صفحه 46 از 46 نخستنخست ... 364243444546
نمایش نتایج: از شماره 451 تا 455 , از مجموع 455

موضوع: گزیده اشعار سنایی

  1. #451
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    ای سنایی گر همی جویی ز لطف حق سنا

    عقل را قربان کن اندر بارگاه مصطفا


    هیچ مندیش از چنین عیاری ابرا بس بود

    عاقله عقل ترا ایمان و سنت خون بها


    مصطفا اندر جهان آن گه کسی گوید که عقل

    آفتاب اندر فلک آن گه کسی گوید سها


    طوقداران الاهی از زبان ذوق و شوق

    عل را در شرع او خوانند غمخوار و کیا


    در شریعت ذوق دین‌یابی نه اندر عقل از آنک

    قشر عالم عقل دارد مغز روح انبیا


    عقل تا با خود منی دارد، عقالش دان نه عقل

    چون منی زو دور گشت آن گه دوا خوانش نه دا


    عقل تا کو هست او را شرع نپذیرد ز عز

    باز چون که گشت گردد شرع پیشش کهربا


    در خدای آباد یابی امر و نهی دین و کفر

    و احمد مرسل خدای آباد را بس پادشا


    چون نباشی خاک درگاه سرایی را که هست

    پاسبان بام روح‌القدس و دربان مرتضا


    دی همه او بودی و امروز چون دوری ازو

    تا جوانمردی بود دی دوست امروز آشنا


    «رحمة للعالمین» آمد طبیبت زو طلب

    چه ازین عاصی وز آن عاصی همی جویی شفا


    کان شفا کز عقل و نفس و جسم و جان جویی شفا

    چون نه از دستور او باشد شفا گردد شقا


    کان نجات و کان شفا کارباب سنت جسته‌اند

    بوعلی سینا ندارد در «نجات» و در «شفا»


    ناشتا نزدیک او شو زان که خود نبود طبیب

    مفتی ذوق و دلیل نبض جز در ناشتا


    مسجد حاجت روا جویی مجو اینجا که نیست

    راه سنت گیر و آن گه مسجد حاجت روا


    گر دعاهای تهی‌دستان بر آن در بگذرد

    باز گردد زاستان با آستین پر دعا


    چنگ در فتراک او زن تا بحق یابی رهی

    سنگ بر قندیل خود زن تا ز خود گردی رها


    کانکه رست از رسم و عادت گوید او را سنتش

    کای قفس بشکسته اینک شاخ طوبا مرحبا


    این یکی گوید به فرمان «استجیبواللرسول»

    و آن دگر خواند ز ایمان «یفعل الله مایشا»


    تا بدانجایت فرود آرد که باشد اندرو

    ناوک اندازانش قهر و خنجر آهنجان بلا


    زهرهٔ مردان چو بر زنگار پاشی ناردان

    گردهٔ گردان چو بر شنگرف مالی لوبیا


    حربهٔ بهرام را بشکسته لطفش قبضه‌گاه

    بربط ناهید را بشکسته قهرش گردنا


    بارگاه او دو در دارد که مردان در روند

    یک در اندر کوفه یابی و دگر در کربلا


    در حریم مصطفا بوبکروار اندر خرام

    تا سیه رویی جفا بینی و خوشخویی وفا


    عشق را بینی علم بر کرده اندر کوی صدق

    عقل را بینی قلم بشکسته در صدر رضا


    با وفاداران دین چندان بپر در راه او

    تا نه بال خوف ماند با تو نه پر رجا


    دور کن بوی ریا از خود که تا آزاده‌وار

    مسجد و میخانه را محرم شوی چون بوریا


    تو چه دیدستی هنوز از طول و عرض ملک او

    کنکه در سدره‌ست هم آن را نداند منتها


    گر دو عالم را ببینی با ولایتهای او

    هفت گلخن دیده باشی زانهمه هفت آسیا


    صورت احمد ز آدم بد ولیک اندر صفت

    آدم از احمد پدید آمد چو ز آصف بر خیا


    جوهرش چون ز اضطرار عقل و نفس اندر گذشت

    گفت و گوشش که «الرحمن علی العرش استوا»


