صفحه 5 از 14 نخستنخست 123456789 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 41 تا 50 , از مجموع 138

موضوع: سیندخت

  1. #41
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    من گریه را سر دادم و توی اتاق پیش مادرم رفتم. و اگرچه قضیه را برای او تعریف نکردم و فقط گفتم که کیوان به من سیلی زد، از آن پس هرگز با پسرک شرور روبرو نشدم. گفتۀ قلنبه او هم به نظر من نسبت به حرکتش دلیل دیگری بر شرارتش بود. به نظرم می رسید داغی که او توی جمع همسالان بر صورت من زد خیلی بدتر از داغی بود که من بر صورت او نهادم. روز بعد، مادر او توسط زنی که به گمانم کلفت یا دایه شان بود، توی یک سینی برنجی کنگره دار، قیچی کوچکی نهاده رویش را دستمال انداخته و به در خانه ما فرستاده بود. با لحن نیشداری پیغام داده بود:
    - با این قیچی ناخنهای دخترت را بگیر که مثل گربه صورت بچه مرا چنگ نزند و خون نیندازد.
    و بد نیست بدانید که آن قیچی و همچنین سینی قشنگ کنکره دار هنوز هم در خانه ما بود. مادرم که تا حدی اخلاق کولی ها را داشت و از این رندیها بدش نمی آمد، مفت خود دانست و به عنوان نوعی جواب در مقابل آن پیغام، یا درسی اخلاقی، هرگز نخواست هیچکدام را پس بفرستد. گفت بگذار خودشان بیایند دنبالش. که البته نیامدند و گذشت زمان مثل هر نوع تصرفی که اول از راه زور است و بعد ایجاد حق می کند به نفع ما نقش بازی کرد. این هم از نوع کارهائی بود که مادرم می کرد. آیا وجود همین قیچی جادوئی نبود که بین او و پدرم جدائی افکند و زندگی خوش ما را بهم زد؟ اگر این قیچی در خانه ما نبود شاید من در این موقع اصلاً قضیه بازی آن روز و حرکت زشت این پسر را که گواه روشن و گویائی از تربیت نادرست او بود فراموش کرده بودم. اگر من آن روز که آن کلفت قیچی را با سینی به در خانه مان آورد موضوع را به مادرم می گفتم که چطور بچۀ تخس مرا توی همسالانم بی آبرو کرد، مادرم که تنش برای این نوع کارها می خارید یسل می کشید و می رفت به در خانۀ آنها. قیچی و سینی را پرت می کرد توی حیاطشان. بچه را می کشید بیرون و گوشش را می کند می گذاشت کف دستش. درست به این علت و از این جهت موضوع را در دل نگه داشتم و به مادرم نگفتم که از غوغا می ترسیدم. بعدها من به عمل زشت آن روز آن پسر خیلی فکر کردم. زیرا گفتم که بر روحم داغ نهاده بود. آن طور که با فکر ناقصم به نتیجه می رسیدم، این عمل او نمی توانست همین طور بی مقدمه و از روی تصادف محض باشد. آن زمان هنوز تلویزیون، این خردجالی که به قول نامادری هر سر مویش سازی است و مردم را عنتر و منتر خودش کرده است به اهواز نیامده بود که بگوئیم او از تلویزیون تقلید کرده بود. تازه، هر تقلیدی علفی است که بر روی یک ریشه قبلی سبز می شود و رفته رفته رشد می کند و شاخه می دواند. او با همه آن تعریف های دلچسبی که از نجابت ذاتی و کمال مادرش می کردند به نظرم خیلی لوس یا آن طور که شوشتریهای این محال می گویند، چلیس (بچه ای که هرچه می بیند می خواهد.) تشریف داشت، یا که اصلاً بوئی از نزاکت و تربیت به مشامش نخورده بود. بهرحال، در این موقع که او به اهواز آمده بود و مرا می دید شاید به انگیزه همان سرشت سرکشی که وادار به آن عمل ناپسندش کرده بود، خیال می کرد بین من و او از همان زمانها نوعی رابطه معکوس عاطفی ایجاد شده و دست اندر کار است که هر زمان دلش بخواهد می تواند از آن به نفع خود استفاده کند. درست مثل یک حساب در گردش که آدم در بانکی باز می کند و با دسته چکی که توی جیبش هست، هرجا و هر وقت می تواند از آن استفاده کند.
    برمی گردم به اصل داستان. روز بعد، قبل از آنکه ظهر رسیده باشد پدرم در خانه پیدایش شد. از سر گذر نان و گوشت و بنشن خانواده را خریده بود. او پاره ای وقتها از اداره قاچاق می شد و زودتر به خانه می آمد. توی دهلیز خانه جای نسبتاً خنکی بود که ما غالباً بدون آنکه فرش بیندازیم می نشستیم. با برقی که در چشمانش بود به من نگاهی کرد و گفت:
    - ببینم، تو-
    من وسائل دستش را گرفتم و دنبالش به اتاق رفتم. او به طوری که در حقیقت غرضش خبر دادن به سفورا بود، ادامه داد:
    - تو، این همسایۀ ما را که چند سال پیش بتهران رفتند یادت هست؟ شیرینی پزها را می گویم. سر گذر که بودم پسر آنها را دیدم. از جای زخم توی صورتش فوراً او را شناختم. به من سلام گفت. چطور است که چهره آدم هر چقدر تغییر بکند باز هم بعد از سالها قابل شناختن است. او آن وقتها بچه ای بیشتر نبود.حالا کت و کوپالی بهم زده و برای خودش مردی شده است.


    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #42
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    آنگاه شرح مفصلی از خوی نیمه اشرافی و نجابت مادر این پسر که درست از هر نظر نقطۀ مقابل خلق و خوی فرنگیس یعنی مادر من بود، برای نامادری بیان کرد. که هرگز و به هیچ بهانه توی کوچه ظاهر نمی شد. صدای بلندش را کسی نمی شنید و خلاصه در یک کلمه، فرشته ای بود که از آسمان پای به زمین نهاده و نصیب آدمیان شده بود. نامادری ام با صدای زیری که داشت بیشتر برای آنکه مرا کوچک بکند حرفهای او را تأیید کرد و گفت:
    - پس چی، البته زن باید همین طور سنگین و رنگین باشد. زن چه معنی دارد که شلخته و خودنما باشد.
    پدرم که لباسش را بیرون آورده بود و خود را برای خوردن ناهار آماده می کرد، دوباره همان داستان قدیمی را به میان کشید که چگونه قبل از دیدن مادرم قصد داشت عمه ام را به خواستگاری این زن بفرستد، ولی نصیب و قسمت طور دیگری رقم زده بود.
