صفحه 5 از 8 نخستنخست 12345678 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 41 تا 50 , از مجموع 79

موضوع: !! رمـــــــــــــان زیبـــــای مستانه عشق !!

  1. #41
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    دیگه اما نداره!من شما تعجب میکنم زن عمو که میخواهید دست به چنین کاري بزنید.لاقل به بچه ها فکر کنید.
    _جاي دوري نمیریم.همین جا در تهران زیر سایه تون هستیم.
    _هیچ فرقی نمیکنه.من نمیدونستم ما آنقدر در مهمون نوازي کوتاهی کردیم که...
    _تو رو خدا این حرف ها رو نزنید آقا شهرام.ما به حد کافی شرمنده هستیم.

    رتش من هم احساس سر افکندگی میکردم چرا که همه خرج و مخارج من و بهزاد به عهده او بود
    .این بود که سر بسته به
    مادر گفتم دیگر ادامه تحصیل نخواهم داد که تنها یک سال تا گرفتن دیپلم باقی بود،تابستان آن سال بنا به میل مادر به
    دیدن دائیام در تبریز رفتیم.استقبال دائی البته استقبال گرمی بود اما روي سخنش در لفافه با پدرم بود و از سرزنش او نزد
    مادر مضایقه نمیکرد.
    _چنین بی عقلی اگر از یک جوان ناپخته سر میزد میگفتیم بی تجربه است اما ابراهیم که بچه نبود.چرا باید آنقدر بی احتیاط
    قدم بر میدشت؟نباید فکر تو و بچه ها رو میکرد؟

    _
    کاري است که شده داداش.آبی رو که ریخته میشه جمع کرد؟
    از اینکه دائی آنچنان بی رحمانه دباره پدر صحبت میکرد ناراحت بودم اما به احترام مادر چیزي نمیگفتم و فقط گوش
    میدادم.پس از یک هفته اقامت در تبریز به اصرار پسر عمویم اسباب هایمان را از منزل دائی برگرفته و دوباره راهی تهران
    شدیم.البته دائی و زن داییم از احترام مضایقه نداشتند اما بی پرده بگویم آنقدر که از یک هفته بر من دیر گذشت،آن چند
    ماهی که منزل عمویم بودیم،دیر نگذشت.در پایان یک هفته اسباب هایمان را بار خاور کردیم و براي همیشه راهی تهران
    شدیم و حتی تعارف خشک و خالی از جانب دائی براي بیشتر ماندن نشنیدیم.

    به هر حال با حالی دگرگون از زادگاهمان به تهران برگشتیم و چون همیشه با استقبال گرم زن عمو و پسرش مواجه
    شدیم
    .تابستان آن سال واقعا به یاد ماندنی بود.شهرام ما را به شمال برد.پنج شنبه هر هفته براي تفریح و عوض کردن آب و
    هوا به نقطه اي خوش آب و هوا در خارج از شاه میبرد.طی همان تعطیلات سه ماهه بود که من براي پر کردم اوقات فراغت و از
    سر علاقه از زن عموي هنرمندم فنون خیاطی را فرا گرفتم و به بخشی از خواسته هاي مادرم جامعه عمل پوشندم.

    وقتی تعطیلات به پایان رسید و پاییز از راه رسید،تصمیمم را در میان حیرت سایرین به زبان آوردم،در حالی که در آن جمع
    تنها مادر بود که از قبل در جریان قرار داشت
    .زن عمو حیرت زده و پسر عمویم ناباورانه به صورتم خیره شدند.زن عمو گفت:


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #42
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض




    آخه سیمین جون ،تو فقط یک سال از درست مونده.حیف نیست؟
    بهزاد گفت:
    _مگه تو نبودي که منو از ترك تحصیل منصرف کردي،حالا خودت...

    جمله اش را بریده و با قاطعیت گفتم
    :
    _مال من فرق میکنه.

    پسر عمویم که تا آن لحظه ساکت مانده بود با سردي آشکري گفت
    :
    _میشه بفرماید مال شما چه فرقی داره؟فرقش اینه که دل آدم بیشتر میسوزه؟

    _
    شما در شرایط من نیستید که بدونید براي چی این تصمیم رو گرفتم.

    او با جدیت گفت
    :
    _اگر شما اراده کنید در جریان قرار میگیریم.

