صفحه 5 از 10 نخستنخست 123456789 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 41 تا 50 , از مجموع 93

موضوع: حسرت | رقيه مستمع

  1. #41
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    گفتم: ما ميتوانيم به همين صورت نگه داريم.
    آقا مهدي گفت: نه نميشود بايد تمام بشود اگر بماند دردسر بيشتري درست ميشود.
    ما بايد از بانك وام بگيريم.
    گفتم: اگر بانك وام نداد چي؟
    گفت: ميتوانيم پيش فروش كنيم و با عده اي شريك بشويم.
    گفتم: من سر درنمياورم خودتون كارها را انجام بدهيد.
    آقا مهدي گفت: يك وكالتنامه بدهيد من كارها را ادامه ميدهم.
    ياد حرف منصور افتادم كه به من گفت كاغذي را امضاء نكن.
    رو به آقا مهدي گفتم: بدون وكالتنامه نميشه؟
    خنده اي كرد و گفت: چرا ميشه!!
    خوبه!
    ياد گرفتي از اموالت مراقبت كني.
    خجالت كشيدم ولي ديگه حرفم را زده بودم.
    آقا مهدي افسار كارها را به دست گرفت.
    خيالم از طرف برج راحت شد. دانشگاه ثبت نام كردم.
    هفته اي سه روز دانشگاه ميرفتم. علي هم به مهد كودك تازه اش عادت كرده بود.
    خرج دانشگاه زياد بود و من ناچار شدم يك كار نيمه وقت پيدا كنم نميخواستم به اين زودي از آقا مهدي كمك بخواهم.
    عاشق درس خواندن بودم و با اشتياق به دانشگاه ميرفتم.
    ترم اول تازه تمام شده بود و من جلوي تابلوي اعلانات ايستاده بودم و دنبال اسمم ميگشتم كه يكي هلم داد با عصبانيت گفتم: مراقب باش!
    صداي آشنايي گفت: ديگه ما را تحويل نميگيري گيتي خانم؟
    برگشتم فريده پشت سرم ايستاده بود خيلي خوشحال شدم.
    همديگر را بوسيديم.
    فريده گفت: خيالت راحت باشه من اسمت را ديدم همه را قبول شدي و با دست اسمم را نشان داد.
    خوب نگاه كردم همه واحد ها را با نمرات عالي گذرانده بودم.
    فريده گفت: بايد شيريني بدهي.
    گفتم: چشم!
    دو تايي به كافي شاپي كه نزديگ دانشگاه بود رفتيم.
    پشت ميز كه نشستيم پرسيدم: ترم چند هستي؟
    گفت: ترم سه.
    گفتم: خوش به حالت.
    فريده گفت: تو چرا هنوز ترم اول هستي؟
    يادم مياد خيلي باهوش بودي.
    گفتم: من با شما امتحان ندادم.
    امسال قبول شدم.
    فريده پرسيد: حال شوهرت چطوره؟
    ناراحت شدم و گفتم: سال پيش فوت كرد.
    فريده قيافه به ظاهر ناراحتي گرفت و تسليت گفت.
    دو تا بستني سفارش داديم.
    چهره فريده برگشت معلوم بود از چيزي خيلي خوشحال بود.
    دليل خوشحاليش را پرسيدم گفت: يادت مياد از تو براي برادرم حرف زدم و تو برادرم را رد كردي.
    گفتم: خوب معلومه من شوهر داشتم. گفت: وقتي تو ديگه موسسه نيامدي و من تو را گم كردم برادرم خيلي دلش شكست.
    خنديدم و گفتم: اتفاقي نيفتاده بود كه دلش بشكنه اون حتي من را نديده بود!!
    فريده گفت: تو اينطور فكر كن.
    اون تو را از دور ديده بود به قول قديميها يك دل نه صد عاشقت شده بود.
    البته بگم وقتي فهميد شوهر داري خيلي نا اميد شد و كنار كشيد.
    اما هرگز فراموشت نكرد.
    گفتم: ازت خواهش ميكنم در مورد من با برادرت حرفي نزن.
    فريده قاشق بستني را ليس زد و گفت: قول نميدم و حرف را عوض كرد.
    از همه جا حرف زد و حرف زد من هم از اينكه دوستي داشتم خوشحال بودم فريده تنها دوستم بود.
    با هم قرار گذاشتيم تا مرتب همديگر را ببينيم.
    اين دفعه فريده گفت: تا آدرست را نگيرم ولت نميكنم.
    شماره اش را نوشت و به دستم داد.
    من هم آدرسم را به فريده دادم و از هم خداحافظي كرديم.
    روز خوشي را گذرانده بودم.
    علي را از مهد كودك برداشتم و خانه رفتم.
    حرفهاي فريده فكرم را مشغول كرده بود.
    علي شيرين زباني ميكرد و شعرهايي كه در مهد ياد گرفته بود را ميخواند.
    سفره انداختم تا با علي شام بخوريم كه زنگ در به صدا درآمد.
    دلم هري ريخت كسي به ما سر نميزد مادرم بدون خبر و تلفن نمي آمد.
    اين كيه اين موقع شب زنگ ميزنه؟!
    علي را بغل كردم و از پشت آيفون پرسيدم: كيه؟
    فريده گفت: منم.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #42
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    سري تكان دادم و گفتم: نكند اشتباه كردم.
    دوباره پرسيدم: كيه؟
    فريده گفت: بابا منم فريده.
    در را باز كردم.
    فريده همراه يك زن و يك مرد جوان وارد شد.
    با عجله سفره را جمع كردم و به آشپزخانه بردم.
    فريده با لبي خندان معرفي كرد: مادرم و برادرم مجيد.
    متعجب آنها را نگاه ميكردم.
    فريده من را كنار كشيد و گفت: اجازه بده بياييم تو!!
    با دست مبل ها را نشان دادم و خواستم روي مبل بنشينند.
    وقتي همه نشستند.
    علي رفت و بغل برادر فريده نشست.
    مادر فريده گفت: تو كه خيلي كم سن و سالي چند سالته؟
    گفتم: بيست سال. پرسيد: پسرت چند ساله است؟
    گفتم: چهار سالشه.
    مجيد كه از بدو ورود بجز سلام حرفي نزده بود گفت: ما براي امر خيري مزاحمتون شديم.
    همه ساكت شدند.
    مجيد گفت: سال گذشته كه فريده جسته و گريخته از شما حرف ميزد من مشتاق شدم شما را ببينم.
    براي ديدن شما بيخبر آمدم و از دور ديدمتون.
