صفحه 5 از 5 نخستنخست 12345
نمایش نتایج: از شماره 41 تا 48 , از مجموع 48

موضوع: رها | حسن کریم پور

  1. #41
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    هر چه بخواهد میتواند بدست آورد.البته اگر بحد کافی خواهانش باشد.
    واحد دوم آپارتمان محله باغ نظر فرمانیه آماده بود.طبق باورهای بیاد مانده آینه و قرآن اولین چیزی بود که به آنجا بردیم.همانگونه که گفتم مشکلم فقط زیاد فرمانیه تا محل کارم بود.پرویز از رییس بیمارستان شهدا میدان تجریش قول گرفته بود بزودی به آن بیمارستان منتقل شوم.
    به هر روی یکماه مرخصی گرفتم.روزیکه وسایلمان را جمع میکردیم چیزی نمانده بود بی بی خانم به گریه بیفتد.خیلی ناراحت بود میگفت بما عادت کرده است.
    خلاصه فکر میکردیم وسایل چندانی نداریم اما با اینکه مقداری از اثاث خانه را به بی بی خانم و یکی از همسایه ها بخشیدیم دو وانت نیسان پر شد.بعد از 18 سال بقول نرگس از آشیون دل کندن و رفتن اسان نبود.چه خاطراتی از نارمک داشتم:طاهره خانم نرگس مجید و این اواخر بی بی خانم شبهای فراموش نشدنی و روزهای بیاد ماندنی چیزی نبود که با نقل مکان از یاد ببرم.
    به هر حال از نارمک به فرمانیه محله باغ نظر نقل مکان کردیم.وسایلمان را چیدیم و هر آنچه کم و کسر داشتیم تهیه کردیم.با اینکه از طریق تلفن مرتب با الهام تماس داشتم گاهی از مطب که برمیگشت سری بمن میزد.خوشحال بود که به هم نزدیک شده ایم.
    چند روزی به پایان مرخصیم نمانده بود.جوانان شرکت کننده در کنکور از جمله رها در انتظار نتایج بودند.شبی که قرار بود فردایش از طریق روزنامه اسامی پذیرفته شدگان را اعلام کنند رها تا صبح بیدار بود آرام و قرار نداشت.حال منهم دست کمی از او نداشت.بعد از صبحانه رها برای خرید روزنامه خانه را ترک کرد.در آن لحظه بزرگترین ارزویم قبول شدن رها بود.کنار پنجره مشرف به کوچه ایستادم و منتظر رها ماندم زمان بکندی میگذشت.
    بالاخره زنگ بصدا در آمد.شتابزده گوشی آیفون را برداشتم.پرسیدم:رها تویی؟صدای غم آلود و خفه اش حکایت از آن داشت که خبر خوشی ندارد.به استقبالش رفتم.اشک در چشم و بغض در گلو داشت.گویی عزیزش را از دست داده است.بدون اینکه کلمه ای حرف بزند به اتاقش رفت.روی تخت افتاد و شروع به گریه کرد با اینکه حالم گرفته شده بود زبان به دلداریش گشودم و گفتم دنیا که به آخر نرسیده .امثال تو حتما فراوان هستند که قبول نشده اند.بقول الهام سال بعد چیزی نشده.رها که از شدت گریه صدایش گرفته بود میگفت:آخه چرا مامان؟دلم میسوزه خیلی امیدوار بودم.
    خلاصه آنروز برای من و رها روز بدی بود.تا شب زانوی غم در بغل گرفت.ساعت از 10 شب گذشته بود که الهام زنگ زد.قبل از اینکه حرفی بزنم او از طریق روزنامه پی برده بود رها قبول نشده است.بعد از احوالپرسی گوشی را به رها دادم.گویا دلداریش میداد که هرگز ناامید نشود وقتی رها به الهام گفت شاید درصدد بر آید که مهماندار هواپیما شود موجی از غم سراپای وجودم را فرا گرفت.بعد از تلفن به رها گفتم:مگه چه عیبی داره که یکسال صبر کنی و بری کلاس کنکور؟حتما سال بعد قبول میشی.او گفت:بالاخره بیکار نمیشینم.از دو طریق اقدام میکنم.
    همانگونه که اشاره کردم از فرمانیه محله باغ نظر تا کامرانیه خانه الهام فاصله زیادی نبود.رفت و آمدمان زیاد شده بود و هر روز تماس تلفنی داشتیم.رها هم با تنی چند از دوستانش تلفنی رابطه داشت.از سپهر و لادن هم بیخبر نبودیم.سپهر از اینکه از نارمک به فرماینه نقل مکان کرده بودیم شگفت زده شده بود.به حدس و گمان افتاده بود که شاید برای رها خواستگاری از خانواده اشراف پیدا شده.چرا چنین تصوری به ذهنش خطور پیدا کرده بود نمیدانم.
    روزیکه بعد از یکماه مرخصی عازم بیمارستان شدم گویی تازه شهرستانی دور به تهران امده بودم گیج بودم که چگونه و با چه وسیله ای سر وقت به محل کارم برسم.روز اول با تاکسی رفتم که اگر میخواستم هر روز آن مسیر را با تاکسی طی کنم نیمی از حقوقم را باید میپرداختم.بالاخره بعد از چند روز طریق استفاده از اتوبوس واحد را یاد گرفتم اما رفت و برگشت لااقل 3 4 ساعت طول میکشید که خسته کننده بود.خوشبختانه رها به کارهای خانه میرسید و از این بابت نگرانی نداشتم و رفته رفته داشت پخت و پز هم یاد میگرفت.
    تقریبا دو ماه طول کشید یعنی تا اوایل آبان که به رفت و برگشت عادت کنم که تلاش پرویز شوهر الهام بالاخره بی نتیجه نماند و طی تشریفات اداری که اسان هم نبود به بیمارستان شهدای میدان تجریش منتقل شدم.
    نمیدانم چرا زندگی من سراسر شده بود دل بستن و دل کندن.روزی که با همکارانم خداحافظی کردم باز هم شعر و آهنگی را که نرگس گاهی زمزمه میکرد بیاد آوردم.دل کندن از همکارانم بعد از 23 سال که روزی هفت هشت ساعت با هم بودیم آسان نبود.به هر حال چاره ای نداشتم.
    با تمام درگیریهای زندگی و خوشیها و ناخوشیها ذهنم گاهی و یا بهتر بگویم بیشتر اوقات بسوی مسعود پسرم میرفت و همچنان واهمه داشتم که روزی رها به مسایلی پی ببرد که از او مخفی کرده بودم.پروانه خواهرم و محمد برادرم را هم فراموش نکرده بودم.
    رها یک روز در میان بعدازظهرا به کلاس زبانی در میدان تجریش میرفت.دوستانی هم تازگی پیدا کرده بود که گاهی جمعه ها با آنها به کوه میرفت.بعضی اوقات من و الهام هم بیاد دوران جوانی ادای آنها را در می آوردیم غافل از اینکه زود خسته میشویم.
    یکی از روزهای سرد دی ماه آن سال که روز تعطیل بود وسوسه شدم به اندیمشک زنگ بزنم هنوز شماره تلفن گروههای ژاندارمری را که به نیروی انتظانی تغییر نام داده بود در دفترچه ام گذاشتم یکی دو ساعت با خودم کلنجار رفتم تا بلکه خودم را قانع کنم که بخاطر آرامش رها نباید با برادرم تماس بگیرم.با خودم میگفتم مگر غیر از اینست که صحبت از گذشته پیش می آید و آرامش رها بهم میخورد و مجبور میشوم بقول معروف سیر تا پیاز را شرح دهم.بالاخره شماره را گرفتم اما گویا شماره تغییر کرده بود و موفق نشدم.
    مادر در آپارتمانمان 3 همسایه داشتیم.طبقه اول مردی بازنشسته ارتش زندگی میکرد که روزهای تعطیل دخترها و پسرها و نوه هایش به دیدنشان می آمدند.
    طبقه سوم زن و مردی جوان بودند که سه چهار ماه قبل از آمدن ما ازدواج کرده بودند و هر دو در یک شرکت کار میکردند.در طبقه چهارم پیرزنی زندگی میکرد که شوهرش مرده بود و دو پسرش در آمریکا و تنها دخترش در فرانسه زندگی میکردند و آنطور که خودش میگفت سالی سه چهار ماه نزد آنها میرفت.
    رفته رفته با همسایه ها اشنا شده بودم اما به هیچ عنوان رفت و آمد نداشتیم.زیاد طول نکشید که در قسمت اداری بیمارستان شهدا جا افتادم.از لحاظ میزان کار مفید تفاوتی با بیمارستان قبلی نداشت و اکثر اوقات به مطالعه مجله و کتاب و نوشتن زندگینامه ام میگذشت.
    یکی از روزها که رها از کلاس برگشت روزنامه ای در دست داشت.قسمتی از روزنامه را بمن نشان داد و گفت هواپیمایی ملی مهماندار میپذیرد من هم شرایطش را دارم.
    بی تفاوت روزنامه را به گوشه ای انداختم .اما بنظر میرسید رها خیلی مصمم است.سراغ تلفن رفت.به بهناز دختر عموی لادن زنگ زد.فقط میشنیدم که میپرسید چه روزی و چه ساعتی زنگ بزند که بتواند با بهناز گفتگو کند.وقتی گوشی را گذاشت به او گفتم:تاره کمی خیالم آسوده شده بود که...
    نگذاشت جمله ام تمام شود و گفت:مهمانداری هواپیما رو دوست دارم.اقدام میکنم.شاید منو نپذیرن اما اگر پذیرفته شدم خیالم راحت میشه.باور کن مامان حوصله 7 سال دانشکده رو ندارم.
    گفتم:حالا مگه حتما باید پزشک بشی؟اینهمه رشته دانشگاهی وجود داره.بالاخره لیسانس میگیری و توی اداره با شرکتی مشغول میشی.
    رها پایش را بقول معروف در یک کفش کرده بود.میگفت خطر همیشه بشر را تهدید میکند.برق گرفتگی بر اثر سر و کار داشتن با وسایل برقی غرق شدن در دریا تصادف با اتومبیل و زلزله سیل سکته و سرطان همه بلاهایی ناگهانی است.اگر آدم بخواهد ترس و دلشوره و تشویش داشته باشد زندگی برایش دشوار میشود.رها با اینکه هنوز 19 سالش تمام نشده بود مسایل را خیلی خوب تجزیه میکرد.برای تعریف از خودش هم میگفت دو سه نفر از همکلاسیهایش دو سال قبل در پی عشق زودرس و زودگذر شوهر کرده اند و اکنون در پی طلاق گرفتند که از هر بلایی مصیبت بارتر است.خلاصه اونشب هنگام با بهناز تماس گرفت و راهنمایی خواست و با راهنمایی او برای مهمانداری ثبت نام کرد الهام هم معتقد بود نباید مانع او شوم.
    شرایط پذیرفته شدن رها برای مهمانداری چندان اسان نبود.سلامت جسمانی از هر لحاظ از چشم و گوش و قلب تا معاینات ازمایشگاهی از جمله شرایط لود.امتحانات زبان معارف اسلامی هوش و ریاضیات و معدل دیپلم که باید بالاتر از 15 باشد که جای خودش را داشت.تازه بعد از اینکه از عهده ازمون و معاینات پزشکی بر می آمد معلوم نبود در مصاحبه قبول شود.ممکن بود برای تحقیقات محلی از همان تحقیقات که مورد قبول اداره گزینش استفاده کنند.در حالیکه رها در پیش تشریفات اداری بود مادر الهام عازم کانادا شد.شبی که فردایش تهران را ترک میکرد و بعد از 6 سال دوری از پسرش نزد او میرفت هیجانی داشت که توصیف آن مشکل است.رها در طول 6 ماه یعنی تا اردیبهشت سال بعد که وارد بیستمین سال زندگیش شده بود از عهده آزمون و معاینات پزشکی و مصاحبه بر آمد و برای گرفتن جواب لحظه شماری میکرد.بالاخره آنهمه زحمت بی نتیجه نماند و از طرف هواپیمایی دعوت بکار شد.هیچوقت او را آنچنان خوشحال ندیده بودم.صورت مرا غرق بوسه کرد.شادی او مرا هم بوجد آورد.به او تبریک گفتم.دعوتنامه را بمن داد نوشته بود:خانم رها پورحسینی از شما دعوت میشود در تاریخ 73/2/25 برای شرکت در کلاسهای اموزشی به مرکز آموزشینیروی انتظامی مهرآباد مراجعه فرمایید.
    رها از خوشحالی در پوست نمیگنجید.اول به الهام زنگ زدیم و خبر قبولی او را دادیم.بعد رها با بهناز تماس گرفت و بخاطر راهنماییش از او تشکر کرد.
    دوره اموزشی و تخصصی رها نزدیک به یکسال طول کشید.در این مدت صبح زود با سرویس به فرودگاه مهراباد میرفت و ساعت سه و چهار بعدازظهر برمیگشت.در طول دوره حقوق هم میگرفت.خوشبختانه برای من بار مالی نداشت.فقط به او میگفتم قناعت پیشه کند چرا که رفته رفته باشد به فکر جهیزیه باشیم.
    در طول مدت کار اموزی رها یکی دو بار سری به سپهر زدیم و رفت و آمدمان با الهام همچنان ادامه داشت.چند خواستگار هم برای رها آمدند از جمله پسر برادر همسایه واحد اول که گفتم سرهنگ بازنشسته بوددر ظاهر جوان اراسته ای بنظر می آمد گویا مهندس برق است و در وزارت نیرو کار میکند اما رها معتقد است مرد زندگیش باید خود خودش انتخاب کند و منهم برای او ارزوی خوشبختی میکنم.

    1375/7/2
    پرستو اسدی

    فصل نهم

    خدای من یعنی پدرم نمرده؟عمو و عمه دارم و برادری بنام مسعود؟چندبار گفتم:عجب سرنوشتی داشتی مادر.
    ساعت 5 صبح بود چنان غرق در مطالعه نوشته های مادرم بودم که احساس نکردم 7 8 ساعت گذشته.با اینکه دلم شور مادرم را میزد گویی وارد مرحله دیگر از زندگی شده بودم.پدرم سیاوش برادرم مسعود عمه و خاله و عمو!سر به آسمان بلند کردم و شکر خدا را بجا آوردم و از او خواستم مادرم سالم به خانه برگردد.عجب سرنوشتی!آرام و قرار نداشتم.گاهی کنار پنجره میرفتم.با خودم حرف میزدم!چه کسی مسئول آنهمه درد و رنج و عذاب مادرم را فراهم اورده بود؟بخت و اقبال یا تقدیر و سرنوشت یا طرز تعلیم و تربیت خانواده اش ؟چه کسی آن بساط خیمه شب بازی را رقم زده بود؟چه قماری بود که باید مادرم بازنده اش باشد؟باورش مشکل بود.پدرم زنده است.بی شک نمیداند دختری مانند من دارد.آه ای مادر بیچاره ام تا آمدم حرف بزنم تا آمدم از پدرم بپرسم طفره رفتی آخر چرا؟من که تو را ترک نمیکردم.کاش به نحوی برای پدرم پیغام میفرستادی...
    چنان در گذشته مادرم غرق بودم که یادم رفته بود آن روز پرواز دارم.ساعت 6 زنگ ایفون بصدا در آمد.راننده سرویس بود گیج بودم.نمیدانستم چه باید بکنم و چه بپوشم.کمی بخودم آمدم.لباس پوشیدم و با عجله خودم را به سرویس رساندم.در طول این مدت سابقه نداشت راننده را معطل کرده باشم.آقای راننده و یکی از همکارانم که قبل از من سوار شده بود میدانستند که مادرم بیمار است.جویای حالش شدند.تشکر کردم میان غم و شادی سرگردان بودم و افکاری مغشوش داشتم.نگران بیماری مادرم بودم و خوشحال از اینکه پی به هویت گمشده ام برده بودم.آنچه نوشته بود تا آنجا که در خاطر داشتم مانند پرده سینما از برابر چشمانم میگذشت.زمانیکه 5 سالم بود فروشگاه میدان امام حسین آقای مهدی اولین برخورد با الهام را کاملا بیاد داشتم.روزیکه به مطب او رفتم و خاله الهام گفت پرستو تو که پسر داشتی؟وقتی مادرم به فکر فرو میرفت.پارکهایی که از پدرم خاطره داشت.آههای حسرت بارش و این اواخر که در خواب مسعود را صدا میزد.عجب دنیای حیرت آوری.همه میدانستند الهم پرویز شوهرش خانواده مدنی همه میدانستند غیر از من.
    متوجه نشدم چگونه خودم را بداخل هواپیما رساندم.بچه ها به گمان اینکه حالت دگرگون من ناشی از بیماری مادرم است کنجکاو نشدند.آن روز دو سه پرواز دشاتم.بخاطر ندارم کجا رفتم و چگونه برگشتم.فقط یادم هست موقع خارج شدن از رختکن پیمان سر راهم سبز شد.سلام کرد حوصله نداشتم د رعین حال دلم برایش میسوخت.البته نه اینکه به او ترحم کنم.شک نداشتم واقعا دوستم دارد.گفت:فقط میخواهم حال مادرت را بپرسم.از او تشکر کردم.خودم را به سرویس رساندم.ساعت 6 بعدازظهر بود.روبروی بیمارستان فیروزگر پیاده شدم الهام و پرویز سفارش مرا به نگهبان و مسئول بخش کرده بودند ازاد بودم هرساعتی از روز به ملاقات مادرم بروم.سراسیمه خودم را به اتاق او رساندم.
    خوشبختانه حالش بهتر بود.با اینکه هنوز سرم به او وصل بود به حالت نشسته به پشتی تخت تکیه داده بود.برایش آغوش باز کردم و بی اختیار نتوانستم جلوی گریه ام را بگیرم.مادر میپرسید چی شده؟منکه حالم خوب است.نخوابیده ام تب هم ندارم چی شده؟از شدت گریه قادر به تکلم نبودم.مانند کودکان سه چهار ساله که مادرشان را گم کرده و اکنون او را یافته اند رهایش نمیکردم.مادر شگفت زده شده بود پرستاران در اتاق او جمع شدند و با خواهش و تمنا مرا از مادرم جدا کردند.نگاهش میکردم و اشک میریختم.به شک افتاده بود پرسید:دکتر گفته مادرت مردنی است؟راست بگو.
    در حالیکه بغض در گلو و اشک در چشم داشتم گفتم :نه مامان تازه از سرکار برگشتم.اصلا دکتر را ندیدم حای الهام را هم ندیده ام خوشحالم که امروز حالت بهتر شده خوشحالم خوشحالم.
    پرستار گفت:پس گریه خوشحالیه میبینی که مامانت چیزیش نیس.گفتم:آره آره خوشحالم خوشحالم.
    پرستاری برایم آب آورد رفته رفته بخودم آمدم.نگاه از مادرم برنمیداشتم.پرسید:چی شده رها؟اتفاقی افتاده!گفتم نه نه.حرف بین حرف آوردم.از پرستار پرسیدم نتیجه نمونه برداری چی شد؟پرستار گفت:هنوز جوابش نیامده انشالله چیزی نیس.اصلا نگرانی نداره.پرستاران مرا با مادرم تنها گذاشتند.حالا او کنجکاو شده بود.حالت غیر عادی و بیتابی و خوشحالی و نگرانی من او را به شک و گمان واداشته بود.دنبال مطلبی میگشتم تا خاطرش اسوده شود.
    گفتم دیشب تنها بودم.اولین بار بود که بدون مامانم بودم.خواب دیدم خوابهای وحشتناک ترسیدم امروز هم از صبح سردرگم بودم.از

