صفحه 5 از 7 نخستنخست 1234567 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 41 تا 50 , از مجموع 67

موضوع: شب ايراني | ر.اعتمادي | تایپ

  1. #41
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض

    ... من ديوانه وار چشمانش را بوسيدم و او با همه هيجان مرا در آغوش كشيد و لب هايم را زير فشار لب هايش گرفت ... نمي دانم آن اتفاق چگونه رخ داد ... نه من و نه او ، هيچ كدام نقشه قبلي نداشتيم ... انگار كه يك نيروي ناشناس ما دو نفر را به روي يكديگر هل داد ...اما آن لحظه انگار ما دو نفر رسما و قانونا متعلق به يكديگر شده بوديم ناگهان چنان رفتارمان خودماني شد كه حتي حيرت مرا برانگيخت . يك بار وقتي كه كفشم گلي شد " پيتر " مثل مادري كه بچه اش را تميز مي كند ، روي زمين خم شد و كفش هايم را پاك كرد و من در آن حالت با گوش هايش بازي مي كردم . لحظات شيرين و هيجان انگيز ما هر لحظه بارورتر مي شد و هنگامي كه ما در كشتي كوچك مسافري نشسته بوديم و از درياچه كوچك هامبورگ مي گذشتيم ديگر مثل عشاق قديمي با هم اخت شده بوديم و از آن لحظه من احساس مي كردم كه حتي حاضرم ساعت ها بنشينم و جوراب هاي پيتر را وصله كنم . چيزي كه دختران آلماني شايد اصطلاح آن را هم ندانند . حتي با شرم مخصوصي اين آرزويم را براي پيتر به آلماني ترجمه كردم و او چنان به هيجان آمد كه اگر دستش را نفشرده بودم مرا در آغوش مي گرفت و در ميان چشمان از حدقه در آمده مسافرين به درياچه مي پريد .
    وقتي به سوي خوابگاه ، برمي گشتيم شب بود و هامبورگ عروس اشرافي من چراغ هاي رنگين و تابلو هاي قشنگش را روشن كرده بود ، در نزديكي خوابگاه ناگهان دست " پيتر " را كشيدم و گفتم : پيتر !
    او با اشتياق شورانگيزي به چشمانم خيره شد و منتظر ماند .
    گفتم : پيتر ! دلم مي خواهد امشب خودم برايت غذا حاضر كنم .
    _ ولي عزيزم تو كه وسيله آشپزي نداري ؟
    _ ساندويچ ژامبون كه مي توانم درست كنم !
    _ عاليست ! ... من هم يك بطري ويسكي دارم كه ضيافتمان را تكميل مي كند .
    وقتي به عمارت خوابگاه برگشتيم هنوز همه جا خلوت بود " پيتر " به من گفت :
    _ تا تو ساندويچ درست مي كني من مي رسم .
    من مثل زني كه مي خواهد براي شوهرش در اولين روز ازدواج غذا بپزد دچار هيجان بودم . چند بار موقع نان خورد كردن نزديك بود نيمي از انگشتانم را ببرم ! ... قلبم به شدت در سينه مي زد و همه چيز ، سس ، نمك ، دستمال سفره را فراموش مي كردم و مدتي بي هدف در داخل اتاق مي چرخيدم ... سرانجام ميز كوچك من آماده شد . در وسط ميز شمعي روشن كردم و نوار خواب هاي طلايي " معروفي " را روي ضبط گذاشتم و آن وقت با عجله لباس شب بلندي كه داشتم را پوشيدم . دستي به موهايم كشيدم و بعد روي صندلي به انتظار " پيتر " نشستم .
    " پيتر " يك بار مرا در اين لباس شب ديده و هيجان زده گفته بود كه " شما مثل آرتيست هاي خوشگل هاليوود شده ايد " ... در آن هنگام من از اين تعريف خوشم نيامده بود و سرم را به سرعت برگرداندم تا " پيتر " اخم هايم را نبيند اما حالادلم مي خواست " پيتر " فقط با يك كلمه تحسين آميز هم كه شده مرا خوشحال كند .
    سرانجام انتظارم پايان گرفت و ضربه انگشتان " پيتر " بر در خورد و من با صداي بلند گفتم :
    _ پيتر در بازه !.
    پيتر در را باز كرد ، هر دو از ديدن هم يكه خورديم .
    " پيتر " دسته گل بزرگي از گل هاي سرخ در بغل داشت ، لباس شب قشنگي كه به او چهره اي خواستني و اشرافي مي داد پوشيده بود .چهر اش از هيجان برق مي زد و دندان هاي سپيد " پيتر " از لابلاي لب هاي قرمز رنگش درخششي فوق العاده داشت .
    "پيتر " خيره خيره ، انگار كه با موجودي از دنياي ديگر روبرو شده است مرا تماشا مي كرد ... و سرانجام به صدا در آمد :
    _ عزيزم ! اين قشنگ ترين پوستي است كه بر تن يك زن ديده ام ( قابل توجه نوسندگان ايراني كه هميشه دخترهاي شرقي داستان رو با چشمان سبز ، آبي ، تيله اي ، عسلي و ... و با پوست سفيد اروپايي معرفي مي كنند ، ولي زيبايي شرقي يه چيز ديگه هست...)
    پوستي كه لطافتش از تخته هاي آبنوس شرقي بيشتر و رنگش دلفريب تر است .
    " پيتر " چنان اصطلاحات شرقي را فرا گرفته بود كه حتي بسياري از جوانان شرقي هم نمي توانستند چيزهايي مثل " آبنوس " را به خاطر بياورند و با او رقابت كنند.
    من از جا بلند شدم و و دسته گلي را كه در دست " پيتر " بود گرفتم و آن را در گلدان گذاشتم و " پيتر " لب هاي داغش را روي شانه برهنه ام فشرد . وقتي شام ساده خودمان را كه يك ساندويچ معمولي بود خورديم ، هر دو صندلي را مقابل پنجره كشيديم تا زمزمه موزيك و باران را با هم داشته باشيم .
    من در صندلي خودم طوري كنار پيتر نشسته بودم كه شانه ام با شانه او مماس بد و صداي تنفس آرام او را مي شنيدم حتي گرماي آن را حس مي كردم .
    " پيتر " سيگاري روشن كرده بود و با هيجان و شيفتگي خاصي به موسيقي ايراني گوش مي داد و يك بار از من پرسيد :
    _ شري ! اسم اين آهنگ چيست ؟
    _ خواب هاي طلايي .
    " پيتر " ناگهان به طرف من برگشت و گفت : درست مثل خوابي كه من دارم مي بينم ! خواب طلايي !.
    من سرم را به طرف آسمان تيره " هامبورگ " گرفتم و گفتم :
    _ عزيزم ما در خواب نيستيم ! همه چيز حقيقي و واقعي است .
    " پيتر " مثل بچه هاي كوچولو سرش را روي شانه من تكيه داد و سكوت كرد و من ناگهان گفتم :
    پيتر ! بيا از خودمان حرف بزنيم ! ما كمتر از خودمان حرف زديم !.
    چهره پيتر كاملا حالت پسرانه اش را از دست داده بود و براي خودش چره اي كاملا مردانه داشت و با معصوميت و جذابيت خاصي به طرف من چرخيد.
    من به چشمانش نگاه كردم و بعد گيلاس ويسكي او را پر كردم و به دستش دادم و گفتم من مي خواهم از تو خيلي چيز ها بدانم !
    " پيتر " گيلاسش را به نرمي سر كشيد ، بعد به به طرف من چرخيد و گفت :
    _ حس مي كنم خيلي حرف ها دارم كه بايد به تو بزنم اما چطور ؟
    پيتر به سوي من خم شده و بوسه اي نرم بر گوشه لب هايم گذاشت و گفت :
    _ همه چيز مثل يك روياست ... حس مي كنم من از سرزمين خودم از مردمي كه اخلاق مخصوص به خودشان دارند كاملا كنده شده ام ، هنوز پايم بر روي زمين ديگري محكم نشده ولي من در فضا و هواي وطن خودم نيستم ...
    من دست پيتر را گرفتم و رگ هاي بر آمده پشت دستش را نوازش كردم و گفتم :...