    محبتي از شما به دلم نشست كه از كسي مخفي نكردم وقتي فريده گفت شما همسر داريد اوقاتم تلخ شد و به احترامي كه براي خانواده قايلم ديگر از شما حرفي به زبان نياوردم و احساسم را كنترل كردم تا اينكه بعد از ظهر فريده دوباره از شما حرف زد و گفت چه اتفاقي براي همسرتون افتاده.
    من و مادرم تصميم گرفتيم تا به ديدن شما بياييم و من از شما تقاضاي ازدواج كنم.
    مادرم خيلي علاقه دارد من خانواده تشكيل بدهم و اخلاق من را به خوبي ميشناسد من تابع احساساتم هستم و همين حس مرا تا به اينجا كشانده.
    گيج و منگ بودم نميدانستم چي بگويم.
    ولي از يك چيز مطمئن بودم قصد ازدواج نداشتم.
    نفس عميقي كشيدم و گفتم: شما لطف داريد ولي من تصميم به ازدواج مجدد ندارم.
    مجيد جا خورد و گفت: باور نميكنم شما خيلي جوان هستيد!
    اين درست نيست كه جوانيتون را به پاي پسرتون حرام كنيد شما ميتوانيد به من اعتماد كنيد من همسر و پدري خوبي ميشوم.
    گفتم: درست گفتيد اول پسرم علي بعد هم دانشگاه من درس ميخوانم و نميتوانم به چيز ديگري فكر كنم.
    مجيد لبخندي زد و گفت: پس در مورد پيشنهادم فكر ميكنيد من صبرم زياد است.
    بعد علي را نوازش كرد علي آرام بغل مجيد نشسته بود و به ما نگاه ميكرد سابقه نداشت علي به كسي اينطور نزديك بشود!
    تنها كسي كه علي با اون صميمي بود فقط پدرش بود.
    فريده با شوخ طبعي گفت: گيتي جان برادرم خيلي عجله كرد اون ميترسيد خواستگار ديگه اي داشته باشي امشب را براي اين حرفهاي انتخاب كرد.
    مجيد گفت: اگر جواب شما مثبت باشد من منتظر ميمانم تا درس شما تمام بشود.
    فريده در ادامه حرف مجيد گفت: در اين مدت ميتوانيد باهم آشنا بشويد.
    بهانه اي پيدا نميكردم كلافه شده بودم.
    فريده گفت: ناز نكن اين يك پيشنهاد خيلي خوبيه قبول كن.
    نگاهي به علي و مجيد انداختم سست شدم حس كردم علي بجز من به وجود يك مرد نياز دارد.
    با تعلل گفتم: در مورد پيشنهادتون فكر ميكنم ولي اين به منزله جواب مثبت نيست.
    فريده جيغ كوتاهي كشيد و به مجيد گفت: ديدي گفتم.
    براي آنها چايي آوردم.
    علي نصف استكان مجيد را خورد.
    وقتي خوردن چايي تمام شد مادر فريده عذر خواهي كرد و بلند شد علي مانع رفتن مجيد شد.
    مجيد علي را بوسيد و گفت: خيلي از تو خوشم آمده انشالله بيشتر همديگر را مي بينيم.
    بعد از رفتن آنها علي كلي گريه كرد.
    باورم نميشد مجيد اينهمه روي علي تاثير گذاشته باشد.....
    با استرسي كه به من وارد شده بود فكر ميكردم تا صبح نتوانم بخوابم ولي برعكس به محض اينكه به رختخواب رفتم خوابم برد.
    خواستگاري مجيد را بايد به آقا مهدي و مادرم ميگفتم آنها بزرگترهاي من بودند.
    به مادرم زنگ زدم و گفتم شب به ديدن آنها ميروم ميخواستم رو به رو با هم صحبت كنيم و عكس العمل آنها را ببينم.
    مادرم شام خوشمزه اي پخته بود.
    بعد از شام علي مشغول بازي با برادرم مرتضي شد.
    من و مادرم و آقا مهدي هم در سالن نشستيم.
    آقا مهدي براي همه چايي آورد.
    اون وقتي خانه بود اجازه نميداد مادرم از مهمان پذيرايي كند.
    نميدانستم چطور سر حرف را باز كنم.
    با مشقت زياد حرف را به دانشگاه و قبول شدنم و در نهايت ديدن فريده كشاندم.
    مادرم از قبول شدنم خوشحال شد و گفت: تو دختر باهوش و درس خواني هستي مراقب اين دخترهاي دانشگاهي باش و رفت آمد نكن ممكنه هزار تا بلا سرت بياد و از درس خواندن بيفتي حالا منصور خدا بيامرز نيست كه از تو مراقبت كند.
    گفتم: اي بابا مگه من بچه ام!
    آقا مهدي گفت: بچه نيستي ساده كه هستي!!
    شروع كردم به ميوه پوست كندن تا قوتم را جمع كنم و ماجراي ديشب را تعريف كنم ته دلم شوقي نسبت به مجيد بوجود آمده بود و ميخواستم آن را با مادرم تقسيم كنم.
    دل به دريا زدم و گفتم: مامان ميداني ديشب مهمان داشتم؟
    مادرم با تعجب گفت: نه كي آمده بود؟
    گفتم: همين دوستم فريده با مادرش و.... مادرم اجازه نداد حرفم را تكميل كنم و گفت: ديدي!!
    همين الان گفتم از اين دخترهاي پررو دوري كن.
    حرفم نيمه كاره ماند.
    انگار آقا مهدي حس كرد چيز مهمي دنبال حرفم هست، گفت:خانم اجازه بده ببينم.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #43
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    رو به من كرد و ادامه داد: خوب بجز فريده و مامانش كس ديگري هم بود؟
    گفتم: بله فريده با مادر و برادرش آمده بود.
    آقا مهدي تا آخرش را حدس زد و گفت: لابد از شما خواستگاري كردند؟ سكوت كردم.
    مادرم گفت: چي!!
    نه به باره نه به دار!!
    آقا مهدي گفت: خوب شما چي جواب دادي؟
    گفتم: من جوابي به آنها ندادم آمدم اينجا تا با شما مشورت كنم.
    مادرم عصبي گفت: مگر تو نميخواهي درس بخواني اينهمه زحمت كشيدي دانشگاه قبول شدي حالا ميخواهي همه چيز را خراب كني؟
    سرم را پايين انداختم و گفتم: من به آنها گفتم قصد ازدواج ندارم و مشغول درس خواندن هستم اما از من خواستند در مورد پيشنهادشون فكر كنم به همين خاطر آمدم با شما مشورت كنم.
