صفحه 5 از 40 نخستنخست 12345678915 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 41 تا 50 , از مجموع 392

موضوع: رمان پرستار مادرم

  1. #41
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    از روي تخت بلند شدم و سعي كردم با كشيدن چند نفس عميق كمي از اون حالت عصبي خودم رو خارج كنم و بعد به هال رفتم.
    اميد رو ديدم كه با چهره ايي نگران و مضطرب از آشپزخانه خارج شد و به محض ديدن من به طرفم دويد و خودش رو در آغوشم انداخت و گفت:تو بهش گفتي بره؟!!!
    صورتش رو بوسيدم و گفتم:نه عزيزم...اما خانم گماني ساعت كارش براي امروز تموم شده بود و بايد ميرفت خونشون...ولي فردا صبح دوباره برميگرده.
    - دروغ نميگي؟
    - بابا كي به تو دروغ گفته كه اين دومين بارم باشه؟
    - حتما" مياد؟
    - آره عزيزم...مطمئن باش...فردا صبح وقتي بيدار بشي سهيلا جون اينجاس...خيالت راحت.
    چهره ي اميد از اون حالت اضطراب خارج شد و لبخند قشنگي به چهره ي معصومش نشست.
    صورتش رو بوسيدم و گفتم:حالا ديگه اونقدر خانم گماني رو دوست داري كه به من سلام هم نميكني...آره؟...خيلي نامرد شدي...
    و بعد شروع كرديم با هم به بازي و سر و كله زدن و به قول اميد كشتي گرفتن كه صد البته اين من بودم كه بايد هميشه شكست ميخوردم!
    اون شب اميد حاضر نشد ديگه براي گردش ببرمش به پارك از طرفي نميشد با نبودن خانم گماني در منزل٬مامان رو تنها بگذارم و از اينكه اميد هم تمايلي به بيرون رفتن نداشت از درونم راضي بودم.
    وقتي مي خواستم براي شام چيزي درست كنم متوجه شدم خانم گماني حتي فكر شام رو هم كرده بوده و اين ديگه واقعا" خارج از وظايف اون بود...حس ميكردم هنوز هيچي نشده بايد يادم بمونه كه اگر اون بخواد به اين كارها و محبتهاش ادامه بده عنقريب خيلي بيش از اين حرفها به او بدهكار خواهم شد!
    فردا صبح وقتي با صداي زنگ درب بيدار شدم قبل از اينكه حتي از تخت بيرون بيام احساس كردم كسي درب حياط رو با اف.اف باز كرد!
    با عجله از تخت اومدم بيرون و در حاليكه سريع لباسم رو مي پوشيدم و دكمه هاي پيراهنم رو ميبستم از پنجره ديدم درب هال باز شد و اميد به حياط دويد و وقتي خانم گماني وارد حياط شد با چنان عشقي خودش رو در آغوش خانم گماني انداخت كه باعث شد براي لحظاتي به هر دوي اونها از پشت پرده هاي پنجره ي اتاق خيره بشم و نگاهشون كنم...

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #42
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    خانم گماني با محبت اميد رو در آغوش گرفت و چندين بار صورتش رو بوسيد و بعد در حاليكه دست اميد رو به دست گرفت آرام آرام به سمت درب هال آمدند.
    باورم نميشد اميد اينقدر سريع به خانم گماني وابسه شده باشه...اونقدر كه صبح زود به عشق اون بيدار شده و منتظر باشه تا وقتي زنگ زد خودش درب رو براي اون باز كنه!
    در همين فكرها بودم كه ترجيح دادم حالا كه اميد درب رو باز كرد و خانم گماني هم با اميد سرگرم هست و مطمئنا"اول به كارهاي مامان رسيدگي خواهد كرد؛ترجيح دادم قبل خروج از اتاق دوش بگيرم و همين كار رو هم كردم.
    دقايقي بعد وقتي از حمام بيرون اومدم و لباسم رو پوشيدم و خودم رو در آينه نگاه كردم خنده ام گرفت! مدتها بود اينجوري با اعصاب آروم به سر و وضعم نرسيده بودم...مطمئن بودم مسعود امروز من رو با صورت مرتب و اصلاح كرده ببينه كلي سر به سرم ميگذاره!
    وقتي از اتاق خارج شدم و به آشپزخانه رفتم اميد مشغول خوردن صبحانه ايي بود كه خانم گماني بعد از فارغ شدن از كارهاي مامان روي ميز مهيا كرده بود و هر دو با هم مشغول صحبت در مورد يك شخصيت كارتوني مورد علاقه ي اميد بودن.
    با وارد شدن من به آشپزخانه هر دوي اونها براي لحظاتي من رو نگاه كردن.
    خانم گماني سريع از روي صندلي بلند شد و بعد از گفتن سلام و صبح بخيري كه به من كرد مشغول ريختن چاي براي من شد ولي اميد همچنان به صورت من نگاه ميكرد سپس در حاليكه لبخندي روي لبهاش اومده بود گفت: بابا چقدر خوشگل شدي!!!
    از حرف اميد خنده ام گرفت و در حاليكه روي صندلي مي نشستم لپش رو كشيدم و گفتم:آخه ديدم پسرم هميشه خوشگله خواستم منم مثل پسرم باشم.
    - تا سهيلا جون تو رو هم مثل من دوست داشته باشه؟
    از حرف اميد يكه خوردم...سريع به خانم گماني نگاه كردم...اما اون همانطور كه خودش رو مشغول ريختن چاي كرده بود با اينكه ديدم لحظاتي كوتاه دست از كار كشيد اما برنگشت به سمت من و اميد!...و دوباره مشغول كارش شد.
    به اميد نگاه كردم و ديدم با لبخندي عميق تر به من و خانم گماني نگاه ميكنه...

