صفحه 4 از 6 نخستنخست 123456 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 31 تا 40 , از مجموع 59

موضوع: دلم تنگ است | فائزه عطاریان

  1. #31
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    فصل شانزدهم:party1 smileyparty1 smileyparty1 smiley

    بعدازظهر بسیار گرمی بود. من و کیارش در زیر سایه درختان شطرنج بازی می کردیم که مانی امد، به احترامش هر دو از جا برخاستیم. پس از چند دقیقه کیارش عذرخواهی کرد و ما را تنها گذاشت و رفت. مانی در حالی که رفتن او را نگاه می کرد نزدیکم امد و با لحن توبیخ امیزی گفت: اتوسا این چه وضع لباس پوشیدن جلوی کیارشه؟
    به خودم نگاه کردم، بلوز و شلواری به تن داشتم که البته هیچ عیب و ایرادی نداشت. دستش را زیر چانه ام گذاشتم و سرم را بلند کرد و گفت: چرا حرف نمی زنی؟
    - مگر لباسم چه اشکالی داره؟
    - بگو چه اشکالی نداره! تو فکر نمی کنی کیارش مجرده نباید این طوری جلوش بگردی؟
    - مانی بس کن! لباس من هیچ اشکالی نداره... تو داری بیخودی به من گیر میدی. در ضمن تو قبلا دیده بودی من چطوری لباس می پوشم اگر باب پسندت نبود باهام ازدواج نمی کردی.
    - یعنی چی تو اون موقع همسر من نبودی، نمی تونستم بهت امر و نهی کنم ولی حالا که دیگه می تونم.
    - مانی موضع خودتو مشخص کن، مگر تو نبودی که هفته پیش برای نامزدی لباس دکلته برای من انتخاب کردی حالا چی شده که به این بلوز و شلوار کیپ ایراد می گیری؟
    - اون لباس رو تو می خواستی جلوی من بپوشی و کسی ام جلوی من جرات نمی کنه نگاه ناجور بهت بندازه، ولی وقتی من نیستم دلم نمی خواد تو یه لباس بپوشی که توی چشم بری، متوجه منظورم شدی؟
    - اولا لباس من طوری نبوده که توی چشم برم ثانیا کیارش نگاهش پاکه.
    - جدا؟! تو از کجا می فهمی که نگاه یه نفر پاکه و یه نفر ناپاک؟
    بلند شدم که مانی دستم را گرفت و گفت: کجا؟
    - لباسم رو عوض کنم.
    - بهتره من بیام یه نگاهی به لباسات بندازم.
    همراه او به اتاقم رفتم. مانی در را پشت سرش بست و گفت: اتاق خیلی قشنگی داری.
    به طرف کمد رفتم و درش را باز کردم و خودم روی تخت نشستم و کتابم را برداشتم و مشغول مطالعه شدم ولی اصلا متوجه مطالب نمی شدم چرا که تمام حواسم متوجه مانی بود که لباسها را جا بجا می کرد. بالاخره پس از چند دقیقه امد و کنارم نشست و گفت: خب لباسایی که طرف راست کمد هست پوشیدنشون بلامانعه. اتوسا یه سوالی بپرسم عصبانی نمیشی؟
    - اگه می دونی عصبانی می شم نپرس.
    - آخه نمی تونم. البته به نظر من که نباید عصبانی بشی فقط کافیه یه کم خونسرد باشی.
    - بپرس و خلاصم کن.
    - تو شب موقع خواب در اتاقت رو قفل می کنی؟
    - نه برای چی؟
    - خب به خاطر... اتوسا نگو که متوجه نشدی!
    - واضح تر حرف بزن.
    - به خاطر کیارش.
    با تعجب نگاهش کردم و گفتم: مانی تو چی درباره من فکر می کنی؟ واقعا که قباحت داره ادم درباره همسرش این طور فکر کنه.
    - اِ... آتوسا چرا عصبانی میشی؟من که فکری درباره تو نکردم باور کن من به تو بیتشر زا چشمام اعتماد دارم.
    - پس چرا این سوال رو پرسیدی؟
    - خب هر چی باشه این جا یه پسر مجرد زندگی می کنه.
    - بس کن مانی! تو چی درباره کیارش فکر می کنی؟ کیارش پاکترین پسریه که من تا حالا دیدم... تو حق نداری جلوی من به کیارش توهین کنی.
    - توام حق نداری جلوی من از هیچ مردی طرفداری کنی.
    - من طرفداری نکردم فقط حقیقت رو گفتم.
    - در هر صورت تو باید از این به بعد در اتاقت رو قفل کنی.
    - اگه می خوای خیالت راحت باشه خودت ساعت دوازده بیا در اتاقم رو قفل کن و کلید رو با خودت ببر و فردام قبل از اینکه بری کارخونه بیا و در رو باز کن.
    - نه لازم نیست من به تو اعتماد دارم.
    - لطف داری ، خوش به حال من با این همسر روشنفکرم.
    - می دونی توی این دوره و زمونه ادم نمی تونه به کسی اعتماد کنه.
    - آره بد دوره ای شده، ادم رو به زور به خونه خودشون می برن و می گن اگر جواب مثبت ندی...
    مانی نگذاشت حرفم را ادامه بدهم و بازویم را گرفت و به طرف خودش کشید و گفت: خیلی بی انصافی! من اون روز به تو حتی دست نزدم ولی اگر می خواستم می تونستم هر کاری دلم بخواد بکنم و توام هیچ کاری نمی تونستی بکنی.
    - جرات نداشتی دست از پا خطا کنی.
    در حالی که فشار دستانش را به دور بازوهایم بیشتر می کرد گفت: تو مطمئنی که من جرات نداشتم؟
    - اره مطمئنم.
    - ولی اگر من جرات نداشتم تو رو نمی بردم خونه مون.
    - به نظر من این جرات نبود، ناجوانمردی بود.
    - هر کس دیگه ای جای من بود غیرممکن بود بذاره دست نخورده از خونه بیرون بری، ولی من اون قدر مردانگی داشتم که بهت دست نزدم... دلم می خواد همین آقا کیارشِ تو، توی این موقعیت قرار می گرفت تا می دیدم اونو هنوز پاکترین پسر روی زمین می دونی یا نه!
    - ولی من و کیارش خیلی اوقات با هم تنها بودیم و هیچ اتفاقی نیفتاده.
    - جدی! من از کجا مطمئن باشم که اتفاقی نیفتاده؟
    - مطمئن بودن یا نبودن تو برای من کوچکترین اهمیتی نداره.
    - آتوسا داری منو عصبانی می کنی ها، حواست باشه!
    - توام داری کفر منو بالا می آری، اگر تو به دوشیزه بودن یا نبودن من شک داری می تونی منو طلاق بدی.
    - آتوسا یک بار دیگه حرف طلاق رو وسط بکشی خودت می دونی!
    در همین حین صدای زنگ همراهم بلند شد. خواستم گوشی را بردارم که مانی گوشی را برداشت و گفت: بله. ولی جوابی داده نشد.
    مانی با عصبانیت به طرفم برگشت و به چشمانم خیره شد و پس از چند لحظه گفت: خب؟
    - خب که خب!
    - این کی بود؟
    - من چه می دونم! یه ادم بیکار.
    - مطمئنی که بیکار بوده؟
    - یعنی تو می خوای بگی حتما با من کار داشته؟
    - تو غیر از این فکر می کنی؟
    - آره، چون از تعادل روانی برخوردارم.
    - پس حتما من روانی ام و باید به روانپزشک مراجعه کنم.
    - من که همچین حرفی نزدم ولی اگر ویزیت بشی بد نیست. و لبخند تمسخر آمیزش شدم و از مقابل او رد شدم که دستم را گرفت و گفت: به نفعته هر چه سریعتر اسم این آقا رو بگی.
    در حالیکه عصبانی شده بودم گفتم من چه می دونم این کدوم احمقی بوده که اسمش رو بگم.
    - پس چند نفر هستن آره؟
    در حالی که از فرط تعجب دهانم باز مانده بود گفتم: نه ، تو حتما باید به روان پزشک مراجعه کنی.
    - چرا؟ چون مچ تو رو گرفتم دیوونه شدم؟
    - مچ کدومه؟!و دستم را کشیدم و از اتاق بیرون رفتم که از پشت کمرم را گرفت و به اتاق برگرداندم و پشت در ایستاد و گفت: تا تکلیف این تلفن مشخص نشه تو هیچ جا نمی ری.
    - ولم کن داری دیوونه ام می کنی.
    دستش را داخل موهایم فرو برد و به طرف خودش کشیدم و گفت: آتوسا با من بازی نکن.
    در حالی که موهایم به خاطر کشیده شدن درد گرفته بود گفتم: دیوونه داری موهام رو می کنی.
    موهایم را محکم تر کشید و گفت: اعتراف کن.
    - به خدا نمی دونم.
    - دروغ میگی.
    - باور کن راست میگم.
    - آتوسا تا بیشتر عصبانیم نکردی بگو، من تا نفهمم این کی بود دست از سرت بر نمی دارم!
    - مانی خواهش می کنم موهام کنده شد.
    - اگر نمی خواهی بیشتر از این درد رو تحمل کنی یک کلمه اسمش رو بگو.
    - به جون بابا به روح مامان قسم، نمی دونم.
    در همین موقع دوباره صدای زنگ تلفن همراهم بلند شد. مانی گوشی را برداشت و گفت: فقط یک کلمه بگو،بله.
    گوشی را طوری گرفته بود که خودش هم بشنود و دگمه را فشرد و اشاره کرد که جواب بدهم.
    - بله.
    - الو ،آتوسا سلام.
    - سلام، ساغر تویی؟
    - آره خوبی؟
    - مرسی.
    - چند دقیقه پیش زنگ زدم ولی صدات نمی اومد، این گوشی سینام که به درد نمی خوره وامونده! می خوایم بریم تجریش آماده باش بیایم سراغت.
    - نه مرسی، مانی اینجاست باشه برای بعد.
    - حیف شد، خب فعلا کاری نداری؟
    - نه خوش بگذره، خداحافظ.
    مانی تماس را قطع کرد و گفت: منظورش از این که گفت آماده باش بیایم سراغت چی بود؟
    - یعنی لباست رو بپوش و اماده شو تا بیایم دنبالت و با هم بریم گردش.
    - مگر گفتم جمله رو برام معنی کن، منظورم این بود که چند نفر هستن؟
    - ساغر و سینا، روی هم می شن دو نفر.
    - مگه همیشه سینام با شما بیرون می اد؟
    - نه گاهی اوقات.
    - برای چی با شما می اد؟
    - همین طوری.
    - نه خیر، حتما به خاطر تو می آد.
    وحشتزده گفتم: نه باور کن سینا مثل برادر منه.
    - اخرین بار کی بود با سینا بیرون رفتی؟
    - بعد از تعطیلات عید قبل از خواستگاری.
    - دو نفری؟
    - نه نه، ساغرم بود.
    - کجا رفتید؟
    - رفتیم پیتزا خوردیم.
    - تا حالا تنهایی با سینا جایی رفتی؟
    - نه هیچ جا.
    - وقتی خونه شون میری سینام هست؟
    - گاهی اوقات.
    - دیگه حق نداری پاتو بذاری اونجا، فهمیدی چی گفتم؟
    - آره فهمیدم.
    - و همین طور وقتی که سینا بود با ساغر بری بیرون.
    - باشه.
    - آفرین حالا شدی یه دختر خوب. و دستش را داخل موهایم فرو برد.
    از شدت درد عضلات صورتم جمع شد.
    - الهی بمیرم برات.... باور کن دست خودم نبود، فکر کردم تو با پسری دوست هستی. و موهایم را نوازش کرد.
    بغضی که در گلویم بود داشت خفه ام می کرد و چشمهایم از اشک پر شده بود. بالاخره اشکهایم بر روی گونه روان شدند و روی پیراهن او چکیدند. مانی سرم را از روی شانه اش برداشت و گفت: ببینمت آتی، برای چی گریه می کنی؟
    به خودم فشار آوردم تا نگریم ولی دست خودم نبود و اشکهایم قطره قطره و بی صدا فرو می افتادند.
    مانی مثل بچه ای در آغوش گرفتم و گفت: منو ببخش، اخه تو عصبانیم کردی...ببین هر وقت من عصبانی ام، اصلا با من جر و بحث نکن. آتی من روی تو خیلی حساسم علی الخصوص که توام منو دوست نداری. تو باید منو درک کنی...آتی جان گریه نکن.
    - مانی می خوام تنها باشم.
    - منم می خوام پیش تو باشم.پاشو با هم بریم بیرون.
    - نه سرم درد می کنه.
    - بریم بیرون حالت خوب میشه، من مطمئنم پاشو.
    - نه حوصله بیرون رفتن ندارم.
    - آتوسا چرا تو با هر چیزی که من می گم مخالفت می کنی؟
    ترسیدم، نمی خواستم دوباره به زور متوسل شود بنابراین با عجله گفتم:باشه ، بریم.
    لباسهایم را که عوض کردم ، گفتم: من آماده ام.
    - اتی مگر آرایش نمی کنی؟
    می خواستم آرایش کنم ولی می ترسیدم که عصبانی شود اما حالا می پرسید "مگر آرایش نمی کنی"
    - اگر تو بخوای چرا.
    - آره عزیزم آرایش کن.
    آرایشم که تمام شد مقابلم ایستاد و نگاه تحسین آمیزی به من کرد و گفت: آتوسا تو خیلی خوشگلی می دونستی؟ و نزدیکم امد. پس از چند لحظه روژلبی به دستم داد و گفت: دوباره درستش کن تا بریم.

