صفحه 5 از 12 نخستنخست 123456789 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 41 تا 50 , از مجموع 112

موضوع: شب بي ستاره | فریده شجاعی

  1. #41
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    صدای سگها نشان از امنیت بود من و عاطفه و افسانه با مادر و عالیه خانم در اتاقی که شومینه داشت خوابیدیم. حسام و عرفان و علی و حاج مرتضی در اتاق دیگر به محض گذاشتن سرم روی بالش خوابم برد.
    صبح با صدای مادر که ما را برای نماز بیدار می کرد به زحمت از جا برخاستم. افسانه و عاطفه پیش از من بلند شده بودند. هر سه به اتفاق از خانه خارج شدیم و بعد از گرفتن وضو به اتاق برگشتیم. بدجوری سردم شده بود، در حالی که عاطفه و افسانه عقیده داشتند خیلی هم سرد نیست. مادر ژاکتی را که همراه آورده بود داد تا بپوشم. پس از خواندن نماز با همان ژاکت بافتنی زیر لحاف خزیدم و به خواب خوشی فرو رفتم.
    با صدای صحبت و برخورد قاشق چایخوری به استکان چشمانم را گشودم. متوجه شدم جز من هیچ کس در رختخواب نیست . فکر کردم خیلی خوابیده ام، اما وقتی ساعت را دیدم فهمیدم دیگران خیلی سحر خیز هستند و هنوز ساعت هشت صبح نشده است. از جام برخاستم و چون حوصله تن کردن مانتو نداشتم با سرکردن چادر افسانه که روی پشتی افتاده بود از خانه خارج شدم تا دست و صورتم را بشویم . حاج مرتضی آماده شده بود تا از باغ خارج شود. به او سلام کردم. با لبخند گفت: علیک سلام دختر گلم. خوب خوابیدی بابا؟
    لحنش آنقدر گرم و مهربان بود که به یاد مهربانیهای پدر افتادم. سرم را تکان دادم و با لبخندی متقابل ناخودآگاه گفتم: آره آقا جون.
    برای تصحیح حرفم دیر شده بود. احساس کردم حاج مرتضی هم متوجه شد و با نگاه پر عاطفه ای نگاهم کرد و گفت: زنده باشی بابا.
    از طرفی احساس خجالت کردم که به او گفتم آقا جون و از طرفی دلم بدجوری گرفت. حاج مرتضی به من گفت به شهر می رود و بعد از آن می خواهد به یکی از اقوام که در دهی در همان حوالیست سربزند. همانطور که صحبت می کرد با خود فکر کردم این حرفها چه ربطی به من دارد. این احساس به من دست داد که او مانند پدری که با دخترش در مورد کارهایش صحبت می کند با من حرف می زند. احساس خوبی بود. با حضور او خاطرات خوشی که با پدر داشتم در دلم زنده شد. همیشه حاج مرتضی را دوست داشتم شاید این به دلیل چهره مهربان و دلنشین او بود و شاید هم به خاطر رابطه نزدیکی که با پدر داشت. همانطور که حاج مرتضی با من صحبت می کرد صدای عرفان را از پشت سر شنیدم که گفت: سلام آقاجون ، صبح به خیر.
    دلم به تپش افتاد ، ولی با حضور حاج مرتضی برنگشتم تا او را ببینم. حاج مرتضی با خنده به طرف او برگشت و گفت: سلام بابا عاقبتت به خیر.
    عرفان به ما نزدیک شدو گفت: آقا جون ، خوب با عروست خلوت کردی.
    دلم فرو ریخت و با تعجب برگشتم تا منظور او را بفهمم. عرفان با دیدن من حیرت کرد و با لکنت گفت: ببخشید... فکر نمیکردم شما باشید... سلام.
    با خجالت به عرفان سلام کردم و فهمیدم عرفان فکر کرده من افسانه هستم. البته تقصیری هم نداشت زیرا چادر افسانه سر من بود. رنگ عرفان پریده بود و یا من خیال می کردم این طور است. یک بار دیگر از من عذر خواست و من که از حضور حاج مرتضی غرق خجالت شده بودم به تکان دادن سر بسنده کردم. حاج مرتضی با صدای بلند خندید و گفت: چی عیبی داره باباجون ، الهه هم مثل دختر خودمه.
    حاج مرتضی که از این برخورد خیلی شاد و شنگول شده بود در حالی از ما خداحافظی میکرد با خنده گفت: خدا آخر و عاقبت همتون رو به خیر کنه.سپس در حالی که هنوز لبخند به لب داشت با را ترک کرد.
    با رفتن او تامل را جایز ندانستم و به سرعت و بدون اینکه حتی دست و صورتم را بشویم وارد منزل شدم. تازه آن وقت از اشتباهی که عرفان کرده بود خنده ام گرفت. تنها از یک چیز خجالت کشیدم و آن نگاه پر معنی حاج مرتضی به عرفان بود. فکر می کنم همین نگاه او باعث شد عرفان حسابی دست و پایش را گم کند. به یاد روزی که برای ملاقات حسام و عرفان به بیمارستان رفته بودیم افتادم. آن روز هم نگاه حاج مرتضی به عرفان مثل حالا بود. با ورود افسانه به اتاق از جا پریدم. وقتی مرا دید که چادر به سر کنار در ایستاده ام گفت: می خوای بری بیرون؟
    گفتم: نه تازه اومدم تو.
    خب چرا نمیای چای بخوری؟
    میام بزار اول رختخوابها رو جمع کنم.
    افسانه بازویم را گرفت و گفت: نمی خواد ، بریم اول صبحانه ات را بخور بعد با هم جمع می کنیم.
    فرصت خوبی بود تا از افسانه بپرسم حامله است یا نه. همین کار را کردم و او را دیدم که همانطور که به در نگاه می کرد لبش را گزید و آهسته گفت: هیس.
    صدایم را پایین تر آوردم و گفتم: آره یا نه؟
    افسانه خندید و با رودربایسی گفت: هنوز نمی دونم، ولی فکر می کنم باشم.
    با خوشحالی گفتم: کی معلوم میشه؟
    گفت: بعد از اینکه برگشتیم می رم آزمایش میدم.
    در فکر بودم که چقدر زمان زود گذشت. افسانه شاگرد مدرسه کجا و مادر آینده کجا؟
    به اصرار افسانه برای خوردن صبحانه به آشپزخانه رفتم. حتی رویم نشد به او بگویم که دست و صورتم را هنوز نشسته ام. با خوردن یکی دو لقمه و سرکشیدن چای از جا برخاستم تا پیش از آمدن عرفان آشپزخانه را ترک کرده باشم. پس از آن به عاطفه در جمع کردن رختخواب کمک کردم و بعد برای گردش در باغ رفتیم و تا ظهر همان جا بودیم.
    بعد از ظهر برای دیدن ده و اطراف آنجا حرکت کردیم. مادر و عالیه خانم خانه ماندند تا بساط آش را فراهم کنند. من مانتو شیری رنگ را با شلوار جینم پوشیدم و به تبعیت از آنان چادر برداشتم، در حالی که می دانستم نمی توانم آن را جمع کنم. ولی این طوری خیالم راحت بود که حسام به شلوار جینم گیر نمی دهد زیرا عاطفه هم شلوار جین پوشیده بود.
    عاطفه وقتی مرا دید که می خواهم چادر سر کنم گفت: الهه راحت باش. با مانتو بیا.
    گفتم : آخه شما چادر دارید.
    خندید و گفت: خب داشته باشیم هر کس هر طور راحته می گرده. منم مانتوم رو تنم کردم که اگه دیدم نمی تونم چادرم رو جمع کنم اونو بردارم. یک جاهایی هست که واقعا نمیشه چادر رو جمع و جور کرد.
    از اینکه آنقدر خوب درکم می کرد خوشحال شدم و از خدا خواسته چادر را گلوله کردم و داخل چمدان چپاندم. به محض بیرون رفتن حسام مرا دید و طوری که کسی متوجه نشود گفت: می مردی تو هم چادر سرت کنی؟
    با قیافه گفتم: عاطفه گفت لازم نیست.
    اخم چهره اش محوتر شد و گفت: عاطفه خانم... کی می خوای یادبگیری؟ با نفرت چشم از او برداشتم و با خودم گفتم: هر وقت تو تونستی یادبگیری به من احترام بزاری.
    حسام و عرفان جلوتر از همه حرکت می کردند. علی و افسانه هم جلوی ما راه می رفتند. راه ناهموار بود و پستی و بلندی زیادی داشت به خصوص باسربالاییهای تندی که داشت برای علی که با کمک عصای زیر بغل راه می رفت خیلی مشکل بود تا این راه سخت را طی کند ، ولی مشخص بود به خاطر اینکه افسانه احساس تنهایی نکند با او همراه شده است. علی مرد خوبی بود و می دانستم افسانه عاشقانه او را دوست دارد. با افسوس به پای مصنوعی او که به زحمت از روی زمین بلند می شد و گاهی هم به زمین کشیده می شد نگاه کردم و احساس تاثر شدیدی به من دست داد. من و عاطفه آخر از همه قدم بر میداشتیم در همان حال عاطفه برایم توضیح داد که نام جایی که می خواهیم برویم چیست. به رود پر آبی رسیدیم که پلی چوبی و متحرک روی آن بود که از طناب و تخته های چوب ساخته شده بود. ناخودآگاه به علی نگاه کردم و او را دیدم که به آن سوی پل نگاه می کرد. با وجود هوای فرحبخش قطره های عرق روی پیشانی اش نشسته بود و نشان می داد تلاش او برای همگام شدن با بقیه بیش از همه بوده است. افسانه یا از روی واقعیت و یا به خاطر علی گفت که می ترسد از روی پل رد شود و ترجیح می دهد همان حوالی دور بزند. علی به طرف تخته سنگی رفت و در حالی که روی آن می نشست به افسانه گفت که به همراه بقیه به طرف دیگر برود و با خنده گفت: افسانه خانم اگه نری سرت کلاه می ره. اونجا بهشته.
    افسانه در حالی که جایی کنار او برای نشستن پیدا میکرد گفت: هر کجا که تو باشی برای من همون جا بهشته. من از کنار تو تکان نمی خورم.
    عاطفه بالبخند به آن دو نگاه کرد و در حالی که به طرف پل می رفت گفت: بیا بریم الهه، اینا همش بهانه است برای اینکه مارو از سرشون واکنن. سپس خطاب به علی و افسانه گفت: خب دوست دارین ما بریم رک و واضح بگید چرا دیگه ترس و این چیزار و بهانه می کنید.
    علی خندید و گفت: قربون خواهر تیزم برم که این قدر خوب می فهمه.
    افسانه خندید و عاشقانه به علی نگاه کرد. به پل نگاه کردم. حسام تازه به آخر آن رسیده بود. عرفان کنار پل منتظر بود تا من و عاطفه اول از روی آن رد شویم. من هم مانند افسانه می ترسیدم از روی پل رد شوم. به خصوص با تابهایی که بر می داشت. با این حال چیزی به رویم نیاوردم و دعا کردم عاطفه نیز از رفتن منصرف شود و ما هم کنار علی وافسانه بمانیم.
    حسام بدون توجه به ما طرف دیگر را نگاه می کرد، ولی عرفان منتظر و مراقب ما بود. عاطفه با خنده کنار پل ایستاد و به عرفان گفت: اگه یک موقع افتادم نجاتم می دی دیگه؟
    عرفان با خنده و در حالی که چادر او را از سرش بر می داشت گفت: برو خواهر ، تو شجاع تر از اونی که من بخوام نجاتت بدم.
    از کار عرفان تعجب کردم عاطفه بدون اینکه چیزی بگوید اجازه داد عرفان چادرش را از سرش بردارد. سپس مقنعه اش را درست کرد و دستانش را به طناب گرفت و قدمی روی پل گذاشت . پل تاب برداشت و او لحظه ای مکث کرد تا آرام شود. سپس با احتیاط قدم دیگری برداشت. عرفان گوشه طناب را گرفته بود تا پل کمتر تکان بخورد. حساب وقتی برگشت و عاطفه را دید که روی پل است او هم طناب طرف دیگر را گرفت. عاطفه بدون سر و صدا و آرام آرام پل را طی کرد. چادرش زیر بغل عرفان و خودش کنار حسام ایستاده بود. متوجه شدم با حسام صحبت می کند و در همان حال لبخند می زند. لبهای حسام هم به خنده باز شده بود و این بیشتر مرا به تعجب وا می داشت. با صدای عرفان به خودم آمدم و چشم از آن دو برداشتم.
    الهه خانم بفرمایید.
    به عرفان نگاه کردم و نگاهش لرزه بر اندامم می انداخت. شایه هر لرزه تنم به خاطر ترس از پل بود به هر حال قدمی برداشتم . عرفان با صدایی آرام گفت: مواظب باش.
    با خنگی برگشتم و گفتم: مواظب چی باشم؟
    ابروانش را بالا برد و در حالی که به پل اشاره می کرد گفت:مواظب این باش. احساس کردم از نفهمی ام خنده اش گرفته است. دستم را به طناب پل گرفتم و به تقلید از عاطفه یک پایم را روی تخته های چوبی پل گذاشتم و بدون اینکه صبر کنم قدم دیگری برداشتم . چوبها زیر پایم می لرزید و صدای غرش رود ترسم را دو چندان میکرد. از رفتن پشیمان شده بودم، اما دیگر روی پل بودم. با خودم حساب کردم اگر مثل پریدن از روی سنگهای رودخانه چند قدم بلند بردارم به طرف دیگر پل می رسم. با این حساب قدم دیگر برداشتم . پل تکان می خورد و من از ترس دو طرف طناب را می کشیدم و همین باعث شده بود حرکت آن نامتعادل شود. حسام از آن سوی رود فریاد زد: الهه وایسا، بزار حرکتش آروم بشه.
    گویی نمی فهمیدم چه می گوید. قدم دیگری برداشتم . پل تکان شدیدی خورد و من که تا آن لحظه خیلی طاقت آورده بودم جیغ بلندی کشیدم. حسام یک پایش را روی پل گذاشت تا برای کمک به من بیاید.
    صدای عرفان راشنیدم که گفت: حسام همون جا وایسا. سپس گفت: الهه خانم نترس . آروم باش و ثابت وایسا بزار پل از حرکت وایسه.
    نیرویی که در صدایش بود که باعث شد کمی آرام شوم همانطور که گفته بود ثابت ایستادم و حرکت پل کم کم آرام شد. سپس صدایش را شنیدم که گفت: خوبه حالا بدون اینکه بترسی پای راستت رو کمی لبه بزار و صبر کن ، بعد پای چپت رو لبه دیگه بزار و یک کم دیگه صبر کن.
    هر چه گفته بود مو به مو اجرا کردم. همانطور قدم به قدم جلو رفتم تا متوجه شدم پل را طی کرده ام بدون اینکه تابهای شدید پل مرا بترساند. چند قدم با حسام و عاطفه فاصله نداشتم که حسام دستش را دراز کرد و دستم را گرفت. وقتی پایم را روی زمین گذاشتم صدای کف و تشویق را از پشت سرم شنیدم. هنوز قدمهایم کاملاً استوار نشده بود و مقنعه ام آن قدر جلو آمده بود که کم مانده بود از سرم بیفتد. به عقب برگشتم و افسانه و علی را دیدم از همان جایی که نشسته بودند دست می زدند و مرا تشویق می کردند. عاطفه به کمکم آمد و مقنعه را روی سرم درست کرد. به حسام نگاه کردم تا قیافه اش را ببینم. با خودم گفتم الان سگرمه هایش تو همه و تا جای خلوت پیدا کنه بهم می گه دست و پا چلفتی .وقتی صورتش را دیدم بر خلاف همیشه لبخندی روی چهره اش نقش بسته بود و همان طور که مرا نگاه می کرد. گفت: الهه اون وسط اونقدر خنده دار شده بودی که حد نداشت. مثل گربه چهار چنگولی چسبدیده بودی به طناب. وقتی رنگت رو دیدم یک لحظه فکر کردم اون وسط سکته میکنی.
    حس کردم جلوی عاطفه است که چنین زبون می ریزد. نیشخند زدم و گفتم: اگه سکته می کردم تو یکی راحت می شدی نه؟
    احساس کردم لحن کلامم کمی تند بود زیرا اخم کوچکی روی پیشانی اش نشست و زیر چشم نگاهی به عاطفه انداخت، ولی خود را نباخت و گفت: زیاد حرف بزنی مجبورت می کنم یک بار دیگه از روی پل رد بشی.
    عاطفه خندید و به حسام نگاه کرد و گفت: بخواهی و نخواهی باید یک بار دیگه هم از پل رد بشه.
    چشم از آن دو برداشتم و به عرفان که روی پل بود نگاه کردم. چادر عاطفه را مانندشال دور گردنش انداخته بودو با مهارت روی پل راه می رفت. بدون اینکه پل حتی تکانی بخورد. وقتی به طرف دیگر رسید با خنده گفت: بچه ها خوش گذشت؟
    من حرفی نزدم، ولی عاطفه و حسام با هم گفتند: خیلی عالی بود.
    حسام با تعجب به اطراف نگاه می کرد. خطاب به بقیه گفت: بچه ها ، اینجا جای عجیبیه ، درست مثل تکه ای از بهشت که روی زمین افتاده باشه.
    با خودم فکر کردم چقدر قشنگ توانست احساس مرا وصف کند. به راستی جایی که وارده شده بودیم مانند تکه ای از بهشت بود احساس می کردم در منظره ای خیالی که فقط در نقاشیها دیده بودم قدم بر می دارم. کمی در امتداد رود جلو رفتیم سپس وارد محوطه بازی شدیم که درختان میوه به صف و در یک ردیف کاشته شده بودند. درختان کوتاه و پربار سیب و گلابی و هلو با میوه های رسیده دهان رهگذران را آب می انداخت و آنان را دعوت به خوردن می کرد. برخلاف راه ناهمواری که پیش از رسیدن به پل طی کرده بودیم این سمت راه مسطح و یک دست بود. عرفان داخل باغ شد و با چهار عدد هلو برگشت. به عاطفه و حسام یک هلو داد . هلوی درست و سرخ رنگی را به طرفم گرفت. با تعارف گفتم: مرسی میل ندارم.
    با خنده گفت: نمیشه ، حتما باید از میوه بهشت بخوری.
    دستم را دراز کردم و هلو را گرفتم و بدون اینکه نگاهش کنم زیر لب گفتم: متشکرم
    همراه عاطفه پشت سر حسام و عرفان پیش می رفتیم. در همان حال به این فکر می کردم چرا باید همیشه سر دو راهی قرار بگیرم. چرا زمانی که آرزوی رسیدن به خواسته ام را داشتم مانع بر سر راهم بود و اکنون که آن مانع برطرف شده احساس گذشته را ندارم. تازه فهمیدم اخلاق خانواده محمدی ، به خصوص عرفان با آنچه فکر می کردم زمین تا آسمان متفاوت است و از آن همه تعصبی که در وجود حسام است در میان آنان خبری نیست.عرفان طبع شوخی داشت و با جوکهای بامزه ای که تعریف می کرد حتی قهقهه حسام را هم در آورده بود. از همه جالب تر رفتار حسام بود که فکر می کردم موجود دیگری با شکل و قیافه او با ما همراه است. مرتب می خندید و گاهی هم ناشیانه لطیفه بامزه ای را به بی مزه ترین نحو تعریف می کرد که بی مزه گی اش باعث خنده مان می شد. این رفتار حسام برایم خیلی جالب و در عین حال عجیب بود.
    به راهی باریک میان درختان میوه رسیدیم که به سمت جنگلی پر درخت منتهی می شد. به محض پاگذاشتن به جنگل طبیعت رنگ دیگری گرفت. آرامش باغ تبدیل به صدای چهچه بلبلان شد که هوش را از سر آدم می ربود. فضای آکنده از عطر گلهای وحشی با بوی جنگل آمیخته شده بود و حس غریبی را القا می کرد. نفس عمیقی کشیدم و بوی درختان را با تمام وجود داخل ریه هایم کشیدم . صدای عرفان توجه مرا به سمت آنان جلب کرد.
    یک جوی آب جلوتر است که بعد از آن به کوه می رسیم. پشت اولین تپه کلبه الیاس، چوپان ده است. تابستونا همیشه اینجاست. هر وقت که اینجا میام حتما یک سر به او می زنم.
    عاطفه گفت: چه خوب شد. پس یادت باشه شیر تازه ازش بگیریم.
    خوب شد گفتی ، پنیر و خامه هم میگیریم.
    حسام دستانش را باز کرد و به خوش گفت: عرفان عجب جایی سراغ داشتی و من نمی دونستم دیگه از این به بعد هر وقت منو ندیدید می تونید اینجا پیدام کنید.