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #43
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    براي اينكه جو رو از حالت ايجاد شده خارج كنم گفتم:اميد ديشب كه نشد ببرمت پارك ولي امروز بعد از ظهر ديگه حتما مي برمت.
    - سهيلا جون هم بايد بياد...
    خانم گماني كه فنجان چاي رو روي ميز جلوي من قرار ميداد گفت:اميد جان ديروز كه برات توضيح دادم و گفتم كه به چه علتي من نميتونم بيام...يه پسر خوب كه همه چيز رو متوجه ميشه نبايد دوباره روي مسئله ايي اصرار كنه...
    اميد به من نگاه كرد و گفت:خوب مامان بزرگ رو بگذاريم روي صندلي چرخدارش و ببريمش بيرون...اونم مي تونيم با خودمون ببريمش پارك...نميشه؟
    حرف اميد و استدلالش كاملا" درست بود براي همين رو كردم به خانم گماني و گفتم:اتفاقا"اگه شما فقط مشكلتون مامان هست بايد بگم اميد درست ميگه...مامان ويلچر هم داره...
    خانم گماني با لبخند به اميد نگاه كرد و گفت:اگه مامان بزرگ هم راضي باشه با اين حساب ديگه حرفي باقي نميمونه...
    اميد فريادي از سر شوق كشيد و با عجله از روي صندلي بلند شد و به سمت اتاق مامان دويد.
    در حاليكه چاي ميخوردم به خانم گماني كه هنوز به اميد خيره بود نگاه كردم...
    خدايا اين احساس دروني من چيه؟...نكنه بي خبر من هم به اين دختر وابسته شدم؟...نه...بايد حواسم رو جمع كنم...بايد اين افكار رو از خودم دور كنم.......

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #44
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    در حاليكه چاي ميخوردم به خانم گماني كه هنوز به اميد خيره بود نگاه كردم...
    خدايا اين احساس دروني من چيه؟...نكنه بي خبر من هم به اين دختر وابسته شدم؟...نه...بايد حواسم رو جمع كنم...بايد اين افكار رو از خودم دور كنم...
    متوجه نبودم كه چه مدت طول كشيد و من همچنان به نيم رخ دلنشين خانم گماني خيره مانده بودم...لحظه اي به خودم اومدم و ديدم او هم به من نگاه ميكنه!
    سريع از روي صندلي بلند شدم و كتم رو از پشت صندلي برداشتم و تنم كردم.
    حالا اون بود كه با تعجب داشت به من و رفتارم نگاه ميكرد و بعد شنيدم كه گفت:آقاي مهندس!!!...شما كه هنوز صبحانه نخوردين!!!...دارين ميرين؟!!!
    - بله...بايد زودتر برم شركت...
    از آشپزخانه خارج شدم و به سمت اتاق خوابم رفتم تا سامسونتم رو بردارم.وارد اتاق شده بودم كه صداي خوشحال اميد رو شنيدم با فرياد ميگفت:سهيلا جون...مامان بزرگ ميگه با ما مياد پارك...
    جلوي آينه ايستادم و كراواتم رو مرتب كردم...كمي به چهره ي خودم در آينه نگاه كردم و زير لب گفتم:سياوش...خجالت بكش...اون فقط22سالشه...اون فقط و فقط براي پرستاري مادرت به اين خونه اومده...شرف و غيرتت كجا رفته؟...تو مردي نيستي كه چشمت به اين راحتي دنبال دختري با شرايط اون باشه...بچه نشو مرد...
    حالت كلافه اي بهم دست داده بود...انگار داشتم با خودم كشتي ميگرفتم.مثل اين بود كه مبارزه ي سختي رو با خودم آغاز كرده بودم كه ترس از خود باعث ميشد باخت رو از همين ابتداي مبارزه احساس كنم!
    دو دستم رو در لابه لاي موهايم فرو بردم و دوباره به چهره ي خودم در آينه خيره شدم و گفتم:سياوش خدا لعنتت كنه...
    ضربات ملايمي به درب اتاق خورد و بعد صداي مليح و آروم خانم گماني رو شنيدم كه همراه با باز كردن آروم درب اتاق به گوشم رسيد:آقاي مهندس...يك كم از گوشتي كه براي ناهار مامان در آرام پز پخته شده بود رو براتون برداشتم و لاي نون باگت گذاشتم...كمي هم گوجه و خيار شور گذاشتم لاي اون...تا به شركت برسين حين رانندگي مي تونيد بخوريدش...