    ******

    پایان فصل شانزدهم ( صفحه 218 ) out smiley


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  2. #32
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض


    فصل هفدهم قسمت1 :party2 smiley party2 smiley party2 smiley

    شب خانه پدر مانی دعوت داشتیم. غروب بود که مانی به سراغم امد و با دیدنم گفت: آتوسا تو هنوز حاضر نشدی؟
    - آخه نمی دونستم چه لباسی بپوشم.
    - حرفا می زنی یه لباس تنت می کردی دیگه.
    - بهتره تو انتخاب کنی تا بعد مشکلی ایجاد نشه.
    مانی بلوز و دامن کوتاهی انتخاب کرد و به دستم داد و گفت: اینو بپوش.
    با تعجب نگاهی به دامن انداختم و گفتم: دامنش زیاد کوتاه نیست؟
    - نه، اندازه اس.
    چند دقیقه بعد داخل ماشین مانی نشسته و شنونده حرفهایش بودم. وارد حیاط خانه آنها که شدم سگ مانی پارس کنان به طرفم دوید. من که از سگ مانی خاطره خوشی نداشتم از ترس پشت سر مانی رفتم و خودم را از دید سگ مخفی کردم.
    مانی در حالی که بلند می خندید گفت: نترس. و مقابل سگ نشست و گفت: این خانومی که می بینی همسر منه بهش کاری نداشته باش خب؟!
    سگ به علامت فهمیدن پارسی کرد وبه طرف من امد و روبرویم نشست و مقابل خیره شد.
    - آتی یه دستی به سر و گوشش بکش تا بره...می دونی این سگ من خیلی لوسه باید حتما نوازشش کنی.
    آرام دستم را به پشم های سیاه و براق سگ کشیدم و او هم به علامت آشنایی خودش را به من مالید.
    - خب برو دیگه مزاحم خانوم نشو.
    سگ پارسی کرد و رفت و مانی دستم را گرفت و گفت: بفرمایید خواهش می کنم.
    داخل خانه که رفتم آقای رهنما نشسته بود و روزنامه می خواند. به طرف او رفتم و سلام کردم.
    - به به سلام اتوسا خانوم، حالتون خوبه؟
    - ممنون شما خوبید؟
    - شما رو که دیدم بهتر شدم... حالا بیا کنار من تا با هم گپی دوستانه بزنیم.
    چند لحظه بعد مادر مانی هم امد. به احترامش بلند شدم و گفتم: سلام خانوم.
    - سلام آتوسا جان خوش اومدی. و بوسیدم.
    - حالتون خوبه؟
    - ممنون عزیزم، دلم برات تنگ شده بود.
    لبخندی زدم و گفتم: منم همین طور.
    دیگر حرفی برای گفتن نداشتیم و هر دو ساکت شدیم.نیم ساعت بعد میهمانان انها یکی بعد از دیگری رسیدند و من دیگر لازم نبود فکر کنم چگونه سکوت را بشکنم.
    بابک در فرصتی کنار من امد و گفت: مشتاق دیدار آتوسا خانوم.
    لبخندی زدم و گفتم: کم سعادتی از منه.
    - دیگه حالی از من نمی پرسی؟
    - فکر کردم هنوز با من قهری.
    - از دستت که هنوز دلگیرم ولی خب شاید سرنوشتت این بوده.
    - شاید نه حتما.
    - خب ازدواج تو که روی دوستی ما تاثیری نداره؟
    - نمی دونم، مانی روی من خیلی حساسه.
    - مانی و تعصب؟! به حق حرفای نشنیده! یعنی ما نمی تونیم حتی تلفنی با هم صحبت کنیم؟
    - چرا، ولی فقط من با تو تماس می گیرم، تو تحت هیچ شرایطی با من تماس نگیر وگرنه....
    - وگرنه چی؟!
    - وای بابک قول بده اصلا با من تماس نگیری، خب؟
    - باشه هر طور تو بخوای فقط منو فراموش نکن، حدقل هفته ای یه بار باهام تماس بگیر یادت... بله لازم نیست همه ی کتابارو بخونی فقط ادبیات و عربی و زبان رو تقویت کنی و اطلاعاتی ام از دروس اختصاصی داشته باشی من مطمئنم که قبول میشی.
    با قطع شدن ناگهانی جمله بابک و تغییر موضوع صحبت توسط بابک متوجه شدم که مانی به سمت ما آمده و درست در همین لحظه حضورش را در کنارم حس کردم و بی هیچ واکنشی گفتم: من فقط یه کم با عربی مشکل دارم.
    - در هر صورت عربی خیلی مهمه باید خودتو به سطح بالایی برسونی.
    با شنیدن صدای مانی سرم را به طرفش برگرداندم : آتی چه رشته هایی انتخاب کردی؟
    - حقوق، علوم سیاسی، تاریخ، حسابداری، زبان.
    - می دونی اگر وکیل بشی خیلی خوبه... چون من از یکی شکایت دارم تو بیا وکالت منو قبول کن و حقم رو ازش بگیر.
    - نقد رو ول کردی نسیه رو گرفتی... خب بابک که هست بگو وکالتت رو به عهده بگیره.
    بابک با تعجب گفت: یعنی کی تونسته حق تو رو بخوره؟ واقعا همچین ادمی وجود داره مانی جان؟
    - آره وجود داره اونم چه وجودی؟
    - پس با این حساب باید خیلی زرنگ باشه...فکر نمی کنم من از عهده این کار بربیام.
    مانی دستش را دور گردنم انداخت و گفت: نه بابک جان این کار فقط از عهده آتوسا برمی اد و بس. این طور فکر نمی کنی عزیزم؟
    سرم را پایین انداختم و حرفی نزدم. چقدر این پسر متوقع بود . من حق او را خورده بودم یا او حق مرا!؟
    - خب مانی جان کم پیدایی؟
    - جان تو وقت نداشتم بهت سری بزنم.
    - آره دیگه نو که می اد به بازار کهنه میشه دل آزار.
    - حالا ببینم تو که نامزد کردی به من سر می زنی یا نه؟
    - من اهل ازدواج نیستم، مطمئن باش.
    - باشه موقعی که ما رو برای نامزدیت دعوت کردی بهت می گم. منم تا قبل از این که آتوسا رو ببینم قصد ازدواج نداشتم ولی بعد نظرم عوض شد... حالا جداً کسی رو در نظر نگرفتی؟
    - نع.
    - ولی من یکی رو برات در نظر گرفتم.
    - زحمت کشیدی.
    - دوست آتوسا، ساغر.
    - مانی بهتره در این مورد صحبت نکنیم.
    - چرا پس کی می خوای ازدواج کنی؟
    - دوباره گیر دادی به من!
    - آتوسا می تونه غیرمستقیم نظر ساغر رو نسبت به تو بپرسه.
    - نه مانی من قصد ازدواج ندارم.
    - اخه چرا! چه علتی داره.
    - اونی که می خواستمش ازدواج کرد و تموم شد... حالا دیگه پیله نکن.
    من که از حرف بابک ناراحت شده بودم گفتم: اخی خیلی برات متاسفم بابک.
    - طرف کی بود؟ من می شناسمش؟
    - نه.
    - کی باهاش آشنا شدی؟
    - همون اوایل که اومدم.
    - چطور شد که ازدواج کرد؟
    - مانی، شاید بابک از یادآوری این موضوع رنج ببرد. کنجکاوی نکن.
    - ممنون آتوسا، جرف دلم رو زدی. و از کنار ما رفت.
    - آتوسا به نظر تو بابک عاشق کی شده؟
    - نه می دونم، نه می خوام بدونم.
    - چرا؟
    - چون به من ربطی نداره. من از فضولی کردن توی کار دیگران بدم می آد.
    - ولی من باید بفهمم این دختره کیه.
    حرفی نزدم چون می دانستم از بحث کردن با مانی به جایی نرسیده و نخواهم رسید.
    - وای به حالش اگه حدسم درست باشه!

    صفحه 224 peace pipe smiley


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  3. #33
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض


    فصل هفدهم قسمت2:partu3 smiley

    با خودم گفتم: یعنی چه! این پسر چرا فکر می کنه که اختیار همه دستشه. اخه یکی پیدا نمیشه به این بگه این موضوع چه ربطی به تو داره؟!
    در همین موقع مینا امد و گفت: آتوسا به منم مهلت میدی یه دقیقه با پسرداییم صحبت کنم.
    از مینا اصلا خوشم نمی امد ، در حالی که عصبانی شده بود سعی کردم بر خودم مسلط شوم. به سرعت برخاستم و گفتم: بفرمایید. که مانی دستم را گرفت و گفت: نه عزیزم من با مینا هیچ حرف خصوصی ندارم.
    از حرفی که مانی زد خیلی خوشحال شدم و دوباره کنار مانی نشستم و مانی در حالی که دستم را در دستش داشت گفت: خب تا وقتت تموم نشده حرفت رو بزن.
    - ولی من می خواستم فقط با تو حرف بزنم.
    - متاسفم من دیگه نمی تونم با تو خصوصی حرف بزنم.
    - نمی دونستم انقد از آتوسا حساب می بری؟!
    - حالا از این به بعد بدون.
    - ولی یادم می آد تو می گفتی " من از هیچ زنی حساب نمی برم."
    - آخه آتوسا با همه زنها فرق داره، گذشته از اون آتوسا خانومه، فهمیدی؟
    - چه فرقی... نکنه از همه زنها لوس تر و مغرورتره؟
    - مینا مودب باش وگرنه ادبت می کنم.
    برای این که روی مینا را کم کرده باشم، گفتم: مانی، عزیزم به خاطر من ببخشش.
    - مینا برو خدا رو شکر کن که آتی شفاعتت رو کرد وگرنه حسابی ادبت می کردم.
    مینا که حسابی جلوی من ضایع شده بود با خشم نگاهم کرد. لبخند تمسخرآمیزی به او زدم و دستم را دور شانه مانی حلقه کردم و گفتم: مرسی مانی.
    مینا خشمگین ما را ترک کرد و رفت. آرام دستم را از دور شانه مانی برداشتم که گفت: می دونی آتوسا من خیلی از مینا ممنونم چون باعث شد تو برای اولین بار به من بگی عزیزم. دلم می خواد از خوشحالی فریاد بزنم.
    - ولی از نظر من اشکالی نداشت تو با مینا صحبت می کردی. شاید کار واجبی داشت.
    - بیخود کرده، بی ادب! من به هیچ کس اجازه نمیدم با تو بد صحبت کنه، حالا از این به بعد یاد می گیره با تو محترمانه حرف بزنه.
    - از حمایتت ممنون.
    - تو یه نیم نگاه به من بنداز من جونم رو برات میدم و توقع تشکرم ندارم.
    سر میز شام کنار مانی نشسته بودم مانی برایم مقداری سوپ ریخت و گفت: آتوسا یادته دستت چطوری سوخت!
    - آره چقدر زجر کشیدم تا پانسمانش کرد.
    - از یه طرف از دستت عصبانی بودم، از یه طرفم از آه و ناله های تو دلم ریش شده بود.
    - اصلا تقصیر تو شد که دستم سوخت.
    - به من چه مربوط تو حواست پیش صحبت کردن با کیارش بود.
    - نه خیر من حواسم پیش تو بود که داشتی تهدیدم می کردی.
    - پس تو می دونستی از این که پیش کیارش نشستی من عصبانیم و پا نشدی؟!
    - برای این که اون موقع اختیارم دست تو نبود و هر جا دلم می خواست می شستم.
    - و با هر که دلت می خواست رقصیدی.
    - هر کسی نبود فقط کیارش بود.
    - بابک رو فراموش کردی؟
    - من به دقیقی تو نیستم.
    - ولی من بهت تذکر داده بودم.
    - اگر این کار رو نمی کردم فکر می کردی ازت می ترسم.
    - حالا چی از من می ترسی؟
    از مانی می ترسیدم ولی نمی خواستم به این موضوع اعتراف کنم و بی انکه جوابش را بدهم مشغول غذا خوردن شدم. بعد از چند دقیقه ای تشکر کردم و برخاستم . مانی هم بلافاصله بلند شد و گفت: بریم حیاط.
    با مانی روی صندلی های کنار استخر نشستیم. مانی در حالی که نگاهم می کرد گفت: خب به سوالم جواب ندادی.
    - تو دوست داری من ازت بترسم؟
    - آتی از زیر جواب دادن به سوالم فرار نکن، باشه؟
    خواستم جوابش را بدهم که گفت: راستش رو بگو.
    دلم را به دریا زدم و گفتم: آره.
    چانه ام را گرفت و سرم را به طرف خودش برگرداند و گفت: منو نگاه کن ببینم.
    به چشمان قهوه ای و درشت مانی خیره شدم.
    - تا حالا کسی بهم نگفته بود ترسناکم.
    - منم نگفتم قیافه ی ترسناکی داری.
    - آتوسا نکنه به خاطر اون حرفایی که قبلا زدم ازم می ترسی؟
    - یه مقدارش به خاطر اون حرفا و کاراست.
    - و مقدار دیگه اش از چیه؟
    - مانی دیگه در این باره صحبت نکنیم.
    دستم را فشرد و گفت: نه ادامه بده ، می خوام بدونم.
    - تو اگر چیزی مطابق میلت نباشه با خشونت رفتار می کنی، من تا حالا کسی باهام این طوری برخورد نکرده .
    - آتی من کی با خشن برخورد کردم؟
    حرفی نزدم ، از یادآوردی رفتار آن روز مانی آزرده خاطر بودم. مانی حق نداشت با من این گونه برخورد کند.
    - حرف بزن.
    سرم را پایین انداختم و گفتم: هفته پیش سر تلفن.
    - آتی من که معذرت خواهی کردم.
    - ولی هر کاری رو نمی تونی با معذرت خواهی روبراه کنی.
    - من که برات توضیح دادم، فکر می کردم بخشیدیم.
    - آره بخشیدمت.
    - پس چرا هنوز ناراحتی؟
    - چون توی روحیه ام تاثیر منفی گذاشته، می فهمی؟
    - سعی می کنم از این به بعد خونسرد باشم... اتی پس منو بخشیدی؟
    سرم را به علامت مثبت تکان دادم. مانی دستم را بوسید و گفت: تو چقدر خوبی. آتوسا من همه این کارا رو از دشت عشق به تو انجام دادم. امیدوارم اینا رو به حساب بدجنس بودن من نذاری... به قول معروف عاشق دیوونه س. می دونی من خیلی تو رو دوست دارم تا حالا هیچ مردی همسرش رو این اندازه دوست نداشته... آتی من فکر می کنم این مَثَل مه می گن دل به دل راه داره مزخرفه... پس چطور تو به من علاقه نداری در صورتی که من طاقت دوری از تو رو ندارم؟!
    به مانی نگاه کردم واقعا ناراحت بود و قطره اشکی در چشمانش برق می زد. دلم برایش سوخت.
    - مانی این قدر خودتو ناراحت نکن.
    - آتی نمی دونی چقدر سخته، غم و غصه ات روی قلبم تلنبار شده، داره منو له می کنه. ای کاش حداقل نمی دونستم دوستم نداری. خیلی سخته که ادم بدونه همسرش دوستش نداره. من در حسرت یه نگاه عاشقانه، یه کلمه محبت آمیز تو دارم می میرم... من خودمو به این تظاهر به دوست داشتن جلوی دیگران دل خوش کردم ولی اونم هر از گاهی شامل حالم می شه. به جون تو نمی دونستم این قدر سخت باشه. دیگه نمی تونم دوام بیارم. و با خود زمزمه کرد:
    من به خود می گویم
    چه کسی باور کرد؟
    جنگل جان مرا
    شعله عشق تو خاکستر کرد

    ******

    پایان فصل هفدهم(صفحه 230) pinocchio smiley


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  4. #34
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض


