با همه تلخي ، آن هفته لعنتي هم تمام شد. به ظاهر مسئله براي پدر و مادر جا افتاده بود .مادر هم از اينكه متوجه شده بود من كوچكترين ناراحتي ابراز نميكنم روحيه خود را بدست آورده بود و باز همان شيريني شده بود كه پدر عاشثش بود .خوشرو ، با حوصله و خونسرد. و من هيچ وقت تا اين اندازه ايز اينكه آنان را فريب ميدادم از خودم متنفر نبودم .خيلي بي حوصله و زود رنج شده بودم ولي هر روز صبح با خود ميگفتم به خاطر مادر ...وبعد مانند هنر پيشه ماهري در صحنه منزل حاضر ميشدم. حتي روز جمعه كه قرار بئد براي مراسم نامزدي دايي سعيد به خانه خاله پروين برويم ، باز هم مثل هميشه در انتخاب لباس وسواس به خرج دادم. ولي به راستي دبگر برايم اهميت نداشت چطور لباس بپوشم. عاقبت با مشورت با مادر لباس بلند زرشكي رنگي كه يقه گرد باز و آستين كوتاهي داشت انتخاب كردم .وقتي آن را پوشيدم چشمم به گردنبند افتاد .براي برداشتن آن دچار ترديد شدم .از طرفي به آن عادت كرده بودم و از طرفي روست نداشتم مادر با ديدن آن دچار ناراحتي شود.تصميم خود را گرفتم زيرا از وقتي كه علي قفل آن را با دست خود بسته بود ديگر به آن دست نزده بودم .با خود گفتم من كه علي را نديده ام .هر وقت با زبان خودش به من گفت تو را نميخواهم آن وقت آن را در مي آورم. سپس پلاك آن را داخل لباسم انداختم تا كمتر به چشم بيايد و موهايم را هم روي شانه هايم ريختم تا روي زنجير را بپوشاند .وقتي به منزل خاله پروين رسيديم ، مثل هميشه با ديدن مهناز در آغوشش گرفتم و بعد با خوشحالي با همه احوالپرسي كردم .حتي سر بهسر دايي سعيد گذاشتم .در فصتي كه من و مهناز تنها شديم او با نگاه مشكوكي به من نگاه ميكرد .فكرش را خواندم ، متوجه شدم كه او فكر كرده من هنوز از جريان با خبر نيستم .فقط از اين موضوع خيالم راحت بود كه همه از موضوع نامزدي ما خبر نداشتند .چشمكي به مهناز زدم و گفتم :" اول به خاطر تو و رضا تبريك عرض ميكنم و در ضمن از موضوع علي هيچ ناراحت نيستم .بي خيال ...چيزي كه زياد است مرد ..." و خنديدم.
مهناز با حيرت به من نگاه كد .سپس در حاليكه از لحنش فهميدم كه هنوز باور نكرده من موضوع را بدانم گفت :"راستي ميداني كه علي نامزد كرده ."
سرن را به تائئد تكان دادم و گفتمك"بله ، مگر نبايد نامزد ميكرد ؟"
مهناز با نگاهي خيره به من گفت:"لابد ميداني قرار است با نامزدش هم امروز بيايد ."
كم مانده بود يادم برود در حال بازي كردن نقش دختري شجاع هستم .در حاليكه ميترسيدم مهناز صداي قلبم را بشنود كه ديوانه وار به قفسه سينه ام ميكوبيد .با خونسردي كه از خود بعيد ميدانستم گفتم:"جدي اين را نميدانستم. تو او.را ديده اي ؟"
سرش را تكان داد و گفت :گ نه و دوست هم ندارم ببينمش برود به جهنم ."
با اخمي گفتم :" چرا بيچاره مگر چه كرده است ؟"
مهناز با عصبانيتي كه كمتر از او ديده بودم سرم فرياد كشيد :گخفه شو > مرا هم رنگ نكن .فكر ميكني من نمبفهمم فيلم بازي ميكني .تو چه فكر كردي ، يعني مرا اينقئر احمق فرض كردي ." و بعد زد زير گريه.
پرسدم وبا دست جلوي دهانش را گرفتم وبا التماس گفتم ك"مهناز تو را به خدا گوش كن ، مامنم مريض است و من نميخواهم باعث شوم ناراحتي قلبي اش شروع شود .خواهش ميكنم باعث نشو آبروي من برود .نميخواهم دل كسي به حالم بسوزد ." وبعد اشكهايم سرازير شد اما پيش از آنكه روي صورتم اثر بگذارد با زحمت جلوي ريزشش را گرفتم .مهناز هنوز گريه ميكرد و منكلي با او صحبت كردم تا راضي شد در اين بازي با من همكاري كند .
وقتي دست از گريه برداشت پرسيد :"سپيده با علي حرفت شده بود ."
سرم را تكان دادم و گفتم :"نه تا آخرين لحظه عاشق و معشوق بوديم."
مهناز با لحن متفكري گفت :" پس هر چه هست مربوط به سفرش ميباشد و يا كسي دراره ي تو به او حرفي زده و يا شايد سرگرمي تازه اي پيدا كرده و يا ..."
حرفش را قطع كردم و گفتم:"گوش كن ، من كاري به هيچ چيز ندارم .علي آنقدر عقل دارد كه توضيحي در اين مورد به من بدهد .پس فلسفه بافي نكن و اينقدر با آوردن اسم او جلوي من باعث ناراحتي ام نشو ."