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #45
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    دستهام رو انداختم و برگشتم ديدم با ساندويچي كه درست كرده و در كيسه ي فريزر گذاشته داخل اتاق كنار درب ايستاده و منتظره تا ساندويچ رو از دستش بگيرم.
    اون روز هم يك تي شرت مثل روز قبل به تن داشت؛اما كرم رنگ بود به همراه يك شلوار قهوه ايي...موهاش هم نصفش رو بسته و بقيه باز بود و دورش ريخته بود...
    چقدر اين چهره معصوم و دوست داشتني بود...چرا از ذره ذره ي وجود اين دختر محبتي كه در اين خونه متصاعد ميشد داشت درون من رو به آتش مي كشيد؟...محبت هميشه همراه خودش آرامش مياره؛پس چرا من تمام وجودم و درونم داغ ميشه و به غوغا می افته؟!!!...خدايا...دارم به خطا ميرم؟...خدايا كمكم كن...
    حس ميكردم زمان از حركت ايستاده...كاري كه اين دختر كرده بود هيچ وقت در مدت10سال زندگي مشتركم از مهشيد نديده بودم!...چقدر حسرت داشتن يك همسر دلسوز رو سالها به دل كشيده بودم...اما مهشيد نسبت به هر چيز بي ارزشي حساس بود غير از من و زندگيش و فرزندمون!!!...و حالا اين دختر...خدايا...
    وقتي ديد من مثل آدمهاي مسخ شده سرجايم ايستادم و فقط دارم نگاهش ميكنم دو قدم به من نزديكتر شد و گفت:آقاي مهندس؟...حالتون خوبه؟!!
    به خودم اومدم...خم شدم و سامسونتم رو از روي زمين برداشتم و در همون حال گفتم:بله...بله...خوبم.
    از كنارش رد شدم و به سمت درب اتاق رفتم كه دوباره گفت:آقاي مهندس؟
    برگشتم و نگاهش كردم...خدايا چرا از نگاهش گريزان شدم؟!!!
    در سكوت نگاهش ميكردم...گويي تمام دنيا رو داشتم در صورت اين دختر ميديدم...هيچ چيز ديگه رو متوجه نميشدم!!!...بايد از خونه برم...بايد هر چه سريعتر از خونه برم بيرون...بايد...
    صداش رو از فاصله ي نزديكتر به خودم شنيدم كه گفت:بفرماييد.ساندويچتون...
    تازه متوجه شدم كه هنوز دستش رو به طرف من گرفته و منتظره تا ساندويچ رو ازش بگيرم.
    نمي خواستم اين اتفاق بيفته...اما وقتي ساندويچ رو از دستش گرفتم براي لحظاتي خيلي كوتاه دستش رو هم لمس كردم...چقدر لطيف...چقدر مهربان...
    ديگه نبايد معطل ميكردم!
    سريع ساندويچ رو گرفتم و در جيب كتم گذاشتم و تشكر سردي از لبهام خارج شد كه خودم از شنيدن اون تشكر تمام بدنم يخ كرد...!
    درنگ جايز نبود!...سريع برگشتم و از اتاق خارج شدم.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #46
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    وقتي به حياط رفتم صداي اميد رو شنيدم كه از پنجره ي آشپزخانه با فرياد گفت:بابا...عصر زود بيا خونه...باشه؟
    در حاليكه سامسونتم رو در ماشين ميگذاشتم خنديدم و برگشتم و گفتم:يعني ديگه امروز لازم نيست ناهار بيام خونه؟...تا بعد از ظهر به بابا اجازه ميدي شركت بمونم؟
    در همين لحظه چشمم به خانم گماني افتاد كه در كنار اميد ايستاد و اون رو در آغوش گرفت.
    اميد خنديد و براي من دست تكون داد و گفت:نه...ديگه ناهار نيا...بمون شركت...من و سهيلا جون با هم ناهار ميخوريم.
    و بعد با حركت دستش با من خداحافظي كرد و دستش رو به دور گردن خانم گماني انداخت و صورت اون رو بوسيد و سپس از كنار پنجره دور شدن...
    وقتي رسيدم شركت طبق معمول به قدري كار روي سرم ريخته بود كه فرصت نكردم به هيچ چيز ديگه ايي فكر كنم.
    بايد به دو شركت ديگه ام هم سر ميزدم...وقتي از شركت دوم اومدم بيرون و در ماشين نشستم به ساعتم نگاه كردم تقريبا"نزديك يك بود و تازه اون موقع بود كه حس كردم ازگرسنگي دلم داره ضعف ميره براي همين جلوي يك رستوران نگه داشتم و براي خوردن ناهار رفتم به اون رستوران.
    وقتي سفارش غذا رو دادم و گارسون رفت كه سفارشم رو بياره تازه به ياد ساندويچي كه اون روز صبح خانم گماني بهم داده بود افتادم...دستم رو كردم در جيبم و اون رو بيرون آوردم و گذاشتمش روي ميز...براي دقايقي نگاهش كردم...و باز به ياد همون چهره ي زيبا و مهربون افتادم!
    بايد قبل از اينكه احساسم نسبت به اين دختر قوي تر ميشد يه جوري خودم رو كنترل ميكردم...اما چطوري؟...انگار يه پسر20ساله شده بودم...من...كسيكه هميشه در بدترين شرايط هم مي تونست احساس خودش رو در كنترل خويش بگيره حالا دلم مي لرزيد...واي چرا اينقدر من بچه شدم؟...سياوش به خودت بيا...
    بي اراده گوشي موبايلم رو برداشتم و شماره ي منزل رو گرفتم و با سومين زنگي كه خورد اميد گوشي رو برداشت.صداش لبريز از شوق بود...ديگه اون كلافگي كه چند روز پيش در صداش پاي تلفن هميشه به گوشم مي رسيد اثري ازش باقي نمونده بود!
    ازش پرسيدم ناهار خورده و اون با تمام قدرت بچگي كه در صداش خبر از شعف اقتضاي سنيش داشت و هميشه در پس كوهي از غصه كه در دلش مدفون ميكرد و حالا نمايان بود٬گفت:آره بابا...سهيلا جون يه ناهار خوشمزه برام درست كرده بود...يه ماكاروني خيلي خيلي خوشمزه...
    بي اراده سوال كردم:الان خانم گماني كجاس؟

