صفحه 5 از 8 نخستنخست 12345678 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 41 تا 50 , از مجموع 77

موضوع: افسانه‌ها و قصه‌های عامیانه مردم ایران

  1. #41
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض انارخاتون

    روزى بود، روزگارى بود. زنى بود که عاشق ديوى شد. ديو را آورد و در اتاق پنهان کرد و در اتاق را قفل زد. روزى انارخاتون، دختر زن، در اتاقى را که ديو در آن پنهان بود گشود و ديو را ديد. وقتى زن به سراغ ديو رفت گفت: 'نه تو زيبائى و نه من زيبا فقط آقا ديو زيباست' . ديو گفت: 'نه تو زيبائى نه من زيبا، فقط انارخاتون زيباست' زن دختر را از خانه بيرون کرد. دختر رفت تا رسيد به يک در باز. پس از مدتى هفت برادر آمدند و پس از شنيدن ماجراى انارخاتون وى را به خواهرى قبول کردند. ديو جريان را به زن خبر داد. زن هم سقزى را آلوده به زهر کرد. خود را به خانهٔ هفت برادران رساند و سقز را به دختر داد. دختر سقز را خورد و مرد. هفت برادران نيز انارخاتون را در خوجينى گذاشتند و طرف ديگر خورجين را پر از طلا کردند و آنها را بر اسبى نهادند. اسب را در صحرا رها کردند که : 'هر کس علاج اين دختر را بداند، طلاها را بردارد و علاجش کند.' پادشاهى انارخاتون و طلاها را پيدا کرد و با ديدن انارخاتون دل به او بست. پادشاه امر کرد که جار بزنند و حکيمان را خبر کنند. حکيم‌ها انارخاتون را به‌ترتيب در هفت حوض شير انداختند و انارخاتون زنده شد و پادشاه با او ازدواج کرد. پس از يک سال انارخاتون دو پسر زائيد. ديو ماجرا را به زن خبر داد. زن مى‌خواست هر جور شده دختر را از ميان بردارد تا آقا ديو دختر را فراموش کند. آمد و چند روزى پيش دختر ماند. شب هنگام بلند شد و سر هر دو پسر را بريد و چاقوى خونين را در جيب انار خاتون گذاشت. صبح براى پيدا کردن قاتل پسرها، پادشاه، به توصيهٔ زن امر کرد جيب همه را بگردند. چاقو از جيب انار خاتون پيدا شد. پادشاه دستور داد چشم‌هاى دختر را کور کنند و جسد دو پسر را زير بلغش گذاشت و بيرونش کرد. انارخاتون آنقدر راه رفت تا به خرابه‌اى رسيد. داخل خرابه نشست و گريه کرد تا خوابش برد. در خواب مردى را ديد. ماجرا را به مرد گفت. آن مرد دست به چشمان انارخاتون کشيد و دستى هم به سر و گردن بچه‌ها و مشتى ريگ به دامنش ريخت و گفت: 'پاشو تو و بچه‌هايت صحيح و سلام هستيد.' انارخاتون بيدار شد و ديد که بچه‌هايش سالمند و مشتى طلا نيز در دامنش ريخته شده. زن قصرى ساخت. و بچه‌ها بزرگ شدند. روزى بچه‌ها پادشاه را ديدند و او را به خانه آوردند. انارخاتون به بچه‌ها گفت که قاشق طلا را در کفش پادشاه بگذارند. موقع رفتن پادشاه، گفتند که قاشق طلا گم شده است و بايد همه را بگردند. وزير گفت مگر پادشاه قاشق مى‌زدد؟ اناخاتون که پشت پرده‌اى پنهان بود گفت: مگر مادر سر بچه‌هايش را مى‌برد؟ و از پشت پرده بيرون آمد. شاه از همهٔ قضايا با خبر شد و دستور داد که ديو و مادر انارخاتون را پيدا کردند و کشتند.
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  2. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  3. #42
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض انگشتر زن‌ها مارون