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  2. #42
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض


    _ پيتر من از طرف وطن خودم خودمبه تو تبريك و درود مي گويم ، كاش مي توانستم برايت يك استقبال پر شكوه شاهانه ترتيب بدهم و يا برايت عطر و كندر و اسپند بپاشم و دود كنم ...
    پيتر نگاه قشنگش را از من گرفت و گفت :
    _ عزيزم تو استقبال پرشكوه تري از من كرده اي ... لب هايت طعم ميوه هاي عطآگين مشرق زمين را مي دهند ، هميشه از پوست تنت بوي عطر گل سرخ مي آيد...
    من ناگهان به ياد پدرم افتادم كه هميشه مي گفت :
    _ شهرزاد من ، شهرزاد قشنگ من ، هيچ مي داني تنت بوي گل سرخ مي دهد ...
    چشمانم از به ياد آوردن خاطره پدر ، به اشك نشست ، پيتر سرم را در سينه پهنش جا داد و با لحن التماس آميزي پرسيد :
    - شهرزلد حرف بدي زدم ... معذرت مي خوام ...
    من دست هاي پيتر را محكم گرفتم و بوسيدم :
    _ نه عزيزم ، تو حرف بدي نزدي ، تو من را به ياد پدرم انداختي او هميشه مي گفت :
    شهرزاد مي دوني تنت بوي گل سرخ مي دهد ...
    حالا تو اين عطر را حس مي كني ... آيا تو و پدرم هر دو به يك نتيجه رسيده ايد ... آه چقدر خوشحالم ... تو كاملا مثل ما فكر مي كني ، كاملا از ما شده اي ... حالا ما مي توانيم براي هميشه مال هم باشيم ...
    پيتر لحظه اي سكوت كرد ... من همان طور كه به سينه پيتر تكيه زده بودم به آسمان هامبورگ كه پشت چراغ ها مي باريد ،خيره شدم ... همه جا غرق در سكوت بود ، من نجواي زنده شب را مي شنيدم ... پيتر ناگهان پرسيد:
    _ آيا پدرت از ديدن من خوشحال ميشه ؟...


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  3. #43
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض


    ... من سرم را برگرداندم نگاهم را در نيلي چشمان پيتر دوختم و گفتم :
    حتما عزيزم ، حتما ... تو بايد او را ببيني ، از آن نوع مردان ، در شرق هم ديگر كمتر پيدا مي شود ، آنها آخرين نسلي هستند كه از سوغاتي هاي هموطنان تو گذشته اند ، هنوز آنه ا بوي خوش شبستان هاي مشرق زمين را مي دهند ...
    پيتر موهايم را با اشتياق يك زائر نوازش داد و گفت :
    _ من چند تا دوست داشتم كه دو سال پيش يك روز بار و بنه شان را بستند و به طرف مشرق به راه افتادند . آنها به من خيلي لسرار كردند كه همراهشان شوم ، اما من آنها را مسخره كردم و گفتم شما از آن وحشي ها چه مي خواهيد ياد بگيريد ... مسخره نيست حالا خودم عاشق يكي از آن وحشي ها شدم ... راستي شهرزاد تو مي داني من چقدر از كتاب هاي شما را خوانده ام ... بايد يك روز كتاب هاي مرا ببيني ...
    من چشمان پيتر را كه اشتياقي سوزان برق مي زد بوسيدم و گفتم :
    _ پيتر .. بگذار من رازي را براي تو فاش كنم .. تو نبايد حرف هاي مرا براي دوستانت بگويي قول مي دهي ...؟
    پيتر مرا محكم به خود فشرد و گفت :
    _ چرا عزيزم ؟.
    _ براي اين كه ممكن است آنها راز مرا به مسخره بگيرند ، و پدر مرا دست بيندازند ...
    پيتر كه كاملا مشتاق شنيدن اين راز شده بود لبخندي زد و گفت :
    _ اولين شرط عاشقي در كشور شما رازداري است !

    - پس پيتر عزيز من بايد اين را بداند كه مرداني مثل پدر من ، يك روز همه كتاب هاشون رو دور مي ريزن چون معتقد ميشون كه كتاب هاي كاغذي چيزي نمي توانند به آن ها بدهند آن ها از اين پس كتب دل را مي خوانند ... كتابي كه آدم با گوشت و پوستش حس كند و هر سطر سطرش را در خون خودش جذب مي كند

    پيتر حيرت زده مرا نگاه كرد و با هيجان مخصوصي گفت :
    من هم مي توانم اين طور باشم ؟
    يقه پيراهنش را كه كج شده بود درست كردم و گفتم :
    _ بايد با پدرم صحبت كني ...
    پيتر سرش را جلو آورد و باز بوسه اي آرام بر گوشه لب هايم گذاشت و گفت :

    _ پس پدرت بايد دو محبت در حق اين غريبه بكند ...

    من خودم را روي سينه پيتر رها كردم و گفتم :
    يكي ديگرش چيست ؟
    _ دخترش را هم به من بدهد ! ...
    هر دو از اين حرف خنديديم ... حالا كه پيتر از اتاق من رفته است ، من سعي مي كنم با تمركز كامل حواس جز به جزء اين ديدار گرم و قشنگ شبانه را تصوير كنم ، حس مي كنم پيتر با اشتياق كم نظيري ، به مشرق زميني ها پيوسته ، و ديگر همه حرف ها ، حركاتش ، حتي مطمئنم تا چند روز ديگر لباس پوشيدن و غذا خوردنش هم با هموطنانش فرق خواهد كرد ... از شادي اين كه وطن من هم چيزي دارد كه به جاي كارخانه ها و موتورهاي مغرب زميني ها ، به آن ها بدهد ، احساس غرور مي كنم ، از جا بلند مي شوم و به طرف عكس پدرم مي روم و مي گويم : پدر ! وطن من ! متشكرم .
    من در اين لحظه تمامي دره ها ، كوه ها ، بيشه زار ها و گلدسته ها و مساجد و خرابه هاي تخت جمشيد را در چهره پدرم مي بينم ..
    پيتر تا دو نيمه شب بر خلاف مقررات خوابگاه دانشجويان در اتاق من و در كنار من بود ، ما از همه چيزهايي كه به خودمان مربوط مي شود با هم حرف زديم ، حالا من مطمئن هستم كه پيتر اسامي برادر ، خواهرانم مادر و حتي نام كوچه اي كه ما در آن زندگي مي كنيم ، را به خوبي مي داند ؛ همچنان كه من حالا از " لوپك " از " ماريانه " مادر پيتر و حتي بسياري از قطعات كوچك متن زندگي پيتر با اطلاع هستم و مي توانم همه آن ها را مثل قطعات موزاييك در كنار هم قرار بدهم و از آن يك پيتر كامل متعلق تمام زمان هاي زندگيش بسازم ...
    پيتر از من دعوت كرده است كه تعطيلات آخر هفته را با او به ديدن مادرش برويم ، او مي خواهد مرا به مادرش معرفي كند من هنوز نمي دانم پيتر مرا به چه عنواني مي خواهد به مادرش معرفي كند ، اما مطمئن هستم او مرا به عنوان " گرل فرند " به مادرش معرفي نخواهد كرد چون او مي داند كه ما شرقي ها از اين عنوان خوشمان نمي آيد.
    مي خواهم به رخت خواب بروم و خودم را به دست روياهاي شيرين و دلكشي بسپارم كه هرگز در خواب هاي گذشته نداشته ام اما دلم مي خواهد تا پايان دفترچه ام هزاران بار بنويسم ، پيتر ... پيتر ... پيتر ...




    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  4. #44
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض



