من گریه را سر دادم و توی اتاق پیش مادرم رفتم. و اگرچه قضیه را برای او تعریف نکردم و فقط گفتم که کیوان به من سیلی زد، از آن پس هرگز با پسرک شرور روبرو نشدم. گفتۀ قلنبه او هم به نظر من نسبت به حرکتش دلیل دیگری بر شرارتش بود. به نظرم می رسید داغی که او توی جمع همسالان بر صورت من زد خیلی بدتر از داغی بود که من بر صورت او نهادم. روز بعد، مادر او توسط زنی که به گمانم کلفت یا دایه شان بود، توی یک سینی برنجی کنگره دار، قیچی کوچکی نهاده رویش را دستمال انداخته و به در خانه ما فرستاده بود. با لحن نیشداری پیغام داده بود:
- با این قیچی ناخنهای دخترت را بگیر که مثل گربه صورت بچه مرا چنگ نزند و خون نیندازد.
و بد نیست بدانید که آن قیچی و همچنین سینی قشنگ کنکره دار هنوز هم در خانه ما بود. مادرم که تا حدی اخلاق کولی ها را داشت و از این رندیها بدش نمی آمد، مفت خود دانست و به عنوان نوعی جواب در مقابل آن پیغام، یا درسی اخلاقی، هرگز نخواست هیچکدام را پس بفرستد. گفت بگذار خودشان بیایند دنبالش. که البته نیامدند و گذشت زمان مثل هر نوع تصرفی که اول از راه زور است و بعد ایجاد حق می کند به نفع ما نقش بازی کرد. این هم از نوع کارهائی بود که مادرم می کرد. آیا وجود همین قیچی جادوئی نبود که بین او و پدرم جدائی افکند و زندگی خوش ما را بهم زد؟ اگر این قیچی در خانه ما نبود شاید من در این موقع اصلاً قضیه بازی آن روز و حرکت زشت این پسر را که گواه روشن و گویائی از تربیت نادرست او بود فراموش کرده بودم. اگر من آن روز که آن کلفت قیچی را با سینی به در خانه مان آورد موضوع را به مادرم می گفتم که چطور بچۀ تخس مرا توی همسالانم بی آبرو کرد، مادرم که تنش برای این نوع کارها می خارید یسل می کشید و می رفت به در خانۀ آنها. قیچی و سینی را پرت می کرد توی حیاطشان. بچه را می کشید بیرون و گوشش را می کند می گذاشت کف دستش. درست به این علت و از این جهت موضوع را در دل نگه داشتم و به مادرم نگفتم که از غوغا می ترسیدم. بعدها من به عمل زشت آن روز آن پسر خیلی فکر کردم. زیرا گفتم که بر روحم داغ نهاده بود. آن طور که با فکر ناقصم به نتیجه می رسیدم، این عمل او نمی توانست همین طور بی مقدمه و از روی تصادف محض باشد. آن زمان هنوز تلویزیون، این خردجالی که به قول نامادری هر سر مویش سازی است و مردم را عنتر و منتر خودش کرده است به اهواز نیامده بود که بگوئیم او از تلویزیون تقلید کرده بود. تازه، هر تقلیدی علفی است که بر روی یک ریشه قبلی سبز می شود و رفته رفته رشد می کند و شاخه می دواند. او با همه آن تعریف های دلچسبی که از نجابت ذاتی و کمال مادرش می کردند به نظرم خیلی لوس یا آن طور که شوشتریهای این محال می گویند، چلیس (بچه ای که هرچه می بیند می خواهد.) تشریف داشت، یا که اصلاً بوئی از نزاکت و تربیت به مشامش نخورده بود. بهرحال، در این موقع که او به اهواز آمده بود و مرا می دید شاید به انگیزه همان سرشت سرکشی که وادار به آن عمل ناپسندش کرده بود، خیال می کرد بین من و او از همان زمانها نوعی رابطه معکوس عاطفی ایجاد شده و دست اندر کار است که هر زمان دلش بخواهد می تواند از آن به نفع خود استفاده کند. درست مثل یک حساب در گردش که آدم در بانکی باز می کند و با دسته چکی که توی جیبش هست، هرجا و هر وقت می تواند از آن استفاده کند.
برمی گردم به اصل داستان. روز بعد، قبل از آنکه ظهر رسیده باشد پدرم در خانه پیدایش شد. از سر گذر نان و گوشت و بنشن خانواده را خریده بود. او پاره ای وقتها از اداره قاچاق می شد و زودتر به خانه می آمد. توی دهلیز خانه جای نسبتاً خنکی بود که ما غالباً بدون آنکه فرش بیندازیم می نشستیم. با برقی که در چشمانش بود به من نگاهی کرد و گفت:
- ببینم، تو-
من وسائل دستش را گرفتم و دنبالش به اتاق رفتم. او به طوری که در حقیقت غرضش خبر دادن به سفورا بود، ادامه داد:
- تو، این همسایۀ ما را که چند سال پیش بتهران رفتند یادت هست؟ شیرینی پزها را می گویم. سر گذر که بودم پسر آنها را دیدم. از جای زخم توی صورتش فوراً او را شناختم. به من سلام گفت. چطور است که چهره آدم هر چقدر تغییر بکند باز هم بعد از سالها قابل شناختن است. او آن وقتها بچه ای بیشتر نبود.حالا کت و کوپالی بهم زده و برای خودش مردی شده است.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)