صفحه 5 از 5 نخستنخست 12345
نمایش نتایج: از شماره 41 تا 49 , از مجموع 49

موضوع: خواستگاري يا انتخاب | م.مودب پور

  1. #41
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض


    یه مرتبه مادرم گفت: این وقت شب؟!
    بعد یه خنده کرد از اون خنده ها! پدرمم با همون خنده جوابشو داد اما اشاره کرد که یعنی هیچی نگیم و گفت که مهمون حبیب خداس!مادرم اومد یه چیزی بگه که پدرم زود گفت اگه ماهام مثل اونا رفتار کنیم که دیگه فرقی باهاشون نداریم!دیگه مادرمم حرفی نزد و رامین در رو وا کرد.
    یه خرده طول کشید تا اومدن بالا و اول از همه یه سبد گل به چه بزرگی از در اومد تو! از پشتش هیچی معلوم نبود!نمی دونم چرا یه مرتبه خنده م گرفت وقتی زن عموم یه مرتبه سرش رو از پشت گل آ آورد بیرون و سلام کرد!کسی که یه چایی برای من که نیاورد هیچ، حتی از تو آشپزخونه بیرونم نیومد!
    پشت سرش عموم و بعدش پسرش و بعدشم دختر عموی عزیزم!همه م گرم و صمیمی! درست مثل یه تأتر! یه نمایش!
    عموم که تا از در رسید و خودشو چسبوند به بابام!
    همچینم چسبیده بود که کنده نمی شد!یه اشکی تو بغل بابام ریخت که نگو!یه زبونی گرفت بود که نگو!
    ‏ عموم-حسن!حسن!کور شم و تو رو تو زندان نبینم!به جون بچه هام این دل راضی نشد که بیام و اون تو نبینمت! زن داداشت می گفت حسین برو یه سر بهش بزن!میگفتم خانم اولا" که دلم طاقت دیدنش رو نداره!بعدش!من این بیرون به دردش می خورم!خودت میبینی که! این تلفن از دست من نمی افته!دارم این در و اون در می زنم که یه کاری بکنم! چشم خودمو که نمی تونم کور ببینم! یه دوستم به اینه که یه پولی براش از این ور و اون ور جور کنم و یه دستم به اینه که چهار تا پارتی گیر بیارم که یه کاری براش بکنیم! بیا!آن!
    یه مرتبه دست کرد از این جیب و اون جیب و جیب بغل و جیب شلوارش،چند تا دسته اسکناس هزار تومنی در آورد و یکی یکی انداخت جلوی پای پدرم رو زمین!
    دیگه داشتم از خنده،خفه می شدم!پدرمم خنده ش گرفته بود و با یه لبخند به رامین که داشت حرص می خورد اشاره کرد که پول آ رو ورداره!
    رامین تند پول آ رو از رو زمین جمع کرد و گرفت طرف پدرم که اونم گرفتشونو داد به عموم و با خودش بردش طرف سالن. حالا دیگه نوبت زن عموم بود!


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #42
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض


