صفحه 4 از 12 نخستنخست 12345678 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 31 تا 40 , از مجموع 119

موضوع: خلوت نشین عشق

  1. #31
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    نگاهی به بسته کوچکی که در دستم بود انداختم و عزمم را جزم کردم که حتماَ باید بروم ، اما میان تصمیم گرفتن و عمل به آن تصمیم فاصله ی دوری بود. با گفتن، الان صبا بیدار می شه و من باید برگردم! تمام نیرویم را جمع کردم و دستم را روی شاسی زنگ فشردم. صدا در آیفن پیچید:
    - سلام خانوم کوچولو!کاری با من داری؟
    با خودم گفتم الان داره قیافه ات رو می بینه، تابلو نباش!
    سعی کردم خونسرد حرف بزنم، گفتم: دکتر می شه چند لحظه بیایید دم در!
    بعد دستپاچه گفتم: ببخشید سلام!
    - حالا شد، خب تو بیا تو!
    معذب بودم گفتم: نه! شما چند لحظه تشریف بیارید دم در!
    - باشه اومدم!
    دقیقه ای بیشتر طول نکشید در را باز کرد و در مقابل من ظاهر شد،این بار من پیشدستی کردم و سلام دادم. جواب سلامم را داد وبا شیطنت گفت:
    - اون چیه پشتت قایم کردی؟
    لبخندی زدم وبسته را به طرف او گرفتم و گفتم: ناقابله! عیدتون مبارک!
    بسته را از من گرفت و با خنده گفت: دستت درد نکنه...اما هنوز دو روز به سال نو مونده!
    لبخندی به رویش زدم و با خجالت گفتم: می دونم! اما اگه یادتون باشه ، من جمعه رو با مادرم می گذرونم و اول و دوم عید هم تعطیلم بنابراین برای دادن کادوی شما دیر می شد!
    فکری کرد و گفت: پس یه دقیقه بیا تو!
    خواستم دهان باز کنم و جواب حرفش را بگویم که پیشدستی کرد و گفت: زیاد به خودت نمره نده، من آدم درستی ام اگه می ترسی در رو باز بذار!
    حس کردم که سرخ شده ام به ناچار پشت سرش به راه افتادم،برای اولین بار بود که به قسمت او پا می گذاشتم. با کنجکاوی به در ودیوار زل زده بودم، خیلی ساده و شیک دکور شده بود. درون نشیمن بزرگ خانه اش بیش از هر چیز پیانوی بزرگی جلب توجه می کرد. با تعجب به پیانو چشم دوختم و گفتم: شما پیانو می زنید؟
    در حالی که به طرف کلید در خانه اش می رفت گفت: هی... معمولی، نه زیاد وارد باشم که مثل یک استاد بنوازم!
    چشمم به قاب عکس پایه داری افتاد که روی پیانو گذاشته بود، جلوتر رفتم و به طرف آن خم شدم. یک عکس دسته جمعی!رضا را خیلی زود شناختم و زیر لب زمزمه کردم: باید دست کم برای ده سال پیش باشه!
    صدای علی کنارم آمد:دوازده سال پیش!
    صاف سرجایم ایستادم و به او که کنارم ایستاده بود چشم دوختم و دستپاچه گفتم:ببخشید قصد فضولی نداشتم!
    لبخندی به رویم زد و در همان حال گفت: دقیقاَ قبل از رفتن ثریا!
    ناخودآگاه نگاهم روی عکس قفل شد، روی چهره ی زن چشم عسلی که در میان آنها کاملاَ متفاوت بود. پرسیدم:اینه؟
    نگاهش رو به من دوخت و گفت: چرا فکر می کنی هر چشم عسلی ثریاست؟...نه!اصلاَ تو این عکس نیست.
    احساس کردم سرخ شده ام، انگشتش را روی اولین نفر از سمت راست عکس گذاشت و گفت:این موفرفریه یاشاره، نوازندهی تار گروهمونه...بعدیش یگانه صادقی نوازنده ی ستار، این چشم عسلی هم نگار سرمدی نوازنده ی تاره، این نیما رستمی نوازنده ی دفه. این رضاست خواننده ی گروهمونه و این منم، نوازنده ی پیانو و آهنگساز گروه....
    با تعجب گفتم: این شمایید؟
    در حالی که نگاهش را روی چهره اش دوخته بود آهی کشید و گفت: اره! خیلی عوض شدم؟
    موهای بلندش را پشت سر بسته بود و تی شرت جذب و سفید رنگی به تن داشت . گفتم: می گفتید! ببخشید میون حرفتون اومدم.
