صفحه 4 از 7 نخستنخست 1234567 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 31 تا 40 , از مجموع 64

موضوع: چشمان منتظر | زهرا دلگرمی

  1. #31
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    صفحه 186-189

    _ نباید این قدر ناراحت باشی، اگه حرفی زده یا مزاحمتی برات ایجاد کرده، بهتره با من یا هرکسی که باهاش راحت تری در میون بذاری. می شه ازش شکایت کرد. اون حق نداره برای تو ایجاد مزاحمت کنه. چون دیگه قانونا همسر تو نیست.
    _ کاش از اول هم نبود. اون من رو نمی خواست، فقط دنبال ثروت پدرم بود. آه ... چه قدر احمق بودم. چرا آدم تو دوران جوونی اینقدر احمقه و ناپخته عمل می کنه؟ چرا اینقدر زود گول می خوره و دل می بنده و تا می خواد این دلبستگی رو باور کنه با حقایق تلخی روبرو می شه. حقایقی که تا عمر داری لکه سیاه و زشتش رو از زندگیت پاک نمی کنه.
    گریست، تلخ می گریست. شاهرخ نمی دانست برای تسکین اندوه او چه بگوید. برخاست و گفت:
    _ من اجازه نمی دم بعد از این کسی مزاحمم تو بشه. مطمئن باش اگه بتونم حتی پسرت رو هم پیدا میکنم و اونو به تو می رسونم. ولی خواهش می کنم این قدر ناراحت نباش و صبر و تحمل داشته باش.
    _ چطوری صبر و تحمل داشته باشم؟ چطوری با درد درونم بسازم؟
    _ به خدا توکل کن و امید داشته باش.
    ستایش به چشم های او خیره شد و آرامش عمیقی را در خود حس کرد. آری سخنان او و نگاه او، آرامش به وجودش می بخشید.
    غمگین لبخندی زد و گفت:
    _ ممنونم از اینکه باهام همدردی می کنی. حرفهات بهم آرامش می ده. از اینکه باعث ناراحتیت شدم، معذرت می خوام.
    شاهرخ لبخندی زد و گفت:
    _ اصلا حرفش رو هم نزن. تو هم در موقع خودش با جملات آرامش بخش، اندوه رو از من دور کردی. حالا بهتره استراحت کنی و به آینده امیدوار باشی. خدا رو چه دیدی؟ شاید در آینده ای نه چندان دور تو هم به آرزوت رسیدی. مطمئن باش هیچ وقت سایۀ اندوه و رنج پایدار نیست. بالاخره کنار می ره و خورشید شادی ها به زندگی می تابه. امیدوار باش...
    از اتاق خارج شد. ستایش در حالی که از شنیدن جملات او هیجان زده شده بود زیر لب زمزمه کرد:
    _ خدایا از اینکه اونو در کنارخودم حس میکنم، سپاس گزارم. کمکم کن اینبار اشتباه نکنم. من دوستش دارم. این احساس رو که تنها امید من به زندگیه از من نگیر. تو تمام زندگیم دو نفر رو به حد پرستش دوست دارم، یکی شروین عزیزم و دیگری شاهرخ...
    شاهرخ در اتاقش در حالی که سیگاری آتش زده و از میان حلقه های دود به نقطه نامعلوم زل زده بود، در افکارش به این می اندیشید که چگونه می تواند به ستایش کمک کند. خودش نیز نمی دانست چرا آنقدر ناراحتی ستایش برایش مهم شده و سعی در از بین بردن آن داشت.

    فصل 5

    مدتی بود تغییراتی در شرکت به وجود آمده بود. حال به جای دو منشی، چهار منشی به کارها رسیدگی می کردند. کارها زیاد و فشرده بودند و اعضائ در تلاش بسیار. شرکت وسیعتر شده بود و روز به روز در حال پیشرفت بود. زمانی که شاهرخ برای بررسی و کارهای مهم تر به شرکت های دیگر می رفت به شخصی نیازمند بود تا بتواند اوراق قرارداد را تنظیم و ترجمه نماید. این کار به سوگند واگذار شده بود و دختر از این بابت بسیار خرسند بود. البته شاهرخ بیشتر به خواست بهنام پذیرفته بود که این کار را به سوگند بسپارد.
    یکی از روزهای پر مشغله بود.بعد از پشت سر گذاشتن ساعات سخت وفشرده کار، شاهرخ و بهنمام و سوگند در رستوران و در حال صرف ناهار بودند.سوگند هنوز سرسختانه در مقابل خواسته بهنام و ابراز علاقه اش مقاومت می کرد و خود را عاشق شاهرخ می دانست.
    بهنام با لبخندی مهربان رو به سوگند گفت:
    _ خیلی خسته به نظر می رسید!
    _ خسته نیستم.
    _ ولی نگاهتون خسته س.
    سوگند با لحن نیشداری گفت:
    _شاید شما اینطور حس می کنید، چون نگاهم به شما ، همیشه اینطوری بوده!
    شاهرخ به اونگاه کرد و گفت:
    _ کاش بهنام کمی هم به فکر من بود و برای من دلسوزی می کرد. شما واقعا خوش شانس هستید خانم رهنما!
    _ ولی من اصلا علاقه ای به دلسوزی ایشون ندارم.
    _ اینطور صحبت نکنید. هرچی باشه آقای معتمد گرداننده اصلی شرکتهاست. اگر بخواهند می تونند شما رو از کار بیکار کنند.
    شاهرخ با لحنی طنز الود این جملات را می گفت تا شاید سوگند کمی نرمتر با بهنام برخورد کند، ولی غیرممکن بود. از رفتار سوگند هیچ نمی فهمید. از اینکه این قدر رفتارش نسبت به بهنامناهنجار بود، خیلی ناراحت می شد. هر چند که بهنام زیاد به روی خودش نمی آورد و مطمئن بود که می تواند
    روزی این قلب سنگی را نرم کند. و در آن سکنی گزیند.
    سوگند در جواب شاهرخ سکوت کرد. بهنام با لبخند گفت:
    _ ولی شاهرخ جان ، من هرگز چنین همراه خوبی رو اخراج نمی کنم و برای همیشه می خوام در این کار باقی بمونند.
    شاهرخ به لبخندی اکتفا کرد.
    پس از گذراندن یک روز سخت کاری، ساعت 9 شب بود که با اتمام کارهای اضافی، شاهرخ قصد رفتن به خانه را داشت. سوگند از شدت خستگی لحظاتی چشمش را بر هم نهاد و گفـت:
    _ خیلی خسته شدیم.
    _ معلومه که خیلی خسته ای. متاسفم که این همه کار سخت به شما


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #32
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    190-199