    خاک آدم ز آفتاب جود او زر گشت از آنک

    خاک آدم را چنان بود او که مس را کیمیا


    باز چون خود ز آفتاب جود زرین رخ شده‌ست

    عارف زرگرش خواند: پرده‌دار کبریا


    عارفی و زرگری گویی کزو آموختست

    خواجه و حامی و صدر و مهتر و استاد ما


    عارف زرگر که در دنیا چو عقل و آفتاب

    عارفست اندر احاطت زرگرست اندر عطا


    ملک او ارباب دین را هم صلاح و هم سلاح

    کلکل او دور زمان را هم صباح و هم مسا


    شکرها با بذل او چون پیش موسا جادوی

    شعرها با فضل او چون نزد عیسا توتیا


    بخشش خود را به شکر کس نیالاید که هست

    در ره آزاد مردان شکر جزوی از جزا


    اینهمه تابش ز روی و رای او نشگفت از آنک

    بدر گردد مه چو با خورشید سازد ملتقا


    مقتدای عالم آمد مقتدی در دین او

    من غلام مقتدی و خاکپای مقتدا


    فضل یحیا صاعد آن قاضی که خود بیرون ز فضل

    صدهزاران فضل و یحیی بر مکست اندر سخا


    قاضی مکرم که چون فوت صلات ایزدی

    هست در شرع کرم فوت صلاتش را قضا


    روح او بر غیب واقف همچو لوح آسمان

    کاک او در شرع منصف همچو خط استوا


    چون گران گردد رکابش روی بگشاید امید

    چون سبک گردد عنانش پشت بنماید عنا


    مرتع حلمش چرا خواران صورت را ربیع

    منبع علمش جزاخواهان معنی را جزا


    ای چو سودا کرده خصم سردرابی گرم گرم

    وی چو طوبا داده شاخ خشک را بی‌نم نما


    ای مرا ممدوح و مادح وی را پیرو مرید

    ای مرا قاضی و مقضی وی مرا خصم و گوا


    گرد تو گردم همی زیرا مرا هنگام سعی

    از مروت وز صفا هم مروه‌ای و هم صفا


    اندرین غربت مرا همچون عصای موسیئی

    دوستانم را عصا و دشمنم را اژدها


    از تو بودم بستانهٔ خواجه عارف معرفت

    وز تو کردم در فرات نعمت او آشنا


    بر تو خوانم شعر آن شعری شعار چرخ قدر

    با تو گویم شکر آن شکر شکار خوش لقا


    پارسا خواندستم اندر شعر و من بر صدر او

    هر که در فردوس باشد چون نباشد پارسا


    چون نباشم پارسا چون عقل او را داده‌ام

    چون فرو دستان ملک امسال باژو پار، سا


    با حیا گفت او مرا و چشم من روشن بدو

    هر که روشن دیده تر شد بیشتر دارد حیا


    چون عصای موسی و برهان عیسی گفت او

    ساحران را اژدها شد شاعران را متکا


    خاصه اندر حق این خادم که هست از مکرمت

    دیگران را یک ولی نعمت مرا خود اولیا


    هم ولی اکرام نعمت هم ولی کتب علوم

    هم ولی دارو درمان هم ولی شکر و ثنا


    هست کار من برو چونانکه وقتی پیش ازین

    دهخدایی گفت با غوری فضولی در نسا


    کی فضولی کو خراجت غور گفتا: برگرفت

    شاه و پیغمبر زکوة از غور و احداث از بغا


    دهخدا گفت ار نمکساری شود انبان کون

    گوزهای بی‌نمک پراند اهل روستا


    غورک بی‌مغز را صفرا بشورید و بگفت

    کی مموه باژگونه یافه‌گوی هرزه لا


    ریش تو داند که گوز بینمک مان در مزه

    کم نیابد آخر از تیز نمک سود شما


    ده خدا در خشم شد با غور گفتا: هم‌کنون

    راست گردانم به یک باهو من این پشت دوتا


    غورک بی‌شرم کان بشنید گفت: احسنت و زه

    خود چنین به هم طبیب و هم عوان هم ده خدا


    هزل بودست این ولیکن بر مثال جد سزید

    همچنین بود آن ولی نعمت درین مدت مرا


    همچنان کان پیر حلوایی همی گفتا به مرو

    هست ما را هم دعا و هم عصید و هم عصا


    گر ندادی پرورش جان و دماغم را به مرغ

    مرغ‌وار اکنون گرفتستی دماغ و جان هوا


    از شراب آب روحانی و حیوانی بشست

    روح نفسانیم را از نقش مالیخولیا


    جان و دل را بود دارو لیکن از بهر جگر

    آنچه می‌باید نبود آن چیست کسنی و کما


    یک دو هفته طبع از آن بگریخت کز سلوی و من

    چون ستوران باز در زد در پیاز و گندنا


    ای ز راه خلق و خلق و لحن خوش داوود وار

    در دو جایم جلوه کرده در جهان چون اوریا


    معنی دعوت بسی بنموده ما را در حضور

    ای عفی‌الله دعوی دعوات در غیبت چرا


    هر چه جویند از دعا ما را خود از تو رایجست

    ابلهی باشد ز چون تو قبله دزدیدن دعا


    خشمت ار چه بر نخواند بر دلم بعد از طمع

    همچو دیوانی بری منک بربر صیصیا


    آخر ارچه عقل ما گم شد ولی از روی حس

    سر ز بالش باز می‌دانیم و پای از لالکا


    من همان گویم که آن مز من بدان پرسنده گفت

    کش بپرسید آنهمه عرق الرجال آخر کجا؟


    گفت لاتسأل حبیبی کآن همه برکند و سوخت

    سبلت عرق الرجالم علت عرق النسا


    تنگ شد بر ما فضای عافیت بی‌هیچ جرم

    وین چنین باشد «اذا جاء القضا ضاق الفضا»