    همان طور که عرفان گفته بود به جوی پر آبی رسیدیم که آب شفاف و گوارایی داشت. نفس کم آورده بودم و احساس خستگی می کردم.عرفان و حسام کنار جوی نشستند و به صورتشان آب زدند. به عاطفه گفتم دیگر نمی توانم جلوتر بروم. بهتر است ما کنار جوی بنشینیم تا حسام و عرفان بروند شیر بگیرند و برگردند. عاطفه موافقت کرد و به عرفان گفت: ما اینجا می نشینیم شمار برید و برگردید.
    حسام به من نگاه کرد و گفت: فکر کنم الهه کم آورده. این طور نیست.
    سرم را تکان دادم گفتم: آره دیگه نمی تونم بالاتر بیام اگه عاطفه خانم می خواد بیاد من همین جا می نشینم شمار برید و برگردید.
    چشمم به عرفان افتاد که با لبخند مرا نگاه می کرد. نگاهم را به حسام دوختم و منتظر جواب او شدم. احساس می کردم گفته من معذبش کرد. می دانستم حتی اگر شده به قیمت ندیدن تمام دیدنیهای پشت کوه حاضر نیست برای لحظه ای مرا تنها بگذارد. پیش از اینکه چیزی بگوید عاطفه گفت: نه ، من می مونم ، منم خسته شدم.
    هر سه نفر به خوبی می دانستیم عاطفه به خاطر من این حرف را زده ، زیرا چهره گل انداخته او برخلاف صورت رنگ پریده من نشان نمی داد خسته شده باشد.
    حسام وقتی مطمئن شد برای من وعاطفه خطری ندارد آنجا بنشینیم رضایت داد همراه عرفان از کوه بالا برود. من و عاطفه روی سنگی کنار جوی آب نشستیم و از زیباییهای آن اطراف لذت بردیم، وقتی خستگی ام رفع شد از جا بلند شدم و به عاطفه گفتم: بلدی کلبه چوپان کجاست؟
    عاطفه خندید و گفت: خستگیت رفع شد؟
    سرم را تکان دادم و گفتم: آره ، ما که تا اینجا اومدیم بریم بالا. خیلی دوست دارم گله گوسفندار و ببینم به خصوص بره کوچولوهارو.
    عاطفه قبول کرد. از جوی آب به سختی رد شدیم و به طرف کوه راه افتادیم .عاطفه خیلی راحت از شیب تند تپه بالا می رفت، اما من احساس می کردم قفسه سینه ام می سوزد. دستم را روی سینه ام گذاشتم و خواستم همان جا بنشینیم ، ولی چون خودم به عاطفه پیشنهاد کرده بودم که به کلبه چوپان بروین با هر زحمتی بودخود را بالا کشاندم. هنوز به بالای تپه نرسیده بودیم که با صدای عرفان سرم را بالا کردم و او را دیدم که به تنهایی پایین می آمد. عاطفه از او پرسید : اومدید؟
    عرفان گفت: نه راستش نگران شما شدیم . حسام پیش الیاسه . داشت برامون شیر می دوشید. حسام موند شیر رو بگیره بیاد، من اومدم تا شما تنها نباشید.
    عاطفه گفت: پنیر و خامه چی ؟ نداشت؟
    نه ولی گفت فردا صبح زود برامون آماده می کنه

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #42
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    عاطفه رو به من کرد و گفت : ((الهه میتونی بیای بالا ؟))
    با اینکه واقعا کم آورده بودم ، ولی غرورم را حفظ کردم و گفتم : ((آره دارم میام))
    عرفان و عاطفه سر تپه ایستاده بودند و همانطور که صحبت می­کردند منتظر بودند من برسم . در حالی مه قفسه سینه ام به شدت میسوخت تلاش کردم تا پایم را روی شیب تند بند کنم و جای ثابتی برای خودم پیدا کنم . دیگر دلم نمی خواست حتی قدمی برای بالا رفتن بردارم . نفسم به شماره افتاده بود و گویی با تیغ تیزی به ریه هایم خط میکشیدند . نگاهی به پایین انداختم . حدود بیست سی متری بالا آمده بودم و حدود ده بیست متری مانده بود . پایم را روی سنگ برجسته ای که از دل کوه بیرون زده بود گذاشتم و درهمان حال چشمم به درختچه کوچکی افتاد که از شکاف سنگی بیرون زده بود . دستم را به سمت آن بردم و در حالی که آن را میگرفتم سعی کردم خودم را بالا بکشم . همان لحظه شاخه شکست و من که با تمام وزنم به آن آویزان شده بودم به سمت پایین سر خوردم . در یک لحظه صدای جیغ خودم را شنیدم و حس کردم با شکم روی خاک و سنگهای تپه سر می خورم . صدای جیغ عاطفه به من فهماند که کابوس نمی بینم و واقعا به سمت پایین می روم . لحظه ای پایم به جایی گیر کرد ، ولی بعد با کنده شدن سنگ باز به سمت پایین رفتم . دوباره پایم به سنگ دیگری گیر کرد . سرگیجه ای شدید وجودم را فرا گرفته بود و هر لحظه منتظر بودم سنگ زیر پایم کنده شود و من سقوط کنم . صدای عرفان را شنیدم که به من نزدیک میشد . در همان حال گفت : (( الهه ،نترس ، خودت را نگه دار، دارم میام )) در همان حال گیجی و منگی به تنها چیزی که فکر میکردم این بود که این دومین بار بود که عرفان مرا الهه خطاب میکرد یک بار روی پل چوبی متحرک و حالا . خاطرم آمد که کیان هم مرا الهه خطاب می کرد ، ولی سنیدن لفظ الهه از دهان عرفان برایم احساس دیگری داشت . مقنعه ام جلوی صورتم را گرفته بود و نمی توانستم چیزی ببینم . دستانم تخته سنگی را که رویش گیر کرده بودم می فشرد ، ولی حسی در پنجه هایم نداشتم . به حدی گیج بودم که فکر کردم خوابم ، به خصوص مقنعه ام که مانند کیسه ای روی سرم کشیده شده بود نفسم را تنگ کرده بود . دلم می خواست آنرا از صورتم کنار بزنم تا دست کم موقعیتم را بفهمم . صدای عرفان را نزدیک به خودم احساس کردم که مرا به نام میخواند . حتی صدای نفسهایش را می شنیدم ، اما حس اینکه بخواهم پاسخش را بدهم نداشتم . با صدای او که یک جور بخصوص گرم و لذت بخش بود احساس اطمینان کردم . ترسم از سقوط ریخته بود و فکر میکرم بدتر از آن دیگر امکان ندارد . سوزش بدی روی پوست شکم و دستها و زانویم داشتم . صدای عرفان را شنیدم که گفت: ((الهه سنگ رو سفت بگیر الان کمکت میکنم ))
    در یک لحظه حس کردم دست چپم را گرفت . دلم فشرده شد و فرو ریخت . چشمانم را که بیهوده باز بود و جز رنگ سرمه ای مقنعه چیزی را نمیدید بستم و با وجود ترس از سقوط لذت عمیقی را با تمام وجودم احساس کردم . فشار دست عرفان را روی مچم احساس میکردم و متوجه شدم آهسته آهسته بالا میرود تا به بازویم رسید . در همان حال گفت : ((حالا آروم دست راستت رو از سنگ رها کن . سعی کن به دست من گیرش بدی ))
    رویم نمی شد چیزی را که گفته بود انجام دهم . بار دگیر صدای آرامش را شنیدم که گفت: (( الهه دستت رو ول کن ))
    آرام پنجه هایم را شل کردم
    « خوبه حالا دست منو بگیر می خوام بکشمت بالا »
    با صدایی که شبیه هذیان بود گفتم : «حسام .... منو میکشه »
    بدون اینکه ببینمش احساس کردم لبخند به لبش نشسته ، زیرا تاثیر آنرا در صدایش شنیدم .
    « نترس نمی گذارم این کارو بکنه . بهت قول میدم . زود باش ، می­ترسم باهم بریم پایین »
    خوب بود عرفان مرا نمی دید که چطور رنگ عوض می کردم . یک بار دیگر از من خواست که دستم را رها کنم و دستش را بگیرم . به محض اینکه دستم را از سنگ رها کردم تعادلم را هم از دست دادم . همان لحظه سنگ زیر پایم فروریخت و در هوا معلق ماندم . اگر عرفان بازویم را نگرفته بود به حتم پایین می افتادم . نمی­دانستم کجا هستم و چه موقعیتی دارم . در آن لحظه فکر میکردم تمام راه را لیز خورده ام و چیزی نمانده تا به پایین تپه برسم . همان بهتر که نمی دانستم کجا هستم ، زیرا اگر مقنعه جلوی چشمانم را نگرفته بود و نگاهم هم به زیر پایم می­افتاد به یقین پیش از سقوط سکته می­کردم .
    صدای عرفان را شنیدم .در حالی که از شدت فشار دندانهایش را به می­فشرد گفت : «الهه دستم را بگیر»
    می­خواستم حرفش را گوش کنم ، ولی نمی­دانستم دست او کجاست چون چیزی نمی­دیدم و مانند کوری در تاریکی مطلق دستم را به دنبال دست او می­گرداندم . چون نمی­دانستم دستش کجاست این کار نتیجه ای نداشت . صدای او را شنیدم که گفت : « الهه زود باش ، نمی­تونم بیشتر از این خودم را آویزون کنم . هر دو با هم پایین میریم »
    با صدای ضعیفی گفتم : « من دستت رو نمی­بینم »
    لحظه ای مکث کرد و گفت : « خب صبر کن الان درستش می­کنم »
    با یک حرکت مقنعه را از روی سرم کشید . احساس کردم می­توانم به راحتی تنفس کنم . حالا دیکر او را می­دیدم که خیلی نزدیک به من روی سنگ دراز کشیده و با دستش بازویم را چسبیده بود . از خجالت ترجیح می­دادم مقنعه همانند کیسه روی صورتم باقی می­ماند تا اینکه اینقدر از نزدیک او را ببینم . هنوز گیج بودم ولی نه آنقدر که نتوانم احساس کنم از فشار وزن من صورتش قرمز شده . صدای عرفان را شنیدم که گفت:« حالا دستم را بگیر »دستش را به طرفم دراز کرد . بدون فکر و تردید دستم را داخل دستش گذاشتم و او را دیدم که نفس راحتی کشید . سپس گفت : «خوبه حالا سعی کن مچم را بگیری . من باید بازوت رو بگیرم تا بتونم بالا بکشمت»
    نمی­توانستم نگاهش را تحمل کنم . چشمانم را بستم و کاری که گفته بود انجام دادم ، اما به جای مچش آستین پیراهنش را گرفتم که همان لحظه هم صدای پاره شدن آن را شنیدم . ناخودآگاه چشمانم باز شد و او را دیدم که با نگاهی عمیق به چشمانم می­نگریست . عرفان همانطور که بالای مچم را گرفته بود گفت : «یک بار دیگه سعی کن » همان کار را کردم و به بالای مچش چنگ زدم و آنرا گرفتم . سپس گفت پایم را به صخره تکیه بدهم و همزمان با او خودم را بالا بکشم . در مرحله آخر دست راستش را از بازویم رها کرد و در حالی که آن را دور کمرم حلقه می­زد مرا بالا کشید . از خجالت چشمانم را بستم و همان لحظه آرزو کردم ای کاش از صخره سقوط می­کردم ، ولی به آن وضع در آغوشش قرار نمی­گرفتم . وقتی مرا بالا کشید با چشمانی نیمه باز خودم را کمی عقب کشیدم تا کمکتر با او تماس داشته باشم . در همان لحظه که خودم را عقب می­کشیدم بار دیگر مرا به طرف خودش کشید و در حالی که نفس نفس می­زد گفت :« چه کار میکنی ؟ تازه آوردمت بالا »
    با خجالت سرم را پایین انداختم . تازه آن وقت بود که به خودش آمد و آهسته و با احتیاط حلقه دستانش را از بدنم جدا کرد و نگاهش را از روی صورت و موهای آشفته ام برداشت و در حالی که صورتش سرخ شده بود خودش را عقب کشید. صدای عاطفه را شنیدم . همانطور که با احتیاط و آهسته پایین می­آمد با نگرانی گفت : «شما حالتون خوبه »
    وحشت را از صدایش میشد فهمید . رنگ صورتش مثل گچ سفید شده بود و لبانش به کبودی میزد . وقتی مرا سالم و سلامت دید اشک در چشمانش پر شد و در همان حال گفت : «خدا رو شکر ، الهه جون حالت خوبه ؟»
    دستی به موهایم کشیدم و تارهای آشفته را از روی صورتم کنار زدم . سرم را تکان دادم . عرفان نگاهی به من انداخت ولی خیلی زود سرش را برگرداند . تازه متوجه شدم هنوز بدون حجاب جلوی او نشسته ام . با چشم به دنبال مقنعه ام گشتم و آن را کنار دست او پیدا کردم . عاطفه متوجه منظورم شد و آن را برداشت و بعد از درست کردن آن را روی سرم انداخت . خطاب به عرفان گفت : «داداش تو حالت خوبه ؟»
    عرفان نگاهی به من انداخت و گفت : «شکر خدا بله » سپس به من نگاه کرد و گفت : «جاییت آسیب ندیده ؟»
    هنوز نمی دادنستم درد هم دارم زیرا بدنم گرم بود . عاطفه کمک کرد تا بلند شوم . همان لحظه زانویم به ذق ذق افتاد و صدایم را درآورد . عاطفه با نگرانی به عرفان نگاه کرد و گفت نکنه چیزیش شده باشه »
    عرفان به من نگاه کرد و گفت : «دردش خیلی شدیده ؟»
    گفتم : « نه زیاد می تونم راه برم »
    با وجودی که درد امانم را بریده بود ، ولی نمی خواستم بیش از آن دردسر درست کنم . نیمی از راه را لیز خورده بودم و نیم دیگر مانده بود . عرفان به عاطفه گفت که پشت سر من بیاید و خودش جلوی من حرکت می کرد و در همان حال از روی مانتو مچ دستم را گرفته بود تا هوایم را داشته باشد . عاقبت پایین آمدیم اما پایم به شدت درد می کرد . خم شدم و دستم را روی زانویم گذاشتم . تازه متوجه شدم شلوار جین محبوبم از ناحیثه زانو پاره شد و روی زانویم زخم بزرگی ایجاد شده بود که از آن خون می آمد . روی دستانم نیز جای خراشیدگیهای عمیق به چشم می خورد . به کمک عاطفه جلوی جوی آب رفتیم و خون دستانم را شستم . کف دستم به سوزش افتاد و مرا از شستن دستم پشیمان کرد . عرفان به خواهرش گفت که جلوتر از ما از جوی آب رد شود . خودش ایستاد تا به من کمک کند . نمی دانم حسام کجا بود ولی هر لحظه می ترسیدم سر برسد و مرا ببیند که چطور آویزان دوستش شده ام . وقتی عرفان روی تخته سنگ وسط جوی آب ایستاد گفت : « الهه خانم دستتون رو بدید به من »
    جلوی عاطفه خجالت می کشیدم این کار را بکنم . خیلی زود عاطفه حالم را درک کرد و در حالی که پشتش را به ما می کرد گفت : « من جلوتر می روم تا اگر آقا احسان را دیدم بگویم برای کمک بیاید .»
    حتی من با همه خنگی و گیجی ام فهمیدم که حسام طرف دیگر رودخانه و پشت تپه سنگی است و این بهانه ای تا من کمتر خجالت بکشم . عاطفه دور شد و عرفان دستش را برای کمک به من دراز کرد . قدمی برداشتم ، ولی درد پایم ناخودآگاه فریادم را درآورد . دلم میخواست گریه کنم ، ولی نه از درد ، بلکه از عجزی که احساس می کردم . به عرفان نگاه کردم و او رادیدم که با چهره ای درهم و نگران به سنگ روی آب خیره شد . نمیدانم در چه فکری بود ، ولی تعلل را جایز ندیدم و دستم را به طرفش دراز کردم . به خودش آمد و مچ دستم را از روی مانتو گرفت . لرزه ای در بدنم احساس کردم و تپش قلبم شروع شد . رنگ صورت عرفان نیز سرخ شد و بدون اینکه به من نگاه کند مواظب بود در آب نیفتم. از آنجایی که خیلی دست و پا چلفتی و منگ بودم با لنگی پایم آنقدر ناشیانه حرکت کردم و تکان خوردم که باعث شدم یک پایش داخل جوی آب فرو برود .
    وقتی او را دیدم که با کفش داخل آب شده است با ناراحتی گفتم : « معذرت می­خوام»
    عرفان سرش را تکان داد و همان موقع به خنده افتاد . نمی دانستم از چه چیز می خندد . همانطور که دستم را گرفته بود و خیلی مواظب بود تا در جوی آب نیفتم گفت : « ببخشید دست خودم نیست . به این فکر میکنم بریم خونه چه فکری درباره ما می کنند .»
    هنوز متوجه منظورش نشده بودم . با نگاهی پرسشگر به او نگاه می کردم تا منظورش را واضح تر بیان کند . ادامه داد :«بدون شک تا خودمون نگیم چه اتفاقی افتاده فکر می کنند راهزنها به ما حمله کردند ، یا اینکه زیر آوار موندیم.»
    نگاهی به سر تا پایش انداختم و متوجه منظورش شدم . من که حسابی خاکی و درب و داغون شده بودم . او هم به همان وضع افتاده بود . آستین لباسش را هنگام بالا آمدن پاره کرده بودم . بلوز مردانه سفیدش بر اثر کشیدن روی صخره کثیف و خاکی شده بود . علاوه بر آن بالای مچ دستش هم از جای ناخنهای من حسابی خراشیده شده بود . کفشها و دم پای شلوارش هم حسابی خیس و خاکی شده بود . نگاهی به چشمانش کردم و آهسته گفتم : « معذرت می­خوام»
    خندید و نگاهش را از روی چهره ام برداشت و در حالی که به جوی آب نگاه میکرد گفت : « این بلا در مقابل بلایی که به سرم اومده هیچه »
    دلم فروریخت . حس کردم منظور دیگری دارد . منظوری غیر از آنچه در قوه درک من است . نمی توانستم از او بخواهم حرفش را واضح تر بیان کند . در سکوت از جوی آب رد شدیم و کنار باغ میوه عاطفه را دیدیم که منتظرمان بود . عاطفه جلو آمد و دستم را گرفت و کمک کرد تا کنار رود برویم . با نگاه کردن به رود و پل متحرک کم مانده بود بزنم زیر گریه . نمی دانستم چه باید بکنم . وقتی حالم خوب بود به سختی پل را رد کرده بودم ، حالا که لنگ می زدم و دستانم زخم شده بود چطور می توانستم از آنجا رد شوم . عرفان به عاطفه گفت از پل رد شود و دو طرف طناب را محکم بگیرد . عاطفه همین کار را کرد . عرفان به من گفت برو من کمکت می کنم . با نگرانی به پل نگاه کردم و گفتم : « توی جوی آب به اون کوچیکی انداختمتمون .....» عرفان لبخندی زد و گفت : «اشکالی نداره ، فوقش با هم شیرجه می ریم تو آب . برو ،فقط نترس باشه ؟»
    سرم را تکان دادم و با دقت دو طرف طناب را گرفتم . عرفان پشت سرم با فاصله کمی می آمد و در همان حال تشویقم می کرد و مرتب می گفت : «خوبه خیلی خوبه .دیگجه چیزی نمونده ، همین جور برو جلو . آفرین خوبه ...»
    همان لحظه صدای حسام را شنیدم که گفت : « سلام من اومدم »
    از ترس ناخودآگاه به عقب برگشتم . حرکت ناگهانی من باعث تکان خوردن پل شد . با وحشت ولی آهسته گفتم :«وای حسام اومد»
    صدای عرفان را شنیدم که گفت :«نترس من اینجا هستم . قول می دم حسام کاریت نداشته باشه »
    با ترس و لرز چند قدم باقی مانده را طی کردم . در دوقدمی طرف دیگر پل عاطفه عاطفه بازویم را گرفت و کمکم کرد تا پایم را روی زمین بگذارم . عرفان پشت من بود . برگشتم و حسام را دیدم که یک سطل دستش بود .
