صفحه 4 از 8 نخستنخست 12345678 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 31 تا 40 , از مجموع 76

موضوع: رمان ليلاي من

  1. #31
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    فصل چهارم قسمت پنجم


    ملاقات با روانپزشك در منزل راحت تر از وزیت شدن در مطب بود. هرگاه به مطب خلوت او پا می گذاشت احساسی ناخوشایند به او دست می داد. تعداد كم مراجعین این واقعیت را دربرداشت كه بیشتر مردم همانند لیلا یك بیمار روحی روانی را فردی دیوانه و زنجیری قلمداد می كنند و این تصور غلط باعث فراری شدن افراد مشكل دار از روان پزشكها و مطبهایشان بود. با ورود دكتر هرندی از جابرخاست و گفت:

    - سلام دكتر. سال نو مبارك.

    دكتر هرندی لبخندزنان به سمت او رفت دستش را به گرمی در دست فشرد و گفت:

    - سلام، سال نوی شما هم مبارك.

    و در حالی كه به مبل اشاره می كرد گفت:

    - بفرمائید.


    هر دو همزمان روی مبلها مقابل هم نشستند. یاشار بلافاصله گفت:
    - فكر نمی كردم بتونم شما رو این موقع ملاقات كنم.

    دكتر هرندی لبخندی زد و گفت:

    - هوای فروردین ماه هنوز برای ما افراد مسن سرد و گزنده است و اجازه مسافرت و تفریحات نوروزی رو از ما می گیره، شما جوونا ...

    و بعد انگار تازه به یاد حضور یاشار به عنوان یكی از بیمارانش افتاده باشد با دل نگرانی پرسید:

    - مشكلی كه برات پیش نیومده؟

    یاشار گفت:

    - مشكل ... نه ... نه دكتر.

    دكتر هرندی گفت:

    - پس خدا رو باید شكر كنم و تشكر كنم از تو كه به عید دیدنی ام اومدی، درسته؟

    یاشار گفت:

    - زودتر باید مزاحمتون می شدم.

    خدمتكار دكتر وارد سالن و مشغول پذیرایی از آنها شد. پذیرایی خدمتكار فرصتی بود تا دكتر بیشتر در چهره یاشار كنكاش كند. بعد از خروج خدمتكار با كمی مكث گفت:

    - چی شده یاشار؟ داروهای جدید اثربخش نبوده؟

    یاشار نگاهش را از دكتر دزدید و گفت:

    - نه ... فقط یه سوالی از شما داشتم؛ می خواستم بدونم ازدواج چقدر می تونه در روند بهبودی من تاثیر بگذاره، اصلا درسته قبل از درمان قطعی ازدواج كنم؟

    دكتر ناباورانه به یاشار نگاه كرد و بعد با خنده گفت:

    - پس بالاخره مغلوبت كرد، می دونستم، بالاخره زمانی دانشجوی خودم بود، می تونیم امیدوار باشیم كه به زودی یك زندگی عادی رو شروع می كنی.

    یاشار با سردرگمی گفت:

    - منظورتون كیه دكتر؟

    دكتر هرندی با كمی تردید گفت:

    - ویدا ... دختر عمه تون.

    فراموش شده ای از لا به لا و پیچ و خمهای ذهنش بیرون دوید، ویدا ... كسی كه در طی این سالها نقش یك پرستار را برای او به عهده داشت كسی كه همواره سعی داشت او را به سوی عشق و زندگی سوق دهد. با دستپاچگی گفت:

    - بله ... بله ... ویدا ... اما من فقط می خواستم بدونم كه ...

    چیزی نداشت كه تحویل چشمان و نگاه منتظر دكتر هرندی دهد و دكتر دریافت با قضاوت عجولانه اش فرصت بیان حقایق را از او گرفته، اما باز هم عجولانه رفتار كرد و پرسید:

    - پس شخص دیگه ی غیر از ویدا ... اون از مشكل تو باخبره؟

    یاشار گفت:

    - نه دكتر فقط می خواستم هر چه زودتر از شر این قرصها نجات پیدا كنم.

    دكتر گفت:

    - ببین یاشار تو باید قبول كنی كه نمی تونی یك ازدواج عادی داشته باشی. قبل از هر اتفاق و اقدامی طرف مقابلت رو از مشكلت باخبر كن. دفعه قبل ضربه روحی شدیدی بهت وارد شد و مشكلت رو حادتر كرد. می فهمی كه ...

    یاشار گفت:

    - بله می فهمم اما صحبت من سر این قرصهاست.

    دكتر گفت:

    - نمی خوام با نزدیك شدن تابستون مثل سالهای گذشته تشنجات روحیت بیشتر بشه. قرصها عوارضی داشته؟

    یاشار گفت:

    - نه اما با مصرفشون دائم چرت می زنم مثل معتادها، احساس می كنم توی هوا معلقم.

    دكتر كمی فكر كرد و سوالی را كه بارها از یاشار پرسیده بود، تكرار كرد:

    - یاشار چه اتفاقی برات افتاده بود؟ منظورم سالها قبله. چی باعث می شه اوایل تابستون اینقدر آشفته بشی، روح و روانت بهم بریزه و ...


    یاشار گفت:
    - و دیوونه بشم؟ یك زنجیری واقعی؟
    دكتر مكثی كرد و گفت:
    - پس به حالات روحی خودت كاملا واقفی و مطمئنا علتش رو می دونی و به یاد می آری.
    یاشار با انزجار نهفته در درون و با كمی تغیر گفت:
    - چیزی به یاد ندارم، فكر می كنید دلم می خود دائم قرص مصرف كنم، اون هم قرصهایی كه عدم مصرفشون منو راهی تیمارستان می كنه، فكر می كنید دلم می خواهد از اجتماع گریزون باشم و از عشق فراری چون ... چون ...
    دكتر گفت:
    - نه ... نه ... اما شاید گفتن و بیان اون اتفاقات برات تلخ تر از كشیدن این همه درد و رنجه، برای همین نمی خواهی بازگو كنی، اما واقعیت اینه كه اتفاقاتی كه برای ما می افته انقدرها هم كه در تصوارتمان نقش می بنده بد و وحشتناك نیست.
    یاشار از جا برخاست و گفت:
    - من باید برگردم.
    دكتر همزمان با او برخاست. بحث را بی نتیجه می دانست پس پرسید:
    - كجا می شه پیدات كرد؟ همراهت كه دائم می گه در دسترس نیست.
    یاشار گفت:
    - به پدرم بگوئید به اندازه كافی از من مراقبت می كنه اینقدر نگران حالم نباشه، معنای این همه سفارشش چیه؟
    دكتر گفت:
    - اون یك پدره یاشار، پس بهش حق بده كه نگرانت باشه.
    یاشار گفت:
    - بهش حق می دهم كه اجازه دادم وفا رو برای مراقبت از من راهی كنه.
    دكتر گفت:
    - سعی داره به عنوان یك پدر وظیفه اش رو انجام بده.
    یاشار گفت:
    - دركش می كنم، فقط بهش اطمینان بدهید كه حالم بهتر از همیشه است.
    دكتر گفت:
    - قصد نداری سری به اون بزنی؟
    یاشار گفت:
    - باهاش تماس می گیرم. عجله دارم باید برگردم نمی خواهم وفا رو هم نگران حالم كنم.
    دكتر تا جلوی در همراه یاشار رفت و گفت:
    - مطمئن باشم كه قرصهات رو مصرف می كنی؟
    یاشار گفت:
    - می شه مقدارش رو كم كنم؟
    دكتر گفت:
    - نه به هیچ وجه، اجازه بده دوره درمانت كامل بشه.
    یاشار به سمت دكتر چرخید و پرسید:
    - فقط می خوام به من اطمینان بدهید. تجویز این همه دارو، نتیجه بخش هم هست؟
    دكتر گفت:
    - این دیگه به خودت بستگی داره.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #32
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    فصل چهارم قسمت ششم


    دكتر از او خواسته بود از واقعیتی صحبت كند كه خودش هم به حقیقت آن شك داشت به حقیقت آن همه رذالت و بارها از خودش پرسیده بود آیا آن حوادث به راستی واقع شده یا او آن زمان در كابوسی به دور از واقعیت دست و پا زده و وقتی تیتر روزنامه ای را دال بر واقع شدن رذالتی دیگر می خواند به ذره ذره وجودش تلخی و زشتی روزهای گذشته را لمس می كرد. به یاد خواهشها و التماسهای كودكانه اش افتاد، به یاد آن همه پستی ... فرمان را محكمتر در دستش فشرد، در طول جاده هیچ نمی دید جز آن تصاویر گنگ و نامفهوم و بعد، از پس آن چهره ها، آن نگاههای زشت و نكبت بار، آن لجنزار، چهره مادرش بیرون كشیده شد. صدای كشیده شدن لاستیكها بر سطح جاده و ترمزی شدید. خودش هم علت آن ترمز ناگهانی را نفهمید. ماشین را به كنار جاده كشید و برای نفس كشیدن به سرعت از ماشین پیاده شد. دستش به داخل جیب كتش خزید با انگشتان لرزان قوطی كوچك قرص را خارج كرد و قرص كوچك اما اثربخش را بدون آب فرو داد.
    نفسهای به شماره افتاده اش ریتم عادی خود را گرفت. با وزش بادی ملایم و مرطوب، بدن گر گرفته اش احساس سرما كرد، به داخل ماشین برگشت. تا كی می توانست آن اتفاقات تلخ را در درونش پنهان سازد و در ذهن مرور كند؟ با درماندگی سرش را روی فرمان ماشین قرار داد و چشمانش را بست این بار به جای آن تصاویر زشت، چهره لیلا با آن چشمان اشك آلود در ذهنش نقش بست، زیر لب زمزمه كرد:

    (( لیلای من گریه نكن. ))



    ***

    خدمتكار جوان بعد از یك مكالمه كوتاه گوشی را به سمت حسام برد و گفت:

    - آقای گیلانی دكتر هرندی با شما كار دارند.