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #47
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    پيش مامان بزرگ.
    - ميتوني گوشي رو ببري بدهي به خانم گماني؟...كارش دارم.
    - نكنه ميخواي بهش بگي بعد از ظهر نميتوني ببريمون پارك؟
    - نه پسرم...اتفاقا" ميخوام بهش بگم چه ساعتي حاضر باشين تا وقتي اومدم ديگه معطل نشيم...
    ميتونستم اين حرف رو به خود اميد هم بگم!...اما نميدونم چرا در اون لحظه دوست داشتم صداي خانم گماني رو هم پاي تلفن بشنوم!
    در همين لحظه گارسون غذام رو آورد و از پشت خط هم متوجه شدم اميد گوشي رو به خانم گماني داد.
    - بله؟...بفرمايين؟
    - سلام خانم گماني...منم سياوش.
    - سلام آقاي مهندس...بله بفرماييد؟
    - ميخواستم بگم بعد از ظهر ساعت6حاضر باشين...من ساعت6خودم رو ميرسونم خونه.
    - بله چشم.
    در همين لحظه مجبور شدم پاسخ گارسون هم كه از من سوال ميكرد چيز ديگه ايي لازم دارم يا نه رو هم بدهم كه خانم گماني بعد از مكثي گفت:آقاي مهندس؟!...شما توي رستوران دارين غذا ميخورين؟!!!
    - آره.
    - خوب چرا تشريف نياوردين خونه؟
    - ديگه فرصت اين كه بيام خونه و برگردم رو ندارم...براي همين بيرون غذا ميخورم...شما غذاتون رو خوردين...درسته؟
    - غذاي مامان رو دادم...اميد هم گرسنه اش شده بود؛ناهار هم چون ماكاروني بود نمي تونست منتظر باشه...اما من فكر ميكردم شما تشريف ميارين منزل و براي اينكه تنها غذا نخورين منتظرتون بودم تا با هم غذا بخوريم...