    فصل هجدهم:painting smiley

    دو سه روزی بود که زیور به مرخصی رفته بود و کارهای خانه را من و مونیکا مشترکاً انجام می دادیم. من و مونیکا غذا درست کرده بودیم و کیارش هم میز شام را چیده بود و تنها پدر و مانی بودند که به قول کیارش فقط زحمت خوردن را تقبل کرده بودند. پدر یک لقمه از غذا را که خورد گفت: پس زیور کی بر می گرده؟ و این به آن معنی بود که غذا خوشمزه نیست.
    - شهرام من خیلی تلاش کردم تا غذای خوشمزه ای درست کنم، یعنی اینم بدمزه شده؟
    پدر بی توجه به ناراحتی مونیکا و بدون رودربایستی گفت: معلومه که خوشمزه نیست، ترجیح میدم از فردا بیرون غذا بخورم. کیارش برای این که مونیکا از قضاوت بی رحمانه پدر نرنجد، گفت: ولی به نظر من پیشرفت کردی مونیکا جان.
    - مرسی کیارش این نظر لطف تو رو می رسونه.
    - خواهش می کنم و بعد ظرف سالاد را برداشت و مقداری کشید و خورد و رو به من کرد و گفت:
    - آتوسا ولی تو نه تنها پیشرفت نکردی تازه پسرفت ام کردی.
    - آهان! خب از فردا خودت سالاد درست کن.
    کیارش در حالیکه می خندید گفت: آتوسا جان آدم نباید از انتقاد سازنده ناراحت بشه.
    - منم ناراحت شدم ولی از فردا این تویی که سالاد درست می کنی.
    - باشه هر چی تو بگی.
    بعد از شام فنجانهای قهوه را پر کردم. و به هال رفتم و سینی را در مقابل پدر گرفتم و گفتم: پدر قهوه.
    پدر فنجانی برداشت و گفت: ممنون دخترم.
    - خواهش می کنم. و سینی را مقابل کیارش که کنار پدر نشسته بود، گرفتم و گفتم: کیارش.
    کیارش ضمن برداشتن فنجان قهوه گفت: مرسی عزیزم.
    - خواهش می کنم. و بعد به مونیکا تعارف کردم و در آخر به سمت مانی رفتم و گفتم: بفرمایید.
    فنجانهایش را برداشت ولی تشکری نکرد- تعجب کردم سابقه نداشت چیزی به او تعارف کنم و تشکر نکند. با دستش اشاره کرد کنارش بنشینم. سینی را روی میز گذاشتم و کنار مانی نشستم و با خودم گفتم : یعنی چی شده که دوباره اخلاقش بهم ریخته؟ ولی به نتیجه ای نرسیدم.
    یک جرعه از قهوه ام را نوشیدم،به نظرم کمی تلخ بود به آشپزخانه رفتم و ظرف شکر را آوردم و گفتم: کسی شکر نمی خواد؟
    - آتوسا جان برای من بیار.
    کیارش مقداری شکر در قهوه اش ریخت و تشکر کرد.دوباره کنار مانی نشستم و قهوه ام را شیرین کردم و نوشیدم. پدر مشغول صحبت درباره وضعیت مالی کارخانه بود و با توجه به این که روی صحبتش بیشتر با مانی و کیارش بود ولی مانی گویا علاقه ای در این زمینه نداشت و کمتر در گفتگوها شرکت می کرد. بالاخره پس از نیم ساعتی آرام گفت: آتوسا کارت دارم.
    متعجب نگاهش کردم و گفتم: خب، بگو.
    - این جا نمی شه یا بریم بیرون یا بریم توی اطاقت.
    - بریم توی اتاقم.
    - پس یه چیزی جور کن تا بریم،فقط زودباش.
    برخاستم و به هوای آب خوردن به آشپزخانه رفتم، وقتی که بیرون آمدم با صدای بلند گفتم: مانی دلت می خواد نگاهی به آلبوم تمبر من بندازی.
    مانی برخاست و گفت: با کمال میل. همراه من به اتاقم آمد.
    روی کاناپه نشستم و منتظر شدم مانی لب از لب بردارد. بالاخره پس از چند دقیقه ای که طول و عرض را پیمود کنارم نشست و گفت : آتوسا من خیلی عصبانیم.
    - چرا مگه چی شده؟
    - یعنی تو نمی دونی؟
    - نه آخه علم غیب ندارم.
    - آتوسا دست بردار! تو باهوش تر از این حرفایی، نگو که نمی دونی من از چی عصبانیم.
    - باهوش یا کم هوش، به هر حال این بار نمی تونم حدس بزنم.
    - دلیل نگاهای کیارش به تو چیه؟
    - به خاطر این که من شبیه عمه ام و با نگاه کردن به من یاد مامانش می افته، فقط همین.
    - ولی این دلیل قانع کننده ای برای من نیست، اون حق نداره به تو خیره بشه!
    - مانی از وقتی من ازدواج کردم کیارش کمتر به من نگاه می کنه.
    - پس ببین قبلا چطوری تو رو نگاه می کرده که حالا کمتر شده... حتما آقا دستش رو میذاشته زیر چونه مبارک و بدون پلک زدن تو رو تماشا می کرده.
    - داری اشتباه می کنی مانی.
    - آتوسا نکنه... و دیگر ادامه نداد.
    - نکنه چی؟
    - سرم داره از درد می ترکه،آتوسا نمی خوای چیزی بگی؟
    - چی بگم؟
    - این که چرا کیارش به تو می گه "عزیزم"؟
    بهت زده نگاهش کردم و گفتم : یعنی تو برای این عصبانی هستی؟
    - یعنی به نظر تو چیز مهمی نیست؟
    - نه چون کیارش عادت داره بگه عزیزم.
    - آتوسا آدم بی علت به زن مردم نمی گه عزیزم، یعنی چی به تو می گه آتوسا جان، هر چی تو بخوای، بلااستثنا هر وقت تو صداش می زنی در جوابت می گه جانم.
    - خب در جواب مونیکا و پدر...
    نگذاشت حرفم را بزنم و گفت: مونیکا و شهرام با تو فرق دارن.
    - چه فرقی؟ برای کسی که به گفتن این کلمات عادت داره چه فرقی می کنه که طرف کی باشه. کیارش به توام می گه "مانی جان".
    - آتی تو مطمئنی که... و دوباره جمله اش را ناتمام گذاشت.
    - نمی خوای جمله ات رو کامل کنی، تو چی می خوای بگی که تردید داری؟
    - تو مطمئنی که کیارش خاطر خواه تو نیست؟
    در دلم نالیدم: هر چه می کشم از دست کیارشه آخه اگه اون خاطرخواه من بود که دیگه من غمی نداشتم و الان مجبور نبودم با تو در مورد اون یکی به دو کنم و جواب پس بدم.
    - مطمئن باش، من در نظر کیارش جز دختردایی چیز دیگه ای نیستم.
    - آتوسا چطور باور کنم دارم دیوونه میشم. کمکم کن.
    - آخه چطوری من می تونم بهت کمک کنم؟ مانی تو به همه چیز و همه کس شک داری.
    - آتی به جون هر کس که دوست داری قسم بخور.
    - به جون بابا، به روح مامانم، از این دو نفر عزیزتر کسی رو ندارم.
    مانی نفس راحتی کشید و گفت: خیالم راحت شد.
    - چرا یک درصد احتمال ندادی من به دروغ قسم خورده باشم.
    - می دونم پدرت رو بیشتر از این حرفا دوست داری وگرنه الان همسر من نبودی و مطمئنم که جونش رو بیخودی و دروغ قسم نمی خوری. در ضمن من تو رو خوب می شناسم اهل دروغ و دغل نیستی.
    - پس چرا دائم به من شک داری؟
    - من به تو شک ندارم، به دیگران شک دارم. حرفا و حرکات و رفتارشون یه طوریه که من مشکوک می شم . می دونی می ترسم از دستت بدم... آتی تو هنوز به من علاقه پیدا نکردی؟
    - مانی من به تو علاقه دارم ولی همیشه حس می کردم باید شوهرم رو بیشتر از اینا دوست داشته باشم... مانی منم مثل تو از این موضوع رنج می برم، وقتی نگاه ملتمس تو رو می بینم ناراحت می شم، دوست ندارم غرورت رو زیر پا له کنی و از من عشق و علاقه گدایی کنی، درکت می کنم خلی سخته ولی من نمی تونم به دروغ بهت اظهار عشق کنم، من همین طوری احساس می کنم دارم در حق تو خیانت می کنم... شایدم برداشت من اشتباهه ولی اگر این عشق تو نسبت به من واقعی باشه که به خاطر من دست به هر کاری می زنی من در حال حاضر این حس رو نسبت به تو ندارم. شایدم اصلا لازم نباشه من الان به این شدت تو رو دوست داشته باشم ممکنه بعدا این عشق در من ریشه پیدا کنه... به نظر من تو ادم خوبی هستی محاسن زیادی ام داری منم دوستت دارم تا چند ماه پیش به عنوان دوست روابط خوبی با هم داشتیم ولی به تو به عنوان شوهر اصلا فکر نکردم . من دوست داشتم با همونطور دوست باقی می موندم.
    - منم اول تو رو به چشم دوست نگاه می کردم ولی بعد از چند ماه نظرم عوض شد دلم می خواست تو مال خودم بشی، برایم غیر قابل تصور بود که تو همسر مرد دیگه ای جز من بشی، یعنی ممکن نیست نظر توام نسبت به من عوض بشه؟
    - باور می کنی من روزی چند بار همین رو از خدا می خوام.
    مانی لبخندی زد و گفت: آتی اگر تو منو یک ذره ام دوست داشته باشی من خودمو خوشبخت ترین مرد دنیا می دونم.... گاهی اوقات فکر می کنم چون من داداش مونیکا هستم تو از من خوشت نمی اد.
    - نه اصلا اینطور نیست.
    - تو از این که پدرت با مونیکا ازدواج کرده ناراحتی؟
    - من از این که پدر بعد از مرگ آنا ازدواج کرد ناراحتم ولی برام فرقی نمی کنه با چه کسی ازدواج کرده، حالا مونیکا نبود یکی دیگه.
    - رابطه تو با مونیکا چطوره؟
    - خوبه، ما تا حالا مشکلی نداشتیم.
    - مونیکا می گفت ولی من باور نمی کردم.
    - چرا، حتما چون همه زن باباها با بچه های شوهرشون مشکل دارن فکر کردی من و مونیکا هر کدوم یه طرف خونه ایستادیم و با هم دعوا می کنیم و پدر وسط ما دو نفر ایستاده و گاهی طرف مه و گاهی طرف مونیکا؟
    - نه ولی وقتی فهمیدم شهرام یه دختر بیست ساله داره گفتم مونیکا حتما با تو مشکل پیدا می کنه.
    - اشتباه کردی، حالا به نظر تو رابطه من و مونیکا چطوره؟
    - خیلی خوبه، البته اینم به خاطر توئه که مونیکا رو به خوبی تحمل می کنی، هر چی باشه اون جای مامانت اومده و بالاخره موجود اضافیه.
    - این نظر واقعی توئه یا چون همسرت شدم اینو می گی؟
    - نه مطمئن باش که بهت واقعیت رو گفتم البته قبلا هم به مونیکا اینو گفتم... می دونی اون اول که مونیکا صحبت شهرام رو می کرد می گفتم عشق و عاشقی فقط تو کتاباست . این حرفا رو بریز دور حوصله داری. ولی وقتی دیدم مونیکا گفت "باشه من دختر شهرامم قبول می کنم" دیگه مطمئن شدم که یا دیوونه شده یا ضربه ای چیزی به سرش خورده ولی بعد که دلباخته تو شدم فهمیدم عشق و عاشقی قصه نبوده و اون موقع بود که حال مونیکا رو درک کردم... پیش خودم فکر می کردم شما پدر و دختر مهره مار دارید. شهرام که مونیکا رو شیدای خودش کرده بود، توام که من مجنون کویَت بودم. خلاصه این که ما خانوادگی عاشق پیشه ایم و شما خانوادگی دلبر عیار.
    - پس تو مخالف ازدواج پدر و مونیکا بودی؟
    - اول آره ولی حالا نه.
    - به نظر تو اختلاف سن پدرو مونیکا با هم زیاد نیست؟
    - چرا به نظر منم پانزده سال یه کم زیاده.
    - فقط یه کم؟
    - عاشق این چیزا سرش نمی شه.
    - به نظر تو مونیکا از ازدواج با پدر راضیه؟
    - آره چون خواست خودش بوده. حالا چرا این سوال رو پرسیدی؟
    - همین طوری.
    - نکنه تو از چیزی خبر داری که من ندارم.
    - وای نه مانی! همین طوری نظرت رو پرسیدم.
    - آتی عزیزم چی می خواستی بگی؟ راحت باش و بگو چی رو می خوای بدونی و به صورتم خیره شد.
    از طرز نگاهش خنده ام گرفت و سرم را پایین انداختم.
    مانی دستش را زیر چانه ام گذاشت و گفت: خیلی وقت بود خنده ات رو ندیده بودم. انی صورت زیبا با خنده خواستنی تره، حالا سوالت رو بپرس.
    - چطور مونیکا خاضر شده بخاطر پدر از حق طبیعی خودش صرفنظر کنه؟
    - کدوم حق طبیعی! ممکنه واضح تر صحبت کنی؟
    - مادر شدن، می دونی که پدر با بچه دار شدن به شدت مخالفه؟
    - می دونم ولی تو مردا رو نمی شناسی.
    - شاید مردا رو نشناسم ولی پدر رو مطمئنا می شناسم.
    - خانوما موجودات ظریف و لطیفی هستن و با ترفندها مختلف قادرن نظر آقایون رو عوض کنن.
    - ولی پدر رو نمی شه با این ترفندها راضی کرد.
    - منم اول نظر تو رو داشتم اما وقتی با تو ازدواج کردم فهمیدم با موجودات خیلی مقتدر و با نفوذی طرف هستیم.
    - اما من مطمئنم که زن مقتدر و با نفوذی نیستم.
    - ولی باید به اطلاعت برسونم که کاملا اشتباه می کنی، شایدم خودت خبر نداری که نگاهت محکمترین اراده ها رو در هم می شکنه.
    - پس اگر این حرف تو درست باشه چرا روی تو تاثیری نداشته؟
    - اتوسا این چه حرفیه؟ پس تاثیر نگاه کی بود که من توی دستت اسیر شدم، منی که اصلا قصد ازدواج نداشتم و حوصله تحمل کردم ناز و عشوه دخترا رو نداشتم چطور حاضر بودم هر کاری تا از تو بله رو بگیرم، این دیگه نهایت بی انصافیه.

    *******

    پایان فصل هجدهم( صفحه 240 )peace flag smiley


    user offline report quote


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  5. #35
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    فصل نوزدهم قسمت1:pluck moon smiley