    حسام كه تازه از مكالمه با یاشار فارغ شده بود گوشی را از خدمتكارش گرفت و در حالی كه از جابرمی خاست گفت:

    - سلام دكتر جان.

    صدای دكتر در گوشی پیچید:

    - سلام حسام، چند باری شماره ات رو گرفتم. با یاشار صحبت می كردی؟

    حسام قدم زنان به سمت پنجره رفت پرده را كنار زد و گفت:

    - بالاخره تماس گرفت.

    دكتر هرندی گفت:

    - یه سر اومده بود پیش من.

    حسام پرده را رها كرد و با دل نگرانی و تشویش پرسید:

    - مشكلی برایش پیش اومده؟

    دكتر هرندی گفت:

    - نه، فكر می كنم داروهای جدیدش اثربخش بوده.

    حسام تكیه اش را به دیوار داد و در اوج اندوه پرسید:

    - فكر می كنی امیدی هست؟

    دكتر هرندی گفت:

    - حرفهای تازه ای می زد. می خواست بدونه با ازدواج روند بهبودیش تسریع می شه یا نه.

    حسام فورا تكیه اش را از دیوار گرفت و گفت:

    - ازدواج؟ واقعا خودش این سوال را پرسید؟

    دكتر هرندی گفت:

    - بله و من فكر می كردم منظورش ویداست.

    حسام گفت:

    - منظورت از این كه می گی فكر می كردی هدفش ویداست چیه؟

    دكتر هرندی گفت:

    - عجولانه برخورد كردم فورا اسم ویدا را به میان آوردم. این كار من باعث شد به یاد بیاره برای ازدواج، ویدایی هم وجود داره و از ادامه صحبتهایش منصرف شد و طفره رفت. حسام یكی دیگه است؛ یكی دیگه غیر از ویدا!

    حسام با سردرگمی به سمت مبلی رفت روی آن نشست و گفت:

    - حالا باید چه كار كرد؟

    دكتر گفت:

    - هیچی باید منتظر بمونیم، این كه اون تصمیم ازدواج گرفته نشانه خوبیه، فقط باید اون دختر رو شناسایی كنیم، باید مشكل یاشار رو با اون درمیون بذاریم.

    حسام با تغیر گفت:

    - نه دكتر ... نه، من اجازه نمی دهم مشكل یاشار سر هر كوی و برزنی جار زده بشه.

    دكتر گفت:

    - اشتباه دفعه قبل رو تكرار نكن حسام، یاشار قصد ازدواج با هركس رو كه داشته باشه باید طرف مقابلش رو از مشكل خودش باخبر كنه، اون دختر حق داره بدونه همسر آینده اش یك فرد كامل نیست.

    حسام با عصبانیت گفت:

    - بس كن دكتر، بس كن، یاشار درمان می شه مشكل اون برمی گرده به مشكلات روحی و روانیش، اینو خودت بارها گفتی، گفتی كه درمان پذیره احتیاجی هم نیست كس دیگه ای غیر از ویدا از مشكل اون باخبر بشه.

    دكتر هرندی با قاطعیت پاسخ داد:

    - اما این احتیاج بوجود اومده چون پسر شما داره دلباخته می شه، دلباخته یكی دیگه غیر از ویدا و من اینو امروز فهمیدم. باید قبول كنی.

    حسام گفت:

    - اما این بی انصافیه! ویدا بهترین سالهای عمرش رو وقف سلامتی یاشار كرده.

    دكتر هرندی گفت:

    - من با حقی كه در این بین ممكنه ضایع بشه كاری ندارم فقط وظیفه خودم دونستم به عنوان پزشك یاشار، شما رو در جریان قرار بدهم.

    حسام كمی فكر كرد و بعد با تبسم گفت:

    - باید چه كار كنم؟

    دكتر هرندی گفت:

    - لازم نیست كاری انجام بدی به این موضوع كوچكترین اشاره ای هم نكن با علاقه ای كه یاشار نسبت به تو داره اولین نفری رو كه در جریان قرار می ده تو هستی. سعی كن خودت رو آماده كنی و با این موضوع خیلی منطقی برخورد كنی.

    حسام با تردید پرسید:

    - شما مطمئن هستید كه منظور یاشار ویدا نبود؟

    دكتر هرندی با لحنی سرزنش آمیز گفت:

    - تو چت شده حسام؟ فكر می كردم شنیدن این خبر اینقدر خوشحال و ذوق زده ات می كنه كه به باقی مسائل فكر نكنی.

    حسام گفت:

    - باقی مسائل؟ باقی مسائل یعنی ویدا و آینده ویدا، این موضوع هم به اندازه سلامتی یاشار برام مهمه.

    دكتر هرندی پرسید:

    - واقعا به همون اندازه برات مهمه؟

    حسام گفت:

    - دكتر من حكم پدرش رو دارم.

    دكتر هرندی گفت:

    - من نمی خوام از كسی جانبداری كنم اما در طی این سالها این خود ویدا بود كه خواست مثل یه پرستار از یاشار مراقبت كنه. كسی بهش تحمیل نكرده بود.

    حسام گفت:

    - مثل یك پرستار نه دكتر، بالاتر از اون.

    دكتر هرندی گفت:

    - به هرحال این موضوع دیگه خانوادگیه و به من ربطی نداره اما اگر حدس من درست باشه كه امیدوارم با صحبتهای پیش اومده این طور نباشه، اون وقت شما سر دوراهی قرار می گیرید. من از شما می خوام واقع بین باشید. حسام، یاشار تنها فرزند توئه، درسته برای ویدا حكم پدر رو داری اما فراموش نكن سلامتی یاشار از همه چیز مهمتره. یك وضعیت بحرانی دیگه، روح و روانش رو نابود می كنه، اینو ویدا هم می دونه.

    پس از خداحافظی، حسام دكمه قطع تماس را فشرد و هجوم افكار را با فشار دست به گوشی تلفن منتقل نمود و زیر لب زمزمه كرد:

    ( ویدا سالهاست كه برای بهبودی یاشار سعی و تلاش كرده به خاطر اون، بهترین سالهای زندگیش رو از دست داده و فرصتهای خوبی رو نادیده گرفته و حالا ... حالا من به خاطر سلامتی پسرم باید چشم به روی احساسات پاك اون ببندم، چشمهام رو ببندم و بگم خداحافظ ویدا! غیرمنصفانه است.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #33
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    فصل5/1

    صحبتهای وفا او را گوش به زنگ كرده بود، نمی خواست تازه واردی هنوز از گرد راه نرسیده همه چیز او را تصاحب كند. می دانست اگر چه پایتخت نشین است اما دختری ساده و بی شیله پیله است. همان دفعه اول فهمیده بود از اینجور روابط فراری و هراسان است اما باید جانب احتیاط را رعایت می كرد. هم از بزرگتر بود و هم زیباتر، پشت حصارها ایستاد روی تخت زیر درختی تنومند نشسته بود به آن تكیه زده و مطالعه می كرد، بی خیال از دنیایی كه او در آن قدم گذاشته بود. حداقل چهره اش اینطور نشان می داد آرزو كرد، ایكاش می تونستم از اون چه در ذهن و دلش می گذره هم باخبر بشم، اون وقت انقدر حرص نمی خوردم. برای چی حرص بخورم؟ باید بهش حالی كنم خوش خوشك، اصلا تقصیر خودمه از بس این دست اون دست كردم. دیگه معطلش نمی كنم همین امروز می رم و تكلیفم رو با اون و خودم روشن می كنم، آخه برم چی بگم؟ خاك تو سرت كنن خودت هم نمی فهمی می خواهی چه غلطی كنی آخه بدبخت ....


    - گلی ... گلی ... حواست كجاست؟

    لیلا مقابل او كتاب به دست ایستاده بود.

    - ده دقیقه است اینجا ایستادی و داری بر بر منو نگاه می كنی.