    پادشاهى در حال مرگ بود، به فرزندش وصيت کرد که بعد از من از ثروت و دارائى خودت به‌نحو احسن استفاده کن. بعد از مدتى پادشاه از دنيا رفت و پسرش بر اثر قماربازى تمام مال و دارائى خود را از دست داد و او را از پادشاهى خلع کردند. روزى به مادرش گفت: اگه پول دارى بيست تومن به من بده، مى‌خواهم به بازار بروم. مادرش کمى پول به او داد و پسر به بازار رفت. ديد دکاندارى کبوترى را گرفته و مى‌زند. به دکاندار گفت: چرا کبوتر را مى‌زنيد؟ او گفت: اين کبوتر به قيمت بيست تومن چينى دکانم را خرده کرده. پسر بيست تومن به او داد و کبوتر را خريد و به خانه آورد. مادرش گفت: به‌جاى اين کبوتر يک چيزى مى‌گرفتى تا با هم بخوريم. فردا مجدداً بيست تومن از مادرش گرفت و به بازار رفت. ديد مغازه‌دارى گربه‌اى را بسته و او را مى‌زند، پسر گفت: اين گربه را چرا مى‌زنيد؟ او گفت: اين گربه بيست تومن از ماست‌هايم را خورده. پسر بيست تومن را به او داد و گربه را خريد و به خانه آورد. مادرش گفت: تو که هر روز چيزى به‌درد نخور مى‌گيرى اين چه معامله‌اى است. روز بعد باز بيست تومن گرفت و به بازار رفت، ديد شخصى صندوقى را بر پشت قاطرى گذاشته و مى‌گويد: صندوقى دارم پر از آشغال هر کس آن را بخرد پشيمان است و هر کس نخرد کور پشيمان. پسر بيست تومان را داد و آن را خريد و به خانه آورد و در اتاق انبارى پنهان کرد. روز چهارم بيست تومن از مادرش گرفت و به بازار رفت و يک تير و کمان خريد و به خانه آمد، مادرش گفت: امروز چيز خوبى خريده‌اي. پسر تير و کمان را برداشت و به کوه رفت و قوچى شکار کرد و به خانه برگشت، ديد سراى آنها بسيار تميز است. پسر صداى مادرش زد و گفت: کى اين سرا را تميز کرده است؟ مادرش گفت: نمى‌دانم چه کسى ديشب آمده خانه را تميز کرده. پسر با مادرش گفت: شام که خوردى مى‌روى کنار صندوق مى‌خوابي، هر چيز که باشد داخل آن صندوق است (قفل و کليد آن صندوق از داخل باز مى‌شده است). مادرش شام خورد و رفت کنار صندوق خوابيد، نصف شب ديد در صندوق باز شد و دخترى از آن بيرون آمد و شروع کرد به تميز کردن خانه و سرا، پس از تمام شدن کارها موقعى که دختر مى‌خواست وارد صندوق شود مادر پسر او را گرفت و گفت: تو کى هستي؟ و از کجا آمده‌اي؟ او را پيش پسر برد و از خواست که سرگذشت خودش را تعريف کند. دختر گفت: من دختر يک سلطان هستم و دوست داشتم با يک شخص فهميده‌اى عروسى کنم، دستور دادم تا صندوقى که قفل و کليد آن از داخل باز و بسته مى‌شود برايم ساختند و به يک قاطرچى گفتم: داخل اين صندوق مى‌روم، مرا بر پشت قاطر بگذار و در شهر بگرد و بگو: صندوقى دارم پر از آشغال، هر کس بخرد پشيمان و هر کس نخرد کور پشيمان است، تا شما آدم فهميده‌اى بوديد آن را خريديد و فردا بايد پيش آخوندى برويم و مرا به عقد خودت درآوريد، پسر گفت بسيار خوب، و پيش آخوندى رفتند و دختر را به عقد خودش درآورد. روزى پسر به شکار رفت و در دره‌اى ديد که دو اژدهاى سياه و سفيد با هم دعوا مى‌کنند و اژدهاى سياه گردن اژدهاى سفيد را گرفته است. پسر با تير اژدهاى سياه را زد. و بلافاصله اژدهاى سفيد دخترى شد و به پيش پسر آمد و گفت: آفرين، اين اژدهاى سياه نوکر من بود و در اين بيابان مى‌خواست به من تجاوز کند. حالا من تو را پيش پدرم که سلطان پريون است مى‌برم تا او به تو کمک کند. انگشترى زير زبان او مى‌باشد که به تو مى‌دهد و نام آن، انگشتر زنها مارون است. زمانى که آن را به تو مى‌دهد چيزى به تو نمى‌گويد. من حالا به تو مى‌گويم که تو هر خواسته‌اى داشته باشى او براى تو انجامش مى‌دهد. آن دو رفتند تا به خانه سلطان پريون رسيدند سلطان ديد دخترش با يک انسان مى‌آيد و نوکرش همراه او نيست. پدر به دختر گفت: نوکرت کو؟ دختر شرح حال نوکرش و اين جوان را براى پدرش تعريف کرد. پدر دختر دست کرد زير زبانش انگشترى را درآورد و به پسر داد. پسر مسافتى از کاخ سلطان پريون دور شد و خواست انگشتر را امتحان کند و گفت: اى انگشتر زنها مارون در اين کوه من را به چند شکار برسان، فورى انگشتر پسر را به چند بزکوهى رساند. پسر چندتائى بز شکار کرد و يکى را برداشت و بقيه را کنار بيشه‌زارى گذاشت. موقعى که به خانه آمد صداى همسايه خود که مير شکار بوده کرد و گفت: برويد فلان‌ جا چند بز کوهى زده‌ام آنها را بياوريد. آن وقت پسر به زنش گفت: اين قصر خوب نيست، برويم قصر بهترى بسازيم. زن به او گفت: مگر مى‌توانيم اين کار را بکنيم؟ پسر رفت جائى پيدا کرد و به انگشتر گفت: يک قصر بسيار زيبائى اينجا حاضر کنيد. طولى نکشيد که قصر بسيار زيبا در آنجا آماده شد. پسر تمام اثاثيه خانه را به آنجا برد. چند روزى گذشت تا اينکه پيرزن جادوئى آنجا بود و پيش خود گفت: آنکه اين قصر را ساخته مهره دارد و من بايد بروم پيش زنش شايد بتوانم آن را بدزدم. پيرزن به خانهٔ پسر رفت و ديد شوهر او به شکار رفته و زنش تنها است. به او گفت: شوهرت کجاست؟ زن گفت: جهت شکار به کوه رفته. پيرزن به او گفت: آيا چيزهائى خودش را به تو نشان داده است؟ زن گفت: چه چيزي؟ پيرزن گفت: او مهره‌هاى خوبى دارد که به تو نشان نداده است. آن وقت پيرزن غذائى خورد و رفت. عصر که شوهرش به خانه آمد ديد که زنش غمگين است. به او گفت: چرا ناراحت هستي؟ زن به او گفت: براى اينکه تو چيزهاى خوب دارى و به من نشان نمى‌دهي. مرد گفت: مثل چه چيزي؟ زن گفت: مانند آن مهره‌اى قيمتى که داري. مرد گفت: من چيزى ندارم، جز اين انگشتر که جايش در زير زبانم است و نبايد آن را بيرون آورد و هر چيزى به او بگويند انجام مى‌دهد. زن به مرد گفت: آن را به من بدهيد تا پيش من باشد و انگشتر را از مرد گرفت و شوهرش به او گفت: اى زن جاى اين انگشتر زير زبانت است و هر موقع خواستى چيزى بخورى او را درآور و بعد از خوردن سرجايش بگذار. روز بعد شوهر زن به کوه رفت و پيرزن دوباره به خانه آنها آمد و به زن گفت: چيزى دستگيرت شده؟ او گفت: بله شوهرم انگشترى داشت که آن را به من داد. بعد انگشتر را از زير زبانش درآورد و به پيرزن داد. پيرزن گفت: اگر تا نيم ساعت نيامده بودم تو مرده بودى زيرا اين انگشتر زهرآلود است و آن را به تو داده بود که تو را بکشد. آن وقت انگشتر را در دستمالى پيچيد و غذائى خوردند و خوابيدند وقتى دختر خوابش برد پيرزن بلند شد و انگشتر را به زير زبانش گذاشت و گفت: اى انگشتر زنها مارون، احمد من را حاضر کن، که فورى احمد پسر پيرزن پيش آنها آمد و مجدداً گفت: انگشتر زنها مارون، اين خانه را به جزيرهٔ داس ببر که فورى به آنجا رفتند. کبوتر و گربه که در خانه‌هاى قديمى پسر بودند، ديدند قصر آنها نيست. کبوتر به گربه گفت: برويم بلکه او را پيدا کنيم، آنها به بيابان رفتند که قصر را پيدا کنند. يک‌مرتبه پسر را ديدند که شکارى زده و برگشته به خانه بيايد، متوجه شدند قصر را نديده و زير درختى خوابيده است. آن دو پيش او رفتند و پسر به آنها گفت: مى‌توانيد برويد انگشترم را از پيرزن بگيريد و برايم بياوريد؟ آنها به‌دنبال قصر حرکت کردند و رفتند تا اينکه کبوتر در هوا قصر را ديد و به پيش گربه آمد و گفت: قصر آقامان در فلان جزيره است. گربه به او گفت: مى‌توانى من را نيز همراه خودت ببري؟ گربه بر پشت کبوتر نشست تا رسيدند به جزيره. آن دو هر جا گشتند انگشتر را پيدا نکردند، گربه رفت و شاه موش‌ها را گرفت و به او گفت: دستور مى‌دهيد تا موش‌ها تمام قصر را بگردند تا انگشتر را پيدا کنند. در غير اين صورت تو را مى‌خورم. او دستورى صادر کرد و تمام موش‌ها حاضر شدند و به آنها گفت: برويد در قصر انگشتر را پيدا کنيد. آنها رفتند و هر چه گشتند آن انگشتر را پيدا نکردند و برگشتند پيش گربه، گفتند: موش دوپائى است شايد او بتواند آن را پيدا کند. موقعى که موش دوپا آمد گفت: برويد يک کيسه فلفل براى من بياوريد تا من انگشتر را پيدا کنم. موش‌ها رفتند و کيسه فلفلى آوردند آن را دادند به موش دوپا. او دم خود را خيس کرد و به فلفل‌ها زد تا خوب فلفلى شود. بعد به قصر وارد شد و دم خود را به دماغ و دهن پيرزن زد پيرزن شروع کرد به عطسه کردن که يک‌مرتبه انگشتر از دهنش بيرون افتاد. موش فورى آن را برداشت و آورد به گربه داد. گربه هم انگشتر را در بال کبوتر قرار داد و خود سوار بر پشت کبوتر شد و پرواز کردند که به خشکى بيايند. در نزديکى ساحل گربه تکانى خورد و انگشتر به دريا افتاد و کبوتر چيزى به گربه نگفت. موقعى که به خشکى رسيدند کبوتر به گربه گفت: آنجا که تو تکان خوردى انگشتر به دريا افتاد. گربه به سر و صورت خود مى‌زد و مى‌دويد، که صيادى را ديد که با قلاب ماهى مى‌گيرد و يکى از ماهى‌هاى که گرفته شکمش سبز است. او را برداشت و دويد. تا در بيابانى شکم آن ماهى را پاره کرد و انگشتر را داخل آن ديد. انگشتر را برداشت و پيش کبوتر رفت و دوتائى پيش پسر رفتند که ديگر از حال رفته بود. انگشتر را به او دادند و او نيز گفت: اى انگشتر زنها مارون، حال من خوب شود. فورى حال او خوب شد و گفت: اى انگشتر زنها مارون، خانهٔ من هر جا هست آن را اينجا حاضر کن. انگشتر فورى قصر را به‌جاى اصلى خودش آورد. پسر به داخل قصر رفت و ديد هنوز آنها خواب هستند، شمشير کشيد، پيرزن و پسرش را کشت و به زنش گفت: کار خوبى نکردي، او به شوهرش گفت: خودت مى‌دانى که زن ناقص‌العقل است و تو هم به من جريان انگشتر را نگفته بودى و آن پيرزن گول من زد و آن را از من گرفت و از تو مى‌خواهم که مرا ببخشي.
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  4. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  5. #43
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض اوغچه پرين(۱)

    يک شکارچى بود به‌نام اوغچه پرين. روزى از شکار برمى‌گشت يک مار سياه و يک مار سفيد را ديد که دور هم حلقه زده‌اند. خواست مار سياه را بکشد و مار سفيد را نجات دهد. اما تيرش خطا رفت و دم مار سفيد را زخمى کرد. از قضا مار سفيد زن پادشاه مارها بود. پادشاه مارها وقتى فهميد که اوغچه پرين دم زنش را زخمى کرده است دو تا مار فرستاد تا اوغچه پرين را بکشند. آن دو مار آمدند، ديدند اوغچه پرين ناراحت نشسته است. برگشتند پيش پادشاه و گفتند که اوغچه پرين ناراحت و نادم است. پادشاه دستور داد که اوغچه پرين را پيش او ببرند.

    مارها به اوغچه پرين گفتند که اگر شاه خواست به تو انعامى بدهد بگو توى دهانت تف کند. اوغچه پرين پيش شاه مارها رفت. شاه مارها وقتى فهميد اوغچه پرين در پيش کشتن مار سياه بوده، به‌عنوان انعام در دهان اوغچه پرين تف کرد.