    آخر ص 420


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #42
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    من خواست خوابم را برایش تعریف کنم. چیزهایی سر هم کردم که قانع شود. در همان لحظه پرستار داخل اتاق شده و گفت دکتر شاه محمدی با من کار دارد. با عجله خودم را به تلفن رساندم. الهام گفت: می دونم می دونم چه حالی داری. به مامانت که نگفتی؟
    گفتم: نه، نه. هرگز.
    الهام گفت: شب منتظرت هستم.
    و خداحافظی کرد. نزد مادرم برگشتم. گفتم الهام بود. گله داشت چرا دیشب به خانه او نرفتم. مادرم گفت: من هم ناراحت شدم. الهام که غریبه نیس، مامان. تا هر مدت که من بستری هستم برو اونجا. مامان جون تا خیال من هم راحت باشه.
    گفتم: چشم مامان.
    خلاصه نزدیک به یک ساعت با او بودم. چون می ترسیدم حالت من او را کنجکاوتر کند صورتش را بوسیدم و گفتم: خدا کنه زود زود برگردی خونه، مامان.
    از بیمارستان فیروزگر به خانه رفتم. دوش گرفتم. سپس سراغ دفترچه خاطرات مادرم رفتم و بار دیگر شروع به مطالعه کردم. دلم می خواست بارها و بارها جملات و کلمات را بخوانم. نگاهم به نوشته های مادرم بود. همه چیز را فراموش کرده بودم که با صدای تلفن به خودم آمدم. الهام بود.
    - کجایی رها؟ چرا خونه موندی؟
    - الان می یام.
    حدود بیست دقیقه بعد در خانه الهام بودم. سرم را به علامت اینکه چقدر مادرم در فراق پسر و شوهرش رنج کشیده تکان دادم و پرسید: شما از همه چیز خبر دارین خاله الهام؟
    گفت: بله. بارها گفتم تو رو در جریان بگذاره. اما همون طور که حتما نوشته می ترسید، می ترسید سراغ بستگان پدرت بری. پدرت را هنوز دوست داره. نمی خواست اونو پیش پدرش، مادرش و همسرش خوار کنه. در هجر ا سوخته او ساخته.
    پرویز هم معتقد بود مادرم زن عجیبی است، پاک و فداکار است. می گفت راحت می تواسنت شوهر کند،اما ترس اینکه ناپدری از گل بالاتر به او بگوید، هرگز شوهر نکرد. جویای احوالش و نتیجه ازمایش شدم. الهام با کمی مکث گفت: انشالا جواب منفیه.
    نگران بودم. دلشوره داشتم. از طرفی پدرم، برادرم و بقیه بستگانم که هرگز انها را ندیده بودم از ذهنم دور نمی شدند و تصمیم داشتم سراغشان بروم. البته چگونه نمی دانستم. با حالتی کلافه به الهام گفتم: تو رو خدا خاله، راست بگین. به نظرم می رسه به بیماری مادرم شک دارین. چرا نمی گین حتما جواب ازمایش منفیه؟ چرا با شک و تردید حرف می زنین؟
    الهام گفت: ما دکترا عادت کردیم تا نتیجه ازمایش رو نبینیم با طامینان چیزی رو یش بینی نکنیم. اما نو درصد چیز مهمی نیس.
    پرویز حرف بین حرف اورد و گفت: حالا چطوری می خوای بری سراغ پدرت و برادرت و کس و کارت؟
    گفتم: نمی دونم. اول باید تکلیف مادرم روشن بشه، اگه...
    گریه امانم نداد. حتی به حدس و گمان هم شده نمی تونستم مرگ مادرم را به زبان بیاورم.
    خلاصه آن شب بعد از شام که خیلی با بی میلی خوردم تا اسی از شی گذشته به برادرم پدرم و خاله ام، حامله شدن مادرم از پدرم، تنها شدنش، رانده شدن از خانواده اش و مرگ مادرش فکر می کردم. صبح زود سرکوچه منتظر سرویس شدم. یک لحظه ماشین پیمان را دیدم که از برابرم عبور کرد. چیزی نمانده بود توقف کند. در همان لحظه سرویس جلویم ایستاد. با اینکه افکاری درهم و برهم داشتم دلم برای پیمان سوخت. سوخت نه اینکه ترحم داشت. یک جوری شدم. در بد زمانی یا بهتر بگویم در بد موقعیتی دلباخته من شده بود. اگر راستش را بگویم من هم دلم او را می خواست.
    خلاصه به دلیل اینکه مادرم بیمار بود با اینکه برنامه پروازم از قبل تعیین شده بود، دوستانم به جای من می ماندند و من در روز یک پرواز رفت و برگشت داشتم. آن روز علاوه بر اینکه نگران مادرم بودم، بیشتر فکر می کردم چگونه و ازچه طریق با بستگانم روبه رو شوم. نه نشانی پدرم را در لندن داشتم و نه می دانستم برادرم در چه موقعیتی است. آیا مادرش را به خاطر دارد؟ آیا مانند پدرش پسری لاابالی و جاهل مسلک است؟ آیا با دروغ مادرم را از نظرش انداخته اند و از او بدگویی کرده اند که چنین و وچنان است؟ پدرم چی؟ حتما مادرم را فراموش کرده و تحت تاثیر فرهنگ غرب قرار گرفته. خودش در نامه اش به مادرم نوشته همسر و فرزند دارد.
    خلاصه از هر طرف ذهنم در فشار بود. به خودم می گفتم به فرض که با اینها روبرو شوم، برخورد مادرم چگونه خواهد بود. به هروی ساعت سه بعدازظهر که هنوز الهام در بیمارستان بود در اتاق مادرم بودم. تب داشت، اما به نظر می رسید کمی ر به ببودی است، صورتش را بوسیدم و حالش را پرسیدم. پرستاری که فشار او را اندازه می گرفت خندان و خوشرو گفت: خوشبختانه نتیجه ازمایش منفی بود.
    خوشحالی من حد و اندازه نداشت. دوباره به گونه مادرم بوسه زدم و وگفنمک هیچ چیز نمی تونس این قدر خوشحالم کنه.
    الهام هم داخل اتاق شد. از چهره خندانش پی بردم که خطری مادرم را تهدید نمی کند. در حالی که صورت مرا می بوسید گفت: نگفتم خودتو ناراحت نکن؟ ریه پرستو پر شده از چرک خشک شده و کمی هم کبدش ناراحته. باید چند هفته بستری بشه، بعد هم صحیح میاد خونه.
    مادرم گفت: مامان مردن که به این اسونی نیست. من ارزو دارم عروسی تو رو ببینم، راستی پیمان چی شد؟
    گفتم: حالا شما فکر خودتون باشید. خوب که شدین حرفش رو می زنیم.
    با شااره الهام اتاق مادرم را ترک کردم. الهام پرسید: چی شد؟ چی به فکرت رسید؟
    گفتم: هنوز هیچ چیز. فقط ترسم از اینه که مامانم پی ببره دفترچه خاطراتشو رو خوندم و ناراحت بشه.
    الهام فکری به خاطرش رسید و گفت:از اونا کپی بگیر. برو محل کارش و بذارشون سرجاش.
    گفتم: فکر نمی کنی وقتی مامان برگرده همکاراش بهش می گن؟
    الهام گفت: مگه نگفتی خواهش کردی چیزی نگن؟
    گفتم: نمی دونم. شاید هم حرفی نزنن، اما از دفترچه همین امشب کپی می گیرم. فکر خوبیه.
    به هر حال ان روز بعد از رفتن الهام ساعتی دیگر کنار مادرم نشستم. احساس می کردم نگاهش به من مشکوک شده. شاید به خودم شک کرده بودم. مهم برایم بهبودی او بود که خوشبختانه پزشکان امیدوار بودند.
    سه روز پشت سر هم پروزا داشتم. امکان نداشت هر ساعتی که برمی گردم به مادرم سر نزنم. بیماری او طوری بود که گاهی انگار نه انگار که حتی احتیاج به بستری شدن دارد و زمانی هم به شدت تب می کرد و بی حی روی تخت می افتاد. هر شب به خانه الهام می رفتم. بالاخره بعد از مشورت و تبادل نظر قرار شد اول به بهانه خرید اتومبیل بنگاه معاملات اتومبیل یا بهعبارتی به نمایشگاه ناصری در خیابان بوذرجمهوری سابق که مادرم در خاطراتش نام برده بود و به خیابان پانزده خرداد تغییر نام داده بود بروم و سر و گوشی آب بدهم. پرویز راهنماییم کرد بگویم مرا یکی از اشنایان مثلا به نام پرویز فرستاده و ....
    فراموش کردم بگویم از هر سه دفترچه که فقط یکی از انها خاطرات و بقیه یادداشتهای پراکنده مادرم بود کپی گرفتم. به دفتر کار مادرم رفتم و دفترچه ها را توی کشو میزش گذاشتم و یک بار دیگر از همکارانش خواهش کردم درباره اینکه من چند دفترچه از کشوی میزش برداشتم چیزی نگویند.

    تقریبا ده دوازده از خرداد گذشته بود . شبی که قرار بود فردایش به محله ای بروم که سرنوشت مادرم در انجا رقم خورده بود، خیلی فکر کردم. چه می گفتم و چگونه با عباس آقا مردی با ان خصوصیات که مادرم وصف کرده بود روبه رو می شدم؟ نمی توانستم بلافاصله بگویم من دختر همان زنی هستم که شما او را دل آزرده کردید و موجب شدید بیست سه چهار سال پسرش را نبیند. یا اگر مسعود لاابالی تر از پدرش باشد و احیاناً معتاد چه سود دارد که دردی به دردهای گذشته مادرم بیفزایم؟ بالاخره به این نتیجه رسیدم که اگر موقعیت را مساعد دیدم، حقیقت را به سمعود بگویم.
    هوا تقریبا کمی گرم شده بود. ساعت از هشت صبح گذشته بود. به اژانسی که همیشه من و مادرم به این طرف و ان طرف می رساند زنگ زدم. طولی نکشید که اتومبیل دم در اپارتمان توقف کرد. سوار شدم. زاننده مرا به نام خانم اسدی می نشاخت. مقصد خیابان بوذرجمهوری بود. راننده که مردی میانسال بود بعد از طی مسافتی حدس زد که قصد خرید اتومبیل را دارم. گفتم بله. راننده پرحرف شروع کرد بهپرچانگی که هر اتومبیلی بخواهم سراغ دارد. می گفت اغلب بنگاهداران بوذرجمهوری صادق نیستند. در درون من غوغایی دیگر بود و راننده سعی می کرد مرا از خریدن اتومبیل منصرف کند. بالاخره مجبور شدم بگویم کار دیگری هم دارم. فاصخ فرمانیه تاانجا زیاد بود. وقتی راننده گفت اینجا ابتدای خیابان بوذرجمهری است انگار قلبم از جا کنده شد. چیزی نمانده بود منصرف شوم، اما به خودم نهیب زدم که نه. چرا باید هراس داشته باشم؟ کار خلافی که انجام نمی دهم. به هر روی پیاده شدم. اولی بار بود که پا بر انجا می گذاشتم. نمی دانستم کدام سمت باید بروم. گویی به سرزمین ناشناخته ای آمده بودم. زن و مرد و پیر و جوان و نوجوان در هم می لولیدند. موتور سواران در پیاده رو ویراژ می دادند. به نظر می رسید اغلب دنبال گمشده ای می گردند. صدای بوق اتومبیلها و موتورها و قیل و قال عابرین عرصه را بر من تنگ کرده بود. نسبت به زنان در حال عبور و مرور خیلی شیکتر بودم. غریبه بودن من در ان خیابان پر رفت و امد کاملا معلوم بود. با اینکه مانتو و روسریم در حد عرف و شئونات حاکم بود از نگاه متعجب رهگذران شگفت زده شده بودم. شاید من فکر می کردم که مورد توجه مردم هستم. از زنی چادری که زنبیلی پر از پیاز و سیب زمینی در دست داشت نشانی خیابان بوذرجمهری و به عبارتی پانزده خرداد رو پرسیدم. در صورتیکه ابتدای همان خیابان بودم. زن شگفت زده نگاهی به سر تا پایم انداخت و گفت: همین جاست خانم.
    در حالی که قدم برمی داشتم موجی از دلهره احاطه ام کرده بود. به تابلو های انبوه نمایشگاههای گوناگون چشم دوختم. از مردی که در چارچوب نمایشگاهی ایستاده بود سراغ نمایشگاه ناصری را گرفتم. او بی درنگ گفت حدود صد متر بالاتر است.
    قدمهایم کمی شل شد. برای اینکه اعتماد به نفسم را از دست ندهم گفتم: رها چرا می ترسی؟ تازه اول کار است. پدر و عموهایت مانده است که باید یکی یکی شان را پیدا کنی؟
    به قدم هایم سرعت دادم. تابلوی نمایشگاه ناصری طوری نبود که برای پیدا کردنش به دردسر بیفتم. با شماهده تابلو دلم پایین ریخت. چند لحظه روبروی نمایشگاه ایستادم. چند جوان مشغول بررسی و امتحان اتومبیلی بود. در دلم گفتند حتما یکی از انها برادر من است.
    چهره یکی یکی انها را خوب تماشا کردم. اما هیچ کدام به مادرم شباهتی نداشتند. محو برانداز کردن انها بودم. یکی از جوانان نگاهش به من افتاد. نزدیک شد. دست و پایم را گم کردم. چیزی نمانده بود فرار کنم. جوان گفت: بفرمایین خانم.
    با حالتی دست و پا گم کرده گفتم: یکی از دوستانم ادرس بنگاه شما را داده. بنگاه ناصری درسته؟
    جوان سبزه رو که احتمال نمی دادم مسعود باشد گفت: بفرمایین، بفرمایین.
    اخل شدم . پرسید: چه اتومبیلی می خواستین خانم؟
    گفتم: رنو.
    مردی پنجاه و هفت هشت ساله که تصور می کردم همان عباس اقا باشد، صندلی چرخدارش را که پشتی ان نیم متر از سرش بالازده بود به سمت من چرخاند و به من زل زد. فکر کردم شگفت زدگی او به دلیل شباهتی است که به مادرم دارم. او اشاره ای کرد روی مبل بنشینم. بعد گفت: بفرمایین خانم، در خدمت گذاری حاضرم.
    در سریالها و فیلمهای سینمایی دیده بودم و از این و ان شنیده بودم که دلالان اتومبیل و خانه زبان بازند و به قول معروف نمی گذارند مشتری از دستشان در برود. در جواب مانده بودم. بعد از مکثی کوتاه گفتم منتظر کسی هستم. قراره از بنگاه شما برای من ماشین بخره. اجازه می دین منتظرش بمونم؟
    او که هنوز می دانستم کیست گفت: نه خانم چه عیبی داره.
    نفس راحتی کشیدم که بهانه ای به دستم آمده بود تا در نمایشگاه بمانم، طولی نکشید که پیرمردی از پستوی نمایشگاه برایم چای اورد. تشکر کردم. نگاهم به این سو و ان سو بود. ان سه جوان هنوز در اطراف اتومبیل در حال چونه زدن بودند. گوشهایم را تیز کرده بود که نام مسعود رو بشنوم.
    یکی می گفت: علی یه خورده گرونه.
    دیگری می گفت: جون داریوش، آخرش چند؟
    سومی نامش منصور بود. بالاخره از ان سه نفر خیالم راحت شد که هیچ یک مسعود نیستند. در حال خودم بودم که تلفن زنگ زد. مردی که پشت میز نشسته بود بعد از سلام و احوالپرسی که بی ریاکاری می داد گفت: عباس اقا رفته بانک. دیگه کم کم باید پیداش بشه.
    مطمئن شدم تا چند دقیقه دیگر عباس را می بینم. کسی را که مادرم در خاطراتش از او به بی انصافی و نامردی یاد کرده بود.
    آدمهای گوناگونی در رفت و امد بودند. با وجود دختر جوان و برو رو داری مانند من کاملا معلوم بود که بیشتر آمد و شدها بی مورد است. خیلی معذب بودم. نگاهم به در بود. بالاخره مردی تنومند داخل شد. وقتی به او گفتند عباس اقا فلانی زنگ زده، نگاه خشم الودی به او انداختم. از حالت و هیکل درشتش و طرز صحبت کردنش مطمئن شدم که مادرم در نوشته هایش اغراق نکرده است. ناگهان نگاهش به من افتاد. به او گفتند خانم منتظر کسی است. گویا یکی از اشنایان او را فرستاده. عباس اقا به من خیره شد. انگشت به چانه برد. چند لحظه فکر کرد. دوباره نگاهش را به من دوخت و گفت: قبلا شما از نمایشگاه ما ماشین خریده بودین؟ من شما رو قبلا دیدم خانم.
    ناگهان دلم پایین ریخت. پی بردم که شباهت من به مادرم او را به حدس و گمان واداشته. گفتم: شاید منو دیده باشین. من مهمون دار هواپیما هستم. اگه با هواپیما زیاد مسافرت کرده باشین حتما منو دیدین.
    عباس اقا که همچنان در فکر بود گفت: شاید، شاید. حالا بفرمایین در خدمتم. چه ماشینی می خواین؟ کی شما رو فرستاده؟
    گفتم: اقا پرویز.
    به ذهنش فشار آورد و لب و گونه و چشمانش را کج معوج کرد.
    پرسید: آقا پرویز؟ آقا پرویز؟
    گفتم: بله. مثل اینکه با پسرتون دوسته.
    سری تکان داد و گفت: آها آها. دوست مسعوده. به هرحال فرقی نمی کنه.
    از فرصت استفاده کردم و پرسیدم: پسرتون، آقا مسعود مگه اینجا نیستن؟
    عباس اقا گفت: نه اون سرکاره. تو یه شرکت کار می کنه. غروبها یه سری می زنه.
    به انچه می خواستم تا حدودی رسیده بودم. در همان اثنا اتومبیلی روبه روی نمایشگاه توقف کرد. عباس اقا مرا تنها گذاشت. انچه مادرم درباره او نوشته بود از ذهنم می گذشت، اگر می توانستم هر چه دم دستم بود به سرش می کوبیدم. دیگر باید نمایشگاه را ترک می کردم. به یکی از کارکنان گفتم کسیکه منتظرش بودم نیامده. می روم و بعد زنگ می زنم. او کارتی را که روی ان نام و شماره تلفن نمایشگاه نوشته شده بود به من داد. کارت را گرفتم و بی درنگ نمایشگاه را ترک کردم.
    خوشحال بدم که اولین ماموریتم بی نتیجه نبود. عباس اقا را دیدم و پی بردم که خوشبختانه مسعود نزد پدرش کار نمی کند.
    با اولین تاکسی خودم را به فرمانیه رساندم. سر راه مقداری سوسیس و کالباس و میوه و نوشابه خریدم. رفته رفته به ارزش مادرم پی می بردم. به یاد گفته های یکی از همکارانم افتادم که می گفت: اگر می خوای پی به ارزش یکی ببری باید ببینی نبود انها چه تاثیری دارد.
    خلاصه بعد از گرفتن دوش و خوردن نهار در تنهایی، که در واقع فقط رفع گرسنگی بود، سراغ کپی های دفترچه های خاطرات مادرم رفتم. هر چه مطالعه می کردم سیر نمی شدم. قصد داشتم نکاتی را که در مورد مسعود و پدرم نوشته بود به دقت به خاطر بسپارم. در حالی که روی تخت دراز کشیده بودم و به صفحات نوشته مادرم خیره شده بودم خوابم برد. ساعت چهار با صدای زنگ تلفن از خواب پریدم. الهام بود. از مطبش زنگ می زد. جویای احوال مادرم شدم. گفت خوب است. به اختصار برایش شرح دادم که با عباس روبه رو شده ام و گفتم گویا مسعود در یک شرکت کار می کند و قرار است امشب به او زنگ بزنم.
    بعد از تلفن الهام عازم بیمارستان شدم. باز راننده آژانس همان بود که صبح مرا به خیابان بوذرجمهری برده بود. همان گونه که گفتم راننده ای پرچانه بود. پرسی اتومبیل پسند کردم یا نه و اگر نه رنو سراغ دارد.
    گفتم از خریدن اتومبیل منصرف شده ام تا خیالش آسوده شود.
    زمان ملاقات به پایان رسیده بود که تازه من وارد بخش شدم. مانند هر روز از مسول بخش که به خاطر الهام و پرویز به من احترام می گذاشت جویای احوال مادرم شدم. با اینکه گفت خوب است، حدس زدم جوابش با تردید همراه است. با حالتی نگران به اتاق مادرم رفتم. حالتی میان خواب و بیداری داشت. با اینکه راضی نبودم از ان حالت بیرون بیاید، چشمانش را باز کرد. تا مرا دید خوشحال شد. سلام کردم و حالش را پرسیدم. اشاره به سرم کرد و گفت: کم کم دارم خسته می شم. تا وقتی الهام هست خوبه،..........

