-مرجان،جان من فردا شب پرواز دارم...
-خب شما كي وقت داري؟
-مرجان چرا مي خواي بخاطر من مهموني تو تغيير بدي،مگه همكارها رو دعوت نكردي.
-چرا اما باهاشون تماس مي گيرم و مي گم زمان مهموني تغيير كرده.
-مرجان احمق گير آوردي،مهمونهايي در ميون نيست بايد بگي مهمون امن هم حتما همكار گرامي همسرت،فواد ارسياست.
-اي قربون هوش و ذكاوتت بشم.
-تو چرا حرف تو گوشت فرو نمي ره.
-تو چرا حرف تو كله ات فرو نمي ره،گفتم شش ماه مي ري مرخصي و عاقل مي شي اما يه سر سوزن هم كه بهت اميد داشتم از دست دادم.اين بنده خدا هنوز منتظر جواب تو.
-كي گفته منتشر من باشه...خدا رو شكر پروازهاي من و تو جداست.
-غصه نخور،من هم بزودي ميام تو پروازهاي خارجي.
-مباركه.
-مرسي،من كي قرار اين مهموني رو بذارم.
-هيچ وقت.
-گمشو تو هم با اين جواب دادنت.
جواب من همين بود،كار نداري.
-ا چي چي رو كاري نداري،من هنوز يه جواب درست حسابي نگرفتم.
-من جواب دادم اون ديگه مشكل توئه كه گوش شنوا نداري،بايد برم به مامانم برسم خدانگهدار.
با پرويي تماس رو قطع كردم و با سرعيت به كنار مامان شتافتم و براش از هر دري حرف زدم،راز و نياز مادر و فرزندي كه تو اين بيست و اندي روز زياد انجاام مي دادم.
-سلام.
-سلام،كجا بودي طناز.
اين روزها زياد با اين دوست جديدش قاطي شده بود و اين كارش نگرانم مي كرد.
با بغض گفت:رفته بودم ديدن مينو.
از جلو در اتاق مامان گذشت و به اتاقش رفت،با لبخند به مامان نگاه كردم و گفتم:
-فكر كنم مثل بچه ها با مينو دعواش شده،حتما كلي گيس همدگه رو كشيدن...مامان چرا ما رو اينقدر لوس كردي.
مامان به رويم لبخند مهرباني زد اما چشمش نگران طناز بود.
-الان مي رم فضولي،اگر حدسم درست باشه آشتيشون مي دم.
در اتاق رو باز كردم،طناز گوشه تختش نشسته بود و زانوهاشو در آغوش گرفته بود.
-اين چه قيافه اي كه گرفتي،دوست جونت گذاشتت سر كار يا زدين به تيپ و تار هم...د بگو چته،مامان و هم نگران كردي.
-رفتم ديدن مينو.
لبه تخت كنارش نشستم و گفتم:
-جرا رفته بودي ديدن مينو.
-آره...صبح زنگ زدم از مامانش آدرس منزل مينو رو بگيرم كه مستخدمشون گفت مينو خانم شب عروسيش تصادف كرده و الان هم بيمارستان بستري،خانم يغماييان هم بيمارستانند.آدرس بيمارستان و گرفتم و با نگار رفتيم بيمارستان...كميل نذاشت ما مينو رو ببينيم.
-كميل...به اون چه ربطي داشت،مگه ما با مينو تصادف كرديم.
-چه مي دونم،پسره عقده اي نذاشت ديگه.
-صبح مي خواستي بري چرا منو بيدار نكردي.
-آخه سپيده تازي زده بود اومدي خونه،دلم نيومد بيدارت كنم و گفتم استراحت كني بعد دوباره با هم مي ريم ديدن مينو.
-حالا پاشو يه آبي به صورتت بزن بعد زنگ بزن بيمارستان و تلفني حال مينو رو بپرس،خدا كنه چيز مهمي نباشه.
-الان بيست و پنج روزه از عروسيش مي گذره حتما حالش خيلي بد بوده كه نگهش داشتن.
-پاشو،نفوس بد نزن.