    شب اوغچه پرين خوابيده بود شنيد دو تا موش با هم حرف مى‌زنند و او حرف‌هاى آنها را مى‌فهمد. در آن زمان اوشيروان پادشاه بود. روزى از اطرافيان او پرسيد: چه کسى مى‌داند خزانهٔ کيکاووس کجاست؟ آنها جواب دادند: اوغچه‌ پرين مى‌داند. پادشاه اوغچه پرين را احضار کرد و او را فرستاد دنبال خزانهٔ کيکاووس. اوغچه پرين هزار اسب خواست. بعد به‌همراه انوشيروان با اسب‌ها رفتند تا به پاى کوهى رسيدند. اوغچه پرين گفت: سر اسب‌ها را از تنشان جدا کنيد. چنان کردند. اوغچه پرين رفت داخل خمى پنهان شد. پرنده‌ها براى خوردن گوشت اسب‌ها آمدند. تا اين که اوغچه پرين از بين صحبت‌هاى دو لاشخور جاى خزانهٔ کيکاووس را فهميد. اطرافيان شاه جائى را که او نشان داده بود کندند. ديدند يک جمجمه و مقدار زيادى جواهرات آنجا است. انوشيروان گفت: اوغچه پرين هرچه مى‌خواهى بردار. اوغچه پرين گفت: هم‌وزن اين جمجمه به‌من زر و زيور بدهيد. جمجمه را گذاشتند يک طرف ترازو، هرچه زر و زيور در طرف ديگر ترازو مى‌ريختند، کفه‌اى که جمجمه در آن بود بالا نمى‌آمد. تا اينکه مقدارى خاک در هر دو کفه دريختند، کفه‌ها مساوى شد. انوشيروان گفت: اين چه سرى است؟ اوغچه پرين گفت اين جمجمه راضى نيست که اموالش را ببريم. انوشيروان دستور داد تا همهٔ طلاها را همانجا بگذارند. دختر انوشيروان هم زن اوغچه پرين شد

    (۱). احتمالاً واژه‌اى است ترکى (از پانويس قصه).
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  6. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  7. #44
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض اين بز است يا خر

    مردى يک بز و دو الاغ داشت. تصميم گرفت که براى گذران زندگى يکى از خرهاى خود را بفروشد. به بازار رفت. چهار لوطى تصميم گرفتند به او کلک زده، خرش را به قيمت ارزان بخرند. اولى به طرف مرد آمد و گفت: بزت چند؟ مرد گفت: اين بز نيست خر است. لوطى گفت: اين بز است نه خر. هر چهار لوطى به‌ترتيب آمدند و اين حرف‌ها را زدند. در آخر مرد باورش شد که به جاى خر بز آورده است. پس خر را به قيمت يک بز به آنها فروخت

    وقتى به خانه رسيد، متوجه شد که فريب خورده است. اين‌بار بز را به بازار برد و چهار لوطى با کلک بز را قيمت يک بزغاله از او خريدند و مرد پس از آمدن به خانه متوجه شد که کلک خورده است. پس او هم تصميم گرفت که انتقام خود را از لوطى‌ها بگيرد. به دم خر دومى يک سکهٔ طلا بست و به بازار برد. چهار لوطى جلو آمدند. مرد به آنها گفت که خر به‌جاى پشگل سکهٔ طلا مى‌ريزد. چهار لوطى خر را به قيمت گزاف از او خريدند و چند شب منتظر ماندند اما از سکه خبرى نشد و خر جز پشگل چيزى پس نداد. از طرف ديگر مرد رفت و قبرى کنار خانه‌اش کند. منقلى آتش و چند سيخ درون قبر برد. به زنش گفت سر قبر را بپوشان. چهار لوطى به در خانهٔ مرد آمدند و زن به آنها گفت که مرد مرده است و قبر را به آنها نشان داد. چهار لوطى شلور خود را کندند تا روى قبر او ... مرد هم از آن زير بر روى ران‌هاى يکايک آنها با سيخ، داغ زد. لوطى‌ها سوخته و گريان برگشتند. فرداى آن روز مرد با لباس مبدل به بازار رفت و مقدارى جنس خريد. لوطى‌ها پيش مرد آمدند و گفتند: داداش جنس‌‌ها را چند مى‌فروشي. مرد به آنها گفت که شما چهار نفر غلام من هستيد و داغم بر ران‌هاى شماست. لوطى‌ها ديدند عجيب غلطى کردند که خرد مرد را به قيمت بز خريدند. ناچار پول بز و خر را به‌طور کامل به مرد دادند. مرد خوشحال و خندان به خانه برگشت

    بازنويسى با توجه به متن: - اين بز است يا خر - گنيجنه‌هاى ادب آذربايجان - ص ۱۳۵ - گردآورنده: حسين داريان به نقل از فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران - جلد اول -على اشرف درويشيان - رضا خندان (مهابادى)
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  8. #45
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض بُزبُزَکان

    يکى بود، يکى نبود؛ غير از خدا کسى نبود. يک بزبزکانى بود که سه تا بچه داشت. يک شنگول، يکى منگول و يکى کُله‌پا(کُله‌پا - پاکُل - پاکوتاه) يک روز بزبزکان گفت: ننه شنگول، ننه منگول، ننه کُله‌پا. من مى‌خواهم بروم به صحرا، علف بخورم. پستان‌هايم پر از شير بشود، برايتان بياورم. شما هم در خانه را از پشت محکم ببنديد. وقتى داشت مى‌رفت گرگه که آن دور و بر بود او را ديد. گرگه فرصت را غنيمت شمرد و دويد و رفت در خانهٔ بزبزکان و در زد. شنگول گفت: کيه. گرگه گفت: من مادر شما هستم در را باز کنيد. شنگول و منگول و کله‌پا از درز در نگاه کردند و گفتند: نه تو مادر ما نيستى مادر ما سفيد است. گرگ فورى رفت و از آسياب مقدارى آرد آورد و به سر و روى خود ماليد و رفت در خانهٔ بزبزکان و در زد و بچه‌ها هم گول خوردند و در را باز کردند. گرگه شنگول و منگول را خورد و کله‌پا رفت و توى تنور خود را پنهان کرد. وقتى مادرشان با پستان‌هاى پر شير از صحرا آمد. ديد که در حياط باز است. صدا زد، شنگول، منگول، کله‌پا. اما صدائى شنيده نشد و ناگهان کله‌پا از توى تنور بيرون آمد و گفت که اى ننه جان گرگ آمد و شنگول و منگول را خورد. اى داد و بيداد؛ بز شير کله‌پا را داد و قسمت آن دو را دوشيد و توى باديه ريخت و ماست کرد و صبح که شد رفت پيش عموم آهنگر و گفت: اى عمو آهنگر، اين شاخ‌هاى مرا تيز تيز بکن و دندان‌هايم را هم تيز کن که مى‌خواهم بروم به‌جنگ. شب که شد رفت روى پشت بام خانهٔ گرگ و سم بر زمين زد. گرگ گفت: - او کيه رِم‌رِم مُکنه کاسه کُچلهٔ بچهٔ منه پر از خاک مکنه بز گفت: - منم، منم بزبزکان دو شاخ دارم چو بيلکان(بيلکان يک نوع چوب‌دستى که چوپانان با آن ريشه‌هاى خوردنى را از زمين بيرون مى‌آورند. چوپانان سه نوع چوب‌دستى دارند.) دو چشم دارم چو گردکان کى خورده منگول مه کى خورده شنگونه مه کى مى‌آت به جنگ مه. گرگ گفت: نه خوردم شنگول تو نه خوردم منگول تو نه ميام به جنگ تو. بزبزکان دوباره سم به زمين کوبيد و همان حرف‌ها را زد تا اينکه عاقبت گرگ عاجز شد و گفت: من خوردم شنگول تو من خوردم منگول تو من ميام به جنگ تو بر گفت: فردا قرارمان توى ميدان جنگ. شب که شد گرگ انبانى به در کون خود بست و آن‌را پر چُس کرد و نخودى به درش گذاشت. صبح رفت پيش عمو آهنگ و گفت: اى عمو آهنگر برايت نخود و کشمش آورده‌ام اين دندان‌هاى مرا تيز کن که مى‌خواهم با بز جنگ کنم. عمو آهنگر انبان را برد توى پستوى دکانش. در آن‌را باز کرد و ناگهان نخود در رفت و يک چشم عمو آهنگر را کور کرد. عمو آهنگر گفت: يه پدرى ازت در بيارم که خود حظ کني. عمو آهنگر دست به‌کار شد و همهٔ دندان‌هاى گرگ را کشيد و به‌جاى آنها پنبه گذاشت. ناخن‌هاى گرگ را هم با قيچى از بيخ بريد. بزبزکان که رفت عمو آهنگر از آن ماستى که بز درست کرده بود خورد و خوشحال شد و دندان‌ها و شاخ‌هاى بزبزکان را تيز کرد و فردا به ميدان رفتند. عربده‌جويان و هاى‌هوى‌کنان بز يک طرف ميدان و گرگ طرف ديگر به‌سوى همديگر حمله کردند و بزبزکان به شاخ زد و سرتاسر شکم گرگ را پاره کرد. شنگول و منگول از شکم گرگ بيرون آدند. مادرشان آنها را به حمام برد و تميز کرد و به آنها گفت که ديگر حق نداريد در حياط را به‌روى کسانى که نمى‌شناسيد باز کنيد.
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  9. #46
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض بازرگان و قاضى و بهلول

