صفحه 4 از 8 نخستنخست 12345678 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 31 تا 40 , از مجموع 76

موضوع: سفر عشق | مریم قلعه گل

  1. #31
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    قسمت آخر


    نازنین با شنیدن این صحبت ها در خود احساس شعف کرد و با دستپاچگی از انجا دور شد . وقتی کنار جمیله رسید گونه هایش از شدت هیجان قرمز شده بود. جمیله با مهربانی گفت:
    -خوب ، چکار کردی؟
    نازنین با سردرگمی گفت:
    -نمی دانم جمیله، واقعا نمی دانم دوستش دارم یا نه، احساس می کنم نگاهش وجودم را می لرزاند . تمام فکرم متوجه اوست و فقط او را می بینم.
    -نازی ، واقعا به قلبت رجوع کن و یک کلام بگو عاشق هستی یا نه؟
    نازنین در حالی که با انگشترش بازی می کرد ارام گفت:
    -فکر می کنم که دوستش دارم، ولی جرات بیان این مطلب را ندارم. می دانی چرا؟ چون تا به حال با هیچ پسری برخورد نداشته ام. حالا اگر یکباره بخواهم عشق را تجربه کنم کمی برایم دشوار است.
    جمیله با دلگرمی گفت:
    -نترس عزیزم، خدا همیشه با عشاق جوان است . تو هم بهتر است دیگر برای مسعود ناز نکنی چون ...
    در همان حال صدای خنده ماندانا به گوششان رسید. ماندانا در حالی که دستش را روی دست مسعود قرار داده بود در گوشش جملاتی می گفت و می خندید. نازنین با دیدن این صحنه با حسادتی علنی گفت:
    -نگاه کن چطور به مسعود چسبیده است!
    -حالا دیگر ثابت شد تو به مسعود علاقه داری.
    -چطور؟
    جمیله گونه اش را کشید و گفت:
    -چون عاشق حسود است.
    -فکر نکنم عشم به ان درجه رسیده باشد .
    -نه عزیزم، بگذار من بگویم چون هر چه باشد تجربه من بیشتر است.
    نازنین با مهربانی گفت:
    -بفرمایید خانم کارشناس ، من سراپا گوش هستم.
    جمیله دستش را گرفت و همراه خود کشید و مقابل مسعود و ماندانا ایستادند.
    نازنین عصبی پرسید:
    -چرا مرا به اینجا اوردی؟
    -خوب نگاهشان کن تو باید با این چشم های جادوئی ات حرف های دلت را به ان دو بزنی . یاالله به مسعود بگو که دوستش داری. به این ماندانا خانم هم بفهمان که در این بازی هیچ شانسی ندارد.
    -نه جمیله، من قدرت این کار را ندارم . نمی توانم حرفهایم را به مسعود بزنم . در زیر نگاهش خرد می شوم.
    جمیله با عصبانیت گفت:
    -پس هر بلایی سرت بیاید خقت است . بهتر است که ماندانا مالک مسعود شود ، تو لیاقتش را نداری.
    سپس از کنارش دور شد. در همان حال با اوردن کیک صدای هیاهوی بچه ها بلند شد و همه با شادی به طرف کیک رفتند . فقط نازنین روی صندلی نشسته بود و در ظاهر به انها می نگریست.
    فرید از دور به نازنین نگاه کرد و گفت:
    -نازنین ، چرا تنهایی؟ بیا پیش بچه ها.
    نازنین با شنیدن صدای فرید از جا برخاست و به طرفشان رفت. کیک توسط ستاره بریده شد و سرود « تولدت مبارک » با هماهنگی خاصی خوانده شد . کیک را بین همه تقسیم کردند . نازنین با کیکش بازی می کرد و میلی به خوردن نداشت.
    -نازنین چرا نمی خوری؟
    سرش را بلند نمود و نگاه کنجکاو ستاره را متوجه خود دید . لبخند محزونی بر لب اورد و گفت:
    -چرا نمی روی پیش دوستانت؟
    ستاره با مهربانی گفت:
    -بهترین دوست من تو هستی. حالا هم بهتر است که زیاد فکر نکنی و کیکت را بخوری.
    -چشم ، هر چه سرکار خانم بفرمایند.
    در همان حال مهرداد به طرفشان امد و در حالی که لبخند زشتی روی لبانش بود گفت:
    -به به ، خانم های جوان حال شما چطور است؟
    نازنین سکوت کرد و ستاره به سردی جوابش را داد . مهرداد از بی تفاوتی انها به راحتی گذشت و رو به نازنین کرد و گفت:
    -افتخار می دهید برای رقص با ...
    نازنین وسط حرفش پرید و گفت:
    -مگر نمی بینید کیک می خورم؟
    مهرداد پوزخندی زد و گفت:
    -منظورم بعد از خوردن کیک بود .
    -نه، من چندان مهاری در رقص ندارم.
    مهرداد با سماجت گفت:
    -عیبی ندارد چون من هم در رقص ناشی ام.
    نازنین خواست مخالفت کند که چشمش به مسعود افتاد. فکری مثل برق ازمخیله اش گذشت و شیطنتش گل کرد . خیلی دوست داشت بداند اگر با مهرداد برقصد مسعود چه عکس العملی از خود نشان می دهد. بنابراین پیشنهاد او را پذیرفت و به طرفش رفت . ستاره با تعجب نگاهش کرد و ارام پرسید:
    -تو می خواهی با مهرداد برقصی؟
    نازنین چشمکی حواله اش کرد و گفت:
    -برای وقت گذرانی بد نیست .
    سپس دستش را به مهرداد داد و وسط سالن قرار گرفتند. موزیک ارام و ملایم او را به رویای دیگری بُرد. رویای که فقط خودش بود و مسعود. به مهرداد نگاه می کرد ولی مسعود را می دید. به رویش لبخند می زد و به حرفهایش توجه نشان می داد ولی در خیال خود تصور می کرد مسعود مقابلش قرار گرفته است . ماندانا که ان دو را زیر نظر داشت به تمسخر گفت:
    -مثل این که خیلی به نازنین خوش می گذرد .
    مسعود با خشم نگاهی به او انداخت . نمی توانست تصور کند نازنین خود را به دیگری سپرده است . نازنینی که او را حق مسلم خود می دانست . او زمزمه ها و خنده های نازنین را فقط برای خود می خواست . بنابراین از جا برخاست و با قدم های لرزان به طرفش رفت . لبخندی بر لب اورد و رو به مهرداد کرد و گفت:
    -اجازه هست؟
    مهرداد بر خلاف میل باطنی اش کنار رفت. حالا هر دو رو به روی هم ایستاده بودند و این همان لحظه ای بود که هر دو انتظارش را می کشیدند.
    نازنین با درماندگی نگاهی به دیگران انداخت . در ان بین چشمش به جمیله افتاد که با نگاهش او را تشویق می کرد . بنابراین دستهای ظریفش را میان دستهای مردانه و قوی مسعود قرار داد . سعی می کرد نگاهش به چشمان بی قرار مسعود نیفتد ولی صدای قلب هایشان به وضوح شنیده می شد . مسعود نگاه سرشار از عشق به چهره معصومش انداخت و گفت:
    -چرا ساکتی ؟ حرفی بزن.
    با لکنت پرسید:
    -خب ... تو ... دوست داری چه بگویم؟
    مسعود با بی تفاوتی گفت:
    -نمی دانم ، مثلا از وضع هوا بگو.
    نازنین نگاهی به چشمان شیطان مسعود انداخت و ناخوداگاه لبخند شیرینی زد.
    مسعود زمزمه وار گفت:
    -هیچ می دانستی نگاه برنده ای داری؟
    -یعنی دیگر نگاهت نکنم؟
    -نه، نه ، منظورم این نبود.
    سپس دهانش را کنار گوشش برد و نجواکنان گفت:
    -همیشه از سر لطف نگاهم کن! این طوری اثرش بیشتر است.
    نازنین تمام جذابیت و عشقش را در چشمانش جمع کرد و به او خیره شد. مسعود در حالی که از نگاه او نفس در سینه اش حبس شده بود گفت:
    -ایا در کره خاکی چیزی زیباتر از عشق پیدا می شود ؟ عشق پاک و ناب.
    نازنین زمزمه وار گفت:
    -مسعود می خواهم بدانم چقدر دوستم داری؟
    مسعود به چشمان عسلی رنگ دختر جوان نگریست . چشمانی که از پاکی مثل اینه صاف و شفاف بود. دلش می خواست با تمام وجود او را در اغوش خود بگیرد و احساسش کند. عشق او دور از هوس بود. چون وجود بی ریای نازنین اجازه هیچ گناهی را نمی داد . با عشق در جواب نازنین گفت:
    -دوستت دارم ، از همه عالم بیشتر می خواهمت نازنین . تو عروس رویاهای من هستی. دلم می خواهد مقابل تو سجده کنم و خدا را به خاطر تو شکر گویم. توئی که خوب و مهربان و مغروری . امید زندگی من تو هستی. کاش انقدر شهامت داشتم که همین حالا فریاد می کشیدم و همه را از عشق فراوانم نسبت به تو اگاه می کردم.
    نازنین در مقابل این همه عشق سر به زیر انداخت. مطمئنا هیچ جوابی برای عشق مسعود نداشت.
    -موافقی کمی در باغ قدم بزنیم؟
    با این پیشنهاد مسعود نازنین لبخندی زد و موافقت خود را اعلام کرد و هر دو از سالن خارج شدند .

    پایان فصل 5


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #32
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    فصل ششم

    قسمت اول

    دو روز از برپایی جشن می گذشت .و در این مدت تمام وقت خود را به بطالت می گذراند . آن روز طبق معمول ساعت 9 از خواب بیدار شد و پس از شستن سرو رویش برای صرف صبحانه به آشپزخانه رفت.
    با دیدن ستاره لبخندی زد وگفت :سلام، صبح بخیر
    _سلام ،صبح تو هم بخیر
    _خاله کجاست ؟
    _خرید.
    نازنین در حالی که برای خودش قهوه می ریخت گفت: برای امروز چه برنامه ای داری؟
    _چطور ؟
    _میخواستم با هم به گردش بریم ، حوصله ام حسابی سر رفته است .
    _ پس صبحانه ات را بخور تا بریم .
    سپس هر دو مشغول خوردن صبحانه شدند . ساعت 10 بود که هر دو منزل را ترک کردند . نازنین نفس عمیقی کشید و گفت : وای که دیگر از این همه سرما خسته شده ام .
    _ تو سرما را دوست نداری ؟
    _ راستش را بگویم نه ، فقط عاشق فصل بهارم .
    سپس آهی کشید و گفت : کاش الان ایران بودم ، نمی دانی حالا چه هوای خوبی دارد ! به نظر من فقط ایران می شود چهار فصل را دید .
    _خیلی دلت برای ایران تنگ شده است ؟
    _ خوب معلوم است ولی باید به هر زحمتی شده تحمل کنم . چون می خواهم درسم را به پایان برسانم .
    ستاره با بی قیدی گفت : تو چه حوصله ای داری 7سال درس بخوانی و جوانی ات را هدر بدهی که چه بشود ؟ من که طاقت این همه سختی را ندارم .
    نازنین نگاه دقیقی به او انداخت و با خود فکر کرد الان بهترین موقع برای صحبت کردن با ستاره است بنابراین لبخند دوستانه ای زد و گفت : موافقی با هم یک گپ دوستانه داشته باشیم ؟
    ستاره هم که خود احساس می کرد دوست دارد با کسی صحبت کند بلافاصله پذیرفت وگفت : پس بهتر این است که سوار مترو بشویم وبه میدان اسلوان برویم . آنجا یک تریای دنج است که جان می دهد برای حرف زدن .