    تا صفحه 430


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #43
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    اما از این ساعت خیلی سخت میگذره.امروز به دکتر گفتم که اگه ممکنه مرخصم کنه اما اون میگه تا چند هفته دیگه باید بستری باشم.
    بالاخره باید کاملا خوب بشه.مامان نمیشه که خوب نشده مرخص بشی.
    بهتر از اون روزای اول شدم.فقط تب و سرفه خیلی اذیتم میکنه.
    به هر حال تا خوب نشی دکتر صادقی مرخصت نمیکنه.
    دلم برای تو شور میزنه آخه...
    میان حرفش رفتم و گفتم اصلا دلش شور مرا نزند.خلاصه ساعتی با او بودم و بعد بخانه برگشتم.نزدیک ساعت 7 شماره نمایشگاه را گرفتم.جوانی گوشی را برداشت.حدس زدم مسعود است.من من کنان پرسیدم:شما مسعود خان هستین؟
    کسی که گوشی را برداشته بود گفت:نه خانم الان صداش میزنم.
    مدتی که گوشی را نگه داشته بودم نمیتوانم توصیف کنم.طولی نکشید که صدای مسعود را شنیدم:بفرمایین.
    سلم
    سلام شما؟
    امروز به نمایشگاه پدرت اومده بودم که....
    بله بله بابا گفت .با من کار داشتین؟
    اگه کاری نداشتم که نمی اومدم اونجا.
    مسعود با حالتی متعجب پرسید:چه کاری؟بابا گفت مثل اینکه یکی از دوستان شما رو معرفی کرده که ماشین براتون پیدا کنیم.من اصلا از ماشین سر در نمی اوردم کی شما رو فرستاده؟
    گفتم:خیلی باهات حرف دارم خریدن ماشین بهونه بود.اگه شماره تلفن بهت بدم از جایی خلوت راحت بتونی حرف بزنی زنگ میزنی؟
    مسعود بعد از چند لحظه سکوت با لحنی ارام گفت:آخه شما کی هستین؟
    هیچ دختری شماره تلفن به کسی نمیده.باور کن اگه غریبه بودی شماره تلفن نمیدادم که تو زنگ بزنی.
    آخه...باشه باشه چه ساعتی تلفن کنم؟
    من منتظرم از خونه بیرون نمیرم.هر چه زودتر بهتر.
    شماره را یکی دو بار تکرار کردم.مسعود یادداشت کرد و گفت:یه ساعت دیگه خوبه؟
    گفتم:منتظرم.خداحافظ.
    وای خدای من.چقدر هیجان زده شده بودم.در فکر بودم وقتی تماس گرفت گفتگو را چگونه آغاز کنم.نمیخواستم به ناگهان بگویم خواهرت هستم و مادرت در بیمارستان بستری است.باید آماده اش میکردم.شاید اصلا مادرش را بخاطر نداشته باشد.بیش از یکساعت طول کشید که تلفن زنگ زد.بر خلاف انتظارم پیمان بود.صدایش میلرزید.سلام کرد و گفت:فقط به عنوان یه همکار خواستم حال مادرت را بپرسم.بدم نمی آمد با او صحبت کنم اما بقول معروف دلم مثل سیر و سرکه میجوشید.به هر حال به گرمی جوابش را دادم و تشکر کردم و گوشی را گذاشتم.گوشی را نگذاشته صدای زنگ بلند شد.مسعود بود سلام کرد و گفت:مثل اینکه خیلی منتظر تلفن من بودین.
    خیلی آقا مسعود.از کجا متوجه شدی؟
    اولین زنگ گوشی را برداشتی.آخه شما حتی اسمتون رو نگفتین فکر کردم اگه کسی دیگه گوشی را برمیداشت من چی باید میگفتم؟
    غیر از من تو این آپارتمان کسی نیست.من هستم و مادرم و هزار فکر و خیال.تو هم یکی هستی از اون فکر و خیالها.
    مسعود شگفت شده گفت:من فکر شما رو مشغول کردم؟من خانم؟مثل اینکه داستان داره سینمایی میشه.تو رو خدا شما کی هستین؟صداتون شاد و لوس نیست.آنقدر میفهمم که موضوع باید مهم باشه.شما به نمایشگاه تشریف آوردید شما بمن زنگ زدین و تلفن خونه تون رو بمن دادین.
    آهی کشیدم و گفتم:بله بله پسر باهوشی هستی.به بابات که نرفتی.حتما به مادرت رفتی البته اگه مادرت یادت باشه.
    ناگهان لحنش تغییر کرد:مادرم؟مادرم؟نکنه شما مادرم باشین اما نه.بچه ها گفتن شما خیلی جوونین تو رو خدا کی هستین؟نکنه از مادرم سراغ دارین؟
    اگه سراغ داشته باشم خوشحال میشی؟
    خیلی خیلی.
    اونو بیاد داری؟
    شتابزده گفت:کاملا.هیچوقت چهره اونو فراموش نمیکنم.با اینکه بابا میگه منو ول کرده و با کسی که دوستش داشت ازدواج کرد و رفت خارج اما من تا حالا باورم نشده.
    چرا باورت نشده؟
    نمیدونم.
    عمه آذرت آرزو و پدربزرگت حیدرخان از مادرت چی میگن؟
    شما همه رو میشناسین.تا خودتونو معرفی نکنین چیزی نمیگم حتی اسم شما رو نمیدونم.
    اسمم رهاست.رها اسم جالبیه.امسی با مسما مادرت تو رو رها کرد و بقول خودت رفت.
    مسعود کمی صدایش را بلند کرد اما مودبانه گفت:شما دارین منو دیوونه میکنین خب بگین کی هستین مادرم کجاست؟
    تلفنی نمیشه.میتونم از نزدیک باهات حرف بزنم؟
    هر کس دیگه هم جای من بود قبول میکرد.چون شک ندارم شما از مادرم خبر دارین.
    دارم دارم.فقط بگو ببینم پدرت ازدواج کرده؟
    بله یه برادر و یه خواهر دارم.عجیبه شما عمه آذر و عمه آرزو و آقاجون خدا بیامرزو میشناسین اما....
    پدربزرگت مرده؟
    بله دو سه سال پیش.حدس میزنم شما تازه از خارج برگشتین.از پیش مادرم درسته؟
    چند لحظه سکوت کردم مسعود میگفت:الوالو.چرا حرف نمیزنی؟چنان تحت تاثیر قرار گرفته بودم که اشک در چشمانم جمع شده بود اما سعی کردم مسعود پی نبرد گریه میکنم.پرسیدم:کی وقت داری همدیگه رو ببینیم؟
    گفت:هر وقت شما بفرمایین.میتونم فردا مرخصی بگیرم.گفتم:اتفاقا منهم فردا پرواز ندارم.
    با تعجب گفت:پرواز؟
    آخه من مهماندار هستم.فردا صبح خیلی کار دارم.فردا ناهار با هم باشیم؟
    ندیده و نشناخته ناهار!کجا؟
    آپارتمان خودم.
    مسعود هر لحظه شگفت زده تر میشد.گفت:آپارتمان شما؟
    میترسی؟من باید بترسم که دخترم نه تو که مردی نترس.
    نشانیم را گفتم یادداشت کرد.از او خواستم فعلا در اینباره به کسی حتی پدرش چیزی نگوید.سپس خداحافظی کردم
    آنچه مرا به تعجب واداشته بود لحن ارام و مودب موسعود بود و اینکه مادر را بخاطر داشت و علاوه بر آن مشتاق دیدن او بود.نگرانی من فقط بیماری مادرم بودفکر میکردم اگر چیزی نیست چرا دکتر صادقی او را مرخص نمیکند؟به هر حال باید بخانه الهام میرفتم.فاصله فرمانیه تا کامرانیه را پیاده طی کردم.در آن فاصله به مسعود و به مادرم میاندیشیدم که چگونه ان دو را با هم روبرو کنم.وقتی با الهام روبرو شدم اولین سوالش این چی شد با مسعود حرف زدی؟
    ماجرا را برایش شرح دادم و گفتم فردا یکدیگر را میبینیم.تا نزدیک نیمه شب گفتگویمان درباره مسعود بود و اینکه چگونه و از چه طریقی نشانی از پدرم بدست آورم و چگونه مادرم را در جریان بگذارم که دلخور نشود.
    آن شب تا ساعتی بعد از نیمه شب خواب به چشمانم نیامد.ذهنم از این سو به آن سو در پرواز بود.هیجان روز بعد را داشتم که با برادرم روبرو میشدم که هرگز او را ندیده بودم.
    روز الهام و پرویز عازم بیمارستان شدند و مرا تا سر کوچه مان رساندند.هیجان الهام کمتر از من نبود.وقتی گفتم نمیدانم برای ناهار چه بپزم الهام شماره تلفن رستوران کوچکی را که حول و حوش آن منطقه بود بمن داد که هر خواستم سفارش دهم تا وقتم برای پخت و پز تلف نشود.از او پرویز تشکر کردم.پیاده شدم.سر راه مقداری میوه خریدم هر لحظه میگذشت هیجانم بیشتر میشد.آرام و قرار نداشتم.میوه ها را شستم و چای درست کردم.ساعت نزدیک 10 کنار پنجره مشرف به کوچه ایستادم.نگاهی به ساعت و نگاهی به کوچه می انداختم.رنوی سفیدی داخل کوچه شد. یکی دو بار توقف کرد.شک نداشتم مسعود است.بالاخره به پلاک آپارتمان رسید و گوشه ای پارک کرد.ضربان قلبم هر لحظه بیشتر میشد.جوانی خوش قد و بالا و بسیار شیک پوش پیاده شد.بنظر میرسید تازه از آرایشگاه بیرون آمده.حالت من در آن لحظات دیدنی بود.با اولین زنگ آیفون گوشی را برداشتم و گفتم:مسعود تویی؟مسعود گفت بله خانم.در را گشودم و به استقبالش رفتم.به او خوش آمد گفتم.چیزی نمانده بود او را در آغوش بگیرم اما خودم را کنترل کردم.هاج و واج با حالتی خجالتی ماتش برده بود.او را بداخل تعارف کردم.با تردید و دو دلی و شک و ابهام داخل شد و بهت زده ایستاد.
    گفتم:نمیخوای بنشینی؟
    گفت:چرا چرا اما...
    میان حرفش رفتم و گفتم:از اینکه دختر جوانی مثل من پسر جوانی مثل تو را دعوت کرده تعجب میکنی اینطور نیس؟
    مسعود در حالیکه سرش پایین بود گفت:تعجب نداره خانم!؟دیشب باور کنین تا صبح نخوابیدم فکر میکردم شما کی هستین.اما حالا که شما رو دیدم حس میکنم بنظر آشنا میایین.کجا شما رو دیدم نمیدونم.گفتم:پدرت عباس آقا هم تا منو دید همینو گفت.
    چند لحظه او را بحال خودش گذاشتم و برایش چای آوردم.روسریم را کنار انداختم و روبرویش نشستم.رنگ مسعود تغییر کرد.با اینکه نگاهش خالی از افکار شیطانی بود اما کمی ترسیده بود.سعی میکرد بمن خیره نشود.چشمش به این سو و آن سوی هال بود ناگهان نگاهش به قاب عکس مادرم که به دیوار نصب شده بود افتاد.یک مرتبه از جا برخاست.به قاب عکس نزدیک شد روی صورتش عرق نشست.به ذهنش فشار آورد لبش را بین دندانهایش گرفت .دستش را روی پیشانیش گذاشت.نیم نگاهی بمن انداخت .سکوت را شکست و گفت:این مادرمه.
    نگاهی درمانده بمن انداخت و پرسید:عکس مادر من اینجا چکار میکنه؟
    او را به آرامش دعوت کردم.در حالیکه انقلاب درونم بیش از او بود.برایش دستمال کاغذی آوردم تا عرق نشسته بر صورتش را پاک کند.دستش را گرفتم.روی مبل نشاندمش و گفتم:تعجب میکنم چهره مامان یادته.تو سه چهار سال داشتی آره...
    حالت چشمان مسعود تغییر کرد.چیزی نمانده بود از شدت تعجب فریاد بکشید گفت:شما شما خیلی شبیه مامان هستی نکنه....
    اشک در چشمانم حلقه شد.او را در آغوش گرفتم و گفتم:من خواهرتم.هر دو اشک شوق میریختیم.تا مدتی قادر نبودیم حرف بزنیم.مسعود در حالیکه اشکهایش را پاک میکرد گفت:حدس زده بودم شما خواهر من باشین تو رو خدا بگین مادرم کجاس از خارج برگشته؟میتونم اونو ببینم؟
    گفتم:بله بله اصلا نمیدونه که من تو رو پیدا کردم.باید خاطراتشو که مو به مو نوشته بخونی تا بفهمی که هرگز فراموشت نکرده.مامان خارج نرفته بود از این تهرون جنب نخورده.داستانش مفصله از یک کتاب مفصل تره.
    کپی دفترچه خاطرات مادرم را را که جلد کرده بودم به او دادم و گفتم:هر چه میخواهی از من بپرس و هر چه به سرش آمده نوشته.از وقتی با بابات ازدواج کرده و قبل از آن.درباره ازدواجشون درباره تو درباره پدر من.بعد از خوندنش متوجه میشی که فراموشت نکرده اما میترسید.میترسید.حالا هم میترسه.
    مسعود همچنان متحیر پرسید:میترسید؟از کی؟
    گفتم:باید خاطراتشو بخونی.
    نگاهی به دفترچه انداخت و گفت:سالها مادرم فکرمو مشغول کرده بود.که چی شده کجا رفته.البته چیزهایی رو که بابا میگفت باور نکردم.یادمه بابا اونو کتک میزد.مامان چقدر گریه میکرد مادربزرگم هم یادمه.مادر مامانم.چقدر منو دوست داشت.تو رو خدا الان مامانم کجاست؟دلم داره پاره میشه.
    تا این دفترچه رو نخونی و ندونی در این مدت چی کشیده تو رو باهاش روبرو نمیکنم.
    خب همین امشب میخونم کاری نداره.
    امشب سر فرصت با دقت.میدونم داستان چنان جالبه که شروع کنی اگه دنیا رو اب ببره متوجه نمیشی.خب تو از خودت بگو خوشحال شدم که تو بنگاه کار نمیکنی.حتما دیپلم گرفتی.
    لیسانس مدیریت دارم.دو سال پیش فارغ التحصیل شدم.
    با تعجب گفتم:آفرین آفرین.اینجور که مامان نوشته بود بابات آدم بی مسئولیتی بوده چطور تو به درس ادامه دادی؟
    به تشویق عمه آذر.بیشتر خونه عمه ام هستم منو خیلی دوست داره.
    درباره مامان چی میگه؟
    از مامان بد نمیگه.بابا هم از کردارش خیلی پشیمونه.عکس مامانو تو گار صندوقش مخفی کرده.دهها بار عکس مامانو دیده.همین عکس که به دیواره.
    کاملا اونو یادته؟
    کاملا.هیچوقت چهره اونو فراموش نکردم.شما هم داری منو اذیت میکنی.باور کن خیلی دلم میخواد همین الان اونو ببینم.
    اون نمیدونه که من دخترچه خاطراتشو خوندم.از هیچ چیز خبر نداره.چیزی بمن نگفته.هز وقت از اون پرسیدم طفره رفته.باور کن از پدرم هم خبر ندارم.گفتم که همه رو نوشته.
    مسعود لحظه به لحظه شگفت زده تر میشد.دلش میخواست تنهایش بگذارم تا هر چه زودتر شروع به خواندن خاطرات مادرمان کند.
    گفتی بابات ازدواج کرده؟
    بله من 6 سال داشتم.
    برادر و خواهرت چی؟چند سال دارن؟
    تا دیروز یه برادر و یه خواهر داشتم.اما امروز یه خواهر دیگه مثل تو اضافه شد.چقدر خوشحالم.اما اگه مامان رو میدیدم خیلی خوشحالتر میشدم.
    عجله نکن پسر.بالاخره اونو میبینی.اسم برادر و خواهرت چیه؟
    شایان و شادی.شایان تازه دیپلم گرفته شادی هم دو سال از اون کوچیکتره.
    رفتار زن بابا با تو چطوریه؟
    مسعود آهی کشید و گفت:چی بگم؟هیچکس مادر نمیشه.
    چند دقیقه از ظهر گذشته بود.از مسعود معذرت خواستم و سراغ تلفن رفتم.مسعود دفترچه را باز کرد.نمیتوانست برای خواندنش صبر کند.به همان رستوران یا اغذیه فروشی محل که الهام مشتری دائم آنجا بود زنگ زدم.البته ما هم یکی دو بار غذا سفارش داده بودیم.خودم را معرفی کردم و اسم دکتر شوهر الهام را هم اوردم.گفت بله بله خانم دکتر سفارش کردن.پرسیدم غذا چه دارند.گفت پیتزا همبرگر خوراک مرغ جوجه کباب و مرغ کنتاکی.از مسعود که سرش توی دفترچه پرسیدم چه میخورد.او تعارف کرد و گفت هر چه باشد تفاوت ندارد.بالاخره مرغ کنتاکی و پیتزا و کلیه مخلفات از جمله نوشابه و سالاد سفارش دادم.نشانی را یادداشت کرد و گفت تا نیم ساعت دیگر میرسد.
    روبروی مسعود نشستم.خیلی خودمانی دفترچه را گرفتم و گوشه ای گذاشتم و گفتم:حالا فرصت مطالعه داری.از خودت بگو.از برادرت خواهرت نامادریت.
    مسعود سری به علامت تاسف تکان داد و گفت:راستش نامادریم از ترس بابا جرات نکرده با من رفتار بدی بکنه اما جای مادر رو نگرفته و نخواهد گرفت.
    با تعجب گفتم:آخه تو هنوز 4 سالت هم نشده بود.که مامان طلاق گرفت چطور اونو یادته؟
    گفت:کاملا یادمه.وقتی از بابا ناراحت و عصبانی بود.وقتی بابا اونو کتک میزد.وقتی مامان جیغ میکشید.آخرین بار هم که دیگه ندیدمش یادمه.گریه میکردم.عمه آذر منو برد پیش خودش.برام اسباب بازی خرید.میگفت مامانت برمیگرده.
    پرسیدم:زن بابات رو چی صدا میزنی؟
    گفت:مامان.
    پرسیدم:بین تو و برادر و خواهرت هم فرق میذاره؟
    مسعود لبخندی زد و گفت:خیلی.مگه میشه فرق نذاره.
    گفتم:پدر با اون چه رفتاری داره؟رفتارش مثل گذشته است؟مثل رفتارش با مادرمون...؟
    نگذاشت جمله ام تمام شود گفت:راستش اوایل خیلی بگو مگو داشتن .بابا مرتب مادرمو به رخش میکشید و میگفت افسوس که قدرشو ندونسته.میگفت یه تار موی گندیده پرستو رو با صد تا مثل او عوض

