صفحه 5 از 12 نخستنخست 123456789 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 41 تا 50 , از مجموع 111

موضوع: کوری | ژوزه ساراماگو

  1. #41
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    قسمت سی و نهم سردی هوای سحرگاهی صورتش را خنک کرد. پیش خود گفت چقدر اینجا آدم راحت نفس می کشد.
    به نظرش رسید پایش کمتر درد می کند، تعجب نکرد، قبلاً هم چند بار برایش پیش آمده بود،
    حالا بیرون در ساختمان بود، بزودی به پله ها می رسید،
    با خود گفت این قسمت از همه سخت تر است، با سر از پله پایین رفتن.
    یک دستش را بلند کرد تا بفهمد طناب هست یا نه، و به راهش ادامه داد.
    طبق پیش بینی اش، پله به پله پایین رفتن اسان نبود،
    به خصوص به خاطر پای زخمی مزاحمش،
    و این مزاحمت به سرعت ثابت شد،
    وسط پله ها، یکی از دست هایش لغزید، بدنش به سویی یله رفت و در اثر سنگینی پای نکبتی اش به پایین غلتید.
    درد فی الفور برگشت، انگار کسی زخمش را اره می کشید، با مته سوراخ می کرد، چکش می زد،
    تعجب می کرد که چطور توانست جلوی هوار کشیدنش را بگیرد.
    دقایق متمادی روی خاک دمَر بود.
    وزش ناگهانی تند بادی در سطح زمین بدنش را به لرزه انداخت.
    فقط پیراهن و زیرشلواری به تن داشت.
    زخمش به زمین مالیده شد،
    پیش خود گفت شاید عفونت کند،
    فکر ابلهانه ای بود، یادش نبود پایش را از بخش تا به اینجا روی زمین کشانده است،
    خُب، عیبی ندارد، قبل از اینکه عفونت کند، به من رسیدگی می کنند،
    این فکر را برای آرامش خاطرش کرد،
    بعد به پهلو چرخید تا طناب را راحت تر پیدا کند.
    طناب را فوراً پیدا نکرد.
    یادش نبود که پس از غلتیدن از پله ها، بدنش عمود بر طناب قرار گرفته،
    اما به حکم غریزه سر جایش ماند.
    اندکی بعد که منطقش به کار افتاد،
    نشست و آهسته آهسته خود را عقب برد تا رانهایش با پله ی اوّل تماس پیدا کرد،
    سپس پیروزمندانه دستش را بالا برد و طناب زمخت را در مشت فشرد.
    لابد همین احساس پیروزی بود که موجب شد خیلی زود راهی برای حرکت کردن پیدا کند که زخمش روی زمین کشیده نشود،
    پشت به در بزرگ ورودی نشست و مثل معلولین از بازوانش به عنوان یک جفت چوب زیر بغل استفاده کرد،
    و اندام نشسته اش را ذره ذره جلو برد.
    عقبکی، بله، چون در این مورد هم مثل موارد دیگر کشیدن بدن خیلی آسان تر از جلو بردن بود.
    به این ترتیب درد پایش نیز کمتر بود،
    به علاوه شیب ملایم جلوخان ساختمان که به در بزرگ ورودی منتهی می شد خیلی کمک بود.
    خطر گم کردن طناب هم نبود چون طناب تقریباً با سرش مماس بود.
    نمی دانست تا در بزرگ چقدر راه است،
    با پا رفتن، یا بهتر از آن، با دو پا رفتن با وجب به وجب عقبکی رفتن فرق داشت.
    یک لحظه فراموش کرد که کور است و سربرگرداند تا تخمین بزند چقدر دیگر راه باقی است ولی خود را با همان سفیدی نفوذ ناپذیر مواجه دید.
    از خود پرسید شب است یا روز،
    خُب اگر روز بود تا به حال مرا دیده بودند،
    تازه فقط صبحانه به ما داده اند،
    آن هم چندین ساعت پیش.
    از سرعت و دقت استدلالش تعجب کرد، چقدر منطقی فکر می کرد
    خود را جور دیگری دید، انگار مرد جدیدی شده، و اگر به خاطر این پای نکبتی نبود، قسم می خورد که در تمام عمرش حالش به این خوبی نبوده.
    کمرش با صفحه ی فلزی پایین در بزرگ ورودی تماس پیدا کرد.
    به مقصد رسیده بود.
    پاسدار کشیک که از سرما در اتاقک نگهبانی کز کرده بود، صداهای خفه و مبهمی شنید،
    که مسلماً از داخل اتاقک نمی آمد،
    لابد صدای خش خش ناگهانی درختها بود، یا شاید باد شاخه ی درختی را به نرده ها می کشید.
    به دنبال این صداها صدای دنگی آمد، یا دقیق تر، صدای زمین افتادنی که نمی توانست در اثر باد باشد.
    پاسدار هراسان از اتاقکش خارج شد،
    انگشت روی ماشه ی تفنگ اتوماتیک داشت،
    چشم به در بزرگ ورودی دوخت.
    چیزی ندید.
    اما صدا بلندتر شد، انگار کسی روی سطح زبری ناخن می کشید.
    نگهبان پیش خود گفت صفحه ی آهنی در ورودی است.
    خواست سراغ چادری که گروهبان در آن خوابیده بود برود، اما فکر کرد اگر هشدارش دروغ از آب در بیاید یک سیلی آبدار نوش جان می کند،
    گروهبان ها خوش ندارند موقع خواب کسی مزاحمشان شود،
    ولو به دلیلی موجه.
    باز به در بزرگ ورودی چشم دوخت و با تشویش منتظر ماند.
    آرام آرام، بین دو میله ی اهنی عمودی، چهره ی سفیدی، انگار یک روح، پدیدار شد.
    چهره ی یک مرد کور.
    سرباز از ترس خونش منجمد شد،
    و از فرط وحشت بود که تفنگش را نشانه گرفت و از فاصله ی نزدیک هدف را گلوله باران کرد.