    _ بسیار خوب ، موافقم .
    بعد از چند لحظه هردو سوار مترو شدند وبه میدان اسلوان رفتند . ستاره با انگشت به کافه ای اشاره کرد و گفت :
    _آنجاست ، من اغلب با دوستا نم به اینجا می آیم . خوب حالا چه سفارش بدهیم ؟
    _لطفا بستنی کاکائویی .
    _چشم ، نازنین خانم .
    سپس به طرف گارسون رفت .نازنین گوشه ی دنجی نشست و منتظر آمدن ستاره شد . دقایقی بعد ستاره به نزدش آمد و درحالی که روی صندلی می نشست گفت : خب ، بفرمایید . من سراپا گوشم .
    نازنین مردد نگاهش کرد . نمی دانست از کجا باید شروع کند .
    دقایقی بعد به آرامی پرسید :
    _ ستاره می خوام از تو سوالی بکنم ولی می ترسم فکر کنی آدم فضولی هستم .
    ستاره به ظاهر اخمی نمود و با دلخوری گفت :
    _ این چه حرفی است که می زنی ؟ مطمئن باش من آدم با ظرفیتی هستم واز تو ناراحت نمی شم . حالا سوالت چیست ؟
    نازنین بی مقدمه پرسید : می خواستم بدانم برای آینده ات چه تصمیمی داری ؟
    ستاره با بی قیدی شانه هایش را بالا انداخت وگفت : به نظر من آینده ،همین زمان حال است . آدم باید تا جوان است خوش باشد و تفریح کند . تو این را قبول نداری ؟
    _من که منکر خوشی نیستم . ولی هر چیز جای خودش مثلا این که از صبح تا شب را همراه دوستانت به تفریح بگذرانی چه نتیجه ای برایت دارد؟ تا کی می خواهی به این کار ادامه بدهی ؟
    ستاره با کلافگی گفت : نمی دانم ، باور کن بعضی از کارهایم از روی عادت است . البته گاهی اوقات به سرم می زند که ازدواج کنم ولی مگر بدون عشق می شود ؟اصلا نمی توانم عشق را معنا کنم وببینم چه حسی دارد.بعضی وقت ها از خودم می پرسم ستاره تا کی؟تا کی می خوای منتظر آن روز شوی که به کسی دل ببندی ؟ولی باز هم ته دلم راضی نمی شود . زندگی و جوانی خود را به خاطر خود خواهی نابود کنم .اصلا نازنین تو عشق را برایم معنا کن . می خواهم بدانم چه حسی دارد ؟
    نازنین خنده ای کرد وگفت : من نمی توانم برایت از عشق بگویم چون حسی است که خودت باید تجربه کنی فقط می توانم بگویم مثل آفتاب وجودت را گرم می کند . قلبت را به طپش درمی آورد و رنگ رخسارت را گلگون می کند .
    ستاره با شیطنت گفت : تو چی نازنین ؟ نکند این حس را تجربه کردی ؟
    نازنین در جوابش فقط خندید . ستاره با لجاجت پرسید : آره نازنین ؟ خبری شده ؟
    نازنین با شرمی دخترانه گفت : بلاخره این آقا داداش شما ما را اسیر خودش کرد .
    با این جمله ، ستاره هیجان زده جیغ بلندی کشید . با صدای جیغش کسانی که آنجا حضور داشتند سربرگرداندند وبا تعجب به آن دو خیره شدند . نازنین با عصبانیت گفت : بس کن دختر ، تو که آبروی ما را بردی .
    _ باور کن دارم از خوشحالی غش می کنم . وای خدای من ! یعنی بلاخره داداش من می خواهد ازدواج کند ؟ من که باور نمی کنم .
    نازنین با شیطنت گفت : هنوز معلوم نیست که عروسی سر بگیرد یا نه .
    ستاره کنجکاو پرسید : چرا ؟
    _چون من جواب قطعی به مسعود نداده ام .
    _ آخه چرا ؟
    _ برای اینکه مطمئن نیستم جوابی که می دهم درست است یا نه ؟
    ستاره با تغییر گفت : اما نازنین من به برادرم ایمان دارم . مسعود به آسانی به چیزی دل نمی بندد اما وقتی به چیزی دل بست محال است دست از آن بردارد . به حرفم اطمینان داشته باش چون همان طور که من مسعود را دوست دارم به تو هم علاقمندم و خواهان خوشبختی تو هستم . البته من از همان اوایل می دانستم برادرم به تو علاقه دارد ولی چون خودش حرفی نمی زد من هم سکوت کردم .
    نازنین با تعجب پرسید: از کجا متوجه عشق مسعود شدی ؟
    ستاره با خنده گفت : از آنجا که شب و روز مراقب بود تا کسی اذیتت نکند . از آنجا که در جمع ساکت شده بود و فقط به تو می نگریست . از آنجا که چند بار مرا اشتباها نازنین خطاب می کرد . باز هم بگویم ؟
    نازنین دستهایش را بالا برد و گفت : من تسلیمم ،می ترسم با ادامه حرفهایت ، همین حالا بلند شوم و جواب مثبت بدهم .
    _خوب چه ایرادی دارد اگر این کار را بکنی ؟ این همه طفره برای چیست ؟
    نازنین با خنده ای بر لب گفت : این طفره رفتن ها برای ناز کردن است . خودت بعدها متوجه می شوی .
    _که اینطور ، پس خیالم راحت باشد ؟
    نازنین در جواب او خنده عمیقی کرد و سرش را به زیر انداخت . همین حالت دل ستاره را شاد کرد و با هیجان گفت :
    _به به ، چند وقت دیگر عروسی ، بعد هم جشن عمه شدنم . من که خیلی بچه دوست دارم نازنین . خواهش می کنم سالی یک بچه به دنیا بیاور .
    نازنین گفت :خیلی زرنگ تشریف دارید . سختی ودردش با من و خوشی هایش با شما ؟ نخیر من فقط 2 بچه می خواهم ، نه بیشتر نه کمتر .
    _به خانم را ببین ، نه به چند دقیقه پیش که مایل به ازدواج نبود ،نه این که حالا تعداد بچه هایش را هم مشخص می کند .
    _ای بلا ، همه چیز زیر سر توست . اصلا حرف ما تو بودی و آینده ات ، ببین چه ماهرانه مسیر بحث را عوض کردی .
    _خوب؛ ختم غائله را بگو تا دیگر به منزل برویم .
    _من می خواهم بگویم تو باید هدف مشخصی برای خودت در نظر بگیری .
    _مثلا چه کار کنم ؟
    نازنین چینی به پیشانی نشاند و بعد از کمی تفکر گفت : به نظر من مثلا در شرکت عمو مشغول به کار شو این گونه وقتت هدر نمی رود .
    _اما کار در شرکت بابا خیلی سخت است .
    نازنین دستش را روی دست ستاره قرار داد و به مهربانی گفت : همین سختی هاست که باعث می شود قدر لحظات خوب زند گی امان را بیشتر بدانیم . من مطمئنم تو دختر لایقی هستی و با یک بر نامه ریزی درست ، در زندگیت موفق می شوی.
    ستاره با تردید گفت : باید فکر کنم ولی به نظرم تو هم درست می گویی .خودم هم از این همه بلا تکلیفی خسته شده ام .
    _پس امیدوار باشم ؟
    _فکر کنم می توانی امیدوار باشی .
    با این حرفش نازنین او را به گرمی در آغوش گرفت .
    ****

    عید کریسمس در راه بود و مردم شور وحال خاصی پیدا کرده بودند . همه جای خیابان تزئین شده بود . برای نازنین که اولین بار بود چنین جشنی را می دید همه چیز تازگی داشت . آن شب همه دور درخت کاج تزئین شده نشسته بودند و اوقات را می گذراندند . سودابه نگاهی به همسرش انداخت و گفت : به نظر تو برای تعطیلات کریسمس به مسافرت برویم ؟
    فرید با نگاهی به بچه ها از آنها نظر خواست . ستاره سریع موافقت خودش را اعلام کرد ولی مسعود با گفتن این که باید در بیمارستان حضور داشته باشد از رفتن امتناع کرد . فرید نگاهی به نازنین انداخت و گفت : عزیزم تو با این سفر موافقی ؟
    نازنین به آرامی گفت : راستش من باید درسهایم را بخوانم تا بعد از تعطیلات دچار مشکل نشوم. در ضمن جمیله هم تنهاست . اگر بشود می خواهم پیش او بمانم .
    _ پس مجبوریم شما را تنها بگذاریم . ایرادی که ندارد ؟
    مسعود با آهنگی مردانه جواب داد : نه پدر ،چه اشکالی دارد ؟ ما که بچه نیستیم می توانیم از خودمان مراقبت کنیم .
    _این را که مطمئنم ، پس ما فردا شب راه می افتیم .
    ستاره هیجان زده از جای بر خاست و گونه پدرش را بوسید و خود را در آغوشش انداخت و دقایقی بعد همگی به طرف هدایا رفتند . فرید به نوبه خود به همه اعضای خانواده هدیه ای داد و بعد نوبت به سودابه رسید . بعد از آنها جوان ها هدایای خودشان را به یکدیگر دادند . نازنین دستبند زیبایی را که فرید برای او و ستاره خریده به دست بست و گردنبندی از همان مدل را به گردن آویخت .
    در آن میان از هدیه مسعود بیشتر از بقیه هدایا خوشش آمد . یک پالتو پوست زیبا که بسیار لطیف بود آنقدر که با دست کشیدن به آن دچار احساس خوشایندی می شد .
    بعد از باز کردن هدایا ،به پیشنهاد فرید همه سوار ماشین شدند و تا پاسی از شب را به تفریح گذراندند . ساعت 3 بامداد بود که به خانه باز گشتند و همگی برای استراحت راهی اتاقهایشان شدند .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #33
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    قسمت دوم
    نازنین صبح روز بعد به خاطر بی خوابی شب گذشته سرش به شدت درد می کرد و دوست داشت باز هم بخوابد ولی شرم مانع میشد . با بی حالی از جا برخاست و لباسی معمولی پوشید و به طبقه پایین رفت . با دیدن همه ی اعضا دور هم ، شرمزده سلام کرد . فرید با محبت جوابش را داد و گفت :
    _چه عجب بلاخره دختر خوبم را دیدم .
    _ببخشید عمو جان ، نمی دانم چطور تا این موقع خوابیدم .
    سپس به سمت میز آمد . هنوز ننشسته بود که سرش گیج رفت و نزدیک بود بیفتد اما لبه صندلی را گرفت . همه نگران نگاهش کردند . مسعود در حالی که صدایش میلرزید پرسید :
    _چیزی شد نازنین ؟ حات خوب نیست ؟
    _چیزی نیست ، فقط کمی سرم گیج رفت .
    _از کی این طور شدی ؟
    نازنین به لحن مسعود خندید و گفت :
    _مسعود باز دکتریت گل کرد ؟
    _نازنین من جدی پرسیدم ، تو هم لطف کن و جدی جوابم رو بده .
    _چشم ، حالا می شود سوالت را بار دیگر تکرار کنی ؟
    مسعود با جدیت گفت :
    _پرسیدم از کی دچار این حالت شدی ؟
    _تقریبا یک ماهی می شود .
    _حال تهوع هم داری ؟
    _نه فقط چشم هایم درد می گیرد و سرم گیج می رود . این که چیز مهمی نیست .