    چهار روز است كه من فرصت نوشتن پيدا نكرده ام ، دفترچه خاطراتم حس مي كنم از اين كه فراموشت كرده ام شديدا ناراحتي و چهرهات را عبوس مي بينم ... تو حق داري تا روزي كه من تنها بودم ، شب ها با تو درد دل مي كردم ، حالا كه پيتر را دارم ، حتي براي يك لحظه مرا تنها نمي گذارد و شب ها به زور او را از اتاقم بيرون مي فرستم ، چون فكر مي كنم بر اثر كم خوابي هر دو ما مريض خواهيم شد ، ديگر فرصت نوشتن و درد دل كردن پيدا نمي كنم ، حالا هم ساعت از دو نيمه شب گذشته است و خودت مي داني كه هنوز نامه برادر و پدر عزيزم را كه صبح به دستم رسيده است نخوانده ام و حالا مي خواهم با تو اين نامه را بخوانم ، چون هنوز چيزهايي در زندگي من است كه نمي خواهم دروازه اش را به روي پيتر باز كنم ، شايد مرا سرزنش كني كه عاشق صادقي نيستم ، اما باور كن هزار بار خواسته ام همه چيزهاي پنهاني ام را با پيتر در ميان بگذارم اما نمي توانم ... از يك چيزي دلم شور مي زند ، هر وقت كه مي روم ماجراي مسعود را براي پيتر بگويم نفسم بند مي آيد . قلبم به شدت مي گيرد و حتي سرم را يك روز بر سينه پيتر گذاشتم و از شدت اندوه و ناراحتي گريه مفصلي كردم و هرچه پيتر كنجكاوي كرد تا دليل اندوه و گريه مرا بداند كمتر موفق شد ... من نمي خواهم مردي كه از خوي و خصلت مردم وطنش بريده و به عشق دختري بيگانه پيوسته است در نخستين منزل عشق سر بخورد ! ...
    هنوز ما زمان زيادي در پيش داريم ...
    خوب نلمه منصور را باز مي كنم :
    با اين كه هنوز جواب نامه قبلي من نرسيده است امروز با استفاده از يك فرصت خوب كه پيش آمده بود بوسيله يكي از رفقايم كه آژانس مسافرتي دارد ، بليت رفت و برگشت تو را در نوروز تهيه كردم . تو درست بيست و چهار ساعت قبل از سال تحويل پيش ما خواهي بود و هنگام سال تحويل همه ما بر سر سفره هفت سين و در حضور پدر بزرگوارمان دعاي سال نو را خواهيم خواند ، مثل هميشه پدر به صورتمان گلاب خواهد پاشيد و مادر به هر كدام از ما يك تخم مرغ رنگ كرده و پخته ، خواهد داد ، من مطمئن هستم تو از شنيدن اين مژده خوشحال خواهي شد ، ديگر چيزي ندارم كه برايت بنويسم پدر هم به ضميمه نامه چند خطي برايت نوشته است . مسعود پسر عمويت هم مي گفت كه نامه مفصلي برليت نوشته و منتظر جواب است ، مادر مي گويد براي شهرزاد بنويسيد كه هر شب سر نماز بريش دعا مي كنم ... اگر آقاي مارتين را ديدي سلام برسان .
    برادرت منصور
    خوب اجازه بده نامه باباي عزيزم را هم بخوانيم :
    دخترم ، برگ گلم ، چند وقتي است كه پدرت را فراموش كرده اي ، اما من مطمئنم كه فراموشي هاي من و تو ، فراموشي ظاهريست نه باطني ، من و تو هر لحظه و هر ثانيه در كنار هم هستيم و در قلب هم زندگي مي كنيم ،گاهي در خلوت خودم حس مي كنم دخترم مثل هميشه در كنارم نشسته و من آرام آرام موهاي بلندش را نوازش مي كنم ، گاهي خودم را در اتاقت حس مي كنم ، مي بينم كه چطور اين طرف و آن طرف مي روي ، مثل هميشه وسواس نظافت داري ، و گاهي مقابل عكس پدرت مي ايستي ، لبخند مي زني ، چشمكي مي پراني و مي گويي پدر ناز نازي باور كن دخترت تو را دوست دارد ... نمي داني تو با اين كارت چقدر دل فرسوده پدرت را خوشحال مي كني ،... چند روزي است نگران تو هستم .. شايد هم اين نگراني بي دليل باشد ،شايد باز هم دل پير من هواي رنج و عذاب تازه اي به سرش زده و براي خودش دارد بهانه مي تراشد ، به هر حال هرچه بخواهد مي شود و از سرنوشت گريزي نيست ، برادرت امروز به من مژده سفرت به تهران را داد ، مي دانم كه براي تو اين سفر شايد چندان خوش آيند نباشد اما براي من مژده خوبي بود ، برايت دعا مي كنم و دلم مي خواهد صبوري را از پدرت به ارث برده باشي...
    پدر شهرزاد
    خداي من پدرم ، چه مي خواهد بگويد . . . او مرا در اتاقم ميبيند ، او از پس روشنايي هاي دلش هر كاري مي كنم مي بيند ؟!.او از چه چيزي به خاطر من رنج مي كشد ؟... ... او نوشته است چند روزيست نگران تو هستم ... چرا چند روزيست كه نگران من است ، آيا او در آيينه دلش تصوير عشق من و پيتر را ديده است ! مگر نه آن كه پدرم وقتي چشم هايش را مي بندد در دل تاريكي ها همه چيز را به روشني مي بيند ؟.. از جا بلند مي شوم در برابر تصوير پدرم مي ايستم ... انگار كه چشمان پدرم ، گرم و زنده از درون تصوير به من مي نگرد ...

    پدر جان من كار بدي مرتكب نشده ام . . من هرگز نگذاشته ام كه مردي به خاطر يك لحظه زودگذر در حريم دلم قدم بگذارد ، و عطر تن مرا ببويد ... پيتر ديگر از ما شده است ... پيتر خود ماست ... تو مي بيني او چقدر شيفته و ديوانه من است ... من اطمينان دارم كه ديگر هيچ چيز ناپاكي در فضاي عشق من و او نيست ما همان طور كه تو معتقدي نا پاكي ها و ميكروب ها را با آتش تند عشق سوزانديم و نابود كرديم ...


    `پايان بخش سيزده


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  5. #45
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض



    بخش چهارده



    امروز ، صبح پيتر مرا تا در دانشكده مان رسانيد ، و بعد مرا بوسيد و رفت . قبل از رفتن يادآوري كرد كه ساعت دو بعد از ظهر حتما در خوابگاه باشم تا با هم به " لوبك " پيش مادرش برويم ... وقتي پيتر رفت ناگهان نفس هاي تند مرد ديگري را پشت گردنم احساس كردم . برگشتم و كرت را ديدم او مثل هميشه با آن گردن كوتاه و پيشاني كوچك و بيني لهيده شده مرا با آن نگاه چندش آورش تماشا مي كرد ، و بعد هم با لحن كنايه آميزي گفت :
    - بوي فرند جدبده ... ؟
    من با نفرت به او نگاه كردم و به راه افتادم و خودم را به كلاس رساندم ، هنوز بچه ها نيامده بودند ، من از پنجره كلاسم به روي نمايشگاه گل ( پلانتن اوندبلومن )خم شدم ... اگرچه زمستان نمايشگاه را در پنجه يخ زده اش مي فشرد باز هم تماشايي به نظر مي رسيد ، اما تمام حواس و فكر من متوجه سفري بود كه به خانه پيتر در پيش داشتم ، آيا مادرش از من خوشش خواهد آمد ؟ آيا مرا به گرمي خواهد پذيرفت يا اين كه پسرش را از خوي و خصال مادري جدا كرده ام ، مرا سرزنش خواهد كرد ؟..
    حس مي كنم ديگر نمي توانم مثل گذشته ها درس بخوانم ، مساله جديدي در زندگي من پيدا شده است كه هر لحظه ، مثل مار افسانه اي هزاران فرزند مي زايد ... سفر كوتاه من به خانه پيتر مرا به ياد سفر بزرگم به تهران مي اندازد ... در آن جا چه حوادثي در كمين من است .. با اتحاد برادرم و پسر عميم مسعود چگونه روبرو خواهم شد ؟با عشق شورانگيز و هزياني پسرعمويم چه خواهم كرد ، پدرم چه خواهد گفت ؟... من هنوز از ماجراي سفرم به تهران به " پيتر " چيزي نگفته ام ، نمي دانم او چه عكس العملي نشان خواهد داد ؟ آيا از من نمي خواهد كه او را با خودم به تهران ببرم ؟.. از تصورات حوادث مبهم و ناشناخته آينده دلم به درد آمد ، درست در لحظه اي كه استاد وارد كلاس شد ، من از كلاس بيرون دويدم ، خود را به خيابان رسانيدم ، جلو اولين تاكسي را گرفتم و گفتم : " اشتات پارك " ... در كنار پارك از تاكسي پياده شدم از يك فروشگاه كوچك كمي خمير گرفتم ، و بعد با عجله به طرف منزل گاه قوها به راه افتادم ، من اغلب روزها كه به اشتات پار مي آمدم سري هم به قوها مي زدم و مدتي با آن ها بازي مي كردم ، برايشان خمير به داخل آل مي انداختم ، و حتي اين اواخر حس مي كردم آن ها بهترين دوستان آلماني من هستند ، وقتي به آن ها رسيدم انگار كه منتظر بودند . سر و صداي مختصري كردند و از گوشه و كنار ، با آن ناز و لوندي ، مخصوص به خودشان به طرفم به راه افتادند ... آن ها مثل قايق هاي كوچك و سفيد اشراف زادگان هامبورگ ، براق ، لطيف و بر روي آب سبكبال بودند و مرا از واقعيت هاي تلخ زندگي به رويا مي كشاندند ...همان طور كه براي قو هاي سفيد اشتات پارك خمير مي ريختم از خودم مي پرسيدم سرنوشت مبهم من و پيتر به كجا خواهد رسيد ؟ ... هنوز پيتر به من نگفته بود كه براي هميشه مال من خواهد بود ، اما من دلم مي خواهد با محكم ترين زنجير ها خودم را بري هميشه به پاي پيتر ببندم ... من كه روزهاي اول اقامت در آلمان آرزوي بازگشت به وطنم را داشتم حالا از مژده سفر به تهران عميقا آزرده و دلتنگ بودم ، پيتر بدون من چه خواهد كرد ؟ آيا دوباره دختران هموطنش او را دوره نخواهند كرد ؟ ..از تصور اين موضوع قلبم در هم فشرده شد و بعد هم خودم را مسخره كردم ... آه دختر ، هنوز دو ماه به اين سفر مانده است ، و تو حالا نگران دو ماه ديگر هستي ! .. پس آن توكل و اين صبوري كه پدرت در تو پرورش داده است كجا رفته ؟.. به قو ها نگاه كردم كه حالا سير و مست از غذايي كه خورده بودند ، خودشان را ناز كشان دور از دسترس من قرار داده و از سر شوق و عشق ، نوك در نوك هم انداخته بودند ...
    تصوير عاشقانه قوهاي سپيد مرا دوباره به هيجان آورد ، در دلم آرزو كردم ايكاش من و پيتر هم مثل اين قوهاي سپيد به درياچه خلوتي مهاجرت مي كرديم و دور از دسترس هر حادثه اي منقار در منقار هم سال ها زندگي مي كرديم و بعد هم در آب ها ، همان طور كه قوها مي ميرند شاعرانه مي مرديم ...
    به ساعتم نگاه كردم ، ساعت يك و نيم بعد از ظهر بود ، براي قو ها بوسه اي فرستادم و بعد به سرعت خودم را از ميان درختان سرمازده پارك به خيابان كشاندم ، سوار تاكسي شدم و گفتم :
    گراندوك ...
    راننده پرسيد خوابگاه دانشجويان ...؟
    من زير لب گفتم خوابگاه من و پيتر..