    آقای مهندس، من این نکته را به درستی نمی دانم که آدم در مرحله های مختلف عمر، چطور و با چه نظرهائی به گذشته های دور و نزدیک خودش نگاه می کند. و چرا بعضی وقایع بخصوصی هست که هرگز نمی خواهد و مایل نیست از یادش برود؟ آیا در این مسئله رازی هست که مربوط به بقای عمر می شود؟ قضیه ای که پدرم از آن یاد می کرد مربوط به بیست و دو سال پیش از آن بود. در آن موقع او سی و پنج سال داشت. حال آنکه این زمان پنجاه و هفت سالش بود. آیا میشود گفت که بشر در روح خودش هیچ وقت پیر نمی شود و همیشه همچنان خود را جوان یا در یکی از مرحله های جوانی می بیند که بیشتر از همه برایش شیرین بوده است؟ پدرم می گفت:
    - من، تازه این خانه را خریده بودم. به قول معروف حوض را ساخته بودم دنبال قورباغه اش می گشتم. خوب، من سی و پنج سال داشتم و اگر دیرتر می جنبیدم از موقع زنم می گذشت. مرحوم قندچی، پدر بلقیس، پیرمرد محترم و بی آزاری بود. نزدیک هشتاد سال داشت. ولی هنوز شاد و سرحال بود و با نیروی یک جوان ورزیده کار می کرد. زمستان بود یا تابستان، دو ساعت پیش از آفتاب برمی خاست و در طول کارون به راه می افتاد. وقتی که گردشش را می کرد و به خانه برمی گشت هنوز از موقع نمازش نگذشته بود. یک روز که یادم می آید و به زمستان بود و من مثل همین حالا از راه به خانه می آمدم، او را دیدم. نان سنگک خریده بودم و گوشت، و می آوردم که به خواهرم بدهم و برگردم. سر کوچه او را دیدم. خدا رحمتش کند مرد خوش اخلاقی بود. به من گفت: گوشت خریده ای؟ گفتم، آری. گفت، گوسفند است یا گاو؟ گفتم، اگر شب قدم رنجه کنید و برای شام به بنده منزل تشریف بیاورید خواهید فهمید که گاو است یا گوسفند- جواب شما باشد برای آن موقع خواهرم می خواهد یخنی بپزد. گفت: خوب، پس گوشت گوسفند نیست. منظورم همین بود. اگر گوشت گوسفند بود نمی توانستی آن را روی نان بگذاری و دست بگیری. گذاشتن گوشت گوسفند روی نان مکروه است. اما اگر گاو باشد مانعی ندارد. می دانی چرا؟ برای اینکه در دنیا هیچ چیز برتر و بالاتر از گندم نیست. جز گاو که زمین را شخم می زند. اگر گاو نبود گندم هم نبود.
    پدرم اینجا مثل کهنه قماربازی که در یک بازی همۀ بردهایش سرانجام به باخت تبدیل شده است، قیافه افسرده ای به خود گرفت. از زیر یقه پیراهن دستی به سینه و گردن چاق و کم موی خود کشید و با نوعی پشیمانی از یاد رفته آه فرو خورده ای کشید و ادامه داد:
    - مرحوم قندچی بی میل نبود دخترش را به من بدهد. از من سر به راه تر و نان آورتر در همه این ولایت چه کسی را پیدا می کرد. منتهی خبط از جانب خود من بود که دیر جنبیدم. او که با شیرینی هایش شهری را شیرین کام کرده بود، بدش نمی آمد با یک وصلت بی دردسر همسایه خوب دیوار به دیوارش را هم شیرین کام کند. عمه، عمه ات مرا خام کرد و گفت این لقمه به دهان ما زیاد است. بگذار خودمان را سنگ روی یخ نکنیم- اگر من از بلقیس خواستگاری کرده بودم پدرش بدون هیچ گفتگو موافقت می کرد و الآن وضع من با آنچه که هست به کلی متفاوت بود. آن خانه را که الآن حیاطش به خیابان پیوسته است مغازه می کردم و خودم پشتش می نشستم و از این زندگی نوکرمآبی که باید همیشۀ خدا چشمم بدست دولت دوخته شده باشد خلاص می شدم.


    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #43
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    من از همان ابتدا حس کرده بودم که این زن برای پدرم نمونۀ یک آرزو یا رؤیای حاصل نشده بود. هربار با چنان شیفتگی از او یاد می کرد که خود من هم به یک معنی شیفته اش شده بودم. نامادری ام که باطناً از این صحبتهای پدرم خشنود نبود، گفت:
    - فلاحی، این ها همه خواب و خیال است. اگر او واقعاً و ذاتاً زن نجیبی بود و اصالتی داشت به یک شاگرد دکان نمی دادندش. پاشو دخی سفره را بنداز.
    او هرگاه که با من سر لطف بود دخی صدایم می زد. من از اتاق بیرون آمدم و نفهمیدم پدرم در مقابل این گفته به او چه جواب داد. وقتی که دوباره به اتاق برگشتم دیدم پیرمرد هنوز دنبال همان صحبت بود. می گفت:
    - من شوهر او را در تمام چند سالی که توی شیرینی پزی کار می کرد بیشتر از یک بار ندیدم. پاره ای کسان هستند که در روزگار پیری، چون به خودشان بد نگذرانده اند بخوبی می شود جوانی گذشته آنها را در صورتشان دید. بعضی ها هم برعکس، چنانند که در جوانی پیری آنها را می شود دید. مقبل از این دسته دومی ها بود. چونکه خیلی کار می کرد. قنادی ها از راسته آن دکاندارانی هستند که شب دیرتر از همه می بندند، مخصوصاً زمستان ها و شبهای رمضان که زولبیا و پشمک مشتری فراوان دارد. صبحها هم چون مشتری روستائی دارند باید زود باز کنند. از ساعت پنج صبح، تا دوازده شب، آن زمانها این برنامه کارشان بود. بعد هم که بلقیس را گرفت تا زمانی که اهواز بودند و قندچی حیات داشت حالت نوکری خود را از دست نداد. جز اینکه دیگر لازم نبود شبها توی دکان بخوابد و به خانه می رفت.
    نامادری ام که علاقمند به شنیدن این داستان نبود، با بی میلی پرسید:
    - دلیل آنکه آنها در این شهر نماندند و بتهران کوچ کردند چه بود؟
    پدرم جواب داد:
    - بعد از آنکه قندچی مرد، که من خودم هم به تشییع جنازه اش رفتم، مقبل دکان را فروخت و علاقه کن بتهران رفت. گمان می کنم به فشار بلقیس بود. می شود تصور کرد که او توی این شهر و میان این مردم از اینکه به یک کارگر معمولی شوهر کرده بود احساس شرم یا حقارت می کرد. ولی چنانکه می گفتند او شوهرش را دوست داشت و دو دستی او را چسبیده بود.
    نامادری ام گفت:
    - خوب، مگر اینهم هنر یا قابلیت مخصوص می خواهد. هر زنی باید چنین باشد.
    این صحبتها و گفت و شنودها باعث نشد که من از صرافت قضیه روز قبل و دسته گلی که به آب داده بودم نیفتم و آن را چیزی گذشته و فراموش شده بدانم. آن روز و روز بعدش گذشت. و من در تمام این مدت کوشیدم که کمتر توی حیاط ظاهر بشوم. اگر ترس نداشتم که مسخره شوم می گفتم که حتی از حوض خانه و آب زلالی که توی آن ایستاده بود و ماه و خورشید و آسمان صاف را منعکس می کرد نفرت داشتم. طرف عصر روز بعد، نامادری ام دوباره هوای بیرون بسرش زد. لباس عوض کرد، چادرش را روی سر انداخت و به اتفاق بچه ها و طلعت از خانه زد بیرون. این بار برای گرفتن درس بود که می رفت. بچه ها را هم از این نظر همراه می برد که اگر در خانه می ماندند چون از من حرف شنوی نداشتند به کوچه و خیابان می رفتند و توی گرد و خاک و آفتاب داغ گرمازده می شدند. با آنکه سایه تمام حیاط را فرا گرفته بود هنوز تف گرما کلافه کنننده بود. نفس کشیدن دشوار بود. کم کم هوا خنک تر شد. سر و صدای ماشین ها و آمد و رفت در کوچه و خیابان فزونی گرفت و نوید شب و جنب و جوش شب به گوش رسید. این موقع روز که معمولاً من در خانه کاری نداشتم، اگر بچه ها دور و برم نبودند که با آنها سرگرم شوم، همیشه برایم با غمی همراه بود. هر چه هوا تاریک تر می شد غم دل من هم سنگین تر می شد. چون شب ها روی بام می خوابیدم و وظیفه انداختن و جمع کردن رختخواب و زدن پشه بند- اگر می زدیم- با من بود، پس از غروب آفتاب آزادی داشتم که هر موقع فرصت کردم یا میلش را داشتم بروم و این کار را بکنم. البته بچه ها و طلعت هم از سر تفریح و بازیگوشی به من کمک می کردند و در این کار کاملاً تنها نبودم. در این موقع با آنکه پرده شب کاملاً فرو نیفتاده بود، روی بام رفتم، پشت جان پناه آجری یا باصطلاح هره بام که به قدر سه چارک ارتفاع داشت و به خاطر نفوذ باد شبکه شبکه ساخته شده بود، چند دقیقه ای بی خیال کوچه را تماشا کردم. بعد تنبلانه مشغول گستردن گلیم و چادر شب به روی زمین شدم.