***
با ريموت در ماشين رو قفل كرده و دسته گل را كمي در دستم جا به جا كردم،منزل سفيد پوش يغماييان جلوي رويم بود.چهل روزي بود كه مينو از بيمارستان مرخص شده بود،ديروز طناز و نگار به ديدنش اومده بودن و هردو از وضعيت بد روحي مينو مي گفتن اما ترس من از روبرو شدن با كميل بود با اون زبون گزنده اش.با راهنمايي مستخدم روي يكي از صندلي هاي سالن نشستم خيلي دلم مي خواست مستقيم به ديدن مينو بروم اما ادب حكم مي كرد اول مادرش رو ببينم،مادرش زن مهربوني بود كه البته زيادي تحت نفوذ همسر و پسرش بود.
-واي طنين جون،تويي دخترم.
-سلام خانم يغماييان،حالتون چطوره؟
-سلام دخترم...مگه سرنوشت اين دختره مي ذاره حالي براي آدم بمونه.
در چهره اش دقيق شدم از زماني كه تو عروسي ديده بودمش پيرتر به نظر مي رسيد و چين و چروك هايي در صورتش پيدا شده بود.
-خسته به نظر مي رسيد خانم يغماييان.
-خسته،دارم مي ميرم.بچه ام چه پيشوني نوشتي داره،دلم براش كبابه...پسره بي چشم و رو اين مدت كه پيداش نبود،امروز صبح اومده و مي گه زن ناقص نمي خوام.بهش گفتم بچه ام سالم بود تو به اين روزش انداختي،پرو پرو تو چشمام نگاه مي كنه مي گه اين از بدقدمي خودشه و من زن شوم كه از شب اول برام بد بياري داشته باشه نمي خوام...من بايد بهش چي مي گفتم،دختر مث پنجه آفتابم رو دستي دستي بدبخت كرديم.
-اين نشون كته فكري اون آقاست،به قول قديمي ها جلو ضرر رو از هرجا بگيري منفعته...حالا خود مينو چي مي گه.
-بچه ام خبر نداره،اگر بفهمه مثل يه ميوه لك دار نخواستنش دق مي كنه...عزيزم،مينو خيلي بهت علاقه داره و مثل يه خواهر دوستت داره،تو باهاش حرف بزن شايد اين مهر سكوت رو از لبش برداره.
-هركاري از دستم بربياد كوتاهي نمي كنم.
-خدا تو رو براي مادرت ببخشه...راستي حال مادرت چطوره؟مادرت هم خيلي خانمه ولي حيف كه زندگي باهاش ناسازگار بود،پدرت هم خدا رحمت كنه.
-متشكرم خانم يغماييان،مي تونم مينو رو ببينم.
-حتما خانمم،مينو تو اتاقشه.
-خودم راه اتاقشو بلدم شما زحمت نكشيد.
-من هم مزاحمت نمي شم،برو خانمم.
بالاي پله ها،هال كوچكي بود كه با يك دست نيم ست قرمز رنگ تزئين شده بود و فضاش آكنده از بوي سيگار،شدت بو بقدري زياد بود كه بيني رو مي سوزوند.پشت در اتاق مينو لحظه اي مكث كردم كه صداي در يكي از اتاقها رو شنيدم و از ديدن هيبت كميل جا خوردم،با موهاي ژوليده و ته ريش نزده و حلقه سياه دور چشمش نگاهم مي كرد.احساس كردم واژه هايي روي لبانش مي رقصيدن اما او بدون حذفي در اتاقش رو بست،بوي سيگار از اتاق او بود.سري تكان دادم و آرام به در اتاق مينو زدم،در را باز كردم و سرم را داخل بردم.
-مينو خانم ما چطوره؟
نگاهمان با هم تلاقي كرد،مينو لب مي زد و بغض دار بود.كسي كه روي تخت خوابيده بود هيچ شباهتي با مينويي كه مي شناختم نداشت،طناز گفته بود خيلي تغيير كرده اما اين همه تغيير باور نكردني بود.كنارش لبه تخت نشستم و دستش را ميان دستم گرفتم،دستاني استخواني.
-دختر خوب نبينم مريض باشي.
-طنين چرا من بايد زنده بمونم.
-براي اينكه زندگي كني عزيزم.
-زندگي!من الان با يه مرده تنها تفاوتم نفس كشيدنمه.