    کنار پل ایستاد و خطاب به عرفان گفت : «اگه میتونی دوباره برگرد بیا ، می ترسم سطل شیر رو بریزم ت و رودخونه»
    نگاه دقیقی به چهره اش انداختم . انتظار داشتم روی چهره اش اخمی نشسته باشد ، ولی چهره اش نه تنها عادی بود بلکه خیلی شاد بود . عرفان به چابکی بار دیگر پل را زیر پا گذاشت تا به طرف دیگر برود . با مهارت سطل شیر را آورد . حسام هم پشت سر او به سمت ما آمد . عاطفه به او سلام کرد و گفت خسته نباشید . حسام نیز با لبخند به عاطفه گفت متشکرم و تتازه آنوقت بود که متوجه من شد . اخمهایش را درهم کشید و با تعجب گفت : «چی شده ؟» سپس نگاهی به دستانم انداخت و گفت :«زمین خوردی ؟»
    سرم را با ناراحتی تکان دادم و گفتم :«آره»
    با ناراحتی گفت : «باور کن همون موقع که دیدم کنار جوی نیستید حدس زدم بلایی سر خودت آوردی»
    سرم را پایین انداختم و چرخی زدم تا به طرف منزل بروم . عاطفه برای حسام جریان را تعریف کرد و گفت :«من مقصر بودم . الهه جون نمی دونست راه چقدر سخت و ناهمواره ، ولی من که می دونستم نباید اجازه می دادم این اتفاق بیفته »
    به عاطفه نگاه کردم و گفتم :«تقصیر خودم بود . خودم اصرار کردم بریم بالا »
    حسام که اخمی روی پیشانیش افتاده بود گفت :«خوبه خودت هم قبول داری . تو همین جوری راه درست رو صد دفعه زمین میخوری چه برسه بخوای تپه به اون سختی رو بالا بیای »
    طعنه حسام بخصوص که جلوی عرفان و عاطفه گفته شد به حدی ناراحتم کرد که اشک در چشمانم حلقه بست . سرم را پایین انداختم تا کسی متوجه نشود. حسام بدون اعتنا به ناراحتی من سطل شیر را از روی زمین بلند کرد و به طرف منزل راه افتاد . .عرفان به رویش نیاورد چه شنیده است و عاطفه در حالی که به طرفم می آمد دستش را روی بازویم گذاشت تا کمکم کند . با ناراحتی بازویم را کشیدم و بدون اینکه از این کارم معذرت خواهی کنم به طرف منزل راه افتادم .
    آن شب تمام استخوانهای بدنم درد می کرد طوری که عالیه خانم قرص مسکن برایم آورد . زخم پایم خیلی عمیق بود و درد شدیدی داشت به طوری که هنگام پانسمان آن توسط مادر حسابی جیغ جیغ کردم . علاوه بر آن روی ساق پایم نیز خراش افتاده بود . مادر روی خراشهای دست و پایم دارو مالید و برای اولین بار حسام را سرزنش کرد که چرا دو دختر را تنها رها کرده و پی تفریحش رفته است . حسام در مقابل سرزنش مادر هیچ نگفت . شاید خودش هم به این مسئله فکر می کرد .همان موقع نگاه غضبناکی به من انداخت و من که دلم حسابی خنک شده بود اعتنایی به او نکردم .
    صبح روز بعد وقتی از خواب برخواستم احساس سردرد هم به درد استخوانهایم اضافه شده بود . همین باعث شد تا چند روزی که آنجا بودیم جای دیگری نروم . عالیه خانم و حاج مرتضی از وضعی که برایم پیش آمده بود خیلی ناراحت بودند و مدام غصه مرا می خوردند که همین مرا خیلی خجالت می داد .
    پس از پنج روز که از آب و هوای لذت بخش و مفرح آنجا و مهمان نوازی بی حد و حصر خانواده محمدی بهره مند شدیم . با اتمام مرخصی حسام و عرفان قرار بر این شد که به تهران برگردیم . هنگام حرکت حاج مرتضی که قرار بود یکی دو روز دیگر بماند خطاب به مادر گفت :« اکه بهتون بد گذشت به بزرگی خودتون ببخشید »
    مادر با صداقت و از ته دل گفت که تا آن روز اینقدر به او خوش نگذشته است حاج مرتضی نگاهی به من کرد و گفت :«ولی می دونم به دخترم اصلا خوش نگذشته ، به خصوص با اون بلایی که سرش اومده »
    با لبخند گفتم :«تقصیر خودم بود ، ولی با این حال مطمئن باشید به من هم مثل مادر خیلی خوش گذشته است »در این مورد به راستی صادق بودم .
    پس از اینکه به طرف تهران راه افتادیم با افسوس فکر می کردم که چقدر حیف شد و این پنج روز چقدر زود گذشت . چیز دیگری که در این مدت فهمیده بودم این بود که حدس میزدم دختری که حسام حرفش را به ژینوس زده بود کسی جز عاطفه نیست . براستی که عاطفه دختری دوست داشتنی و مهربان بود که هر کسی میتوانست عاشقش شود ، به خصوص با نجابتی که داشت مطمئن بودم حسام را حسابی شیفته خود کرده است .
    روزی که برمی گشتیم هوا بارانی و گرفته بود ، ولی هر چه به تهران نزدیکتر می شدیم گرما جای خود را با هوای دلچسب آنجا عوض می کرد . عاقبت به مقصد رسیدیم . با اینکه فقط پنج روز از کوچه و خیابانمان دور بودیم ، ولی حس میکردم دیدن کوچه و منزلمان برایم تازگی دارد . به محض رسیدن یاد کیان افتادم و قولي كه به او داده بودم و اينكه رسيدنمان را به او اطلاع بدهم .
    وقتي رسيديم فهميدم الهام و شوهرش هم از سفر برگشته اند ، ولي حميد و شبنم هنوز نيامده بودند .
    چند روز بعد مادر همه را به منزلمان دعوت كرد و بار ديگر خانواده دور هم جمع شديم . در اين ميان شنيدم كه همسر آقا مجتبي از الهام خواسته در مورد خواستگاري از من براي مهران با مادر صحبت كند . بار ديگر ياد مهران در دلم زنده شد . به ياد مهماني آقاي صباحي افتادم و نگاههاي مشتاق او . حس كردم ديگر تمايلي به او ندارم . بدون اينكه به موضوع جدي فكر كنم سعي كردم فراموش كنم چه شنيده ام .
    هفت هشت روز از بازگشت ما مي گذشت و من هنوز با كيان تماس نگرفته بودم تا آمدنم را به او اطلاع دهم . نهمين روز فرصتي پيش آمد و سر راه رفتن به منزل الهام توانستم از مغازه اي نزديك منزل او با كيان تماس بگيرم . بر خلاف تصورم كس ديگري گوشي را برداشت و من با شنيدن صداي غريبه اي فكر كردم تماس را قطع كنم ، اما نتوانستم و با صداي آهسته اي گفتم :«با آقاي بهتاش كار دارم» شخصي كه پشت خط بود خواست تا چند لحظه گوشي را نگه دارم . شنيدم كه گفت : «كيان گوشي را بردار با تو كار دارند»
    صداي كيان را شنيدم كه گفت :« كيه ؟» غريبه گفت :«صبر كن »سپس خطاب به من گفت :«ببخشيد شما ؟»
    نمي دانستم چطور بايد خودم را معرفي كنم . گفتم :«اگه ميشه گوشي رو بديد به ايشون »
    دوباره خطاب به كيان گفت :«خودت ببين كيه »
    لحظه اي بعد كيان گوشي را برداشت و گفت :«بله؟»
    با شنيدن صدايش دست و پايم را گم كردم ، به خصوص لحن صدايش كه نشان ميداد سرش حسابي شلوغ است . سلام كردم . با شنيدن صدايم لحن كلامش عوض شد و سرحال گفت :«به به ، چه عجب خانم دكتر الهه،يادي از ما كرديد.»
    به او گفتم :«فكر مي كنم بد موقعي مزاحم شدم.»
    «اختيار داريد . من هميشه براي شما وقت دارم . الان كجايي؟»

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #43
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    - داشتم مي رفتم خونه خواهرم سر راه از يك مغازه باهات تماس گرفتم.
    - نمي توني به جاي رفتن به خونه خواهرت با من بيرون بيايي؟
    - نه
    - مثل هميشه نه. الهه تكليف اين دل چيه؟
    - نمي دونم.
    - مي دونم كه نمي دوني. مي گم بهت كه بدوني ديگه طاقت ندارم. هر جوري هست مي خوام ببينمت، خيلي زود.
    - بايد صبر كني تا فرصت پيدا كنم.
    - پيدا مي كني البته اگه بخواي.
    - مي خوام، ولي ...
    - نگو نمي تونم كه حسابي دلخور مي شم.
    - خب اگه شد بهت زنگ مي زنم.
    - نشد نداريم. فردا، فردا مي خوام ببينمت. يك كاري بكن.
    - فردا شايد نشه. گفتم كه بهت خبر مي دم.
    - نه همون فردا وگرنه ميام در خونتون در مي زنم مي گم الهه رو صدا كنيد مي خوام ببينمش.
    مي دانستم شوخي مي كند. دل من هم برايش تنگ شده بود و خودم هم مي خواستم ببينمش. همان لحظه مرا وادار كرد با او قرار روز بعد را بگزارم. با او خداحافظي كردم و به منزل الهام رفتم. آنقدر در فكر بودم كه هر چه الهام مي گفت سرسري جوابش را مي دادم طوري كه متوجه شد حواسم آنجا نيست. درحالي كه دستش را جلوي صورتم تكان مي داد گفت: الهه هيچ معلومه كجايي؟ دختر حواست كجاست. مي گم مامان موضوع را بهت گفت؟
    حواسم را جمع كردم و گفتم: موضوع چي رو؟
    - خب تو كه نمي دوني چه موضوعي پس چرا مي گي آره؟!
    - ببخشيد حواسم نبود.
    - فهميدم حواست نيست. موضوع مهران رو.
    نگاهم را از چشمانش دزديدم و گفتم: خودت كه گفته بودي.
    - اون كه نه، صبح با مادر تلفني صحبت كردم بهش گفتم ازت بپرسه در مورد مهران چه نظري داري تا اگه يه وقت جاريم خواست براي خواستگاري اقدام كنه، مثل اون دفعه خجالتشون رو نكشيم.
    سرم را پايين انداختم و گفتم: مامان چيزي به من نگفت. منم فكر نمي كردم موضوع جدي باشه.
    الهام گفت: منم فكر نمي كردم موضوع جدي باشه، ولي صبح كه مادر جون صدايم كرد و موضوع رو مطرح كرد فهميدم موضوع جديِ جديه، ولي مي خوام پيش از آمدن حاج مجتبي و خانمش به خونمون نظر تو رو بدونم تا يك وقت اونا نيان و برن بگي نه، سنگ روي يخ بشن.
    سكوت كرده بودم. نه به خاطر اينكه در مورد اين موضوع فكر مي كردم و يا از پاسخ دادن خجالت مي كشيدم فقط به خاطر اينكه روم نمي شد چطور به الهام بگويم پاسخم منفي است.
    الهام گفت: البته الان بهت بگم مهران تا دو سال ديگه انگليس مي مونه تا درسش تموم بشه. حالا اينجور كه جاريم مي گفت اگه جوابت مثبت بود مهران يك سفر مياد ايران عقد مي كنيد و جشن مي گيريد بعد هم حاج مجتبي مقدمات سفرت رو براي رفتن به اونجا فراهم مي كنه تا موقعي كه درس مهران تموم بشه و برگرديد.
    آشوبي در دلم پديد آمد. سفر به خارج از كشور از روياهائي بود كه حتي به آن هم فكر نمي كردم. بار ديگر چهره مهران را به ياد آوردم. چهره متناسب و خوشايندي داشت. به ياد آوردم در يكي دوباري كه ديده بودمش آرزوي داشتن همسري با آن شكل و قيافه را كرده بودم.
    الهام وقتي ديد سكوت كرده ام و سرم را به زير انداخته ام، دستش را زير چانه ام گذاشت و سرم را بالا آورد و گفت: ببين الهه، نمي خوام الان جواب بدي. خوب فكر كرن بعد تصميم بگير. ازدواج يك روز و دو روز نيست. مامان وقتي فهميد قراره بعد از مقدمات عقد مقدمات سفرت رو جور كنن تا بفرستنت انگليس نشون داد زياد موافق نيست، ولي من گفتم بزار خودت تصميم بگيري چون به هرحال اين زندگي و انتخاب متعلق به توست. اگر اخلاق مهران رو از من بپرسي مي گم تا اونجا كه من مي شناسمش و از چند سال پيش تا به حال با اونا مراوده داشتم خانواده اش آدماي خوبي هستن، خودش هم اخلاق و مرام خوبي داره. حالا درسته سر و وضعش رو طبق روز مي گردونه، ولي بعضي از مردا بعد از ازدواج به راه ميان و دست از جووني بر مي دارند. البته خانواده هم خيلي شرطه. حاج مجتبي مرد خيلي خوبيه، محبوبه خانم هم زن درست و شريفيه. تو اين چند سال كه من عروس اين خانواده بودم از هيچ كدومشون بدي نديدم. وضعشون رو هم كه مي دوني خوبه. مطمئن باش كم و كسري نخواهي داشت. حالا خودت مي دوني، ولي زودتر جواب بده تا اگه نخواستي يك جوري سر و تهش رو هم بياريم تا بهشون برنخوره. چون اينجوري بهتره تا اونكه بيان خواستگاري بعد جواب منفي بهشون بديم. فهميدي؟
    سرم را تكان دادم و قرار شد دو روز ديگه كه خوب فكرهايم را كردم جوابم را به الهام بدهم.
    به خانه كه برگشتم حس كردم مادر با نگاه كردن به چهره ام مي خواهد بداند چه جوابي به الهام داده ام. طفلي مادر نگران بود كه مبادا بخواهند دخترش را به غربت ببرند. عوض مادر وسوسه رفتن به خارج از كشور به جانم بدجوري چنگ انداخته بود. اگر الهام كمي ديگر صحبت كرده بود بدون فكر و فقط به خاطر رفتن به خارج همان جا به او جواب بله را مي دادم. خوشبختانه او عاقل تر از آن بود كه خواهر بي فكرش را در منگنه بگذارد.
    آن شب تا پاسي از شب به مهران و بيشتر از آن به رفتن به انگليس فكر كردم. كاش مي شد نام آن را فكر گذاشت، چون بيشتر رويا مي بافتم تا اينكه خوب و منطقي فكر كنم.
    روز بعد به ژينوس تلفن كردم تا خبري از او بگيرم. وقتي تلفنش را جواب نداد فهميدم هنوز از منزل مادربزرگش برنگشته. دلم خيلي هوايش را كرده بود. در اين فكر بودم چرا شماره منزل مادربزرگش را از او نگرفته بودمتا بتوانم با او صحبت كنم. همان موقع ياد كيان افتادم و فكري مثل برق در ذهنم جريان يافت. به مادر گفتم مي خواهم سري به منزل ژينوس بزنم. با هزار خواهش و التماس از مادر اجازه گرفتم تا يكي دو ساعت به آنجا بروم. البته ژينوسي در كار نبود و من به اين بهانه مي خواستم سر قرارم با كيان حاضر شوم. به محض اجازه دادن مادر به سرعت حاضر شدم و به جاي مقنعه روسري سر كردم. تا مادر ديد مي خواهم با روسري برم گفت آن را عوض كنم. براي انكه مادر لج نكند و بگذارد بروم مجبور شدم با همان مقنعه مشكي از منزل خارج شوم.
    با كيان سر ساعت ده همان جايي كه دفعه پيش او را ديده بودم قرار داشتم. با هزار نذر و صلوات سر قرارمان رسيدم. كيان اين بار با خودرويي ميتسوبيشي مشكي رنگي آمده بود. خودش بلوز سبز كم رنگي به تن داشت. با ديدن من حركت كرد و مثل دفعات قبل جلوي پايم ترمز كرد. راحت تر از گذشته سوار شدم. گويي با ديدن او ترس جاي خودش را به نوعي اطمينان و اعتماد مي داد.
    به او سلام كردم. متوجه شدم سرش را خم كرده و به دقت مرا نظاره مي كند. با لبخند پاسخم را داد و گفت: راستي ديگه داشت قيافه ات از يادم مي رفت. مي دوني، تو ذهنم يك طور ديگه تصورت كرده بودم.
    چشمانم را از نگاه بانفوذش گرفتم و گفتم: چطور تصور كرده بودي؟
    نفس بلندي كشيد و گفت: قابل مقايسه با ذهنم نيستي؟
    كمي جا خوردم، با اين حال گفتم: بدتر يا بهتر؟
    - خودت قشنگ تري، نازي، يك طوري هستي كه وقتي مي بينمت حالي به حالي مي شم.
    به راستي خجالت كشيدم، آن قدر كه ناخودآگاه با انگشتانم به ابرويم كشيدم و به اين طريق خواستم حواسم را از آنچه شنيده بودم پرت كنم.
    كيان كه متوجه واكنش من شده بود و دليل آن را هم به خوبي مي دانست خنديد و گفت: خب حالا چي برام سوغات آوردي؟
    از خجالت دلم مي خواست ديگر نگاهش نكنم، زيرا به تنها چيزي كه فكر نمي كردم آوردن سوغاتي براي او بود. وقتي سكوتم را ديد گفت: خب نمي خواد خودت رو معذب كني. يكي طلبم. حالا تعريف كن ببينم سفر چطور بود.
    در حالي كه سعي مي كردم چهره عادي ام را پيدا كنم گفتم: جات خالي بود.
    نيشخندي روي لبش ظاهر شد و گفت: دوستان كه به جاي ما بودند.
    لحنش طوري بود كه حس كردم مي خواهد چيزي را به من بفهماند. نگاهش كردم ولي چيزي نگفتم. وقتي متوجه سكوتم شد گفت: شنيدم با يكي از همپالكيهاي داداش خوش غيرتت رفته بوديد.
    همانطور نگاهش كردم و در همان حال به اين فكر كردم چطور جاسوسي مرا كرده اند. كيان بدون اينكه به من نگاه كند ادامه داد: فكر مي كنم به من گفته بودي كه تو اين سفر پسر ديگه اي باهاتون نيست. درست يادمه؟
    مثل خطا كاري كه مچش را گرفته باشند بر و بر نگاهش كردم. جوابي نداشتم به او بدهم. نگاهي به من انداخت و همانطور كه نيشخند مي زد گفت: شايد داداشت فكر كرده هر كي تو كيش و آيين خودشون باشه احساس نداره و با ديدن دختر خوشگلي مثل تو طوريش نمي شه. نه؟
    نگاهم را از اگرفتم و سرم را زير انداختم و به ياد عرفان افتادم. نگاه عميق و مظلوم عرفان زماني كه مرا از صخره بالا مي كشيد جلوي چشمم ظاهر شد. با صداي كيان از جا تكان خوردم.
    - الهه چي شد، ساكتي؟
    نگاهش كردم و گفتم: نمي دونستم دوست داداشم همراه خانواده اش مياد.
    احساس كردم خيلي واضح است كه دروغ مي گويم. تصور مي كنم كيان هم همين احساس را كرد، زيرا ابروانش را بالا انداخت و گفت: هوم، خب حق داري نمي دونستي ديگه.
    از ناراحتي دندانهايم را به هم فشردم و براي اولين بار از اينكه اينطور مرا بازخواست مي كرد از او حرصم گرفت. با اين حال سكوت كردم. كمي بعد گفت: خب حالا اين پسره چي بود اسمش؟ ها عرفان. چطور پسري بود. سعي نمي كرد باهات خلوت كنه.
    با ناراحتي نگاهش كردم و گفتم: بس كن. نگه دار مي خوام پياده شم.
    نگاه با نفوذي به چشمانم انداخت و با جديت گفت: هر وقت من بخوام پياده ميشي. باشه؟
    احساس بدي داشتم. خودم را حشره اي مي ديدم كه با پاي خود به دام تارهاي عنكبوت افتاده است و هر چه دست و پا مي زند بيشتر بندهاي تار به دست و پايش گره مي خورد. تصميم گرفتم پاسخش را ندهم. البته او هم ديگر چيزي نگفت. هر دو سكوت كرديم. صداي كيان نگاهم را به سمت او معطوف كرد.
    - الهه معذرت مي خوام. شنيدي مي گن عاشقا حسودن؟
    جواب ندادم. ادامه داد: وقتي فكر كردم چطور براي ديدنت روزشماري مي كنم در حالي كه يكي ديگه راحت و آسوده مي تونه با تو همراه بشه خون خونم رو مي خورد. سپس نگاهم كرد و گفت: دركم مي كني؟
    حس كردم به خوبي دركش مي كنم. سرم را تكان داد. گفت: حالا بيا با هم آشتي كنيم.
    دستش را جلو آورد و انگشت كوچكش را به طرفم گرفت.به انگشتش نگاه كردم و منظورش را در كردم. همانموقع متوجه دستبند طلاي مردانه اي شدم كه به مچش بسته بود. ناخودآگاه انگشت كوچكم را به انگشتش گير دادم. دستم را گرفت و تا به خودم آمدم آن را به طرف لبش برد و بوسه اي روي انگشتم گذاشت. دستم را به سرعت كشيدم و احساس كردم بدنم از گرما عرق كرده است.
    نواري داخل ضبط گذاشت و صداي آن را كم كرد تا مزاحم صحبتمان نشود سپس پيشنهاد كرد تا به پاركي كه او مي شناخت برويم. با شنيدن اسم پارك باز هم مخالفت كردم. او گفت پس مي رويم جايي كه خبر از مزاحم و پليس و اين جور چيزا نباشه. مخالفتي نكردم و پيش خودم فكر كردم او بهتر از من مي داند كجا برود كه ما را نگيرند. فقط گفتم: كيان، من فقط يك ساعت وقت دارم.