    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #44
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    نظرم متوجه پنجره روبرویم شد؛ همان پنجره کذائی که دوباره باز شده بود و توی اتاق، دور از پنجره کیوان صندلی نهاده و چنانکه گفتی سرتاسر روز را آنجا بوده، به انتظار نشسته بود. با چادر شب دستم از خشم لب زیر دندان گزیدم و نگاهش کردم. خیره خیره و پر تهدید. ولی غافل از اینکه او در آن فاصله هرگز نمی توانست به خوبی صورت سایه خورده مرا ببیند و بفهمد که در دلم چه می گذرد. آقای مهندس، اکنون که به عقب می نگرم و به عمل خود در آن لحظه می اندیشم، می بینم که نمی توانم خودم را از یک خطا سرزنش نکنم و همه گناهان را به گردن آن جوان بیندازم. من وقتی که او را پشت پنجره نشسته دیدم، می باید خود را به ندیدن بزنم، چشمهایم کور و گوشهایم کر بشود، رختخوابم را بیندازم و بسرعت پائین بیایم؛ نه اینکه تا منتهاالیه بام و لب هره پیش بروم و بر و بر او را نگاه بکنم. او نیم خیز شد و حرکتی کرد به نشانه اینکه گویا منتظر همین لحظه بوده است. پاکتی را که از قبل آماده کرده بود، از میان کتابی که دستش بود بیرون آورد و به من نشان داد. کاغذی را از توی آن بیرون آورد و دوباره سر جایش نهاد. من تعجب زده نگاهش می کردم. گوئی صحنه مهیج یک فیلم یا شعبده بازی و تردستی بود که می دیدم. پاکت را تا کرد تا سنگین تر شود و باد نبرد، و آن را از دیوار به حیاط ما انداخت. پنجره را بست و مثل شبحی در تاریکی توی اتاق ناپدید شد. فکرش را بکنید، قضیه من با این عاشقی که ناگهان از هوا برایم رسیده بود، بسرعت در حال پیشرفت بود. او دیروز یا پریروز مرا دیده و امروز برایم نامه نوشته بود. قطعاً شب بعد، اگر امر دایر می شد، چنانکه در داستانهای هزار و یکشب آمده است، از سوراخ بخاری توی اتاقم می آمد- نه، بگذارید اینطور بگویم: وقتی که شب از نیمه می گذشت و ماه فرو می نشست، آهسته از روی دیوار به پشت بام ما پای می نهاد و به رختخواب من که جدا از جمع خانواده، در گوشه ای افتاده بود، می خزید و تا دمیدن سپیده و آن لحظه که فرشته پاسدار شب جای خود را به نگهبان بامداد می داد در کنارم می خفت! من آدم زودخشمی نبودم. زندگی زیر دست نامادری عفریته در طول هفت سال به من یاد داده بود که سخت ترین دشواری ها و نامرادی ها را چطور باید از سر بگذرانم و باز هم ساعاتی چند به عمر بی حاصلم در آن خانه و با همان خواری ها ادامه دهم. با این همه، در آن لحظه که جلوی هره بام ایستاده بودم، چنان سراپایم لبریز از نفرت بود که می دیدم جز اینکه موضوع را به نامادری ام بگویم و در مقابل این بی شرمی که شرف دوشیزگی ام را تهدید می کرد از او کمک بخواهم چاره ندارم. من از پشت بام پائین رفتم و روی سنگ پله ای که دهلیز را به حیاط مربوط می کرد به انتظار رسیدن نامادری ام نشستم. هوا باز هم یک پرده تاریک تر شده بود. ولی پاکت سفید که توی باغچه کنار یک گلدان افتاده بود، هنوز خوب پیدا بود. مثل دشنه خون آلودی که از یک قاتل به جای مانده باشد. هرکس از در وارد می شد به کمترین دقت متوجه آن می شد خود جوان هم اگر دوباره از پنجره سر می کشید و این سو را می نگریست آن را می دید. حالت ترسان و یا تهدیدآمیز مرا نیز که در تاریکی توی حیاط نشسته بودم و خاموش پاکت را نگاه می کردم ولی نمی رفتم آن را بردارم، تشخیص می داد. آقای مهندس، یادم می آید زمانی ما توی خانه از دست یک گربه موذی به ستوه آمده بودیم. گوشت را به تیر سقف می آویختم آن را می ربود و می خورد. تخم مرغ را از توی طاقچه به زمین می انداخت و می شکست و می خورد. قابلمه را از روی آتش برمی گرداند، می ریخت و گوشتهایش را می خورد. دستگیره در را که هشتاد سانتی متر از زمین بلندتر است با پنجول می زد و می گشود. هرچه هم او را توی کیسه می کردیم و به جاهای دور می بردیم، قبل از مراجعت آدم به خانه برمی گشت و بدون آنکه ترک عادت کند. باز به همان کارها ادامه می داد. یک روز پدرم از شهرداری سم گرفت، به خانه آورد، به گوشت زد و توی باغچه انداخت. این آخرین علاج بود که برای کم کردن شر او به کار می برد. با احتیاط آمد آن را بو کرد. گوئی فهمید که مرگ در زیر آن لانه کرده است. معو کرد و به کناری نشست. ولی همچنان نگاهش به گوشت بود. ما برای آنکه از بدگمانی اش کاسته باشیم به اتاق رفتیم ولی از پشت شیشه مواظبش بودیم. بعد از چند دقیقه دوباره برخاست و به سوی طعمه رفت. آن را به دهان گرفت تا ببرد در گوشه ای و برای خودش بخورد. اما فوراً از دهان بیرون انداخت. گوئی همین حالا آن منظره را جلوی چشمم می بینم. حیوانک، فور فور می کرد و سرش را با شدت تکان می داد و پنجول روی دهانش می زد. در فاصله ای کمتر از یک دقیقه دمش باد کرد. روی دیوار پرید و از پشت بام گریخت و رفت. چنان رفتنی که بعدها هرگز او را به چشم ندیدم و برای همیشه از شرش آسوده شدیم. من قصد داشتم از آن نامه به عنوان مدرک جرم علیه این جوان استفاده کنم. هرگز میل نداشتم بدانم که توی آن خواسته بود چه به من بگوید. این مسئله در اصل موضوع که عکس العمل شدید من بود هیچ تأثیری نمی کرد. با این وصف آقای مهندس، اکنون که شما این داستان را می خوانید حق دارید از من بپرسید: پس چطور شد که برخاستی آن را برداشتی به گوشه آشپزخانه بردی و مثل همان گربۀ دزد و خیانت پیشه که جان بر سر شکمش نهاد، با بلعیدن کلماتی که افسونت کرد، خود را با سر در چاله یک سرنوشت تیره انداختی؟!