    بازرگانى در شهر بغداد زندگى مى‌کرد و از مال دنيا بسيار داشت. روزى مى‌خواست به سفر حج برود، دار و ندار خود را تبديل به جواهر کرد و آن‌را در هميانى قرار داد و پيش قاضى برد تا به‌صورت امانت به او بسپرد. قاضى گفت: من امانت کسى را قبول نمى‌کنم، آن‌را بردار و پيش کس ديگرى ببر. بازرگان به درستى قاضى بيشتر مطمئن شد. اصرار کرد که قاضى امانت او را قبول کند. قاضى گفت: من هميان تو را لاک و مهر مى‌کنم، خودت ببر در يکى از قفسه‌هاى دست راست کتابخانه بگذار. بعد از سفر هم بيا و آن‌را بردار. بازرگان قبول کرد. قاضى هميان او را لاک و مهر کرد و بازرگان آن‌را برد و در گوشه‌اى از کتابخانهٔ قاضى گذاشت. بعد به سفر رفت و حج خود را انجام داد و با مقدارى سوغاتى پيش قاضى برگشت. قاضى از گرفتن سوغات امتناع کرد. اما بازرگان اصرار کرد و او پذيرفت. بعد بازرگان سراغ امانتى خود را گرفت. قاضى گفت: کدام امانتي؟ بازرگان نشانى داد. بازرگان گفت: اگر در کتابخانه گذاشته‌اى حتماً همانجا است

    بازرگان به کتابخانهٔ قاضى رفت و هميان خود را با لاک و مهر دست نخورده، آنجا ديد. اما چيزى در هميان نبود. سوراخى در ته کيسه بود. بازرگان بر سر زنان نزد قاضى برگشت و ماجرا را به او گفت. قاضى گفت. خانهٔ من موش‌هاى بزرگى دارد که به جواهر علاقه‌مند هستند! حتماً آنها بره‌اند!

    بازرگان گريان و نالان در کوچه‌ها مى‌رفت که بهلول او را ديد و علت گريه‌اش را پرسيد. بازرگان قضيه را گفت. بهلول گفت: من کار تو را درست مى‌کنم. از آنجا به نزد برادرش هارو‌ن‌الرشيد، که خليفهٔ بغداد بود، رفت و از او خواست تا حکمى بدهد که او پادشاه موش‌ها است. هارون‌الرشيد بسيار خنديد و حکم را به‌دست بهلول داد. بهلول پانصد نفر را با بيل و کلنگ اجير کرد و به خانهٔ قاضى رفت و دستور داد که پى‌هاى خانه را بکنند. نوکران قاضى به او خبر دادند، چه نشسته‌اى که الآن خانه‌ات خراب مى‌شود. قاضى چند نفر را فرستاد تا علت را از بهلول بپرسند. بهلول در جواب گفت: 'مى‌خواهم اين خانه را خراب کنم و تمام موش‌هائى را که زير پى هستند تنبيه کنم و جواهرى را که از حاجى بازرگان برده‌اند، پس بگيرم. فرمان هم از خليفه گرفته‌ام.' قاضى آمد و گفت: 'دستم به دامنت. بگو پى‌ها را نکنند، من جواهر بازرگان را صحيح و سالم به تو مى‌دهم تا به صاحبش برساني. بهلول به کارگران دستور داد دست از کار بکشند. قاضى رفت و جواهر را آورد.

    بهلول با جواهر نزد خليفه رفت و گفت که بازرگان را بخواهد. بازرگان آمد و بهلول جواهرش را به او پس داد. هارون‌الرشيد دستور داد ريش‌هاى قاضى را بتراشند و بر خرى برهنه سوار کنند. چنين کردند. لوحه‌اى هم بر گردنش آويختند که بر روى آن چنين نوشته بودند: 'سزاى خيانت در امانت چنين است' .
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  10. #47
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    وامق و عذرا




    در زمانهاي قديم فلقراط پسر اقوس بر جزيره كوچك شامس حكومت مي كرد. اين پادشاه فرمانروايي خودكامه و ستمگر بود، اما به آباد كردن سرزمين خود شوق بسيار داشت. او در آن جا بتي بر پا كرد كه يونانيان او را مظهر ازدواج ونماينده زنان مي شمردند.
    در شهر شامس كه همنام جزيره بود دختر جوان و زيبا و دلارام به نام ياني زندگي مي كرد.
    فلقراط چون روزي روي اين دختر را ديد به يك نگاه دلباخته او شد، و وي را از پدرش خواستگاري كرد. چون خبر ازدواج اين دو بگوش مردمان اين جزيره و جزيره هاي دور و نزديك شامس رسيد مردمان با سر و بر آراسته

    سرايندگان رود برداشته اند
    به نيك اختري راه برداشته اند

    و تا يك هفته از بانگ و نواي چنگ و رباب مردمان را خواب و آرام نبود. چون ياني به قصر حاكم درآمد، و آن دستگاه آراسته و آن بزرگي و حشمت را ديد در گرو محبت همسر خود نهاد و جز او به هيچ چيز نمي انديشيد.
    حاكم شبي به خواب ديد كه درخت زيتوني بسيار شاخ ميان سرايش روييد و به بار نشست آن گاه به حركت درآمد، به همه جزاير اطراف رفت. و از آن پس جاي خود بازگشت، خوابگزاران گفتند شاه را فرزندي مي آيد كه كارهاي بزرگ كند.
    چنين روي نمود كه پس ار مدتي ياني دختري به دنيا آورد كه

    هر آن گه او بوي و رنگ آمدي
    چون بر گل و مشك تنگ آمدي

    چون از جامه آن ماه برخاستي
    به چهره جهان را بياراستي

    نامش را عذرا نهادند..

    چون يك ماه از تولد او گذشت به چشم بينندگان كودكي يكساله مي نمود. در هفت ماهگي به راه رفتن افتاد، و در ده ماهگي زبانش به سخن گفتن باز شد. چون دو ساله شد دانشها فراگرفت و در هفت سالگي اختري دانا و تمام عيار گرديد. چنان زودآموز بود كه هر چه آموزگار بدو مي خواند در دم فرا مي گرفت. در ده سالگي در چوگان بازي و تيراندازي سرآمد همگان شد.

    به نيزه كه از جا برداشتي
    به پولاد تيز بگذاشتي

    بسي برنيامد كه به عقل و تدبير و راي از همه شاهزادگان و نام آوران درگذشت، و چندان دانش اندوخت كه از آموختن علم بيشتر بي نياز شد.
    فلقراط عذرا را در پرده نگه نمي داشت و اگر دشمني به كشور او روي مي نهاد دخترش را فرمانده سپاه مي كرد و به ميدان جنگ مي فرستاد. باري، عذرا در نظر پدرش گرامي تر از چشم و جانش بود. او افزون بر اين هنرها چنان زيبا روي طناز و دلارام بود كه هر زمان از كوي و بازار مي گذشت چشم همه رهگذران به سوي او بود و همه انگشت حيرت و حسرت به دندان مي گزيدند. چنان روي نمود كه مادر وامق كه نوجواني با هنر و هوشمند بود مرد و پدرش ملذيطس زني ديگر گرفت كه نامش معشقرليه بود. اين زن ديو خويي بد آرام و بد سرشت و بد كنش بود و جز به فسادانگيزي و غوغاگري هيچ كام نداشت و گفته اند:

    زن بد اگر چون مه روشن است
    مياميز با او كه اهرمن است.