    خنديد و گفت: مثل هميشه.
    لبخندي زدم و احساس كردم هنوز دوستش دارم. نمي دانستم كجا مي رويم و البته فرقي هم نمي كرد. زيرا جايي را بلد نبودم و تمام اطمينانم حضور او و بودن با او بود. وقتي جلوي در خانه اي ايستاد تازه فهميدم جايي كه صحبتش را كرده بود خانه است، ولي نمي دانستم آنجا منزل چه كسيست. به ياد روزي افتادم كه همراه ژينوس به منزل دوست كوروش رفته بوديم. به خودم آمدم و به كيان گفتم: كجا مي ريم؟
    خيلي عادي و خونسرد خانه را نشان داد و گفت: خونه ما.
    لبم را گزيدم و گفتم: نه خواهش مي كنم. نمي تونم اينطور با كتي خانم رو به رو بشم.
    خنديد و گفت: نگران نباش كتي خونه نيست. دو سه روزيست كه رفته اصفهان.
    با نگراني گفتم: پس كي خونه است؟
    با همان خونسردي درحالي كه خودرو را خاموش مي كرد گفت: فكر كنم كمند خونه باشه. سپس نگاهي به ساعتش انداخت و گفت: ولي اون هنوز تو رختخوابه.
    با ترديد گفتم: پس مزاحمشون نشيم بريم يه جاي ديگه.
    خنديد و در حالي كه در را باز مي كرد پياده شد و گفت: بيا پايين عزيزم، لازم نيست نگران چيزي باشي.
    با ناراحتي در اين فكر بودم كه حالا چه بايد بكنم. وقتي او را ديدم كه به من اشاره مي كرد در را باز كردم و با قدمهاي لرزان پياده شدم. منزلشان در خيابان قشنگي قرار داشت كه همه ساختمانها جديد و چند طبقه بودند. كيان با كنترل درهاي خودرو را قفل كرد. سپس با كليدي در خانه را باز كرد. خودم را دلداري دادم كه اين بار هم مثل همان موقعي است كه با ژينوس به منزل كوروش رفته بودم و همان لحظه به ياد حرف ژينوس افتادم كه مي گفت نترس تا خودت نخواهي كسي با تو كاري ندارد. همان لحظه با خودم گفتم : خاك بر سرت كنند، تو كه نمي داني كيان چطور پسريست. اگر ژينوس با اطمينان با كوروش جايي مي رفت براي اين بود كه دو سه سال با او دوست بود و او را خوب مي شناخت، مگه نه اينكه به كوروش مي گفت بچه سوسول. پس نمي تواني كيان را با كوروش مقايسه كني چون هنوز چند ماه نيست كه با كيان آشنا شده اي.
    نمي دانستم چه بايد بكنم. به سرم زد از همانجا پياده برگردم ، ولي نه راه را بلد بودم و نه مي دانستم كدام نقطه از تهران هستم. كيان منتظر بود تا من داخل شوم. از همانجا سرش را تكان داد به اين معني كه چي شده؟ به خودم آمدم و درحالي كه به سمت او مي رفتم با خودم گفتم: يا نبايد مي آمدم يا حالا كه غلط كردم اومدم نبايد خودم را ببازم. به قول ژينوس مگه شهره هرته. وقتي داخل ورودي ساختمان شدم كيان خنديد و گفت: عاقبت تصميم گرفتي بيايي تو؟
    گفتم: آخه نمي خوام مزاحم بشم.
    كيان در حالي كه دستش را روي شانه ام مي گذاشت تا مرا به طرف بالا هدايت كند گفت: تو فقط مزاحم خواب و آسايش من مي شي، همين وگرنه حضورت براي كسي مزاحمت نداره.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #44
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    جاي دستش را خالي كردم و خودم را به طرف ديگر كشاندم. متوجه شد و خنديد. از سه پله كه بالا رفتيم با كليد در ورودي را باز كرد و منتظر ماند تا ابتدا من وارد شوم. با يك نظر فهميدم وضع مالي خيلي خوبي دارند. خانه خيلي قشنگ و مجهزي بود كه حتي تصورش را نمي كردم. گوشه راهرو در شيشه اي قرار داشت كه به سمت سالني سر پوشيده و زيبا باز مي شد و استخر بزرگ و مدور وسط آن بود كه آب تميز و شفاف آن زير نوري كه از سقف شيشه اي به آن مي تابيد تلالوي عجيبي داشت. زياد به آن سو خيره نشدم تا كيان نفهمد براي اولين بار است كه چنين چيزي را مي بينم. به محض ورود هال بزرگ و مجللي كه پر از اسباب اثاثيه لوكس و زيبا بود پيش چشمم ظاهر شد. اتاق پذيرايي با چند پله از هال جدا شده بود و مبلهاي قيمتي آنجا را چشمگير و زيبا كرده بود. آشپزخانه بزرگ و بي در و پيكري در طرف چپ قرار داشت و در سمت راست پلكاني به طرف بالا مي رفت كه همان موقع فهميدم منزلشان دوبلكس مي باشد. حتي تصورش را هم نمي كردم كه كيان داراي چنين خانه و زندگي باشد. با وجود قشنگي فوق العاده منزل در همان وهله اول مي شد فهميد كساني كه در اين خانه زندگي مي كنند زياد در بند مرتب نگه داشتن آن نيستند زيرا جلوي در ورودي چند جفت كفش لنگه به لنگه افتاده بود و مانتو زنانه اي به جاي آويزان شدن در جالباسي كنار آن روي زمين افتاده بود. پشتيهاي مبل راحتي داخل هال گوشه و كنار به صورت نامنظم پراكنده بود و روي ميز ناهار خوري كنار آشپزخانه چند فنجان چاي نيم خورده وجود داشت. البته اين چيزها در يك نظر به چشم نمي آمد، ولي هر طرف را نگاه كردم اثري از بي نظمي مشاهده مي شد. سعي كردم بر رفتارم مسلط بمانم تا مبادا با حيرت به اين طرف و آن طرف نگاه كنم به همين خاطر چشمانم را به زمين دوختم. كيان با كفش وارد شد و روي فرشها قدم گذاشت. نمي دانستم آيا بايد از او تقليد كنم و يا اينكه كفشهايم را در بياورم. سراپايي هاي مردانه اي كه كنار جاكفشي بود و تميزي كفپوش خانه مي رساند كه نبايد با كفش داخل شد. كيان برگشت و زماني كه ديد ايستاده ام گفت: بيا ديگه چرا وايسادي؟
    چفتم: چرا با كفش مي ري تو؟
    نگاهي به كفشهايش انداخت و گفت: ولش كن، گلي كه نيست غر بزنه. تو هم همينجوري بيا.
    حدس زدم گلي كسي است كه آنجا را تميز مي كند و فهميدم بهتر است كفشهايم را در بياورم. همين كار را كردم. برخلاف راهنمايي او كه مي خواست به پذيرايي بروم همانجا در هال روي مبل تك نفره اي نشستم. كيان گفت كه راحت باشم و خودش به آشپزخانه رفت. وقتي برگشت دو عدد قوطي نوشابه دستش بود كه حبابهايي كه روي آن نشسته بود و بخاري كه از آن بر مي خاست نشان از سردي بي اندازه اش داشت. كيان يك قوطي به طرفم گرفت و گفت: بكش بالا خنك ميشي.
    چون نمي دانستم چيست دستش را رد كردم و گفتم: متشكرم ميل ندارم، درضمن گرمم نيست.
    بدون تعارف نوشابه مرا روي ميز گذاشت و خودش روي مبل روبروي من نشست و در قوطي را باز كرد و يك نفس سر كشيد. با تعجب او را نگاه كردم كه چطور نوشابه اي كه حدس مي زدم گازدار است را يك نفس سر كشيده است.
    كيان قوطي خالي نوشابه را روي ميز گذاشت و گفت: الهه چرا خودت رو راحت نمي كني؟
    هول شدم و گفتم: خوبه، من راحتم.
    كيان از جايش بلند شد و درحالي كه به طرفم مي آمد گفت: ولي من راحت نيستم. بلند شو مانتو و اون پارچه سياه رو دربيار.
    دستش را جلو آورد تا مقنعه را از سرم بردارد. خودم را كنار كشيدم و با خواهش گفتم: نه صبر كن كيان. خواهش مي كنم بزار راحت باشم.
    نگاهي به چشمانم انداخت و سرش را تكان داد و گفت: باشه هر جور راحت تري.
    نفس راحتي كشيدم و از اينكه مثل هميشه حرفش را به كرسي نشانده بود خدا را شكر كردم. كيان به طرف ضبط و پخش بزرگي كه روي ميز قشنگي بود رفت و كاستي داخل آن گذاشت. صداي موسيقي ملايمي در فضا پيچيد. به طرفم آمد و كنارم ايستاد و گفت: خوشحالم اينجا مي بينمت. مطمئنم كتي هم بود از ديدنت خوشحال مي شد.
    تشكر كردم. دست دراز كرد و يك صندلي جلو كشيد و كنار مبلي كه روي آن نشسته بودم گذاشت و خودش كنارم نشست. احساس خطر مي كردم بخصوص كه نگاه كيان چنان شيفته به من دوخته شده بود كه حس مي كردم هر لحظه ممكن است عملي از او سر بزند. حدسم درست بود. دستش را جلو آورد و دستم را گرفت. خواستم دستم را بكشم، اما آنرا محكم در دستش نگه داشت و درحالي كه خودش را كمي جلوتر مي كشيد گفت: الهه، الهه دختري مثل تو نديدم. وقتي دستت را مي گيرم نگاه پر از ترست احساس لذت عميقي به من مي ده. راستي كه الهه اي. الهه پاكي و نجابت و من عاشق همه كارهايت هستم. ترست، خجالتت، خنده ات، نگاه شيرينت، مژه هاي بلندت، لبهاي خواستنيت، اون صورت مينياتوريت. خيلي دوستت دارم.
    حس مي كردم از خجالت داغ شده ام. خودم را كنار كشيدم و آهسته گفتم: كيان خواهش مي كنم، من به عنوان مهمون اومدم خونت.
    خنديد و گفت: منم مهمون نوازي مي كنم.
    در همان حال دستم را نوازش مي كرد. از اصطلاحي كه به كار برده بود در عين اينكه خيلي معذب شده بودم ناخودآگاه خنده ام گرفت. هر كار كردم نتوانستم لبخندم را فرو بخورم و همين خنده لعنتي جسارت او را بيشتر كرد و درحالي كه دو دستم را ميان دستانش گرفته بود آنها را به طرف لبش برد و بوسه اي بر دستانم زد. فشاري به دستانش آوردم تا انها را از دستش دربياورم كه خنديد و گفت: بهت گفته بودم هر وقت بخوام دستت رو ول مي كنم. سپس هر دو دستم را با يكي از دستانش گرفت و دست ديگرش را جلو آورد تا مقنعه ام را از سرم در بياورد. مقاومت كردم و در همان حال گفتم: خواهش مي كنم.
    هر كاري كردم نتوانستم دستانم را از بين پنجه هاي محكمش بيرون بكشم. در همان حال گفت: خيلي طالب بودم موهات رو ببينم. سرم را عقب كشيدم و با ناراحتي گفتم: ولم كن خيلي اذيتم مي كني.
    دير شده بود او با يك حركت مقنعه ام را از سرم كشيد و با حيرت گفت: هي چه موهاي خوشرنگ و قشنگي داري. با تقلا دستانم را از بين دستانش بيرون آوردم و با ناراحتي مقنعه را از دست ديگرش كشيدم. خواستم آن را سرم كنم كه نگذاشت و گفت: يا بايد اجازه بدي دستت را بگيرم و يا بدون حجاب نگاهت كنم.
    اخمي كردم و گفتم: كيان خيلي لوسي.
    با صداي بلند خنديد. معلوم بود خيلي لذت مي برد. در حال درست كردن مقنعه روي سرم بودم كه صداي باز و بسته شدن دري را از طبقه بالا شنيدم. خودم را جمع و جور كردمو به طرف صدا نگاه كردم. كيان نفس بلندي كشيد و گفت: اين كمند است كه مثل هميشه سر و كله اش بي موقع پيدا شده.
    به عكس او من خوشحال بودم كه خواهرش به موقع رسيده است. چند لحظه بعد صداي سرپايي زنانه اي كه روي پله هاي دوبلكس كشيده مي شد به گوشم رسيد. لحظه اي بعد سر و كله دختر جواني كه هنوز لباس خواب به تن داشت روي پله ها ظاهر شد. از ديدن كمند با آن سر و شكل ناخودآگاه ماتم برد. موهاي بلوند رنگ كرده كمند آشفته روي شانه هايش ريخته شده بود. روبدو شامبري به رنگ سفيد به تن داشت كه بند آن از يك طرف آويزان شده بود.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #45
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    هول شدم گفتم : "خوبه من راحتم "
    کیان از جایش بلند شد و در حالی مه به طرفم می امد گفت :" ولی من راحت نیستم بلند شو مانتو و اون پارچه سیاه رو در بیار "
    دستش را جلو اورد تا مقنعه را از سرم بردارد خودم را کنار کشیدم و با خواهش گفتم :"نه صبر کن کیان.خواهش می کنم بذار راحت باشم "
    نگاهی به چشمانم انداخت و سرش را تکان داد و گفت :" باشه هر جور راحت تری "
    نفس راحتی کشیدم و از اینکه مثل همیشه حرفش را به کرسی ننشانده بود خدا را شکر کردم کیان به طرف ضبطو پخش بزرگی که روی میز قشنگی بود رفت و کاستی داخل ان گذاشت .صدای موسیقی ملایمی در فضا پیچید به طرفم امد و کنارم ایستاد و گفت :"خوشحالم اینجا می بینمت مطمئنم کتی هم بود از دیدنت خوشحال می شد"
    تشکر کردم و او دست دراز کرد و یک صندلی جلو کشید و کنار مبلی که روی ان نشسته بودم گذاشت و خودش کنارم نشست . احساس خطر کردم به خصوص که نگاه کیان چنان شیفته به من دوخته شده بود که حس می کردم هر لحظه ممکن است عملی از او سر بزند . حدسم درست بود .دستش را جلو اورد و دستم را گرفت . خواستم دستم را بکشم اما ان را محکم در دستش نگه داشت و در حالی که خودش را کمی جلو تر می کشید گفت :" الهه الهه دختری مثل تو ندیدم وقتی دستت را می گیرم نگاه پر از ترست احساس لذت عمیقی به من می ده . راستی که الهه ای . الهه پاکی و نجابت و من عاشق همه کارهات هستم .ترست خجالتت و خنده ات نگاه شیرینت مژه های بلندت لبهای خواستنیت اون صورت مینیاتوریت خیلی دوستت دارم ."
    حس می کردم از خجالت داغ شده ام خودم را کنار کشیدم و اهسته گفتم :"کیان خواهش می کننم من به عنوان مهمان اومدم خونت "
    خندید و گفت :" منم مهمون نوازی می کنم "
    در همان حال دستم را نوازش می کرد . از اصطلاحی که به کار برده بود در عین اینکه خیلی معذب شده بودم ناخود اگاه خنده ام گرفت . هر کار کردم نتونستم لبخندم را فرو بخورم و همین خنده لعنتی جسارت او را بیشتر کرد و در حالی که دو دستم را میان دستانش گرفته بود انها را به طرف لبش برد و بو سه ای بر دستانم زد . فشاری بر دستانم اوردم تا انها را از دستش در بیاورم که خندید و گفت :" بهت گفته بودم هر وقت بخوام دستات رو ول می کنم " سپس هر دو دستم را با یکی از دستانش گرفت . و دست دیگرش را جلو اورد تا مقنعه ام را از سرم در بیاورد .مقاومت کردم و در همان حال گفتم :"خواهش می کنم "
    هر کار کردم نتوانستم دستانم را از بین پنچه های محکمش بیرون بکشم . در همان حال گفت :" خیلی طالب بودم موهات را ببینم "سرم را عقب کشیدم و با ناراحتی کفتم " ولم کن خیلی اذیتم می کنی "
    دیر شده بود او با یک حرکت مقنعه را از سرم کشید و با حیرت گفت :" هی چه موهای خوشرنگ و قشنگی داری "با تقلا دستانم را از دستش بیرون اوردم و با ناراحتی مقنعه را از دست دیگرش کشیدم . خواستم ان را سرم کنم که نگذاشت و گفت :" یا باید اجازه بدی دستت را بگیرم و یا بگذاری بدون حجاب نگاهت کنم "
    اخمی کردم و گفتم "کیان خلی لوسی "
    با صدای بلند خندید . معلوم بود خیلی لذت می برد در حال درست کردن مقنعه روی سرم بودم که صدای باز و بسته شدن دری را از طبقه بالا شنیدم . خودم را جمع و جور کردم و به طرف صدا نگاه کردم . کیان نفس بلندی کشد و گفت :" این کمند است که مثل همیشه سرو کله اش بی موقع پیدا شده "به عکس او من خوشحال بودم که خواهرش به موقع سر رسید ه است . چنند لحظه بعد صدای سر پایی زنانه ای که روی پله های دوبلکس کشیده می شد به گوشم رسید . لحظه ای بعد سروکله دختر جوانی که هنوز لباس خواب به تن داشت روی پله ها ظاهر شد . از دیدن کمند با ان سرو شکل ناخود اگاه ماتم برد داشت . موهای بلوند و رنگ کرده کمند اشفته روی شانه هایش ریخته شده بود . روبدوشامبری به رنگ سفید به تن داشت که بند ان از یک طرف اویزان شده بود .
    {صفحه 292-293}
    چون بند ان را نبسته بود لباس خواب صورتی رنگ و نازک او را زیر ربدوشامبر معلوم بود . هنگام راه رفتن پاهای خوش ترکیب و سفید کمند سخاوتمندانه در معرض دید کیان و من قرار می گرفت . از دیدن این صحنه کم مانده بود از تعجب شاخهایم در بیاید . ولی گویی دیدن کمنند به ان صورت برای کیان عادی بود زیرا بدون اینکه توجهی به او کند گفت :" بیدار شدی ؟"
    با امدن او از جایم برخاستم کمند با چشمان خواب الوود نگاهی به من سپس نگاهی به کیان انداخت و بدون اینکه حتی از دیددن من تعجب کنند گفت :" مگه می زاری با این بتهوونت " فهمیدم منظورش موسیقی است که کیان صدای ان را بلند کرده است . بار دیگر به من نگاه کرد و گفت :" افتخار اشنایی با چه کسی را درام ؟"
    نگاهی که کمند به سر تا پایم انداخت خیلی ازار دهنده بود حس کردم از دیدن تیپم متعجب شده است . شاید حق داشت به خصوص با مقنعه ای که کج و ناصاف روی سرم بود به قول کیان مثل بچه مدرسه ایها شده بودم . همان طور که مقنعه ام را درست می کردم به کیان نگاه کردم و متظر شدم تا مرا به کمند که منتظر بود بداند با چه تحفحه ای رو به رو شده است معرفی کند .
    کیان با لبخند به من نگاه کرد و سپس خطاب به کمند گفت :" ایشان همان دوشیزه خانمی هستنند که به اتفاق جناب عالی به مدرسه اش رفتیم "
    کمنند که هنوز معلوم بود خواب الود بود فکری کرد و گفت :"کی ؟"
    کیان خندید و گفت :" به همین زودی دویست هزار تومانی که به خاطر این کتر از من گرفتی یادت رفت "
    کمند که تازه چیزهایی به خاطرش امده بود با تعجب نگاهش را به من دوخت و گفت:" اِ . این الهه است ؟"
    لبخندی که به خاطر اشنایی با او روی لبم امده بود با این حرف محو شد . لحن کلامش به حدی زننده بود که حس کردم از خجالت بدنم داغ شده . نحوه پرسشش طوری بود که حس کردم از اینکه برادرش به خاطر دختری مثل من حاضر شده پول هنگفتی به او بپردازد خیلی تعجب کرده است . چشمانم را از او به کیان دوختم و متوجه شدم کیان شیفته نگاه می کند وقتی به او نگاه کردم گفت " اره این همون الهه است که اگر دو برابر اون پول رو هم می خواستی به خاطرش بهت می دادم "
    نیم نگاهی به کمند انداختم و اهسته گفتم :" از اشنایی با شما خوشحالم "
    با طعنه و خیلی زننده گفت :" منم همین طور " و بدون اینکه کلام دیگری به زبان بیاورد و به طرف اشپزخانه رفت .