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #42
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    قسمت چهلم
    صدای رگبار گلوله سربازهای نیمه برهنه را به سرعت از چادرها بیرون کشید.
    این سربازها به یکانی تعلق داشتند که مأمور نگهبانی از تیمارستان و بازداشت شدگان بود.
    گروهبان نیز خودش را به صحنه رسانده بود. هیچ معلومه چه خبره،
    سرباز با لکنت زبان گفت یک مرد کور، یک مرد کور، کجا، آنجا بود،
    و با قنداق تفنگش به در بزرگ اصلی اشاره کرد،
    من که چیزی نمی بینم،
    همان جا بود، میدیدمش.
    سربازها در این فاصله لباس پوشیده و با تفنگهای آماده صف کشیده بودند.
    گروهبان دستور داد نورافکن را روشن کنید.
    یکی از سربازها پشت یک کامیون جست زد.
    پس از چند دقیقه تابش نور کور کننده ای در بزرگ ورودی و جلوخان ساختمان را روشن کرد.
    گروهبان گفت آنجا کسی نیست، احمق،
    و می خواست چند فحش آبدار دیگر نثارش کند که از زیر در ورودی متوجه جاری شدن ماده ی سیالی شد که، در آن نور خیره کننده، سیاه می نمود.
    گروهبان گفت دخلش را آوردی.
    سپس، به یاد دستورات اکیدی افتاد که به آنها داده شده بود، و هوار کشید برگردید عقب، مسریه.
    سربازها وحشت زده عقب کشیدند، اما چشم از حوضچه ی خونی که آرام آرام فواصل میان باریکه راه سنگ فرش را پر میکرد برنمیداشتند.
    گروهبان پرسید فکر می کنی مرده،
    سرباز که اکنون از هدف گیری دقیقش احساس رضایت می کرد جواب داد باید مرده باشد، گلوله عدل خورد توی صورتش،
    در همان موقع سرباز دیگری هراسان فریاد زد گروهبان، گروهبان، آنجا را ببینید.
    بالای پله ها، در زیر نور سفید نورافکن، عده ای از بازداشت شدگان کور، بیشتر از ده نفر، دیده می شدند،
    گروهبان نعره زد همانجایی که هستید بایستید، اگر یک قدم جلوتر بیاید، همگی تان را به رگبار میبندم.
    از پشت پنجره های ساختمان مقابل، چند نفر که از صدای گلوله بیدار شده بودند، وحشت زده بیرون را نگاه می کردند.
    صدای گروهبان فریاد کشید چهارنفرتان بیاید جنازه را ببرید.
    اما چون نه می توانستند ببینند و نه می توانستند بشمارند، شش مرد کور جلو آمدند،
    گروهبان با حالت عصبی هوار کشید گفتم چهار نفر.
    بازداشت شدگان کور یکدیگر را لمس کردند، دوباره لمس کردند، و دو نفرشان پشت سر باقی ماندند.
    بقیه، طناب دست آویز را گرفتند و پیش آمدند.





    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #43
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    قسمت چهل و یکم دکتر گفت باید بگردیم ببینیم بیل یا بیلچه ای، چیزی پیدا می کنیم که به درد زمین کندن بخورد.
    صبح بود، با تلاش زیادی جسد را به حیاط داخلی آورده و آن را روی زمین روی خاکروبه ها و برگهای خشکیده ی درختان گذاشته بودند.
    حالا باید خاکش می کردند.
    فقط زن دکتر بود که از وضع وحشتناک جسد اطلاع داشت،
    صورت و جمجمه از اصابت گلوله ها پودر شده بود،
    سه گلوله گردن و ناحیه ی جناغ سینه را سوراخ کرده بود.
    همچنین می دانست که در تمام ساختمان هیچ چیزی که به درد زمین کندن بخورد پیدا نمی شود،
    تمام سوراخ و سنبه های تیمارستانی را که در آن زندانی بودند گشته و چیزی جز یک میله ی آهنی پیدا نکرده بود.
    این میله به درد می خورد اما کافی نبود.
    از پنجره های بسته ی راهروی سرتاسری ضلع ویژه ی بیماران آلوده که در قسمت زیرین این سمت دیوار قرار داشت، چهره ی وحشت زده ی اشخاصی را دیده بود که در انتظار نوبت بودند،
    در انتظار لحظه ی محتومی که باید به سایرین بگویند من کور شده ام،
    یا در انتظار وقتی که اگر هم می خواستند کوری شان را پنهان دارند، با حرکات ناشیانه شان لو می رفتند، یک حرکت سر در جستجوی سایه گاه، و یا تصادمی توجیه ناپذیر با فردی بینا.
    دکتر هم از تمام این مطالب آگاه بود،
    آنچه گفت جزو ترفندی بود که با زنش توافق کرده بودند، تا زنش بتواند بپرسد چطور است از سربازها بخواهیم یک بیل از بالای دیوار برایمان بیندازند.
    فکر خوبیست، امتحانش ضرر ندارد،
    و همگی موافقت کرده بودند،
    فقط دختری که عینک دودی داشت اظهارنظری درباره ی بیل و بیلچه نکرد،
    تنها صدایی که از او شنیده می شد صدای گریه و زاری اش بود.
    هق هق کنان می گفت تقصیر من بود،
    و حقیقت هم همین بود، کسی نمی توانست منکرش شود،
    اما اگر موجب تسلی خاطرش شود، باید گفت این نیز حقیقت دارد که اگر پیش از هر عملی بخواهیم پی آمدهای آن را سبک و سنگین کنیم، صادقانه آن ها را بسنجیم، نخست پی آمدهای اولیه، بعد پی آمدهای محتمله، بعد پی آمدهای ممکنه، بعد پی آمدهای متصوره،
    در آن صورت هرگز از اولین فکری که ما را به درنگ واداشت، فراتر نخواهیم رفت.
    نیک و بد حاصل از حرف ها و اعمالمان، با هم سرشکن می شوند،
    و فرض بر این است که در طی تمام روزهایی که در پی می آید، به گونه ای عادلانه، یکنواخت و متعادل باشد،
    ولو روزهای بی پایانی که ما دیگر نیستیم تا بدانیم به خود تبریک بگوییم یا پوزش بخواهیم،
    در واقع کسانی هستند که ادعا دارند این همان جاودانگی کذایی است،
    شاید، اما این مرد مُرده و باید خاک شود.
    در نتیجه دکتر و زنش برای مذاکره با سربازان رفتند،
    و دختر تسلی ناپذیری که عینک دودی داشت، گفت همراه آنها می رود. دچار عذاب وجدان شده بود.
    به مجرد اینکه این سه نفر در چارچوب در ورودی ساختمان رؤیت شدند یکی از سربازها فریاد زد ایست،
    و از ترس اینکه مبادا از این دستور شفاهی و اکید سرپیچی شود، تیراندازی هوایی کرد.
    آن سه نفر، وحشت زده، به سایه گاه سرسرا برگشتند و پشت در باز و سنگین چوبی پناه گرفتند.
    آن گاه زن دکتر تنها خودش جلو رفت،
    از جایی که ایستاده بود حرکات سربازان را می دید و، در صورت لزوم، می توانست به موقع پناه بگیرد.
    گفت ما هیچ وسیله ای برای خاک کرن مُرده مان نداریم، یک بیل می خواهیم.
    در چارچوب در بزرگ ورودی که در آنسوی دیگرش مرد کور کشته شده بود، سربازی ظاهر شد.
    یک گروهبان بود، اما نه آن گروهبان قبلی،
    فریاد زد چه می خواهید،
    یک بیل یا بیلچه.
    نداریم، بروید.
    باید جسد را خاک کنیم،
    دردسر چال کردنش را نکشید، بگذارید همانجا بماند و بپوسد،
    اما اگر همینطوری جسد را بگذاریم بماند، هوا را آلوده می کند،
    خب بکند، نوش جانتان،
    اما هوا هم اینجا جریان دارد و هم آنجا.
    صحت استدلال زن دکتر سرباز را به فکر انداخت.
    او جانشین گروهبان قبلی بود که کور شده بود و فوراً به خانه های سازمانی نیروی زمینی منتقلش کرده بودند.
    پر واضح است که نیروی هوایی و نیروی دریایی هم تأسیسات ویژه ی خود را داشتند، اما نه به مفصلی نیروی زمینی، چون هر دو نیرو پرسنل کمتری داشتند.
    گرهبان دید حق با زن است،
    در چنین موقعیتی تردید نیست که هوش و حواس آدم درست کار نمی کند.
    به عنوان یک اقدام ایمنی، دو سرباز با ماسکهای ضد گاز، دو شیشه ی بزرگ آمونیاک روی حوضچه ی خون ریخته بودند، و از بخاری که بلند بود هنوز اشک به چشم سربازان می آمد و در گلو و بینی احساس سوزش می کردند.
    سرانجام گروهبان به حرف آمد، ببینم چه کار می شود کرد،
    زن دکتر از فرصت استفاده کرد و یادآور شد غذا چطور،
    هنوز غذا نیاورده اند،
    فقط در ضلع ما از پنجاه نفر بیشتریم، ما گرسنه ایم، مقداری که می فرستید کافی نیست،
    تأمین غذا از وظایف ارتش نیست،
    پس یک نفر باید به این مسئله برسد،دولت متعهد است به ما غذای کافی بدهد،
    برگردید تو، نمی خواهم هیچکس را دم آن در ببینم،
    زن دکتر از اصرار دست برنداشت، پس بیل چه می شود،
    اما گروهبان دیگر رفته بود.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #44
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    قسمت چهل و دوم