    سکوت عجیبی بر جمع حاکم شد و او قبل از اینکه من چیزي بگویم گفت
    :_با اجازه زن عمو میخوام چند لحظه باهات حرف
    بزنم.

    قلبم فرو ریخت و به گمانم صورتم سرخ شد
    .اما با آرامشی تصنعی همانطور بر جا باقی ماندم.تا آن روز آنطور مخاطبش قرار
    نگرفته بودم.مادر گفت:
    _اجئزه ما هم دست شمس شهرام خان.

    من همانطور بر جا میخ کوب بودم و او مقابلم ایستاده بود
    .مادر آرام گفت:
    _بلند شو مادر جون.

    به زحمت از جا برخاسته و با او در بیرون رفتن از ساختمان همراه شدم
    .او روي یکی از صندلیهاي آلاچیق قرار گرفت و مرا به
    نشستن دعوت نمود و من مقابلش نشستم و سر به زیر افکندم.

    او بی مقدمه در حال بر انداز کردنم گفت
    :
    _خیال میکردم آدم خوش قولی هستی.

    به ظاهر خونسرد گفتم
    :


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #43
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض




    چی باعث شده که فکر کنید بد قولم؟
    با آهنگی تحکم آمیز گفت:
    _دوست دارم وقتی باهات حرف میزنم به حسابم بیاري و لااقل نگاهم کنی.

    چشمانم از روي میز در امتداد گردنش حرکت کرد و روي صورتش ثابت شد
    .پرسید:
    _جریان چیه؟

    _
    مربوط به چیزي یا کسی نیست.خودم تصمیم گرفتم.شاید از سر بی علاقگی.
    _آخه چرا؟انتظار داري باور کنم علاقه اي به درس نداري؟

    _
    چه دلیلی داره دروغ بگم؟

    _
    شاید معذب بودن.
    _با کی یا چی؟

    _
    نمیدونم.یعنی مطمئن نیستم.
    _ضرورتی نداره که خودتون رو دل مشغول این جریان کنید.دلیلش همونه که گفتم.
    _نه نیست،من فرق محصل بی علاقه و علاقه ماند رو میفهمم.محصل بی علاقه کسی نیست که فقط یک سال به پایان درسش
    مونده ترك تحصیل کنه.سیمین من بچه نیستم.
    _من هم چنین حرفی نزدم.

    محکم گفت
    :
    _لازم نیست به زبون بیاري.شکر خدا آنقدر به ظاهر نشون میدي که لازم نباشه زحمت بکشی.
    _من از شما به خاطر همه محبت ها و توجهتان ممنونم اما...

    عصبی از جا برخاست و گفت
    :
    _من نمیخوام از من تشکر کنی.براي اینکه کار اضافه اي نکردم.فکر نمیکنی با هر بار تشکر کردن غرور منو جریحه دار
    میکنی؟

    _
    شما چطور؟فکر نمیکنید با این همه محبت بی پایان ما رو روز به روز شرمنده تر میکنید؟




    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #44
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض




    مگه من اعتراضی دارم؟

    _
    اما وظیف هاي هم ندارید.
    _سیمین،بعضی چی زها ربطی به وظیفه و محبت نداره.

    مقصودش رو نمیفهمیدم اما حس میکردم به احساسش نزدیکم
    .آرام گفت:
    _تو باید درست رو ادامه بدي و این فقط خواسته من نیست.عمو هم همینو میخواست.خیال نکن دارم دست روي نقطه
    ضعفت میذارم اما این عین واقعیته.
    _براي جبران این یک سال فرصت زیادي دارم.
    _نه تو باید ادامه بدي.

    از قاتعیتش شگفت زده شدم
    .
    _تو الگوي برادرت هم هستی و نباید این رو از یاد ببري.
    _اون نباید خودش رو با من مقایسه کنه.
    _اما گاهی مرتکب این اشتباه میشه.
    _فقط براي همین گفتید بد قولم؟
    صد بار مردم و زنده شدم تا جواب داد:
    _نه،خودت به یاد نمیاري؟

    _
    به یاد ندارم قولی به شما داده باشم...
    _چرا دادي.خوب فکر کن.همون شعبی که من و مادرت از دادگاه عمو برگشتیم و تو ناراحت بودي...