    مالشی بایست ما را زان که بربط را همی

    گوشمالی شرط باشد تا درآید در نوا


    ای به ماهی جان ما را کرده چون ماهی شیم

    وی ز شعری عقل ما را داده چون شعری سنا


    ما جواب آن چنان شعر چنینی گفته باز

    شعر تو آواز داوود آن ما آن را صدا


    از تو آن آید ز ما این زان که در شرط قمار

    پختگان را صرف بهتر خام دستان را دغا


    تو فشاندی نور خود چون ماه و اندر جرم خویش

    مرده ریگش ماند آن گر بیش ازین دارد سها


    کی شود صفرای تو ساکن ز خوان ما چو هست

    مطبخ ما را به جای زیر با تقصیر با


    تا چو هدهد عاقلان را هم ز سر خیزد کلاه

    تا چو طوطی قانعان را هم ز تن روید قبا


    همچو تصحیف قبا باد و چو مقلوب کلاه

    دشمنت اعنی هلاک و حاسدت اعنی فنا


    آنت باد از راه دنیا کت کند عقل آرزو

    و آنت باد از روی حکمت کت کند دین اقتضا


    عالم و آدم ز خلق و خلق تو آباد و خوش

    همچو از مادر صبی و همچو از گلبن صبا


    تو نهاده بر سر ما پای و ما گفته به تو

    «ای نهاده پای همت بر سر اوج سما»

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #452
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    ای سنایی گر همی جویی ز لطف حق سنا

    عقل را قربان کن اندر بارگاه مصطفا


    هیچ مندیش از چنین عیاری ابرا بس بود

    عاقله عقل ترا ایمان و سنت خون بها


    مصطفا اندر جهان آن گه کسی گوید که عقل

    آفتاب اندر فلک آن گه کسی گوید سها


    طوقداران الاهی از زبان ذوق و شوق

    عل را در شرع او خوانند غمخوار و کیا


    در شریعت ذوق دین‌یابی نه اندر عقل از آنک

    قشر عالم عقل دارد مغز روح انبیا


    عقل تا با خود منی دارد، عقالش دان نه عقل

    چون منی زو دور گشت آن گه دوا خوانش نه دا


    عقل تا کو هست او را شرع نپذیرد ز عز

    باز چون که گشت گردد شرع پیشش کهربا


    در خدای آباد یابی امر و نهی دین و کفر

    و احمد مرسل خدای آباد را بس پادشا


    چون نباشی خاک درگاه سرایی را که هست

    پاسبان بام روح‌القدس و دربان مرتضا


    دی همه او بودی و امروز چون دوری ازو

    تا جوانمردی بود دی دوست امروز آشنا


    «رحمة للعالمین» آمد طبیبت زو طلب

    چه ازین عاصی وز آن عاصی همی جویی شفا


    کان شفا کز عقل و نفس و جسم و جان جویی شفا

    چون نه از دستور او باشد شفا گردد شقا


    کان نجات و کان شفا کارباب سنت جسته‌اند

    بوعلی سینا ندارد در «نجات» و در «شفا»


    ناشتا نزدیک او شو زان که خود نبود طبیب

    مفتی ذوق و دلیل نبض جز در ناشتا


    مسجد حاجت روا جویی مجو اینجا که نیست

    راه سنت گیر و آن گه مسجد حاجت روا


    گر دعاهای تهی‌دستان بر آن در بگذرد

    باز گردد زاستان با آستین پر دعا


    چنگ در فتراک او زن تا بحق یابی رهی

    سنگ بر قندیل خود زن تا ز خود گردی رها


    کانکه رست از رسم و عادت گوید او را سنتش

    کای قفس بشکسته اینک شاخ طوبا مرحبا


    این یکی گوید به فرمان «استجیبواللرسول»

    و آن دگر خواند ز ایمان «یفعل الله مایشا»


    تا بدانجایت فرود آرد که باشد اندرو

    ناوک اندازانش قهر و خنجر آهنجان بلا


    زهرهٔ مردان چو بر زنگار پاشی ناردان

    گردهٔ گردان چو بر شنگرف مالی لوبیا


    حربهٔ بهرام را بشکسته لطفش قبضه‌گاه

    بربط ناهید را بشکسته قهرش گردنا


    بارگاه او دو در دارد که مردان در روند

    یک در اندر کوفه یابی و دگر در کربلا


    در حریم مصطفا بوبکروار اندر خرام

    تا سیه رویی جفا بینی و خوشخویی وفا


    عشق را بینی علم بر کرده اندر کوی صدق

    عقل را بینی قلم بشکسته در صدر رضا


    با وفاداران دین چندان بپر در راه او

    تا نه بال خوف ماند با تو نه پر رجا


    دور کن بوی ریا از خود که تا آزاده‌وار

    مسجد و میخانه را محرم شوی چون بوریا


    تو چه دیدستی هنوز از طول و عرض ملک او

    کنکه در سدره‌ست هم آن را نداند منتها


    گر دو عالم را ببینی با ولایتهای او

    هفت گلخن دیده باشی زانهمه هفت آسیا


    صورت احمد ز آدم بد ولیک اندر صفت

    آدم از احمد پدید آمد چو ز آصف بر خیا


    جوهرش چون ز اضطرار عقل و نفس اندر گذشت

    گفت و گوشش که «الرحمن علی العرش استوا»