    گلی فورا خودش را جمع وجور كرد و گفت:

    - داشتم فكر می كردم كه خیلی بی معرفتی حالا دیگه حاجی حاجی مكه ...

    لیلا كه از صحبتهای گلی چیزی دستگیرش نشده بود گفت:

    - منظورت چیه؟

    گلی تكیه اش را به حصارها داد و گفت:

    - یك ساعت چی به هم می گفتید ناقلا ...؟

    لیلا كه هنوز چیزی از حرفهای گلی نفهمیده بود گفت:

    - چی می گی گلی؟ به كی؟

    گلی كه نمی دانست لیلا عمدا از پاسخ دادن طفره می رود یا واقعا دو روز قبل را فراموش كرده گفت:

    - منظورم دو روز قبل است، وفا كه خیلی كنجكاوی به خرج داد تا بفهمه چی به هم می گفتید.

    لیلا كه تازه منظور گلی را فهمیده بود گفت:

    - آها ... ببینم یاشارخان چیزی از صحبتهای من به شما گفت.

    گلی گفت:

    - نه بابا ... اگه می گفت كه حالا من اینجا نبودم.

    لیلا لبخندی زد و گفت:

    - پس اومدی سرو گوشی آب بدی و از زیر زبون من حرف بكشی!

    گلی گفت:

    - پس موضوع مهمی بود؟

    لیلا در حالی كه به سمت تخت برمی گشت گفت:

    - نه بابا ... موضوع مهم چیه؟

    گلی از حصارها گذشت، كنار لیلا روی تخت نشست و به او كه مطالعه كتاب درسی اش را از سر گرفته بود و گفت:

    - خب اگه موضوع مهمی نبود چرا نمی گی چی بهم می گفتین؟

    لیلا كه از حساسیت و كنجكاوی بیش از حد گلی را در مورد آن گفتگوی عادی و دو نفره مشكوك دید با تردید سوال كرد:

    - چیه گلی؟ نكنه هول برت داشته كه ....

    گلی فورا با دستپاچگی گفت:

    - نه ... نه ... خب آره ترسیدم، هول ورم داشت كه نكنه از راه نرسیده بخواهی طرف رو از من بقاپی!

    لیلا اول ناباورانه به گلی نگاه كرد و بعد با صدای بلند خندید و در حین خندیدن گفت:

    - بلند شو گلی ... بلند شو برو با یكی دیگه شوخی كن. من وقتش رو ندارم.

    گلی از جا برخاست و با دلخوری گفت:

    - شوخی؟ دارم جدی می گم باور نمی كنی؟

    لیلا گفت:

    - نه ... حالا برو می خوام به درسهام برسم.

    گلی گفت:

    - وقتی رفتم و با خودش صحبت كردم اون وقت باورت می شه.

    لیلا گفت:

    - این كارو نكنی گلی.

    گلی گفت:

    - واسه چی؟

    لیلا با جدیت گفت:

    - واسه این كه تو هنوز بچه ای فرق بین یك احساس زودگذر و عشق رو نمی دونی، می خواهی بهت بخنده؟

    گلی با عصبانیت گفت:

    - غلط كرده؟

    و بدون این كه منتظر بماند آنجا را ترك كرد. لیلا مات و مبهوت به او و حرفهایش اندیشید هنوز به طور جدی روی حرفهای گلی فكر نكرده بود كه یكی از كارگران جنگلبانی از پشت حصارها او را صدا كرد و به او خبر داد كه تلفن دارد. لیلا فورا خودش را به ساختمان جنگلبانی رساند و گوشی را برداشت صدای نفس زدنهایش كه در گوشی پیچید مریم معترضانه گفت:

    - علیك سلام خانوم، پنج دقیقه منو اینجا كاشتی كه تشریف بیاری، نمی گی قبض تلفن كه بیاد، دود از كله بابای من بلند می شه.

    لیلا نفس عمیقی كشید لبخندی زد و گفت:

    - بی انصاف همه راه رو دویدم، تازه به من چه، مگه من ازت خواستم زنگ بزنی؟

    مریم گفت:

    - خب ... حالا بگو چه خبر؟ چقدر پیشرفت كردی؟ تا كجا كلاه رو گذاشتی سرش؟ تونستی آویزونش بشی یا نه؟ د ... حرف بزن دارم دق می كنم.

    لیلا با خنده گفت:

    - مریم ... مریم ... ول كن طرف رو، فقط بهت گفته باشم از من عقب نمونی و بعد اعتراض كنی ...

    مریم وسط حرف او پرید و گفت:

    - دختر كجای كاری؟ تو منو عقب زدی حسابی، آخه من هنوز چیزی گیر نیاوردم حتی یكی از اون شلخته، پلخته های خیابونی.

    لیلا گفت:

    - منظورم درسها بود. دو روزه كه شروع كردم تصمیم دارم هر طور شده توی دانشگاه قبول بشم.

    مریم گفت:

    - دانشگاه ... دیوونه ای لیلا، وقتی یه همچون تیكه ای نصیبت شده دیگه دانشگاه رو می خواهی چی كار؟ دانشگاه مال بدبختهایی مثل منه كه همیشه بی نصیبن. اصلا نمی دونم چطور می تونی فكرت رو متمركز كنی و درس بخونی در حالی كه چیزهای بهتری هست كه بهش فكر كنی.

    لیلا گفت:

    - من تصمیمم رو گرفتم می خوام به درسم ادامه بدم، در ضمن اون بنده خدا رو هم بخشیدم به یكی دیگه، تو كه نمی دونی یكی دیگه ....


    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #34
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    فصل5/2


    مریم باز هم وسط حرف لیلا پرید و گفت:

    - ااا ... به این تلفنها هم نمی شه اعتماد كرد هنوز سه روز نمی شه كه گفتی یك مرد جوون تك و تنها تو جنگل زندگی می كنه، ببین چه زود هرچی دختر بود اسباب كشی كردند و اومدن اونجا، اونجا دیگه جنگل نیست شده دبی ... به هر حال می ری و به همشون می گی اول خودم پیداش كردم، حالیته؟

    لیلا با خنده گفت:

    - فقط یك نفره، اینقدر هم مزه نریز، تازه مگه جنسه كه برم بگم اول خودم پیداش كردم.

    مریم گفت:

    - بله كه جنسه، مثل هر جنسی هم، مرغوب و نامرغوب و بنجل داره، اون شلوار پیلی پوشه از جنسهای بنجل بود اما ... اما اون آقای استخوان دار مرغوبه، فهمیدی؟


    لیلا گفت:
    - آره فهمیدم چون فرقی به حالم نمی كنه، حالا بگو اونجا چه خبر؟

    مریم گفت:

    - خبر؟ اخبار مربوطه، دیشب بارون اومد و كوچه پایینی باز گل و شلی شد، بوی گند هم از جوبها همه فضای بهاری رو پر كرده. قراره ... قراره بعد از تعطیلات كار فاضلابها شروع بشه البته این وعده پارسال بود كه اگر خدا بخواد امسال عملی می شه، چراغ سركوچه سوخته، قراره بیان گازیش كنن ... دیگه دیگه ... و موضوع مهم بابات داره كم كم به همه حالی می كنه كه قراره زیور بشه خانوم خونه اش!

    لیلا منقلب شد و گفت:

    - به درك!

    مریم گفت:

    - به فكر خودت باش لیلا، دیگه حالا دخترها نمی شینن كه خواستگار با پای خودش بیاد توی خونه و بعد بگن با اجازه بزرگترها بله، خواستگار رو زنجیر می كنن و می آرن تو خونه و بی معطلی داد می كشن بله ...

    لیلا با ناراحتی گفت:

    - خیلی ممنون، یعنی اینقدر نانجیب شدن؟!

    مریم گفت:

    - تو كه اقتصادت خوب بود دختر، پس باید بدونی وضع اقتصادی گندزده جوونا و پز و تیپ خانواده دختر و آه و اوه كردن بعضی از دخترها همه رو از ازدواج فراری كرده.

    لیلا گفت:

    - خیلی خب تسلیم!

    مریم نفس عمیقی كشید و گفت:

    - پس می تونم امیدوار باشم كه وقتی برمی گردی باخبرهای خوش می آی؟

    لیلا گفت:

    - آره اما در مورد مرور درسها.

    مریم گفت:

    - باشه ... باشه ارشمیدس زمان، یك وقتی می فهمی كه دیر شده. حالا هم برو به درسهات برس. فعلا خداحافظ منتظر تماسم باش.

    لیلا لبخند كمرنگی بر لب نشاند و بعد از خداحافظی گوشی را روی دستگاه قرار داد. از جنگلبانی كه بیرون آمد نزدیكیهای حصار، گلی را دید كه با صدای بلند می گریست و به سمت منزل پدربزرگش می دوید. با صدای بلند چندین بار او را صدا كرد اما جوابی نشنید. جلوی حصارها ایستاد و به گلی كه به سرعت از او فاصله می گرفت چشم دوخت. اشك و آه به خاطر سركشیهای دوران نوجوانی، سركشیهایی كه گلی عجولانه اسمش را عشق نهاد و ابرازش كرد.