    اواسط صبح بود که صدایی از بلندگوی بخش شنیده شد،

    توجه ، توجه،

    بازداشت شدگان خوشحال شدند، فکر کردند درباره ی عذایشان خبری هست،

    اما نه، درباره ی بیل بود،

    باید کسی می رفت و آن را برمیداشت، اما نه یک گروه، فقط یک نفر،

    زن دکتر گفت من میروم، چون قبلاً با آنها حرف زده ام.

    همین که از در ساختمان بیرون رفت، بیل را دید.

    بیل به در بزرگ ورودی نزدیک تر بود تا به پله ها، پیدا بود که از بالای دیوار پرتش کرده اند،

    زن دکتر پیش خود گفت نباید فراموش کنم که من کورم،

    و پرسید کجاست،

    گروهبان گفت از پله ها برو پایین و من راهنمایی ات می کنم،

    خوبه، همان جهت را ول نکن،

    خوبه، خوبه،حالا ایست، کمی به دست راست، نه به سمت چپ،

    کم تر، کم تر، حالا مستقیم،

    اگر همینطور بروی بهش میرسی.

    اه، من که گفتم جهت عوض نکن،

    نه، نه،

    حالا بهتر شد، خیلی بهتر شد،

    خب، حالا یک نیم چرخ بزن تا بگم،

    نمیخواهم آنقدر دور خودت بچرخی تا از در ورودی سر در بیاوری،

    زن دکتر پیش خود گفت خیالت آسوده، از همین جا می توانم یک سره خودم را به در برسانم، هرچه باشد، مهم نیست، حتی اگر در کوری ام شک کنی، اهمیتی ندارد، تو که نمی آیی اینجا مرا ببری.

    بیل را مثل قبر کنی که روانه ی کار است روی دوش انداخت و بدون تزلزل به سوی در ساختمان رفت.

    یکی از سربازها با تعجب گفت دیدید گروهبان، درست مثل اینکه چشم داشت،

    گروهبان با اطمینان گفت کورها خیل زود راه و چاه را یاد میگیرند.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #45
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    قسمت چهل و سوم
    کندن قبر کار سختی بود.

    زمین سفت و کوبیده بود و زیرش پر از ریشه های درخت.

    راننده ی تاکسی، دو پلیس و مردی که اول کور شد به نوبت زمین را می کندند.

    وقتی با مرگ رودررو می شویم انتظار می رود که طبیعت از شدت و زهر کینه بکاهد،

    این هم راست است که می گویند عنادهای دیرین دیر می میرند، گواهش در ادبیات و زندگی فراوان است،

    اما اینجا آن احساس عمیق، تنفر نبود، دیرینه هم نبود،

    چون ماشین دزدی و جان انسانی که ماشین را دزدیده بود، قابل قیاس نبود،

    مخصوصاً با آن وضع اسفناکی که جنازه داشت، نیازی به چشم نبود که آدم بفهمد صورتش فاقد دماغ و دهان است.

    بیش تر از یک متر نتوانستند زمین را بکنند،

    اگر مرده چاق بود، شکمش از سطح زمین بالا میزد،

    اما دزد لاغر بود، یک مشت استخوان، و با امتناع از خوردن غذا در روزهای آخر لاغرتر هم شده بود،

    و قبر به اندازه ی دو جسد مثل او جا داشت.

    نماز میت خوانده نشد.

    دختری که عینک دودی داشت یادآوری کرد میشد یک صلیب روی قبرش گذاشت،

    و از روی ندامت این حرف را زد،

    اما او هم مثل بقیه میدانست که متوفی وقتی زنده بود، هرگز به خدا و مذهب فکر نکرده بود،

    پس بهتر می دانست حرفی زده نشود،

    در مقابل مرگ شیوه دیگری موجه نیست،

    به علاوه، یادتان باشد که درست کردن صلیب به مراتب مشکل تر از آن است که تصور میشود،

    تازه اگر، با اینهمه اشخاص کوری که نمی بینند پا کجا می گذارند، عمر کوتاهش را در نظر نگیریم.

    همگی به بخش برگشتند.