-هميشه كه روتخت نمي خوابي و بالاخري بلند مي شي...در ضمن آقا داماد دمش و گذاشته روي كولشو دبرو كه رفتي.
بغضش تركيد و ميان گريه گفت:فقط اومد تا رسولم رو از من بگيره لعنتي.
-من فكر نمي كنم رسول آدم بي منطقي باشه كه فقط بريا يه اسم تو شناسنامه ات تو رو نخواد.
-رسولم...
-بجاي گريه كردن برام تعريف كن ببينم چي شد.
-شب عروسي ما براي ماه عسل راهي شمال شديم آخه اين تنها خواسته من بود،مي خواستم اونجا خودم رو تو دريا غرق كنم...تو راه تورج خيلي حرف مي زد،ترجيح دادم خودم رو به خواب بزنم كه...تصادف بدي بود فقط مي سوختم و نمي تونستم نفس بكشم،وقتي بهوش اومدم تو بيمارستان بودم.تو اتاق تنها بودم،وشحال شدم و گفتم حتما از شر تورج راحت شدم اما پرستار به خيال خودش خوش خبري داد كه حال تورج خوبه و تنها پيشونيش پنج تا بخيه خورده ولي من از دو قدمي مرگ برگشتم.تورج به ديدنم نمي اومد و رفتار خانوده ام هم كمي عجيب بود،حدس مي زدم آقا ديگه منو نمي خواد ولي بخدا اگه ناراحت بشم فقط نگران رسول بودم.خانواده ام كه چيزي نمي گفتن مجبور شدم از پرستارها حرف بكشم تا ببينم چه بلايي سرم اومده،گويا يه جسم تيزي تو سينه ام فرو رفته و به قلبم آسيب رسونده.روي من عمل پيوند انجام شده بود،پرستار گفت خيلي خوش شانس بودم چون همون موقع يه مصدوم رو به بيمارستان ميارن كه مرگ مغزي شده بود و قلب اونو به من پيوند مي زنن.اون جوون عضو انجمن اهداي عضو شده بود تا بعد مرگش اعضاي بدنش رو اتونه اهدا كنه،خيلي دوست داشتم ناجي خودم رو بشناسم و از پرستار خواستم مشخصات اون آدم خير رو بياره.در مقابل اصرار من تسليم شد بره ببينه مدركي پيدا مي كنه،براي شناختن اون جوون رفت و با يه گواهي نامه رانندگي برگشت...طنين،قلب رسولم تو سينه منه و من تحمل اين قلب عاصق رو ندارم و نمي تونم با قلب بي قرار اون زندگي كنم...چرا رسول با من اين كارو كرد،چرا قلبش بايد نصيب من بشه.من بايد همسفرش مي شدم نه امانت دارش،هرتپش اين قلب به من مي گه بي وفام و در حق رسولم بد كردم...(با طعنه ادامه داد)بابام در حقش بزرگواري كرده و يه مراسم سوگواري آبرومند براش گرفته...خدا چرا با من اين معمله رو كردي.
اشكخاي من با مينو همدردي مي كرد،دستش رو ميون دستم فشردم و گفتم:آروم باش مينو،برات خوب نيست...بخاطر قلب رسول آروم باش...مگه نمي گي امانت دار رسولي پس امين باش.
-هيچ كس ديگه نمي تونه عشق رسول رو از من بگيره چون عشقش تو قلبشه و قلبش تو سينه من،ديگه زور بابا و كميل بهش نمي رسه اما جيگرم داره آتيش مي گيره.اي خدا،چقدر من بدبختم.
-مينو،تو خدا آروم باش اگر خانواده ات،تو رو اينطوري ببينن ديگه نمي ذارن بيام ديدنت.
-اين هم رو كارهاي ديگه شون،طنين مي خوام بميرم و لابد براي اين اين هم بايد از خانواده ام اجازه بگيرم.
-مينو بخاطر قلب رسول به خودت ظلم نكن...اگر همين طور بي تابي كني،مجبورم مامانت يا كميل خان رو صدا كنم.
-طنين اين خونه رو نمي تونم تحمل كنم،منو از اين خونه ببر.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)