صفحه 186-189
_ نباید این قدر ناراحت باشی، اگه حرفی زده یا مزاحمتی برات ایجاد کرده، بهتره با من یا هرکسی که باهاش راحت تری در میون بذاری. می شه ازش شکایت کرد. اون حق نداره برای تو ایجاد مزاحمت کنه. چون دیگه قانونا همسر تو نیست.
_ کاش از اول هم نبود. اون من رو نمی خواست، فقط دنبال ثروت پدرم بود. آه ... چه قدر احمق بودم. چرا آدم تو دوران جوونی اینقدر احمقه و ناپخته عمل می کنه؟ چرا اینقدر زود گول می خوره و دل می بنده و تا می خواد این دلبستگی رو باور کنه با حقایق تلخی روبرو می شه. حقایقی که تا عمر داری لکه سیاه و زشتش رو از زندگیت پاک نمی کنه.
گریست، تلخ می گریست. شاهرخ نمی دانست برای تسکین اندوه او چه بگوید. برخاست و گفت:
_ من اجازه نمی دم بعد از این کسی مزاحمم تو بشه. مطمئن باش اگه بتونم حتی پسرت رو هم پیدا میکنم و اونو به تو می رسونم. ولی خواهش می کنم این قدر ناراحت نباش و صبر و تحمل داشته باش.
_ چطوری صبر و تحمل داشته باشم؟ چطوری با درد درونم بسازم؟
_ به خدا توکل کن و امید داشته باش.
ستایش به چشم های او خیره شد و آرامش عمیقی را در خود حس کرد. آری سخنان او و نگاه او، آرامش به وجودش می بخشید.
غمگین لبخندی زد و گفت:
_ ممنونم از اینکه باهام همدردی می کنی. حرفهات بهم آرامش می ده. از اینکه باعث ناراحتیت شدم، معذرت می خوام.
شاهرخ لبخندی زد و گفت:
_ اصلا حرفش رو هم نزن. تو هم در موقع خودش با جملات آرامش بخش، اندوه رو از من دور کردی. حالا بهتره استراحت کنی و به آینده امیدوار باشی. خدا رو چه دیدی؟ شاید در آینده ای نه چندان دور تو هم به آرزوت رسیدی. مطمئن باش هیچ وقت سایۀ اندوه و رنج پایدار نیست. بالاخره کنار می ره و خورشید شادی ها به زندگی می تابه. امیدوار باش...
از اتاق خارج شد. ستایش در حالی که از شنیدن جملات او هیجان زده شده بود زیر لب زمزمه کرد:
_ خدایا از اینکه اونو در کنارخودم حس میکنم، سپاس گزارم. کمکم کن اینبار اشتباه نکنم. من دوستش دارم. این احساس رو که تنها امید من به زندگیه از من نگیر. تو تمام زندگیم دو نفر رو به حد پرستش دوست دارم، یکی شروین عزیزم و دیگری شاهرخ...
شاهرخ در اتاقش در حالی که سیگاری آتش زده و از میان حلقه های دود به نقطه نامعلوم زل زده بود، در افکارش به این می اندیشید که چگونه می تواند به ستایش کمک کند. خودش نیز نمی دانست چرا آنقدر ناراحتی ستایش برایش مهم شده و سعی در از بین بردن آن داشت.
فصل 5
مدتی بود تغییراتی در شرکت به وجود آمده بود. حال به جای دو منشی، چهار منشی به کارها رسیدگی می کردند. کارها زیاد و فشرده بودند و اعضائ در تلاش بسیار. شرکت وسیعتر شده بود و روز به روز در حال پیشرفت بود. زمانی که شاهرخ برای بررسی و کارهای مهم تر به شرکت های دیگر می رفت به شخصی نیازمند بود تا بتواند اوراق قرارداد را تنظیم و ترجمه نماید. این کار به سوگند واگذار شده بود و دختر از این بابت بسیار خرسند بود. البته شاهرخ بیشتر به خواست بهنام پذیرفته بود که این کار را به سوگند بسپارد.
یکی از روزهای پر مشغله بود.بعد از پشت سر گذاشتن ساعات سخت وفشرده کار، شاهرخ و بهنمام و سوگند در رستوران و در حال صرف ناهار بودند.سوگند هنوز سرسختانه در مقابل خواسته بهنام و ابراز علاقه اش مقاومت می کرد و خود را عاشق شاهرخ می دانست.
بهنام با لبخندی مهربان رو به سوگند گفت:
_ خیلی خسته به نظر می رسید!
_ خسته نیستم.
_ ولی نگاهتون خسته س.
سوگند با لحن نیشداری گفت:
_شاید شما اینطور حس می کنید، چون نگاهم به شما ، همیشه اینطوری بوده!
شاهرخ به اونگاه کرد و گفت:
_ کاش بهنام کمی هم به فکر من بود و برای من دلسوزی می کرد. شما واقعا خوش شانس هستید خانم رهنما!
_ ولی من اصلا علاقه ای به دلسوزی ایشون ندارم.
_ اینطور صحبت نکنید. هرچی باشه آقای معتمد گرداننده اصلی شرکتهاست. اگر بخواهند می تونند شما رو از کار بیکار کنند.
شاهرخ با لحنی طنز الود این جملات را می گفت تا شاید سوگند کمی نرمتر با بهنام برخورد کند، ولی غیرممکن بود. از رفتار سوگند هیچ نمی فهمید. از اینکه این قدر رفتارش نسبت به بهنامناهنجار بود، خیلی ناراحت می شد. هر چند که بهنام زیاد به روی خودش نمی آورد و مطمئن بود که می تواند
روزی این قلب سنگی را نرم کند. و در آن سکنی گزیند.
سوگند در جواب شاهرخ سکوت کرد. بهنام با لبخند گفت:
_ ولی شاهرخ جان ، من هرگز چنین همراه خوبی رو اخراج نمی کنم و برای همیشه می خوام در این کار باقی بمونند.
شاهرخ به لبخندی اکتفا کرد.
پس از گذراندن یک روز سخت کاری، ساعت 9 شب بود که با اتمام کارهای اضافی، شاهرخ قصد رفتن به خانه را داشت. سوگند از شدت خستگی لحظاتی چشمش را بر هم نهاد و گفـت:
_ خیلی خسته شدیم.
_ معلومه که خیلی خسته ای. متاسفم که این همه کار سخت به شما
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)