    ساغر که رفت به یاد بابک افتادم و همین طور که لباسهایم را تعویض می کردم شماره همراهش را گرفتم. بعد از دو بوق آزاد گوشی را برداشت و گفت: بله.
    - الو بابک.
    - به به آتوسا خانوم.
    - سلام خوبی؟
    - از احوالپرسی تو، می دونستی خیلی بی وفایی؟
    - نه الان فهمیدم.
    - خیلی کم پیدا شدی، نمی تونیم همدیگه رو ببینیم.
    - نه، می دونی اگه مانی بفهمه چی می شه؟
    - از اون موقع که ازدواج کردی خیلی ترسو شدی.
    - چرا عاق کند کاری که باز آرد پشیمانی؟!
    - ولی من و تو که فقط با هم دوست هستیم، اونم یه دوستی پاک.
    - ولی من فکر نمی کنم مانی این طور فکر کنه.
    - باشه من دلم نمی خواد تو به دردسر بیافتی.
    - خب دیگه چه خبر؟
    - سلامتی، تو چه خبر، مانی چطوره؟
    - خوبه ، مرسی.
    - منظورم حالش نبود... من که هر دو روز یه بار خودم می بینمش.
    - خوبه، من از مانی راضی ام.
    - تا کی می خوای برای من نقش بازی کنی؟
    - دست از خیالبافی بردار.
    - باشه ولی من می دونم تو به مانی علاقه ای نداری.
    - اشتباه می کنی بابک.
    - من اینو از نگاهت می فهمم. تو دیگه اون آتوسای سابق نیستی.
    - خب هر کسی بعد از ازدواج تغییر می کنه، توام تغییر می کنی.
    - من که قرار نیست ازدواج کنم.
    - مانی خیلی کنجکاو شده بدونه تو چه کسی رو دوست داشتی می گفت "بالاخره یم فهمم و وای به حالش اگر درست حدس زده باشم".
    - جدی می گی؟!
    - باور کن. حالا این حرفا رو جدی گفتی؟ واقعا اون کسی که تو می خواستیش ازدواج کرده؟
    - آره.
    - من واقعا برات متاسفم بابک.
    - خودمم برای خودم متاسفم.
    - بابک من خیلی کنجکاوم بدونم اون دختر خوشبخت کی بوده.
    - نه نمی تونم بهت بگم.
    - چرا؟ مطمئن باش به مانی نمی گم.
    - می دونم ولی نمی تونم بگم... منو ببخش.
    - به معذرت خواهی نیازی نیست ولی من حدس می زنم تو چه کسی رو می خواستی.
    - نه! بگو ببینم.
    - ولی اگر حدسم درست بود دیگه کتمان نکن.
    - باشه قول میدم.
    - مونیکا.
    - نع، ترسوندیم آتوسا. تو از کجا همچین فکری کردی؟
    - از عصبانیت مانی.
    - دعا کن مانی ام مثل تو فکر کرده باشه وگرنه اوضاع حسابی خراب میشی. چقدر شلوغه تو کجایی؟
    - باشگاه.
    - پس چرا زودتر نگفتی، ما می تونیم همدیگه رو توی راه ببینیم.
    - نه چون مانی خودش منو می رسونه و بر می گردونه.
    - این پسر مگر کار و زندگی نداره که مثل سایه دنبال توئه؟
    - چی می دونم پسرعموی توئه دیگه.
    - اصلا صدات نمی آد.
    از باشگاه که بچه ها داشتند با هم بلند بلند صحبت می کردند و می خندیدند بیرون امدم و گفتم: می گم چی می دونم پسرعموی توئه دیگه. و خندیدم که ناگهان مانی را از دور دیدم و وحشتزده گفتم: بابک، مانی اومد کاری نداری؟
    نه قطع نکن وگرنه مانی بهت شک می کنه.
    پس چه کار کنم اگر مانی بفهمه من و تو داریم صحبت می کنیم منو می کشه.
    نترس من گوشی رو به منشی میدم تا با تو حرف بزنه.خونسرد باش مانی خیلی تیزه.
    و صدای بابک را شنیدم که می گفت: خیلی عادی بگو مزاحمت شدم ، به پدر سلام برسون.
    - اومدش.
    صدای بابک قطع شد و صدای ظریف دختری به گوشم رسید که می گفت : خب واقعا مزاحمت شدم به... که مانی گوشی را از دستم کشید و بعد از چند ثانیه به من برگرداندش و اشاره کرد صحبت کنم.
    - خواهش می کنم، خب کاری نداری عزیزم؟
    - ممنون،خدانگهدار.
    - خداحافظ.
    با عصبانیت به مانی نگاه کردم. دلم می خواست ان قدر قدرت داشتم که کتک مفصلی به او بزنم.
    - جانم، برای چی عصبانی هستی؟
    - برای چی؟! یعنی نمی دونی؟ تو به چه حقی باید به مکالمات من گوش بدی؟
    - من که گوش ندادم فقط می خواستم ببینم کیه.
    - ولی فکر نمی کنم به تو مربوط باشه.
    - جدا تو این طور فکر می کنی، ولی من نظر دیگه ای دارم. حالا بفرمایید. و در ماشین را باز کرد.
    با حرص روی صندلی نشستم و نفس راحتی کشیدم و از این که مانی متوجه اصل قضیه نشده بود خدا را شکر کردم.
    - آتی من نمی فهمم تو چرا این قدر زود عصبانی میشی؟
    - برای این که من تحمل این بی حرمتی ها رو ندارم.
    - آه بس کن. کدوم بی حرمتی؟! توام به مکالمات من گوشی بده.
    - ولی من بی ادب نیستم.
    - ولی من بی ادبم و توام مجبوری که تحملم کنی.
    - جدا تو این طور فکر می کنی، ولی من نظر دیگه دارم.
    - اتوسا حرفای منو به خودم برنگردون که عصبانی می شم.
    - مثلا اگه عصبانی بشی چی میشه؟
    - هنوز برای این که بفهمی چی میشه خیلی کوچولویی، خب چه خبر؟
    اخمی کردم و گفتم: هیچی.
    - دوباره که تو برای من اخم کردی، یه لبخند بزن خستگی از تنم بیرون بره.
    - نمی تونم خواسته ات رو برآورده کنم.
    - من که چیز زیادی از تو نخواستم.
    - مشکل تو اینه که هر چیزی از من می خوای در نظرت چیز زیادی نیست.
    - آتی چرا داری بداخلاقی می کنی؟
    - چون تو باعث میشی که بداخلاق بشم و بداخلاقی کنم.
    - خب معذرت میخوام دیگه از این کارا نمی کنم.
    - مانی دارم بهت می گم اگر بخوای به این رفتارای ناهنجارت ادامه بدی من نمی تونم این وضع رو تحمل کنم و ادامه بدم.
    - اتوسا دیگه نمیخوام این جمله رو بشنوم.
    - تو هر وقت کم می آری همین جمله رو می گی.
    - آتی ممکنه تمومش کنی؟
    - البته، چون هر چی تو بخوای باید همون بشه.
    - آتوسا تو چرا همیشه به من تیکه میندازی، مگر چه کارت کردم؟
    - تو؟ هیچی، این منم که دارم با رفتارم اعصاب تو رو به هم می ریزم.
    - ببینم تو از این ناراحت نیستی که من تو رو می رسونم و بر می گردونم؟ این دلیل بداخلاقی و عصبانیت تو نیست؟
    - بله یکی از دلایل عصبانیتم همینه، نکنه می خواستی از این که بهم اعتماد نداری از خوشحالی برات برقصم.

    صفحه 246 pfft2 smileypfft1 smiley


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  6. #36
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    فصل نوزدهم قسمت2:prispall smiley

    - دوباره گفت بهم اعتماد نداری. اخه من چطوری بهت بفهمونم که من به تو اعتماد دارم.
    - آره از رفتارت پیداست چقدر اعتماد داری.
    - این دیگه مشکل خودته که حرفم رو باور نمی کنی.
    - این وسط کسی که مشکل داره خودِ تویی.
    - نه من که مشکلی ندارم.
    - عده ای عقیده دارن مردایی که به همسرشون شک دارن...
    نگذاشت جمله ام را تکمیل کنم و چانه ام را محکم گرفت و گفت: یعنی تو می گی من قبلا دنبال دخترا بودم که حالا به مردا شک دارم، آره؟
    فقط نگاهش کردم و جوابی به او ندادم.در حالیکه عصبانی شده بود گفت: پس چرا جواب نمیدی؟
    دستش را پس زدم و از ماشین پیاده شدم. سگ مانی به طرفم دوید و خودش را برایم لوس کرد. او هم مثل صاحبش همیشه توقع داشت به او توجه کنم. دستش به سرش کشیدم که مانی به طرفم امد و بازویم را گرفت و دنبال خودش به داخل خانه کشید و روی مبل نشاندم و دوباره چانه ام را محکم گرفت و گفت: منتظرم بگو.
    - من حرفی ندارم.
    - من از ادمای ترسو حالم بهم می خوره.
    - مجبور نیستی منو تحمل کنی یادم نمی اد نامه فدایت شوم برات نوشته باشم. درضمن اصلا هم ترسو نیستم ولی عقل حکم می کنه از درگیر شدن با ادمای دیوانه پرهیز کنم.
    - عقلت حکم نمی کنه که به من احترام بذاری؟
    - من احترام زیادی به کسی نمیذارم.
    - ولی من کسی نیستم! فهمیدی؟
    - نه من هیچی نمی فهمم. من اگه عقل و شعور داشتم که...
    - که چی؟ حرف بزن. و شانه هایم را گرفت و محکم تکان داد.
    از عصبانیت سرخ شده بود. حداقل حالا به تنهایی عصبانی نبودم. دلم می خواست فریاد می زدم اگر عقل و شعور داشتم با تو ازدواج نمی کردم ولی جرات نداشتم لب از لب بردارم و حرفی بزنم.
    دوباره غرید: پس چرا حرف نمی زنی لعنتی؟ من که می دونم چی می خواستی بگی... اخه سنگدل بیرحم تو به جای قلب توی سینه ات چی داری؟ یه تیکه یخ یا سنگ؟
    به شدت بازوهایم را رها کرد و با حالتی عصبی دستانش را داخل موهایش فرو برد و با اوای غمگینی گفت: خدایا اخه این چه سرنوشتی بود برای من رقم زدی؟ من باید به کی شکایت کنم؟
    - این خواست خدا نبود، این سرنوشتی بود که خودت برای هر دومون رقم زدی... تو با اون اصرار بیش از حدت، حالام هر چی می کشی حقته و اگر کسی قرار باشه شکایت کنه اون منم نه تو ، تو که به مرا دلت رسیدی.
    - به کدوم مراد و مطلب رسیدم؟ تو فقط شناسنامه ای مال من شدی، تا حالا توی این مدت شده قلبت برای من تپیده باشه؟دلت برای من تنگ شده باشه؟ شده یه نگاه عاشقانه به من بندازی؟ یا لبخندی از سر عشق و دلدادگی به من بزنی؟ آتوسا چرا منو یه دفعه نمی کشی و خلاصم کنی، چرا؟ آخه کی این حرفا رو باور می کنه؟
    - من نمی فهمم تو چی داری می گی، مگر تو نمی گفتی اون قدر صبر می کنی تا بهت علاقه مند بشم؟ کی بود می گفت مهم اینه که من تو رو دوست داشته باشم، هان؟
    - من بودم، ولی احمق بودم. یه چیزی گفتم، اخه چه می دونستم این قدر مشکله. از کجا می فهمیدم تو این قدر بی احساسی؟ از کجا می دونستم تو با اون ظاهر زیبا و دلفریبت مثل سنگ سخت و نفوذناپذیری؟ به خدا دیگه نمی تونم تحمل کنم.
    - خب تحمل نکن از نظر من....
    انگشتانش را روی لبانم گذاشت و گفت: نگو! می دونم که تو خیلیم خوشحال میشی من طلاقت بدم ولی من بدون تو نمی تونم زندگی کنم، اگر زندگی بدون تو برام امکان داشت مطمئنا این قدر به تو التماس نمی کردم... آخه بی انصاف چرا با من سر ناسازگاری گذاشتی؟ چی رو می خوای ثابت کنی؟ آخه چقدر بهت التماس کنم؟ تو که تمام غرور منو زیر پا له کردی. واقعا یعنی این قدر برات غیرقابل تحملم که حتی نمی تونی یه کلمه محبت آمیز از سر قلبت به من بگی؟ به خدا من به از سر قلب ام راضی شدم، حتی اگه ظاهری ام باشه من راضیم.... آتوسا من چه کار کنم؟
    - من چه می دونم.
    جلوی پاهایم زانو زد و گفت: آتی یعنی این قدر برات بی اهمیتم که به این بی خیالی می گی "من چه می دونم" ؟ پس اگر تو نمی دونی از کی باید بپرسم؟
    - منم مثل تو می خوام از زندگیم لذت ببرم، ولی تو نمی خوای دست از این کارای مسخره برداری...چرا تو به من شک داری؟ من هر چیزی رو می تونم تحمل کنم جز این که تو به پاکی من شک داشته باشی.
    - من که به تو شک...
    نگذاشتم ادامه بدهد و گفتم: نه این حرف تو رو من قبول ندارم. اگر تو به من اعتماد داری پس چرا باید گوشی رو از دستم بگیری تا بفهمی کیه؟
    - فکر کردم داری با کیارش صحبت می کنی.
    - وقتی من هر روز کیارش رو می بینم چه دلیلی داره باهاش تلفنی صحبت کنم؟
    - پس چرا شمال که بودیم تلفنی با کیارش صحبت می کردی؟
    - برای این که چند روز بود همدیگه رو ندیده بودیم، در ضمن فکر نمی کنم به خاطر کارای قبل از ازدواجم باید از تو اجازه می گرفتم. مهم اینه که من بعد از ازدواج با کیارش تلفنی صحبت نکردم. من حتی توی خونه ام به خاطر تو کمتر با کیارش حرف می زنم ولی تو همیشه شک داری... تو به من اجازه نمیدی با ساغر به خاطر سینا معاشرت داشته باشم درصورتی که من با سینا و ساغر بزرگ شدم . من و سینا مثل برادر و خواهر صمیمی بودیم ولی تو نمی خوای من با اونا رابطه داشته باشم، تو باور نمی کنی که من و سینا یه دوستی پاک داشتیم، فکر می کنی دور از چشم تو سینا به من طور دیگه ای نگاه می کنه. بعد از ازدواج من حتی جرات نمی کنم به یکی از پسرای فامیل لبخند بزنم وگرنه در دادگاه صحرایی محکوم میشم، اگر با یکی از اونا حرف بزنم می گی تو عاشق این هستی. بهنام یه طوری بهت نگاه می کنه. فرهاد همه جا چشمش دنبالته. کیارش عاشقته، چرا نیما برای تو لطیفه تعریف می کنه، چرا اون شب با بابک رقصیدی، چرا شمال با هم رفته بودید قدم بزنید من نمی فهمم تو چرا موقع حرف زدن با سیاووش این قدر ناز می کنی... اخه تو چرا پیش خودت یک ذره فکر نمی کنی من اگر به سیاووش علاقه ای داشتم که وقتی اومد خواستگاری بهش جواب مثبت می دادم.
    - فکر می کنم سیاووش هنوز به تو فکر می کنه.
    - خب تقصیر من چیه؟ در ضمن فکر نمی کنم همچین آش دهن سوزی باشم که همه خواستگارای قبلم هنوزم بهم فکر کنن . اصلا تو یه حرفایی می زنی آدم به عقلت شک می کنه اخه من چطوری به کیوان سلام نکنم حالا غلط کرده بدبخت اومده بود خواستگاری من. اون وقت فکر نمی کنه من چقدر بی شعورم؟... مانی درباره رفتارت بیشتر فکر کن. این حرف آخرمه!

    *******

    پایان فصل نوزدهم(صفحه 252) pinsklip smiley


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  7. #37
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    فصل بیستم: princess smiley

