صفحه 5 از 9 نخستنخست 123456789 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 41 تا 50 , از مجموع 88

موضوع: امانت عشق | فریده شجاعی

  1. #41
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    با همه تلخي ، آن هفته لعنتي هم تمام شد. به ظاهر مسئله براي پدر و مادر جا افتاده بود .مادر هم از اينكه متوجه شده بود من كوچكترين ناراحتي ابراز نميكنم روحيه خود را بدست آورده بود و باز همان شيريني شده بود كه پدر عاشثش بود .خوشرو ، با حوصله و خونسرد. و من هيچ وقت تا اين اندازه ايز اينكه آنان را فريب ميدادم از خودم متنفر نبودم .خيلي بي حوصله و زود رنج شده بودم ولي هر روز صبح با خود ميگفتم به خاطر مادر ...وبعد مانند هنر پيشه ماهري در صحنه منزل حاضر ميشدم. حتي روز جمعه كه قرار بئد براي مراسم نامزدي دايي سعيد به خانه خاله پروين برويم ، باز هم مثل هميشه در انتخاب لباس وسواس به خرج دادم. ولي به راستي دبگر برايم اهميت نداشت چطور لباس بپوشم. عاقبت با مشورت با مادر لباس بلند زرشكي رنگي كه يقه گرد باز و آستين كوتاهي داشت انتخاب كردم .وقتي آن را پوشيدم چشمم به گردنبند افتاد .براي برداشتن آن دچار ترديد شدم .از طرفي به آن عادت كرده بودم و از طرفي روست نداشتم مادر با ديدن آن دچار ناراحتي شود.تصميم خود را گرفتم زيرا از وقتي كه علي قفل آن را با دست خود بسته بود ديگر به آن دست نزده بودم .با خود گفتم من كه علي را نديده ام .هر وقت با زبان خودش به من گفت تو را نميخواهم آن وقت آن را در مي آورم. سپس پلاك آن را داخل لباسم انداختم تا كمتر به چشم بيايد و موهايم را هم روي شانه هايم ريختم تا روي زنجير را بپوشاند .وقتي به منزل خاله پروين رسيديم ، مثل هميشه با ديدن مهناز در آغوشش گرفتم و بعد با خوشحالي با همه احوالپرسي كردم .حتي سر بهسر دايي سعيد گذاشتم .در فصتي كه من و مهناز تنها شديم او با نگاه مشكوكي به من نگاه ميكرد .فكرش را خواندم ، متوجه شدم كه او فكر كرده من هنوز از جريان با خبر نيستم .فقط از اين موضوع خيالم راحت بود كه همه از موضوع نامزدي ما خبر نداشتند .چشمكي به مهناز زدم و گفتم :" اول به خاطر تو و رضا تبريك عرض ميكنم و در ضمن از موضوع علي هيچ ناراحت نيستم .بي خيال ...چيزي كه زياد است مرد ..." و خنديدم.
    مهناز با حيرت به من نگاه كد .سپس در حاليكه از لحنش فهميدم كه هنوز باور نكرده من موضوع را بدانم گفت :"راستي ميداني كه علي نامزد كرده ."
    سرن را به تائئد تكان دادم و گفتمك"بله ، مگر نبايد نامزد ميكرد ؟"
    مهناز با نگاهي خيره به من گفت:"لابد ميداني قرار است با نامزدش هم امروز بيايد ."
    كم مانده بود يادم برود در حال بازي كردن نقش دختري شجاع هستم .در حاليكه ميترسيدم مهناز صداي قلبم را بشنود كه ديوانه وار به قفسه سينه ام ميكوبيد .با خونسردي كه از خود بعيد ميدانستم گفتم:"جدي اين را نميدانستم. تو او.را ديده اي ؟"
    سرش را تكان داد و گفت :گ نه و دوست هم ندارم ببينمش برود به جهنم ."
    با اخمي گفتم :" چرا بيچاره مگر چه كرده است ؟"
    مهناز با عصبانيتي كه كمتر از او ديده بودم سرم فرياد كشيد :گخفه شو > مرا هم رنگ نكن .فكر ميكني من نمبفهمم فيلم بازي ميكني .تو چه فكر كردي ، يعني مرا اينقئر احمق فرض كردي ." و بعد زد زير گريه.
    پرسدم وبا دست جلوي دهانش را گرفتم وبا التماس گفتم ك"مهناز تو را به خدا گوش كن ، مامنم مريض است و من نميخواهم باعث شوم ناراحتي قلبي اش شروع شود .خواهش ميكنم باعث نشو آبروي من برود .نميخواهم دل كسي به حالم بسوزد ." وبعد اشكهايم سرازير شد اما پيش از آنكه روي صورتم اثر بگذارد با زحمت جلوي ريزشش را گرفتم .مهناز هنوز گريه ميكرد و منكلي با او صحبت كردم تا راضي شد در اين بازي با من همكاري كند .
    وقتي دست از گريه برداشت پرسيد :"سپيده با علي حرفت شده بود ."
    سرم را تكان دادم و گفتم :"نه تا آخرين لحظه عاشق و معشوق بوديم."
    مهناز با لحن متفكري گفت :" پس هر چه هست مربوط به سفرش ميباشد و يا كسي دراره ي تو به او حرفي زده و يا شايد سرگرمي تازه اي پيدا كرده و يا ..."
    حرفش را قطع كردم و گفتم:"گوش كن ، من كاري به هيچ چيز ندارم .علي آنقدر عقل دارد كه توضيحي در اين مورد به من بدهد .پس فلسفه بافي نكن و اينقدر با آوردن اسم او جلوي من باعث ناراحتي ام نشو ."
    وقتي وارد جمع شديم هر دو خود را براي پيش آمدن هر اتافاقي آماده كرده بوديم . خاله سيمين و آقاي رفيعي تازه از راه رسيده بودند .خاله با ديدن من از جا بلند شد و به طرفم امد و مرا در آغدش گرفت و بوسيد و من نيز او را بوسيدم و خنده كنان گفتم :"خاله به خاطر علي تبريك ميگويم. "
    خاله با حيرت به من خيره شد . ومن بدون توجه به او به طرف آقاي رفيعي رفتم و با او هم احوالپرسي كردم .سپس به طرف مهناز برگشتم و با خوشحالي گفتم :"مهناز آقا رضا هم امروز مي آيد ؟"
    مهناز سرش را به نشانه خجالت پايين انداخت .خاله پروين با لبخندگفت :"بله او هم تشريف مي آورد ."
    پس از آن پيش دايي سعيد و با او حرف زدم و با اين كار نشان دادم كه خيلي خوشحالم .متوجه شدم خاله با نگاهي پر از پرسش به مادر نگاه كرد و مادر نيز سرش را تكان داد . ديگر كسي در مورد من شك نداشت . مهناز گاهي به من خيره ميشد و من با اخم به او ميفهماندم كه واكنشي نشان ندهد . خودم را آماده كرده بودم كه اگر در بدترين شرايط قرار گرفتم خونسردي ام را از دست ندهم .ولي شك داشتم با ديدن علي در كنار كس ديگري بتوانم همينقدر خونسرد باشم . آرزو كردم او را نبينم . چون آنقدر به خود فشار آورده بودم تا نقشم را خوب اجرا كنم كه ميترسيدم با ديدن او از ناراحتي سكته كنم . نميدانستم چه كنم.
    محسن از روبه رو شدن با من گريزان بود و سارا هم زياد با من صحبت نميكرد . تمام شواهد نشان ميداد كه موضوع نامزدي او راست است . ولي من باور نميكردم . همانقدر كه از رويارويي با هراس داشتم ولي براي رهايي از اين سرگرداني دلم ميخواست خود همه چيز را با چشم ببينم .خوشبخاتنه و يا بدبختناه در تمام طول مراسم نامزدي دايي سعيد او حضور نداشت ، شايد هم روي آمدن نداشت . نامزدي دايي بدترين جشني بود كه در طول سالاي عمرم در آن شركت داشتم . نه به خلطر خود جشن كه چه بسا خيلي هم عالي برگزار شد ولي دلم ميخواست ميتوانستم جايي را پيدا كنم تا با خودم تنها باشم . از بس الكي خنديده بودم حالت تهوع بهم دست داده بود .
    پس از تمام شدن جشن وقتي براي تعويض لباس به منزل خاله پروين برگشتم در حياط سارا را ديدم كه با ديدن من خود را مشغول پاك كردن كفش هايش كرد . جلو رفتم و به آرامي گفتم :" سار اگر نميخواهي با من حرف بزني مهم نيست .فقط به علي بگو فردا ساعت سه بعد از ظهر جلوي پارك نزدك منزلمان ميبينمش . اگر آمد كه هيچ و اگر نيامد پس فردا صبح يكراست ميروم شركتش تا آنجا با او ملاقات كنم . پس به نفعش است كه بياد . "
    بدون اينكه منتظر پاسخي باشم وارد منزل شدم . سارا به دنبالم دويد و دستم را گرفت و گفت :گ سپيده دليل حرف نزدن من با تو اين است كه خجالت ميكشم به صورتت نگاه كنم."
    با پوزخند گفتم:" چرا مگر قرار بود تو با من عروسي كني ؟"
    " به هر حال از كار علي شرمنده ام ، نميدانم چه شده ، خيلي با اوصحبت كرديم. "
    دست سارا را گرفتم و گفتم :"سارا راستش را بگو ، عل چه ميگقت ؟"
    سارا آهي كشيد و با ناراحتي گفت :"اول كه سكوت ميكرد بعد كه اصرار مارا ديد گفت سپيده به درد من نميخورد ."
    با ناراحتي گفتم :" آخر براي چي ؟"
    سارا سرش را تكان داد و گفت :" باور كن نميدانم ."
    "به هرحال پيغام مرا به او برسان ."به علامت تاييد سرش را تكان داد و گفت :"حتما."
    وقتي به منزل رفتيم مادر پرسيد :"زن دايي سعيد چطور بود ؟"
    با اينكه زياد به او توجه نكرده بودم ولي براي خوشنودي مادر گفتم :
    "دختر خيلي خوبي بود ، خيلي هم از او خوشم آمد ." بعد به اتاقم رفتم.
    تا روز بعد پيش خود حرفهايي را كه بايد به علي ميگفتم مرور كردم .
    در اين فكر بودم كه به چه بهانه اي آن وقت ظهر از خانه بيرون بروم ، ناگهان فكري به خاطرم رسيد . به مادر گفتم :گبا سارا قرار گذاشتيم بعد از ظهر برويم سينما ، شما با من كاري نداريد ؟"
    مادر كه به من اطمينان زيادي داشت سرش را تكان داد و گفت ك"نه كاري ندارم ولي تنها ميخواهيد برويد ؟"

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. کاربر مقابل از sorna عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  3. #42
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    "نه محسن امروز خانه است و من ساعت دو ونيمبا تاكسي تلفني ميروم منزل آنان .چون براي سانس سه تا پنج بليط رزرو كرده اند ."
    مادر نام فلم را پريد . بدون مكث نام فيلمي را بردم كه چند شب پيش تبليغش را درتلويزيون ديده بودم . مادر كه قانع شده بود گفت :"پس مواظب خودتباش .درضمن اگ محسن نتوانست تو را به منزل برساند تلفن كه بزن كه پدر به دنبالت بايد ."
    "مزاحم پدر نمشوم .اگر محسن هم كار داشت ا تاكسي بر ميگردم."
    مادر سرش را تكان داد و چزي نگفت .
    ساعت دو و خورده ابي بود كه آماده شده بودم . مادر خوابيه بود .خيلي آرام بالاي سرش رفتم و بوسيدمش و آهسته گفتم :" مامان من رفتم خداحافظ."
    مادر با خواب آلودگي گفت :"خوانگهدار عزيزم. با تاكسي تلفني مي روي ؟"
    "بله زنگ زم الان سركوچه منتظر است."
    "خوب سعي كن زود برگردي ."
    "چشم." به سرت از منرل خارج شدم از اينكه به مادر دروغ گفته بودم ، دچارعذاب وجدان شده بودم .به خود گفتم بعد جيان را برايش تعريف ميكنم .وقتي به خيابان رسيدم در آن وقت ظهر پرنده هم پر نميزد . آفتاب داغ تير ماه با حرارت روي آسفالت داغ خيابان ميتابيد . من از كنار پياده رو راه ميرفتم تا گاهي از كنار تك ردرختي رد شوم .وقتي وارد خيابان اصلي شدم گاهي افراد پياده اي را ميمديم كه با سرعت راه ايرفتند تا پناهگاهي بيابند و از شر گرماي آن وقت ظهر در امان بمانند .وقتي به پارك رسيدم هيچ كس آنجا نبود . به ساعتم نگاه كردم تازه دو و چهل ديقه بود . از تصور اينكه چطور بيست دقيقه بايد معطل آمدن او شوم از ناراحتي دستهايم را مشت كردم و فشار دادم . بدبختي هيچ مغازه اي هم باز نبود كه با ديدن ويترين آن خودم را مشغو كنم .تصميم گرفتم تا آخر خيابان بروم و برگدم .چون از يكجا استادن خلي بهتر بود .حركت كردم و مستقيم راه افتادم . تا نيمه هاي خيابان رفته بودم كه با شنيدن بوقي برگشتم. ماشين علي را ديدم .خودش پشت فرمان نشسته بود و عينك دوددي هم به چشم زدهبود . از ديدنش يك لحظه فراموش كردم براي چه كاري با او قرار گذاشته بودم. قلبم به تپش افتاده بود و گلويم نيز خشك شده بود . با قدم هاي سنگيني به طرف ماشين فتم و در جلو را باز كردم و داخل ماشين شدم. خوشبختانه خيلي زود توانستم به خودم مسلط شوم. به آرامي سلام كدم. او نيز پاسخ سلامم را به آرامي داد . وقتي از خيابان اصلي رد ميشديم سرعت ماشين را كم كرد و پريد :"كجابرويم." لحنش خيلي عادي بود و مثل اين بود كه هيچ اتفاقي نيفتاده است . با عينك دودي كه زده بود نمتوانستم از چشمانش پي به حالتش ببرم . در حاليكه سعي ميكردم مثل او خودم را خونسرد نشان بدهم گفتم ك"يك حاي خلوت ،جايي كه بتوانم با تو حرف يزنم."
    ميتوانستم سوگند بخورم كه او هم در حال بازي كردن نقش بود ولي خيلي مسلط تر از من بود .چون خيلي عادي سرعت ماشين را زياد كرد و از داشبورد نواري برداشت و آن را داخل ضبط گذاشت .سرعت ماشين زياد بود و از صداي موسيقي جاز خارجي سرم به دورانافتاده بود .به هيچ نمخواستم او به اضطرابم پي ببرد . با نگاه كردن خيابانها ميخواستم سر خود را گرم كنم اما صداي بلند ضبط مثل چكشي بود كه بر سرم ميكوبيدند . آخر طاقت نياوردم . دستم را جلو بردم .و صداي نوار را كم كردم . به طرف من گاه كرد ولي چيزي نگفت . دوست داشتم عينك ياهش ا از روي چمانشبرميداشتم و ا پنجره ماشين به بيرون پرتاب ميكردم.
    نيم ساعتي در راه بوديم ، نميدانستم كجاهستيم ولي احساس ميكردم به طرف شمال تهران ميرويم .چون خيابانها سر بالايي بودند و هوا نيز خنك شده بود .پس از گذشتن از چند خيابان ايستاد و گفت :"پياده شو ."
    به اطراف نگاه كردم. نه پاركي ديدم و نه جنگلي ، فقط چند تپه وجود داشت كه با وجود شيب تند آن امكان ساختن منزل در آنجا وجود نداشت .كمي دورتر چند منل ويلاي ديده ميشد . آنجا درست مثل قبرستن سوت و كور بود. از او پرسيدم :"اينجا كجاست ؟"
    با خونسردي گفت:"يك جاي خلوت."
    از حرص دندانهايم را به فشردم و گفتم :" خوب اين را كه خودم ميبينم . نام اين محل چيست ؟گ
    "تپه هاي ولنجك."
    با پوزخند گفتم :"يعني تهران به اين بزرگيجاي خلوت بهتر از اينجا نداشت ؟ اگر مشود يكجاي درست و حسابي برو و اگر دوسه آدم هم آنجا باشد اشكالي ندارد. "
    علي با دنده عقب از آنجا بيرون آمد .پس گذشتن از يك بزرگراه در كنار پاركي كه در حاشيه يك خيابان بود رفت و ايستاد .
    "اينجا خوب است ؟"
    "بله."
    ضبط ماشين را خاموش كرد و گفت:"خوب مثل اينكه كارم داشتي ؟"
    به طرفش برگشتم و گفتم :" علي تو يك توضيح به من بدهكاري ."
    سرش را تكان داد و گفت :"چه توضيحي ؟"
    از اينكه خودش را به نفهمي ميزد خيلي حرص ميخوردم .فهميدم ميخواهد مرا عصباني كند .عينك لعنتي اش نيز عصبانيتم را بيشتر ميكرد .چون نميتوانستم از چشمانش پي به افكارش ببرم .با صدايي آارم كه سعي ميكردم خونسرد باشد گفتم كگعلي خواهش ميكنم عينكت را از چشمت بردار ."
    با خونسردي عينك را از روي چشمانش برداشت و آن را جلوي ماشين گاشت. نفس عميقي كشيدم تا اعصابم را ارام كنم سپس به او نگاه كردم و گفتم كگشنيدم قصد ازدواج داري ؟"
    خيلي خونسد گفت :"هوم بله و به طور حتم اين همه راه مرا نكشانده اي كه به من تبريك بگويي ."
    از لحن صريحش جا خوردم و گفتم:"يعني تو..."
    سرش را خم كرد و در حاليكه مستقيم به چشمانم نگاه ميكرد گفت :"من ...من چي / آيا نميبايست ازدواج ميكردم ؟"
    بدون فكر كردن بي مقدمه گفتم :گولي تو كه نامزد داشتي!"
    ابروهايش را بالا برد و گفت :"جدي ؟كي ؟"
    با ناارحتي گفتم :گ مگر خودت ان شب در پارك ساعي از من تقاضاي ازدواج نكردي ؟گ
    با همان خونسردي كه كم كم ديوانه ام ميكرد گفت :"خوب بله ."
    "مگر گردبندي به نشانه نامزدي ندادي ؟"
    "خوب بعد ؟"
    از طرز پاسخ دادنش با خشم گفتم :" پس منظورت از اين مسخره ابزي چيست ؟فكر آبروي مرا نكردي ؟"
    او صبر كرد تا حرفم تمام شود سپس در حاليكه خيره به چشمانم نگاه ميكرد گفت :" از بابت ان شب بله مقصرم و الان از تو معذرت ميخواهم."