    - لیلا جان این گلی نبود كه گریه می كرد؟

    لیلا به سمت عزیز نگاه كرد و گفت:

    - چرا عزیز ... گلی بود.

    عزیز خانم در حالی كه به سمت ساختمان می رفت گفت:

    - خیالم چه خبر شده؟ شاید از جایی افتاده و دست و پایش زخم و زیلی شده.

    لیلا لبخند تلخی زد و زیر لب گفت:

    - اون دیگه با این همه شر و شور بچه نیست عزیز. با این همه سركشیهای مهار ناشده، عاقبتت به كجا كشیده می شه گلی؟ چقدر هم پندپذیر هستی!
    وارد حیاط شد می خواست كتابش را از روی تخت بردارد و به اتاق برگردد كه صدای پای اسبی را شنید. در انتظار صالح، كتاب به دست جلوی حصارها ایستاد اما این یاشار بود كه با لباسهای سواركاریش روی اسب نشسته بود و به تاخت می آمد. چند قدم به حصارها از اسبش پایین پرید افسارش را به دست گرفت و در حالی كه به سمت او می آمد گفت:
    - سلام، گلی برگشت خونه؟ دل نگرانش شدم.
    لیلا پاسخ سلامش را داد پرسید:
    - اتفاقی افتاده؟
    یاشار تكیه اش را به حصارها داد و به لیلا نگاه كرد. دو روز می شد كه او را ندیده بود. احساس می كرد سالهاست كه او را می شناسد و مدت زیادی است از ملاقاتش باز مانده. پرسید:
    - شما حالتون خوبه؟
    لیلا با تعجب پرسید:
    - من؟ بله چطور مگه؟
    یاشار لبخندی بر لب نشاند و گفت:
    - شما رو اطراف رودخانه ندیدم.
    لیلا به كتابش اشاره كرد و گفت:
    - می خوام سعی خودم رو ورود برای دانشگاه بكنم.
    یاشار گفت:
    - خوشحالم، امیدوارم موفق بشین.
    لیلا گفت:
    - نگفتید، برای گلی اتفاقی افتاده بود؟
    یاشار مكثی كرد و چون دلیلی برای مخفی كردن موضوع از لیلا نمی دانست گفت:
    - برداشت گلی از رفتار من و روابطش با من خیلی خیلی بد بوده.
    لیلا كه تمام ماجرا را می دانست چیزی نپرسید و یاشار چون سكوتش را دید گفت:
    - شما در جریان هستید؟
    لیلا گفت:
    - بله ... داشت با صدای بلند گریه می كرد.
    یاشار گفت:
    - من واقعیت رو براش بازگو كردم.
    لیلا نیم نگاهی به او انداخت و گفت:
    - فكر نمی كنید خیلی تلخ با او برخورد كرده اید؟
    یاشار گفت:
    - تلخ ...؟! واقعیت تلخ بود نه برخورد من. من به اون همیشه به چشم یك دختر كوچولو نگاه می كردم، مثل خواهرم بود آخه چطور ممكنه دختری به سن و سال اون ... وقتی اومد و از احساسش با من صحبت كرد تا دقایقی مات و مبهوت نگاهش كردم، نمی دانستم چه عكس العملی باید نشان بدهم فقط گفتم متاسفم كه چنین اتفاقی افتاده بهتره كه دیگه اینجا نیایی ... همین.
    لیلا گفت:
    - بهتر نبود از همان اول با ملاحظه تر رفتار می كردید كه این اتفاق نیافته؟
    یاشار پاسخ داد:
    - رفتار من با گلی درست مثل رفتارم با شما بوده آیا با این طرز برخوردم احساسی رو در شما بوجود آوردم؟
    و با نگاهش منتظر پاسخ لیلا ماند. لیلا گفت:
    - اما اون سن و سالی نداره، خیلی بچه است.
    یاشار با تمسخر گفت:
    - بچه؟! ... اگر بچه بود كه عاشق نمی شد.
    لیلا ناخودآگاه عصبانی شد و با ناراحتی گفت:
    - فكر می كنید واقعا عاشق شما شده؟ اون در مورد احساسش به شما اشتباه كرده؛ بچه است چون نمی تونه سرپوشی روی تحولات درونی اش بگذاره، بچه است چون نمی تونه فرق بین یك عشق و یك احساس واهی و زودگذر رو بفهمه. شما چطور فكر كردید كه اون واقعا عاشقتون شده، چرا مجابش نكردید؟
    یاشار تكیه اش را از پرچینها گرفت و گفت:
    - اون از اینجا می ره اما اگر دیدینش باهاش صحبت كنید.
    سپس با یك حركت روی اسبش سوار شد و گفت:
    - اگر خواستید می تونم توی درسها به شما كمك كنم.
    نگاه عمیقی به او كرد تبسمی بر لبهایش نقش بست و به تاخت دور شد. لیلا زیر لب گفت:
    - شاید هم لبخندهای گاه و بی گاهت گلی رو به اشتباه انداخت.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #35
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    فصل5/3


    صالح به لیلا اصرار كرده بود كه برای هواخوری همراهش از منزل بیرون برود. مطالعات بی وقفه لیلا او را بی دلیل نگران كرده و با این پیشنهاد خواسته بود او را به گمان خودش از كسالت بیرون بیاورد. از پل كه عبور كردند ته دل لیلا خلی شد؛ نه از چادر خبری بود، نه از اسبها و نه از صاحبشان. ناخواسته و ناگهانی پرسید:

    - رفتند؟

    صالح در حالی كه با بیسیمش ور می رفت گفت:

    - رفتند كلبه شكاریشون، ما هم داریم می ریم همون اطراف.

    لیلا گفت:

    - كلبه داشتند و توی این هوای سرد و مرطوب اینجا چادر زده بودند؟


    صالح گفت:
    - آدم سر از كار این جوونها در نمی آره. هر وقت كه می اومد تنها بود توی كلبه اش ساكن می شد اما ایندفعه هم با عمه زاده اش اومد و هم توی این هوای سرد و بارونی چادر زدند، من هم كنجكاوی نكردم كه بدونم چرا چند روزی چادر زدند و بعدش دوباره برگشتند توی كلبه.

    لیلا گفت:

    - تا اونجا خیلی راه مونده.

    صالح در حالی كه اطراف را نگاه می كرد گفت:

    - اگر خسته شدی می تونی كنار كلبه شون بمونی، من هم یك گشتی اطراف می زنم و برمی گردم.

    دقایقی بعد در میان انبوه درختان منظره زیبایی از كلبه شكار در كنار آبگیر نمایان شد. صالح گفت:

    - اونجاست.

    كلبه چوبی رنگ قهوه ای با چند پله از سطح زمین فاصله گرفته و دور تا دورش را ایوانهای نسبتا كم عرض و نرده های احاطه كرده بود. اسب سیاه یاشار كنار كلبه به درختی بسته شده بود. صالح جلوی پله ها ایستاد و با صدایی رسا گفت:

    - یاشارخان ... یاشارخان ...

    چند ثانیه بیشتر طول نكشید كه در كلبه باز شد و چهره خواب آلودش در میانه در ظاهر شد. برای لیلا كمی تعجب برانگیز بود. خواب در آن ساعت از روز؟! صالح فورا متوجه شد و گفت:

    - خواب بودی بابا؟ بیدارت كردم. اینو می گن خروس بی محل.

    یاشار در حالی كه سعی داشت موهای بهم ریخته اش را با دست مرتب كند لبخندی زد، نگاهی گذرا به لیلا كرد و گفت:

    - خواب من بی موقع بود. بفرمائید داخل.

    صالح گفت:

    - من باید تا ایستگاه بعدی برم، به خاطر لیلا پیاده اومدم. راه تا اونجا زیاده، مزاحمه شما كه نیست؟

    یاشار گفت:

    - اختیار دارید، خیالتون راحت باشه.

    صالح با یك خداحافظی مختصر از آنجا دور شد و لیلا با تعجب به این اعتمادهای افراطی پدربزرگش اندیشید،( وسط این جنگل، یك كلبه شكار، مردی تنها و جوان ... و صالح كه مردی دنیا دیده بود.)

    یاشار بالای پله ها جلوی در ورودی ایستاده بود، بعد از رفتن صالح گفت:

    - می خواهید همون جا بایستید؟

    لیلا به او نگاه كرد و بلادرنگ به داخل كلبه رفت. با تردید از پله ها بالا رفت و وارد شد. یاشار كنار شومینه روی یك راحتی نشسته بود و آتش درون شومینه را زیر و رو می كرد بدون این كه به لیلا نگاه كند گفت:

    - لطفا در رو ببندید، احساس سرما می كنم، این چند روز كه داخل چادر بودم استخوان درد گرفتم. چند شب پیش هم كه بارون شدیدی اومد كمی سرما خوردم.