    در جاهای شلوغ تر، کورها راهشان را گم نمیکنند،

    به شرط آنکه مانند حیاط، دور و بر کاملا باز نباشد، یک دست را در مقابلشان دراز می کنند و انگشت ها را مانند شاخک های حشرات تکان تکان می دهند و همه جا را پیدا می کنند،

    چنین احتمالی نیز هست که در کورهایی که استعداد بیشتری دارند آنچه دید قدّامی گفته میشود پرورش پیدا کند.

    مثلاً زن دکتر را در نظر بگیریم،

    چقدر عجیب بود که می توانست به راحتی همه جا برود و در این مارپیچ اتاق ها و گوشه و کنارها و راهروها جهت یابی کند،

    دقیقاً می دانست در چه نقطه ای بپیچد، و چطور بدون نیاز به شمارش می توانست تختش را پیدا کند.

    در این لحظه روی تخت شوهرش نشسته، با او حرف میزند،

    طبق معمول با صدای آهسته، کاملاً پیداست که اینها اشخاص باسوادی هستند، و همیشه حرفی برای گفتن بهم دارند،

    شباهتی به آن یکی زوج ندارند،

    مردی که اول کور شد و همسرش، که پس از لحظات اولیه ی پراحساس تجدید دیدار،

    دیگر حرف زیادی با هم نزدند، چون به احتمال زیاد، مصیبت فعلیشان بر عشق پیشین می چربید،

    اما با گذشت زمان به احتمال زیاد به این وضع خو خواهند گرفت.

    تنها کسی که دائم از گرسنگی شکایت دارد پسرک لوچ است، با اینکه دختری که عینک دودی داشت لقمه ی خودش را در دهان او می گذارد.

    ساعت ها است که جویای مادرش نشده،

    اما حتماً پس از اینکه غذایش را خورد، بهانه ی او را خواهد گرفت،

    پس از این که بدنش از نیاز ساده اما مبرم و خودخواهانه ی زنده ماندن فارغ شد.

    شاید اتفاقات صبح، یا دلایلی فراتر از درک و فهم ما، موجب این نتیجه ی اندوه بار شد که کانتینرهای صبحانه را نیاوردند.

    نزدیک وقت ناهار بود،

    وقتی که زن دکتر مخفیانه ساعتش را نگاه کرد، تقریباً یک بعدازظهر بود،

    پس تعجب ندارد که بی تابی شیره ی معده، عده ای از بازداشت شدگان کور را از این ضلع و ضلع دیگر به سرسرا بکشاند تا منتظر رسیدن غذا شوند،

    آن هم به دو دلیل قانع کننده،

    دلیل آشکارا عده ای از آنها، صرفه جویی در وقت بود،

    دلیل خصوصی عده ای دیگر، چنان که همه می دانند، این بود که هر که زودتر برسد زودتر ببرد.

    روی هم، ده بازداشت شده ی کور در سرسرا گوش سپرده بودند تا صدای باز شدن در بزرگ ورودی و سپس صدای پای سربازها را که کانتینرهای فرخنده را می آوردند، بشنوند.

    اما بازداشت شدگان آلوده ی ضلع چپ ساختمان که خوف داشتند در صورت نزدیکی زیاد به کورهایی که در سرسرا منتظر بودند خودشان هم کور شوند، جرأت بیرون آمدن نداشتند،

    چند نفری از آنها از لای درز در دید می زدند، و بی صبرانه در انتظار نوبت بودند.

    مدتی گذشت.

    عده ای از بازداشت شدگان کور که از انتظار خسته شده بودند، روی زمین نشستند،

    پس از مدتی دو سه نفرشان به بخش خود بازگشتند.

    اندکی بعد، صدای مشخص غژ غژ فلزی در بزرگ ورودی به گوش رسید.

    بازداشت شدگان کور، از فرط هیجان، یکدیگر را هل دادند و در جهتی به حرکت در آمدند که از سر و صدای بیرون فکر می کردند به در بزرگ منتهی میشود.

    اما ناگهان، با احساس مبهمی از ناآرامی که فرصت نکردند توجیه یا معنی اش کنند، متوقف شدند و سراسیمه عقب نشینی کردند،

    در حالی که صدای پای سربازانی که غذایشان را می آوردند و صدای پای اسکورت مسلح همراه با وضوح شنیده میشد.



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #46
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    قسمت چهل و چهارم سربازان که هنوز از بهت واقعه ی اسفناک شب گذشته بیرون نیامده بودند،

    میان خود توافق کرده بودند که کانتینرها را، برخلاف گذشته، نزدیک درهایی که به دو ضلع ساختمان باز می شد نگذارند، بلکه در سرسرا بیندازند و بروند و بازداشت شدگان خودشان ترتیب کار را بدهند.

    نور خیره کننده ی خورشید در بیرون و تاریکی ناگهانی سرسرا نگذاشت که سربازان در بدو ورود بازداشت شدگان کور را ببینند.

    اما طولی نکشید که آنها را دیدند.

    با نعره های وحشت، کانتینرها را به زمین پرت کردند و دیوانه وار از در گریختند.

    دو سرباز اسکورت که بیرون انتظار می کشیدند،

    در مقابل خطر واکنش قابل تحسینی از خود نشان دادند.

    با مهار کردن ترس بر حقشان، خدا می داند چرا و چگونه،

    تا چارچوب در پیش آمدند و خشاب تفنگهایشان را خالی کردند.

    بازداشت شدگان کور روی یکدیگر ریختند،

    و حتی زمانی که به خاک افتادند هنوز بدنشان با گلوله سوراخ سوراخ می شد که این عمل در واقع هدر دادن مهمات بود.

    کُندیِ سیر وقایع باور کردنی نبود،

    پیکرها، یکی پس از دیگری، به زمین می افتاد،

    انگار تمامی نداشت،

    مثل صحنه ای که گاه در سینما یا تلویزیون می بینیم.

    اگر هنوز در عصری باشیم که سربازان باید حساب هر گلوله ای را که شلیک می کنند پس بدهند،

    آن دو سرباز به پرچم سوگند می خوردند که عملشان دفاع مشروع از خود،


    و ضمناً دفاع از همقطاران غیر مسلحی بود که در حین انجام یک مأموریت انسان دوستانه به ناگاه خود را در معرض خطر عده ای از بازداشت شدگان کور یافته بودند.

    سربازان دیوانه وار به سوی در بزرگ ورودی عقب نشستند و تحت پوشش تفنگهای سربازان گشت قرار گرفتند که با دستهای لرزان از لای نرده های آهنی نشانه رفته بودند،

    انگار که بازداشت شدگان کوری که از حادثه جان به در برده بودند بخواهند دست به حمله ی تلافی جویانه بزنند.