    مادرم گفت: ببينم اين پسره را قبلا هم ديدي؟
    از دست مادرم خيلي ناراحت شدم و گفتم: من به شما گفتم كه فريده را ديروز ديدم.
    مادرم با بيتفاوتي گفت: اين دليل نميشود قبلا اون را نديده باشي.
    زير شكنجه عصبي بودم ديگر دلم نميخواست در مورد فريده اينها حرف بزنم احساس پشيماني ميكردم.
    آقا مهدي موضوع را جمع كرد و گفت: خانم عجله نكن اولا" گيتي بچه نيست كه شما به اون راه نشان بدهيد در ثاني اون يك زن بيوه جوان است كه راه درازي در پيش دارد.
    گفتم: من به آنها گفتم كه نميخواهم ازدواج كنم.
    آقا مهدي گفت: براي تصميم گرفتن زوده بايد ببينيم اينها كي هستند و با آنها آشنا بشويم شايد فاميل شديم.
    خنده اي كرد و گفت: ببينم دختر شوهر دادن بلدم يا نه.
    مادرم چشم غره اي رفت و به آقا مهدي حالي كرد اين حرفها را پيش روي من نزند.
    آقا مهدي گفت: حتما آنها با شما تماس ميگيرند آدرسي چيزي بگير تحقيق كنيم شايد مردمان خوبي باشند!!
    يادت نرود دفعه بعد كه آنها خواستند تشريف بياورند ما را هم خبر كن.
    گفتم: آنها سر زده آمده بودند من از آمدن آنها خبر نداشتم وگرنه خبرتون ميكردم.
    اين آخرين حرفي بود كه آن شب درباره خواستگاري مجيد از من زده شد.
    آخر شب آقا مهدي من و علي را به خانه رساند.
    بين راه به من گفت: به حرفم رسيدي؟
    براي همين بود ميگفتم بايداز اموال علي محافظت كني.
    يادت باشه در مورد ارثي كه از منصور به شما رسيده به خواستگارت حرفي نزني اجازه بده اگر دوستت دارد به خاطر پول نباشد به خاطر خودت ميگويم.
    در ضمن از مادرت هم به دل نگير يادت مياد وقتي من از اون خواستگاري كردم چقدر بي تابي كرد؟
    فكر ميكرد اگر بعد از شوهرش ازدواج كنه گناه ميكنه ولي من اون را قانع كردم.
    در مورد تو هم اين احساس را داره.
    اين حق مسلم توست كه تنها نباشي!!
    اما علي را هم بايد در نظر بگيري اون هنوز بچه است.
    راستي اگر بخواهي من ميتوانم از علي نگهداري كنم اون ميتواند با ما زندگي كنه.
    نظرت چيه؟
    قاطع گفتم: نه!!
    من علي را به كسي نميدهم اگر اين خواستگار يا هر كسي ديگري من را بخواهد بايد من را با علي بخواهد.
    آقا مهدي گفت: آفرين به تو!
    در هر حال من هر كمكي لازم باشه حاضرم نگران چيزي نباش.
    از ماشين پياده شدم و خداحافظي كردم.
    تا وارد خانه شدم آقا مهدي دور زد و رفت.
    دو سه روزي از فريده خبري نشد مي ترسيدم توي دانشگاه سراغش را بگيرم.
    يك روز سر و كله فريده پيداش شد.
    دختر شادي بود و همه اش ميخنديد.
    به من كه رسيد اخمي كرد و گفت: خيلي بيمعرفتي چرا سراغي از من نگرفتي؟
    گفتم: شماره را گم كردم.
    فريده گفت: چه خوب شد لج نكردم سراغت آمدم.
    برادرم خيلي مشتاقه تو را ببينه. ميخواهد با تو آشنا بشه.
    گفتم: ببخشيد در مورد من چي فكر كرده؟
    فكر كرده يك زن بيوه ولگرد گيرش آمده؟
    لبخند فريده روي لبش خشكيد و گفت: تو در مورد برادرم چي فكر كردي؟
    اون بيست و نه سالشه استاد دانشگاه است در سن كم ديپلم گرفته و با ادامه تحصيل توانسته دكترا بگيره!
    چهار تا جايزه جهاني گرفته به تمام كشورهاي كه فكرش را بكني دعوت شده.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #44
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    هر دختر ايراني و خارجي آرزو دارد زن برادرم بشن.
    نمي دانم در تو چي ديده كه عاشقت شده!!
    از حرفم خجالت كشيدم. گفتم: هر كار رسم و رسومي داره من به مادرم موضوع آمدن شما را گفتم.
    فريده با اشتياق گفت: خوب مادرت چي گفت؟
    گفتم: آنها دوست دارند با شما آشنا بشن.
    فريده گفت: بايد به برادرم خبر بدهم همين امشب ميايم خانه شما.
    گفتم: چقدر عجله ميكني؟
    گفت: باورت ميشه چند ساله مادرم به گوش برادرم ميخونه كه زن بگيره ولي اون تنها يك جواب ميده "نه"!
    حالا كه كسي را پسنديده مگه ميتوانيم ولش كنيم.
    مادرم عقيده داره آدم تنها كامل نيست و تا قبل از اين فكر ميكرد برادرم بهانه جويي ميكنه اما از وقتي كه تو را ديده شب و روز نداره.
    خوش به حالت يك همچين مردي دوستت داره.
    بعد گفت: بيا اين هم تلفن به مادرت زنگ بزن بگو ما امشب مياييم.
    گوشي را گرفتم ولي نتوانستم شماره مادرم را بگيرم اشتباه كردم.
    فريده گوشي را از دستم گرفت و گفت: طرز كارش اينطوريه اول كد ميگيري بعد شماره مورد نظرت را.
    شماره را گفتم و گرفت خودش با مادرم صحبت كرد و براي امشب وقت گرفت.
    كلاس داشتم از فريده خداحافظي كردم و به كلاس رفتم ولي حواسم جمع نبود.
    تا بعدازظهر با افكارم كلنجار رفتم. درسم كه تمام شد رفتم مهد كودك علي را برداشتم و آژانس گرفتم و به خانه رفتم.
    وقتي رسيدم تلفن زنگ ميزد گوشي را برداشتم مادرم پشت خط بود گفت: گيتي خواستگارت به من زنگ زده از كي تا حالا دارم بهت زنگ ميزنم گوشي را برنميداري.
