قسمت سی و نهم سردی هوای سحرگاهی صورتش را خنک کرد. پیش خود گفت چقدر اینجا آدم راحت نفس می کشد.
به نظرش رسید پایش کمتر درد می کند، تعجب نکرد، قبلاً هم چند بار برایش پیش آمده بود،
حالا بیرون در ساختمان بود، بزودی به پله ها می رسید،
با خود گفت این قسمت از همه سخت تر است، با سر از پله پایین رفتن.
یک دستش را بلند کرد تا بفهمد طناب هست یا نه، و به راهش ادامه داد.
طبق پیش بینی اش، پله به پله پایین رفتن اسان نبود،
به خصوص به خاطر پای زخمی مزاحمش،
و این مزاحمت به سرعت ثابت شد،
وسط پله ها، یکی از دست هایش لغزید، بدنش به سویی یله رفت و در اثر سنگینی پای نکبتی اش به پایین غلتید.
درد فی الفور برگشت، انگار کسی زخمش را اره می کشید، با مته سوراخ می کرد، چکش می زد،
تعجب می کرد که چطور توانست جلوی هوار کشیدنش را بگیرد.
دقایق متمادی روی خاک دمَر بود.
وزش ناگهانی تند بادی در سطح زمین بدنش را به لرزه انداخت.
فقط پیراهن و زیرشلواری به تن داشت.
زخمش به زمین مالیده شد،
پیش خود گفت شاید عفونت کند،
فکر ابلهانه ای بود، یادش نبود پایش را از بخش تا به اینجا روی زمین کشانده است،
خُب، عیبی ندارد، قبل از اینکه عفونت کند، به من رسیدگی می کنند،
این فکر را برای آرامش خاطرش کرد،
بعد به پهلو چرخید تا طناب را راحت تر پیدا کند.
طناب را فوراً پیدا نکرد.
یادش نبود که پس از غلتیدن از پله ها، بدنش عمود بر طناب قرار گرفته،
اما به حکم غریزه سر جایش ماند.
اندکی بعد که منطقش به کار افتاد،
نشست و آهسته آهسته خود را عقب برد تا رانهایش با پله ی اوّل تماس پیدا کرد،
سپس پیروزمندانه دستش را بالا برد و طناب زمخت را در مشت فشرد.
لابد همین احساس پیروزی بود که موجب شد خیلی زود راهی برای حرکت کردن پیدا کند که زخمش روی زمین کشیده نشود،
پشت به در بزرگ ورودی نشست و مثل معلولین از بازوانش به عنوان یک جفت چوب زیر بغل استفاده کرد،
و اندام نشسته اش را ذره ذره جلو برد.
عقبکی، بله، چون در این مورد هم مثل موارد دیگر کشیدن بدن خیلی آسان تر از جلو بردن بود.
به این ترتیب درد پایش نیز کمتر بود،
به علاوه شیب ملایم جلوخان ساختمان که به در بزرگ ورودی منتهی می شد خیلی کمک بود.
خطر گم کردن طناب هم نبود چون طناب تقریباً با سرش مماس بود.
نمی دانست تا در بزرگ چقدر راه است،
با پا رفتن، یا بهتر از آن، با دو پا رفتن با وجب به وجب عقبکی رفتن فرق داشت.
یک لحظه فراموش کرد که کور است و سربرگرداند تا تخمین بزند چقدر دیگر راه باقی است ولی خود را با همان سفیدی نفوذ ناپذیر مواجه دید.
از خود پرسید شب است یا روز،
خُب اگر روز بود تا به حال مرا دیده بودند،
تازه فقط صبحانه به ما داده اند،
آن هم چندین ساعت پیش.
از سرعت و دقت استدلالش تعجب کرد، چقدر منطقی فکر می کرد
خود را جور دیگری دید، انگار مرد جدیدی شده، و اگر به خاطر این پای نکبتی نبود، قسم می خورد که در تمام عمرش حالش به این خوبی نبوده.
کمرش با صفحه ی فلزی پایین در بزرگ ورودی تماس پیدا کرد.
به مقصد رسیده بود.
پاسدار کشیک که از سرما در اتاقک نگهبانی کز کرده بود، صداهای خفه و مبهمی شنید،
که مسلماً از داخل اتاقک نمی آمد،
لابد صدای خش خش ناگهانی درختها بود، یا شاید باد شاخه ی درختی را به نرده ها می کشید.
به دنبال این صداها صدای دنگی آمد، یا دقیق تر، صدای زمین افتادنی که نمی توانست در اثر باد باشد.
پاسدار هراسان از اتاقکش خارج شد،
انگشت روی ماشه ی تفنگ اتوماتیک داشت،
چشم به در بزرگ ورودی دوخت.
چیزی ندید.
اما صدا بلندتر شد، انگار کسی روی سطح زبری ناخن می کشید.
نگهبان پیش خود گفت صفحه ی آهنی در ورودی است.
خواست سراغ چادری که گروهبان در آن خوابیده بود برود، اما فکر کرد اگر هشدارش دروغ از آب در بیاید یک سیلی آبدار نوش جان می کند،
گروهبان ها خوش ندارند موقع خواب کسی مزاحمشان شود،
ولو به دلیلی موجه.
باز به در بزرگ ورودی چشم دوخت و با تشویش منتظر ماند.
آرام آرام، بین دو میله ی اهنی عمودی، چهره ی سفیدی، انگار یک روح، پدیدار شد.
چهره ی یک مرد کور.
سرباز از ترس خونش منجمد شد،
و از فرط وحشت بود که تفنگش را نشانه گرفت و از فاصله ی نزدیک هدف را گلوله باران کرد.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)