    یک هفته از امتحان ورودی دانشگاه گذشته بود و حالا خیالم راحت بود و با انتخاب رشته ای که بابک به طور پنهانی برایم کرده بود مطمئن بودم که قبول خواهم شد.
    روی کاناپه لمیده بودم و کتاب داستانی را می خواندم که مانی امد، ناخودآگاه نگاهی به لباسهایم انداختم . همه چیز مرتب بود ولی موهایم را نبسته بودم . می خواستم به اتاقم بروم و موهایم را ببندم ولی فرصت نشد چون مانی به سرعت وارد خانه شد. مونیکا و کیارش با هم شطرنج بازی می کردند به احترام مانی از جای خود بلند شدند و با او احوالپرسی کردند.
    مانی نگاهی به اطراف انداخت و با ندیدن من گفت: اتوسا کجاست؟
    خواستم اعلام حضور کنم که مونیکا گفت: اگر برای دیدن آتوسا اومدی برات متاسفم چون خونه نیست.
    - ولی به من نگفت جایی میره... حالا کجا رفته؟
    - همین دور و بر، رفته قدمی بزنه.
    - میرم دنبالش خداحافظ.
    - مانی یعنی اگر اتوسا خونه نباشه تو دیگه این جا کاری نداری؟! یادمه قبلا دو روز در هفته برای دیدن من می اومدی این جا، یا نکنه من اشتباه می کردم و به خاطر من نبوده.
    مانی در حالی که می خندید گفت: چرا یه مقدارش به خاطر تو بود،فعلا خداحافظ.
    - مانی صبر کن، یعنی امروزم فقط برای دیدن آتوسا اومدی؟
    - با اجازه شما.
    - حالا به خاطر من بمون دیگه.
    - مونیکا اصرار نکن باید برم، بعدا با آتوسا بر می گردم.
    مونیکا با صدای بلندی گفت: آتوسا بیا که دیگه نمی شه مانی رو به هیچ طریقی پابند کرد.
    از پشت ستون کنار رفتم و گفتم: سلام.
    مانی به طرف من برگشت: سلام ،تو کجا بودی؟
    - همین جا پشت ستون.
    همین طور که به طرفم می امد گفت: پس قایم شده بودی، آره؟
    - نه از اول همین جا نشسته بودم.
    مانی کنارم نشست و گفت: دلم برات تنگ شده بود.
    می دانستم مونیکا و کیارش جمله مانی را شنیده اند برای همین گفتم: منم همین طور.
    مانی یکی از ابروهایش را بالا برد و آرام زمزمه کرد: تو و دلتنگی؟! به حق حرفای نشنیده؟!
    برای عوض کردن بحث گفتم: خب چه خبر؟
    - خبر خاصی که به درد خانوم کوچولو بخوره نیست . و رو به مونیکا کرد و پرسید: چه خبر؟
    - سلامتی،تو چه خبر؟ پدر خوبه؟
    - خوبه، از تو و اتوسا گله داشت که چرا سری بهش نمی زنید.
    - اخی، الهی، فردا حتما یه سری بهش می زنم.
    مانی رو کرد به من و گفت: آتوسا تو نمی خوای پدر رو ببینی؟
    - فردا با مونیکا میرم.
    - نه عزیزم تو الان با من می آی.
    مونیکا در حالی که می خندید گفت: خیلی بدجنسی مانی.
    - مونیکا چرا تهمت می زنی؟
    - اِ! من که حرفی نزدم فقط می گم چون تو قبلا یک شنبه ها و چهارشنبه ها فقط برای دیدن من می اومدی حالام فقط برای دیدن پدر داری آتوسا رو با خودت می بری، برو خوش باش داداشی من.
    مانی دستش را دور شانه ام حلقه کرد و گفت: عزیزم اماده نمی شی؟
    برخاستم و به اتاقم رفتم. بعد از چند دقیقه ای مانی امد و به طرف من که مقابل آینه ایستاده بودم دوید و دستانش را دور کمرم حلقه کرد و کنار گوشم زمزمه کرد: پس توام دلت برای من تنگ شده، آره؟
    - مانی اگر می خوای زودتر بریم اذیت نکن.
    به طرف خودش برگرداندم و گفت: من که عجله ای ندارم. و با خود به طرف کاناپه کشاندم و گفت: نمی خوای جوابمو بدی؟
    سرم را پایین انداختم و حرفی نزدم. مانی پس از چند لحظه که متوجه شد جوابی از من نمی شنود، ادامه داد می دونی این سکوت تو خیلی آزاردهنده اس و پس از مکثی کوتاه با حسی ناگهانی و بی مقدمه شروع به خواندن کرد:
    در شبان غم تنهایی خویش
    عابد چشم سخنگوی توام
    من در این تاریکی
    من در این تیره شب جانفرسا
    زائر طلمت گیسوی توام
    گیسوان تو پریشان تر از اندیشه من
    گیسوان تو شب بی پایان
    جنگل عطرآلود
    شکن گیسوی تو موج دریای خیال
    کاش با زورق اندیشه شبی ، از شط گیسوی مواج تو، من
    بوسه زن بر سر هر موج گذر می کردم
    کاش بر این شط مواج سیاه
    همه ی عمر سفر می کردم
    من هنوز از اثر عطر نفسهای تو سرشار سرورم
    گیسوان تو در اندیشه من
    گرم رقصی موزون
    کاشکی پنجه ی من
    در شب گیسوی پر پیچ تو راهی می جست
    چشم من، چشمه ی زاینده اشک
    گونه ام بستر رود
    کاشکی همچو حبابی بر آب
    در نگاه تو تهی می شدم از بود و نبود.
    در اینجا مانی سکوت کرد و به من که خیره نگاهش می کردم نیم نگاهی انداخت و گفت: یادم می اد همون شب که دستت سوخت بهت گفتم "موهات رو باز نذار" این طور نیست؟
    - خب پس چرا موهات بازه؟
    - می خواستم برم موهام رو ببندم ولی تو سریع اومدی.
    - ولی من دوست دارم اینا باز باشه.
    - خب پس مشکل چیه مانی؟
    - این موهای پریشون که مثل شب سیاهه به راحتی می تونه یه ادم رو دیوونه کنه اینم بهت نگفته بودم.
    - چرا، ولی تو سر زده اومدی.
    - آتی منظورم از آدم همه مردا هستن، می فهمی؟
    - آره حالا فهمیدم.
    لبخندی زد و رشته ای از موهایم را در دستش گرفت و با لحن التماس امیزی گفت: آتوسا؟
    - این آتوسا گفتن تو ماجرا داره درست نمی گم؟
    مانی در حالی که لبخندی می زد گفت: یه خواهش دارم.
    - بگو.
    - می گم برای ده مرداد جشن عروسی رو بگیریم.
    با تعجب نگاهش کردم و گفتم: چی!
    - دلم می خواد جشن عروسی مون با روز تولدم همزمان باشه.
    - خب، چرا جشن عروسی روز تولد من نباشه؟
    - آتی من نمی تونم تا فروردین سال دیگه صبر کنم.
    - باشه پس نه تولد تو نه تولد من. باشه برای سه، چهار ماه دیگه.
    - سه، چهار ماه دیگه! آخه برای چی؟
    - مانی من آمادگی ندارم.
    - دست بردار اتوسا آمادگی چی؟
    - مانی خواهش می کنم اصرار نکن.
    - خواهش می کنم موافقت کن. باور کن من دیگه نمی تونم دوری تو رو تحمل کنم دلم می خواد شب به تو نگاه کنم تا به خواب برم و صبح که چشم باز می کنم تو رو ببینم.... می ترسم بمیرم و به این آرزو نرسم، آتوسا التماست می کنم درکم می کنی.
    می دانستم وقتی مانی چیزی بخواهد تا به خواسته و مقصود خود نرسد از پا نمی نشیند پس بهتر دیدن خودم محترمانه پیشنهادش را قبول کنم وگرنه با خشونت حرفش را به کرسی می نشاند روی همین اصل گفتم : باشه قبول ولی...
    - ولی چی عزیزم؟
    سرم را پایین انداختم. نمی دانستم چطور منظورم را به مانی بفهمانم که مانی دستش را زیر چانه ام گذاشت و سرم را بالا آورد و گفت: یک لحظه به من نگاه کن ببینم.
    تا نگاهش کردم، گفت: باشه قول میدم تا تو نخوای هیچ اتفاقی نیفته.
    از این که مانی بی آن که حرفی بزنم متوجه منظورم شده نفس راحتی کشیدم و گفتم:مرسی.
    - خواهش می کنم، در ضمن من از تو ممنونم فکر نمی کردم قبول کنی.
    - ولی تو می تونی توی این پونزده روز کارا رو ردیف کنی؟
    - نصف بیشتر کارا انجام شده.
    - پس از قبل برنامه ریزی کرده بودی!
    - همون روز که عقد کردیم تصمیم گرفتم.
    - پس دیگه چرا اومدی نظر منو پرسیدی؟ یعنی به نظر تو موافقت من مهم بود؟
    - اگر مهم نبود که این همه خواهش و تمنا نمی کردم، اتوسا همیشه حرفای منو بر برداشت می کنی.
    - نمی دونستم که...
    نگذاشت حرفم را ادامه بدهم و گفت: نه باور من منظور من این نیست اصلا در این مورد صحبت نکنیم بهتره بریم.
    داشتم لباسم را عوض می کردم که صدای زنگ همراهش بلند شد. از طرز صحبت کردن او فهمیدم بابک پشت خط است.
    بعد از چند دقیقه ای خداحافظی کرد و به طرفم امد و گفت: بابک بود.
    - خودم فهمیدم.
    - الان خونه ما بود. پس بهتره لباست رو عوض کنی، می دونی یقه بلوزت خیلی بازه.
    به بلوزم نگاه کردم که گفت: در ضمن خیلی ام تنگه.
    - یه چیزی انتخاب کن تا بپوشم . این کمد لباسهای من، اینم تو.
    مانی همین طور که به طرف کمد می رفت گفت: اتی جان پس شلوارت ام عوض کن.
    در حالی که سعی می کردم خونسرد باشم، گفتم: تا تو لباس انتخاب کنی من میرم آب بخورم.
    - با این لباس می خوای بری پایین؟
    - نه یادم نبود لباس تنم نیست . و لیوان را برداشتم و به حمام رفتم و یک لیوان آب سرد نوشیدم.
    مانی پیراهنی به دستم داد و گفت: بپوش تا بریم.
    نگاهی به پیراهن انداختم و گفتم: یعنی به نظر تو این پیراهن بهتر از بلوز و شلواریه که پوشیدم؟
    - آره عزیزم این پیراهن اندامت رو زیاد نشون نمیده.
    پیراهن را پوشیدم و گفتم: این خوبه یا دوباره باید عوض کنم؟
    مانی نگاهی به من کرد و گفت: خب حالا بهتر شد. و مقابلم ایستاد و با سر انگشتانش لبانم را پاک کرد و گفت: آتوسا من فکر نمی کنم لبات نیازی به آرایش داشته باشن،این طور فکر نمی کنی؟
    و بی آنکه منتظر جواب بماند پرسید: بریم؟
    - هر چی تو صلاح بدونی.
    - صلاح در این که ببرمت توی یه قلعه زندونیت کنم تا آفتاب و مهتابم نتونن تو رو ببینن. و در را برایم باز کرد.
    بابک را یک ماه پیش دیده بودم و حالا از اینکه دوباره او را می دیدم خوشحال بودم. البته این خوشحالی را نشان ندادم چون ممکن بود شک کند... مثل همیشه با حالت عادی وارد خانه انها شدم و صدای پدر مانی که شاهنامه می خواند شنیدم و همراه مانی به طرف پدر و بابک رفتم . بابک با دیدن ما برخاست و گفت: سلام عرض می کنم.
    به بابک لبخندی زدم و به طرف پدر رفتم و به او سلام کردم، طبق معمول گونه ام را بوسید و گفت: سلام به روی ماهت عروسکم.
    لبخندی زدم و گفتم: حالتون خوبه؟
    - ممنون حال و احوالی از من نمی گیری.
    - ببخشید این هفته امتحان داشتم فرصت نشد وگرنه من خیلی دلم براتون تنگ شده بود و به طرف بابک رفتم و با او سلام و احوالپرسی کردم و سپس با اشاره ظریف مانی نزد او رفتم و کنارش نشستم.
    - همین چند دقیقه پیش داشتم با سهیلا صحبت می کردم، ازت گله داشت.
    با تعجب گفتم: از من؟ چرا؟
    - خب معلومه، اصلا سری به ما نمی زنید. سهیلا می گفت قبلا که بیشتر با هم فامیل نشده بودیم آتوسا بیشتر به ما التفات داشت.
    - منم به ایشون خیلی علاقه دارم ولی متاسفانه تا حالا فرصت نشده که خدمتشون برسم، حتما در اولین فرصت به دیدنشون می رم.
    - پس ما فردا شب برای شام منتظرتون هستیم، قبوله؟
    بی اختیار به مانی نگاه کردم. مانی از این که بدون اجازه او به بابک قولی نداده بودم لبخندی زد و گفت:باشه بعد از شام سری بهتون می زنیم.
    - لوس نشو! مامان رو که می شناسی اگر برای بعد از شام بیاید ناراحت میشه.
    - آخه مزاحمتون می شیم.
    - مسخره، تو که همیشه مزاحم بودی و اصلا احساس ناراحتی نمی کردی، چطور شده حالا مبادی آداب شدی؟!
    - کمال همنشین در من اثر کرده بابی جان.
    - پس من باید به آتوسا تبریم بگم که تونسته تو رو ادم کنه . و رو کرد به من و گفت: ببخشید شما چطوری تونستید این موجود فاقد تربیت رو تأدیب کنید و دقیقا از چه موقع به این استعدادتون پی بردید و مشوقانتون در این زمینه چه کسانی بودند و در آخر اگر پیامی برای دوستانتان دارید بفرمایید؟
    داشتم به حرفهای بابک می خندیدم که مانی آرام زمزمه کرد: مانی فدای اون خنده هات بشه. و در حالی که دستش را دور شانه ام می انداخت گفت: می دونی چیه بابک؟
    - آره، ولی این که دلت نشکنه یه بار دیگه ام خودت بگو.
    - من می دونم اتوسا چه پیامی داره؟
    - بابا تو دیگه خیلی پیشرفت کردی. آفریت پسرم! باید هر چه زودتر رکورد این پیشرفت سریع رو برات ثبت کنم.
    - دیگه، ولی نکته مهم اینه که من قابلیت تربیت شدم رو داشتم ولی تو نه.
    - تو دیگه عجب آدمی هستی؟ اخه چطوری بدون این که من مورد تعلیم قرار گرفته باشم منو رد کردی. اصلا اتوسا باید نظر بده که من قابلیت تربیت شدن دارم یا نه. و بعد نگاهی به من کرد و گفت: فقط جون من فامیلی حساب کن.
    - به نظر من که تو به اندازه کافی مودب هستی.
    - شنیدی مانی خانوم چی فرمودن؟ حالا دیگه پابرهنه نیفت وسط و نظریه ارائه بده.
    - باشه آتی خانوم بعدا با هم تصفیه حساب می کنیم.
    - اِ اِ تو داری جلوی یه وکیل پایه یک دادگستری یه خانوم متشخص رو تهدید می کنی، طبق ماده ی ...
    - بابک پا می شم پرتت می کنم بیرون ها!
    - نه خانوم ، من واقعا متاسفم ایشون اصلاح ناپذیر هستن.
    - آتوسا نمی خوای از من دفاع کنی؟
    و نگاهم کرد و این نگاه به آن معنا بود که خواسته اش را برآورده کنم.
    - من مطمئنم بابک داره شوخی می کنه وگرنه در ادب و نزاکت تو هیچ شکی نیست عزیزم.
    مانی در حالی که از دفاع من خوشحال شده بود با خنده گفت:بابک من اگر جای تو بودم خفه می شدم.

    ******

    پایان فصل بیستم(صفحه 264) pizza smiley


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  8. #38
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    فصل بیست و یکم:puppet smiley