    لباس مرتب بپوش بيا اينجا!
    قرار گذاشتم.
    گفتم: باشه حمام كنم حاضر شدم آژانس ميگيريم ميايم.
    حمام و حاضر شدنم زياد طول نكشيد از اون دخترهاي قرتي نبودم كه سه ساعت جلوي آيينه بشينم.
    خيلي ساده لباس پوشيدم علي را هم پوشاندم و به خانه مادرم رفتم.
    مادرم وقتي ديد بدون آرايش هستم گفت: يك ماتيك اشكال نداره.
    خنديدم تا آن روز مادرم از اين حرفها نزده بود.
    مادرم سنگ تمام گذاشته همه جا برق ميزد ميوه ها روي ميز آماده چيده شده بود بوي خوش چاي تازه دم همه جا پيچيده بود.
    خواستم چايي بريزم مادرم گفت: صبر كن الان پيداشون ميشود براي همه بريز.
    آقا مهدي هم آمد و ما در سالن منتظر آمدن فريده اينها بوديم.....
    زنگ در به صدا در آمد و فريده همراه مادر و برادرش وارد شدند.
    نسبت به آن شب لباس رسمي تري پوشيده بودند و يك دسته گل پر از غنچه هاي گل سرخ را مجيد به دستم داد.
    آقا مهدي تعارف كرد و آنها داخل سالن شدند. با اشاره مادرم گل را روي ميز گذاشتم و براي آوردن چايي رفتم.
    تا برگردم سر حرف باز شده بود و آقا مهدي داشت از مجيد در مورد شغلش ميپرسيد و مجيد جواب داد: من در تمام دانشگاههاي ايران و چهار كشور انگليس و فرانسه و آلمان و آمريکا تدريس ميكنم.
    آقا مهدي باورش نميشد با تعجب گفت: واقعا!!
    عاليه من هم خيلي دوست داشتم تدريس كنم.
    حالا چي تدريس ميكنيد؟
    مجيد گفت: فيزيك.
    مادرم از اينكه مجيد تحصيل كرده بود خيلي خوشحال شد و مادر مجيد انگار از مادرم خوشش آمده بود.
    مادر مجيد پرسيد: شما خيلي جوان ازدواج كرديد كه هميچين دختري داريد البته بهتون نمياد.
    مادرم تشكر كرد و گفت: بله خيلي زود ازدواج كردم فاصله سني من و گيتي پانزده سال است.
    پدر خدا بيامرزش هم زياد سني نداشت.
    مادر مجيد گفت: مگر شوهرتون فوت كرده؟
    مادرم گفت: بله آقا مهدي شوهر دوم من هستند.
    قيافه مادر مجيد درهم شد.
    مجيد متوجه شد و گفت: از سرنوشت آدمها نميشود سر درآورد همسر اول من هم عمر كوتاهي داشت.
    اين دفعه نوبت آقا مهدي بود كه تعجب كنه!
    پرسيد: مگر شما ازدواج كرديد؟
    مجيد گفت: بله وقتي نوزده سالم بود ازدواج كردم.
    مادر مجيد رشته سخن را به دست گرفت و گفت: دخترمان هم قبلا ازدواج كرده پس مانعي وجود نداره.
    آقا مهدي گفت: چه مانعي؟
    مادر مجيد گفت: منظورم اينكه هر دو قبلا تجربه يك ازدواج را داشته اند.
    آقا مهدي خنده اي كرد و گفت: جالبه يك يك مساوي!


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #45
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    همه به حرف او خنديديم.
    مادر خيلي دلش ميخواست در مورد زن اول مجيد بداند ولي هيچ موفقيتي در اين مورد كسب نكرد.
    حرف از زن مجيد به خانه و زندگي مجيد و ثروتش كشيده شد.
    آن شب فهميدم مجيد مرد بسيار ثروتمندي است.
    با داشتن اين ثروت مجيد خيلي متواضع زندگي ميكرد.
    او در خانه ی در مركز شهر كه همراه خواهر و مادرش در آن سكونت داشت زندگي ميکرد.
    آقا مهدي با مجيد گرم صحبت شد.
    مادرها هم با هم صحبت ميكردند و من و فريده نه قاطي حرفهاي مجيد و آقا مهدي بوديم نه حرفهاي مادرمون!
    يواشكي به اتاق مرتضي رفتيم.
    علي و مرتضي مشغول بازي بودند من و فريده هم گوشه اي نشستيم.
    فريده گفت: گيتي نظرت در مورد مجيد چيه؟
    گفتم: من اون را نميشناسم نميتوانم چيزي بگويم.
    فريده گفت: ميتواني بگي خوشت آمده يا نه!
    گفتم: از من گذشته خوشم بياد يا نه!!
    فريده عصباني گفت: يعني چه؟ يك نگاه توي آيينه بنداز از چي گذشته؟
    گفتم: آخه من يك بچه دارم. فريده گفت: اين که جرم نيست!!
    گفتم: مسخره نكن.
    ميدانم بچه داشتن جرم نيست.
    بچه داشتن يك امتيازه ولي براي زني كه شوهر داره نه يك زن بيوه.
    متوجه حرفم هستي؟
    فريده گفت: مي فهمم!
    ولي تو نبايد خودت را نديده بگيري هر چي باشه تو جواني و حق زندگي کردن داري.
    مجيد ما عاشق بچه است.
    ميداني زن اولش بچه دار نميشد؟!
    مادرم از اون بدش ميامد و ميگفت اجاق كور!!
    ولي من خيلي از حرف مادرم بدم ميامد.
    پرسيدم: چرا؟
    گفت: بخاطر اينكه از كجا معلوم بود عيب از مجيد نبوده!
    يا اينكه خدا از حرفهاي مادرم قهرش نگرفته باشه و من هم بچه دار نشوم!
    من كه خيلي راحت بچه دار شده بودم گفتم: نه بابا ممكن نيست تو حتما بچه دار ميشوي.
    فريده گفت: اميدوارم حرفت راست از آب در بياد.
    گرم صحبت بوديم مادرم صدا زد گيتي كجايي؟
    دوتايي از اتاق بيرون آمديم و به جمع آنها پيوستيم.
    مجيد زير چشمي نگاهي به من انداخت.
    از نگاهش خوشم آمد مرد سر سنگيني بود.
    آقا مهدي گفت: گيتي جان با آشنايي هاي كه آقا مجيد داد با چند تا از دوستهاي صميمي من همكاري نزديك دارند در اين يكي دو ساعت كه از آشنايي ما ميگذرد من يك نفر شيفه ايشون شدم.
