صفحه 5 از 19 نخستنخست 12345678915 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 41 تا 50 , از مجموع 183

موضوع: اتوبوس ( دفتر سفید / دفتر سیاه ) | فهیمه رحیمی

  1. #41
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    (39)
    تغییراتی هم در دکور اتاق داده بود . اتاق دلچسبتر شده بود و جلبکها روی پنجره در حال پیشروی بودند . مقابل عکس مادر نشستم و نامه منصور زا باز کردم . او بیش از آنکه از خود بگوید زبان به نصیحت و دادن امید گشوده بود . منصور نوشته بود ( من به این امید تلاش می کنم که روزی بتوانیم دوباره کانون گرمی از آن خود داشته باشیم و تو و بدری زندگی سعادت باری را دنبال کنید ) . منصور از اینکه نتوانسته بود در مراسم شب سال مادر و پدر شرکت کند اظهار تاسف کرده بود . من هنگام خواندن نامه گریه کردم . سر که بلند کردم ، عمو را دیدم که گوشه اتاق ایستاده و نگاهم می کرد . همراه با گریه خندیدم و گفتم " منصور به شما و خانواده سلام رسانده " . عمو متوجه نشد و من بار دیگر تکرار کردم . به خود آمد و گفت " او صحیح و سالم بر می گردد و تو نباید نگران او باشی . حالا اشکهایت را پاک کن . نمی خواهم مادرت اشکهایت را ببیند " . بعد برای آنکه صحبت را تغییر داده باشد پرسید " از تغییر دکور راضی هستی ؟ " گفتم " خیلی قشنگ شده " . گفت " این لاله ها جلوه اتاق را بیشتر کرده اند . یک روز این لاله ها به تو تعلق خواهد گرفت " . گفتم " عمو جان من به چیزی دلبستگی ندارم و این چراغها هم مال من نیست . فراموش نکنید که شما دو تا دختر دارید و باید به فکر آنها باشید ! " عمو با صدای بلند خندید و گفت " برای آنها هم می خرم . تو و مادرت همیشه همین طور بوده اید . وقتی دزدکی بزرگترین گردو را از عبدالله بلند می کردم و پیش مادرت می بردم ، قبول نمی کرد . او از پذیرفتن گردوی دزدی خودداری می کرد . تو هم گمان می کنی که این شمعدانها مال دختر های من است ، نه مال تو . اما دخترکم ! عمو در جوانی برای رضایت و خوشحالی مادرت ، دست به کار های اشتباه می زد ، نه حالا ! حالا من آنقدر عاقل هستم که حقی را نا حق نکنم . حالا که اینجا هستیم و می توانیم به راحتی با هم صحبت کنیم ، خواستم تو هم بدانی که من اجازه گرفته ام که تو را به سر کار روانه کنم ، اما نه هر کاری و در هر جایی ! کاری که تو انتخاب می کنی باید مورد تایید باشد " . خوشحالی را به وضوح در صورتم دید و او هم لبخندی غاز خوشحالی بر لب آورد و گفت " به عقیده ما بهترین شغل برای تو رسیدگی به امور حساب و کتاب دفتر خودم است ، تو با من کار می کنی و نیما فرصت کافی پیدا می کند تا به بقیه امور رسیدگی کند " . از شغلی که عمو برایم انتخاب کرده بود چندان راضی نشدم و می خواستم لب به اعتراض باز کنم که عمو پیش دستی کرد و گفت " وقتی کنارم باشی خیالم آسوده تر است و جای حرف و نقل هم نمی ماند . دلم می خواهد پس از من کسی باشد که به نیما کمک کند " .
    و من به ناچار تسلیم شدم .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #42
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    (40)
    دختر ها خودشان را برای رفتن به جشن آماده می کردند و من به تماشا نشسته بودم . فکر می کنم شور و شوق آنها در من نیز اثر کرده بود چون با هیجان در مورد آرایش و لباس آنها اظهار عقیده می کردم همچنین زن عمو را هم برای آراستگی هر چه بیشترش راهنمایی میکردم . به زن عمو قول داده بودم که همراه عمو در این جشن شرکت کنم . به این معنی که من و عمو جدا از دیگران و کمی دیر تر حرکت کنیم . نیما در کت و شلوار مشکی برازنده تر شده بود . وقتی گروه آنها آماده حرکت شد ، زن عمو بار دیگر از من قول گرفت و سپس آنها خانه را ترک کردند .

    از سکوتی که به وجود آمد ، یک لحظه دلم گرفت . شاید هم ترسیدم . به اتاقم رفتم و کمد را گشودم و به تماشا ایستادم . لباس بنفش مادر را برداشتم و بر انداز کردم . این لباس که بادگار او بود ، کششی در من به وجود آورد . و آن را بر تن کردم و سپس با آرامش خودم را برای رفتن آماده ساختم و به انتظار عمو نشستم . وقتی صدای اتومبیلش را شنیدم ، یک بار دیگر خودم را در آینه بر انداز کردم . عمو کلید انداخت و وارد خانه شد و من به استقبالش رفتم ، ولی با تعجب دیدم که شاهین نیز همراه اوست و کمی پس زدم . آن دو لحظه ای از دیدن من هاج و واج ماندند . مشاهده من در آن لباس ، آنها را جذب کرده بود . قبل از آن مرا فقط در لباس مشکی دیده بودند .