    یک هفته به جشن عروسی باقی مانده همه سرگرم رتق و فتق امور بودند و شاد و خوشحال به نظر می آمدند ولی من اصلا شور و شوقی در خودم حس نمی کردم. به شدت امیدوار بودم مانی طی دوران نامزدی و عقد از اخلاق و رفتار من خسته شود ولی مانی سرسخت تر از این حرفها بود. هر زمان که می گفت "دیگر نمی توانم تحمل کنم" گمان می کردم همین امروز و فرداست که از ازدواج با من پشیمان شود ولی نه، او فقط می خواست من به او محبت و توجه داشته باشم و در واقع از بی توجهی من خسته شده بود نه از ازدواج با من. دیگر از همه چیز خسته شده بودم حتی از دعا کردن! به اندازه تمام عمرم به درگاه خدا دعا کرده بودم ولی خدا برای نجات من کاری نکرده بود، دیگر باور کرده بودم من و مانی واقعا قسمت همدیگر هستیم. اصلا حال و حوصله نداشتم کارم این بود که شبها قبل از خواب به حال خودم بگریم و صبحها تا ساعت یازده بخوابم و بعد هم کتابی به دستم بگیرم و وقتم را این طور بگذرانم ولی دیگر حتی حوصله کتاب خواندن هم نداشتم.
    از شدت پریشانی کتابم را به گوشه ای پرتاب کردم و به سراغ آلبوم عکسهایم رفتم و روی تخت دراز کشیدم و آلبوم را ورق زدم. با دیدن عکسهای کودکی و نوجوانی غم بزرگی بر دلم نشست. با دیدن مامان دوباره داغم تازه شد و اشکهایم سرازیر شد. آلبوم دیگر را باز کردم و با دیدن عکسهای خودم و ساغر و سینا به یاد دوران خوش گذشته افتادم چقدر ما سه نفر برای خودمان خوش بودیم... این آلبوم را از چشم مانی مخفی کرده بودم چرا که نمی خواستم از بین برود. هنوز فراموش نکرده بودم که مانی چطور عکس سینا را که در آلبوم خانوادگی ما بود با عصبانیت پاره کرده بود، روی همین اصل آبوم عکس دوستانم را به او نشان نداده بودم. آلبوم را دوباره مخفی کردم و گوشی تلفن را برداشتم و شماره همراه سینا را گرفتم. سه ماهی بود که او را ندیده بودم با برداشته شدن گوشی ذوق زده گفتم: الو سینا سلام.
    - آتوسا تویی؟!
    - آره خودمم چطوری خوبی؟
    - بد نیستم، تو خوبی؟
    - ممنون، چه خبر؟
    - سلامتی، اتوسا چرا صدات غمگین و گرفته اس؟
    - الان داشتم آلبوم عکسام رو نگاه می کردم به یاد دوران خوش گذشته افتادم... اون زمان که مامان زنده بود، من و تو و ساغر بچه بودیم، مامان سر خونه و زندگیش بود. افسوس که دوران خوشی زود گذره...سینا خیلی دلم گرفته.
    - چرا؟ تو الان باید خوشحال بشی، مگر قرار نیست یه هفته دیگه عروس بشی؟
    - سینا عروسی که می آی؟
    - اگر اجازه بدی نیام.
    - برای چی؟
    - خودت که بهتر از من می دونی مانی از من خوشش نمی آد.
    - خب خوشش نیاد! اگر نیای اولا از دستت خیلی ناراحت می شم . ثانیا غیر ممکنه توی جشن عروسیت شرکت کنم.
    - باشه به خاطر تو می آم.
    - سینا می دونی چیه، اصلا تو خیلی بی معرفتی.
    - من و ساغر که سه بار قرار رستوران گذاشتیم ولی تو نیومدی. اونطرفم که اصلا نیومدی، تلفنم که ترسیدم بهت بزنمف اگر اتفاقی مانی می فهمید که دیگه حساب کارمون پاک بود البته یه بار فکر نکنی به خاطر خودم می ترسیدم، فقط به خاطر تو این کار رو نکردم، شاید باورت نشه من صد بار شماره تو رو گرفتم و ارتباط وصل نشده قطع کردم.
    از اینکه او را بی معرفت خطاب کرده بودم شرمنده شدم و گفتم از این که به فکر منی ممنون... من خودم هر وقت بتونم باهات تماس می گیرم.
    - لطف می کنی.
    - خب مزاحمت شدم.
    - خودت که می دونی اینطور نیست. از این که صدات رو شنیدم خیلی خوشحال شدم.
    - مرسی، پس منتظرت هستم.
    - باشه و امیدوارم خوشبخت بشی.
    - برام دعا کن.
    - حتما، خوشبختی تو نهایت آرزوی منه، می دونی چیه آتوسا دلم نمی خواد یه بار فکر کنی چون به من جواب مثبت ندادی حالا دوست ندارم از زندگیت لذت ببری. باور کن من اون قدر بهت علاقه دارم که فقط برام مهمه تو خوشبخت بشی حالا فرقی نداره با کی، یا این که فکر کنی هنوز چشمم دنبال توئه، من از روزی که خواستی خواهر من باشی خدا رو شاهد می گیرم به چشم دیگه ای نگاهت نکردم الانم که دارم باهات حرف می زنم برای من با ساغر هیچ فرقی نداری.
    - سینا نیازی به توضیح نیست من به پاکی و صداقت تو ایمان دارم و به وجودت افتخار می کنم.
    در همین موقع صدای زنگ را شنیدم و سراسیمه به طرف پنجره رفتم با باز شدن در مانی وارد شد و به طرف ساختمان دوید با عجله گفتم: سینا مانی اومد خداحافظ.
    سینا به سرعت خداحافظی کرد و تماس را قطع کرد. چند ثانیه صبر کردم و پس از مطمئن شدن از قطع ارتباط، گوشی را طوری روی دستگاه تلفن گذاشتم که هنوز اشغال باشد و خودم به داخل حمام رفتم و سریع شیر آب را باز کردم و به فکر فرو رفتم.
    - حالا چی به مانی بگم.... چه دلیل قانع کننده ای برای گوشی تلفن پیدا کنم که اوضاع خراب نشه. ناگهان به یاد آوردم صبح مادرش تلفن کرد.
    - پس از چند لحظه صدای ضرباتی را که به در حمام می خورد شنیدم و گفتم: بله؟
    - آتوسا سریع بیا کارت دارم.
    فهمیدم تلفن زده و حالا برای بازخواست امده. پس از چند ثانیه با پیچیدن حوله به موهایم از حمام بیرون آمدم.مانی روی تختم دراز کشیده بود و سیگار می کشید سلام کردم و روی کاناپه نشستم و گفتم: چه کار داری؟
    - با کی صحبت می کردی؟
    - من! با هیچ کس، مگر ندیدی حمام بودم.
    - جدا! ولی من فکر می کنم تو داشتی با کسی صحبت می کردی و وقتی دیدی من اومدم از ترست نفهمیدی گوشی تلفن راو چطوری بذاری و بپری توی حمام، درست نمی گم؟
    از این که مانی قسمتی از ماجرا را درست حدس زده بود تعجب کردم ولی تعجبم را با نگاه کردم به گوشی تلفن که هنوز همانطور اشغال بود نشان دادم و به طرف تلفن رفتم و گفتم: ای وای این از اون موقع تا حالا همین طوری اشغال مونده!
    مانی خشمگین بلند شد و به طرفم امد و گفت: از کدوم موقع؟
    خواستم حرف بزنم که گفت فقط دورغ نگو که دیوونه می شم.
    - یک ساعت پیش مامانت زنگ زد.
    - چه کار داشت؟
    - با مونیکا کار داشت گویا به همراهش زنگ زده بود ولی در دسترس نبوده برای همین با این جا تماس گرفت ولی مونیکا رفته بود.
    مانی گوشی تلفن را برداشت و مشغول شماره گیری شد و بعد از چند لحظه گفت: الو مامان سلام... خوبم، مونیکا اونجاست... نمی خواد گوشی رو بهش بدی فقط ازش بپرس خبر نداره آتوسا کجاست... شما کی تلفن کردی... آره یه جایی با هم قرار گذاشتیم... هر چی باهاش تماس می گیرم در دسترس نیست، حالا دیگه باید هر جا باشه پیداش بشه... نه من امروز اصلا وقت ندارم... اگر تونستم باشه.... فعلا خدانگهدار.
    بی خیال از کنارش گذشتم و جلوی آینه ایستادم و موهایم را سشوار کشیدم. مانی هم نشسته بود و دومین سیگارش را دود می کرد. خدا را شکر کردم که صبح مادرش تلفن زده بود وگرنه غیرممکن بود از دستش خلاصی پیدا کنم.
    بعد از اینکه موهایم را سشوار کشیدم چون می دانستم از موهای باز خوشش می آید از روی عمد موهایم را بستم.
    بعد از چند لحظه به طرفم امد و گفت: اتوسا، خانومی از دست من ناراحتی؟
    جوابش را ندادم و سرم را به لاک زدن ناخنهایم گرم کردم و تا جایی که امکان داشت ان را آهسته انجام دادم. صبر کرد تا کارم تمام شد و در حالی که دستم را در دستش می گرفت گفت: یعنی یه روزی این دستای ظریف و قشنگ برای نوازش کردن من به حرکت در می آد؟
    در دلم نالیدم: حتما، البته با این اخلاق و رفتاری که داری همچین دور از ذهن نیست.
    - آتوسا تو که منو خوب می شناسی خب وقتی دیدم شماره ات اشغال بود عصبانی شدم حالام واقعا متاسفم.
    - ولی تاسف تو به حال من هیچ فایده ای نداره، می فهمی؟
    - اتوسا دیگه این قدر بداخلاقی نکن، گفتم که معذرت می خوام.
    - می خوام تنها باشم.
    - اگر می خواستی تنها باشی نمی بایست ازدواج می کردی.
    - خودمم همین قصد رو داشتم ولی دیگران اجازه ندادن.
    - آتوسا گذشته ها گذشته، چرا این قدر اونا رو پیش می کشی؟
    - اون قدر گذشته من تلخ بوده که دلم می خواد فراموشش کن ولی تو نمیذاری.
    - خیلی کنجکاو شدم ، برام بگو.
    - دلم نمی خواد حرف بزنم.
    - چرا؟ نکنه عذاب وجدان داری؟
    - آره، چون به خودم ظلم کردم در ضمن دلم نمی خواد با تو بحث کنم.
    - چرا، نکنه می ترسی.
    لبخند تمسخرآمیزی زدم و در دلم گفتم: آره آدم از سگ درنده می ترسم یعنی عقل حکم می کنه که بترسه.
    مانی که لبخندم را دید دستم را کشید و به طرف کاناپه پرتم کرد و با خشونت موهایم را به دور دستش حلقه کرد و در حالی که آنها را می کشید گفت: ولی من می دونم تو چه مشکلی داری.
    - دلم می خواست عصبانیش کنم برای همین گفتم: نه بابا! از بس باهوشی.
    - مانی که انتظار همچین حرفی را نداشت به چشمانم نگاه کرد و گفت: پس می خوای منو عصبانی کنی، آره؟
    - آره می خوام بدونم چه غلطی می تونی بکنی.
    موهایم را بیشتر کشید از درد می خواستم بگریم ولی نمی خواستم جلوی مانی از خودم ضعف نشان بدهم.
    - تلخی گذشته تو به خاطر یه عشق بی نتیجه نیست؟ من که مطمئنم قلبت برای کس دیگه ای می تپه، شاید تا الانم باهاش رابطه داری ولی حیف که نمی دونم اون کیه. وای به حالت آتوسا اگر بفهمم کی زیر پای تو نشسته! مطمئن باش داغش رو به دلت میذارم و بعد من می دونم و تو! اگر بفهمم تو عاشق کدوم پدر سوخته هستی می آرمش جلوی خودت می کشمش و بعد بلایی سر تو می آرم که مردن برات نعمت بزرگی باشه.
    - همین الانم دلم می خواد بمیرم و پا به خونه لعنتی تو نذارم.
    - برات متاسفم، تو هیچ راهی نداری و به تنها خونه ای که می تونی پا بذاری خونه منه. مگر این که من بمیرم که آرزوت برآورده بشه، فهمیدی؟
    - آره فهمیدم که تو واقعا بیماری روانی داری.
    - ولی مطمئنم که تو کارت زودتر از من به تیمارستان بکشه چون مثل سایه دنبال اون کثافت هستم تا پیداش کنم و مثل یه سگ بکشمش.
    - برو هر کاری که از دستت بر می آد انجام بده. فقط از جلوی چشمم دور شو که دیگه نمی خوام ببینمت.
    - دوست داشتی چه کسی رو به جای من می دیدی؟ و موهایم را رها کرد و دستانش را دور گردنم حلقه کرد و گفت: دوست داشتی هفته دیگه عروس کی می شدی؟هان؟
    چشمهایم را بستم واقعا دیوانه شده بود می خواستم بگویم "هر کسی غیر از تو" ولی ترسیدم که خفه ام کند.
    با فریاد گفت: پس چرا حرف نمی زنی؟ کیارش، سینا، نیما، بابک، کیوان، سالار یا شایدم پرهام که حسرت از دست دادن تو توی نگاش موج می زنه.
    فشار دستانش لحظه به لحظه بیشتر می شد گویا به راستی قصد داشت خفه ام کند.
    با تقلا گفتم: همه ی اینا ساخته و پرداخته ی ذهن بیمار توئه.
    مانی حلقه دستانش را از دور گردنم باز کرد و گفت: پس یعنی تو دلت نمی خواد هفته دیگه عروس مرد دیگه ای جز من بشی؟
    با ترس گفتم: نه، نه به خدا.
    مانی که آرام شده بود با سر انگشت گردنم را نوازش کرد و گفت: یه کاری جای دستم روی گردنت نمونه خب کوچولو.
    از شدت ترس با عجله سرم را به نشانه فهمیدن تکان دادم.
    - فردا ساعت چهار می ام دنبالت بریم خرید، فعلا خداحافظ.
    مانی که رفت بغضی که در گلویم بود شکست. در اتاقم را قفل کردم و خودم را روی تخت پرت کردم و با صدای بلند شروع به گریه کردم تا بلکه آرام شوم... به وضوح می دانستم که زندگی آینده ام از وضع هم اکنونم تیره تر است. من که دختری آزاد بودم چطور می توانستم به قید و بندهایی که مانی برایم درست می کرد عادت کنم؟ چطور می توانستم به این تعصبات کور و وحشیانه او خو بگیرم و دم نزنم...
    این بار حرفهای مانی برایم خیلی گران و سنگین آمده بود. او به چه حقی به خود چنین اجازه ای داده بود که من را متهم به خیانت کند؟ به منی که با تمام وجود از خدا خواسته بودم مهر کیارش را از دلم بیرون براند و به عوض آن مهر شوهر نیمه دیوانه ام را در دلم به جای بگذارد. چقدر به درگاه خدا گریه کرده بودم که با توجه به اینکه زن شوهرداری هستم عشق و مهر شوهرم را در دلم روشن کند و عشق غیر او را در دلم خاموش کند و حالا که به خاطر او این قدر سختی کشیده بودم و کیارش را فراموش کرده بودم انصاف نبود با من این طور برخورد کند.

    پایان فصل بیست و یکم(صفحه 274)pregn smiley


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  9. #39
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    صل بیست و دوم:pirates smiley