    خانم والده هم كه جاي خود را دارند و نسبت به ايشون ارادت پيدا كردم.
    ميخواستيم نظر شما را هم داشته باشيم.
    خجالت كشيدم سرم را پايين انداختم.
    مجيد به دادم رسيد و گفت: عجله نكنيد اجازه بدهيد چند جلسه ديگر با هم رفت و آمد داشته باشيم اونوقت تصميم جدي ميگيريم.
    آقا مهدي از ته دل خنده اي كرد و گفت: اي بابا داماد پرفسور گيرم آمده از دست نميدهم همين امشب گيتي جان بايد جواب من و شما را بده!
    و نگاه مشتقاقي به من انداخت و گفت: بفرماييد.
    نگاهي به مادر مجيد و مادرم كردم و گفتم: هر چي شما صلاح بدانيد من موافقم.
    آقا مهدي گفت:واقعا كه دختر با سياستي هستي آفرين!
    من ومادرت موافقيم همه كف زدند.
    فريده شيريني كه روي ميز بود را برداشت و به همه تعارف كرد.
    مادر مجيد تكاني به خودش داد و بلند شد و من را بوسيد و گردنبند زيبايي كه گردنش بود را باز كرد و به گردنم بست.
    بعد از او مجيد بلند شد و از جيبش يك جعبه انگشتر درآورد و باز كرد و انگشتر داخل آن را به انگشتم كرد.
    مادرم چشمهاش از تعجب كاملا باز شده بود.
    آقا مهدي خيلي خوشحال بود.
    علي و مرتضي به دست زدن مهمانها پيش ما آمدند.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #46
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    وقتي مجيد انگشتر را به دستم كرد علي دستم را پايين آورد و نگاه كرد و گفت: مامان چقدر خوشگله!
    بعد رفت پيش مجيد نشست.
    انگار پيش مجيد احساس آرامش ميكرد.
    علي بي مقدمه گفت: ميتوانم بهت بابا بگويم؟
    آقامهدي جوابش را داد: معلومه ميتواني.
    مجيد محكم بغلش كرد و گفت: البته كه ميتواني.
    همه چيز خيلي عالي پيش رفت.
    آن شب من و مجيد رسما با هم نامزد كرديم.
    موقع خداحافظي كاري كردند كه من و مجيد ده دقيقه اي تنها شديم.
    مجيد گفت: ببخشيد شما را در مقابل عمل انجام شده قرار داديم. لبخندی زدم و گفتم زياد مهم نيست!
    مجيد گفت: نه خيلي هم مهم است من دلم ميخواست مدتي رفت و آمد ميكرديم بعد شما به من جواب ميداديد.
    الان هم دير نشده زير سايه اين انگشتر با هم رفت و آمد ميكنيم اگر از من خوشت نيامد رودرواسي نكن ازدواج يك رابطه دو طرفه است حتما به من بگو سعي ميكنم ناراحت نشوم.
    يواشكي دستم را گرفت و گوشي تلفني را كف دستم گذاشت و دستم را بست.
    وقتي دستم را گرفت سرتا پايم گر گرفت.
    يک حس تازه اي را تجربه ميكردم. حسي غريب! مهمانها رفتند.
    آقا مهدي خودش را روي مبل انداخت و گفت: عجب اتفاق قشنگي.
    از اين بهتر نميشد.
    مادرم گفت: فكر نميكني زود تصميم گرفتي؟
    آقا مهدي گفت: اصلا" خيلي هم به موقع بود ميداني مجيد كيه؟
    اون استاد مسلم فيزيك ايران و دنياست.
    اسمش را خيلي شنيده بودم.
    وقتي خودش را كامل معرفي كرد و گفت با دكتر سحابي همكاري داره يواشكي رفتم آشپزخانه و به دكتر سحابي زنگ زدم وقتي شنيد استاد خانه ما است ميخواست بياد اينجا مانع شدم و پرسيدم اگر دختر داشتي به استاد ميدادي؟
    گفت: چشمهام را مي بستم و بله ميگفتم.
    وقتي گفتم خواستگار دخترمان شده خيلي خوشحال شد و گفت خوش به حالتون با هميچين خانواده اي وصلت ميكنيد و قول داد هر چي درباره استاد ميداند به ما بگويد.
    مادر كه با دهن باز به حرفهاي آقا مهدي گوش ميكرد گفت: راست ميگويي؟
    دكتر سحابي تاييد كرد؟
    انگار دكتر سحابي خيلي روي مادرم تاثير داشت.
    آقا مهدي گفت: هزار بار غبطه خورد.
    بعد تو ميگويي عجله كردي!!
    شانس در خانه ما را زده.
    مادرم گفت: مادرش انگار زياد راضي نبود شايد هم به نظر من اينطور مياد.
    آقا مهدي گفت: راضي نبود همچين گردنبدي را به گيتي هديه كرد؟
    مادر سري تكان داد و گفت: نميدانم يك حسي نسبت به مادرش پيدا كردم.
    آاقا مهدي گفت: حتما اشتباه ميكني.
    مادرم گفت: خدا كند.
    از آقا مهدي خواستم تا ما را به خانه برساند.
    آقا مهدي گفت: نه دخترم امشب اينجا بمان فردا صبح همراه مادرت كمي خريد كنيد براي روزهايي كه در پيش داريم لباس نداري.
    مادرم ادامه حرف آقا مهدي را گرفت و گفت: راست گفتي گيتي الان مدتهاست لباس نخريده.
    فردا ميرويم خريد.
    ديگر نميتوانستم حرفي بزنم ...
    تلفن را به مادرم نشان ندادم آن را داخل كيفم گذاشتم.
    با علي به اتاق مهمان رفتيم.
    علي را خواباندم كيفم را باز كردم و تلفن را به دست گرفتم.
    گوشي گرانقيمتي بود با اينكه كلي مطلب در مورد تلفن همراه ميدانستم ولي اين مدل را نديده بودم.
    داشتم با گوشي ور ميرفتم كه گوشي زنگ خورد با عجله گوشي را جواب دادم مجيد پشت خط بود.
    اول از اينكه تلفن را به دستم داده بود عذر خواهي كرد و گفت: ميدانستم اين خواهر و مادرم شما را در منگنه ميگذارن تا جواب دلخواهشان را بگيرن اما من با آنها فرق دارم
    با اينكه خيلي از شما خوشم آمده و دلم نميخواهد يك لحظه هم از شما دور باشم، با اين حال دلم ميخواهد شما وقتي به خوبي من را شناختي و علاقه مند شدي جواب مثبت يا منفي بدهي.