    ديگر نتوانستم بر اعصابم مسلط بمانم پس با خشم بر سرش فرياد كشيدم :
    "همين و معذرت ميخواهي يعني تمام شد ."
    او نيز با بي حوصلگي گفت :" خوب حالا منظورت چيست ؟"
    با تعجب نگاهش كردم و گفتم :گمنظورم چيه ؟علي چطور ميتواني اينقدر بي انصاف باشي ؟من ...من ..." و بغض راه گلويم را بست و براي اينكه اشكهاي لعنتي ام راه نيفتد لبم را ب شدت به دندان گرفتم . ولي او بي تفاوت در حاليكه روبرو را نگاه مكرد گفت :" بعضي اوقات انسان عاقبت كاري را كه ميكند، نميداند . من آن شب حال خوبي نداشتم . در حقيقت آن شب مقداري مواد استفاده كرده بودم و زيبايي تو هم مرا وسوسه كرد از اين رو براي دست يافتن به تو محبور شدم فريبت بدهم ."
    حرف او مثل پتكي بر سرم فرود مي امد . با نگاهي گيج به او نگريستم .فكر ميكردم اشتباه شنيدم .علي ...مواد .نه بعيد بود او اهل اين كارها نبود وبراي اينكه متوجه شوم در خواب نيستم چند بار چشمانم را باز و بسته كردم .ميخواستم حرفي بزنم ولي صدايي از حنجره ام خارج نشد . با زحمت گفتم :
    "علي تو شوخي ميكني ، اينطور نست ؟"
    با همان حالت و بدون اينكه به من نگاه كند گفت :"شوخي براي چي ؟"
    با صداي لرزاني گفتم :"به راستي تو آن شب ..."
    نفس عميقي كشيد و سرش را به طرف من جرخاند و گفت :"بله من ان شب مقداري گرس كشيده بودم و تو حال خودم نبودم ...متاسفم."

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #43
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    به چشمانش نگاه كردم اثري از شوخي در آن نبود . از ضعف و سر گيجه سرم را روي داشبورد ماشين گذاشتم تا كمي فكرم را متمركز كنم. از ناراحتي مغزم در حال تركيدن بود . با نااحتي سرم رابلند كردم و گفتم :" ولي تو كه حتي سيگار نميكشي پس چطور ادعا ميكني آن شب مواد مصرف كرده ب.دي ، مطمئني الان چيزي مصرف نكردي ؟"
    با پوزخند گفت :" گوش كن سپيده هر جواني براي خود سرگرمي و علاقه اي دارد . من هم استثنا نيستم ، آن شب با دو سه نفر از دوستانم مجلس كوچكي داشتيم و بعد هم كه به منزل برگشتم هنوز اثر مواد در بدنم بود . من باست كمي فكر ميكردم و از بين طعمه هاتو را انتخاب نميكردم."
    با نفرت به او نگاه كدم و گفتم:"طعمه...لعنتي چطور حالا به فكر افتادي ؟"
    " من هم بي تقصير نيستم و نميبايست دختري از فاميل انتخاب ميكردم . باور كن از آن شب به بعد عذاب وجدان لحظه اي آرامم نميگذاشت . ولي هنوز كه اتفاقي بين ما نيفتاده بنابراين از بابت ان شب معذرت ميخواهم . اميدوامر تو هم آن را اموش كني .هرچند كه چيز مهمي نبوده ."
    با خشم فرياد كشيدم :"چطور چيز مهمي نبوده ..تو اينجور جواب محبتهاي خاله شيرينت را دادي . راستي كه خيلي پستي .علي هيچ فكر نميكدم تو اينطور آدمي باشي ؟"
    بغضم سر باز كرد و با وجودي كه با تمام قدرت سعي ميكردم اشك نريزم اما عاقبت چند قطره اشك بي اختيار از چشمانم فرو چكيد .
    علي سرش را برگرداند و به روب رو نگاه كرد و با اينكه رنگش كمي پريه بود اما با همان خونسردب گفت :"چرا...فكر كردي من احساس ندام و فقط آن پسرك مزخرف حق دارد تو را با ماشين برساند و يل فقط بهوز پسر عمه محسن حق دارد با نگاهش قورتت بدهد .خوب ئقتي پاي خوشگل سهل الوصولي مثل تو به ميان مي آيد چرا غربه ها از آن بهره ببرند ؟ موضوع گردبند را فراموش كن . دست يافتن به تو بيشتر از اينها مي ارزيد ."
    از شنيدن اين سخن از زبان او حالت تهوعي شديدي به من دست داد .ديگر بغضم را فراموش كرده بودم و وجودم يكپارچه خشم و آتش شده بود .بدنم به لرزه افتاده بود ، برسرش فرياد زدم:"تو...تو دروغگوي پت بي شرف حق نداري در مورد من اينطور قضاوت كني. تو آمنقدر در كثافت فرو رفتي كه همه را مثل خودت ميبني .حيف كه درابره تو اشتباه ميكردم و به خاطر اين خريتم هيچ وقت خودم را نميبخشم."
    حرفهاي زيادي بود كه دوست داشتم به او بگويم ولي احساس كردم بي اختيار اشكم سرازير شده و براي اينكه ا گريه كردن در مقابل او اظهار ضعف نكنم ، در ماشين را باز كردم و بيرون رفتم و با تمام قدرتي كه در خود سراغ داشتم در ماشين را بهم كوبيدم و در دل آرزو كردم كاش همان موقع ملشين منفجر شود .از تپه هاي مشرف به بزرگراه پايين آمدم و د كنار حاشيه بزرگراه راه افتادم .صداي او را شنيدم كه مرا به نام ميخواند . آنقدر از او متنفر و خشمگين بودم كه دوست داشتم بر ميگشتم و با ناخنهايم تكه تكه اش ميكردم . موقعيت خود را نمدانستم و حتي نميدانستم كجاي تهران هستم .پس فكر كردم بزرگراه مستقيم به سمت پايين بوم . ماشين ها با زدن بوق و روشن كردن چراغ از كنارم د ميشدند .حتي ماشين پژوي سنجي كمي هراه من با قدمهاي من حركت كرد و دست آخر نيز نگه داشت و جواني فكر ميكنم همسن و سال خودم ود ازآن بيرون آمد و با لحن بچگانه اي گفت :"چقدر ناز ميكني د بيا ديگه."
    با هشم به طرف او برگشتم . آنقدرجوان بود كه هنوز پشت لبش سبزنشده . با ديدن من سوتي كشيد . با عصبانيت گفتم :"خفه شو نكبت ، زود گورت را گم كن."
    ولي او با همان لحن گفت :"كدام خري قالت گذاشته ؟"
    وقتي ديدم حرف سرش نميشود ، راهم را ادامه دادم . از موقعيتي كه برايم پيش آمده بود براستي احساس تاسف ميكردم .
    ناگهان ماشين علي را ديدم كه كنار بزرگاه جلوي من ايستاد و با خشم از آن پياده شد . با عصبانيت سرم فرياد زد :"بيا سوار شو."
    بدون اينكه به او وقعي بگذارم مسيرم را عوض كردم .از پشت سر صدايش را شنيدم كه گفت :"صبر كن با توام، كدام گوري ميروي ؟"

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #44
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    بدون اینکه پشت سرم رو نگاه کنم از وسط ازاد راه به طرف دیگر رفتم. خودروها با سرعت از کنارم میگذشتند،ولی برایم مهم نبود چه اتفاقی بیفتد و اگر از مرگ نمیترسیدم خود را زیر یکی از همان خودروها می انداختم. از جدولهای فلزی وسط اتوبان پریدم و به طرف دیگر رفتم.قصد داشتم از او دور شوم،حالا هر جا که شده بود. خودرویی جلوی پایم ترمز کرد و من بدون مکث سوار شدم. مرد راننده مردی جا افتاده بود و به محض ورودم آینه را روی صورتم تنظیم کرد. از چهره کریه و چشمان هرزه اش خوشم نیامد ولی چاره ای نبود. باید از ان مکان دور میشدم .راننده از اینه جوری مرا نگاه می کرد که احساس بدی پیدا کرده بودم . سپس با لبخند کریهی گفت:کجا میری؟ خواستم بپرسم اصلاً اینجا کجاست؟ ولی فوری پیش خود فکر کردم ممکن است سو استفاده بکند. بدبختی فقط از راه میدان ازادی میتوانستم مسیر خانه را تشخیص دهم چون همیشه با پدر این طرف و ان طرف می رفتم یا اگر میخواستم تنهایی جایی بروم با تاکسی تلفنی میرفتم و خیابانها را به درستی بلد نبودم. به زحمت گفتم:میدان ازادی.
    با تعجب به من نگاه کرد و گفت:ازادی؟ و بعد به فکر فرو رفت و سرعت ماشین رو زیاد کرد. با اینکه نمیدانستم کدام نقطه شهر هستیم ولی احساس کردم راننده مسیر را اشتباه میرود با اخم گفتم:میشود بگویید کجا میروید؟ با خنده گفت:برای تو چه فرقی میکند میرویم با هم گشتی بزنیم. با فریاد گفتم:اگر همین الان ماشین را نگه نداری در ماشین را باز میکنم و میپرم بیرون. این حرف را انقدر جدی گفتم که اگر چند دقیقه تاخیر می کرد ان کار را میکردم. او سرعتش را کم کرد و بعد با چرب زبانی گفت:شوخی کردم. دستگیره در را گرفتم و او با علم به اینکه من در ماشین رو باز میکنم روی ترمز زد. من بدون اینکه مجال صحبت دیگری به او بدهم به سرعت پیاده شدم. او هم چند ناسزا گفت و حرکت کرد. کمی ایستادم و برای نخستین خودرویی که دیدم دستم را تکان دادم. بیوک کرم رنگی از جلویم رد شد . سرعتش را کم کرد و مسافتی را که رفته بود دنده عقب طی کرد. شیشه خودکار ماشین را پایین اورد و گفت:کجا تشریف میبرید؟
    راننده مرد کاملی بود که خیلی مرتب و اراسته لباس پوشیده بود.
    -اقا خواهش میکنم به من کمک کنید. میخواهم به طرف میدان ازادی بروم ولی نمیدانم کدام مسیر را باید بروم.نگاهی به من انداخت و فکر میکنم در ذهنش مرا ارزیابی کرد سپس در جلوی ماشین را باز کرد و کیف دستی اش را از روی ان برداشت و روی صندلی عقب گذاشت و گفت:سوار شوید
    با نردید نگاهش کردم .او لبخند زد و گفت:نترسید میخواهم به شما کمک کنم. وقتی سوار شدم گفت:میدان ازادی از این جا خیلی فاصله دارد و مسیر مستقیمی ندارد که من شما را راهنمایی کنم. من در همین حوالی کار مهمی دارم پس از ان قول میدهم شما را به مقصدتان برسانم
    با نگرانی گفتم:من نمیخواهم مزاحم شما شوم میترسم دیرم شود.
    به ساعتش نگاه کرد وگفت:من ساعت شش شما را به منزلتان میرسانم اگر خودتان بخواهید بروید مطمئنم ساعت هشت هم به منزلتان نخواهید رسید.
    از شنیدن ساعت هشت قلبم به لرزه افتاد. تا ان موقع به طور حتم مادر به منزل محسن زنگ میزد و ان وقت داستان ساختگی سینما لو میرفت. وقتی تردید مرا دید کارت ویزیتی از جیبش خارج کرد و گفا:برای اطمینان خاطر شما این کارت ویزیت من است خواهش میکنم بگیرید.
    کارت را گرفتم و نوشته ان را خواندم.دکتر محمد میر عماد فوق تخصص قلب و عروق و دارای بورد تخصصی از انگلستان. نفس راحتی کشیدم و با اطمینان گفتم:متشکرم.
    -حالا اجازه میدهید حرکت کنم؟
    -بله البته اگر زحمتی نیست.
    لبخندی زد و گفت:نه به هیچ وجه زحمتی نیست. و راه افتاد. مسافتی از راه را که رفتیم با صدای ارامی پرسید:قصد دخالت در کارتان را ندارم و اگر خواستید میتوانید پاسخ ندهید. ولی برایم جای تعجب است دختر باوقار و زیبایی مثل شما چرا باید در این ساعت در جایی باشد که حتی نامش را هم نمیداند؟
    سرم رو به زیر انداخته بودم. میتوانستم حدس بزنم چه فکرهایی میکرد. من تیز با صدای ارامی گفتم:امیدورام در مورد من تصور بدی نداشته باشید من به همراه پسرخاله ام به اینجا امدم تا با او صحبت کنم ولی در بین راه با او حرفم شد و ماشین را ترک کردم و به خاطر اینکه راه را بلد نبودم اشتباهی سوار ماشین مردی شذم که وقتی دیدم او ره جای راهنمایی قصد سواستفاده از من را دارد پیاده شدم .و بعد برای شما دست تکان دادم همه ماجرا همین بود.
    او سرش را تکان داد و گفت:از این که به من اعتماد کردید سپاسگزارم. و دیگر صحبتی نکرد.
    خیالم تا حدودی راحت شده بود .میتوانستم به این مرد متشخص و محترم اعتماد کنم. پس از طی مسافتی که نمیدانستم به کجا میرویم تابلویی را دیدم که در جهتی که ما حرکت میکردیم فلش زده بود و روی ان نوشته بود رسالت.
    از ناراحتی لبم را به دندان گرفتم چون میدانستم رسالت در شرق و ازادی درغرب تهران قرار دارد. به ساعتم نگاه کردم ساعت چهار و سی دقیقه را نشان میداد. چشمانم را بستم تا قوت قلبی به خود بدهم. او با سرعت حرکت میکرد ولی صندلی های خودرو انقدر راحت بود که به هیچ وجه سرعت ان را احساس نمیکردم با توقف ماشین چشمانم را باز کردم.اقای دکتر با ملایمت گفت:ببخشید من هنوز نام شما را نمیدانم.
    -اه ببخشید حواسم نبود. نامم سپیده است.
    -خوب سپیده خانم من در این شرکت کار کوتاهی دارم اگر برای شما اشکالی ندارد منتظر من باشید. سرم را تکان دادم و گفتم:نه اشکالی ندارد خواهش میکنم بفرمایید. وقتی رفت متوجه شدم سوییچ را با خود نبرده . پیش خود فکر کردم روی چه اطمینانی اینکار را کرده و پاسخ خود را اینگونه دادم روی همان اطمینانی که من سوار ماشین او شدم. سپس به طرف جایی که میرفت نگاه کردم. تازه متوجه شدم کت و شلوار شیری رنگ و پیراهن قهوه ای به تن دارد و موهای مرتبی که در شقیقه ها کمی به سپیدی میزد .چهره خاصی نداشت ولی نوعی خلوص و صمیمیت در چهره اش به وضوح دیده میشد که میتوانست اطمینان طرف مقابل را جلب کند. وقتی به شرکت رسید به عقب برگشت و با لبخند برایم دست تکان داد. من هم سرم را تکان دادم و لبخند زدم. انقدر خسته بودم که دلم میخواست همانجا بخوابم.عادت بدی بود هر وقت از موضوعی به شدت افسرده میشدم سعی میکردم با خواب ان را فراموش کنم ولی اینبار خستگی روحی به همراه خستگی جسمی بود.احساس می کردم روحم به شدت اسیب دیده است. چشمانم را بستم و سرم را به صندلی تکیه دادم و صحنه های برخورد با علی را بار دیگر مرور کردم. از یاداوری حرفهای زشتی که درباره من زد قلبم به درد امد. از ناراحتی دندانهایم را به هم فشار دادم. پس چرا من نفهمیده بودم رفتارم باعث این طرز تفکر در او میشود . درست بود رفتار بیتکلفی داشتم ولی هیچ وقت فرصت سواستفاده به کسی نداده بودم . پس چرا علی باید در مورد من اینگونه فکر کند. بررسی کردم ببینم کجای کارم اشتباه بوده و چه حرکتی از من سرزده که او اینگونه برداشت کرده است. به یاد حرفش افتادم که چطور کس دیگری حق دارد تو را به منزل برساند... و فهمیدم همان روزی که با ماشین امیر برادر میترا به منزل برگشتم او انجا بوده و مرا دیده که سوار ماشین او شده ام. ولی این موضوع قبل از رفتن ما به پارک ساعی بود. پس نامه اش چی؟ یعنی همه ان حرفها دروغ بوده. خداییا کم کم دیوانه میشوم چرا اینطور شد به یاد روزی افتادم که با سیاوش به پارک چیتگر رفته بویدم. ان روز کجا و امروز کجا. ان روز سیاوش برای گرفتن پاسخ مثبت اصرار میکرد و امروز من خود را جلوی علی کوچک کرده بودم. فکرم به انجا پر کشید که نکند روزگار خواسته به این وسیله انتقام سیاوش را از من بگیرد. ارگ راین طور بود به راستی به بهترین نحو تلافی کرده بود. ای کاش من هم میتوانستم به جایی بروم که دیگر نتوانم کسی را ببینم. با صدای بسته شدن در ماشین چشمانم را باز کردم ودکنر را دیدک که با پوزش گفت:ببخشید مثل اینکه بیدارتان کردم.
    -خیر نخوابیده بودم
    -زیاد که معطل نشدید؟
    -به هیچ وجه متوجه گذشت زمان نبودم.
    در حال حرکت از من اجازه گرفت و نوار موسیقی بی کلامی که بسیار ارامش بخش بود را در ضبط گذاشت با صدای ارام موسیقی ارامشی در خود احساس کردم. با سرعت در بزرگراه پیش میرفت و پس از یک بریدگی دور زد.میدانستم راه را درست میرفت و با دیدن تابلویی که جهت فرودگاه را نشان میداد خیالم راحت شده بود. با پرسش دکتر که پرسید سپیده خانم تحصیلاتتان در چه مقطعی است؟ کم کم سر صحبت باز شد. فهمیدم که چند سالی است که برای طبابت به ایران امده است. همسرش اهل کالیفرنیاست.ولی در این چند ساله به راستی شیفته ایران شده . با اینکه حوصله حرف زدن را نداشتم ولی برای اینکه همراه بدی نباشم پرسیدم:دکتر فرزندی هم دارید؟
    با لبخند سرش را تکان داد و گفت:بله یک پسر دوازده ساله.
    -فرزندتان با چه زبانی صحبت میکند؟
    -به زبان مادری ولی من همت گذاشته ام که به هر دویشان زبان فارسی را یاد بدهم و تا حدودی هم موفق بوده ام.
