قسمت آخر
نازنین با شنیدن این صحبت ها در خود احساس شعف کرد و با دستپاچگی از انجا دور شد . وقتی کنار جمیله رسید گونه هایش از شدت هیجان قرمز شده بود. جمیله با مهربانی گفت:
-خوب ، چکار کردی؟
نازنین با سردرگمی گفت:
-نمی دانم جمیله، واقعا نمی دانم دوستش دارم یا نه، احساس می کنم نگاهش وجودم را می لرزاند . تمام فکرم متوجه اوست و فقط او را می بینم.
-نازی ، واقعا به قلبت رجوع کن و یک کلام بگو عاشق هستی یا نه؟
نازنین در حالی که با انگشترش بازی می کرد ارام گفت:
-فکر می کنم که دوستش دارم، ولی جرات بیان این مطلب را ندارم. می دانی چرا؟ چون تا به حال با هیچ پسری برخورد نداشته ام. حالا اگر یکباره بخواهم عشق را تجربه کنم کمی برایم دشوار است.
جمیله با دلگرمی گفت:
-نترس عزیزم، خدا همیشه با عشاق جوان است . تو هم بهتر است دیگر برای مسعود ناز نکنی چون ...
در همان حال صدای خنده ماندانا به گوششان رسید. ماندانا در حالی که دستش را روی دست مسعود قرار داده بود در گوشش جملاتی می گفت و می خندید. نازنین با دیدن این صحنه با حسادتی علنی گفت:
-نگاه کن چطور به مسعود چسبیده است!
-حالا دیگر ثابت شد تو به مسعود علاقه داری.
-چطور؟
جمیله گونه اش را کشید و گفت:
-چون عاشق حسود است.
-فکر نکنم عشم به ان درجه رسیده باشد .
-نه عزیزم، بگذار من بگویم چون هر چه باشد تجربه من بیشتر است.
نازنین با مهربانی گفت:
-بفرمایید خانم کارشناس ، من سراپا گوش هستم.
جمیله دستش را گرفت و همراه خود کشید و مقابل مسعود و ماندانا ایستادند.
نازنین عصبی پرسید:
-چرا مرا به اینجا اوردی؟
-خوب نگاهشان کن تو باید با این چشم های جادوئی ات حرف های دلت را به ان دو بزنی . یاالله به مسعود بگو که دوستش داری. به این ماندانا خانم هم بفهمان که در این بازی هیچ شانسی ندارد.
-نه جمیله، من قدرت این کار را ندارم . نمی توانم حرفهایم را به مسعود بزنم . در زیر نگاهش خرد می شوم.
جمیله با عصبانیت گفت:
-پس هر بلایی سرت بیاید خقت است . بهتر است که ماندانا مالک مسعود شود ، تو لیاقتش را نداری.
سپس از کنارش دور شد. در همان حال با اوردن کیک صدای هیاهوی بچه ها بلند شد و همه با شادی به طرف کیک رفتند . فقط نازنین روی صندلی نشسته بود و در ظاهر به انها می نگریست.
فرید از دور به نازنین نگاه کرد و گفت:
-نازنین ، چرا تنهایی؟ بیا پیش بچه ها.
نازنین با شنیدن صدای فرید از جا برخاست و به طرفشان رفت. کیک توسط ستاره بریده شد و سرود « تولدت مبارک » با هماهنگی خاصی خوانده شد . کیک را بین همه تقسیم کردند . نازنین با کیکش بازی می کرد و میلی به خوردن نداشت.
-نازنین چرا نمی خوری؟
سرش را بلند نمود و نگاه کنجکاو ستاره را متوجه خود دید . لبخند محزونی بر لب اورد و گفت:
-چرا نمی روی پیش دوستانت؟
ستاره با مهربانی گفت:
-بهترین دوست من تو هستی. حالا هم بهتر است که زیاد فکر نکنی و کیکت را بخوری.
-چشم ، هر چه سرکار خانم بفرمایند.
در همان حال مهرداد به طرفشان امد و در حالی که لبخند زشتی روی لبانش بود گفت:
-به به ، خانم های جوان حال شما چطور است؟
نازنین سکوت کرد و ستاره به سردی جوابش را داد . مهرداد از بی تفاوتی انها به راحتی گذشت و رو به نازنین کرد و گفت:
-افتخار می دهید برای رقص با ...
نازنین وسط حرفش پرید و گفت:
-مگر نمی بینید کیک می خورم؟
مهرداد پوزخندی زد و گفت:
-منظورم بعد از خوردن کیک بود .
-نه، من چندان مهاری در رقص ندارم.
