صفحه 5 از 26 نخستنخست 12345678915 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 41 تا 50 , از مجموع 252

موضوع: شیطان کیست ؟ | آمنه محمدی هریس

  1. #41
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    و پرنس ادامه داد:(تا لوسی اومد خودمو به خواب زدم و ملافه رو تاگلوبالاکشیدم اونم خیال کرد از بـس منتظرش موندم خسته شدم و بخواب رفتم واحتمالاً لخت هستم!لباسهاشو درآورد وکنارم خزید...)
    ویرجینیا بجای لوسی خجالت کشید و رو به براین نالید:(یعنی شما اونو لخت دیدید؟)
    براین شرمگین غرید:(پرنس مجبورم کرده بود!)
    لبخند مرموزی بر لبهای پرنس نقش بست:(ما دوستهای خیلی خوبی بودیم...)
    براین با حالتی متفاوت به پرنس خیره شد.ویرجینیا بی توجه به غـریب شدن نگاهـها,با شـوق گفت:(خوب بعدش؟)
    (منم وانمودکردم انتظار دیدن اونو نداشتم بیـدار شدم و داد زدم"تو اینجـا چکار می کنی؟چرا توی تخـتم هستی؟دخترک رزل,بروگم شو")
    ویرجینیا از این بدجنسی متعجب شد و پرنس انگارکه کار ساده ای انجام دادهخونسردانه ادامه داد:(همون لحـظه براین که از اول همه چیز رو ضبط کرده بودبا دوربین ازکمد دراومد لوسی با دیدن براین لباسهاشو برداشت وگریونفرارکرد.)
    براین اضافه کرد:(درست سه ماه طول کشید تا لوسی منو ببخشه!)
    پرنس خندید:(براین نمی خواست نوار رو بده اما من زورکی ازش قاپیدم وبه تمام دبیرستان پخش کردم!)
    ویرجیـنیا شوکه شـده بود.اتفـاقی از این مفتـضح تر برای یک دختر نمیتـوانست تـصورکند و البته از این بی رحمی و شرارت پرنس و بی عفتی و بیشرمی لوسی ناراحت شده بود.براین گفت:(منکه فکر می کنم لوسی عاشقت بودوگرنه...)
    پرنس با تمسخر حرف او را قـطع کرد:(اوه براین ...قـلبم رو شکستی!تو بهجاذبـه ی من و هـوس باز بودن لوسی اطمیـنان نداری؟)و با خستگی که بـعدازآن مکالمه ی کوتاه و مرموز ماندگار شده بود,اضافه کرد: (تو هر دختری روبگـی حاضرم رویش شرطـبندی کنم حتی راهبـه ترازا!)و با خود زمزمهکـرد:(البته اگه دختر باشه!)
    براین بـا شرم سر تکـان داد و پرنس را خـنداند.ویرجیـنیا هنوز در فکر لـوسی بود:(بعـد از اون اتفاق لوسی چکارکرد؟)
    براین گفت:(از اون دبیرستان در اومد!)
    مدتی سکوت برقرار شد و بعد پرنس باگیجی گفت:(چه روزهای قشنگی داشتیم؟)
    براین هم افسون شده چشم در چشم او زمزمه کرد:(و می تونست خیلی قشنگ تر ادامه پیدا بکنه...)
    (اگه تو خرابش نمی کردی!)
    (اگه تو نمی رفتی!)
    (اونم تقصیر تو بود.)


    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #42
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    و از جا بلند شد و دوباره قـدمزنان به سوی پنجـره برگشت.ویرجینـیا متوجهگرفته شدن فضا شد و سر غذا خـوردنش برگشت اما تمام فکرش درآخر مکالمه یآنـدو مانده بود.از طرز حـرف زدن هر دو معلوم بود اتفاق بزرگی درگذشتهافتاده اما چه؟هنوز غذایش را تمام نکرده بودکه متـوجه براین شد.اصلاً بهسوپـش دست نزده بود.بنظر می آمدآنقدر بدحال است که نمی تواندبخورد.ویرجـینیا می خواست پیشنـهادکمک بدهدکه ظاهراً پرنس از شیشه ی پنجرهدید و برگشت:(براین تو تکیه بده من بهت می دم.)
    وآمد وکنارش نشست اما براین بسیار ناراحت بود.بشقاب را بر روی میزگذاشت:(میل ندارم...)
    پرنس بشقاب را برداشت:(دیونه شدی؟میل ندارم نمی شه تو مریض هستی باید بخوری!)
    و قاشق پر را به سوی دهان او بلندکرد اما براین سر چرخاند:(گفتم میل ندارم!)
    پرنس به شوخی گفت:(مجبورم نکن گلوتو بچسبم و به زور بریزم توی دهنت!)
    اما باز براین با سر سختی لبهایش را بهم فشرد و باز پرنس اصرارکرد:(لطفاً بخور...بخاطر من...)