    هر آن مرد كو رفت بر راي زن
    نكوهيده باشد بر رايزن

    براي زن اندر ز بن سود نيست
    گر آتش نمايد بجز دود نيست

    اين زن سنگدل و خيره روي و كارآشوب بود، پيوسته به نظر تحقير و كينه وري به وامق مي نگريست و چندان نزد پدرش از وي بد گويي مي كرد كه سرانجام ملذيطس مهر از او بريد و جوان چون خود چنين خوارمايه و بي قدر ديد در انديشه سفر افتاد. از بد حوادث پروا نكرد و به خود گفت:

    همان كسي كه جان داد روزي دهد
    چو روزي دهد دلفروزي دهد

    وامق چندگاهي درنگ كرد تا همسفري موافق و سازگار پيدا كند، و چون فهميد كه نامادريش قصد كرده كه او را به زهر بكشد در عزم خود مصمم تر شد. او را دوستي بود هوشمند و سخنور به نام طوفان

    جهانديده و كارديده بسي
    پسنديده اندر دل هر كسي

    روزي او را ديدار و از قصد خود آگاه كرد و به وي

    چنين گفت: كاي پرهنر يار من
    تو آگاهي از گشت پرگار من

    و نيز مي داني كه زن پدرم چگونه كمر به قتل من بسته است و چون به هيچ روي نمي دانم دلم را به ماندن نزد پدرم و مادرم رضا و آرام كنم مي خواهم به سفر بروم. طوفان در جوابش گفت: دوست خوبم تو بيش از آنچه مقتضاي سن توست هوشمند و خردوري، اما چون بخت از كسي برگردد چاره گري نمي توان كرد. رأي من اين است كه بايد پيش فلقراط پادشاه شامس بروي، تو و او از يك گوهر و دودمانيد او ترا به خوشرويي و مهرباني مي پذيرد. در آن جا به شادكامي و آسايش و خرمي زندگي خواهي كرد. من همسفرت مي شوم تا شريك رنج و راحتت باشم. پس از سپري شدن دو روز

    به كشتي نشستند هر دو جوان
    شده شان سخنها ز هر كس نهان

    پس از سپردن دريا بي هيچ رنج به شامس رسيدند. از كشتي پياده شدند و به شهر درآمدند.
    به هنگامي كه وامق از كنار بت شهر مي گذشت عذرا را كه از بتكده بيرون مي آمد ديد. چنان در نظرش زيبا و دلستان آمد كه نمي توانست از او نظر برگيرد. عذرا نيز برابر خود جواني ديد آراسته و خوش منظر. بي اختيار بر جاي ايستاد دمي چند به روي و موي و بالايش نگريست و بدان نگاه!

    دل هر دو برنا برآمد به جوش
    تو گفتي جدا ماند جانشان ز هوش

    از آن كه

    ز ديدار خيزد همه رستخيز
    برآيد به مغز آتش مهر تيز

    عذرا به اشاره دست مادرش را كه در آن نزديك ايستاده بود نزد خود خواند. او نيز از آن همه زيبايي و دلاويزي در شگفت شد و گفت من حديث ترا به حضرت شاه مي گويم تا چه فرمايد. از روي ديگر عذار چنان به ديدن روي دلفروز وامق مايل شده بود كه دقيقه اي چند درنگ كرد و همراه مادرش نرفت تا رنگ زرد و آشفتگيش افشاگر راز دلباختگيش نباشد.
    وامق نيز به كار خويش درماند و به خود گفت: دريغ كه بخت بد مرا به حال خويش رها
    نمي كند.

    چه پتياره پيش متن آورد باز
    كه دل را غم آورد و جان را گداز

    كه داند كنون كان چه دلخواه بود
    پري بود يا بر زمين ماه بود

    چون طوفان آشفتگي و پريشان دلي و اشكباري دوست همسفرش را ديد دانست چه سودا در سرش افتاده. پندش داد و گفت وفا دارم دم اژدها را پذيره مشو، انديشه باطل را از سرت به در كن و به راه ناصواب پاي منه. و چون ديد پندش در او در نمي گيردپيش بت رفت و به زاري گفت:

    نگه دار فرهنگ و راي روان
    بر اين دلشكسته غريب جوان

    ز بيدادي از خانه بگريخته
    به دندان مرگ اندر آويخته

    از روي ديگر چون عذرا به خانه بازگشت بر اين اميد بود كه مادرش شاه را از حال وامق آگاه كنداما چون ياني وعده اش را فراموش كرده بود عذرا به لطايف الحيل وي را بر سر پيمان آورد. مادر عذرا نزد همسرش رفت. از وامق و آراستگي و شايستگي او تعريف بسيار كرد و گفت:

    به شامس به زنهار شاه آمده است
    بدين نامور بارگاه آمده است

    يكي نامجوي به بالاي سرو
    بنفشه دميده به خون تذرو

    شاه به ديدن او مايل شد و به سپسالار بارش فرمان داد باره اي نزديك بتكده ببرد وي را بجويد بر اسب بنشاند و بياورد و سالار بار چنان كرد كه شاه فرموده بود، و چون وامق را ديد بر او تعظيم كرد، و گفت اي جوان خوب چهر، شاه تر احضار فرموده با من بيا تا به بارگاه او برويم. وامق
    فرمان برد و چون به در كاخ رسيد فلقراط به پيشبازش رفت به گرمي و مهرباني وي را پذيره شد و نواخت و در پر پايه ترين جا نشاند و

    بدو گفت كام تو كام منست
    به ديدار تو چشم من روشن است

    سوي خانه و شهر خويش آمدي
    خرد را به فرهنگ بيش آمدي

    در اين هنگام ياني در حالي كه دست عذرا را در دست گرفته بود وارد مجلس شد، و همين كه وامق عذرا را به آن آراستگي و جلوه ديد چنان ماهي كه از آب به خاك افتاده باشد دلش تپيد.
    فلقراط را نديمي بود خردمند و دانشمند و نامش مجينوس بود. از نظر بازيها و نگاههاي دزدانه وامق و عذرا به يكدگر، دانست كه آن دو به هم دل باخته اند.

    همي ديد دزديده ديدارشان
    ز پيوستن مهر بسيارشان

    عذرا چون به جان و دل شيفته و فريفته وامق شد خواست اندازه دانش و سخنوري وي را دريابد و مجينوس را وادار كرد كه او را بيازمايد. آن مرد دانا و هوشيوار در حضر شاه و همسرش و گروهي از بزرگان در زمينه هاي گوناگون پرسشهايي از وامق كرد، و چون جوابهاي سنجيده شنيد همه از دانش بسيار و حاضر جوابيش در عجب ماندند و گفتند

    كه ديدي كه هرگز جواني چنوي
    به گفتار و فرهنگ بالا و روي

    بگفتند هر گز نه ما ديده ايم
    نه از كس به گفتار بشنيده ايم

    به بخت تو اي نامور شهريار
    به دست تو انداختشروزگار

    آن روز و روزهاي ديگر براي وامق و طوفان طعامهاي نيكو و شايسته آماده كردند. روز ديگر چوگان بازي به بازي درآمدند و وامق چنان هنرنمايي كرد كه بينندگان به حيرت درافتادند اما چند روز بعد كه شاه خواست عذرا را كه چون مردان جنگ آزموده بود با وامق مقابل كند وامق فرمان نبرد. پوزشگري را سر بر پاي پادشاه گذاشت و گفت: مرا شرم مي آيد كه با فرزند تو مبارزه كنم چه اگر بادي بر او وزد و تار مويش را بجنباند چنان بر باد مي آشوبم كه آن را از جنبش باز دارم. اما اگر پادشاه بر اين راي است كه زور و بازوي مرا بيازمايد

    اگر دشمني هست پرخاشجوي
    سزد گر فرستي مرا پيش اوي

    چو من برگشايم به ميدان عنان
    بكاومش ديده به نوك ستان

    ببيند سر خويش با خاك پست
    اگر شير شرزه است يا پيل مست

    شاه بر هوشمندي و فرخنده رايي او آفرين خواند


    از روي ديگر فلقراط رامشگري داشت به نام رنقدوس. او جهانديده و هنرور، و در ايران و روم و هندوستان معروف بود. براي شاه بربط و ديگر وسايل موسيقي مي ساخت و سرود مي سرود. روزي در حضور شاه و وامق و عذرا و بزرگان دربار سرودي خواند كه در دل وامق چنان اثر كرد كه به جايگاه خاص خود رفت، رو به

    آسمان كرد، و به زاري گفت: اي داور دادگر


    گواه تو بر من به دل سوختن
    به مغز اندرون آتش افروختن

    غمم كوه و موم اين دل مهرجوي
    چگونه كشم كوه را من به موي

    شكسته است و خسته است اندر تنم
    به رنج دل اندر همي بشكنم

    تو مپسند از آن كس كه بر من جهان
    چنين تيره كرد آشكار و نهان

    مرا بسته دارد به بند نياز
    خود آرام كرده به شادي و ناز

    ستاره تو گفتي به خواب اندرست
    سپهر رونده به آب اندرست

    چون عمر روز به آخر رسيد و تاريكي شب بر همه جا سايه گسترد از بي خودي به باغي كه خوابگه عذرا در آن بود رفت. چون به آن جا رسيد گفت: اين زندگي پر از ملال مرا از جان خود بيزار كرده،چه خوش باشد كه به ناگاه بميرم. آن گاه سر به آستان خوابگه معشوق گذاشت آن را بوسيد و به جايگاه خويش بازگشت.