    خاک آدم ز آفتاب جود او زر گشت از آنک

    خاک آدم را چنان بود او که مس را کیمیا


    باز چون خود ز آفتاب جود زرین رخ شده‌ست

    عارف زرگرش خواند: پرده‌دار کبریا


    عارفی و زرگری گویی کزو آموختست

    خواجه و حامی و صدر و مهتر و استاد ما


    عارف زرگر که در دنیا چو عقل و آفتاب

    عارفست اندر احاطت زرگرست اندر عطا


    ملک او ارباب دین را هم صلاح و هم سلاح

    کلکل او دور زمان را هم صباح و هم مسا


    شکرها با بذل او چون پیش موسا جادوی

    شعرها با فضل او چون نزد عیسا توتیا


    بخشش خود را به شکر کس نیالاید که هست

    در ره آزاد مردان شکر جزوی از جزا


    اینهمه تابش ز روی و رای او نشگفت از آنک

    بدر گردد مه چو با خورشید سازد ملتقا


    مقتدای عالم آمد مقتدی در دین او

    من غلام مقتدی و خاکپای مقتدا


    فضل یحیا صاعد آن قاضی که خود بیرون ز فضل

    صدهزاران فضل و یحیی بر مکست اندر سخا


    قاضی مکرم که چون فوت صلات ایزدی

    هست در شرع کرم فوت صلاتش را قضا


    روح او بر غیب واقف همچو لوح آسمان

    کاک او در شرع منصف همچو خط استوا


    چون گران گردد رکابش روی بگشاید امید

    چون سبک گردد عنانش پشت بنماید عنا


    مرتع حلمش چرا خواران صورت را ربیع

    منبع علمش جزاخواهان معنی را جزا


    ای چو سودا کرده خصم سردرابی گرم گرم

    وی چو طوبا داده شاخ خشک را بی‌نم نما


    ای مرا ممدوح و مادح وی را پیرو مرید

    ای مرا قاضی و مقضی وی مرا خصم و گوا


    گرد تو گردم همی زیرا مرا هنگام سعی

    از مروت وز صفا هم مروه‌ای و هم صفا


    اندرین غربت مرا همچون عصای موسیئی

    دوستانم را عصا و دشمنم را اژدها


    از تو بودم بستانهٔ خواجه عارف معرفت

    وز تو کردم در فرات نعمت او آشنا


    بر تو خوانم شعر آن شعری شعار چرخ قدر

    با تو گویم شکر آن شکر شکار خوش لقا


    پارسا خواندستم اندر شعر و من بر صدر او

    هر که در فردوس باشد چون نباشد پارسا


    چون نباشم پارسا چون عقل او را داده‌ام

    چون فرو دستان ملک امسال باژو پار، سا


    با حیا گفت او مرا و چشم من روشن بدو

    هر که روشن دیده تر شد بیشتر دارد حیا


    چون عصای موسی و برهان عیسی گفت او

    ساحران را اژدها شد شاعران را متکا


    خاصه اندر حق این خادم که هست از مکرمت

    دیگران را یک ولی نعمت مرا خود اولیا


    هم ولی اکرام نعمت هم ولی کتب علوم

    هم ولی دارو درمان هم ولی شکر و ثنا


    هست کار من برو چونانکه وقتی پیش ازین

    دهخدایی گفت با غوری فضولی در نسا


    کی فضولی کو خراجت غور گفتا: برگرفت

    شاه و پیغمبر زکوة از غور و احداث از بغا


    دهخدا گفت ار نمکساری شود انبان کون

    گوزهای بی‌نمک پراند اهل روستا


    غورک بی‌مغز را صفرا بشورید و بگفت

    کی مموه باژگونه یافه‌گوی هرزه لا


    ریش تو داند که گوز بینمک مان در مزه

    کم نیابد آخر از تیز نمک سود شما


    ده خدا در خشم شد با غور گفتا: هم‌کنون

    راست گردانم به یک باهو من این پشت دوتا


    غورک بی‌شرم کان بشنید گفت: احسنت و زه

    خود چنین به هم طبیب و هم عوان هم ده خدا


    هزل بودست این ولیکن بر مثال جد سزید

    همچنین بود آن ولی نعمت درین مدت مرا


    همچنان کان پیر حلوایی همی گفتا به مرو

    هست ما را هم دعا و هم عصید و هم عصا


    گر ندادی پرورش جان و دماغم را به مرغ

    مرغ‌وار اکنون گرفتستی دماغ و جان هوا


    از شراب آب روحانی و حیوانی بشست

    روح نفسانیم را از نقش مالیخولیا


    جان و دل را بود دارو لیکن از بهر جگر

    آنچه می‌باید نبود آن چیست کسنی و کما


    یک دو هفته طبع از آن بگریخت کز سلوی و من

    چون ستوران باز در زد در پیاز و گندنا


    ای ز راه خلق و خلق و لحن خوش داوود وار

    در دو جایم جلوه کرده در جهان چون اوریا


    معنی دعوت بسی بنموده ما را در حضور

    ای عفی‌الله دعوی دعوات در غیبت چرا


    هر چه جویند از دعا ما را خود از تو رایجست

    ابلهی باشد ز چون تو قبله دزدیدن دعا


    خشمت ار چه بر نخواند بر دلم بعد از طمع

    همچو دیوانی بری منک بربر صیصیا


    آخر ارچه عقل ما گم شد ولی از روی حس

    سر ز بالش باز می‌دانیم و پای از لالکا


    من همان گویم که آن مز من بدان پرسنده گفت

    کش بپرسید آنهمه عرق الرجال آخر کجا؟


    گفت لاتسأل حبیبی کآن همه برکند و سوخت

    سبلت عرق الرجالم علت عرق النسا


    تنگ شد بر ما فضای عافیت بی‌هیچ جرم

    وین چنین باشد «اذا جاء القضا ضاق الفضا»