    نگاهشان بر هم قفل شد و براین با حالتی بغض گرفته گفت:(چرا این کارها رو می کنی پرنس؟)
    (می خوام کمکت کنم...)
    (نه!)و لب چشمانش مرطوب شد:(می خواهی اذیتم بکنی,داری انتقام می گیری...من می دونم!)
    ویرجینیا متـعجب شد.پرنس خنـدید:(چه انتقـامی پسر؟تو چتـه؟!)و قاشق را داخل بشقـاب پرت کرد:(نکنه تب داری؟بذار ببینم...)
    ودست پیش برد تا پیشانی او را لمس کندکه براین به تندی سرش را عقب کشید وباز باعث سرد و سخت شدن چهره ی پرنس شد.براین نتوانست نگاه خشمگین او راتحمل کند و سر به زیر انداخـت.پرنس مدتی هم نگاهش کرد و بعد خونسردانهبشقاب را سر جایش گذاشت و از جا بلند شد:(تو دیونه شدی!)
    و بـه سوی در راه افتاد.انگارکه جایی از بدن براین را زخمی کردهباشند,دندانهایش را از درد بهم فشرد و با بسته شدن در,چشم بر هم گذاشت وچهره اش به کشش آمد.تا دقـایقی سکوت حکمفرما بود.ویـرجینیا هم از جا بلندشد و بشقاب نیمه خالی اش را بر روی میزگذاشت و بالاخره براین لببازکرد:(ما رو ببخش اولین شبت رو خراب کردیم...)
    خسته و بیمار نگاهش می کرد.ویرجینیا لبخند زد:(بر عکس خیلی هم خوش گذشت.)
    براین هم لبخند تلخی زد و ویرجینیا ادامه داد:(و متوجه شدم که سعی می کردید منو سرگرم کنید...)

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #43
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    براین زمزمه کرد:(تو دختر زرنگی هستی.)
    ویرجینیا به خود جرات داد و پرسید:(چی شده؟شماکه دوستهای خوبی بودید...)
    براین جواب نداد و ویرجینیا احساس بدی پیداکرد:(ببخشید قصد فضولی کردن نداشتم فقط...)
    (نه لطفاً...فضولی نبود.من منظورت رو فهمیدم.)
    و بـاز سکوت کرد!ناگهـان در اتاق باز شد و شخصی داخل پرید.دختر بزرگ استراگر بود:(سلام براین ... اومدم عیادتت!)
    خواهرش دروتی از پشت سرش گفت:(چقدر رمانتیک!)
    براین خشمش را سر جسیکا خالی کرد:(تو در زدن بلد نیستی؟)
    جسیکا همانجا خـشکید اما دروتی و هلگـا و ماروین وارد اتاق شـدند و در پیآنها,سمنتا و لوسی وکارل, اتاق به سرعـت شلوغ شد.هرکس چـیزی میگفت...(حالت چطـوره براین؟)(هنوز شـامت رو نخوردی؟) (پس پـرنس کو؟)(ماداریم می ریـم براین!)ویرجیـنیاگوشـهایش را تیـزکرد.چه کسـی این جملهراگفت؟ متوجه براین شد.پتو راکنار می زد:(الان حاضر می شم...)
    می رفتند؟کجا؟!ماروین گفت:(تو می مونی براین.)
    (می مونم؟چرا؟)
    (هنوز سه روز تموم نشده!)
    (اما حال من خوب شده!)
    (در هر صورت پدربزرگ مریضی تو رو بهانه کرده نمی ذاره ببریمت!)
    لوسی به شوخی گفت:(می خواستی اینقدر عشوه نکنی!)
    همگی به چهره ی ناامید براین خندیدند.ویرجینیاکم مانده بود دیوانه بشود بطوری که بی اختیار نالید:(شما کجا دارید می رید؟)
    اینبار همه متعجب به او خیره شدند.هلگاگفت:(خونمون!چطور؟)
    (مگه همتون توی این خونه زندگی نمی کنید؟)
    جسیکا لج براین را سر او خالی کرد:(تو خیال می کنی اینجا دهکده است؟)
    براین جواب ویرجینیا را داد:(اینجا خونه ی بابابزرگه و ما هفته ای یکبار یکشنبه ها اینجا جمع می شیم.)
    قـلب ویرجینیا به تلخی فشرده شد.پس قرار بود درآن خانه با پیرمردی که حتی حاضر به دیدن او نبود تنها بماند!
    ده دقیقه بعد همه بقصد عزیمت با او خداحافظی کردند.شوهر خاله و ارویـن وماروین وکارل با او دست داده بودند.خاله پگی اصلاً نگاهش هم نکردهبود.خاله دبورا بـغلش کرده و بوسـیده بود"کاش می تونستم بمونم"اما چرا نمیتوانست بماند معلوم نبود!زن دایی و لوسی به گرمی با او خداحافظی کردهبودند.دایـی پـیشانی اش را بوسـیده بود و سمنتـای کوچک گونه اش را اماپـرنس سردتر از همه ازکنارش رد شده بود
    "مواظب براین باش!"تنها یک چیز در ذهن ویرجینیا می گذشت:"مرا هم با خود ببرید!"