    یکی از دو سربازی که آتش گشوده بود،

    با هراس و رنگ و روی پریده گفت دیگر به هیچ قیمتی آنجا برنمی گردم.

    همان روز، شب هنگام، هنگام تعویض کشیک، در عرض یک لحظه او کور شد و یک نفر به تعداد کورها اضافه شد،

    آنچه نجاتش داد آن بود که ارتشی است،

    در غیر این صورت باید همانجا با سایر بازداشت شدگان کور می ماند،

    یعنی با همنشینان افرادی که کشته بود،

    و خدا می داند چه بلایی به سرش می آوردند.

    گروهبان فقط گفت بهتر بود می گذاشتیم از گرسنگی بمیرند،

    وقتی جانور می میرد، زهرش هم با او از بین می رود.

    همانطور که می دانیم، دیگران نیز اغلب همین را گفته و یا فکر کرده اند،

    خوشبختانه، بقایای ارزشمند عاطفه ی انسانی او را واداشت که اضافه کند از حالا به بعد، کانتینرها را نیمه راه می گذاریم،

    خودشان بیایند و ببرند، ما هم مراقبشان خواهیم بود، و اگر کوچکترین حرکت مشکوکی ببینیم، آتش می کنیم.

    سپس به مقر فرماندهی رفت،

    بلندگو را روشن کرد،

    کلمات را به بهترین شکلی که می توانست ردیف کرد و کوشید یادش بیاید که در موارد تقریباً مشابه چه شنیده است

    و گفت موجب تأسف ارتش است که به حکم اجبار با جنبش تحریک آمیزی که وضعیتی خطیر در پی آورد، با اسلحه مقابله نمود،

    ارتش در این جنبش، مستقیم یا غیرمستقیم، مسئولیتی نداشت،

    به اطلاع بازداشت شدگان می رسانم که منبعد لازم است غذایشان را از خارج ساختمان بردارند،

    و اگر اخلالگری دیشب و امروز تکرار شود، از پی آمدهای آن در امان نخواهند بود.

    در این موقع گروهبان مکث کرد، مردد بود حرفش را چگونه تمام کند، حرفهایی را که زده بود فراموش کرده بود،

    و فقط تکرار کرد تقصیر ما نبود، تقصیر ما نبود.



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #47
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    قسمت چهل و پنجم

    داخل ساختمان، درون سرسرای بسته، طنین کر کننده ی انفجار موجب وحشت بی حد همه شد.

    بازداشت شدگان کور نخست پنداشتند که سربازها دستور دارند وارد بخش ها شوند و هرچه را ببینند به رگبار ببندند،

    پنداشتند که دولت سیاستش را تغییر داده و تصمیم به معدوم کردن همگی آنها دارد،

    عده ای زیر تخت هایشان خزیدند،

    بقیه، از ترس، از جا تکان نخوردند،

    شاید عده ای بر این باور بودند که این طرز بهتر است، تن درست نبودن بهتر از اندکی تن درستی است، و اگر قرار باشد کسی بمیرد، هرچه سریعتر بهتر.

    نخستین واکنش را بازداشت شدگان آلوده نشان دادند.

    وقتی آتش گشوده شد، پا به فرار گذاشتند،
    اما پس از اینکه سکوت حکمفرما شد جرأت کردند برگردند، و مجدداً به سوی دری که به سرسرا باز میشد می رفتند.

    اجساد روی هم تلنبار شده و خونی را که روی کاشی های سرسرا مارپیچ می رفت و آهسته پهن می شد دیدند،

    انگار یک موجود زنده بود، و سپس چمشان به کانتینرهای غذا افتاد.

    گرسنگی آنها را به پیش راند،

    غذایی که سخت در تمنایش بودند آنجا بود،

    می دانستند که غذای کورها است،

    غذای خودشان هنوز در راه بود، طبق مقررات،

    اما کی به مقررات اهمیت میدهد، کسی که ما را نمی بیند،

    شمعی که راه را روشن می کند پرنورتر می سوزد، این را پیشینیان همواره در طول زمان به ما یادآور شده اند، و پیشینینان این چیزها سرشان می شود.

    اما گرسنگی فقط سه گام آنها را پیش راند،

    منطق مداخله کرد و هشدار داد که هرکس نسنجیده جلو برود در معرض خطر نهفته در آن پیکر های بیجان قرار می گیرد،

    به خصوص، در آن خون جاری شده، چه کسی میدانست چه دمه ای، چه نشئه ای، چه بخار مسمومی از زخم های باز آن اجساد ساطع میشود.

    یکی از آنها گفت آنها که مرده اند، آسیبی نمیتوانند برسانند،

    او دنبال اسایش خیال خود و سایرین بود،

    اما حرف هایش وضع را بدتر کرد،

    البته درست بود که بازداشت شدگان کور مرده اند، تکان نمیخورند، نمی بینند، نفس و جنب و جوشی ندارند،

    اما از کجا معلوم که این کوری سفید نوعی ناخوشی روحی نباشد، و در این صورت، ارواح آن قربانیان کور اکنون سرانجام آزاد و رها و فارغ از جسم خاکی شان هرکاری می توانند بکنند،

    به ویژه بدی، که همه می دانند همواره آسان ترین کاری است که می توان کرد.

    اما کانتینرهای غذا که بدون سرپرست آنجا قرار داشتند، بی درنگ توجهشان را جلب کرد.

    نیاز شکم به مصلحت خود نیز اعتنا نمی کند.

    از یکی از کانتینرها مایع سفید رنگی نشت می کرد که به آرامی به سمت خون جاری شده پیش می رفت،

    به نظر شیر میآمد، در رنگش شکی نبود.

    یا به خاطر شهامت و یا به خاطر اعتقاد به تقدیر، که تشخیصش همیشه آسان نیست، دو نفر از بازداشت شدگان آلوده جلو رفتند

    و دقیقاً زمانی که می خواستند حریصانه از اولین کانتینر غذا بردارند، گروهی از بازداشت شدگان کور در چهارچوب دری که به ضلع دیگر ساختمان راه داشت، پدیدار شدند.