    حالا دیگه نوبت زن عموم بود! نقش عموم تموم شده بود که ناغافل زن عموم خودشو انداخت رو مادرم و زد زیر گریه و گفت:به این حسن گفتم بریم دیدنشون آ! گفت نه!گفتم بابا ملاحظه می کنیم که اینا الان ناراحتن،غصه دارن و نریم که داغشونو تازه کنیم اما اینا یه جور دیگه برداشت میکنن و سوتفاهم می شه ها! هرچی گفتم و این حسین گوش نکرد! یعنی حقم داشت! یه چشمش اشک بود یه چشمش خون اما اصلا" به روش نمی آورد! می گفت اگه من ناراحتیم رو نشون بدم که دیگه این طفل معصوما خودشونو میبازن! به جون تو همون روز که روشنک جون اومده بود خونه ما،یواش بهش اشاره کردم که بفهمن عموش دنبال کارشونه اما حرف نمیزنه تا کارا جور بشه!
    اینو که گفت فقط نگاهش کردم! خودش خجالت کشید و روش رو کرد اون طرف و گفت:به به! چه خونه ای؟! مبارکتون باشه! چقدر قشنگه!چه....!
    ‏ دختر عموم بقیه نمایش رو گرفت دستش و اومد طرف من و بغلم کرد!هر چند مثل اون دو تا نتونست نقشش رو بازی کنه! احساسات درونیش بهش اجازه نداد! از اون طرفم پسر عموم رفت پیش رامین و اول باهاش دست داد و بعد بغلش کرد! رامین خودشو علنی کشید کنار اما اون ولش نکرد و گفت:رامین جون یکی دو بار اومدم دم اون خونه تون اما هر کاری کردم دلم راضی نشد که زنگ بزنم! دیدم تا برسم تو خونه نمی تونم خودمو نگه دارم و گریه م میگیره و شما ناراحت میشین!
    رامینم نه گذاشت و نه ور داشت و گفت:خوب کردی!
    یه مرتبه همه برگشتن طرفش که زود حرفش رو عوض کرد و گفت:یعنی آره ما اون موقع خیلی ناراحت بودیم!
    ‏ واقعا" دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم و آروم خندیدم!تو همین موقع پسر عموم رفت طرف پدرم و دولا شد و دستش رو ماچ کرد!نمایش دیگه به اوج خودش رسیده بود! بالاخره همه نشستن و من رفتم چایی آوردم که کمدی کامل شد! یعنی وقتی چایی رو گرفتم جلو زن عموم، همونجور که فنجون رو ورمیداشت گفت:مرسی عروس گلم!
    واقعا" که وقاحتم حدی داره! دلم اون موقع خیلی چیزا می خواست اما چاره نبود!مهمون بودن و احترامشون واجب!
    بعد از اینکه همه نشستیم عموم شروع کرد به حرف زدن و گفت:خب عمو جون!بگو ببینم اونجاها چه خبرا بود؟
    ‏-هیچی عمو جون! خبری نبود! یعنی من مدت زیادی اونجا نموندم.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #43
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض


    ‏-اما با دست پر برگشتی عمو جون آ! آفرین! حالا چیکارا کردین؟ یعنی غیر از اینجا دیگه چی خریدین؟
    من جواب ندادم که پدرم گفت: یکی دو تا آپارتمان و یه مغازه و یه ماشین.
    ‏-خب چرا به من نگفتین؟! سرتونو کلاه میذارن! کلی حتما" کمیسیون دادین!اگه به من گفته بودین نصف قیمت همه اینارو براتون معامله کرده بودم!بالاخره فامیل یعنی چه؟! یعنی همین دیگه! من آژانس داشته باشم و شما این همه چیز بخرین و سرتون کلاه بره؟! عجب آ! حالا چقدری مونده برات عمو جون؟!
    ‏-یه مقداری مونده.
    ‏-چقدری میشه؟
    واقعا" که فضول بود! به زور گفتم: تقریبا" نصفش.
    ‏-کجا هس الان؟!
    ‏-تو حساب بانکی دوستم.
    ‏-تو حساب اون برای چه؟!اگه بخوره یه آبم روش چی؟! آدم مگه پول بی زبون رو میده دست آدم زبون دار؟!
    واقعا" داشت خصلت خودشو می گفت!انقدر عصبانی شده بود که داشت سکته می کرد! پدرم آروم گفت: مطمئن! از خودمون بیشتر بهشون اعتماد داریم!
    ‏-باشه!حالا چه ضرری داره که ازشون بگیرین و بذارین تو حساب خودتون؟!روتون نمی شه بگین من برم جلو و ازشون بگیرم!
    پدرم خندید که عموم تازه متوجه شد دیگه داره زیادی اظهار نظر می کنه برای همینم دو سه تا سرفه کرد و گفت:از ما گفتن! حالا عمو جون چه نقشه هایی برای آینده خودت کشیدی؟
    ‏-هر چی بابا بگن!
    ‏-آفرین دخترم!آفرین!خدا بچه م به آدم میده،این طوری بده!حالا دلت میخواد یه سرمایه گذاری خوب با هم بکنیم!شریکی!
    اومدم بگم که شما همین چند وقت پیش آه در بساط نداشتین! چطور حالا می خواین شریک من بشین؟!بازم جلو خودمو گرفتم و گفتم:هر طور بابا صلاح بدونن!
    برگشت طرف پدرم و گفت:حسن!نکنه سرخود کاری بکنی آ!قدم خواستی ورداری اول به من بگو بعد!
    پدرم دوباره خندید!مادرم فقط نگاه می کرد و حرص می خورد. عموم برگشت طرف من و گفت:آپارتمانا که گفتی برای چی خریدی عمو جون؟
    بعد دوباره برگشت طرف پدرم و گفت:چی خریدن حسن؟!
    ‏-دو تا آپارتمان.یکی برای رامین و یکیم برای خودش.بالاخره باید سروسامان بگیره دیگه!