    بعد از غیب شدن ماشینها,او یکه و تنها مقابل در نیمه باز مانده بود!آنسالن با عظمت و زیبا دوباره خلوت و ساکت شده بود.از یکی از خدمتکارهاشنیده بود پدربزرگ قـصد دیدار براین را داشت پـس او فرصت داشت بر روی تاببنـشیند و بگرید!نمی دانست چطور شده بود.همه چیز زیباتر و بهتر ازآنچهانتظارش را داشت پایان یافـته بود اما باز ناراحـتی اش بیـشتر ازآن بودکهحـدس زده بود!شاید عـلـتش برخـورد سـرد پدربـزرگ بعـد از رفـتار صمیمیوگرم بقیـه بود.شاید هم بعد از دیدار وآشنایی باآن فامیلهای پرشور و بافرهـنگ و بودن در جمعـشان,اینطور تنـها ماندن...شاید هم علت ترک زادگاه وشروع یک زندگی کاملاً متفاوت,بدون خانواده و عشق پدر و مادر بود اما فقطیک حقیقت ناشناخته وجود داشت وآن قلبی بودکه به شکار پرنس درآمده بود!
    ***

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #44
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    شب دیگـر روی کسی را نـدید.به کمک خدمتکـار اتاقـش را پیداکرد و تا نـیمهشب بیـدار ماند.برایش تعـجب آور بود,تختـی بزرگ و راحـت,اتـاقی ساکت وتـاریک و تنـی خستـه و رنجـور داشت پس چرا نمی توانست بخوابد؟تا در تختغلت می زد اتفاقات آنروز را بیاد می آورد یک زندگی جدید و متفاوتی برایشآغاز شده بود.زندگی هیجان آورتر,بزرگتـر,زیباتر و بهتر از قـبلی و اونگران بود نکند وقـتی صبح چشم گشود همه چیز همچون رویایی باورنکردنی پایانیافته باشد؟
    ساعت دو شـده بود و او هـنوز نتوانسته بود مغزش را خالی کند.هر لحظه حرفهاو حرکات افراد جدید در ذهـنش چرخ می زد.خـصوصاً پـرنس,اولیـن پـسری که دراو احسـاسات غریب و متفاوتی بیدارکرده بود. احساساتی که هرگز تجربه نکردهبود نه با پسرهای دهکده و نه حتی با پسر پرروی همکار پدرش!همچون کـودکی کهبا دیـدن قشنگتـرین اماگرانبهاتـرین عـروسک دنیا در پشت ویتـرین آنرا برایعیـدکریسمس
    می خـواهد,پرنس را می خواست مال او باشد فـقط مال او,برای همیشه درگنجه اشدور از دید بقیه! اصلاً نمی خواست فکرکند شاید او عاشق کس دیگری است وصاحب دارد!چون به گریه می افتاد و این گریه او را می ترسـاند.نمی توانستبه این حال دیـوانگی خود معنـی بدهد.چه شـده بود؟یعنی عاشـق شده بود؟
    خوب اینکه ترسی نداشت!در مورد عشق و عاشقی خیلی چیـزها خوانده و شنیده بودو خـیلی آرزو داشت روزی عاشق بشود اما این حال ناآشنا بودکه به هیچکدامازآنهـایی که می دانست شباهـت نداشت.مطمعن بود عـشق نبود.چیزی قـوی تر وزیبـاتر و سخت تر و سوزنـده تر از عـشق بود!اما چه؟مگر فـراتر از عـشقاحساس دیگری هم وجود داشت؟
    ساعـت سه شده بود و اوکم کم داشت کنتـرل اعـصاب و حرکات خـود را از دست میداد.فـقـط دلش می خواست به او فکرکند و نخوابد.بیاد داشت در قـسمتی اززندگی قـبلی,در طول آن یکماه هـم دوست نـداشت بخوابدآنهم فـقـط بخاطر چیـزتلخ و رنج آوری بنام کابـوس!اما این فرق می کرد.پرنس شیرین و لذت بخشبود...با زنگ ساعت شماته داری در جایی از خانه فهمید چهـار نیمه شب شده وبیشتـر ترسید!
    بار دیگر غـلت زد و اینبارگرمایی در بـازویش حس کرد.داشت بخواب می رفت اماخودش نمی دانست. گرما شدیدتر شد.این گرمای تن پـرنس بود...بدنش سست تـر شدوکم کم رقـص نفس او را درگردنـش حس کـرد و بالاخره خـود را درآغـوش اودید!ضربان قـلبش آرامتر شد,چیزی که باآن حادثه ی بی نظیر بعید بود و...