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #45
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    در نامه اینطور نوشته بود:
    «سیندخت، به تو حق میدم که نخوای تو کوچه بازار واسی و با من حرف بزنی. این بی دقتی و بی حواسی مرا ببخش ولی سرزنشم نکن. اگر فرنگیس خانم مث اون وقت ها خوب و خوش سر خانه و زندگی خودش بود و اوضاع اینطور بهم نخورده بود، همان روز اولی که به اهواز وارد شدم و به این محله آمدم، اولین کارم این بود که به خانه شما بیایم، زیرا حامل سلام مادرم برای مادرت بودم. بیچاره بلی خبر ندارد که دوست نازنینش الآن هفت سال است از شوهر و بچه اش جدا شده و به سوی سرنوشت و نوش و نیش دیگری رفته است. یادت هست که آندو چقدر با هم دوست بودند؟ یادت هست که بلی همیشه می آمد توی پنجره می نشست، کار کاموابافی اش را دست می گرفت و با مادر تو که توی حیاط بود حرف می زد؟ حتی برای هم خوردنی یا آب یخ پاس می دادند. آن وقت من زیر تأثیر عوالم کودکی به شور و شوق می آمدم و برای آنکه کاری کرده یا خودی نموده باشم از دیوار به حیاط شما می پریدم و از در بیرون می رفتم. کوچه و خیابان را دور می زدم و در چند دقیقه دوباره توی پنجره ظاهر می شدم. پدرت می گفت، برای آنکه دو خانواده بتوانند راحت تر با هم رفت و آمد داشته باشند بهتر است که دیوار بین دو حیاط را برداشت. در این صورت خطر اینکه روزی کیوان خدای نکرده بیفتد و آسیب ببیند وجود نخواهد داشت. سیندخت، من وقتی به اهواز آمدم و فهمیدم مادرت طلاق گرفته و رفته به قدری ناراحت شدم که حال خودم را نفهمیدم. تعجب می کنم که این ناراحتی بزرگ را در این مدت تو چطور تحمل کرده ای و قلب کوچکت زیر فشار این اندوه چطور اینهمه مقاومت کرده است. خوب، بهرحال کاری است گذشته و سبوئی است شکسته. غصه و همدردی من هم باری از روی دوش تو برنمی دارد. ظاهراً چنین می نماید که توی این دنیا هر کس برای خودش دردی دارد. درد من هم این است که دل به کسب و کار پدرم سپردم و فکر می کردم اگر آن را بیاموزم برای آینده ام کافی خواهد بود. من دنیا را نشناخته و کسی هم دور و برم نبود که به موقع راهنمایم باشد. فقط موقعی متوجه اشتباه خودم شدم که دیگر دیر شده بود. من که به علت عقب ماندن از تحصیل استعدادهایم مچاله شده بود سرانجام به هنرستان صنعتی رفتم و دیپلم فنی گرفتم. تحصیلاتم همین خردادماه امسال تمام شد و دیگر قصد ندارم ادامه اش بدهم. در حقیقت باید بگویم راهی هم وجود ندارد که بتوانم به آن ادامه دهم. در این سفری که با پدرم به اهواز کرده ایم قصد ما این است که خانه را بفروشیم. زیرا برای ما که ساکن دائمی تهران هستیم، تعمیرات آن میسر نیست. بعلاوه، به پولش احتیاج داریم. امروز مستأجر خانه موافقت کرد که برای تعمیرش کارگر و بنا خبر کنیم. این روزها کار تولیدی صرف بیشتری می کند. پدرم خیال دارد از پول این خانه که در اصل متعلق به مادرم است و از پدر به او ارث رسیده، برای من دست مایه ای درست کند که با آن کار بکنم. در تهران، در و پنجره سازی درآمد بدی ندارد. خیال دارم یک کارگاه آهنگری و در و پنجره سازی باز کنم و اگر بشود زندگی ام را از آنها جدا کنم. اما سیندخت، می دانی چیست؟ اگر من همراه پدرم به اهواز نیامده بودم و تو را ندیده بودم شاید می توانستم این کار را بکنم. آمدن به اهواز، این طور فکر می کنم که کار مرا ساخت و راهم را عوض کرد. مراجعت من به تهران دیگر با این وضع غیرممکن است. می دانم به نظرت عجیب می آید. شاید هم از شنیدنش یکه بخوری و ناراحت بشوی. شاید من نباید این ها را به تو بگویم. اما هر چه باداباد، می گویم. هر چه باداباد، این نامه را می نویسم و اگر از من نخواستی بگیری آن را به آب روان می اندازم و دعائی هم پشت سرش می خوانم: ای آب روان محبوب مرا به من برسان! نمی دانم چطور شد که یکباره این طور تغییر پیدا کردم. نمی دانم بگویم چطور شده ام. همین قدر می بینم که تغییر پیدا کرده ام. همین قدر می بینم که قلبم، یعنی همان توده گوشتینی که سالها با آرامش کامل در سینه ام می تپید و به من نیروی زندگی می بخشید حالا سر خود می خواهد بایستد و به کارش ادامه ندهد. حس می کنم که هوای دور و برم سنگین شده و از نفس کشیدن عاجزم کرده است. خواب و خوراک و استراحت را نمی همم. گرما برایم بی معنی است و هیچ کاری غیر از فکر کردن به تو و دائماً در یاد تو بودن از دستم ساخته نیست. من تا به امروز نه عاشق کسی شده بودم و نه برای دختری از این نامه پرانی ها کرده ام. می دانم کار زشت و یا نادرستی است که می کنم و هر چیز که در نظر مردم زشت بود سرانجامی ناروشن دارد. اما باور کن سیندخت که غیر از این چاره نداشتم. باور کن که قلب من به بیماری ناشناخته ای که نامش را عشق نهاده اند مبتلا شده است. و من می بینم که خواه ناخواه می باید برای آرام کردن آن کاری بکنم. به هر وسیله ای که شده، هر چند بیهوده و باطل، دست بزنم. دیدن روی تو، هر چند از دور باشد، شنیدن صدای تو یا کرکر دم پائی هایت، هر چند از پشت دیوار باشد، بودن زیر همان آسمانی که تو هم از هوایش نفس می کشی، اینها و صد مثل این ها است نمونه ای از هوس های تبناکی که این روزها مرا مثل ماهی توی تابه بریان کرده است. اما اگر خانه را بفروشیم، همه این فرصتهای عزیز و شیرین از دستم گرفته می شود و چه بسا دیگر نتوانم حتی تو را از فاصله دور ببینم. دلم می خواهد به بهانه خرید چیزی توی کوچه یا خیابان بیائی. آخر، تو چرا اینقدر کم از خانه بیرون می آئی؟! اگر به التماس من جواب می گفتی و... ولی نه، من از تو هیچ خواهشی نمی کنم. نمی توانم بکنم. قلبم می لرزد و حس می کنم که آدم بی جربزه و ترسوئی هستم. با آنکه زائیده این آب و خاکم و هنوز پس از سالها زندگی در تهران ته لهجه اهوازی ام را از دست نداده ام، چون هیچ کس نیست که بشناسدم به طرز عجیبی در شهر خودم احساس بیگانگی می کنم. می بینم گرفتار دردی شده ام که بیشتر از طاقتم است. سیندخت، این یک گرفتاری عادی نیست که من بتوانم با وسائل عادی از چنگ آن خلاص شوم. جز خود تو هیچکس را پیدا نمی کنم که با او رازم را بگویم. تو به رگ گردن من شمشیر زده ای، بگو تکلیفم چیست.