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #44
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض


    -البته!البته!ایشالا! به شادی و مبارکی!راستش حالا که حرفش شد بذار منم بگم! می خواستم یه قراری بذاریم که تو یه وقت مناسب،تو همین هفته،ماها یه جور دیگه بیام اینجا! یعنی چیز تازه ای که نیس! من از همون وقت که روشنک جون به دنیا اومد،به زن داداشت گفتم که خیالم دیگه راحت شد! دیگه میدونم پسرم یه همسفر و شریک خوب و خانم تا آخر عمرش داره! این خانم همون موقع گفت حسین بریم یه انگشتری چیزی ببریم که دیگه پس فردا حرف توش در نیاد اما من گفتم یعنی چه؟!چه حرفی توش دربیاد؟!دیگه مثل قدیمیا که پا نمیشن برن ناف این یکی رو برای اون یکی ببرن! این چیزا قدیمی شده!دختر عمو و پسر عمو عقدشون تو آسمونا بسته شده! دیگه حرف زدن نداره که!گفت اگه خدای نکرده یه وقت حرف نامزدی و این چیرا بشه و پای غریبه بیاد تو فامیل چی؟!گفتم به این روی قبله اگه برادر من بخواد یه همچین کاری بکنه دیگه اسم ازش نمیارم!باید ترک منو بکنه! ازش نمی گذرم!اون دنیا باید جواب من و بابا و مادرش رو بده!
    تو همین موقع زن عموم پرید تو حرفش و با خنده گفت: حسین آقا! شما همچین حرف میزنی که انگار حسن آقا غیر از این گفته! خیالاتی شدی؟!
    عمومم یه مرتبه خندید و گفت: نه بابا! دارم میگم مثلا"! الحمد الله که بین ما دو تا برادر تا حالا یه همچین حرفا و چیزایی نبوده!
    برگشتم یه نگاه به پسر عموم کردم که داشت منو نگاه میکرد و می خندید!همین جوری نگاهش کردم!یاد اون روز افتادم که عین ماست،سرد و بی روح،نشسته بود و گریه منو تماشا می کرد! همچین نگاهش کردم که خنده رو لباش ماسید! نمیدونم چرا یاد ساسان افتادم! لحظه آخری که صبح اومده بود اون طرف خیابون واستاده بود که شاید بتونه برای آخرین بار منو ببینه! تو دلم یه جوری شد! اون منو همون موقع می خواست! فقیر و بی پول مثل خودش! اون خود منو دوست داشت!
    پدرم در جواب این حرفا، فقط به عموم گفت:چاییت یخ کرد!
    دیگه م هیچی نگفت اما یه لبخند تلخ رو لباش بود!


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #45
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض


    عموم اینا اون شب بعد از یه ساعت نشستن،رفتن اما فرداش پای بقیه قوم و خویشا وا شد! عمه م!دایی م!خاله م و بقیه فامیل!بوی پول رو کاملا" حس کرده بودن!کار ما تو اون چند روز فقط شده بود مهمونداری و پذیرایی! اونم از چه کسایی!
    یه هفته ای وقتمون به این چیزا گذشت!یکی دو روز بعد از این که همه اومدن و رفتن و اونایی که پسر داشتن به طور غیر مستقیم حضوری و مستقیم تلفنی ازم خواستگاری کردن و اونایی که دختر کوچیکتر از رامین داشتن اعلام آمادگی کردن که در ده سال آینده حاضرن دخترشون رو به رامین بدن و تو این مدتم،به قول خودشون امانتدار دخترشون برای رامین هستن،پدرم منو صدا کرد و نشوند بغلش و گفت:خب بابا جون!تمام خواستگارات رو دیدی!حالا نظر خودت چیه؟!
    سرمو انداختم پایین و هیچی نگفتم که مادرمم اومد و نشست یه طرفم و گفت:حالا وقت خجالت نیس مادر!حرف بزن!
    آروم گفتم:هر جور شما صلاح بدونین!
    پدرم گفت:کسی از اینایی که اومدن جلو پسندیدی؟!
    هیچی نگفتم!دوباره گفت:از اون ساسان خبری داری؟
    ‏-از اون روزی که پونصد هزار تومن قرض کرده بود و آورده بود دم در،تا حالا نه! یعنی فرداش رفتم دم خونشون و یه خداحافظی و عذرخواهی کردم. دیگه خبری ندارم!
    مخصوصا" اینو گفتم که پدرم بفهمه ساسان برامون پول آورده بود!
    ‏-ساسان پونصد تومن پول آورده بود؟!
    ‏-از چند نفر قرض کرده بود! می گفت بازم سپرده که شاید بتونه یه مقدار دیگه م جور کنه!
    ‏-اینو دیگه نمیدونستم!می دونستم که شماها رو یکی دو بار آورده ملاقات و بهتون سر می زده اما جریان پول رو نمی دونستم!
    مادرمم با تعجب گفت:پس چرا به من نگفتی؟!عجب پسری! باریک اله!
    پدرم یه مکثی کرد و گفت:باید حداقل یه تشکر ازشون بکنیم! تشکر و عذرخواهی!برنامه شونو بهم زدم من ،اما شاید قسمت این بود!شاید حالم قسمت یه چیز دیگه باشه!شایدم همون باشه!می گما! چطوره فردا شب یه سر بریم اونجا؟!هم محل قدیمی مون رو می بینیم و هم یه دیداری تازه می کنیم!چطوره روشنک جون؟ موافقی؟!
    ‏-هر چی شما صلاح بدونین!
    ‏-اگه بریم و دوباره صحبت قبل رو پیش بکشن چی بگم من؟!
    ‏-هر جور خودتون صلاح می دونین!
    ‏-آخه اینکه جواب نشد دخترم! اگه اونو پسندیدی بگو و خیال ما رو راحت کن!


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #46
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض


    سرمو انداختم پایین و هیچی نگفتم که مادرم گفت:هنوز راضی ای که با ساسان عروسی کنی؟!
    بازم هیچی نگفتم و همونجور سرمو انداختم پایین که پدرم خندید و گفت:سکوت علامت رضاس؟!آره؟!
    این مرتبه سرمو بلند کردم و خندیدم که پدرم گفت:الهی به امید تو! ایشالا مبارکه! بچه خوبی بود!تو رو هم مثل اینا برای پول و ثروت نمی خواست! بریم که جبران اون دفعه رو بکنیم!حالا پول رو ازش گرفتی؟!
    ‏-نه بابا جون درست نبود این کارو بکنم!
    ‏-آره بابا جون!خوب کاری کردی! آدم دوست و دشمنش رو این جور وقتا میشناسه!
    تو همین موقع رامینم اومد تو سالن و گفت:ساسان خیلی پسر خوبیه!همون موقع ها که تو رفتی،می اومد دم در خونه مون و وقتی من داشتم میرفتم مدرسه باهام حرف میزد بهم دلداری می داد و می گفت هر کاری دارم بهش بگم.چند بارم خواست بهم پول قرض بده اما من نگرفتم!یه بارم یه مرتبه گریه ش گرفت!یعنی اشک تو چشماش جمع شد و زود خداحافظی کرد و رفت! خیلی پسر خوبیه!
    ‏-عجب؟!
    یه چیزی تو دلم بود و نمی تونستم بگم که پدرم جای من گفت: حالا نکنه زن گرفته باشه؟!
    یه حال بدی شدم!اگه ساسان ازدواج کرده باشه چی؟!یعنی منتظرم نمونده؟!
    دوباره پدرم گفت:موقع اسباب کشی ازشون خداحافظی نکردی؟!
    مادرم که تو فکر بود گفت: راستش نه! یعنی گذاشته بودم روز آخر اما وقتی رفتم در خونه شون، هیچکس خونه نبود!خیلی بد شد! باید تو این مدت یه سر بهشون میزدیم!خیلی بد شد!
    سرم پایین بود و داشتم فکر می کردم که یه مرتبه رامین خندید! همه سرها چرخید طرفش که با همون خنده گفت:من بهشون سر زدم!
    بی اختیار همه با هم گفتیم:کی؟!!
    ‏-چهار پنج روز پیش!یعنی رفتم در خونه شون و با ساسان خان حرف زدم!رفته بودم ازش تشکر کنم!
    پدرم یه نگاه بهش کرد و با خنده گفت:ای پدر سوخته!رفته بودی فقط تشکر کنی؟!
    ‏-آره به خدا بابا جون!
    ‏-حالا بالاخره چی فهمیدی؟زن گرفته یا نه؟!
    بعد برگشت طرف من و نگاهم کرد!تا کلمه نه رو شنیدم آروم شدم!انقدر از کار رامین خوشحال بودم که دلم می خواست بپرم و ماچش کنم اما نمیشد! فقط با یه لبخند ازش تشکر کردم که گفت: منتظر روشنک مونده!اما....
    پدرم تند گفت:اما چی؟!
    ‏-یه خرده ناراحت شد! یعنی من اینطوری فکر کردم!
    ‏-چرا؟
    ‏-وقتی جریان رو بهش گفتم!
    ‏-بهش چی گفتی؟!