    ***

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #45
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    ساعت نه صبح بـیدار شد و به محض یافـتن خود در همان اتـاق از شدت شوقخندید!به سرعت از تخت پایین آمد و همان یک دست بلوز شلواری راکه داشتپوشید و جـلوی آینه رفت.اصلاً بیاد نـداشت که نه تنهـا برای اولین باربعـد از یک ماه کابوس نـدیده بلکه خـواب بسیار زیبایـی هم دیده!مشغـولشانه کردن موهایش بودکه صدایی از بیرون شنید:(ولتر...ولتر,به لیونل بگوماشین روآماده بکنه.)
    براین بود!یعنی داشت می رفت؟با عجله به سوی پنجره رفت و وارد بالکنشد.لحظه ای خورشید چشـمش راآزرد اما براین را دید در بالکن اتاق خودبود.با یک پنجره فاصله و تا ویرجینیـا را دید دوباره چهـره اش در همرفت:(پس تو نرفتی؟)
    ویرجینیا دوباره دیروز و درخواست مسخره ی او را بیادآورد و به شوخی گفت:(نه...تصمیم گرفتـم بمونم و مبارزه کنم!)
    اما براین هنوز هم جدی بود:(می بازی!)
    کسی ازداخل صدایش کرد و او به سرعت به اتاقش برگشت.تمام روحیه ی ویرجینیاباآن حرف وبرخورد سـرد ویران شده بود.یعنی واقـعاً اشتباه می کردکه میمانـد؟اما این خیـلی خنـده دار بود.همه با او برخورد خوبی کرده بودند و اوجایی را نداشت که برود!به سوی در دوید و راهی اتاق او شد.مقابل آینهکراواتش را می بست و جیل کت سیاهش را پـشت سرش نگه داشته بود.ویرجینیاوارد شد:(داریدمی رید؟)
    (آره مجبورم...خیلی از درسهام عقب افتادم.)وکت را پوشید:(متشکرم جیل,می تونی بری.)
    و شروع به شانه زدن موهایش کرد.ویرجیـنیا مدتی به حرکات او خیـره شد و دردل نالید"اگه تو بـری من تنـها می مونم"براین بـدون دست کشیدن ازکارشگفـت:(من امیدوار بودم بری و مجبور نشم تصمیم بقیه رو بهت بگم اما...)
    ویرجینیا حرفش را با ناراحتی برید:(یعنی شما جدی بودید؟)
    براین به سوی او چرخید:(فکرکنم دیشب گفتم که من اهل شوخی کردن نیستم!)بله گفته بود!:(اینو یـادت نگه دار!)
    او دیگـر باآن پسر مـریض و سر و رو بهم ریخـته ی دیشبی خیلی فرق داشت.صورتسه تیغ اصلاح شده, مـوهای صاف ژل زده وکت و شلوار سیاه دودی او را به تیپیک دانشجوی واقعی درآورده بود.ویرجینیا شرمگین گفت:(اما من نمیتونستم...یعنی...)
    (می دونم!بهتره حرفهامو فراموش کنی...شاید هم من اشتباه کردم!)
    ویرجـینیا باامیدواری به او خـیره شد.یعـنی تمام نگرانی ها بی علت بود؟امانه!چهره ی براین محکمتر شده بود و لعـنت!نگاه تـرسناکی داشت!ویرجینـیا سعیکردحـرف پرنـس را بـاورکند.او خطرناک بود!به سوی تخت رفت:(در هر صورت ازتمی خوام حرفهای منو به هیچکس نگی!)
    ویرجینیا با عجله گفت:(اماآقای سویینی می دونستند!)


    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #46
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    بـراین خنده ی پر تمسخری کرد:(هیچ تعجب نکردم!)ویرجینیا جواب نداده ادامهداد:(دیشب بزرگترها در مـورد تو تصمیم گرفتند...همونطورکه خودت هم فهمیدیپدربزرگ هنوزآمادگی دیدن تو رونداره...) و کیفش را از پای تخت برداشت:(همهفکر می کنند تو رو ناراحت خواهدکرد اما بنظر من...)
    و ولتر وارد شد:(آقا ماشین حاضره.)
    (متشکرم ولتر الان میام...راستی به جیل بگو چمدون ویرجینیا رو حاضر بکنه.)
    ویرجینیا متعجب شد.براین به سویش آمد:(نظر اونها اینه که تو فـعلاً هرهفـته مهمـون یکی باشـی مثلاً این هفته خونه ی ما و هفته ی بعد خونه یخاله دبورا و...)
    ویرجینیا مجال کامل کردن جمله اش را نداد.فریادی از شادی کشید:(این عالیه!)
    لبخند سستی بر لبهای براین نقش بست:(می دونستم خوشحال می شی...بیا بریم!)