    دکتر کارت را از من گرفت و نشانی و شماره تلفن منزلش را در ان نوشت. گفت که هر وقت کاری داشتم میتوانم با او تماس بگیرم. با اگاه کردن نشانی متوجه شدم که راه او را چقدر دور کرده ام. با ناراحتی عذرخواهی کردم ولی از اینکه توانسته بود کمک کند خوشحال بود. وقتی برج ازادی را دیدم نفس راحتی کشیدم. دکتر نشانی را پرسید تا مرا به منزل برساند. با شرمندگی با اینکه او را به زحمت انداخته بودم او را راهنمایی کردم و تا خیابان اصلی مرا رساند. اما ترجیح دادم بقیه راه را پیاده بروم. با تشکر خیلی زیاد از ماشین دکتر پیاده شدم و او با گفتن به امید دیدار خداحافظی کرد و رفت.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #45
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    از اینکه سلامت به مقصد رسیده بودم خدا را خیلی شکر کردم و برای سلامتی دکتر دعا کردم و به ساعتم نگاه کردم. ساعت یک ربع به شش بود.وارد خیابان منزلمان شدم. ماشین پدر را کنار در منزل دیدم. با کلید در را باز کردم و بالا رفتم. زنگ رد هال را زدم. پس از مدتی مادر در را به رویم باز کرد. با لبخند سلام کردم و او با خوشرویی پاسخم را داد. وقتی داخل شدم مادر گفت:خوش گذشت؟
    چشمانم را بستم و گفتم:عالی بود.
    و بعد برای تعویض لباسم به اتاقم رفتم. دوست داشتم تنها باشم و فکر کنم. غمهای عالم بر روی قلبم سنگینی میکرد،موقعی که برای شستن دست و صورتم به دستشویی رفتم صدای زنگ تلفن به صدا درامد و پس از ان مادر مشغول صحبت با کسی شد. وقتی به هال رفتم متوجه شدم مادر با سارا صحبت میکند. دلم ریخت و پیش خود گفتم ولی چقدر زود لو رفتم. ولی خوشبختانه مثل اینکه سارا خیلی زود متوجه جریان شده بود. مادر گوشی را به طرفم گرفت و گفت:سپیده سارا کارت دارد.
    به طرف مادر رفتم در چهره اش هیچ علامتی مبنی بر فهمیدن جریان نبود. وقتی گوشی را به من داد به طرف پذیرایی رفت. ارام گفتم:بله.
    سارا با نگرانی گفت:کجایی دختر تو که ما را نصف جون کردی.
    -چطور مگه؟
    -علی ده دقیقه پیش یکراست به منزل ما امده و گفت سپیده با قهر از ماشین خارج شده و رفته.
    با پوزخند گفتم:دلیلش را هم پرسیدی؟
    -سپیده علی اینجاست میخواهد با تو صحبت کند.
    از شدت عصبانیت دلم میخواست گوشی را به زمین بکوبم ولی ملاحظه بودن پدر و مادر را کردم و اهسته گفتم:به علی بگو برود به جهنم. دیگر نمیخواهم حتی قیافه نحسش را ببینم و به او بگو دیگر حرفی باقی نگذاشته ای هر چه لایق ...
    میخواستم بگویم لایق نامزدش بوده ولی با گفتم من تا به حال او را ندیده ام از کجا معلوم دخنتر خوبی نباشد. بنابراین حرفم را قطع کردم . دوباره گفتم:سارا اگر کاری نداری خداحافظ.
    او اهی کشید و خداحافظی کرد. گوشی را گذاشتم. کمی صبر کردم تا از ناراحتی ام کاسته شود و بعد برای دیدن پدر به اتاق پذیرایی رفتم. پدر مشغول صحبت با مادر بود. به طرفش رفتم و با بوسیدنش پهلوی او جا گرفام. مادر لیوان شربتی به طرفم گرفت و گفت:فیلمش چطور بود؟
    -خیلی غم انگیز بود.
    مادر با تعجب گفت:ولی سارا گفت که خیلی خنده دار بود.
    با نیشخند گفتم:هر کس از زندگی یک برداشتی دارد.
    مادر با خنده گفت:فیلسوف کوچولو راستی دایی سعید زنگ زد کارت داشت.
    سرم را تکان دادم و پرسیدم:نپرسیدید با من چکار داشت؟
    چرا پرسیدم گفت میخواهد هدیه ای برای زهرا بخرد و میخواست با سلیقه تو باشد .
    -دایی که خودش خیلی با سلیقه است.
    -خوب دیگر لابد دلش برای تو تنگ شده بود. چون گفت سپیده در جشن نامزدی من زیاد سرحال نبود. من هم گفتم ان شالهه برای عروسی جبران میکند.
    دستم را توی موهایم بردم و پیش خودم گفتم ادم شلوغ بودم چقدر بد است تا کمی توی خوش میرود همه میپرسند چی شده. حالا اگر مهناز بق هم بکند کسی متوجه ناراحتی اش نمیشود.
    وقتی برای خوابیدن لباسم را در اوردم در اینه چشمم به گردنبند افتاد. کمی به ان نگاه کردم و به یاد حرف او افتادم. دست یافتن به تو بیشتر از این می ارزید. گردنبند را گرفتم و با یک حرکت ان را پاره کردم. زنجیر گردنبند گردنم را خراشید. بدون اهمیت دادن به سوزش ان زنجیر را در مشتم گرفتم و ان را در گشوه اتاقم پرت کردم و در بستر دراز کشیدم. باید روی رفتارم تجدید نظر میکردم. از فیلم بازی کردن خسته شده بودم. باید نشان میدادم اراده ام قوی تر از ان است که بخواهد زیر بار غم عشق زانو خم کند گردنم میسوخت دستم را به طرف ان بذم. با لمس جای خراشیدگی سوزشش بیشتر شد. به خود گفتم این درد در مفابل درد شکسته شدن قلبم هیچ است. چشمانم را بستموخوابیدم.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #46
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    روزهای تابستان کم کم از پس هم میگذشتند . طبق معمول گاهگاهی فایمل دور هم جمع میشندن ومن دیگر به خود فشار نمی اوردم تا به ظاهر خود را بی خیال نشان دهم. قبول کرده بودم علی را از زندگی ام خارج منم ولی اعتراف میکنم چنین کاری اسان نبود و به وقت زیادی احتیاج داشت. بعد از ظهر یک روز جمعهیک ماه و نیم پس از ماجرای ان روز من و علی مادر در حال صحبت کردن با پدر بود که در میان صحبتهایش گفت:مهدی راستی نگفتم سیمین زنگ زد و گفت یکشنبه میخواهند بروند شمال.
    پدر در حالی که چایش را سر میکشید گفت:جدی؟ چند وقت میمانند؟
    مادر سرش را تکان داد و گفت:معلوم نیست در ضمن خانم صابری خودش به من زنگ زدند و از ما نیز دعوت کردند تا برای گذراندن تعطیلات به ویلایشان برویم.
    -خانم صابری عمه اقا محسن؟
    -بله خیلی هم اصرار کردند من گفتم ان شالله اگر فرصتی پیش امد خدمتشان میرسیم
    -خوب ممکن است تا چند وقت دیگر از مرخصی سالیانه ام ساتفاده کنم و دو سه روزی برویم مال.
    مادر با خوشحالی گفت:خیلی خوب میشود روحیه ای هم تازه میکنیم
    از صحبت پدر و مادر یک هفته گذشته بود . یک روز ظهر پدر به منزل امد و گفت:
    -پانزده روز مرخصی گرفتم.
    من و مادر خیلی خوشحال شدیم .چون میتوانستیم با خیال راحت به مسافرت برویم و برای اینکه وقت هدر ندهیم فردای ان روز اسباب مختصری برداشتیم تا صبح روز بعد حرکت کنیم. نخست قصد داشتیم به رامسر برویم وموقع برگشت سری هم به نوشهر و ویلای عمه محسن بزنیم. مادر به شمال و ویلای خانم صابری تلفن کرد تا با خاله سیمین صحبت کند و بگوید ممکن است هفته اینده سری به انجا بزنیم. خاله سیمین پس از کمی حرف زدن گوشی را به خانم صابری داد و واو وقتی فهمید ما قصد مسافرت به شمال را داریم با اصرار از ما خواست که به جای بندر انزلی به ویلای انان برویم و با اصرار به مادر گفت:اگر از ویلای ما خوشتان نیامد میتوانید هر کجا که دوست داشتید بروید.
    انقدر اصرار کرد تا مادر راضی شد و گفت که در این مورد با پدر صحبت میکند. و بعد گوشی را به خاله سیمین داد. او نیز ما را تشویق کرد که به انجا برویم انقدر از ویلای خانم صابری تعریف کرد که مارد گفت:حتماً می اییم.
    وقتی مارد گوشی را گذاشت رو کرد به پدر و گفت:مثل اینکه قسمت این است امسال به نوشهر برویم. ما که هر سال به رامسر میرویم حالا که امسال قسمت شده بهتر است به نوشهر برویم.
    پدر هم با او موافق بود و روز بعد به سمت نوشهر حرکت کردیم.
    حدود چهار پمج ساعت در راه بودیم. طی راه مناظر بسیار زیبایی بود که من جای دیگری این منظره ها را نیده بود. انقدر طبیعت لطیف و فرح بخش بود که نشاطم را به دست اورده بودم. انقدر خوشحال بودم که همه چیز را زیبا میدیدم. پدر و مادر نیزاز نشاط و سرحالی من به وجد امده بودند. پدر خیلی زود توانست از روی نشانی که خانم صابری به مادر داده بود ویلا را پیدا کند.وقتی به مقصد رسیدیم. ویلای بسیار بزرگی را در محوطه سر سبز زیبایی مشاهده کردم. ویلا انقدر زیبا و رویایی بود که نمونه ان را در کارت پستالها دیده بودم. مدتی منگ بودم و فکر میکردم همه اینها رو در خواب دیده ام. اما وقتی سرایدار با دیدن ما در بزرگ و سبز رنگ ویلا را باز کرد و از ان میان نرده های کوتاه رنگ که با شمشادها پوشیده بود رد شدیم ان وقت فهمیدم که خواب نمیبینم و بیدارم.
    مادر وپدر هم دست کمی از من نداشتند و از دیدن چنین ویلایی حیرتزده شده بودند. ساختمان ویلا گرد بود که دور تا دور ان باغچه ای به شکل دایره وجود داشت که پر از گل سرخ و سفید بود. محوطه انقدر زیبا بود که انشان را وادار میکرد ساعتها باسیتد و به این طبیعت زیبا چشم بدوزد . استخری بزرگ به شکل دایره در محوطه جلوی ساختمان وجود داشت. از پشت ساختمان دریای زیبا و ابی نمایان بود. حدس میزدم پنجره های طرف دیگر ساختمان رو به دیرا باز میشوند. انقدر غرق در زیباییهای انجا بودم که متوجه نشدم خانمی از ساختمان خراج و به طرف ما می امد. وقتی ان خانم نزدیک شد. تازه متوجه او شدم. ان خانم به ما خوش آمد گفت و با خوشرویی ما را به داخل ساختمان راهنمای کرد. هنوز از پله های ویلا بالا نرفته بودیم که خاله سیمین و خانم صابری برای استقبال از ما بیرون امدند. با دیدن خاله سیمین به طرف او رفتم و او نیز با دیدن من اغوشش را باز کرد و مرا در اغوش گرفت. بعد هم با خانم صابری دست دادم و او به ما خوش امد گفت وما را به اتاق پذیرایی دعوت کرد. ئقتی وارد شدیم با دیدن تعداد زیادی مهمان از تصور اینکه فقط ما مهمان انان هستیم بیرون امدم.
    مکن پس از پدر و مادر وارد شدم و به انان سلام کردم. اکثرشان را نمیشناختم ولی فکر میکنم چند نفر انان را در عروسی سارا دیده بودم.خانم صابری مهمانان را به ما و ما را نیز به انان معرفی کرد. سرم را به لبخند به علامت احترام پایین می اوردم ولی راستش نام هیچ کدام از انان به خارم نمیاند. داخل ساختمان نیز مانند محوطه بیرون زیبا بود. ابتدا از هالبه نسبت وسیعی گذشتیم سپس با چند پله وارد پذیرایی شیدم. نرده هایی وسط هال بود که به صورت مارپیچ به اتاقهای بالا منتهی میشد. حدسم در مورد باز شدن پنجره های طرف دیگر ساختمان به دریا درست بود و از پنجره های اتاق پذیرایی مید دریا را دید.
    پایان صفحه 191. به خدا دیگه انگشتام کار نمیکنه. بچه ها اگه غلط تایپی زیاد بود به بزرگی خودتون ببخشید.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #47
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    وقتي نشستم تازه فرصت نگاه كردن به دور و اطرافم را پيدا كردم .اتاق بزرگي كه با چند 1له به پايين ميرفت و اتاق پذيرايي را تشكيل ميداد كه اتاق بزرگ ديگري هم در جوار آن بود .ميز طويل و صندلي هاي آن اتاق ناهار خوري را زينت داده بود . آشپزخانه پيدا نبود ولي بعد آن را هم در طبقه همكف مشرف به اتاق ناهار خوري ديديم كه بسيار بزرگ و مرتب بود . دور تا دور اتاق پذيرايي و ناهار خوري با پنجره ها ي بزرگي كه با پرده هاي مخمل زرشكي مزين شده بود با بيرون ارتباط داشت و از هر طرف ميشد منظره زيباي بيرون ا ديد .از اتاق پذيرايي درياي آبي پس از حصار شمشادهاي كوتاه و ديواري مه با فاصله اي نچندان دور پدا بود و من محو زبايي اين منظره بودم . همان خانمي كه ما را به داخل ساختمان هدايت كرده بود به طرف ما آم و از من خواست اگر مايل هستم به طبقه بالا بروم تا او اتاقم را نشان بدهد .با خوشحالي از اينكه مي توانستم از طبقه بالا هم ديدين كنم ، با عذرخواهي از جمع بلند شدم وبه همراه او به طبقه بالا رفتم كه از همان پله هاي مارپيچ وسط ساختمن به بالا منتهي ميشد . آن خانم خود را منير معرفي كرد و گفت :"تگر مايليد ميتوانيد با خانم مارال و خانم مهناز هم اتاق شويد ."از شنيدن اسم مهناز به قدري خوشحال شدم كه نميتوانستم حرفي بزنم .با خوشحالي پرسيدم :"مگر ايشان هم تشريف آورده اند ؟" منير خانم با لبخند سرش را تكان داد و گفت :"بله."
    من با خوشحالي اظهار كردم خيلي دوست دارم با ايشان هم اتاق شوم .وقتي چمدان كوچك لباسم را به اتاق بردم ، از ديدن منظره زيباي اتاق ناخود آگاه لبم را به دندان گرفتم و هاج و واج به اتاق نگاه كردم .
    منير خانم در حاليكه بيرون ميرفت گفت :"هروقت كاري داشتيد ميتوانيد به من مراجعه كنيد ."
    من نيز تشكر كردم .وقتي رفت به طرف پنجره رفتم ، درياي زيبا و مواج ديده ميشد.انقدر منظره دريا زيبا بود كه مدتها به تماشاي آن ايستادم .وقتي به خود ژامدم كه صداي در را شنيدم .گفتم :"بفرماييد ."
    منير خانم داخل شد . سيني در دستش بود كه داخل آن ليواني آب پرتقال قرار داشت .به طرف من امد و ان را روي ميز گذاشت و گفت :" خانم براي صرف ناهار تشريف بياوريد پايين ."سپس مرا تنها گذاشت .
    به اطراف نگاه كردم سه تخت بزرگ در اتاق بود .من چمدان را برداشتم و روي نخستين تخت گذاشتم و به سرعت آن راب از كردم و لباسهايم را در كمد بزرگي كه در گوشه اتاق بود در كنار لباسهاي مارال و مهناز آويزان كردم . و يك لباس ساده برداشتم .فرصتي براي حمام رفتن نبود به سرعت دست و صورتم راشستم و به موهايم دستي كشيدم و ه طبقه پايين رفتم .پايين پله ها خانمي ديگر مرا به اتاق ناهارخوري دعوت كرد .همه سر ميز بودند و من روي صندلي كنار مادر جا گرفتم .ميز طويلي بود كه با وجود نشستن همه هنوز صندلي هاي خالي زيادي داشت .به اطراف نگاه كردم .خاله پروين را در بين جمع نديدم . در فكر اين بودم كه مهناز با چه كسي آمده ؟ در اين فكر بودم كه اين سوال را از مادر بپرسم ولي چون موقع صرف غذا بود درست نبود صحبت كنم .سر ميز ناهار تنها فرد جوان من بودم و بقيه خانم ها حتي از مادر نيز مسن تر بودند .فكر ميكنم كساني كه نبودند قرار بود ناهار را بيرون صرف كنند .سر ميز ظروفي منظم و يك دست چيده شده بود و دوخانم در حال پذيرايي ما بودند . آنقدر اين منظره برايم جال بود كه فكر ميكردم در حال نگاه كردن فيلمي هستم .مادر آهسته با ضربه اي به پايم مرا متوجه موقعيتم كرد .ميدانستم نباد مثل نديده ها رفتار كنم .
    خانم صابري زني خوش زيبا و خوش پوش و بسيار ثروتمند بود . بعد ها فهميدم شوهرش از خان زاده هاي قديم بوده و اين ثروت افسانه اي را از شوهرش به ارث برده و همچنين متوجه شدم ، او فقط دو فرزند دارد . بهروز را ديده بودم و هنوز هم خاطره ي آخرين برخوردم با او را به ياد داشتم .ولي از چهر ه اش فقط بيني عقابي و چشمان نافذش را به ياد داشتم .بهرخ را هم ديده بودم و ميدانستم او پنج سال پيش با مهندسي ازدواج كرده و هنوز فرزندي ندارد .مهندس سر ميز ناهار بود و برايم جاي تعجب داشت كه چرا همراه بهرخ به گردش نرفته است .ناهار را با احتياط صرف كردم كه مبادا سكوت آن جمع را بهم بزنم و چون خيلي مواظب بودم تا مبادا اصولي را رعايت نكنم ، از مزه ي غذا هيچ نفهميدم .پس از صرف ناهار همگي به اتاق پذيرايي رفتيم و پس از صرف دسر عده اي براي استراحت به اتاقهايشان رفتند . من نيز در فرصت به دست آمده نزد خاله سيمين رفتم . او مرا بوسيد و حالم را پرسيد .پس از كمي صحبت به او گفتم :"خاله پروين نيامده ؟"
    خاله سرش را تكان داد و گفت :"نه عزيزم، او همراه حميد و سودابه و مادر جون به مشهد رفته و ما نيز مهناز را با خودمان آورديم ."
    ازدايي سعيد پرسيدم و او گفت :"سعيد هم كلاسهاي دانشگاهش هنوز تمام مشده بود ولي ممكن است بعد بيايد ."