    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #46
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    بلند شدن صدای زنگ در خانه مرا دستپاچه کرد. نامادری ام و بچه ها بودند که از بیرون برمی گشتند. نامه را شتابزده زیر برگ روزنامه ای که توی آشپزخانه، کف گنجه ظرفها پهن کرده بودیم نهادم و رفتم در را گشودم. سفورا به محض ورود به خانه چون کمی دیر در را به رویش گشوده بودم شروع کرد به پرخاش کردن: چکار می کردی که این قدر دیر آمدی؟- به دروغ متوسل شدم و گفتم: مشغول نوشتن نامه ای بودم به کرمانشاه برای پسرعمه هایم. این یکی را نخوانده بودم و نمی دانستم که به قول عرب ها طناب دروغ کوتاه است. پرسید کجا است این نامه، بیاور ببینم. گفتم مگر فکر کرده ای دروغ می گویم. منظورم از این دروغ چیست- از توی حیاط چادرشب را که روی هره بام رها کرده بودم دید. چون فهمید که هنوز رختخوابها را نینداخته ام بیشتر حرصش گرفت، اما کوتاه آمد. و من حس کردم که از وجود کیوان کم و بیش خبر داشت. شاید هم او را آنجا دیده بود. به من بدگمان شده بود. ولی از چیزی مطمئن نبود و هرگز نمی توانست حدس بزند که ممکن است کار من و او به جاهای بسی باریکتر هم کشیده باشد. این نامهربانی و بدگمانی سفورا کمتر از کار جوان مزاحم مرا ناراحت نکرد. نمی دانستم به کدام یک از این دو بداقبالی بیندیشم. دنیا را پر از کینه و بدنهادی حس می کردم که هر کس دستش می رسید می کوشید آن یکی را با سر به زمین بکوبد و فدای هوسها و وسوسه های دل بیمار خودش بکند. به فکرم رسید بروم و موضوع این پسر و نامه عاشقانه اش را به عمه ام بگویم و از او کمک بخواهم. این مسئله مهم نبود که نامادری ام از اینکه بدون اجازه از خانه خارج می شدم پیش پدرم برایم مایه هفت من شیر می شد. من می بایست کاری می کردم. من حس می کردم که دور و برم وقایعی در حال شکل گرفتن بود. من، با داستانهائی که از زمان کودکی از دهان اشخاص بزرگتر شنیده بودم، عاقبت این کارها را شوم می دانستم که همیشه به جای بدی می کشید و ناکامی هائی به بار می آورد. درست بود که من طعمه ستم شده بودم درست بود که از پستان محبت مادر سیر ننوشیده باز پس گرفته شده بودم. درست بود که تا حد یک کلفت بی شخصیت و پست، پائین آمده و در آن خانه حال و روز سگ را داشتم. ولی ابداً دختر لاابالی و بی قید نبودم. بخصوص نسبت به آینده ام امیدها داشتم. آدم بلند پروازی نبودم که آرزو کنم شوهرم مدیر کل یک اداره یا مهندس کارخانه ای باشد- به شما حقیقتش را می گویم و از این حقیقت گوئی ذره ای احساس شرم نمی کنم- یک معلم مدرسه که چهار یا حداکثر پنج سال از من بزرگتر بود غایت آرزوهایم بود. من که روزگارم به زجر روحی گذشته بود و هیچکس در این دنیا غمخوارم نبود و تیمارم را نمی کشید، نمی دانم شوهری می خواستم تا تیمارم را بکشد یا اینکه تیمارش را بکشم؟ این خواهشهای روح که گاهی شکل عقده به خودش می گیرد غالباً برای خود انسان نامعلوم است و جلوه های متضادی پیدا می کند. بهرحال، وجود من وجود این روح با همۀ جلوه های متضاد و عقده های پیچیده اش بود. به شما گفته بودم که گاهی جلوی آئینه می ایستادم و خودم را نگاه می کردم. این درست در وقت هائی بود که می خواستم از آن روح دردمند و ضربت خورده بگریزم یا اینکه با امیدهای واهی آینده خوابش کنم. من توی آئینه به صورتم نگاه می کردم و آنچه که در حقیقت به یک معنا چهرۀ آشفته و ژولیده همان روح بود، آن روح بود که شخصیت حقیقی من بود. حال آنکه این جوان فقط هیکل مرا دیده و عاشقم شده بود. او می دانست که من دختری بی مادر هستم. در نامه اش نسبت به من همدردی کرده بود. ولی از کجا معلوم که همین بی مادری من باعث تشویق او به این عشق ورزی و نامه پرانی بی مقدمه نشده بود. شاید او، برخلاف روح بدگمان من، نیت بدی در دل و فکر خرابی در سر نداشت. شاید او به راستی خاطرخواه من شده بود، و آن طورکه نوشته بود واقعاً قلب بیمارش در سینه آرام نداشت. اما آن کسی که من می خواستم و انتظارش را می کشیدم او نبود. او اگر بیمار بود به مصداق این مثل که تب تند زود عرقش درمی آید، خیلی زود یعنی بلافاصله پس از دست یافتن به معشوقه از این بیماری شفا می یافت. ولی خود هرگز نمی توانست کوچکترین مرهمی برای بیماریهای فراوان من باشد. او بچه تر از آن بود که بتواند فضاهای خالی روح مرا پر کند، یا حتی پی به شخصیت باطنی من که در وجود این روح آزرده مشخص می شد ببرد. خلاصه من به هر دلیل بود چندشم می شد و نمی توانستم به هیچ وجه این واقعه را تحویل بگیرم. من هرگز این تجربه را نکرده ام که در بیابانی راه بروم و ناگهان گرگ گرسنه ای سر راهم سبز شود. اما خواب آن را دیده ام و وحشتش را تا اعماق جان حس کرده ام. اکنون آشکارا می دیدم که همان احساس را داشتم. زیرا عشق کور بود. عشق اگر شدت پیدا می کرد و عاشق دسترسی به معشوق را مشکل می دید، دست به کارهای نزده ای می زد. و در این کارها رهبر او نه عقل بلکه هیجانها و غلیانهای طوفان مانندی بود که در حفره دل حس می کرد. همان چیزی که در این نامه اش از آن پرده برداشته بود: سفورا و طلعت برای انداختن رختخواب به پشت بام رفتند. من هم فرصت را غنیمت شمردم، نامه را از توی گنجه برداشتم تا ریز ریزش کنم و توی کوچه بریزم. کنجکاوی وادارم کرد تا قبل از بیرون رفتن از خانه (زیرا گفتم که می خواستم پیش عمه ام بروم) باقی آن را بخوانم. این طور ادامه می یافت:

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #47
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    «نمی دانم عکس العمل تو از خواندن این نامه چه خواهد بود و آیا اصولاً این واقعه برایت قابل درک است یا نه. اگر ما زمانی همبازی بوده ایم این دلیل نمی شود و برای من حقی ایجاد نمی کند که حالا از تو طلبکار چیزی باشم. از همه این ها گذشته، از کجا معلوم که تو نامزد کس دیگری نشده باشی؟ اگر مادر من همراهم به اهواز آمده بود کشف این موضوعان برایم مشگلی نبود. اما شاید تو با نوشتن چند کلمه روی یک تیکه کاغذ یا به هر کیفیت که خودت بهتر می دانی توانستی جوابم را بدهی و از درد این انتظار خلاصم سازی. برای این منظور، فردا بعدازظهر من به دیدن سیرک می روم. اگر تو هم توانستی و آمدی، آنجا فرصت خواهیم داشت که همدیگر را ببینیم. آنجا آنقدر شلوغ است و مردم شهر برای تماشا چنان هجوم آورده اند که هیچکس به هیچکس نیست. در محوطه وسیع میان درخت ها توی هم وول می زنند و سگ صاحبش را نمی شناسد. بیا و مرا از درد این انتظار خلاص کن. اگر هم نتوانستم با تو حرف بزنم همان دیدنت، و همین که به تقاضایم گوش داده و دعوتم را قبول کرده ای برایم کلی حرف است. ضمن اینکه می دانم هر چیزی باید دو طرفه باشد، اگر تو به من بی علاقه باشی یا از بخت بد من قبلاً شیرینی ات را کس دیگری خورده باشد، حرف من مفت است. نمی خواهم سر راهت واقع بشوم. ولی یقین دارم که اینطور نیست. یقین دارم که قلب من به دروغ نگفته است. حالا دلیلش چیست؟ دلیلش شاید یک مرز خدائی است. و من از خدا خواسته ام که در این کار یاوری ام کند. تو هم بگو آمین یا رب العالمین.