    کیان بدون اینکه صدایش را پایین بیاورد گفت :" بشین الهه . کمند همین جوریه همیشه از دنده چپ بلند میشه . یک دقیقه دیگ حالش جا میاد "
    سردرگم سر جایم نشیتم و در این فکر بودم که خانواده او چه جور ادمهایی هستند تمام فکر م را سرو وضع کمند مشغول کرده بود به یاد خودم افتادم که حتی جلو ی حسام حق نداشتم استین کوتاه کنم . اگه استینم کمی بالاتر از بازو می رفت مادر می گفت :الهه جون برو یک بلوز روی این لباست بپوش . دلیلش را که می پرسیدم می گفت تا جوون عزب تو خونه هست باید مراعات کنی .منظورش برادرم حسام بود در
    چنین مواقعی طرز فکر مادر خیلی سطحی و عوامانه به نظرم می رسید و با خود فکر می کردم چه معنی دارد که ادم جلوی برادرش که محرمش می باشد ان قدر حجاب را رعایت کند . لحظه ای بعد کمند در حا لی که سیگار گوشه لبش بود از اشپزخانه خارج شد و به طرف ما امد و مبل رو به روی مرا اشغال کرد همان طور که پکهای عمیقی به سیگار ش می زد گفت :" کیان این خانم تو همون بیمارستانی بود که کتی بستری بود ؟" کیان خندید و گفت :" معلومه تازه شناختی ؟"
    کمند ابروان ننازکش را بالا انداخت و در سکوت به من خیره شد . بدجوری معذب شده بودم . کیان که احساسم را درک کرده بود خطاب به کمند گفت :" تو کار و زندگی نداری ؟"
    کمند نگاهش را از من برداشت و به او دوخت :" مزاحمم ؟"
    کیان نیشخندی زد " بد جوری "
    {صفحه 294-295}
    خودم را ه راهی زدم که مثلا نشنیدم چه گفته است ولی مثل اینکه این نوع گفت گو بین ان دو عادی بود زیرا کمند در حالی که بلند می گشد گفت " باشه ترش نکن چیزی می خورید ؟"
    این سوال در مقابل افاده ای که هنکام راه رفتن و حرف زدن از خودش نشان می داد چیز تازه ای بود . جواب ندادم . در عوض کیان گفت :" اره بدمون نمیاد یک قهوه درست کنی " سپس رو به من کرد و گفت :" کمند ددر قهوه درست کردن نظیر نداره
    نمی دانستم از او تعریف می کرد و یا واقعیت را یم گفت با لبخند به کمند نگاه کردم و با تعجب دیدم که مانند بچه ای که از او تعریف شده باشد خوشحال شد و با ذوق خطاب به من گفت :" ارهع راست می گی . الان براتون درست می کنم "و به طرف اشپزخانه رفت .
    کیان با خنده به من نگاه کرد و در حالی که چشمک می زد گفت :" اگه یک بار قهوه کمند را بخوری تا اخر عمر مزه اونو فراموش نمی کنی در این کار متخصصه ."
    از سیاست کیان خنده ام گرفت همان لحظه نگاهم به دست او افتاد و با دیدن ساعتش به یاد خانه افتادم . با ترس از او پرسیدم ساعت چند است وقتی گفت ساعت یازده و ده دقیقه است از جا بلند شدم و گفتم "خیلی دیرم شده باد برمئ " کیان ااز جا بلند شد و گفت " می ری ؟یک کم دیگه صبر کن "
    با نگرانی گفتم " نه دیگه نمی تونم بمونم تا حالا هم خیل دیر شده خونه نگرانم میشن "
    کیان نفس بلندی کشید و گفت : صبر نمی کنی قهوه کمند رو بخوری ؟"
    با نگرانی گفتم " باور کن خیلی دیرم شده "
    کیان گفت " خیلی خوب نگران نباش همین الان یم رسونمت " سپس خطاب به کمند که از پیشخان اشپزخانه ما را نگاه می کرد گفت :" کمنند جان الهه دیرش شده یک وقت دیگه میاد براش قهوه درست کنی "
    کمند شانه هایش را بالا انداخت و گفت :" باشه "
    همراه کیان از منزلشان خارج شدم او به سرعت مرا سر خیابانی که نزدیک منزلمان بود پیاده کرد . از او خداحافظی کردم و با شتاب به سمت خانه رفتم .
    فردای انروز بود که به الهام خبر دادم میلی به ازدواج با مهران ندارم . الهام حتی دلیلش را هم از من نپرسید . شاید فکر می کرد نگران دور شدن از مادر و بستگان باعث شده چنینی تصمیمی بگیرم و خبر نداشت دلم اسیر و در بنند دیگریست و برای چیزی غیر از ان جایی نمانده است .
    بدون سرو صدا قضیه خواستگاری مهران منتفی شد .حتی نفهمیدم الهام چطور خانواده صباحی را قانع کرد که برای خواستگاری از من اقدام نکنند . از وقتی که پا به منزل کیان گذاشته بودم بی پروا تر از پیش شده بودم و به هر بهانه ای سعی می کردم به یدن او بروم دلم بدجور اسیر عشق او شده بود . خوشبختانه یا بدبختانه این بهانه خیلی کم به دستم می افتاد تا بتوانم به کیان زنگ بزنم و یا حتی برای چند لحظه هم که شده او را ببیننم کیان خیلی وقت پیش می خواست عکسی از خودش به من بدهد ولی از ترس خانواده قبول نکرده بودم عکسی از او پیش من باشد در عوض مرا وادار کرد تا عکسی از خودم را به یادگار به او بدهم من عکسی را که روز اخر مدرسه گرفته بودم به او دادم البته عکسم با حجاب بود ولی به جای مقنعه و روسری زرشکی رنگی سرم کرده بودم کیان با دیدن عکس مدتی با لبخند به ان نگاه کرده بود سپس ان را داخل کیفش گذاشته و گفته بود :همینم برای رفع دلتنگی غنیمته .
    هر بار که به او تلفن یم کردم از من می خواست به بهانه ای به دیدنش بروم هر چه برایش قسم و ایه می خوردم که نمی توانم به گوشش نمی رفت که نمی رفت و حرف خودش را می زد . بعضی اوقات که مرا در تنگنا قرار می داد تا نزدیکی صبح مشغول کشیدن نقشه برای فریب دادن مادر و رفتن به ملاقات او بودم . گاهی این نقشه ها می گرفت و گاه ی هم مادر با من همراه می شد که می دانستم در ان صورت داوود موذیانه همیشه کمین مرا می کشید . با تلفن کیان را خبر یم کرد که من همراه مادرم می باشم تا او زیاد منتظرم نماند .
    در همان زمان پس از یک ماه ژینوس سرزده به خانه مان امد و مرا حسابی غافلگیر کرد در حالی که از شدت دلتنگی اشک در چشمانم جمع شده بود گله کردم که چرا در این مدت خبری از او نبود ه است . وقتی ژینوس گفت برای دیدن مادرش چند هفته ای به ترکیه رفته بود تازه فهمیدم که او خانه ماددر بزرگش نبوده است . ژینوس با ناراحتی به من گفت که یبن مادرد و همسرش اختلاف به وجود امده و ان طور که مادرش به او گفته امکان داشت از او جدا شود . به ژینوس گفتم شاید پس از طلاق پدرش بخواهد باز هم با او ازدواج کند . ژینوس لبخند تلخی زد و گفت اینقدر ساده فکر نکنم زیرا اگر ان دو ذره ای علاقه به هم داشتند از هم جدا نمی شدند . در ضمن گفت پدرش تصمیم گرفته با دختر عموی بیوه ا ش ازدواج کند دلم برای ژینوس خیلی می سوخت و باز به یان فکر افتادم که ای کاش او با حسام ازدواج می کرد . خبر دیگری که ژینوس به من داد این بود که این دو نفر خواهان ازدواج با او شده بودند که او هر دو را رد کرده بود . وقتی دلیلش را پرسیدم گفت :»" دلم می خواهد مرد زندگیم مومن باشد . دیگه از یان جوونای عاشق پیشه و سطحی خسته شدم . دلم می خواهد شوهر اینده ام مرد زندگی باشه "
    فهمیدم هنوز بر عقیده اش استوار است . همان لحظه تصمیم گرفتم به الهام بگویم تا فکری به حال ژینوس کند . زیرا در خانواده صباحی پسر مجرد و مومن فراوان بود .
    وقتی موضوع را به الهام گفتم استقبال کرد و گفت که شوهر و خوب و شایسته ای برای ژینوس پیدا خواهد کرد . همان لحظه بدون مقدمه گفت :" مامان پسر سادات خانوم نمی خواهد زن بگیره ؟"
    احساس کردم قلبم تکان خورد . نمی دانم چه مرگم شده بود ولی با یان حرف الهام توان از دست و پایم رفت . با ترس و دلهره به دهان مادر چشم دوختم تا پاسخ او را بشنوم مادر مکثی کرد و گفت "والا چه عرض کنم وقتی خودم جوون عزب تو خونه دارم می تونم برم به سادات خانوم پیشنهاد کنم برای پسرش بریم خواستگاری "
    با شنیدن پاسخ مادر نفس عمیقی کشیدم و در دل خدا را شکر کردم . بعد مثل اینکه به خود امده باشم گفتم که چی ؟ من چرا همچین می کنم ؟ چرا هر وقت اسم عرفان می یاد وسط این حالت می شم . اگه اونو دوست دارم پس چه مرض داشتم که با کیان دوست بشم و اگر کیان را می خواهم چرا وقتی نام عرفان را می شنوم قلبم فشرده میشه .خدایا کمکم کن بتوانم عرفان را فراموش کنم . من برای زندگی با او ساخته نشده ام . چون نمی توانم دنیای او را درک کنم . دنیای پر از معنویات تازه من که نمی دونم چی تو قلب او می گذرد . حتی یک بار هم از او چیزی ندیدم که احساس کنم دوستم دارد. ولی دست کم این را خوب می دانم که کیان عاشقم است . با صدای مادر از فکر بیرون امدم "الهه پدر ژینوس که مخالفتی با خواسته او ندارد ؟"
    گفتم " فکر نمی کنم " سپس از جا برخاستم و مادر و الهام را که مشغول تبادل نظر بودند به حال خود گذاشتم و همراه مبین به حیاط رفتیم تا با هم بازی کنیم .
    فصل 10
    با رسیدن ماه مهر بدجوری هوای مدرسه به سرم زده بود . ژینوس چند نفر از بچه ها را دیده بود و گفت که بعضی از انها خودشان را برای دانشگاه اماده می کنند و بعضی دیگر جایی مشغول به کار شده اند . این بین خودم را یم دیدم که بیکار و بیهوده روزگار می گذراندم بدون اینکه برای اینده ام هدفی داشته باشم . حتی ژینوس هم به موسسه زبان می رفت تا مدرک پایان دوره ی کلاسهایش را بگیرد . هر کار کردم نه مادر راضی شد و نه حسام اجازه داد من هم به کلاس زبان بروم . به عقیده مادر اگر به کلاس خیاطی می رفتم بهتر بود تا به یادگیری چیزی بپردازم که برایم نفعی در بر نداشت .
    یک روز که مادر از نماز بر می گشت احساس کردم هیجان زده است . مرتب به جایی خیرهم یشد و گاهی لبخند می زد با خود گفتم :غلط نکنم باز هم خبری شده که او چنین حالی دارد . دیگر ان قدر او را شناخته بودم که بفهمم چه وقت هیجان زده یم شود همان لحظه به الهام زنگ زد تا یک سر به منزلمان بیاید جرات پرسیدن سوالی نداشتم و متتظر بودم تا با امدن الهام من نیز بفهمم چه اتفاقی افتاده است . هم زمان با رسیدن الهام حسام هم از راه رسید الهام چای ریخت و به هال اورد . حسام برای نوشیدن چای به جمع ما اضافه شد مثل اکثر اوقات مبین را رویپایم خواباندم و داشتم برایش قصه می گفتم . مادر که سر از پا نمی شناخت بدون ملاحظه حضور من به زبان امد و گفت " امروز ظهر بعد از نماز سادات خانم مرا به کنار کشید و گفت حوریه خانم تومثل خواهر منی طاقت نیاوردم الان بهت نگم و بزارم تا بیام خونتون ان شاءالله اگه خدا بخواهد برای امر خیری مزاحمتون بشیم "

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #46
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    الهام و حسام به هم نگاه کردند . احساس کردم گوشهایم داغ شد . الهام از مادر پرسید "شما نپرسیدید برای چه ؟"
    "نه ماددر جون روم نشد فقط گفتم بفرمایید خونه خودتونه "
    الهام با هیجان پرسید "خب ؟"
    "همین دیگه "
    الهام فکر کرد و گفت :"حالا شاید موضوع خواستگاری و این چیزا نباشه "
    مادر متفکرانه گفت : نمی دونم ولی لفظ امر خیر چیز دیگه یا نمی تونه باشه "
    سرم پایین بود و همان طور که با کلمات بی ربط پاسخ مبین ر را می دادم به این فکر کردم مادر رست می گوید . امر خیر فقط می توانست برای خواستگاری باشه اما خواستگاری برای کی ؟ حاج مرتضی فقط یک پسر مجرد دارد و ان هم عرفان بود . یعنی بخواهد مرا بریا عرفان خواستگاری کند و یا ...
    تصویر عرفان در خیالم نقش بست و پیش از اینکه بخواهم به بررسی ان بپردازم صدای مادر مرا از خیالاتم جدا کرد .
    "مادر جون تو خبری چیزی نداری ؟ یعنی عرفان چیزی به تو نگفته ؟"
    نام عرفان اشوبی در دلم انداخت . گوشهایم را تیز کردم تا چیزی را نشنیده باقی نگذارم .
    حسام گفت :"نه عزیزجون عرفان حرفی به من نزده حالا یا روش نشده یا اینکه خودشم خبر نداره "
    صدای الهام مثل زنگ در گوشم پیچید "از کجا معلوم شاید هم سادات خانوم و حاج مرتضی خودشون تصمیم گرفتن بای عرفان دست بالا کنن "
    ابن جمله همان ذره شوقی را که برای دانستن داشتم فرو نشاند .همیشه از ازدواجهای سنتی و اینکه دیگران برای اینده مردی تصمیم بگیرند متنفر بودم زیرا عقیده داشتم مرد باید خود دست روی زن دلخواهش بگذارد نه اینکه مثل قدیم مادر و خواهرش کسی را برایش بپسندند .
    بار دیگر صدای الهام افکارم را گسیخت . "حالا از کجا مطمئنید قراره برای عرفان بخواهند صحبت کنن شاید کسی سادات خانوم را واسطه قرار داده "
    از اینکه الهام حدس مرا به زبان اورده بود دلم فرو ریخت . معنی حرف الهام را فهمیدم زیرا خودم نیز به ان فکر کرده بودم نفسم را در سینه حبس کردم منتظر کلامی مبنی بر رد ان بودم زیرا یک بار دیگر عالیه خانم سر بسته موضوع خواستگاری یکی از همسایه ها را به مادر عنوان کرده بود .
    مادر که گویی کلام الهام ابی بر اتش ارزویش بود با حالتی دلگیر گفت :" یعنی مادر جون به نطر تو می خوان برای یکی دیگه ؟"
    نگذاشتم کلام مادر به پایان برسد با لحنی معترض گفتم :" من حوصله کسی را ندارم از الان بگم ..."
    نگاه تیز حسام صدایم را برید .
    سرم را زیر انداختم و به راستی از خودم خجالت کشیدم . سکوت مادرو بقیه می رساند که دیگر جای من انجا نبود بدون اینکه کسی چیزی بگوید خودم بلند شدم و همراه مبین انجا را ترک کردم .
    روز بعد معلوم شد عالیه خانم می خواهد از من برای عرفان خواستگاری کند . این را مادر در حالی که از شادی سر از پا نمی شناخت به اطلاع من رساند لحظه ای مات و مبهوت به مادر نگاه کردم گویی ان لحظه قوه درک انچه را می گفت در خود نمی یافتم وقتی به خودم امدم به گوشه اتاق خزیدم و در حالی که به رختخوابها تکیه داده بودم به عرفان فکر کردم به یاد مسافرتی افتادم که با انان رفته بودیم در این مسافرت پی بردم اخلاق عرفان زمین تا اسمان با چیزی که فکر می کردم متفاوت است او مثل حسام خشک و متعصب نبود و رفتارش نشان از مناعت طبع و اخلاق خوبش داشت . نگاه عمیق او هنگام نجاتم از کوه پیش چشمم ظاهر شد . نگاهش می رساند که دوستم دارد ولی لبانش خاموش بود . شاید این هم معنی واقعی عشق پایدار بود . تا زماین که مادر مرا به هال خواند هم چنان در خودم بودم و به عرفان فکر می کردم عجیب بود در ان لحظه که به او فکر کردم کیان در نظرم نبود . تازه وقتی به خودم امدم به یاد کیان افتادم و با ترس فکر کردم پس تکلیف دوستی من و او چه می شود . به یاد ژینوس و کوروش افتادم و اینکه به همان راحتی که با هم اشنا شده بودند بدون اینکه اتفاقی بینشان بیفتد و یا کدورتی پیش بیاید از هم جدا شدند . از این فکر دلمگرفت و با خودم گفتم : چور از کیان دل بکنم . مگر می شود لحظه های خوشی را که با او داشتم از یاد ببرم .
    در همان حال فکری به ذهنم رسید و با نگرانی در نظرم امد که نکند کیان هیچ وقت نخواهد به این دوستی سرو سامانی بدهد در ان صورت من که نمی توانستم تا ابد اسیر و در گیرش کنم با یان وضعی که پیش امده اگر نخواهد با من ازدواج کند این وسط تکلیف من چیست ؟ کیان را دوست داشتم و دلم نمنی خواست از او دل بکنم . زندگی با او همان بود که یم خواستم با فکر کردن به او وسوسه ازادی و ازاد بودن در من قوت گرفت. همان موقع یاد کمند و لباس پوشیدنش جلوی کیان افتادم . هر چند که طریقه لباس پوشیدن او را نمی پسندیدم ولی از اینکه ان قدر راحت بود به او غبطه می خوردم متوجه شدم با وجودی که مند هنوز ازدواج نکرده بود ابروانش را برداشته و موهایش را رنگ کرده بود و به نظرم این اخر ازادی بود .