    فلاطوس يكي از بزرگان دربار فلقراط بود كه همه دانشها را مي دانست، پادشاه آموزگاري عذرا را به او سپرده بود. فلاطوس چنانكه وظيفه اش بود ساعتي از عذرا دور و غافل نمي شد و هميشه چون سايه او را دنبال مي كرد. اما چنان روي نمود كه شبي فرصت يافت و به خلوتگه وامق رفت. فلاطوس به كار و ديدار او آگاه شد كه

    بسي آزمودند كارآگهان
    چنين كار هرگز نماند نهان

    فلاطوس عذرا را به تلخي سرزنش كرد؛ و

    به عذرا چنين گفت: اندر جهان
    بلا به تر از هر زني در زمان

    تو اندر جهان از چه تنگ آمدي
    كه بر دوره خويش ننگ آمدي

    به يك بار شرمت برون شد ز چشم
    ز بي شرمي خويش ناديدت خشم

    چنان شد كه شاه نيز از ديدار پنهاني دخترش با وامق آگاه گرديد و او را به سختي ملامت كرد. عذرا از تلخگويي و شماتت پدرش چنان دل آزرده شد كه از هوش رفت و بر زمين افتاد. فلقراط از آن ستم بزرگ كه به دخترش كرده بود پشيمان گشت، وي را به هوش آورد و چون عذرا تنها ماند بر بخت ناسازگار خود نفرين كرد، گريست و به درد گفت:
    كه در شهر خويش اندرين بوستان
    چنانم كه در دشت و شهر كسان

    سراي پدر گشته زندان من
    غريوان دو مرجان خندان من

    همي كند آن گلرخ نورسيد
    همي خون چكانيد بر شنبليد

    همي گفت اي بخت ناسازگار
    چرا تلخ كردي مرا روزگار

    آن گاه فلاطوس نزد وامق و طوفان رفت و به خشم و عتاب

    به طوفان چنين گفت كاي بد نشان
    شده نام تو گم ز گردنكشان

    مگر خانه ديو آهرمن است
    كه تخم تباهي بدو اندر است

    شما را فلقراط بنواخته است
    به كاخ اندرون جايگه ساخته است

    و چندان با وامق به درشتي و ناهمواري سخن گفت كه

    پذيرفت وامق روشن خرد كه هرگز به عذرا به بد ننگرد


    دل وامق و عذرا از ستمي كه از پدر و تعليم گر بر آنان مي رفت غمگين وپر اندوه بود عذرا وقتي به ياد مي آورد كه دلدارش را به ستم از او دور كرده اند.


    همي كرد در خانه در دل خروش
    تو گفتي روانش برآمد به جوش

    گشاد از دو مشكين كمندش گره
    ز لاله همي كند مشكين زره

    همي گفت وامق دل از مهر من
    بريد و نخواهد همي چهر من

    كسي را چيزي بود آرزو
    بجويد ز هر كس بگويد كه كو

    بيامد كنون مرگ نزديك من
    به گوهر شود جان تاريك من

    تن وامق اندر جهان زنده باد
    برو بر شب و روز فرخنده باد

    چون من گيرم اندر دل خاك جاي
    روان بگذرانم به ديگر سراي

    دلش باد خر به سوي دگر
    به از من روي و به موي دگر


    باري پس از مدتي ياني بر اثر غم و اندوهي كه دل و جان دخترش را فشرده بود جان سپرد. فلقراط نيز در جنگ با دشمن كشته، و عذرا به چنگ خصم اسير شد. منقلوس نامي او را در جزيره كيوس خريد و دمخينوس كه كارش بازرگاني بود وي را از او دزديد. اين دختر تيره روز كه از
    گاه جواني بخت از او برگشته بود سالياني از عمرش را به بردگي و حسرت گذراند و سرانجام به ناكامي درگذشت.
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  11. #48
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    جنگ بلور


    در زمان قدیم پیرمردی با دخترش در یک شهری زندگی میکرد. او دخترش را خیلی دوست میداشت. این پیرمرد زنی داشت که از آن زن هم دو دختر داشت. پیرمرد روزها به باغ پادشاه میرفت و کار میکرد و شب به خانه برمیگشت. این را هم بگویم که مادر دختر اولی مرده بود. پدر هر شب که به خانه می آمد دخترک شکوه داشت که خواهرانم مرا زده اند. پیرمرد ناچار دخترش را با خودش به باغ می برد تا کم کم بزرگ شد. روزی از روزها که پسر پادشاه به باغ می آید چشمش به دختر می افتد. یک دل نه صد دل عاشق او می شود و از پیرمرد میخواهد که دخترش را به عقد او درآورد.
    پیرمرد میگوید که یا قبله عالم! ما که قابل شما را نداریم. شاهزاده اصرار میکند و پیرمرد هم ناچار قبول میکند و شب که به خانه برمی گردد داستان را برای زنش میگوید. این زن پدر که چشم دیدن دختر را نداشت فکری به خاطرش رسید. مقداری زغال بید و روغن خشخاش می خرد و زغال را میکوبد و یکروز که قرار بود دختر را به حمام ببرد او را در اتاقی دور از چشم پدرش میبرد و سر تا سر بدن او را با زغال سیاه میکند. روز بعد از طرف شاهزاده برای عقد دختر، به خانه آنها آمدند و او را با خود به خانه شاهزاده بردند و به عقد شاهزاده درآوردند. وقتی که عروس و داماد به حجله رفتند و داماد چشمش به عروس افتاد ناراحت شد و فوری پیش پدر و مادرش آمد و از آنها خداحافظی کرد و رفت و گوشه ای از باغ که کنار قصر بود خانه گرفت و زندگی کرد.

    دختر که دیگر عروس شاه شده بود و در خانه آنها ماند. مدتها گذشت. یکروز نانوائی به خانه شاه آمد تا برای آنها نان بپزد. عروس هم در پختن نان به آنها کمک میکرد. او که خسته شده بود و عرق از پیشانیش میریخت دستمالی که بغل دستش افتاده بود برداشت و پیشانیش را با آن پاک کرد. مادر داماد آمد و چون دستمال را کثیف دید پرسید که چه کسی این دستمال را سیاه کرده است؟ عروس گفت که من پیشانیم را با آن پاک کرده ام. مادر داماد وقتی که به پیشانی عروس نگاه کرد دید که جای دستمال خیلی سفید شده است. همان موقع دستور داد که حمام را قرق کردند و دختر را به حمام بردند و یک دست رخت گرانقیمت به تن او کردند و به خانه آمدند. بعد موضوع را از او پرسیدند او گفت که این کار را زن پدرم بر سر من آورده است. بعد از همه این کارها مادر داماد یک دست رخت سفید به تن دختر کرد و او را بر اسب سفیدی سوار کرد و یک سکه سفید به او داد و روانه باغ کرد. در آن موقع داماد هم توی باغ بود و مادر داماد به عروس گفته بود وقتی به در باغ رسید بگو: «اسبم سفید، خودم سفید، دارم پول سفید، میخواهم گل سفید» دختر همین کار را کرد پسر پادشاه به در باغ آمد و سکه از دختر گرفت و یک دسته گل سفید به او داد.
    دختر به خانه آمد روز بعد باز همین کار را کرد اما این بار رخت سرخ به تن کرد و بر اسب سرخ سوار شد و یک سکه سرخ در دست به در باغ آمد و گفت: «خودم سرخ، اسبم سرخ، دارم پول سرخ، میخواهم گل سرخ.» این بار هم پسر پادشاه به در باغ آمد و یک دسته گل سرخ به او داد و پول را از او گرفت. دختر به خانه آمد روز بعد هم رخت زرد به تن کرد سوار بر اسب زرد شد و با یک سکه زرد به در باغ آمد و گفت: «خودم زرد، اسبم زرد، دارم پول زرد، میخواهم گل زرد،» پسر پادشاه برای بار سوم به در باغ می آید و چون چشمش به دختر می افتد از او میپرسد که از کجا می آیی و به کجا میروی؟ دختر میگوید از چین می آیم و به ماچین میروم. دختر از پسر پادشاه آب میخواهدشاهزاده یک ظرف چینی را پر از آب میکند و برای دختر می آورد. دخترک قبول نمیکند و میگوید که مادر ظرف چینی آب نمیخوریم و در جنگبلور آب میخوریم. شاهزاده یک جنگ بلور را پر از آب میکند و برای دختر می آورد. دختر همین طور که مادر داماد به او گفته بود جام را از دست داماد نمیگیرد و جام به پای او میخورد و پایش زخم میشود. شاهزاده با دستمالی که در جیب داشت پای او را می بندد و دسته گل به او میدهد و به خانه می آید. پسر پادشاه که از تنهائی به تنگ آمده بود تصمیم میگیرد که به خانه برود. روز بعد شاهزاده به خانه می آید و موقعی که به خانه میرسد چشمش به گلها می افتد و میپرسد که این گلها کجا بوده است؟ مادرش میگوید مال همان کسی است که به در باغ آمد و از تو گرفت. شاهزاده وارد اتاق میشود و صدائی میشنود که میگوید: «هر چه کرد جنگ بلور کرد، هر چه کرد دنیای نور کرد.» شاهزاده موضوع را از مادرش میپرسد میگوید من نمیدانم. شاهزاده وقتی که داخل اتاق میشود صوتری می بیند چون ماه. آنوقت مادرش موضوع را از اول تا آخر برایش میگوید. شاهزاده با دختر عروسی میکند و زن پدر به قصاص عمل خود میرسد.
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  12. #49
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    قصه چوپان زاده