    "حالا مهناز كجاست ؟"
    "با مرال و بقيه به بازر رفته اند ."
    منظورش را از بقيه نفهميدم ولي حدس زدم منظورش سارا و محسن و بهرخ باشد .
    وقتي خاله براي استراحت رفت من نيز به اتاقي كه برايم در نظر گرفته بودند رفتم و شيرجه زدم روي تخت و با خوشحالي غلتي روي آن زدم .فكر ميكردم وارد قصه اي شده ام .دوست داشتم مهناز زودتر بيايد تا با او ذوق كنم .هر كاري كردم خوابم نبرد .وسوسه شدم بروم بيرون و گشتي دور و اطراف بزنم .اول به حمام رفتم و خستگي راه را از تن بيرون كردم .سپس پيراهن ساده و خنكي به رنگ كرم پوشيدم و موهايم را هم ساده ا گيره اي جمع كردم و روسري كوچكي به رنگ لباسم سر كردم .سپس آهسته بيرون امدم .كسي پايين نبود و من آهسته وارد محوطه باز ئيلا شدم .نگاهي به درختان سر به فلك كشيده انداختم. سپس نفس عميقي كشيدم و ريه هايم را پر از هواي پاك و تميز كردم .بعد قدم زنان به سمت چپحياط پيچيدم .خيلي دوست داشتم اطرافم را كشف كنم و خيلي بيشتر دوست داشتم ويلا را دور بزنم و به طرف دريا بروم .ولي نابلد بودن و ترس از گم شدن اعث شد به همان فضاي محدود بسنده كنم .وقتي از قدم زدن خسته شدم به طرف استخر دايره شكلي كه بر زيبايي وسط محوطه نقش انداخته بود رفتم و روي نيمكتي كه كنار آن قرار داشت نشستم و به استخر نگاه كردم . آب استخر صاف و آبي رنگ بود ، با اينكه گرمي هوا به علت وجود درختان آنقدر نبود كه آدم را كلافه كند ولي زلالي آب هوس شنا را در من زنده كرد .صداي پرنده ها در بالاي درختان همچون سمفوني زيبايي بود و فضا را رويا يي كرده بود به طوري كه لذت خاصي در اعماق روحم احساس كردم . به ساعت مچي ام نگاه كردم .
    ساعت سه بعد از ظهر بودم .در اين فكر بودم كه چرا تا به حال مهناز و بقيه بر نگشته اند البته نميدانستم چه كسان ديگري هم آمده بودند ولي از گفته ها معلوم بود غير از مهناز و مارال و سارا كسان ديگري هم هستند .حرفي از بهروز نبود و من دعا ميكردم او نباشد .چون از برخورد با او واهمه داشتم .از طرفي خيالم راحت بود دايي سعيد نيست تا با چپ چپ نگاه كردن و غرولند كردن باعث شود مثل بچه ها به مادر بچسبم .تا ئقتي كه منير خانم به دنبالم نيامده بود تا براي عصرانه كه ساعت چهار و نيم صرف مشد مرا به داخل دعوت كند آنجا نشسته بودم و از موسيقي پرندگان و صداي خوش دريا كه به وضوح شنيده ميشد لذت ميبردم و اگر كسي كارم نداشت ممكن بود تا شب از جايم تكان نخورم .با اينكه ميلي به خردن نداشتم ولي به خاطر اينكه به حرف او بي اعتنايي نكرده باشم بلند شدم و به داخل رفتم .بساط چاي به همراه ظرفي كيك روي ميز پذيرايي اماده بود .خانم صابري با ديدن من خواست پهلوي بنشينم .من نيز به طرف او رفتم و كنارش نشستم .او در نورد درسم پرسيد و اينكه در حاتل حاضر به چه كاري مشغولم .من هم گفتم تازه درسم تمام شده و درحال استراحت مي باشم.
    خانم رحماني مادر محسن كه نزديم من نشسته بود گفت :" بچه نيستند لابد حوصلاه ات سر رفته .اگر دو سه ساعت زودتر ميرسيديد تو هم با آنان رفته بودي."
    لبخندي زدم و گفتم :"آنقدر منظره ي اينجا زيباست كه جايي براي سر رفتن ح.صله نمي ماند ."
    مدانستم مارال براي كنكور آماده ميشد ه پس از خانم رحمان پرسيدم :
    " راستي مارال در دانشگاه قبول شد."
    خانم رحماني گفت :"متاسفانه چون نتوانست براي رشته مورد علاقه اش نمره بياورد در حال حاضر به كلاس كنكور ميرود تا براي سال آتده در آزمون ورودي دانشگاه شركت كند ."
    ميلي ه خودن عصرانه نداشتم و در انتظار فرصتي بودم تا باز بيرون بروم ، پس از صرف چاي رو كردم به خانم صابري و گفتم :"اگر اجازه بدهيد من براي قدم زدن بيرون بروم."
    او با لبخند سرش را تكان داد. لبخند او مرا به ياد بهروز انداخت .ولي خانم صابري زني زيبا بود كه داراي بيني قلمي و چشكاني به رنگ روشن بود .بهرخ تماما به او رفته بود و من حدس مسزدم بهروز به پدرش رفته است .وقتي عمس تمام قد وبزرگ آقاي صابري را در طبقه بالا ديدم حدسم درست از آب در امد .بار ديگر از حاضران عذرخواهي كدم و به بيرون رفتم. دوباره به سمت استخر رفتم ولي اينبار روي نيمكتي كه زير درخت بزرگي بود نشستم. درخت تنومند بود و شاخه هاي آويزاني داشت كه مانند يك چتر بر زمين سايه انداخته بود .دستهايم را از دو طرف باز كردم و نفس عميقي كشيدم .چشمانم را بستم و به صداي پرندگان گوش دادم. آنقدر سكوت بود كه جز صداي دست جمعي پرندگان صدايي به گوش نميرسيد .فقط صداي چكاوكي كه با صداي بلند آواز ميخواند صداي پرنده ها را تحت تاثير قرار ميداد .وق هنري ام گل كرده بود و زير لب شعري در وصف طبيعت سرودم. با خود گفتم اگر چند وقت ديگر اينجا باشم يك شاعر درست و حسابي از كار در مي آيم .
    درحال لذت بردن از محيط بودم كه با شنيدن صداي خر خري با ترس از حا پريدم و به اطراف نگاه كردم .ناگهان از ديدن سگ بزرگي كه در چند متري ام ايستاده بود آمنقدر وحشت كردم كه حتي حس فرار كردن را هم از دست دادم ، آنقدر ترسيده بودم كه مثل انسانهاي مسخ شده ايستاده بودم وبا چشمان از حدقه در آمده به سگ كه بزرگي آن بيش از اندازه بود نگاه كردم . سگ گوشهاي تيزي مانند گرگ داشت كه قلاده اي به رنگ طلايي دور گردنش ميدرخشيد و همان حلقه بود كه باعث شد از ترس سكته نكنم ، چون فهميدم سگ تربيت شده اي هست . ولي زود فكر كردم كه هرچقدر هم تربيت كرده باشد مرا تا كنون نديده و نميشناسد .قلبم از شدت ترس به سرعت ميزد .خواستم فرياد بزنم ولي صدايم در نيامد .از ترس به نيمكت چسبيده بوم .يك لحظه خواستم پشت نيمكت سنگر بگيرم كه پارس سگ باعث شد همانجا ميخكوب شوم .صداي خيلي بدي داشت ، چنان پارس مسكرد كه هر لحظه نزديك بود قلبم از كار بيفتد .در اين موقع صداي سوتي شنيدم و همان باعث شد كه كمي دلگرم شوم كه كسي به دادم خواهد رسيد .صداهايي نزديك ميشدند و پس از چند لحظه من از پشت درختان انبوه چند نفر را ديدم كه نزديك مي شدند .يكي از آنان سوتي زد و سگ را به نام خواند .صدا به نظرم خيلي آشنا آمد ولي چون خيلي ترسيده بودم حواسم را متمكز نكردم تا صدا را بشناسم .سگ همچنان ايستاده بود و پارس ميكرد .وقتي جلوتر آمدند از ديدن بهروز علاوه بر ترس بدنم شروع كرد به لرزيدن .به همراه اوچند نفر ديگر هم بودند .او مرا نشناخت ولي وقتي جلوتر آمد با شناختن من ايستاد .با تعجب به من خيره شد و بعد با بالا رفتن يك ابرويش لبخند مرموزش نيز روي چهره اش نقش بست .ترس از سگ و دلهره ديدن او بتعث شد يادم برود كه سلام كنم سگ نيز دور و بر صاحبش ميچرخيد كه بهروز با اشاره اي او را ساكت كرد .ديگران هم جلو آمدند .هيچ كدام از |آنان را نميشناختم ولي حدس زدم يا دوستان اوهستند و يا از اقوام ميباشند .صدايش را شنيدم كه گفت :"سلام."
    با دستپاچگي سلام كدم .
    خيلي خونسرد و با صدايي نافذ گفت :"تنها هستي ؟"
    در حالي كه سگ را ميپاييدم گفتم :"آه ، بله ، من اينجا نشسته بودم كه سگ شما مرا ترساند ."
    او با همان لبخند مرموز گفت :"ما به دنبال شكار خرگوش بوديم ولي مثل اينكه شي ين غزالي شكار كرده."
    از لحنش بدم آمد بخصوص كه دوستان بي تربيت او هم با صداي بلند خنديدند .اخمي كردم و چون از بودن در آنجا معذب بودم و چرخي دم كه به طرف ويلا بروم. ولي با صداي سگ كه پارس ميكرد در جا ايستادم و با وحشت به سگ نگاه كردم .سگ به من نزديك شده بود .من از ترس عرق كرده بودم . با وحشت به بهروز نگاه كردم ولي او خيلي خونسرد به من نگاه ميكرد. خيلي زود متوجه شدم كه ميخواهد با اين كار سر به سرم بگذاد .لبم را به دندان گرفتم و پس از جمع كردن قوايم گفتم :"شما اينطور مهمان نوازي ميكنيد ؟"
    مكثي كردو با خونسردي به سگ اشاره كرد و گ در جا نشسيت و من بدون معطلي به ساختمان راه افتادم .از برخورد او خيلي ناراحت شدم و با خود گفتم در نخستين فرصت به پدر و مادر ميگويم كه از اينجا برويم .وقتي به ساختمان رسيدم يكراست به طبقه بالا رفتم و وقتي داخل اتاق شدم در را از پشت قفل كردم .به طرف دستشويي داخل اتاق رفتم و در آينه به خود نگاه كردم .با اينكه چند دقيقهاز آن موضوع گذشته بود ولي رنگ همچنان پريده بود .ديگر از ويلا با تمام زيباييش بدم آمده بود بخص.ص با وجود ديوانه اي مثل بهروز تمام لذت چند لحظه پيش در نظرم محو شد .ميترسيدم از اتاق خارج شوم و چشمم به او بيفتد .آن قدر در اتاق ماندم كه با صداي در به طرف آن رفتم تا آن را باز كنم .پشت د مهناز را ديدم و از خوشحالي يادم رفت كه تا چند لحظه پيش از آمدن پشيمان شده بودم .مهناز را در آغوش گرفتم و او را بوسيدم و گفتم :"هيچ معلوم است كجا هستيد ؟"
    مهناز خنديد و گفت :"براي ديدن بازار رفتيم و بعد همانجا ناهار خورديم و در شهر گشتي زديم .خوب شما كي آمديد ؟"
    "فكر ميكنم دو سه ساعتي بعد از رفتن شما ."
    مهناز با خوشحالي گفت :" كاش زودتر مي آمدي تا با هم به بازار برويم و بعد خريدهايي را كه از بازار كرده بود نشانم داد. يك بلوز نخي و دو كلاه حصيري و چند خرده ريز ديگر .
    "چرا دو كلاه خريدي ؟"
    مهناز با خنده گفت :"براي اينكه سر تو راهم كلاه بگذارم." با هم خنديديم و من از او درباره رضا پرسيدم .
    گونه هايش رنگ گرفت و با لبخند گفت :"او هم خوب است ."
    "اشاالله كي عقد ميكنيد ؟"
    "فكر ميكنم آخر هاي شهريور ."
    "آيا رضا با تو نيامده ؟"
    "نه، ما كه هنوز عقد نكرده ايم."
    سرم را تكان دادم و گفتم :"طفلي رضا از دوري تو چه ميكشد ؟"
    در حال صحبت كردن بوديم ك ناگهان مهناز ساكت شد و گفت :"سپيده تو..." و بعد حرفش را قطع كرد .
    از طرز صحبتش فهميدم ميخواهد چيزي بگويد .
    "چيزي ميخواهي بگويي ؟"
    او با ترديد به من نگاه كرد و گفت :"تو ميداني علي هم آمده است ."
    احساس كردم خون در رگهايم يخ بست .با اينكه خيلي سعي كرده بودم از او متنفر باشم ولي عشق او چنان در قلبم جا گرفته بود كه فراموش كردنش برايم غير ممكن بود .سعي كدم خود را خونسرد نشان بدهم .با اينكه ميدانستم مهناز با ديدن رنگ پريده ام گول نميخورد با اين حال گفت:" آمده كه آمده من كه ديگر با او كاري ندارم."
    او همچنان كه به من نگاه ميكرد گفت :"ولي آخر ...نامزدش هم آمده است." نفسم بند آمد و احساس كردم از يك پرتگاه به پايين پرت شدم .نميدانم چه حالتي در وجودم بود كه مهناز بازويم را گرفت و مرا تكان داد .با تكان او به خود آمدم و به زحمت آب دهانم را قورت دادم و گفتم :"راست مي گويي ؟"
    و با ناراحت سرش را پايين انداخت و گفت :"بله جدي ميگويم."
    باز از آمدن پشيمان شدم ولي ديگر نميشد كاري كرد چون اگر كوچكترين اصراري به رفتن ميكردم ، همهم متوجه ميشدند كه من هنوز نراحت جريان نامزدي او هستم .بايد كار ديگري ميكردم .از مهناز به خاطر گفتن اين موضوع سپاسگذار بودم چون اگر درحضور آن همه آدم علي را در كنارنامزدش ميديدم ، معلوم نبود گه واكنشي نشان ميدادم .ولي حالا ميتوانستم خود را آمااده برخورد با او كنم .مدتي به يك جا خيره بودم ، پس از اينكه حواسم سرجايش برگشت پرسيدم :"خوب دگر چه كساني هستند ."
    " محسن و سارا و مارال و بهرخ و دوستش و دختر عموي بهرخ كه با يك من عسل هم نمشود او را خورد و علي و راحله ."
    از بودن نام كس دگري در كنار اسم علي خون خونم را ميخورد ولي وقتي خود او اين انتخاب را كرده بود و مرا مثل يك...به دور انداخته بود ديگ چه ميتوانستم بگويم .از ياد آوري حرفهاي او در آخرين ديدارمان ، كينه اي در دلم شعله كشيد .سعي كردم جلوي مهناز ضعف نشان نداهم ولي مهناز كه خود متوجه حال من بود سرش را پايين انداخته بود و وانمود ميكرد به من توجهي ندارد تا من راحت باشم .پس از لحه اي مثل اينكه چيزي به يادش افتاده باشد گفت :" راستي بهروز هم امه ولي با ما به بازار نيامد فكر ميكنم مهمان داشته باشد."
    سرم را تكان دادم و گفتم :"خودم او را ديدم ، هم او و هم سگش را ."
    مهناز با لبخند گفت :"سگش، ميداني نام او شي ين است ."
    "اسمش را نميدانم ولي آنقدر از او ترسيدم كه فكر ميكنم يك سكته ناقص هم كرده ام ببين لب و دهانم كج نشده ؟"
    "ولي باور كن سگ بي آزاري است ."
    با پوزخند گفتم :"اگر آن پارسهايي را كه آقا سگه براي من كرد، براي تو هم ميكرد ، آن وقت شك داشتم به او بگويي بي آزار ."
    مهناز با صداي بلند خنديد و گفت :" آنقدر سگ تربيت شده اي است كه هر چه بگويي ميفهمد .ديشب بهروز به او هرچه ميگفت انجام ميداد ، حتي وقتي به سگش گفت برو كلاه آقاي صابري منظورم عموي بهروز است را بياور سگ از بين اين همه آدم درست به سراغ او رفت و با دهانش كلاه او را برداشت و آورد و آن را به بهروز داد."
    خودم حدس زده بودم كه بهروز ميتوانست به سگش فرمان بدهد كه پارس نكند ولي به عمد اين كار را نكرد وحالا ديگر مطمئن شدم او قصد ترساندن مرا داشته است .
    با حرص گفتم :" مرده شور بهروز با سگ تربيت شده اش را ببرد .كاش به جاي تربيت سگش يكي او و دوستانش را تربيت ميكرد ."
    مهناز با ديدن عصبانيت ب موقع من گفت :"مگر چه شده ؟"
    و من به اختصار جران باغ ا برايش تعريف كردم .او هم تصديق كرد كه لاد بهروز به سگش اشاره كرده تا پارس كند .با صداي در صحبتمان قطع شد و امرال داخل شد .از ديدن او با خوشحالي به طرقش رفتم و او را در آغوش گرفتم .مارال لباس آبي تيره اي پوشيده بود كه خيلي او را زيبا كرده بود .پس از احوالپرسي گفت :" هم آمدم تو راببينم و هم اينكه بگويم براي صرف شام پايين بياييد."