    لیلا فضای كلبه را از زیر نظر گذراند؛ یك میز ناهارخوری چهارنفره وسط كلبه قرار داشت، دو تخت خواب، شومینه، فضای كوچكی كه به آشپزخانه اختصاص گرفته بود و چند پنجره كه قاب زیبایی برای مناظر دل انگیز اطراف شده بود. لیلا به سمت میز وسط كلبه رفت روی یك صندلی نشست و گفت:

    - چرا توی كلبه تون ساكن نشدید؟

    و نگاهش بر لاك ناخنی كه روی میز قرار داشت ثابت ماند و ناخواسته آن را برداشت، حضور زن! یاشار ازجا برخاست و گفت:

    - یكی از دوستان فراری وفا همراه همسرش اینجا بودند، اون هم لاك همون خانومه.

    لیلا با تعجب پرسید:

    - فراری؟

    یاشار مقابل لیلا نشست و گفت:

    - می گفت همسرمه، نامزدمه ... نمی دونم، وفا گفت از خونواده هاشون فرار كردند، راضی به ازدواجشون نبودند. اما من فكر می كنم از اون جوونا با عشقهای آبكی بودند كه فرار كرده بودند تا به پدر و مادرهاشون خواسته شون رو تحمیل كنند.

    لیلا گفت:

    - عشقهای آبكی؟

    یاشار گفت:

    - غیر از اینه؟ لابد مصلحتی در كار بوده كه خانواده ها مخالف این وصلت بودند. به هر حال چند روزی یا اینجا مخفی بودند یا ... رفتند و منو از سرما و رطوبت نجات دادند. خب بهتره اونا رو فراموش كنیم از خودتون بگین. فكر می كنم سخت مشغول مرور درسهاتون هستید.

    لیلا به گفتن بله بسنده كرد، یاشار از جا برخاست به سمت آشپزخانه رفت و با تردید پرسید:

    - گلی رفت؟

    لیلا گفت:

    - بله رفت.

    یاشار در حال درست كردن چای گفت:

    - باهاش صحبت كردید؟

    لیلا گفت:

    - توی وضعی نبود كه بخواد حرف كسی رو به گوش بگیره، خیلی به هم ریخته بود.


    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #36
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    فصل5/4

    یاشار دقایقی در سكوت به ریختن چای و چیدن چند عدد شیرینی در ظرف پرداخت، سپس با سینی حاوی چای و شیرینی نزد لیلا برگشت و سینی را وسط میز قرار داد، مقابل لیلا نشست و گفت:

    - هیچ كس به اندازه من از نظر روحی آشفته نیست.

    نگاه پرسش آمیز لیلا روی چهره مغموم او ثابت ماند، یاشار دستش را روی جیب پیراهن و شلوارش كشید و با نگاه، اطرافش را كاوید. لیلا پرسید:

    - شما سیگار می كشید؟!

    یاشار از جا برخاست سیگار و فندكش را از روی تخت برداشت و در حال روشن كردن سیگارش بار دیگر مقابل لیلا نشست و گفت:

    - گهگاهی می كشم، چطور مگه؟


    لیلا گفت:
    - بهتون نمی آد.

    یاشار دود سیگارش را بیرون داد لبخندی زد و گفت:

    - باید چه جوری باشم كه بهم بیاد؟

    و منتظر پاسخ لیلا شد، اما چون جوابی نگرفت ادامه داد:

    - بهم می آد كه یك بیمار روانی باشم؟

    لیلا ناباورانه به او نگاه كرد و یاشار ادامه داد:

    - یه آدمی كه چند سالی رو توی آسایشگاه روانی زندگی كرده باشه؟

    لیلا گفت:

    - غیر ممكنه!

    یاشار سیگارش را ناتمام در زیر سیگاری خاموش كرد و گفت:

    - چرا؟ چون پولدارم؟!

    لیلا ناخواسته در چهره او دقیق شد. با تمام آن حرفها نمی توانست از او بترسد به او آرامش می بخشید آن چهره جذاب، زیبا، متعلق به مردی مغموم و مرموز بود مرموز برای او، و گلی این موضوع را بیان كرده بود اما چرا مورد اعتماد پدربزرگش بود؟ یاشار او را از افكارش بیرون راند و گفت:

    - قصه زندگی من دردناك تر از قصه زندگی شماست می خواهید بشنوید.

    لیلا با سكوتش جواب مثبت داد و یاشار گفت:

    - چایتون سرد می شه.

    و همزمان با لیلا فنجانش را برداشت، كمی از چایی اش را نوشید و گفت:

    - پدربزرگم از زمین داران بزرگ گیلان بود یك كارخونه نساجی هم توی اصفهان داره همه اینها رو به اسم مادربزرگم كرد. وقتی فوت كرد املاكش دست نخورده باقی موند و پدرم اونها رو بعهده گرفت و مخارج خانواده مثل قبل از قبل همین املاك تامین شد. پدرم به علت سفرهای زیادی كه به كشورهای خارجی داشت دوستان زیادی با ملیتهای مختلفی داشت، یكی از این دوستان كه اهل سوئیس بود بیشتر از بقیه براش جذاب و سرگرم كننده بود همین رفاقت بیش از حد و حصر بود كه مادربزرگم رو به این فكر انداخت تا دختر اون آقا رو برای پدرم خواستگاری كنه. اون خانوم سوئیسی بر خلاف میل پدرم مسلمان شد و به عقدش در اومد و شد مادر من و من حاصل اون ازدواج ناموفق، ناخواسته و بی فرجام هستم، من با تمام مشكلاتی كه گریبانگیرم شد. مادرم زن نجیبی نبود، مایه ننگ و شرم ....

    و سكوت كرد نام مادرش را با انزجار بر زبان می آورد و برای لیلا باورنكردنی بود كسی از مادرش اینطور با تنفر یاد كند. یاشار ادامه داد:

    - زنی كه واژه مقدس مادر رو به كثافت كشید! بیچاره پدرم بهش علاقمند شد و نمی دونست با چه هرزه ای زندگی می كنه من اینقدر بچه بودم ... اینقدر بچه بودم كه نمی فهمیدم رفت و آمدش با اون كثافتها چه معنایی می ده ... منو هم توی اون ... توی اون ملاقتهای كثیفش همراهش می برد تا شك پدرم برانگیخته نشه مگه تا كی می تونست روی كارهای نامشروعش سرپوش بگذاره ... تا كی؟ كی می دونه برای مرد چقدر سخته وقتی همسرش رو با یك مرد دیگه، با مردی كه بهترین دوستشه، توی وضعی تهوع آور غافلگیر می كنه؟ كی می دونه كه چقدر زجرآور و چقدر سخته كه از روی خطاهای زنش بگذره و به اون فرصت دوباره بده و تازه این مهمه كه اون زن چطور از فرصت دوباره اش استفاده می كنه؟ مادرم زندگی پدرم رو با هرزگیهاش ویران كرد؛ اون عادت كرده بود و به روابطش ادامه داد انقدر غیرقابل تحمل شده بود كه تصمیم گرفت طلاقش بده، جلودارش نبود، شده بود یك از بند گسیخته!

    اما مادربزرگم می ترسید، می ترسید با طلاق دادن مادرم نتونه جلوی درز پیدا كردن حقیقت رو توی رسانه ها و مردم بگیره. می ترسید اسم و آوازه خانوادگیش به لجن كشیده بشه، تا این كه من اینقدر بزرگ شدم كه روابط نامشروعش رو به راستی درك كردم ...



    لیلا حركات او را زیر نظر گرفت دستهایش بوضوح می لرزید و عضلات صورتش منقبض شده بود. آمیخته ای از بغض و اشك و نفرت در چشمانش جمع شده بود و حالش را به شدت دگرگون ساخته بود. لیلا فورا از جابرخاست و به سمت آشپزخانه رفت با یك لیوان آب برگشت.

    یاشار قوطی كوچك قرص را از درون جیبش بیرون آورد و یكی از قرصها را با آب خورد لیلا قوطی قرص را از روی میز برداشت و به اسم عجیب و غریب قرص نگاه كرد یاشار آهسته گفت:

    - برای جلوگیری از تشنجات روحیه، تسكینم می ده.

    لیلا با اندوه گفت:

    - اگر یادآوری خاطرات باعث آزارتون می شه ادامه ندهید.

    یاشار از آنچه او را تا سرحد جنون می آزرد فاكتور گرفت و ادامه داد:

    - برام شك و شبهه شده بود كه آیا من حاصل این روابط نامشروع هستم؟ واقعا پدرم آقای حسام گیلانیه؟ انقدر این افكار و در پرده بودن حقایق برام مهم و تلخ شد كه منو راهی آسایشگاه روانی كرد. اون وقت بود كه پدرم به حضور ننگ آور مادرم در زندگیمون خاتمه داد، گور پدر شهرت و اسم و رسم همه و همه! بعد سعی كرد با آزمایشات خونی و ژنتیكی به من ثابت كنه كه فرزند خودش هستم اما .... نتونست روح و روان تخریب شده منو بازسازی كنه، نتونست اون تصاویر .... اون خاطرات ... اون ....

