بعد از لحظه اي گفت:
- آفاق ترا به خدا بس كن هنوز تو حالت شوكي، بابا باور كن من يك روي ديگه هم دارم كه تا حالا فقط تو آن را نديده بودي و امروز مي خواهم همانطور كه با بقيه هستم با تو هم باشم ، اينكه اينقدر تعجب نداره عزيزم.
با چشماني خندان منتظر جوابم ماند، در حالي كه از طرز حرف زدنش احساس كردم چيزي در قلبم فرو ريخت گفتم:
- باشه بذار ما هم آرزو به دل نمانيم و بدانيم اين اميدي كه همه مي گويند مهربان و خوشرو هست چه شكليه، ولي نمي ترسي بد عادت شوم و ازت خوشم بياد و آنوقت من هم به صف عاشقانت بپيوندم.
با خواهش گفت:
- آفاق فقط همين امروز را با هم اينجوري حرف نزنيم، تو فكر كن اصلاً من كسي ديگر هستم مثلاً رضا يا اون پرويز كه باهاش اونجوري مي خنديدي يا چه مي دانم همين همكاراي شركت كه سخت طرفدار خودت كردي و اكثرشون را به جمع خاطر خواهانت در آوردي.
- ببين اميد، تو خودت هم نمي تواني با من مثل بقيه صحبت كني حتي حالا كه اصرار داري مثل بقيه باشيم با حرف هات به من توهين مي كني، من كي خاطرخواه در شركت داشتم كه خودم خبر ندارم.
گفت كه تو از خيلي چيزها خبر نداري و بعد افزود بگذريم با اينكه به قول خودت سخته ولي بذار اينجا شروع كنيم و بعد در حالي كه صدايش را نازك كرده بود با تمسخر گفت:
- از لحظه اي كه به ميلاد گفتي دوست دارم خانه جديدم را زودتر ببينم.
وقتي اسم ميلاد را آورد ديگر نتوانستم جلوي خود را بگيرم، در حالي كه اشك مي ريختم از روي تخت بلند شدم و فرياد زدم:
- اميد اگر بخواهي يكدفعه ديگه اسم ميلاد را به زبون بياوري و او را هم به تمسخر بگيري به خداي يگانه قسم كه خودم تو را مي كشم، تو حتي لياقت نداري اسم او را به زبان بياوري چه برسه كه بخواهي درباره ي او حرف بزني. در آن دو سال من از خانواده خود كه آنقدر دوستشان داشتم بريدم چون فقط مي دانستم از ميلاد خوششان نمي آيد حالا مگه از روي نعش من رد شوي كه بتواني اسم او را به زبان بياوري.
در حالي كه هق هق گريه ام تواني برايم نگذاشته بود به سمت پايين كوه مي دويدم و همچنان زار مي زدم كه ديدم اميد به دنبالم مي آيد.
- آفاق قول شرف مي دهم كه ديگر اسم او را نياورم، متأسفم نمي دانستم هنوز يادش تو را ناراحت مي كند.
با فرياد گفتم:
- اميد فقط اين را بدان ميلاد تنها مرد جوانمردي بود كه در دنيا وجود داشت، هيچ گاه خاطراتش را فراموش نمي كنم حتي تا لحظه مرگ. در ضمن هيج مردي نمي تواند به جايگاهي كه او در قلبم دارد نزديك شود، چه رسد كه جايش را بگيرد. از همين الان تا لحظه مرگ اگر توهيني به ميلاد بكني اگر نتوانم ترا بكشم حتم بدان خود را خواهم كشت.
وقتي نگاهش كردم از ديدن اشك هايش متعجب شدم، وقتي ديد كه نگاهش مي كنم اشك هايش را پاك كرد و گفت:
- آفاق، من اگه اونو آدم محترمي نمي دانستم كه تو را به او نمي سپردم و حالا از اين احساس تو نسبت به او دانستم همانطور كه فكر كردم بوده يا شايد هم برتر. راستش خيلي دوست دارم روزي زني برايم اينچنين فرياد بزند و اشك بريزد، ميلاد اگر زجر كشيد ولي داراي خوشبختي هايي بود كه كمتر كسي آنها را دارد.
در همين حال غذايمان را آوردند كه هر دو در سكوت خورديم و اميد پس از پرداخت صورت حساب، دستش را دوباره به سويم گرفت و گفت:
- پاشو تنبل يكم راه بريم.
بدون گرفتن دستش بلند شدم، خنديد و گفت:
- نه آفاق مثل دو تا دوست، الان بيشتر از نصف روز گذشته ولي ما هنوز نتوانستيم جمله اي حرف دوستانه بزنيم حداقل دستم را رد نمي كردي تا فكر كنم اولين قدم را برداشته ايم.
- اميد جان حتماً كه نبايد دستت را بگيرم تا حس كنيم مثل دو دوست هستيم، همين گفتن اميد جان را اولين قدم از طرف من بدان.