    با لبخند گفتم:"من الان حاضر ميشوم." و به سرعت دست و صورتم را شستم و بلوز قرمز رنگ خنكي كه خالهاي سفيدي داشت به همراه شلوار مشكي به تن كردم و موهايم راساده پشت سرم رها كردم .مهناز نيز بلوز و شلواري به تن كرد و همراه من و مارال به طبقه پايين رفتيم .در دلم غدغايي بود .ميدانستم هم اينك با علي رو به رو ميشوم.با اينكه خودم را آماده كرده بودم ولي دلم ميلرزيد .از وقتي كه در آن بزرگراه از هم جدا شده بوديم ديگر او را نديده بودم .دلم ديدار او را ميطلبيد ولي عقلم حكم ميكرد بايد از او دل ببرم .ميدانستم خواه ناخواه بايد حرف عقلم را گوش كنم چون او ديگر آزاد نبود و در شناسنامه اش نام راحله ثبت شده بود .آهي از روي حسرت كشيدم و عقل به احساسم پيروز شد . و من به همراه مارال و مهناز وارد جمع شدم .وقتي سلام كردم ،عده اي ه طرفم برگشتند .از شلوغي گيج شده بودم ، سارا با ديدن من جلو آمد و صورتم را بوسيد .بعد از او با محسن احوال پرسي كردم .احساس كردم محسن با ديدن من كمي معذب شد .خوب بنده خدا تقصير نداشت شايد او هم گول ظاهر علي را خورده بود .بعد بهرخ به رفم آمد و با من دست داد و مرا به دوستش و دختر عمويش معرفي كرد .مهناز است ميگفت ، دختر عموي بهرخ آنقدر متكبر بود كه حتي به خود زحمتي نداد تا خوش و بشي كند و فقز مات و صامت مرا نگاه ميكرد .ولي دوست او جلو آمد و در حاليكه با من دست ميداد نامم را پرسيد . با او صحبت ميكردم كه چشمم به بهروز افتاد كه با نيشخندي به من نگاه ميكرد .بدون اينكه به او توجه كنم سرم را برگرداندم . هرچند ميدانستم اين كار دور از ادب است و بايد احترام مزبان را حفظ كنم ولي اين كار دست خودم نبو چون به شدت از او متنفر بودم. ميترسيدم به دور و بر نگاه كنم زيرا ميدانستم عاقبت او را ميبينم .ولي به هرحال مجبور بودم سرم را برگردانم تا كسي را از قلمننداخته باشم .با صداي بهرخ سرم را برگرداندم . و در اين لحظه چشم به او افتاد .ساكت و بي حركت ايستاده بود و مرا نگاه ميكرد .چقدر اين نگاه برايم آشنا بود وچقدر به اين نگاه احتياج داشتم .ولي از تصور اينكه اين نگاه به شخص ديگري تعلق دارد قلبم مانند اسفنجي فشرده شد .براي حفظ ظاهر با سر سلامي كردم و اونيز بدون هيچ واكنشي پاسخ سلام مرا داد .به سرعت رويم را برگرداندم تا مجبور نباشم با او احوالپرسي كنم .از همسرش خبري نود ولي وقتي به طرف مادر برگشتم ، او را كنار خاله سيمين ديدم.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #48
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    با ديدن من از جا بلند شد و من نيز با پاهاي لرزان به طرف او رفتم و برخلاف ميل درونم با لبخند به او سلام كردم .او هم متقابلا با لبخند پاسخم را داد و دستش را به سويم دراز كرد .با اكراه با او دست دادم .دست او برعكس دست من گرم بود .خيلي زود دستم را كشيدم و بدون اينكه ديگر نگاهي به او بيندازم به طرف مادر رفتم و كنار او نشستم .منگ بودم ، البته ميدانستم ممكن است ديگران موضع من و علي را فراموش كرده باشند ولي احساس ميكردم زير ذره بين نگاه آنان قرار دارم بنابراين حتي به خود زحمت ندادم كه نگاهي بع راحله بيندازم تا او ا دقيقتر ببينم .فقط زماني كه براي شام كه به صورت سلف سرويس صرف ميشد بع اتاق عذاخوري رفتيم آن وقت وتانستم او را درست ببينم .راحله قدي متوسط داشت و كمي هم چاث بود . موهايش مشكي و فر خوشحالتي داشت و صورتش نمكين بود .چشمانش روشن و به رنگ عسلي بود و ابرواني پيوسته داشت ، بيني متناسب ودهاني كوچك داشت . رو يهم رفته زيبا بود . لباسي به رنگ زيتوني به تن داشت كه بلندي آن تا قوزك پايش بود .وقتي علي كنار او قرار گرفت متوجه شدم تناسب قدش با علي درست مثل من بود و فهميدم كه هر دو هم قد هستيم .علي بلوز آستين كوتاه آبي رنگي به همراه شلوار مشكي به تن داشت و موهايش را م كمي كوتاه كرده بود .از پهلو نيم رخ زيبايي داشت . متوجه شدم علي بشقابي برداشت و از راحله پرسيد چه ميل دارد .ديگر نتوانستم به آن صحنه نگاه كنم. چشم از آن دو برگرفتم و به مهناز نگاه كردم . او نيز متوجه من بود و ا تاسف به من نگاه ميكرد .با اينكه آنقدر غرور داشتم كه تاسف كسي را نپذيرم ولي به نگاه دلسوزانه مهناز احتياج داشتم چون ميدانستم يك نفر حالم را درك ميكند . به گوشه اي رفتم و مهناز براي هر دويمان غذا كشيد و به طرفم آمد .شروع به غذا خوردن كرديم .غذا در گلويم ميچسبيد و براي فرو دادن آن مجبور بوم مرتب آب بخورم .همراه با غذا بغضم را فرو مي ادم .درست مثل ظه از مزه غذا چيزي نفهميدم .پس از صرف شام به اتاق پذيرايي رفتيم و پس لز مدتي بعوز پيشنهاد كرد براي پياده روي تا ساحل برويم .با اينكه خيلي دوست داشتم دريا را در شب ببينم ولي وقتي ديديمراحله و علي هم بلند شدند تمايلي به رفتن نشان ندام .تمام جوانان حاضر براي قدم زدن بيرون رفتند .
    مهناز به من نگاهي كرد و گفت :"بلند شو زود باش ، نميداني ساحل در شب چدر زيباست .ديشب هم به ساحل رفتيم. آنقدر قشنگ بود كه تا نيمه شب آنجا بوديم."
    آهسته گفتم :" كمي سر درد دارم تو برو ، من دفعه بعد مي آيم."
    مهناز مقل كنه به من چسبيده بود و اصرار ميكرد و در آخر گفت :"اگر الان نيايي همه ميفهمند از حسودي رفتي قايم شدي ."
    از حرف آخرش با اخم به او نگاه كردم .بهرخ به طرفم آمد و دستم را گرفت و گفت :"پس جرا نمي آيي ما منتظريم."
    با بي ميلي بلند شدم و به مادر نگاه كردم .مادر با لبخند سرش را به علامت تاييد تگان داد .در حاليكه بهرخ و همناز هر كدام يك دستم را گرفته بودند بيرون رفتم .سارا و محسن جلوتر از ما بودند .محسن برگشت و با ديدن من سرش پايين انداخت .به خود گفتم در ك فرصت مناسب با محسن صحبت ميكنم تا هروقت مرا ميبيند خود را معذب نكند .پس از گذشتن از جنگل پر درخت به طرف ساحل رفتيم .از ديدن نور ماه كه بر موجهايدريا افتاده بود و آنها را نقره اي نشان ميداد فوق العاده لذت بردم . دريا آرام بود و نور ماه همه جا را روشن كرده بود و احتياجي به چراغ قوه كه جوانها براي احتياط با خود آورده بودند نشد .بهرخ دست مرا رها كرد و به طرف دوستش رفت .علي و راحله هم جلوتر از ما رفته بودند . من و مهناز آخر از همه راه ميرفتيم .
    مهناز دستم را گرفت و با هيجان گفت :گببين چقدر زباست ."
    نگاهي به درياي سيمگون كردم و سرم را تكان دادم .كمي جلوتر ايستاديم ، هركس براي خود چيزي فراهم ميكرد تا روي ان بنشيند و دريا را نگاه كند . مهناز تكه چوبي گير آود و به طرف من آمد و گفت :"روي اين بنشين تا من برايخودم هم بياورم ."
    "لازم نيست چيزي بياور من دوست دارم روي ماسه ها بنشينم." و همانجا روي زمين نشستم. مهناز هم پهلويم نشست .موجهاي آبي مثل كوهي از نقرا بالا و پايين ميرفتند .بهروز و يكي از دوستانش كفشهايشان را در آوردند و پاهايشان را به آب زدند . وبا لباس كمي در اب جلو رفتند .من نيز خيلي دلم ميخواست اين كار را بكنم ، ولي چون ساير خانم ها سنگين و متين نشسته بودند ، ترجيح دادم مثل آنان باشم. محسن دست سارا را گرفت و پاي شلوارش را بالا زد و كفشش را در آورد ولي سارا با همان سرپايي و جوراب پاهايش را به آب زد .زير چشمي به علي نگاه كردم ، او را يديم كه با فاصله كنار راحله نشسته بود و بدون هيچ حرفي به دريا خيره شده بود .پس از مدتي سكوت بلند شد و به احلهچيزي گفت و او سرش را تكان داد .سپس علي تنهايي شروع كرد به قدم زدن .از كارش تعجب كردم .با خودگفتم چرا تنهايي ، عجب اخلاق بدي داشته و من نميدانستم .دوباره متوجه زيبايي دريا شدم .بهروز و دوستش را نميديدم ولي سارا و محسن و همينطور مرال و بهرخ و دوستش را ديديم كه جلوي ساحل قدم ميزدند و اب تقريبا مچ پايشان را گرفته بود .دختر عموي بهرخ در فاصله اي دوتر مثل تافته جدابافته نشسته بود و به آب چشم دوخته بود .يكي از دوستان بهروز كه تاري برگ در دست داشت همانجا روس ساحل نشسته بود و با تارش ور ميرفت .س از چند لحظه او نيز تارش را گذاشت و به طرف دريا رفت .
    به مهناز گفتم :" فقط ما مانديم .بلند شو ، آنقدر خودم را كنترل كردم هك نپرم توي آب كه كم كم دارم خفه ميشوم ."
    بلند شديم و پس از ذر آوردن كفش هايمان به طرف دريا دويديم. وقتي آب با پاايم تماس پيدا كرد احساس كردم تمام لذت دنيا در وجودم جاري شد .خيلي دلم ميخواست با همان لباس توي /اب بخوابم ولي ميدانستم اگر اين كار را بكنم همه در عقلم شك خواهند كرد .به زحمت جلوي خواسته دلم را گرفتم ولي در عوض مسافت بيشتري در دريا جلو رفتم .آب تا زانوهايم وش ايد بيشتر ميرسد و شلوارم را حسابي خيس كرده بود. مهناز احتياط بيشتري ميكرد و دورتر ايستاده بود و مرتب به من ميگفت جلو نرو ، ممكن است زير پايت خالي شود.
    من با خنده گفتم :"چه بهتر ديگر زحمت شيرجه رفتن توي آب را به خود نميدهم."
    موجهاي دريا كه از دريا به ساحل مي آمد حسابي مرا خيس كرده بود و من هر لحظه وسوسه ميدشم كه خودم را بيشتر داخل آب بكشم ومهناز در فصله اي دورتر از من به خاطر جسارتي كه به خرج ميدادم غر غر ميكرد .براي انكه بيشتر جيغ نكشد كمي از آب بيرون آمدم .وقتي رما يدي گفت :" ديوانه ، ميخواهي از ناراحتي خودت را بكشي."
    "نارحتي از چه ؟"
    او به پشت سر اشاره كرد .به طرف ساحل نگاه كردم .راحله همچنان نشسته بود و علي به فاصله كمي پهلوي او ايستاده بود . به دريا و يا شايد هم ما نگاه ميكرد .
    با خنه گفتم :"آه باه ،من رفتم ، خداحافظ زندگي ..." و چند قدم به طرف ديا برگشتم .ناگهان چيزي به پايم گير كرد و همان باعث شد با سر در آب بيفتم . صداي جيغ مهناز را شنيدم و برا اينكه او جيغ نكشد ميخواستم به سرعت فرياد بنم ولي اين باعث شد فقط چند قلپ آب بخورم .صداي جيغ مهناز را ميشنيدم و اين بيشتر باعث وحشتم مشد .با تمام وجودسعي كردم حواسم را جمع كنم تا اصول صحيحي شنا را به كار گيرم و پايم را به جايي بند كنم ولي ترس از خفه شدن باعث شد نتوانم تعادل خود را حفظ كنم .فقط توانستم سرم را بيرون بياورم و نفس كوتاهي بكشم و دوباره در آب فرو رفتم .به راستي در حال خفه شدن بودم كه در يك لحظه متوجه شدم دستي بازويم را گرفت و ما به طرفي به طرفي كشيد .براي چند پانيه توانستم نفس بكشم .در اين هنگام چشمم به علي افتاد كه بازويم را چسبيده بود . مرا به طرف ساحل ميكشاند .از اينكه توسط او نجات پيدا كنم متنفر بودم و با اينكه خيلي ترسيده بودم ولي حاضر بودم خفه شوم ولي مديون او نباشم .به خاطر همين فكر تلاش كردم دستم را چنگش خارج كنم .همانطور كه دستم را گرفته بود به سمت كم عمق رسيديم و من توانستم پايم را روي زمين بند كنم .ولي او همچنان مرا چسبده بود .دستم را با شدت كشيدم و او با اخم به عقب برگشت .سر او فرياد كشيدم :"دستت رابكش."
    او با همان اخم گفت :"حالا وقت كله شقي نيست ." من با لجبازي دستم را كشيدم. وقتي جلوتر رفتيم رما رها كرد و به سمت من برگشت و نگاه ميقي به چشمانم كرد و به آرامي پرسيد :"يعني اينقدر از من متنفري ؟"
    نيشخندي زدم و بدون اينكه نگاهش كنم با حرص گفتم :" لابد توقع داري به خاطر نجاتم از تو تشكر كنم ؟" وبا خود گفتم تو خيلي وقت است كه مرا كشته اي .
    او همچنان مرا نگاه ميكرد ، نكاهش تاثير عميقي بر قلبم گذاشت ولي با ياد آوري اينكه او متعلق به ديگري است با خشم روم را برگرداندم و او نيز به ساحل رفت .از پشت او را ميديم كه سرا پايش خيس شده بود .من نيز مثل اينكه اتفاقي نيفتاده باشد به طرف مهناز رفتم .مهناز با رنگي پريده هنوز جيغ ميكشيد .به او گفتم :"جيغ نزن ، من حالم خوب است ."
    مهناز فرياد كشيد :"تو حالت خوب است ؟"
    در حاليكه مثل موش آب كشيده شده بودم گفتم :" مي بيني كه حالم از تو هم بهتر است ." و به طرف او رفتم و با نارحتي گفتم :"از بس جيغ جيغ كردي حواسم را پرت كردي ، حالا ببين...."
    مهناز نفس عميقي كشيد و گفت :"مرا نصف عمر كردي ." اما پس از ديدن سر و وضع من خنديد . و من هم براي اينكه به تنهايي خيس نباشم ، دست او را گرفتم و به داخل آب كشيدم. با اين كار تعادل هر دو به هم خود و داخل آب افتاديم .وقتي بلند شديم هر دو خيس خيس شده بوديم.
    مهناز با خنده گفت :" سپيده خيلي لوسي ، من چهر پنج شب است كه به ساحل مي آيم .ولي حتي يكبار هم ذره اي از لباسم خيس نشده بود."
    در حاليكه آب روي صورتم را با دست خشك ميكردم گفتم :"براي اينكه من اينجا نبودم."
    چون حالا ديگر حسابي خيس شده بوديم در عرض ساحل توي آب راه ميرفتيم .پس از اينكه مسافتي طولاني را طي كرديم براي اينكه راه را گم نكنيم ، همان راه را ربميگشتيم .آنقدر قدم زديم تا حستبي خسته شدم. از دور آتشي ديديم ، وقتي جلوتر رفتيم متوجه شديم همه از آب در آمده اند و با درست كردن آتش دور تا دور آن نشسته اند .من و همناز كه سر تا پايمان خيس شده بود به طرف آنان رفتيم .آب بلوزم را با دست گرفتم و آن را تكان دادم تا بلوزم كه از خيسي به تنم چسبيده بود كمتر بدنم را نشان بدهد .مهناز هم با آن شلوار و پيراهن بلند كه تا روي زاونيش ميرسيد و موهاي خيس آنقدر بانمك شده بود كه من بي اختيار دستم را دور گردنش انداختم و او را بوسيدم.
    مهناز خنديدي و گفت :" بي خودي مرا نبوس ، افتضاح امشب همه اش تقصير تو است .ببين مرا به چه روزي انداختي ؟"
    وقتي نزديك شديم مارال و بهرخ ودوستش و سارا را ديدم كه آنان هم خيس شده بودند اما نه مثل ما از سر تا پا ، با اين حال خيالم راحت شد كه من و مهناز در اين جمع تابلو نيستيم .ولي مردها همه خيس بودند .البته به حز علي كه مجبور بود داخل آب شود بقيه براي تفريح داخل آب شده بودند .بين همه ما فقط راحله و دختر عموي بهرخ بودند كه كوچكترين تغييري در ظاهرشان ايجاد نشده بود .دوست بهروز تارش را برداشت . شروع كرد به نواختن. راستي هم كه قشنك ميزد .حتي من كه از موسيقي چيزي سر در نمي آوردم ، در دلم مهارت او را ستايش كردم . تا آن موقع نميدانستم كه اين ابراز موسيقي صدايي به اين جالبي دارد . اول آهنگ غمگيني زد و باعث شد كه من به فكر علي كه تقريبا رو به رو من نشسته بود بيفتم .آهنگآنقدر غمگين بود كه دلم گرفت و مرا به اين فكر انداخت كه چرا علي راحله را به من ترحيح داد .بي درنگ به خود گفتم از كار امشبم معلوم است كه چرا او مرا براي زندگي نخواست .از رفتار راحله متوجه شدم دختر بسار صبور و سنگيني است ، حتي موقعي كه همه داخل آب رفتند او حتي دستش را هم به آب نزد .من فهميدم كه علي دختري را ميخواهد كه مثل يك خانم رفتار كند .نه مثل يك بچه شيطان ، ولي دست خودم نبود هروقت تصميمي ميگرفتم كمي متين باشم فقط همان چند لحظه اول به تصميميم عمل ميكردم و با كوچكترين موضوعي شيطنتم گل ميكرد .نفس عميق كشيدم و با حرص گفتم به درك ، اميدوارم آن قدر خود دار باشد كه بتركد ، به من چه مربوط .من هم كسي را انتخاب ميكنم كه شيطنتم را دوست داشته باشد .در اين گير و دار متوجه شدم امرال باحالتي رويارويي به بهروز نگاه ميكند .با ديدن ان صحنه دوباره شده بودم همان كنجكاو و فضول هميشگي .خيلي آهسته به طوري كه كسي متوجه نشود شروع كدم به نگاه كردن ديگران .مهناز با سكوت به آتش خيره شده بود و نميداستم در آن لحظه به فكر سياوش است يا به رضا مي اندشد. ولي اميدوار بودم به جيزي جز عشق فكر نكند .كمي آنطرفتر دختر عموي بهرخ با حالتي متكبر نشسته بود .از حالت نشستنش خنده ام گرفت .بهرخ و دوستش دستهايشان ا درهم قلاب كرده بودند و سرشان را به هم چسبانده بودند .در اين فكر بودم كه چرا بهرخ براي گردش همراه مهندس نيامده .مهندس ، مردي جدي و متين بود و فكر ميكنم فاصله سني اش هم با بهرخ زياد بود .از اينكه ترجيح داده بود در بين مردان حاضر در ويلا باشد و با بهرخ به ساحل نيامده بود به راستي براي بهخ متاسف شدم .با وجود چنيني همسري نميتواند احساست جواني اش را بروز بدهد و به جاي او دست در دست دوستش نهاده است .در كنار آن دو با فاصله ، دوست بهروز نشسته بود كه تارش را مانند كودكي در آغوش گرفته بود و پهلوي او يكي ديگ از دوستان بهروز نشسته بود .بعد محسن وس را كه با گرفتن دستهاي هم لذت شب مهتابي را احساس ميكردند .من ميدانستم آن دو د حال به خاطر سپردن ان خاطرات هستند .پهلو آنان مارال نشسته بود كه به بهروز چشم دوخته بود و بعد راحله و با فاصله ا محدود پهلوي علي نشسته بود .در ذهن از اين فاصله اي كه بين آن دو بودتعجب كردم و آنان را با محسن و سارا مقايسه كردم و با خود گفتم جوري نشسته اند كه انگار نه انگار عقد هم هستند ، خوب شد من با علي ازدواج نكردم و گرنه چند سات بعد مانند بهرخ دوستي را با خود اين طرف و ان طرف مي كشاندم .به راحله نگاه كردم با حالتي غم زده به آتش چشم دوخته بود . با اينكه او باعث جدايي علي از من شده بود ولي دلم برايش سوخت كه با وجود شوهري به خوشقيا فگي و زيبايي علي بايد اينقدر غم زده باشد . سپس نگاهم روي علي ثابت ماند . او نه به آتش نگاه ميكرد و نه به جاي ديگر ، به نظر ميرسيد ديد او از دنيا مادي جدا شده بود و در عالم ديگري سير ميكرد آقدر نگاهش مات بود كه فكر كردم با چشمان باز خوابيده است. هنوز موهايش خيس بود و بلوز آستين كوتاه تابستاني اش به شانه ها و سينه اش چبده بود .دستانش را دور پاهايش قلاب كرده بود .آه كه چقدر او را دوست داشتم .براي اينكه تحت تاثير احساست قرار نگيرم لبم را به شدت زير دندانهايم فشردم و بعد چشم از او برگرفتم و به بهوز كه كنار او نشسته بود نگاه كردم تا ببينم د چه حالي است .در نهايت ناراحتي موتجه شدم او با لبخندي موذيانه مرا نگاه ميكند .درست صحنه عروسي سارا تكرار شد و او مچ مرا كه در حال نگاه كردن به اين و ان بودم گرفته بود . از اينكه متوجه من بود آن قدر ناراحت شدم كه وقت نكردم به دوست او كه بغل دستش نشسته بود نگاه كنم .سرم را به طرف مهناز چرخاندم و بدون فكر به او گفتم :"تو خوابت نمي آدي ؟"
    مهناز با تعجب به من نگاه كرد و گفت :"خوب ! حبف نيست اين شبها را بخوابي ،گوش كن ."
