-عجیبه!همیشه تصور میکردم هر وقت این جمله رو از تو بشنوم حتما همون لحظه میمیرم.اما حالا میبینم که برعکس تصورم هنوز هم میتونم صدای ضربان قلبم رو بشنوم.حالا دیگه این حرف تو جز در ارمغان دیگه ای برام نداره کیوان.
-اما تو همه چیز رو به من نگفتی شیدا هیچوقت کاری نکردی که من بتونم عمق عشق تو رو درک کنم.تو حتی نگاهت رو هم از من دریغ میکردی.من چطور میتونستم بفهمم اون دختر سربزیری که هر چند وقت یه بار بطور اتفاقی از جلوم رد میشه نگاهشو به خاطر این ازم میدزده که من نتونم راز دلش رو از عمق چشماش بخونم؟تو خودتم گناهکاری شیدا و شاید بیشتر از من.
با پشت دست اشکامو پاک کردم و گفتم:برای فهمیدن عشق من احتیاجی به نگاهم نبود.تو فقط کافی بود یه لحظه غرورت رو بذاری کنار و به صدای قلب یه نفر به غیر از قلب خودت گوش کنی.مطمئن باش حتی اگه یه ذره عاشق بودی نمیتونستی زیر صدای ضربان قلب من دووم بیاری.
بعد مکثی کردم و ادامه دادم:تازه من کار تو رو خیلی راحت کردم چون خودم اومدم سراغت .خودم اومدم راز نگاهمو بهت گفتم.
کیوان دستی به موهایش کشید و گفت:حق با توئه شیدا اما من وقتی اون پیشنهاد رو شنیدم نمیتونستم به پیشنهادت بطور جدی فکر کنم.مدام به خودم میگفتم حس تو یه احساس زودگذر بچه گونه اس.حتی برای یه لحظه هم نمیتونستم تصور کنم که همه چیز تا این حد جدی باشه.
لبخندی تلخ زدم و گفتم:یادته بهم گفتی که یه روز به احساس اون روز میخندم؟خب الان احساس میکنم که پیش بینی ات یه جورایی تحقق پیدا کرده چون وقتی به اون روزا فکر میکنم میبینم که واقعا خیلی بچه بودم که حقیقتها رو نادیده گرفتم و به رویاهام دل خوش کردم خیلی ساده بودم که احساس کرمد تو مرد رویاهای من هستی.من اشتباه کردم کیوان و الان دارم به این اشتباهم اعتراف میکنم.کیوان زندگی من فقط توی یه اسم بتو شباهت داشت.فقط توی یه اسم میفهمی؟
کیوان چند ثانیه درست به چشمهای من خیره شد و گفت:یعنی همه چیز تموم شد و من حتی یه فرصت کوتاه هم ندارم؟من میتونم همه چیز رو جبران کنم میتونم همون زندگی ای رو برات بسازم که تو آرزوش رو داشتی.همونجور که تو کتابت نوشتی.شیدا خواهش میکنم.
چند لحظه در سکوت کامل به چشمهای کیوان خیره شدم.حق با دکتر بود شاید من اصلا هیچوقت عاشق کیوان نبودم شاید فقط همه آرزوهای خودمو تو وجود یه شخصیت خیالی نقاشی کرده بودم.من به کیوان خودم رسیده بودم.به عشقی بزرگ که عشق من پیشش حتی به حساب هم نمی اومد.
سکوت کردم باید برای همیشه رویاهام رو فراموش میکردم.نگاهی به بستنی های توی ظرف انداختم که حالا دیگه کاملا آب شده بودند و گفتم:عشق من درست ممثل یخ این بستنی ها کاملا آب شده.
کیوان با تعجب نگاهم کرد و چیزی نگفت.من دوباره به ساعتم نگاه کردم و گفتم:مثل اینکه من باید یه چیزایی رو از همین روزای اول به شریک آینده زندگیم حالی کنم.اونم اینه که هیچوقت منو یه ساعت تموم منتظر و چشم براه نذاره.
بعد با طعنه گفتم:آخه میدونید من تو زندگیم خیلی انتظار کشیدم و دیگه تحلمش رو ندارم.