    در جوابش گفتم: من زير منگنه نبودم و ته دلم حس خوبي نسبت به شما پيدا كردم به همين خاطر از بزرگترها خواستم در مورد ما تصميم بگيرند.
    مجيد كمي دلخور گفت: نه!
    با اين كار شما مخالفم!!


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #47
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    به نظرم شما نبايد اينقدر به ديگران اتكا كنيد. احترام به بزرگتر هميشه خوب است ولي تعيين سرنوشت بايد به دست خود آدم باشه.
    من دوست دارم مورد قبول شما باشم همانطور كه شما مورد قبولم واقع شديد.
    خنديم گفتم: شما كه من را نميشناسيد از كجا به اين نتيجه رسيديد؟ ديديد خود شما هم عجله كرديد!!
    گفت: سال گذشته كه فريده شما را معرفي كرد من فقط يك بار از دور شما را ديدم چهره و ظاهر شما هماني بود كه در خواب و خيال آرزو داشتم.
    ولي من به اين قانع نشدم شروع كردم به تحقيق در مورد شخصيت شما.
    ميدانيد از كجا شروع كردم؟
    گفتم: نه از كجا بايد بدانم.
    مجيد گفت: از محله قديمتان از همسايه هاي خبرچين سابق شما و از سيامك و مادرش.
    دلم هري ريخت (يعني چي گفته وشنيده).
    مجيد ادامه داد: ناراحت نشو من با اينكه همه چيز را فهميدم در پي شما آمدم.
    سيامك صادقانه گفت شما را دوست داشته و اتفاقي كه بين شما افتاده از روي صميمت بوده.
    البته مادرش حرفهاي خوبي در مورد شما نزد ولي آن هم به خاطر اتفاقاتي بود که افتاده بود.
    بعد از سيامك و پي گيري در كلانتري و دادسرا آن هم توسط دوستهايي كه دارم متوجه شدم شما چه شخصيتي داري.
    گفتم: تمام چيزهايي كه گفتيد جزو عيب هاي من بود از چي خوشت آمده.
    مجيد گفت: از اينكه خودت را گم نكردي و به زندگي ادامه دادي و با مردي كه به سختي تو را آزار داده مبارزه كردي.
    اين هم اضافه كنم وقتي فهميدم شوهر داري حتي يك بار هم سراغت را نگرفتم تا اينكه فريده خبر فوت همسرت را داد.
    گفتم: چقدر خوبه شما چيزي نگذاشتيد بماند همه را ميدانيد و من لازم نيست فكر كنم چطور از گذشته ام حرف بزنم.
    مجيد گفت: اين را از ته قلب گفتيد يا يك شماتت بود؟
    گفتم: شماتت چرا؟!
    اين خوبه شما اينقدر دقيق هستيد.
    ولي بدانيد من به اندازه شما دقيق نيستم.
    مجيد خنده اي كرد و به شوخي گفت: مهم نيست مرد جنايتكاري هستم كه دلم نميخواهد شما چيزي در موردم بدانيد.
    مجيد يك جمله با طنز ميگفت و ميخنديد بعد خيلي جدي مي شد و در مورد نقشه هايش براي آينده حرف ميزد.
    تا نيمه هاي شب صحبت كرديم.
    آخر سر مجيد از طرف مادرش عذر خواهي كرد.
    تعجب كردم مگر مادرش چه حركتي كرده بود كه مادرم فكر ميكرد مخالفه و مجيد از طرفش عذر خواهي ميكرد!!
    تصميم گرفتم اين دفعه كه ديدمش به نگاه و رفتارش توجه بيشتري بكنم.
    ساعت دو مجيد شب بخير گفت و گوشي را قطع كرد.
    از آن به بعد هر روز با هم تلفني حرف ميزديم.
    دو سه روز طول كشيد تا چند دست لباس بخرم.
    آقا مهدي كلي پول به مادرم داده بود تا براي من لباس بخرد.
    اجازه نداد از جيب خودم خرج كنم.
    غرق در خوشي بودم يك خواستگار تحصيل كرده و با شخصيت باب دل همه پيدا شده بود كه از همه مهمتر من را دوست داشت و خانواده اش با جان و دل من بيوه را با پسرم ميخواستند.
    همه اسرار زندگيم را ميدانست ديگر بهتر از اين نميشد.
    زمانه روي خوشش را داشت به من نشان ميداد.
    مجيد مرتب از من ميخواست تا بهتر بشناسمش و ميگفت هر چه بخواهي در اختيارت ميگذارم تا بتواني من را بهتر بشناسي.
    آخر سر كلافه شدم و گفتم: اگر چيزي هست كه ميخواهي بفهمم!
    ميتواني پيش من اعتراف كني من خيلي بخشنده هستم و ترا مي بخشم.
    مجيد با قيافه كاملا جدي گفت: راست ميگي؟
    گفتم: پس حدسم درست بود.
    چي را بايد بفهمم؟
    مجيد با خنده گفت: خيالت راحت باشد من كار خلافي انجام ندادم.
    اما تو بهتر است چشم بسته با من ازدواج نكني.
    گفتم: چشمم را ببين كاملا بازه.
    مجيد گفت: از من گفتن خودت ميداني و ديگر اصرار نكرد.
    نامزد بودن ما سه ماه طول كشيد در اين مدت مجيد آنقدر به من و علي ابراز علاقه كرد كه علي اجازه نميداد مجيد از پيشمان بروه.
    مادرم به علي ياد داده بود به مجيد بابا بگه.
    وقتي براي اولين بار علي به مجيد بابا گفت اشك در چشمهاي مجيد حلقه زد.
    علي را محكم بغل كرد و به خودش فشرد.
    ارتباط صميمي بين آنها بوجود آمده بود.
    ديگه صبرمان تمام شده بود.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #48
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    با ميل و رغبت قرار عروسي گذاشتيم.
    همه كارها روبراه شد و من با لباس عروس سر سفره عقد نشستم.
    توي آيينه نگاه كردم يك دختر بچه را ديدم كه لباس سفيد عروس به تن كرده.
    مجيد و علي عين هم لباس پوشيده بودند.
    هر دو كت و شلوار سياه با پيراهن سفيد و كراوات قرمز.
    مادرم از وقتي كه عاقد شروع به خواندن خطبه كرد گريه كرد.
    مادر مجيد با بهت به من و مجيد نگاه ميكرد.