    عمو گوشه چشمش را تنگ کرد و گفت " عزیزم ! واقعا تو زیبایی " . گفتم " متشکرم " او جلو آمد و پیشانی ام را بوسید و سپس رو به شاهین کرد و گفت " ببین من و مینو تا چه حد از لحاظ احساس به یکدیگر نزدیکیم ! رنگ بنفش ، رنگ ایده آل من است و مینو هم همین رنگ را دوست دارد " . می خواستم بگویم که این لباس مال مادر است . او زنده نماند تا خودش این را بر تن کند . اما پشیمان شدم و لب فرو بستم . عمو ادامه داد " تا تو از شاهین پذیرایی کنی من لباسم را عوض می کنم " شاهین گفت " متشکرم ، چیزی میل ندارم . فقط دلم می خواهد اگر مینو خانم اجازه بدهند کمی به تماشای مرغهای عشق بنشینم " . من در اتاق را گشودم و او داخل شد . چند لحظه مقابل قفس ایستاد و به آن نگاه کرد و بعد بدون آنکه نگاهم کند گفت " خوشحالم که شما هم در جشن شرکت می کنید . وقتی شنیدم قبول کرده اید خوشحال شدم " . " متشکرم . ولی اگر در انتخاب آزاد بودم ، مسلما نمی آمدم متاسفانه انتخابی در کار نبود " . نگاهم کرد و سرش را به عنوان درک صحبت من حرکت داد و گفت " گاهی تابع رای اکثریت شدن هم مفید است . شاید اگر ما را به اختیار خودمان رها کنند باعث نابودی خودمان بشویم . من می توانم درک کنم که چرا رغبتی به حضور در جمع ندارید ، همچنان که خودم رغبت چندانی ندارم ، ولی باید رفت . چرا که عدم حضور ما تعبیراتی نا خوشایند به دنبال خواهد داشت و ما نا گزیریم با دیگران زندگی کنیم " . گفتم " و همین امر است که مرا وادار می کند علی رغم میلم در این جشن شرکت کنم " . تبسمی کرد و گفت " ما شرکت می کنیم و در شادی آنها سهیم می شویم . کسی چه می داند ؟ شاید جو آن محیط باعث شود که چند ساعت از خود غافل شویم و درد و اندوه را فراموش کنیم " . نگاهش کردم و لبخند زدم . لبخندم آرامشی تصنعی به همراه داشت .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #43
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    (41)
    رفته رفته خودم را برای حضور در این جشن آماده کردم . شاهین نگاه دیگری به قفس انداخت و در قفس را که باز بود امتحان کرد و پرسید " در را نمی بندید ؟ " گفتم " نه ! شاید مرغها هوس کردند پرواز کنند " . او رو به من کرد و گفت " شما هنوز معتقد هستید که باید رفت ؟ " گفتم " حس می کنم دیگر شوق پرواز ندارم و دارم معتقد می شوم که می شود به محیط انس گرفت و در آن احساس آزادی کرد " . برقی در چشمانش جهید و پرسید " شما در این مورد که می شود در یک خانه کوچک هم خوشبخت بود ، فکر کرده اید ؟ " شانه بالا انداختم و گفتم " دارم معتقد می شوم که همه چیز پوچ و بی معنی است و ما با زندگی کردن ، خودمان را گول می زنیم و خودمان را به بازی می گیریم . شبها از پس روز ها و روز ها از پس شبها می آیند و می گذرند . این سیر تغییر نا پذیر است ، مثل گذر عمر . پس چه فرقی می کند که من در کجا باشم و در کجا عمر را سر کنم ؟ هیچ چیز زندگی مهم نیست " . لبخند خشکی بر لب آورد و گفت " دلم را خوش کردم که بالاخره لحظه دلخواهم رسید و شما به احساس من واقف شدید . در یک لحظه و یک آن خودم را خوشبخت احساس کردم . اما مهم نیست ، من هم می توانم خودم را گول بزنم و این را به خودم بقبولانم که روزی نه به طور اجبار ، بلکه از روی اختیار ساکن این شهر بشوی ، روزی که تعلق خاطری پیدا کنی و با عشق به زندگی نگاه کنی " .

    عمو در اتاق را باز کرد و گفت " بچه ها من حاضرم اگر کاری ندارید حرکت کنیم " .