    محول شده.
    این چه حرفیه که می زنید؟ من در کنار شما اصلا احساس خستگی نمیکنم.
    شاهرخ متعجب به او نگریست و چیزی نگفت. وقتی هر دو در ماشین نشستند، شاهرخ در حین حرکت گفت:
    می تونم کمی با تو صحبت کنم؟
    سوگند مشتاقانه گفت:
    البته با کمال میل!
    در مورد... در مورد بهنام می خواستم...
    دختر ابرو در هم کشید. فکر می کرد شاهرخ می خواهد در مورد خودشان صحبت کند، ولی با شنیدن نام بهنام، رو ترش کرد و اخم نمود.
    شاهرخ لبخندی زد و گفت:
    سوگند! خواهش می کنم به حرفهام گوش بده. از اول این طور اخم نکن.
    من نمی خوام راجع به اون چیزی بشنوم. در طی روز به حد کافی صحبتهای ایشون رو می شنوم!
    از کارت ناراضی هستی؟
    اوه نه، هرگز. من از کارکردن با شما لذت می برم.
    سوگند خواهش می کنم. من نه از رفتار تو ، نه از حرفات هیچی رو درک نمی کنم.
    سوگند شیفته به او نگاه کرد و گفت:
    من ... یعنی تو نمی دونی که احساس من به تو چیه؟
    شاهرخ بی توجه به لحن او جوابی نداد. مایل نبود سوگند ادامه دهد. او نمی خواست سخنی را که هرگز دوست نداشت بشنود؛ سوگند بیان کند.
    شاهرخ! من...
    ادامه نده سوگند. خواهش می کنم. ترجیح می دم سکوت کنیم.
    ولی من می خوام صحبت کنم. تو رو خدا به حرفهای من گوش بده!
    کافیه ، لطفا تمومش کن!
    سپس توقف کرد و گفت:
    این هم منزل شما.
    سوگند غمگین در حالی که اشک چشمان زیبایش را شفاف کرده بود، به شاهرخ نگریست. اما شاهرخ نگاهش نکرد، نگاه غمگین سوگند دلش را می لرزاند. به یاد نگاه غمگین و اشک آلوده بهاره در هنگام وداع افتاد. گویی آن شب سوگند به انتهای راه رسیده بود، دیگر طاقت پنهان کاری نداشت. دوست داشت حرف دلش را به شاهرخ بگوید، ولی او چنین اجازه ای را به او نداد.
    لطفا پیاده شو سوگند. سلام من رو به خانواده ات برسون. در ضمن مهمونی جمعه این هفته رو یادآوری کن. فردا هم تعطیله و امیدوارم فراموش نکنید. حالا شب به خیر!
    سوگند غمگین در حالی که احساس ضعف می نمود، بدون سخنی پیاده و وارد خانه شد. شاهرخ پا روی پدال گاز فشرد و با سرعت بسیار به طرف خانه خود راند. مایل نبود سخنان سوگند را بشنود. نمی خواست باور کند که سوگند احساسی بالاتر از حس دوستی و همکار بودن به او دارد. نمی خوواست هیچ کسی به او علاقمند شود. او تنها به عشق بهاره می اندیشید و نمی خواست هرگز کسی پا در این خلوت بگذارد.
    سوگند با حالی نامساعد وارد خانه شد ویکراست به اتاقش رفت و در تنهایی گریست. گمان نمی کرد شاهرخ او را اینگونه جواب کند ولی با این حال هنوز امیدوار بود زیرا می اندیشید که شاهرخ هنوز سخنانش را نشنیده و ممکن است بعد از شنیدن حرفهایش ، او نیز احساساتش را ابراز کند! و عاشقانه شاهرخ را می پرستید و فکر اینکه شاهرخ او را نپذیرفته، دیوانه اش می ساخت.
    روز پنجشنبه، شاهرخ در خانه بود و بهار از شادی وجود پدر در خانه آرام و قرار نداشت و مدام می خندید و بازی می کرد، ولی شاهرخ چندان خوشحال به نظر نمی رسید. ستایش نیز متوجه ناراحتی او شد، ولی نمی دانست چه کند، روی صندلی نشست و پس از لحظاتی سکوت گفت:
    آقا شاهرخ ، قهوه میل دارید؟
    شاهرخ تشکر کرد و به نشانی نفی سر تکان داد.
    راستی مادرتون تماس گرفته بودند. فردا اونا هم تشریف میارن.
    خوبه. راستی به خانواده تون قرار فردا رو گوشزد کردید؟
    ستایش سر تکان داد و او ادامه داد:
    چیزی که کم و کسر نداریم، اگه مشکلی ، خریدی و کاری هست بگو انجام بدم.
    نه، همه چیز روبراهه، ولی... مثل این که شما خودتون روبه راه نیستید.
    من حالم خوبه. شما چطور؟ اون قدر سرم شلوغ بود که از شما غافل شدم. مشکلی که برای شما پیش نیومده. منظورم از طرف همسر سابقتونه.
    خوشبختانه نه....از اینکه به فکر مشکلات من هستید، متشکرم. شما خودتون به حد کافی مشکل دارید.
    حرفش رو هم نزن. من خیلی به تو مدیون هستم.
    ستایش دستخوش هیجانات شده بود. لبخندی از شوق زد و گفت:
    لطفا این حرف رو نزنید. هر کاری کردم وظیفه ام بوده.
    حضورتون به عنوان یک سنگ صبور در روحیه من خیلی تأثیر داشت. تمام لحظاتی که به هم صحبت نیاز داشتم. شما در کنارم بودید و من از شما سپاسگزارم و امیدوارم بتونم روزی زحمات شما رو جبران کنم.
    شاهرخ مهربان به دخترش که نقاشی اش را نشانش می داد، نگریست.
    آفرین دختر قشنگم، چقدر قشنگ کشیدی!
    این تویی بابا. این هم من و این هم مامان ستایش!
    شاهرخ متعجب به بهار خیره شد و قلب ستایش یک بار دیگر فرو ریخت. بهار هم که متوجه اشتباهش شده بود، ترسان و خیره به پدرش نگاه کرد.
    تو... تو چی گفتی؟
    هیچی باباجون... به خدا چیزی...
    شاهرخ عصبانی شده بود، ولی سکوت کرد. نگاهش را به ستایش دوخت. پس از لحظاتی با لحنی خشن گفت:
    خانم رهنما!
    ستایش گویی لال شده بود. همیشه از این لحظه می ترسید، لحظه ای که شاهرخ پی به این مسأله ببرد چه عکس العملی نشان می دهد.
    شما چطور تونستید، چطور؟
    فریاد شاهرخ، ستایش را لرزاند. طوری که از جا برخاست و ترسان ایستاد. بهار نیز وحشت زده به پدر که تا کنون او را اینگونه ندیده بود، نگریست. شاهرخ خشمگین شروع به قدم زدن در طول و عرض سالن کرد. گویی عزیزی رااز او دزدیده اند و او چون طوفانی در حالی خروشیدن بود! و ستایش از ترس می لرزید. حتی زبانش یاری اش نمی کرد تا از خود دفاع کند.
    چرا ساکت هستید؟ جوابی ندارید؟ من ... من نمی فهمم شما چطور تونستید با این بچه... آه. با این کارتون خواستید چی رو ثابت کنید؟
    جواب بدید خانم!
    من... من واقعا متأسفم.
    متأسفید؟ خدای من! فقط همین؟ تو به بهار یاد دادی مادر صدات کنه؟ چرا؟ می خواستی وجود فرزند خودت رو حس کنی؟ با عواطف دختر من بازی کنی؟ یابا عواطف و احساسات من؟ شما خانم... شما نهایت اهانت رو در حق من کردید شما...
    باباجون...
    شاهرخ به او نگریست. بهار با دیدن اشکهای ستایش اندوهگین شده بود. او تقصیری نداشت. می خواست از او دفاع کند، در حالی که از خشم پدر می ترسید، ولی با این حال نمی خواست ستایش را ناراحت ببیند. با تمام جرأتش گفت:
    ستایش جون گناهی نداره. تقصیر از من بود بابا جون. به خدا من خواستم، من خواستم اجازه بده مامان صداش کنم. اولش قبول نکرد چون می دونست اگه شما بفهمید، ناراحت می شید ولی من اصرار کردم و اونم برای اینکه من ناراحت نشم، قبول کرد. بابا به خدا ستایش جون تقصیری نداره.
    و در حالی که اشک می ریخت دست پدرش را گرفت:
    من ستایش رو دوست دارم به خدا وقتی غمگین بودم... وقتی ناراحت بودم و تو کنارم نبودی ستایش بود. بابا من خودم خواستم تو رو خدا با او دعوا نکن بابا.
    شاهرخ غمگین به بهار نگریست. پس از لحظاتی به ستایش که اندوهناک اشک می ریخت و سر به زیر داشت، نگریست. از رفتار خود شرمنده شد. خیلی تندرفته بود. آهسته و با صدایی گرفته گفت:
    ستایش ... متأسفم.
    ستایش با بغض به سختی جواب داد:
    نیازی نیست. همه آدم ها همین طورند حرفشون رو می زنند و بعد با یه عذرخواهی خودشون رو تبرئه می کنند. من...
    و گریه مجالش نداد و با قدم هایی سریع به اتاقش رفت.
    بهار اشکریزان به پدرش نگریست.
    چرا ستایش جون رو ناراحت کردی؟ من مادر صداش کردم چون دلم می خواست این کلمه رو به زبون بیارم. بابا... بابا تو خیلی بدی، خیلی بی رحمی که ستایش جون رو اذیت کردی...
    و گریان به اتاقش پناه برد. شاهرخ تنها ماند. گویی در میان امواج غرق بود. گویی بادی سهمگین او را با خد می برد. ولی او توانی برای استقامت نداشت. تا شب هر یک در اتاق خود بودند. بهار سعی کرده بود به اتاق ستایش برود ولی او جوابی نداده بود و خواسته بود تنها باشد. بهار پس از گریه ای شدید در رختخوابش به خواب رفت. شاهرخ نیز همان طور با آن حال خراب در اتاقش نشسته و در تفکرات خویش غرق بود.
    شاهرخ ... میدونم... می دونم که الان ناراحتی ولی...
    من نمی خوام بهار کس دیگری جز تو رو مادر خطاب کند. نمی خوام! لبخند غمگینی بر لبهای بهاره شکفته شد و محزون گفت:
    وقتی من نیستم در این صورت چی؟ بهار چه کسی رو مادر صدا کنه؟
    هیچ کس! باید بدونه مادرش تو بودی و هستی و خواهی بود!
    ولی این بی رحمیه بهار حق داره مادر داشته باشه. می فهمی شاهرخ.
    نه نمی فهمم. تو هم داری با من مجادله می کنی. فکر می کردم تنها کسی هستی که ... بهاره... سر روی میز نهاده و گریست. سخت می گریست دیگر حتی توجهی به رویای بهاره نداشت.
    ستایش نیز در اتاقش غرق در تفکرات به هم ریخته خویش بود به یاد سخنان تند شاهرخ که می افتاد از خودش و همه چیز متنفر می شد. سخنان او چون پتک بر سرش کوبیده شده بود. اهانت شاهرخ برایش بسیار گران آمده بود. او شاهرخ را دوست می داشت ولی نمی خواست او اینگونه بی رحمانه در موردش فکر کند. سخنان تلخ شاهرخ وجودش را لرزانده بود. او هرگز نخواسته بود جای خالی شروین عزیزش را با وجود بهار پر کند. یا نخواسته و هرگز به این موضوع نیندیشیده بود که از طریق بهار خودش را به شاهرخ نزدیک کند. سخنان شاهرخ او را به یاد حرفهای سوگند می انداخت. حرفهای تلخی که آن شب بعد از مهمانی به او گفته بود. می گریست و بر بخت بد خویش لعنت می فرستاد. نمی دانست به جرم کدام اشتباهش باید اینگونه تقاص پس بدهد!
    صبح، هنوز آفتاب نزده شاهرخ از اتاقش خارج شد. شب خوبی را نگذرانده بود. به در بسته اتاق ستایش خیره شده و غمگین سر به زیر انداخت. واقعا از روی او شرمنده و خجل بود و دوست داشت هرچه زودتر از او عذرخواهی کند. به آشپزخانه رفت و پس از مهیا کردن قهوه فنجانی از آن نوشید هنوز تا بیدار شدن بهار مدتی مانده بود. برخاست و به طرف اتاق ستایش رفت. نفسی کشیده و چند ضربه به در نواخت. ولی جوابی نشنید. متعجب شد. ستایش هر روز این موقع صبح بیدار بود. بار دیگر بر در نواخت و باز جوابی نشنید. آرام زمزمه کرد:
    ستایش خانم ... بیدارید؟ خانم رهنما!
    سکوت اتاق نگرانش کرد، آرام در را گشود و داخل شد و از دیدن ستایش در آن وضع بر خود لرزید. ستایش با چهره ای درهم فشرده کف اتاق افتاده بود.
    شاهرخ وحشتزده به طرف او رفته و تکانش داد:
    ستایش ... ستایش سرش را روی سینه اونهاد ضربان قلبش را که شنید نفسی آسوده کشید. به چهره افسرده دختر خیره شد و فهمید شب بدی را گذرانده . چشمانش پر از اشک شد.
    منو ببخش ستایش ، منو ببخش.
    پس از لحظاتی او را بلند کرد و روی تخت خواباند. سریع لیوان آب قند مهیا کرد و به اتاق بازگشت. متوجه شد او زیر لب چیزهایی را زمزمه می کند.
    نزدیکش رفت آرام او را به نام صدای زد. دختر وحشتزده چشم گشود و از دیدن شاهرخ درکنارش که غمگین نگاهش میکرد متعجب شد. لحظاتی گنگ به او خیره شد.
    نگران نباش چیزی نیست. بهتره کمی از این آب قند بخوری.
    و لیوان را به لبهای او نزدیک کرد. ستایش کمی نوشید و بعد سرش را به طرف دیگری چرخاند. پس از لحظاتی شب پیش را به یاد آورد. اشکها و ناله ها و خاطرات تلخ گذشته اش! با یادآوری سخنان شاهرخ اشک به چشمانش دیوید و بغض سنگینی راه گلویش را مسدود کرد.
    گریه می کنی ستایش؟ من واقعا متأسفم. می دونم که دیروز خیلی تند رفتم. من...
    مهم نیست. شما حق داشتید! کسی نمی تونه جای مادر واقعی بهار و براش پر کنه. من هم از ابتدا نباید قبول می کردم که اون منو مادر صدا کند.
    شما نخواستید دلش رو بشکنید چون می دید به من به حد کافی دلش رو شکستم. من به شما مدیونم.
    ستایش برخاست و نشست. آرام زمزمه کرد:
    من... من تصمیم گرفتم از اینجا برم!
    جمله او چون پتک بر سر شاهرخ فرود آمد.
    از اینجا برید؟ چرا؟ فقط به خاطر مسئله دیروز؟ من که عذرخواهی...
    ستایش ... خواهش می کنم. می خوای بهار رو تنها بذاری؟می خوای دلش رو بشکنی؟
    آقای فروتن من... من نمی تونم، یه مدتی تنهایی احتیاج دارم. باید برم...
    آخه چرا؟ از تو خواهش می کنم. من واقعا متأسفم. به خاطر تمام رفتارهای بدم ازت عذرخواهی می کنم. من... می خوای منو تنها بگذاری .
    شما احتیاجی به من ندارید. یعنیبه هیچ کس احتیاج ندارید!
    از جا برخاست و پشت به شاهرخ ایستاد و اشکهایش روی گونه دویدند.
    شاهرخ افسرده به او نگریست.
    ولی من احتیاج دارم. به شما... برای اینکه...
    آقا شاهرخ درسته که شنونده درد و دلهای شما بودم. شما هم سنگ صبور حرفهای من و غم و غصه هام بودید. ولی بدونید که من هرگز براتون نقش بازی نکردم.
    من هم چنین فکری در مورد شما نکردم.
    چرا شما تمام افکارتون رو دیشب به زبون آوردید. حرفهایی که به ناحق گفتید و وجود من و سوزوند هرگز فکر نمی کردم در مورد من این طور بی رحمانه فکر کنید.
    ولی من...
    ستایش فورا گفت:
    نمی خواد دلداریم بدید. من باید عذاب بکشم. انگار جز عذاب ، خداوند چیز دیگری رو برام مقدر نکرده. من باید سکوت کنم چون اجازه شکایت ندارم.
    شاهرخ برخاست و مقابل او ایستاد:
    ستایش قسم می خورم که تا حالا هرگز فکر نادرستی در مورد تو نکردم. هرگز به اینکه تو انسان بدی باشی فکر نکردم. تو روح بزرگی داری خوبی من چطور می تونم در مورد تو بد فکر کنم؟
    ستایش ناراحت گفت:
    چون احساساتم برای شما بی اهمیته. چون فقط به خودتون فکر می کنید. چون شما... من دیوونه ام. یه احمقم. حالا که قراره ازاینجا برم...
    ولی چنین قراری نیست. شما باید اینجا بمانید.
    نه ، دیگه نمی تونم. می رم چون بایدبرم. ولی می خوام بدونید که من... من در مورد شما... فکر می کردم که...
    نگاه و لحن ستایش همه چیز را بر شاهرخ مسلم می ساخت. سر به زیر افکند. هرگز به این نیندیشیده بودکه ممکن است احساسات ستایش نسبت به او حس عشق و دوستی باشه. نه، نه . یعنی او نیز چون خواهرش...
    ستایش احساسات تو برای من قابل احترام هستند.
    احساسات منو زیاد جدی نگرید اصلا فراموش کنید چی از من شنیدید یا.. چه احساسی به شما داشتم... من اصلا فکری در مورد شما نکردم. من زن بدبختی هستم که بعد از شکست تو زندگیش برای همیشه گوشه نشین شد و طوق بدبختی را به گردنش آویختند. من توقعی از شما ندارم. رفتار شما همیشه به آرزوهای مدفون شده ام امید زنده شدن مجدد می دادند. من خیلی احمق بودم که برای خودم تو خیال ، دنیایی ساختم دست نیافتنی.دنیایی که با یه نسیم کم جون به ویرانه تبدیل می شه. ویرانه... سخت می گریست و در حین گریستن وسایلش را نیز جمع می کرد. باز نمی توانست به این بیندیشد که شخص دیگری جای بهاره را در زندگیش پر کند. فکر این که دو نفر به یکباره به او علاقمند شده باشند ، دیوانه اش می کرد. با خود اندیشید که چه زمان رفتار نامناسبی ازخود نشان داده که باعث برانگیختن احساسات و عواطف سوگند و ستایش شده؟ لحظه ای به خود آمد که دید ستایش چمدان به دست ایستاده و نگاهش می کند. متعجب به او خیره شد:
    نمی خوای از این تصمیم صرف نظر کنی؟
    باید برم آقای فروتن از این که این مدت مزاحم شما بودم متأسفم. به بهار بگید مجبور بودم که برم.
    این بی رحمیه که بهار رو تنها بذاری.
    او دختر خوب و با شعوریه. می تونه درک کنه که من مجبور بودم برم.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #33
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    صفحات 200 تا 209

