صفحه 45 از 46 نخستنخست ... 35414243444546 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 441 تا 450 , از مجموع 454

موضوع: دیوان اشعار اوحدی

  1. #441
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    ای زاهد مستور، زمن دور، که مستم

    با توبهٔ خود باش، که من توبه شکستم


    زنار ببندی تو و پس خرقه بپوشی

    من خرقهٔ پوشیده به زنار ببستم


    همتای بت من به جهان هیچ بتی نیست

    هر بت که بدین نقش بود من بپرستم


    فردای قیامت که سر از خاک برآرم

    جز خاک در او نبود جای نشستم


    دست من و دامان شما، هر چه ببینید

    جز حلقهٔ آن در، بستانید ز دستم


    بر گرد من ار دانه و دامیست عجب نیست

    روزی دو، که مرغ قفس و ماهی شستم


    در سر هوس اوست، به هر گوشه که باشم

    در دل طرب اوست، به هر گونه که هستم


    بارم نتوان برد، که مسکین و غریبم

    خوارم نتوان کرد که افتاده و پستم


    باشد سخنم حلقه به گوش همه دلها

    چون حلقه به گوش سخن روز الستم


    پنهان شدم از خلق وز خلق خلق او

    خلقم چو بدیدند و بجستند بجستم


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #442
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    صنما، به دلنوازی نفسی بگیر دستم

    که ز دیدن تو بی‌هوش و ز گفتن تو مستم


    دل من به دام عشق تو کنون فتاد و آنگه

    تو در آن، گمان که: من خود ز کمند عشق جستم


    دل تنگ خویشتن را به تو می‌دهم، نگارا

    بپذیر تحفهٔ من، که عظیم تنگ دستم


    خجلم که بر گذشتی تو و من نشسته، یارب

    چو تو ایستاده بودی، به چه روی می‌نشستم؟


    به مؤذن محلت خبری فرست امشب

    که به مسجدم نخواند، چو ترا همی پرستم


    چه سلامها نبشتم بتو از نیازمندی!

    مگرت نمی‌رسانند چنانکه می‌فرستم؟


    اگرت رمیده گفتم، نشدم خجل، که بودی

    و گرم ربوده گفتی، نشدی غلط که هستم


    به دو دیده خاک پای تو اگر کسی بروید

    به نیاز من نباشد، که برت چو خاک پستم


    تو به دیگران کنی میل، چو من چگونه باشی؟

    که ز دیگران بدیدم دل خویش و در تو بستم


    دلم از شکست خویشت خبری چو داد، گفتی؟

    دل اوحدی چه باشد؟ که هزار ازین شکستم


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #443
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    گر یار بلند آمد، من پستم و من پستم

    ور کار ببند آمد، من جستم و من جستم


    من حاکم این شهرم، هم نوشم و هم زهرم

    گر خصم بود پنجه، من شستم و من شستم


    ای هر سخنت کامی، در ده ز لبت جامی

    کان توبه که دیدی تو، بشکستم و بشکستم


    هر چند به حالم من، از دست که نالم من؟

    زیرا که دل خود را، من خستم و من خستم


    ای مطرب درویشان، کم کن سخن خویشان

    گو نیست شوند ایشان، من هستم و من هستم


    هر کس به گمان خود، گوید سخنان خود

    من یافتم آن خود، وارستم و وارستم


    ای اوحدی، ار باری، دادی خبر یاری

    در یار که می‌گفتم، پیوستم و پیوستم


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #444
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    من از دیوانگی خالی نخواهم بود تا هستم

    که رویت میکند هشیار و بویت میکند مستم


    صدم دشمن به شمشیر ملامت خون همی ریزد

    کدامین را توانم زد؟ که نه تیرست و نه شستم


    سر خود را فدا کردم گل یک وصل ناچیده

    نمیدانم چه خارست این که من در پای خود جستم؟


    غم و اندوه در عشقش فراوانم به دست آید

    همین صبرست و تن داری، که کمتر می‌دهد دستم


    خبر دارم: نیاید گفت از آیین وفاداری

    اگر با یاد روی او خبر دارم که من هستم


    به عهد دست سیمینش تو خاموشی مجوی از من

    کزین دستم که می‌بینی به صد فریاد از آن دستم


    بسان اوحدی روزی در آویزم به زلف او

    گرش بوسیدم آسودم، ورم کشتند خود رستم


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #445
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    دلبرا، قیمت وصل تو کنون دانستم

    که فراوان طلبت کردم و نتوانستم


    خلق گویند: سخن‌های پریشان بگذار

    چه کنم؟ چون دل شوریده پریشانستم


    گر چه از خاک سر کوی تو دورم کردند

    هم‌چنان آتش سودای تو در جانستم


    گفته بودم که: بترک تو بگویم پس ازین

    باز می‌گویم و از گفته پشیمانستم


    گر به درد من سرگشته ترا خرسندیست

    بکشم درد تو ناچار، چو درمانستم


    آنچه از هجر تو بر خاطر من می‌گذرد

    گر به کفار پسندم نه مسلمانستم


    اوحدی،عیب من خسته مکن در غم او

    چون کنم؟ کین دل مسکین نه به فرمانستم


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #446
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    چو بر سفینهٔ دل نقش صورت تو نبشتم