    جشن تولد با شکوهی بود . گمان نمی کردم در اینجا نیز جشنی چنین با شکوه برگزار شود . خانه نسیم بسیار بزرگ و مجلل بود و مهمانان نیز هر کدام به بهترین نحو خود را آراسته بودند . تزیینات محل برگزاری جشن زیبا و چشم نواز بود و از همه با شکوهتر ، خود نسیم بود ، که در آن لباس سفید و بلندش به نظر ، یک پرنسس جلوه می کرد . او چشمانش درشت و گیرا است و رنگ عسلی آن با مو های خرمایی اش هماهنگی کاملی دارد . نسیم هفدهمین سال تولدش را جشن گرفته بود . او با مهربانی و صمیمیت به من خوشامد گفت و من در کنار خانواده عمو جا گرفتم . انبوهی مهمانها و شور و نشاطشان مرا مجذوب کرد و همان طور که شاهین گفته بود ، غم و اندوه را فراموش کردم . شاهین و نیما با نسترن حرف می زدند . در آن هنگام من به این اندیشیدم که – شاهین چقدر برازنده دیگران است – و حسادت کردم .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #44
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    (42)
    می دانم خنده ات گرفته ، به تو حق می دهم بخندی . اما باور کن . من در آن زمان بغض کردم . بغضی نا خواسته راه گلویم را بست و برای آنکه اشکم جاری نشود ، سالن را ترک کردم . هوای خنک حالم را جا آورد و زمانی که عمو کنارم ایستاد ، دیگر آرام شده بودم . عمو پرسید " خسته شدی ؟ " گفتم " نه ، فقط به هوای تازه احتیاج داشتم ". گفت " من و تو طرفدار سکوتیم و سر و صدا روی اعصابمان تاثیر منفی می گذارد . بیا با هم همین جا بنشینیم " . و ادامه داد " هیچ می دانی امشب خیلی زیبا شده ای ؟ " گفتم " عمو جان شما همیشه خوبیهای مرا می بینید و عیبهایم را ندیده می گیرید . من چندان هم زیبا نیستم " . او با صدای بلند خندید و گفت " تو یک جفت چشم جادویی داری و نگاهت هم مثل آهن رباست ، این را باور کن و قدر چشمانت را بدان " . من هم خندیدم و گفتم " پس چشمهایم را بیمه می کنم " . دستم را گرفت و گفت " بیمه چشمان تو تسخیر قلبها است . من می دانم بدون آنکه خودت بخواهی قلب چند مرد را تسخیر کرده ای . تو بی توجه از تاثیر نگاهت مرد ها را اسیر می کنی " . گفتم " هرگز این طور نشده ! " . باز هم خندید و گفت " پس کمی به اطرافت نگاه کن و چشمهای مشتاق را ببین که چطور تو را زیر نظر دارند . می خواهی یک نفر را به عنوان نمونه اسم ببرم ؟ " گفتم " لطفا این کار را نکنید . نمی خواهم بدانم " . ندانستن بهتر از آن است که بدانی ، و نخواهی که بدانی . عمو پرسید " می ترسی ؟ " گفتم " بله ، می ترسم ، چون هنوز آمادگی ندارم " . عمو به چشمانم نگاه کرد و پرسید " ـآمادگی چه چیزی را نداری ؟ " گفتم " آمادگی این که با احساس کسی شریک شوم . من دارم تلاش می کنم که به تدریج بعضی از تعلقات را در خودم نابود کنم . اگر اجازه بدهم دیگر این مینویی که الان جلو شما نشسته نخواهم بود " . به اینجا که رسید ، عمو پرسید " یعنی می خواهی بند ها را پاره کنی و چشمت را به روی همه چیز دوست داشتنی ببندی ؟ " گفتم " من این مبارزه را شروع کرده ام و تا حدی هم موفق شده ام " . پرسید " یعنی می خواهی محبت خودمان را هم فراموش کنی " . گفتم " ببین عمو جان ! مرا به شک و تردید نیندازید . علاقه ما گسستنی نیست . همه چیز جز این مورد ! " تبسمی لبهایش را از هم گشود و گفت " پس با این حساب برادرت و بدری و دایی کاظم هم استثنا هستند ؟ " گفتم " بله ، آنها هم استثنا هستند " . گفت " پس کدام تعلق را می خواهی ازخودت دور کنی ؟ " گفتم " تعلق و دوست داشتن زادگاهم را ، تعلق و دلبستگی به اینکه کجا باید با شم و چرا باید باشم . دیگر نمی خواهم کاخ و کوخ برایم تفاوت داشته باشد . من مثل مادر قصر را به کلبه ترجیح نخواهم داد . من مثل او با زندگی هیچ انسانی بازی نمی کنم . وقتی به چیزی دل نبندی ، زجر هم نمی کشی " . عمو با تاسف سر تکان داد و گفت " متاسفم . نه برای تو ، برای طرز قضاوتت که می بینم در مورد مادرت این طور قضاوت می کنی . اگر او زنده بود و این را می شنید ، مسلما از تو می رنجید ، همین طور که من از تو رنجیدم . محبت ما پاک و خالص بود . من پشیمان نیستم که دل به او باختم . یک روز هم به تو گفتم مقصر خودم بودم که اهمال کردم . زمانه ما زمانه ابراز نبود . واضحتر بگویم : این طور تربیت نشده بودیم که راحت زبان باز کنیم . پدر بزرگت سرنوشت دخترش را قلم زد و مادرت خودش را رسوا نکرد . من اگر گفتم او کاخ را به کوخ ترجیح داد ، می خواستم با محکوم ساختن او غقده ام را بیرون بریزم . اما حقیقت این است که او صبر کرد و من تعلل کردم . تو نمی توانی او را به چیزی محکوم کنی ! به من نگاه کن و بگو آیا هر بار که من به خطایم اعتراف میکنم ، تو آرامش پیدا نمی کنی ؟ " گفتم " چرا ، فکر می کنم که یک جسم سنگین از روی قفسه سینه ام برداشته می شود و بهتر تنفس می کنم ". عمو تبسم کرد و گفت " من تو را دوست دارم و از این که هر بار به گناه خودم اعتراف کنم پشیمان نیستم . پس بلند شو تا برویم و به دیگران بپیوندیم " گفتم " عمو ! " نگاهم کرد . گرم و عمیق . گفتم " اگر بتوانم همه را فراموش کنم ، شما را نمی توانم ! " با صدای بلند خندید و گفت " همین اعتراف را می خواستم بشنوم . بلند شو عزیزم ، بلند شو که دنیا به روی ما می خندد " .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #45
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    (43)
    شاهین کنار مادر نسیم نشسته بود . هنگام ورود از کنار او گذشتم . سرش را بالا گرفت و به من نگاه کرد . عمو دستش را روی شانه او گذاشت و رد شد .

    نسیم مهمانها را سر میز شام دعوت کرد . من و عمو هم با مهمانها سر میز حاضر شدیم . کنجکاو شده بودم ، و یا شاید وسوسه ! بله ، دوست دارم بگویم کنجکاو شده بودم که ببینم میان شاهین و نسیم چه روی می دهد . گاهی به شاهین نگاه می کردم و زمانی به نسیم ، اما هیچ ندیدم . نسیم کاملا در سرور و شادی غرق بود و شاهین در خود فرو رفته .
    ظرف غذایم را برداشتم و از میز دور شدم و کنار پنجره ، رو به بالکن نشستم . نیما هم به تقلید از من غذایش را برداشت و مقابلم نشست و پرسید " از این جشن خوشت می آید ؟ " گفتم " جشن خوبی است " . لبخند زد و گفت " نسیم امشب اطلاعات جامعی درباره تو کسب کرد " . و بعد به نگاه متعجب من خندید و گفت " او دختر حسودی نیست ، اما کنجکاو شده بود و می خواست بداند کدام یک از ما دو نفر در دل تو جا گرفته ایم " . گفتم " منظورت را درک نمی کنم " . گفت " دوستان و آشنایان منتظرند تا تو یکی را انتخاب کنی . نسیم هم می خواست بداند که آن مرد خوشبخت کدام یک از ماست . بی تفاوت به او گفتم " خب شما به او چه گفتید ؟ " چشمکی زد و گفت " من او را توی تردید باقی گذاشتم " . پرسیدم " چرا ؟ چرا به او حقیقت را نگفتید ؟ " کلمه ( حقیقت ) را تکرار کرد و گفت " چون خودم از حقیقت خبر ندارم " . گفتم " خیلی روشن و آشکار است . شما می توانستید به او بگویید مینو هیچ کدام . . . " نیما سخنم را قطع کرد و گفت " نه من قادر به گفتن این حرف نیستم . هر چه باشد ما مرد ها هم برای خودمان غروری داریم " . بی اراده و با صدای بلند خندیدم و گفتم " حفظ غرور شما باید با بد نامی من تثبیت شود ؟ " گفت " بد نامی نه ! از میدان بدر کردن رقیب بهتر است " . پرسیدم " کدام رقیب ؟ " و نیما با اشاره ، نگاه مرا متوجه جایی کرد که مردی در کنار عمو ایستاده بود و هر دو لیوان های نوشابه به دستشان بود . پرسیدم " او کیست ؟ " گفت " چطور او را نمی شناسید او کسی است که به عنوان نماینده به مجلس گسیل می شود و . . . " گفتم " من که او را نمی شناسم چون به این اطراف آشنایی ندارم . اما چطور است که او مرا دیده و می شناسد ، اما من . . . " نیما سخنم را قطع کرد و گفت " او از دوستان صمیمی آقا جون است و می داند که چطور موقعیت خودش را مستحکم کند . اگر او با ما فامیل بشود ، رای کافی به دست می آورد و این مسئله موقعیتش را تثبیت می کند " . پرسیدم " چطور ؟ " نیما دور دهانش را پاک کرد و گفت " به وسیله نفوذ آقا جون . مردم اینجا روی آقا جون حساب می کنند . اگر آقا جون خودش را کاندید کرده بود به طور قطع انتخاب می شد و رای می آورد ، اما آقا جون همیشه خودش را از سیاست کنار کشیده و نظرش برای مردم حجت است " . پرسیدم " این آقا چه نسبتی با نسیم دارد ؟ " و نیما در حالی که بلند می شد تا بشقابها را جمع کند آهسته گفت " او برادر نسیم است " . نفس عمیقی کشیدم و گفتم " که این طور " . نیما پس از گذاشتن ظرفها به کنار من باز آمد و گفت " بیشتر دقت کن و ببین چطور تو را زیر ذره بین گرفته . به کوچکترین حرکتت توجه دارد " . خنده ام گرفت . او خوشحال شد و گفت " می دانم به هیچ کس توجه نداری ، اما این کار را بکن . شاید نظر تو در مورد او غیر از نظر ما باشد " . گفتم " می دانی نظر عمو چیست ؟ " گفت " بله ، آقا جون دوستش دارد و پشتکارش را تحسین می کند . به عقیده آقا جون او مرد فعالی است که می داند از زندگی چه می خواهد " . گفتم " پس مسلما من هم نظر عمو را به دست خواهم آورد و دیگر لزومی به کنجکاوی نیست " . با بی تفاوتی شانه بالا انداخت و گفت " هر طور خودت صلاح می دانی " و از کنارم بلند شد .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #46
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    (44)
    پس از شام ، مهمانها به شور و هیجان آمدند . آنها که نیرویی تازه یافته بودند ، با حرارت بیشتری مجلس را گرم کردند . سخنان نیما کنجکاوم کرده و موجب شده بود تا وقتی رقص و پایکوبی به اوج خود رسید ، توجهم به او معطوف شود و نگاهمان با هم تلاقی کند . او تبسمی بر لب آورد و من بدون واکنش فقط جهت نگاهم را تغییر دادم . چشمم به شاهین افتاد که با نسیم خلوت کرده بود . همین موقع دیدم که جهانبخش به اتفاق عمو به سویم می آید . خودم را بی توجه نشان دادم و وا نمود کردم که آنها را ندیده ام . عمو دستش را روی شانه ام گذاشت و گفت " مینو جان ! این آقا دوست من جهانبخش است . از اول مهمانی دلش می خواست با تو آشنا بشود " . سپس رو به جهانبخش کرد و از او پرسید " حالا راضی شدی ؟ " جهانبخش دست پیش آورد و گفت " از آشناییتان خوشبختم . عموی شما مرد یکدنده و لجبازی است و دریغش می آید کسی از مصاحبت برادر زاده زیبایش بهره مند شود " . گفتم " شما لطف دارید . اما نه در مورد عمو جانم " . عمو با صدای بلند خندید و گفت " ممنونم که از من حمایت کردی . خب ، حالا که با هم آشنا شدید لازم است که به مینو هشداری بدهم ، اینکه برادر زاده ام را از زبان چرب و نرم تو بر حذر کنم " . جهانبخش خندید و گفت " لطفا از من یک دیو نساز . من معمولا در مقابل خانها دست و پایم را گم می کنم و به خودی خود نمی توانم صحبت کنم . با این توصیفی هم که تو از من کردی دیگر مجبورم ساکت بمانم " . عمو گفت " ناراحت نشو ! مینو می داند که حرفهای من از روی شوخی بود . من دوستان خوبی دارم که کاملا به آنها اطمینان دارم " .

    خانم صاحبخانه مهمانها را گرد میز فرا خواند تا نسیم کیک تولدش را ببرد و شمعها را خاموش کند . صدای فریاد و هورای مهمانها به هوا برخاست و نسیم میان تشویق و هلهله ، شمعها را خاموش کرد . آقای جهانبخش کنار من ایستاده بود . ما به نسیم بسیار نزدیک بودیم و جهانبخش اولین کسی بود که صورت خواهرش را بوسید و به او تبریک گفت . پس از او ، پدر و مادر و دیگر بستگان تبریک گفتند و بعد نوبت باز کردن هدیه ها رسید . کادو های دیگران برایم اهمیت نداشت . می خواستم بدانم آیا شاهین همان لباسی را که با هم خریده بودیم هدیه خواهد کرد ، یا آنکه چیزی دیگر تهیه کرده است . وقتی نام شاهین برده شد ، خودم را به میز نزدیکتر کردم . کادوی شاهین علاوه بر همان لباس ، یک ماهی طلایی بود که همراه زنجیری بسیار ظریف به نسیم هدیه شد . او زنجیر را به گردن آویخت و چند بار از سر شوق به آن نگاه کرد . زنجیر طلایی بر گردنش می درخشید و تلالویی خاص داشت .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #47
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    (45)