کیوان با تعجب گفت:مگه منتظر یه نفر دیگه هم بودید؟
لبخندی زدم و گفتم:بله منکه از اول به شما گفتم.
-منم شنیدم اما جدی نگرفتم آخه فکر میکردم شما منتظر من هستید.
تعجب کردم و گفتم:و کی به شما گفته که من اینجا منتظر شما هستم؟
-اردلان پسر عمه تون وقتی باهاش تماس گرفتم و حرفامو بهش زدم این ملاقات رو برام ترتیب داد.
شنیدن این جمله واقعا عصبیم کرده بود.پس همه چیز یه نقشه بود و ...
از پشت صندلی بلند شدم و گفتم:من دیگه باید برم.
کیوان برای آخرین بار نگاهم کرد و گفت:میتونم یه خواهشی ازتون بکنم؟
لحن کلامش حالا کمی رسمی تر شده بود.لبخندی زدم و گفتم:اگه معقولانه باشه اشکالی نداره.
کیوان بلافاصله کتاب منو از داخل کیفش خارج کرد و بطرفم گرفت و گفت:میخوام خطتون زینت بخش کتابتون باشه.این تنها چیزیه که میتونم ازتون داشته باشم.
نگاهی به کتاب انداختم و گفتم:ولی فکر نمیکنم لزومی داشته باشه چون من در واقع این کتابو به شما تقدیم کردم و تکرار دوباره اون ارزشی نداره.
کیوان خودنویسی از جیب بغلش خارج کرد و گفت:ولی دلم میخواد با خط خودتون چیزی برام بنویسید.
خودنویس رو از دستش گرفتم و درست تو صفحه اول زیر جمله ای که کتاب رو به کیوان تقدیم کرده بودم نوشتم:
برای آقای پرنیان
سعادت و خوشبختی شما را در زندگیتان از خداوند منان خواستارم.

شیوا مهرنیا

کیوان با خوندن اون جمله زیر لب گفت:خیلی دیر مفهوم جمله اول شما رو فهمیدم خیلی دیر!
خودنویس رو بطرفش گرفتم و گفتم:اگه کاری...
نگذاشت جمله ام رو تموم کنم و گفت:من اصلا اون روز رو که شما با دوچرخه خوردید زمین بخاطر نمیارم.
لبخندی زدم و گفتم:پس بذاریش به حساب تخیلات یه نویسنده چطوره؟
و این مرتبه فقط یک کلمه گفتم:خداحافظ.
و اینبار این من بودم که رستوران رو ترک کردم و اونو تنها گذاشتم از پشت شیشه برای آخرین بار نگاهش کردم.درست همون لحظه سرش رو بالا گرفت و برای یه لحظه چشم تو چشم شدیم اما دیگه لبخندی بر لبانش نقش نبست.
دوست داشتم خاطره آخرین روز دیدارمون رو با همون لبخند زیبا و نگاه مغرور به پایان ببرم اما...
بالاخره همه چیز تموم شده بود.کیوان و عشق کیوان...یا لااقل برای همیشه به صندوقچه قلبم سپرده شد.در اون لحظه تنها به موضوع ذهن منو به خودش مشغول کرده بود برای همین بلافاصله تاکسی گرفتم و حرکت کردم.
از عصبانیت دستمو گذاشتم روی زنگ و تا زمانی که ارزو جواب نداده بود برنداشتم.آرزو در رو باز کرد و من سراسیمه خودمو رسوندم بالا.آرزو با دیدن چهره برافروخته من گفت:چی شده شیدا؟حالت خوب نیست؟
من با صدایی که بیشتر شبیه فریاد بود گفتم:اردلان کجاست؟
اونقدر صدای من بلند بود که حتی خودمم متعجب شدم چه برسه به آرزو.آرزو مات و مبهوت بمن نگاه میکرد.خواستم سوالم رو تکرار کنم که یه دفعه اردلان از توی اتاق اومد بیرون.چهره اش آشفته و درهم بود.به محض دیدن اردلان خودم رو انداختم تو اتاق و گفتم:به چه حقی اینکارو کردی؟هان؟
اردلان سر بزیر انداخته بود و سکوت کرده بود.همین موضوع منو عصبانی تر میکرد.مثل زنای مست از شدت عصبانیت قهقهه ای زدم و گفتم:همین بود نهایت دوست داشتنت؟قیمت عشق تو فقط همین قدر بود؟اونقدر منو دوست داشتی که تا یه نفر از راه رسید دو دستی پیشکشم کنی و بگی بفرمایید و باهاش قسمتم کنی؟
اردلان با صدایی گرفته گفت:تو اشتباه میکنی...