در همان حال با خود گفتم، منكه ديگه جرأت ندارم دستت را بگيرم.
- آفاق در اين چند سال خيلي سختي كشيدم و از همه چيز دور شده بودم، از خانواده و دوستانم و همه اقوام. باور كن وقتي به طبيعت آنجا هم نگاه مي كردم دلم مي گرفت، با اينكه از اينجا خيلي قشنگتر بود ولي آدم هاش سرد و بي احساس بودند.
خنديدم و پرسيدم:
- حتي نسبت به تو؟ حتماً بي سليقه بودند.
با صداي بلند خنديد و گفت:
- به تو نمي توانم دروغ بگويم، دختر هاشون وقتي مرا مي ديدند اكثراً به طرفم جلب مي شدند و اوايل چون قيافه هاشون برام تازگي داشت خوشم مي آمد و من هم جواب رد نمي دادم ولي با هر كدومشون كه مدتي رفت و آمد مي كردم باور كن آفاق احساس بدي نسبت بهشون پيدا مي كردم و از حركاتشون بدم مي آمد. مي دوني وقتي فكر مي كردم كه ممكنه اين همسرم بشه و هميشه همين رفتار را داشته باشه حالا من با يا بقيه چندشم مي شد، البته نمي گويم كه جلف بودند چون اونهايي هم كه من احساس مي كردم جلف هستند از نظر خودشان خوب بودند يعني فرهنگشان همين بود. البته بودن اشخاصي كه همان رفتار از نظر من جلف را هم نداشتند و من تا روزي كه بيام باهاشون دوست بودم ولي فقط دوست، در اين چند سال هيچ كدومشون كه بتونه چند تا از خصوصياتي كه باعث لرزش قلبم بشه را نداشتند و اين شد كه به قول مادرم يالقوز برگشتم.
هر دو به حرفش خنديدم و من پرسيدم:
- پس دختر عمويت چي؟
- اونكه قبل از اينكه برم مي دانستم نامزد داره و مدتي بعد هم ازدواج مي كنه، هنوز سه ماه از رفتنم نگذشته بود كه عروسي كرد و حالا يك دختر خوشگل داره و از زندگيش هم راضيه.
- پس به من درباره ازدواجت دروغ گفتي؟
- اونهم يك بازي بود ولي به خاطر آذين مجبور بودم، راستي آذين و شوهرش و اون پسر خوشگلش را ديدم و خيلي خوشحال شدم ولي مي داني وقتي شهروز را ديدم كه اونقدر بامزه و خوشگله يك لحظه حسرت خوردم چون شهروز مي تونست حالا بچه ي من باشه.
با تعجب نگاهش كردم و گفتم:
- اميد تو از اين احساس ها هم داري؟
خنديد و گفت: چي شد، قرار بود كه امروز به عنوان دوست مرا فقط اميد جان صدا كني.
خنديدم و گفتم: شدي عين بچه ها، باشه اميد جان از همين احساسي كه به شهروز گفتي برام حرف بزن چون خيلي مشتاق شنيدنم.
- تو راستي راستي فكر مي كني من آدم نيستم، من هم عشق و تجربه كردم و بچه ها را هم دوست دارم و دلم مي خواد كه حداقل دو تا بچه داشته باشم.
- اميد جان، تو گفتي عشق را تجربه كردي يعني هنوز پريسا را يادت نرفته.
آهي كشيد و گفت: نه پريسا را يادم نرفته.
با ناراحتي گفتم:
- متأسفم، نمي دونستم اينقدر عاشقي.
- اشتباه نكن، من اونو دوست داشتم و براي تكامل خود مناسب مي ديدم و تا حالا هم مثل او پيدا نكرده ام والا فوري باهاش ازدواج مي كردم ولي عاشق اون نبودم بلكه عاشق كسي بودم كه هيچ وقت مرا دوست نداشت.
از تعجب بر جاي خود ماندم، برگشت و به دهان باز از تعجبم خنديد و گفت:
- چرا اينقدر تعجب كردي؟
- اون چه لعبتي بوده كه ترا نخواسته؟
پوزخندي زد و پرسيد:
- از نظر تو لعبت چيه؟
- خوب با اين همه خاطرخواه كه تو داشتي و بدبختي كه من از دست يكي از اون خاطر خواهات كشيدم بايد بگويم بسيار زيبا، با تحصيلات بالا از خانواده بسيار متشخص و چه مي دونم هزار تا امتياز ديگه.
- اشتباه مي كني من هميشه مورد توجه همه نبوده ام كه حالا حتماً يك همچين آدمي با اين مشخصات مرا نخواهد، مثلاً براي ثانيه اي مورد توجهت قرار داشته ام نه، چون از همان اول مورد نفرتت بودم و اگر علاقه اي به اينكه حرصت را در آورم نداشتم و به طرفت نمي آمدم صد سال حاضر نبودي مرا ببيني پس آفاق جان شايد خيلي امتياز داشته باشم ولي وقتي اون خصوصيتي را كه معشوقم مي خواست نداشتم از نظر خودم هيچي نيستم.