    لبخندي به لب نداشت.
    از حال او ترسيدم.
    فريده مجلس را گرم كرده بود و عروس را دنبال گل و گلاب فرستاد وقتي عاقد براي بار سوم خطبه را خواند فريده پرسيد: عروس خانم گل و گلاب آوردي؟
    من با صداي گرفته اي از ته گلويم گفتم: با اجازه آقا مهدي و مادرم بله!!
    همه كف زدند.
    عاقد براي گرفتن امضاء سر سفره آمد و تبريك گفت و دفتر را به دستمان داد.
    مجيد تند تند امضاء كرد و دفتر را به دستم داد و گفت: اگر امضاء كني ديگر راه برگشتي نداري خوب فكر كن بعد امضاء كن!
    دفتر را جلو كشيدم و يكي يكي جا هايي كه نشانم دادند را امضاء كردم.
    همه خوشحال و شاد بودند بجز مادر مجيد!
    يواشكي از فريده پرسيدم: چيزي شده مادرت اخم كرده؟
    فريده گفت: دختر حسابي پسرش را از راه به در كردي سر سفره نشاندي ميخواهي قر بده برقصه؟!
    بعد من را بوسيد و گفت: انشالله خوشبخت بشيد به مادرم هم اهميت نده عادت ميكنه.
    مراسم دادن هديه را با كادوي مادر مجيد شروع كردن يك دستبند كه با زحمت به دستم بست به وضوح دستش ميلرزيد.
    مادرم و آقا مهدي هم يك سرويس كادو دادن. فريده انگشتر داد.
    مجيد هم سرويسي كه با هم انتخاب كرده بوديم را به گردنم انداخت.
    بقيه هر چه دادند فريده در يك سبد جمع كرد و با خودش برد و مخفي كرد.
    شام مفصلي تدارك ديده شده بود.
    همه براي پذيرايي به سالن رفتند و من و مجيد تنها شديم.
    مجيد براي اولين بار مرا بوسيد.
    به خودم قول دادم همسر خوبي براي مجيد باشم.
    مجيد حرفهايي عاشقانه اي زد كه تا آن روز نگفته بود.
    با تعجب گفتم: از اين حرفها هم بلدي؟
    گفت: معلومه قبلا نگفتم دليل داشت. تو هنوز زنم نشده بودي و درست نبود ولي حالا بهترين حرفهايم متعلق به توست.
    با صداي سرفه عكاس به خودمان آمديم. عكاس وارد شد و كلي عكس تكي از ما گرفت.
    كار عكاس تمام شد فريده آمد و گفت: مهمانها منتظر ما هستند.
    ناچار به سالن رفتيم و از هم جدا شديم.
    مجيد به قسمت مردانه رفت من هم پيش مهمانهاي زن رفتم.
    مراسم عروسي تا ساعت يازده طول كشيد.
    بعد از آن به پاركينگي كه براي جشن آماده شده بود رفتيم.
    تا سه صبح مهمانها زدند و رقصيدند. وقتي مهمانها خسته شدند و رفتند.
    مادرم علي را كه خوابيده بود با خودش برد.
    من و مجيد به خانه مادرش رفتيم.
    فريده من را به اتاق مجيد كه به زيبايي تزيين شده بود برد.
    مادر فريده زودتر از ما آمده بود و در اتاقش خوابيده بود.
    فريده هم به اتاقش رفت و من ومجيد تنها شديم.
    مجيد لباس راحتي پوشيد و دراز كشيد.
    من هنوز روي تخت نشسته بودم و داشتم به تزييناتي كه در اتاق بود نگاه ميكردم.
    مجيدگفت: همه اش كار فريده است اون دختر با سليقه اي است.
    تا من سنجاقهاي سرم را باز كنم مجيد همانطور كه حرف ميزد خوابش برد.
    باز كردن موهايم كه تمام شد، لباس خواب زيبايي روي تخت بود آن را پوشيدم و كنار مجيد خوابيدم.
    نزديك صبح به صداي ناله اي بيدار شدم.
    مجيد خواب بود.
    دلم نيامد بيدارش كنم.
    گوشم را تيز كردم صداي ناله از حياط مي آمد.
    تا به خودم بجنبم ناله تمام شد.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #49
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    عادت داشتم صبح زود بيدار بشوم .
    هميشه كاري براي انجام دادن داشتم.
    اما آن روز بي تكليف بودم نميدانستم چي كار كنم.
    نسبت به خانه هم غريبه بودم.
    بلند شدم و اتاق را و كمد ها را جستجو كردم داخل كمد لباسهاي من يك طرف لباسهاي مجيد يك طرف ديگر مرتب شده بود.
    كشوي ميز توالت را باز كردم كشوهاي بالايي لوازم آرايش بود و در بقسه كشوها لباسهاي من را چيده بودند.
    آخه من تا آن روز به خانه اي آنها نيامده بودم.
    يك دست لباس خانگي برداشتم و حمام رفتم مجيد با صداي آب از خواب بيدار شد.
    بعد از من مجيد حمام كرد.
    داشتم موهايم را خشك ميكردم كه مجيد فريده را صدا كرد.
    با تعجب گفتم: چي كارش داري؟
    مجيد عذر خواهي كرد و گفت: طبق عادت آخه اون همه كارهاي من را انجام ميده.
    گفتم: خوب چي ميخواهي؟
    گفت: حوله!
    حوله اي مجيد را از كمد درآوردم و به دستش دادم.
    صداي آمد.
    در اتاق را باز كردم فريده با چشمهاي خواب آلود گفت: مجيد صدام كرد؟
    گفتم: ببخشيد به عادت قديمش مزاحم خواب تو شد.
    فريده گفت: نه!
    نه!
    اصلا.
    مجيد از حمام درآمد و به ما سلام كرد.
    فريده قربان صدقه اش رفت.
    فريده سشوار را برداشت و مشغول خشك كردن موهاي مجيد شد.
    مجيد مخالفتي نكرد.
    كار خشك كردن موهاي مجيد تمام شد.
    به من گفت: بشين موهاي تو را هم سشوار بکشم.
    از محبتي كه نشان داد خوشم آمد نشستم موهاي من را به خوبي سشوار كشيد.
    كمي هم آرايشم كرد و گفت: از اين به بعد بدون آرايش از اين اتاق بيرون نيا.
    فريده كه رفت از مجيد پرسيدم: هر روز فريده كارهاي تو را انجام ميده؟
    مجيد خنده اي كرد و گفت: حالا كارهاي تو را هم انجام ميده و دستي به موهايم كشيد.