    با این حال وقتی قضیه خواستگاری عرفان از من جدی شد . در دو دلی عجیبی قرار گرفتم . گاهی دلم می خواست بر طبق عقیده خانواده ام به خواستگاری عرفان پاسخ مثبت بدهم و گاهی نمی توانستم از رویایی که از زندگی با کیان در ذهننم ساخته بودم دل بکنم بعضی اوقات وقتی به این فکر می کردم که کیان مرا فقط برای دوستی می خواهد نسبت به او سرد می شدم و تصمیم می گرفتم رابطه ام را با او قطع کنم ولی به محض شنیدن صدایش از تصمیمی که گرفته بودم منصرف

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #47
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    نشان از مناعت طبع و اخلاق خوبش داشت. نگاه عمیق او هنگام نجاتم از کوه پیش چشمم ظاهر شد. نگاهش می رساند که دوستم دارد، ولی لبانش خاموش بود. شاید این همان معنی واقعی عشق پایدار بود. تا زمانی که مادر مرا به هال خواند همچنان در خودم بودم و به عرفان فکر میکردم. عجیب بود در آن لحظه که به او فکر میکردم کیان در نظرم نبود. تازه وقتی به خودم آمدم به یاد کیان افتادم و با ترس فکر کردم پس تکلیف دوستی من و او چه میشود. به یاد ژینوس و کوروش افتادم و اینکه به همان راحتی که با هم آشنا شدند بدون اینکه اتفاقی بینشان بیفتد و یا کدورتی پیش بیاید از هم جدا شدند. از این فکر دلم گرفت و با خودم گفتم: چطور از کیان دل بکنم، مگر میشود لحظه های خوشی را که با او داشتم از یاد ببرم. در همان حال فکری به ذهنم رسید و با نگرانی در نظرم آمد که نکند کیان هیچ وقت نخواهد به این دوستی سر و سامانی بدهد، در آن صورت من که نمیتوانستم تا ابد خود را اسیر و درگیرش کنم. با این وضعی که پیش آمده اگر نخواهد با من ازدواج کند این وسط تکلیف من چیست؟ کیان را دوست داشتم و دلم نمیخواست از او دل بکنم. زندگی با او همان بود که میخواستم. با فکر کردن به او وسوسه آزادی و آزاد بودن در من قوت گرفت. همان موقع به یاد کمند و لباس پوشیدنش جلوی کیان افتادم. هرچند که طریقه لباس پوشیدن او را نمیپسندیدم، ولی از اینکه آنقدر راحت بود به او غبطه می خوردم. متوجه شدم با وجودی که کمند هنوز ازدواج نکرده بود ولی ابروانش را برداشته و موهایش را رنگ کرده بود و به نظرم این آخر آزادی بود. با این حال وقتی قضیه خواستگاری عرفان از من جدی شد در دو دلی عجیبی قرار گرفتم. گاهی دلم میخواست بر طبق عقیده خانواده ام به خواستگاری عرفان پاسخ مثبت بدهم و گاهی نمیتوانستم از رویایی که از زندگی با کیان در ذهنم ساخته بودم دل بکنم. بعضی اوقات وقتی به این فکر میکردم که کیان مرا فقط برای دوستی میخواهد نسبت به او سرد میشدم و تصمیم میگرفتم رابطه ام را با او قطع کنم، ولی به محض شنیدن صدایش از تصمیمی که گرفته بودم منصرف میشدم. این در حالی بود که نمیتوانستم عرفان را هم ندیده بگیرم. یک زمان ازدواج با او یکی از خواسته های قلبیم بود، زیرا مهری عجیب از او به دل داشتم، ولی نمیتوانستم خواسته های دیگر دلم را هم ندیده بگیرم. میدانستم ازدواج با او یعنی محدود شدن و من که یک عمر محدود بودم از این کلمه به حدی منزجر بودم که حاضر بودم تمایلم را به او نادیده بگیرم و در عوض آزادی را تجربه کنم. با این حال سعی کردم رابطه ام را با کیان کمتر کنم، غافل از اینکه کیان به شدت دلبسته من شده بود و امتناع من از ادامه دوستی با او آتش خواسته اش را تیزتر از پیش کرده بود. یک روز که به تنهایی به منزل الهام میرفتم هنوز خیابان را تا آخر طی نکرده بودم که داوود با موتور گازی جلویم پیچید. از دیدن او و کاری که کرده بود خیلی جا خوردم. با هراس به لو نگاه کردم تا منظورش را از کاری که کرده بود دریابم. ئاوود با چشمانی وقیح نگاهش را به صورتم دوخت و با لحن چندش آوری گفت: « آبجی حسام، آق کیان گفت بهتون بگم حتماً بهش زنگ بزنید چون خیلی منتظرتونه.» از اینکه مرا به نام خواهر حسام خطاب میکرد دلم از ترس فرو ریخت. میدانستم با این کلمه میخواهد نفرتش را با تحقیر کردن حسام بروز دهد. با اخم سرم را پایین انداختم و خواستم راهم را تغییر دهم که جلوی راهم را گرفت و گفت: « از ما گفتن بود. در ضمن مثل اینکه گفت میخواد عکسهاتون رو بده.» دندانهایم را از خشم به هم فشردم و راهم را عوض کردم. به محض اینکه از بند او خلاص شدم لرزش دست و پایم شروع شد. هیچ وقت فکرش را نمیکردم کیان به واسطه او تهدیدم کند. از کیان به شدت عصبانی بودم و از کاری که کرده بود حرص میخوردم. از طرفی ترس به وجودم چنگ انداخته بود. داوود گفته بود که کیان میخواهد عکسهایم را برگرداند در صورتی که من فقط یک عکس پیش او داشتم. خودم را لعنت کردم که چرا گذاشته ام کار به جایی برسد که دیگر نتوانم جمعش کنم. آنقدر که مزاحمت داوود و اینکه از دوستی من و کیان اطلاع داشت ناراحتم میکرد، داشتن رابطه با کیان عذابم نمیداد. پیش از رفتن به منزل الهام به یک مغازه رفتم و به کیان تلفن کردم. مثل اغلب اوقات خودش گوشی را برداشت. با ناراحتی جریان داوود را برایش تعریف کردم و از او گله کردم چرا برای رساندن پیغامش نره غولی مانند داوود را انتخاب کرده است. در تمام مدتی که مسلسل وار صحبت میکردم کیان سکوت کرده بود و به حرفهایم گوش میداد. پس از تمام شدن حرفم گفت که میخواهد مرا ببیند تا مفصل در این مورد صحبت کند. به او گفتم که اگر حرفی دارد بهتر است بگوید، ولی او گفت که نمیتواند در حال حاضر این کار را بکند. طوری صحبت میکرد که احساس کردم در حضور عده ای نشسته و نمیتواند راحت صحبت کند. کیان باز هم خواست قراری برای دیدار بگذاریم که به او گفتم در این مورد با او تماس خواهم گرفت. پس از خداحافظی با او به منزل الهام رفتم و همانجا ماندم تا حسام برای برگرداندنم آمد.
    صبح روز بعد عالیه خانم به منزلما زنگ زد و اطلاع داد عصر همان روز به منزلمان می آیند. البته از قبل آمادگی داشتیم با وجود این مادر با هیجان و آشفتگی مرتب به این طرف و آن طرف میرفت تا اوضاع را بر وفق مرادش کند. آشکار بود هیجان او بیش از دیگران است. شاید مادر حق داشت. حاج مرتضی و خانواده اش آدم های خوبی بودند و برای مادر افتخاری بزرگتر از آن نبود که با آنان وصلت کند و دخترش را عروس آن خانواده کند. مادر، حمید و شبنم را خبر کرد تا از سر کار یکراست به منزلمان بیایند، حتی حسام هم آن روز زودتر از موعد به منزل آمد تا اگر مادر کاری داشت انجام دهد. همه چیز برای آمدن آنان مهیا شد و خیلی زود زمانی رسید که زنگ در توسط آنان به صدا درآمد. حسام برای باز کردن در رفت و حمید و مادر تا جلوی در راهرو برای استقبال از آنان رفتند. شبنم در آشپزخانه به من کمک میکرد تا وسایل چای را آماده کنم. الهام مبین را پیش خانم صباحی گذاشته بود تا راحت تر باشد. آقا مسعود برای ماموریت از تهران خارج شده بود و حضور نداشت. صدای حاج مرتضی که با گفتن یاالله داخل شد احساس خوبی به من داد. حضور او همیشه مرا به یاد پدر می انداخت. پس از او صدای عالیه خانم را شنیدم که با الهام روبوسی و احوالپرسی میکرد. شبنم برای سلام کردن به آنان از آشپزخانه خارج شد و وقتی برگشت گفت که تعداد مهمانان هشت نفر است. به تعداد تمام افراد استکان داخل سینی گذاشتم. نمیدانستم هشت نفر چه کسانی هستند. حساب کردم حاج مرتضی و عالیه خانم و علی آقا و عرفان چهار نفر میشوند، ولی از چهار نفر دیگر اطلاعی نداشتم. شبنم به من گفت که دو زن همسن عالیه خانم و دو مرد مسن دیگر هم آمده اند. از نشانیهایی که شبنم داد فهمیدم که یکی از آن دو زن برادر عالیه خانم است و دیگری زن عموی عرفان میباشد. زمانی که الهام به آشپزخانه آمد و گفت که آماده باشم تا برای مهمانان چای ببرم تازه آن وقت بود که لرزه بر اندامم افتاد. هنوز باور نمیکردم عرفان همراه خانواده اش به خواستگاری ام آمده است. وقتی با سینی چای وارد اتاق شدم در همان لحظه اول چشمم به عالیه خانم افتاد که با دیدنم از جا برخاست. از این کار او خجالت زده شدم. جلو آمد و صورتم را بوسید و برای سلامتی ام صلوات فرستاد. چای را دور چرخاندم. وقتی جلوی عرفان چای گرفتم بدون اینکه سرش را بلند کند خیلی سنگین و متین چای را برداشت و گفت متشکرم. بدون اینکه چیزی بگویم پس از تعارف کردن چای خواستم از اتاق خارج شوم که عالیه خانم نگذاشت و مرا کنارش نشاند. آن لحظه به حدی در فشار و تلاطم روحی بودم که حس میکردم از مهره های پشتم عرق میچکد. با نگاهی به مادر از او خواستم اجازه بدهد از اتاق خارج شوم. مادر منظورم را درک کرد و سرش را تکان داد و به این ترتیب اجازه خارج شدن از اتاق را داد.
    در اتاق پذیرایی باز بود و از آشپزخانه به راحتی میشنیدم که حاج مرتضی مقدمه ای بر حسب تکلیف دین اسلام در مورد امر ازدواج به زبان آورد، سپس با اجازه از مادر و حمید عنوان کرد که مرا از آنان برای عرفان خواستگاری میکند. اشک در چشمانم حلقه زده بود و نمیفهمیدم چه حالی دارم. دلشوره ای عجیب و وحشتناک به دل و روده ام چنگ انداخته بود و دلم میخواست با دست گوشهایم را بگیرم تا وصفی که حاج مرتضی از نجابت و خانمی من در حضور جمع میکرد نشنوم. او مرا دختر لایق خودش عنوان کرد و گفت که تنها آرزویش دیدن عروسی من وعرفان است. او ارادتش را به پدر یادآوری کرد و این بیشتر مرا به گریه انداخت. وقتی شبنم به آشپزخانه آمد و دید که زار و پریشان اشک میریزم با وحشت گفت: «چی شده الهه؟ اتفاقی افتاده؟» اشکهایم را پاک کردم. دلم میخواست از دردی که در قلبم احساس میکردم با یکی صحبت کنم، ولی میدانستم نمیتوانم این کار را بکنم. به شبنم گفتم حرف حاج مرتضی درباره پدر مرا به گریه انداخته است. او که قلبی مثل آینه صاف و بدون زنگار داشت و با اینکه هیچ وقت پدر را ندیده بود کنارم نشست و بی صدا همراه با من گریه کرد. کمی بعد از جایم بلند شدم و مشتی آب به صورتم زدم. شبنم کمک کرد تا یک دور دیگر چای دم کنیم، ولی اینبار خودش چای را به اتاق برد. ساعتی بعد وقتی مهمانان رفتند فهمیدم در این مجلس هیچ حرفی از مهریه و سایر چیزها مطرح نشده و حاج مرتضی این مجلس را مراسم معارفه قلمداد کرده و خواسته تا هفته دیگر همان موقع اجازه بدهیم تا به طور رسمی برای مراسم خواستگاری به منزلمان بیایند. نمیدانستم چرا حاج مرتضی این کار را کرده بود و بعد فهمیدم میخواسته ما فرصت بیشتری برای فکر داشته باشیم تا مبادا در رودربایستی قرار گرفته باشیم. پس از رفتن مهمانان در چهره تک تک اعضای خانواده ام میخواندم که همه از این وصلت شادمان هستند. شاید فکر میکردند پس از خواستگاری رسمی به عرفان پاسخ مثبت میدهم. پس از رفتن حمید و الهام، حسام مرا به اتاقش صدا کرد تا در مورد عرفان با من صحبت کند. وقتی به اتاق حسام رفتم به من گفت که روی تختش بنشینم و به صحبتهایش خوب گوش دهم. حسام آن روز به من حرفهایی زد که آرزو میکردم که ای کاش خیلی پیشتر از این آنها را گفته بود تا احساس لجبازی را در من زنده نمیکرد. حسام گفت دلش میخواهد خوشبختی ام را ببیند و برایش قابل تحمل نیست که من راه خطایی را در پیش بگیرم. همانطور که حسام صحبت میکرد با خودم فکر کردم آیا برای این حرفها کمی دیر نشده است؟ به یاد کیان افتادم و اینکه اگر حسام میفهمید از مدتها پیش دلباخته او شده ام چه حالی میشد. تصورات وحشتناکی به ذهنم رسید به طوری که آثار آن در چهره ام نیز نمایان شد چون حسام گفت: « الهه شنیدی چی گفتم یا اینکه بازم تو عالم خودت بودی؟» سرم را پایین انداختم و به او گفتم آخر حرفش را نفهمیدم. حسام با حوصله حرفهایش را تکرار کرد. در آخر از من خواست که این بار سطحی به مسئله نگاه نکنم و تمام جوانب را در نظر بگیرم. وقتی اتاق را ترک کردم تنها یک نتیجه گرفتم و آن اینکه حسام صد در صد با این ازدواج موافق است و عقیده داشت بهتر از هر کس دیگر عرفان را میشناسد.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #48
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    سه روز یگر از این برنامه گذشت . من با بی تابی منتظر رسیدن فرصتی بودم تا کیان را ببینم. ژینوس کم و بیش از جریان خواستگاری عرفان مطلع شده بود و مرا تشویق به پذیرفتن این وصلت می کرد. یک روز از مادر اجازه گرفتم تا بهمنزلشام بروم.می خواستم رازی را که مدتها پیش با ان درگیر بودم با او در میان بگذارم و برای چاره جویی از او راهنمایی بخواهم. هرچه بود تجربه ژینوس بیشتر از من بود و به حتم خیلی خوب می توانست کمکم کند. مادر بدون مخالفت قبول کرد.به محض رسیدن سرخیابان با دیدن کیان که جلوی موتورسازی داوود ایستاده بود کم مانده بود نفسم بند بیاید. کیان با دیدن من به طرف خودرویش حرکت کرد و من متوجه منظورش شدم. او می خواست من به همان کوچه ای بروم که همیشه با او قرار می گذاشتم. با دیدن سه نفر از بچه های محل که احساس کردم مرا زیر نظر دارند به کیان توجهی نکردم و بدون اینکه مسیرم را تغییر دهم سرم را پایین انداختم و راه منزل ژینوس را در پیش گرفتم. هنوز یک کوچه به خانه ژینوس نمانده بود که صدای امرانه او را شنیدمم:«الهه بیا سوار شو.»
    به طرفش برگشتم و گفتم:« نه کیان، خواهش می کنم برو. ممکنه یکی ما رو اینجا با هم ببینه.»
    در نهایت خونسردی گفت:« برای من هیچی مهم نیست، ولی اگه برای تو این موضوع مهمه سوارشو تاکسی سر نرسه.»
    نگاهش کردم مثل همیشه نبود برخلاف لحن خونسردش خیلی عصبانیست و من این را از نبض شقیقه اش که به وضوح می تپید می فهمیدم. ادامسی در دهانش بود و با ارمش و طمائنینه ان را می جوید.
    چشمان سبزش مشکی به نظر می رسبد و مثل همیشه نرم و لطیف نبود. با التماس گفتم:« کیان خواهش می کنم»
    از ناراحتی دندانهایم را بهم فشردم و بدون لحظه ای تامل از جلو خودرو را دور زدم و سوار شدم خودرو با گاز شدیدی از جا کنه شد و در چشم به هم زدنی از انجا دور شد. سکوت سنگینی فضای خوردو را گرفته بود.او حرف نمی زد. من به حقیقت جرات باز کردن لبانم را نداشتم. چند لحظه به همان حال گذشت تا اینکه دستش را دراز کزد و کاستی را که داخل پخش بود به داخل هل داد. صای موسیقی غم انگیزی فضا را پر کرد. همان طور که به ان نوای غم انگیز دلسپرده بودم با خودم فکر می کردم حالا چه خواهد شد. کیان به سرعت خیابانها را پشت سر می گذاشت و من حتی جرات نداشتم از او بپرسم کجا می رود. صدای نفس عمیق کیان مرا متوجه او کرد . کیان دستی به موهایش کشید و بدون اینکه به من نگاه کند گفت:« کجا بریم؟»
    انقدر ناراحت بودم که دلم نمی خواست با او صحبت کنم. این را خوب می دانستم که مخالفت با او بی فایده است . صدای کیان مرا به خود اورد««الهه دیگه نمی خوای منو ببینی؟
    دلم می خواست بازهم سکوت کنم، ولی باید حرف می زدم. با ناراحتی گفتم:« تا موقعی که می خواهی با ابروی من تو محلمون بازی کنی، نه نمی خوام ببینمت.»
    با خونسری گفت:« وقتی دیدم ازت خبری نشد اومدم ببینمت. این جرمه؟ اگه عاشقی جرمه خیالی نیست، من مجرمم.»
    با حرص گفتم:« چرا به داوود گفتی می خواهی عکسامو بهم بدی. مگه من چند تا عکس دست تو دارم؟ تازه فکر نمی کردم این قدر بی جنبه باشی که به اون عوضی بگی بهت عکس دادم.»
    کیان به من نگاه کرد و گفت:؟« صب رکن تند نرو، جریان چیه؟
    وقتی جریان را تعریف کردم گفت:« من به داوود چیزی نگفتم. شاید خواسته یک دستی بزنه.»
    خب این چه دلیلی میتونه داشته باشه؟»
    «مگه نمگی با برادرت خصومت داره ، شاید خواسته بگه میدونه بین ما رابطه ای هست.»
    « یعنی تو به اون چیزی نگفتی؟»
    « نه. وقتی تو گفتی نگو منهم بهش گفتم دختره اهل این برنامه ها نیست . اون خودش سر خود گاهی به من تلفن میکنه و خبرهای مربوط به تو رو می ده. حتی برای اینکه بهش ثابت کنم تو نخت نیستم مجبور شدم به دروغ بگم دختر دیگه ای تو محل چشمم را گرفته.»
    نفس عمیقی کشیدم. تا حدودی خیالم راحت شد. کیان گفت:« الهه فکر میکنم از من خسته شدی، درست فکر می کنم؟
    از سوالش جا خوردم وگفتم :« برای چی این حرف رو میزنی؟»
    دیگه خیلی کم میخواهی منو ببینی
    « نه، این درست نیست، ولی به خدا دیگه نمی تونم ادامه بدم»
    بدون اینکه حتی به طرفم برگردد گفت:« برای جی؟»
    « نمیشه. یعنی برام ممکن نیست. میدونی من ....از اولش نمی خواستم با تو...دوست بشم»
    نیشخندی زد و گفت:« خوب؟ چطور شد که دوست شدی؟»
    دل به دریا زدم و گفتم:« نمی دونم....پیش اومد....راستش از تو.....»
    نتوانستم جمله ام را تمام کنم. کیان همان طور که به رو به رونگاه می کر گفت:« حرفت رو تموم کن.»
    « از تو خوشم اومد ، بعدشم که خودت می دونی.»
    « حالا دیگه از من خوشت نمیاد؟»
    « نه، مسئله این نیست، فقط دیگه نمی تونم ادامه بدم.»
    «چرا مشکلی پیش اومده؟»
    «مشکل که زیاد پیش اومده یک یهمین مسئله داوود ،اون از حسام بدش میاد و می دونم با دونستن دوستی ما می خواد به نحوی به اون ضربه بزنه»
    نگاهی به من انداخت و گفت:« دیگه چی؟»
    نفس عمیقی کشیدم و گفتم:« همین دیگه»
    « تو گفتی مشکل زیاده ولی فقط یکیش رو گفتی »
    « خوب مشکلات بعدی پشت سراولی ردیف میشه»
    مدتی سکوت کرد و گفت:« راستش را بگو، پایکسی دگری به میان امده است؟»
    از همان چیزی که می ترسیدم سرم امد. بااین سوال حدس زدم که از موضوع خواستگاری عرفان مطلع شده است. در دل داوود و کسانی را که خبرها را کف دست او می گذاشتند لعنت کردم. وقتی سکت مرا دید گفت:« می خواهی ازدواج کنی؟»
    با دستپاچگی گفتم:« کسی حرفی زده؟»
    با خونسردی گفت:« نه، ولی وقتی دختری میگه نمی خوام ادامه بدم معنیش اینه که میخاد ازدواج کنه.»
    سرم را انداختم پایین و سکوت کردم . کیان ادامه داد:« لابد حالا هم می خوای عکست رو پس بگیری، درسته؟
    بازهم سکوت کردم. در این موقع جلوی منزلشان رسیدیم . با ناراحتی گفتم:« من وقت ندارم. خواهش می کنم اجازه بده من برم.»
    با لبخند گفت:« اجازه برای چی؟ تو هروقت بخوای میتونی بری، ولی مگه نمی خوای عکست رو بهت برگردونم.»
    اهسته گفتم:« من چیزی نخواستم . تو پرسیدی منم جوابت را دادم.
    گفت:« حالا بریم تو، زیاد طول نمیکشه. تا یک قهوه بخوریم من چند کلام حرف دارم بهت بگم.»
    با خجالت گفتم:« اگه میشه همین جا صحبت کنیم. نمی خوام مزاحم خانواده ات بشم.»
    بدون توجه به حرف من در را باز کرد در حالی که خارج میشد گفت:« بهتره بریم داخل، حتی اینجا هم ادمهایی هستندکه بخواهند سر از کار دیگران در بیاورند.»
    با ناراحتی پیاده شدم و پشت سر کیان وارد خانه شدم . برخلاف دفعه قبل هیچ نگرانی از رفتن به منزل انها را نداشتم. تنها دغدغه خاطرم این بود که چطور جریان خواستگاری عرفان را برای او شرح بدهم. برخلاف بار قبل خانه مرتب بود برقی که روی پارکتها افتاده بود نشان از این بود که همان روز همه جا نظافت شده است. کیان کنار ایستاد تا من داخل شوم. خودش بعد از من وارد شد و در را بست. کفشم را دراوردم ولی او همانطور با کفش داخل شد. مانند دفعه قبل روی مبل یک نفره ای در گوشه هال نشسستم. کیان سوییچ خودرویش را اهسته روی میز وسط هال پرت کرد و خودش روبه رویم نشست. مدتی در سکوت نگاهم کرد و بعد گفت:« چرا می خواهی با من این کار رو بکنی؟»
    با تعجب نگاهش کردم و گفتم:« چه کار؟»
    همین دیگه! حیرونم کردی حالا میخای بزاری بری؟»
    سرم را به زیر انداختم و گفتم :« کیان من از اولم دوست نداشتم رابطه مان در حد دوستی باشد.من تورا...»