    - ولی من هنوز درک نمی کنم که چرا شما می خواهید بروید؟!
    - دلم نمی خواد دیگه اینجا باشم چون...
    - چون پی به موضوع بردم؟ چون فهمیدم پرستار دخترم به من علاقمند شده؟ چون فهمیدم پرستار دخترم دل به عشق پدر خونه بسته. پدری که هیچ احساسی نداره، پدری که جز یک شکست خورده در این دنیا هیچی نیست. کسی که تمام درهای امید به روش بسته اس. مردی که با مرگ همسرش... کسی که تمام زندگیش بود خودش هم مُرد آره من با مرگ بهاره مُردم. من هم با اون رفتم ولی جسمم اینجا تو این دنیای نفرت انگیز باقی موند. حرف می زنم راه می رم می خوابم و... ولی زنده نیستم. ستایش درک کن. بفهم که من یه انسان نیستم. خودم هم به انسان بودن خودم شک دارم. من مُردم ستایش می فهمی؟ مُردم! تو عاشق یه مُرده شدی، اشتباه نکن خواهش می کنم. با رفتن خودت این جسم مُرده رو هم به دست خاک نسپار. اگر الان من، بی روح و بی احساس اینجا ایستادم به خاطر وجود تو و حرفهای توست که سرپا هستم. چون به من آرامش دادی. ستایش وجودت، باعث شد کمتر جای خالی بهاره رو حس کنم. بعد از چند سال بالاخره تونستم لحظاتی رو با آرامش سپری کنم. حتی بهار تغییر کرده. اما حالا تو با رفتن خودت تمام این ها رو از ما می گیری. من می میرم، چون خالی تر از گذشته خواهم شد. چون تو هم می ری و من بیشتر تو باتلاق نیستی فرو می رم و اون تک ساقۀ نازک امید هم که من رو نگه داشته با خودت می بری. دیگه هیچ راهی برای نجات نیست. همه چیز تموم می شه. حتی بهار هم از بین می ره. تو این رو می خوای؟!!
    شاهرخ واقعیات را از درون بیرون ریخت. می گریست و گریستن او برای ستایش زجرآور بود. شاهرخ روی دو زانو بر زمین افتاد. شانه هایش می لرزید. ستایش به طرف او دوید، دستهایش را بر شانه های او نهاد:
    - می مونم هیچ جا نمی رم. می مونم تا تو بمونی. می مونم تا بهار هم بمونه. می مونم تا خیال بهاره همیشه زنده و جاوید باشه. چون اگر تو نباشی نه بهاره ای خواهد موند و نه بهاری. آه شاهرخ می مونم. تنهات نمی ذارم. حتی اگر تا پای مرگ هم باشه کنارت می مونم و تنهات نمی ذارم. قول می دم.
    نگاه هر دو گریان بود نگاه هر دو پُر شده از حسرت بود نگاه شاهرخ تمنای وجود بهاره را داشت. نگاه ستایش تمنای وجودی برای تکیه دادن و لحظاتی به آرامش و سُکون رسیدن. هر دو در تب و تاب کشمکش های وجود خویش می سوختند. شاهرخ از درون شکسته بود و ستایش نمی خواست او بیشتر مأیوس شود.
    - کنارت می مونم شاهرخ، کنارت می مونم.
    لبهای شاهرخ به لبخندی محزون شکفته شد. گویی بهاره را مقابل خود داشت که زمزمه می کرد. کنارت می مونم شاهرخ کنارت می مونم و تنهات نمی ذارم. او را در آغوش خود فشرد و گریست. ستایش اشک می ریخت و سر بر سینۀ او می سایید. سینه ای که آرزو داشت لحظه ای بر آن تکیه زند و از غم دنیا فارغ شود. لحظاتی شاهرخ او را در آغوش داشت و می گریست. پس از آن چشم گشود و او را رها کرد. تازه فهمید که او ستایش است نه بهاره عزیزش. شرمنده برخاست. گفت:
    - متأسفم ممنون از این که می مونی و منو تنها نمی ذاری مطمئن باش به احساست احترام می ذارم.
    و خسته و اندوهناک به اتاقش پناه برد.
    از این که لحظاتی به ستایش نزدیک شده بود شرمنده بود. هم از خود و هم از بهاره. هرگز به زنی دیگر فکر نکرده بود. هرگز به زنی جز بهاره نیندیشیده بود. او روح و جسمش را متعلق به بهاره می دانست و نمی خواست ستایش را به خود امیدوار کند، واقعاً نمی خواست. قصد داشت در فرصتی مناسب با او صحبت کند تا هیچ یک به خطا نروند. زمانی که بهاره را در خیال تصور کرد او را زیباتر از همیشه با لبخندی مهربان نظاره کرد و دلش آرام شد... ستایش نیز از تصمیم خود منصرف
    شد. نه او نمي توانست شاهرخ را تنها بگذارد و برود. شاهرخ تمام زندگي اش بود. نمي توانست او را با اين حال تنها بگذارد و برود. دوست داشت همدم و همراز او باشد، همراز و مونس جاويد شاهرخ.
    بهار مضطرب از خواب برخاست و از اتاق خارج شد. مي ترسيد پدر هنوز عصباني باشد. و از تصور اين كه ستايش رفته باشد ديوانه مي شد ولي وقتي ستايش را در آشپزخانه ديد كه همراه پدرش قهوه مي نوشيد خيالش راحت شد. لبخند زنان سلام كرد شاهرخ مهربان به او نگريست و آغوشش را گشود.
    _ سلام عروسك بابا، صبح بخير.
    بوسه ي مهربان پدر بر گونه اش جاي گرفت و ستايش گفت:
    _ اگر دست و صورتت رو شستي بيا صبحانه بخور.
    بهار متعجب به آنها نگاه مي كرد. يعني آن دو فراموش كرده بودند كه ديروز دعوا كرده بودند؟! برايش اين مهم نبود. در نظرش آشتي و شادابي پدر و ستايش مهم بود. پس از صرف صبحانه شاهرخ نگاهش را به بهار دوخت.
    _ خب كوچولو... دوست داري كمي با بابا صحبت كني؟
    بهار متعجب پرسيد:
    _ مي خواي با من حرف بزني؟!
    _ آره، مگه اشكالي داره؟!
    _ نه بابا جون، خب حرف بزنيم، اول شما بفرماييد!
    و با شنيدن جمله ي او هم ستايش و هم شاهرخ به خنده افتادند. شاهرخ به ستايش نيز اشاره كرد كه بنشيند. بعد نفسي كشيده و گفت:
    _ بهار در نظر من تو دختر خيلي خوبي هستي و خوب مي توني مسائل رو درك كني، به خاطر همين، هميشه با تو خيلي راحت صحبت كردم. من... من ناراحت نيستم از اين كه تو ستايش رو... مادر صدا مي كني.
    ستايش متعجب ولي غمگين به او خيره شد. بهار نيز بهت زده به پدر مي نگريست.
    _ من خيلي خودخواهم، فقط به خودم فكر مي كردم و حق مسلم تو رو گرفتم. تو حق داري مادر داشته باشي. حق داري كسي رو مادر صدا كني. من فقط مي خواستم كه تو مادر واقعي ات رو هيچ وقت فراموش نكني، آخه من... ببين كوچولو تو اگر دوست داشته باشي مي توني ستايش رو مادر صدا كني، ولي فقط اينجا و تو اين خانه اما مي خوام به من قول بدي كه هرگز مامان بهاره رو فراموش نكني و بدوني كه...
    _ بابا... به تو قول مي دم. من مامان بهاره رو هيچ وقت فراموش نكردم و نمي كنم.
    شاهرخ با لبخند به ستايش نگريست و گفت:
    _ ما يه ساعت پيش با هم صحبت كرديم. ولي حالا كه بهار هست مي خواستم بگم كه از تو سپاسگزارم ستايش، از اين كه به بهار محبت مي كني و جاي خالي مادرش رو پر مي كني، سپاسگزارم از اين كه سنگ صبوري براي اندوه هاي ناتمام من هستي، ولي مي خوام بگم...
    در حالي كه نگاه زن جوان را حلقه اشك شفاف نموده بود لبخند زنان گفت:
    _ مي دونم مي خوايد چي بگيد مطمئن باش مهر و علاقه ام به تو و بهار در حد همين دوستي باقي مي مونه. من دركت مي كنم و عشق پاكت رو ستايش مي كنم. افتخار مي كنم از اين كه مي تونم براي كسي مثل شما مؤثر باشم. مي تونم با شما خوشبخت باشم و خاطرات تلخ گذشته رو فراموش كنم.
    _ روح بزرگت رو تحسين مي كنم ستايش.
    بهار به آن دو مي نگريست و در دل خدا را شكر مي كرد از اين كه مي تواند بعد از اين در آرامش و سعادتي خوش زندگي را ادامه دهد.
    خانواده ي ستايش آمدند. علاوه بر آنها خانواده ي شاهرخ نيز آمدند. روز خوشي بود. همه شاد بودند، تنها سوگند بود كه غمگين به نظر مي رسيد.
    ستايش مُدام مي خواست با او صحبت كند ولي امكانپذير نبود.
    شاهرخ نيز او را غمگين ديد. رفتار سوگند با او خيلي سرد و بي احساس بود. در صورتي كه مي توانست تبي پر سوز را در نگاه او حس كند.
    _ سوگند غمگين به نظر مي رسي.
    سوگند متعجب به او نگريست. يعني براي شاهرخ غم او مهم بود. او غمگين بود. حتي نمي خواست امروز به اين خانه بيايد و با شاهرخ روبرو شود. ولي اصرار مكرر خانواده اش باعث شد با آنها همراه شود، در غير اين صورت آنها شك مي كردند و مي خواستند بدانند چه شده؟ زري كه مشاهده كرد سوگند جواب شاهرخ را نداد لبخند زنان گفت:
    _ سوگند كمي كسالت داره. حتي امروز هم نمي خواست بياد.
    _ كه اين طور! اگر حالتون خوب نيست بريم دكتر!!
    سوگند متعجب تر به او نگريست. با نگاه از او مي پرسيد چرا؟ ولي شاهرخ جوابي نداشت. او نمي خواست سوگند دلبسته شود. حالا درك مي كرد و مي دانست كه دو خواهر در يك زمان به او علاقه مند شده اند در صورتي كه علاقه ي هر دو نفر بي جهت بود. شاهرخ با ستايش صحبت كرده بود. او را قانع كرده بود. براي او احترام قائل بود و دوستش داشت ولي دوست داشتن نه به آن معنا كه بخواهد با او ازدواج كند يا عاشقش باشد. علاقه اش در حدي بود كه ستايش را يار و ياوري براي ادامه راه زندگي بداند. همانگونه كه ستايش مي خواست آنها در كنار هم باشند مثل دو دوست صميمي و مهربان. و اين براي هر دو پذيرفته شده بود. اكنون سوگند مشكل ساز بود! با او چه مي كرد؟ شاهرخ در روز ميهماني حتي نتوانست كلامي با سوگند صحبت كند. حتي در زمان خداحافظي سوگند بي هيچ حرفي آنجا را ترك كرد و رفت. پس از رفتن آنها ستايش روي صندلي نشسته و گفت:
    _ حسابي خسته شديم.
    بهار شادمان گفت:
    _ كاش هميشه خونه مون شلوغ باشه.
    شاهرخ لبخندي زد و گفت:
    _ در اون صورت تو هرگز خسته نمي شدي.
    _ درسته، بابا جون.

    روز بعد زماني كه بهنام و شاهرخ در حال انجام كارهاي مربوط به شركت بودند و فاكتورها را بررسي مي كردند سوگند حضور نداشت و بهنام از اين جهت ناراحت بود.
    _ پس چرا خانم رهنما امروز نيومده؟
    _ نمي دونم، ازشون خبر ندارم.
    و بهنام غمگين پرسيد:
    _ نكنه اتفاقي افتاده؟
    _ نه، ديروز كه منزل ما بودند حالشون خوب بود. البته مادرش گفت كمي كسالت داره.
    _ پس مريضه، بهتر نيست بريم ببينيمش؟!
    شاهرخ لبخندي زد و گفت:
    _ عاشق بد درديه نه؟
    _ الان كه وقت شوخي نيست پسرجون.
    _ شوخي نمي كنم جون تو جدي مي گم. تو عاشقي.
    _ آره، ولي چه فايده، يك طرفه اس، اون از من بيزاره!
    _ از كجا معلوم، شايد دوستت داره و به روي خودش نمي ياره.
    _ شاهرخ، به نظرت كس ديگه اي رو دوست نداره؟!
    _ تا اونجايي كه من مي دونم نه.
    _ بهتره به كارمون برسيم. اين هفته خيلي سرمون شلوغه. كلي سفارش گرفتيم. در ضمن اين بار براي انعقاد مجدد قرارداد با يكي از شركتهاي
    اروپايي بايد به اونجا برويم. توليدات ما رو پسنديده بهتره تو به اين مأموريت بري.
    _ تو چي؟ تو نمي ياي؟
    _ نه، من به كارهاي اينجا رسيدگي مي كنم و تو به كارهاي اون طرف!
    _ باشه، فكر خوبيه!
    بهنام غمگين گفت:
    _ اگر سوگند نياد من...
    _ اميدوار باش.
    و دوستانه و با محبت دست بر شانه ي او زد.
    دو روز بود كه سوگند به شركت نمي آمد. روز سوم بهنام از شاهرخ خواهش كرد كه به منزل آنها بروند. شاهرخ نيز به خاطر او قبول كرد و پس از ساعتي همراه دسته ي گلي به منزل رهنما رفتند. زري از ديدن شاهرخ خرسند شده و پس از آشنايي با بهنام، ابراز خوشوقتي كرد. آقاي رهنما منزل نبود و گويا براي انجام كاري بيرون رفته بود. وقتي در پذيرايي نشستند بهنام از شاهرخ پرسيد:
    _ پس سوگند كجاست؟
    _ صبر داشته باش پسر.
    زري وارد شده و با لبخند حال آنها را پرسيد. شاهرخ بعد از جواب لبخند زنان گفت:
    _ از خانم رهنما بي اطلاع بوديم. راستش سابقه نداشته ايشون بي خبر سركار حاضر نشن و ما رو تنها بگذارند. اين شد كه مزاحم شديم تا از احوالشون جويا بشيم و عرض ادبي كنيم.
    _ لطف كرديد من هم واقعا از دست سوگند كلافه شدم. نمي دونم چش شده؟ مدام خودش رو تو اتاقش حبس كرده. از ستايش پرس و جو كردم شايد چيزي بدونه ولي اونم بي اطلاع بود. سوگند حتي ديگه با اونم صحبت نمي كنه. نگرانش هستم، مي ترسم مريض بشه.
    شاهرخ شرمگين سر به زير انداخت. مي دانست كه تمام اين مشكلات به خاطر اوست و سوگند به خاطر او به اين حال افتاده است و مي خواست هر چه زودتر با سوگند صحبت كند.
    _ حالا ايشون تشريف نميارن ما احوالشون رو بپرسيم؟
    _ شرمنده رفتم دنبالش ولي...
    _ ايرادي نداره درك مي كنم. اجازه مي ديد من برم با ايشون صحبت كنم؟
    بهنام متعجب به شاهرخ نگريست. او لبخندي زده و خيال بهنام را راحت كرد. زري با خوشرويي پذيرفت اميدوار بود ديدن شاهرخ حال سوگند را بهتر كند. پس از رفتن شاهرخ رو به بهنام كرد. و با او باب گفتگو را باز كرد...
    سوگند در اتاقش غمگين نشسته بود. خودش را در ميان امواجي مي ديد كه قصد دارند او را با خود به اعماق ببرند و او تلاشي براي نجات و رهايي نمي كرد. احساس شكست در وجودش چون خنجري فرود آمده و قلبش را مي آزرد. غمگين بود از اين كه مي ديد علاقه اش يكطرفه است و شاهرخ علاقه اي به او ندارد. ولي اكنون چرا شاهرخ به آنجا آمده؟ حتما براي ديدن شكست او، در درون در حال انفجار و نابودي بود. صداي در را شنيد و نالان گفت:
    _ مامان گفتم كه من نمي يام. خسته ام چرا راحتم نمي ذارين، اصلا بگيد سوگند مرده. ديگه وجود نداره. نمي خواد كار كنه مگه زوره.
    شاهرخ آرام در را گشود. سوگند روي تخت نشسته و پشت به در داشت. شاهرخ سخنان او را شنيده بود. لحظاتي با سكوت ايستاد و او را كه غمگين و افسرده نشسته و به نقطه اي زل زده بود، نگريست. نفسي كشيد و گفت:
    _ سوگند خانوم از شما بعيده اين حرفها رو بزنيد!
    سوگند با شنيدن صداي او از جا برخاست و متعجب نگاهش كرد.
    شاهرخ ادامه داد:
    _ يه دختر عاقل و فهميده هرگز بي جهت و به خاطر يه موضوع بي اهميت اين حرفا رو نمي زنه. «مرگ» واژه پر معنائيه اصلا بگو ببينم تو كه اين طور از مرگ به راحتي حرف مي زني اصلا مي دوني كه مرگ چيه؟
    سوگند سكوت كرده بود. معناي جملات او را نمي فهميد. منظور شاهرخ را از اين سخنان درك نمي كرد. شاهرخ روي صندلي نشسته و به او خيره شد. در ادامه ي سخنانش گفت:
    _ چرا ساكتي؟ نمي دوني مرگ چيه؟ بذار آشنات كنم بعد بگو از كدوم نوعش حرف مي زني. يكي مرگ عادي انسانهاست. يكي مي ميره و زير خروارها خاك مدفون مي شه. مثل گذشتگان ما. و در حالي كه نگاهش را حلقه اي از اشك شفاف كرده بود ادامه داد:
    _ مثل بهاره ي من، عشقي كه اينجا جا داشت و داره و خواهد داشت. وقتي بهاره مرد مرگش رو باور نداشتم. چون سخت بود، چون... بايد من هم مرگ رو به واقع حس مي كردم تا بتونم باور كنم با بهاره هستم و منم مُردم. ولي واقعيت چيز ديگه اي بود كسي كه مُرده بود اون بود نه من. روحم رفت پيش بهاره ولي جسمم موند، چون بهاره مي خواست. كمي احساس به وديعه پيش جسمم باقي گذاشت به خاطر بهار وگرنه احساس و عشق من امانت بود. همه مال بهاره بود و همه رو با خودش برد. وقتي پركشيد و به آسمون پرواز كرد از من يه جسم مرده باقي موند. ولي متحرك مثل تمام آدم ها. من در نگاه ديگران زنده بودم. آره زنده ولي بي روح. بي احساس، اون احساس كمي هم كه باقي مونده بود همه اش مال بهار دخترم، عشق من و بهاره بوده و هست و خواهد بود. نوع دوم مرگ رو درك كردي. من از نوع دوم هستم. يه مُرده ولي متحرك، يه مُرده كه نفس مي كشه ولي به اجبار. تو نمي تواني به يه مرده دل ببندي. سوگند احساساتت براي من قابل احترامه. ولي بنشين و منطقي فكر كن... بيا بشين اينجا... بيا.
    سوگند در حالي كه اشك گونه هاش را تر كرده بود و غمگين سخنان او را مي شنيد، نشست.
    باور نمي كرد شاهرخ اين سخنان را بر لب آورد. باور نمي كرد او اين قدر از درون غمگين و افسرده باشه. ظاهر او را مي ديد. مي دانست كه اندوهگين است ولي نه تا اين حد دوست داشت گوش بدهد. مايل بود شاهرخ برايش صحبت كند. ديدگانش را به او دوخت و منتظر شد. شاهرخ نيز روي صندلي مقابل او نشست و سعي كرد خود را كنترل كند.
    _ نمي دونم چرا از بهاره براي تو مي گم. ولي بذار واقعيتي رو هم برات بيان كنم و اون اينه كه تو خيلي من رو به ياد بهاره مي اندازي. گاهي اوقات بعضي حرفهات، بعضي حركاتت خاطره ي اونو براي من زنده مي كنه. فقط همين، نه بيشتر.
    سوگند! تو خوبي، قشنگي، جووني، خيلي فرصت ها داري. نمي گم عشقت، علاقه ات دروغ بوده نه، خيلي هم پاك و قشنگ بوده. ولي باور كن كه اشتباه بوده. من يه مرد سي و چند ساله ام و مهم اينه كه يه بار ازدواج كردم. يه بچه دارم و ديگه به چيزي جز اون و مادر مرحومش نمي تونم فكر كنم. درسته بهاره اينجا نيست. درسته جسمش روي اين كره ي خاكي نيست ولي روحش هست، و من با روحش به ادامه ي عشق و رسيدن به نهايت فكر مي كنم. روح بهاره هست، نفس مي كشه، با من حرف مي زنه، و باز هم از عشق و محبت و دوست داشتن مي گه. بهاره هست. من هم هستم. پس چطور مي تونم دل به عشق ديگري ببندم. چطور مي تونم عشق اول و آخرم رو فراموش كنم و دوباره از نو شروع كنم. آدم يه بار عاشق مي شه. همون طوري كه يه خدا رو پرستش مي كنه يه معشوق رو هم تو وجود و قلبش واسه هميشه سكني مي ده. نمي دونم رفتارم چطور بوده كه باعث شده تو فكر كني دوست دارم. البته من تو رو مثل يه دوست و يه خواهر دوست دارم ولي فقط در همين حد نه بيشتر. تو هم در همين حد به من علاقمندي، مگه نه؟ دوست دارم حالا جوابم رو بدي.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #34
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    210-213