    دوست بهروز كه تار در دستش بود در خواندن تصنيفي از حافظ بود كه به همراه صداي خوش تار صداي گرم او نيز فضاي زيبايي را درست كده بود .سعي كردم مانند بقيه به آتش چشم بدوزم و به شعر او گوش بدهم . او مي خواند :
    هرگزم نقش تو از لوح دل و جان نرود
    هرگز از ياد من آن سرو خرامان نرود
    از دماغ من سرگشته خيال دهنت
    بجفاي فلك و غصه و دوران نرود
    در ازل بست دلم با سر زلفت پيوند
    تا ابد سر نكشد و زسر پيمان نرود
    آهي كشيدم و بدون اينكه بخواهم نا خودآگاه به علي نگاه كدم و بيشتر حيرت كردم وقتي ديدم او هم به من نگاه مكند .ولي وقتي متوجه من شد به سرعت نگاهش را دزديد به طوري كه شك كدم كه از اول مرا نگاه ميكرده يا نه .
    دوباره به آتش نگاه كردم و تصميم گرفتم ديگر به جايي نگاه نكنم و مسعود همچنان ميخواند :
    هر چه جز بار غمت بر دل مسكين منست
    رود از دل من وز دل من آن نرود چ
    آنچنان مهر تو ام در دل و جان جاي گرفت
    كه اگر سر برود از دل و جان نرود
    گر رود از پي خوبان دل من معذورست
    درد دارد چه كند كز پي پيمان نرود
    پس از اينكه خواندن شعر تمام شد همه برايش كف زديم و او را تشويق كرديم .بعد از آن چند آهنگ ديگر زد . كمي بعد محسن در حالي كه به ساعتش نگاه ميكرد اعلام كرد كه وقت رفتن است .ولي هيچ كس رغبتي به بلند شدن نشان نداد .ولي باز خود محسن دست سارا را گرفت و هر دو بلند شدند . و ما نيز به تبعت از آن دو بلند شدم .در حال بازگشت باز من و درخت رسيديم ، متوجه شديم بهروز ايستاده تا ما برسيم .راه فراري نبود و نميشد به عقب برگشت .بنابراين تصميم گرفتم خيلي مجكم با او برخورد كنم .وقتي رسيديم او شروع كرد به حركت و با ما قدم برداشت .
    رو به مهناز گفت :"خوش گذشت ؟"
    مهناز ا رويي باز گفت :"بله شب بسيار خوبي بود."
    ازاينكه مهناز به راحتي با او صحبت ميكرد متعجب شدم .لحن بهروز هم مودب بود . من سرم را پايين نداخته ودم و بن آن دو راه مي رفتم . بهروز به مهناز گفت :"دختر خاله ي شما هميشه همينطور آرام وسر بهز ير است ."
    مهناز خنديد و گفت :"
    "تنها چيزي كه به سپيده نميخورد آامي است . نميدانم چرا انقدر سربه زير شده."
    از حرف مهناز به حدي حرصم گرفت كه چشمانم را بستم و نفسي كشيدم ، به هبچ وجه نميخواستم در حضور او حرفي به مهناز بزنم و باز هم باعث سرگمي اش شوم .بدون اينكه اهميتي به او بدهم به راهم ادامه دادم .
    بهروز خطاب به من گفت :" فكر ميكنم شما بيشتر دوست داريد با نگاه كردن به اطرافيان به افكارشان پي ببريد ."
    متوجه حرفش شدم و با خجالت لبم را به دندان گرفتم و چشمانم را بستم .او كه متوجه من بود با قهقهه ا بلند ادامه داد :" درست نميگويم ؟"
    مهناز نيز با خنده به من نگاه ميكرد ولي ميدانستم متوجه منظور نشده است .دلم ميخواست ميتوانستم چزي به اين پسر ماحم ميگفتم تا گورش را گم كند و برود ، ولي چون مهمانشان بوديم حق نداشتم و نمتوانستم به او توهين كنم .با نفرت به او نگاه كردم و با لحن آرامي گفتم:" بله درست ميگوييد ، حالا هم فكر ميكنم شما با سر به سر گذاشتن من مخواهيد باعث ناراحتي ام شويد ."
    بهروز با لبخند گفت :گ اشتباه نكنيد من چنين اخلاقي ندام ، فقط كمي در بيان حرفهايم رك هستم."
    با همان سردي گفتم :"بله متوجه شدم ."
    و با اين حرف خواستم زحمتش را كم كند ولي انگار او را به ما زنجير كرده بودند .كنار ما اه ميرفت و حرف ميزد .با وجودي كه از او خوشم نمي امد ولي حرفهايش باعث سرگرمي ام شده بود با اينكه نميخواستم از بعضي اصطلاحاتش خنده ام گرفته بود .وقتي از پيچ گذشتم متوجهمحسن شدم كه به عقب برگشته بود و به ما نگاه ميكرد .ناراحتي را ب وضوح در چهره اش ميدم ولي دليل ان را نميداستم .اگر مارال پيش ما بود ميگفتم به خاطر او ناراحت است ولي در حال حاضر از كار او سر در نمي اوردم .نميدانستم چرا به بهروز حساس است ، برفرض هم كه او بي بند و بار باشد ، ولي چه ربطي به حالا دات كه خيلي مودب و متينصحبت ميكرد .از نگاه محسن خيل حرصم گفت .در حاليكه دندانهايم ا به هم فشار ميدادم در دل خاب به او گفتم آقا محسن كاش آن موقعي كه علي آقا داشت براي من خالي مي بست كمي غيرت به خرج ميدادي . و از لج محسن با اينكه از بهروز متنفر بودم شروع كردم به صحبت كردن با او .
    وقتي به ويلا رسيديم ، چراغهاي اتاقها و حتي پذيرايي خاموش بود .فقط چند چراغ براي تاريك نبودن محيط وشن بود .با تعجب به ساعت نگاه كردم .از ديدن ساعت سه نيمه شب با حيرت به مهناز گفتم :"واي چقدر دير شده ."
    به جاي مهناز بهروز گفت :گ اينكه چزي نيست ، چند شب پيش تا سلعت پنج صبح بيرون بوديم و پس از ديدن طلوع خورشيد به خانه برگشتيم .گ
    با حيرت به مهنا نگاه كردم و او با سر حرف بهروز را تصديق كرد .
    بهروز آرام گفت :"امشب چون سرتاپا خيس شده ايم زودتر برگشتيم."

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #49
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    تازه متوجه شدم لباسهايم هنوز كمي نمناك است .
    بهروز گفت :"بهتر است لباسهايت را عوض كني ، ممكن است سرما بخوري ."
    پيش خود گفتم خوب شد گفت وگرنه با همان لباس مسخوابيدم ....
    موقعي كه براي خواب به طبقه بالا ميرفتم او در حالكه پايين پله ها ايستاده بود و به من نگاه ميكرد گفت :"خوب بخوابي ."
    با تكان دادن سر بالا رفتم و در حاليكه از احساسي كه به خج ميداد مشمئز شده بودم با خود گفتم با وجود هيولايي مثل جنابعالي شك دارم كابوس نبينم .
    شب خوابي راهروي بالا ا روشن ميكرد . آهسته به طرف اتاق رفتم و وقتي در را باز كردم از ديدين راحله كه با لباس خواب روي تخت نشسته بود تعجب كردم .با لبخند داخل شدم. مارال براي استحمام رفته بود و مهناز هم در حال آماده كردن تخت بود .سه تخت بزرگ در اتاق بود و من فكر ميكردم اين سه تخت براي من و مهناز و مارال است با اين حال وقتي راحله را ديدم اصلا ناراحت نشدم چون مشد با مهناز دريك اتاق بخوابم. ول وجود راحله در اتاق برايم معما بود چون ميدانستم علي و راحله چند وقت پيش عقد محضري كرده اند .حالا راحله را در اتاق خواب جداگانه ا ميديدم .با اينكه مدانستم در اين ويلا اتاقهاي زيادي وجود دارد به خود گفتم ممكن است راحله خجالت ميكشد تا موقعي كه مراسم رسمي ازدواج برگزار نشده با علي اتاق خواب مشترك داشته باشد .با صداي مهناز از فكر خارج شدم .در حاايكه دو بالش پهلوي هم ميگذاشت گفت :"سپيده ، كدام طرف ميخوابي ."
    "بغل پنجره ."
    مهناز به شوخي گفت :"فقط مواظب باش آنقدر بدخوابي نكني كه از پنجره به بيرون پرت شوي ." و هر دو خنديديم .
    مرال با لباس خواب از رخت كن بيرون آمد .
    به مهناز گفتم :"نميروي حمام ؟"
    "اول تو برو."
    من بريا شستن نكم آب دريا از روي موها و بدنم به حمام رفتم .وقتي بيرون امدم با بلوز خنك وشلواركي شيرجه زدم وي تخت و به مهناز گفتم :
    "زود بيا ميخواهيم با هم حرف بزنيم.
    مارال و احله روي تخت دراز كشيده بودند .مهناز در اتاق را قفل كرد و به طرف حمام رفت .همانطور كه دراز كشيده بوم منتظر بودم تا مهناز بيايد .خيلي دلم ميخواست دليل بودن راحله را در اين اتاق بدانم .با اينكه از وجود او تعجب كرده بودم ولي خيالم راحت بود .چون ميدانستم اگر اتاق او با علي مشترك بود از حسودي خوابم نمي برد . در اين اكار بودم كه كم كم چشمانم گرم شد و به خواب رفتم .صبح روز بعد وقتي از خواب بيدار شدم يكلحه نميدانستم كجا هستم ولي كم كم با ديدن مهناز كه مانند فرشته ا پهلويم خوابيده بود متوجه موقعيتم شدم .با چشماني خمار نيم خيز شدم و از پنجره دريا را نگاه كردم .در يايي كه شب پيش در اثرتابش مهتاب مثل كوه نقره اي برق ميزد حالا با تابش نور خورشيد چون خرمني از طلا كوج كيزد .به دوتخت دگر نگاه كردم .راحله و مارال هنوز در خواب بودند من هم دوباره سر جايم دراز كشيدم ولي ديگر خوابم نمي آمد .دوست داشتم مهناز را م از خواب بيدار كنم .ساعت مچي ام ا جلوي آينه دستش.يي گذاشتهبودم و نميداستم ساعت چند است ولي از نور خورشيد حدس زدم بايد نديكي هاي ظهر باشد .براي اينكه مهناز را بيدار كنم از قصد ملافه را رگفتم و كشيدم .مهناز آهسته تكان خورد و چشمانش را باز كرد و با ديدن من كه با لبخند به او نگاه ميكردم لبخندي زد و گفت :"سپيده ، باز خودت بلند شدي نميگذاري كس ديگري بخوابد ."
    آهسته گفنم :"بلند شو تنبل ، ميداني ساعت چند است !"
    "نميدانم."
    با خنده گفتم :"من هم نميدانم." و با هم خنديديم ولي با صداي آهسته تا ديگران را بدار نكنيم . به آرامي به مهناز گفتم :"ديشب نشد با هم حرف بزنيم."
    سرش را تكان داد و گفت :"بله وقتي آمدم تو در حال ديدن هفتمين پادشاه بودي."
    اهسته به راحله اشارهكردم و گفتم :گچرا اينجاست /گ
    "پس كجا بايد باشد "
    "پيش علي ."
    باز خنديد و گفت:"هنوز كه ازدواج نكرده اند ."
    اخمي كردم و گفتم:"مگر عقدكرده نيستند ."
    با دستش به سرم زد و گفت :گخنگ علي كه اتاق خواب تنها ندارد .او و مسعود و دوست بهروز با هم در يك اتاق ميخوابند ."
    "مسعود ؟همان كه تار ميزد ؟"
    "بله..."
    ديگر چيزي نگفتم ولي هنوز فانع نشده بودم .با صداي سلام مرال حرف ما هم قطع شد .امرال بلند شد و كفت :"بچه ها ساعت چند است ؟"
    هر دو با هم گفتيم كگنميدانيم."
    مرال در حاليكه از تخت پايين مي امد گفت ك"فكر ميكنم صبح را از دست داديم."
    با تعجب پرسيدم :گبراي چي؟"
    مهناز گفت ك"آخر صبحها بهروز و دوستانش براي ورزش ميروند ،ديزروز صبح ما هم رفتيم."
    مرال صورتش را شست و بعد روي تخت مانشست و گفت :"بچه ها جايتان تنگ نبود ؟گ
    به شوخي گفتم :"من كه جاي زادي اشغال نميكنم ، شاد جا براي مهناز تنگ بود."
    مهناز با خنه گفت :"نه اتفاقا براي يك نفر دگر هم جا داشتيم ، اگر دوست داشتي امشب بيا روي تخت ما ."
    مرال خنديد و باز گفت :"حيف زودتر بلند نشدم."
    با تعجب گفتم ك"يعني ورزش اينقدر براي تو اهميت دارد؟"
    مرال با شيطنت خنديدي و به مهناز نگاه كرد و گفت :گبيشتر از آن چيز مهم ديگري است."
    سرم را به علامت سوال تكان دادم ولي هر دو فقط خنديدند وكسي چيزي نگفت . صبر كرديم تا راحله هم بيدار شود .لباسهايمان را عوض كردم و چهار نفري به اتاق پايين رفتيم .آن وقت كه متوج شدم ساعت يازده ظهر است . ولي ميز صبحانه براي ما آماده بود .با خنده گفتم ك"بهتر است ديگر ناهار بخوريم."
    هرچهار نفر صبحانه كاملي خورديم ، غير از ما كسي در پذيرايي نبود .از مادر و پدر خبر نداشتم .دلم برايشان تنگ شده بود .بلند شدم و گفتم :گمن ميروم تا سري به در و مادرم بزنم .زود برميگردم ."
    منير خانم كه مشغول چيدن ميز براي يك سري ديگر بود گفت ك"سپيده خانم ، پدر و مادرتان به همراه بقيه براي ديدن دريا رفته اند و چون شما دير وقت خوابيده بوديد نخواستند شما را بيدار كنند ."
    تشكركردم .وقتي ميخواستيم به محوطه بيرون برويم ، تازه محسن و سارا از پله ها پايين مي آمدند با ديدن آنان سلام كرديم و هردو با لبخند پاسخ دادند .
    در حال بيرون رفتن بوديم كه سارا گفت ك"بچه ها صبر كنيد من هم مي آيم."
    مهناز با لبخند گفت :"سارا جون ما چنيني ظلمي را در حق آقا محسن نميكنيم خداحافظ.گ
    محسن خنده ي بلندي كرد و دست سارا را گرفت و به اتاق غذاخوري رفتند .وقتي وارد محوطه ويلا شديم ، علي را ديدم روي نيمكتي كه رو به باغچه گل سرخ بود نشسته بود و در حالي كه به گلها نگاه ميكرد به فكر فرو رفته بود .ميدانستم علي به گل سرخ علاقه زيادي دارد .راحله با ديدن او به طرفش رفت . او كه منوجه ماشده بود با ديدن راحله از جا بلند شد و به طرف ما نگاه كرد .به زحمت با سر سلامي كردم و او نيز همانطور اسخ سلامم را داد ولي مهناز به طرف او رفت . من و مارال به طرف نيمكتي رفتيم كه روز گذشته سگ بهروز ايستاده بود نگاه كردم و از ياد آوري آن صحنه پشتم لرزيد . مهناز پس از مدتي در دو طرفم نشسته بودند و من شعري را كه روز پيش در همان محل سروده بودم براي ان دو خواندم . هر دو از خنده ريسه رفتند .چشمم به علي و راحله افتاد كه با صميميت در كنار هم راه مي رفتند . از حرصم آرزو كردم هر دو به زمين بيفتند و پايشان بشكند . ولي اين آروز را جلوي مهناز و مارال به زبان نياوردم . آن دو شمشاد ها را ور زدند و از در ويلا خارج شدند .