    یا آن شب در ذهنم زنده شد و خواسته اش در مغزم پیچید
    :
    _قول بده مثل دو تا دوست باشیم و هر خسته اي داري صادقانه بگو.

    انگار از جمله بر پیشانیام نقش بسته بود که با لبخندي پر معنا گفت
    :
    _دیدي بد قولی کردي؟
    سر به زیر افکنده و گفتم:



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #45
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض




    _
    اینو به حساب بد قولی نذارید...
    _پس به حساب چی بذارم؟لابد به حساب خوش قولی؟
    خنده ام گرفت.او هم خندید.با لحنی صمیمی گفت:
    _امسال سال سرنوشت سازیه.اینو خودت هم میدونی.پس با جدیت درس بخون و به آینده امیدوار باش.


    با لحنی شوخ پرسیدم
    :
    _این یک تقاضاست یا دوباره دارید از من اقرار میگیرید؟
    خندید و گفت:
    _به نظر تو به چی شبیهه؟
    جوابش را ندادم و به لبخندي صمیمی اکتفا کردم.چگونه بود که تا آن درجه محصورش بودم؟تنها عاشقان میدانند.چرا که از
    اسرار عشق سر نهادن به خواستههاي محبوب است.

    وقتی زمستان از راه رسید و طبیعت جامعه سفید برف به تن کرد،تهران چهره دیگري به خود گرفت
    .بهمن ماه آن سال براي
    من دنیایی از غم و غصه بود .چرا که زن عمو به اصرار،پسر عمویم را به ازدواج با دختر یکی از اقوام خود ترغیب نمود و بدین
    وسیله اندوه سنگینی بر قلبم نشاند.دختري که قرار بود با شهرام ازدواج کند،بیست و سه سلهبود و به زودي از دانشگاه فارغ
    التحصیل میشد.زن عمو با مادرم به خواستگاري رفت و من با گوش هاي خودم از مادرم شنیدم که دختر زیبا و نجیب و با
    اصالتی است.

    بن بست آرزوهی دور و درازي که تا ابد در دلم میماند،علی الخصوص که شهرام سر انجام به خواست مادرش گردن نهاده و به
    او براي گذاشتن قرار بله برون،اختیار داد
    .خدایا چه شعبی بود،انگار به صبح نمیرسید و اش هاي من تمامی نداشت.شب بله
    برون درسم را بهانه کرده و به بقیه گفتم که نمیتوانام آ نها را هم راهی کنم.مادر کوشید بهزاد را براي ماندن نزد من متقاعد
    کند و چون نتوانست با اکراه به تنها ماندن من در خانه تن داد.زن عمو از شادي در پوست خود نمیگنجید و به محض دیدن
    شهرام در کت و شلواري که به تازگی دوخته بود با نگاهی پر غرور،از فرط شادي اشک ریخت.گریه او بغض مرا تحریک نمود و
    من که قادر به کنترل احساسات خود نبودام،آرام بدون آنکه جلب توجه کنم به اتاقم رفتم و از آنجا به آواي شادي آنها گوش



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #46
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض




    سپردم
    .شنیدم که از مادر سراغ مرا میگیرد.دوباره گرفتار تپش قلب شدم و گریه

    _
    والا منم خیلی بهش گفتم،اما میگه نمیتونه بیاد.

    قلبم فرو ریخت
    .آهنگ کلامش عجول و عصبی بود.
    _آخه این طوري که نمیشه.الان کجاست؟

    _
    والا تا حالا که اینجا بود.حتما رفته بالا.
    _با اجازه تون میرم سراغش.

    نفس در سین هام ایستاد و براي لحظاتی بر جا میخ کوب شدم
    .با عجله اشک از گونه زدوده و یکی از کتاب هایم را در دست
    گرفتم.دستانم میلرزید و اشک مانع از دیدنم میشد.حالا مقابل اتاقم بود و به در ضربه میزد.با آهنگی لرزان گفتم:
    _بفرمایید.

    در روي پاشنه چرخید و چهره او نمایان شد
    .با دیدنش از جا برخاسته و به هم خیره شدیم.چقدر برازنده و متین به نظر
    میرسید.حس کردم از حسادت دارم خفه میشوم.ابروانش در هم گره خورد و گفت:
    _چرا حاضر نشدي؟

    _
    معذرت میخوام من قبلا به مادر و زن عمو...
    _خواسته ات رو تکرار نکن.

