نگاهی به بسته کوچکی که در دستم بود انداختم و عزمم را جزم کردم که حتماَ باید بروم ، اما میان تصمیم گرفتن و عمل به آن تصمیم فاصله ی دوری بود. با گفتن، الان صبا بیدار می شه و من باید برگردم! تمام نیرویم را جمع کردم و دستم را روی شاسی زنگ فشردم. صدا در آیفن پیچید:
- سلام خانوم کوچولو!کاری با من داری؟
با خودم گفتم الان داره قیافه ات رو می بینه، تابلو نباش!
سعی کردم خونسرد حرف بزنم، گفتم: دکتر می شه چند لحظه بیایید دم در!
بعد دستپاچه گفتم: ببخشید سلام!
- حالا شد، خب تو بیا تو!
معذب بودم گفتم: نه! شما چند لحظه تشریف بیارید دم در!
- باشه اومدم!
دقیقه ای بیشتر طول نکشید در را باز کرد و در مقابل من ظاهر شد،این بار من پیشدستی کردم و سلام دادم. جواب سلامم را داد وبا شیطنت گفت:
- اون چیه پشتت قایم کردی؟
لبخندی زدم وبسته را به طرف او گرفتم و گفتم: ناقابله! عیدتون مبارک!
بسته را از من گرفت و با خنده گفت: دستت درد نکنه...اما هنوز دو روز به سال نو مونده!
لبخندی به رویش زدم و با خجالت گفتم: می دونم! اما اگه یادتون باشه ، من جمعه رو با مادرم می گذرونم و اول و دوم عید هم تعطیلم بنابراین برای دادن کادوی شما دیر می شد!
فکری کرد و گفت: پس یه دقیقه بیا تو!
خواستم دهان باز کنم و جواب حرفش را بگویم که پیشدستی کرد و گفت: زیاد به خودت نمره نده، من آدم درستی ام اگه می ترسی در رو باز بذار!
حس کردم که سرخ شده ام به ناچار پشت سرش به راه افتادم،برای اولین بار بود که به قسمت او پا می گذاشتم. با کنجکاوی به در ودیوار زل زده بودم، خیلی ساده و شیک دکور شده بود. درون نشیمن بزرگ خانه اش بیش از هر چیز پیانوی بزرگی جلب توجه می کرد. با تعجب به پیانو چشم دوختم و گفتم: شما پیانو می زنید؟
در حالی که به طرف کلید در خانه اش می رفت گفت: هی... معمولی، نه زیاد وارد باشم که مثل یک استاد بنوازم!
چشمم به قاب عکس پایه داری افتاد که روی پیانو گذاشته بود، جلوتر رفتم و به طرف آن خم شدم. یک عکس دسته جمعی!رضا را خیلی زود شناختم و زیر لب زمزمه کردم: باید دست کم برای ده سال پیش باشه!
صدای علی کنارم آمد:دوازده سال پیش!
صاف سرجایم ایستادم و به او که کنارم ایستاده بود چشم دوختم و دستپاچه گفتم:ببخشید قصد فضولی نداشتم!
لبخندی به رویم زد و در همان حال گفت: دقیقاَ قبل از رفتن ثریا!
ناخودآگاه نگاهم روی عکس قفل شد، روی چهره ی زن چشم عسلی که در میان آنها کاملاَ متفاوت بود. پرسیدم:اینه؟
نگاهش رو به من دوخت و گفت: چرا فکر می کنی هر چشم عسلی ثریاست؟...نه!اصلاَ تو این عکس نیست.
احساس کردم سرخ شده ام، انگشتش را روی اولین نفر از سمت راست عکس گذاشت و گفت:این موفرفریه یاشاره، نوازندهی تار گروهمونه...بعدیش یگانه صادقی نوازنده ی ستار، این چشم عسلی هم نگار سرمدی نوازنده ی تاره، این نیما رستمی نوازنده ی دفه. این رضاست خواننده ی گروهمونه و این منم، نوازنده ی پیانو و آهنگساز گروه....