    مسعود با لحنی آرامش بخش گفت :
    _فکر کنم از زمان امتحانات این طوری شده ای . آن هم امکان دارد به خاطر فشار زیادی که به خودت آوردی . بهتر است در این دو هفته خوب استراحت کنی . اگر بعد از این مدت دوباره دچار این حالت شدی حتما به من بگو . حالا هم برو استراحت کن
    _اما من ......
    سودابه به میان بحث آمد و گفت :
    _ بهتر است حرف مسعود را قبول کنی ، به اتاق برو و سعی کن بخوابی .
    نازنین به ناچار پذیرفت و راهی اتاقش شد . پس از رفتنش فرید نگران از پسرش پرسید :
    _حالا واقعا مسئله مهمی نیست ؟
    _نه پدر ، مطمئن باشید او فقط کمی خسته است ، همین و بس .
    _ خیالم را راحت کردی ، راستش برای یک لحظه نگران شدم .
    سودابه گفت :
    _طفلی در زمان امتحاناتش خیلی زحمت کشید . اصلا نمی خوابید . سر میز غذا هم بیشتر چرت میزد . حالا که دقت می کنم می بینم که خیلی ضعیف شده . زیر چشم هایش گود رفته و صورتش لاغرتر شده . اصلا کاشکی به این مسافرت نمی رفتیم .
    مسعود با دلگرمی گفت :
    _مامان جان چرا بیخودی خودتان را نگران می کنید . من که گفتم چیز مهمی نیست به شما قول می دهم در این مدت کاری کنم که از روز اول هم چاق تر و سر حال تر شود .
    _قول می دهی ؟
    _بله قول می دهم .
    سپس از جا برخاست و آشپز خانه را ترک کرد . آن روز نازنین که کسری خواب داشت تا ساعت 8 شب از خواب بیدار نشد . هوا تاریک شده بود که چشم هایش را از هم باز کرد . کش و قوسی به اندامش داد و بعد از یک دوش آب گرم سر حال نزد دیگران رفت . با صدای سلامش همه نگاه ها به او دوخته شد . فرید با نگرانی گفت :
    _حالت خوب شده عزیزم ؟
    _بله عمو جان ،کاملا سر حالم .
    _خیلی خوشحالمان کردی ، راستش از صبح تا به حال مدام در فکرت بودیم .
    نازنین گونه سودابه را بوسید و گفت :
    _فدای شما خاله بشم . من که گفتم چیز مهمی نیست .
    سپس کنار ستاره جای گرفت .
    _راستی ساعت چند عازم سفر هستید ؟
    _تا دو ساعت دیگر می رویم ولی ای کاش تو هم همراهمان می آمدی .
    _ان شاا... در سفر بعدی .
    نیم ساعت بعد مشغول صرف شام شدند و بعد از آن مسافران به اتاقهایشان رفتند تا خود را برای سفر آماده کنند .
    ساعت 10 ضربه را نواخته بود که خانواده مهر آرا عازم سفر شدند .سودابه تا آخرین ساعت لحظه ای دست از نصیحت بر نمی داشت و با تو صیه هایی که می کرد نازنین و مسعود را به خنده می انداخت . فرید رو به پسرش گفت :
    _مواظب نازنین باش ، او دختر حساس و زود رنجی ست . کاری نکنی که ناراحت شود .
    مسعود با عشق به نازنین که مشغول خداحافظی با مادر و خواهرش بود نگریست و آرام گفت :
    _مطمئن باشید بهتر از جانم از او مراقبت خواهم کرد .
    فرید که حال عشق را به وضوح در حرکات و رفتار آنها می دید با لحن اطمینان بخشی گفت :
    _ حرفت را باور دارم .
    بعد از خدا حافظی ، همگی از منزل خارج شدند . نازنین در حالی که با چشم دور شدن ماشین را دنبال می کرد با لحنی غم آلود گفت :
    _جایشان چقدر خالی ست ! من که از همین حالا دلم برایشان تنگ شده است .
    مسعود با شیطنت پرسید :
    _خوب ، حالا تصمیم داری کی به منزل دوستت بروی ؟
    نازنین در جوابش لبخندی زد و گفت :
    _حیف که به خاله جان قول دادم که مراقبت باشم وگرنه همین حالا به منزل جمیله می رفتیم .
    مسعود اخمی ظاهری کرد وگفت :
    _ من هم هیچ وقت این اجازه را به تو نمی دادم که این وقت شب از منزل خارج شوی . هر چه باشد من مرد خانه ام .
    نازنین به او که صدایش را کلفت تر کرده بود خندید و گفت :
    _اتفاقا خیلی هم به تو می آید که زورگو باشی .
    مسعود روبرویش ایستاد و محکم پرسید :
    _من تا به حال کی به تو زور گفته ام ؟
    _ همین دیروز که اصرار کردی من پیشت بمانم وگرنه از تنهایی می میری .
    مسعود که غرورش جریحه دار شده بود با لحن سردی گفت :
    _حالا هم دیر نشده ، اگر اینجا ناراحتی می توانی به منزل دوست عزیزت بروی .
    سپس به حالت قهر پشت به او کرد و روی مبل نشست و مشغول تماشای تلویزون شد . نازنین که متوجه اشتباهش شده بود با لحنی نادم گفت :
    _ببخش مسعود ، منظوری نداشتم .
    پسر جوان همچنان ساکت بود . نازنین با ناراحتی روی مبل نشست و مشغول خواندن کتاب شد . هردو بدون این که متوجه گذر زمان باشند و احساس خستگی کنند سرشان به کارهایشان گرم بود .بلاخره خستگی بر نازنین چیره شد و تصمیم گرفت به اتاقش برود . مسعود که از زیر چشم به او نگاه می کرد با لحنی عادی گفت :
    _فردا جائی قرار نداری ؟
    _نه ، چطور ؟
    _هیچی فقط می خواستم فردا را به گردش بگذرانیم . مطمئنم بعد از این همه درس خواندن به کمی تفریح و استراحت احتیاج داری .
    نازنین از این که دید مسعود به فکر اوست احساس خوش آیندی پیدا کرد .
    با این تفکر لبخندی زد و گفت :
    _ اتفاقا فکر خوبی است . موافقم .
    _مطمئن بودم قبول می کنی .
    مسعود از جا بر خاست و مقابل رویش قرار گرفت و با مهربانی گفت :
    _به خاطر این که ما در خیلی موارد با هم تفاهم داریم .
    نازنین برای این که بحث را عوض کند گفت :
    _من هوس قهوه کرده ام ، تو هم میل داری ؟
    مسعود هیجان زده گفت :
    _این هم یک تفاهم دیگر من همین الان داشتم به قهوه فکر می کردم .
    _خیلی عالی است ! همین الان ترتیبش را می دهم .
    سپس شادمان به طرف آشپزخانه رفت . مشغول ریختن قهوه بود که وجود کسی را پشت سرش احساس نمود . روی برگرداند و با مسعود مواجه شد .
    _چه شکمو ؟ طاقت نیاوردی ؟
    مسعود بدون اینکه کلامی بگوید در سکوت نظاره گرش بود . هیچ وقت فکر نمی کرد تا این اندازه عاشق دختری شود . نازنین با سینی قهوه به کنارش آمد و گفت:
    _نکنه جن دیده ای ؟
    مسعود بی اختیار گفت :
    _ولی من به فرشته زیبایی که مقابل رویم ایستاده نگاه می کنم . به خدا تو محشری دختر .
    _چه خوب ، بلاخره یک نفر هم پیدا شد از من تعریف کرد . کم کم داشتم از خودم نا امید می شدم .
    با این حرف ، قصد خارج شدن از آشپزخانه را داشت اما مسعود با دست راهش را سد کرد و با لحن محزونی گفت :
    _به نظر تو الان وقتش نرسیده که جوابم را بدهی ؟
    _ حالا نه ، فعلا وقت این حرفها نیست .
    مسعود آشفته گفت :
    _ مگر عشق وقت و زمان می شناسد ؟ من فقط از تو یک سوال پرسیدم ، همین .
    _ چرا با این حرفها لحظات شیرینمان را خراب می کنی ؟
    با این سخن او دست مسعود شل شد و نازنین سریع راهی سالن گردید . قهوه را مقابل روی مسعود قرار داد و به سمت پله ها رفت .
    _کجا می روی ؟
    _ می روم بخوابم .
    _برو بخواب ، چشم هایت از خستگی قرمز شده است .
    _ تو خودت نمی خوابی ؟
    _ فعلا نه .
    _ پس شب بخیر .
    _شب تو هم بخیر .
    سپس از مقابل دیدگان مسعود ، به سرعت دور شد .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #34
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    قسمت سوم


    برای اولین بار صبح زود از جا برخاست . احساس خوشی داشت. گرچه خودش هم علت ان را نمی دانست . بعد از تعویض لباس از اتاقش خارج شد. در کمال تعجب مسعود را دید که همان جا روی مبل به خواب رفته است. انقدر معصوم خوابیده بود که دلش نیامد او را از خواب بیدار کند . فوری به اشپزخانه رفت و مشغول اماده کردن صبحانه شد میز را با سلیقه خاصی چید. سپس به سالن بازگشت و ارام مسعود را صدا زد. مسعود با بی حالی چشمانش را گشود و نگاهش را به صورت شاداب و زیبای نازنین افتاد. نازنین همان طور که لبخند بر لب داشت گفت:
    -پاشو تنبل ، می دانی ساعت چند است؟
    مسعود در حالی که خمیازه اش را می خورد پرسید:
    -ساعت چند است؟
    -از 10 گذشته است.
    مسعود وحشت زده از جا برخاست و گفت:
    -چی؟ ده! وای خدایا دیرمان شد.
    نازنین از دستپاچگی او خنده اش گرفت و گفت:
    -بهتر است عجله نکنی ، چون هنوز 1 ربع به 8 است.
    -اخ ، خیالم راحت شد، دختر خوشت می اید ادم را زهره ترک کنی؟
    نازنین قیافه مظلومانه ای به خود گرفت و گفت :
    -اگر نمی گفتم ساعت 10 است که شما بیدار نمی شدید . حالا هم بهتر است زودتر بیایید و صبحانه میل کنید.
    -چشم، شما بروید من هم امدم.
    بعد از دقایقی مسعود سر میز صبحانه حاضر شد هومی کشید و گفت:
    -چه میز شاهانه ای اماده کرده ای . من که حسابی اشتهایم تحریک شد.
    نازنین در حالی که روی نان تست کره می مالید گفت:
    -راستی، برنامه امروز چیست؟
    مسعود لقمه اش را فرو داد و گفت:
    -بعد از خوردن صبحانه باید وسایل پیک نیک را اماده کنیم .امروز من قصد دارم تو را به یک جای بسیار زیبا ببرم.
    نازنین مصرانه پرسید:
    -انجا کجاست؟
    -فعلا نمی توانم بگویم خودت تا چند ساعت دیگر متوجه خواهی شد.
    نازنین هم دیگر سوالی نکرد و به خوردن بقیه صبحانه اش مشغول شد. مسعود انقدر با عجله صبحانه می خورد که نازنین را به خنده انداخت. بالاخره وسایل درون سبد چیده شد و در صندوق عقب ماشین جای گرفت . وقتی در ماشین کنار مسعود نشست ناخود اگاه لبخند شیرینی گوشه لبش جای گرفت. هرگز نمی توانست فکرش را بکند که بتواند عشق مسعود را بپذیرد . ولی حالا با خیال راحت در کنار او نشسته بود . مسعود نیم نگاهی به نازنین کرد و پرسید:
    -خانم کیانی به چه چیزی فکر می کنند؟
    نازنین غینک افتابی اش را از روی چشمش برداشت و نیم نگاهی مملو از عشق به او انداخت و گفت:
    -فکر می کردم که چطور در این مدت باعث ناراحتی تو شده ام.