    در زمان قدیم مرد گله داری بود که همیشه توی بیابان زندگی میکرد و با گاو و گوسفند سر و کار داشت. روزی از روزها پسرش گفت: بابا اجازه بده تا من به شهر بروم و آنجا را ببینم و بدانم آدمهای شهری چه جوری زندگی میکنند.
    پدر گفت: پسر جان همین زندگی ما خیلی بهتر از زندگی شهر است. اینجا راحت هستیم و زندگیمان هم از راه کشاورزی و چوپانی است. پسر اصرار کرد که حتماً باید به شهر بروم. پدرش گفت برو ولی زود برگرد. چوپان زاده روانۀ شهر شد. نزدیکی شهر به یک باغ رسید توی باغ یک دختری بود که مثل خورشید میدرخشید. چوپان زاده وقتی دختر را دید مدتی ایستاد و او را تماشا کرد. دختر هم چوپان زاده را دید. پسر بی اختیار وارد باغ شد و مقابل دختر به تنه یک درخت تکیه داد.
    دختر گفت تو کی هستی که بدون اجازه وارد باغ حاکم شدی؟ پسر از شنیدن نام حاکم ناراحت شد و ترس همۀ بدنش را لرزاند. رو کرد به دختر و گفت: من عاشق تو هستم. دختر داد و فریاد زد. کشیک هائی که توی باغ بودند پسر را گرفتند و پیش حاکم بردند. حاکم پرسید: تو کی هستی؟ پسر گفت من چوپان زاده هستم و خانۀ ما پائین آن کوه است.
    حاکم گفت: شنیده ام گفته ای دختر مرا دوست داری. پسر گفت وقتی دخترت را دیدم عاشق بیقرار او شدم. در همین موقع وزیر بلند شد و گفت حاکم اجازه بدهید تا گردنش را بزنیم. حاکم قبول نکرد و بعد رو کرد به پسر و گفت من با یک شرط دخترم را به تو میدهم. پسر از شنیدن این حرف خیلی خوشحال شد و گفت: چه شرطی؟ حاکم گفت: باید به زیر دریا بروی و به زندگی آدمهای دریائی وارد شوی و رمز جادوی آنها را یاد بگیری، چون شنیده ام آدمهای دریائی با جادو خودشان را بهر شکل که بخواهند در میآورند. وقتی خبر آنها را برایم آوردی و خودت توانستی جادو کنی دخترم را به تو میدهم.

    پسر رفت و رفت تا به صحرائی رسید. درختی را دید و رفت در سایۀ آن نشست تا خستگیش در برود. کبوتری را دید که روی شاخۀ همان درخت نشسته است. کبوتر گفت: ای جوان دلم به حالت میسوزد. من ترا راهنمائی میکنم. برو نزدیک فلان دریا در گوشه ای یک درخت پیر و خشکیده ای است. پهلوی آن درخت راه باریکی است که به سوی یک غار بسیار بزرگ و عمیق میرود وقتی به ته دریا رسیدی آدمهای آبی را می بینی که در آنجا زندگی می کنند پیرزنی در آنجا هست که در یک کلبه زندگی می کند او موقعی انسان بود ولی رفت و مثل آدمهای آبی شد. برو پیش آن پیرزن و همه چیز را برایش تعریف کن او راهنمائیت میکند. کبوتر پرواز کرد و رفت. چوپان زاده بلند شد و آنچه که کبوتر گفته بود انجام داد تا به پیرزن رسید. پیرزن گفت تو انسان هستی؟ گفت بله من انسانم و برای گفتن مطلبی پیش شما آمدم. پیرزن گفت چه کاری از دست من ساخته است؟ چوپان زاده داستانش را برای پیرزن تعریف کرد. پیرزن دستش را گرفت و به مکتب خانه برد او را گذاشت پیش استاد تا درس جادوئی یاد بگیرد. البته شاگردهای دیگری هم آنجا بوند که درس میخواندند. هر کس زودتر درس را یاد میگرفت او را زجر و عذاب میدادند و هر کس درس را از یاد میبرد و نمیتوانست جواب بدهد تشویقش میکردند. تا مدت زیادی شاگردان مشغول درس خواندن بوند که روز امتحان رسید. چوپان زاده همه چیز را یاد گرفت تا خودش یک استاد شد ولی از ترس کشته شدن و عذاب دیدن ساکت بود، رفت پیش پیرزن و گفت امروز روز امتحان است من باید چکار کنم؟ پیرزن گفت ای پسر اگر من ترا از این کار آگاه کنم و راهش را نشانت بدهم نباید از طرف من چیزی بگوئی. پسر گفت نه و پیرزن گفت وقتی که ترا عذاب میدهند و در زیرزمینی زندانیت میکنند و خیلی کتکت میزنند، بگو من اصلا درس یاد نگرفتم. بعد تصمیم میگیرند ترا بکشند اما من کاه و علف میآورم و در آن اتاقی که غول هفت پیکر هست دود میکنم تا چشماش نبیند که شمشیرش را بردارد. آنوقت تو فرار کن.
    پیرزن بعد در همان اتاقی که غول هفت پیکر بود دود کرد و غول به خاطر دود از چشماش بشدت آب میریخت و جائی را نمیدید. چوپان زاده فرار کرد و خودش را به شکل اسب در آورد غول هم به شکل قاطر درآمد و توی یک بیراهه اسب را گرفت. البته یادتان باشد وقتی که اسب دستگیر شد غول به شکل اصلیش در آمد و سوار بر اسب شد و به خانه رفت و چوپان را به شکل الاغ در آورد و بعد پیرزن را صدا کرد و گفت: افسار این الاغ را بگیر تا من بروم شمشیر بیاورم. پیرزن افسار الاغ را گرفت تا غول از پیشش دور شد در گوش الاغ که همان چوپان زاده بود گفت تو برو من به غول میگویم افسار الاغ پاره شد. چوپان زاده فرار کرد و به شکل کبوتر در آمد پرواز کرد و به سوی جنگل رفت. پیرزن با عجله خودش را به غول رساند و گفت: الاغ فرار کرد غول به شکل لک لک در آمد و دنبال کبوتر رفت. کبوتر خسته شد و خودش را به دریا رساند و به شکل ماهی درآمد و رفت ته دریا. غول هم مار شد و دنبالش رفت چوپان زاده باز به شکل سوزن درآمد و به ته دریا فرو رفت. غول سوزن را پیدا کرد و به یقه پیراهنش زد و به راه افتاد. سوزن به زمین افتاد و وقتی غول به خانه رسید خواست سوزن را به تنور اندازد دید سوزن نیست از راهی که آمده بود برگشت تا اینکه جای پای آهوئی به چشمش خورد. غول دنبال آهو رفت تا رسید به یک کوه بلند که شکافی در آن بود. آهو توی شکاف خوابیده بود. بوی غول که به دماغش خورد از جا پرید یک دفعه پلنگی را جلو خود دید. فوری به شکل گنجشک در آمد و غول هم هدهد شد تا رسیدند به قصر حاکمی که چوپان زاده عاشق دخترش بود. چوپان زاده به شکل تاج زرین درآمد و رفت به سر حاکم نشست. غول هم یک پیرمرد شد و با رختهای خیلی کهنه آمد خدمت حاکم و گفت من آمده ام برای تاجت. حاکم دستش را به سرش گذاشت دید راست میگوید تاج را از سرش برداشت و خوب نگاهش کرد تاج به شکل انار درآمد پیرمرد هم به شکل خروس. خروس دانه های انار را جمع میکرد که یک دفعه انار به شکل یک روباه شد و سر خروس را به دهن گرفت و دو دستش را به سینه اش گذاشت و با یک حرکت سرش را از بدنش جدا کرد و باز همان چوپان زاده قبلی شد و حاکم هم دخترش را به او داد.
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  13. #50
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    دو کبوتر




    يکي بود يکي نبود . غير از خدا هيچکس نبود .

    دو تا کبوتر همسايه بودند که يکي اسمش «نامه بر» و يکي اسمش «هرزه» بود. يک روز کبوتر هرزه گفت:«من هم امروز همراه تو به سفر مي آيم.»
    نامه بر گفت:«نه، من مي خواهم راست دنبال کارم بروم ولي تو نمي تواني با من همراهي کني. مي ترسم اتفاق بدي بيفتند و بلايي بر سرت بيايد و من هم بدنام شوم.»
    هرزه گفت:«ولي اگر راستش را بخواهي من صدتا کبوتر جلد را هم به شاگردي قبول ندارم و چهل تا مثل تو را درس مي دهم. من بيش از تو با مردم جورواجور زندگي کرده ام، من همه پشت بامها، همه سوراخ سنبه ها، همه کبوتر خان ها، همه باغها و دشتها را مي شناسم و خيلي از تو زرنگترم. وقتي گفتم مي خواهم به سفر بيايم يعني که من از هيچ چيز نمي ترسم.»