    در طول یک هفـته در خانه ی کلایتـونها به ویرجینیا خیلی خوش گذشت.باوجودآنکه خاله اصلاً به او محل نمی گذاشت و با او حرف نمی زد,باز از تـوجهآقای کلایتون و بچه ها راضی بود.در طول آن هـفته به اندازه ی یک خواهـرواقـعی با هلگـاگرم گرفتـه بود.او واقـعاً دختـر شوخ و مهربانی بود.تا میتوانست از ماجراهای جالب خانواده و فـامیل خصـوصاً از نامـزدش کارل تعریفمی کرد و او را سرگرم می کرد. ماروین هم پسر خوب و دلسـوزی بود و در حـرفزدن جملات و حـالات مزحک بکار می بـردکه حتی براین را هـم که پـسر ساکت وتـوداری بود,بخـنده وا می داشـت اما عجـیب بـودکه با وجـودآن درگیری کوچکاما جدی دربینشان باز از همه نزدیکتر به او,براین بود.به نوعی همیشه متوجهاش بود,به حرفهایش گوش می کرد,سوالاتـش را جواب می داد و با او درد دل میکـرد و این برای ویرجینیا خیلی هیجان آور و شیرین بود چون او هیچوقت برادرنداشت!
    خانه یشان هم به زیبایی خانه ی پدربزرگ بود.وسیع و بزرگ, تزئین شده توسطگرانبـهاترین اشیاءبا تن رنگهای زرشکی و طلایی و سفید.چهار خدمتکار و یکآشپز ایتالیایی داشتـند.هلگا و ماروین باآنها بسیار صمیمی و راحت بودند وحتی سر به سرشـان می گذاشتند اما براین بر عکس آنـدو,بـسیار رسمی و جدیبرخـورد می کرد.ماروین فقط لباسهای رنگارنگ اسپورتی می پوشید اما براین برعکس اغلب کت شلوار بتن داشت و حتی در خانه هم کراواتش را در نمی آورد!فقطکمی شل می کرد!او بـسیار دقیق و با سلیقـه بود و تفاوتش با ماروین انسانرا به شک می انداخت که آیا واقعاً ایندو برادرند؟طرز هلگا او را بیاد دخترهای دهکده اش می انداخت.دامنهای گشادگلدار یا شطرنجی,تاپهای رنگی,موهایبافته شده... او را واقعاً دوست داشـتنی می کردند.در طول آن هفتـه غـیر ازرفـتار سرد خاله,ویرجینیا هر لحظه خود را در خانه ی خـود احساس می کرد وراحت وآزاد بود.هر وقت می خواست سراغ یخچال و تـلویزیون می رفـت و هر وقتدوست داشت حمام میکـرد.با هلگا ساعتها به نگاه کردن مجله و عکسـهایخانوادگی سرگرم میشد. با ماروین به گردش دراطراف ونقشه کشی برای شوخی باخدمتکارها می گذراند و با براین گرم صحبت می شد.اصلاً متوجه نمی شدند حرفها ازکجا شروع می شد و در چـه مورد بـود!گاه در موردگذشته بود گاهآینده,گاه حقیقت بودگاه نصیحت,گاه خـاطره گاه عـقیده وگـاه کاملاًبیربط!آقای کلایتون هم با او
    همانندیک پدر واقعی رفتار می کرد.او را قاطی بحث هایش می کرد.در موردکار ودوستان و تصمیماتش می گـفت و حتی در مورد مدل مو و لباس ویرجینیا نـظر میداد اما زیباتریـن حرکتش دادن کارت بانکی خود به هلـگا بود تا برایویرجینـیا خـریدکند.در طول آن مدت کم,پـنج دست لبـاس خانگی و دو دست لباسمـهمانی خریداری شد.گـر چند لباسها بـیشتر از مدلهایـی بودکه هلگـا میپسندید یعنی رنگارنگ و سبک اما خرید خودش به تنـهایی زیبا بود.دیدن مرکزشهر,فـروشگاههـا,هـتلـه ا,رس� �ورانها,پارکها...همه و همه چیز ازآنچه درتلویزیون دیده بود قـشنگ تر و مجلل تر بود.وقـتی صبح یکشنبه فرا رسیدویرجیـنیا به شوق رفتن به خانه ی خاله دبورا وخصوصاً دیدار پرنس لباسهایقشنگی پوشید.دامنی کوتاه از مخمل سیاه رنگ و تـاپ زرد رنگ که هـر دو تنگبر تنـش می خوابید.موهایـش را بازگـذاشت و پاپیون سیاه بالای گوش راستشزد.هفته ی قبل او هنوز یک دختر بچه ی روستایی بود وآن هفـته هـمچون تصویردخـتران روی جلد مجلات شده بود.ویرجینیا از ترک آنجا هم به نوعی ناراحتبودچون عادت کرده بود ودرآنجا هم به او خوش می گذشت.زندگی دوم واقعاً عالیتر از قبلی بود باآنکه هیچوقت نمی خواست به ذهـنش هم بیـاوردکه ازآمـدن وعـوض شـدن زندگی اش راضی است امـا می دانست واقعـیت همـین بود.تجـمل چشماناو راکورکرده بود بطوری که خیلی زود دوستان قدیمی اش را فراموش کرد.حـتیبه قـولی که به همکار پدرش داده بود مبنی بر اینکه با سر و سامان گرفتن اورا خبردارکند,هم,عمل نکرد.در ماشین کنار براین و روبروی هلگا و مارویننشسته بود.ماشین ازآن درازها بودکه فـقط یکبار نامش را ازآقای کلایتونشنیده بود و سومین ماشین شخصی آنها بود.خاله پگی زودتر از همه به خانه یپدربزرگ رفته بود وآقـای کلایتون قرار بود ازسرکار بیایدونوه ها... نوه هاعزیزان پدربزرگ بودند و باید همگی سر میز ناهار حاضر می شـدند.حتی قراربود پـسرهای زن دایی ایرنه هم بـیایند چون اگر هم نوه ی واقعی محسوب نمیشدند باز هم جـوان بودند وآنطورکه همه می دانسـتند پدربزرگ نسبت به جوانانعلاقه ی خاصی داشت اماآیا ویرجینیا را هم نوه ی خود یا حتی جوان حساب کردهو سر میز می خواست یا نه,هنوز معلوم نبود.