مهرداد با سماجت گفت:
-عیبی ندارد چون من هم در رقص ناشی ام.
نازنین خواست مخالفت کند که چشمش به مسعود افتاد. فکری مثل برق ازمخیله اش گذشت و شیطنتش گل کرد . خیلی دوست داشت بداند اگر با مهرداد برقصد مسعود چه عکس العملی از خود نشان می دهد. بنابراین پیشنهاد او را پذیرفت و به طرفش رفت . ستاره با تعجب نگاهش کرد و ارام پرسید:
-تو می خواهی با مهرداد برقصی؟
نازنین چشمکی حواله اش کرد و گفت:
-برای وقت گذرانی بد نیست .
سپس دستش را به مهرداد داد و وسط سالن قرار گرفتند. موزیک ارام و ملایم او را به رویای دیگری بُرد. رویای که فقط خودش بود و مسعود. به مهرداد نگاه می کرد ولی مسعود را می دید. به رویش لبخند می زد و به حرفهایش توجه نشان می داد ولی در خیال خود تصور می کرد مسعود مقابلش قرار گرفته است . ماندانا که ان دو را زیر نظر داشت به تمسخر گفت:
-مثل این که خیلی به نازنین خوش می گذرد .
مسعود با خشم نگاهی به او انداخت . نمی توانست تصور کند نازنین خود را به دیگری سپرده است . نازنینی که او را حق مسلم خود می دانست . او زمزمه ها و خنده های نازنین را فقط برای خود می خواست . بنابراین از جا برخاست و با قدم های لرزان به طرفش رفت . لبخندی بر لب اورد و رو به مهرداد کرد و گفت:
-اجازه هست؟
مهرداد بر خلاف میل باطنی اش کنار رفت. حالا هر دو رو به روی هم ایستاده بودند و این همان لحظه ای بود که هر دو انتظارش را می کشیدند.
نازنین با درماندگی نگاهی به دیگران انداخت . در ان بین چشمش به جمیله افتاد که با نگاهش او را تشویق می کرد . بنابراین دستهای ظریفش را میان دستهای مردانه و قوی مسعود قرار داد . سعی می کرد نگاهش به چشمان بی قرار مسعود نیفتد ولی صدای قلب هایشان به وضوح شنیده می شد . مسعود نگاه سرشار از عشق به چهره معصومش انداخت و گفت:
-چرا ساکتی ؟ حرفی بزن.
با لکنت پرسید:
-خب ... تو ... دوست داری چه بگویم؟
مسعود با بی تفاوتی گفت:
-نمی دانم ، مثلا از وضع هوا بگو.
نازنین نگاهی به چشمان شیطان مسعود انداخت و ناخوداگاه لبخند شیرینی زد.
مسعود زمزمه وار گفت:
-هیچ می دانستی نگاه برنده ای داری؟
-یعنی دیگر نگاهت نکنم؟
-نه، نه ، منظورم این نبود.
سپس دهانش را کنار گوشش برد و نجواکنان گفت:
-همیشه از سر لطف نگاهم کن! این طوری اثرش بیشتر است.
نازنین تمام جذابیت و عشقش را در چشمانش جمع کرد و به او خیره شد. مسعود در حالی که از نگاه او نفس در سینه اش حبس شده بود گفت:
-ایا در کره خاکی چیزی زیباتر از عشق پیدا می شود ؟ عشق پاک و ناب.
نازنین زمزمه وار گفت:
-مسعود می خواهم بدانم چقدر دوستم داری؟
مسعود به چشمان عسلی رنگ دختر جوان نگریست . چشمانی که از پاکی مثل اینه صاف و شفاف بود. دلش می خواست با تمام وجود او را در اغوش خود بگیرد و احساسش کند. عشق او دور از هوس بود. چون وجود بی ریای نازنین اجازه هیچ گناهی را نمی داد . با عشق در جواب نازنین گفت:
-دوستت دارم ، از همه عالم بیشتر می خواهمت نازنین . تو عروس رویاهای من هستی. دلم می خواهد مقابل تو سجده کنم و خدا را به خاطر تو شکر گویم. توئی که خوب و مهربان و مغروری . امید زندگی من تو هستی. کاش انقدر شهامت داشتم که همین حالا فریاد می کشیدم و همه را از عشق فراوانم نسبت به تو اگاه می کردم.
نازنین در مقابل این همه عشق سر به زیر انداخت. مطمئنا هیچ جوابی برای عشق مسعود نداشت.
-موافقی کمی در باغ قدم بزنیم؟
با این پیشنهاد مسعود نازنین لبخندی زد و موافقت خود را اعلام کرد و هر دو از سالن خارج شدند .
پایان فصل 5
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)