    هنگامی که مانی با دسته گل زیبایی به آرایشگاه آمد، از شادی و شعف در پوست خود نمی گنجید. کت و شلوار سرمه ای خوش دوختی به تن کرده بود و با پیراهنی سفید رنگ و کراواتی خوشرنگ کاملا برازنده به نظر می رسید. موهای تقریبا بلندش که به زیبایی آراسته شده بود و شاخه ای از آن روی پیشانی بلندش افتاده بود به زیبایی اش افزوده بود. در آغوشم کشید و آرام زمزمه کرد: آتی به اندازه تمام زیباییهای عالم می خوامت و دسته گل را به دستم داد و کمک کرد تا سوار ماشین او که به طرز زیبایی تزئین شده بود شدم.
    غرق در افکارم بودم که صدای مانی را شنیدم: می دونی امشب تمام دوستای من دعوت دارن،خیلی از اونا توی مراسم نامزدی ما شرکت نداشتن خلاصه من پیش اونا خیلی آبرو دارم حالا یه خواهشی ازت دارم، یعنی آتوسا بیا و خانومی کن و دل منو نشکن یه امشب جلوی روی اونا آبروی منو بخر. و ملتمسانه نگاهم کرد.
    نگاهم را به زیر انداختم و گفت: چی می خوای؟
    دستم را گرفت و گفت: رل یه عروس عاشق رو برای من بازی کن، آتوسا فقط برای امشب... التماست می کنم.
    حرفی نزدم که دوباره گفت: آتوسا یه دقیقه به من نگاه کن.
    سرم را بلند کردم و نگاهش کردم مکثی کرد و گفت: آتی دلم رو نشکن، چون شب عروسیمونه یه کم به من رحم کن،اصلا اینو به عنوان هدیه ازدواج به من بده.
    آنقدر لحن صدایش غم انگیز بود که قلب یخ زده هم با آه و ناله هایش جان می گرفت وای به حال من که همیشه دلم برای دیگران می سوخت. با فشاری که به انگشتان دستم می آورد به خودم آمدم و گفتم:باشه.
    مانی که گویا یکی از بزرگترین آرزوهایش برآورده شده بود با خوشحالی از من تشکر کرد.
    در حیاط مشجر خانه تعدادی مرد جوان حضور داشتند که من آنها را نمی شناختم. حدس زدم که اینها باید همان دوستان مانی باشند که مانی نزد آنها خیلی آبرو داشت... مردان جوان با ورود ما دست از پایکوبی برداشتند و به افتخار ما برایمان دست زدند. در دست هر کدامشان شاخه گل سرخی بود که همزمان با معرفی شدن به من هدیه می دادند. همگی آنان پسران خوش چهره و خوش تیپی بودند و از رفتارشان پیدا بود که مانند مانی از طبقه مرفه جامعه هستند. خیلی دلم می خواست بدانم اینا هم مثل مانی در زیر این ظاهر آرامشان که به لبخند شیرینی مزین شده بود مستبد و خودرای هستند یا نه. به آخرین فرد که رسیدیم مانی گفت: اینم بهترین دوست من رامین.
    رامین در حین این که دستم را می فشرد گفت: خانوم از آشنایی با شما خیلی خوشبختم.
    لبخندی زدم و گفتم: ممنون،منم همین طور.
    - باعث سرافرازی منه خانوم.
    با خودم گفتم: به نظر این از همه بیشتر شبیه مانیه،درست مثل مانی صحبت می کنه و لبخند می زنه.
    شاخه گل سرخ را مقابل صورتم گرفت و گفت: قابل شما رو نداره.
    شاخه گل سرخ را از دستش گرفتم و تشکر کردم و همراه مانی به داخل خانه رفتم. اولین نفری که به سراغم آمد مونیکا بود و در حالی که در آغوشم می کشید گفت: وای آتوسا خیلی قشنگ شدی، امیدوارم خوشبخت بشی.
    - ممنون.
    مونیکا مانی را هم بوسید و گفت: از این که به آرزوت رسیدی خوشحالم.
    - مرسی مونیکا، امیدوارم توام به آرزوت برسی.
    - ممنون، شهرام منتظره.
    گلهایی که در دستم بود به مونیکا سپردم و همراه مانی نزد پدر رفتم . پدر با دیدنم برخاست و دو قدم جلو امد و دستانش را از هم گشود. در آغوشش رفتم و سرم را روی شانه اش گذاشتم، پدر بعد از چند لحظه گفت: مثل ملکه ها شدی، من به وجودت افتخار می کنم.
    - منم ، همین طور.
    در حالی که دستم را در دستش می فشرد گفت: امیدوارم خوشبخت بشی.
    - از دعای خیر شما حتماً.
    برای این که اشکهایم سرازیر نشود دستم را از دست پدر بیرون کشیدم و گفتم: اگر اجازه بدید سری به بقیه مهمونا بزنم و همراه مانی به سمت میهمانها رفتم تا به آنها خوش آمد بگویم و از این که به جشن ما امده بودند از انها تشکر کنم. به دنبال ساغر و سینا به اطراف نگاه کردم و در گوشه ای از سالن ساغر را که مشغول صحبت با بابک بود پیدا کردم. وقتی از وجود او اطمینان یافتم با خیال راحت مشغول سلام و احوالپرسی با میهمانان شدم. به سمت اخرین میز که پشت آن بابک و ساغر نشسته بودند رفتم.
    ساغر با نزدیک شدن من از جا بلند شد و در حالی که در آغوشم می کشید آرام زمزمه کرد: خاک بر سرت حالام نمی اومدی به جای این که اول از همه بیاد سر میز ما گذاشته آخر همه، نمی دونم چرا از چشمم افتادی؟
    - سینا کجاست، نیومده؟
    - به تو ربطی نداره.
    با صدای بابک که می گفت "ای بابا شما دو نفر مگر چند وقته همدیگه رو ندیدید؟ بابا از بس سر پا ایستادم جونم دراومد" از آغوش هم جدا شدیم و در حالی که لبخند می زدم رو به او کردم و گفتم: سلام ، ببخشید خیلی وقت بود ساغر رو ندیده بودم.
    - من می بخشمت ولی خدا خودش می دونه، به هر حال امیدوارم خوشبخت بشید.
    - خیلی خوش اومدید، زحمت کشیدید تشریف آوردید، امیدوارم جبران کنیم.
    - آتوسا زیاد تحویلش نگیر، وظیفه اش بوده.
    - پس بگو چرا آتوسا رفتارش تغییر کرده به خاطر رفتارای غلط تو بوده، خانوم می بینید این ازدواج چه اثرات مخربی روی شخصیت دوست شما داشته! من که واقعا برای ایشون متاسفم.
    طبق قولی که به مانی داده بودم گفتم: ولی من به حسن انتخاب خودم تبریک می گم امیدورام شما دو نفرم مثل من توی انتخاب همسر نهایت سلیقه رو از خودتون نشون بدید.
    با شنیدن صدای سینا که می گفت: من که از صمیم قلب به این حسن انتخاب تبریک می گم. به عقب برگشتم و سینا را که دسته گل زیبایی در دست داشت دیدم.
    لبخندی زدم و گفتم: سلام، خیلی خوش اومدی.
    - سلام، واقعا که زوج متناسبی هستید، امیدوارم خوشبخت بشید.
    - سلام آقا سینا، لطف کردید تشریف آوردید.
    سینا در حین این که مانی را می بوسید گفت: خواهش می کنم ، برای عرض تبریک باید خدمتتون می رسیدم. و دسته گل را به طرف من گرفت و گفت: ای کاش همه دخترا مثل تو این قدر صداقت داشتن.
    دسته گل را گرفتم و گفتم: ممنون، هم از گل ، هم از این که اومدی تا توی شادی ما شریک باشی.
    - خواهش می کنم وظیفه بود.
    در همین موقع مونیکا به سمت ما آمد و گفت: همه منتظرن تا شما رقص رو شروع کنید و من و مانی را به وسط جمعیت برد و گفت: به افتخار عروس و دوماد.
    مانی دستش را به طرفم آورد و گفت: خانوم به من افتخار می دید؟
    باز هم یکی از همان لبخندهای تصنعی را بر لبانم راندم و گفتم: با کمال میل و همراه او رفتم.
    پس از چند دقیقه با گفتن جمله "خسته شدم" از جمعیت فاصله گرفتم و همراه مانی به سمتی که برایمان در نظر گرفته بودند رفتم. هنوز روی صندلی جابجا نشده بودم که مونیکا امد و گفت: واه شما دو تا که نشستید پاشید باید با فامیل عکس بگیرید.
    ناچار بلند شدم و بعد از نیم ساعت که بی دلیل در مقابل دوربین لبخند می زدیم و با فامیل و آشنایان عکس می گرفتیم تازه نوبت به دوستان مانی رسید، که دو نفر دو نفر با ما عکس می گرفتند و بعد از تشکر از این که افتخار داده بودم تا با من عکس بگیرند می رفتند که دوباره به پایکوبی مشغول شوند.
    بعد از شام دوستان مانی با اصرار زیاد مانی را برای پایکوبی به جمع خود بردند.
    در این فکر بودم که دوستان او هم مثل خودش بدپیله هستند که صدای کسی را شنیدم که می گفت: به نظر شما ادمایی که توی مراسم عروسی شرکت می کنن چرا خوشحال هستن؟
    رامین دوست مانی بود که این سوال را می پرسید.
    - اتفاقا منم به همین موضوع فکر می کردم.
    - پس یعنی جوابی برای این سوال ندارید؟
    - شما چطور؟
    - به نظر من بیشتر اونا به خاطر خودشان شاد و سرحالند، شما این طور فکر نمی کنید؟
    سرم را به علامت تصدیق تکان دادم.
    - همه عقیده دارن شب عروسی شب باشکوه و به یاد ماندنیست علی الخصوص برای آقایونی که اصلا قصد ازدواج نداشتن ولی غمزه ی چشم غمازی رای و نظرشون رو تغییر داده و دین و ایمانشون رو به باد فنا.
    لبخندی زدم و گفتم: مثل شیخ صنعان.
    - و البته نمونه زنده شیخ صنعان که همون مانی خودمونه. می دونید وقتی مانی باهام تماس گرفت و گفت ازدواج کردم، باور نکردم. گفتم این غیرممکنه. مانی که اهل این حرفا نبود حتما خواسته سر به سرم بذاره ولی وقتی اومدم و کارت عروسی رو دیدم دیگه باور کردم با خودم گفتم یعنی این مانی همونیه که می گفت " من غیرممکنه برم خواستگاری یه دختر و بهش بگم اگر لطف کنید منو به همسرش خودتون بپذیرید باعث افتخار کنه" خلاصه گفتم بذار بهش بگم اخه پسر از قدیم گفتن مردِ و حرفش. تو که آبروی هر چی مرد بوده ریختی.
    - خب چی شد گفتید یا نه؟
    - نع، وقتی شما رو دیدم پشیمون شدم.
    - چرا؟
    - هر چی حساب کردم دیدم مانی حق داشته زیر قولش بزنه. یعنی شما اون قدر ارزش داشتید که مانی بیاد و از شما خواهش کنه تا به عنوان همسر قبولش کنید شاید اگر منم جای اون بودم همین کار رو می کردم.
    - پس یعنی غمزه ی چشم این قدر کارسازه؟
    - حداقل مال شما که این قدرت رو داشته.
    با امدن مانی به طرف ما رامین گفت: دوماد خوش شانس تشریف اوردن.
    مانی در حالی که می خندید گفت: من همیشه به تو می گفتم خیلی خوش شانسم ولی تو قبول نمی کردی. و دستش را دور شانه ی من حلقه کرد.
    - شایدم ایشون حق داشتن و من خیلی خوش شانس بودم که مورد پسند قرار گرفتم.
    مانی که از جواب من فوق العاده خوشحال شده بود رو به رامین کرد و گفت: اون حرفا مال وقتی بود که آتوسا رو ندیده بودم. آتوسا با دخترای دیگه فرق داره برای همین ازش خواهش و تمنا کردم تا منو به عنوان همسر قبول کرد. حالام از این که زیر قولم زدم احساس پشیمونی نمی کنم.
    هر چه به ساعات پایانی جشن نزدیک می شدیم نگرانی من بیشتر می شد. دلم می خواست عقربه ها از حرکت باز می ایستادند. نمی خواستم خانه ی پدریم را ترک کنم، خانه ای که در ان متولد و بزرگ شده بودم، خانه ای که در آن وجود مادرم را حس می کردم.
    ولی این آرزو را هم مثل آرزوهای دیگر برآورده نشد و من وقتی به خود آمدم که نصف بیشتر مدعوین رفته بودند. من که هیچ وقت از پدر جدا نشده بودم حالا احساس دلهره می کردم. پدر هم گویا همین احساس را داشت. این را از قدم زدن و سیگار کشیدن های پی در پی او حس می کردم... هنگامی که مانی قصد رفتن کرد ناخوداگاه من و پدر به طرف هم حرکت کردیم پدر در حالی که دستانم را در دستش می فشرد گفت: یعنی تو باید امشب برای همیشه از این جا بری! من طاقت دوری تو رو ندارم آتوسا، ای کاش... و ادامه نداد.
    در حالی که اشک در چشمانم حلقه بسته بود گفتم: پدر من نمی خوام شما رو ترک کنم.
    مانی که با شنیدن حرف من ترسیده بود با عجله گفت: اتوسا خودتو کنترل کن قرار نیست که دیگه پدرت رو نبینی. و نگاهی به مونیکا کرد که او هم چیزی بگوید.
    مونیکا رو پدر کرد و گفت: شهرام تو این طوری رفتن آتوسا رو مشکل می کنی عزیزم. خارج از کشور که نمی ره. دو تا خیابون بالاتره، تو که نمی خوای شب عروسیش رو خراب کنی؟
    پدر دوباره در آغوشم کشید و گفت: خوشبختی تو نهایت آرزوی منه و بوسیدم و رو به مانی کرد و گفت: آتوسا رو به تو سپردم. خوشبختش کن. و دست من را در دست مانی گذاشت و گفت: خدانگهدارتون باشه و ما را ترک کرد.
    در حالی که رفتن پدر را نگاه می کردم مانی آرام در گوشم زمزمه کرد: آتوسا،عروس قشنگم هیچ جای نگرانی نیست . مطمئن باش فردا پدرت رو می بینی، حالا بیا بریم که همه منتظرن.
    چند دقیقه بعد داخل ماشین مانی نشسته بودم و به خانه اش می رفتم.

    ******

    پایان فصل بیست و دوم(صفحه 284)pirate1 smiley



    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  10. #40
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    صل بیست و سوم قسمت1:quasimodo smiley