    آخر ص 440


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #44
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    نمی کنه. حتی چیزی نمونده بود که کار به طلاق بکشهف اما حامله شد و کم کم با هم ساختن. حالا هم دارن زندگی می کنن. تنها کسی که در باره مادرم بد میگه مامان بزرگه.
    گفتم: مثلا درباره مامان چی میگه؟
    - می گه مامانت بدون اجازه بابا با مردای غریبه گرم می گرفته. شبها دیر به خونه می اومده و از این حرفا. عمه آرزو و عمه آذر صد بار گفتن مامان بزرگ هرچی درباره مامانت می گه دروغه.
    - از خاله ات چی؟ از اون خبر نداری؟
    - یه چیزایی یادمه. اما خبر ندارم.
    - با شوهرش تو هلند زندگی می کنن، با دخترش شاید هم الان دختر خاله، پسر خاله زیاد داشته باشیم. مادر همه رو نوشته. خوب از دایی چه خبر؟
    - مدتی اسیر بود. مدتی که خیلی. هشت، نه سال. دوسال بعد از جنگ ازاد شد. ساکن اهواز شدن. دولت بهش زمین داد. حتی خونه براش ساختن. زیر خونه شون خواربار فروشیه. بهتره بگم سوپر بازکرده. وضع مالی اون خوبه. ما زیاد رفت و امد نداریم. شاید سالی یکبار اون هم ایام نوروز.
    - تو رو دوست داره؟
    - دایی محمد راستش کسی رو دوست نداره، غیر از زنش و دخترش و دو تا پسرش.
    - مامان از دخترش لیلا یاد کرده. چقدر لیلا رو دوست داشت.
    - لیلا دو سال پیش شوهر کرد. دایی محمد از وقتی ازاد شده هوش و حواس درستی نداره. می گن موجی شده. احمد پسرش پنج سال از من کوچکتره. با اینکه دولت همه جور باهاش مساعدت کرد، اما نتونسته حتی دیپلم بگیره. فقط شانس اورده به خاطر پدرش معاف شده الان سوپر رو اون می گردونه.
    در همین اثنا زنگ ایفون به صدا دراومد. انچه سفارش داده بودیم آوردند. مسعود به کمکم آمد. برای اینکه از رودربایستی بیرون بیاید خیلی خودمانی گفتم انها را روی میز بچیند. دنبال کیفم بود که پول غذا را بپردازم . آنکه غذا آورده بود گفت: نه، نه. با دکتر حساب داریم، خداحافظ.
    مسعود شگفت زده پرسید: دکتر؟ پدرتونه؟
    گفتم: نه، مگه نگفتم از پدرم خبر ندارم؟ دکتر دوست مامانه، الهام. از زمان دبیرستان با هم دوست بودن.
    در حالی که میز را مرتب می کردم گفتم: حالا من و تو باید با هم به دنبال پدرم بگردیم.
    هنگام خوردن ناهار مختصری درباره پدرم حرف زدم. سپس گفتم: وقتی خاطرات مامانو خوندی همه چیز دستگیرت می شه. بعداً زیاد حرف برای گفتن داریم.
    بعد از نهار و چای حس کردم که مسعود برای مطالعه انچه مادرم نوشته عجله دارد. ساعت از دو گذشته بود. دفترچه را برداشت و گفت: امروز برای من یه روز فراموش نشدنی بود.
    گفتم: برای من هم همین طور.
    تا دم در بدرقه اش کردم. دست یکدیگر را فشردیم . صورتش را بوسیدم و گفتم: فردا تا دیر وقت پرواز دارم. شب منتظر تماست هستم.
    فقط از او خواهش کردم درباره انچه مادرم نوشته به هیچ کس جتی عمه هایش حرفی نزند. نگاهی به من انداخت و گفت: چشم خواهر عزیز. من هم یه خواهش دارم که هر چه زودتر....
    گفتم: حتماً، ولی اول باید مادر رو آماده کنم. حتماً ، حتماً.
    واقعا ان روز یکی از روزهای فراموش نشدنی من بود. با اینکه شاهد رشد برادرم نبودم، اما گویی سالها زیر سایه مادر با هم زندگی کرده بودیم. همان گونه که اشاره کردم در کشو میز کادرم سه دفترچه بود، یکی خاطراتش بود و دوتای دیگر یادداشت های پراکنده که بیشتر شعر بود. سراغ انها رفتم. روی تخت دراز کشیدم و دفترچه رو ورق زدم. اولین شعر چنین بود:
    روز اگر زود گذشت
    و نچیدیم گل سرخ غروب
    رو نگیریم ز تاریکی شب
    که سحر می رسد از راه و درون چشمش
    اثر روشن صبح دگری مشهود است.
    دو صفحه دیگر نوشته بود:
    امروز خیلی دلم شور می زند. نمی دانم چرا. می ترسم سیامک و رها فکرشان به هم مشغول شود و از درس مدرسه غافل شوند. بالاخره نمی شود شور و شوق جوانی را نادیده گرفت. مگر من هفده سال نداشتم که عاشق سیاوش شدم؟ چرا دلهره دارم، نمی دانم.
    کتابچه رو ورق می زنم:
    سالها رفت و هنوز
    یک نفر نیست بپرسد از من
    که تو از پنجره عشق چه ها می خواهی
    صبح تا نیمه شب منتظری
    همه جا می نگری
    گاه با ماه سخن می گویی
    گاه از رهگذران
    خبر گمشده ای می جویی
    راستی گمشده ات کیست؟ کجاست؟
    صدفی در دریاست؟
    نوری از روزنه فرداهاست؟
    یا خدایی است که از روز ازل پنهان است؟
    بارها امد و رفت
    بارها انسان شد
    و بشر هیچ ندانست که بود
    خود او هم به یقین آگه نیست
    چون نمی داند کیست
    چون ندانست کجاست
    چون ندارد خبر از خود که خداست،
    به خودم گفتم عجب اشعاری. نمی فهمیدم خود مادرم گفته یا فقط جمع اوری شان کرده.
    در جایی دیگر از یادداشتهای پراکنده اش نوشته بود:
    وقتی چیزی جز خاطره ای از عشق برایم نمانده چه جای نیاز است که کسی دیگر را بجز یادگار عشقم رهای عزیزم دوست بدارم؟
    در برگ دیگری از دفترچه اش نوشته بود:
    چه می شد روزی پستچی در می زد و برای نامه ای از او می آورد.
    آن چنان منتظرم
    آن چنان منتظر نامه ای از سوی توام
    که اگر نامه رسان گرگ بیابان باشد
    دشمن جان باشد
    قدمش می بوسم
    تا که دلباخته بره شود
    بهترین عاشق این دره شود
    و اگر در نامه بنویسی چیزی
    همه احساس تو را
    در همان صفحه بی حرف و کلام
    مو به مو خواهم خواند
    به رهت خواهم ماند
    نامه ات خواهم خواند
    بهر من نامه بده
    بهر نامه بده
    6/10/54

    به تاریخ ان اشعار زیبا دقیق شدم. با توجه به اینکه من سوم اردیبهشت 54 متولد شده بودم، هشت ماهه بودم که مادرم در انتظار نامه دیگری از پدرم بود.
    بعد از استراحت و نوشیدن چای عازم بیمارستان شدم. برخلاف اتظار که تصور می کردم مادرم باید از روز گذشته بهتر باشد چنین نبود.
    سرم در رگ داشت و از تب می سوخت. خیلی نگران شده بودم. نای اینکه جواب سلام مرا بدهد نداشت. سراسیمه خودم را به مسول بخش رساندم و پرسیدم مادرم چی شده؟ چرا حالش بدتر از روزهای گذشته است؟ دکتر چه گفته؟
    مسول بخش مرا به خونسردی دعوت کرد و گفت: بیماری ذات الریه معمولا همین طوره مهم اینه که بیشتر رو به بهبودیه.
    با تعجب پرسیدم: ذات الریه؟ نکنه....
    پرستار گفت: نه نه. ذات الریه همون سینه پهلوست. خودتو ناراحت نکن. مطمئن باش خیلی زود تبش قطع می شه.
    با پرستار به بالین مادر برگشتم. پرستار رو به او گفت: خانم اسدی چیه؟ بلن شو. دخترت اومده.
    مادرم چشمانش را باز کرد. سعی می کرد بنشیند. پرستار پشتی تخت را بالا کشید و گفتم: چیه مامان؟ مثل اینکه حالت بدتر شده؟
    گفت: نه خوبم. چیزی نیس. تو چطوری؟ امروز پرواز نداشتی؟
    گفتم: نه مامان. امروز دکتر شما رو دیده؟
    گفت: آره. پرستار گفت چون پینیسیلین تزریق می کنه و انتی بیوتیک می خوره کمی ضعیف شده. هیچ جای نگرانی نیست.
    آن روز تصمیم داشتم رفته رفته برای روبه روشدن با مسعود اماده اش کنم، اما به هیچ وجه موقعیت مساعد نبود. یکی دو ساعت کنارش بودم. موقع خداحافظی تقریبا هوا تاریک شده بود. با اینکه مادر کمتر از روزهای گذشته سرفه می کرد نگرانش بودم.
    چون می دانستم ان شب مسعود زنگ می زند، به الهام زنگ زدم که منتظر من نباشد. فقط فرصت بود بگویم ناهار با مسعود بودم و چه پسر خوبی که هرگز در تصورم نمی گنجید. الهام گفت بعد از مطب سر راه سری به من می زند.
    ساعت از هشت گذشته بود که به فرمانیه رسیدم. هنوز کاملا داخل نشده بودم که تلفن زنگ زد. شتابزده گوشی را برداشتم. سپهر بود. مدتی بود از او خبر نداشتم. گویا از طریق بهناز دختر عموی لادن خبردار شده بود که مادرم بیمار است. حالش را پرسید. از او تشکر کردم. نشانی بیمارستان و شماره تلفن انجا را یادداشت کرد. دعا کرد که حالش هرچه زودتر خوب شود.
    هر چه نهار ظهر مانده بود گرم کردم. مشغول خوردن بودم که صدای بوق اتومبیل الهام را شیندم. در را گشودم. وقتی مرا تنها دید گفت: پس برادرت کجاست؟
    ماجرا را برایش شرح دادم. الهام گفت: زودتر مطبرا تعطیل کردم، شاید مسعود رو ببینم. مثل اینکه گفتی منتظر او هستی.
    گفتم: تا ساعت دو با هم بودیم. البته بعید نیست بعد از خواندن دفترچه زنگ بزند.
    الهام گفت: پس امشب می خوای تنها باشی؟
    گفتم: اره. چه عیب داره؟ هنوز فرصت نشده یادداشتهای مادرم را کاملا مطالعه کنم.
    در ضمن مسئله تب شدید مادرم را هم مطرح کردم و گفتم به خاطر او ناراحتم. الهام مرا مطمئن کرد که جای نگرانی نیست وو شاید تا یکی دو هفته دیگه مرخص شود.
    وقتی تنها شدم، بعد از خوردن شام خودم را به جمع و وجور و رفت وروب مشغول کردم. سپس سراغ یادداشتهای مادرم رفتم:
    امروز رها خیلی کنجکاوی کرد که پدرش چه کسی است. چیزی نمانده بود از اول زندگیم را تا ان ساعت برایش شرح دهم، اما ترسیدم فکرش مغشوش شود و از درس و دانشکده بیفتد.
    در برگ دیگر این شعر توجهم را جلب کرد:
    عزیزم آن چه در این روزگار می بینی
    حکایتی است از روزگار پیشین
    به پای صبر و توانایی و تحمل بود
    اگر درخت زمان، گاه میوه شیرین است
    بگوش جان بشنو این سخن مبر از یاد
    تمام زندگی ما کلاس تمرین است.
    در حالی که دفترچه را ورق می زدم و انچه مادرم در سالهای دور نوشته بود مرور می کردم، با صدای زنگ تلفن از جا پریدم. مسعود بود تا گفت سلام پی بردم در گلو بغض دارد. گفتم: تویی مسعود؟
    گریه امانش نداد. نمی توانست حرف بزند.
    گفتم: تو که مردی نباید گریه کنی. آرو باش، عزیزم.
    در حالی که گریه می کرد گفت: همه رو خوندم و گریه کردم. در عمرم تا این اندازه دلم اتیش نگرفته بود. عجب سرنوشتی.
    گفت خانه عمه اذر است. کسی خانه نیست و همه رفته اند مسافرت شمال.
    گفتم: پس راحت می تونی حرف بزنی. مزاحم نداری.
    - مگه تو تنها نیستی؟
    - در عمرم اولین شبه که تنهام.
    - تو رو خدا بگو مامان کجاست؟
    - یه خورده کسالت داره. بستریه. همین بستری شدن اون باعث شد که من برم سراغ نوشته هاش. چیزی نیس امروز. وقتی تو رفتی رفتم سراغش. سینه پهلو کرده. الان دو هفته است بستریه. وزهای اول خیلی ترسیده بودم. بالاخره بعد از ازمایش معلوم شد که چیزی نیست.
    - یعنی الان مامان بستریه؟ وای، خدا نکنه.
    - نه. امروز خواستم آماده اش کنم، اما تب داشت. خب درباره مامان چی فکر می کنی؟
    - دلم می خواس همین الان که از نیمه شب هم گذشته بال درمی اوردم و می رفتم بیمارستان...
    - دیدی از بابات چی نوشته؟ از مادربزرگت، از آذر، از روزگار. من تا چند روز پیش از هیچ چیز خبر نداشتم، مثل تو. با این تفاوت که تو دور از مادر بودی
    - بیچاره مادرم. چقدر در جوونی رنج کشیده. اگه می دونستم اون تو همین تهروون، یه کنار گوشه ایه، یه لحظه تنهاش نمی ذاشتم.
    یک ساعتی تلفنی گفتگو کردیم. بعد گفتم: من فردا پرواز دارم. ساعت هشت شب منتظرتم.
    آن شب بیشتر در این اندیشه بودم که چگونه و به چه طریق نشانی از بستگان پدرم پیدا کنم و به چه نحو با انها روبرو شوم. طوری که مادرم شرح داده بود هیچ کس حتی خو پدرم از وجود من خبر نداشت. فقط میدان اما حسین و خواربار فروشی را به خاطر داشتم. چاره ای نداشتم جز اینکه از حاج مهدی کمک بگیرم، همان که مادرم به نیکی از او یاد کرده و کمک کرده بود من دارای شناسنامه ای به نام پدرم شوم.
    تا بعدازظهر روز بعد که به ملاقات مادرم رفتم همچنان فکرم مشغول خویشاوندانم بود. به محض ورود به بخش اول از پرستاران جویای احوال مادرم شدم. نگاه و لحن انها بند دلم را پاره کردو با عجله به اتاقش رفتم. بیدار بود. سلام کردم و حالش را پرسیدم. سری تکان داد و گفت: نمی دونم، اما از دیروز کمی بهترم.
    خوشبختانه تب نداشت، اما رنگ پریده اش نشانه درون بیمارش بود. با اینکه خودم روحیه نداشتم، سعی کردم به او روحیه بدهم. ناگهان نیم خیز شد و به من گفت پشتی تختش را بالا بیاورم. اشاره کرد. روبرویش نشستم. اهی کشید و گفت: امروز قصد دارم به تو مطلبی را بگویم که سالها برای شنیدنش منتظر بودی. بالاخره من مریضم، شاید عمر....
    میان حرفش رفتم و گفتم: نه مامان. حتی طاقت شنیدنش را ندارم.
    مادرم گفت: بالاخره باید واقعیت رو بپذیری. اولا که عمر دست من و تو نیست. هر چی خدا بخواد همون می شه. اگه جان سالم به در بردم یا نبردم تفاوتی در اینکه قصد دارم تو رو از گذشته آگاه کنم نداره. دخترم، تو باید بدونی کی هستی. من کی هستم. چرا تا حالا حرفی نزدم.
    شاید اگر گذشته مادرم را نمی دانستم شور و شوق توام با هیجان بیشتری داشتم. در عین حال خودم را مشتاق نشان دادم. مادرم گفت: داستان زندگی من خیلی مفصله. همه رو نوشتم که روزی به تو بدم، نمی خوام بعد از مرگم...
    گفتم: نه مامانو تو رو خدا صححبت از مرگ نکن.
    مادرم ساکت شد، اما از گوشه چشمانش اشک روی گونه هایش که طراوت قبل از بیماریش را نداشت سرازیر شد. من هم تحت تاثیر قرار گرفتم. برای اینکه راضی باشد ماجرای ایکه بدون اجازه او سراغ دفترچه هایش رفتم را شرح دادم. کمی چهره اش درهم رفت، اما طولی نکشید که گفت: خوب کردی. حتما دکتر گفته که بیماری من علاج نداره خواستی زودتر....
    گفتم: نه مامان. اگه هم بیمار نمی شدین تصمیم داشتم شما رو وادار کنم برام حرف بزنین.
    مادر گفت: از کجا فهمیدی که من زندگینامه خودمو نوشتم؟ الهام گفت؟
    ساکت شدم و خجالت کشیدم.
    مادرم گفت: عیب نداره. هرگز سرزنشت نمی کنم. امروز تصمیم داشتم به تو بگم که بری از کشوی میزم اونا رو برداری. خب همه رو خوندی؟ پس پی بردی که...
    بی اختیار او را در آغوش گرفتم و گفتم: آره مامان.چقدر سختی کشیدی؟ چقدر رنج بردی. مسعود رو پیدا کردم. امشب هم قراره بیاد خونه ما. می خواستم کم کم اماده ات کنم.