    مقـابل در دو پـسر ایرنه به پـیشواز آمدند.هـر دو چشم و مو قهوه ایبودند.ماروین معـرفی کرد:(ویرجینیااین پسر دایی مارک و اینمنیکلاس...پسرها این دختر خاله مون ویرجینیا...)
    مـارک که بزرگتـر بود و قـیافه ی آرام و دوست داشتـنی داشت با احـترام بااو دست داد امـا نیکلاس که سردتـر و سخت تر بنـظر می آمد,باگستاخی گـونه یاو را بـوسید و خندید:(خوشحالم که فامیل نیستیم... چون ممکنه عاشقتون بشم!)
    در سرسـرا هم با زن دایی ایرنه آشنا شد.زن بسیار لاغری بود با قیافه یملایمی همچون مارک که بسیار با وقار رفتار می کرد.خاله دبورا هم آنجا بوداما از پـرنس خبری نبود.همه آمده بـودند اما پخـش و پلا قـدم میزدنـد.زنها در سالن اصلی,جوانان در دوگروه در راه پله و ایوان جلویی بودندو لعنت!دختران استراگر باز هم آمده بودند وآنچنان با پسرها صمیمانه رفتارمی کردندکه ویرجینیا حسودی اش می شد.نمیـدانست کجا باید باشد.از داخل خانهمی ترسید چـون ممکن بود با پدربزرگ روبرو شود.از حبس شدن در اتاقش هم فرارمی کرد.براین در ایوان بود و او حالاکه پرنس نبود ترجیح می داد پـیش براینباشد.خورشید ظهر به ایوان نمی رسید و سقـف شیـروانی و ستونها,سایه ی خـوبیایجادکرده بـودند.نیکلاس هم آنجا بود.در نیمکت چوبی کنار او نشسته بود وبرای شـروع صحبت با او دنبال بهـانه می گشت.کم کم ایوان شلوغ تـر شد.کارلو هلگاآمدند,ماروین و دروتـی و لوسی...اروین و سمنتا...دیگـر جا براینشستن نبود!و بالاخـره از جایی سر صحبت باز شدو باعث شد نیکلاس شروع نکردهتمام کند!ماروین با افتخارگفت :(پدربزرگ امروز بهم گفت قصد داره وقتازدواج من یک ویلا بهم هدیه بکنه!)

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #47
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    کارل خندید:(صبح بخیر عزیزم!اینو به همه ی نوه هاش گفته!)
    مارک مسخره کرد:(فقط حرف نه؟)
    براین با تلاشی جدی برای فرار از تماس چشمی با جسیکا,گفت:(اما عروسی اروین ثابت کرد.)
    لوسی گفت:(من ترجیح می دم آپارتمان باشه!)
    ماروین گفت:(دلت رو خوش نکن!ویلابرای پسرهاست برای نوه های دختر هیچ قصدی نداره!)
    (این ممکن نیست!اون دخترها رو بیشتر از پسرها دوست داره!)
    مارک اضافه کرد:(به استثنای پرنس!)
    غیراز ویرجینیا هیچکس متعجب نشد.همچون حقیقتی شناخته شده!کارل حرف را بهاول برگرداند:(اما من از اینجور تجملات خوشم نمیاد...یک عروسی مختصر و ماهعسلی وحشیانه و طولانی!)
    همه هـوی کشیدند و هلگـا از شدت شرم صورتش را با دو دست مخفی کرد.ویرجینیابا این جمله به رویا فـرو رفـت.یک ازدواج ناگهـانی و فـرار از رویدیوانگی!عالی بایـد باشد!بحـث ادامه داشت:(اگه ازدواج فامیلی باشه به نفعپدربزرگه...با یک تیر دو نشان!)