    توان تصور، به ویژه در شرایطی غیر عادی نظیر همین، می تواند انسان را فریب دهد،

    دو نفری که رفته بودند به غذاها دست درازی کنند، فکر کردند مرده ها به ناگاه از زمین برخاسته اند، مثل سابق کورند اما به مراتب خطرناک تر، زیرا به احتمال قوی قصد انتقام در سر دارند.
    آنها با احتیاط به سمت ورودی ضلع خودشان عقب نشینی کردند،

    اما شاید بازداشت شدگان، از روی نوع دوستی یا احترام، آمده بودند اجساد را ببرند،

    یا، در غیر این صورت، شاید متوجه یکی از کانتینرها نشوند و آنرا جا بگذارند، ولو یک کانتینر کوچک،

    در واقع بازداشت شدگان آلوده ای که آنجا بودند عده شان زیاد نبود،

    شاید بهترین راه درخواست غذا از آنها بود،

    خواهش می کنیم، به ما رحم کنید، اقلاً یکی از کانتینرهای کوچک را برای ما بگذارید، به احتمال زیاد بعد از این اتفاقات، امروز دیگر غذایی برای ما نمی آورند.

    کورها همانگونه که انتظار داریم حرکت می کردند،

    کورمال کورمال، سکندری می خوردند و پا می کشیدند،

    اما انگار به نوعی سازمان یافته بلد بودند چگونه کارهای دشوار را با قابلیت بین خود تقسیم کنند،

    چند نفرشان که در میان خون چسب ناک و شیر ریخته شلپ شلپ می کردند، شروع به بردن اجساد به حیاط کردند،

    بقیه توجهشان معطوف به تک تک هشت کانتینر غذایی بود که سربازها انداخته و رفته بودند.

    در میان بازداشت شدگان کور زنی بود که گویی در آن واحد همه جا بود، در حمل بار کمک می کرد،

    رفتاری می کرد که انگار مردها را راهنمایی می کند،

    خلاصه کارهایی که به وضوح برای یک زن کور میسر نبود،

    و از روی اتفاق یا عمد، چندبار سرش را به سمت ضلعی که بازداشت شدگان آلوده زندانی بودند چرخاند،

    انگار می توانست آنها را ببیند یا حضورشان را احساس کند.

    در مدت کوتاهی سرسرا خالی شد، فقط جای لکه ی بزرگ خون باقی ماند و لکه ی کوچک تری در کنارش که سفید بود و اثر شیر ریخته، به غیر از اینها رد پاهای ضربدری قرمز با فقط خیس بازداشت شدگان آلوده که به ناچار تسلیم گرسنگی شده بودند،

    در را بستند و به جستجوی خرده نان پرداختند،

    چنان تا مغز استخوان افسرده بودند که یکی از آنها نزدیک بود بگوید اگر عاقبت باید کور شویم، اگر تقدیرمان این است، چرا همین حالا به ضلع دیگر نرویم، آنجا لااقل چیزی برای خوردن خواهیم داشت،

    و این نمایان گر استیصالشان بود.

    یک نفر اظهار نظر کرد که شاید سربازها غذا برایمان بیاورند.

    دیگری پرسید هیچ وقت در ارتش بودی،

    نه،

    درست حدس زدم.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #48
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    قسمت چهل و ششم

    از آنجایی که بخش یک و دو کشته داده بودند، ساکنان هر دو بخش جمع شدند تا تصمیم بگیرند اول غذا بخورند و سپس مرده ها را خاک کنند یا برعکس.

    کسی کنجکاوی نکرد تا بداند چه اشخاصی مرده اند.

    پنج نفرشان در بخش دو جایی برای خود دست و پا کرده بودند،

    مشکل میشد دانست آیا همدیگر را می شناخته اند یا نه، و اگر نمی شناخته اند فرصت و تمایل آشنایی با همدیگر را پیدا کردند و باهم درددل گفتند یا نه.

    زن دکتر ورودشان را به یاد نداشت.

    چهارنفر دیگر را چرا، آنها را شناخت،

    به تعبیری، با او زیر یک سقف خوابیده بودند، این تنها چیزی بود که درباره ی یکی از آنها می دانست، بیشتر هم نمی توانست بداند،

    کدام مرد محترمی دوره می افتد و مطالب شخصی اش را با این و آن در میان می گذارد،

    مثلاً این که در اتاق یک هتل با همان دختری که عینک دودی داشت عشق بازی کرده است،

    دختر نیز اگر همان دختر مورد نظرمان باشد، هرگز نخواهد دانست که آن شخص در همان جا زندانی است و هنوز نزدیک مردی است که موجب شد همه چیز را سفید ببیند.

    راننده ی تاکسی و دو پلیس نیز در میان کشته ها بودند، سه مرد گردن کلفتی که خوب می توانستند از خودشان مراقبت کنند و حرفه شان، هریک به نوعی محافظت از دیگران بود،

    اما سرانجام در عنفوان جوانی درو شده بودند، آنجا افتاده بودند تا سایرین در موردشان تصمیم بگیرند.

    باید منتظر میشدند تا آنهایی که جان به در برده بودند غذایشان را بخورند،

    نه به خاطر خودخواهی معمول زنده ها،

    بلکه به خاطر اینکه آدم عاقلی یادآور شده بود که به خاک سپردن جسد در آن خاک سفت و سخت آن هم فقط با یک بیل اقلاً تا موفع شام طول خواهد کشید.

    چون قابل قبول نبود داوطلبانی که حسن نیت داشتند کار کنند و بقیه شکمشان را پر کنند، تصمیم گرفته شد اجساد بمانند تا بعد.

    غذا را پرس پرس آوردند که تقسیم آن را آسان کرد،

    این مال تو، این هم مال تو، تا پرس ها تمام شد.

    اما نگرانی چند نفر از بازداشت شدگان کور که انصاف کمتری داشتند آنچه را در شرایط عادی امری بسیار ساده بود پیچیده کرد،

    هرچند که یک قضاوت روشن و بی طرفانه به ما هشدار می دهد که افراط کاری هایی که پیش آمد تا اندازه ای قابل توجیه بود،
    اما باید یادمان باشد که مثلاً هیچ کس در ابتدا نمی دانست غذا به اندازه ی مافی برای همه هست.

    در حقیقت واضح است که نه شمردن کورها آسان است، و نه تقسیم پرس های غذا بدون دیدنشان یا رویت افراد.

    به علاوه، عده ای از بازداشت شدگان در بخش دو با دغل بازی کوشیدند بقبولانند که تعداشان از آنچه بود بیشتر است.

    طبق معمول، در چنین موقعی حضور دکتر خیلی کمک بود.

    همیشه چند کلام به موقع در حل مسائل کمک بیشتری کرده تا نطقی مبسوط که کارها را بدتر هم می کند.

    آنهایی که توانستند دو برابر سهمیه ی خود غذا بگیرند از شرارت و بدخواهی چیزی کم نگذاشتند.

    زن دکتر متوجه این سوء استفاده شد اما صلاح دید چیزی نگوید.