    به صداي قلبت گوش كن اون وقت مي فهمي يكي اون پايين اومده تا تو رو ببينه.چون نگرانت بوده،حالا بلند شو و لبخند بزن.دوست دارم شاد باشي بعد از اين واقعا بايد شاد باشي.عشق داره در مي زنه.دريچه هاي قلبت رو باز كن.بذار وجودت بهاري بشه،حتي تو سوز و سرماي زمستون عشق وجودت رو گرم و باطراوت نگه مي داره.
    حالا شاهرخ سكوت كرده بود.پشت به سوگند ايستاده و قطره اشكي را كه مي خواست روي گونه اش بريزد با انگشت پاك كرد.او واقعيت را به سوگند گفته بود و او نيز شنيده بود.گويي حس غريبي در وجودش به جريان افتاده بود كه قادر به بيان آن نبود.به شاهرخ مي نگريست.به راستي دوستش مي داشت ولي...خود نيز نمي توانست تشخيص بدهد علاقه اش به او چگونه است.با شنيدن ودرك سخنان او به واقعياتي در وجودش رسيده بود كه نمي توانست بر زبان آورد.فدا شدن شاهرخ را در راه عشق مي ديد او يك عاشق واقعي بود ولي نه عاشق او.بلكه عاشق عشقي جاويدان.
    شاهرخ خواست از اتاق خارج شود كه سوگند او را صدا زد:
    -شاهرخ.
    برنگشت.ايستاد.چقدر آشنا صدايش كرده بود.با همان لحن گويي به يكباره بهاره صدايش كرده بود.
    -من...به وجود شما افتخار مي كنم.عشقتون تحسين برانگيزه.اعتراف مي كنم كه تا به حال در عمرم چنين عشق پاك و بي ريايي رو نديده بودم.به شما قول مي دم هرگز راه خطا در پيش نگيرم.اگر هم عاشق شدم عاشق يك عشق واقعي و خوب بشم.همون طوري كه شما عاشق بوديد و هستيد.
    شاهرخ لبخندي زد و رفت،بهنام با ديدن او از جا برخاست و گفت:
    -فكر كردم رفتي كره ماه كه اين قدر دير كردي.
    ونگاه مضطربش را به او دوخت.لبخند شاهرخ آرامش را به قلب او راه داد.پس از لحظاتي سوگند آراسته و زيبا در حالي كه لبخندي دلنشين بر لب داشت وارد شد وسلام كرد.بهنام هيجانزده از ديدار او برخاست و جواب داد و حالش را پرسيد.زري با ديدن رفتار بهنام وحساسيتي كه نسبت به سوگند داشت حس كرد به زودي خواستگاري در خانه آن ها را خواهد زد.و با مشاهده گونه هاي سرخ سوگند وقتي كه بهنام او را خطاب كرده بود در دل مطمئن شد كه حتما اين دو به هم علاقمندند.در برخورد كوتاهي كه با بهنام داشت او را مردي خوب و اهل زندگي يافته بود.و از اين كه روزي او داماد خانواده شان شود در درون احساس شادي مي كرد.آرزوي خوشبختي فرزندانش را داشت.زندگي نافرجام ستايش آن ها را خيلي ناراحت كرده بود و اميدوار بودند حداقل سوگند خوشبخت شود.بهنام نيز از اين كه مي ديد رفتار سوگند با او تغيير كرده هيجانزده شد واحساس خوبي داشت.پس از ساعتي گفت و گو شاهرخ برخاست و گفت:
    -بهتره ديگه رفع زحمت كنيم.
    و به بهنام كه حسابي جا خوش كرده بود و دوست نداشت به اين زودي از آن جا برود خيره شد.زري خواست آنها براي شام ميهمان باشند ولي آن دو در كمال ادب دعوتش را رد كردند.سوگند نيز پس از گفتگويي كه با بهنام در مورد مسائل عادي داشت،متوجه شد كه بهنام واقعا مرد خوب و دوست داشتني است و از اين كه طي اين مدت متوجه خوبي هاي او نشده بود متعجب بود.وقتي دو جوان از آنها خداحافظي كرده و در ماشين جاي گرفتند شاهرخ حين حركت لبخندزنان گفت:
    -آقا بهنام خوش گذشت؟
    -تو چي كار كردي شاهرخ؟اصلا چي بهش گفتي كه از اين رو به اون رو شد؟
    -من؟!من چيزي نگفتم.
    -جون من خالي نبند پسر.حتما تو حرفي زدي،چيزي گفتي كه اين قدر تغيير كرد.
    -نه.من حرفي نزدم.وقتي رفتم ببينمش داشت راجع به تو فكر مي كرد.
    -من؟!
    شاهرخ لبخند زنان گفت:
    -آره پسر جون.اين دو روزي هم كه به شركت نيومده بخاطر همين مسئله بوده داشته تمام زواياي تو رو بررسي مي كرده تا ببينه تو خوبي،آدمي!...خلاصه بد نباشي كه اگر يه وقتي بهت جواب مثبت داد بعدا پشيمون نشه.
    شاهرخ با صداي بلند خنديد.
    -باور نمي كنم! يعني در تمام اين مدت به من فكر مي كرده و به روي خودش نمي آورده.
    -تو بايد قول بدي حرفي راجع به اين مسائل بهش نزني.خودت كه ميشناسيش دختر مغروريه!
    -قول ميدم.ولي شاهرخ خيلي خوشحالم.من رو باش كه چه فكرهايي در موردش كرده بودم.
    -مثلا چه فكرهايي؟!
    -فكر مي كردم عاشق توئه!
    -تو ديوونه اي.آخه كدوم آدم عاقلي مياد عاشق من بشه.من زهوار در رفته!
    -كم لطفي مي فرماييد جناب فروتن،جوون به اين رعنايي و خوشگلي كم گير مياد.
    -شيرين زبوني كافيه!انگار حسابي كوكي.
    -آره جون تو.دلم مي خواد پرواز كنم.
    -وقتي پرواز كردي من رو هم با خودت همراه كن تا گشتي تو آسمون بزنم.
    بهنام به شوخي به بازوي او زد و گفت:
    -من رو مسخره مي كني،اي ناقلا...
    و هر دو خنديدند.
    زمانه گردش خودش را ادامه مي داد و انسان ها نيزگردش عمر را روي اين كره خاكي...آسمان و زمين گاهي به هم دوست بودند و گاهي دشمن.دوستي ها ودشمني هايشان به انسان نيز سرايت مي كرد.
    حالا بهنام و سوگند عاشق هم بودند.ديگر آن خشكي گذشته بين آن ها حكم فرما نبود.خنده و محبت و نگاه هاي عاشقانه بود كه تحويل هم مي دادند.شاهرخ آن دو را مي ديد و لبخند مي زد،در دلش خروش عشق غوغا مي كرد.ولي سدس در مقابلش قرار مي داد تا از طغيان آن جلوگيري نمايد چون اگر مي خروشيد،ديوانه اش مي كرد.ديوانه.
    بهنام همراه خانواده اش خواستگاري سوگند رفت.خانئاده سوگند نيز آن ها را از هر جهت پسنديده بودند.قرار شد فعلا نامزد بمانند كه البته اين بيشتر خواسته آن دو بود.بهنام مي گفت دوران نامزدي خيلي شيرين و به ياد ماندني است.در ثاني مي توانستند بيشتر با هم آشنا شوند.ستايش نيز خوشحال بود و خوشبختي او در وضعيت روحي پدر و مادرش نيزتغييرات مثبتي ايجاد كرده بود.
    شاهرخ آماده مي شد تا عازم سفر شود.بعد از اين مي بايست با انجام و نظارت بر كارها و مبادلات سفر مي كرد و بهار از اين كه پدرش مي رفت غمگين بود.
    ولي وقتي كه شاهرخ قول داد زود برگردد و براي او هداياي خوبي آورد،راضي شد و پدر را بوسيد.
    حالا شاهرخ دايي شده بود.زيرا فرزند شبنم و فريد نيز از راه رسيده بود و گويي شادي به يكباره به زندگي آن ها بازگشته بود.
    بالاخره روز سفرفرا رسيد همه در فرودگاه بودند.شاهرخ لبخند زنان گفت:
    -مگه قراره برم سفر قندهار كه همه اومديد؟قراره برم سفر كاري.يه


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #35
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    214 تا 221

    ماموریت ..... لازم نبود همگی زحمت بکشید و اینجا بیایید .

    بهنام لبخندی زد و گفت :
    - رفیق جان همه دوستت دارند . این تویی که به خاطر دوست نداشتن ما دلت نمی خواد اینجا باشیم .
    - حسابت رو می رسم . حالا تیکه بنداز تا ببینم چی می شه .
    سوگند خندان گفت :
    - آقا شاهرخ حداقل به خاطر من کاری به این شازده نداشته باشد . مگه نمی بینید که چطور از ترس پشت من قایم شده .
    همه خندیدند و بهار گفت :
    - بابا جون زود برگردی ها . تلفنم یادت نره .
    - باشه عروسکم . تو هم قول بده دختر خوبی باشی و ستایش جون و اذیت نکنی .
    - چشم بابا جون قول می دم و گونه ی او را بوسید . شاهرخ نیز مهربان او را در آغوش کشید و بوسید . رو به ستایش کرده و گفت :
    - موظب بهار باش . مراقب خودت هم باش . اگر بری منزل خودتون بهتره نمی خوام تنها بمونی . اگر هم مشکلی پیش آمد به بهنام یا خانواده ام بگو .
    - حتماً ، نگران نباشید . شما هم مراقب خودتون باشید .
    شماره پرواز شاهرخ اعلام شد و او پس از خداحافظی از آنها جدا شد .
    وقتی هوپیما از زمین به هوا برخاست شاهرخ به آسمان نظر انداخت . دوست داشت بهاره را که چون فرشته ای که در آسمان پرواز می کرد ، نظاره کند .