    لحظاتی سكوت كرد و بعد مستقیم به لیلا نگاه كرد و پرسید:

    - یادتون هست به شما گفتم آدمی مثل من یا شما هم می تونه مشكلات روانی داشته باشه؟

    لیلا نگاهش را از او دزدید و سرش را پایین انداخت. یاشار ادامه داد:

    - خب حالا به من می یاد كه یك آدم مشكل دار باشم؟ بهم می یاد توی سن دوازده، سیزده سالگی راهی آسایشگاه روانی شده باشم؟ نه بهم نمی یاد، اما من هنوز هم از رنگ سفید، از فضای سفید متنفرم چرا كه اون اتاق، اون آسایشگاه و اون آدمها، اون دورا سخت و بحرانی رو توی ذهنم تداعی می كنه. هنوز هم تحت معالجه روانپزشك هستم، وفا همراه منه تا من دچار مشكلی نشم. از اجتماع و مردم گریزانم. به این جنگل پناه می یارم، چون یك انسان عادی نیستم. تا سال قبل دو سه ماهی رو در تابستون دچار تشنجات شدید روحی می شدم. پزشك معالجم معتقده چیزی در ته مانده ذهن و خاطراتم وجود داره كه منو به اون حال و روز می اندازه این قرصها رو هم جدیدا برام تجویز كرده تا مانع بروز اون حالات باشه. تا چند سال قبل هم پدرم ترجیح می داد توی آسایشگاه و تحت مراقبتهای ویژه اون دوران بحرانی رو سپری كنم اما سه یا چار سال قبل خواهر وفا كه روانپزشكی خونده پیشنهاد داد تحت مراقبتهای اون همان دوران را توی منزل سپری كنم، حسنش این بود كه دیگه مجبور نبودم فضای سفید رو تحمل كنم.

    لیلا نفس عمیقی كشید و گفت:

    - من واقعا متاسفم، نمی دونم چی باید بگم.

    یاشار گفت:

    - چیزی نگید فقط ... نمی خواهید بدونید چرا من شما رو از وضع روحی خودم و از زندگی خودم مطلع ساختم؟

    لیلا گفت:

    - مگه شما برای شنیدن صحبتهای من به دنبال دلیل بودید؟

    یاشار لبخندی بر لب نشاند و گفت:

    - نه ... نبودم.

    و ظرف شیرینی را به سمت لیلا گرفت و گفت:

    - فكر می كنم خسته تون كردم.

    قبل از این كه لیلا حرفی بزند در باز شد و وفا از حضور لیلا در آنجا غافلگیر شد. یاشار ظرف را روی میز قرار داد و گفت:

    - برگشتی وفا؟

    وفا با تردید به لیلا نگاه كرد وارد كلبه شد و گفت:

    - آره، اونا رو رسوندم ترمینال و برگشتم.

    لیلا از جا برخاست و گفت:

    - سلام.

    و پاسخی نشنید رو به یاشار كرد و گفت:

    - می رم بیرون قدم بزنم تا پدربزرگم برگرده.

    و از كلبه بیرون رفت. یاشار از جابرخاست و به وفا كه متفكرانه لبه تختش نشسته بود گفت:

    - وفا نشنیدی كه بهت سلام كرد؟!

    وفا نگاه كوتاهی به او كرد و گفت:

    - بله شنیدم، اون اینجا چی كار می كنه؟

    یاشار كه متوجه حساسیت وفا نسبت به حضور لیلا در آنجا شد گفت:

    - عمو صالح می رفت ایستگاه حفاظت چون راه دور بود ....

    وفا با تمسخر گفت:

    - برای چی اونو همراه خودش آورده كه مجبور بشه بسپارش دست معتمد جنگل؟

    یاشار از لحن نیشدار وفا آزرده شد. انتظار چنین برخوردی را از او نداشت. وفا بدون این كه به او نگاه كند روی تختش دراز كشید و گفت:

    - من می خوام استراحت كنم تو هم می تونی بری بیرون و قدم بزنی.

    یاشار با دلخوری كلبه را ترك كرد. دقایقی بعد وفا از جا برخاست كنار پنجره ایستاد و بیرون را نگاه كرد یاشار همراه لیلا در امتداد آبگیر قدم می زد. خشمش را با مشتی بر دیوار بیرون ریخت.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #37
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    فصل5/5


    وفا با عجله و بدون نظم و ترتیب وسایلش را درون كوله اش جا داد و زیر نگاههای پرسش آمیز یاشار به مرتب كردن تختش پرداخت. یاشار یك بار دیگر به آرامی پرسید:

    - بهت حق می دهم كه از فضای ساكت اینجا خسته شده باشی و متشكرم كه تعطیلاتت رو به خاطر من خراب كردی و همراهم اومدی. از این كه برمی گردی هم ناراحت نیستم من به تنهایی عادت كرده ام اما موضوع اینجاست كه تو داری با دلخوری اینجا و منو ترك می كنی.

    وفا كوله اش را برداشت و گفت:

    - اگر بخواهی جواب محبتهای خواهرم رو هم با یك تشكر خشك و خالی بدی خودم خفه ات می كنم.

    و به سمت در شتافت، اما قبل از این كه از كلبه خارج شود یاشار بسرعت جلوی او را گرفت و گفت:


    - منظورت چیه وفا؟
    وفا مستقیما به او نگاه كرد و با جدیت گفت:

    - منظور تو از رابطه با اون دختره چیه؟

    یاشار یكه ای خورد و بعد گفت:

    - تو خودت خوب می دونی كه من چه مشكلاتی دارم، من نمی تونم منظوری از این رابطه داشته باشم چون یك ...

    وفا با عصبانیت حرف او را قطع كرد و گفت:

    - چون یك مرد كامل نیستی! از این مشكلت داری به خوبی استفاده می كنی و دست به هر ... به هر ....

    یاشار با صدایی آهسته پرسید:

    - به هر چی؟ كثافتكاری؟ خیانت؟ چی؟ من مرتكب چه اشتباهی شدم؟

    مدتی در سكوت خیره به هم نگاه كردند و بار دیگر یاشار گفت:

    - من فقط موضوع پایان نامه خواهرت بودم.

    وفا پوزخندی زد و با تمسخر گفت:

    - واقعا؟! پس باید به عرضتون برسونم كه ویدا چهار سال پیش پایان نامه اش رو ارائه داد و فارغ التحصیل شد.

    و بدون این كه منتظر پاسخ یاشار بماند از كلبه خارج شد.

    یاشار چندین بار او را صدا كرد و چون جوابی نشنید به داخل كلبه برگشت. به خودش نمی توانست دروغ بگوید ویدا محبتهای بی دریغش را نثار او كرده بود و در عین حال هیچگاه احساسی در او برنیانگیخته بود.



    ***

    با پیچیده شدن صدای ترمز در سطح باغ، ویدا فورا از پشت میز ناهارخوری برخاست به سمت پنجره رفت و پرده را كنار زد وفا زیر بران شدیدی كه می بارید پله های عریض مقابل ساختمان را بالا می آمد. سیمین مادر ویدا كه مشغول صرف ناهار بود پرسید:

    - كیه عزیزم؟

    ویدا به سمت او چرخید و گفت:

    - وفا!

    در سالن باز شد و وفا كوله به دست وارد شد و آهسته گفت:

    - سلام.

    سیمین از پشت میز برخاست و با كمی تشویش گفت:

    - سلام پسرم چه بی موقع! اتفاقی افتاده؟

    وفا با بی حوصلگی كوله اش را روی كاناپه پرت كرد، پشت میز نشست و مشغول خوردن اضافه غذای ویدا شد. ویدا جلو رفت كنار او نشست و پرسید:

    - مامان پرسید اتفاقی افتاده!

    وفا زیر چشمی به او نگاه كرد و گفت:

    - چه اتفاقی؟ می بینی كه سر و مر و گنده جلوتون نشستم.

    سیمین مقابل او نشست و گفت:

    - این چه مدل جواب دادنه؟ از راه نرسیده می پری سر میز ناهار جواب آدم رو هم كه نمی دی.

    ویدا گفت:

    - انگار كه از قحطی برگشته!

    وفا با تمسخر پاسخ داد:

    - آخر عاقبت لَلِه بودن همینه دیگه، اون هم لَلِه یك آدم گنده!

    ویدا با كمی عصبانیت گفت:

    - ببینم ... نكنه یاشار رو ولش كردی اومدی؟

    وفا از سر میز برخاست كوله اش را برداشت و گفت:

    - بچه ای رو كه دست من سپردی دیگه بزرگ شده.

    ویدا قاشق را به سمت او پرت كرد و گفت:

    - خفه شو وفا!

    سیمین با عصبانیت گفت:

    - باز عین سگ و گربه بیافتین به جون هم.

    و بعد رو به ویدا كرد و گفت:

    - این حركات چیه؟ تو دیگه بچه نیستی ویدا، لازم نیست یادآوری كنم كه بیست و شش سالته.