    تحمل نداشت به پی آمدهای کشف بینایی اش فکر کند،

    حداقل این میشد که همه در تمام مدت از گرده اش کار بکشند،

    و حداکثر این که برده وار مطیع این و آن میشد.

    کسی چه میداند، شاید پیشنهاد اولیه که یک نفر مسؤول برای بخش انتخاب شود به حل این مشکلات و متاسفانه مشکلات مهم تری کمک می کرد،

    اما شرطش این بود که اقتدار فرد مسوول، ولو سست، ولو بی ثبات، ولو زیر سوال رفتنی، با قدرت اعمال گردد و به خاطر نفع همگیشان از طرف اکثریت پذیرفته شود.

    زن دکتر پیش خود فکر کرد اگر در این مورد موفق نشویم سرانجام همدیگر را در اینجا تکه پاره خواهیم کرد.

    پیش خود شرط کرد درباره ی این موارد حساس با شوهرش مشورت کند و به تقسیم غذا ادامه داد.



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #49
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    قسمت چهل و هفتم
    چند نفر از تنبلی، چندنفر دیگر از ضعف معده، اشتیاقی به کندن قبر آن هم بلافاصله پس از خوردن غذ ا نشان ندادند.
    دکتر، به خاطر حرفه اش، بیش از سایرین احساس مسئولیت می کرد، و وقتی با بی میلی گفت برویم و جنازه ها را خاک کنیم حتی یک داوطلب هم پیدا نشد.
    بازداشت شدگان ور روی تخت هایشان دراز کشیده بودند و فقط میل داشتند کسی مزاحمشان نشود تا غذایشان را هضم کنند،
    بعضی ها فوراً خوابشان برد، که جای تعجب نبود،
    چون با تجربه ی وحشت ناکی که از سر گذرانده بودند بدنشان، با وجود غذای کمی که خورده بودند، به طور کامل درگیر فرآیندهای شیمیایی کند هضم و گوارش بود.
    دیرتر، با نزدیک شدن شب، وقتی با کم شدن روشنایی طبیعی، لامپ های ضعیف پرنورتر به نظر رسیدند و در عین حال، با تمام کم سویی نشان دادند چقدر بیهوده اند،
    دکتر و زنش موفق شدند دو مرد را متقاعد کنند تا با آنها به حیاط بروند ولو برای محاسبه ی مقدار کاری که در مقابل داشتند و جدا کردن اجساد که از حالا خشک شده بودند،
    زیرا قرار شده بود هر بخش مرده های خود را دفن کند.
    این مردان کور از مزیتی برخوردار بودند که میشد آن را توهم نور خواند.
    در واقع روز و شب برایشان تفاوتی نداشت،
    نخستین پرتو سحرگاهی یا گرگ و میش غروب، ساعات بی سر و صدای اول صبح با قیل و قال و جنب و جوش ظهر همه یکسان بود،
    این کورها همواره در سفیدی تابناک به سر می بردند، شبیه درخشش آفتاب از ورای مه.
    کوری برایشان نه به معنای غرق شدن در یک تاریکی معمولی بلکه زندگی درون هاله ای فروزان بود.
    وقتی از دهن دکتر پرید که باید اجساد از هم جدا شوند،
    مردی که اول کور شد و یکی از افرادی بود که قبول کرده بود به او کمک کند پرسید چطور می توانند اجساد را شناسایی کنند،
    این سوال منطقی از جانب یک فرد کور دکتر را گیج و دستپاچه کرد.
    این بار زن دکتر از ترس آنکه مبادا رازشان فاش شود عاقلانه ندید یه شوهرش کمک کند.
    دکتر خود را موقرانه از این مخمصه بیرون کشید، یعنی به اشتباهش اعتراف کرد و با لحنی که انگار خودش را مسخره می کند گفت آدم طوری عادت به دیدن می کند که حتی وقتی چشمهایش دیگر به هیچ درد نمیخورند، خیال می کند می تواند باز هم از آنها استفاده کند،
    در واقع ما فقط میدانیم که از بخش ما چهارنفر کشته شده اند،
    راننده ی تاکسی، دو پلیس و دو نفر دیگر که اینجا با ما بود،
    در نتیجه راه حل این است که چهار جسد را همینطوری انتخاب کنیم،
    آنها را با حرمت دفن کنیم و به این ترتیب وظیفه مان را انجام دهیم.
    مردی که اول کور شد موافقت کرد،
    دومی هم همینطور،
    و یک بار دیگر، به نوبت مشغول کندن شدند.
    این دو نفر، چون کور بودند، هرگز نخواهند دانست جسدهایی که به خاک سپردند بدون استثنا همان اجساد مورد اشاره شان بود،
    لزومی هم نیست بگوییم کاری که به ظاهر به طور اتفاقی توسط دکتر انجام شد با هدایت زنش بود که به دست یا پایی چنگ می انداخت،
    و کافی بود که دکتر بگوید این یکی.
    بعد از دفن دو جسد، سه مرد دیگر برای کمک از بخش بیرون آمدند،
    به احتمال زیاد اگر کسی به آنها می گفت که در ظلمت شب هستند تمایل کمتری از خود نشان میداند.