    روی مبل نشست و گفت: بقیه اش مهم نیست! بیا بشین ، نگفتی خیلی عوض شدم؟
    روی مبل روبرویش نشستم و گفتم: قیافتون نه! اما تیپتون عوض شده.
    قاه قاه خندید وگفت:اِ؟....الان چه جوری شده؟
    بلند شدم و گفتم: من دیگه باید برم!
    در حالی که بلند می شد گفت: صبر کن! چیزی هست که باید بهت بدم!
    از پله ها بالا رفت. نگاهی گذرا به عکس انداختم و دوباره نشستم، چند دقیقه ای طول کشید تا برگشت. در دستش کادوی نسبتاَ بزرگی خودنمایی می کرد، مقابلم ایستاد و آن را به طرف من گرفت و گفت: عید تو هم مبارک!
    سرخ شدم گفتم: من نمی تونم...
    اخم هایش را در هم کرد و گفت: بگیر خانوم کوچولو!
    با تردید نگاهش کردم. صدایش را کمی بلند کرد و گفت:اِ؟ بگیر دیگه!...شیطونه می گه بزنی...
    لبخند زدم و گفتم: شیطونه برا خودش می گه!
    سپس کادو را از دستش گرفتم، مشخص بود لباس یا پارچه است. گفتم:
    - ممنونم! شرمنده ام کردید!
    به طرف کریدور رقت و گفت:یه دقیقه بشین اومدم!
    دوست داشتم بدانم چه چیزی برایم خریده، می خواستم کاغذ کادویش را باز کنم اما جلوی کنجکاویم را گرفتم و بسته را روی میز گذاشتم. با دو لیوان سرامیک بزرگ برگشت، بخار از هر دو بلند می شد. گفت: مجردیه دیگه!قهوه ی فوری!
    به شوخی گفتم:حداقل تو سینی می ذاشتید!
    ابروهایش را در هم گره زد و گفت: به جای غر زدن برو ظرف شیرینی رو از آشپزخونه بیار!....
    با خنده به طرف آشپزخانه رفتم، آشپزخانه بزرگ و تمیزی داشت. درون ظرف نه چندان بزرگی شیرینی ها را چیده بود. درون نشیمن که پا گذاشتم دیدم مشغول باز کردن کادوی خود است. به شوخی گفتم: بابا بذارید من برم بیرون، بعد بازش کنید. اینجوری براتون حرف درست می کنن!
    رو به من با خنده گفت:به جز تو اینجا هیچکس نیست، اگه برام حرف درست کنن می دونم از کجا آب می خوره، می آم زبونت رو از حلقومت می کشم بیرون!
    به طعنه گفتم: چه دکتر مبادی آدابی!
    در حالی که قاه قاه می خندید گفت: کجاش رو دیدی؟ این یه گوشه از آداب بیکران ماست!
    لیوان خود را برداشتم و نشستم. از زیر میز، زیر دستی را مقابلم گذاشت و گفت:با شیرینی میل کنید! نترسید با یه دونه اضافه وزن پیدا نمی کنید و رضا از اضافه وزنتون خودکشی نمی کنه!
    از حرفش دلخور شدم اما چیزی نگفتم، متوجه ناراحتیم شد و گفت:
    - دارم از فضولی می میرم ببینم چی برام آوردی، ادب مدب رو چند دقیقه بی خیال می شیم!
    خنده ام گرفت و گفتم:بهتون نمی آد مثل بچه ها برای یه کادوی کوچولو از طرف پرستار خواهر زادتون این اداها رو در بیارید!
    لبخندی زد و گفت: تو مثل خواهر کوچولوی خودم می مونی، هیچ وقت خودت رو غریبه احساس نکن!
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  2. #32
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    نمی دونم چرا از شنیدن این حرف اصلاَ خوشحال نشدم، به زور لبخندی زدم و گفتم:شما لطف دارید! پس اول قهوتون رو بخورید بعد بازش کنید، قهوه داره سرد می شه!
    در حالی که قهوه را در دهان مزه مزه می کرد گفت: از چیزی ناراحتی کیانا؟
    با خونسردی تمام نگاهش کردم و گفتم: نه! چرا این طور فکر می کنید؟
    جرعه ی بزرگی از قهوه را نو شید و گفت: حس می کنم چیزی گفتم که ناراحت شدی!