    مسعود خنده ای تلخی کرد و گفت:
    -لحظه ای که به تو دل بستم فکر تمام تلخی هایش را می کردم ولی باز هم تو را در قلبم جای دادم.
    -به نظر من عشق به تنهایی اصلا شکوهی ندارد ، اگر با سختی همراه باشد جلال و قدرتش را نشان خواهد داد.
    -نازنین دوست دارم صادقانه این را بگویی ایا این حس شیرین همراه با زجر و سختی را تو هم تجربه کرده ای؟
    نازنین در حالی که احساس می کرد بدنش از شنیدن سوال مسعود گرم شده است دستپاچه گفت:
    -نمی... نمی دانم ، راستش هنوز اطمینان ندارم.
    سپس نگاه درمانده اش را به مسعود دوخت و گفت:
    -لطفا باز هم به من فرصت بده .
    گرچه در ان لحظه نازنین جواب قطعی نداد ولی مسعود عشق را از نگاهش خواند. عشقی که نمی دانست چرا نازنین سعی در کتمان ان دارد. در جوابش لبخندی زد و گفت:
    -بسیار خوب عزیزم ، من دیگر از تو سوالی نمی پرسم. فقط هرگاه جوابت را پیدا کردی به من خبر بده . البته اگر تا ان موقع طاقت بیاورم و از دست نروم.
    نازنین اخم هایش را در هم کرد و گفت:
    -عاشق باید مقام تر از این حرفها باشد . کسی از اینده خبر ندارد ، پس بهتر است صبور باشی و طاقتت را بیشتر کنی.
    -چشم هر چه شما بفرمایید.
    تمام طول راه را به شوخی گذراندند و چیزی از مسافت راه نفهمیدند . نازنین نگاه خیره اش را به مسعود دوخت و با کنجکاوی پرسید:
    -حالا این جای مورد نظر شما ارزش طی کردن این همه راه را دارد؟
    -اگر کمی صبر کنی خودت متوجه خواهی شد.
    دقایقی بعد ماشین از حرکت ایستاد . نازنین با اشتیاق به رو به رویش خیره شد. محوطه بازی بود که درختهای بسیاری ان را احاطه کرده بودند و زمین ان کاملا یخ بسته بود.
    -این همان جایی است که می گفتی؟
    -بله، می دانم که خیلی خوشت نیامده است ولی الان تصور کن تمام این یخ ها اب شده است درخت ها شکوفه داده اند و بوی عطر گل ها در فضا پخش شده است و صدای پرنده ها از هر سو به گوش می رسد.
    -در فصل بهار شاید اینجا مکان زیبایی باشد ولی الان در سرما مرا برای چه به اینجا اوردی؟
    -قرار نشد این قدر گله کنی . به نظر من هر چه باشد از ماندن در خانه بهتر است. حالا زودتر پیاده شو تا من وسایل را بیاورم.
    نازنین با نارضایتی از ماشین پیاده شد و به دنبال مسعود راه افتاد.وقتی جای مناسبی پیدا کردند مسعود سریع صندلی ها را کذاشت و به نازنین اشاره کرد بنشیند. با دیدن نازنین که از سرما دستهایش را زیر بغلش گذاشته بود فنجانی قهوه برایش ریخت و به طرفش گرفت و گفت:
    -بخور تا کمی گرم شوی.
    -ممنون.
    نازنین ان قدر عصبی بود که همان لحظه قهوه را سر کشید.
    -وای سوختم!
    -چی شد؟ چرا مواظب خودت نیستی؟
    نازنین در حالی که اشکش را پاک می کرد گفت:
    -خیلی داغ بود ، دهانم را سوزاند.
    مسعود با ملایمت گفت:
    -عیبی ندارد ، خوب کمی صبر کن تا سرد شود. راستی نازنین تو اسکیت بلدی؟
    -نه، چطور؟
    -اخر من کفشهای اسکی اورده ام فکر می کردم تو هم بلد هستی. ولی عیبی ندارد خودم یادت می دهم.
    -نه، من می نشینم و تو را نگاه می کنم.
    -قرار نبود امروز بداخلاقی کنی. من مطمئنم خوش می گذرد حالا بیا امتحان کن.
    نازنین با نارضایتی از جا برخاست . کفش های اسکیت را به پا کردند و با هم روی دریاچه رفتند . هر لخظه صدای جیغ نازنین بلندتر می شد . مسعود با مهربانی او را به ارامش دعوت می کرد:
    -نازنین دستت را به من بده.
    نازنین ناچارا دستش را به مسعود داد و انقدر سرگرم بازی بودند که اصلا متوجه گذر زمان نشدند . مسعود که احساس گرسنگی می کرد نگاهی به ساعتش انداخت و با تعجب گفت:
    -چه زود ساعت 2 شد.
    -چی ؟ دو! چه زود گذشت.
    -بهتر است برویم غذا بخوریم. من که حسابی گرسنه شده ام.
    -خوب است یک ساعت دیگر تمرین کنیم ،بعد برویم غذا بخوریم.
    مسعود با شیطنت گفت:
    -خوب است که تو اصلا به اسکیت علاقه نداشتی.
    -خوب ادم ممکن است یک دفعه به چیزی علاقمند شود.
    مسعود درحالی که ساندویچ درست می کرد گفت:
    -اره حرفت را قبول دارم . شاید باور نکنی ولی من در یک لحظه عاشق شدم. راستش شب اول که تو را دیدم از تو چندان خوشم نیامد . پیش خودم فکر کردم عجب دختر لوس و مغروری هستی، ولی فردا صبح که مقابل پنجره ایستاده بودی و موهایت را شانه می زدی چشمم به تو افتاد . حالت چهره مهربانت یک دفعه مرا اسیر کرد.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #35
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    قسمت چهارم

    سپس ساندویچ را به طرف نازنین گرفت و گفت:
    -این هم یک ساندویچ مرغ برای عزیز دل خودم.
    -ممنون ، راستی مسعود اگر ازت سوالی بپرسم راستش را می گویی؟
    -بله ، من عادت به دروغ گفتن ندارم ، ان هم به عزیزترین کس زندگی ام.
    نازنین در حالی که به ساندویچش گاز می زد گفت:
    -ماندانا هم می داند تو به من علاقه داری؟
    مسعود با شنیدن اسم ماندانا حالتی عصبی پیدا کرده بود به تندی گفت:
    -ماندانا فقط ثروت مرا می خواهد . او از روز اول خودش را به من چسباند. حتی مرل نامزد خود معرفی کرد . اوایل نسبت به او کم محلی می کردم ولی دیدم او قصد عقب نشینی ندارد . راه پرخاش را در پیش گرفتم باز هم نتیجه ای نداد. تا این که چند وقت پیش رک و راست به او گفتم به تو علاقه دارم . نمی دانی عکس العمل او در ان لحظه چقدر جالب بود.
    -فکر می کنی لازم بود به او بگویی که به من علاقه داری؟
    -خوب ، بله، او باید بداند در این بازی شانسی برای برنده شدن ندارد . بازی عشق فقط کار دل است ، که دل من هم متعلق به توست.
    نازنین از زیر چشم نگاهی به مسعود انداخت که با اشتها ساندویچش را می خورد . بنابراین به ارامی گفت:
    -و اگر دل من متعلق به تو نباشد چه؟
    مسعود برای لحظه ای دست از خوردن کشید و با پریشانی به نازنین نگاه کرد . ولی با دیدن چهره ارام نازنین با ناراحتی گفت:
    -تو هم مرا دست می اندازی؟ اصلا از تو انتظار نداشتم.
    نازنین از سر شادی خنده بلندی کرد و گفت:
    -باور کن قصد شوخی داشتم . می خواستم عشقت را امتحان کنم.
    مسعود در جوابش لبخندی زد و گفت:
    -ولی این بار من بردم . حالا موافقی پس از غذا باز هم اسکیت بازی کنیم؟
    -بله، من که خیلی دوست دارم.
    ان روز هر دو سعی کردند غم ها و رنجش ها را به دور بریزند و ساعاتی را شاد باشند. خورشید غروب کرده بود که انجا را ترک کردند. در راه نازنین با هیجان گفت:
    -امروز به من خیلی خوش گذشت ، ازت ممنونم .
    -خوشحالم که بهت خوش گذشت . اگر دوست داشته باشی فردا هم به جای دیگری می رویم.
    -پس کارت چه می شود؟
    -یک هفته مرخصی گرفتم، تو نگران من نباش . حالا چه می گویی؟
    -من که حرفی ندارم.
    یک هفته تمام در گردش بودند و لحظات شیرینی را در کنار هم داشتند ولی با پایان یافتن مرخصی مسعود گردش ها هم به پایان رسید.
    ان روز از بیکاری حوصله اش سر رفته بود . دلش می خواست از خانه خارج شود . بالاخره تصمیم گرفت به دیدن جمیله برود. بنابراین لباس پوشید و بعد از نوشتن یادداشتی برای مسعود با خیالی اسوده منزل را ترک کرد . سوز سردی می وزید اما در مردم شور و نشاط خاصی بود . با دست های لرزان زنگ را فشرد . دقایقی بعد ربابه در را باز کرد . با دیدن نازنین با مهربانی او را به داخل دعوت کرد.
    -خیلی خوش امدی دخترم!
    -ممنون! جمیله کجاست؟
    -در اتاقش خوابیده ، الان می روم بیدارش می کنم.
    سپس وارد اتاق خواب شد. دقایقی بعد جمیله با ظاهری خواب الود مقابل رویش قرار گرفت.
    -سلام، چه عجب یادی از ما کردی؟
    نازنین در حالی که به ظاهر اشفته او می خندید گفت:
    -از دوست خوبم یاد گرفته ام.
    جمیله همان طور که به طرف دستشویی می رفت گفت:
    -حق داری از دستم گله کنی. خودم می دانم تا چه حد غیر قابل تحمل شده ام.
    در همان حال ربابه به میان صحبت ان دو امد و با گله مندی گفت:
    -نازنین جان تو را به خدا شما کمی این دختر را نصیحت کنید. من که دیگر خسته شدم.
    نازنین نگاه پرسشگرش را به ربابه دوخت و گفت:
    -چیزی شده ؟
    -هیچی، فقط از صبح تا شب در اتاقش می نشیند و گریه می کند . می گوید چرا مامان اجازه نداد من برای تعطیلات پیششان بروم.
    جمیله از دستشویی خارج شد و با لحنی بغض الود گفت:
    -اصلا شما می دانید چند وقت است که جابر را ندیده ام ؟ خوب چکار کنم دلم برایش تنگ شده . به خدا دارم از دوری او دق می کنم.
    نازنین که حالا حال او را خوب درک می کرد با مهربانی گفت:
    -می دانم عزیزم، حق داری، اما این همه مدت را تحمل کردی کمی دیگر هم صبر کن . به خدا با صبر کارها بهتر چیش می رود . تو با این کارهای بچه گانه ات همه زحمات خودت و جابر را به هدر می دهی.
    جمیله چشمان خیس از اشکش را به نازنین دوخت و گفت:
    -فقط با این حرفها دلگرمم ، که لااقل بعد از این همه صبر و تحمل کارها درست می شود. به خدا اگر این یک ذره امید را هم نداشتم تا حالا حتما مرده بودم.