    ****

    یک هفته از روزی که شاهرخ به ماموریت رفته بود می گذشت . در طی این مدت او مدام با تهران در تماس بود . ستایش دور روزی را به همراه بهار در منزل پدرش بود و بعد تصمیم گرفت به منزل شاهرخ برگردد . زیرا آنجا راحت تر بود .
    تلفن زنگ می زد ، بهار با خوشحالی و به تصور اینکه پدرش باشد دوید و گوشی را برداشت . ولی صدایی نا آشنا او را ترساند .
    - الو بفرمایید .
    - گوشی رو بده بزرگترت بچه !
    - شما کی هستید ؟
    - به تو مربوط نیست . گوشی رو بده به بزرگترت .
    ستایش آمد و پرسید :
    - کیه بهار ؟ پدرته ؟
    - نه یه آقای بی ادبه !
    ستایش متعجب گوشی را گرفت و جواب داد :
    - بفرمایید .
    - سلام سرکار خانم می بینم چند وقت نیومدم سراغت حسابی جون گرفتی .
    ستایش با شناخت صدای پشت خط لرزید . او رامین بود . با همان صدای مشمئز کننده و خنده کریه اش . عصبانی گفت :
    - تو چی می خوای ؟ شماره اینجا رو چطور گیر آوردی ؟
    - عصبانی شدی خانم ؟ خیلی راحت مثل آب خوردن !
    - لعنتی از جون من چی می خوای ؟ راحتم بگذار . من که چیزی ندارم که تو به اون چشم داشته باشی ، تو دیوونه ی روانی نیاز به روانپزشک داری .
    - هی اینقدر تند نرو . صبر کن من هم برسم ! ببین خانم بهتره با بنده درست حرف بزنی ، تو که نمی خوای داغ پسرت کوچولوت به دلت بمونه هان ؟
    - احمق روانی اگر یه تار مو از سر او کم بشه راحتت نمی ذارم .
    - نگران نباش . فعلاً داره نفس می کشه . یک هفته پیش دیدمش . هنوز هم با دیدن من می لرزه درست مثل مامان جونش . ولی افسوس نمی دونه مامان جونش اون و فراموش کرده و رفته مامان دیگران شده .
    و به قهقهه خندید . ستایش خشمگین فریاد کشید :
    - خفه شو ، دیوونه ، تو احمقی .
    و گوشی را روی دستگاه کوبید . سر تا پایش در حال لرزیدن بود . وجودش یخ زده و نگاهش ثابت بر نقطه ای . بهار ترسان او را می نگریست و زبانش از ترس بند آمده بود . در این لحظه صدای زنگ خانه باعث شد ستایش به خود آید . با وحشت به آن سو خیره شد . می ترسید رامین باشد . بهار قصد گشودن در را داشت ولی ستایش مانع شد .
    - نه نه . ما نباید در رو باز کنیم . نه ، نباید ....
    - شاید سوگند جون باشه . بذار در رو باز کنم . تو رو خدا من می ترسم .
    صدای بهنام را شنید :
    کسی خونه نیست ؟ بهار ، خانم رهنما .... بهار کوچولو !
    بهار با شنیدن صدای او به طرف در دویده و آن را گشود و به آغوش بهنام پناه برد . او متعجب پرسید :
    - چی شده ؟ بهار چه اتفاقی افتاده ؟
    بهار در حالیکه در آغوش بهنام اشک می ریخت گفت :
    - یه آقایی بد زنگ زد و ستایش جون رو ناراحت کرد .
    بهنام متعجب پرسید :
    - کی بود ؟
    ولی بهار نمی دانست . سوگند گفت :
    - فکر کنم من بدونم .
    و به بهنام نگریست و ادامه داد :
    - فکر کنم رامین بوده شوهر سابق ستایش . مردیکه احمق دست بردار نیست .
    بهنام نیز تقریباً ماجرای زندگی ستایش را می دانست ولی هرگز کنجکاو نشده بود که بیشتر بداند . سعی کرد بهار را آرام کند و سوگند نیز به ستایش رسیدگی کرد تا به هوش آمد .
    - بهنام ستایش به هوش اومده ، بهتره ببریمش بیمارستان .
    - کمی صبر کنیم ، اگر حالش خوب نبود می ریم بیمارستان . فکر نمی کنم ستایش تمایلی به بیمارستان رفتن داشته باشد .
    وقتی ستایش چشم گشود با یادآوری ساعاتی پیش ناگهان به گریه افتاد . سوگند سر او را به آغوش گرفت و نوازش کرد و سعی کرد آرامش کند .
    - آروم باش عزیزم اتفاقی نیفتاده ، اصلاً بگو ببینم چی شده تو رو خدا گریه نکن .
    - اوه سوگند اون بود . می خواست بازم اعصابم رو به هم بریزه . داغونم کنه .
    و باز به گریه افتاد . بهنام پرسید :
    - چرا زنگ زده ؟ اصلاً شماره ی ایجا رو از کجا گیر آورده ؟
    - نمی دونم اون یه روانیه . هر کاری بگی از دستش بر می یاد .
    - ولی اون حق نداره برای شما مزاحمت ایجاد کنه ، شما می تونین شکایت کنین .
    - نه ، نمی تونم ، نمی تونم .
    بهنام متعجب پرسید :
    - آخه چرا ؟
    سوگند غمگی جواب داد :
    - به خاطر پسرش شروین . می ترسه با این کار ، رامین به اون آسیب برسونه .
    - ولی اون نمی تونه ، در ثانی ستایش حق داره فرزندش رو ببینه . شما
    باید از راه قانون وارد شید .
    - نه اون شروین رو نابود می کنه ، اون یه دیوانه روانیه آه .....
    - آروم باش ستایش . ببین بهار خیلی ترسیده . تو نباید اینقدر نا آرومی کنی .
    ستایش نگاه غمگینش را بهار دوخت . بهار در حالی که اشک چشمهای قشنگش را زیباتر و براق تر کرده بود به ستایش نگاه می کرد . او آغوش گشود و بهار که گویی منتظر چنین لحظه ای بود خود را در آغوش مهربان او انداخت و گریست . ستایش در حالیکه می گریست او را نوازش می کرد . بهنام نیز غمگین سر به زیر انداخت . سوگند در حالیکه اشک می ریخت برخاست و به طرف پنجره رفت .
    بهنام دیگر طاقت نیاورد و آرام گفت :
    - تو رو خدا بس کنید . ستایش خانم بهار بچه است غصه می خوره تو رو به خدا گریه نکنید . ببینید چطور گریه می کنه . کارها درست می شه . نگران نباشید .
    - شما که نمی دونید ، خیلی وحشتناک بود ، با صدای نفرت انگیزش من رو تهدید می کرد . وقتی صدای زنگ خونه رو شنیدم فکر کردم اونه .... اون ... اونه
    همه چیز درست می شه . به خدا توکل کنید . پسرتون هم حالش خوبه . اون مرد فقط قصد داره شما رو آزار بده و عصبانی کنه . می خواد روحیه شما رو ضعیف کنه . شما باید خودتون رو خونسرد نشون بدید تا اون سوء استفاده نکنه .
    ستایش نالید :
    - چطور خونسرد باشم ؟ معلوم نیست بچه ام کجاست ؟ چه حالی داره ؟ چه کاری می کنه ؟ سوگند جلو آمد و گفت :
    - باید شکایت کنیم . شاید در اون صورت دادگاه حق رو به تو بده الان چندین ساله که داری این وضع رو تحمل می کنی . به خاطر همین رامین پررو شده . وقتی می بینه تو از روی ترس کاری نمی کنی بیشتر به کارهای کثیفش ادامه می ده .
    - - وقتی شروین رو آزار می ده من راضی نیستم . نه نمی تونم .
    بهنام افسرده سر تکان داد و هیچ نگفت . بهار را از آغوش او گرفت و به اتاق خوابش برد و سعی کرد آرامش کند . عروسک بهار را به آغوشش داد و گفت :
    - خوشگل من تو که نباید گریه کنی . تو باید دختر شجاعی باشی .
    - ولی وقتی ستایش جون این طور ناراحته ، من نمی تونم خوشحال باشم .
    بهنام لبخندی تحسین برانگیز زد و موهای بهار را نوازش کرد .
    - درسته ، ولی اندوه و رنج آدم بزرگها ، اصلاً ارتباطی به بچه ها نداره . چون بچه ها نمی تونند غمها رو تحمل کنند . باید بزرگ شن تا بتوانند این جور مسائل رو درک کنند و با اونا آشنا بشن . بچه ها باید تو دنیای شاد خودشون باشند .... تو که نمی خوای وقتی بابا شاهرخ برگشت تو رو غمگین ببینه . می خوای ؟
    - نه آخه اونم به حد کافی غمگینه !
    این بار واقعاً بهنام متعجب به بهار خیره شد . ساعتی به همین منوال گذشت . بهنام با سوگند صحبت کرده و خواست ستایش را راضی کند تا به خانه ی پدرش برود . سوگند نیز این درخواست را از ستایش کرد ولی او زیر بار نمی رفت .
    - من نمی تونم برگردم . اونجا اعصابم بیشتر خورد می شه .
    بهنام ناراحت گفت :
    - ولی این طور هم نمی شه . شما که نمی تونید تنها بمونید . وقتی شاهرخ برگشت من چه جوابی بهش بدم .
    - آقا بهنام از نگرانی شما ممنونم . ولی باور کن نمی تونم . این جا راحت ترم فقط اگه مزاحمت اون لعنتی نباشه .
    - ولی خواهر من اون هر لحظه ممکنه ایجاد مزاحمت کنه .
    - می گی چه کار کنم ؟ تو خونه ی خودمون یاد اون دوران می افتم . یاد بدبختی هام . نگاههای غمگین پدر و مادر که به خاطر سرنوشت من همیشه نگران و غصه دارند ، داغونم می کنه . اینجا حداقل جلوی چشم اونا نیستم تا عذاب بکشند .
    سوگند سکوت کرد و غمگین به بهنام نگریست . او گفت :
    - پس بهتره تنها نمونید و کسی بیاد اینجا کنارتون باشه . ببینم سوگند تو می تونی بمونی ؟
    سوگند پرسید :
    - پس کارو چه کار کنم ؟ من که صبح تا شب خونه نیستم و سر کار هستم . چطوره به شبنم بگیم بیاد اینجا . نظرت چیه ستایش ؟ تازه شبنم خوشحال هم میشه . شما دو نفر دوستان خوبی هستید . در ثانی بهار هم می تونه با دختر شبنم بازی کنه . فرید هم صبح می ره سر کار و شب می یاد اینجا .
    - - نمی دونم چی بگم . مطمئنی که قبول می کنه ؟
    - نگران نباش .
    بعد سوگند شماره منزل شبنم را گرفت . شبنم پس از شنیدن موضوع با کمال میل قبول کرد تا برگشتن شاهرخ به آنجا رفته و بماند . در نظرش ستایش کار درستی نکرده که خواسته بود تنها بماند . در ثانی ستایش را خیلی دوست داشت و به خاطر این صمیمیت و دوستی حاضر بود هر کاری انجام دهد . همان شب شبنم و شوهرش با فرزند کوچکشان به منزل شاهرخ آمدند . تا آن ساعت بهنام و سوگند نیز منزل شاهرخ بودند و پس از مطمئن شدن از راحتی آنها خداحافظی کرده و رفتند .
    ستایش از اینکه می دید تنها نیست و هنوز اطرافیان تا به این حد به او می اندیشند در درون احساس خوبی داشت . سر بر شانه ی شبنم نهاده و عقده اش را خالی کرد .
    بهار به خاطر وجود عمه و فرزند زیبایش شاداب بود و دیگر چندان احساس تنهایی نمی کرد . همچنین از اینکه می دید حال ستایش نیز بهتر شده و کمتر از غم و ترس یاد می کند خوشحال بود .
    با بازگشت دوباره ی شاهرخ به جمع خانواده شادی و امنیت نیز به وجود بهار و ستایش بازگشت . او با دستی پر برگشته بود . در طی این مدت حسابی دلش برای همه تنگ شده بود . برای بهار و همراهی های ستایش و جای همهیشه خالی ولی پر شده از عطر رویای بهاره و ...
    ماموریت را با موفقیت به پایان رسانده بود . بهنام بسیار خوشحال بود و این موقعیت را مدیون شاهرخ می دانست .
    پس از دو روز که کمی سرشان خلوت شده بود و خانه خالی از اقوام شاهرخ رو به ستایش و بهار گفت :
    - خوب حالا می خوام سوغاتیهای شما رو تقدیم کنم . اصلاً سراغی از اونها نگرفتید ، لبخند زد و به اتاقش رفت تا هدایای آنها را بیاورد ستایش رو به بهار گفت :
    - عزیزم فراموش که نکردی ، راجع به اون مساله حرفی به پدرت نزنی ها .
    بهار پرسید :
    - چرا ؟
    - من که توضیح دادم ، فعلاً چیزی ندونه بهتره .
    - ولی بدونه بهتره . اون وقت دیگه اجازه نمی ده اون اذیتت کنه .
    شاهرخ لبخند زنان گفت :
    - کی اذیت نکنه دختر گلم ؟
    ستایش گفت :
    - منظورش .... منظورش اینه که کسی نباید بهار رو اذیت کنه .
    شاهرخ از حالت مضطرب ستایش متعجب شد ولی چیزی نگفت .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #36
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    222-223

    هدایای آن ها را تقدیم کرد. برای بهار مقداری اسباب بازی و یک عروسک بسیار زیبا آورده بود. برای ستایش یک دست لباس شیک و یک عطر بسیار خوشبو که به طرز زیبایی کادو پیچ شده بود.
    -واقعا ممنونم شاهرخ خان. خیلی لطف کردید.
    -قابل شما رو نداره. خلاصه ببخشید اگر با سلیقه شما جور نیست.
    -اوه نه. خیلی هم قشنگه باید به سلیقه شما آفرین گفت.
    -بابا جون خیلی خوبی،چه عروسک نازی!مرسی بابا و گونه ی او را ببوسید. شاهرخ نیز مهربان او را در آغوش کشید و بوسید. ستایش جون رو که تو این مدت اذیت نکردی.
    -نه بابا. من دختر بودم. مگه نه مامان!
    باز کشیدن این کلمه قلب شاهرخ را لرزاند ولی خود را کنترل کرد.تا مبادا آن دو پی به احساسش ببرند .او این مسئله را حل کرده بود ولی با دلش این مسئله حل شدنی نبود،تا شب هنگام اوضاع بر همین منوال گذشت. ستایش که هنوز کم و بیش غمگین به نظر می رسید شب بخیری گفت و به اتاقش رفت.شاهرخ نیز بهار را به اتاقش برد و در رختخوابش گذاشت. وقتی می خواست گونه اش راببوسد و برود.بهار دستش را گرفت و مانع از رفتنش شد.شاهرخ مهربان نگاهش کرد و گفت:
    -تو هنوز بیداری کوچولو؟و کنارش نشست و گفت:
    -بابا. یه کم بیشتر کنارم بمون.دوست دارم با من حرف بزنی.
    -دوست داری درباره ی چی صحبت کنیم.
    -از سفرت. کارهات. از همه چی. حتی از خودت. اینا برام مهمه باباجون. شاهرخ نگاهش را به چشم های شاهرخ دوخت. درست مثل مادرش حرف می زد."این مهمه شاهرخ"نگاهش برق خاصی داشت. گفت:
    -همیشه به این فکر می کنم که اگر تو نبودی من باید چه کار می کردم؟اگر تو نبودی چطور با غم از دست دادن مادرت زندگی می کردم؟خوشحالم که تو هستی. تو یاد آور خاطرات مادرتی.آه...کوچولوی من...اگر بدونی چقدر دوستت دارم.
    بهار سرش را در آغوش داشت و سرش را نوازش می کرد. بهار در حالی که از شنیدن سخنان پدر هیجان زده شده بود درحالی که اشک گونه اش را نوازش با صدایی لرزان گفت:
    -بابا جون خیلی دوست دارم.خیلی.
    و سرش را به سینه او فشرد. شاهرخ احساس این کودک شیرین زبان و زیبا را درک می کرد. نگاهش به گوشه اتاق افتاد. جایی که بهاره ایستاده بودعاشقانه به او فرزندش می نگریست.
    ***
    روز بعد که شاهرخ سر کار حاضر شد بهنام با دیدنش خندید و گفت:
    -مرد خستگی ناپذیر هنوز سه روز نیست که برگشتی. اومدی سر کار؟
    و او جواب داد:
    -مگه قراره بشینم تو خونه و پادشاهی کنم!بهنام خیلی خوب حالات شاهرخ را درک می کرد. مراقب بود و شاهرخ از این جهت بسیار خرسند بود و شاهرخ از این جهت بسیار خرسند بود. شاهرخ لبخند زنان گفت:
    -من نبودم حسابی خوش گذروندی؟!
    -چه کنیم دیگه!
    -شوخی کردم،با سوگند مشکلی نداری؟
    -اصلا اون شاهکاره،بازم از تو ممنونم.اگر تو نبودی شاید هنوز به اون نرسیده بودم.
    -این چه حرفیه؟خواست خدا بوده.
    -درسته ولی به هر حال تو کمک بزرگی کردی.
    -چقدر تعارف تیکه پاره می کنی. کلافه ام کردی.
    بهنام خندید و گفت:
    -مگه این طوری کمی تو رو بخندونم.
    -ای ناقلا...راستی از این که در غیابم به بهار و ستایش سر زدی