    تا صفحه 450


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #45
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    گویی یکباره برق از بدن او عبور کرده باشد تکانی خورد و گفت:مسعود؟مسعود؟تو اونو دیدی؟وای خدای من چه جوری؟کجا؟چی شد؟
    چیزی نمانده بود از تخت خودش را پرت کند.هیجان زده شده بود.رنگ زردش کمی به سرخی تغییر کرد.پرستاران از صدای او داخل شدند.تعجب کردند چرا مادرم روی تخت نشسته و پایش آویزان است.با اشاره از من پرسیدند چه شده و چه اتفاقی افتاده.آنها را قانع کردم که ما را تنها بگذارند.سپس را ماجرا را برایش شرح دادم. که چگونه به خیابان بوذرجمهری رفتم و چگونه مسعود بخانه ما آمد و گفتم دیشب سرگذشت او رامطالعه کرده و ساعت 8 با هم قرار داریم.وقتی گفتم مسعود بر خلاف پدرش جوانی است تحصیل کرده و مودب که حتی در تصورم نمیگنجید که چنین باشد گویی مادرم اصلا بیمار نیست.دلش میخواست در همان لحظه بال در آورد و از بیمارستان فرار میکرد.آرام و قرار نداشت.بمن گفت پرستار را صدا بزنم خواهش کرد موقتا سرم را از دستش بیرون بیاورد.آنچه خواسته بود پرستار انجام داد.بدون کمک من از تخت پایین آمد.به اتفاق در راهرو قدم زدیم.مسئول بخش و پرستاران شگفت زده شده بودند که چرا او این چنین هیجانزده شده است.به هر روی یکی دو ساعت با او بودم.گفتم بالاخره فردا پس فردا پسرش را میبیند.اگر با مسعود قرار نگذاشته بودم شاید تا صبح کنارش میماندم و از گذشته پر فراز و نشیبش حرف میزدیم.نمیتوانم حالت مادرم را در آن لحظات توصیف کنم.همین قدر میتوانم بگویم که گویی یکباره بیماریش را فراموش کرده بود.بار دیگر صورتش را بوسیدم.ناباورانه گفت:یعنی فردا پسرم را میبینم؟یعنی مسعود مرا فراموش نکرده؟
    گفتم:نه مامان تا آخرین لحظه که او را به پدر و عمه اش سپردی بیاد دارد.حتم دارم وقتی او را دیدی خوشحالتر میشوی.فرصت نبود چند دقیقه به ساعت 7 مانده بود بیمارستان را ترک کردم.با اتومبیلهای سواری که همیشه دم در بیمارستان در انتظار مسافر بودند خودم را به فرمانیه رساندم.ساعت 10 دقیقه به 8 بود.مسعود سر کوچه چشم انتظار به این سو و آنسو نگاه میکرد.تا نگاهش بمن افتاد گویی سالها دنبال گمشده اش میگشته جلو آمد.بعد از سلام و احوالپرسی گفتم:خیلی وقته منتظری؟
    گفت حدود نیم ساعته.هر دو داخل آپارتمان شدیم.چای گذاشتم و روبرویش نشستم.مسعود اهی کشید و گفت:عجب سرنوشتی مامان داشته.چقدر گریه کردم.چقدر دلم برایش سوخت چرا منو پیش اون نمیبری؟
    گفتم:همین الان بیمارستان بودم فردا منتظرته.
    مسعود مثل فنر از جا پرید و گفت:یعنی من فردا مامانو میبینم؟وای خدای من.
    گفتم:همین جمله رو مامان گفت یعنی فردا پسرمو میبینم؟بی قراری مسعود کمتر از مادرم نبود.برآیند دو هیجان دو شور و شوق هیجان مرا ده چندان کرده بود.آنشب از هر دری صحبت کردیم.ساعت 9 زنگ آیفون بصدا در آمد.الهام و پرویز برای دیدن مسعود آمده بودند.الهام نگاه از مسعود برنمیداشت.برخورد گرم پرویز مسعود را شگفت زده کرده بود.قضیه اینکه امروز مادرم قصد داشت نشانی دفترچه خاطراتش را بدهد و مرا در جریان گذشته اش بگذارد برای الهام و پرویز شرح دادم.الهام گفت:به منهم گفت چنین قصدی داره اما من نگفتم قبلا رها پیشدستی کرده و به خاطراتش دستبرد زده.
    تازه یادم آمد که شام نخورده ایم پرویز از همان رستوران سفارش غذا داد چه شبی بود.بعد از بیماری مادرم تنها شبی بود که کمی به من خوش گذشت.از نیمه شب گذشته بود که مسعود عازم خانه اش شد.قرار گذاشتیم ساعت 10 صبح روبروی بیمارستان فیروزگر منتظر من باشد اما مسعود پیشنهاد کرد ساعت 9 صبح دنبال من بیاید.با اینکه روز بعد پرواز داشتم همان سرشب به یکی از همکارانم زنگ زدم که بجای من برود.از این جابجاییها در طول ماه زیاد بود.آنشب هر چه سعی کردم که لحظه ای حتی چند دقیقه بخوابم از شدت هیجان که فردا چگونه مادر و پسر با هم روبرو میشوند خواب به چشمانم نیامد.دم دمای صح کمی چشمانم گرم شده بود که با صدای زنگ بیدار شدم.مسعود بود به ساعت نگاهی انداختم.هنوز 8 نشده بود.در را برایش گشودم.او هم نخوابیده بود.چای درست کردم.بعد از نوشیدن چای و خوردن چند بیسکویت عازم بیمارستان شدیم.مسعود چنان عجله داشت که هر لحظه به سرعت اتومبیل می افزود.دست روی شانه اش زدم و برای اینکه او را از آن حال و هوا بیرون بیاورم گفتم:یک ضرب المثل انگلیسی هست از قول سرنشین به راننده میگه عجله دارم یواش برو.
    مسعود گفت:نمیدونی نمیدونی رها چه حالی دارم.باورم نمیشه مامانم کاش خیلی زودتر بتو گفته بود.
    گفتمکهر چه کوشش کردم هر چه گفتم حرفی نزد.حالا هم اگه مریض نمیشد اگه من سراغ دفترچه نمیرفتم شاید چیزی نمیگفت.اما نه دیروز قصد داشت برام شرح بده.
    نزدیک بیمارستان مسعود اتومبیلش را پارک کرد و سراغ گلفروشی را از من گرفت.
    مسعود دلش میخواست هر چه گل در گلفروشی هست برای مادرمان ببرد.بالاخره یک دسته گل بسیار زیبا و بزرگ خرید.چنان عجله داشت که من از او عقب میماندم.هر لحظه که به بخش نزدیکتر میشدیم ضربان قلب من شدت بیشتری میگرفت وارد بخش شدیم.الهام منتظر ما بود.حتی پرستاران تا حدودی پی برده بودند که بعد از سالها مادرم با پسرش روبرو میشود.
    چند لحظه صبر کردیم.حالا همه ما در آن لحظات توصیف ناپذیر است بالاخره داخل اتاق شدیم.مادرم کنار تخت نشسته بود.گویی هرگز بیمار نبوده است.مسعود گل را بمن داد و مادر و پسر برای هم آغوش باز کردند وای خدای من چه صحنه ای!شادی و غم و هیجان و لذت درهم آمیخته بود.مادرم دست در گردن مسعود حلقه کرده بود و زار زار گریه میکرد و همراه با بغض میگفت:پسرم مسعود تویی؟گاهی رهایش میکرد به چهره اش خیره میشد و دوباره او را در آغوش میگرفت.
    من و الهام هم گریه میکردیم.یکی دو پرستار هم اشک در چشمانشان حلقه زده بود.چه بگویم؟چه بنویسم؟قلم عاجز میماند...
    مادرم به الهام گفت:من خوب شدم.باید همین امروز مرخص بشم.و برای اینکه ثابت کند چیزیش نیست میرقصید.یک لحظه نگران شدم مبادا شوکه شده باشد.الهام او را به آرامش دعوت کرد.مادرم دست مسعود را گرفته بود و روی قلبش گذاشته بود. در مدت ده دوازده دقیقه چندبار او را در آغوش گرفت.باورش نمیشد که پسرش کنار اوست در همان لحظه دکتر صادقی وارد اتاق شد.شگفت زده پرسید:چی شده؟الهام به اختصار برایش شرح داد.مادرم دست به دامن دکتر شد که مرخص کنند.دکتر دستور داد همان روز از ریه اش عکس بگیرند اما مادرم حتی راضی نمیشد چند دقیقه از مسعود جدا شود.خلاصه عکس حاضر شد.دکتر صادقی در حالیکه عکس ریه را بررسی میکرد تردید داشت که چه تصمیمی بگیرد.بالاخره گفت:هنوز حفره ها پر از عفونت خشک شده است.معمولا باید یکی دو هفته دیگر بستری باشد.مادرم پافشاری میکرد.الهام سعی میکرد او را راضی کند.مسعود گفت که مرخصی میگیرد و از صبح تاشب نزد او میماند.منهم معتقد بودم که تا کاملا بهبود نیافته صلاح نیست بخانه برگردد.خلاصه به هر نحو بود راضیش کردیم.رفته رفته از آن هیجان اولیه اش کاسته شد.مسعود روبرو و من کنارش نشستم.الهام هم ما را بحال خودمان گذاشت.مادرم سراغ پدرش را گرفت.مسعود گفت:از او راضی نیستم که شما را رنجانده.از آذر و آرزو صحبت پیش آمد مادرم دست مسعود را رها نمیکرد.میگفت کاش در بیمارستان نبودم کاش زودتر گذشته اش را بمن میگفت.
    چه روز پر هیجانی بود آنروز تا نزدیک غروب کنار مادرم بودیم.هوا کاملا تاریک شده بود.آماده میشدیم بیمارستان راترک کنیم.الهام ساعت 4 از ما خداحافظی کرده و قول گرفته بود شب بخانه او برویم.
    با اینکه مادرم دلش میخواست از مسعود دور نشود چاره نبود.برای چندمین بار او را بغل کرد و بوسید و اشک شوق ریخت.مسعود گفت که هر روز به دیدنش می آید و برایش ارزوی سلامتی کرد .خداحافظی کردیم.
    مسعود سر تکان میداد.نگران بود.که نکند بیماری مادر لاعلاج باشد.حالا من بودم که او را دلداری میدادم.برای اینکه از آن حال و هوا بیرون بیاید قضیه پدرم را که چگونه او یا عمو و یا عمه هایم را پیدا کنم پیش کشیدم.بعد از گفتگوی فراوان بالاخره به این نتیجه رسیدیم که تنها سرنخ خواربار فروشی حاج مهدی است.
    ساعت 9 همزمان با الهام و پرویز روبروی خانه آنها توقف کردیم.خوشحال بودم که مسعود خجالتی و تعارفی نبود.گویی سالها با من و الهام و پرویز رفت و امدداشته خیلی خودمانی بود.آنشب بیشتر گفتگویمان درباره این بود که چگونه و به چه طریق سراغ حاج مهدی برویم که در میدان امام حسین خواربار فروشی داشت و من کاملا او را بخاطر داشتم.وقتی پرویز سراغ تلفن رفت و از ما پرسید چه میل داریم که سفارش بدهد.مسعود به شوخی گفت:مثل اینکه خدا برای کسی که هر روز براتون غذا میاره ساخته.
    الهام گفت:ما پزشکها فقط روزای تعطیل غذای خونگی میخوریم.
    پرویز گفت:فقط جای شکرش باقیه که اغذیه فروشی محله ما غذاش مطمئنه.
    به هر روی هر کس هر چه میخواست سفارش داد.مسعود هم به پدرش زنگ زد که آنشب منتظر او نباشد.بعد از شام و تشکر از الهام و پرویز خداحافظی کردیم.تا پاسی از نیمه شب با مسعود از هر دری حرف زدیم.پرسیدم:عاشق که نشدی شدی؟
    گفت:ای تا حدودی.
    بی صبرانه از او خواستم برایم شرح دهد.مسعود قصد داشت شانه خالی کند.گویا کمی رودرواسی داشت.بالاخره گفت سال آخر دانشکده به دختری بنام زیبا که در سازمان برق منطقه میدان ژاله مشغول کار شده دل بسته.به خواستگاری هم رفته و رسما نامزد شده اند.از زیبا برایم حرف زد.از خانواده اش و شبی که به خواستگاری رفته بودند و چیزی نمانده بود مادربزرگش با جملات نسنجیده همه چیز را بهم بریزد میگفت اگه عمه آذر نبود به مشکل برمیخوردند.
    گفتم:تازگی اونو دیدی؟گفتی که بعد از سالها مادرتو پیدا کردی؟
    گفت:تلفنی بهش گفتم.بعد از نامزدی فقط هفته ای یه بار بیرون میریم مادرش خیلی سخت گیره.
    خلاصه مدتی هم از عشق و دوست داشتن گفتیم.او هم میخواست درباره من بداند که ایا کسی را زیر سر دادم یا منتظرم کسی سراغم بیاید.از پیمان و شب خواستگاری برایش گفتم که بدترین شب زندگیم بود.گفتم که مادرم آنها را در ابهام گذاشت و خانواده پیمان فکر کردند که شاید مرا از پرورشگاه آورده و بزرگ کرده.گفتم که از ان شب تصمیم گرفتم در پی هویتم باشم که مادرم بستری شد و مجبور شدم بدون اجازه سراغ دفترچه خاطراطش بروم.
    از روز بعد سه روز پشت سر هم تا ساعت 8 شب پرواز داشتم.مسعود گفت که تا وقتی مادرمان بستری است بعدازظهرها از شرکت برمیگردد به ملاقاتش میرود.به او گفتم که دیگر لازم به تعارف نیست.آنجا خانه مادر اوست و درش بروی او باز است.به هر حال روز بعد از هم جدا شدیم.فقط تلفنی با او تماس داشتم و حال مادرم را از او و الهام جویا میشدم که گویا رضایتبخش بود.روز سوم که دو پرواز بیشتر نداشتم ساعت 4 خودم را به بیمارستان رساندم.در میان تعجب پدر مسعود و دو زن دیگر را که نمیشناختم کنار تخت مادرم دیدم.مسعود آن دو زن را عمه هایش معرفی کرد.پدرش را که قبلا دیده بودم.سلام و آحوالپرسی آنها با من خیلی گرم بود.منهم از آشنایی با آنها اظهار خوشوقتی کردم.پدر مسعود گفت:اومدم پیش مادرت.از اون معذرت بخوام.شاید منو ببخشه.مادرم که تقریبا از اون حال نزار بیرون آمده بود گفت:هر چه بوده گذشته عباس اقا تو بیشتر به خودت بدی کردی و باعث شدی که بیست و چند سال از پسرم دور باشم و مسعود مادرش را نبیند.عباس اقا گفت:چی بگم؟چی بگم؟خیلی منتظرت بودم اما نیومدی نیومدی.
    گفتم:گذشته ها گذشته بالاخره قسمت نبوده که شما با هم زندگی کنید .آذر که شصت و دو سه ساله بنظر می آمد نگاه از من برنمیداشت.آرزو هم شگفت زده شده بود.بالاخره گفت:اگه یه روز شما رو تو خیابون میدیدم فکر میکردم همان پرستویی هستین که تازه زن عباس شده بود.
    مادرم مرتب سر تکان میداد و آه میکشید.به هر روی پدر و دو عمه مسعود با ارزوی اینکه مادرم هر چه زودتر بیمارستان را ترک کند خداحافظی کردند.مسعود به پدر و عمه هایش گفت شب را با من میگذراند.حرفی نداشتند.بعد از رفتن آنها به مسعود گفتم:چی شده که اونها به ملاقات مادر آمدند؟گفت قضیه را برایشان گفته و آنها هم وظیفه خودشان دانسته اند به مادرم سر بزنند.
    مادرم از روزهای قبل خیلی بهتر بود.از اینکه دو روز ندیده بودمش ابراز دلتنگی کردم.مادرم گفت:اگه مرده بودی چی مامان؟اینقدر وابسته نباش.
    گفتم:خدا نکنه مامان آخه تو همه کس من بودی و هستی.
    آنروز سه شنبه بود.گویا پزشک معالج او دکتر صادقی گفته بود که شنبه هفته اینده مرخص است.به مادرم گفتم دو روز به ملاقاتت نیامدم تا خوب و سر فرصت کنار پسرت باشی.
    مادرم گفت:خیلی خوب شد که پیداش کردی فکر نمیکردم مسعود به این آقایی شده باشد.به باباش نرفته.اگه مثل جوونیای اون بود بهش نگاه هم نمیکردم.
    خلاصه از اینکه مادرم روز شنبه مرخص میشد خوشحال بودم.نزدیک غروب که کم کم هوا رو به تاریکی میرفت بیمارستان را ترک کردیم.
    مقصد معینی نداشتیم.مسعود گفت:میخوام امشب خواهرم رو ببرم دربند.پیشنهادش را پذیرفتم.در حالیکه در کنارش بودم و رانندگی میکرد از هر دری سخن میگفتیم.چنان گرم گفتگو و گاهی هم بگو بخند بودیم که کسی تصور نمیکرد خواهر و برادر باشیم.به اول دربند که رسیدیم تغییر هوا محسوس بود.قدم زنان تا مسافتی رفتیم و برگشتیم.به مسعود گفتم چه خوب بود نامزدش زیبا را هم می اورد.گفت:حالا فرصت هست.دفعه بعد با مامان.
    پرسیدم:به زیبا تلفن نکردی؟
    گفت:دیروز بعد از اداره اول رفتم سراغ اون.اونهم از قضیه مامان خیلی خوشحاله قراره فردا با هم بریم ملاقات مامان.به مامان هم گفتم نامزد دارم.
    ساعت نزدیک 10 بود.شام را در یکی از رستورانهای کنار نهر خوردیم.هوای آن منطقه چنان دل انگیز بود که دلمان نمی آمد به خانه برگردیم.یکی دو بار بالا و پایین رفتیم.بالاخره چیزی به نیمه شب نمانده بود عازم خانه شدیم.در سرازیری خیابان دربند تعدادی اتومبیل پشت هم توقف کرده بودند.اول حدس زدیم که تصادف شده اما خوب که دقت کردیم پی بردیم نیمی از خیابان را مسدود کرده اند و مامورها به اتومبیلهایی که سرنشین مشکوک داشتند ایست میدادند از این و ان شنیده بودم که دختر و پسرهای جوان را بازخواست میکنند اما هنوز ندیده بودم.ما که غریبه نبودیم.ترسی هم نداشتیم.دلشوره اینکه دیر بخانه میرسیم هم نداشتیم.رفته رفته اتومبیلها پیش رفتند و نوبت بما رسید.مامور بسیار جوانی با حالت مشکوک نگاهی به ما انداخت و به چند مامور که چند قدم پایین تر ایستاده بودند اشاره کرد که مانع عبور ما شوند.مسعود چهره اش درهم رفت با اکراه در گوشه ای که ماموران نشان داده بودند توقف کرد.مامور دیگری که سن وسال مسعود را داشت بما نزدیک شد.از پنجره ما را برانداز کرد و پرسید:شما با هم چه نسبتی دارید؟
    مسعود با دلخوری گفت:باید بگیم؟
    مامور گفت:حتما.
    مسعود نگاهی بمن انداخت و کمی مکث کرد.من گفتم :آقا ما خواهر و برادریم.
    مامور با لبخندی تمسخر آمیز و لحنی ناباورانه گفت:خواهر و برادر؟این وقت شب؟دربند؟ما هم باور کنیم؟
    مسعود گفت:میل خودتونه میخواین باور کنین میخواین نکنین.
    مامور چهره اش درهم رفت.انتظار نداشت چنین جوابی بشنود.نگاهی خشم الود به من و مسعود انداخت.مردی سی و یکی دو ساله را صدا زد:حاج آقا حاج اقا!حاج آقا کنار ما آمد.مامور گفت:به حق چیزای نشنیده میگن خواهر و برادرن.
    حاج اقا که سعی میکرد نشان دهد با تجربه است پرسید:خواهر و برادرین؟کجا بودین این وقت شب؟
    مسعود گفت:بابا دست بردارین چرا سماجت میکنین؟اصلا چرا بیاد بما شک کنین؟بالاخره کار داشتیم.رفته بودیم بگردیم.
    حاج آقا گفت:اگه میگفتین نامزدین یا دوست هستین و دروغ نمیگفتین بهتر نبود؟
    گفتم:دروغ نگفتم.
    مسعود کمی تندی کرد.مامورها به او دستور دادند از اتومبیل پیاده شودمسعود قصد داشت سرپیچی کند.از او خواهش کردم خونسرد