    مالشی بایست ما را زان که بربط را همی

    گوشمالی شرط باشد تا درآید در نوا


    ای به ماهی جان ما را کرده چون ماهی شیم

    وی ز شعری عقل ما را داده چون شعری سنا


    ما جواب آن چنان شعر چنینی گفته باز

    شعر تو آواز داوود آن ما آن را صدا


    از تو آن آید ز ما این زان که در شرط قمار

    پختگان را صرف بهتر خام دستان را دغا


    تو فشاندی نور خود چون ماه و اندر جرم خویش

    مرده ریگش ماند آن گر بیش ازین دارد سها


    کی شود صفرای تو ساکن ز خوان ما چو هست

    مطبخ ما را به جای زیر با تقصیر با


    تا چو هدهد عاقلان را هم ز سر خیزد کلاه

    تا چو طوطی قانعان را هم ز تن روید قبا


    همچو تصحیف قبا باد و چو مقلوب کلاه

    دشمنت اعنی هلاک و حاسدت اعنی فنا


    آنت باد از راه دنیا کت کند عقل آرزو

    و آنت باد از روی حکمت کت کند دین اقتضا


    عالم و آدم ز خلق و خلق تو آباد و خوش

    همچو از مادر صبی و همچو از گلبن صبا


    تو نهاده بر سر ما پای و ما گفته به تو

    «ای نهاده پای همت بر سر اوج سما»

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #453
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    منسوخ شد مروت و معدوم شد وفا

    زین هر دو مانده نام چو سیمرغ و کیمیا


    شد راستی خیانت و شد زیرکی سفه

    شد دوستی عداوت و شد مردمی جفا


    گشته‌ست باژگونه همه رسمهای خلق

    زین عالم نبهره و گردون بی‌وفا


    هر عاقلی به زاویه‌ای مانده ممتحن

    هر فاضلی به داهیه ای گشته مبتلا


    آنکس که گوید از ره معنی کنون همی

    اندر میان خلق ممیز چو من کجا


    دیوانه را همی نشناسد ز هوشیار

    بیگانه را همی بگزیند بر آشنا


    با یکدگر کنند همی کبر هر گروه

    آگاه نه کز آن نتوان یافت کبریا


    هرگز بسوی کبر نتابد عنان خویش

    هرک آیتی نخست بخواند «ز هل اتی»