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #37
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    224-233


    ممنونم. بهنام با یادآوری ستایش، یاد آن روز و اتفاق افتاد. وقتی شاهرخ او را در فکر دید پرسید:
    چی شد؟ اتفاقی افتاده ؟
    و او آرام گفت:
    نه.
    شاهرخ پرسید:
    پس چی ؟ ببینم وقتی من نبودم اتفاقی افتاده؟
    راستش ستایش گفته بهتره این ماجرا رو بازگو نکنیم و باعث ناراحتی تو نشیم.
    دیگه چی شده؟ حرف بزن.
    راستش...
    و ماجرا را برای شاهرخ بازگو کرد. شاهرخ وقتی سخنان او را شنید بسیار غمگین شد. واقعا دلش به حال ستایش سوخت. وقتی مسافرت بود نام و فامیل فرزند ستایش را به دوستی سپرده بود تا اگر او را در آسایشگاهی یافت به او اطلاع بدهد. ولی پس از جستجوی بسیار به این نتیجه رسید که او در هیچ یک از آسایشگاه های آنجا بستری نیست. شاهرخ علاوه بر کار خود به دنبال مشکل ستایش نیز بود. برای او احترام بسیار قائل بود و دلش می خواست مشکلش را حل کند.
    شب هنگام وقتی وارد خانه شد ستایش را در آشپزخانه دید که بر صندلی نشسته و به نقطه ای زل زده. بهار نیز در پذیرایی در حال نقاشی کردن بود. با دیدن پدر شاداب به استقبال رفت. برای او نیز تحمل این همه ناراحتی و اندوه ستایش مشکل بود. در طی این مدت مدام او را غمگین می دید. ولی نمی توانست کمکی نماید.
    ستایش نیز وقتی متوجه ورود او شد به پذیرایی آمد و به ظاهر لبخندی بر لب آورد ولی از نگاهش می شد به راحتی پی به درون غمگینش برد.
    شاهرخ تا، پس از صرف شام و به خواب رفتن بهار سکوت کرد. بعد از آن وقتی ستایش نیز شب به خیر گفت و خواست به اتاقش برود شاهرخ گفت:
    می خواستم باهاتون صحبت کنم. لطفا بنشینید.
    ستایش متعجب نشست و به او خیره شد. شاهرخ پس از لحظاتی لب گشود و گفت:
    فکر می کردم دیگه منو تا اون حد محرم اسرار خودت می دونی که بخوای از هر مشکلی که برات پیش می یاد باهام حرف بزنی ولی می بینم که اشتباه کردم. از تو چنین انتظاری نداشتم ستایش.
    و او متعجب پرسید:
    متوجه منظورتون نمی شم.
    چرا خواستی مزاحمت رامین رو از من پنهان کنی؟
    ستایش متعجب تر از پیش به او خیره شد و گفت:
    شما از کجا فهمیدید؟
    این مهم نیست. برای من این حائز اهمیت که چرا؟... می فهمی.چرا؟
    ستایش سر به زیر افکند. در حالی که دیگه قادر به کنترل اشکهایش نبود.
    گفتنش چه فایده ای داشت؟ بیشتر باعث ناراحتی شما می شد. جز این چی می تونست باشه.
    ولی نگفتنش چه سودی داشت؟ دلم می خواست من رو برادر خودت بدانی و یه سنگ صبور.
    باور کن همه چیز درست می شه.
    ستایش غمگین گفت:
    نه. دیگه امیدی به درست شدن اوضاع ندارم.
    هنوز هم قصد نداری شکایت کنی؟
    نمی تونم. می ترسم بچه ام رو...
    همین ترس توست که باعث شده او روانی این طور آزارت بده و از عاقبت هیچ یک از رفتارها و آزارهایش، احساس ترس نکنه.
    من نمی تونم شاهرخ. نمی تونم قبول کنم.
    آدرسش رو به من بده تا باهاش صحبت کنم.
    ستایش ترسان به او خیره شد و پرسید:
    می خواید چه کار کنید؟
    نگران نباش. فقط می خوام باهاش صحبت کنم. فکر نکنم این مشکلی رو پیش بیاره. ستایش خواهش می کنم. من قصد کمک دارم. من و اطرافیان اگر می خوایم کاری انجام بدیم از روی دلسوزی نیست. به خاطر اینه که برای ما مهمی و دوستت داریم. می فهمی دختر جون؟
    ستایش نگاه اشک آلودش را به او دوخت. در دل واقعا احساس نزدیکی و صمیمیتی حقیقی به او می کرد. و او را چون تکیه گاهی می دانست و مایل بود بر آن تکیه کند. ولی امکانپذیر نبود. باید او را خواهرانه دوست می داشت نه بیشتر. با این حال از این که او را نگران خود می دید در دل احساس امیدواری و شادی میکرد، حداقل یکی بود که مشکلاتش برای او مهم باشد.
    روز بعد شاهرخ با آدرسی که در دست داشت توانست رامین را ملاقات کند. او جوانی بود که گرد پیری و شکستگی زودتر از موعد بر چهره هاش نشسته بود و سنش را بیشتر از واقعیت نشان می داد. چهره ای پلید و نگاهی زرد و بی روح داشت. آن قدر سیگار و مواد مخدر مصرف کرده بود که دندانهایش زرد و زنگ زده شده بود. با توجه به وضع مالی خوبش فقط ظاهری شیک و آراسته داشت. او را در محل کارش که البته فقط گاهی به آنجا رفت و آمد داشت، یافت. در اصل گرداننده اصلی کارها پدرش بود. و او فقط برای این که بتواند پولی به جیب بزند سری به آنجا می زد. از شانس خوب آن روز نیز به آنجا آمده بود و شاهرخ توانست او را ببیند. وقتی یکی از افراد آنجا رامین را به او نشان داد. شاهرخ به طرفش رفت و خشک و سنگین گفت:
    آقای رامین صابر؟
    او برگشت و متعجب به چهره ناآشنای شاهرخ خیره شد و با پوزخندی که مدام بر گوشه لبانش خودنمایی می کرد گفت:
    شما؟
    من فروتن هستم، شاهرخ فروتن. می خواستم درباره مسئله ای با شما صحبت کنم.
    رامین چند بار سرش را با حالتی سست تکان داد و گفت:
    خوبه... راجع به چه موضوعی؟ کار؟ من یادم نمیاد قبلا شما رو دیده باشم.
    ولی منزل منو خوب می شناسید. و البته افرادی که در اونجا ساکن هستند.
    رامین جا خورد و متعجب به او خیره شد. شاهرخ جدی گفت:
    فکر نکنم اینجا محل مناسبی برای این صحبت ها باشه. فکر نکنم از رسوایی و بی آبرویی خوشت بیاد. پس بهتره بیرون ، با هم صحبت کنیم.
    و جمله آخر را چنان بیان کرد که رامین بی حرف قبول کرد و به دنبالش بیرون آمد. در اتومبیل شاهرخ نشستند و پس از لحظاتی شاهرخ گفت:
    فکر کنم من رو شناخته باشید!
    و نگاهش را به رامین دوخت. او لبخند زنان گفت:
    نه. هنوز جنابعالی رو نشناختم و نمی دانم واسه چی یقه این جناب را ول نمی کنی!
    من رو نمی شناسی ، ستایش رو که خوب می شناسی؟
    ستایش؟ اون تو رو فرستاده از من زهر چشم بگیری؟ جالبه جرأت پیدا کرده.
    ببند اون دهن کثیفت رو ! اون خونه من زندگی می کنه و پرستار دخترمه. تا به حال چندین بار ایجاد مزاحمت کردی و من اقدامی نکردم. فقط به خاطر خواسته ستایش . ولی این بار دیگه کوتاه نمی یام.
    منظورت چیه. کدوم مزاحمت؟ او زن منه!
    زن تو بود. حالیته؟ حالا دیگه نیست. چندین ساله که نیست.
    طلاق غیابی از نظر من طلاق نیست! شیر فهم شد؟
    می خوای درست و حسابی شیر فهمت کنم... ببین مردیکه ! فقط می خوام یکبار دیگه... فقط یک بار دیگه او طرفها پیدات بشه یا از هر طریقی برای او زن مزاحمت ایجاد کنی تا چنان دماری ازت دربیارم که مرغهای آسمان برات زار بزنند. فکر کردی چون هیچی نمی گه یا به خاطر کارهای نکبت بارت اقدامی نمی کنه. می تونی هر غلطی دلت خواست بکنی؟
    رامین کمی خودش را جمع و جور کرد و گفت:
    من چاکر شما هستم. کی گفته مزاحم شما شدم.
    مزاحم من نه! مثل این که گوشات هم عیب داره!
    ببین داداش من اون تندروی کرد. واسه خودش رفت، غیابی طلاق گرفت. بچه هاش رو هم انداخت سر من! یه بچه علیل و چلاق!
    ننداخت. ازش گرفتی. حالا هم تنها به خاطر اونه که دست به کاری نمی زنه.
    مثلا چه کار؟ اون بهتره بشینه آبغوره هاش رو بگیره!
    این بار شاهرخ عصبانی یقه او را گرفت، محکم به جلو کشیدش و خشمگین گفت:
    ببین دیونه... اگر تو واسه دیگرون قلدری کردی و هیچی نگفتند فکر نکن به هر کس دیگه ای هم برسی می تونی همین کار رو ادامه بدی. پس مثل بچه آدم می ری پی کارت و دیگه هم پات رو بیشتر از گلیمت دراز نمی کنی. در ثانی خودم قصد کردم موضوع رو پیگیری کن وبچه رو از چنگت در بیارم تو لیاقت اونو نداری.
    وقتی که رامین یقه اش را از بین دستهای شاهرخ بیرون کشید سرفه ای کرد و خندان گفت:
    خیلی تند می ری جناب. کدوم بچه؟
    منظورت چیه؟
    اصلا تو چه کاره ای که خودت رو قاطی این مسائل کردی. برو پی کارت و کاری به زندگی ما نداشته باش.
    واقعا می خوای کاری به کارت نداشته باشم؟
    آره. برو به زندگیت بچسب. به ما چه کار داری؟ در ثانی وضعت هم که توپه! نکنه خاطرخواش شدی. بدون همچین تحفه ای هم نیست ها!
    بهتره خفه شی و به من گوش بدی.
    بگو. فعلا به زور هم که شده به شما گوش می دیم. می دونی! من خیلی صبورم. هر کسی جای من بود تا حالا صد دفعه از کوره در رفته بود و شاید باهات دست به یقه می شد. ولی من آدم با شخصیتی هستم. حالا بفرمایید ببینم چی می خوای بگی!
    شاهرخ از او احساس تنفر می کرد و می اندیشید که واقعا ستایش از دست این موجود نکبت چه کشیده. رو به او کرد و گفت:
    می خوام باهات معامله کنم. اهلش هستی؟
    بگو. داره از حرفات خوشم می یاد. من ذاتا معامله ای زاییده شدم! و خنده نفرت انگیز بر چهره اش نشست.
    چقدر می خوای تا اون بچه رو به ستایش بدی.
    چی ؟ چی گفتی؟
    گفتم در ازای چه مقداری راضی می شی بچه رو به مادرش بدی؟
    ببینم جونم تو حالت خوبه؟ توقع داری من بچه ام رو بفروشم؟
    شاهرخ پوزخندی زد و گفت:
    اگر بچه ات بود تو دیار غربت رهاش نمی کردی.
    ببین آقا جون خودت را بذار جای من. می تونی از یه بچه علیل نگهداری کنی؟
    اگر تو نمی تونستی مادرش که می توانست. خواستی انتقام بگیری؟
    رامین لاقیدانه خندید و گفت:
    اون اگر مادر بود طلاق نمی گرفت.
    طلاق گرفت چون تحمل حماقتهای تو رو نداشت.
    اصلا تو چرا این قدر سنگ اونو به سینه می کوبی!
    لحظاتی سکوت بین آن دو برقرار شد. شاهرخ از وجود این مردک معتاد و لاقید ، حالش به هم می خورد ولی نمی توانست کوتاه بیاید . به واقع می خواست به ستایش کمک کند. پس از لحظاتی آرام زمزمه کرد:
    فکر نمی کنم از پول بدت بیاد. اونم به مقدار زیادش! به هر حال راجع به پیشنهادم فکر کن. این کارت منه اگر تصمیمت عوض شد با من تماس بگیر.
    رامین کارت را گرفت و در جیب نهاد. لبخندی زد و گفت:
    به جون تو اصلا از پول بدم نمی یاد. حالا در موردش فکر می کنم... تا ببینم چی می شه. به هر حال از زیارت جناب خیلی خوشحال شدم. به او خانم هم...
    او از این موضوع اطلاعی نداره و نمی خوام هم چیزی بفهمه. حالیته؟
    و با تهدید نگاهش کرد. رامین دستانش را بالا گرفت و گفت:
    تسلیم. عصبانی نشو. ما رفتیم مطمئن باش من آدم خوبی هستم! و رفت. با رفتن او شاهرخ نفس بلندی کشید و زیر لب زمزمه کرد:
    مردیکه احمق. بیچاره ستایش معلوم نیست چطور این روانی رو تحمل کرده!
    اتومبیل را روشن کرد به سمت شرکت حرکت نمود...
    شاهرخ راجع به این موضوع با کسی صحبت نکرد. می خواست اگر به نتیجه ای رسید این موضوع را مطرح کند. دوست نداشت امیدی واهی به ستایش دهد و اگر به نتیجه ای دست نیافت او را پیش از پیش دچار مشکل کند. یک هفته از دیدارش با رامین گذشته بود ولی هنوز خبری نبود. با این حال شاهرخ امیدش را از دست نداده بود. موقعیت کاریش نیز طوری بود که نمی توانست به موضوعات متفرقه بپردازد. فشار کاری در آن روزها بسیار بود و وقتی برای انجام کار دیگری نبود.
    رامین راجع به این قضیه فکر کرده بود. واقعا از این که می توانست بی هیچ زحمتی پولی به جیب بزند ناراضی نبود. او به پسری که نام فرزندش را یدک می کشید. هیچ تعلق خاطری نداشت. حتی ذره ای به او نمی اندیشید. در ثانی از خرج و مخارجی که به خاطر نگهداری او در خارج از کشور می پرداخت ناراضی بود. اما نمی خواست به راحتی به خواسته شاهرخ و صد البته ستایش تن دهد. پس از گذشت دو هفته تصمیم خود را گرفت و با شاهرخ تماس گرفت. معامله خوبی بود البته با شرایطی که او تعیین می کرد.
    سلام عرض شد خانم. می خواستم با جناب فروتن صحبت کنم.
    ایشون جلسه دارند و نمی تونن حالا صحبت کنند. خودتون رو معرفی کنید و پیغامتون رو بذارید.
    نه خانم. شما بفرمائید رامین صابر تماش گرفته خودشون جلسه رو کنار می ذارند!
    نمی تون آقا...
    رامین باز گفت:
    مطمئنا اگر این کار رو نکنید بعدا پشیمان می شید.
    منشی لحظه ای مکث کرد و بعد گفت:
    چند لحظه صبر کنید تا ببینم می تونم کاری کنم...
    چند ضربه به در اتاق خورد شاهرخ و بهنام جلسه ای مهم در رابطه با بستن قراردادی با یک شرکت اروپایی داشتند.
    معذرت می خوام... آقای فروتن...
    شاهرخ ناراضی به منشی نگریست و با عذرخواهی از حضار برخاست و به طرف او رفت.
    خانم مگه عرض نکردم جلسه مهمه، مزاحم نشید.
    بله ، ولی متأسفم. آقایی تماس گرفتند و اصرار دارند با شما صحبت کنند.
    خب به وقت دیگه ای موکول می کردید.
    مثل این که کارشون ضروریه.
    خودش رو معرفی نکرد؟
    چرا، آقای رامین صابر هستند.
    رامین صابر؟
    و بعد سریع به طرف تلفن رفته و گوشی را برداشت.
    فروتن هستم بفرمائید.
    سلام جناب. خیلی منتظرم گذاشتی وی خب عیبی نداره.
    چه عجب شما تماس گرفتید! فکر می کردم پیشنهادم براتون مهم نبوده.
    باید حسابی در موردش فکر می کردم. متوجه ای که؟
    بله.در ضمن من الان جلسه مهمی دارم. بهتره قراری بذاریم و بعد رد موردش صحبت کنیم.
    او! متأسفم مزاحم شدم برای کی می تونی وقت بذاری.
    و خنده مسخره ای کرد . شاهرخ لحظه ای فکر کرد و بعد گفت:
    امشب ساعت 8 تو یه رستوران
    عالیه ! رستوران جهان گل چطوره؟ بلدی؟
    آره . پس تا ساعت8. امیدوارم سر ساعت بیای. خدانگهدارو گوشی را نهاد.
    لبخندی زد و به منشی که نگران ایستاده بود نگریست و گفت:
    ممنونم خانم سلیمی.
    و به داخل اتاق رفت. منشی نفسی آسوده کشید و بر جای نشست.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #38
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    234-235