هنوز غرق در گفته هايش بودم و راستش دلم يك جورهايي برايش مي سوخت، او را خيلي شبيه خود مي ديدم چون اكثر جوانهاي فاميل و دوست و آشنا توانسته بودند جفت خود را پيدا كنند ولي ما هر دو هنوز تنها بوديم. درسته دو موقعيت داشتم كه برايم مناسب بود ولي توجه آنها به من، مرا به سويشان كشيد نه اينكه خودم به سويشان جلب شوم.
همانطور كه در فكر بودم صداي اميد را شنيدم و وقتي برگشتم ديدم او روي تختي نشسته و من بدون توجه دور شده ام، به سويش رفتم و وقتي به كنارش رسيدم و به چشمان منتظرش نگاه كردم و در يك لحظه برق آن نگاه مرا به خود گرفت و احساس كردم كه در آنها غرق شدم، در همان حال كه سعي مي كردم نگاهم را از قفل نگاهش نجات دهم در ذهن خود هم در جدال بودم و نمي خواستم باور كنم كه سال ها قبل همين چشم ها مرا مجذوب خود كرده بود اما وقتي شانسي براي خود نديدم با تمام وجود سعي در فرار از آنها كردم.
اميد صدايم زد و گفت: آفاق حالت خوبه؟
بعد مرا مجبور كرد بنشينم و گفت:
- چرا يكدفعه اين رنگي شدي، داري مي لرزي؟
در حالي كه نمي توانستم جلوي لرزيدن خود را بگيرم گفتم:
- چند وقتي است كه بعضي مواقع اين حالت بهم دست مي دهد، خواهش مي كنم يك قرص آرامبخش از توي كيفم بهم بده.
در حالي كه براي آوردن آب مي دويد گفتم:
- خدايا حالا همه چيز ما شبيه هم است، او عاشق كسي بوده كه او را نخواسته و من حالا فهميده ام سال هاست عاشق كسي هستم كه فقط از او آزار و اذيت ديده ام، كسي كه دوست دارد مرا شكست خورده و خرد شده ببيند.
اميد در حالي كه ليواني آب و پتويي در دست داشت به كنارم آمد و گفت:
- اين پتو را از قهوه خانه گرفتم، بگير دورت.
بعد از داخل كيفم آرام بخش در آورد و بخوردم داد و اصرار كرد تا كمي دراز بكشم، پتو را به دور خود كشيدم و آنقدر به خودم و اميد فكر كردم تا اينكه پلك هايم سنگين شد و بخواب رفتم. با تكان دستي بيدار شدم و نگاه به چشمان اميد افتاد كه خندان گفت:
- امروز چه گردشي كردم، انگار من لَلِه شده ام و بايد از تو پرستاري كنم آخر مي خواهي كاري كني كه از خير همين يك روز دوستي با تو هم بگذرم. پاشو بابا، دو ساعته بالاي سرت نشسته ام كه خانم در آرامش استراحت كنه.
در يك لحظه آن چشمان خندان به چشماني دلخور تبديل شد كه همين باعث شد با صداي بلند بخندم، بعد بلند شدم و گفتم:
- براي اينكه جبران كنم حاضرم پتويم را بدهم به تو و دو ساعت هم من بنشينم نگاهت كنم تا در آرامش بخوابي.
با لبخند گفت:
- حالا نه، ولي امشب تا صبح حاضري همين كار را كني.
از فكر اينكه باز مسخره بازيش گل كرده داد زدم:
- بس كن اميد اينجا ايران است و از اون دخترها كه اطرافت بودند خبري نيست، تازه آنهم من كه حاضر نيستم سر به تنت باشه.
با اشاره دستش ساكتم كرد و گفت:
- خواهش مي كنم آفاق هنوز امروز تمام نشده، باور كن منظورم اين نبود كه از در توهين در آيم ولي اگه اينطور فكر كردي معذرت مي خواهم. اين حرفم را هم فقط يك آرزو بدان، باشه؟
از جمله آخرش از تپش قلبم شديد شد و قبل از اينكه به خود اجازه دهم كه درباره ي حرفش فكر كنم، بلند شدم و با لبخند گفتم:
- خوب اميد جان، ديگه چه برنامه اي براي امروز داري؟
با صورتي كه از خوشحالي مي درخشيد گفت:
- اول مي خواهم بريم روي اون كوه، راه زيادي نيست و بعد با هم شاهد غروب آفتاب باشيم قبوله؟
حرفش خيلي به دلم نشست و همانطور به طرفي كه اشاره كرده بود راه افتادم گفتم: آرزومه.
به دنبالم آمد و گفت:
- آفاق جان خيلي دوست دارم همه ي آرزوهايت را بدانم.
- امروز كه نميشه!
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)