منظورت چیست؟
محترم می دانست که منوچهرمیرزا با تمام تلاشهایی که کرده است به نتیجه نرسیده و از دست نگین عصبانی است، امّا از موضوع نامه آخر نگین خبر نداشت و نمی دانست که او هنوز تحت تأثیر آن است. منوچهرمیرزا هم تا حدی از رقابت و دشمنی شمس آفاق و عداوت محترم با نگین خبر داشت و چون دو طرف موضوع را سنجید با خود گفت:
«نباید گول بخورم و به این پیرزن مکار بیش از حد میدان بدهم. اینها ممکن است برای رسیدن به هدف خود و از بین بردن نگین پای مرا هم در میان بکشند و آن وقت معلوم نیست عاقبت کار چه خواهد شد.»
محترم تا اندازه ای حدس می زد که منوچهرمیرزا دارد درباره چه موضوعی فکر می کند، برای همین حرف خود را عوض کرد و گفت:
- عرضم این است که شما نزدیکترین شخص به حضرت حاکم هستید و قطعاً بیش از دیگران به ایشان علاقه دارید.
- همین طور است که می گویی. مقصودت چیست؟
- الان عرض می کنم. در اطراف حاکم صحبت هایی می کنند که به گوش خودشان نمی رسد یا کسی جرأت ندارد در حضور ایشان بگوید، امّا ما می شنویم و چون نمی توانیم به خودشان بگوئیم، ناچاریم به عرض شما برسانیم تا دست کم شما مطلع باشید.
- مثلاً چه می گویند؟
- خیلی چیزها. چطور حضرت والا نشنیده اند؟ این دیگر موضوعی است که همه می دانند و حضرت والا هم اطلاع دارند که شاهزاده اولادشان نمی شد و ده بیست زن نتوانستند برای ایشان اولادی بیاورند. چطور شد که این زن فوراً حامله شد و حالا هم صاحب پسری شده؟ اینها حرفهایی است که مردم می زنند. شما جای اولاد من هستید و بخدا من بین شما و شمس آفاق فرق نمی گذارم، ولی از قدیم گفته اند که در دروازه را می شود بست، امّا در دهان مردم را نمی شود. من وقتی می بینم مردم این حرفها را می زنند، خون خونم را می خورد، اما چه کنم چاره ای ندارم. از ترس شاهزاده هم که هیچ کس جرأت نمی کند حرف بزند. فقط شما یک نفر هستید که ماشاءالله متوجه همه چیز هستید و فکر تمام کارها را می کنید. حیف که کسی قدر شما را نمی داند. بخدا فرّخ میرزا باید به وجود شما افتخار کند.
محترم خوب می دانست رگ خواب شاهزاده کجاست و از حس خودپسندی او نهایت استفاده را می کرد و در واقع حرفهای خودش را می زد. منوچهرمیرزا که تحت تأثیر تعریف های محترم، برخلاف چند لحظه قبل حرفهای او را شنیدنی و دوست داشتنی می دید، گفت:
- راست است. دائیم زیاد پایبند این حرفها نیستند و توجه ندارند که مردم چه می گویند، اما چه می شود کرد؟
- وقتی پای آبرو، آن هم آبروی خاندان سلطنتی در میان باشد، باید نزدیکان و بستگان، هوای کار را داشته باشند. حالا شاهزاده غرق محبّت این دختر شده اند و ابداً متوجه اطراف کار نیستند، اما ما که نمک می خوریم نباید نمکدان را بشکنیم و همراه شما که قوم و خویش نزدیک ایشان هستید، وظیفه داریم هر کاری را که لازم است انجام دهیم و به هر نحو ممکن قضایا را به گوش ایشان برسانیم و اگر باز توجّهی نکردند، خودمان شخصاً از بعضی کارها که عاقبتش دامنگیر ما هم خواهد شد، جلوگیری کنیم.
حالا دیگر توجه منوچهر میرزا کاملاً جلب شده بود و حرفهای محترم را با دقّت گوش می داد. محترم که دید که افسونش کارگر افتاده است، موقع را برای طرح مطلب اصلی مساعد دید و گفت:
- شما خوب خبر دارید که خانم مرا با چه تشریفاتی به دربار آوردند و برای شاهزاده عقد کردند. هنوز دو سال هم از آن موقع نمی گذرد و در این مدت شاهزاده چندین زن گرفت، بعضی را کشت و بعضی را بیرون کرد. خانم من همه این چیزها را تماشا می کرد و دم نمی زد، امّا این آخری بلای جان همه ما شده است. او زیر پای همه را جارو خواهد کرد. شما خودتان حساب کنید از وقتی که این دختر وارد حرمسرا شده، شاهزاده دیگر به هیچ کس توجه ندارد، حتی به شما که خواهرزاده اش هستید.