بغض گلومو میفشرد اما الان وقتش نبود.دستامو مشت کردم و با عصبانیت فشار میدادم.با صدایی دورگه گفتم:مگه تو قسم نخورده بودی که خوشبختم کنی هان؟چی شد اونهمه حرفهای قشنگ که میزدی؟
اردلان در حالیکه سعی میکرد منو آروم کنه گفت:تو اشتباه میکنی شیدا بذار برات...
دیگه طاقت نیاوردم و با تمام نیرویی که برام مونده بود زدم زیر گوشش.خودم رو روی تخت انداختم و زیدم زیر گریه و در همون حال گفتم:تو لیاقت عشق منو نداری اردلان من دوست داشتم مثل یه مرد می ایستادی و از عشقت دفاع میکردی .می ایستادی و به کیوان میگفتی که به هیچ قیمتی حاضر نیستی منو از دست بدی.تو چی خیال کردی هان؟نکنه فکر کردی داریم فیلم هندی بازی میکنیم که به این راحتی دست از من کشیدی آقای فداکار؟حالم از اینهمه فداکاری تو بهم میخوره.
صدای اردلان که بغض کرده بود رو شنیدم که گفت:من بخاطر...
نذاشتم ادامه بده و با ناله گفتم:نه نگو بخاطر من چون دروغه.تو فقط میخواستی مثل همیشه خودتو قهرمان نشون بدی.
بعد زمزمه کردم و گفتم:من دوست داشتم بخاطر منم که شده کوتاه نیای.بخاطر منم که شده میگفتی به هیچ قیمتی حاضر نیستی منو از دست بدی.حداقل به کیوان ثابت میکردی که من توی زندگی یه شکست خورده نیستم.
بعد در حالیکه با مشت روی تخت میکوبیدم گفتم:دلم میخواست می ایستادی و بهم ثابت میکردی که اینبار دیگه اشتباه نکردم.
تمام توانم رو از دست داده بودم و حتی دیگه نای گریه هم نداشتم.با صدایی که خودم هم بزور میشنیدم گفتم:دلم میخواست بهم ثابت کنی اینبار دیگه واقعا عاشق شدم.یه عشق حقیقی و دو طرفه.
اردلان کنارم نشست و در حالیکه همنوا با من گریه میکرد با دست آروم موهامو لمس کرد و گفت:باور کن من اینکارو فقط بخاطر خودت کردم.تو منو چی فرض کردی؟فکر کردی حاضرم بهمین راحتی تو رو از دست بدم شیدا؟نه ولی خب مگه تو خودت همیشه ارزو نداشتی که یکبار دیگه کیوانو ببینی و حرفاتو بهش بزنی؟فکر میکنی کار ساده ای بود که خودمو یه بار دیگه با هزار تا اما و اگر روبرو کنم؟!تو اصلا میدونی من چی کشیدم؟تصور اینکه تو در مقابل کیوان کوتاه بیای داشت توی این چند ساعت منو دیوونه میکرد.اما شیدا بمن حق بده که اینکارو بکنم.نمیخواستم یه عمر با تردید زندگی کنم که چون کیوان بتو نه گفت تو به من بله رو گفتی دلم میخواست به هر قیمتی که شده به خودم ثابت کنم که تو اگه حق انتخاب داشته باشی باز هم منو انتخاب میکنی...بلند شو خواهش میکنم.حق با توئه من به هیچ قیمتی حاضر نیستم تو رو از دست بدم حتی اگه بدونم که تو هیچوقت منو نمیبخشی.من هیچوقت نخواستم تو رو با کسی قسمت کنم.من عاشقتم و بهای این عشق رومیپردازم.شیدا تو مردا رو نمیشناسی مردا تو عشق حسودن تو که نمیخواستی من همیشه با این کابوس زندگی کنم که تو از سر دلسوزی به من جواب مثبت دادی؟
بعد لحنش رو عوض کرد و گفت:پا نمیشی ببینی با همسر آینده ات چیکار کردی؟
با ترس سرم رو بالا گرتفم و با دیدن چهره اردلان بی اختیار گفتم:چی شده؟!