    ویدا معترضانه گفت:

    - یك چیزی به شازده ات بگو، بزرگتر، كوچكتری حالیش می شه؟

    وفا با جدیت گفت:

    - از این به بعد نبینم دور و بر اون پسره، یاشار بپلكی، شیرفهم شد؟

    ویدا با ناراحتی گفت:

    - مامان چرا چیزی بهش نمی گی؟

    وفا در حالی كه از پله ها بالا می رفت گفت:

    - من مرد این خونه هستم هرچی كه من می گم همون می شه.

    ویدا با صدای بلند خندید و گفت:

    - یعنی تازه فهمیدی پشت لبت سبز شده؟

    وفا كوله اش را همانجا رها كرد و با سرعت از پله ها پایین آمد، ویدا جیغ زنان پشت سر سیمین پنهان شد و گفت:

    - می خواهی چه غلطی كنی؟

    وفا با عصبانیت گفت:

    - بیا این طرف تا بهت بگم چه غلطی می كنم.

    سیمین از جا بلند شد و تحكم آمیز گفت:

    - برو توی اتاقت وفا.

    وفا لحظاتی ایستاد و با خشم به ویدا نگاه كرد و بعد بدون معطلی از پله ها بالا رفت. سیمین رو به ویدا كرد و گفت:

    - خجالت داره ویدا تو الان باید مادر دو تا بچه باشی، اون وقت با برادرت كلنجار می ری و ...


    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #38
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    قصل5/6


    با تاسف سری تكان داد و در حالی كه از پله ها بالا می رفت كوله وفا را برداشت، پشت در اتاق او ایستاد چند ضربه به در اتاق نواخت و با مكثی كوتاه وارد شد وفا روی تخت خوابش دراز كشیده بود، سیمین كوله را روی میز گذاشت و لبه تخت نشست و پرسید:

    - چی شده وفا؟

    وفا چشمانش را بست و گفت:

    - چیزی نیست فقط از اون جنگل خسته شدم.

    سیمین پوزخندی زد و گفت:

    - از جنگل یا از لَلِه بچه خواهرت بودن؟

    وفا گفت:

    - یاشار دایی زاده ماست همین و بس.


    سیمین گفت:
    - قرار هم نیست چیزی بیشتر از این باشه.

    وفا فورا چشمهایش را باز كرد و گفت:

    - یعنی ویدا این همه سال داشته وظایف عمه زاده بودن رو انجام می داده؟

    سیمین مكثی كرد و گفت:

    - پس موضوع اینه؟ خب مگه شما توی كلبه شكار نبودید؟

    وفا گفت:

    - چرا بودیم.

    سیمین گفت:

    - پس اون كسی كه موقعیت خواهرت رو داره به خطر می اندازه چه جوری سر از اونجا درآورده؟

    وفا با تعجب با مادرش نگاه كرد و پرسید:

    - منظورتون كیه؟

    سیمین پوزخندی زد و گفت:

    - منظورم همون دختره است.

    وفا گفت:

    - شما از كجا فهمیدید؟!

    سیمین گفت:

    - از جار و جنجالی كه بپا كردی.

    و جمله وفا را تكرار كرد:

    - بچه ای رو كه دست من سپردی دیگه بزرگ شده. خب؟!

    وفا از جا برخاست روی تخت نشست و با غضب گفت:

    - مامان اگه اتفاقی واسه ویدا بیافته اونو می كشم به روح بابا قسم می كشمش.

    سیمین گفت:

    - تو غلط كردی! یك جوری حرف می زنه انگار كه تا حالا ده تا آدم كشته، می كشمش ... می كشمش! حالا از اون دختره بگو.

    وفا با بی میلی گفت:

    - زیاد مطمئن نیستم اما زیاد دور و بر یاشار می بینمش.

    سیمین گفت:

    - یاشار رو دور و بر اون می بینی یا اونو دور و بر یاشار؟!

    وفا گفت:

    - چه فرقی می كنه؟

    سیمین گفت:

    - دختره كی هست؟

    وفا گفت:

    - نوه یكی از جنگلبانهاست، بهش می گن عمو صالح.

    سیمین لبخندی زد و گفت:

    - به دختره؟

    وفا كه هنوز بی حوصله بود گفت:

    - نه بابا، اسمش ... لیلاست واسه تعطیلات اومده؟

    سیمین كمی فكر كرد و بعد گفت:

    - از كجا مطمئنی كه این آشنایی تازه صورت گرفته و مربوط به سالها قبل نیست؟

    وفا گفت:

    - مطمئنم چون گلی می گفت تازه اولین ساله كه اومده اینجا.

    سیمین یك ابرویش را بالا انداخت و پرسش آمیز گفت:

    - گلی؟!

    وفا گفت:

    - نوه یكی دیگه از جنگلبانهاست.

    سیمین لبخندی زد و گفت:

    - خوبه ... خوبه ... پس اونجا حسابی خبرهاییه، لیلا ... گلی ... سحر ... وفا ... تو هم سرگرم بودی؟

    وفا با بی حوصلگی گفت:

    - بس كن مامان موضوع واسه من انقدر جدی و مهمه كه این شوخیهای شما نمی تونه حالم رو جا بیاره.

    سیمین قیافه ای جدی به خود گرفت و گفت:

    - پس حالا كه موضوع تا این حد جدیه بین من و خودت می مونه.نمی خوام ویدا چیزی بفهمه.

    وفا گفت:

    - مگه بچه ام كه بهش خبر بدهم.

    سیمین گفت:

    - همین طور مادربزرگت، چون اون همیشه فكر می كنه با پول و قدرت می شه هر مشكلی رو حل كرد و همیشه هم با تدابیرش كارها رو خراب تر می كنه، اما در مورد دایی حسام، خودم باهاش صحبت می كنم همین امروز.

    و بعد از جا برخاست جلوی در اتاق مكثی كرد و به طرف وفا چرخید و گفت:

    - گفتی اسمش چیه؟

    وفا گفت:

    - لیلا، بچه تهرانه.

    سیمین زیر لب زمزمه كرد:

    - لیلا ... لیلا ...

    و از اتاق خارج شد. ویدا كه از گفتگوی خصوصی مادرش با وفا و خروج ناگهانی اش از منزل برای دیدن حسام دچار تشویش و دل نگرانی شده بود سعی كرد بفهمد كه آیا تفاق ناگواری برای یاشار افتاده است، اما مادرش در كمال خونسردی فقط از او خواسته بود كه سرغ وفا نرود و سر به سر او نگذارد.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #39
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    فصل5/7

    موضوع تازه و غیرمنتظره ای نبود اما به نظرش می آمد كه تازه فهمیده كه دخترش تا چه حدی عاشق پسر عمه بیمارش است. تا به حال به این موضوع فكر نكرده بود كه اگر یك روز دختری غیر از ویدا در زندگی برادرزاده اش پیدا شود چه به روز دخترش خواهد آمد. حالا می توانست به آسانی عواقب آن را در ذهنش ترسیم كند و تصور كند كه وجود یك رقیب در زندگی عشقی دخترش تا چه حد جدی و مخاطره آمیز است. دختری كه تقریبا به مرز سی سالگی نزدیك شده و در عین حال مجرد مانده بود.

    ( یاشار از سن دوازده سالگی دچار آشفتیگهای روحی روانی شده و تقریبا نیمی از آن دوران تا به حال را در آسایگاه سپری كرده و ویدا ... زمانی كه به دنبال موضوعی برای پایان نامه اش بود او را كشف كرد كنج یك آسایشگاه ... و از آن سال به بعد برایش موضوع پایان نامه نبود بلكه موضوع عشقی شد.
    با تمام وجود بیرون از آسایشگاه مراقبت از او را بعهده گرفت تا علت اصلی بیماریش را بفهمد درسته كه تا حالا موفق نشده پی به علت بیماریش ببرد اما از اون آسایشگاه نجاتش داد و این انصاف نیست كه بعد چهار سال كه تمام هم و غمش او بوده حالا یاشار بخواد اونو مثل یك خرده سنگ با نوك پا به سویی پرتاب كنه، نه ... نه انصاف نیست اما این موضوع رو هم باید در نظر بگیرم كه یاشار در طی این مدت هیچ ابراز علاقه ای نسبت به ویدا نكرده ... پس چطور اون دختره از گرد راه رسید و یاشار رو به خودش علاقمند كرد؟!)

    و در حالی كه رانندگی می كرد سرش را به چپ و راست تكان داد تا آن افكار را دور بریزد و این بار با صدای بلند گفت:

    - ( آه ... این پسره حسابی اوضاع فكریم رو بهم ریخت اصلا از كجا معلوم كه وفا درست حدس زده باشه؟)

    و بعد اندیشید،( به هر حال می تونه یك زنگ خطر برای روزهای آتی باشه!)