منوچهرمیرزا قلباً حرفهای محترم را تصدیق می کرد. حتی در چند روز گذشته که او بیمار شده بود، شاهزاده فقط یک بار و آن هم فقط برای چند دقیقه به دیدنش آمده بود. محترم ادامه داد:
- از همه بدتر این نوزاد دروغی است که همه امتیازات را از دست شما خواهد گرفت. روزی که گل باجی خانم شما را به شاهزاده سپرد می دانست که او اولادش نمی شود و شما به جای اولاد او صاحب همه عناوین و ارث او خواهید شد، امّا حالا چه دارید؟ هیچ! شاید تا چند روز دیگر نگین خانم میلش اقتضا کرد که شما هم در حکومتی نباشید. می دانید چه بلایی سر شما و ما می آید؟ باید جریان آب را از سرچشمه گرفت و این کار را تا وقت نگذشته به انجام رساند.
منوچهر میرزا انگار از خواب سنگینی بیدار شده باشد. با دقت به صورت چروک خورده محترم چشم دوخت. او واقعاً داشت راست می گفت. با آمدن این پسر همه چیز از دست رفته بود و دیگر امیدی به آینده نداشت. تصوّر بینوایی آینده و از دست رفتن عنوان و ثروت، حتّی عشق نگین را از خاطرش زدود و او را یکپارچه غیظ و حسادت و غضب کرد. سرش را به بالش تکیه داد و گفت:
- راست می گویی محترم. این دختر شیرازی موجودی متقلّب، دروغگو و خطرناک است. بگو چه باید کرد و از دست من چه کاری برمی آید؟
- خدا را شکر که به صدق عرایض من پی بردید. به جان خودم که من جز خوبی شما چیزی نمی خواهم. خانم من شمش آفاق هم همین طور است آیا از روزی که خانم من وارد خانه دایی شما شده، تا حالا ذرّه ای اذیت از او دیده اید؟ آیا او هرگز درصدد برآمده که کوچکترین مزاحمتی برای شما فراهم کند؟
- راست است. من در این مدت جز مهربانی و خوبی از شمس آفاق ندیده ام.
- خیلی خوب حالا که این طور است باید بگویم این دختر شیرازی همان قدر که برای شما اسباب زحمت شده، برای شمس آفاق هم تولید دردسر و اذیت کرده است. او بقدری شاهزاده را به طرف خود کشیده که دیگر حتی یک دقیقه هم به او مجال نمی دهد که به سایر کارها و دیگران هم برسد. لابد شما بهتر می دانید زن جوان محترمی که از همه اقوام و خویشانش دورافتاده است، چقدر از این موضوع رنج می برد و عذاب می کشد. در هر حال شمس آفاق نزدیکتر از شما کسی ر ندارد و برای حل این مشکل محتاج به کمک شماست. آیا حاضرید به او کمک کنید؟
منوچهرمیرزا بدون معطلی جواب داد:
- بله، هر کمکی از دستم برآید می کنم.
- پس باید یک بار با هم ملاقات و حضوراً صحبت کنید. ما اطلاعات خیلی خوبی پیدا کرده ایم و امروز هم قرار است اخبار تازه تری برایمان برسد. اگر حال شما اقتضا کند، در همین هفته قراری بگذارید و با شمس آفاق ملاقات کنید.
منوچهرمیرزا گفت:
- امّا اگر شاهزاده بفهمد.
- خیر مطمئن باشید که ما طوری ترتیب کارها را می دهیم که باد صبا هم خبر نشود.
دقایقی قبل، علی برای آگاهی از حال منوچهرمیرزا و آوردن صبحانه می خواست وارد اتاق شود که صدای زنی به گوشش خورد و همان جا پشت در اتاق ایستاد و همه صحبتهایشان را شنید و وقتی محترم جمله آخر را گفت، خنده اش گرفت.
محترم با خیال راحت از عمارت منوچهرمیرزا خارج شد و علی که مطمئن بود اربابش او را صدا خواهد زد، همان جا پشت پرده ایستاد.
منوچهرمیرزا می دانست که محترم راست می گوید، ولی نمی دانست با دل خود چه کند. یک بار دیگر نامه نگین را بیرون آورد و خواند. نامه امضا و نشانی نداشت، ولی چه کسی جز نگین با منوچهرمیرزا ارتباط داشت؟ منوچهرمیرزا متوجه نبود که نامه بقدری استادانه نوشته شده است که هیچ کس جز خود او مضمونش را نمی فهمد. از این گذشته، نگین با مهارت خاصی خطّش را تغییر داده بود، طوری که هیچ کس نمی توانست ادعا کند نامه به او تعلق دارد.
صدای سرفه علی از پشت پرده، خیالات عاشقانه منوچهرمیرزا را بر هم زد. با عجله نامه را در جیب مخفی کرد و چون علی را با سینی صبحانه مقابل خود دید گفت:
- دیشب من در چه حال بودم؟
- وقتی بنده برای سرکشی آمدم، حضرت والا بدون بالا پوش وسط اتاق افتاده بودند. جان نثار حضرت والا را روی تخت خواباندم، ولی هر چه سعی کردم نتوانستم لباسهایتان را دربیاورم.
- آیا دیشب کسی وارد اتاق نشد؟
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)