    به این جمله آخر که رسیدم در منتهای بی دل و حوصلگی ام نتوانستم از خنده خودداری کنم. در دلم برای او دعا کردم و گفتم: خدا روزی ات را از جای دیگری بدهد! سیرکی که از آن نام برده بود، گروهی بودند از جوانان ترکیه که برای برنامه هائی به ایران آمده بودند و اینک یک هفته می شد که در اهواز نمایش می دادند. شهرداری در یک از خیابانها، پشت میدان بارفروشها که زمانی محله ای خرابه بود به آنها جائی داده بود که بند و بساط خود را زده بودند. می گفتند برنامه های آنها تماشائی است و بسیاری از مردم شهر رفته و دیده بودند. به ویژه موتورسیکلت سوارانی که از دیوار راست بالا می رفتند و نمی افتادند مایه حیرت بودند. هر کس ندیده بود باور نمی کرد.
    آن شب من با اینکه به دیدن عمه ام رفتم و تا ساعت نه و نیم پهلویش بودم، از عنوان کردن هر مطلبی پیشش خودداری کردم. ضمناً نامه را برخلاف تصمیم اولم پاره نکردم و دور نریختم. زیرا چند بار در آن نام خدا را برده بود. توی آن نمی دانم چه ولی بهرحال چیزی بود که در من اثر کرده بود. برای آنکه این اثر بیشتر نشود از خواندن دوباره اش خودداری کردم و به خانه که برگشتم همان شبانه در یک جای محفوظی پنهانش نمودم. روز بعد، از آغاز صبح به این فکر بودم که بعدازظهرش چکار بکنم. رفتن من به سیرک به این معنی بود که دستور او را اطاعت کرده و برای ملاقاتش عوض پاها با سر دویده ام. در این صورت اگر هم جواب من منفی بود، اگر هم می گفتم، تو را نمی خواهم، حرفهایت مفت، کفشهایت جفت، این گفته که با عمل من تفاوت داشت او را قانع نمی کرد بلکه بدتر، از دیدن من آتشش تیزتر و جسارتش صدبار بیشتر می شد. رفتن من به سیرک به این معنی بود که در آسمان دنبال یک چنین خواستگاری می گشته ام و در زمین پیدایش کرده ام. نه، رفتن من به سیرک ابداً کار معقولی نبود.
    هنگام ظهر که پدرم به خانه آمد و سفره ناهار را چیدم، نمی دانم چطور شد که صحبت سیرک به میان آمد. زن پدرم اظهار علاقه کرد که می خواهد با بچه ها به تماشا برود. زیرا اغلب همسایه های اطراف ما و حتی دوستان جدید مذهبی او، رفته بودند. پدرم چون بعدازظهرش بیکار بود گفت که ساعت پنج همگی حاضر شویم، ما را خواهد برد. بچه ها و از جمله طلعت از این خبر خوش دست زدند و به هوا پریدند. اما من، با آنکه دلم غنج می زد و از شادی حس می کردم صورتم گل انداخته است خاموش ماندم و از هر نوع تظاهر خودداری نمودم. به عجله بعضی کارهایم را کردم که نامادری ام نگوید او کار دارد و باید در خانه بماند. وقتی که دوباره توی اتاق آمدم پدرم با نگاهی آزمایشی براندازم کرد و گفت:
    - سیندخت تو چطور، گویا تو از دیدن سیرک خوشت نمی آید. یا اینکه میل نداری با ما بیائی؟


    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #48
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    زن پدرم فوراً توی حرفش دوید:
    - اگر او هم بخواهد بیاید پس چه کسی در خانه بماند؟ آیا می خواهی برای یک هوس بی جا بیایند دار و ندار ما را بار خروس کنند و ببرند. آنهم در این کوچه خلوت که کسی به کسی نیست. شما بروید، من در خانه می مانم.
    من بغض گلویم را فشرد. در حقیقت چیزی نمانده بود بزنم زیر گریه. خواستم بگویم: خوب، تو در خانه خواهی ماند و ما خواهیم رفت. اما فکر کردم پدرم از من دفاع خواهد کرد. پدرم همچنان در قیافه من که شاید در آن لحظه به نظرش ابلهانه تر از هر زمان می آمد، خیره مانده بود. جواب دادم:
    - نه، من امروز حوصله بیرون آمدن از خانه را ندارم.
    زن پدرم گفت:
    - فلاحی باید قول بدهد که روز دیگری تو را خواهد برد.
    طلعت گفت:
    - سیرک، همین هفته آخرش است. فردا آخرین جمعه آن است. آن هفته آخرش بود که تمدیدش کردند.
    پدرم دستی به سر بی مویش کشید و گفت:
    - فردا او را خواهم برد.
    اینجا یک موضوع دیگر را باید توضیح بدهم، و آن مسئله لباس من بود. آن زمان که تازه سفورا به منزل پدرم آمده بود، طلعت لباسهای مرا می پوشید. بعداً تا سنین شانزده و هفده سالگی این من بودم که کهنه پوش او شده بودم. از زمانی که تحصیل را رها کردم و خانه نشین شدم، با آنکه هیکلم رشد کرده بود، از یک لباس سرخانه که بگذریم، باید بگویم، هیچ گونه لباس به درد بخوری که بشود آن را پوشید و بیرون رفت نداشتم. نامادری ام می گفت:
    - طلعت به مدرسه می رود، باید لباس آبرومند داشته باشد. اما تو توی خانه هستی، احتیاج نداری.
    اگر پدرم برای او یا دخترش ده دست لباس نو می خرید و برای من فقط یک ژاکت، او حسودی اش می شد و نمی گذاشت که توی دلش بماند. او حسادت خود را با کارها یا بهانه گیریهای عجیب و غریب بروز نمی داد، بلکه رک و راست درمی آمد می گفت:
    - او دختر خانه است، لباس نو می خواهد چکار. وقتی لباس نو داشته باشد هوس می کند برود بیرون، برود توی خیابان و خودش را به این و آن نشان بدهد. آن وقت اگر اتفاقی بیفتد مردم چه به من خواهند گفت. من اگر برای دختر خودم اتفاقی بیفتد آنقدر اهمیت نمی دهم که برای او. من از طلعت اطمینان دارم، اما از او نه.