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #40
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    فصل5/8


    تا جایی كه به یاد داشت پدرش هم در سن هفتاد سالگی اینقدر شكست نخورده بود پس سفیدی موهای حسام ارثی نبود. در لابه لای این تارهای سفید درد خیانت همسر و بیماری فرزند پنهان گشته بود. تا به حال این طور دقیق به برادرش نگاه نكرده بود نمی فهمید چرا آن روز همه چیز را دقیق تر از گذشته می دید. گذشته ... گذشته ... همسرش را به خاطرش آورد چقدر سخت گذشته بود و چطور مرگش را باور كرده بود؟ در آن سانحه رانندگی، برادرش حسام بغل دست او نشسته بود. هنوز جای خراش عمیق و بخیه ها بر گونه راستش نمودار بود. چقدر دعا كرده بود حسام جان سالم به در ببرد. همسرش در دقایق اولیه سانحه جان باخته بود و او با حال وخیم حسام وقتی برای گریستن نداشت. فقط باید دعا می كرد، دعا می كرد تا این تصادف كوچكترین عارضه ای برای برادرش نداشته باشد اگر عارضه ای برجای می گذاشت از مرگ همسرش غیرقابل تحمل تر بود. با وجود مادرش مهتاج كه بیش از حد مستبد بود نمی توانست سركوفتهای او را به جان بخرد.


    ( این همسر بی لیاقت تو بود كه پشت فرمان نشسته بود. همیشه دست پاچلقی و احمق ... اگر بلایی سرحسام من بیاد روزگار خانواده اش را سیاه می كنم ... باید پای میز محاكمه بیان ... فقط دعا كن سیمین ... دعا كن.)

    ( حسام من! پس من چه؟ با دو تا بچه هشت و چهار ساله، بیوه شده بودم.)

    سیمین بیچاره فقط دعا می كرد و وقتی دعاهایش مستجاب شد فرصت كرد تا با خیالی راحت از اعماق وجود برای فقدان همسرش بگرید. به هر حال حسام وارث اسم و رسم و ثروت گیلانیها بود، با این همه تفاوتی كه مادرش بین او وحسام قایل می شد هیچگاه كدورتی بین آن دو بوجود نیامده بود. حسام خونگرمتر و مهاربانتر از آن بود كه بشود كینه ای از او به دل راه داد و پدرش كه ده سال پیش فوت كرد خیلی سعی كرده بودند بیماری یاشار را از او مخفی نگه دارند اما حقیقت یك روز آشكار می شد و شد و ذره ذره او را از پا درآورد به یك سال نكشید كه غصه یاشار او را از پا درآورد، در هر صورت او را هم به اندازه حسام دوست داشت. به اندازه همسرش مستبد نبود.

    حسام گوشی را روی دستگاه قرار داد و به سمت خواهرش برگشت نمی دانست در آن فاصله خواهرش به چه چیزها فكر كرده است. با لبخندی مقابل او روی مبل نشست و گفت:

    - هیچ وقت این مادر رو جدا از دخترش ندیدم. ویدای عزیز من كجاست؟

    سیمین لبخندی زد و گفت:

    - اصرار داشت كه همراهم بیاد، خواستم خصوصی با تو صحبت كنم.

    حسام گفت:

    - اول از خودت پذیرایی كن.

    سیمین نگاهی به اطراف سالن انداخت و گفت:

    - مامان هنوز دست از سر خواهرش برنداشته.

    حسام در حالی كه برای او پرتقالی پوست می گرفت با طنز گفت:

    - صبر داشته باش دو سه روز دیگه خاله می اندازش بیرون.

    سیمین به پرهای پرتقال داخل بشقابش نگاه كرد و با تشكر گفت:

    - وفا برگشته.

    حسام دستش را كه به سمت میوه ها می رفت پس كشید و گفت:

    - برگشته؟!

    و بعد از مكثی كوتاه ادامه داد:

    - بهش حق می دهم، محیط ساكت جنگل برای یك جوون پرانرژی، خسته كننده است.

    سیمین گفت:

    - موضوع این نیست حسام.

    حسام با تشویش و تردید پرسید:

    - یاشار حالش خوبه؟!

    سیمین گفت:

    - بله، نگران نشو ... راستش ... نمی دونم چطور باید بگم.

    سكوت كرد و از حضورش در آنجا پشیمان شد. برای چه آنجا بود؟ آیا می خواست از حق دخترش دفاع كند؟ كدام حق؟ یاشار مرد جوان بیماری بود كه تحت معالجات روانپزشكی بود و پدرش برای بهبودی او حاضر بود دست به هر كاری بزند حتی نادیده گرفتن ویدا و پذیرفتن حضور یك غریبه!

    حسام گفت:

    - سیمین تو داری منو نگران می كنی.

    سیمین لبخندی تصنعی بر لب نشاند و گفت:

    - چیز مهمی نیست فقط احساس كردم بین یاشار و وفا كدورتی بوجود اومده، همین.

    حسام خواهرش را به خوبی می شناخت. او این طور با شتاب خودش را به آنجا نرسانده بود كه بگوید بین یاشار و وفا كدورتی بوجود آمده. قضیه چیز دیگری بود كه خواهرش به سرعت از آن طفره می رفت. حالا كه قصد نداشت به موضوع اصلی اشاره كند پافشاری فایده ای نداشت، حسام پرسید:

    - كدورت؟ سر چه مسئله ای؟

    سیمین با درماندگی گفت:

    - نمی دونم ... نمی دونم ... اصلا ولش كن.

    و در حالی كه پرتقال پوست كنده را برمی داشت گفت:

    - خب فكر می كنم باید برگردم. اینقدر با عجله اومدم اینجا كه ویدا رو نگران كردم.

    حسام احساس كرد باید او را به سمت موضوع اصلی هل دهد و گفت:

    - تو منو هم نگران كردی. سیمین راستش رو بگو چی شده؟ از چی اینقدر نگرانی؟

    سیمین دست از خوردن كشید و با صدایی گرفته گفت:

    - من یك مادرم، تو می فهمی حسام چون برای پسرت مادری هم كرده ای، پس به من حق بده كه نگران آینده ویدا باشم.

    حسام پی به حساسیت موضوع برد و پرسید:

    - چی شده سیمین؟ نكنه باز برای ویدا خواستگار آمده و تو با اون به توافق نرسیدی؟

    سیمین به یاد خواستگاران متعدد ویدا افتاد حسام در مورد همه آنها تحقیق و خیلی از آنها را تائید كرده بود. حالا می فهمید تائید او یعنی به پسر من و آینده اش امیدوار نباشید. سیمین مستقیما به او نگاه كرد و گفت:

    - موضوع این نیست. مطمئنا تو هم تا حالا متوجه شده ای كه ویدا ... ویدا به یاشار علاقمنده.

    حسام گفت:

    - اما سیمین، یاشار نمی تونه ازدواج كنه. تو از مشكل اون باخبری، پس ...

    سیمین فورا گفت:

    - بله همه ما باخبریم حتی ویدا ... اما با این حال به اون علاقمنده و هیچ كدام از ما هم نمی تونیم انكار كنیم كه تمام خواستگارهاش رو به همین دلیل رد كرده، در عین حال هیچ كس هم چنین توقعی از اون نداشته.

    حسام با سردرگمی پرسید:

    - چی می خواهی بگی سیمین؟!

    سیمین سرش را بین دستهایش گرفت و با درماندگی گفت:

    - وفا می گفت، می گفت یاشار ... گویا به یك دختر علاقمند شده.

    پس صحبتها و حدسیات دكتر هرندی درست بود! حسام با جدیت گفت:

    - این امكان نداره چون یاشار بیماره.

    سیمین سرش را بلند كرد و گفت:

    - حسام، یاشار روح و روانش بیماره، اگر این مشكل روی جسمش تاثیر گذاشته، با قلبش و با احساساتش كاری نداشته، اون می تونه عاشق بشه.

    حسام خودش هم از سوال ناگهانی و تا حدودی ظالمانه اش یكه خورد.

    - حالا می گی من چی كار كنم؟

    سیمین بهت زده به او نگاه كرد و حسام فورا لحن صحبت كردنش را عوض كرد و گفت:

    - فعلا كه چیزی معلوم نیست شاید وفا اشتباه كرده باشه.

    سیمین گفت:

    - و اگر روزی چنین اتفاقی افتاد؟

    حسام در حالی كه به این گفته خودش اطمینان نداشت پاسخ داد:

    - اجازه نمی دم با زندگی ویدا بازی بشه. اون دختر و یا هر دختر دیگه ای هیچ حقی توی زندگی یاشار و ما نداره.

    سیمین تا حدودی آرامش یافت. این در حالی بود كه حسام مطمئن بود دلش می خواهد هر چه زودتر دختری را كه فكر یاشار را بعد از مدتها مشغول كرده است، از نزدیك ببیند. نمی فهمید چرا می خواهد احساسی محبت آمیز به او داشته باشد به دختری كه می توانست عروس آینده اش شود.


    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 4 از 8 نخستنخست 12345678 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/