    آخر ص 460


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #46
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    باشد. پیاده شدو به علامت اعتراض در را محکم به هم زد . چند قدمی او را دور کردند. حاج اقا گفت: مثل اینکه رفیقت خیلی سرش داغه؟
    گفتم: او رفیق من نیس. برادرمه آقا، سرش داغه یعنی چی؟
    از من کارت شناسایی خواست. کارت هواپیمایی رو به او دادم. با چراغ قوه مشخصات مرا مرور کرد. سپس سراغ او رفت. ناگهان صدای مسعود بلند شد: بابا ول کنین. بذارین به کارمون برسیم.
    حاج آقا گفت: ما هم داریم به کارمون می رسیم.
    دلم شور افتاد. خواستم پیاده شوم. مامور جوانی که به نظر می رسید سرباز است مانع شد. آهسته طوری که دیگران متوجه نشوند گفت: راست اش رو می گفتین بهتر بود.
    گفتم: راست میگم. والله برادر و خواهریم.
    حاج اقا به من اشاره کرد که پیاده شدم. در حالی که کارت شناسایی من و گواهی نامه مسعود را نگاه می کرد گویی کشف بزرگی کرده باشد گفت: عجب خواهر برادری. فامیل اقا مسعود ناصری فامیل شما پورحسینی. نام پدر پسره عباس، نام پدر شما سیاوش. حالا باور کنیم که شما برادر و وخواهرین.چرا دروغ؟
    مسعود هر لحظه عصبانی تر می شد. پشت سر هم سر تکان می داد. ناگهان از حالت عصبی بیرون آمد و قاه قاه خندید و گفت: باشه، اصلا هر چی شما فکر می کنین درسته. ما در اختیارتون هستیم.
    حاج اقا از خنده مسعود ناراحت شد و گفت: باید هم به ریش ما بخندین؟ از خواب و زندگیمون زدیم مواظب ناموس مردم هستیم، حالا تو یه الف بچه به ما می خندی؟
    مسعود، که سعی می کرد خودش را کنترل کند، به مامور جوان اشاره کرد و گفت: اینا که بچه ترن، حاج آقا! حالا باید چکار کنیم؟ بریم زندون یا شلاق بخوریم.
    حاج آقا گفت: جو سازی هم که خوب بلدی. بالاخره معلوم می شه.
    دو نفر را صدا زد که ما را به کمیته ببرند. وقتی دیدم قضیه بغرنج می شود گفتم: حاج اقاف این کارا به خاطر چیه؟ قسم می خورم که خواهر و برادریم. باور ندارین؟
    حاج آقا گفت: گفتم معلوم می شه. اگر نبودین که نیستین چی؟
    به دستور او اتومبیل ما را گشتند. حتی مسعود را بازرسی بدنی کردند. سپس حاج اقا دستور داد دو مامور که هر دو سرباز بودند عقب اتومبیل ما بنشینند و به مسعود گفت حرکت کند. خود حاج اقا هم که گویی دو چریک پارتیزان را به دام انداخته بود، موتور سایه به سایه ما حرکت می کرد. یکی از سربازا که دلش به حال ما سوخته بود گفت: خلافکار زیاد شده. همین دیشب از دختر و پسری که ادعا می کردن نامزد اسلحه گرفتیم. منافق بودن. یه کلمه از حاجی معذرت می خواستین. چرا گفتین خواهر و برادرین؟
    مسعود گفت: تو هم باور نمی کنی؟
    سرباز گفت: چی بگم واله؟ اگه دست من بود که کاری به کارتون نداشتم. بالاخره من هم جوونم، دل دارم.
    مسعود همچنان عصبانی بود. او را به خونسردی دعوت کردم. به کمیته ای که در یکی از خیابان های فرعی شمیران بود هدایت شدیم. دم در ورودی باز ما را بازرسی بدنی کردند. اول حاج اقا داخل اتاقی شد که گویا مربوط به مسول کمیته بود. بعد ما را احضار کردند. مرد میان سالی، که ریش بلندی داشت، پشت میز نشسته بود. حاج اقا با ناباوری و لحنی تمسخرآمیز گفت: مشکوکن حاج اقا. می گن خواهر و برادرن.
    کارت شناسایی من و گواهی نامه مسعود را روی میز گذاشت و ادامه داد: در صورتی که نام پدرشون و فامیلشون فرق داره. مرد میانسال نگاهی به کارت و گواهینامه کرد و سرش را بالا گرفت و گفت: حاجی به خاطر این شما رو اینجا آورده که دروغ گفتین و گرنه چیز مهمی نبوده. بالاخره جوونین.
    مسعود گفت: دروغ نگفتیم.
    حاج اقا از روی صندلی بلند شد به ما نزدیک شد. پوزخندی زد و گفت: حالا چرا سماجت می کنی؟ آقا پسر هم داد و فریاد راه انداخته. چرا صداتو بلند می کنی پسر؟
    مسعو گفت: برای اینکه باور نمی کردن. الکی گیر داده بودن.
    حاج آقا پشت میزش نشست و گفت: ببین پسر. اگه راستش رو بگی. بگی نامزدیم همدیگه رو دوست داریم. می خوایم با هم ازدواج کنیم. همین الان می گم برین. چرا دروغ می گی؟ چرا اصرار دارین ثابت کنین که ما باور کنیم؟ نترسین پدر و مادرتونو خبر نمی کنیم.
    مسعود شماره پدرش را به حاج اقا داد و گفت: همین الان زنگ بزنین، آقای ناصری پدر منه. از اون بپرسین که پسرتو با دختری به نام رها پورحسینی دستگیر کردیم. تا ده دقیقه دیگه خودشو می رسونه با صد تا شاهد. حتما با هم باور نمی کنین.
    حاج اقا وا رفت. دستش به سمت گوشی تلفن رفت. بار دیگر کارت من و گواهینامه مسعود خیره شد. با لحنی ملایم گفت: نام پدرتون که یکی نیس.
    گفتم: از پدر جدا هستیم سرکار.
    حاج اقا تزدید داشت. بالاخره زنگ زد. خوشبختانه پدر مسعود ان قوت شب که ساعت از یک نیمه شب گذشته بود بیدار بود. صدایش را می شنیدم. حاج اقا گفت: آقا مسعود پسر شماست؟
    عباس آقا با ناراحتی گفت: بله چی شده؟
    حاج اقا گفت: چیزی نشده. بچه ها به او که با دختری به نام رها بوده مشکوک شدن. رها با اون چه نسبتی داره؟
    کاملا می شنیدم که عباس آقا گفت: خواهر و برادرن. چی شده؟ نکنه تصادف کردن؟
    حاج اقا گفت: نه با خودش صحبت کنین.
    مسعود در حالی که خودش را می خورد گوشی را گرفت. بعد از سلام گفت: چیزی نشده. دو ساعته من و رها گیر دادن. هر چی قسم می خوریم، هر چی بگیم واله بااله ما خواهر و برادریم باورشون نمی شه. بنده خدا رها رو برده بودم دربند یه خورده دلش وا شه. داشتیم می رفتیم خونه.
    بعد رو کرد به حاج اقا و گفت: باید چکار کنیم؟ ثابت شده یا پدرم بیاد اینجا؟
    حاج اقا گفت: نه مرخصین.
    مسعود به پدرش گفت: نه. بالاخره باور کردن.
    گوشی را گذاشت. رو کرد به حاج اقا و گفت: دیدین ما دروغ نگفتیم؟
    حاج اقا گفت: بفرمایین.
    مسعود قصد جر و بحث داشت. او را به سمت در هل دادم که صحبت را کوتاه کند. همان کسی که کوچکترین تردیدی نداشت که ما دروغ گفتیم بیرون از اتاق رئیس منتظر نتیجه بود.
    مسعود ول کن نبود. به او نزدیک شد و گفت: خیلی دلت می خواست ما خواهر و برادر نبودیم، نه؟
    خلاصه نگذاشتم زیاد جر و بحث پیش بیاید. دم در خروجی مانع ما شدند. تلفنی از حاج اقا مجوز خروج ما را خواستند. مامو نگهبان گفت: بفرماین، آزادین.
    مسعود نق نق کنان گفت: مگه زندانی بودیم که آزادیم؟
    جوانکی که حالتی پرخاشگری رو به مسعود گفت: برو دیگه. پرویی نکن.
    مسعود قصد جواب داشت . جلویش را گرفتم. بالاخره از در کمیته آمدیم بیرون و سوار شدیم. گفتم: با اینکه ما رو عصبانی کردن ولی جالب بود.
    خلاصه نزدیک ساعت دو روبه روی آپارتمان رسیدیم. به محض توقف، چراغ طبقه پایین، یعنی خانه همان جناب سرهنگی که برای برادرزاده همسرش چندین بار از من خواستگاری کرده بودند، روشن شد. من بی توجه کلید را در قفل چرخاندم و داخل شدم. همسر سرهنگ در راهرو را باز کرد. نگاهش به من و مسعود مشکوک بود. بالاخره طاقت نیاورد و گفت: منتظر بودی مادر بستری شه تا دست این و اون رو بگیری و بیاری تو اپارتمان؟
    مسعود هاج و واج مانده بود. گفتم: الان همه همسایه ها خوابن. فردا جواب شما رو می دم.
    همسر سرهنگ با عصبانیت در را بست. مسعود گفت: امشب چقدر باعث دردسر شدم.
    گفتم: نه چه دردسری؟ خب مردم چه می دونن که ما خواهر و برادریم؟
    چنان خسته بودیم که زود خوابیدیم. صبح زود سرویس دنبال من آمد. مسعود هم سر کارش رفت. قرارمان بعد از ظهر توی بیمارستان بود.
    وقتی به سمت رخت کن می رفتم تا اماده پرواز شوم پیمان سر راهم سبز شد. سلام کرد. دو سه هفته او را ندیده بودم. فقط فرصت بود که حال یکدیگر را بپرسیم و جویای حال مادرم شود. با خوشرویی از او تشکر کردم.
    آن روز یک پرواز رفت و برگشت به شیراز داشتم. ساعت دو خودم را به بیمارستان رساندم. دیدم الهام خیلی خوشحال است. هنوز جویای احوال مادرم نشده بودم که گفت مادرش تا یکی دو ساعت دیگر به فروودگاه مهرآباد می رسد. با پرویز عازم فرودگاه بودند. من هم به اتاق مادرم رفتم. دراز کشیده بود و همچنان سرم به دست داشت. صورتش را بوسیدم و کنارش نشستم و گفتم: پس کی از این سرم لعنتی خلاص می شی، مامان؟
    مادر گفت: دیگه خسته شدم. حالا که دکتر شنبه مرخصم می کنه.
    از شب گذشته با مسعود بودم و از ماموران کمیته حرف می زدم که مسعود از را رسید. مادرم او را در اغوش گرفت و گفت: هنوز باورم نمی شه که تو پیش منی.
    تا ساعت پنج از هر دری صحبت کردیم. مسعود از نامزدش حرف زد. مادرم آرزویش این بود که مسعود را در لباس دامادی بیبیند.
    ساعت پنج بیمارستان را ترک کردیم. به مسعود گفتم فردا پرواز ندارم و بهتر است سری به میدان اما حسین و خواربار فروشی آقا مهدی بزنیم. مسعود حرفی نداشت. روز بعد مرخصی گرفت. وقتی به میدان اما حسین رسیدیم مسعود اتومبیلش را در کوچه ای باریک پارک کرد.نزدیک به هفده سال از روزی که با مادرم به فروشگاه حاج مهدی رفته بودیم، گذشته بود. چهره او را در ذهنم داشتم، اما فراموش کرده بودم خواربارفروشی او کدام سمت میدان است. دوبار با مسعود میدان را دور زدیم. اثری از انچه به خاطر داشتم پیدا نکردیم. مسعود پیشنهاد کرد از خواربارفروشی ها سراغ حاج مهدی را بگیریم. یکی دو نفر اظهار بی اطلاعی کردند. پیرمردی که سوپر بزرگی داشت و پشت میزش مشغول حسابرسی با ماشین حساب بود تا نام حاج مهدی را شنید ماشین حساب را کنار گذاشت و با تعجب پرسید: حاج مهدی لولاگر؟
    گفتم: بله. همون که خواربار فروشی داره. با حاج رحیم پورحسینی شریک بوده.
    پسرمرد چند لحظه سکوت کرد و گفت: خدا بیامرزتش. همون اوایل جنگ خودش و پسرش شهید شدن.
    آه از نهادم بلند شد. چون هیچ سرنخی دیگری نداشتیم. من و مسعود به فکر فرو رفتیم. حالت من طوری بود که پیرمرد به گمان اینکه من یکی از بستگان حاج مهدی هستم گفت: تعجب می کنم، قوم و خویش شما بوه چه طور نشنیدین که شهید شده؟
    مسعود گفت: نه قوم و خویش ما نبوده. اومده بودیم سراغ کسی دیگه ای رو از ان بگیریم.
    پیرمرد گفت: چه کمکی از من برمیاد؟
    گفتم: نمی دونم. شاید حاج رحیم رو می شناختین؟
    پیرمرد گفت: بله خدا بیامرزتش. با حاج مهدی شریک بودن. تو این راسته از قدیمی ها فقط من موندم. حالا چی شده؟ خب کارتون رو بگین، شاید از من کاری بربیاد؟
    مسعود گفت: ما دنبال پسرای حاج رحیم هستیم، بخصوص سیاوش.
    پیرمرد به ذهنش آورد. سری تکان داد و گفت: بچه ها حاج رحیم از همون جوونی رفتن خارج. اسمشون یادم نیس. بعد از مرگ اون هم دیگه خبری ندارم، اما می دونم یکی از پسراش دکتره.
    گفتم: نشانی بستگان حاج رحیم یا حاج مهدی رو ندارین؟
    گفت: نه، ولی پسرم با پسر بزرگ حاج مهدی اشناست.
    مسعود گفت: اگه نشانی پسر حاج مهدی رو داشته باشه شاید مشکل ما حل بشه.
    پسرمرد به فکر فرو رفت.
    گفتم: کی می توینم پسر شما رو ببینیم؟
    پیرمرد گفت: طرفای میدان ارژانتین سوپر داره. حول و حوش خیابان الوند. امیدوارم کارتون رو راه بندازه. اسمش مصطفی است.
    از او تشکر کردیم و حدود یک ساعت بعد در میدان ارژانتین بودیم. سوپر الوند را پیدا کردیم. جوانی سی و یک ساله مشغول سر و کله زدن با زنی بود که اعتراض می کرد چرا شیر زود تموم شده. مشتری با اوقات تلخی سوپر را ترک کرد. جوان رو به ما کرد و پرسید چه می خواهیم.
    بعد از سلام گفتم: میدان اما حسین بودیم. پی نشانی کسی می گردیم. با آقا مصطفی کار داریم.
    گفت خودش است. هول شده بودیم یا به قولی دستپاچه.
    مسعود پرسید: شما پسر اقا مهدی همون رو که سالها پیش تو میدان امام حسین خوارباررفروشی داشت می شناسین؟
    اقا مصطفی لحظه ای سکوت کرد و پرسید: شما؟!
    من گفتم: نشانی کسی را می داند که برای ما مهم است.
    تردید داشت، اما شکی نبود که پسر اقا مهدی را می شناسد. مسعود گفت: به ما شک نکنید.
    بعد هم به من اشاره کرد و ادامه داد: ایشون نوه حاج رحیم هستند که شریحاج مهدی بودن. مدتی است از بستگانش خبر نداره. فقط نشانی یکی از خویشان حاج رحیم را می خواهیم. نه طلب داریم و نه خدای نکرده قصد دردسر. پدرتون ما رو پیش شما فرستاده. حتی گفت که اقا مهدی و یکی از پسرانش شهید شدن. حاج رحیم رو هم می شناخت. اما نشانی از قوم وخویشای اون نداشت.
    اقا مصطفی از ما خوسا چند لحظه صبر کنیم. بعد سراغ تلفن و شماره ای گرفت و گفت: سلام حاج رسول...
    بعد از سلام و احوالپرسی گفت: دو نفر اینجا هستن. با شما کار دارن. گوشی دستت باشه.
    آقا مصطفی گوشی را به مسعود داد. مسعود نگاهی به من انداخت. نمی دانست چه بگوید. بالاخره بعد از معذرت خواهی از اینکه مزاحم شده گفت: تلفنی مشکله، اما نشونی یکی از بستگان حاج رحیم شریک پدر خدا بیاورزتون مشکل من و خواهرمو حل می کنه، اگه لطف کنین...
    بعد از مکالمه تلفنی در این باره که چی شده و شما چه نسبتی یا اشنایی با حاج رحیم و پسر و دخترانش دارید، بالاخره نشانی خانه اش را که در سعادت اباد بود به مسعود داد. قرار گذاشتیم ساعت شش بعدازظهر به خانه او برویم. بعد از تشکر از اقا مصطفی سوپر او را ترک کردیم و گشتی در خیابانها زدیم. بیشتر در این فکر بودیم که اگر با عمه، عمو یا یکی از بستگان پدرم یا خود پدرم روبه رو شویم چه بگوییم.
    بعد از نهار به بیمارستان رفتیم. به محض روبه رو شدن با الهام از دیدن حالت غصه دار او دلم پایین ریخت. سعی می کرد خودش را عادی نشان بدهد، اما به قول معروف رنگ رخساره خبر می دهد از سر درون. لبخند او و احوالپرسیش طور دیگری بود. پی به غم ته نگاهش بردم و پرسیدم: چی شده؟ اتفاقی افتاده؟ به من خیره شد. اب دهان خشک شده اش را قورت داد. تلفن زنگ زد. او به سمت تلفن رفت. من و مسعود سراسیمه به اتاق مادرم رفتیم. وای خدای من. گویی در حالت بیهوشی بود. اکسیژن به او وصل کرده بودند. به سختی نفس می کشید. به زور چشمانش را باز کرد. چیزی نمانده بود از شدت ناراحتی فریاد بکشم. پرسیدم: چی شده مامان؟ تو که حالت خوب شده بود.مگر دکتر نگفته بود شنبه مرخص می شی؟
    پرستاری که کاملا مرا می شناخت، و به اسم کوچک صدایم می کرد گفت: چیزی نیست. دیروز حالش به هم خورد.دکتر شاه محمدی داره با دکتر صحبت می کنه.
    مادر سعی می کرد من و سمعود را نگراننکند. پرستار یکی دو تا امپول در سرم او تزریق کرد. طولی نکشید که مادرم به خوابی عمیق فرو رفت. سراسیمه به بخش برگشتم، چهره الهام درهم بود. من و مسعود را به اتاق پزشکان برد. می خواس حرفی بزند، اما نمی توانست. گفتم: مثل اینکه مریضی مامان فقط سینه پهلو نیست، خاله الهام. تو رو خدا بگو چی شده. راستشو بگو.
    الهام سعی می کرد اشک چشمانش را مخفی کند. در یک ان گویی همه چیز به نظرم سیاه شد. مسعود سرش را به پشتی صندلی تکیه داد. نای حرف زدن نداشت. حالت الهام و یکی دو پزشک دیگر گویای ان بود که بیماری مادرم لاعلاج است. دیگر گریه امانم نداد. الهام سرم را روی سینه اش گذاشت و گفت باید به خدا توکل کرد. مسعود سرش را بین دستانش گرفته بود مانند کودکان مادر گم کرده زارزار می گریست. با بغض و گریه به الهام گفتم: یعنی مادرم زنده نمی مونه؟
    الهام سکوت کرد. یکی از پزشکان گفت: اگه خدا بخواد چرا.
    من نمی تونم حالت خودم و مسعود را در ان لحظات توصیف کنم. ارام و قرار نداشتم. محیط بیمارستان طوری نبود که شیون کنم. سرم را به دیوار کوبیدم. پرویز که در بخش دیگر بود از راه رسید. او هم همه چیز را می دانست. برای آرام کردن من و مسعود گفت: چرا گریه می کنین؟ هنوز صددر صد معلوم نیس. شاید ازمایشگاه اسیب شناسی اشتباه کرده باشه، باید با چند پزشک متخصص دیگه مشورت کنیم. از این اشتباهها زیاد شده.
    با چشمانی پر از اشک به پرویز نگاه کردم. با درماندگی هرچه تمام تر گفتم: حال مامانم خیلی بده. اگه اونو از دست بدم...نه، نه، وای که چه خاکی به سرم بریزم؟
    آن روز بدترین روز زندگیم بود. من و مسعود کنار تخت مادر نشستیم و اشک ریختیم و دست به دعا برداشتیم. مسعود به شانس بدش لعنت می فرستاد که چرا باید حالا که مادرش را پیدا کرده او را در حال مرگ..........