    البته من بعضی از لباسهای مادرم را که کم و بیش به قواره تنم بود می توانستم بپوشم. ولی نمی دانم به چه جهت از این کار خوشم نمی آمد. بهرحال، آن روز آنها همگی فکر کردند که من به خاطر نداشتن لباس بود که دوست نداشتم بیرون بروم. هنگام عصر طبق آنچه گفته بودند، همگی به دیدن سیرک رفتند و ساعت هشت شب بازگشتند. برای من یک بستنی آورده بودند که پدرم به دستور نامادری ام از همان سر گذر خودمان خریده بود که خودم هم می توانستم اینکار را بکنم. من در آشپزخانه مشغول خوردن آن شدم. طلعت روی کف موزائیکی بدون فرش آشپزخانه نشسته و پاهای برهنه اش را دراز کرده بود. مثل کسی که خسته شده باشد مرتب خم و راست می شد، دست به پاهایش می کشید و برای من از دیدنی های سیرک صحبت می کرد. می گفت:
    - اما اینها همه یک طرف موتور سیکلت سوارانی که از دیوار راست بالا می رفتند یک طرف. به راستی از وحشت مو به تن آدم راست می ایستاد. مثل تنوره آسیاب به قطر پنج یا شش متر، از تخته و آهن استوانه ای درست کرده بودند که ارتفاعش بلندتر از یک عمارت دو طبقه بود. موتورسیکلت سوار از پائین، یعنی نزدیک کف زمین شروع می کرد به دور زدن. ناگهان دور می گرفت و او را می دیدی که روی بدنه دیوار بدون اینکه بیفتد با سرعت سرسام آور در حال گشتن است- در مدارهای دایره ای یا بیضوی. گاهی هم دستهایش را از فرمان موتور رها می کرد و به تماشاگران سلام می داد. یا از پشت به هم وصل می نمود، و خلاصه همه جور بازی می کرد. خیلی ها از وحشت چشمهای خود را بسته بودند. توی این موتورسیکلت سواران یکیشان دختر بود.
    من با نوعی بی علاقگی و سردی ظاهری که نشان می داد موضوع برایم بی تفاوت است، پرسیدم:
    - لابد جمعیت زیاد به تماشا آمده بود؟
    او گفت:
    - غلغله روم بود.
    - شما کسی را هم دیدید؟ منظورم از دوستان و آشنایان یا همسایه ها است.
    - بعضی از هم کلاسی ها را دیدم که آمده بودند. و آن پسری که دیشب صحبتش بود، کیوان، او هم بود. پهلوی ما آمد. آقای فلاحی او را به ما معرفی کرد. دو به دو خیلی با هم حرف زدند.
    طلعت هر وقت در حضور پدرم بود او را از زبان ما و به توصیۀ سفورا «بابا» صدا می زد. همانطور که منهم زن پدرم را «مامان» صدا می زدم. اما در موقع های دیگر خود را مجبور به این تظاهر نمی دید و می گفت، آقای فلاحی، بهرحال، من در همان موقع یقین داشتم که کیوان از غیبت من ناراحت شده و دلیل آن را هم از آنها پرسیده است. اما به نظرم رسید که طلعت در این خصوص بعضی مطالب را عمداً از من پنهان می کرد. به طور ساده گفت:


    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #49
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    - به نظر من جوان بدی نمی آید. حیف که تحصیلات و کار و بار درستی ندارد. مامان از او دعوت کرد که فردا عصر با پدرش اینجا به خانه ما بیایند. او گفت که پدرش با کمال میل این دعوت را خواهد پذیرفت.
    من بیش از پیش کنجکاو شدم. نامادری ام کسی نبود که به کسی مهمانی مفت بدهد. نمی توانستم فکر او را بخوانم. وقتی که به اتاق آمدم اتفاقاً دیدم که موضوع صحبت پدر و زن پدرم نیز همین دعوت فردا عصر بود. پدرم می گفت:
    - اینها مسافرند و در اینجا کسی را ندارند. این نوع انسانیت ها جائی گم نمی شود. شاید ما هم یک روزی گذارمان به تهران افتاد. ما که کسی را نداریم که به خانه آنها برویم. در مسافرخانه هم اطمینان نیست. سر آدم را چنان می برند و بروی سینه اش می گذارند که یک قطره خونش به زمین نمی ریزد. آقای مقبل به منزل یکی از دوستانش رفته است و شب ها آنجا می خوابد. حال آنکه همسایه از دوست بهتر است.
    زن پدرم گفته پدرم را تأیید کرد:
    - از آنها بخواه مدتی که اینجا هستند هر کاری دارند به ما رجوع کنند. آدمیزاد به محبت زنده است. شاید هم آنها به مسافرخانه رفته اند و پسره خجالت می کشید بگوید.
    روز بعد، هنگام عصر، ما تدارک مختصری دیدیم و منتظر آنها ماندیم. مدتها بود کسی به خانه ما مهمانی نیامده بود. من شور و شوقی داشتم که آقای مقبل را ببینم و کمی از ویژگی های اخلاقش آگاه شوم. برای من این مسئله جالب بود که چطور یک کارگر آس و پاس می تواند دختری چنان زیبا و اصیل، چنان یکدانه و عزیز را تصاحب کند و نگه دارد. چنین کسی می باید قابلیت های مخصوصی داشته باشد که حتی در اولین نگاه او را از سایرین متمایزش می کند.
    ما در نظر داشتیم از مهمانان به جای اتاق، توی حیاط پذیرائی کنیم که هر چه بود خنک تر بود. اما اشتباه یکی از بچه ها، یعنی بنفشه که شیلنگ آب را روی کف آجری حیاط باز کرد، این نقشه را بهم زد. حیاط در یک دقیقه به طوری دم کرد که حتی ایستادن توی آن فوق طاقت بود. سفورا کفرش درآمد و اگرچه گناه از دختر خود او بود، به من رو کرد و گفت:
    - من از بنفشه چه توقع دارم که شش سال بیشتر ندارد. تو دختره گنده، تو نمی فهمیدی که آب پاشی حیاط در این موقع روز کار غلطی است. حالا که این طور شد چشمت کور برو توی اتاق خودت و همانجا باش. نمی خواهم کمکم کنی. کار وقتی از روی بی میلی باشد نکردنش بهتر است.
    موضوع برایم روشن شده بود که او می خواست با دور کردن من از صحنه، دختر خودش را گل مجلس بکند. به او دستور داد برود لباسهای تمیزش را بپوشد و کمی هم به سر و صورتش برسد که این طور مثل جن بو داده نباشد. طلعت گوئی هنوز مقصود پنهانی او را درک نکرده بود. پیوسته می گفت: چرا، مامان، چرا سیندخت نباید جلو بیاید؟ سرانجام سفورا با لحن مخصوص و حالت اکراه زده ای به او گفت:
    - به دو دلیل، اول اینکه اگر یک وقت پدر این جوان برای پسرش از سیندخت خواستگاری کند و آقای فلاحی موافق نباشد، با اینکه بعداً خود آنها پشیمان شوند و جا بزنند، دیگر کسی نیست که بتواند این دختر را در خانه نگه دارد. او به کلی عوض خواهد شد. اما وضع تو کاملاً فرق می کند.
    طلعت پرسید:
    - خوب، دلیل دوم؟
    مادرش این طور جواب داد:
    - دلیل دوم این است که اصلاً نمی خواهم او را ببینند. حالا می فهمی؟ همین.
    وقتی که او توی اتاق این صحبت ها را با دخترش می کرد، هیچ خیال نمی کرد من در راه پلکان ایستاده ام و گوش می دهم. خیال می کرد توی اتاق بالا رفته ام و در را مثل همیشه به روی خودم بسته ام. من ناراحت نشدم. بلکه کاملاً برعکس، از این پیشامد خوشحال شدم و توی دلم آرزو کردم که او در نقشه ای که کشیده است موفق بشود. این جوان هر چه بود به سر طلعت زیاد بود. تنها مزیتی که داشت این بود که زیر فرمان پدر و مادرش بود. اگر طلعت یا به قول مادرش که همان روز لحنش عوض شده و او را «ماه طلعت» صدایم زد، رفتنی می شد، نامادری خواه ناخواه در رفتارش با من تجدید نظر می کرد و مهربان تر می شد. آن وقت پدرم نیز بدون شک از او پیروی می کرد و به یاد می آورد که دختر اصلی اش همین است که مانده است، نه آنکه رفته است. خوشحالی من یک دلیل دیگر هم داشت و آن این بود که در زندگی ما، دست کم تا آنجا که من حس می کردم، هیچ نوعی طنین خوش و با شکوهی نبود. نه وسیله تفریحی که با آن سرمان گرم بشود، نه یک محیط خانوادگی بی غشی که همه اعضاء با عشق بهم روز و شب را بهم بدوزند. این خواستگاری و وصلت، اگر البته صورت می گرفت، در زندگی همه ما تغییر بزرگی بود که بدون شک روحیه ها را هم عوض می کرد.