    دیگر نماندم تا بقیه کادو ها را نگاه کنم و برای نوشیدن آب به میزی که لیوانها روی آن بود نزدیک شدم و برای خود آب ریختم . می دانم که فکر می کنی این کار را از روی حسادت انجام دادم ، اما نه ، اشتباه کردی . من در آن لحظه فقط می خواستم از انتخاب شاهین با خبر شوم . و این مهم نبود که او بهنسیم توجه دارد . یک نوع اطمینان وجودم را تسخیر کرده بود و فکر می کنم در آن شرایط اشباع بودم و احساس کمبود عاطفی نمی کردم . اگر بخواهم حقیقت را بنویسم ، باید بگویم که غرور وجودم را فرا گرفته بود . من تنها دختری بودم که مورد توجه جهانبخش قرار گرفته بودم ، و این خود امتیازی بود . این غرور زمانی شدت گرفت که جهانبخش خودش کیک تولد را به دستم داد و گفت " میل کنید ، اگر چه به شیرینی تبسم شما نیست " . گفتم " ممنونم " . پرسید " تولد شما چه روزی است ؟ می خواهم امیدوار باشم که به عنوان یک دوست به جشن تولدتان دعوت می شوم " . سر تکان دادم و گفتم " برای شرکت در جشن باید یک سال دیگر صبر کنید ! " چینی میان ابروانش افتاد و پرسید " یعنی تا چه ماهی ؟ " گفتم " به موقع مطلع می شوید " . خندید و گفت " تو داری شما هم مثل عمویتان است . بسیار خوب ، صبر می کنم . همین قدر که بدانم دعوت می شوم برایم کافی است . شنیده ام که شما به امور مالی عمویتان رسیدگی می کنید ، این شغل باب میلتان هست ؟ یا اینکه برای فرار از بیکاری است ؟ " گفتم " هر دو " . باز هم خندید و گفت " می توانم شما را با پیشنهاد یک کار بهتر اغفال کنم و به همکاری خودم دعوتتان کنم ؟ " گفتم " نه ، متاسفم " . جهانبخش چند بار سرش را به نشانه اینکه کلامم را درک کرده است حرکت داد . و وقتی دید نیما و شاهین به ما نزدیک می شوند ، گفت " اگر توانستم عمویتان را متقاعد کنم ، آن موقع حاضرید به ما بپیوندید " . گفتم " من کاملا از رئیس خودم راضی ام . و گمان نمی کنم بتوانم وجود رئیس دیگری را تحمل کنم . از پیشنهاد شما ممنونم " . او دیگر سخنی نگفت و مرا تنها گذاشت .

    نیما پرسید " خب ، نظرت چیست ؟ ما درست فکر کردیم یا آقا جون ؟ "


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #48
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    (46)
    برای آنکه سر به سر نیما گذاشته باشم گفتم " نظر عمو جان صحیح است . شما اشتباه کردید " . آن دو به یکدیگر نگاه کردند و نیما با گفتن ( مبارک است ) بلند شد و از ما دور شد . از شاهین پرسیدم " شما می دانید نیما به چی تبریک گفت ؟ " شاهین به جای پاسخ گفت " من دنبال جمله ای زیبا می گشتم تا مثل نیما به شما تبریک بگویم . عمویتان مرد شایسته ای را برای شما انتخاب کرده " . گفتم " شما چرا مثل نیما زود قضاوت می کنید ؟ در صورتی که فکر می کردم شما . . . " سخنم را قطع کرد و به آرامی گفت " مطمئن باشید که حکم صادره به نفع جهانبخش است " . گفتم " پس عقیده من چه می شود ؟ یعنی من به یک ازدواج اجباری محکوم شده ام ؟ " تبسم کرد و گفت " برای جلوگیری از تفرقه این تصمیم و راه حل منطقی است . مگر شما نخواهید ، و با قاطعیت روی عقیده تان بایستید " . گفتم " من روی حس ششم خودم حساب میکنم . می دانم که شما و نیما اشتباه می کنید . اگر این ملاقات جز یک آشنایی ساده چیز دیگری بود ، من خیلی زود می فهمیدم " . از روی تاسف سرش را تکان داد و گفت " گمان من و نیما را باور نکنید . خودتان مختارید . اما اگر شما به حس خودتان متکی هستید ، من هم به احساس خودم متکی هستم و قلبم گواهی می دهد که شما به زودی ما را ترک می کنید " . گفتم " قلبتان به شما دروغ نگفته . من به زودی همه را ترک می کنم . اما نه برای پیوستن به آقای جهانبخش ، بلکه می خواهم به اصفهان بروم و مدتی با خواهرم زندگی کنم . من هر آن منتظر برادرم هستم . اگر او امشب بیاید ، فردا با او راهی میشوم " . گفت " نمی دانستم که تا این حد از ما خسته شده اید . هنوز صدای شما در گوشم است که گفتید – دیگر شوقی به پرواز ندارید – کدام یکی را باید باور کنم ؟ " خندیدم و گفتم " تاثیر محیط را فراموش نکنید . من وقتی بی نهایت افسره و غمگین باشم ، خودم را به دست سرنوشت می سپارم . و کمترین مایه نشاط امیدوارم میسازد و قدرت مبارزه پیدا می کنم . دلم می خواهد بروم . باید خودم را محک بزنم و توانم را امتحن کنم . در حال حاضر خودم را سر بار تلقی می کنم و حقیقت هم همین است . من در حال حاضر چه هستم ؟ موجودی بی خاصیت . نمی دانم احساسم را درک می کنید ؟ دلم می خواهد خودم باشم و خودم را بشناسم . یقین دارم که می توانم انسانی مفید باشم . از اینکه دیگران برای آینده من تصمیم بگیرند متنفرم . شاید گمان کنید من از آن آدمها هستم که قدر محبت را نمی دانند ، قبول کنید که این طور نیستم ، قدر محبت را می دانم ، اما نمی دانم چرا این فکر آزارم می دهد که در محبت همه ، نوعی ترحم وجود دارد . درست یا نا درست ، این فکر همیشه با من هست . پس بهتر است بروم و تا مطمئن نشده ام که اجباری در میان نیست ، جدا زندگی کنم . خواهرم پذیرایم می شود و من در کنار او فرصت کافی خواهم داشت تا خوب فکر کنم و بعد تصمیم بگیرم " . پرسید " این احتمال هست که برای همیشه ما را ترک کنید ؟ " گفتم " تا نروم و خوب بررسی نکنم ، نمی توانم پاسخ بدهم . من در این یک سال و اندی که این جا سر کرده ام ، تعلقاتی به هم زده ام که با تمام سعی و کوششی که برای از بین بردن آن کرده ام ، متاسفانه هنوز موفق نشده ام ، گمان هم نمی کنم آنها را فراموش کنم . ولی این را می دانم که اگر برگردم برای همیشه خواهد بود . آن وقت دیگر این مینوی خود گم کرده نیستم و می دانم که از زندگی چه می خواهم " . آرام زیر لب زمزمه کرد " من به امید آن روز صبر می کنم و هر روز روی کنده درخت کنار آبگیر یک خط می کشم " .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #49
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    (47)
    آن شب وقتی همه خود را برای خواب آماده کردند کنار عمو نشستم و گفتم " می خواهم با شما صحبت کنم " . البته می دانم که خسته اید ، زیاد پر حرفی نمی کنم " . عمو دستم را گرفت و گفت " بگو عزیزم ! من خسته نیستم " . گفتم " عمو جان ! من تصمیم گرفته ام بروم و منتظر آمدن دایی کاظم و منصور نشوم . هر کسی هدفی را دنبال می کند . می خواهم شما اجازه بدهید تا من هم مثل دیگران دنبال هدفم بروم . من باید خودم را آزمایش کنم . یک روز شما گفتید که – پدرم برادرم را طوری بار نیاورد که بتواند روی پای خودش بایستد اما سفر از او مرد با تجربه ای خواهد ساخت – شما مرا به حساب نیاوردید و دلتان نیامد از من هم اسمی ببرید ، من هم مثل برادرم هستم و همان طور تربیت شده ام . حالا می خواهم خودم را از این خمودی نجات بدهم و با مشکلات زندگی دست و پنجه نرم کنم . مینوی یکی یکدانه هم باید بتواند زندگی کند و در برابر فشار های گوناگون دوام بیاورد . من نمی توانم مثل نسیم ناز پرورده باشم . چرا که خواهرم بدری نمی تواند از این خوشبختی بهره ای ببرد و من باید همیشه عذاب وجدان داشته باشم . خوشبختی و بدبختی باید میان هر دوی ما تقسیم شود . بگذارید بروم . اگر به چشم خودم دیدم که او آسوده و خوشبخت است پیش شما بر می گردم و با شما زندگی میکنم . نامه ای برای برادرم نوشته ام و همه چیز را برایش شرح داده ام . او مرا خوب می شناسد ، همان طور که شما می شناسید و می دانید که روح مادر و پدر هم از این کار راضی است . این شانس را از من نگیرید و بگذارید بروم " .

    عمو سرش را پایین انداخت و با صدایی بغض آلود گفت " برایم نامه بنویس و مرا بی خبر نگذار . من تا تهران با تو می آیم . باید حقوق پدرت را بگیرم و تو را با دست پر راهی کنم . برای شروع ، باید کمی پول داشته باشی . قول بده که اگر کمبودی داشتی فقط به من بگویی و اگر دیدی زندگی مطابق میلت نیست برگردی " . گفتم " عمو جان قول می دهم و برای همه چیز ممنونم " . دستم را به گونه اش فشرد و گفت " یک چیز دیگر را فراموش نکن ! فراموش نکن که باغ پروانه همیشه در انتظار بازگشت تو است " .
    صبح روز بعد ، در برابر چشمان متعجب همه همراه عمو راهی تهران شدم .
    به تهران که رسیدیم ، مستقیم به دفتر ترمینال رفتیم و بلیط رزو کردیم . پس از آن با عمو به بانک رفتیم و حقوق پدر را دریافت کردیم و برای تو کمی خرید کردم . از لحظه جدایی نمی توانم چیزی بگویم . همین قدر می گویم که رنج آور ترین و غم انگیز ترین خداحافظی میان من و عمو صورت گرفت و هر دو با چشمی اشکبار از یکدیگر جدا شدیم .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #50
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    (48)
    نامه ای به عمو . از اصفهان .