وقتي وارد جمع شديم هر دو خود را براي پيش آمدن هر اتافاقي آماده كرده بوديم . خاله سيمين و آقاي رفيعي تازه از راه رسيده بودند .خاله با ديدن من از جا بلند شد و به طرفم امد و مرا در آغدش گرفت و بوسيد و من نيز او را بوسيدم و خنده كنان گفتم :"خاله به خاطر علي تبريك ميگويم. "
خاله با حيرت به من خيره شد . ومن بدون توجه به او به طرف آقاي رفيعي رفتم و با او هم احوالپرسي كردم .سپس به طرف مهناز برگشتم و با خوشحالي گفتم :"مهناز آقا رضا هم امروز مي آيد ؟"
مهناز سرش را به نشانه خجالت پايين انداخت .خاله پروين با لبخندگفت :"بله او هم تشريف مي آورد ."
پس از آن پيش دايي سعيد و با او حرف زدم و با اين كار نشان دادم كه خيلي خوشحالم .متوجه شدم خاله با نگاهي پر از پرسش به مادر نگاه كرد و مادر نيز سرش را تكان داد . ديگر كسي در مورد من شك نداشت . مهناز گاهي به من خيره ميشد و من با اخم به او ميفهماندم كه واكنشي نشان ندهد . خودم را آماده كرده بودم كه اگر در بدترين شرايط قرار گرفتم خونسردي ام را از دست ندهم .ولي شك داشتم با ديدن علي در كنار كس ديگري بتوانم همينقدر خونسرد باشم . آرزو كردم او را نبينم . چون آنقدر به خود فشار آورده بودم تا نقشم را خوب اجرا كنم كه ميترسيدم با ديدن او از ناراحتي سكته كنم . نميدانستم چه كنم.
محسن از روبه رو شدن با من گريزان بود و سارا هم زياد با من صحبت نميكرد . تمام شواهد نشان ميداد كه موضوع نامزدي او راست است . ولي من باور نميكردم . همانقدر كه از رويارويي با هراس داشتم ولي براي رهايي از اين سرگرداني دلم ميخواست خود همه چيز را با چشم ببينم .خوشبخاتنه و يا بدبختناه در تمام طول مراسم نامزدي دايي سعيد او حضور نداشت ، شايد هم روي آمدن نداشت . نامزدي دايي بدترين جشني بود كه در طول سالاي عمرم در آن شركت داشتم . نه به خلطر خود جشن كه چه بسا خيلي هم عالي برگزار شد ولي دلم ميخواست ميتوانستم جايي را پيدا كنم تا با خودم تنها باشم . از بس الكي خنديده بودم حالت تهوع بهم دست داده بود .
پس از تمام شدن جشن وقتي براي تعويض لباس به منزل خاله پروين برگشتم در حياط سارا را ديدم كه با ديدن من خود را مشغول پاك كردن كفش هايش كرد . جلو رفتم و به آرامي گفتم :" سار اگر نميخواهي با من حرف بزني مهم نيست .فقط به علي بگو فردا ساعت سه بعد از ظهر جلوي پارك نزدك منزلمان ميبينمش . اگر آمد كه هيچ و اگر نيامد پس فردا صبح يكراست ميروم شركتش تا آنجا با او ملاقات كنم . پس به نفعش است كه بياد . "
بدون اينكه منتظر پاسخي باشم وارد منزل شدم . سارا به دنبالم دويد و دستم را گرفت و گفت :گ سپيده دليل حرف نزدن من با تو اين است كه خجالت ميكشم به صورتت نگاه كنم."
با پوزخند گفتم:" چرا مگر قرار بود تو با من عروسي كني ؟"
" به هر حال از كار علي شرمنده ام ، نميدانم چه شده ، خيلي با اوصحبت كرديم. "
دست سارا را گرفتم و گفتم :"سارا راستش را بگو ، عل چه ميگقت ؟"
سارا آهي كشيد و با ناراحتي گفت :"اول كه سكوت ميكرد بعد كه اصرار مارا ديد گفت سپيده به درد من نميخورد ."
با ناراحتي گفتم :" آخر براي چي ؟"
سارا سرش را تكان داد و گفت :" باور كن نميدانم ."
"به هرحال پيغام مرا به او برسان ."به علامت تاييد سرش را تكان داد و گفت :"حتما."
وقتي به منزل رفتيم مادر پرسيد :"زن دايي سعيد چطور بود ؟"
با اينكه زياد به او توجه نكرده بودم ولي براي خوشنودي مادر گفتم :
"دختر خيلي خوبي بود ، خيلي هم از او خوشم آمد ." بعد به اتاقم رفتم.
تا روز بعد پيش خود حرفهايي را كه بايد به علي ميگفتم مرور كردم .
در اين فكر بودم كه به چه بهانه اي آن وقت ظهر از خانه بيرون بروم ، ناگهان فكري به خاطرم رسيد . به مادر گفتم :گبا سارا قرار گذاشتيم بعد از ظهر برويم سينما ، شما با من كاري نداريد ؟"
مادر كه به من اطمينان زيادي داشت سرش را تكان داد و گفت ك"نه كاري ندارم ولي تنها ميخواهيد برويد ؟"
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)