    ***

    نيم ساعت پيش پيتر ،از اتاق خواب من در خانه مادرش رفت و مرا هيجان زده بر جا گذاشت ، اما بگذار من از ابتداي سفرم همه چيز را برايت نقل كنم ، حالا ساعت سه بعد از نيمه شب است ، و تمام پيكر من از التهابي عميق مي لرزد ، هرگز جسم من تا اين اندازه بر روحم مسلط نبوده ، هرگز اين قدر مرا در فشار نگذاشته و خواسته هاي خود را بر من تحميل نكرده است . جسم من در پنجه هاي محكم پيتر مثل يك گنجشك سرما زده مي لرزيد و طلب گرما مي كرد ، اما من نمي گذاشتم پرچم تسليم بالا برود . من هرگز در باره خواسته ها و طلب هاي جسماني خود با هيچ كس حرفي نزده ام ، به اعتقاد من بكارت حقيقي در روح انسان است نه در جسمش و من هرگز حاضر نبوده ام روحم را با كلمات پست و حقير در برابر انسان هاي ديگر برهنه كنم ... حالا هم شرمم مي آيد كه حتي اين حرف ها را با تو دفترچه خوبم در ميان بگذارم ...
    راستش من روز شلوغي داشته ام ما ساعت دو بعد از ظهر( يعني من و پيتر ) سوار بر اتومبيل پيتر از هامبورگ به سوي " لوبك " حركت كرديم ؛ بعد از ماه ها زندگي در خوابگاه " گراندوك " اين اولين بار بود كه من از خوابگاه جدا مي شدم ، و جلو چشمان متعجب و كنجكاو دانشجويان ، با يك دانشجوي ديگر به " وي كند " يا تعطيلات آخر هفته مي رفتم ، بچه ها باورشان نمي شد كه من كنج خلوت خودم را باتفريحات معمولي آن ها عوض كنم اگر چه من مطمئن بودم سفري كه در پيش داشتم با سفرهاي " وي كند " آن ها تفاوت داشت ، پري دختر هموطنم پشت در اتاقش ايستاده بود و پيتر را كه چمدان به دست به طرف اتومبيل مي رفت تماشا مي كرد دلم به حال پري سوخت ، دلم مي خواست او را در آغوش مي كشيدم ، ناز مي كردم و مي بوسيدم و از او معذرت مي خواستم اگر چه فكر مي كنم او چندان هم از اين واقعه ناراحت نيست چون قرار است با عبدالحميد دانشجوي اهل ليبي به سوييس برود ،جلو در اتاق مونيكا ايستادم و به در زدم :
    مونيكا مي خواهم با تو خداحافظي كنم .
    صداي خفه مونيكا را شنيدم كه مي گفت :
    ...
    _ شري ، بيا تو ... من نمي توانم از جا بلند بشم ...
    خداي من مونيكا با چشمان كبود شده روي بسترش افتاده بود !
    ...


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  6. #46
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض



    جلو رفتم خودم را روي بسترش انداختم و سر او را محكم در سينه فشردم :
    _ مونيكا ... خواهش مي كنم - خواهش مي كنم تمومش كن ...
    به گريه افتاد و گفت :
    -نميتونم شري ... نمي تونم ... هميشه همين طوره ... ولي خوب مي شم و دوباره بازي از نو شروع ميشه ...
    صداي پيتر را شنيدم كه مرا به نام مي خواند ... نمي خواستم او مونيكا را در اين وضع دلخراش ببيند ، مونيكا همچنان سرش را در ميان دست هايش مي فشرد و گريه مي كرد ، براي يك لحظه تصوير او را ضعيف تر و رنجورتر از هميشه ديدم ... مونيكا آشكارا لاغر و پريده رنگ شده بود ... يك جور خاصي بيمار و نالان بود .
    گفتم :
    _ مونيكا نمي خواهم پيتر تو را اين طوري ببينه ، من مي رم ولي برات دعا مي كنم .
    مونيكا پتو را بر سرش كشيد و من از اتاقش بيرون آمدم .
    بيتر بيرون ايستاده بود ، لبخندي زد و گفت :
    _ كجا بودي عزيزم داشتم نگران مي شدم ...
    در قلبم چيزي لرزيد ... انگار پيتر يك جوان عاشق ايراني بود كه دم از دلواپسي مي زد ... نمي دانستم اين لغت را چطور برايش ترجمه كنم ... گفتم :
    _ پيتر... تو بايد بگويي " دلواپس " شده بودم ، كلمه " نگران " براي بيان اين جور احساسات كلمه ضعيفيه ...
    پيتر ، مثل هميشه با حظ و لذت مخصوصي مرا تماشا مي كرد و بعد پرسيد :
    _ دلواپس يعني چي ؟
    يعني اين كه تو چون منو گم كرده بودي دلت "واپس " رفته بود ... چه جور بگم كه تو بفهمي . يعني دلت براي چند دقيقه از حركت ايستاد ، يعني مردي و زنده شدي ؟.
    پيتر بازوي بلندش را دور شانه من پيچيد ، مرا به خود فشرد و گفت :
    _ شري ... من به جوان هاي هموطن تو حسوديم ميشه ، اگر آن ها اين طوري عميق از عشق خودشون با تو حرف بزنن من چه بايد بكنم ؟
    من سرم را به موهاي طلايي پيتر رسانيدم و گفتم :
    _ عزيزم ... تو فقط به من نگاه كن ... من در آب هاي نيلي درياي چشمت خيلي حرف ها مي خونم ،
    خيلي حرف ها كه در سكوت نوشته ميشه ...