    شانه ای بالا انداختم و گفتم: نه!
    لیوان خالی را روی میز گذاشتم وبلند شدم،بدون اینکه از جایش تکان بخورد گفت: بازش کن! می خوام ببینم خوشت می آد یا نه!...بذار منم کادوی خودم رو باز کنم!
    خنده ام گرفت، نشستم و بسته ای که برایم کادوپیچ ناشیانه ای کرده بود را به دست گرفتم و نگاهم به او افتاد که با چه حوصله ای چسبها را از روی کادو می کند. کاغذ کادو را که باز کردم دهانم از تعجب باز ماند، همان مانتویی که دیده و خوشم آمده بود. عروسک کوچک و زیبایی هم بین مانتو قرار داشت، خرس کوچک و با مزه ای که به اندازه یک کف دست بود. آرام گفتم: ممنونم!مـَ... بقیه حرفم را خوردم. نگاهی زیر چشمی به من انداخت و گفت:چرا حرفت رو خوردی؟ خوشت نیومد؟
    مستقیم در چشمش نگریستم و گفتم:چرا! از بابت مانتو واقعاَ ممنونم... اما از بابت عروسک، من خیلی وقته که بزرگ شدم و عروسک بازی رو گذاشتم کنار!
    شیشه ی عطر را به دست گرفت و گفت:واقعاَ لطف کردی...!
    اینبار شیشه را نزدیک بینی اش گرفت و بو کرد و گفت:عطر محبوبم!مرسی...!
    عصبانی از اینکه به حرفم توجه نکرده بلند شدم و گفتم: من دیگه باید برم!
    او هم بلند شد ونگاه عمیقی به من انداخت و زمزمه کرد: برای بزرگ شدن عجله نکن!
    خنده ام گرفت و گفتم:مثل اینکه شما فراموشتون شده! من بیست و سه سالمه،یه دختر کوچولو نیستم!...از بابت اینا هم ممنون!
    *****************
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  3. #33
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    کنار پنجره ایستاده بودم و چشم به آسمان شب داشتم. مادر با دست ضربه ی آرامی به پشتم زد و گفت:بیا شام بخور!
    از پشت پنجره دور شدم و همراه مادر به آشپزخانه رفتیم، بی حوصله و دلتنگ بودم و با غذا بیشتر بازی می کردم تا بخورم. مادر طاقت نیاورد و گفت:عزیز دل مادر چته؟از اینکه جواب عمه ات رو دادی ناراحتی؟پاشو یه زنگ بزن معذرت بخواه!
    لبم را گاز گرفتم تا فریاد نزنم: از عمه معذرت بخوام؟صد سال سیاه! بعد از مدتها رفتیم دیدنشون مثلاَ خیر سرم عید دیدنی، برگشته بهم می گه با این کارت آبروی فامیل ما رو بردی،خب عمه تا اون اندازه داشتیم که بخوایم کمکتون کنیم...!منم جواب این حرفش رو دادم: اصلاَ هم ناراحت و پشیمون نیستم! اگه صد بار هم این اتفاق بیفته دوباره این کارو می کنم!
    مادر چشم هایش را تنگ کرد و با دقت به چشمهایم نگریست و گفت:
    -پس دلتنگ چی هستی؟ چته عزیزم؟از وقتی اومدی کلافه ای!مثل مرغ سرکنده می مونی!
    خواستم تکذیب کنم که مادر پیشدستی کرد و گفت: من بزرگت کردم به من دیگه دروغ نگو!
    سر به زیر انداختم،چه جوابی می خواستم به مادر بدهم؟ می خواستم بگویم دلبسته شده ام آن هم دلیسته ی مردی که از هیچ زنی خوشش نمی آید، دلبسته ی مردی که تفاوت سنی زیادی با هم داریم؟مردی که همه ی دختران را فریبکار می داند؟....
    آهی کشیدم و گفتم:نمی دونم مامان!واقعاَ نمی دونم چه مرگم شده!
    خواست حرفی بزند؛ اما بعد پشیمان شد و دهانش را بست. پس از چند لحظه پرسیدم:مامان،چرا دایی با همه قطع رابطه کرد؟
    مادر متعجب نگام کرد و گفت:چطور بعد از این همه مدت یاد داییت کردی؟ من که هر وقت اسمش رو می آوردم می گفتی من،دایی که هیچ وقت ندیده باشمش رو نمی شناسم و دایی نمی دونم!