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #50
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    قسمت چهل و هشتم از نقطه نظر روانی، ولو مردی کور باشد، باید اذعان کنیم که کندن قبر پس از غروب آفتاب تفاوت قابل ملاحظه ای دارد.
    همین که به بخش برگشتند، عرق ریزان، خاک آلود، بوی گوشت گندیده در بینی، صدای بلندگو همان دستورالعمل های هر روز را تکرار کرد.
    کوچکترین اشاره ای به وقایع پیش آمده نشد،
    نه اشاره ای به گلوله باران و نه به کشته شدگان که از نزدیک هدف قرار گرفته بودند.
    هشدارهایی مانند ترکِ بدون اجازه ی ساختمان به منزله ی مرگ آنی است یا بازداشت شدگان باید مرده ها را بدون هیچ تشریفاتی دفن کنند،
    اکنون، به خاطر تجربه ی بیرحمانه ی زندگی، قدرتمندترین معلمه ی انضباط، به این دستورالعملها معنای واقعی می داد،
    و حال آن که اعلام سه بار غذا در روز مضحک و طعنه آمیز به نظر می آمد، یا بدتر، تحقیر آمیز بود.
    پس از اتمام این گفته ها و سکوتی که در پی آورد، دکتر که دیگر با تمام سوراخ سنبه های محل آشنا شده بود،
    به تنهایی، به سمت دری که به بخش دیگر باز می شد رفت تا به بازداشت شدگان اطلاع دهد ما کشته هایمان را دفن کردیم،
    صدای مردی از درون بخش جواب داد خُب اگر چند نفر را دفن کردید بقیه را هم می توانید دفن کنید،
    اما توافق کردیم که هر بخش کشته های خودش را دفن کند، ما چهار نفر شمردیم و به خاک سپردیم،
    صدای مرد دیگری بلند شد که گفت خیلی خوب، فردا به مرده های این بخش می رسیم،
    سپس با لحن متفاوتی پرسید غذا نیاورده اند،
    دکتر جواب داد نه،
    اما از بلندگو اعلام کردند روزی سه بار،
    شک دارم که همیشه به قولشان وفا کنند،
    صدای زنی گفت پس باید غذایی که می آورند جیره بندی کنیم،
    فکر خوبیست، اگر مایلید فردا در این باره صحبت می کنیم،
    زن گفت موافقم.
    دکتر می خواست برود که صدای مردی که اول حرف زده بود بلند شد، کی اینجا دستور صادر می کند،
    سپس مکث کرد، انتظار جوابی را داشت،
    و همان صدای زنانه جوابش را داد،
    اگر ما در اینجا سر و سامان جدی نگیریم، گرسنگی و ترس در کمین مان است، شرم آور است که برای دفن مرده ها با بقیه نرفتیم،
    حالا که آنقدر از خودت مطمئنی و زرنگی چرا خودت نمی روی مرده ها را خاک کنی،
    تنها نمی توانم بروم اما حاضرم کمک کنم،
    صدای مردانه ی دیگری مداخله کرد، این بگو مگو بی فایده است، فردا اول صبح این مسئله را رسیدگی می کنیم.
    دکتر آه کشید،
    زندگی مشترک دشواری در پیش داشتند.
    به سمت بخش خودش راه افتاده بود که ناگهان نیاز مبرمی به سبک کردن خود احساس کرد.
    از جایی که بود اطمینان نداشت بتواند توالتها را پیدا کند، اما تصمیم گرفت سعی خودش را بکند.
    امیدوار بود کسی لااقل یادش مانده باشد کاغذ توالتهایی را که با کانتینر های غذا فرستاده بودند در آنجا گذاشته باشد.
    دو بار راه را گم کرد، درمانده و مستاصل شده بود و درست موقعی که دیگر نمی توانست خودش را نگه دارد،
    بالاخره توانست شلوارش را پایین بکشد و روی مستراح روباز چمباتمه بزند.
    بوی تعفن خفه کننده بود.
    احساس کرد پا روی خمیر نرمی گذاشته، مدفوع کسی که سوراخ مستراح را پیدا نکرده یا بدون ملاحظه ی سایرین تصمیم به سبک کردن خود گرفته بود.
    سعی کرد آنجا را مجسم کند،
    برایش همه چیز سفید و درخشان و تابناک بود،
    نمی توانست بداند آیا دیوارها و کفِ زمین سفید است یا نه و به این نتیجه ی ابلهانه رسید که این بوی گند از نور و سفیدی آنجا است.
    پیش خود گفت ما بالاخره اینجا از وحشت دیوانه خواهیم شد.
    بعد خواست خودش را تمیز کند اما کاغذ توالت نبود.
    دست به دیوار پشت سر کشید و انتظار داشت کاغذ توالت یا میخی پیدا کند که در نبودن کاغذ توالت، کاغذ پاره های کهنه به آن آویزان باشد.
    هیچ چیز نبود.
    بدبختی و افسردگی و بداقبالی اش قابل تحمل نبود، احساس خواری می کرد و سعی داشت شلوارش با کفِ مشمئزکننده ی توالت تماس پیدا نکند،
    کور بود، کور، کور، عنان اختیار از دست داد و آهسته گریست.
    چند قدم کورمال کورمال برداشت و به دیوار مقابل خورد.
    یک دست و سپس دست دیگرش را پیش برد و بالاخره در را پیدا کرد.
    صدای پا کشیدن کسی را شنید که او هم لابد دنبال توالتها می گشت و مرتب سکندری می رفت،
    زیر لب با لحنی بی تفاوت می گفت پس این لعنتی ها کجا هستند،
    انگار خیلی هم از ته دل اشتیاق پیدا کردنشان را نداشت.
    از نزدیکی مستراحها گذشت بی آنکه بفهمد کسی آنجاست،
    اما مهم نبود، کار به ابتذال نکشید، البته اگر بشود وضع را چنین توصیف کرد،
    دکتر در موقعیتی ناراحت کننده، با لباس نامرتب، در آخرین لحظه به دلیل احساس شرمی نگران کننده شلوارش را بالا کشید، اما نه به موقع، می دانست کثیف است، آنقدر کثیف که در تمام عمر به یاد نداشت.
    فکر کرد حیوان شدن راههای مختلفی دارد، و این اولین آنهاست.
    با این احوال حقِ شکوه نداشت، هنوز کسی بود که اِبایی از تمیز کردن او نداشته باشد.
    بازداشت شدگان کور روی تختهایشان دراز کشیده بودند به انتظار اینکه خواب بر فلاکتشان دل بسوزاند.
    زن دکتر در منتهای احتیاط، انگار که سایرین می توانند این منظره ی اسفبار را ببینند، تا آنجا که مقدور بود شوهرش را تمیز کرد.
    سکوتی که حکمفرما بود نظیر سکوت بیمارستانها بود که بیماران حتی در خواب نیز رنج می کشیدند.
    زن دکتر که که نشسته و هشیار به تختها نگاه کرد، به اندامهای نامشخص، به چهره ای رنگ پریده، به دستی که در خواب تکان تکان می خورد.
    از خود پرسید آیا او هم مثل بقیه کور می شود، به چه دلیل غیر قابل توجیهی تا حالا کور نشده.
    دستها را با حرکتی خسته بالا برد تا موهایش را عقب بزند، پیش خود گفت بوی گند ما تا آسمان خواهد رفت.
    در آن هنگام صدای آه و ناله شنیده شد، جیغهای کوچکی که اول خفه بود، صداهایی که شبیه به کلمات بود، صداهایی که قرار بود کلمات باشد، اما معنایشان با اوج گیری تدریجی نامفهوم شد و به فریاد و ناله و سرانجام نفس نفس سنگین و خرناس تبدیل گشت.
    شخصی از انتهای بخش اعتراض کرد. خوکند، مثل خوکند.
    خوک نبودند، فقط مرد کور و زن کوری بودند که چه بسا جز این چیز دیگری درباره ی هم نمی دانستند.





    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 5 از 12 نخستنخست 123456789 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/