    ده روز از جشن عروسی من و مانی می گذشت. عموی مانی ما را برای شام دعوت کرده بود ولی اصلا حوصله میمهمانی رفتن نداشتم و احساس کسالت داشتم، فکر کردم اگر دوش آب ولرمی بگیرم حالم بهتر می شود. وقتی از حمام بیرون امدم بوی ادکلن مانی را احساس کردم.نگاهی به ساعت انداختم ساعت شش بود. پیش خودم فکر کردم چرا مانی مثل پدر سر ساعت مشخصی به خانه نمی آمد. موهایم را برس کشیدم و انها را باز روی شانه هایم ریختم. تعجب کردم چطور مانی تا حالا به اینجا نیامده بود، صدایی از او به گوش نمی رسید. برای یک لحظه فکر کردم شاید من اشتباه کردم و او هنوز به خانه نیامده . در همین فکر ها بودم که زنگ تلفن به صدا درآمد. سه زنگ خورد ولی گوشی برداشته نشد. از اتاق خواب خارج شدم و به هال رفتم نگاهی به اطراف کردم خبری از مانی نبود.
    گوشی را برداشتم و می خواستم بگویم "بله" که به یاد تهدید مانی افتادم که می گفت "حق نداری وقتی گوشی تلفن رو بر میداری بگی بله". و به انتظار شنیدن صدای مخاطب سکوت کردم ولی صدایی از آن طرف خط شنیده نمی شد. گوشی را گذاشتم و یه آشپزخانه رفتم وداخل جعبه داروها را به امید یافتن قرص مسکنی نگاه کردم. با دیدن قرص لبخندی زدم و با عجله دانه ای از آن را بی آب بلعیدم. تلخی قرص حالم را به هم زد و به طرف شیر آب رفتم و خم شدم و با دست آب خوردم . در حالی که هنوز از تلخی قرص ناراحت بودم گفتم: واه، واه چقدر تلخ بود لعنتی! و برگشتم که سینه به سینه مانی شدم.
    از ترس تکانی خوردم و گفتم: اَه... ترسوندیم مانی! این چه وضعه اومدنه!
    در حالیکه لبخند می زد گفت:شیرینم چی تلخ بود؟
    - قرص ، تو کی اومدی؟
    - ای ده دقیقه ای میشه.
    - جدا! ولی من صدای ماشین رو نشنیدم.
    - قرص برای چیه؟
    - دلم درد می کنه.
    - می خوای بریم دکتر؟
    - نه لازم نیست. و از مقابل چشمانش رد شدم و به هال رفتم روی کاناپه دراز کشیدم و چشمانم را بستم. امیدوار بودم مانی به گمان این که قصد استراحت دارم مزاحمم نشود ولی این آرزو هم به مانند دیگر آرزوهای دیگرم براورده نشد و پس از چند لحظه حس کردم مانی به طرفم آمد و کنارم روی زمین نشست و گفت:
    - آتی خیلی درد داری؟
    - نع.
    - پس چرا خوابیدی؟
    - همین طوری، ساعت چند میریم؟
    - ساعت هفت و نیم از خونه بیرون می زنیم، چطور مگه؟
    - همین طوری.
    مانی به چشمانم خیره شد و گفت:اتوسا جان.
    وای دوباره از من چه می خواست!
    - بگو.
    در حالی که گونه ام را نوازش می کرد گفت: من چه کار باید کنم تا بهم علاقه مند بشی؟
    - مانی دوباره که تو این بحث رو پیش کشیدی.
    - خب چه کار کنم.... تو بگو تا من همون کار رو بکنم.
    - اگر می دونستم بهت می گفتم.
    - می دونی چیه آتوسا، من فکر می کنم علاقه تو نسبت به من از قبل ام کمتر شده.
    - نه اینطور نیست.
    - آتوسا تو اصلا نگران من میشی؟
    از این که سرش روی سینه ام بود معذب بودم. به خودم تکانی دادم و گفتم: مانی می خوام بشینم.
    سرش را بلند کرد و هنگامی که نشستم دوباره سوالش را تکرار کرد.
    - ببین مانی تو که سر یه ساعت معین نمی آی، یه روز ساعت پنج می آی یه روز هفت، هشت، نه... خلاصه من هنوزم نفهمیدم چرا ساعت اومدن تو متغیره.
    - تو دوست داری من چه ساعتی بیام خونه؟
    - نمی دونم.
    - حالا یه ساعتی بگو.
    - فکر می کنم ساعت هشت خوب باشه.
    - اوه، من تا ساعت هشت چطوری دوری تو رو تحمل کنم؟
    - خب پس هر ساعتی دوست داری بیا.
    - هفت خوبه؟
    - آره، پس از این به بعد ساعت هفت منتظرتم.
    مانی لبخندی زد و گفت: جدا چقدر خوب بود تو واقعا منتظر اومدن من بودی!
    - یعنی چه واقعا؟
    - یعنی این که تو از صبح صد بار به ساعت نگاه می کردی و منتظر بودی هر چه زودتر ساعت هفت بشه، بعد نیم ساعت قبل از این که من بیام تو پا می شدی و برای من آرایش می کردی و تا در رو باز می کردم می پریدی توی بغلم و می بوسیدیم.
    لحن کلام مانی چنان غمگین بود که واقعا دل سنگ به حالش آب می شد دلم برایش سوخت و سرم را پایین انداختم و حرفی نزدم.
    دستش را زیر چانه ام گذاشت و سرم را بالا آورد و گفت:
    - اتوسا من از این همه بی مهری دارم می میرم، باورت میشه؟
    سرم را به علامت مثبت تکان دادم.
    - پس چرا یه فکری به حالم نمی کنی؟
    - چه کار می تونم بکنم؟ تو بگو.
    - چطوری بگم.... اصلا از خودم خجالت می کشم ولی دیگه نمی تونم به خاطر غرورم مقاومت کنم تا حالام خیلی صبر کردم ولی دیگه نمی تونم... با ترس به دهان مانی چشم دوختم تا خواسته اش را بیان کند و بالاخره پس از مکثی طولانی گفت: آتوسا تو تا حالا منو نبوسیدی. و با لحن ملتمسی ادامه داد: آتوسا یعنی برات امکان داره؟
    در حالی که نفس راحتی می کشیدم به مانی نگاه کردم. تمنا در چشمانش موج می زد. دستم را فشرد و آرام زمزمه کرد:خواهش می کنم آتی.
    دلم برایش سوخت و برای اولین بار و بی هیچ احساس خاصی خواسته اش را عملی کردم.
    مانی که گویا کار غیرمنتظره ای از من دیده بود با تعجب نگاهم کرد.
    به قیافه ی بهت زده اش خنده ام گرفت. برای این که متوجه نشود برخاستم که دستم را گرفت ودر حالی که می نشاندم گفت: وای اتوسا خیلی غیر منتظره بود اصلا نفهمیدم چه مزه ای داشت، نکنه اصلا...
    - بس کن مانی دیوونه شدی؟
    در حالی که چشمانش از خوشحالی برق می زد گفت: توام اگر جای من بودی دیوونه می شدی.
    - ساعت هفت و نیم شد میخوام برم آماده شم. و با دستم او را از خود دور کردم.
    - چه عجله ای داری.... من نمی دونم تو چرا مثل قدیما می خوای به هر طریقی که شده از دست من فرار کنی؟ حالا اون موقع عذر موجه داشتی، الان دیگه برای چی فرار می کنی؟
    - اولا من اصلا از تو فرار نکردم و نمی کنم ولی از این لوس بازیام خوشم نمی اد دوما من چی بپوشم؟
    مانی با خنده گفت: سوما هر چی دلت می خواد.
    با تعجب نگاهش کردم و گفتم: هر چی دلم می خواد؟!
    - واه! آتوسا حالت خوبه؟
    - من که حالم خوبه ولی مثل این که تو حالت خوب نیست . در هر صورت حوصله ندارم بعداً بگی لباست تنگ بود یا باز بود یا کوتاه، خودت مثل همیشه یه دست انتخاب کن و بده.
    وقتی به خانه عمو رسیدیم همه میهمانها آمده بودند. با تک تک میهمانان سلام و احوالپرسی کردم و کنار پدر نشستم. پدر در حالی که دستم را نوازش می کرد پرسید: اوضاع چطوره عزیزم؟
    لبخند تصنعی زدم و گفتم: خوبه، خوش می گذره.
    - خدا روش کر، سعادت تو نهایت آرزوی منه.
    - کیارش پس چرا نیومده؟
    - می شناسیش که، گفت جمعتون خانوادگیه، حضور من ضروری نیست.
    تن صدایم را پایین اوردم و گفتم: دلم براش تنگ شده.
    - اگر این طوره پس چرا بهش سری نمی زنی؟
    مانده بودم چه جوابی به پدر بدهم که متوجه چیزی نشود. بالاخره با خونسردی گفتم: خب من سه روز پیش اومدم ولی اون نبود.
    پدر در حالی که ژست تعجب همیشگی را به خودش می گرفت گفت: یعنی تو نمی دونستی کیارش روزای زوج کارخونه اس.
    - اخ راست می گید یادم رفته بود! حالا این دفعه که خواستم بیام روز فرد می ام...خب دیگه چه خبر؟
    - سلامتی، دوری از تو خیلی سخته، من خیلی احساس تنهایی می کنم.
    نگاهی به مونیکا که کنار مانی نشسته بود انداختم و گفتم:جداً؟
    - به جان تو، یعنی حرفم رو باور نمی کنی؟
    خواستم کمی سر به سرش بگذارم برای همین گفتم: درسته که من ادم ساده و زودباوری هستم ولی دیگه نه تا این حد... یعنی شما انتظار داشتید حرفتون رو باور کنم؟
    پدر که فهمیده بود شوخی می کنم گفت: باشه یکی طلب من.... خب مانی چطوره؟
    خودم را به ندانستن زدم و گفتم: واه! اگر حالش خوب نبود که نمی تونستیم بیایم مهمونی.
    - شیرینم تو که منظور منو فهمیدی، پس چرا خودتو به ندونستن می زنی؟
    برای اولین بار آرزو کردم که مانی کنارم بود تا حضورش مانع از کنجکاوی پدر می شد.
    در حالی که لبخند می زدم گفتم: مانی پسر خوبیه پدر. و به مانی نگاه کردم.
    از شانس من او هم به من نگاه می کرد. به طرز نامحسوسی به او اشاره کردم که در کنارم بنشیند. مانی هم فرصت را از دست نداد و سریع به طرفم امد و کنارم نشست. با لبخندی از او تشکر کردم. مانی هم لبخند دندان نمایی زد و در حالی که صدایش از خوشحالی می لرزید رو به پدر کرد و گفت: چه خبر شهرام؟
    - خبر این که تو دیگه کمتر سراغ ما رو می گیری... خلاصه کلام دیگه اون طرفا پیدات نیست. می دونی چیه دارم کم کم از این که بهت دختر دادم پشیمون میشم ، تو نمی گی من دلم برای آتوسا تنگ میشه.
    - خب این که مشکلی نیست هر روز سر راه بیا و آتوسا رو ببین.
    - از اینکه بهم چنین اجازه ای دادی ازت ممنونم.
    - خواهش می کنم ، من و تو که با هم این حرفا رو نداریم.
    پدر می خواست جوابی به مانی بدهد که با نشستن عموی مانی در کنارش منصرف شد و فقط سری تکان داد.
    مانی ارام در گوشم زمزمه کرد: شهرام چی می گفت که برای فرار از جواب دادن به سوالش خودتو راضی کردی به من اشاره کنی تا بیام کنارت؟
    - چیز مهمی نبود.
    - سعی نکن منو گول بزنی.
    - مانی لطفا...
    نگذاشت جمله ام را تکمیل کنم و گفت: باشه هر چی تو بخوای... به هر حال من با همین توجهات ظاهری تو که گاهگاهی شامل حالم می شه هنوز زنده ام.
    - مانی تو با این حرفات منو عذاب میدی.
    - من این حرفو نزدم که تو رو ناراحت کنم باور کن الان اون قدر خوشحالم که حد و حساب نداره. راستی حالت خوب شد؟
    - نه همون طوری که بودم، هستم.
    - پس پاشو بریم دکتر.
    - نه نمی خواد فکر می کنم شام بخوریم حالم خوب بشه.
    ولی اشتباه کرده بودم چون بعد از شام حالم بدتر شد. حالا علاوه بر دل درد ، دل پیچه هم داشتم. دلم می خواست هر چه زودتر به خانه برویم ولی مانی گرم صحبت با بابک بود و از طرف دیگر هم نمی خواستم جلوی دیگران من اول برای رفتن پیشقدم شوم. به هر زحمتی بود یک ساعت دیگر هم تحمل کردم تا عمه مانی قصد رفتن کرد ولی گویا مانی امشب قصد رفتن نداشت. با عمه خداحافظی کردم و خواستم به طرف مانی بروم تا از او بخواهم زودتر به خانه برویم ولی حالم به شدت بد بود. سریع خودم را به دستشویی رساندم و هر چه خورده بودم برگرداندم.
    عرق سردی روی پیشانی ام نشسته بود. آبی به صورتم زدم و از ان جا بیرون امدم که با مانی و مونیکا و بابک که با تعجب نگاهم می کردند رو به رو شدم. پس از چند ثانیه بالاخره بابک به حرف امد و پرسید: آتوسا چی شده! حالت خوبه؟
    مونیکا بدون این که به من فرصت حرف زدن بدهد به طرفم امد و گفت: آتوسا عزیزم نکنه خبریه و به ما چیزی نمیگی؟هان؟
    تازه متوجه شدم آنها برای چه این همه تعجب کرده بودند خواستم توضیح بدهم که مانی عصبانی جلو امد و گفت:نه غیرممکنه.
    - یعنی چه غیرممکنه مانی جان؟
    می ترسیدم مانی از روی عصبانیت حرفی بزند ولی او فقط با خشم به من چشم دوخته بود. مونیکا در حالی که بازوی مانی را گرفته بود گفت: مانی جان اگر بچه نمی خواستی می بایستی بیشتر....
    مانی اجازه نداد مونیکا حرفش را بزند و غرید: نمی خوام در این باره چیزی بشنوم و در حالی که بازوی مرا می کشید گفت: بهتره ما بریم.
    از علت عصبانیت مانی چیزی نمی فهمیدم. او که از عصر می دانست حالم بد است پس چرا مثل همیشه از من دلجویی نمی کرد؟ برای چه در طول راه سکوت کرده بود و حالا به فکر فرو رفته بود.
    حوصله نداشتم جواب سوالاتم را پیدا کنم برای همین به اتاق خواب رفتم و خوابیدم.
    صبح به عادت همیشگی از خواب برخاستم و دوش گرفتم. خوشبختانه دیگر احساس کسالت نداشتم و در عوض به شدت گرسنه بودم. با عجله حوله را به موهایم پیچیدم و به قصد خوردن صبحانه از اتاق بیرون امدم و با خودم گفتم: صبحانه ام که تمام شد به وضع موهام می رسم.
    برخلاف همیشه که صبحانه روی میز چیده شده بود روی میز چیزی نبود. در حالی که متعجب شده بودم برای خودم تخم مرغی نیمرو کردم و شروع به خوردن کردم. ولی هنوز دو سه لقمه نخورده بودم که ناگهان صندلی تکان خورد. از ترس جیغی کشیدم و در همین حین صدای مانی را شنیدم که می گفت: تو همیشه صبحونه تخم مرغ می خوری؟
    با عصبانیت به طرفش برگشتم و گفتم: واقعا که! این چه وضعیه! پس چرا این طوری می کنی؟ دیوونه شدی؟
    مانی که انگار تا به حال من را ندیده بود خیره نگاهم کرد و گفت: جوابم رو ندادی؟
    بدون این که به حرفش اهمیتی بدم شروع به خوردن باقی مانده نیمرو کردم ولی هنوز لقمه ای که در دهانم بود فرو نداده بودم که مانی چانه ام را گرفت و گفت: مگر با و حرف نمی زنم؟
    خونسرد نگاهش کردم که گفت: زود جواب سوالم رو بده. و فشار دستش را بر روی چانه ام بیشتر کرد.
    حوصله اش را نداشتم بنابراین گفتم:نع.
    - پس علت این که امروز تغییر ذائقه دادی چیه؟
    - همین طوری، امروز هوس کردم تخم مرغ بخورم.
    مانی که عصبانی شده بود فریاد زد: تو غلط کردی هوس کردی. و بشقاب تخم مرغ را از روی میز به کف آشپزخانه پرتاب کرد.
    بشقاب با صدای ناهنجاری شکست و فطعاتش روی زمین پخش شد. همین طور که به خرده شیشه ها نگاه می کردم با خودم فکر کردم مانی مطمئنا بیماری روانی دارد ان هم از نوع حادش . و برای این که بیشترعصبانیش کنم بدون این که نگاهی به او بیاندازم از آشپزخانه بیرون رفتم و به اتاق خواب رفتم . می خواستم در را پشت سرم قفل کنم که در با شدت باز شد و محکم به دیوار کوبیده شد.
    مانی به در تکیه داد و گفت: سریع حاضر شو باید بریم دکتر.
    در حالیکه لبخند تمسخر آمیزی می زدم گفتم: دکتر! نه، تو دیگه از دکتر رفتنت گذشته یه راست باید ببرمت تیمارستان.
    مانی در یک لحظه دستش را بالا برد و کشیده آبداری به گوشم نواخت.از شدت ضربه روی تخت پرت شدم. مانی دستم را گرفت و با فشار از روی تخت بلندم کرد و گفت: حالا مثل بچه ادم لباست رو عوض کن... سر پنج دقیقه می خوام حاضر و آماده باشی، فهمیدی؟
    برای اینکه کشیده ی دوم را نوش جان نکنم سرم را به علامت فهمیدن تکان دادم. می دانستم با همین یک جمله تمام وجودش را به آتش کشیده ام و به همین دلیل احساس خوشحالی می کردم و بی ان که ضعفی از خود نشان دهم در عرض پنج دقیقه مهلت مقرر مانی اماده شدم.
    مانی تقریبا به داخل ماشین هلم داد و در را محکم بست و بعد از نیم ساعتی رانندگی خطرناک مقابل مطب پزشکی ماشین را متوقف کرد و غرید: پیاده شو.
    همراه او وارد مطب شدم و مانی با گذاشتن چند اسکناس هزاری تا نخورده منشی را راضی کرد ما را بدون ویزیت داخل اتاق ویزیت بفرستد...
    چند لحظه بعد در اتاق ویزیت باز شد و زنی با چشم گریان از آن خارج شد. مانی که دوباره خونسرد و با نزاکت همیشگی خودش را به چهره زده بود آرام بازویم را گرفت و به دنبال خود به اتاق ویزیت کشاند و من را روی صندلی نشاند و خودش نزد دکتر رفت و خیلی آرام با دکتر شروع صحبت کرد و گهگاه نگاه های عاشقانه ای به من می کرد و دوباره مشغول صحبت می شد. خانم دکتر هم که زن میانسالی بود گاهگاهی با تاسف سرش را تکان می داد.
    بعد از چند دقیقه ای دکتر به طرفم امد و گفت: دخترم دنبال من بیا.
    بدون هیچ حرفی به دنبالش رفتم... دکتر در حین انجام کارش با مهربانی پرسید: چرا به شوهرت گفتی بارداری؟ و به انتظار جواب نگاهم کرد ولی جواب من فقط سکوت بود.

    صفحه 297 popcorn1 smiley




    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






صفحه 4 از 6 نخستنخست 123456 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/