    صدایش محکم و رنجیده بود
    .آنقدر که بغض مرا سنگین تر نمود.
    _تو چرا با خودت و بقیه اینجوري میکنی؟
    با صدایی بغض آلود گفتم:
    _دلیل منطقی و قابل قبولی دارم.
    _و اون چیه؟

    _
    فردا...باید نیمی از کتاب رو کنفرانس بدام.

    دلم میخواست فریاد کنم چرا آنقدر خودخواهی،اما نتوانستم و لب به دندان گرفتم
    .قطرات اشک به مژه هایم رسیده بود و من
    میدانستم دیر یا زود با گونه هایم خواهند غلتید.براي گریز از رسوایی پشت به او کردم.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #47
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض




    میدونم در شرایطی که عمو داره نباید این طوري میشد،ولی مادرم...خوب شاید...

    چرا ناراهتی مرا چیز دیگري تعبیر میکرد؟گری هام شدت گرفت و شانه هایم لرزید
    .
    _اگر امشب آمادگی شرکت ندارید میتونیم به وقت دیگ هاي موکولش کنیم.راستش خود من هم...

    با آهنگی لرزان گفتم
    :
    _نه خواهش میکنم شما برید.
    _آخه انطوري درست نیست.
    _خواهش میکنم معتل نکیند.اونا منتظران.
    _حتی نمیخواي بهم تبریک بگی؟

    _
    معذرت میخوام.فراموش کردم.حالا میگم.امیدوارم خوشبخت باشید.

    با آهنگی شوخ گفت
    :
    _یینتوري ؟لااقل به طرفم برگرد.اینجوري خیال میکنم دارم اشتباه میشنوم.

    تاب نگریستن به صورتش را نداشتم اما ناچار بودم برگردم
    .خواستم تبریک بگویم اما نتوانستم و به جاي آن اشک
    ریختم.لبخند بر کبش خشکید و به چهره ام دقیق تر شد.گویی به دبال چیزي میگشت.او براي اولین بار چانه ام را بالا گرفته و
    به صورتم خیره شد و منص ادیش را مثل صداي نرم بعد شنیدم:
    _چی شده؟چرا انقدر گریه کردي؟
    به دروغ گفتم:
    _سرما خردم.

    سرم را به طرف چپ گردند
    .خواستم از او فاصله بگیرم که شانه هایم را محکم به دست گرفت و گفت:
    _فقط این نیست.

    قلبم به شدت میتپید و شان ه هایم میلرزید،گویی همه وزنش بر دوشم بود
    .اگر ادامه میداد بی گمان رسوا میشودم.عصبی
    گفتم:
    _بسیار خوب!تبریک میگم.حالا راضی شودي؟



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #48
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض




    مقابل پایم نشست و با حالتی که براي اولین بار در او میدیدم گفت
    :
    _سیمین،درست میگم نه؟!


    غرورم بیشتر از آن بود که با خواهش او ترك بردارد
    .دانه هاي درشت عرق بر پیشانی هر دویمان میرقصید.
    _همه این سوال جواب ها براي اینه که من نمیام؟اگه علی رغم میلم بیام راضی میشین؟

    _
    سیمین،تو دختر دروغ گویی نیستی و نمیتونی تظاهر کنی.پس بگو!
    _چی رو بگم؟
    اشک دوباره سرازیر شد.همان لهزره زن عمو او را براي رفتن فرا خند اما او بی توجه به صورتم چشم دوخته بود.گفتم:
    _شما باید برید.
    _نه سیمین.من اشتباه نمیکنم.این اشک ها دلیلی بر مدعاي مانند.مطمئن باش تا نفهمم از این اتاق بیرون نمیرم.

    داشتم رسوا میشودم و این چیزي نبود که میخواستم
    .از جا برخاسته و گفتم:
    _اگر فقط چند لحظه پائین باشید حاضر میشم.

    مقابلم ایستاد
    .
    _سیمین!

    دلم میخواست با همان آهنگ مرا تا آباد مینامید
    .قلبم از لرزش کلامش لرزید.در کمد لباسام را باز کردم.با گام هایی سریع به
    طرفم آمد و مچ دستم را به دست گرفت.
    _سیمین تو یه چیزیت هست.
    _من طوریم نیست.
    _به جان عمو قسم میخورم که دروغ میگی.

