گفتم: ما ميتوانيم به همين صورت نگه داريم.
آقا مهدي گفت: نه نميشود بايد تمام بشود اگر بماند دردسر بيشتري درست ميشود.
ما بايد از بانك وام بگيريم.
گفتم: اگر بانك وام نداد چي؟
گفت: ميتوانيم پيش فروش كنيم و با عده اي شريك بشويم.
گفتم: من سر درنمياورم خودتون كارها را انجام بدهيد.
آقا مهدي گفت: يك وكالتنامه بدهيد من كارها را ادامه ميدهم.
ياد حرف منصور افتادم كه به من گفت كاغذي را امضاء نكن.
رو به آقا مهدي گفتم: بدون وكالتنامه نميشه؟
خنده اي كرد و گفت: چرا ميشه!!
خوبه!
ياد گرفتي از اموالت مراقبت كني.
خجالت كشيدم ولي ديگه حرفم را زده بودم.
آقا مهدي افسار كارها را به دست گرفت.
خيالم از طرف برج راحت شد. دانشگاه ثبت نام كردم.
هفته اي سه روز دانشگاه ميرفتم. علي هم به مهد كودك تازه اش عادت كرده بود.
خرج دانشگاه زياد بود و من ناچار شدم يك كار نيمه وقت پيدا كنم نميخواستم به اين زودي از آقا مهدي كمك بخواهم.
عاشق درس خواندن بودم و با اشتياق به دانشگاه ميرفتم.
ترم اول تازه تمام شده بود و من جلوي تابلوي اعلانات ايستاده بودم و دنبال اسمم ميگشتم كه يكي هلم داد با عصبانيت گفتم: مراقب باش!
صداي آشنايي گفت: ديگه ما را تحويل نميگيري گيتي خانم؟
برگشتم فريده پشت سرم ايستاده بود خيلي خوشحال شدم.
همديگر را بوسيديم.
فريده گفت: خيالت راحت باشه من اسمت را ديدم همه را قبول شدي و با دست اسمم را نشان داد.
خوب نگاه كردم همه واحد ها را با نمرات عالي گذرانده بودم.
فريده گفت: بايد شيريني بدهي.
گفتم: چشم!
دو تايي به كافي شاپي كه نزديگ دانشگاه بود رفتيم.
پشت ميز كه نشستيم پرسيدم: ترم چند هستي؟
گفت: ترم سه.
گفتم: خوش به حالت.
فريده گفت: تو چرا هنوز ترم اول هستي؟
يادم مياد خيلي باهوش بودي.
گفتم: من با شما امتحان ندادم.
امسال قبول شدم.
فريده پرسيد: حال شوهرت چطوره؟
ناراحت شدم و گفتم: سال پيش فوت كرد.
فريده قيافه به ظاهر ناراحتي گرفت و تسليت گفت.
دو تا بستني سفارش داديم.
چهره فريده برگشت معلوم بود از چيزي خيلي خوشحال بود.
دليل خوشحاليش را پرسيدم گفت: يادت مياد از تو براي برادرم حرف زدم و تو برادرم را رد كردي.
گفتم: خوب معلومه من شوهر داشتم. گفت: وقتي تو ديگه موسسه نيامدي و من تو را گم كردم برادرم خيلي دلش شكست.
خنديدم و گفتم: اتفاقي نيفتاده بود كه دلش بشكنه اون حتي من را نديده بود!!
فريده گفت: تو اينطور فكر كن.
اون تو را از دور ديده بود به قول قديميها يك دل نه صد عاشقت شده بود.
البته بگم وقتي فهميد شوهر داري خيلي نا اميد شد و كنار كشيد.
اما هرگز فراموشت نكرد.
گفتم: ازت خواهش ميكنم در مورد من با برادرت حرفي نزن.
فريده قاشق بستني را ليس زد و گفت: قول نميدم و حرف را عوض كرد.
از همه جا حرف زد و حرف زد من هم از اينكه دوستي داشتم خوشحال بودم فريده تنها دوستم بود.
با هم قرار گذاشتيم تا مرتب همديگر را ببينيم.
اين دفعه فريده گفت: تا آدرست را نگيرم ولت نميكنم.
شماره اش را نوشت و به دستم داد.
من هم آدرسم را به فريده دادم و از هم خداحافظي كرديم.
روز خوشي را گذرانده بودم.
علي را از مهد كودك برداشتم و خانه رفتم.
حرفهاي فريده فكرم را مشغول كرده بود.
علي شيرين زباني ميكرد و شعرهايي كه در مهد ياد گرفته بود را ميخواند.
سفره انداختم تا با علي شام بخوريم كه زنگ در به صدا درآمد.
دلم هري ريخت كسي به ما سر نميزد مادرم بدون خبر و تلفن نمي آمد.
اين كيه اين موقع شب زنگ ميزنه؟!
علي را بغل كردم و از پشت آيفون پرسيدم: كيه؟
فريده گفت: منم.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)