    فصل 6

    -شاهرخ كجا ميري؟بمون با هم بريم و كمي هم صحبت كنيم.
    -شرمنده بهنام جون.قرار دارم بايد سر ساعت برسم.
    بهنام خنده كنان گفت:
    -نه بابا.تازگي ها قرار ميذاري خبري شده؟!
    -نترس از اون قرارها كه تو فكر ميكني نيست.
    -من فكر خاصي نمي كنم.واقعيت رو مي گم.
    -حالا بخند.بعدا اين من هستم كه به تو مي خندم.
    ولبخند زنان از شركت خارج شد.پس از ساعتي پشت ميزي نشسته و چشم به در دوخت و منتظر رامين شد.ساعت8/5بود كه رامين با ظاهري آراسته وشيك وارد رستوران شد.نگاهي به اطراف انداخت وبا ديدن شاهرخ به طرفش رفت.او برخاست و گفت:
    -دير كردي!
    -متاسفم ولي به انتظاري كه تو پشت تلفن به من تحميل كردي نمي رسه!!!
    شاهرخ دست او را كه براي دست دادن به طرفش دراز شده بود ناديده گرفت و نشست.رامين نيز پوزخندي زد و نشست.دو قهوه سفارش دادند و بعد رامين به او كه نگاهش مي كرد،نگريست و گفت:
    -ناراحت به نظر ميرسي جناب فروتن.
    -بهتره بريم سر اصل مطلب .از حاشيه روي خوشم نمياد.
    -خيلي خب بابا.اول بذار نفسي تازه كنم بعد...
    خنده اي كرد و ادامه داد:
    -نكنه ميترسي فرار كنم؟!
    -تو؟!فكر نميكنم.به هر حال دوست دارم نظرت رو راجع به پيشنهادم بدونم.
    -من پيشنهاد تو رو قبول مي كنم.
    شاهرخ خوشحال گفت:
    -جدي ميگي؟...خوشحالم.
    -زيادي تند نرو پسر.من شرط دارم.اگر تو بپذيري كه هيچ وگرنه ما رو به خير و شما رو به سلامت.
    -هرچي باشه قبول.مي شنوم.
    -من به شرطي حاضر به اين كار هستم كه تو بچه رو به ايران نياري!
    -منظورت چيه؟اگه قراره اون جا بمونه چه فايده اي داره كه بابتش به تو پول بدم؟
    -عصباني نشو.اول منظورم را بفهم بعد فيوز بپرون!
    وپس از لحظاتي ادامه داد:
    -من چندين ميليون پول از تو مي گيرم و بعد بچه مال تو،ولي نبايد بياريش ايران .يعني نميشه!
    -منظورت چيه .چرا واضح صحبت نمي كني؟
    -من اول پول رو از تو مي گيرم و به اصطلاح بچه ميشه مال تو.خرج


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #39
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    صفحه 236 تا 245

    نگهداریش هم به پای توئه.