    نازنین با اخمی ظاهری گفت:
    -خفه، دیوانه شده ای؟ من را بگو که می خواستم کمی دلم باز شود.
    جمیله لبخندی زد و گفت:
    -بسیار خوب، ببخشید. حالا برای امروز چه برنامه ای در نظر گرفته ای؟
    نازنین از پنجره به بیرون نگریست . نم نم باران لطافت عجیبی به شهر داده بود. ارام گفت:
    -بهتر است برویم پیاده روی ، در این هوا خیلی می چسبد.
    -پس صبر کن لباسهایم را عوض کنم .
    دقایقی طول کشید تا از منزل خارج شدند . هر دو دست در دست هم بدون هیچ صحبتی قدم می زدند و از هوای پاک شهر نهایت استفاده را می بردند. نازنین با ذوق گفت:
    پجمیله بیا سوار ماشین شویم و به خیابان اسلوان برویم . قبلا یک بار با ستاره به انجا رفته ام . می توانیم به هتل شیک و زیبای چلس برویم و اگر موافق باشی قهوه بخوریم.
    جمیله بل خستگی گفت :
    -این همه راه را برای خوردن یک قهوه برویم؟
    -پس می گویی چکار کنیم؟
    -راستش می خواهم لباس بخرم . به نظر تو به چه فروشگاهی برویم؟
    نازنین دقایقی فکر کرد و بعد جواب داد :
    -در خیابان آ کسفورد فروشگاه معروفی است به نام « سی اندای » لباس های معرکه ای دارد.
    -باشد به انجا می رویم.
    سپس هر دو سوار اتوبوس شدند و به خیابان اکسفورد رفتند. وقتی به فروشگاه رسیدند با دقت مشغول نگاه کردن به لباس هایی شدند که در تن مانکن ها جلوه زیباتری پیدا کرده بودند.
    -نازی تو باید در انتخاب لباس کمکم کنی، می دانم که سلیقه خوبی داری.
    نازنین به لباس ها خیره شد. ناگهان پیراهن ابی رنگی توجه اش را جلب کرد و ان را نشان جمیله داد . جمیله هم که از سلیقه نازنین راضی به نظر رسید لباس را از فروشنده در خواست نمود و ان را پرو کرد. بعد از خرید لباس هر دو احساس گرسنگی کردند . به طرف ساندویچی رفتند و ساندویچ خریدند بعد هم به پارک رفتند . روی صندلی ای نشستند و به قوها نگریستند و مشغول خوردن غذایشان شدند. در حین خوردن جمیله از نازنین پرسید:
    -راستی با مسعود مجنون چه کردی؟ هنوز هم دست به سرش می کنی؟
    -نه ، من عاقلانه روی درخواستش فکر می کنم.
    جمیله هیجان زده گفت:
    -این که خیلی عالی است! ولی خواهش می کنم بیشتر از این اذیتش نکن.
    -خودم هم کم کم به این نتیجه رسیدم که دوستش دارم و می خواهم این موضوع را نزدش اعتراف کنم.
    -کی ان روز باشکوه فرا می رسد؟
    ناگهان فکری به ذهن نازنین خطور کرئ بنابراین سریع از جا برخاست .
    -کجا؟
    -تو فقط با من بیا و سوال نکن.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #36
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    قسمت پنجم
    سپس مستقیما به سمت گل فروشی که در همان نزدیکی بود رفت. از تصمیمی که گرفته بود خنده بر لبش نقش بست. به انجا که رسید سفارش دسته گل زیبایی را داد . جمیله با خنده گفت:
    -چرا خودت را به زحمت انداختی ؟ خودت گلی عزیزم.
    -این قدر خودت را لوس نکن .من این گل ها را برای تو نخریدم.
    -پس می شود بپرسم برای چه کسی می خری؟
    نازنین خونسرد جواب داد:
    -معلوم است برای مسعود.
    -چی؟ مسعود !
    -بله، چرا تعجب کردی؟ تصمیم دارم امروز همه چیز را به مسعود بگویم. دیگر از این موش و گربه بازی خسته شدم.
    -پس حالا به بیمارستان می روی؟
    -نه، در منزل منتظرش می مانم. بهتر است که دیگر به خانه برگردیم.
    بعد از جدا شدن از یکدیگر خیلی زود خود را به منزل رساند و مشغول اماده کردن غذای مورد علاقه مسعود شد. بعد از پایان کارهایش دستی به سر و رویش کشید و منتظر امدن مسعود شد . از بس به ساعت نگاه کرد چشم هایش خسته شد. تصمیم داشت از سالن خارج شود که صدای ماشین مسعود را شنید . برای اینکه کمی سربه سرش بگذارد سالن را ترک کرد و گوشه ای پنهان شد . مسعود خسته وارد سالن شد. سکوت همه جا را احاطه کرده بود . با خستگی خودش را روی مبل انداخت و برای دقایقی چشم هایش را روی هم گذاشت. از اینکه نازنین به استقبالش نیامده بود تعجب کرد . با صدای بلند او را صدا زد ولی جوابی نشنید . یکباره نگرانی تمام وجودش را در بر گرفت. سابقه نداشت نازنین بدون اطلاع از منزل خارج شود. هراسان به اتاقها سرک کشید ولی او را ندید . خسته روی مبل نشست. سرش درد گرفته بود. با دست شقیقه هایش را کمی مالید : نکند او را ترک کرده باشد . اما چرا؟ مگر او مرتکب چه اشتباهی شده بود؟ حتی برایش یادداشتی هم نگذاشته یود. نازنین ارام به طرفش رفت و از پشت دستهایش را روی چشم های او قرار داد . مسعود با تمام وجودش دستهای او لمس کرد . بوی نازنین را می داد. نفس عمیقی کشید و انها را از ته دل بوسید. وقتی روی برگرداند با دیدن چهره خندان نازنین در مقابلش دلش ارام شد. نازنین که هاله ای از اشک در چشمان مسعود دید نگران پرسید:
    -سلام، چیزی شده؟
    مسعود جوابی نداد و فقط به نازنین خیره شده بود . نازنین دوباره گفت:
    -تو را به خدا حرف بزن ، دارم از ترس میمیرم.
    -تو کجا بودی؟
    نازنین خیلی خونسرد جواب داد:
    -پشت پرده پنهان شده بودم. می خواستم غافلگیرت کنم.
    مسعود با حالی زار گفت:
    -دیگر از این بازیها با من نکن عزیزم. نمی دانی وقتی تو را ندیدم چه حالی شدم. فکر کردم ترکم کردی . وای ! خدایا! اگر ان روز فرا برسد من چه کنم؟
    نازنین که با دیدن حال بد مسعود دلش به درد امده بود کنارش نشست و با عشق گفت:
    -من هیچ وقت تو را ترک نمی کنم . راستش امروز می خواستم مطلبی را با تو در میان بگذارم.
    -چه مطلبی؟
    نازنین شرمگین سرش را به زیر انداخت . قدرت گفتن حرفهایش را نداشت. مسعود دست زیر چانه اش برد و سرش را بلند کرد و به چشم های بیقرارش خیره شد و گفت:
    -حرف بزن نازنینم . من محتاج شنیدن حرفهایت هستم.
    -من ... ام... امروز فهمیدم که چقدر تو را دوست دارم و می خواهم برای همیشه کنارت بمانم .
    مسعود با شنیدن این جمله، بی اختیار او را سخت در اغوش گرفت. ماهها در عطش شنیدن این حرفها می سوخت. نازنینی که همه ی وجودش بود حالا به او گفته بود که او را دوست دارد. بی اختیار اشک از چشمهایش سرازیر شد. نازنین با حیرت او را نگریست. نمی توانست باور کند مسعود تا این اندازه خوشحال شده باشد. مسعود با دستانی لرزان موهای خرمایی دختر جوان را نوازش کرد و با لحنی بغض الود گفت:
    -تو که شوخی نمی کنی؟
    -نه ، کاملا جدی می گویم. حالا که فکر می کنم می بینم باید زودتر از اینها به عشقم اعتراف می کردم. اما همیشه مانعی وجود داشت. یک ترس ناشناخته اما دیگر دل به دریا زدم و نتوانستم بیشتر از این طاقت بیاورم.
    -فدای تو و احساس قشنگت .
    سپس با هیجان افزود:
    -باید به محض امدن مامان و بابا همه چیز را با انها در میان بگذاریم .
    نازنین وحشت زده گفت:
    -نه، حالا خیلی زود است .
    -اما من می خواهم سریع مقدمات ازدواج را فراهم کنم.
    -نه، مسعود من فعلا امادگیش را ندارم. حداقل تا دو سال دیگر صبر کن.
    -باشد، پس تا ان موقع سعی می کنیم بهتر با روحیات یکدیگر اشنا بشویم. چون می خواهم پس از ازدواج جزء ان دسته از زوج هایی باشیم که همه به انها حسادت می کنند.
    با شنیدن این سخن نازنین بیشتر خوشحال شد. چون مسعود به احساس او توجه می کرد .
    مسعود که پس از مدتها احساس راحتی می کرد گفت:
    -حالا دیگر بهتر است برویم غذا بخوریم. چون من حسابی گرسنه هستم .
    نازنین همان طور که به طرف اشپزخانه می رفت باخنده گفت:
    -ای شکمو، تو همیشه فکر شکمت هستی.
    مسعود هم در پی او روان شد و به درگاه اشپزخانه تکیه داد و محو تماشای او شد . نازنین سراسر شور و هیجان، مهربانی و زیبایی بود. وقتی نازنین نگاه او را متوجه خود دید کنجکاو پرسید:
    -طوری شده؟
    -نه، فقط دوست دارم ساعتها نگاهت کنم.
    -می ترسم چهره ام برایت تکراری شود.
    مسعود دلخور گفت:
    -دیگر قرار نشد از این حرفها بزنی. مگر می شود کسی از تماشای معشوقش دلزده شود؟
    -حالا بهتر است به جای نگاه کردن به من غذایت را بخوری.
    مسعود نگاهی به غذاهای روی میز کرد و با ذوق گفت:
    -وای! قورمه سبزی! دست درد نکند. نمی دانی چقدر هوس کرده بودم.
    -می دانستم دوست داری.
    مسعود دستان نازنین را در دست گرفت و گفت:
    -با این خوبیهایت مرا داری بیشتر شیفته ی خودت می کنی. ولی من لایق این همه خوبی نیستم.
    -تو برای من از همه بهتری، حالا هم بهتر است زودتر غذایمان را بخوریم اگر سرد شود از دهان می افتد.
    شام ان شب واقعا برای هر دوی انها دل چسب بود. مسعود که بسیار خوشحال بود بعد از خوردن شام به نازنین پیشنهاد کرد به گردش بروند و جشن دو نفره ای بگیرند. جشنی که در ان هر دوی انها به هم قول دادند برای همیشه بهم وفادار باشند و به عشق پاک خود احترام بگذارند . بالاخره زمان خواب رسید و مسعود او را تا کنار اتاقش همراهی کرد و با لحن عاشقانه ای گفت:
    -امشب بعد از ماه ها می توانم یک خواب راحت داشته باشم .
    -مگر قبلا خوب نمی خوابیدی؟
    مسعود مستقیما به چشم های شهلای او نگاه کرد و زمزمه وار گفت:
    -جادوی این چشم های قشنگ تو خواب را از من گرفته بود . همیشه از این می ترسیدم که مبادا چشمهایت را به روی من ببندی. ولی امروز که گفتی دوستم داری دیگر خیالم راحت شد و فهمیدم جز من کسی در زندگیت وجود ندارد .