    با این همه که کبر نکوهیده عادتست

    آزاده را همی ز تواضع بود بلا


    گر من نکوشمی به تواضع نبینمی

    از هر خسی مذلت و از هر کسی عنا


    با جاهلان اگرچه به صورت برابرم

    فرقی بود هرآینه آخر میان ما


    آمد نصیب من ز همه مردمان دو چیز

    از دوستان مذلت و از دشمنان جفا


    قومی ره منازعت من گرفته‌اند

    بی‌عقل و بی‌کفایت و بی‌فضل و بی‌دها


    بر دشمنان همی نتوان بود موتمن

    بر دوستان همی نتوان کرد متکا


    من جز به شخص نیستم آن قوم را نظیر

    شمشیر جز به رنگ نماند به گندنا


    با من همه خصومت ایشان عجب ترست

    ز آهنگ مورچه به سوی جنگ اژدها


    گردد همی شکافته دلشان ز خشم من

    همچون مه از اشارت انگشت مصطفا


    چون گیرم از برای حکیمی قلم به دست

    گردد همه دعاوی آن طایفه هبا


    ناچار بشکند همه ناموس جاودان

    در موضعی که در کف موسا بود عصا


    ایشان به نزد خلق نیابند رتبتی

    تا طبعشان بود ز همه دانشی خلا


    زیرا که بی مطر نبود میغ را خطر

    چونان که بی‌گهر نبود تیغ را بها


    زیشان نبود باک رهی را به ذره‌ای

    کز آبگینه ظلم نیاید بر آسیا


    آنم که برده‌ام علم علم در جهان

    بر گوشهٔ ثریا از مرکز ثرا


    با عقل من نباشد مریخ را توان

    با فضل من نباشد خورشید را ذکا


    شاهان همی کنند به فضل من افتخار

    حران همی کنند به نظم من اقتدا


    با خاطرم منیرم و با رای صافیم

    کالبرق فی الدجی والشمس فی‌الضحی


    عالیست همتم به همه وقت چون فلک

    صافیست نظم من به همه وقت چون هوا


    بر همت منست سخاهای من دلیل

    بر نظم من بست سخنهای من گوا


    هرگز ندیده و نشنید این کسی ز من

    کردار ناستوده و گفتار ناسزا


    این فخر بس مرا که ندیدست هیچکس

    در نثر من مذمت و در نظم من هجا


    در پای ناکسان نپراکنده‌ام گهر

    از دست مهتران نپذیرفته‌ام عطا


    آنرا که او به صحبت من سر درآورد

    گویم ثنای نیک و شناسم به دل وفا


    ار ذلتی پدید شود زو معاینه

    انگارمش صواب و نبینم ازو خطا


    اهل سرخس می نشناسند حق من

    تا رحلتی نباشد ازین جایگه مرا


    مقدار آفتاب ندانند مردمان

    تا نور او نگردد از آسمان جدا


    آنگاه قدر او بشناسند با یقین

    کاید شب و پدید شود بر فلک سها


    اندر حضر نباشد آزاده را خطر

    وندر حجر نباشد یاقوت را بها


    شد گفتهٔ سنایی چون کعبه نزد خلق

    زین بیشتر فصول که باید ز ابتدا


    تا کلک او به گاه فصاحت روان بود

    بازار او به نزد بزرگان بود روا


    آن گه به کام او نفسی بر نیاورند

    در دوستی کجا بود این قاعده روا


    آزار او کشند به عمدا به خویشتن

    زانسان که که کشد به سوی خویش کهربا


    در فضل او کنند به هر موضعی حسد

    بر نقص او دهند ز هر جانبی رضا


    عاقل که این شنید بداند حقیقتی

    کاین حرف دشمنان و حسودان بی‌نوا


    چون جوهر سخا شد نزدیک اهل بخل

    چون عنصری ز ظلمت در جنب صد ضیا


    تا ناصحان او نسگالند جز نفاق

    تا دشمنان او ننمایند خود صفا


    ور اوفتد ورا بهمه عمر حاجتی

    بی‌حجتی کنند همه صحبتش رها


    مرد آن بود که دوستی او بود بجای

    لوبست الجبال و انشقت السما

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #454
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    منسوخ شد مروت و معدوم شد وفا

    زین هر دو مانده نام چو سیمرغ و کیمیا


    شد راستی خیانت و شد زیرکی سفه

    شد دوستی عداوت و شد مردمی جفا


    گشته‌ست باژگونه همه رسمهای خلق

    زین عالم نبهره و گردون بی‌وفا


    هر عاقلی به زاویه‌ای مانده ممتحن

    هر فاضلی به داهیه ای گشته مبتلا


    آنکس که گوید از ره معنی کنون همی

    اندر میان خلق ممیز چو من کجا


    دیوانه را همی نشناسد ز هوشیار

    بیگانه را همی بگزیند بر آشنا


    با یکدگر کنند همی کبر هر گروه

    آگاه نه کز آن نتوان یافت کبریا


    هرگز بسوی کبر نتابد عنان خویش

    هرک آیتی نخست بخواند «ز هل اتی»