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #48
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    احساس كردم تمام وجودم داغ شد...خدايا اين دختر با اين حرفها و حركاتش داره باعث ميشه من حس كنم ميخواد تمام كمبودهاي زندگي من رو جبران كنه...اما چرا...چرا بايد اين فكر احمقانه به سرم بزنه؟...نه...خدايا من بچه نيستم...ديگه در شرايطي نيستم كه اينجوري مجذوب يك دختر بشم...اما اين دختر داره تمام وجود من رو به آتش ميكشه!!!
    سكوت بين ما طولاني شده بود براي همين همزمان با حرف خانم گماني كه گفت:آقاي مهندس؟
    پاسخ دادم:اصلا" لزومي نداره شما ناهار منتظر من باشين...من هيچ وقت ناهار منزل نميام چون كار شركت طوريه كه نميرسم بيام خونه...اين مدت هم به خاطر اينكه پرستاري در منزل نبود ناچار بودم خودم رو براي ناهار برسونم منزل...خواهشا"از اين به بعد براي اومدن من به خونه در وقت ناهار حساب نکنيد...شما هم الان برو ناهارت رو بخور...بابت زحماتتون بازم ممنونم.
    - صبح لقمه ي ساندويچي كه براتون درست كرده بودم رو خوردين؟
    چشمم خيره به ساندويچ در كيسه فريزر روي ميز بود...پاسخ دادم:نه...اونم وقت نكردم بخورم...
    احساس كردم ناراحت شده چون مكثي كرد و بعد با صداي آرومي گفت:خوب...فرمايش ديگه ايي ندارين؟
    - نه...فقط يادتون باشه ساعت6ميام.
    - باشه چشم..خداحافظ.
    وقتي خداحافظي كردم و گوشي رو قطع كردم به قدري از دست خودم عصباني شده بودم كه محكم با دست كوبيدم روي ميز و همين باعث شد چند نفري كه در ميزهاي اطراف براي صرف ناهار نشسته بودن با تعجب به من نگاه كنند و من هم سريع عذرخواهي كردم و خودم رو مشغول خوردن غذا نشون دادم...اما دائم در درونم به خودم بد و بيراه ميگفتم:مرتيكه ي احمق...ميمردي بهش ميگفتي آره اين لقمه رو خوردي...خاك برسرت كه اينقدر احمقي...
    دچار تضاد فكري شده بودم...حتي نمي تونستم تشخيص بدهم كه در پاي تلفن رفتارم و گفتارم با خانم گماني درست بوده يا نه؟!!!
    در آن واحد درست مثل اين بود كه دو شخصيت پيدا كرده بودم و اين دو شخصيت با هم در جدال قرار گرفته و دائم سعي داشتند با حرفها و دلايل خودشون همديگرو بكوبند!