    سلام به بهترین عموی دنیا ! اگر مرا بی وفا بخوانی ، حق داری . اگر بگویی که برادر زاده ات بی عاطفه است ، خواهم گفت حق با شماست . اما اگر بگویی که مهرم نسبت به شما کم شده ، خواهم گفت اشتباه کردید . چون بیشتر از آن موقع که در کنارتان بودم شما را دوست دارم و در همه حال به یاد شما و خانواده مهربانتان هستم . شما بهتر از هر کسی مرا می شناسید و می دانید که تا مینو حرفی برای گفتن نداشته باشد ، لب به سخن باز نمی کند . و حالا می خواهم برایتان صحبت کنم . اما قبل از هر چیز باید اعتراف کنم و از شما طلب بخشش کنم . می دانم دلی که به پاکی آب چشمه ساران است هرگز زنگار کینه به خود نخواهد گرفت . عمو جان ! من در تماس تلفنی به شما دروغ گفتم و حالا دلیل آن را می نویسم .
    من وقتی وارد اصفهان شدم ، یکسره به آدرسی که داشتم رهسپار شدم و خیلی زود آن را پیدا کردم . خانه ای بزرگ و بسیار قدیمی که بوی سالهای فراموش شده ، از در و دیوار آن به مشام می رسد . فقط پدر بدری در خانه بود . او با رویی گشاده از من استقبال کرد و با تن بیمارش به پذیرایی از من پرداخت . وقتی به او گفتم – خیال دارم مدتی با بدری زندگی کنم – اشک در دیدگانش حلقه زد و با نا باوری پرسید ( تو می خواهی با ما زندگی کنی ؟ ) فکر کردم از این کار نا خشنود است . و وقتی به حالت التماس گفتم ( البته اگر شما اجازه بفرمایید ! ) خودداری نتوانست و های های گریه کرد . کنارش نشستم و گفتم ( اگر ناراحتید نمی مانم و بر می گردم . فقط اجازه بدهید . بدری رب ببینم ) . دستم را گرفت و گفت ( چه گمان کردی ؟ فکر کردی من نمی خواهم تو پیش ما باشی و با ما زندگی کنی ؟ اینجا خانه توست . هر چند فقیرانه و محقر است . اگر می دانستیم که می آیی خانه را برایت مرتب می کردیم و شیرینی می خریدیم . اما عیب ندارد همین قدر که آمده ای من خوشحالم و به جای شیرینی با گز از تو پذیرایی می کنم ) . پرسیدم ( بدری کجا کار می کند ؟ ) نگاهم کرد و محزون گفت ( درمانگاه . بدری توی تزریقات درمانگاه کار می کند ، در آمدش بد نیست ) . گفتم ( نمی دانید چقدر دلم برای او تنگ شده . برای سال مادر خیلی انتظارش را کشیدم . اما بی وفایی کرد و نیامد ) . آقای گرامی از روی تاسف سر تکان داد و گفت ( متاسفانه من سخت بیمار بودم و بدری نتوانست به موقع خودش را به تهران برساند . چند روز بعد به امید اینکه هنوز شما تهران هستید حرکت کرد و دست خالی و نا امید برگشت . دخترم خیلی گرفتار است . به او حق بده ! او شبها من را با یاد گذشته سرگرم می کند و هر دو با یاد آن روز ها به خواب می رویم ) . گفتم ( ما خیلی سعادتمند بودیم ، اما خدا نخواست این سعادت دوام داشته باشد ) . پیر مرد سرش را پایین انداخت و سکوت کرد .
    عمو جان ! خانه بدری حال و هوای بخصوصی دارد . در عین سادگی گیراست . شما خوب می دانید که من هیچ وقت توصیف گر خوبی نبوده ام . و به همین دلیل است که نمی توانم آنچه را که به چشم می بینم با قلم و زبان بیان کنم . اتاقشان بزرگ و نور گیر است و فرشی در آن گسترده شده که نو نیست ، اما زیباست . زمینه اش لاکی است . روی دو طاقچه کوچک اتاق چراغهایی است به شکل لاله ، اما رنگش به جای سرخ ، سفید است . یک آینه قدی روی طاقجه بزرگتر به چشم می خورد که قاب عکس آقای گرامی در کنار زنی دیده می شود که گمان می کنم آن زن مادر بدری باشد . این عکس را در مشهد گرفته اند و ضریح مطهر کاملا مشخص است . دو تا پشتی هم هست که یکی پشت آقای گرامی به آن است و یکی هم من . در کنار این اتاق بزرگ ، اتاق کوچکتری هم است که با پرده ای از دید پنهان شده . جنس پرده قلمکار است .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 5 از 19 نخستنخست 12345678915 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/