    عصبی گفتم
    :
    _چرا دست از سرم بر نمیدارید؟من که دارم مطابق میل شما عمل میکنم.

    بر فشار روي مچ دستم افزود
    .اما اعتراضی نکردم.نگاهش هم سرد و آهنین بود.گری هام شدت گرفت.
    _شما چی رو میخواهید از من بشنوید؟مگه اصلا من براتو اهمیت دارم؟


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #49
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض




    گویی جملاتم آب سرد بر سرش پاشیدند
    .گره ابروانش باز شد و با حیرت براندازم کرد.و من...انگار در خواب چنان جملاتی را
    بر زبان میراندم.
    _همیشه طوري رفتار میکنید که انگار من بچه ام و احتیاج به قیم دارم.حالا چرا باید احساساتم مهم باشند؟
    آرام و متحیر گفت:
    _سیمین... تو... چی میخواي بگی؟
    با دست صورتم را پوشندم و گفتم:
    _تا حالا هر چی گفتید گوش کردم اما لطفا از من نخواهید که بر خلاف میلم عمل کنم و امشب باهاتون بیام.


    دستانم را از مقابل صورتم برداشت و به چشمانم خیره شد و گفت
    :
    _من دارم اشتباه میکنم.به من بگو منظورت این نیست که...

    رنگ به رو نداشت و چشمانش میدرخشید
    .سر به زیر افکندم و کوشیدم ساکت باشم.دوباره زن عمو او را صدا زد.اما او که بی
    توجه بود و انگار فقط من را میدید با صدائی گرفته گفت:
    _تو رو به جون عمو قسم دادم دختر.

    گفتم
    : ◌ٔ میان گریه

    _
    اینهمه رنج باسم نیست.میخواي اقرار هم بگیري؟

    _
    سیمین من حتی فکرش رو هم نمیکردم که...

    کرد
    : ◌ٔ خون آقا شرم به رگ هایم دوید و صورتم گر گرفت.زمزمه

    _
    چطور آنقدر احمق بودم؟!

    به خود آمد و گفت
    :
    _تو میدونی ما چند سال تفاوت سنی داریم دختر؟
    عصبی گفتم:
    _آنقدر سنت رو به رخ من نکش.حالا که همه چیز گذشته و لابد در دلت به من میخندي.
    _چرا باید بخندم؟!


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #50
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    او اعترف را از من کشیده و دیگر کار از کار گذشته بود
    .
    _تو درباره من چه فکر میکنی؟من بیگانه نیستم.پسر عموتم.چطور میتونم احساست رو مسخره کنم؟علی الخصوص وقتی که
    به من مربوطه.
    _شما باید برین.زن عمو صداتون میکنه.
    _تو به این چیزا کاري نداشته باش و صادقانه بگو پشیمون نمیشی؟سیمین به من بگو پشیمون نمیشی؟
    ناخواسته گفتم:
    _سالهاست که دارم با این روي زندگی میکنم.پشیمون بشم؟
    براي چند ثانیه چشم بر هم نهاد و نفسی عمیق کشید.دیگر چون گذشته از نگریستن به او نمیگریختم.وقتی چشم گشود و
    نگاه من را متوجه خودش دید با لبخندي صمیمی گفت:
    _خودت میدونی چه سعادتی رو به من میبخشی؟
    نه نمیفهمیدم.هیچ چیز را نمیفهمیدم الا اینکه او مقابلم است و به راز قلبم پی برده است.ولی هنوز از آینده بیمناك
    بودم.پس مردد گفتم:
    _بالاخره چی میشه؟
    شهرام به خود آمد و گفت:
    _همه چیز رو به من بسپار.فقط دوباره بگو پشیمون نمیشی و چطوري بگم،خواسته ات از سر احساسات نیست.

    چشم در چشمش گفتم
    :
    _خواسته ام از روي احساس نیست و...

    مکث کردم
    .متبسم گفت:
    _باشه قبوله.بقی هاش رو باید من بگم اما نه حالا!

    جا خردم
    .از تعجبم خنده اش گرفت و آرام گفت:
    _حالا وقتش نیست.باید اول با عمو صحبت کنم.راستی اگه اونا قبول نکنند چی؟
    ادامه داد:


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 5 از 8 نخستنخست 12345678 آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/