با تعجب گفتم: این شمایید؟
در حالی که نگاهش را روی چهره اش دوخته بود آهی کشید و گفت: اره! خیلی عوض شدم؟
موهای بلندش را پشت سر بسته بود و تی شرت جذب و سفید رنگی به تن داشت . گفتم: می گفتید! ببخشید میون حرفتون اومدم.
روی مبل نشست و گفت: بقیه اش مهم نیست! بیا بشین ، نگفتی خیلی عوض شدم؟
روی مبل روبرویش نشستم و گفتم: قیافتون نه! اما تیپتون عوض شده.
قاه قاه خندید وگفت:اِ؟....الان چه جوری شده؟
بلند شدم و گفتم: من دیگه باید برم!
در حالی که بلند می شد گفت: صبر کن! چیزی هست که باید بهت بدم!
از پله ها بالا رفت. نگاهی گذرا به عکس انداختم و دوباره نشستم، چند دقیقه ای طول کشید تا برگشت. در دستش کادوی نسبتاَ بزرگی خودنمایی می کرد، مقابلم ایستاد و آن را به طرف من گرفت و گفت: عید تو هم مبارک!
سرخ شدم گفتم: من نمی تونم...
اخم هایش را در هم کرد و گفت: بگیر خانوم کوچولو!
با تردید نگاهش کردم. صدایش را کمی بلند کرد و گفت:اِ؟ بگیر دیگه!...شیطونه می گه بزنی...
لبخند زدم و گفتم: شیطونه برا خودش می گه!
سپس کادو را از دستش گرفتم، مشخص بود لباس یا پارچه است. گفتم:
- ممنونم! شرمنده ام کردید!
به طرف کریدور رقت و گفت:یه دقیقه بشین اومدم!
دوست داشتم بدانم چه چیزی برایم خریده، می خواستم کاغذ کادویش را باز کنم اما جلوی کنجکاویم را گرفتم و بسته را روی میز گذاشتم. با دو لیوان سرامیک بزرگ برگشت، بخار از هر دو بلند می شد. گفت: مجردیه دیگه!قهوه ی فوری!
به شوخی گفتم:حداقل تو سینی می ذاشتید!
ابروهایش را در هم گره زد و گفت: به جای غر زدن برو ظرف شیرینی رو از آشپزخونه بیار!....
با خنده به طرف آشپزخانه رفتم، آشپزخانه بزرگ و تمیزی داشت. درون ظرف نه چندان بزرگی شیرینی ها را چیده بود. درون نشیمن که پا گذاشتم دیدم مشغول باز کردن کادوی خود است. به شوخی گفتم: بابا بذارید من برم بیرون، بعد بازش کنید. اینجوری براتون حرف درست می کنن!
رو به من با خنده گفت:به جز تو اینجا هیچکس نیست، اگه برام حرف درست کنن می دونم از کجا آب می خوره، می آم زبونت رو از حلقومت می کشم بیرون!
به طعنه گفتم: چه دکتر مبادی آدابی!
در حالی که قاه قاه می خندید گفت: کجاش رو دیدی؟ این یه گوشه از آداب بیکران ماست!
لیوان خود را برداشتم و نشستم. از زیر میز، زیر دستی را مقابلم گذاشت و گفت:با شیرینی میل کنید! نترسید با یه دونه اضافه وزن پیدا نمی کنید و رضا از اضافه وزنتون خودکشی نمی کنه!
از حرفش دلخور شدم اما چیزی نگفتم، متوجه ناراحتیم شد و گفت:
- دارم از فضولی می میرم ببینم چی برام آوردی، ادب مدب رو چند دقیقه بی خیال می شیم!
خنده ام گرفت و گفتم:بهتون نمی آد مثل بچه ها برای یه کادوی کوچولو از طرف پرستار خواهر زادتون این اداها رو در بیارید!
لبخندی زد و گفت: تو مثل خواهر کوچولوی خودم می مونی، هیچ وقت خودت رو غریبه احساس نکن!
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)