    با این همه که کبر نکوهیده عادتست

    آزاده را همی ز تواضع بود بلا


    گر من نکوشمی به تواضع نبینمی

    از هر خسی مذلت و از هر کسی عنا


    با جاهلان اگرچه به صورت برابرم

    فرقی بود هرآینه آخر میان ما


    آمد نصیب من ز همه مردمان دو چیز

    از دوستان مذلت و از دشمنان جفا


    قومی ره منازعت من گرفته‌اند

    بی‌عقل و بی‌کفایت و بی‌فضل و بی‌دها


    بر دشمنان همی نتوان بود موتمن

    بر دوستان همی نتوان کرد متکا


    من جز به شخص نیستم آن قوم را نظیر

    شمشیر جز به رنگ نماند به گندنا


    با من همه خصومت ایشان عجب ترست

    ز آهنگ مورچه به سوی جنگ اژدها


    گردد همی شکافته دلشان ز خشم من

    همچون مه از اشارت انگشت مصطفا


    چون گیرم از برای حکیمی قلم به دست

    گردد همه دعاوی آن طایفه هبا


    ناچار بشکند همه ناموس جاودان

    در موضعی که در کف موسا بود عصا


    ایشان به نزد خلق نیابند رتبتی

    تا طبعشان بود ز همه دانشی خلا


    زیرا که بی مطر نبود میغ را خطر

    چونان که بی‌گهر نبود تیغ را بها


    زیشان نبود باک رهی را به ذره‌ای

    کز آبگینه ظلم نیاید بر آسیا


    آنم که برده‌ام علم علم در جهان

    بر گوشهٔ ثریا از مرکز ثرا


    با عقل من نباشد مریخ را توان

    با فضل من نباشد خورشید را ذکا


    شاهان همی کنند به فضل من افتخار

    حران همی کنند به نظم من اقتدا


    با خاطرم منیرم و با رای صافیم

    کالبرق فی الدجی والشمس فی‌الضحی


    عالیست همتم به همه وقت چون فلک

    صافیست نظم من به همه وقت چون هوا


    بر همت منست سخاهای من دلیل

    بر نظم من بست سخنهای من گوا


    هرگز ندیده و نشنید این کسی ز من

    کردار ناستوده و گفتار ناسزا


    این فخر بس مرا که ندیدست هیچکس

    در نثر من مذمت و در نظم من هجا


    در پای ناکسان نپراکنده‌ام گهر

    از دست مهتران نپذیرفته‌ام عطا


    آنرا که او به صحبت من سر درآورد

    گویم ثنای نیک و شناسم به دل وفا


    ار ذلتی پدید شود زو معاینه

    انگارمش صواب و نبینم ازو خطا


    اهل سرخس می نشناسند حق من

    تا رحلتی نباشد ازین جایگه مرا


    مقدار آفتاب ندانند مردمان

    تا نور او نگردد از آسمان جدا


    آنگاه قدر او بشناسند با یقین

    کاید شب و پدید شود بر فلک سها


    اندر حضر نباشد آزاده را خطر

    وندر حجر نباشد یاقوت را بها


    شد گفتهٔ سنایی چون کعبه نزد خلق

    زین بیشتر فصول که باید ز ابتدا


    تا کلک او به گاه فصاحت روان بود

    بازار او به نزد بزرگان بود روا


    آن گه به کام او نفسی بر نیاورند

    در دوستی کجا بود این قاعده روا


    آزار او کشند به عمدا به خویشتن

    زانسان که که کشد به سوی خویش کهربا


    در فضل او کنند به هر موضعی حسد

    بر نقص او دهند ز هر جانبی رضا


    عاقل که این شنید بداند حقیقتی

    کاین حرف دشمنان و حسودان بی‌نوا


    چون جوهر سخا شد نزدیک اهل بخل

    چون عنصری ز ظلمت در جنب صد ضیا


    تا ناصحان او نسگالند جز نفاق

    تا دشمنان او ننمایند خود صفا


    ور اوفتد ورا بهمه عمر حاجتی

    بی‌حجتی کنند همه صحبتش رها


    مرد آن بود که دوستی او بود بجای

    لوبست الجبال و انشقت السما

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #455
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    مکن در جسم و جان منزل، که این دونست و آن والا

