از صفحه 288 تا 293
-تو خودت پشت پا به بختت می زنی اگر دوباره همان دختری بشوی که اقاجان از تو می خواهد روی چشمش جا داری
-من نمی خواهم روی چشم او باشم بلکه دلم می خواهد زیر پایش باشم و بر خاک ان بوسه بزنم البته در کنارمردی که دوستش دارم اخر مگر او چه عیبی دارد که حتی تو هم سرزنشم می کنی
-تو با چشم احساس به او نگاه می کنی نه با چشم عقل
-لااقل تو یکی به من نیش نزن می خواهم به سراغ خانم جان بروم و با التماس از او بخواهم که با ابرو مرا به خانه ی شوهر بفرستد شاید دلش به رحم بیاید
-خانم جان در این مورد اختیاری ندارد و ناچار است از خواسته ی اقا جان پیروی کند
ماه منیر داشت بر سر سجاده خدا را صدا میزد و ملتمسانه از او می خواست قلب مارال را از محبت یاشار خالی کند مارال دستها را از پشت به دور گردن مادر اویخت . گفت:
-خانم جان نگذارید من اینطوری از این خانه بیرون بروم
برای یک لحظه از دعا کردن باز ایستاد و بی انکه روی برگرداند گفت:
-خوب نرو هیچ کس دلش نمی خواهد که بروی این خودت هستی که لگد به بختت می زنی
-چرا اینطور فکر می کنید ؟اخر مگر یاشار چه عیبی داره؟
-هرچه هست استخوان دار نیست
روبرویش کنار سجاده نشست و گفت:
-پس شما می خواهید استخوانهای پوسیده ی اجدادتان را از زیر خاک بیرون بکشید
-چرا حرفم را نمی فهمی مادر؟
-می فهمم ولی ان را قبول ندارم برای من مهم نیست که جد و ابادش کیست مهم این است که شوهرم کیست و چه خصوصیاتی دارد
-این کافی نیست تب عشقی که وجودت را فرا گرفته به هذیان گویی وادارت کرده هرچه بگویم بی فایده است گرچه این اب به زودی فرو خواهد نشست اما از اسیب ان در امان نخواهی بود اگر تصمیم به رفتن گرفته ای برو شاید پدرت دیگر اجازه ندهد تو را ببینم
-اخر مگر میشود من نمی توانم خودم را از دیدنتان محروم کنم ان موقع که به تهران رفته بودید دلم به هوایتان پر می کشید
-خدا می داند ان موقع دل من کجا بود دلم با دلشوره هایم هر لحظه به دنبال یکی از بچه هایم می دوید
مارال سر را بر روی سینه ی مادر پنهان کرد و های های گریست.ماه منیر چشمانش را تا می توانست از هم باز کرد تا اشکهایش در سربالایی دیدگان راهی برای خروج نداشته باشند و گفت:
-برو دست و صورتت را بشور و بیا سر سفره صبحانه ات را بخور
-میل ندارم خانم جان
-اگر به زور هم شده باید بخوری شاید این اخرین صبحانه ی مفصلی است که می خوری همیشه نگرانت خواهم بود که مبادا گرسنگی بکشی
-بر خلاف تصورتان انها اصلا بی چیز نیستند
-می دانم اما یادت باشد تو داری وارد خانه دشمن خانواده ات می شوی انها تلافی کینه ت.زی هایشان را بر سرت خالی خواهند کرد بیشتر از انکه از ابروریزی بترسم از کینه توزی هایشان می ترسم
ایکاش سر عقل می امدی و پشیمان می شدی
طغرلوارد اتاق شد و اخرین جمله را شنید و گفت:
-ارزوی محالی است اوسر عقل نخاهد امد قرار نبود دختری را که
دارد ابرویتان را می ریزد ناز و نوازش کنید
-چه کنم پاره ی تنم است نمی توانم به این سادگی از او دل ببرم
-کاش او هم همین احساس را داشت ولش کنید بگذارید برود و چوب ندانم کاری هایش را بخورد
برای این که سیر تماشایش کند نگاه خود را بر روی چهره و اندام او به گردش در اورد و با مشاهده ی لباس ساده ای که به تن داشت پرسید :
-پس چرا لباست را عوض نکرده ای؟
-وقتی اجازه ندارم لباس عروسی تنم کنم چه فرقی می کند این لباس باشد یا لباس دیگری
-یک لحظه صبر کن تا لباس عروسی خودم را از صندوق خانه بیرون بیاورم شاید اندازه ات باشد
-نه خانم جان زحمت نکشید وقتی هیچ کس به عروسی ام دعوت نشده وقتی باید تنها و بدون خانواده بی انکه سفره عقدی داشته باشم روانه ی خانه ی شوهر شوم لباس عروسی به چه دردم می خورد
طغرل به چهره ی غمزده مادر نگریست و با لحن محبت امیزی به او گفت:
-بی خود احساساتی نشوید چشمش کور خودش خواسته
ماه منیر بی اعتنا به لحن تند طغرل رو به مارال کرد و با گرمی کلام خود به نوازشش پرداخت و گفت:
-نگران نباش همه ی لباسهایت را می دهم قزبس برایت بیاوردبرو ان پیراهنی را که عشرت برای مهمانی بله برانت با پسر امیر تومان برایت دوخته بود بپوش و همان گلها را به سر بزن و بعد بیا که تماشایت کنم
-چشم خانم جان
غزال گیسوان او را با گلهای مصنوعی اراست چشمان درشت وسیاه مارال را قطرات اشک تار ساخته بود و تلاطم امواج دیدگان سیاهی سرمه ای را که خواهرش به روی خط مژگانش می کشید به روی گونه هایش می پاشید
غزال مشتی طلا از داخل جعبه ی جواهراتبیرون اورد و گفت :
-می توانی طلاهای مرا هم با خودت ببری شاید به دردت خورد
-نه متشکرم هیچ وقت این محبتت را فراموش نخواهم کرد اگر نیاز داشتم خبرت می کنم
-تو به تجملات عادت داری اخر چطور می توانی به یک زندگی ساده و معمولی قانع باشی
-به انهم عادت خواهم کرد فکر نمی کنمزیاد مشکل باشد
غزال هر دو دست را به دور گردن او حلقه کرد و گفت:
-از ته دل بریت ارزوی خوشبختی می کنم خواهر جان
مارال بوسه ای به گونه اش زد و گفت:
-من می روم لباسم را به خانم جان نشان بدهم
چادر سفید گلدار را به روی سر افکند و از اتاق بیرون امد ماه منیر در ایوان پای سفره ی صبحانه انتظارش را می کشید چهره اش به سپیدی و ماتم همان روزی بود که جیران را به خاک سپرده بود استکان چایی در دستش می لرزید مارال چادر از سر برداشت و چرخی زد و پرسید:
-چطور است خانم جان؟
-خیلی خوشکل شده ای بیا اینجا کنار من بشین
اطاعت کرد و روبروی او بر سر سفره نشست و لقمه ای را که به دستش داده بود به زحمت قورت داد ماه منیر دستش را از زیر چادر به طرف مارال دراز کرد و گفت:
-با وجود انکه اقاجانت اجازه نداده چیزی به تو بدهم بیا این سکه ی پنج پهلوی را بگیر و طلاهای خودت را هم بردار شاید به انها احتیاج پیدا
کنی بعد از این واسطه ی ما سید خانم دلاک است. زود باش آنچه را که به تو دادم یک جایی قایم کن که طغرل نبیند. حالا وقت خداحافظی است.
با تعجب پرسید:
- مگر شما با من نمی آئید؟!
- نه مارال نمی توانم.
- یعنی من باید تنها به محضر بروم؟
- فقط طغرل و مشد اصغر اجازه دارند همراهت باشند. تو که می دانی، وقتی پدرت دستوری می دهد، هیچ کس جرأت سرپیچی ندارد.
- هیچ بچه یتیمی این طوری شوهر نمی کند.
- خودت خواستی عزیزم، وگرنه آرزو داشتم برای عروسی ات تمام شهر را خبر کنم.
مارال بی آنکه دیدگان مادر را که در زیر چادر پنهان شده بود، ببیند، از شکستگی و خفگی صدایش متوجه ی گریه ی وی شد و چادر را از روی صورت او کنار زد و گونه های مرطوبش را بوسید و گفت:
- گریه نکنید خانم جان وقتی شما اشک می ریزید، دلم آتش می گیرد.
- بعد از این نیستی که گریه ام را ببینی. زن حاج صمد سلطانی که همه زنان شهر به خوشبختی اش غبطه می خوردند، ماههاست که کارش فقط اشک و زاری است. می دانم که با اشکهایم جیران دیگر زنده نمی شود. ولی تو زنده ای و شاید ناله و زاری ام باعث شود که سر عقل بیائی. آخر چطور راضی می شوی تن به چنین خفتی بدهی؟ دختری که هیچ خان زاده ای را لایق خود نمی دانست. اگر عشرت بداند، دود از سرش بلند خواهد شد.
- فکر این چیزها را نکنید خانم جان. دختری که پسر حاج یونس و امیر تومان را قبول ندارد. باید کسی را بپسندد که کاملاً متفاوت با این دو باشد.
- شاید پدرت توقع داشته باشد تو را به سرکشی و عناد نسبت به مردی که داماد دلخواه ما نیست وادار کنم، ولی حالا که حاضر نیستی از خر شیطان پیاده بشوی و می خواهی دستت را در دستش بگذاری. سعی کن به او وفادار بمانی و در شادی و غم. داشتن و نداشتن شریک و غمخوارش باشی. نگذار کبر و غرورت در قدم نهادن به روی ناهمواری های زندگی پای اراده ات را سست کند و راه دراز باریکی که قصد عبور از آن را داری باعث خستگی ات بشود. مثل اینکه قسمت نیست من عروسی بچه هایم را ببینم. آن یکی در زیر خاک دفن است و این یکی دارد خاک بر سرمان می ریزد. حالا دیگر وقت رفتن است خداحافظ عزیزم.
- تا برایم آرزوی خوشبختی نکنی نمی روم.
- مگر می شود برایت آرزوی خوشبختی نکنم خوشبخت باشی.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)