    (شاید هدیه ی دخترها متنوع باشه...)
    بناگه نورا با یک سوال بی ربط مسیرصحبت را عوض کرد:(یادمه شماها قبلاً اسمیکی روکازانوا*گذاشته بودید...اون کی بود؟)(*casanovaماجراجو و نویسنده یایتالیایی که مظهر عشق و عیاشی است)
    کارل شوخی کرد:(من بودم!)و از نگاه هلگا ترسید:(پرنس بود!)
    ویرجینـیا به چهـره ی گل انداختـه ی نـورا نگـاه کرد.لبخنـد می زد.کـاملاًمعـلوم بـود خـودش جـواب را می دانست و فقط می خواست کاری کند تا بحث پرنسباز شود و خـوب ویرجینیا باید ممنونش می شـد!
    براین گفت:(آره پرنس بود چون همیشه دوست دخترهاتون رو از چنگتون در می آورد!)
    ماروین عصبانی شد:(خیر همیشه نمی شد!)

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #48
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    (چرا همیشه می شد!و حالاهم ممکنه بشه البته اگه پرنس بخواد!)
    (حالاکه اصلاً نمی شه...اونوقتها ما بچه بودیم حالادخترها هم بزرگ شدند و واقعیتها رو می بینند!)و رو به دروتی کرد:(مگه نه؟)
    پس از او خوشش می آمد!مارک هم قاطی بحث شد:(چه واقعـیتی پسر؟فقط یک واقعیتوجودداره اونم هوس!اون پسر با اینکه همیشه با دخترها مثل اسباب بازی رفتارمی کرد بازم دخترها نمی تونستند در مقابل جذابیتش خودداری بکنند و همیشهفریب می خوردند!)
    ماروین غرید:(مثلاًکی فریبش رو خورده؟)
    نگاهها به سوی لوسی چرخید اما لوسی شرمگین نبود:(اون منو مجبورکرد!)
    براین خندید:(بس کن لوسی!اون فقط با یک نامه تونست تو رو بدست بیاره!)
    لوسی زیر بار نمی رفت:(اونوقتها من بچه بودم!)
    ماروین با افتخارگفت:(بفرمایید!منظور منم همین بود!)
    مارک تیرآخر را رهاکرد:(فقط چندسال گذشته حالاپرنس هوس انگیزتر شده و دخترها هوس بازتر!)
    این جمـله همچون جرقـه ای در انبارکاه به یکباره جمع راآتـش زد.حالادیگـرهرکس برای دفاع از غرور خود تـلاش می کرد(دیگه پرنس نمی تـونه!)(می تونهخوبم می تونه فـقـط کافیه بخواد!)(اون قدیمهـا بود حالا دیگه هیچکس فریبشرو نمی خوره...)(اون بزرگتر و خشن تر شده و این دو فاکتور برای یک پسرخـوشگل یعنی شانس عاشـق کردن بالا!)(حاضرم شرط ببندم که دیگه نمیشه.)(شرطبندی لازم نیست در حال حـاضر سه نفـر توی این جمع عاشـق اونهستند.)(آره تـو و برادرت!)(خفـه شو لوسی!تو خودت هم یکی از اونهایی!)
    بحث تاآمدن فیونا ادامه داشت.پدربزرگ می خواست همه را ببیند و جوانانهمچنان غـر زنان راهی سالن شدنـد.ویرجینـیا نگران سر پا مانده بود.یعـنیپدربزرگ حاضـر به دیدن او شـده بود؟براین متـوجه او شدو گفت:(بشینهمینجا,اگه خواست میام دنبالت.)
    و رفتـند!ایوان باآن جمع شلـوغ و پرشورش بناگه خـالی شد و او به امیداینکه براین سراغش خواهدآمد تا وقـت ناهار منتظرش شد اما براین نیامد.کمکم داشت از پدربزرگ بدش می آمد.همه چیز عالی بود اما او خـرابش کرده بود وویرجیـنیا مطمعـن بود حال با رفـتار سخت و دیکتاتـورانه اش اجازه نمیدهدکسی از اطرافش جدا شود پس بی صدا و به کمک بتی راهی اتاقش شد.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #49
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    ساعت دو ظهر شده بود و او بر تخت درازکشیده بود و ناامیدانه منتظر بود.بهپایینی ها حسودی اش میشد. حالاهمه یشان دور یک میز جمع شده بودند و میخوردند و صحبت می کردند و می خندیدند...و چقـدر بی مـورد بود شادی آنـروزصبحش!به امـید دیدن پـرنس حاضر شده وآمـده بود و حال او نبود...نـاهارشهمـچنان دست نخـورده و سرد شده بر روی میز مقابـل پنجره مانده بود.اوهیچـوقت نتوانسته بود تنـها غذا بخورد حالاهم نمی توانست خـصوصاً باآنبغضی که راه گلویش را بستـه بود.کاش زودتـر شب می شد...