    در تمام طول راه پيتر با من حرف مي زد ، و من بيشتر از آن چه به جاده ها و خانه هاي سپيد پوش برفي كه مثل كارت پستال ها شسته و براق و قشنگ به نظر مي رسيدند نگاه كنم ، به " پيتر " و بخار كم رنگي كه از دهان قشنگش بيرون مي زد نگاه مي كردم . چهره پيتر ديگر از آن حالت جسورانه و آن خشم ورزشي اثري نداشت ، چهره اش نجيبانه ، آرام و بسيار شاعرانه به نظر مي رسيد ، اندكي لاغر شده بود و پوستش رنگي مهتاب گونه داشت و اين ها بيشتر به تيپ شاعرانه او حالت مي داد ، گاهي پيتر دستم را مي گرفت ، و همان طور كه با يك دست اتومبيل را پيش مي برد ، دستم را به دهان مي برد و مي بوييد و مي بوسيد بيرون از اتومبيل در فضاي سپيد پوش برفي سرما بيداد مي كرد ، جاده اسفالته ، مانند ماري خاكستري در ميان برف مي لغزيد ، بعضي ها ، هنوز كاج هاي عيد نوئل را جلو خانه هايشان زير برف نشانده بودند . در اروپا برخلاف كشور ما ، كه روستاها و مزارع اطرافشان پر از عابر و كارگر و بچه و زارع است ؛ اين جا ، كمتر انساني در فضاي روستا به چشم مي آيد ، فقط گاه گاهي غرش تراكتوري به گوش مي خورد ، كه حكايت از حظور آدمي در اتاقك مخصوصش دارد ؛ پيتر با دقت مخصوصي در باره مناظري كه مي ديديم ، روستاهايي كه برسر راهمان قرار داشت و كليساهاي قشنگي كه در قلب هر روستايي با يك صليب مشخص شده ، توضيح مي داد و من ناگهان از او پرسيدم :
    _ پيتر ، تو ميانه ات با خدا چطور است ؟
    پيتر لحظه اي به چشمان من نگاه كرد و بعد همان طور كه نگاه سبزش روي سپيدي هاي برف مي دويد گفت :
    _ زماني خدا را آن بالا مي ديدم ، اما از وقتي عاشق تو شده ام خدا را اين جا ، در قلبم ، مي بينم .
    با خوشحالي و رضايت عميقي به او نگاه كردم و در دلم گفت اگر پدرم چنين تشبيهي را از زبان اين جوان آلماني بشنود ، چقدر خوشحال مي شود ... من به طور مداوم حس مي كنم كه پيتر ، هر لحظه لز لحظه پيش عاشق تر و كامل تر مي شود ، هيچ وقت در عمرم نديدم كه انساني اين طور به سرعت سير داشته باشد پدرم مي گفت شهرزاد ... در طريق عشق ، بعضي ها مثل مورچه حركت مي كنند ، بعضي ها مثل پرنده ها ، اما دلم مي خواهد تو مثل نور حركت كني ... و حالا من پيتر را مي بينم كه منزلگاه هاي عشق را با سرعت سير نور طي مي كند ، از تصور اين حالت به هيجان مي آيم ، ناگهان سرش را در ميان دست هايم حلقه مي كنم و او را مي بوسم و پيتر ، به نرمي سرش را از ميان حلقه بازوانم بيرون مي كشد تا جاده را ببيند ...اما هيچ گونه اعتراض نمي كند...
    سفر ما به " لوبك " سه ساعت طول كشيد ، بعد ما وارد خياباني شديم كه تمام عماراتش كوتاه و يك قد و يك طبقه بود ... انگار كه نيروي مرموزي از رشد طولي شهر جلو گرفته بود ، تمام خانه ها و رستوران ها سپيد ، با پنجره هايي كوتاه و سيمايي نجيبانه و دخترانه و يك طبقه بودند ، من بي اختيار به پيتر گفتم :
    _ انگار ما وارد شهر اسباب بازي شده ايم ... وقتي كوچك بودم دلم مي خواست در چنين شهري زندگي مي كردم ...
    پيتر كه از تماشاي شهر خودش به هيجان آمده بود ، گفت :
    _ خوب ما درست سه دقيقه ديگر پسش مادرم هستيم ... خيلي دلم مي خواهد كه تو مادرمو بپسندي ... اما اگر ديدي كه خوشت نميآد ، مي تونيم بريم در يكي از اين مهمان خانه ها اتاقي بگيريم ...
    _ تو هم دعا كن مادرت از من خوشش بياد ...
    در دو سه دقيقه اي كه به ملاقات با مادر پيتر مانده بود در حالت مخصوصي بودم ، ناگهان هزار و يك وهم و خيال به من حجوم آوردند ، اگر مادر پيتر از من خوشش نيايد ؟ نمي دانم چرا او را از همان لحظه، مادر شوهر خودم به حساب مي آوردم ... عروس هاي ايراني هميشه سعي مي كنند نظر مادر شوهر را به خود جلب كنند اما هميشه هم شكست مي خورند ، چون مادر شوهر ايراني حسود تر از آن است كه بگذارد زن ديگري پسرش را ضبط كند .
    ... اما ماريانه ، ايراني نيست ، او يك زن آلماني است ، زني كه بر خلاف بسياري از هموطنانش بعد از اين كه شوهرش در جنگ شهيد شد هرگز به روي مرد ديگري نخنديد و همه هستي خود را به پاي پسرش ريخت كه يادگار عشق و جواني اش بود .
    اتومبيل پيتر در برابر پله كان سفيد يكي از آن خانه هاي كوچك يك طبقه متوقف شد ، پتر با خوشحالي كودكانه اي درست مثل پسربچه هايي كه خودشان را براي مادرشان لوس مي كنند ، بوق اتومبيل را چند بار پياپي به صدا در اورد ... و بعد از اتومبيل بيرون پريد ، در را براي من باز كرد ؛ از آسمان دانه هاي برف به نرمي فرود مي آمد و سفر شاعرانه ما را تكميل مي كرد ، من با التهاب مخصوصي به خانه نگاه مي كردم . و منتظر باز شدن در و ظاهر شدن ماريانه بودم ، پيتر كه مشغول خارج كردن چمدان ها از صندوق عقب اتومبيل بود ناگهان گفت :
    _ نگران نباش همين الان پيداش ميشه ...
    و بلاخره در گشوده شد ، زني با اندامي متوسط ، چهره چروكيده ، موهاي سپيد نقره اي در پيراهن مشكي و لبخندي آرام ظاهر شد ، پيتر جلو دويد ، مادرش را بغل زد ، او را بوسيد ، و همان طور كه مادرش را بغل گرفته و از زمين بلند كرده بود گفت :
    _ مامان ... اين هم شهرزاد قصه گوي من ... خوب نگاش كن ماما ، مي خواهم هنر زيبايي شناسي ماما را هم امتحان كنم ... به او چند امتياز ميدي ؟
    ماريانه مثل كودكي كه در بغل پدرش جا گرفته باشد دست و پايي زد و گفت :
    _ پيتر خواهش مي كنم .
    _ تا نگي چند امتياز به " شري " مي دي تو را زمين نمي گذارم ...
    ماريانه با نگاهي كه از فرط صداقت و معصوميت به نگاه كودكان شبيه بود مرا لحظه اي برانداز كرد ، من لبخندي دوستانه به او زدم و او گفت :
    _ از صد امتياز ، نود و نه امتياز . يك امتياز به خاطر اين كه بعدا بتوانم چيزي براي اضافه كردن داشته باشم ، پيش خودم نگه مي دارم ...
    پيتر ، مادر را به زمين گذاشت ، من از پله ها بالا دويدم و به طرف مادر پيتر رفتم ، براي يك لحظه احساس كردم زني كه جلو من ايستاده مادر خودم هست با هيجان و اشتياق مخصوصي ماريانه را بغل زدم ، او را بوسيدم و گفتم :



    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  7. #47
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض

    خانم ماريانه ، اجازه ميدين من شما را ماما صدا بزنم ؟
    ماريانه ، همان طور كه مرا نگاه مي كرد گفت :
    _ خيلي خوشحال مي شم ... حالا زودتر بايد بريم تو ساختمون چون ممكنه سرما بخورين ... شنيدم مملكت شما گرمه ...
    نه خيلي گرم ... ما در تهران برف هم داريم ...
    آه پس كه اين طور ... من يكي از قالي هاي مملكت شما را در خانه دارم ، بايد ببينين...
    _ بسيار خوب ...
    پيتر كه مشغول انتقال چمدان ها به داخل عمارت بود با صداي بلند از مادرش پرسيد :
    _ ماما اتاق خودم آمادس ؟..
    _ بله عزيزم ...
    ماريانه به من نگاهي مادرانه انداخت و گفت :
    _ او شما را خيلي دوست داره ... هيچ وقت اونو اينقدر خوشحال نديده بودم .
    و بعد به آرامي خم شد ، مرا بوسيد و گفت :