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #47
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض


    ‏-بهش چی گفتی؟!
    ‏-گفتم روشنک تو خارج برنده شده!
    بعد برگشت منو نگاه کرد و گفت:کار بدی کردم؟!
    بهش دوباره خندیدم و گفتم:نه عزیزم!بالاخره می فهمید!
    پدرم گفت:به تو چی گفت که فهمیدی ناراحت شده؟!
    ‏-چیزی نگفت فقط یه لبخند زد و گفت ایشالا همیشه خوب و خوش باشین!
    ‏-حتما" فکر کرده که حالا روشنک پولدار شده،دیگه همه چی تمومه!حالا ایشالا فردا شب میریم و درستش می کنیم!
    ‏**********
    گاهی این فردا شبا انقدر دیر می رسن که آدم جونش به لبش میرسه!برای منم همین جور شدم! انقدر این دقیقه ها دیر گذشت که دیوونه شدم! دلم می خواست زودتر برم و ساسان رو ببینم!شاید اون اوایل فقط ازش خوشم می اومد اما حالا دیگه دوستش داشتم! دلم می خواست زودتر ببینمش!دلم می خواست شادی هامو باهاش قسمت کنم!با کسی که غصه هامو باهاش شریک شدم و می دیدم که خیلی داره زحمت می کشه که شاید بتونه کاری بکنه اما بازم می دیدم که نمی تونه و داره زجر میکشه!
    بالاخره فردا شب رسید.همه لباسای نو و قشنگ پوشیدیم! خودم که دیگه هیچی!لباسی رو پوشیدم که اصلا" برای همین منظور خریده بودم!یعنی وقتی داشتم می خریدمش،فقط یاد ساسان بودم! خلاصه سوار ماشین شدیم و سر راه یه سبد گل و یه جعبه شیرینی گرفتیم و راه افتادیم و تقریبا" یه ساعت بعد رسیدیم به محله ی قدیمی مون! پدرم اول جلو خونه سابق مون یه ترمز کرد و همگی نگاهش نگاهش کردیم! هزار تا خاطره برامون زنده شد! خونه قدیمی،محل قدیمی،آدمای قدیمی!ساده اما صمیمی!
    بعد گاز داد و رفتیم کمی جلوی خونه ساسان اینا واستادیم و پیاده شدیم. سر و وضعمون رو درست کردیم و سبد گل و جعبه شیرینی رو در آوردیم و یکیشون رو رامین گرفت و یکیش رو پدرم! بعد خندید و گفت:بریم خواستگاریه پسر مردم!
    همه خندیدیم!تو همین موقع یکی یکی سرهای همسایه ها از تو پنجره اومد بیرون!خیلی هاشونو می شناختم!با همه سلام و احوالپرسی گرم کردیم! اکثرا" می دونستن چه اتفاقی برای ما افتاده و حالا که با اون ماشین شیک و آخرین مدل می دیدمون،کلی تعجب می کردن!
    خلاصه چون یه خرده سلام و احوال پرسی ها طول کشید و سر و صدا بلند شد، مادر ساسان از پنجره سرش رو کرد بیرون و تا چشمش به ما افتاد اول یه خرده نگاهمون کرد و بعد زد تو صورتش و تند رفت تو که پدرم زنگ خونه شون رو زد!