    ولیکن نمی تونی بیاریش ایران چون اجازه ی من لازمه!
    - پس لعنتی، تو واسه ی چی پول می گیری ؟ داری من رو بازی می دی؟
    - نه جون تو راست می گم. تو می خوای مفت و مسلم بچه ام رو بدم به تو؟!
    - بچه ات ؟!! جالبه! تازه فهمیدی بچه داری ؟
    - به هر حال پیشنهاد من اینه که شنیدی. من تحقیق کردم دیدم وضع مالیت بد نیست. اگر نیمی از شرکت بزرگت به اسم من بشه یا کمتر، مثلا من رو هم شریک کنی و بابت شراکتم خودت پول بدی ،در اون صورت بچه دربست مال خودته!!!
    شاهرخ متعجب و خشمگین به او چشم دوخت. راستی که توقع خیلی زیادی داشت. هرگز فکر نمی کرد او بخواهد چنین پیشنهادی بدهد.
    - تو می فهمی داری چی می گی ؟
    - آره. خیلی درباره اش فکر کردم. پس مطمئن باش عقلم سرجاشه.
    - آخه آدم نفهم اون شرکت که مال من تنها نیست.
    - نصفش که مال توئه!
    - من نمی تونم چنین کاری رو کنم.
    رامین خونسرد گفت:
    - پس دور بچه رو خیط بکش. به هر حال جاش خوبه . تو نگران نباش.
    - بهتره درخواست دیگه ای کنی. هر چقدر پول بخوای می دم ولی شرکت نه.
    - چرا؟یعنی تا این حد مهمه؟
    - من نمی خوام شرکتی که این همه واسه اش زحمت کشیده شده ورشکست بشه.
    - اوه ! من عالی اداره اش می کنم! در ضمن من فقط می خوام شریک باشم. یعنی می تونی تو شرکت رو سه قسمت کنی. یک سوم مال من . پیشنهاد خوبیه . اگر بخوای می تونی راجع به اون فکر کنی. من منتظر می مونم. فعلا هم باید برم. وقتی تصمیمت رو گرفتی به این شماره زنگ بزن. فعلا بای شریک آینده !
    و پوزخندی زد و رفت.
    شاهرخ بر جای مانده بود. پیشنهاد مضحک رامین او را عصبی کرده بود. هرگز نمی توانست چنین فکری کند. حاضر بود برای ستایش هر کاری انجام دهد. خود را مدیون ستایش می دانست. او بهار را به شاهرخ بازگردانده بود و به زندگی امیدوار ساخته و عشق را به او آموخته بود.حتی تا حدودی از اندوه شاهرخ نیز کاسته بود. شاهرخ نیز می خواست در ازای زحمات او، فرزندش را بازگرداند، ولی با این حال پیشنهاد رامین امکانپذیر نبود...
    دو روز از این ملاقات می گذشت بدون آنکه اتفاقی رخ دهد. شاهرخ مدام در خودش بود و می اندیشید که بالاخره چه کند؟ ستایش نگران او بود نمی دانست برایش چه اتفاقی افتاده که باعث شده این چنین در خود فرو رود. بهنام هم که می دید شاهرخ مثل سابق نیست نگران شده بود. ابتدا منتظر شد شاید خودش حرفی بزندو مشکلش را با او در میان نهد.
    ولی وقتی سکوت او را دید تصمیم گرفت خود صحبت را پیش بکشد. آن رو شاهرخ مثل دو روز گذشته درهم بود و به مسئله ای می اندیشید که دیگران نمی دانستند. بهنام وارد اتاق شد و خندان گفت:
    - چطوری جناب مهندس!
    شاهرخ لبخندی زد و جوابی نداد. بهنام روی صندلی نشست و به چهره ی شاهرخ زل زد. او نیز متعجب به بهنام نگریست و پرسید:
    - چیه ؟ چرا این طوری زل زدی به من؟!
    - واسه تنوع!
    - واسه ی تنوع. زل بزن به یه جای دیگه.
    - نه بابا. تو هم بلدی جواب بدی.
    - پس فکر کردی فقط خودت بلدی جواب های گنده گنده بدی؟
    هر دو خندیدند و بعد بهنام گفت:
    - شاهرخ، می خواستم با تو صحبت کنم.
    - در مورد چی . سوگند؟
    - نه بابا راجع به خودت.
    شاهرخ متعجب پرسید:
    - من؟! چیزی شده؟
    - چند روزه تو خودتی. فکر می کنم اتفاقی افتاده که نمی خوای به کسی بگی. اگر مشکلی هست به من بگو. شاید بتونم کمکت کنم.
    او آرام گفت:
    - اتفاقی نیفتاده. یعنی چیز مهمی نیست .
    - ولی هر چی که باشه دوست دارم بشنوم.
    - آه بهنام ... مونده ام چه کنم. دیگه اعصابم داره خرد میشه !
    - خب بگو چی شده؟ ای بابا...
    - قول میدی بین خودمون بمونه و جایی درز نکنه.
    - مَرده و قولش. ما هم نا سلامتی مردیم.
    شاهرخ لبخندی زد و گفت:
    - خیلی خب، گوش کن تا برات بگم.
    بعد تمام ماجرا را برای او بازگو کرد و گفت که می خواهد با این کار روح غمگین ستایش را آرام کند. همان گونه که او روح بهار و شاهرخ را تسکین داد، ضمن آنکه، احساسات پاک ستایش را درک می کرد و مایل بود او هم در کنا فرزندش با خوشی و شادکامی به زندگی ادامه دهد. بهنام روح بزرگ شاهرخ را می ستود. وتصمیم گرفت به هر طریقی شده به او کمک کند.
    - هر کاری که بتونم با جون و دل انجام می دم شاهرخ جون بدون که تنها نیستی.
    شاهرخ دست بر شانه ی او نهاد و گفت:
    - می دونم بهنام. تو دوست خوبی هستی. از تو سپاسگزارم.
    - حالا نظرت چیه؟
    - تصمیم گرفتم اول یه مقداری پول بهش بدم تا برم ببینیم بچه در چه وضعیتیه. سلامته یا نه.
    - حالا چقدر می خواد؟
    - کم اشتها نیست بهنام جون. حسابی جیب هاش رو گلو گشاد کرده.
    - مرتیکه ناکس! ما می تونیم از این طریق شکایت کنیم شاهرخ. دادگاه حتما حضانت بچه رو به مادرش می ده. می فهمی که چی می گم؟
    - آره ولی اونم زرنگه. نمی شه به این سادگی سرش کلاه گذاشت. اول باید از وجود سلامت بچه مطمئن بشیم بعد فکر ادامه کارها رو کنیم.
    - با خود اون می خوای بری بچه رو ببینی ...
    - سعی می کنم اینطور بشه. چون ممکنه بخواد سرم کلاه بذاره. اما من باید کلاهی بزرگتر سر اون احمق بذارم.
    بهنام لحظاتی به شاهرخ خیره شد بعد لبخندی زد و گفت:
    - شاهرخ تو خیلی خوبی ! مرد بزرگی هستی که من به خاطر دوستی با تو به خودم می بالم.
    شاهرخ لبخندی در جواب به او تحویل داد و گفت:
    - نه بهنام جون من خوب نیستم. بلکه جواب خوبی های دیگران رو می خوام به طریقی بدم.
    - اگر درست نشناخته بودمت فکر می کردم به ستایش علاقمندی. ولی با شناختی که از تو به دست آوردم دیگه نمی تونم حتی ذره ای فکر غلط و اشتباه در مورد تو داشته باشم. تو دنیای امروزی دیگه عاشق با وفا و بامرام پیدا نمی شه. عشق تو ستودنیه شاهرخ.
    - دیگه چه فایده ... اون که نیست...
    شاهرخ سر به زیر انداخت. پس از مدتها باز دوباره با تلنگری آهسته بر شیشه ی احساسش پرده ی خاطرات گذشته جان گرفت و در مقابل دیدگانش به نمایش در آمد. چهره ی زیبای بهاره ... عزیز دل. چقدر سخته دوری. و چقدر سخته موندن و بی تو نفس کشیدن...
    - شاهرخ جون .
    - جون شاهرخ
    - می دونی بزرگترین آرزوم چیه؟
    - معلومه دیگه. من آرزوهای توام.
    - نه دیوونه. اونم هست. ولی یه آرزوی دیگه.
    - دوست دارم بشنوم.
    - دوست دارم پرواز کنم. پر بکشم و برم.
    - کجا ؟ بی من؟!
    - با تو. فقط با تو شاهرخ.
    - - یه وقت بی معرفتی نکنی و تنها بپری ها
    - اگر اذیتم کنی حتما تنهایی می پرم و می رم از اون بالا دلت رو آب می کنم.
    - قربون تو برم من . ولی قول دادی ها تنهایی نه. فقط با من.
    - آره حسود. فقط با تو
    بهنام که او را در سکوت می دید متوجه ناراحتی اش شد و حرفی نزد . ولی وقتی جرقه ی اشکی درخشان را در گوشه ی نگاه او نظاره کرد متوجه شد که به یاد بهاره همسرش افتاده است و دست بر شانه ی او گذاشت، شاهرخ نگاهش کرد. بهنام از روی هم دردی به اوزد با نگاه به او فهماند که باید خوددار باشد. شاهرخ نتوانست تحمل کند. مدتها بود که اشک نریخته بود. مدتها بود... به یاد بهاره ی عزیزش نگریسته بود. اکنون چه شده بود که ناگهان این چنین احساساتش دگرگون شده و چنین انقلابی در درونش به وجود آمده بود؟
    برخاست و سر بر شانه ی بهنام نهاد و گریست . حتی دیگر شرم نیز مانع از درد و دل او نمی شد. بهنام نیز غمگین شاهرخ را در بر گرفت. چون پدری که فرزند غمگین و افسرده اش را برای تسکین دردهایش، در آغوش می گیرد. سکوت را بهتر از هر سخنی برای شاهرخ می دانست.
    - بهنام. سخته. دیگه نمی تونم. خیلی وقت بود که یادم رفته بود... یادم رفته بود که با بهاره خلوتی دارم. مدتی بود پا تو خلوتمون نذاشته بودم. مدتی بود... آه بهنام کاش می شد اون برگرده . در اون صورت دیگه من هیچ غمی نداشتم. هیچی...
    ضجه می زد به راستی ضجه زدن و زاری یک در دنیا بدترین اندوهی است که می شود نظاره کرد. بهنام دیگر نتوانست زاری او را نظاره کند و سکوت کند.
    - شاهرخ خواهش می کنم آروم باش پسر. می ریم سر خاکش. خوبه؟
    شاهرخ نگاه تب دار و چهره ی خیس از اشکش را به او دوخت سرش را تکان داد و خواست برود.
    - باهم می ریم سرخاکش. ولی قول بده حالا و اینجا گریه نکنی.
    بغض گلوی خودش را فشرد ، پشت به او کرده و سعی بر کنترل احساسات خود نمود. شاهرخ را بسیار دوست می داشت. تحمل اندوه او را نداشت. در تمام مدتی که باهم دوست بودند ، چیزهای زیادی از او آموخته بود و به دوستی با او افتخار می کرد ، حتی خوشبختی اش را مدیون او می دانست. حاضر بود با جان و دل برای او هرکاری که از دستش برمی آید انجام دهد.
    سوار بر اتومبیل بهنام راهی بهشت زهرا شدند. شاهرخ همچنان در خود فرو رفته بود. باز همان حالات که در ابتدای از دست دادن بهاره دچارش شده بود ، به او دست داده بود در حالتی گنگ فرو رفته بود . بهنام به راستی نگران حال او بود. از این که با سخنان خو باعث دگرگون شدن احوال شاهرخ شده بود ناراحت بود و مدام خودش را لعنت می کرد.
    در بهشت زهرا ، شاهرخ چون تشنه ای که به سوی آب می رود تا عطش خود را رفع کند به سوی قبر بهاره رفت. شاخه گل سرخی را که همیشه برای او می آورد، روی قبر نهاد و لحظاتی در سکوت فقط به قبر خیره شد.بهنام نیز کنار او نشسته و فاتحه ای خواند . به شاهرخ می نگریست که چون کشتی در هم شکسته ای هر لحظه در میان امواج ناامیدی به این سو و آن سو کشیده می شد و در آب فرو می رفت اما تلاشی برای نجات خود نداشت.
    - بهاره . عزیز دلم من هستم شاهرخ . اومدم ببینمت. از دستم ناراحتی مگه نه؟ آخه دو هفته بود نیومده بودم سر خاکت . خاکی که تو رو در میون خودش جا داده و از من گرفته. از این خاک بیزارم که تو را از من جدا کرد و به خوشبختی ما حسادت کرد . نخواست من وتو، بیشتر باهم بمونیم آخ.عزیز دلم. تو هم با من قهر کردی نه؟ دیگه تو خوابم نمی یای ؟ بغض در گلوی شاهرخ شکست و با صدای بلند شروع به گریه کرد . می خواست خالی شود. بهنام می خواست شاهرخ گریه کند ولی توان تماشای خرد شدن او را نداشت. سر به زیر انداخته و برای شاهرخ و اندوه او می گریست.
    - بهاره چرا نمی یای من رو با خودت ببری. انگاری تازه برگشتم به همون روزهای اول خودم هم نمی دونم چرا. انگاری تازه دوباره فهمیدم تو رفتی. کنارم نیستی و من تنهام . خالی ام. یک حباب شکستنی ام که عمرش ناپایداره. گل نشکفته ، پرپر شده ی من ... کجایی... تو کجایی... کجا؟
    شاهرخ همچنان فریاد می زد . بهنام دست بر شانه ی او نهاده و سعی کرد آرامش کند ضجه های شاهرخ دل رهگذران را نیز می لرزاند و برق را اشک در چشمانشان خودنمایی می کرد.
    - شاهرخ. خواهش می کنم آروم باش. صبور باش پسر. آروم باش.
    - خواهش می کنم بهنام. راحتم بذار. می خوام همین جا بمونم. می خوام بمونم تا شاید خدا رحمی کنه و منو هم ببره پیش بهاره. آخ بهنام . خیلی سخته . خیلی سخته. فکرش رو بکن. کسی رو که تمام زندگیته از دست بدی... تو نمی دونی الان من چه حالی دارم؟
    قلبم می سوزه بهنام. می سوزه. سخت به دستش آوردم. خیلی سخت. ولی خیلی راحت از دستش دادم.
    - می فهمم شاهرخ. می فهمم. آروم باش . این طوری روح اونو عذاب می دی .
    - اون راضی نبود من عذاب بکشم. راضی نبود. ولی چندین ساله که دارم عذاب می کشم. چندین ساله...
    سر بر شانه ی بهنام گذارد و گریست، سخت گریه می کرد. کنار درختی در آن نزدیکی روح بهاره ی زیبا در حالی که اشک بر دیده داشت به او می نگریست. شاهرخ او را دید . گریه اش افزون شد. به سمت درخت دوید و آن را به آغوش کشید. در خیالش بهاره را در میان بازوانش با عشق می فشرد. بهنام اشک می ریخت از علت تغییر حالت ناگهانی شاهرخ چیزی نمی فهمید. ناگهان شاهرخ مانند درخت شکسته ای تا شد و روی زمین افتاد بهنام هراسان به طرفش شتافت و او را به طرف ماشین کشاند.
    شاهرخ مدام هذیان می گفت: در حالتی بین خواب و بیداری بود و بسیار عصبی می نمود. در بیمارستان به او آرام بخش تزریق کردند. دکترش بسیار نگران بود. می گفت بیمار در این مدت بسیار تحت فشار و استرس بوده و این فشارهای عصبی بر روح و روانش اثر گذاشته و یک شوک هر چند کوچک باعث بروز چنین حالاتی در او شده بود.
    به تشخیص پزشک قرار شد شاهرخ دو روز در بیمارستان بستری شود.
    بهنام به خانواده ی شاهرخ اطلاع داد و آنها سراسیمه به بیمارستان آمدند. ستایش و بهار کوچولو نیز آمدند. فخری با حالتی عصبی پرسید:
    - چی شده؟ چه بلایی سر پسرم آمده ؟
    - نگران نباشید. اتفاقی نیفتاده. فقط یه فشار عصبی بوده.
    فروتن،فخری را آرام کرده و گفت:
    - بهنام جان بگو ببینم چی شده؟چرا به این حال افتاده؟
    - راستش...
    سر به زیر انداخت. ستایش در حالی که قلبش چون طبل می کوبیدو بسیار نگران بود گفت:
    - آقا بهنام، حالش خوبه؟
    - نگران نباشید. گفتم که. فقط کمی عصبی شده.
    - آخه چرا؟ پسرم که مشکلی نداشت.
    - راستش به یاد خاطرات گذشته اش افتاد. فکر می کردم آروم بشه. رفتیم بهشت زهرا. ولی متأسفانه خیلی حالش بد شد. نمی دونم... واقعا موندم. شاید تقصیر از من بود. یعنی حتما تقصیر من بود. آخه من یک لحظه حرفی از همسرش زدم . اونم یاد اون...
    بغض گلویش را فشرد و مانع از ادامه ی سخنش شد. فروتن دست بر شانه ی او نهاده و گفت:
    - ناراحت نباش پسرم . تو تقصیری نداری. اشکال از روحیه ی حساس شاهرخه. مدتها بود که دیگه زیاد ناراحتی نمی کرد. دلتنگی اش کم شده بود. سالهاست که بهاره مرده ولی شاهرخ هنوز...
    خیلی موقع ها وقتی حرف از بهاره می شد شاهرخ دیگه مثل گذشته زیاد بی تابی نمی کرد ولی حالا...
    - آقای فروتن. انگاری تازه بهاره... یعنی همسرش مرده باشه، اون طوری بود.
    بهنام به گریه افتاد ، فروتن او را روی صندلی نشانده و گفت:
    - خودت رو ناراحت نکن پسرم. تو تقصیری نداری و کمک زیادی هم کردی. حداقل کمی سبک شده. معلومه تو این مدت هم که ما فکر می کردیم بهاره رو فراموش کرده و دیگه به جای خالی اون فکر نمی کنه، اشتباه می کردیم. اون تمام اندوهش رو تو خودش ریخته و این درد مثل خوره وجودش رو از درون متلاشی کرده.
    بهار اشکریزان گفت:
    - بابام کجاست؟ می خوام ببینمش. تو رو خدا بابام رو به من نشون بدید.
    ستایش او را در آغوش کشید و گفت :
    - آروم باش عزیزم. بابا حالش خوبه. اگه تو بخوای گریه کنی و سر و صدا کنی اجازه نمی دن اینجا بمونی. پس آروم باش. مگه به بابا قول ندادی که دیگه گریه نکنی . نگاه بهنام به ستایش خیره شد. یاد تلاش های شاهرخ افتاد. او می خواست دل ستایش را با رساندن فرزندش به او شاد کند. آخ که چقدر شاهرخ، مرد بزرگی بود.
    فخری ناراحت بود و اشک می ریخت فروتن عصبی گفت:
    - خانم باز که شروع کردی. آخه چرا گریه می کنی؟
    - بچه ام از دستم رفت این چه مصیبتی بود که تو زندگی ما افتاد ؟ چه مصیبتی ؟ اگر اون خدا بیامرز زنده می موند...
    - خانم جون چه حرفا می زنی. مگه دست خودش بود که زنده بمونه. عمر دست خداست به تقدیر راضی باش.
    - به چی راضی باشم؟ بچه ام روز به روز ذره ذره داره آب می شه و از بین میره . راضی باشم؟
    بهار که سخنان آنها را می شنید غمگین سر به زیر انداخت. باز به یاد مادر افتاد. مادری که اگر او نبود زنده می ماند .
    - مامان بزرگ چرا با بابایی دعوا می کنی. با من دعوا کن!
    فخری متعجب به او خیره شد:
    - چرا عزیز دلم؟
    - آخه من ... اگر من نبودم مامان بهاره زنده می موند. بابام ، بابا جونم این طوری مریض نمی شد. پس شما باید با من دعوا کنید.
    اشکهای مروارید گونه بهار بر چهره ی چون ماهش روان شد. فخری



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #40
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    از صفحه 246 تا 247

    اشک ریزان بهار را در اغوش گرفت . او هرگز چنین منظوری نداشت، ولی این کودک معصوم و بی گناهبا ذهن کوچک خودچنین برداشتی رااز صحبتهای او داشت . همه با نارحتی به بهار نگاه می کردند.
    ستایش نیز اشک می ریخت ، در واقع همه با شنیدن سخنان بهار اشک به دیده اوردند .
    یک شبانه روز شاهرخ در بیمارستان بستری شد . مدام هذیان می گفت ،گاهی در خواب بودو گاهی در بیداری . در زمان بیماری بهاره را طلب می کرد . بهنام شب را در بیمارستان سپری کرد . بقیه به خانه رفتند . ستایش به سختی بهار را ارام کرد . شب به منزل والدین شاهرخ رفتند. شاید که بهار ارام شود ، ولی چنین نشد . او بی قرا و بی تاب بود و پدر را طلب می کرد .
    ستیش به خاطر حال بهار نگران بود . به سختی توانسته بود این ذهینت غلط را که او ، که خود را باعث مرگ مادرش می دانست از فکر و خیالش پاک کند . ولی اکنون تمام زحماتش بر باد رفته بود . شبنم نیز از این وضعیت ناراحت بود و مادرش را به خاطر سخنان نسنجیده اش سرزنش می کرد . فخری که ناخواسته چنین وضعیتی را پیش اورده بود یا گریه می کرد و یا با بهار صحبت کردهو از اومی خواست بی تابی نکند .
    شاهرخ نیز وضع بهتری نداشت با دنیای از اندوه روی تخت بیمارستان افتاده بود .
    _ بهار چرا تنهام گذاشتی ،من دارم میام پیش تو
    چهره ی بهاره که چون گلی زیباو پژمرده به او می نگریست . چشم های زیبایش را اشک فرا گرفته بود و صدایش بغض الود بود.
    _ نه شاهرخ نه ....
    _تو نمی خوای من کنارت باشم . نمی خوای .
    _چرا عزیزم می خوام ، ولی حالا نه . حالا اگه تو بیای بهارم چی می شه . غنچه ی دلم چب می شه .

    - نه، دیگه نمی تونم. دیگه طاقت ندارم. اصلاً چرا این قدر حالم بد شد بهاره. چرا؟
    نگاه اشکریزان بهاره به او خیره ماند.
    - شاهرخ مگه نمی گفتی منو دوست داری.
    - حالا هم می گم. عاشقتم بهاره، بی تو هیچم دختر. دارم نابود می شم. تو که اینو می بینی.
    - من نمی خوام اینطوری باشی. نمی خوام شاهرخ. من شاهرخ خودم رو می خوام. همون که می خندید، و همیشه شاد بود، همون پسر شیطون دوست داشتنی. نه این شاهرخ غمگین و ماتم زده رو. نه من شاهرخ خودم را می خوام. همون که می گفت دوستت دارم بهاره و من باور می کردم.
    - بهاره زجرم نده.
    - تو اگر منو دوست داشتی میوۀ دلم رو هم دوست داشتی و به خاطرش زندگی می کردی.
    - پس تا حالا چی کار می کردم؟ تا حالا هم به خاطر اون موندم.
    - پس اگر دوستش داری چرا نمی خوای باهاش بمونی. می دونی الان چشم های بهارم رو ابر بهاری پوشونده و بارون غم از چشم های قشنگش سرازیره. الان دل کوچولوی عروسکم، دختر نازم مثل دل آسمون پاییز گرفته و ابریه.
    - پس کی بیام پیش تو؟ کِی راضی می شی منو ببری پیش خودت. کی؟
    - عزیز دلم تو همیشه کنار منی. همون طور که من هر لحظه کنار توأم. کنار تو و بهار.
    - می خوام واقعاً با تو باشم.
    - وقتی بهار بزرگ شد. خانم شد وقتی دخترمون از هر لحاظ تو آسایش و خوشبختی بود. وقتی خیالمون راحت شد که بدون تو می تونه به


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 4 از 7 نخستنخست 1234567 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/