    نازنین دستش را روی قلبش گذاشت و گفت:
    -تو همیشه در اینجا بوده ، هستی و خواهی بود . از همان روزهای اول به تو علاقمند شدم . ولی نمی خواستم این عشق را باور کنم.
    -خب، بهتر است دیگر بروی بخوابی . نمی خواهم فردا چشمهای قشنگت خسته باشد.
    -تو هم برو بخواب شب بخیر.
    -شب تو هم بخیر... عزیزم.
    هر دو به اتاقهایشان رفتند. در حالی که اکنون هر دو به یک چیز می اندیشیدند. ان هم عشق سرشاری که وجودشان را پر کرده بود . نازنین روی تخت نفس راحتی کشید و چشمهایش را با اسودگی خاطر روی هم گذاشت . در این چند ساعت به عشق مسعود اطمینان بیشتری پیدا کرده بود . حالا دیگر در نظرش عشق چیز ترسناکی نبود . ان شب افکار ازار دهنده جایشان را به رویاهای شیرین داده بودند. در رویا او عروس مسعود بود و خانم خانه اش . چقدر دوست داشت زودتر ان روز فرابرسد. روزی که دلش گواهی می داد به این زودی ها نیست. از افکارش دست کشید و از ته دل گفت:« دوستت دارم مسعود، بیشتر از هر زمان دیگر » .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #37
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    قسمت آخر
    ستاره با خستگی از ماشین پیاده شد . با تعجب به خانه نگاهی کرد که در خاموشی مطلق به سر می برد .
    -چی شده ؟ چرا همه جا تاریک است؟
    -حتما بچه ها خوابیده اند.
    -این وقت شب ؟ هنوز ساعت 10 نشده .
    سودابه با خستگی گفت :
    -بهتر است به جای بازجویی کردن این چمدان را از دست من بگیری.
    ستاره چمدان را از دست مادرش گرفت و سریع خود را به ساختمان رساند. هیچ صدایی به گوش نمی رسید. با صدای بلند مسعود و نازنین را صدا زد ولی جوابی نشنید.
    -کسی جواب نمی دهد.
    با صدای مادر به پشت سرش نگاه کرد.
    -نه مثل اینکه نیستند.
    فرید کلید برق را زد و همه جا روشن شد . ستاره با خستگی خود را روی مبل انداخت و چشم هایش را روی هم گذاشت.
    نازنین رو به مسعود کرد و گفت:
    -بهتر است دیگر به خانه برویم.
    -خسته شدی؟
    نازنین خمیازه اش را فرو خورد و گفت:
    -نه ولی کمی خوابم گرفته است.
    -مرا ببخش عزیزم، در این روزها خیلی خسته ات کردم.
    -نه، تقصیر تو نیست . فقط من کمی حساس هستم.
    -پس بهتر است زودتر برویم.
    در راه خانه مسعود رو به نازنین کرد و گفت:
    -از این که چند روز دیگر به دانشگاه می روی، احساس خوشحالی می کنی؟
    -بله، دلم برای درس ها تنگ شده است.
    -درکت می کنم من هم این دوران را گذرانده ام.
    -مسعود تو تصمیم نداری به ایران بیایی و انجا زندگی تازه ای را شروع کنی؟
    مسعود با تعجب گفت:
    -یعنی برای همیشه؟
    -بله.
    -اما من 25 سال است که اینجا زندگی می کنم. نمی توانم اینجا را ترک کنم .
    نازنین اخمی کرد و گفت:
    -پس چطور از من انتظار داری که انجا را ترک کنم و برای زندگی به اینجا بیایم؟
    مسعود با شیطنت نگاهش کرد و گفت:
    -وقتی ازدواج کردیم تو زن من می شوی و وظیفه زن این است که به حرف شوهرش گوش بدهد.
    -این نهایت خودخواهی است که تو از من انتظار داشته باشی که به حرف هایت گوش بدهم. پس احساس من چه می شود؟
    -ولی تو مجبوری قبول کنی.
    نازنین با خشم گفت:
    -پس اگر این طور باشد که تو می گویی هیچ وقت زنت نخواهم شد.
    مسعود با دیدن عصبانیت نازنین خنده ای کرد و گفت:
    -فدای تو و ان احساس لطیفت شوم. کمی بر اعصابت مسلط باش عزیزم. من شوخی کردم ، تو خودت بهتر می دانی که من تابع دستورات جنابعالی هستم . برای زندگی هم، فعلا تا پایان تحصیلات تو باید اینجا باشیم بعد هر تصمیمی که تو گرفتی اطاعت می شود.
    -پس چرا این حرفها را زدی؟
    -فقط یک شوخی کوچک بود.
    انها بقیه راه را با شادی طی کردند. وقتی به منزل رسیدند همه جا را روشن دیدند . نازنین متعجب گفت:
    -چراغ ها را که خاموش کرده بودیم.
    مسعود با دیدن ماشین پدر نفس راحتی کشید و گفت:
    -مامان و بابا امده اند.
    نازنین هیجان زده گفت:
    -راست می گویی؟ پس زودتر برویم.
    هیجان نازنین به مسعود هم سرایت کرد و هر دو سریع خود را به ساختمان رساندند.نازنین با دیدن سودابه ، خود را در اغوش او انداخت .
    سودابه مهربان موهایش را نوازش کرد و گفت:
    -حالت چطور است دخترم؟
    -خوبم ، شما خوبید؟
    -بله.
    سپس نگاهش را به پسرش انداخت و گفت:
    -تو چطوری عزیز مامان ؟
    -خوبم ، کی امدید؟
    -چند ساعتی می شود نگرانتان شدیم کجا بودید؟
    -برای شام بیرون رفتیم . در این دو هفته از بس داخل خانه ماندیم دیگر حوصله امان سر رفت.
    -سلام عمو جان .
    -سلام دخترم.
    -خوش گذشت ؟
    -خیلی ، ولی جای تو و مسعود خیلی خالی بود.
    -ان شاءالله دفعه دیگر، ما هم همراهتان می اییم.
    -ان شاءالله.
    -راستی ستاره کجاست؟
    -خسته بود، رفت خوابید.
    -من که دلم خیلی برایش تنگ شده ، تا صبح طاقت نمی اورم. اگر اجازه بدهید بروم او را ببینم.
    سودابه با عطوفت گفت:
    -برو عزیزم.
    بعد از رفتن نازنین ، سودابه رو به پسرش کرد و گفت:
    -این مدت را چطور گذراندید ؟
    -با صمیمیت .
    -دختر خوبم را که اذیت نکردی؟
    -مگر من دلم می اید ؟
    سودابه گونه پسرش را بوسید و گفت:
    -فدای پسر احساساتی خودم بشوم . مثل اینکه بدجوری عاشق شده ای.
    -مامان ، دست بردارید .
    -یعنی می گویی بعد از این همه سال نمی توانم پسرم را بشناسم ؟ امشب نگاه تو و نازنین بهم جور دیگری بود .
    مسعود در حالی که از جا بر می خاست گفت:
    -هر طور که دوست دارید فکر کنید . شب بخیر .
    بعد از رفتن مسعود فرید خطاب به همسرش گفت:
    -کمتر تین پسر عاشق مرا اذیت کن.
    -اخر چرا نمی خواهد به عشقش اعتراف کند؟
    -چون انها عشق را اینگونه زیبا و مقدس می بینند که در دلهایشان پنهان باشد.
    -نمی دانم شاید حق با تو باشد .
    -بهتر است دیگر به این موضوع فکر نکنیم و برویم بخوابیم. خدا خودش بزرگ است .
    پایان فصل 6


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #38
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    فصل هفتم
    قسمت اول
    با شروع مجدد کلاس ها، همه چیز روال عادی خود را طی می کرد. نازنین این روزها ، زندگی را زیباتر می دید. انگار امدن بهار ، خزان و سردی از زندگی اش عبور کرده بود. این روزها بیشتر وقتش را با مسعود می گذراند . مسعود هم بدون او نمی توانست لحظه ای را سر کند. ولی هنگامی که در کنار هم به سر می بردند بیشتر وقت خود را به بحث و جدل می گذراندند که در نهایت به قهر نازنین می انجامید.
    ان روز در پارک ، بر سر اسم فرزندانشان بحث شدیدی داشتند. نازنین با خشم بسته چیپس را روی سر مسعود خالی کرد و فریاد کشید:
    -اصلا تو خیلی خودخواهی من نمی توانم چنین مردی را تحمل کنم.
    مسعود که همیشه خونسرد بود ، این بار هم با خنده گفت:
    -مگر من چه گفتم؟ فقط نظرم این است که اسم بچه ها یمان باید اول اسم مرا داشته باشد.
    -ا ا ؟تو به این حرفت خودخواهی نمی گویی؟
    -معلوم است که نه ،اصلا بهتر است حقیقت را بشنوی.
    سپس به نازنین نزدیک شد و به چشم های عسلی اش خیره شد. با خود اندیشید خدایا چقدر این چشم ها را وقتی که برق خشم در ان موج می زند دوست دارم. بارها این جمله را به خود گفته بود. بنابرین زمزمه وار گفت:
    -دوست دارم همیشه تک باشی . تو فقط نازنین خودم هستی، این را بفهم عزیزم.
    و نازنین مثل همیشه زیر نگاه عاشق او ارام شد. مسعود لبخندی بر لب اورد و گفت:
    -نمی دانم چرا هر وقت این طوری به من خیره می شوی همه چیز را فراموش می کنم؟
    -چون عاشقی و عشق را در چشمان من می بینی.
    نازنین نگاهی به مسعود انداخت .ظاهرش بسیار خنده دار شده بود. دستش را بالا اورد و چیپسی را از روی سرش برداشت و به دهان گذاشت و گفت:
    -تو همیشه اعصاب مرا خرد می کنی. نمی دانم چرا؟
    مسعود با شیطنت جواب داد:
    -به خاطر اینکه وقتی عصبانی هستی خیلی دیدنی می شوی .
    نازنین پشت چشمی نازک کرد و با عشوه گفت:
    -مطمئنم بعدها از این حرفت پشیمان می شوی. چون هنوز خشم مرا ندیده ای.
    مسعود که اختیار خود را از دست داده بود ناخود اگاه دست او را گرفت . نازنین هر چه تقلا کرد دستش را از دستان قدرتمند او بیرون بیاورم نتوانست . عشق و تمنا را در چشمان تبدار مسعود به وضوح می توانست ببیند. هرگز دوست نداشت مسعود را در این وضعیت قرار بدهد. بنابرین با لحنی نادم گفت:
    -مسعود خواهش میکنم بگذار بروم.
    -نه،اینجا نمی گذارم از دستم فرار کنی. پس احساس من چه می شود؟ چرا باید تا پایان تحصیلاتت صبر کنیم؟ به خدا من جلوی پیشرفت تو را نمی گیرم. نازی، جان من رضایت بده با پدر و مادرت صبحت کنم.
    نازنین با تحکم گفت:
    -نه، مسعود حالا نه، من هنوز 6 سال دیگر از تحصیلم مانده است. نمی توانم قبول کنم.
    مسعود با درماندگی گفت:
    -یعنی تحصیلاتت از من مهم تر است؟
    -نه، عزیزم ، مسلما نه، ولی هر چیزی به موقع خودش. در حال حاضر درسم بر هر چیز دیگر ارجحیت دارد. خواهش می کنم این را بفهم .