    ما هنوز ان جا نشسته بوديم و صحبت ميكرديم كه بهرو و پشت سر او مسعود در حالي كه سگ بهروز هم در اطرافشان پرسه ميزد به سمت ما امدند .بروز لباس گرم كن مشكي به تن داشت و در اين لباس بسيار تنومند جلوه ميكرد .برگشتم تا از مرال نام سگ بهروز را بپرسم .از ديدن نگاه عاشقاه نه اش به هبروز سكوت كردم و ديگر چيزي نگفتم . وقتي بهروز نزديك شد به مارال و مهناز گفت :"پس چرا امروز براي ورزش نيامديد ؟"
    مارال گفت :"متسفانه خواب مانديم."
    مهناز هم با تاسف حرف او را تصديق كرد .ولي من به سگ او نگاه ميكردم و حركاتش را مي پاييدم .تا به حال چنين سگ بزرگي را نديده بودم .دندانهايش چنان تيز بود كه مانند تيغ برق نيزد .صداي بهروز را شنيدم كه به مارال گفت :"مثل اينكه دوست شما اهل ورزش نيست ."
    و مارال به جاي من گفت :"چرا او هم دويدن را دوست دارد ."
    وقتي متوجه شدم موضوع بحث هستم با بي تفاوتي به بهروز نگاه كردم و گفتم :"اتفاقا ورزش كردن را دوست ندارم بخصوص ورزش دو ..." و بلند شدم. در حاليكه به مهناز نگاه ميكردم به او گفتم براي قدم زدن به پشت ويلا برويم .ولي مارال دستم را كشد و گفت :"بنشين الان ميرويم ."
    "من ميروم، شما هم هر وقت دوست داشتيد بياييد."
    در همين حال سگ غرشي كرد و من با ترس به او كه در حال نزديك شدن بود نگاه كردم و به مهناز چسبيدم .مهناز گفت :"نترس كاري به ماندارد ." خودش بلند شد و به طرف اورفت و گفت شي ين با اينجا .سگ نيز به تبعيت از او به طرف مهناز رفت .مهناز گفت :"بنشين شي ين ." و او نيز نشست .
    مرال هم به طرف سگ رفت و دستي پشت او كشيد . به بهروز نگاه كردم كه با علاقه به سگش نگاه ميكرد .سپس به رف من آمد و گفت :" سگ خوبيست نه ؟نميخواهي با او آشنا شوي ؟"
    همانطور كه به سگ نگاه ميكردم از ذهنم گذشت كه بگويم همانقدر كه با صاحبش آشنا شدم كافيست و سرم را تكان دادم .سگ ناگهان با پرشي به طرف من آمد و من از ترس جيغي كشيدم و پشت بهروز رفتم.
    بهروز با نيشخند گفت :"شي ين نسبت به كساني كه دوستش ندارند حساس است ."
    از جلوي بهروز به پشت نيمكت رفتم و آنجا نگر گرفتم .ولي سگ آرام آرام با غرش به من نزديك ميشد .با اينكه احساس ميكردم كار او نمايشي است ولي آنقر ترسيده بودم كه نفسم بند آمده بود .با التماس گفتم :"مهناز سگ را آرام كن."
    مهناز مرتب شي ين را صدا ميكرد ولي او توجهي نميكرد .
    بهروز با همان نيشخند گفت :"بهتر است از صاحب سگ خواهش كني ."
    با نفرت به بروز نگاه كردم .انقدر از او بدم آمده بود كه دلم ميخواست سر به تنش نباشد .سگ حسابي به من نزديك شده بود به طوري كه صداي نفسهايش را ميشنيدم . از ترس جيغي كشيدم و گفتم :"بهروز خواهش ميكنم جلوي سكت را بگير ."
    او با اشاره اي سگ را از من دور كرد سپس خنديد و گفت :"شي ين بي آزار است."
    با عصبانيت ه بهروز نگاه كردم .مارال و مهناز هم ترسيده بودند و با ترس به من نگاه ميكردند .رو به بهروز كردم تا چيزي به او بگويم .او مثل مريضي كه از زجر دادن ديگران لذت ببرد با لذت تمام ميخنديد .حتي مسعود دوست او هم گيج شده بود و به او نگاه ميكرد .ترجيح دادم چيزي نگويم.در حاليكه از عصبانيت و ترس به لرزش افتاده بودم به طرف ويلا رفتم و با خود گفتم من احمق چقدر بايد بدخت باشم كه اين همه نراحتي را تحمل كنم و اينجا بمانم. تصميم گرفتم به محض ديدن پدر و امدر انان را وادار كنم تا آنجا را ترك كنيم. با ناراحتي به اتاق رفتم و در را بستم و روي تخت نشستم .انقدر ناراحت بودم كه حدي نمي شد براي ان تصور كرد .ديگر از ويلا نفرت پيدا كرده بودم .دلم ميخواست همان موقع انجا را ترك كنيم. از ديدن علي كه با راحله قدم ميزد و از ديدن بهروز كه با سگش باعث آزارم شده بود حالم بهم ميخورد .فكر كردم كاش هر دويشان به درك واصل شوند .مهناز پشت سر من داخل شد و پهلويم نشست .با هر دو دستش شانه هايم را گرفت و گفت :" سپيده ناراحت شدي ؟"
    با عصبانيت گفتم:"/اه ، نميدانستم از كنف شدن بايد خوشحال هم باشم."
    "چه كنفي ؟اينقدر بدبين نباش."
    "خانم خوسبين نديدي چطور سگش را به جانم انداخت و مرا وادار كرد تا از او خواهش كنم ؟"
    مهناز بلند شد و به طرف پنجره رفت و گفت :"سگ او تربيت شده است و آزادي ندارد ."
    "بله سگ او تربيت شده است ولي خود او تربيت ندارد .نديدي چطور سگش پارس ميكرد ،حاضرم قسم بخورم خودت هم ترسيده بودي ."
    مهناز سرش را تكان داد و گفت :"بله ، ارسيده بودم ولي ميدانستم بهروز نميگذارد سگش به تو آسيب برساند .گوش كن سپيده من احساس ميكنم بهروز به تو علاقه دارد و با اين كارش ميخواست ..."
    حرفش را قطع كردم و ديگر نتوانستم نخندم .خودم را روي تخت انداختم و با پوزخند گفتم :گ باور كن در عاقل بودنت شك كردم .آخر آدم عاقل كدام ديوانه اي علاقه اش را اينجور نشان ميدهد .همه جور ابراز علاقه اي ديده بوديم ، اين مدلش را ديگر نه..."
    مهناز از خنده من شاكي شده بود و با ناراحتي گفت :"عيب تو اين است كه فكر ميكني عقل كلي . ادمي مثل بهروز نميتواند مثل يك دون ژوان ابراز علاقه كند."
    "اه ببخشيد ، نميدانستم من هم مثل يك ولگرد بايد ابراز علاقه او را بپذيرم."
    مهناز نفس عميقي كشيد و سرش را پايين انداخت .من ادامه دادم :" به هر حال به محض رسيدم پدر و مادر ميگويم از اين جهنم برويم."
    مهناز با حيرت گفتم :"شوخي ميكني ؟" با ناراحتي سرم را تكان دادم و گفتم :گخير ، خيلي هم جدي ميگويم."
    در اين وقت مارال وارد شد و به طرف من آمد و گفت :"سپيده دوست داري برويم كنار دريا ."
    "نه ميل ندارم جايي بيايم."
    مرال دستش را دور گردنم حلقه زد و گفت :"سپيده از كار بهروز ناراحت نشو ، او منوظري ندارد ."
    سرم را تكان دادم و گفتم :گنه ،مهم نيست ." و به زور لبخند زدم .دليل نداشت جلوي او از فاميلش بد بگويم. مرال گفت :گحالا بيا برويم يك گشتي بزنيم. بهروز پسر خوبيست." و شروع كرد به تعريف كردن از او. هرچه ميگفت گوش كردم ولي حتي به اندازه يك ارزن از آنچه درباره ي خوبيهاي او ميگفت قبول نداشتم .از ميان حرفهاي مارال متوجه شدم او بهروز را دوست دارد ولي محسن به شدت او را از بهروز دور نگه ميدارد و روي رفتار او تسلط دارد .حق را به محسن دادم .بهروز به راستي آدم خطرناكي بود .پس از تمام شدن حرفهاي مرال هرچقدر كه اصرار كرد تا مرا به گردش ببرد قبول نكردم و گفتم كه ميل دارم كمي استراحت كنم .
    مارال بلند شد و در حاليكه ميرفت به مهناز گفت :"تو نمي آيي؟"
    مهناز سرش را تكان داد و گفت :"پيش سپيده ميمانم."
    آنجا بست نشسته بودم تا مادر و پدر بيايند تا در مورد رفتن با آنان صحبت كنم و در نجب بودم چرا پدر و مادر هنوز از گردش مراجعت نكرده اند .وقتي مارال به اتاق آمد تا ما را براي ناار به پايين دعوت كند به اجبار مهناز را پايين فرستادم و به او گفتم ميلي به خوردن غذا ندارم .راستي اشتهايي به خوردن نداشتم .هنوز چيزي از رفتن مهناز نگذشته بود كه بهرخ دنبالم امد و گفت :" چرا پاين نمي آيي ؟"
    با لبخند به او گفتم :"باور كن ميلي براي خوردن ندارم."
    بهرخ روي تخت كنار من نشست و گفت :"اگر تو پايين نيايي من هم جايي نميروم ، در ضمن مارال هم موضوع را برايم تعريف كرد .من از جانب بهروز از تو معذرت ميخواهم ."
    از حرفش شرمنده شدم و گفتم :"خواهش ميكنم اينطور صحبت نكنيد من به خاطر چيزي ناراحت نشدم فقط گرسنه نيستم."
    ولي بهرخ آنقدر اصرا كرد تا عاقبت براي اينكه ميزبان خود را نرنجانم راضي شدم براي ناهار سر ميز حاضر شوم .از مادر و پدر پرسيدم ، كهگفت قرار بود پس از گردش در كنار دريا به جنگل بروند و تا بعداز ظهر هم بر نميگردند .
    وقتي به اتاق غذاخوري رفتم همه دور ميز نشسته بودند و منتطر من و بهرخ بودند .از كارم خيلي شرمنده شدم و خيلي آام براي معطل كردنشان معذرت خواستم .بهرخ مرا روي صتدلي روبه روي خودش نشاند كخه متاسفانه بهروز روبه رويم نشسته بود .با بي تفاوتي به او نگاه كردم .ايم بار نميخنديدي بلكه با نگاهي موشكافانه به من نگاه ميكرد .سرم را بهزير انداختم و چون اشتها نداشتم با همان مقدا غذاي كمي كه در طفم بود بازي كردم .همناز برايم ليواني نوشابه گذاشت براي تشكر از او سرم را به طرفش برگرداندم كه متوجه علي شدم .او نيز سرش را پايين انداخته بود و ا غذايش بازي ميكرد .
    ناهار كه صرف شد به اتاق پذيرايي رفتيم .در اين متوجه شدم محسن هم ناراحت است ولي سارا با شادي صحبت مبكرد .با تعجب فكر كردم محسن و علي از چه نراحتند ؟وقتي دور هم نشستيم ، دوست بهرخ از مسعود خواست تا با تارش ما را سرگرم كند .به مسعود نگاه كردم. جواني خجالتي كه صداي بسيار خوبي هم داشت .
    بهروز گفت :گتار فقط كنار ساحل ميچسبد . مسعود برو پشت پيانو بنشين."
    مسعود با لبخندي كه نشان از كمرويي اش بود گفت كگدر نواختن پيانو چندان مهارت ندارن ."
    اما وتي پشت پيانو نشت فهميدم همانقدر كه در زدن تا ماهر بود ، در نواختن پيانو هم تبحر خاصي داشت .انگشتهاي بلند و باريكش كليدهاي پيانو را لمس ميكد و صداي دلنشين و جالبي از آن بلند ميكرد .از مسعود خوشم آمده بود . آنقدر محجوب بود كه وقتي نازنين ، دوست بهرخ با او صحبت ميكرد از خجالت سرخ ميشد .درست برعكس بهروز كه خيلي وقيح بود .تناقضي در او و بهروز بود .خيلي كنجكاو شدم بدانم مردي مثل بهروز از چه چيز بهرو خوشش آمده .آنقدر در فكر اين مسئله بودم كه متوجه نشدم خيره به مسعود نگاه ميكنم وقتي متوجه شدم كه بهروز با حالتي عصبي به مسعود گفت :"ديگر كافيست ." سپس با حالتي خشمگين به من نگاه كرد به طوري كه احساس كردم همه متوجه من شدند .
    با تعجب به مهناز نگاه كردم .مهناز لبش را به دندان گرفته بود و علي كه كمي آنطرفتر نشست بود با رنگي پرده سرش را پايين اندخته بود .حتي مسعود هم سرخ شده بود .پيش خود گفتم يعني يك نگاه اينقدر هياهو دارد بدبخت حسود و با بي تفاوتي مشغول صحبت كردن با سارا شدم .در اين انا پدر و مادر از گردش برگتند و آنقدر خوشحال و سرحال بودند كه دلم نيامد با مطرح كردن مسدله ي رفتن شادي اشان را زايل كنم .امدر با خوشحالي ميخنديد و به من گفت تا به حال به او پدر اينقدر خوش نگذشته بود .از حرفش دچار ترديد شدم كه آيا مسئله ي بهوز را عنوان كنم يا نه ، ولي دلمنيامد به خاطر خودم آن دو را از لذتي كه پس از مدتها به آن رسيده اند محروم كنم .بنابر اين با خود گفتم فردا ، فردا موضوع را ميگوم. آن شب همه براي پياده روي كنار احل رفتند ولي من به بهانه ي خستگي بهاتاقم رفتم و خوابيدم .صبح زودتر از همه از خواب بدار شدم ولي از ترس بهروز و سگش آنقدر در اتاق نشستم و به دريا چشم دوختم تا بقيه بيدار شدند .خيلي دلم ميخواست با پدر و مادر درباره رفتن صحبت كنم .منظر فرصت مناسب بودم تا طوري مسئله را به پدر بگويم كه ناراحت نشود.
    وقتي براي صبحانه پايين رفتم بهرخ به من گفت :"امروز صبح ميخواهيم به دريا برويم و ممكن است ناهار را كنار ساحل صرف كنيم." من سرم را تكان دادم و گفتم بايد از مادر نظرش را بپرسم .وقتي به اتاق مادر رفتم او را ديدم كه با خوشحالي لبا س عوض ميكند تا با پدر و بقيه به بازار بروند .مادر گفت :
    "سپيده جان به تو خوش ميگذرد ."
    خواستم بگويم نه و موضع رفتن را مطرح كنم ولي آنقدر شاد بود كه نتوانستم چيزي بگويم در عوض گفتم :گبله خيلي خوش ميگذرد ." و اجازه گرفتم تا كنار دريا برويم.
    مادر پس از بوسيدن من گفت :"مواظب باش زياد جلو نروي. در يا آدم را به طرف خودش ميكشد ."

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  11. #50
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    خنديدم و گفتم :"با وجود ان همه جوان فكر نميكنم اصلا شنا كنم."
    مادر هم خنديد و گفت :"خوب برو اميدوارم بهت خوش بگذرد ."
    كنار ساحل كه رسيديم مردها كوله پشتي هايشان را كه در آن وسايل ناهار و زير انداز و همچنيني چند چتر آفتابگير بود روي زمين گاشتند .از دوستان بهروز فقط مسعود و يك نفر ديگر به نام امير كه از فاميلهاي او به شمار ميرفت مانده بودند .مسعود مثل دفعه ي بعد تارش را آورده بود .خيلي دلم ميخواست خودم را به آب بزنم بخصوص كه تابش خورشيد اين ميل را در من تقويت ميكرد .ولي به خود گفتم امروز رفتارم بايد مثل يك خانم باشد ...يك خانم واقعي .
    محسن در حاليكه دشت سارا را در دست داشت شروع كرد به قدم زدن در ساحل . مهناز هم وقتي اصرارش براي قدم زدن در ساحل بي نتيجه ماند به همراه مارال و بهرخ و دوستش كفشهايشان را در آوردند و وارد آب شدند .بهروز و دوستش امير با كندن لباسهايشان براي شنا به درا رفتند .راحله و علي هم قدم زنان در جهت مخالف سارا و محسن به راه افتادند .فقط من ماندم و مسعود و دختر عموي بهرخ مه او هم بدون توجه به ما رويش را به طرف دريا كرده بود و در خود غرق شده بود .از ديدين مهتاب دختر عموي بهرخ كه آنقدر ساكت و افسرده بود خيلي ناراحت شدم .آنقدر ساكت بود كه ميشد وجودش را ناديديه گرفت .به دريا نگاه ميكرد .مسير نگاهش درست جتيي بود كه بهروز براي شنا رفته بود .يك لحظه فكري ذهنم را مشغول كرد .دوباره به مهتاب نگاه كردم و با حيرت به خود گفتم آه ، يعني اين موجود كوچك و افسرده دلباخته ي آن غول بي شاخ و دم است .با افسوس لبم را به دندان گرفتم و از وي تاثر سرم را تكان دادام .مسعود با فاصله از من رو به دريا نشسته بود و مشغول تمرين با تارش بود .من هم به دريا نگاه ميكردم و محو تماشاي مهناز و بقيه شده بودم كه دست در دست هم داده بودند و يك زنجير انساني درست كرده بودند .صداي مسعود را شندم كه گفت :"شما ب در يا نميويد ؟"
    متوجه شدم روي سخنش با من است .به طرفش برگشتم و گفتم :"امروز حوصله ندارم."
    او با لبخند گفت :"ولي شب اول خيلي سرحال بوديد ."
    سرم را تكان دادم و گفت :"بله چون اولين شب امدنم بود و واصح است كه مثل نديديه ها رفتار كردم .اينطئر نيست ؟"
    از حرفم خنديد و گفت :"نه به هيچ وجه ، شما خيلي صادق هستيد و من ان صفت خوب را در كمتر كسي ديده ام ."
    "متشكرم ."
    او صداي تارش را در آورد و پرسيد :"مي خواهيد قطعه اي برايتان بنوازوم."
    "خيلي هم خوشحال ميشوم."
    "با كلام يا بدون كلام ؟"
    "شما صداي خوبي داريد اگر ممكن است با صدايتان آن را همراهي كنيد ."