    صداي مادر مجيد را شنيدم كه ميگفت: فريده تكان بخور صبحانه را حاضر كردم.
    مجيد گفت: پاشو الان صدامون ميكنه.
    دستم را گرفت و به آشپزخانه برد.
    مادر مجيد چايي دم كرده بود و روي ميز همه چيز بود نان تازه كره پنير و مربا و تخم مرغ آبپز و كالباس و خيلي چيزهاي ديگر.
    با آمدن فريده همه سر ميز نشستيم و صبحانه خورديم.
    مادر مجيد گفت: تصميمت در مورد بچه ات چيه؟
    مجيد گفت: مامان بعدا" در اين مورد صحبت ميكنيم.
    گفتم: چرا بعدا" وقتي صبحانه تمام شد زنگ ميزنم مادرم علي را مياوره.
    مادر مجيد گفت: دخترم راستش را بگويم من به فاميلهام نگفتم تو بچه داري!
    خشكم زد.
    پرسيدم: چرا؟
    گفت: آخه تو آنقدر بچه سالي كه اگر هم ميگفتم كسي باور نميكرد.
    گفتم: توي عروسي تمام مدت علي همراهم بود يعني كسي نفهميد؟
    فريده گفت: نه همه فكر كردند برادر توست.
    گفتم: اشكالي نداره امروز همه ميفهمند.
    مادر مجيد چشم ابرويي تكان داد و اشاره اي به مجيد كرد.
    مجيد گفت: فكرت را براي اين چيزها خراب نكن.
    امروز پاتختي داريم خودت را براي مهماني آماده كن.
    گفتم: مادرم بچه را با خودش مياوره.
    من ديگه نميتوانم بدون علي بمانم.
    مجيد گفت: عزيزم كي ميخواهد شما را جدا كنه.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #50
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    بعد از رفتن مهمانها علي همين جا پيشت ميمانه.
    مجيد بلند شد و گفت: من بايد بروم.
    گفتم: كجا؟
    فريده پيش دستي كرد و گفت: گيتي جان برادرم استاد دانشگاه است و در چند كشور درس ميده امروز بليط داره بايد بروه.
    پرسيدم: همين امروز؟
    كجا ميروي؟
    مجيد گفت: فرانسه!
    رفتن و برگشتنم سه روز بيشتر نميشه.
    با اشك چشم مجيد را بدرقه کردم.
    فريده خيلي مهربان و دوست داشتني بود.
    اشكهايم را پاك كرد و گفت: تو عروس خانواده ما هستي نبايد گريه كني تو بايد هميشه لبخند بزني.
    مجيد خيلي زود برميگرده.
    حالا بايد برويم آرايشگاه.
    گفتم: آرايشگاه چرا؟
    مادر مجيد گفت: معلومه بعداز ظهر مهمان داريم پاتختي گرفتيم.
    گفتم: لزومي نداشت مخصوصا كه مجيد رفته.
    فريده گفت: دختر خوب اصلا از رفتن مجيد پيش كسي حرف نزن.
    مردم حرف درمياورن.
    در ضمن پاتختي زنانه است و كسي متوجه نبودن مجيد نميشه.
    تازه اگر هم فهميدند مهم نيست.
    لباسي كه فريده برايم تهيه كرده بود تا در پاتختي بپوشم را برداشتم و با فريده از خانه بيرون آمديم.
    فريده هميشه لبخند به لب داشت.
    بين راه از فاميلشان برايم حرف زد و از اينكه چه اتحادي بين فاميل آنها است.
    برايم جالب بود چون خانواده محدودي داشتم مادرم با قوم و خويش رفت و آمد نميكرد.
    برعكس فريده گفت: ما همه كارها را با مشورت فاميلي انجام ميديم.
    گفتم: پس چرا گفتي نبايد بفهمند مجيد رفته؟
    فريده با خنده گفت: ساده دل ما همه چيز را در مورد تو به فاميلمان نگفتيم آنها خيلي هم فضول هستند و دنبال اينكه تو را بيشتر بشناسند و سر از كار مجيد در بياورن. فكر كردم عجب فاميلي!!
    فريده گفت: حواست را جمع كن چيزي لو ندهي وگر نه مادرم عصباني ميشه و ناراحتت ميكنه.
    گفتم: بچه كه نيستم.
    فريده گفت:از تو يك خواهش دارم.
    تو بايد علي را از همه قايم كني.
    مامانم خوشش نمياد كسي متوجه بشه تو بيوه بودي.
    اينطوري بگم پيش ديگران كم مياوره.
    دليل مخالفت مادرم همين بود.
    جا خوردم و گفتم: مگه مخالف بود.
    فريده بيش از حد گفته بود خودش را جمع كرد و گفت: منظوري نداشتم مامانم از تو خيلي خوشش آمد ولي علي را بهانه كرده بود مجيد قول داد كسي از وجود علي با خبر نشه.
    عصباني شدم و گفتم: من كه از اول گفتم يك پسر دارم و از اون جدا نميشم!!
    فريده گفت: مامانم هم از اول شرط كرده بود از بس مجيد به تو اشتياق داشت همه چيز را قبول كرد.
    حالا به خاطر مجيد همه چيز را خراب نكن.
    از دست همه آنها عصباني بودم و حس كردم رفتن مجيد بهانه اي بود تا فريده اين حرفها را به من حالي كنه.
    گفتم: شما كلك زديد از اول روراست نبوديد.
    فريده گفت: تو ميداني چقدر مجيد به خاطر تو مبارزه كرد و مادرم را راضي كرد به خواستگاري تو بياد.
    وانمود كنه بچه تو را ميخواد. مادرم بچه اي از مجيد ميخواهد نه كس ديگري!
    با اين حال كوتاه آمد و قبول كرد مجيد با تو ازدواج كنه.
    زن اول مجيد نتوانست مادرم را به آرزويش برسونه.
    گفتم: چه آرزويي؟
    فريده جواب داد: اون بچه دار نشد.
    از تو مطمئنه تو يك بار زاييدي. حرفهاي فريده خيلي ناراحتم كرد.
    بچه ام را نميخواستند و تظاهر كرده بودند و حالا از من ميخواستند براي آنها بچه به دنيا بياورم!!
    خواسته آنها برايم غير منطقي بود.
    ته دلم تصميم گرفتم با آنها ريا كنم و اجازه ندهم بچه دار بشوم.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 5 از 10 نخستنخست 123456789 ... آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/