    برخلاف انتظارش مسعود دستش را رها کرد و به ارامی گفت:
    -بسیار خب، هر چه تو بگویی، حالا دیگر بهتر است به منزل برویم . احساس خستگی می کنم .
    سپس در سکوت به طرف خانه رفتند. بعد حادثه ان روز نازنین سعی می کرد هنگام دیدارهایش با مسعود در اخلاقش کمی تجدید نظر کند. هر چه به عید نزدیکتر می شدند شور و هیجان بیشتری خانواده مهرارا را فرا می گرفت. در ان روز ها ، نازنین با دو احساس مختلف رو به رو بود . از طرفی نبودن در کنار خانواده ازارش می داد و از سوی دیگر از اینکه در سال جدید حسی تازه را تجربه کرده بود شاد بود . حسی که برایش بسیار لذت بخش و شیرین بود . ان روز از اول صبح مشغول گردگیری خانه بودند. ساعت 2 بود که به اتاق هایشان رفتند تا خود را برای تحویل سال اماده کنند. ابتدا نازنین دوش گرفت و سپس بلوز و شلوارک قرمز رنگش را که به تازگی خریده بود به تن کرد و موهایش را با ربان قرمزی بست . در اینه نگاهی به ظاهر خود انداخت و وقتی که از مرتب بودن ظاهر خود مطمئن شد به سمت پله ها رفت.ستاره هم دقایقی بعد به او ملحق شد و هر دو شروع به چیدن سفره هفت سین کردند .با امدن مسعود هیجان سرتا سر وجودش را در بر گرفت و با دستپاچگی کارهایش را انجام داد.
    همه اعضای خانواده دور هم جمع بودند . فرید با صدای بلند مشغول خواندن قران شد . نازنین چشم هایش را بست . ان سال برای اولین بار بود که عید را بدون پدر و مادرش می گذراند. با یاد اوری این اندیشه چشم هایش مرطوب شد ولی خیلی زود سعی کرد که بر خود مسلط گردد . دوست نداشت اولین روز سال نو را با گریه اغاز کند. صدای یا مقلب القلوب و الابصار ... در گوشش پیچید.
    ناخوداگاه نفس عمیقی کشید و در دل با خود گفت:« خدایا! در این لحظات از تو می خواهم مرا دوست بداری و همیشه و در همه مراحل زندگی یاریم دهی . خدایا! هر سال خواسته هایم را براورده ساختی، این بار هم از تو خواسته ای دارم . می خواهم غیر از سلامتی همه مردم و خانواده ام کسی را برایم حفظ کنی که جان من است . من و مسعود را از هم جدا نکن ؛ الهی امین ».
    وقتی چشمهایش را باز کرد نگاهش با نگاه عاشق و سوزنده مسعود تلاقی کرد. لبخندی زد و سرش را زیر انداخت . با تحویل سال نو همه شادمان بهم تبریک گفتند . نازنین برای همه اعضای خانواده هدیه تهیه کرده بود . سودابه با محبت او را در اغوش گرفت و گفت:
    -چرا زحمت کشیدی؟
    دختر جوان با فروتنی گفت:
    -خواهش می کنم.
    مسعود ذوق زده ساعت هدیه نازنین را به دست بست و گفت:
    -خیلی زیباست ، از تو ممنونم .
    -قابل تو را ندارد.
    فرید هم هدایای خود را بین اعضای خانواده اش تقسیم کرد. در ان میان نازنین بیش از همه خوشحال شد. ان چنان که از شادی جیغ بلندی کشید. هرگز نمی توانست فکر کند فرید برای او این چنین هدیه ای تهیه کرده باشد. مسعود و ستاره متعجب به او نگریستند. ستاره پرسید:
    -مگر بابا به تو چه کتدوی داده که این قدر خوشحال شده ای؟
    نازنین در حالی که صدایش از هیجان می لرزید گفت:
    -یک بلیط سفر به ایران . فکر کنم پرواز فردا باشد. وای! عمو جان نمی دانی چه قدر خوشحال شدم.
    سپس فرید را در اغوش گرفت . مسعود با شنیدن این حرف اخم هایش درهم رفت . طاقت دوری از نازنین را نداشت و حالا نازنین می خواست مدتی او را ترک کند . نازنین که متوجه گرفتگی او شد خودش را کنترل کرد . ساعتی بعد همگی از منزل خارج شدند و به تفریح رفتند در این میان مسعود بود که از گردش هیچ لذتی نمی برد .
    شب از نیمه گذشته بود که به منزل بازگشتند . همه به قدری خسته بودند که خیلی زود به اتاق هایشان رفتند. نازنین مشغول تعویض لباسهایش بود که با شنیدن صدای ضربه ای به در به سمت در رفت و ان را گشود. با دیدن مسعود نفس در سینه اش حبس شد . مسعود بسته ای کادو پیچی شده ای زیبایی را به طرفش گرفت و گفت:
    -بفرما عزیزم، عیدت مبارک .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #39
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    قسمت دوم
    نازنین با دستان لرزان کادو را گرفت و ان را باز کرد. با دیدن گردنبندی زیبا که در ان بسته بود ذوق زده گفت:
    -خیلی زیباست ، واقعا ممنونم .
    پسر جوان با محبت نگاهش کرد و گفت:
    -کاشکی می دانستی چقدر برایم عزیز هستی.
    نازنین که در کلام مسعود غمی را می خواند ارام گفت:
    -می دانم، تو هم برای من خیلی عزیز هستی.
    -پس چرا می خواهی ترکم کنی؟
    -من که برای همیشه نمی روم. فقط یک هفته . تا چشم روی هم بگذاری این چند روز تمام شده و من برگشته ام.
    مسعود با تمنا گفت:
    -واقعا نمی شود به ایران نروی؟ اصلا بگذار تابستان همه با هم برویم.
    -مسعود جان فکر نمی کنی نرفتن من توهینی به عمو باشد؟ تو باید مرا درک کنی.
    -نه ، من نمی خواهم درکت کنم . من هیچی را درک نمی کنم ، تو همه چیز را از من گرفته ای ، هوش و حواس برایم نگذاشته ای.
    نازنین در حالی که می خندید گفت:
    -پس من می خواهم با یک دیوانه ازدواج کنم ؟ اگر عاقل باشی بیشتر به نفعت است.
    مسعود با درماندگی دستی به موهایش برد و گفت:
    -این قدر اذیتم نکن ، باور کن دارم کلافه می شوم.
    نازنین با مهربانی گفت:
    -پس بهتر است در بستن چمدان کمکم کنی.
    مسعود ناباورانه پا به اتاقش گذاشت . تا به حال نازنین او را به اتاقش دعوت نکرده بود. لبه پنجره نشست و به باغ خیره شد. نازنین همان طور که لباس هایش را مرتب می کرد گفت:
    -اگر قول بدهی این یک هفته را پسر خوبی باشی ، در عوض من هم خبر خوشی را به تو می دهم.
    مسعود با کنجکاوی پرسید:
    -چه خبری؟
    نازنین دست از کار کشید و به طرفش رفت . نور مهتاب زیبایی خاصی به چهره مردانه اش داده بود . همان طور که با انگشتان دستش بازی می کرد گفت:
    -تصمیم گرفته ام خانم خانه ات باشم.
    -این خبر که تکراری است.
    -منظورم چند سال دیگر نبود، بلکه منظورم همین امسال است.
    سپس با شرمندگی سرش را به زیر انداخت . منتظر کلامی از جانب مسعود بود ولی او سکوت اختیار کرده بود . هرگز تصور نمی کرد نازنین چنین حرفی بزند . با صدایی که از شدت هیجان می لرزید گفت:
    -به خدا تا اخر عمر نوکرتم .
    نازنین با زحمت خود را کنار کشید و گفت:
    -اگر دفعه دیگر این طوری رفتار کنی دیگر هرگز خبر خوشی را به تو نخواهم داد.
    -ببخش خانمم ، دست خودم نبود . خوب بهتر است دیگر بخوابی، فردا مسافری ، شب بخیر.
    -شب تو هم بخیر .
    مسعود با سرعت از اتاق خارج شد . بعد از خارج شدن او نازنین ناخوداگاه دستش را روی گونه داغش گذاشت و با خنده گفت:
    -ای دیوانه ، واقعا راست می گویند که عاشق دیوانه است، حسابی دیوانه شده .
    سپس به حرف خود خندید و به درون بستر رفت.
    فردا صبح با نارضایتی از خواب بیدار شد. شب گذشته خواب خوبی دیده بود و حالا کاملا احساس سرخوشی می کرد. کش و قوسی به اندامش داد و از جا برخاست . پنجره را باز کرد و مقابل ان ایستاد. بوی خوش گل ها عطر خاصی به فضا داده بود. در میان باغ چشمش به مسعود افتاد که روی تاب نشسته و دست زیر چانه اش گذاشته و به پنجره خیره شده است . دستش را بلند کرد و چند بار تکان داد ولی هیچ عکس العملی از مسعود ندید . نگران با عجله لباس پوشید و دوان دوان از ساختمان خارج شد و خودش را به مسعود رساند.
    -سلام.
    با صدای نازنین مسعود از جا پرید و با دیدن چهره خندان او با مهربانی گفت:
    -سلام، می خواهی من سکته کنم؟
    -کجایی؟ هر چه از پنجره اتاقم برایت دست تکان دادم متوجه نشدی .
    -باور کن از دیشب تا حالا ، حال خودم را نمی فهمم انگار خواب می بینم ، فکر کنم در رویا هستم.
    نازنین با شیطنت نیشگون محکمی از بازوی مسعود گرفت که صدای فریاد او بلند شد. با شنیدن فریاد او با لحنی کودکانه گفت:
    -حالا فهمیدی که خواب نیستی؟
    مسعود به چشم هایش خیره شد. سرزندگی و نشاط از انها هویدا بود.
    -مثل اینکه تو تصمیم نداری بزرگ شوی خانم کوچولو .
    -مسعود ، به من نگو کوچولو ، بدم می اید.
    -پس می گویم ، تو کوچولوئی ...
    نازنین از جا برخاست ، مسعود که از نقشه او با خبر شده بود بنای دویدن را گذاشت. صدای شاد حنده هایشان فضای خانه را پر کرده بود.
    فرید با عشق نگاهی به همسرش کرد و گفت:
    -بالاخره این دو هم اسیر عشق هم شدند.
    -من که خیلی خوشحالم ، چه کسی بهتر از نازی، نظر تو چیست؟
    فرید همان طور که از پنجره انها را می نگریست گفت:
    -من هم به نازنین خیلی علاقه دارم . انها واقعا یک زوج خوشبخت می شوند.
    سودابه همان طور که از اینه همسرش را می نگریست یاد گذشته ها افتاد. چقدر این مرد را دوست می داشت . فرید برایش یک ادم خاص بود و به نظرش همه چیز او با مردان دیگر فرق می کرد. فرید که متوجه نگاه خیره همسرش شده بود ارام به سویش امد و او را در اغوش کشید. سودابه هیجان زده خنده ای کرد . گفت:
    -بس کن فرید، این کارها دیگر از ما گذشته است.
    -نخیر، من هنوز همان قدر عاشقم و دوست دارم همسر عزیزم را ستایش کنم. تو همه چیز منی سودابه، هیچ وقت فراموش نکن و از تو می خواهم که تو هم همیشه مرا دوست داشته باشی، مثل همان روزها . چون من محتاج محبتت هستم.
    سودابه با دست به پیشانی اش زد و گفت:
    -ای دیوانه ، چه دلیلی دارد تو را مثل قبل دوست نداشته باشم؟ حالا بهتر است خودت را کنترل کنی تا برویم صبحانه بخوریم چون الان از گرسنگی ضعف می کنم.