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #49
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    اصلا" نفهميدم غذا چي خوردم!...وقتي نيم ساعت بعد از رستوران خارج شدم موقعي كه به سمت ماشينم مي رفتم ديدم هنوز اون كيسه ي فريزي و ساندويچ درونش رو در دست دارم!!!...كمي اين طرف و اون طرف پياده رو رو نگاه كردم و به اولين سطل آشغالي كه رسيدم انداختمش درون اون و با كلافگي خاص و بي دليلي سوار ماشين شدم و به شركت بعدي رفتم كه بايد در اون روز به وضع اون هم رسيدگي ميكردم.
    ساعت از4 گذشته بود كه به شركت اصلي برگشتم و وقتي وارد دفترم شدم در كمال تعجب ديدم مسعود در دفتر من روي يكي از مبلهاي چرمي نشسته و با ديدن من از جايش بلند شد و طبق معمول با خنده و شوخي شروع كرد به احوالپرسي.
    بعد از اينكه جواب سلام و عليكش رو دادم گفتم:مسعود تو اون شركتت رو ميشه بگي چطوري اداره ميكني؟!!...تو كه سر و تهت رو بزنن يا پيش مني يا بيرون شركت و به قول خودت داري مخ يه دختر يا يه زن رو ميزني...كي پس به كارهات ميرسي؟
    خنديد و گفت:اولا" من يه شركت دارم و مثل جنابعالي قدرت ريسكم بالا نبوده و نخواهد بود كه يه شركت رو تبديل به سه شركت بكنم...در ثاني اينجور مواقع خدا زنده نگه داره معاونم رو...واي از وقتي هم كه يه دختر ترشيده ي45ساله رو به خاطر اينكه مدرك مديريت داره و سابقه كاري خوبم داره بياي بهش مقام معاونت شركت رو بدهي...ديگه نور علي نور ميشه...از طرفي دلش رو داره صابون ميزنه بلكه روزي با خركاريهايي كه داره ميكنه رئيس شركت كه بنده باشم خر بشم و بگيرمش؛از طرفي براي نشون دادن اينكه زنان با مردان برابرند با توان مضاعف داره تمام كارها و مسئوليتها رو به دوش ميكشه...بعدش رئيس شركت كه بنده باشم چيكار ميكنه؟...خوب معلومه ديگه...ميره به عشق و حالش ميرسه و اون پيردختر ترشيده رو با افكار مسخره ي فمينيستي و برابري زن و مرد و در نهايت روياي شيرين اينكه روزي بنده خر بشم و بگيرمش سرگرم ميشه...
    - تو كي ميخواي دست از اين مسخره بازيهات برداري؟
    - چيه؟...حسوديت ميشه خودت عرضه ي اين كارها رو نداري؟
    خنديدم و گفتم:ولله اين كارهاي تو عرضه نميخواد...يه جو بي غيرتي و يه ذره بي حيايي واسش بسه.......

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #50
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    خنديدم و گفتم:ولله اين كارهاي تو عرضه نميخواد...يه جو بي غيرتي و يه ذره بي حيايي واسش بسه...
    مسعود با صداي بلند خنديد و گفت:سياوش واقعا حيف اين قيافه و هيكل و ثروتي كه تو داري...ميدوني لب تر كني چند تا دختر همين الانشم برات غش ميكنن؟
    خنديدم و گفتم:مگه اينهايي كه اسم بردي خودت نداري؟
    - من؟...صد البته كه دارم...فقط من يه چيزي هم بيشتر از تو دارم...
    - حتما" اونهم قدرت سو استفاده از جنس مخالفته...
    - تو اينطوري معنيش كن چون خودت بي عرضه ايي...ولي من اسمش رو ميگذارم قدرت لذت بردن از لحظات زندگي...
    پشت ميزم نشستم و براي لحظاتي به مسعود نگاه كردم.
    واقعا هم مسعود از تمام لحظات زندگيش لذت ميبرد و بيشتر هم سعي داشت اين لذت رو با گذروندن وقتش با هر دختر و زني كه كوچكترين تمايلي بهش نشون ميداد تكميل كنه...
    مسعود كه به من نگاه ميكرد چهره ايي جدي به خودش گرفت و گفت:نه...نه...من وقت ندارم براي تو كلاس خصوصي بگذارم و راه و روش خوش گذروني رو يادت بدهم..اصلا" اصرار نكن...
    از حرفي كه با چهره ايي جدي اما در واقع به شوخي بيان كرده بود خنده ام گرفت و گفتم:واقعا" مسخره ايي مسعود...
    - خوب...امروز بعد از ظهر چيكاره ايي؟
    - يعني چي چيكاره ام؟...چيه باز ميخواي بري خوشگذروني اومدي ببيني ميتوني من رو هم با خودت همراه كني؟
    - چه اشكالي داره؟...مگه ساعت5:30كار شركتت تعطيل نميشه؟...سهيلا هم كه تا ساعت9پيش مامانت هست...ديگه نگراني هم نداري...بيا بريم يكي دو ساعتي سمت فرحزاد...به جون خودم سياوش كافيه يه ذره روي خوش نشون بدهي...چنان دخترهايي بهت پا ميدن كه فكرشم نميكني...بعد از اونهمه دنگ و فنگ و اعصاب خورد شدني كه داشتي واقعا لازمه يه مدتي به خودت بياي...

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 5 از 40 نخستنخست 12345678915 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/