    تا صفحه 370


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #47
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    ببینید با اینکه شک نداشتم پرویز بخاطر دلداری ما گفته که شاید اشتباه شده باشد اما کورسوی امیدی در دل داشتم.دکتر صادقی پزشک معالج مادرم به اتفاق پرستاری که پرونده اش را در دست داشت داخل اتاق شد.از رنگ پریده من و مسعود و چشمان اشک آلودمان پی برد که چیزی بر ما پوشیده نیست.در حالیکه اشکم سرازیر بود پرسیدم:آقای دکتر یعنی...؟
    دکتر به علامت اینکه ساکت باشم انگشتش را به بینیش نزدیک کرد و با اشاره به مادرم گفت:هیس هیس!
    سپس به اتفاق از اتاق بیرون آمدیم.او گفت:ما سعی خودمان را کردیم.بقیه اش با خداس.
    جمله اش بوی مرگ میداد.دیگر تردیدی نداشتم اما چگونه میتوانستم باور کنم کسی که از جانم عزیزتر است در بستر مرگ باشد.نگرانی مسعود کمتر از من نبود.ساعت 3 رفته رفته مادرم چشمانش را باز کرد.گویی خودش هم پی برده بود سری به علامت تاسف تکان داد.ظاهرا لبخند زدم و گفتم:چیزی نیس مامان دکتر گفته خوب میشی.او نگاهی به مسعود کرد.مسعود جلو آمد.صورتش را بوسید و دلداریش داد.مادر با صدای خفه گفت:من ناراحت شما هستم که برای من نگرانین وگرنه عمر که دست من و شما و دکتر نیس.هر چی خدا بخواد همون میشه.باور کن رها من زنده میمونم.چیزیم نیس باید عروسی پسرمو ببینم.با اینکه درد داشت و به سختی نفس میکشید روحیه اش خوب بود الهام میگفت در این مدت خیلی سعی کرده با خود کنار بیاید و خودش را نبازد اما از دیروز توانش را از دست داده.
    تا این حد میفهمیدم که دکتر صادقی پزشک متخصص او پی برده که حتی شیمی درمانی هم فایده ای ندارد و فقط معجزه و اراده خداوند میتواند سلامتی مادرم را به او برگرداند.
    ساعت 6 با حاج رسول پسر حاج مهدی وعده داشتیم.باید برای پیدا کردن پدرم بیشتر تلاش میکردم تا لااقل روزهای آخر مادرم او را ببیند او را بخدا سپردم و خداحافظی کردم اما با حالتی بیمارستان را ترک کردم که فقط خدا میداند.
    بیرون از بیمارستان من و مسعود خیلی گریه کردیم و جالب اینکه گاهی هم یکدیگر را دلداری میدادیم و میگفتیم هرکس سرنوشتی دارد.با دلی پر از غم و حالتی مشوش و چشمانی گریان با حاج رسول که چهل و دو سه سال داشت روبرو شدیم.خودش و خانمش و دخترش به گرمی از من و مسعود استقبال کردند.میگفتند خدا بد نیاورده باشد چی شده؟شما با خانواده پور حسینی چه نسبتی دارید؟
    از تصاویر ائمه و آیه های قرآن که بدر و دیوار نصب شده بود و محاسن بلند حاج رسول و حجاب همسر و دخترش پی بردیم که مومن هستند.عکس پدر و برادر شهیدش بیش از بقیه تصاویر جلب توجه میکرد.به حال زندگی پرماجرای مادرم را که چگونه با سیاوش پسر حاج رحیم اشنا شدند و یکدیگر را دوست داشتند تا شوهر کردنش و طلاق و برقرار شدن مجدد رابطه و عقد موقت در لواسان و حامله شدن مادرم و نامه پدرم و اینکه هرگز خبری از او نداشتم تا اکنون که مادرم به بیماری لاعلاج گرفتار شده همه را به اختصار برای حاج رسول و همسرش که سراپا گوش بودند شرح دادم و از او نشانی پدرم یا یکی از بستگان او را خواستم.
    او و همسرش چنان تحت تاثیر قرار گرفته بودند که با من و مسعود همدردی کردند.حاج رسول گفت:والله یادمه سیاوش حدود بیست و دو سه سال پیش با زن و بچه ش که گویا یه پسر کوچک بود رفت آلمان و مثل اینکه از المان هم رفتن انگلیس.میدونم تو لندن شرکت داره.فقط وقتی خدا بیامرز حاج رحیم باباش به رحمت خدا رفت چند روز اومد و برگشت.بعد از انقلاب هم داداشش آقا سیروس و دو تا خوارهش و حتی عمه و خاله هاش رفتن.اگه کس و کاری هم داشته باشه من با اونا رفت و اومدی ندارم.اصلا نمیشناسمشون پدرشون با پدر من شریک بودن.اومد و رفت خانوادگی نداشتیم.آخه به زن حاجی یعنی در واقع مادر سیاوش پدرت گویا ارث زیادی رسیده بود.زندگیشون با گذشته خیلی فرق کرد.من ده دوازده سالم بود که از جوادیه اومدن بالای شهر.بچه ها با راهنمایی مادره که به قول امروزیها موندش بالا بود به درس و تحصیل ادامه دادن.
    گفتم:به اینها کاری ندارم فقط نشونی پدرم برام خیلی مهمه.
    حاج رسول گفت:منکه نمیدونم اما قول میدم برات پیدا کنم.سیاوش با داداشم همسن و سال بود.خیلی هم رفیق بودن.از اون گذشته اون میتونه آدرس باباتو پیدا کنه.فقط میدونم مدتی آلمان بود بعد رفت انگلیس کار و بارش هم گرفت.شرکت داره نمیدونم یا کارخونه دایر کرده از این چیزا.
    گفتم:برادرتون کجاس؟میتونم برم سراغ اون؟
    گفت:نه.خبرت میکنم.اون بیشتر ماموریته.اگه بهش زنگ هم بزنم فایده ای نداره.وقتی اومد خودتون با اون روبرو بشین بهتره.پی بردم که برادر حاج رسول یک مقام مهم دولتی دارد که حتی برادرش نمیتواند با او راحت باشد.شماره تلفنم را دادم پرسیدم:اگه منهم گاهی زنگ بزنم عیب نداره؟
    گفت:نه هفته دیگه داداش میاد حتما زنگ بزن.
    شماره تلفن مرا یادداشت کرد و منهم شماره آنها را در دفترم نوشتم و خداحافظی کردیم.
    مادرم روزبروز حالش بدتر میشد و من و مسعود و الهام امیدمان قطع شده بود.قادر نیستم بگویم روز و شب بمن و مسعود که هرگز تنهایم نمیگذاشت چه گذشت.یکی دو بار هم پدرش به ملاقات مادرم آمده بود.مسعود میگفت برای اولین بار شاهد گریه پدرش آنهم به آن شکل بوده.آنروز مسعود با زیبا نامزدش قرار داشت.با اینکه حوصله نداشتم اما مشتاق دیدن او بودم.به اتفاق سراغ او رفتیم.بنظرم دختر خوب و باوقاری آمد.قصه پرماجرای مسعود و مرا و اینکه مادرم بیمار است میدانست.حالش را پرسید .تشکر کردم احساس مسعود و زیبا را نسبت بهم میفهمیدم اما افسوس که مسعود غم مادر را داشت و پرده ای روی شوق و ذوقش کشیده شده بود.یکی دو بار هم مسعود زیبا را به ملاقات مادر برده بود.
    خلاصه از یکسو غم مادرم را داشتم و از سوی دیگر در انتظار بودم که هر چه زودتر نشانی از پدرم بدست آورم.هر شب بخانه حاج رسول زنگ میزدم.مادرم را هم در جریان گذاشته بودم.میگفت آرزویش اینست که پدرم را ببیند.با اینکه پی برده بود که سرطان سراسر ریه اش را تراشدیه اما روحیه اش خوب بود گاهی که مسکن قوی به او تزریق میکردند بزور و با صدای خفه چند جمله ای صحبت میکرد.از غذا افتاده بود و روزبروز ضعیفتر میشد.من و مسعود وقتی بیمارستان را ترک میکردیم غیر از گریه کردن و غصه خوردن و دعا کاری از دستمان بر نمی امد.چون مسئولان و همکارانم موقعیت مرا میدانستند بجای من پرواز میکردند و من در هفته فقط دو سه روز آنهم رفت و برگشت پرواز داشتم.پیمان هم رفته رفته خودش را بار دیگر بمن نزدیک کرد.چنان احساس تنهایی و درماندگی میکردم که وجود او بی تاثیر نبود.راستش گوشه قلبم جا باز کرده بود و هر زمان در هر موقعیتی میدیدمش بی اختیار ضربان قلبم شدت میگرفت.کم کم پایش به بیمارستان باز شد.با مسعود اشنایش کردم و گفتم:برادرم را پیدا کردم.حالا دنبال پدرم میگردم اما افسوس که مادرم را دارم از دست میدهم .آنروز گریه پیمان برایم جالب بود.برای مادر کسی گریه میکرد که دوستش داشت.از روزیکه با حاج رسول صحبت کرده بودیم نزدیک به 20 روز گذشته بود.20 روزیکه برای من 20 سال گذشت.بالاخره در پی تماسهای مکرر نشانی پدرم را که ساکن لندن محله کنزینگتون خیابان تالگارت شماره 104 بود بما داد عجیب اینکه نام سرکت پدرم سوالو بمعنی پرستو بود.معلوم بود که مادرم را از یاد نبرده واینکه از او یادی نکرده حتما دلیلی داشته.متاسفانه شماره تلفن پدرم را نداشتند.شب در خانه الهام در حالیکه مسعود هم بود و همگی ماتم گرفته بودیم مشورت کردیم که چگونه نامه ای برای پدرم ارسال کنیم که هر چه زودتر خودش را به تهران برساند.فکری بخاطرم رسید.بهترین راه این بود که از طریق مهماندارانی که به لندن پرواز میکنند پدرم را در جریان بگذارم.الهام گفت کپی دفترچه خاطرات مادرت را برایش بفرست.همگی توافق کردیم.شب که من و مسعود بخانه برگشتیم به کمک یکدیگر دو نامه برای پدرم نوشتم.
    سلام
    نمیخواهم بگویم من چه کسی هستم.بعد از مطالعه خاطرات پرستو دختریکه از اوان جوانی دوستش داشتی و داری چرا که نام او را روی شرکتت گذاشتی همه چیز دستگیرت میشود.

    رها
    76/6/1

    این چند سطر را در اولین صفحه کتابچه سنجاق کردم و نامه ای دیگر به این مضمون نوشتم:
    حال که مرا شناختی سلام گرم مرا بپذیر .پدر عزیزم پدری که هنوز ندیدمت و هرگز نمیدانستی دختری مثل من داری اما هر کس پرستویی را که تو روزی دوستش داشتی و داری از نزدیک دیده میگوید چنان شبیه او هستم که در وهله نخست گمان میبرد که پرستو هرگز پیر نشده.
    پدر عزیزم به دشواری نشانی شما را بدست آوردم.شکل و شمایل هم مهم نیست مهم اینست که بعد از مطالعه خاطرات مادرم به دخترت و او که اکنون در بستری بیماری افتاده و هر دو برای دیدمن لحظه شماری میکنند چه احساسی داری آیا بی تفاوت کتابچه را به گوشه ای پرت میکنی؟آیاد باد خاطرات گذشته می افتی؟روزهایی که با مادرم به باغ لواسان میرفتید.
    ایا سراغ ما می آیی تا مادرم در واپسین روزهای زندگیش تو را ببیند؟ایا چنان مشتاق هستی که برای معالجه او را به لندن ببری؟
    اصلا قادر نیستم پیش بینی کنم چه میکنی و چه میشود از طرف دیگر چون همسر و فرزند داری هرگز من و مادرم راضی نیستیم بخاطر ما زندگیت بهم بریزد.
    پدرم متاسفانه با خوشبختانه پسر نیستم که مانند هنرپیشه های بعضی از فیلمهای فارسی قبل از انقلاب بگویم پدری که مادرم را در بدترین شرایط رها کرد و رفت پدر من نیست.چه بخواهم و چه نخواهم خون شما در رگهایم جاری است و نام شما در شناسنامه ام قید شده است.
    خاطرات مادرم گواهی میدهند که هنوز که هنوز است شما را دوست دارد و با خاطرات شیرین همان دو سال زندگی پنهانی با شما زندگی کرده.شک ندارم اگر میدانستید او بچه ای از شما در شکم دارد هرگز رهایش نمیکردید یا لااقل قضیه با اینکه هست تفاوت میکرد.
    او بخاطر حفظ آبروی شما دم فرو بست.تا یکی دو ماه پیش حتی من نمیدانستم پدرم کیست و هویتم چیست.
    پدر عزیزم
    مادر اکنون بیمار و در بیمارستان فیروگر بستری است.شاید با دیدن شما معجزه شود و عشق باعث بهبودی او گردد.شماره تلفن خود را در زیر نوشته منتظر جواب هستم.
    دخترت رها 76/6/1