    قدم زین هر دو بیرون نه نه آنجا باش و نه اینجا


    بهرچ از راه دور افتی چه کفر آن حرف و چه ایمان

    بهرچ از دوست وا مانی چه زشت آن نقش و چه زیبا


    گواه رهرو آن باشد که سردش یابی از دوزخ

    نشان عاشق آن باشد که خشکش بینی از دریا


    نبود از خواری آدم که خالی گشت ازو جنت

    نبود از عاجزی وامق که عذرا ماند ازو عذرا


    سخن کز روی دین گویی چه عبرانی چه سریانی

    مکان کز بهر حق جویی چه جابلقا چه جابلسا


    شهادت گفتن آن باشد که هم ز اول در آشامی

    همه دریای هستی را بدان حرف نهنگ آسا


    نیابی خار و خاشاکی در این ره چون به فراشی

    کمر بست و به فرق استاد در حرف شهادت لا


    چو لا از حد انسانی فکندت در ره حیرت

    پس از نور الوهیت به الله آی ز الا


    ز راه دین توان آمد به صحرای نیاز ار نی

    به معنی کی رسد مردم گذر ناکرده بر اسما


    درون جوهر صفرا همه کفرست و شیطانی

    گرت سودای این باشد قدم بیرون نه از صفرا


    چه مانی بهر مرداری چو زاغان اندرین پستی

    قفس بشکن چو طاووسان یکی بر پر برین بالا


    عروس حضرت قرآن نقاب آن گه براندازد

    که دارالملک ایمان را مجرد بیند از غوغا


    عجب نبود گر از قرآن نصیبت نیست جز نقشی

    که از خورشید جز گرمی نیابد چشم نابینا


    بمیر ای دوست پیش از مرگ اگر می زندگی خواهی

    که ادریس از چنین مردن بهشتی گشت پیش از ما


    به تیغ عشق شو کشته که تا عمر ابد یابی

    که از شمشیر بویحیا نشان ندهد کس از احیا


    چه داری مهر بد مهری کزو بی جان شد اسکندر

    چه بازی عشق با یاری کزو بی‌ملک شد دارا


    گرت سودای آن باشد کزین سودا برون آیی

    زهی سودا که خواهی یافت فردا از چنین سودا


    سر اندر راه ملکی نه که هر ساعت همی باشی

    تو همچون گوی سرگردان و ره چون پهنه بی‌پهنا


    تو در کشتی فکن خود را مپای از بهر تسبیحی

    که خود روح‌القدس گوید که بسم‌الله مجریها


    اگر دینت همی باید ز دنیا دار پی بگسل

    که حرصش با تو هر ساعت بود بی‌حرف و بی‌آوا


    همی گوید که دنیا را بدین از دیو بخریدم

    اگر دنیا همی خواهی بده دین و ببر دنیا


    ببین باری که هر ساعت ازین پیروزه گون خیمه

    چه بازیها برون آرد همی این پیر خوش سیما


    جهان هزمان همی گوید که دل در ما نبندی به

    تو خود می پند ننیوشی ازین گویای ناگویا


    گر از آتش همی ترسی به مال کس مشو غره

    که اینجا صورتش مالست و آنجا شکلش اژدرها


    از آتش دان حواست را همیشه مستی و هستی

    ز دوزخ دان نهادت را هماره مولد و منشا


    پس اکنون گر سوی دوزخ‌گرایی بس عجب نبود

    که سوی کل خود باشد همیشه جنبش اجزا


    گر امروز آتش شهوت بکشتی بی‌گمان رستی

    و گرنه تف آن آتش ترا هیزم کند فردا


    تو از خاکی بسان خاک تن در ده درین پستی

    مگر گردی چو جان و عقل هم والی و هم والا


    که تا پستست خاک اینجا همه نفعست لیک آن گه

    بلای دیده‌ها گردد، چو بالا گیرد از نکبا


    ز باد فقه و باد فقر دین را هیچ نگشاید

    میان دربند کاری را که این رنگست و آن آوا


    مگو مغرور غافل را برای امن او نکته

    مده محرور جاهل را ز بهر طبع او خرما


    چو علمت هست خدمت کن چو دانایان که زشت آید

    گرفته چینیان احرام و مکی خفته در بطحا


    نه صوت از بهر آن آمد که سوزی مزهر زهره

    نه حرف از بهر آن آمد، که دزدی چادر زهرا


    ترا تیغی به کف دادند تا غزوی کنی با خود

    تو چون از وی سپر سازی نمانی زنده در هیجا


    به نزد چون تو بی‌حسی چه دانایی چه نادانی

    به دست چون تو نامردی چه نرم آهن چه روهینا


    ترا بس ناخوشست آواز لیکن اندرین گنبد

    خوش آوازت همی دارد صدای گنبد خضرا


    ولیک آن گه خجل گردی که استادی ترا گوید

    که با داوود پیغمبر رسیلی کن درین صحرا


    تو چون موری و این راهست همچون موی بت رویان

    مرو زنهار بر تقلید و بر تخمین و بر عمیا


    چو علم آموختی از حرص آن گه ترس کاندر شب

    چو دزدی با چراغ آید گزیده‌تر برد کالا


    از این مشتی ریاست جوی رعنا هیچ نگشاید

    مسلمانی ز سلمان جوی و درد دین ز بودردا


    به صاحب دولتی پیوند اگر نامی همی جویی

    که از یک چاکری عیسی چنان معروف شد یلدا


    قدم در راه مردی نه که راه و گاه و جاهش را

    نباشد تا ابد مقطع نبودست از ازل مبدا


    ز بهر قالب اوراست این ارواح مستوفی

    ز بهر حالت اوراست این انفاس مستوفا


    ز بهر کشت آنجا راست اینجا کشتن آدم

    ز بهر زاد آنجا راست اینجا زادن حوا


    تو پنداری که بر بازیست این میدان چون مینو

    تو پنداری که بر هرزه‌ست این الوان چون مینا


    وگر نز بهر دینستی در اندر بنددی گردون

    وگر نز بهر شرعستی، کمر بگشایدی جوزا


    چو تن جان را مزین کن به علم دین که زشت آید

    درون سو شاه عریان و برون سو کوشک در دیبا


    ز طاعت جامه‌ای نو کن ز بهر آن جهان ورنه

    چو مرگ این جامه بستاند تو عریان مانی و رسوا


    خود از نسل جهانبانان نزاید هیچ تا باشد

    مر او را کوی پر عنین و ما را خانه پر عذرا


    نبینی طبع را طبعی چو کرد انصاف رخ پنهان

    نیابی دیو را دیوی چو کرد اخلاص رخ پیدا


    ترا یزدان همی گوید که در دنیا مخور باده

    ترا ترسا همی گوید که در صفرا مخور خلوا


    ز بهر دین بنگذاری حرام از گفتهٔ یزدان

    ولیک از بهر تن مانی حلال از گفتهٔ ترسا


    گرت نزهت همی باید به صحرای قناعت شو

    که آنجا باغ در باغست و خوان در خوان و وا در وا


    گر از زحمت همی ترسی ز نااهلان ببر صحبت

    که از دام زبون گیران به عزلت رسته شد عنقا


    مرا باری بحمدالله ز راه رافت و رحمت

    به سوی خطهٔ وحدت برد عقل از خط اشیا


    به دل نندیشم از نعمت نه در دنیا نه در عقبا

    همی خواهم به هر ساعت چه در سرا چه رد ضرا


    که یارب مر سنایی را سنایی ده تو در حکمت

    چنان کز وی به رشک افتد روان بوعلی سینا


    مگردانم درین عالم ز بیش آزی و کم عقلی

    چو رای عاشقان گردان چو طبع بیدلان شیدا


    ز راه رحمت و رافت چو جان پاک معصومان

    مرا از زحمت تن‌ها بکن پیش از اجل تنها


    زبان مختصر عقلان ببند اندر جهان بر من

    که تا چون خود نخوانندم حریص و مفسد و رعنا


    مگردان عمر من چون گل که در طفلی شود کشته

    مگردان حرص من چون مل که در پیری شود برنا


    بحرص ار شربتی خوردم مگیر از من که بد کردم

    بیابان بود و تابستان و آب سرد و استسقا


    به هرچ از اولیا گویند «رزقنی» و «وفقنی»

    به هرچ از انبیا گویند «آمنا» و «صدقنا»

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 46 از 46 نخستنخست ... 364243444546

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/