    نامه بر گفت:«همين نترسيدن خودش عيب است. البته ترس زيادي مايه ناکامي است ولي خيره سري هم خطر دارد. همه کساني که گرفتار دردسر و بدبختي مي شوند از خيره سري آنهاست که خيال مي کنند زرنگتر از ديگرانند و آنقدر بلهوسي مي کنند که بدبخت مي شوند.»

    هرزه گفت:«نخير، شما خيالتان راحت باشد. من حواسم جمع است، و هميشه مي فهمم که چه بايد کرد و چه نبايد کرد.»
    نامه بر گفت:«بسيار خوب: پس آماده باش. بايد آب و دانه ات را در خانه بخوري و حالا که همراه من هستي در ميان راه با هيچ غريبه اي خوش و بش نکني.»
    گفت:«قبول دارم». همراه شدند و از پشت بامها و کبوترخان ها و کبوترها گذشتند، از شهر گذشتند و از باغ گذشتند و از کشتزار گذشتند و به صحرا رسيدند و رفتند و رفتند تا يک جايي که در ميان زمين هاي پست و بلندي چندتا درخت خشک بود و هرزه گفت خوب است چند دقيقه روي اين درخت بنشينيم و خستگي در کنيم.
    نامه بر گفت:«کارمان دير مي شود ولي اگر خيلي خسته شده اي مانعي ندارد.»
    نشستند روي درخت و به هر طرف نگاه مي کردند. هرزه قدري دورتر را نشان داد و گفت:«آنجا را مي بيني؟ سبزه است و دانه است، بيا برويم بخوريم.»
    نامه بر گفت:«مي بينم، سبزه هست و دانه هست ولي دام هم هست.»
    هرزه گفت:«تو خيلي ترسو هستي، يک چيزي شنيده اي که در ميان سبزه دانه
    مي پاشند و دام مي گذارند ولي اين دليل نمي شود که همه جا دام باشد.»
    نامه بر گفت:«نه، من ترسو نيستم ولي عقل دارم و مي فهمم که توي اين بيابان کوير سوخته که هميشه باد گرم مي آيد سبزه نمي رويد و دانه پيدا نمي شود. اينها را يک صياد ريخته تا مرغهاي بلهوس را به دام بيندازد.»
    هرزه گفت:«خوب، شايد خداوند قدرت نمايي کرده و در ميان کوير سبزه درآورده باشد.»
    نامه بر گفت:«تو که سبزره و دانه را مي بيني درست نگاه کن، آن مرد را هم که با کلاه علفي در کنار تپه نشسته ببين. فکر نمي کني که اين ادم آنجا چکار دارد؟»
    هرزه گفت:«خوب، شايد به سفر مي رفته و مثل ما خسته شده و کمي نشسته تا خستگي درکند.»
    نامه بر گفت:«پس چرا گاهي کلاهش را با دست مي گيرد واين طرف و آن طرف در سبزه و در بيابان نگاه مي کند؟»
    هرزه گفت:«خوب، شايد کلاهش را مي گيرد که باد نبرد و در بيابان نگاه مي کند تا بلکه کسي را پيدا کند و رفيق سفر داشته باشد.»
    نامه بر گفت:«بر فرض که همه اينها آن طور باشد که تو مي گويي ولي آن نخها را نمي بيني که بالاي سبزه تکان مي خورد؟ حتماً اين نخ دام است.»
    هرزه گفت:«شايد باد اين نخ ها را آورده و اينجا به سبزه ها گير کرده.»
    نامه بر گفت:«بسيار خوب اگر همه اينها درست باشد فکر نمي کني در اين صحراي دور از آب و آباداني آن يک مشت دانه از کجا آمده؟»
    هرزه گفت:«ممکن است دانه هاي پارسالي همين سبزه ها باشد يا شترداري از اينجا گذشته باشد و از بارش ريخته باشد. اصلا تو وسواس داري و همه چيز را بد معني مي کني. مرغ اگر اينقدر ترسو باشد که هيچ وقت دانه گيرش نمي آيد.»
    نامه بر گفت:«به نظرم شيطان دارد تو را وسوسه مي کند که به هواي دانه خوردن بروي و به دام بيفتي. آخر عزيز من، جان من، کبوتر هوشيار بايد خودش اين اندازه بفهمد که همه اين چيزها بيخودي در اين بيابان با هم جمع نشده: آن آدم کلاه علفي، آن سبزه که ناگهان در ميان صحراي خشک پيدا شده، آن نخها، آن يک مشت دانه که زير آن ريخته. همه اينها نشان مي دهد که دام گذاشته اند تا پرنده شکار کنند. تو چرا اينقدر خيره سري که مي خواهي به هواي شکم چراني خودت را گرفتار کني.»
    هرزه قدري ترسيد و با خود فکر کرد:«بله، ممکن است که دامي هم در کار باشد ولي چه بسيارند مرغهايي که مي روند د انه ها را از زير دام مي خوردند و در مي روند به دام نمي افتند، چه بسيار است دام هايي که پوسيده است و مرغ آن را پاره مي کند، چه بسيارند صيادهايي که وقتي به آنها التماس کني دلشان بسوزد و آزادت کنند، و چه بسيار است اتفاقهاي ناگهاني که بلايي بر سر صياد بياورند. مثلاً ممکن است صياد ناگهان غش کند و بيفتد و من بتوانم فرار کنم.»
    هرزه اين فکرها را کرد و گفت:«مي داني چيست؟ من گرسنه ام و مي خواهم بروم اين دانه ها را بخورم، هيچ هم معلوم نيست که خطري داشته باشد. مي روم ببينم اگر خطر داشت برمي گردم، تو همينجا صبر کن تا من بيايم.
    نامه بر گفت:«من از طمع کاري تو مي ترسم. تو آخر خودت را گرفتار مي کني. بيا و حرف مرا بشنو و از اين آزمايش صرف نظر کن.»
    هرزه گفت:«تو چه کار داري، تو ضامن من نيستي، من هم وکيل و قيم لازم ندارم. من مي روم اگر آمدم که با هم مي رويم، اگر هم گير افتادم تو برو دنبال کارت، من خودم بلدم چگونه خودم را نجات بدهم.»
    نامه بر گفت:«خيلي متأسفم که نصيحت مرا نمي شنوي.»
    هرزه گفت:«بيخود متأسفي، نصيحت هم به خودت بکن که اينقدر دست و پا چلفتي و بي عرضه اي، مي روي براي مردم نامه مي بري و خودت از دانه اي که در صحراي خدا ريخته است استفاده نمي کني.»
    هرزه اين را گفت و رفت به سراغ دانه ها. وقتي رسيد ديد، بله يک مشت نخ و ميخ و سيخ و اين چيزها هست و قدري سبزه و قدري دانه گندم.
    از نخ پرسيد«تو چي هستي؟» نخ گفت:«من بنده اي از بندگان خدا هستم و از بس عبادت مي کنم اينطور لاغر شده ام.» پرسيد«اين ميخ و سيخ چيست؟» گفت:«هيچي خودم را به آن بسته ام که باد مرا نبرد.» پرسيد«اين سبزه ها از کجا آمده؟» گفت«آنها را کاشته ام تا دانه بياورد و مرغها بخورند و مرا دعا کنند.»
    هرزه گفت:«بسيار خوب، من هم ترا دعا مي کنم.» رفت جلو و شروع کرد به دانه خوردن. اما هنوز چند دانه از حلقش پايين نرفته بود که دام بهم پيچيد و او را گرفتار کرد. صياد هم پيش آمد که او را بگيرد.
    هرزه گفت:«اي صياد. من نفهميدم و نصيحت دوست خود را نشنيدم و به هواي دانه گرفتار شدم. حالا تو بيا و محض رضاي خدا به من رحم کن و آزادم کن.»
    صياد گفت:«اين حرفها را همه مي زنند. کدام مرغي است که فهميده و دانه به دام بيفتد؟ اما من صيادم و کارم گرفتن مرغ است. تو که مي خواستي آزاد باشي خوب بود از اول خودت به خودت رحم مي کردي و وقتي سبزه و دانه را ديدي فکر عاقبتش را هم مي کردي. آن رفيقت را ببين که بالاي درخت نشسته است، او هم دانه ها را ديده بود ولي او مثل تو هرزه نبود...»
    نامه بر وقتي از برگشتن هرزه نااميد شد پر زد و رفت که نامه اش را برساند.
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


صفحه 5 از 8 نخستنخست 12345678 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/