    اما مهمانان برخلاف قولی که داده بودند تا ساعت هشت و نیم شب ما را در انتظار نگه داشتند و نیامدند. پدرم که از گرمای زیاد شب ناراحت بود از این بدقولی ناراحت تر شد. سرانجام طاقت نیاورد و پیراهن و زیر پیراهنش را بیرون آورد با لج کناری انداخت و همین طور لخت نشست. نامادری ام او را سرزنش کرد. او هم زیر پیراهنش را توی حوض خیس کرد و طبق عادت همیشگی، در حال نم پوشید. من و طلعت هم برای انداختن رختخوابها به پشت بام رفتیم. به نظرم می آید که شب جمعه و اول ماه نو بود. هلال ماه در سمت مشرق مثل نقره خام می درخشید. باد گرمی می وزید، مثل یک حمام نامطبوع، که کلافه کننده بود و آدم را از صرافت هر کاری می انداخت، که دلش می خواست بی حس و حرکت روی تشک داغ بیفتد و به هیچ چیز فکر نکند. آسمان از سمت شمال و مشرق پر ستاره بود. و سمت مغرب، شعله های گازی که بر فراز دکل ها می سوخت، هزاران متر اطراف خود کهکشانی عظیم درست کرده بود. در میان این کهکشان، مثل اینکه گردونه غول آسائی گذشته و گرد و خاک به هوا بلند کرده است، غبارهای ریز ناهمگون و مواجی به چشم می خورد که به سان اخگر روشن شده بود. در همین موقع که ما آسمان و فضای تاریک و روشن اطراف را نگاه می کردیم و هر کدام بی آنکه سخنی بگوئیم در افکار خود غوطه ور بودیم، صدای زنگ در خانه شنیده شد.


    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #50
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    در همین موقع که ما آسمان و فضای تاریک و روشن اطراف را نگاه می کردیم و هر کدام بی آنکه سخنی بگوئیم در افکار خود غوطه ور بودیم، صدای زنگ در خانه شنیده شد. من از روی جان پناه توی کوچه نگاه کردم. مهمانان، یعنی پدر و پسر مسافر بودند که بالاخره آمده بودند. پدرم در حالی که پیراهنش را روی شانه انداخته بود و در راه آن را می پوشید شتابزده به استقبال آنان رفت. جلوی در با آقای مقبل روبوسی و خوش و بش کرد. سفورا شتابان فرشی از اتاق به حیاط برد و کنار حوض که اینک خنک تر شده و اثر دم از بین رفته بود انداخت. مهمانان به راهنمائی پدرم توی حیاط رفتند و نشستند. من مطمئن بودم که آنها برای شام خواهند ماند. ظاهراً دعوت عصرانه را با شام اشتباه کرده بودند. حیران مانده بودم که نامادری ام چه فکری خواهد کرد و در حالی که خودمان هم شام درست و حسابی نداشتیم از آنها چطور پذیرائی خواهد کرد. ما خودمان شبهای تابستان همیشه با غذای حاضری از قبیل خیار و سکنجبین، یا نان و پنیر و هندوانه برگزار می کردیم. آنهم روی بام و زیر نور ستارگان. چراغ روشن نمی کردیم و جز طرحی از چهره ها و سفیدی چشم ها یا حرکت دست ها که در سفره می آمد و به سوی دهان می رفت چیزی از همدیگر نمی دیدیم. و اینهمه با تمام بی لطفی برای خودش لطف مخصوص داشت.
    چند دقیقه ای گذشت. سفورا برای آنها شربت برد. او هرگز عادت نداشت هنگام ملاقات و خوش و بش با مرد بیگانه دست خویش را به سوی وی دراز کند. حتی اگر بیگانه از روی ندانستگی دست پیش می آورد فوراً متوجه می شد که کار بی خودی کرده است. نامادری ام بعد از احوالپرسی مختصری که با آقای مقبل کرد به طور گرم و صمیمانه ولی اعتراض آلودی به او گفت:
    - پس چرا خانم را همراه نیاوردید؟ هر چند حالا فصل مسافرت به اهواز نیست. ولی ما دلمان می خواست او را ببینیم. روزی نیست توی خانه ما که صحبت از او نباشد. از او و از شما که چه مردمان نیکی هستید.
    آقای مقبل شرمزده شد، عرق صورت و گردنش را با دستمال کلاغی بزرگی که داشت پاک کرد و گفت:
    - خوبی از خودتان است خانم. انشاءالله سفر دیگر خدمت شما خواهد رسید.
    صحبت بین پدرم و مهمانان خیلی زود کرک انداخت. من و طلعت از روی بام خوب می شنیدیم و از میان سوراخ های جان پناه آنها را می دیدیم. البته باید بگویم آقای مقبل را که کنار حوض نشسته پشتش را به شیر آب تکیه داده بود. نیمی از بدنش روی فرش و نیمی روی زمین بود. پسر او طرف اتاق نشیمن و پشت به دیوار نشسته و اصلاً در زاویه دید ما نبود. آقای مقبل آن طورکه من در یک نگاه دیدم، مردی بود کمی بلند و متناسب. البته سری کوچک داشت که به گردن کلفت و عضلانی اش نمی خورد. صورت گرد و کوچکش با چشمانی که زیر چاقی قهوه ای رنگ پلک ها ناپیدا بود مشخص می شد. وقتی که می خندید لبانش مثل شکاف قلک از هم گشوده می شد و حکایت از خوش قلبی فراوانش می کرد. موهای سرش نریخته بود ولی با آنکه سن و سالی نداشت و به زحمت چهل و پنج سالش می شد برف زودرس پیری بر سرش نشسته بود. چهره ای رویهم رفته احساساتی داشت که هنگام تعجب یا خشم و همدردی، خیلی زود خودش را لو می داد و هر کس هر لحظه زود می دانست که صاحب آن در آن لحظه دقیقاً چه افکاری در دل داشت. اگرچه یک نوع سادگی خاص مردمان کارگر در رفتار و گفتارش مشهود بود، به نظر می آمد که هر چیز را خوب درک می کرد و در میدان اندیشه مردی کاملاً پخته و ورزیده بود. صحبتهای پدرم با آقای مقبل حول مسائل کار و زندگی و بخصوص قصد و غرض مسافرت پدر و پسر به اهواز دور می زد. آن طورکه آقای مقبل می گفت، مرد برنج فروش برای تخلیه مورد اجاره ادعای سرقفلی می کرد- چیزی که آنها ابداً انتظارش را نداشتند و سخت و سفت پشتش را گرفته بود که اگر این سرقفلی را به او ندهند انتظار تخلیه از او نداشته باشند. می گفت، خانه که حیاطش به کلی از بین رفته و جزو خیابان شده از همان آغاز برای او استفاده سکونتی نداشته است. این خانه هر چه هست حالا انبار کالای او است که اگر آن را از دست بدهد در حقیقت به آن معنی است که کسب اصلی اش را توی آن راستا از دست داده است.


    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 5 از 14 نخستنخست 123456789 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/