    _ متشكرم ...
    من آن قدر به هيجان آمده بودم كه نمي دانستم چه بايد بكنم چه بايد بگويم ... حتي دقيقا نمي توانستم موقعيت خودم را بفهمم .
    ماريانه زني فوق العاده مهربان بود ، كمتر حرف مي زد ، و بيشتر به انسان نگاه مي كرد ، اما وقتي حرف مي زد چهره اش آن قدر مهربان و صميمي مي شد كه انگار سال هاست كه او را مي شناسم ... در داخل اتاق ، در كنار آباژوري كه در سمت چپ پنجره گذاشته شده بود ، عكسي در داخل قاب به چشم مي خورد كه نشانه هاي زيادي از پيتر با خود داشت ، ماريانه با صداي آرام و شمرده اي گفت : _ خوب تشخيص داده ايد ، پدر و پسر كاملا شبيه به يكديگر بودند ...
    من از جا بلند شدم ، به طرف عكس رفتم ... ماريانه راست مي گفت ، مرد جوان ، در لباس افسري ارتش آلمان كاملا شبيه پيتر بود ، مخصوصا چشمانش ... چشمان پيتر هميشه غم و گنگي مخصوص دريا را داشت ، و حالا چشمان پدر او نيز همين حالت را نمايش مي داد . چانه نسبتا گرد ، پيشاني بلند ، و دماغ كشيده خوش تراش و گونه هاي برجسته ...
    خدايا چطور ممكن است دو نفر اين قدر شبيه به هم باشند ، حالا مي فهميدم چرا ماريانه بعد از مرگ شوهرش حاضر به ازدواج مجدد نشده چون او هر وقت به پيتر نگاه مي كرده ، شوهرش را در چهره فرزند مي ديده است ... ماريانه مثل اين كه افكار مرا خوانده بود ... جلو آمد و گفت :
    _ او مرد وطن پرستي بود ... به ايده آل هايش عشق مي ورزيد ، و مرا خيلي دوست داشت ،من مطمئن هستم كه پيتر در عاشقي به پدرش رفته ، او خيلي شما را دوست داره ...
    من كه با اشتياق خاصي به دهان ماريانه چشم دوخته بودم گفتم :
    _ متشكرم ...
    ماريانه ادامه داد :
    _ پيتر از زيبايي شما برايم حرف ها زده بود ، ولي فكر نمي كردم شما به اين خوشگلي باشين ، حتما شهرت خوشگلي شما در " لوبك " مي پيچه .
    " پيتر " كه كار نقل و انتقال چمدان ها را تمام كرده بود ، ناگهان با سر و صدا وارد اتاق شد و گفت :
    _ آه ، دو زن وقتي با هم متحد بشن دنيا را زير و رو مي كنن ... من بايد بين شما اختلاف بياندازم !
    ماريانه و من به هم نگاه كرديم و خنديديم ... پيتر گفت :
    _ مادر امشب بايد غذاي ملي خودمان را براي شري آماده كني ... " تارت " ...
    ماريانه به من نگاه كرد و گفت :
    _ ولي خارجي ها گوشت خام دوست ندارن ؟
    پيتر به من نگاه كرد چشمكي زد و گفت :
    _ مادر ، شري را مجبور مي كنم غذاي ملي ما را بخوره چون بعد ها من بايد هميشه غذاهاي ايروني " شري " را بخورم .
    هر بار كه پيتر جمله اي مي گفت كه اشتياق به آينده را نشان مي داد من به شدت منقلب مي شدم ، پيتر از آينده چنان حرف مي زد كه گويي براي او مسلم بود كه من و او زن و شوهر جاوداني خواهيم بود ، در حالي كه هرگز اين موضوع را رسما با من در ميان نمي گذاشت ،تا من از مشكلات فراواني كه بر سر راهمان چون غول هاي مهيب در كمين نشسته بودند برايش بگويم ...
    اقامت من در خانه ماريانه ، هر لحظه بار صميميت بيشتري برمي داشت ، حس مي كردم به سرعت در قلب گرم اين كانون كوچك فرو مي روم . آن ها نجيب ترين و صميمي ترين مردم بودند غ پيتر در پيش روي مادرش هيچ امتناعي از ابراز عشق نداشت و مادرش اغلب با رضايت حركات او را تعقيب مي كرد و گاهي به روي من لبخند مي زد ، شام را در محيطي دلچسب و دوست داشتني صرف كرديم شومينه خانه ماريانه به طرز دلپذيري قشنگ و گرم بود و فضا را از آنچه بود ، شاعرانه تر مي كرد ، پذيرايي خانم ماريانه انتهايي نداشت ، موسيقي ملايمي در فضاي خانه مترنم بود ، همه چيز تميز ، آراسته و مطبوع به نظر مي رسيد ، و من و پيتر پنجه در پنجه هم گاهي به رفت و آمد هاي خانم ماريانه ، و گاهي در چشمان هم خيره مي شديم ف بعد از صرف شام كه غذاي آلماني " تارت " كامل كننده اش بود و من هم با اشتهاي كامل آن را خوردم ، با پيتر به دانسينگ رفتيم و هنگامي كه به خانه بر گشتيم ماريانه در خواب بود اما برايمان يادداشتي گذاشته بود .
    شري و پيتر ، فرزندان خوشگلم ... اميدوارم كه در لوبك به شما خوش گذشته باشد ، اتاق شهرزاد براي خواب اماده است ، پيبتر تو هم در اتاق پذيرايي مي خوابي ، كاناپه به صورت تختخواب در مي آيد ... صبحانه را راس ساعت نه صبح مي خوريم ... فردا ظهر خاله و دختر و پسرش و يكي دو تا از همسايگان را دعوت كرده ام ، اميدوارم شما نهار را با ما بخوريد ... هر دو شما را مي بوسم و شب به خير مي گويم .
    ماريانه مادر شما ...
    من و پيتر به هم نگاه كرديم ، من ناگهان از نگاه پيتر خجالت كشيدم ، به طرف اتاقم دويدم و خودم را به بستر انداختم ... چند لحظه بعد دست گرم پيتر در داخل مويم دويد ، و بعد با همه التهاب مرا در آغوش فشرد ، چقدر خوب بود ، چقدر زيبا بود ، چقدر لحظه هايمان از هيجان و اشتياق پر بود ، حس مي كردم بر لب هايم شكوفه هاي سپيد احساس مي دويد ، حس مي كردم مي خواستم قشنگترين پيام هاي زندگي را با گرم ترين بوسه ها در گوش پيتر بخوانم ... حس مي كردم پرنده اي شده ام و در موسم گل افشاني ها ، در عطر باغ هاي بهار و در رنگ هاي جادويي پاييز براي پيتر مي خوانم و او را به دنيايي از رويهاي شيرين فرو مي برم .
    در يك لحظه همه جاده ها ، همه راه ها ، همه شاخه ها در چشمانم مي شكست ، و من به سرعت در بستر رگ هاي پرخون و جوان پيتر رها مي شدم .. تنم مي لرزيد .. دندان هايم به هم مي خورد . پيتر نيز از داغي مي سوخت ، مثل اين كه تب داشت ، لب هايمان يك لحظه از هم جدا نمي شد ، و دست هايمان چنان همديگر را مي فشردند كه گويي نيرويي سهمگين مي خواست ما را براي ابد از هم جدا كند و ما با همه قدرت به هم پيوسته بوديم ...( طفلك دلش خبر داشت ...) من ناله كنان گفتم :
    _ پيتر ...
    پيتر ناگهان مرارها كرد ... انگار كه مرا به ميان دره اي ژرف و بي پايان رها كرده باشند و بعد با صداي گرفته گفت :
    _ نه ... نه ... بگذار همه چيز به رسم شما انجام بشه ... و بعد از اتاقم گريخت ...

    وقتي او رفت انگار من هم به عمق آن دره ژرف و در ميان بركه اي از آب هاي زلال رسيدم ... نمي دانم چه مدت طول كشيد كه من به خودم آمدم ... يك نوع خلوص روستايي صبح هاي بهاري در من مي تابيد ، من رضايت عميقي احساس مي كردم ...
    عشق ما بر شور و فشار شهوت انساني پيروز شده بود ....
    " پيتر " بيشتر از آن چه فكر مي كردم خودش را به زندگي من بسته بود ... او مي خواست مرا با رسوم سرزمين خودم ، داشته باشد... او مرا كامل مي خواست چون خودش بعد از ماه ها كشمكش به تكامل رسيده بود ...

    حالا كه ساعت از سه بعد از نيمه شب گذشته است من آرام شده ام ، نوشتن خاطراتم را تمام مي كنم بعد به كنار پنجره خواهم رفت تا باله قشنگ دانه هاي برف را در فضاي آسمان لوبك تماشا كنم و وقتي خوب خسته شدم ، به عكس پيتر كه روي ميز توالت به من نگاه مي كند و لبخند مي زند شب به خير مي گويم و مي خوابم ...




    پايان بخش چهارده ..


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  8. #48
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض



    سفر كوتاه مدت ما با كوله باري از خاطرات قشنگ و طلايي پايان گرفت ، بعد از ظهر امروز من و پيتر با " ماريانه " در فضاي قشنگي خداحافظي كرديم ، آسمان ديگر نمي باريد اما هوا دلتنگ بود ، من ماريانه را بغل زدم و گفتم :
    _ ماما ، متشكرم ، من هيچ وقت فراموشت نمي كنم .
    ماريانه موهاي سرم را نوازش كرد و گفت :
    _ تنها آرزويم قبل از مرگ اينه كه عروسي تو و پيتر را ببينم .
    من ناگهان منقلب شدم ، نمي دانم چرا شايد دلم براي ماريانه و آرزوي قشنگش سوخت ، اشك بي امان از چشمانم فرو ريخت ... ماريانه در سكوت مرا باز هم نوازش كرد ، در همين لحظه پيتر ، وارد اتاق شد و همين كه اين صحنه را ديد مرا از آغوش مادرش بيرون كشيد ، و سخت مرا به خود فشرد .
    _ شري ... شري ... تو نبايد گريه بكني ...
    بعد رو به مادرش كرد و گفت :
    _ مادر ... من واقعا خوشبختم ... هيچ وقت اين قدر خوشبخت نبودم ، هيچ وقت ... ( امان ، امان ، امان از چشم حسود فلك) حس مي كنم تمام دنياي بزرگ در شري جمع شده و من هر وقت شري را تماشا مي كنم ، هر وقت او را در آغوش مي گيرم انگار كه همه دنياي بزرگ را روي قلبم گذاشتم . ماريانه لبخندي زد و در حالي كه او هم نم اشك هايش را مي گرفت گفت :
    - اميدوارم خوشبخت بشي پسرم ...
    اما پيتر انگار كه مي خواست باز هم حرف بزند ، اين خصلت عشاق است كه دلشان مي خواهد از احساس متبلور و عميق خود كه آن ها را مدام از درون مي سوزاند با يك نفر حرف بزنند ، درست مثل چاه هاي نفت كه هميشه در انتظار روزي هستند كه از درون فوران كنند ... من خوب به خاطرم نيست كه " پيتر " درباره من به مادرش چه مي گفت اما اين جمله قشنگ او را هرگز فراموش نمي كنم كه گفت : _ مادر ... من از روزي كه شري را پيدا كردم ديگر هيچ آرزويي ندارم ...
    حالا كه به حرف ها و حركات پيتر فكر مي كنم معني اين جمله قشنگ او را خوب مي فهمم ... پيتر من همه هستي خود را در من يافته است . ديگر درست و حسابي درس نمي خواند ، به ميدان فوتبال نمي رود ، با دختران از اين دانسينگ به آن دانسينگ نمي غلتد ، او همه زندگي اش را در من گذاشته است ... گاه حس مي كنم حتي وقتي او شانه به شانه ام راه نمي رود ، چشمانش از دور مراقبم هست .. اما نه به خاطر آن كه جاسوسي مرا بكند بلكه به خاطر ان كه مرا ببيند و راه رفتن و حركات مرا تحسين كند .
    هنگامي كه اتومبيل ما وارد " تراورموند " شد چيزي به غروب نمانده بود ، بر فراز دريا ، خورشيد از پس ابر ها با چهره خونين خود سرك مي كشيد ، هيچ كس در ساحل نبود ، رستوران سفيد رنگ ساحل در سكوت به خواب زمستاني رفته بود ، پيتر اتومبيلش را رو به دريا پارك كرد و گفت :
    _ دلم مي خواهد غروب خورشيد را با هم تماشا كنيم .
    من سرم را روي سينه پيتر گذاشتم و گفتم :
    _ عزيزم من غروب خورشيد را در درياي چشمان تو تماشا مي كنم .
    او عاشقانه مرا بوسيد و بعد ناگهان مشت هايش را روي فرمان كوبيد ... من حيرت زده او را تماشا كردم و پيتر به طرف من برگشت ، و گفت :
    _ شري بگذار اعتراف بكنم ... من گاهي براي بيان احساس خودم به تو ، كامه و لغت كم مي آرم ... حس مي كنم اين كلمات معمولي براي آن چه مي خواهم به تو بگويم كافي نيس ... حس مي كنم بايد كلمات ديگه اي ، تو اين دنيا باشن كه بتونن عميق ترين و طوفاني ترين احساسات منو آروم كنن ...
    من دست پيتر را در مشت گرفتم و گفتم :
    _ من اين كلمات را به تو ياد ميدم ...
    پيتر خيره مرا نگاه كرد و گفت :
    كلمات مشرقي ؟...
    گفتم :
    _ بله ... كلمات مشرقي ، وقتي عشاق مشرقي براي بيان احساس خود از بيان كلمات معمولي عاجز مي مونن ،وقتي ديگه شعر و نثر قشنگ عاشقانه نمي تونه احساس طوفاني ان ها رو نشون بده آن وقت " قربون صدقه " ميرن !
    من اين كلمه را در ميان جمله آلماني خودم به زبان فارسي ادا كردم ، چون معادل آن را در زبان آلماني پيدا نكردم ، شايد نفص زبان من بود و " پيتر " حيرت زده اين كلمه را به فارسي تكرار كرد و بعد پرسيد :
    _ يعني چي ... چطوري ؟
    گفتم : پيتر خواهش مي كنم تو صاف و مستقيم بنشين تا من " قربون صدقت " برم ...
    پيتر مثل اين كه فكر مي كرد " قربون صدقه " بايد با ضربه دست و حركات بدني همراه باشد ، چون كمي حالت تدافعي به خودش گرفته بود ... اما من مدت ها بود دلم مي خواست " قربون صدقه پيتر برم دست هايم را روي شانه پيتر گذاشتمو با همه احساسم گفتم :
    _ پيتر ، پيتر ، فدات بشم ، فدات بشم ...


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  9. #49
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض

    ...و بعد ناگهان نمي دانم چطور شد كه اختيار از دست من خارج شد ، اين يك نمايشنامه نبود ،يك بازي نبود ، من تحت تاثير احساس خودم قرار گرفتم و با صداي بلند گريستم ... و در آن حال با تمام وجود قربان صدقه پيتر مي رفتم ، و پيتر با تمام قدرت احساس مرا مي بوسيد و سعي مي كرد مرا آرام كند ...
    در تمام طول راه بازگشت ، ديگر ما ساكت و غمزده بوديم ، هيچ كدام حرفي نمي زديم ، اما حس مي كرديم كه هر دو سبك و آرام شده ايم ... خداوند راه هاي متفاوتي براي همبستگي انسان ها دارد اما ما عجيب ترين راه را انتخاب كرده بوديم ، راهي كه هر دو ما را به جسم واحدي تبديل كرده بود ... حالا هر دو ما حس مي كرديم كه يك نفريم ... ما به موجود واحدي تبديل شده بوديم ... گاه گاهي در طول راه فقط دست هاي هم را دزدانه مي فشرديم ... من سرم را روي لبه صندلي اتومبيل تكيه داده و چشمان را بسته بودم تا همه چيز ، همانطور كه در ان لحظه عجيب بود ، حفظ كنم ، و پيتر همين را با سكوت خودش انجام مي داد .
    وقتي به خوابگاه وارد شديم ، هر كدام مستقيما به اتاق خودمان رفتيم ... حتي يك كلام هم براي خداحافظي به زبان نرانديم ...
    حالا من ، خسته از كشش هاي عاشقانه روز ، روي بسترم افتاده ام ، و خاطراتم را مي نويسم ... هيچ چيز غير از عشق شورانگيزي كه به اين پسر آلماني پيدا كرده ام در من نمي زند ، او چندين ماه جنگيد ، مبارزه كرد ، با خودش و در درون خودش به يك جنگ بزرگ دست زد ، خودش را از صافي ها گذراند و امروز " عشق " از او يك مشرقي عاشق ساخته است ... يك عاشق كامل كه هر لحظه به تكامل حقيقي نزديكتر مي شود ، حالا ديگر او پيتر نيست ، براي من ، او يك محمود ، يك علي ، يك پرويز ، است ... عشق در كارگاه خودش از هر گل خامي يك كوزه پخته مي سازد ...
    · * * *
    روزهاي قشنگ عشق ما پي در پي مي گذرند ، ما در لحظاتي كه فقط مال هم هستيم در هم صادقانه مي جوشيم ... در نگاه هم هزار شعر و غزل مي خوانيم ، وقتي دست هاي هم را مي گيريم به سفرهاي دور و دراز به كوه قاف ، سرزمين سيمرغ ، و به سب هاي جادو زده خيال دست مي زنيم ، از پس هر نگاهي يك ماجراي عاشقانه مي سازيم ، از پشت هر خطايي يك ضيافت آشتي برپا مي كنيم ، در تشنگي هاي عاشقانه مي سوزيم و لب به آب نمي زنيم ، از پس شعاع خورشيد به چهره هم زل مي زنيم ، و در مهتاب روحمان را برهنه به هم تقديم مي كنيم ...
    شب هاي ما ، وقتي از كلاس درس برميگرديم ، " شب هاي ايراني " است . شب هايي كه بوي عطر ، كندر و اسپند ميدهد ، شب هايي كه از قلب شبستان ها تا كوچه هاي خاك آلود و راز پرور شرق راه مي سپرد ، شب هاي ايراني ما با صفاي بهشتي و صداقت انساني مردمان مشرق زمين شروع مي شود و در اين شب ها ديگر نه جاي حرفي است نه جاي گله و حكايتي ... شب هايي كه وقتي شرقي ها در كنار هم نشستند و ساقي مجلس جام ها را به گردش درآورد ديگر كينه ها و كدورت ها از ريشه كنده مي شود ، و محبت دريا دريا از قلب ها به سوي هم سرازير مي گردد ، شب هايي كه بوي لاله و نسترن ، بوي گلاب و رنگ چلچراق دارد ... در " شب هاي ايراني ما " هيچ غريبه اي را راه نيست ، من و پيتر با هم در سكوت قشنگي كه آكنده از عطر عشق است مي نشينيم ، شمعي روشن مي كنيم ، من به سبك خاص ايراني ها، سفره مي چينم ، سبزي و نان و پنير ، در گوشه اي از سفره ، غذاي ايراني كه هر شب خودم براي پيتر اماده مي كنم در گوشه اي ديگر . يك تنگ قشنگ گردن باريك كه در جستجو از بازار هپي ها به دست آورده ايم پر از شراب مي كنم و در پرتو لرزان نور ماه در نشئه آهنگ هاي لطيف ايراني سر بر شانه هم مي گذاريم و به قول ان شاعر ايراني ، عقل مزاحم را از كار مي اندازيم تا با دل و احساسمان زندگي كنيم ...
    دفترچه عزيزم ، تو كه از روي ميز كارم هميشه ما را مي بيني مي تواني با صداقت گواهي كني كه آنچه بين ما مي گذرد شعله اي از صفاي روستا هاي دور ،سو زلالي از آب دريا ها و باران هاست ... من به شب هاي ايراني خود در قلب سرزميني كه بسيار از وطنم دور است افتخار مي كنم ، و شايد اين شب ها روزنه ايست كه من در دنياي بيرنگ ماشين ها و آسمان خراش ها انداخته باشم ... چرا كه مي بينم پيتر چگونه خود را در گرما به هاي زلال مشرق زمين شستشو مي دهد و عاشقانه با شعر و ساز و عطر مشرق درآميخته است ... از خود مي پرسم آيا مي توانيم با عشق شكوهمند و انساني خود شرق و غرب را با هم آشتي دهيم ، درخت دوستي بنشانيم و غبار غم و كينه از دل ها پاك كنيم ، .. آه اي شب هاي ايراني شما هر جادويي مي توانيد بكنيد ... هر جادويي ...
    امروز شنيده ام كه در خوابگاه ما شايع شده كه پيتر و شري با هم ازدواج كرده اند ، آن ها كه حسادتشان بر صفايشان مي چربد ، " چو " انداخته اند كه من پيتر را جادو كرده ام ، و حتي يك نفر قسم خورده است كه مرا در حال چال كردن يك كله مرده در كف اتاق پيتر ، ديده است ، اما ، من و پيتر چنان در خود فرو رفته ايم كه برايمان هيچ شايعه و حرفي جز عشق مهم نيست ، حتي مونيكا ديگر كمتر با من حرف مي زند و بيشتر با برگيت پچ پچ مي كند و تا من از راه مي رسم آن ها مثل اين كه يك جزامي را ديده باشند پراكنده مي شوند ... وقتي من ماجراي شايعات را براي پيتر گفتم ، او لبخندي زد و گفت :
    _ دلم براشون مي سوزه ...
    ناگهان به گردن پيتر آويختم و هزاران بوسه برلبش كاشتم ، هزار قربان صدقه اش رفتم و گفتم :
    _ عزيزم ، چقدر خوشحالم كه تو هم دلت براي مردم مي سوزد ... فداي دل سوختنت .
    كار شايعه پراكني دارد هر لحظه اوج بيشتري مي گيرد ...