    خجالت کشیدم به او بگویم که او را برای زندگی اینده می خواستم. کیان منتظر بود تا حرفم را تمام کنم. وقتی دید حرفی نمیزنم بی مقدمه گفت:« ولی من می خوام با تو ازدواج کنم.»
    گویی ابی داغ روی سرم ریختند. تا چند لحظه انچه را شنیده بودم باور نداشتم. با بهت به او نگاه کردم و شنیدم که با لحن قاطعی گفت:« من تصمیم گرفته ام. در ایم مورد هم هیچ کس نمی توتند مرا از چیزی که طالب انم منصرف کند. یک بار دیگر هم بهت گفتم تو فقط مال منی و هیچ کس هم حق ندارد پا تو

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #49
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    حرف دارم که بهت بگم.

    با خجالت گفتم : اگه میشه همین جا صحبتکنیم نمی خوام مزاحم خانواده ات بشم.

    بدونتوجه به حرف من در را باز کرد و در حالی که خارج می شد گفت: بهتره بریم داخل حتیاینجا هم آدمهایی هستند که بخواهند سر از کار دیگران دربیاورند.
    با ناراحتی پیاده شدم و پشت سر کیان واردخانه شدم . برخلاف دفعه قبل هیچ نگرانی از رفتن به منزل آنها نداشتم . تنها دغدغهخاطم این بود که چطور جریان خواستگاری عرفان را برای او شرح بدهم برخلاف بار قبلخانه مرتب بود و برقی که روی پارکتها افتاده بود نشان از این داشت که همان روز همهجا نظافت شده است . کیان کنار ایستاد تا من داخل شوم خودش بعد از من وارد شد و دررا بست . کفشم را درآوردم ولی او همانطور با کفش داخل شد . مانند دفعه قبل روی مبلتک نفره ای در هال نشستم کیان سوئچ خودرویش را آهسته روی میز وسط هال پرت کرد وخودش روبرویم نشست . مدتی در سکوت نگاهم کرد و بعد گفت : چرا میخواهی با من این کاررو بکنی؟ با تعجب نگاهش کردم و گفتم : چه کار ؟
    همین دیگه ! حیرونم کردی حالا میخواهی بزاری بری؟ سرم را زیر انداختم و گفتم : کیان من از اولمدوست نداشتم رابطه مان در حد دوستی باشد من تورا....
    خجالت کشیدم به او بگویم که او را برای زندگی آینده اممیخواستم . کیان منتظر بود تا حرفم را تمام کنم. وقتی دید حرفی نمی زنم بی مقدمهگفت: ولی من میخوام با تو ازدواج کنم.
    گویی آبی داغ روی سرم ریختند . تا چند لحظه آنچه راشنیده بودم باور نداشتم با بهت به او نگاه کردم و شنیدم که با لحن قاطعی گفت: منتصمیمم را گرفته ام در این مورد هم هیچ کس نم یتواند مرا از چیزی که طالب آنم منصرفکند یکبار هم بهت گفتم که تو فقط مال منی و هیچ کس هم حق ندارد پا تو کفش من کند. میخوام اینو خوب بفهمی » سپس از جایش بلند شد و به طرف آشپزخانه رفت . با یک بطری ودو لیوان برگشت ، مثل دفعه قبل صندلی ناهارخوری را پیش کشید و آن را کنار مبلی کهروی آن نشسته بودم گذاشت و از بطری دو لیوان را پر کرد و گفت: بخور به سلامتی جشنعشقمون.
    مغزم در حال ترکیدن بود. آرنجم را روی دسته مبل گذاشتم و سرم را به دستم تکیه دادم ، به حدی افکار مختلف درمغزم جریان داشت که نمی دانستم چه باید کنم . شقیقه هایم تیر می کشید و از فشاری کهبه اعصابم وارد شده بود احساس سردرد شدیدی کردم.کیان لیوان نوشابه را به طرفم گرفتو گفت : الهه یک کم از این سر بکش آرومت می کنه.
    دستش را پس زدم و گفتم میل ندارم از جا بلند شد و بهآشپزخانه رفت ، وقتی برگشت لیوانی آب به همراه یک عدد قرص داخل بشقابی در دستش بودبشقاب را به طرفم گرفت به او نگاه کردم و بعد از چند لحظه دستم را دراز کردم وبشقاب را از او گرفتم بدون اینکه به قرص دست بزنم لیوان آب را تا نیمه سرکشیدم وگفتم : من باید چه کار کنم؟
    پرسشمبرای او نامفهوم بود با لبخند نگاهم کرد و گفت : یعنی چی که چه کار کنی ؟ برای گفتمآنچه میخواستم به زبان بیاورم دچار تردید شده بودم سرم را پایین انداختم و گفتم : برای من خواستگار اومده .
    کیان ساکتبود ، وقتی دیدم چیزی نمی گوید سرم را بلند کردم و به او نگاه کردم به من خیره شدهبود و همانطور آرام و خونسرد آدامس میجوید. نگاهم را از چشمانش برداشتم و در حالیکه یقه لباسش را نگاه می کردم گفتم : شنیدی چی گفتم؟ لبخندی زد و گفت : کر کهنیستم. خب؟ خب که چی ؟
    چه کار کنم ؟چه کار میخواهی بکنی ؟ کیان اذیتم نکن دارم از تو می پرسم.
    تو مگه به غیر از رد کردن این خواستگارت مثل اونای دیگهمی تونی کاری بکنی .
    آخه این فرقداره . نیشخندی روی لبش ظاهر شد و گفت : میشه به منم بگی چه فرقی بین اون با کسایدیگه هست؟ آب دهنم را قورت دادم و به سختی گفتم: خانواده ام راضیهستند.
    مگه خانواده ات میخوانازدواج کنند؟ از اینکه هر سئوالم را با سئوالی دیگر پاسخ می داد کلافه شده بودم باناراحتی گفتم : اصلا هیچی ولش کن .
    احساس سردرد عذابم می داد به او نگاه کردم همچنان خونسردو بیتفاوت به من چشم دوخته بود . پرسید : حالا کی میخوان بیان ؟ دلم نمی خواستجوابش را بدهم . با قیافه شانه هایم را بالا انداختم . خندید و گفت : قهر نکن جوابمرو بده.
    با همان قیافه گفتم : پنجشنبه . کیان فکر کرد و گفت : تا پنجشنبه سه روز دیگر باقی مونده شاید تا اونموقع فکری کردم.
    پیشانی ام را بادستم گرفتم و گفتم : سرم بدجوری درد می کند بهتره برم . تا خواستم از جایم بلند شومدستش را روی شانه ام گذاشت و گفت : هنوز زوده بشین تا حالت یک کم خوب بشه . نگام بهقرص داخل بشقاب افتاد گفتم : این قرص چیه ؟ گفت آرامبخش. احساس کردم به آن خیلیاحتیاج دارم قرص را برداشتم و آن را خوردم و باقی لیوان را سر کشیدم .
    کیان با لبخند گفت: تو مطمئنی قرصاشتباهی بهت ندام ؟ رو چه اطمینانی قرص را خوردی ؟ شانه هایم را بلا انداختم و گفتمروی هیمن اطمینان که ایجا نشستم . لبخند زد و گفت : نمی خواد احساس انسانیت مرابرانگیخته کنی . زیاد به من اطمینان نکن به خصوص وقتی با دلبری مثل تو تنها هستم. خودم را جمع و جور کردم و اخم گفتم : کیان به من گفتی میخواهی حرف بزنی منم روی حساعتمادی که به تو داشتم حاضر شدم بیام .
    با همان لبخند گفت: تو این دوره زمونه اعتماد زیاد معنینداره . لحنش حالت شوخی داشت ولی چشمانش چیز دیگه ای می گفت.
    بی مقدمه گفت : الهه مقنعه ات را دربیار. سرم را تکاندادم و قاطع گفتم : نه. خیره نگاهم کرد و گفت : خودت که می دونی بخوام خودم درشمیارم ولی میخوام مثل بچه آدم حرف گوش کنی و کاری که بهت گفتم انجام بدی . مخالفتکردم و خواستم از جایم بلند شوم دستم را گرفت و گفت: بشین .
    دستم را کشیدم و گفتم : آگه بخوای اذیتم کنی دیگه پیشتنمیام.
    خندید و گفت: چرا تو هروقتمن بخوام میایی فراموش نکن تو مال منی .با اخم گفتم : خیلی خودخواهی . تازه فهمیدی؟ نه از همون اول می دونستم که خودخواهی . خوبه حالا که می دونی پس کاری که گفتمبکن . با حرص گفتم : من میخوام برم خونمون. سرش را تکان داد و گفت : خیلی بچه ای تاتکون می خوری می خوای بری خونتون.
    بار دیگر دستم را گرفت و این بار با قدرت مرا به طرفخودش کشید حتی فکرش را هم نمی کردم که بخواهد این کار را بکند به همین دلیل خیلیراحت در آغوشش افتادم از وحشت کم مانده بود غالب تهی کنم تقلا می گردم تا خودم رااز چنک او خلاص کنم ولی او قوی تر از آن بود که بتوان حتی تکانی به خود بدهم ابتدامقنعه را از سرم درآورد سپس به موهایم چنگ زد در حالی که مرا محکم در اغوش می فشردسرم را به طرف خودش کشید و روی لبانم بوسه ای نشاند . سرم را به طرف دیگر چرخاندم وبه زحمت خودم را از بین دستانش رها کردم و با تمام قدرت سیلی محکمی به صورتش زدم حسبدی داشتم گویی تب و لرز کرده بودم فکر می کردم اسیر کابوسی هراس انگیز شده ام ازسیلی که به صورت کیان زده بودم خودم بیشتر ترسیده بودم و از تلاشی که برای رهایی ازدست او انجام داده بودم نفس نفس می زدم حیران و متشنج به صورتش نگاه کردم اثرانگشتانم روی آن نقش بسته بود با اضطراب منتظر واکنش کیان در مقابل سیلی بودم که بهصورتش زده بودم نگاهم را از جای سیلی به چشمانش انداختم هیچ عصبانیتی در آن نبود باوجودی که رگه های خون چشمان سبزش را پر کرده بود ولی آثار خنده در ان مشهود بودطوری که حس کردم از سیلی که به صورتش زدم لذت وافری برده است برخلاف او بغض سنگینیگلویم را می فشرد از ناراحتی قادر به تکلم نبودم و توقع چنین کاری را از او نداشتمبا اینکه خیلی سعی کردم خودم را آرام کنم ولی اشک در چشمانم پر شد و همزمان با آنقطره اشکی از چشمانم فرو چکید . کیان نگاهش را از چشمانم گرفت و با همان خونسردیهمیشگی گفت : الهه فکر می کنم پاسخی را که باید به خواستگارت بدهی را دریافت کردهباشی تو باید مجبوری می شدی تا بتونی جلوی خانوداه ات بایستی ناراحت نشو نمی خواستماذییت کنم من فقط روی لبات مهر خودم را زدم تا تنونی به کس دیگه ای جواب بدی . بهتزده نگاهش کردم و در این فکر بودم که یعنی حالا تمام نجابتم زیر سئوال رفته؟ کیاندستش را روی صورتش گذاشت و آن را مالید و گفت : الهه عجب دست سنگینیداری.
    آن قدر از دستش عصبانی بودمکه حتی به خاطر سیلی که به صورتش زده بودم معذرت خواهی نکردم . موهای آشفته ام راصاف کردم و مقنعه ام را سر کردم سردردم آارم شده بود ولی احساس گیجی می کردم بدنمضعف داشت و به شدت خوابم گرفته بود نمی دانم به خاطر تلاش زیاد به این حال افتادهبودم یا اینکه رخوت بدن از اثر قرصی بود که خروده بودم این احساس باعث شد روی مبلبنشینم تا کمی قدرتم را بدست بیاورم . به کیان نگاه کردم هم چنان روی صندلی نشستهبود لیوانی نوشابه برای خودش ریخته بود و در همان حال متفکر و عمیق نگاهم می کرد. گلویم خشک شده بود و چشمانم بی اراده روی هم رفت با دست چشمانم را مالیدم و گفتم : حس می کنم سرگیجه دارم .
    کیان نیمیاز نوشابه اش را سر کشید و گفت : ممکن است به خاطر قرصی باشه خوردی . مگه قرصی کهدادی خواب آور بود ؟ آرامبخش ممکنه خواب آور هم باشه . با دست به چشمانم فشار آوردمتا احساس خواب آلودگی را از خودم دور کنم . گفتم : یک وقت خوابم نبره ؟ لبخند زد وگفت : بردم که برد فوقش بیدار می شدی می رسونمت خونه. نگاهی به او کردم و گفتم : میخوام برم خونمون. نگران نباش عزیزم می ری .
    کم کم حس کردم گیج و منگ شده ام احساس بی وزنی کردم ولیهنوز حواسم سرجایش بود از جا بلند شدم و خطاب به کیان گفتم : بهتره بریم خیلی دیرمشده می ترسم ژینوس به خونمون زنگ بزنه و مادرم بفهمه اونجا نرفتم. وقتی بلند شدم حسکردم اثاث خانه دور سرم می چرخد سرم سنگین بود و نمی توانستم آن را صاف نگه دارنکیان لیوان نیمه اش را روی میز گذاشت و از جا بلند شد تا مرا که با گیجی سعی میکردم حرکت کنم روی مبل بنشاند فشار دستانش را روی دستم احساس کردم سرجایم نشستم تااز فشار دستانش رها شوم کیان با صدای آرامی گفت : بشین الهه بزار کمی آروم بشی .
    با گیجی گفتم: کیان به من دست نزن ... میخوام برم . حسام ... بفهمه منو می کشه . خدای من چه بلایی سرم آومده ؟ پشت همحرف می زدم و خودم نمی دانستم چه چیزهایی به زبان می اورم با گیجی سرم را به پشتیمبل تکیه دادم و چشمانم را روی هم گذاشتم در همان حال با خودم فکر کردم نباید خودمرا به دست خواب بسپارم لحظه ای بهد چیزی نفهمیدم و به خواب آرام و شیرینی فرو رفتم. نفهمیدم چند وقت خواب بودم با تکان دستی به بازویم با زحمت چشمانم را باز کردم بادیدن چهره کیان تصور کردم هنوز در خوابم ولی وقتی صدایش را شنیدم که به ارامی میگفت نمی خواهی برسونمت خونه هوشیار شدم با ترس به او نگاه کردم و میخواستم بدانم درمدتی که خواب بودم چه اتفاقی افتاده است . کیان هنوز روی صندلی نشسته بود و بطرینوشابه ای که جلوی رویش بود به آخر رسیده بود لیوان من هنوز دست نخورده روی میز بوددستی به صورتم کشیدم و متوجه شدم مقنعه ام را از سرم برداشته است بدون اینکه خودمرا ببازم دستی به موهایم کشیدم و برای پیدا کردن مقنعه ام به اطراف نگاه کردم و آنرا کنار دستم یافتم همان طور که آن را سر می کردم متوجه شدم خوشبختانه به جز مقنعهکه از روی سرم برداشته همه چیز سرجای خودش است کیان با خونسردی و متفکر به من چشمدوخته بود و در همان حال آدامسی را که در دهان داشت می جوید نفس بلندی کشیدم و گفتم :چطور شد خوابم برد؟ به خطار آرام بخشی که خورده بودی حالا حالت چطوره. سرم را تکاندادم و گفتم : خوبم. هنوز گیج بودم و فکر می کردم هنوز درخواب هستم با این حال ازجا بلند شدم و گفتم : بریم ؟ سرش را خم کرد و گفت : باشه .
    مانند مستی تلو تلو می خوردم کیان دستش را دور شانه امانداخته بود تا زمین نخورم برخلاف همیشه به این موضوع حتی اعتراض هم نکردم . یعنیاصلاً حال خودم را نمی فهمیدم و از این که کسی بود تا وزنم را تحمل کند خیلی همراضی بودم. کیان میخواست کمی دیگر منزلشان بمانم تا کاملا سرحال شوم ولی می دانستمتا آن وقت هم خیلی دیر کرده ام دلم بدجودی شور خانه را می زد ژینوس می دانست کهمیخواهم به منزلشان بروم و من می ترسیدم به خاطر تاخیرم به منزل زنگ بزند تا بفهمدچرا هنوز نرفته ام آن وقت مادر و حسام و دیگران میفهمیدند به جای منزل او جای دیگریرفته ام.
    کیان مدتی مرا در خیابانگرداند تا اینکه حس کردم حالم بهتر است بعد مرا تا سر خیابان رساند به منزل کهرسیدم هم چنان گیج و منگ بودم ولی نه آنقدر که مادر متوجه حالم شود در فرصتی بهژینوس زنگ زدم و به او گفتم آن روز منتظرم نباشد زیرا نمی توانم به منزلشان بروموانمود کردم سرم درد می کند و به اتاقم رفتم و تا غروب خوابیدم همان چند ساعت خوابظهر بی خوابی شب را برایم به ارمغان آورد البته این فقط یک دلیل بود زیرا اگر ظهرهم نمی خوابیدم آن قدر درافکار گوناگون غوطه می خوردم که خواب به چشمانم راه نمییافت . ان شب تا نزدیکی صبح به این فکر می کردم که چه را سختی را باید طی کنم گاهیبه عرفان فکر می کردم و بغض گلوم را می فشرد می دانستم که دیگر حتی نباید با فکرکردن به او خودم را آزار بدهم به کیان می اندیشیدم و به رفتاری که نشان داده بود ازاو ناراحت بودم و به خطری که از سرم رد شده بود فکر کردم . نمیدانستم رفتار ضد ونقیضش را چطور تو جیه کنم. وقتی نمی خواستم مرا در آغوش گرفته بود و زمانی که گیج ومدهوش در منزلش به خواب رفته بودم به نگاه کردنم بسنده کرده بود به هر صورت ازاینکه از چنین لقمه آسانی گذشته بود خدا را شکر می کردم . نگاه عمیق کیان جلوی چشمممی آمد و صدایش مرتب در ذهنم تکرار می شد . فقط مال منیاحساس ترس و علاقه نسبت به او در خودم احساس مس کردم کهاین علاقه در مورد عرفان حالتی مقدس داشت از همان لحظه دلشوره روز پنجشنبه را داشتمو اینکه چطور به کسانی که فکر می کردند بی برو برگرد پاسخم مثبت است بگویم که او رانمی خوهم . دعا می کردم اتفاقی بیفتد که عرفان از ازدواج با من پشیمان شود و یا دستکم فعلاً به خواستگاری ام نیاید تا فرصتی باشد که کیان در این رابطه کاری کند. عاقبت پنجشنبه از راه رسید و من از ترس و دلشوره روز بعد تا طلوع آفتاب بیدار بودمان روز بدون اینکه کسی به زور و زحمت مرا از خواب بیدار کند بلند شدم برای نماز صبحوضو گرفتم مادر که از سرو صدای باز و بسته شدن دراز خواب برخاسته بود با دیدن من کهپیش از او قامت بسته بودم شگفت زده شد شاید فکر می کرد معجزه ای شده و دخترش باامدن نام عرفان محمدی عاقل و سر به راه شده است طفلی خبر نداشت که بعد از نماز ازخدا خواهم خواست که راهی جلوی پایم بگذارد که بتوانم بدون اینکه اتفاقی بیفتد ازاین ازدواج سرباز زنم. بعد از نماز به مادر سلام کردم و او با نشاط و خوشحالی پاسخمرا داد و برایم دعا کرد که آخر و عاقبتم ختم به خیر شود زیر لب آمین گفتم و برایخواب به رختخواب برگشتم. آن روز برعکس همیشه تا ساعت یک ربع به یازده خواب بودموقتی از خواب برخاستم تعجب کردم چرا مادر مثل همیشه در چنین مواقعی زود بیدارمنکرده است احساس می کردم رفتار مادر نست به من فرق کرده است. با ملایمت و ملاطفتزیادی رفتار می کرد می دانستم این رفتار با آمدن عرفان به خواستگاری ام بی ربط نیستالبته تنها مادر نبود بلکه حسام و الهام هم به نوعی می خواستند نشان دهند کهبرایشان حائز اهمیتم. هرچه مرا بیشتر تحویل می گرفتند دلشوره و ترس من برایرویارویی با خانواده محمدی بیشتر می شد گاهی اوقات که در شرایط سختی قرار می گرفتمدوست داشتم زمان زودتر بگذرد تا آن لحظه های بحارنی زودتر تمام شوند اما اکنون دوستداشتم زمان برای ابد در همین نقطه متوقف شود تا با لحظه های بعد از خواستگاری روبهرو نشوم. چند ساعتی از ظهر پنجشنبه گذشته بود که شبنم و حمید از راه رسیدند. بهتوصیه الهام دیگر وقت آن بود که لباسم را عوض کنم و اماده شوم . به اتاق کوچک وتاریکم رفتم و به جای حاضر شدن به رختخواب تکیه دادم و به فکر فرو رفتم . نمی دانمچه وقت به همان حال بودم که الهام که دیده بود دیر کرده ام به دنبالم آمد وقتی دیدبدون اینکه لباسی عوض کرده باشم به فکر فرو رفته ام گفت : چه کار می کنی؟ الان میانبجنب بجنب دختر تو که هنوز کاری نکردی .