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #48
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض


    یه خرده طول کشید که ساسان از پله ها دویید پایین!صدای پاهاش رو شنیدم!یه لحظه بعد در وا شد! انقدر تعجب کرده بود که نمی دونست چی بگه و چیکار بکنه؟تا چشمش به من خورد،یه لبخند بهش زدم!طفلک دیگه اون چند تا کلمه ای هم که آماده کرده بود یادش رفت! پدرم اینا خندیدن و رفتن تو و رفتن بالا.موندیم من و ساسان که تکیه ش رو داده بود به در خونه و فقط منو نگاه میکرد! آروم گفتم:برگشتم.
    اومد یه چیزی بگه که دیگه صبر نکردم و از پله ها رفتم بالا! تند در رو بست و دویید دنبالم که پاش لبه پله ها گیر کرد و خورد زمین و تند بلند شد! برگشتم و بهش خندیدم! تازه اولین خنده رو کرد و زود خودشو رسوند و به من و دوتایی رفتیم بالا، در خونه شون! پدرم اینا هنوز داشتن سلام و علیک و احوالپرسی و این چیزا میکردن که ماهام رسیدیم!مادرش تند اومد جلو و تا سلام کردم و بغلم کرد و زد زیر گریه! ماچش کردم که اشکش رو پاک کرد که صورت من خیس نشه و بعد یواش در گوشم گفت:مادر فقط یه کلمه بگو!همینجوری اومد دیدن مون یا....
    یه نگاه بهش کردم و خندیدم که همچین بغلم کرد که نزدیک بود نفسم بند بیاد!
    بیچاره ها تو خونه چیزی نداشتن! مادرش داشت به پسر کوچکش پول می داد و میداد و همونجوری آروم بهش سفارش خرید می داد که پدرم از جاش بلند شد و دست پسر کوچیکش رو گرفت و گفت:اگه کسی پاشو از این خونه بذاره بیرون و ماهام بعدش رفتیم!
    مادرش با خجالت گفت:خدا منو مرگ بده!آخه تو خونه چیزی که لایق شما باشه نداریم!
    ‏-لایق ما همون محبت شماس! از سرمونم زیاده!مهمون سر زدم خرجش پای خودشه!در ثانی! مگه با هم غریبه ایم یا ما فرق کردیم؟!
    مادرم بلند شد و مادر ساسان رو با خودش برد نشوند و گفت: بیا خواهر بشین!دیگه خجالتمون نده!ما باید خیلی پیشتر از اینا می اومدیم!به جون روشنک همون روز اسباب کشی اومدم اما هیچکدوم خونه نبودین!بعدشم گرفتار شدم و رو سیاهی برام موند!


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #49
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض



    ‏******
    همه شروع کردن به تعارف کردن و این چیزا و دوباره نشستیم که پدر ساسان گفت:خب آقا بالاخره جریان چی شد؟ یعنی یه چیزایی رامین جون به ساسان گفته اما....
    پدرم شروع کرد به تعریف کردن! تمام جریان رو گفت و وقتی حرفاش تموم شد پدر ساسان یه نگاهی به من کرد و گفت:الله اکبر!آدم تو کار خدا می مونه! الله اکبر! عجب خدایی داریم ما!چقدر ما بنده ها نادون و کم عقلیم بلا نسبت شما!
    بعد یه مرتبه انگار تازه متوجه قضیه شد و با یه حالت سرخورده گفت: پس ما از این به بعد دیگه باید شما رو تو خواب ببینیم!
    پدرم بهش خندید و گفت:برادر امثال ما آدما یه وقتی می شه که از اسب می افتن نه از اصل!منم از اسب افتادم!اصلم رو که فراموش نکردم!حالام که خدا خواست و نجاتمون داد! الانم اومدم با اجازه تون دنباله اون قضیه رو بگیریم!
    بعد برگشت طرف ساسان و گفت:آقا داماد نمیره برامون چایی بیاره؟!ناسلامتی اومدیم خواستگاری آ!
    بعد جعبه شیرینی رو گرفت جلو همه!
    من و ساسان دو هفته بعد از ازدواج کردیم.
    ‏*******

    اینم داستان زندگی من! از طرف منم بنویس که خواننده هات بخونن!مخصوصا جوونا!از من شماها نصحیت از لطف و مهربونی و بخشش و کمک خدا غافل نشین! امید تون رو از خدا قطع نکنین!
    همونجور که من قطع نکردم! نتیجه شم دیدم! امیدوارم که همه جوونای مملکتمون به آرزوشون برسن! به امید خدا!


    پایان


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 5 از 5 نخستنخست 12345

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/