    نامه دوم را به آخرین برگ الصاق کردم و روز بعد با اینکه استراحت داشتم به فرودگاه رفتم.خوشبختانه همان روز نوبت پرواز لندن بود.به کمک بهناز سراغ اکبر بیگدلی یکی ازمهمانداران مرد که پرواز خارجی داشت رفتم.وقتی قضیه را برایش شرح دادم با کمال میل قبول کرد دفترچه را که در پاکتی سربسته بود به هر نحو و هر چقدر مشکل به پدرم برساند.میگفت محله کنزینگتون را کاملا میشناسد و حتی بمن اطمینان داد که خواهرزاده اش سالها ساکن لندن است و پیدا کردن نشانی پدرم برایش کار مشکلی نیست.هیچ چیز نمیتوانست تا این حد مرا خوشحال کند.فقط از او خواهش کردم نامی از من نبرد و بگوید کتابچه را یکی از دوستانش به نام محمد اسدی برایش فرستاده.
    آقای بیگدلی مرا خیلی خوشحال کرد.تا ساعت یک که پرواز داشت در فرودگاه ماندم و بعد بخانه برگشتم.به شرکت مسعود زنگ زدم که فردا یا پس فردا کتابچه بدست پدرم میرسد و بیاد منتظر عکس العمل او باشیم.همسایه ها همه میدانستند مادرم بیمار است.جویای سلامتی او شدند.همسر سرهنگ که روزهای نخست بمن مشکوک شده بود و میپنداشت که مسعود غریبه است پی به اشتباه خود برده بود و معذرت خواست و هنوز درصدد بود که توجه مرا نسبت به برادرزاده اش جلب کند.میگفت هرکاری از دستشان بر می آید کوتاهی نمیکنند.چون از شب گذشته چیزی نخورده بودم گلویم خشک شده بود.با چای و مقداری بیسکویت و شیرینی دهانم را که از تلخی به قول معروف مانند زهرمار شده بود تازه کردم.دلم نمیخواست به بیمارستان بروم و مادرم را با آن حال نزار ببینم برای اینکه کمتر غصه بخورم سراغ یادداشتهای پراکنده مادرم رفتم از بین آنهمه اشعار و جملات پر معنی این شعر تا مغز استخوانم را سوزاند
    یک روز در این دایره از ما خبری نیست
    زیر قافله رفته نشان و اثری نیست
    تا لذت پرواز پرستو نکند فاش
    در دشت رهایی خبر از بال و پری نیست
    اشکم روی دفترچه میچکید .رفته رفته به هق هق افتادم و تا میتوانستم گریه کردم و در همان حال سر به اسمان بردم و از خدا خواستم مادرم را شفا دهد.
    چه بگویم نمیدانم.بعد از ظهر آنروز به بیمارستان رفتم.برخلاف انتظار مادرم روی تخت نشسته بود و بنظرمیرسید حالش خیلی بهتر است.خیلی خوشحال شدم .دستانم را دور گردنش انداختم.صورتش را که پوست و استخوان شده بود بوسیدم و گفتم:داری خوب میشی مامان خدا را شکر خدا را شکر.
    وقتی گفتم برای پدرم نامه نوشتم و کپی دفترچه خاطراتش را برای او فرستادم و امکان دارد تا فردا به او برسد و احتمال دارد به تهران بیاید برق خوشحالی را در چشمانش دیدم.آهی کشید و گفت:همین که تو رو به اون بسپارم خیالم راحت میشه.
    انگار نه انگار که او بیمار است و کاری از پزشکان بر نمی اید.گفتم:چرا منو به اون بسپاری؟شاید همگی با هم بریم لندن.مگه از من سیر شدی مامان؟مادرم سری تکان داد و گفت:عجب دنیای بی وفایی...
    آهی کشید و اشاره کرد پشتی تختش را بخوابانم.آنچه گفت انجام دادم.در حالیکه دراز کشیده بود پرسید:کی دفترچه رو برای سیاوش فرستادی؟
    گفتم:دیروز یکی از همکارانم که پرواز لندن داشت.دفترچه رو برد.میدونی اسم شرکت خودشو تو لندن چی گذاشته؟شاید باور نکنی سوالو یعنی پرستو.
    مادرم نیم خیز شد.چشمانش برق زد و گفت:یعنی اونهم منو فراموش نکرده؟
    گفتم:اگه فراموشت کرده بود اشم شرکتشو پرستو نمیذاشت.این همه اسم اسم پرستو روی یه شرکت؟همه اینا علامت اینه که همیشه شما رو بخاطر داشته حالا چرا یادی از شما نکرده حتما معذوریت داشته.
    اگر بگویم مادرم فراموش کرده بود که درد دارد و بیمار و ضعیف و رنجور است سخن به دروغ نگفته ام حتی پرستاران تعجب کرده بودند.در حالیکه مشغول گفتگو بودم مادر الهام برای چندمین بار به دیدن مادرم آمد و وقتی او را سرحال دید بی اندازه خوشحال شد.الهام هم تعجب کرده بود.طولی نکشید که سر و کله مسعود هم پیدا شد.از اینکه میدید مادر میخندد خوشحال شد.مانند همیشه صورت یکدیگر را بوسیدند.با اینکه دلواپس بودم از آنروز کمی خوشحال شدیم وامیدی در دلمان جرقه زد.مادر الهام میگفت شک ندارد که مادرم شفا پیدا میکند.تا ساعت 5 بعدازظهر در بیمارستان بودیم.البته زودتر از ما الهام و مادرش بیمارستان را ترک کرده بودند.هنگامیکه از بیمارستان خارج میشدیم با پیمان در راه پله ها سینه به سینه شدیم.جویای حال مادرم شد تشکر کردم.قصد او دیدن من و ابراز محبت بود و اینکه ثابت کند دوستم دارم .چون مادرم بر اثر داروهای خواب آور بیحال شده بود سراغ او نرفت.به اتفاق برگشتیم چنان احساس غربت و تنهایی و دلتنگی میکردم که دلم میخواست با پیمان باشم.به مسعود گفتم با زیبا تماس بگیرد و اگر امکانش باشد همگی با هم باشیم.بعد از چند لحظه مسعود گفت:اگر من از او دعوت کنم مادرم راحت تر رضایت میدهد.از تلفن عمومی بیمارستان با مادرم زیبا صحبت کردم.خودم را معرفی کردم و بعد از سلام و علیک و احوالپرسی سراغ زیبا را گرفتم.خواهش کردم اجازه بدهد زیبا شام را با من و مسعود باشد.بنده خدا حرفی نداشت.او هم جویای حال مادرم شد.گفتم غیر از دعا کاری از دستمان بر نمی آید.وقتی گوشی به زیبا رسید او را در جریان گذاشتم.وعده گذاشتیم سر ساعت او را سر کوچه شان سوار کنیم رنوی مسعود در کوچه پشت بیمارستان پارک کردیم و با پراید پیمان سراغ زیبا رفتیم.منتظر بود.من جلو کنار پیمان نشستم و با پراید پیمان سراغ زیبا رفتیم.منتظر بود من جلو کنار پیمان نشستم و زیبا و مسعود روی صندلی عقب نشستند.با اینکه قلب هر چهار نفرمان لبریز از عشق و دلدادگی بود اما افسوس که موجی از غم بخاطر بیماری مادرم روی سرمان سایه افکنده بود و انطور که باید سرخوش از باده عشق نبودیم.در عین حال وجود پیمان برای من و وجود

    آخر ص 480


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #48
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    زیبا برای مسعود بی تاثیر نبود.
    شام را در فرحزاد خوردیم. خودم را گول می زدم که مادرم خوب می شود تا بلکه کمی اسوده خاطر باشم. از مدتها پیش تنها شبی که توانستم تا حدودی با اشتها شام بخورم ان شب بود. پیمان که از همه ما بزرگتر بود و مطالعه بیشتری داشت برای اینکه به من و مسعود دلداری بدهد گفت زندگی بیش از سه برگ شناسنامه نیس. برگ اول تولد و نام که دست خودمان نیست. برگ دوم عشق و ازدواج و تولد نسل که به اراده ما بستگی دارد و برگ اخر مرگ که ان هم به اختیار ما نیست. پس همین صفحه که به ما مربوط است زندگی نام دارد. پس مسایلی که به ما ربطی ندارد و تا دنیا بوده همین بوده و هس غصه ندارد. هر چه سعی کردم نتوانستم جلوی اشکم را که به زور داشت از لابه لای مژه های روی صورتم می غلتید بگیرم، اما گریه و خنده را در هم آمیختیم. آنچه پیمان گفته بود تایید کردم وو گفتم: اما سرنوشت مادرم با بقیه متفاوته، اگه شوهرش پدر من یا پدر مسعود کنارش بودن، اگه اون همه رنج و مشقت نمی کشید، اگه...
    پیمان میان حرفم امد و گفت: هر کس خیال می کنه سرگذشت اون و انچه بر اون گذشته مشکل تر بوده، اما نه. سراغ هر کسی بری بالاخره غمی داشته و داره. به عقیده من زندگی یعنی همین سرنوشتهای متفاوت. اگه همه زندگیها و سرنوشتها یکسان بودن مثل ماشین می شدیم، بدون احساس و عاطفه زندگی لذت نداشت. نگرانی و غم و اضطراب و ترس هست که اسودگی خاطر معنی و ممفهوم پیدا می کنه.
    ان شب هم شبی بود. از یک سو قلب و روحم دلواپس مادرم بود و از سوی دیگر از اینکه پیمان را دوست داشتم و برادرم در کنارم بود و به زودی قرار بود با پدرم روبه رو شوم خوشحال بودم. از ده شب گذشته بود که مسعود و زیبا را به کوچه ای که اتومبیل او پارک شده بود رساندیم. پیمان مرا به اپارتمان فرمانیه رساند و هنگام خداحافظی برای چندمین بار مرا دعوت به بردباری کرد.
    روز بعد پرواز داشتم. طبق برنامه اقای بیگدلی دو روز دیگر برمی گشت. ان روز به نظرم خیلی کندی گذشت. به محض اینکه با او رو به رو شدم از شدت هیجان ادب را از یاد برده و سلام نکرده با حالتی شتابزده پرسیدم: چی شد؟
    آقای بیگدلی گفت که دوباره به سرکت سوالو مراجعه کرده و بالاخره کتابچه را به کسی داده که خودش را سیاوش پور حسینی معرفی کرده. چیزی نمانده بود از شدت خوشحالی به دست و پای اقای بیگدلی بوسه بزنم. شک نداشتم پدرم تلفنی با من نماس می گیرد، اگر شب نبود سری به مادرم که دوباره حالش وخیم شده بود می زدم. به خانه برگشتم مسعود قبل از من دم در منتظر بود. داخل اارتمان شدیم. در انتظار تلفن لحظه شماری می کردم. رفته رفته انتظار طولانی می شد و کم کم داشتم ناامید می شدم. بالاخره یکی از شبهای اوایل شهریور من و مسعود از هر دری مشغول صحبت بودیم و گاهی به نکاتی از یادداشتهای پراکنده مادرم اشاره می کردیم و در عین حال در انتظار تلفن بودیم، انتظار به سر آمد. چند دقیقه از نیمه شب گذشته بود. با زنگ تلفن چنان با عجله خودم را به گوشی رساندم که ساختمان تکان خورد. تا گوشی را برداشتم و صدای مردی را شنیدم که می گفت: الو، خانم رها پورحسینی؟
    بدون اینکه شک کنم گفتم: پدر، تو هستی؟
    وای که چه حالی بودم. وقتی جواب مثبت داد، چند لحظه هر دو سکوت کردیم. سپس گریه بود. و بعد رفته رفته سلام و احوالپرسی. مسعود هیجان زده تر از من قدم می زد.پدر گفت: به افسانه بیشتر شبیه است، یعنی تو دختر من هستی؟
    گفتم: بله، پدر. مادرم می گه قد بلند و تا حدودی ترکیب صورتم به شما رفته.
    - پرستو چی شده؟
    - تو بیمارستان بستریه.
    هر چه سعی کردم گریه نکنم نتوانستم. پدرم گفت قصه او را دو سه بار خوانده. گفت که نمی دانسته بعد از رفتنش مادرم حامله شده. گفت ای کاش می دانستم و مقصر بوده. گفت: باید هم تو و پرستو منو سرزنش کنین و اگه امکان داره منو ببخشین.
    گفتم: مادرم چشم انتظاره.
    پدرم گفتک درصدد تشریفات اداری و گذرنامه و راست و ریس کردن کارهای شرکت است و هر چه زودتر خودش را به تهران می رساند.
    گفتم: پدر عزیزم که هنوز شما رو ندیدم. دلم می خواد عجله کنین.
    - عجله من بیشتره.
    - از همسر و بچه هاتون بگین.
    - کدام همسر؟ ده ساله از هم جدا شدیم. با پسرم که بیست و دو سال داره زندگی می کنم. در واقع شرکت منو اداره می کنه و مادرش که از اول جوانی مادر خدابیاورزم اون رو به من تحمیل کرد با دخترم در کاناداست. داستان من از داستان پرستو مفصل تره.
    - مثل اینکه هنوز مادرم رو دوست دارین؟
    - از کجا می دونی؟
    - همین که اسم اون رو روی شرکتتون گذاشتین.
    - بله. هیچ وقت فراموشش نکردم. حالا بگو حالش چطوره؟ می تونم باهاش صحبت کنم؟
    - بستریه. فقط امیدمون به خداست.
    - مطمئن باش اون رو با خودم می یارم لندن. حاضرم هر چی دارم به پایش بریزم. تو بهترین بیمارستان بستری اش می کنم. فقط خودتون رو زود برسونید.
    - سعی می کنم. هر شب به تو زنگ می زنم. همین ساعت چطوره؟
    - خیلی خوبه. الان اینجا نزدیک یک نیمه شبه.
    - ساعت نه و نیمه. تازه از شرکت برگشتم. سروش پسرم داره قصه پر درد و رنج پرستو رو می خونه و سرش رو تکون می ده...
    خلاصه کلی حرف زدیم. بعد از تلفن پدرم گویی از سفری دور برگشته یا خواب دیده بودم. باورم نمی شد که با پدرم که ارزو داشتم روزی فقط بدانم کیست و کجاست و گفتگو کرده باشم. مسعود هم خوشحال بود. فردای ان شب حالتم با روزهای دیگر تفاوت داشت.
    در انتظار پدری بودم که ندیده بودمش. بعد از پرواز جریان را به پیمان گفتم. به اتفاق به بیمارستان رفتیم. الهام را در جریان گذاشتم و گفتم به زودی پدرم به ایران می آید. مادرم در حالت عادی نبود. بی امان سرفه می کرد و از شدت تب هذیان می گفت.
    گفتم: دیشب تلفنی با پدر حرف زدم.
    خیلی سعی کرد متوجه شود چه می گویم. کمی به خودش امد. حتی پرسید: سیاوش چی گفت: گفت تو گفته در باغ لواسان منتظر منه؟ باغ لواسان؟ آن حاج آقا...؟
    هذیان گفتن او خیلی مرا نگران کرده بود. اکسیژن در بینی داشت. در این مدت هرگز او را بدون سرم ندیده بودم. کاری از من برنمی آمد. دیگر اشکی هم در چشم نداشتم که گریه کنم. امیدم کاملا از او قطع شده بود و خودم را بدون مادر می پنداشتم. به زبان اسان است. جمله ای که بتوانم درونم را وصف کنم ندارم. کرخ شده و بی اراده بودم. مسعود هم که امکان نداشت هر روز به مادر سر نزد از راه رسید. حالت او هم کم از من نداشت، اما تفاوتش در این بود که بالاخره من همه سالهای عمرم را با مادرم زندگی کرده و در دامنش رشد کرده بودم و مسعود فقط چند خاطره مبهم از دوران کودکی اش را با مادر به خاطر داشت.
    با پیمان خداحافظی کردم. به اتفاق مسعود عازم خانه شدیم. سر راه مقداری سوسیس و کالباس و نوشابه خریدیم که گرسنه نمانیم. مسعود به خاطر اینکه مرا دلداری دهد یا اقعا از سر اعتقاد گفت: خیلی ها بودن که سرطان داشتند و تا دم دمای مرگ رفتن، اما شفا یافتن.
    پدر مسعود هم گاهی زنگ می زد و می پرسید اگر کم و کسری داریم یا نه. پیشنهاد هم کرده بود او را به مشهد ببریم. به هر حال از این گفتگوها زیاد بود. شب بعد هم پدر زنگ زد بالاخره وقتی یک شی گفت که فردا ساعت هشت صبح فرودگاه هیترو لندن را به سمت فرودگاه مهراباد ترک می کند، از خوشحالی بیماری مادرم را فراموش کردم. ان شب تا سبح از شوق دیدار پدر دیده بر هم ننهادم. در حالی که مسعود در خواب خوشی بود.
    با محاسبات ساعت اروپا با ایران حدود ساعت 4 بعدازظهر لندن به ایران می رسید. چون پرواز داشتم یکی از همکاران جای خالی مرا پر کرد. از صبح در انتظار پدر لحظه شماری می کردم و هر ساعت هم با بیمارستان تماس می گرفتم و حال مادرم را می پرسیدم. گویی دستگاه کنترل ضربات قلب و تنفس به او وصل کرده بودند که از مانیتور به صورت منحنی دیده می شد. وای که چقدر انتظار مشکل بود. در محوطه ورودی باند و جایگاه پیاده شدن مسافران پرواز خارجی از اتوبوس در انتظار پدر بودم. او را نمی شناختم او هم مرا نمی شناخت. از قبل روی مقوای سفید رنگی نوشته بودم مهندس پورحسینی. روبه روی مسافرین که از اتوبوس پساده می شدند ایستادم. همه وجودم هیجان بود، حالتم طوری بود که یکی از ماموران کنترل به حالت نامتعادل من پی برد و نوشته را از دستم گرفت و به مسافران زن و مرد نشان داد. ناگهان بی اختیار نگاهم به مردی افتاد که گامهایش تندتر بود. با وصفی که مادرم از او کرده بود حدس زدم باید پدرم باشد. خودم را به رساندم و گفتم: آقای پورحسینی؟
    گفت: بله، تو...رها!
    یکدیگر را در اغوش گرفتیم. اشک شوق و هیجان ما برای مسافران و ماموران تماشایی بود. چندین بار گفتم: بابا، تویی؟ تویی؟
    هرگز ندیده بودم مردی این طور اشک بریزد. مدام اشکش را پاک می کرد و حال مادرم را می پرسید. در مدتی که منتظر چمدان و ساکش شدیم، نگاه از هم برنمی داشتیم. می گفت: چرا،چرا، چرا؟
    می گفت هرگز گمان نمی کرده من در دنیا وجود داشته باشم. می گفت حدس می زده مادرم به خاطر پسرش با شوهرش آشتی کرده است. به هر حال ساک و چمدان را روی چرخ دستی گذاشتیم و از سالن خارج شدیم. بنا به قرار قبلی پیمان و مسعود منتظرمان بودند. آنها هیجان زده به سمت ما دویدند. مسعود را برادرم و پیمان را نامزدم معرفی کردم. صورت یکدیگر را بوسیدند و اظهار خوشوقتی کردند. پدرم بعد از مرگ پدرش یعنی پانزده سال پیش به ایران نیامده بود. کمی بهت زده به نظر می رسید. از ما خواست یکسره به بیمارستان برویم. تاکید می کرد که باید اول پرستو را ببیند. پیمان با تلفن دستیش با مطب الهام تماس گرفت . گوشی را از پیمان گرفتن تا او را در جریان بگذارم گفت تا ده دقیقه دیگر خودش را به بیمارستان می رساند. چون می خواهد لحظه دیدار مادرم و پدرم را بعد از بیست و دو سه سال ببیند.
    وای که چه حالی داشتیم. وقتی وارد بخش شدیم، الهام به استقبال دوید، اما ناراحت بود. خودش را معرفی کرد. پرستاران حالت مشوشی داشتند. بالاخره وارد اتاق شدیم. مادرم در حال جان دادن بود. صفحه مانیتور حال مادر را با خط منحنی نشان می داد. مادرم با شنیدن صدای سیاوش مه می گفت: پرستو، پرستو. منم سیاوش.
    چشمانش را باز کرد. به او خیره شد. کاملا مشخص بود که می خواهد حرف بزند، اما صدایی از حنجره اش بیرون نمی آمد. از گوشه چشمانش اشک مثل باران سرازیر شده. گویی هرچه در دیده اب داشت جمع کرده بود که نثار کسی کند که هنوز دوستش داشت. حتی قادر نبود سرش را تکان دهد. صدای بوق مانیتور عوض شد. خطوط منحنی به خط مستقیم تبدیل شدند و صدای مانیتور کم کم به صوتی ممتد درآمد و دستان مادرم از دو سوی تخت آویزان شدند و کاغذی تا شده که در دست داشت به زمین افتاد. کاغذ را برداشتم. نوشته بود:

    تا دیده باز شد به جهانم، جهان گذشت
    تیر شهاب خاطره ها از کمان گذشت
    تا خواستم به مدرسه عشق رو کنم
    دوران درس و مرحله امتحان گذشت
    بدنامی حیات دو روزی نبود بیش
    آن هم که با تو بگویم چه سان گذشت
    یک روز صرف بستن دل شد به این و آن
    روز دگر به کندن دل زین و آن گذشت


    1382/6/12
    حسن کریم پور - کرج

    پایان
    منبع : نودوهشتیا


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 5 از 5 نخستنخست 12345

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/