    بی حوصله گفتم:خب مامان حالا نمی خواد حرفهای خودم رو تحویل خودم بدی، یه سؤال کردم ها!
    مادر خندید و گفت: چرا عصبانی می شی...والا راستش رو بخوای من که بچه بودم داییت از پدر ومادرم جدا شد و زندگی مستقلی رو شروع کرد. بعضی وقتها می اومد و یه سر بهشون می زد، بعد از مرگ اونا هم به کل رفت وآمدش روباهام قطع کرد فقط شب عروسیمون اومد و بعد از اون دیگه پا توخونه ی ما نذاشت!
    از کنجکاوی داشتم می سوختم، پرسیدم:چرا مستقل شد واز بابا بزرگ اینا جدا شد؟
    مادر نگاه کوتاهی به من انداخت و گفت:امشب چه سؤالهایی می پرسی!چه می دونم چرا!
    بشقاب غذایم را کنار گذاشتم و با اشتیاق چشم به مادر دوختم و در همان حال پرسیدم:مامان،دایی هیچ وقت ازدواج نکرده؟
    مادر با بدبینی نگاهش را به چشمم دوخت و گفت: چطور؟
    شانه ای بالا انداختم وگفتم:همین جوری!بده یاد داییم رو کردم؟!
    مادر با طعنه گفت: آره جون خودت!
    خنده ام گرفت، مادر گفت: نه!دایی فریدونت وقتی بیست و یکی دو سالش بوده عاشق شده. مادر خدابیامرزم می گفت خیلی خاطر دختره رو می خواسته، دختره بهش نارو می زنه و می ره پی کارش اما فریدون هنوزم پای اون مونده. درسته سالهاست نمی بینمش اما می دونم که هیچ وقت ازدواج نکرد.
    آهی کشیدم و گفتم:چقدر رومانتیک و با احساس!
    مادر سری تکان داد وگفت:آره!عشق های اون موقع عشق بود مثل جوونای الان نبودن که صبح به یه عشوه عاشق می شن، ظهر اس ام اس های عاشقونه می فرستن و می گن دوستت دارم، بعد از ظهر از عشق طرف رو به مرگن و نمی تونن یه لحظه دوری همدیگه رو تحمل کنن، غروب که می شه یه تیتیش دیگه رو می بینن و به طرفش می رن...این وقته که باد به گوش لیلی مورد نظر می رسونه که مجنونت یه لیلی دیگه پیدا کرده....هر شب نفرت از عاشق به سراغش می آد و حس مورد خیانت قرار گرفتن تو همه ی تارو پودش ریشه می کنه و تا آخر شب آهنگِ:
    شب آغاز هجرت تو،شب در خود شکستنم بود
    شب بی رحم رفتن تو، شب از پا نشستنم بود...
    رو گوش می ده. خلاصه وقتی حسابی آه و فغان کرد سرش رو می ذاره رو بالش و می خوابه، صبح فردا یادش نمی آد عشقی هم وجود داشته!
    شکمم را چسبیده بودم و از خنده ریسه می رفتم. مادر هم با خنده گفت:راس می گم دیگه، اسم عشق رو خراب کردن! به نظر من تو این دوره که دوره ماشین و آهنه، عشق خیلی کم رنگ و نایاب شده! بعضی چیزا عریانش قشنگ نیس، عشق های الان عریان و لخت شدن.دو نفر تا همدیگر رو می خوان بشناسن تو همون قدمهای اول جمله عاشقتم...دوستت دارم رو به زبون می آرن... یکی نیس بگه بابا بذار این حس واقعاَ تو قلبت شکل بگیره بعد دهنت رو باز کن و این حرف رو بزن.
    .....همین دختر عمه ات که طلاق گرفته....باور کن روز نامزدیش، پسره با یه حالت نمایشی دست اون رو تو دستش گرفت وبا یه لحن مثلاَ عاشقانه مسخره گفت: گلم...عزیزم...بدون تو نمیتونم زندگی کنم!
    خواستم اون موقع بگم، تا الان چه غلطی می کردی بدون شیده؟دو سال بیشتر با هم زندگی نکردن و کارشو ن هم به طلاق کشید!
    با خنده گفتم:مامان چرا حرص می خوری؟
    مادر نگاه دقیقی به چشمانم انداخت و گفت: برای اینکه می ترسم دختر من هم گرفتار یکی از این الکی عاشق ها بشه!