روی صورتش جای پنج تا انگشت من کاملا مشخص بود.حلقه نامزدیمون هم صورتش رو شکافته بود و خون زده بود بیرون.
اردلان لبخندی زد و گفت:چی شده؟!خانم خانما میخوای از فرا هی به هر بهونه ای اینکارو بکنی و بعدشم خودتو بزنی به اون راه و بگی که چی شده؟
یه دستمال از تو کیفم بیرون آوردم و گذاشتم روی زخمش.اما اردلان دستمال رو از دستم گرفت و گفت:آخ آخ ولم کن تو رو خدا بدتر شد که.
خجالت زده سرم رو انداختم پایین باز هم تو عصبانیت کاری کرده بودم که نمیدونستم چه جوری جبرانش کنم.اما حق با اردلان بود.شاید پیش آوردن اون موقعیت تنها درمان غرور زخم خورده مردانه اش بود.اردلان دستمالی رو که از دستم گرفته بود روی صورتش گذاشت و گفت:عجب دست سنگینی هم داری ها!
با اینکه واقعا پشیمون شده بودم اما باز هم مثل همیشه با لجبازی گفتم:تقصیر خودت بود تازه یادته یه دفعه بخاطر کیوان یه سیلی زدی تو گوشم خب اینم عوضش ایندفعه تو بخاطر کیوان یه سیلی خوردی.
اردلان دستش رو گذاشت زیر چونه ام و سرم رو بالا برد و گفت:من اون دفعه بخاطر عشقی که از دست رفته میدیدم اینکارو کردم امروزم بخاطر عشقی که بدست آوردم.اما باید یه چیز رو اعتراف کنم اونم اینه که توی همه کتکایی که بخاطر خانم و لجبازی هاشون خوردم این یکی از همه شیرین تر بود.
چشمای پاکش صداقت حرفاشو گواهی میداد و من دوباره احساس شیرین رو تجربه میکردم و صدای طپش قلبی رو میشنیدم.که اینبار تنها نبود و با قلبی دیگر همنوا شده بود و صدای اون همنوایی چقدر زیبا بود.
سرمو روی سینه اردلان گذاشتم و چشمامو بستم.
درست مثل کودکی که با ضربان قلب مادرش به ارامش میرسه.منم وجودمو با آرامشی که از صدای ضربان قلب اردلان ساطع میشد پر میکردم و اون لحظه زیبا فقط یک جمله رو ادا میکرد اینکه خداوند هیچ صدایی قشنگتر از صدای عشق خلق نکرده.
خاطره زیبای اون روز رو صدای کودکانه آرین شکست که میگفت:مامانی ما اومدیم.این ماشین گلمزلو ببین مامان عمو مانی بلام خلیده.
بلافاصله دفتر رو بستم و بلند شدم بطرف در دویدم.
توی همون چند ساعت اونقدر دلم براشون تنگ شده بود احساس میکردم مدتهاست ازشون دورم.
آرین از در وارد شد و با خوشحالی خودش رو تو بغلم انداخت و من مثل همیشه ثمره عشقم رو با همه وجودم در بغل فشردم.
اردلان تو چهارچوب در ایستاده بود و ما رو نگاه میکرد و باز هم مثل همیشه لبخندی معصومانه چهره اش رو در برگرفته بود و من در دل خدا رو سوگند میدادم به عظمت همان معصومیت شکوه زیبایی اون لحظه رو هیچوقت از زندگی من نگیره.

پایان