    باخوشحالي تارش را برداشت و شروع بهنواختن كرد وهمراه صداي سحر آميز تار باصداي خوشيخواند :"
    يارم چو قدح به دست گيرد بازر بتان شكست گيرد
    هركس كه بدي چشم او گفت كومحتسبي كه مست گيرد
    در بحر فتاده ام چو ماهي تا يار مرا شكست گيرد
    در پاي فتاده ام به زاري آيا بود آنكه دست گيرد
    خرم آن دل كه همچو حتفظ جامي زمي الست گيرد ."
    آنقدر زيبا مينواخت و آنقدر قشنگ ميخواند كه از خواندش لذت بردم .حدس زدم شعري از حافظ را ميخواند چون بيت آخر آن ملقب به حافظ بود .
    پس از آن چند قطعه بي كلام زد و دست از نواختن برداشت .برايش دست زدم و گفتم :راستي كه در اين هنز نابغه ايد .گ
    با خجالت گفت :"شما لطف داريد ."
    "شما هميشه شعر هاي حافظ را ميخوانيد ."
    "اي حافظ را بيشتر ترجيح ميدهم چون غزليات او خيلي زيبا و با مسماست ."
    " متوجه شدم راستي چند وقت است كه تارمي نوازيد ."
    با همان كمرويي گفت :" من مهندس عمران هستم و تار را فقط در زمان بي كاري تمرين ميكنم ."
    با حيرت به او نگاه كردم ، اين جوان ظريف و با اين همه احساست شاعرانه ، مهندسي سنگ و آجر و ساختمان ....!"
    توقع داشتم بگويد آنهگساز .
    با حيرت گفتم :"شما با اين احساست شاعرانه چطور از مهندسي عمران سر در آورديد .گ
    او با همان لحن گفت كگ اين خواست پدر مرحومم بود ، چون خودش مهندس بود خيلي دلش ميخواست من كه آخرين فرتد او بودم شغل او را ادامه دهم .ولي پس از اتمام تحصيلاتم خودم نيز به اين شغل علاقه مند شدم."
    "خدا رحمتشان كند ."
    در باره ي او كنجكار شده بودم ولي درست نبود زياد پرسش كنم . مسعود آنقدر محجوب بود كه از حرف زدن با او به هيچ وجه احساس ناراحتي نميكردم .او جواني روشن فكر ولي درونگرا بود .با اين حال در همان نيم ساعت فهميدم او كوچكترين پسر يك خانواده ي پنج نفري است و دو خواهر و يك برادر بزرگتر دارد .يك برادر و يك خواهرش در سوئد و فرانسه زندگي ميكنند و خواهر ديگرش همسر يك تاجر فرانسوي است و در حال حاضر با مادرش در منطقه زعفرانيه زندگي ميكند .براي جاي تعجب داشت كه پسري با خصوصيات او چطور ميتوانست دوست بهروز باشد .با احتياط از او پرسيدم شما چطور با آقاي صابري آشنا شديد ." و او برايم گفت كه ان دو هم دانشكده اي بودند و وقتي هم كه مسعود براي تحصيلات به فرانسه رفته بود بهروز را هم آنجا ميبيند و بدين ترتيب دوستي شان محكم شده بود و در آخر گفت ك
    "مدتي هم معم پيانوي بهروز بودم ."
    خيلي تعجب كردم.بهروز و پيانو ...امد خشني مثل او بيشتر به يك كيسه بوكس نياز داشت تا يك پيانو .
    "كاش زودتر شما را ديده بودم تا تار زدن را به من آموزش بدهيد ."
    او با كم رويي گفت حاضر استت با كمال ميل اين كار را انجام بدهد .
    غرق صحبت با او بودم ومتوجه اطراف نبودم .همانطور كه با مسعود صحبت ميكردم چشمم به علي افتاد كه دست در موهاش فرو برده بود و دست ديگرش در جيب شلوارش بود و به طرف ما نگاه ميكرد .از همان فاصله تشخيص دادم كه خشمگين است . و در همان لحظه متوجه شدم عصبانيت او به خاطر صحبت كردن من با مسعود است .راحله هم در فاصله كمي از او ايستاده بود وپشتش به ما كرده بود .از شادي لبخند زدم و پيش خود گفتم حقت است ، چطور وقتب خودت نامزد كردي فكر مرا نكردي ، حالا آنقدر عصباتي باش تا بميري . سپس با لحن صميمي تري با مسعود گرم گرفتم .
    به مسعود گفتم :"ميشود اولين كلاس آموزش را تار را همينجا دايركنيد ."
    او در حاليكه تا بنا گوش قرمز شده بود گفت ك"اگر بنده را قابل بدانيد من حرفي ندارم."
    با خوشحالي بلند شدم و در كنارش با فاصله ي كمي نشستم .از پشت سر مسعود ، علي را زير نظر داشتم .در حال ديوانه شدن بود چون با كفش داخل آب رفت . راحله نيز به دنبالش دويد . در يك لحظه راحله را ديدم كهتوي آي كله پا شد ، مثل اينكه زير پايش خالي شد . با جيغ او علي برگشت و او را از آب بيرون كشيد .از ديدن اين منظرهخنديديم .مسعود به طرفي كه من نگاه ميكردم برگشت و با ديدن راحله كه در آب افتاده بود با نگراني گفت :گاتفاقي افتاده /"
    با خنده گفتم :"خير فقط نامزد پسرخاله ام در آب افتاد ."
    مسعود هم لبخندي زد و گفت :گخواهش ميكنم تار را بگيريد ."
    من با احتياط آن را گرفتم .فكر ميكردم سبك باشد مام وقتي آن را به دست گرفتم بر خلاف تصورم سنگين بود .طرز نگه داشتنم غلط بود و مسعود مجبور شد خودش آن را در دستم تنظيم كند .هنوز از ديدن صحنه افتادن راحلهدر اب لبهند ميزدم ، البته به خاطر زمين خوردن او نبود .چون من عادت داشتم زمين خوردن كسي را مسخره كنم ولي باز شيطان در جلدم رفته بود .وقتي تار را در دستم رگفتم او در باهر ي اصوات توضيح ميداد و من براي اينكه ياد بگيرم با دقت به صحبتهايش گوش ميكرد. راستي كه عالي توضيح ميداد به طوري كه من ه تا به آن وقت دست به چنيني چيزي نزده بودم متوجه شدم. ولي چون بار اولم بود مرتب انگشتانم از روي تار سر ميخورد و او مجبور ميشد در حاليكه تار در دست من بود خودش آن را بزند .ديگر به علي توجهي نداشتم و جود تار باعث شده بود كه او و راحله را از يادم بروند .وقتي سرم را بالا كردم محسن و ساا را ديدم كه با لبخند به من نگاه ميكردند .
    لبخندي به آن دو زدم و گفتم كگبه من مي آيد كه تار بزنم"
    سارا با لبخند گفت :"خيلي ."
    به محسن نكاه كردم، ناراحت نبود . خنده ام گرفت و. پيش خود گفتم خوب است كه اجازه دارم با مسعود حف بزنم .مسعود با جديت اصوات را به من مي آموخت و چون خيلي واضح توضيح ميداد من هم خوب ياد ميگرفتم .
    كم كم بهرخ و دوستش نازنين و مارال هم آمدند و دور ما حلقه زدند .نازنين گفت ك"آقا مسعود نگفتيد كلاس داير كرديد و گرنه ماهم شركت ميكرديم."
    مسعود لبخندي زد و گفت كگسپيده خانم استعداد خاصي در يادگيري دارند .گ
    "البته فقط در نگه داشتن آن .گ از حرف من همه خنديدند .
    گفتم :"اقاي محمدي ..."
    مسعود حرفم را قطع كرد و گفت :"خواهش ميكنم مرا مسعود صدا كن."
    و آنقدر اين كلمه را با صداقت بيان كرد كه من گفتم :"مسعود خان خواهش ميكنم تار را رها كنيد تا من ان را امتحان كنم."
    مسعود در حاليكه تار را رها ميكرد گفت :"خانش اضافي بود فقط مسعود .گ
    "متشكرم مسعود .گ
    تا را محكم در دستم گرفتم و فقط توانستم چند صداي ضعيف از ان در آورم .ولي او با شوق گفت كگخيلي خوب است .شاگرداني كه تا كنون داشته ام پس لز پنج شش جلسه اوتنستند مثل شما بزنند .فقط بايد محكم تر تار ها را بكشيد .خوستم محكم بزنم ولي انگشتانم ضعيف بودند .
    "پس از كمي تمرين ميتاونيد راحت تر بزنيد ."
    نكاه تشكر آمزي به او كردم و گفتم كگخوب اين از زدن تار حالا خواندن را هم يادم بدهيد .گ
    صداي خنده ي اطرافيان بلند شد .در اين هنگام با شنيدن صداي خشني كه ميگفت بهتر است براي ناهار به ويلا برگرديم سرم را بالا كردم و بهروز را ديدم . در حاليكه حوله اي دور خودش پيچيده بود با خشم به من نگاه ميكرد .انقدر خشمش علني بود كه همه متوجه شدند ولي من با خونسردي و بدون توجه به ناراحتي او گفتم :"مسعود خواهش مينمتارت را چند ساعت به من قرض بده.گ
    مسعود در حاليكه از كنارم بلند ميشد گفت :" خواهش ميكنم اين تار را به عنوان يادگاري از من قبول كنيد ."
    در حاليكه سرم را به علامت قبول نكردن تكان ميدادم تار را به طرف او گرفتم و گفتم :"نه آن را از شما قبول نميكنم .فقط قرض خواستم.گ
    او سرش را تكان داد و گفت ك"خيلي خوب اشكالي ندارد ، هرچند ساعت كه دوست داريد پيشتان باشد .گ
    بهرخ از ديدن خشم بهروز بلند شد و با رنگي پريده به دوستش گفت :"بهتر است به ويلا برگرديم.گ بهروز به طرف لباسهايش رفت تا آنها را بپوشد . مهناز و مارال هر دو به هم نگاه كردند ، حتي دختر عموي بهرخ هم با چشماني كه وحشت از آن پيدا بود به بهروز نگاه ميكرد .محسن و سارا بي تفاوت بلند شدند و محسن و مسعود و امير دوباره كوله باري را كه با زحمت آوده بودند به دست گرفتند .ولي من در حاليكه با تار تمرين ميكردم از جايم تكان نخوردم. خيلي حرص خوردم و پيش خود گفتم مثل اين است كه به همه فرمانروايي ميكند .
    مهناز گفت :"سپيده بلند نميشوي /"
    "نه همين جا مي مانم."
    با نگراني گفت ك"ولي آخر همه بر ميگردند .گ
    "چه اشكالي دارد ما همين جا ميمانيم.صبحانه را كه دير خورده ايم .چند ساعت ديگر به ويلا بر ميگرديم .گ
    مهناز شانه هاش را بالا انداخت و گفت كگنميدانم چه بگويم ."
    "بنشين و اينقدر از اين هيولا نترس ." ولي او با ترديد استاده بود .
    مارال به ما نزديك شد و گفت :گ برويم؟"
    "من ميخواهميك ساهت ديگر اينجا بمانم ، توهم بمان."
    او به طرف بهروز نگاهي كرد و گفت :" نه بهتر است بروم." سپس دوان دوان خود را به بهرخ رساند وب ا و دوستش همراه شد .
    ازعلي و راحله خبري نبود .فكر ميكنم يا به ويلا ربگشته بودند و يا جاي ديگري قدم ميزدند .ولي با خيس شدن حدس ميزدم به ويلا برگشته باشند .مهناز مثل مجسمه ابوالهول بالاي سرم ايستاده بود .
    بهروز به طرف ما آمد و به مهناز گفت :" شما چرا ايستاده ايد ؟ بهتر است برويم ."
    مهناز با ديدن چهره ي خشن بهروز هل شد و گفت :"منتظر سپيده هستم ."
    بهروز با لحن خشنن گفت :گ مگر ايشان تشرف نمي اورند ؟"
    " خير بنده ميخواهم مدتي همين جا بنشينم و با تار تمرين كنم ."
    با عصبانيت گفت :"لعنت بر اين تار ." و با خشم به طرف ويلا رفت .وقتي دور شد ، دستهايم را به هم ماليدم و گفتم :"خوب شد . دلم خنك شد پسره ي احمق." حقش را كف دستش گذاشتم ." خيلي خوشحال بودم .آنقدر كه پس از رفتن او تار را ماننند بيل روي دوشم گذاشتم و به طرف آب رفتم وبا كفشهايم داخل آب شدم و جچند بار بالا و پايين پريدم و فرياد زدم هورا ...پيروز شدم.
    مهناز از ديدن كار هاي من با حيرت به من نگاه كرد و سپس سرش را تكان داد و گفت :" يعني چي پيروز شد ؟به كي ؟"
    "خوب حالش را گرفتم نه ؟ تا او باشد با سگش مرا نترساند ."
    ولي مهناز با افسوس سري تكان داد و گفت :"فكر كردي ، صبر كن ، اين خشمي كه من از او ديدم انتقامي وحشتناك به دنبال دارد .بيچاره عحله من بيا برگكرديم." سپس با ترس گفت :" حالا ببينيم ميتوانيم برگرديم ويلا .ميترسم سگش را رها كند تا تكه تكه امان كند ."
    از حرف مهناز توي دلم خالي شد .با ترس گفتم :" ولي او نميتواند اين كار را بمند . بايد جواب پدر و مادر مرا بدهد ."
    مهناز با تمسخرگفت :"چه كسي ؟ بهروز يا سگش ."
    كمي فكر كردم به راستي ترس وجودم را گرفته بود .مهناز راست ميگفت و اگر سگ او با دندانهاي تيزش به من حمله ميكرد بزرگترين تكه بدنم گوشم بود .
    "حالا بايد چكار كنم .بهتر نيست صبر كنيم تا پدر و مادر به دنبالمان بيايند ."
    "چطور بفهمند ما اينجا هستيم. بهتر است زود بر گردم."
    "حالا حتما بايد از آن جنگل رد شويم ؟"
    "له مگر اينكه از ديوار مردم بالا برويم."
    كمي صبر كردم تا شايد كسي به دنبالمان بيايد ولي كسب نيامد . خوب بود مهناز با من بود و با آنان نرفته بود و گرنه همانجا قبري براي خودم ميكندم .روبه مهناز كردم و گفتم :" به نظر تو سگش به حرف تو گوش ميكند ."
    با پوزخند گفت :گ نه احمق جون ، او به خاطر صاحبش با ما كاري نداشت ."
    حرف مهناز ناارحتي ام را بيشتر كرد و رو به او گفتم :" ميترسم هرچه بيتر اينجا بمانيم بدتر شود ." كمي بعد همراه مهناز به طرف ويلا راه افتاديم .در راه يك چوب و يك سنگ برداشتم تا اگر سگش خواست به طرفم حمله كند لااقل از خودم دفاع كنم .تار هم شده بود قوز بالا قوز .نميدانستم ان را به دست بگيرم يا سنگها و چوبها را . عاقبت با هر بدبخت بود وارد جنگل شديم .با هر صدايي از جا ميپريدم و هر لحظه فكر ميكردم الان سگش به ما حمله ميكند .تا جنگل را طي كرديم نصف عمرمر تمام شد .وقتي به موحطه ويلا رسيديم با شتاب چوب را به طرفي پرت كردم و سنگها را هم كه در بلوزم جمع كرده بودم به زمين ريختم و خود را با دست تان دادم . وسپس تار را در دست گرفتم و به طرف اختمان به راه افتادم و تا روي پله ها نفس راحتي كشيدم.
    مستقيم به بقه بالا رفتم تا لباسم را عوض كنم .منير خانم از پله ها پايين مي امد و با ديدن من و مهناز گفت :" همين حالا ناهار صرف ميشود ، خواهش ميكنم زودتر تشريف بياوريد اتاق غذاخوري ." مهناز ضمن تشكر به طرف اتاق پذيرايي رفت ولي من به سرعت به اتاق رفتم و دست و صورتم راشستم و بلوزم را عوض كردم و پايين آمدم .هنوز ناهار صرف نشده بود همه سر ميز بودند ولي بهروز را نديديم .هنوز درست جابه جا نشده بودم كه او هم آمد .بلوزي آستين كوتاه به رنگ سفيد و شلواري به همان نگ به پا داشت .بدون اينكه به من نگاهي كند با جديت سر ميز نشست .پس از نشستن او دو خدمتكار مشغول پذيرايي شدند .چشمم بع علي افتاد كه بغل دست راحله نشسته بود و پيراهن زرشكي رنگي به تن داشت و سرش را پايين انداخته بود .رنگ زرشكي به او خيلي مي آمد ، به ياد روزي افتادم كه از من خواستگاري كرده بود .با يادآوري آن روز اشتهايم را از دست دادم . واحساس كينه شديدي از او در دلم بوجود امد .مسعود هم پهلوي بهروز نشسته بود .چشمم به او افتاد ، او نيز به من نگاه ميكرد لبخندي زدم و او نيز با لبخندي پاسخم را داد .چشم بهروز به من افتاد و جرقه خشم را در چشمش ديدم .حالا ديگر خيالم راحت بود كه سگش نميتوناد جلوي اين همه آدم مرا تكه تكه كند .با خود گفتم بايد يادم باشد ديگر به تنهايي بيرون نروم.
    هنوز ناهار تمام نشده بود كه پدر و مادر به همراه بقيه از بازار برگشتند و خدمتكار ها به سرعت طرف ديگر ميز را براي آنان اماده كردند .وقتي مادر به همراه بقيه براي صرف ناهار به اتاق ميز غذاخوري وارد شد با ديدن ما لبخندي زد و گفت :"مگر قرار نبود ناهار كنار ساحل باشيد." به علامت بي خبري سرم را تكان دادم .او در حاليكه به طرف ميز ميرفتدستش را روي شانه علي كذاشت و با او خوش و بش كرد .از اين كار مادر تعجب كردم .راستش خيلي دلك گرفت .توقع داشتم مادر به علي اهميت ندهد و حتي با او حرف نزند .ولي حالا ميديدم كه با محبت دستش را روي شانه علي گذاشته و با او صحبت مي كند .از ناراحتي چشمانم را بستم ونفس عميقي كشيدم .كار مادر برايم گران تمام شده بود و احساس ميكردم سرونشت من براي او اهميتي نداشته و گرنه اينطور با علي رفتار نميكرد .با ناراحتي بلند شدم وبه طرف اتاق رفتم .بقيه نيز براي استراحت به اتاقهايشان رفتند .وقتي مارال به همراه راحله و مهناز براي استراحت به اتاق آمدند نگاهي به من كرد ولي چيزي نگفت . با راحله هم تا آن موقع جز سلام و احوالپرسي حرفي نزده بودم . او هم به من نگاه كرد .چيزي در چشمانش بود كه نميدانستم معني آن چيست .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 5 از 9 نخستنخست 123456789 آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/