    حدس می زد حداقـل تا دو ساعت دیگر هم تنهـا بماند.بعد از ناهار حتـماًزمان دسر خوردن بود بعـد قهوه بعـدگوش کردن به نـصایح و صحبـتهای شیـرینفـرد بزرگ خاندان و بعـد هـزار و یک بـهانه ی دیگر!به دختران استراگرحسودی اش می شد.آنها حتی نوه های پدربزرگ نبودند اما اجازه داشتند در جمعوپیش او و بقیه باشند.تنـها یک مورد خوشحال کنـنده بود وآن نبود پرنس درجمعـشان بود!پرنس...زیبای خـانه! ویرجینیا چشم بر هم گذاشت و سعی کردقـیافه ی او را بیاد بیاورد اما نتوانست و این موضوع او را ترساند اما بعدبه خود حق داد.او را فقط یک بارآنهم یک هفته قبل دیده بود...شاید بازخـوابش گرفته بود چـون صدای باز و بسته شدن در را نشنید فقط یک جمله بیخگوشش:(زیبای خفته...بلند شو پرنس اومده!)
    ویرجیـنیا با شوق و ناباوری بر تخت غـلت زد و او را دیـد.بالای سرش خم شده بر صورتش:(چرا ناهارت رو نخوردی؟منتظر من بودی؟)
    ویـرجینیا نمی توانست نفسش را تنظـیم کند.باز او و باز همان حس قویخواستن!حالا قیافه اش را دقیق تر می دید.رنگ هاله ای چـشمان مستش و مـژههایی که همچـون نیزه برای شکار قـلبها به هر سو پر رنگ و بلـندکـشیده شدهبـود.قـد راست کرد و اجازه داد ویرجینـیا بنشیند:(اوه چه تیپـی زدی...خیلیفـرق کردی ویرجی!)
    فرق؟!ویرجینیا با خوشحالی نشست:(شما...کی اومدید؟...چطور شدکه...اومدید,من...)
    پرنس بـه سوی میز رفـت:(آروم,آروم...هل نشـو!)و به سس مرغ ناخـونک زد:(حدس زدم تنـهات بـذارند اومدم ببرمت...واه واه این چه غذایه؟)
    و به سوی در رفت.ویرجینیا هنوز باورش نمی شد بخاطر اوآمده باشد!لبش از شدتشوق بازمانده بود و به اوکه در بلوز سفید و شلوار جین کمرنگ محشر دیده میشد,خیره مانده بود.پرنس در را بازکرد و رو بـه راهرو دادزد:(بتی...جیل,یکیتون بیاد بالا)و در را بازگذاشت و برگشت رو بهاوکرد:(چرا نشستی؟بیا پایین آماده شو.)
    و جیل داخل شد:(بله آقا؟)
    پرنس سینی را برداشت و به او داد:(این چیه؟یخ کرده و مزه ی آشغالی داره,ببینم این غذاها از محصولات دلیشز تهیه می شه؟)
    (بله.)

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #50
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    (مسلمه دیگه,عجب احمقم!خیلی خوب برو.)و دوباره رو به ویرجینیاکرد:(یکساندویچ مک دونالد هزار مرتبه از اینها خوشمزه تر و سالمتره...تو چرااونجا موندی؟)
    ویرجینیا لب تخت سر خورد:(من آماده ام...چمدونهامو هنوز باز نکرده بودم.)
    و خاله دبورا درآستانه ی در ظاهرشد:(سلام پسرم کی اومدی؟)
    پرنس نگاهش نکرد:(چطور مگه؟)
    خاله داخل شد:(برای ناهار اومدی؟)
    (من غلط بکنم!)
    (پس چی شده؟)
    (اومـدم ویرجینیا رو ببرم,مگه ایـن دوره نوبت ما نیست؟)و بنـاچار به صورت مادرش نگاه کـرد:(پس چرا بیخودی اینجا حبس مونده؟)
    ویرجینیاکم مانده بود از شدت شادی داد بزند!خاله گفت:(اما شاید عصر بازم جوانها جمع بشند و ویرجینیا بخواد پیششون باشه؟!)
    ویرجینیا می خواست به نوعی مخالفت خود را نشان بدهدکه پرنس به کمکشآمد:(اونها هـیچوقـت جمع نمی شند,خودت هم می دونی!اون پیرمرد مجال نمیدهجوونها از اطرافش دور بشند یکشنبه ها روزسلطنت اونه!)و رو بهویرجینیاکرد:(چمدونهات اینهاست؟)
    خاله ناراحت شده بود:(لااقل بیا سلام و احوال پرسی کن,همه پایین هستند...)
    پرنس دستش را بلندکرد:(تمومش کن ماما!من از همه ی اونها متنفرم و فـقطبخاطر تو هر چند برام سخـته سعی می کنم برخورد خوبی داشته باشم پسلطفاًکارم رو سخت تر نکن!)

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 5 از 26 نخستنخست 12345678915 ... آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/