    فرید با مهربانی گفت:
    -چرا هر وقت من از احساسم با تو حرف می زنم تو زود ضعف می کنی؟
    سودابه بدون این که جوابی بدهد در حالیکه می خندید از اتاق خارج شد.
    صرف صبحانه در باغ اشتهای همگی را چند برایر کرد. مخصوصا مسعود و نازنین که حسابی دویده بودند . مسعود با نگرانی نگاهی به نازنین انداخت و گفت:
    -بهتر است بروی صورتت را خشک کنی، امکان دارد سرما بخوری.
    نازنین که از شنیدن این حرف ها در جمع احساس شرم کرد ارام گفت:
    -نگران نباش، حالم خوب است.
    مسعود که گویی تازه به خود امده بود گفت:
    -شما اینجا امانت هستید ، دوست ندارم مریض شوید.
    نازنین بدون این که جواب بدهد سرش را به زیر انداخت و مشغول خوردن صبحانه شد.
    بعد از گذشت ساعتی با امدن مهمانان ارامش از جمع دور شد .
    ماندانا از بدو ورود خودش را به مسعود چسبانده بود و لحظه ای از او جدا نمی شد. مادر ماندانا پشت چشمی نازک کرد و خطاب به سودابه گفت:
    -فردا شب تولد ماندانا جون است ، شما هم تشریف بیاورید.
    -چشم حتما مزاحم می شویم ، راستی ماندانا جون چند ساله می شود؟
    ماندانا با عشوه گفت:
    -بیست و سه سال ، البته همه می گویند بهم نمی اید سنم این قدر باشد.
    ستاره با تمسخر گفت:
    -راست می گویی، باور کن اگر نمی گفتی بیست و سه ساله هستی من فکر می کردم در مرز 28، 29 سالگی هستی.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #40
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    قسمت سوم
    ماندانا خشم الود گفت:
    -بهتر است قبل از اینکه در مورد دیگران نظر بدهی در اینه نگاهی به خودت بیندازی.
    ستاره بی خیال گفت:
    -من همیشه با خودم صادق هستم و می دانم چند سالم است.
    نگار خانم نگاهی تحقیر امیز به سرتا پای نازنین انداخت و با لحنی زشت گفت:
    -تو چند سالت است کوچولو ؟
    نازنین که سعی می کرد بر خود مسلط باشد به ارامی گفت:
    -همان طور که فرمودید من هنوز کوچولو هستم، فکر می کنم شش سالم شده باشد.
    سپس برای فرار از هر گفتگوی دیگری از جا برخاست و به اشپزخانه رفت. دقایقی بعد مسعود به سراغش امد. با دیدن نازنین لبخندی زد و گفت:
    -خوشگل من! چرا اخم هایت در هم است؟
    -از دست این ادم های متکبر که اعصاب ادم را به هم می ریزند.
    -بی خیال ، این ادم ها اصلا نباید برایت مهم باشند . حالا مرا به یک لبخند زیبا دعوت کن ببینم.
    -خنده ام نمی گیرد.
    -قرار نبود بداخلاقی کنی، ان هم برای همسر اینده ات.
    با این حرفش نازنین یاد خواب دیشبش افتاد و هیجان زده گفت:
    -می دانی دیشب چه خوابی دیدم؟
    -نه ، تعریف کن ببینم .
    نازنین به چشمان مشتاق مسعود خیره شد و با شرمندگی گفت:
    -خواب یک جشن بزرگ را دیدم . لباس عروس زیبایی پوشیده بودم . تو هم کت و شلوار مشکی پوشیده بودی و با یک دسته گل در سالن بودی. وای نمی دانی چقدر لذت بردم.
    مسعود با شیطنت گفت:
    -اگر دوست داشته باشی می توانم همین امشب خواب شما را تعبیر کنم . یک جشن با شکوه ، بعد هم ماه عسل .
    -خجالت بکش ، حالا هم لطفا از اشپزخانه برو بیرون که اصلا حوصله ماندانا را ندارم.
    بعد از خروج مسعود، نازنین هم مشغول انجام کارهایش شد و با امدن ستاره از تنهایی در امد.
    ناهار در محیطی ارام صرف شد.به غیر از صدای چاقو و چنگال صدای دیگری به گوش نمی رسید. نازنین با عجله غذایش را خورد و برای جمع کردن وسایلش به اتاق خودش رفت. دقایقی بعد ضربه ای به در خورد . و ستاره در میان چهارچوب در نمایان شد.
    -می توانم کمکت کنم؟
    -خوشحال می شوم.
    و هر دو در سکوت مشغول انجام کاها شدند . ستاره با کج خلقی گفت:
    -نمی دانم چرا ماندانا وقتی از رفتن تو مطلع شد از شادی بال در اورد.
    -شاید به خاطر اینکه من و ماندانا رقیب هستیم.
    -او بی خود می کند خودش را عاشق مسعود بداند. من ماندانا را می شناسم او فقط خواهان ثروت مسعود است . ولی می دانی نگرانم که نکند تو برنگردی و او پیروز شود!
    -چرا تو و برادرت این قدر نگران هستید؟ من که برای همیشه نمی روم فقط یک هفته است.
    -امیدوارم هر چه زودتر این یک هفته تمام شود و تو را زودتر ببینم.
    نازنین با محبت او را در اغوش گرفت و گفت:
    -حتما همین طور خواهد بود.
    تا ساعت 6 همگی دور هم جمع بودند . در این بین مدام چهره مسعود بیش از بیش غمگین می شد . بالاخره لحظه موعود فرا رسید و نازنین باید به فرودگاه می رفت. ستاره و سودابه به خاطر بودن مهمانان همان جا از نازنین خداحافظی کردند . دختر جوان با فرید و مسعود راهی فرودگاه شد. هنوز دقایقی تا پرواز مانده بود . فرید به بهانه اب از ان دو را تنها گذاشت . چون می دانست انها لحظات دشواری را می گذرانند . مسعود نگاه بی قرارش را به محبوبش دوخت و گفت:
    -نمی دانی چه حالی دارم . ای کاش من هم همراه تو می امدم.
    -بس کن مسعود ، این طور که حرف می زنی دلم می گیرد فکر می کنم این اخرین دیدارمان است.
    -معذرت می خواهم عزیزم ، مرا ببخش . فقط قول بده مواظب خودت باشی و زود بر گردی.
    -چشم قول می دهم ، دیگر امری نیست؟
    -نه فقط ...
    با امدن فرید مسعود بقیه حرفش را خورد . با خوانده شدن شماره پرواز ، نازنین چمدانش را به دست گرفت و از انها خداحافظی کرد.
    و در اخرین دقایق نگاه عاشق مسعود تمام وجودش را لرزاند.
    وقتی هواپیما بر خاک ایران نشست، دلش سرشار از شادی شد. در میان مردم چشمش به پدرش افتاد. مادر هم در کنارش ایستاده بود. به گام هایش سرعت بیشتری داد و به طرف انها دوید . وقتی مقابل انها قرار گرفت اشک شادی از چشم هایش روان شد . خودش هم نمی دانست که تا این حد دلش برای خانواده اش تنگ شده است. راحله با دلتنگی دخترش را در اغوشش فشرد و از ته دل گریست . سعید که خود دچار هیجان شده بود چشمان نمناکش را پاک کرد و گفت:
    -خانم بس کن، با این گریه های شما فکر نکنم دیگر دخترمان هوس کند به دیدنمان بیاید .
    -بابا ، این حرف را نزنید . من فدای هر دوی شما می شوم.
    -خدا نکند دخترم ، حالا بهتر است به منزل برویم. می دانم که خیلی خسته شده ای.
    نازنین همان طور که با ولع هوای وطنش را به ریه می کشید گفت:
    -خسته بودم ، ولی با دیدن شما دیگر خسته که نیستم هیچ بلکه سرحال هم هستم.
    -ای زبان باز ، هنوز هم که عادت خودت را ترک نکرده ای!
    -چکار کنم مامان ؟ این را از پدر عزیزم به ارث برده ام.
    -خوب تعریف کن دخترم ، انجا چطور بود؟ خوش گذشت ؟ خانواده مهرارا چطور بودند؟
    تمام راه را تا رسیدن به منزل نازنین از خانواده مهرارا و خوبی هایشان گفت. از درس و دانشگاه ، حتی دوستی جمیله را هم تعریف کرد.
    وقتی به منزل رسیدند نازنین سریع به اتاقش رفت . همه جا را مرتب و تمیز دید. هیچ چیز تغییر نکرده بود . دستی را روی شانه هایش حس کرد، به عقب برگشت و نگاهش به چهره مردانه پدرش افتاد. سعید لبخند مهربانی بر لب نشاند و گفت:
    -بعد از رفتن تو مادرت هر روز به اینجا می اید، اینجا را تمیز می کند و با عکست صحبت می کند. نمی دانی وقتی شب ها به خانه می امدم و همه جا را غرق سکوت می دیدم چقدر دلم می گرفت . من و مادرت این 20 سال به وجود تو خیلی عادت کرده ایم . تو عزیز مانی دخترم.
    نازنین با تمام وجودش پدر را در اغوش گرفت و با بغض گفت:
    -اما من دختر بی معرفتی بودم و شما را ترک کردم. اما به خدا برای یک لحظه از یاد شما غافل نشدم و هر روز به فکرتان هستم.
    سعید موهای چون ابریشمش را نوازش کرد و گفت:
    -درست است که دوری تو برای ما سخت است ولی دوست داریم تو باعث افتخار ما شوی.
    در همان حال صدای راحله به گوششان رسید که برای صرف ناهار انها را فرا می خواند . سعید لبخندی زد و گفت:
    -تا مادرت از عصبانیت ما را از غذا محروم نکرده بهتر است زودتر بیایی پایین.
    -چشم بابا ، الان می ایم.
    بعد از رفتن پدر ، سریعا دوشی گرفت و بعد از تعویض لباس، به انها ملحق شد . وارد اشپزخانه شد بویی کشید و گفت:
    -اخ جان ، غذای مورد علاقه من ، دستتان درد نکند مامان .
    -نوش جانت عزیزم، زود بخور که بتوانی چند ساعتی استراحت کنی. چون عصر مهمان داریم.
    -چه کسانی هستند؟
    -خاله ات می اید.
    -تنها؟
    -نه، چطور مگه؟
    -نازنین با کج خلقی گفت :
    -پس من پایین نمی ایم بگو خسته بودم ، استراحت می کنم.
    -بس کن نازنین، این حرفها را نزن .
    -اخر مامان جان، من میدانم امدن خاله به اینجا فقط به منظور پیش کشیدن امیر است.
    -نترس، مادر جون زن برای امیر که قحط نیست . تو هم بهتر است این قدر عصبانی نشوی.

    نازنین لب گشود که حرفی بزند ولی با اشاره پدر لب فرو بست. با بی میلی غذایش را به اتمام رساند و برای استراحت به اتاقش رفت . ان قدر افکارش مشوش بود که با وجود خستگی زیاد نمی توانست بخوابد.امیر پسرخاله اش بود که در طول دو سال گذشته شش بار به خواستگاری او امده بود و نازنین هر بار به او جواب منفی داده بود . این بار نازنین با خود تصمیم گرفت که در صورت خواستگاری امیر همه چیز را صادقانه با او در میان بگذارد . با این فکر کمی احساس ارامش کرد و سعی کرد که بخوابد
    .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 4 از 8 نخستنخست 12345678 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/