    به الهام نگاه کردم و گفتم : سرمبدجوری درد می کنه .
    الهام کلافه و عصبی نگاهم کرد و گفت : حاضر شو تا براتقرص مسکن بیارم.
    با بی میلی به طرف کمد رفتم تا خیال او را راحت کنملباسی را که قرار بود بپوشم بیرون آوردم الهام رفت تا برایم قرص بیاورد وقتی برگشتمرا دید که لباسم پوشیده ام و حاضرم قرص و لیوانی آب را به دستم داد و سپس کمک کردتا موهایم را شانه به او گفتم که موهایم را ببافد ولی گفت الان وقت بافتن نیست و آنرا گیره ای پشتم جمع کرد.وقتی زنگ زدند الهام هنوز داشت به موهایم می رسید با شنیدنصدای زنگ هر دوی ما تکان خوردیم الهام با هیجان گفت : وای آمدند. و من با ترس بهخودم گفتم : عاقبت آمدند. پیش از اینکه حسام برای باز کردن در برود الهام چادرم راسرم کرد و مرا به طرف آشپزخانه هدایت کرد گوشه ای کز کردم و از همان جا صدای سلام واحوال پرسی ها را شنیدم . نفهمیدم از شدت هیجان و یا از شدت ترس بود که احساس سوزشدر قفسه سینه ام کردم ، دستم را روی سینه ام گذاشتم و به قلبم فشار دادم این باردومی بود که چنین دردی در سینه ام حس می کردم هر نفسی که می کشیدم گویی خنجری بهقلبم فرو می کردند مدتی به آن حال بودم تا اینکه حس کردم از درد و سوزش سینه اممقداری کاسته شده است با ورد شبنم به او نگاه کردم لبخندی روی لبش بود و وقتی که بهچهره ام دقت کرد لبخندش محوشد و با نگرانی گفت : الهه اتفاقی افتاده؟ برای اینکهنگران نشود گفتم :نه. جلوتر امد و گفت :پس چرا این قدر قرمز شدی لبات هم کبود شده .شانه هایم را بالا انداختم و به او گفتم که دردی در سینه ام احساس می کنم . شبنمدستم را گرفت تا بلندم و در همان حال به شوخی گفت : همه از هیجان سرخ میشن ولیهیجان تو دیگه از حد سرخی گذشته و به کبودی می زنه این نشون میده که خیلی التهابداری .
    لبخند زدم و به کمک او استکانهای چای را داخل سینیگذاشتیم شبنم گفت که افسانه هم آمدع است هنوز حرفش تمام نشده بود که افسانده باخنده و با گفتن این جمله وارد شد « کسی اسم منو صدا کرد؟»به او سلام کردم و برای درآغوش گرفتن و بوسیدنس جلو رفتم و از دیدنش خیلی خوشحال شدم افسانه دو ماهه بارداربود و به طوری که مادر می گفت ویارش هم خیلی شدید بود . به صورتش دقت کردم کمی چاقشده بود و بیش از هر زمان دیگر سرحال و قبراق بود از او حال علی را پرسیدم که گفتپدر و بچه هر دو سلامتند از شوخی اش من و شبنم خندیدیم به افسانه تعارف کردم که بهاتاق پذیرایی برود گفت که دوست دارد کنارم باشد همانطور که چای دم می کردم افسانهگفت: الهه نمی دونی چقدر خوشحالم که میخواهیم با هم جاری شویم. دستم لرزید و کممانده بود قوری از دستم بیفتد . افسانه گفت: چه خبره هول نشو اصلا شاید برادر شوهرگلم نپسندتت. احساس کردم بغض گلویم را گرفت در دلم گفتم کاش همین طور می شد.چونخیلی بهتر از آن است که به این صورت غرور جوان شایسه ای مثل او شکسته شود. افسانهمرتب شوخی می کرد و من در سکوت با بغضی که سعی در فرو دادن آن داشتم فقط لبخند میزدم. وقتی الهام به آشپزخانه آمد فهمیدم وقت آن است که چای را به اتاق ببرم. افسانهبه اتاق پذیرایی رفت و من با کمک الهام سینی چای را آماده کردم الهام کمی جلوتر ازمن به پذیرایی رفت و کمی بعد در حالی که چادرم را جلوی صورتم کشیده بودم و سینی چایرا حمل می کردم وارد پذیرایی شدم صحنه سلام و پاسخ از دیگران و گرداندن سینی برایمچون خواب بود احساس بی وزنی می کردم گیج و منگ تمام کارهایی را که قبلا سفارش کردهبودند بی اختیار انجام دادم مثل دفعه قبل خواستم از اتاق خارج شوم که عالیه خانمصدایم کرد و از من خواست کنارش بنشینم . سرم را پایین انداختم و گفتم : اگر اجازهبدهید می خواهم بروم.عالیه خانم با خنده گفت:عزیزم اجازه دست خودته، هر جور راحتتری همان کار را بکن. بدون اینکه به مادر یا الهام نگاه کنم چرخی زدم و از اتاقخارج شدم. چند دقیقه بعد الهام به آشپزخانه آمد و مرا که در گوشه ای کز کرده بودمدید و در حالی که سعی می کرد آرام صحبت کند که صدایش را فقط من بشنوم گفت: دختر اینچه کاری بود کردی؟ با بیحوصله گی گفتم: کاری نکردم سرم درد میکنه.
    الهام چب چب نگاهم کرد و گفت : نگو سرم درد می کنه بگومیخواستم از الان به همه بفهمونم سرخودم. با عصبانیت گفت: الهام ولم کن حوصلهندارم. الهام نگاه سرزنش باری به من کرد و از آشپزخانه خارج شد . آنقدر در خودم بودکه صدایی نمی شنیدم .فقط لحظه ای به خود آمدم که شبنم با هیجان به آشپزخانه آمد وگفت: الهام بلند شو. سرم را تکان دادم و گفتم : برای چی؟
    پاشوحاج مرتضی از مامان و حمید آقا اجازه گرفته تا تو و آقای عرفان با هم صحبتکنید.
    نفسم به شماره افتاد و گفتم : من چه حرفی دارم به اونبگم؟ شبنم خندید و گفت : به هر حال حرفهایی هست که باید قبل از ازدواج زده بشه . منو حمید هم با اینکه از خیلی وقت پیش همدیگر را می شناختیم ولی باز حرفهایی بود کههنوز به همونزده بودیم .
    آهسته گفتم : تو حمید فرق دارید. من حرفی ندارم به اوبزنم.
    شبنم چادرم را روی سرم انداخت و گفت : وقتی ببینیش خودبه خود

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #50
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    حرفات میاد. اینو بهت قول میدم .سپس موهایم را روی شانه هایم ریخت وگفت: زیاد رو نگیر سرتم زیاد پایین ننداز مرد باید قبل از ازدواج زن رو خوبببینه.
    نفس عمیقی کشیدم و اشک در چشمانک پرشد. شبنک نگاهی به چشمانم انداختو گفت : الهه تو امروز چت شده؟ سرم را تکان دادم و باپلک زدن اشکهایم را فروخوردم صدای مادر از هال به گوش رسید که مرا صدا می کردد . شبنم با فشار ملایمی که به کمرم وارد کرد مرا به طرف در آشپزخانه هول داد و آهستهگفت: برو نترس. از اشپزخانه خارج شدم .مادر به اتاق حسام اشاره کرد و گفت : الههجان برو تو اتاق برادرت آقا عرفان هم الان میاد هر حرفی دارید به هم بزنید. میدانستم در شرایطی نیستم که بخواهم مخالفت کنم بنابراین سرم را پایین انداختم و وارداتاق حسام شدم به طرف میز مطالعه او رفتم و با سستی روی صندلی نشستم. چند لحظه بعدبه محض شنیدن صدای در دستانم را به هم قلاب کردم و از ترس چشمانم را بستم به حدیمضطرب و پریشان بودم که توان این را در خود نمی دیدم که اورا به داخل دعوت کنم. درباز شد و پیکر رشید و برومند عرفان را در آستانه در مشاهده کردم گویی رویایی بهحقیقت پیوسته بود ولی من آنقدر غرق کابوس بودم که از درک این واقعیت عاجز بودم. عرفان با دیدن من لبخند زد و با صدای مردانه و جذابی گفت : سلام
    ان لحظه احساس کردم او را همیشه دوستداشته ام و حتی زمانی که احساس آلودگی و گناه سرتا پایم را فرا رگفته بود نمیخواستم اورا از دست بدهم . نمی دانم پاسخش را دادم و یا فقط نگاهش کردم. عرفان داخلشد و در را پشت سرش بست .سپس نگاهی به اطراف انداخت و با لبخند جذابی که همیشهآرامش را به انسان منتقل می کرد گفت: این رفیق ما عجب اتاق دنج و قشنگیداره.
    به تبعیت از حرف او من هم به اطراف نگاهکردم .همان موقع فهمیدم نقطه نظر من و او با هم فرق دارد . او اتاق حسام را دنج وزیبا می دید ولی من اتاق ساده و انباشته از کتاب او را خسته کننده و بی روح می دیدم . عرفان جلو آمد سپس به اطراف نگاه کرد و صندلی دیگری را که گوشه اتاق حسام بودبرداشت و آن را درست روبه روی من و طرف دیگر میز گذاشت و روی آن نشست . مدتی منتظرماند و بعد سکوت را شکست و گفت : دوست دارید اول من شروع کنم ؟ جواب ندام و همچناننگاهم به روی میز خیره ماند عرفان صدایش را صاف کرد و گفت: امروز سعادتی دست داد ومن عاقبت افتخار این را پیدا کردم که در حضور خانواده ات باشم تا تو را خواستگاریکنم میخواهم این را از صمیم قلب بگویم که برایم ازدواج با تو یک آرزو به حساب میآمد. نفس در سینه ام حبس شده بود دلم می خواست با فریاد به او بگویم که با کلمههایی که همیشه آرزوی شنیدنش را داشتم زجرم ندهد به جای آن سکوت کردم تا او کبره زخمهمیق قلبم را پس بزند و آن را تازه کند با هر کلام او چیزی در درونم می شکست و بغضیسنگین گلویم را می فشرد. عرفان شمرده و با لحنی دلنشین صحبت می کرد کلامش صادق وروان بود و عشق را از نگاه خودش برایم تفسیر می کرد دنیای او همه نور بود و زیباییو برای من که همیشه فکر می کردم حفظ ایمان کاریست سخت و طاقت فرسا این گونه توصیفدریچهای بود به روشنایی افسوس برای فهم آن خیلی دیر شده بود و من جایی قرار داشتمکه بازگشت از آن ممکن نبود به یاد کیان افتادم و اتفاقی که بین ما افتاده بود حرفاو در گوشم تکرار می شد «من مهرم رو روی لبت گذاشتم تا نتوانی به دیگری پاسخ مثبتبدهی » مهری که کیان به لبها و قلب من زده بود مانع ابراز مهری می شد که به عرفانداشتم من با دیگری پیوند بسته بودم و جایی برای رسیدن به او نگذاشته بودم . صدایعرفان مرا از فکری عمیق بیرون آورد. «الهه خانم برای من زیبایی چهره ات یک طرف قضیهبود ولی چیزی که قلبم را به تو پیوند می داد نجابت چشمانت بود و همانطور که خودت همواقفی برای یک زن هیچ چیز مهم تر از نجابت نیست. » از فرط ناراحتی چشمانم را بستم وحس کردم زیر پلک بسته ام اشک پر شده است کلام عرفان نمکی بود که بر زخم دلم پاشیدهشد و فقط خدا می دانست چه زجری از شنیدن این جمله می کشیدم. عرفان از اخلاق وتمایلاتش صحبت می کرد و من به بدبختی خودم فکر می کردم او گفت: با حجاب از هر نوعیکه باشد مخالفتی ندارم ولی چادر را ترجیح می دهد من به این فکر می کردم ای کاششهامت ژینوس را داشتم تا همانطور که با حسام از گذشته اش صحبت کرده بود من نیز بهخطایم اعتراف کنم و از او تقاضای بخشش کنم حاضر بودم نیمی از عمرم را بدهم ولی دران لحظه که آنجا نشسته ام پاک و عفیف با جان و دل به صحبتهای مردانه اش گوش کنم وبا دلی امیدوار بنای زندگی ام را پایه ریزی کنم ان لحظه بود که افسانه را درک کردمو به حرف ژینوس رسیدم ولی افسوس و صد افسوس راهی که به آن پا گذاشته بودم یک طرفبود و راه بازگشتی نداشت .بدون اینکه خودم خبر داشته باشم در حالی که هنوز چشمانمبسته بود اشک روی گونه هایم غلتید فقط زمانی فهمیدم می گریم که عرفان گفت: الهه تواز چیزی ناراحتی؟ چشمانم را گشودم و به او که نگران با ابروانی گره خورده به مننگاه می کرد چشم دوختم با صدایی که از ته چاه بدبختی ام بیرون می امد گفتم :خواهشمی کنم از ازدواج با من صرف نظر کنید.نگرانی چشمانش جای خود را به تحیر داد یک لحظهتضور کرد اشتباه شنیده است بعد به خودش آمد و گفت: شما چی گفتید؟ سرم را زیرانداختم و در حالی که اشک می ریختم گفتم : نمی توانم با شما ازدواج کنم . با بهتگفت: چرا ؟ دستم را جلوی صورتم گرفتم وبا عجز گفتم : خواهش می کنم نپرسید. لحظه ای سکوت کرد و بعد گفت : به من اعتماد کناگه بتونم هر کاری برات می کنم . از مهربانی اش شرمندگی ام دو چندان شد و با بغضگفتم : شما همون کاری را که گفتم انجام دهید. الهه اگر مرا نمی خواستی چرا قبولکردی به خواستگاریت بیایم؟ مگه پدر قرار این هفته را برای این نگذاشت که فرصتبیشتری برای فکر کردن داشته باشی ؟ حق با او بود ولی چطور می توانستم بگویم جراتنداشتم به مادر و بقیه بگویم که نمی خواهم به خواستگاری ام بیایید به جای آ« گریستمعرفان نفس عمیقی کشیدو با مهربانی گفت: خواهش می کنم گریهنکنید.
    از صدایش می شد ناراحتی و غمرا درک کرد خیلی سعی کردم گریه نکنم ولی اختیاری از خود نداشتم شاید علت عمده گریهمن به خاط او بود و اینکه چطور با دست خود تبر به نهال علاقه ام می زدم صدای عرفانرا شنیدم که گفت: حالا من چه کار می توانم برات بکنم؟به او نگاه کردم در چشمانسیاهش غم عالم موج می زد رنگ از چهره زیبا و مردانه اش پریده بود و به حدی به عکسنقاشی شده برادر شهیدش شبیه شده بود که متحیر به او نگاه کردم نگاهش را از صورتمبرداشت و به طرف دیگری نگاه کرد سپس آرام گفت: الهه خانم من خوشبختی و شادی شما رامی خواهم حتی اگر حاضر نباشید با من ازدواج کنید. سپس صندلی را عقب کشید تا از جابلند شود. فهمیدم می خواهد از اتاق خارج شود با هراس گفتم: با اونا چی میخواهی بگی؟ چند لحظه نگاهم کرد سپس آهی کشید و گفت: نگران نباش سعی می کنم متقاعدشون کنم کهمن لیاقت شما را ندارم . اشکهایم دوباره جاری شد کلامش صادقانه بود و اثری از طعنهو زخم زبان در ان نبود به عرفان نگاه کردم و گفتم :منو ببخش. احساس کردم نم اشک درچشمانش نشست و در همان حال لبخند تلخی به لب آورد و گفت : تو باید منو ببخشی کهباعث شدم این قدر ناراحت بشی. سپس دستمالی از جیبش دراورد و جلوی من روی میز گذاشتسرم را روی میز گذاشتم و زار زار گریستم آن لحظه حتی نمی ترسیدم که صدایم بیرونبرود و دیگران بفهمند که می گریم صدای عرفان را شنیدم که گفت : خداحافظ. سرم رابلند نکردم تا رفتنش را ببینم چند لحظه بعد صدای باز و بسته شدن در را شنیدم دیگررفته بود و من می گریستم چرا از دست داده بودمش .وقتی سرم را بلند کردم چشمم بهدستمال سفیدی افتاد که روی میز گذاشته بود ان را برداشتم ولی دلم نیامد اشک چشمانمرا با آن پاک کنم با خود گفتم آن را یادگار نگه می دارم و همان لحظه با نفرت پاسخخودم را دادم لعنت به تو که نتوانستی خودش را نگه داری این دستمال چیه که بخواهییادگاری نگه داری؟الهه تو حتی لیاقت نگه داشتن دستمال او را هم نداری . دستمال راهمان جا رها کردم و از اتاق حسام خارج شدم و یکراست به اتاقم رفتم و تصمیم گرفتمدیگر از آنجا بیرون نیایم ولی الهام مرا برای خداحافظی صدا کرد به چهره ام جلویآیینه نگاه کردم چشمانم سرخ نبود ولی از اثر گریه کمی پف کرده بود چند بار با دستبه چشمانم فشار آوردم و به زحمت به تصویرم لبخند زدم تا حالت چهره ام عوض شود سپساز اتاق خارج شدم مردها جلوتر خارج شده بودند و فقط عالیه خانم و افسانه و زن عمویعرفان در هال مشغول خداحافظی بودند جلو رفتم تا با آنان خداحافظی کنم عالیه خانمصورتم را بوسید و برایم آرزوی خوشبختی کرد افسانه را هم بوسیدم و از او خداحافظیکردم هنوز از در راهرو بیرون نرفته بودند که به اتاقم برگشتم .خانواده ام کار راتمام شده می دانستند ولی من دلشوره عجیبی داشتم الهام یک بار از من پرسید که دراتاق چه چیزهایی به عرفان گفته بودم و من با چند کلمه بی سرو ته نشان دادم که مایلبه بازگو کردن حرفهایم نیستم. یک روز از این ماجرا گذشت من با ترس و التهاب تا شبرا سر کردم روز دوم الهام که به منزلمان آمده بود مرا کنار کشید تا نظرم را در موردجوابی که باید به خانواده محمدی می داند بپرسد در مقابل سئوال الهام گفت: الههجوابت چیه ؟ آره یا نه سکوت کردم زیرا حرفی برای زدم نداشتم . الهام گفت: الهه سکوتیعنی چه؟ یک کلمه بگو آه یا نه.
    بهناچار گفتم : نمی دونم باید بیشتر فکر کنم. آخه تا کی ؟ مردم منتظرن زودتر جوابشانرا بدهیم. نمی دونم. تو هم که آدمو می کشی تا حرف بزنی . الهام مرا ترک کرد نمیدانستم چه باید بکنم عصر همان روز وقتی حسام به خانه آمد به حدی عصبی و ناراحت بودکه کارد می زندند خونش در نمی آمد با وحشت حدس زدم هر چه هست در رابطه با من است وممکن است حسام چیزی شنیده باشد خودم را در اتاقم پنهان کردم و هر لحظه منتظر خرابشدن او بر سرم بودم صدای حسام را شنیدم که چیزی به مادر گفت ولی هر چه دقت کردممتوجه نشدم در مورد چی صحبت می کند فقط این کلمه به گوشم خورد که به پیغمبر هر چیهست زیر سر خودشه . نمی دانستم چه اتفاقی افتاده و چی زیر سر کیست بی یقین میدانستم الان است که مادر وارد اتاقم شود به همین خاطر به سرعت جلوی کمد کتابهایمنشستم و شروع به مرتب کردن کتابهایی که بی نظم روی هم قرار گرفته بودند ، حدسم درستاز آب در آمد مادر در اتاقم را باز کرد و وارد شد ولی آن را نسبت با اینکه چنددقیقه پیش مادر را دیده بودم ولی آنقدر هول شدم که به او سلام کردم مادر پاسخ سلاممرا داد و جلوتر امد دو زانو کنارم روی زمین نشست و گفت : الهه اون موقع که تو وعرفان تو اتاق صحبت می کردید چی به هم گفتید؟ از سئوال مادر جا خوردم و در حالی کهسعی می کردم خودم را آرام نگه دارم تا مبادا چیزی را لو بدهم گفتم : چیزی زیادینگفتیم.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 5 از 12 نخستنخست 123456789 ... آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/