    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  10. #50
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض


    ...امروز شنيده ام عده اي در باره شب هاي ايراني ما داد و فرياد راه انداخته اند . هر كسي در باره شب هاي ما چيزي گفته و هر وقت من و پيتر وارد رستوران مي شويم نگاه هاي آن ها چنان خشم آميز است كه صلاح را در آن ديده ايم كه روز ها هم در اتاق خودمان نهار بخوريم


    ***

    ماجراي شمعي كه ما شب ها در كنار سفره خودمان روشن مي كنيم ، بوي گلاب و عطر غذاها و خورش هاي ايراني هم بد جوري تعبير شده است و همه اين ها را به جادو و جنبل مربوط كرده اند و ما تقريبا تمام دوستان خود را از دست داده ايم ... ديروز از جلو اتاق مونيكا رد مي شدم ، او را باز هم بستري ديدم خواستم از او حالي بپرسم اما او با اين كه هميشه در اين گونه مواقع مرا مي پذيرفت تا كمي از بار رنج هاي روحي خود را بر دوشم بگذارد ، سرش را برگرداند و من از اين همه دل سختي او به درد امدم ... شب وقتي ماجرا را براي پيتر گفتم او خنديد و پرسيد :
    _ عزيزم ، تو رنج مي بري ؟
    گفتم : اين اولين شرط عشق ما شرقي هاست ... پيتر خنديد و گفت :
    چقدر دلم مي خواهد يك روز همه اين ها مرا كتك بزنن ...من هم مي خواهم بدانم تا چه اندازه عاشق هستم .

    ***

    زمستان آخرين روز هاي خودش را مي گذراند و ما بيشتر از يبك ماه به نوروز نداريم ، امروز وقتي تقويم روي ميز را ديدم ناگهان قلبم گرفت ... نه ، اين غير ممكن است ... يعني من فقط سي روز ديگر ميهمان پيتر هستم ... همان جا در حالي كه لباسم را پوشيده بودم و كتاب هايم در دستم بود روي صندلي افتادم . نمي دانم چند وقت در اين حال بودم ... زندگي چه بازيگر عجيبي است ، روزهايي بود كه من در تنهايي اتاقم ، براي بازگشت به وطن گريه مي كردم و حالا براي اين كه به تاريخ بازگشت نزديك مي شوم اشك مي ريزم ... پدرم هميشه مي گفت مگر خداوند بنده هايش را بشناسد ... ما كه عاجزيم ... راستي چه مسخره ... من يك ماه ديگر بايد " پيتر " عزيزم را تنها بگذارم و به جايي برگردم كه مرد جوان ديگري بيتابانه انتظار بازگشتم را مي كشد ... نامه تازه اي كه سه روز پيش از مسعود آمده و من آن را باز نكرده ام لاي يكي از كتاب هايم سنگيني مي كند ... آه بگذار ببينم چه نوشته است .
    شهرزاد نازنينم :
    ديروز " منصور " به من گفت كه بليت پرواز تو را فرستاده و لابد همين امروز و فردا خبرش را به تو خواهند داد و تو كم كم چمدانت را براي سفر به وطن عزيزت خواهي بست ... نمي داني چقدر از بازگشت تو خوشحالم ، نمي داني چطور خودم را براي برگزاري بزرگترين جشن ورود تو آماده كرده ام ... يكي از عكس هايت را داده ام بزرگ كرده اند و در دفتر كارم كه جنب رستورانم هست زده ام ، و هر روز ، هزار بار تو را نگاه مي كنم ، و مي بوسم و عاشقانه قربان صدقه ات مي روم ... بيش از اين حرفي ندارم كه بزنم من خوب مي دانم كه تو چرا جواب نامه هاي مرا نمي دهي ، تو هميشه دختري خجالتي بوده اي ، تازه دختران وطن من كمتر دوست دارند مدرك به دست اين و آن بدهند ، اما من به همين بي اعتنايي هم راضي هستم ...باز هم هزار بار قربان صدقه ات مي روم
    مسعود

    آه ... قربان صدقه ، مسعود هم قربان صدقه من مي رود ... چه زندگي عجيبي ... ناگهان عرق سردي بر پشتم مي نشيند ، در تهران چه خبر است ؟ چه دامي برايم پهن شده است ؟ ... من با دوري پيتر چه بكنم ؟ جواب مسعود را چه بدهم ؟ برادرم ... برادر متعصب و غيرتي من وقتي كه من به مسعود بگويم نه ، چه خواهد گفت ؟ حس مي كنم در اطرافم دود تيره رنگي پيچيده و همه جا را سياه ميبينم ... تا سه ماه پيش همه جا آبي و صاف و شفاف بود ، به هر سو نگاه مي كردم خورشيد بود و روشني ، اما حالا نمي دانم چرا همه جا سياه و تاريك شده و حتي در خوابگاه دانشكده همه جا تيره و سياه است و هيچ كس با من ميانه خوبي ندارد و نگاه ها همه پر از دشمني است ... به قول پيتر ، شايد آن ها از اين كه نمي توانند اين طور عاشق بشوند آن قدر عصباني هستند كه مي خواهند از ما انتقام ضعف خودشان را بكشند . در بيرون از ساختمان خوابگاه در آن سوي وطنم هم همه چيز به نظرم تيره و تاريك مي آيد ... من ، جواب مسعود و منصور را چه بدهم ... به طرف عكس پدرم برمي گردم ، پدر با آن پيشاني بلند و صفاي روحاني به من لبخند مي زند ... بي اختيار از جا بلند مي شوم و عكس پدرم را در آغوش مي گيرم و مي بوسم ... پدر كمكم كن ...


    پايان بخش پانزده ...


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






صفحه 5 از 7 نخستنخست 1234567 آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/