    حکایت دگران سر به سر زیاد بهشتم


    اگر چه نام مرا دور کرده‌ای تو ز دفتر

    به نام روی تو صد دفتر نیاز نبشتم


    ز شاخ وصل تو دستم نداد میوهٔ‌شیرین

    مگر که دانهٔ این میوه تلخ بود، که کشتم


    اگر چه موی شکافی همی کنم ز معانی

    به اعتماد تو یکسر پلاس بود،که رشتم


    به خاک پای تو کز دامن تو دست ندارم

    و گر ز قالب پوسیده کوزه سازی و خشتم


    اگر تو روی نخواهی نمود روز قیامت

    به دوزخم بر ازین ره، که من نه مرد بهشتم


    سرشک دیده چنان ریخت اوحدی ز فراقت

    کز آب دیدهٔ او خاک ره به خون بسرشتم


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #447
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    پیشتر از عاشقی عافیتی داشتم

    بر تو چو عاشق شدم آن همه بگذاشتم


    نقش بسی دیدم از دفتر خوبی ولی

    بر ورق سینه جز نقش تو ننگاشتم


    تا بتو پرداختم خلوت دل را تمام

    سایهٔ خود نیز را مشغله پنداشتم


    چاه که می‌ساختند بر ره من دلبران

    پیش زنخدان تو جمله بینباشتم


    شد ز جفای تو دل پرخلل و خون، ولی

    من ز جفا هر چه شد ناشده انگاشتم


    تشنهٔ لعل توام دیگر ازان می‌دهد

    زلف چو شام تو از خون جگر چاشتم


    من بتو امیدوار، تا بر شادی خورم

    خود همه اندوه بود، تخم که من کاشتم


    گر چه برافراشتم سر به هنر در جهان

    در قدمت می‌نهم سر که برافراشتم


    گوش دلم تا شنید نام ترا کافرم

    از سخن اوحدی گر خبری داشتم


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #448
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    تو دامن از کف من دوش در کشیدی و گفتم

    که: آستین تو بوسم، بر آستان تو افتم


    دلم چو غنچه سحرگاه تنگ بود و به مهرت

    ز دیده اشک ببارید و من چو گل بشکفتم


    ز طیره بر نظرم نیز راه خواب ببستی

    چو یک دو روز بدیدی که با خیال تو جفتم


    هزار تلخ بگویی مرا و چون بر مردم

    فغان کنم ز تو،منکر شوی که: هیچ نگفتم


    ز رنگ گونهٔ زردم چو روز گشت هویدا

    اگر چه راز دل خود ز چند گونه نهفتم


    درین فراق چه شبها که مردمان محلت

    ز نالهٔ من مسکین نخفته‌اند و نخفتم!


    چه قصها که گذشت از فراق روی تو بر من

    عجب! که این همه بگذشت و عبرتی نگرفتم!


    دل مرا به سر زلف تابدار مشوران

    که چون ز پای در آیم دگر به دست نیفتم


    ز اوحدی گل رخسار خود نهفته چه داری؟

    بیا، که مهرهٔ دل را به خار هجر تو سفتم


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #449
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    شب دوشینه در سودای او خفتم

    از آن امروز با تیمار و غم جفتم


    زمن هر چند سر می‌پیچد آن دلبر

    اگر دستم رسد در پای او افتم


    چو چین زلف او آشفته شد حالم

    خطا کردم که: با زلفش برآشفتم


    ازان کرد آشکارا دیده راز من

    که راز خویش را از دیده ننهفتم


    ببیند بد سگالان اندر افتادم

    که پند نیک خواه خویش نشنفتم


    به بوی آنکه چشمم روی او بیند

    به مژگانهاش خاک آستان رفتم


    دل او باد پندارد حکایت‌ها

    کز آب دیده با باد صبا گفتم


    ازان روزی که دیدم زلف شبرنگش

    حرامست ار شبی بی‌یاد او خفتم


    چو چشم اوحدی زان گوهر افشان شد

    زبان او، که در وصل او سفتم


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #450
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    نبض دل شوریدهٔ محرور گرفتم

    دامن ز هوی و هوسش دور گرفتم


    زین حجرهٔ ویرانه چو شد سیر دل ما

    راه در آن خانهٔ معمور گرفتم


    گر راه درازست، چه اندیشه؟ که پنهان

    ره توشه ازان منظر منظور گرفتم


    در صورت حورا صفتی نیست ز حسنش

    من دیده ز دیدار چنان حور گرفتم


    تا مرده دلان را ز کف غم برهانم

    چون روح نفس در نفس صور گرفتم


    در حضرت سلطان معانی به حقیقت

    بردیم مثال خود و منشور گرفتم


    ای اوحدی، آن نور که پروانهٔ اویی

    چون رفت؟ که این تابش از آن نور گرفتم


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 45 از 46 نخستنخست ... 35414243444546 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/