    لبخند ناشیانه ای زدم و گفتم:من اصلاَ عشق رو قبول ندارم، من فکر نمی کنم حتی اگه دویست میلیارد هم بهم بدن طرف عشق برم!!!
    مادر دستش را دراز کرد و دست مرا در دستش گرفت و گفت:فکر کار عقله و عشق کار دل، مواظب باش فقط همین....نه! نمی خوام هیچ توضیحی بهم بدی فقط مواظب باش!
    زیر لب چشمی را زمزمه کردم و بلند شدم تا ظرفها را جمع کنم.
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  4. #34
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    فصل 12 و 13

    زنگ را فشردم،صدای اکرم خانم در خلوت کوچه پیچید:بیا تو دختر!
    در تیکی کرد و باز شد.ضربان قلبم سریعتر شده بود و نفسم بالا نمی آمد، قدم هایم آهسته آهسته پیش می رفت.نگاهم به ماشین علی افتاد و زیر لب زمزمه کردم:پس خونه است..!
    دلتنگش بودم، اما از این سو ترس مواجهه با او را داشتم با خودم که روراست شدم دیدم بیشتردلتنگش هستم تا بخوام از او بترسم. در این سه روز به اندازه ی دنیایی از او دور بودم،به تشبیه خودم خنده ام گرفت.
    ماشین غریبه ای روی شن ریز پارک بود، این می رساند که مهمان دارند. در را باز کردم و وارد شدم.اکرم در آشپزخانه بود، مستقیم به طرف آشپزخانه رفتم. داشت چای می ریخت، وارد آشپزخانه شدم و سلام کردم.جوابم را با مهربانی داد، پرسیدم:مهمون دارن؟
    بدون اینکه به طرفم برگردد گفت:آره، از فامیلای دورشون! بشین الان می آم!
    صندلی را عقب کشیدم و نشستم، چند دقیقه ای طول کشید تا برگشت.
    -خب...خوش گذشت؟
    لبخندی زدم و گفتم:جاتون خالی، اما خدا شاهده دلم براتون تنگ شده بود!
    برای من و خودش چای ریخت و آورد.صندلی را عقب کشید و نشست و گفت:آی...پام!خسته شدم بس که اومدن و رفتن!وقتی خانم مشکل داشت، هیچ کدوم پیداشون نبود. همین که به یه نون ونوایی رسیدن، دایه ی مهربونتر از مادر شدن واسه ما!!
    لبخندی زدم وگفتم:رسم زمونه اینه! بی خیال، چه خبر؟کیا اومدن کیا نیومدن!
    لبخندش پر رنگ تر شد و گفت:بعضی ها اومدن و بعضی ها هم نیومدن،چه سؤالیه دختر؟آهان راستی....آقا کیارش زنگ زد با شما کار داشت، منم گفتم تا سوم عید نیستید!
    دوست داشتم از علی حرف بزند اما نزد.بی حوصله بلند شدم و گفتم:
    -اکرم خانم من برم لباسهامو عوض کنم می آم خدمتتون!
    اشاره ای به فنجان کرد و گفت: نمی خوری؟
    فنجان را برداشتم و چای را سر کشیدم، سرد شده بود اما برایم مهم نبود. لباسهایم را عوض کردم و به اتاق صبا رفتم، اتاقش را به هم ریخته بود. مشغول مرتب کردن اتاق او شدم، خم شده بودم وداشتم پتوی تختش را مرتب می کردم که صدای ذوق زده صبا باعث شد رویم را برگردانم:سلام کیانا جون..!
    ایستادم و پاسخش را دادم وگفتم: این چه وضع اتاقه؟
    سر به زیر انداخت و گفت: ببخشید!...
    بعد سریع به طرفم دوید وگفت: دلم برات تنگ شده بود!
    دست هایش را که دورم حلقه کرده بود باز کردم و به طرفش خم شدم و سرش را بوسیدم و گفتم:مگه من چند روز نبودم؟ فقط سه روز!

    لب هایش را با نا رضایتی غنچه کرد و گفت:می دونم... اما دلم تنگ شد دیگه!تازه دایی که گفت تو اینجا فقط کار می کنی و شاید یه روز یری دلم پر ازغصه شد..
    خنده ام گرفت و دوباره بغلش کردم و گفتم:مهمونا رفتن؟
    سری تکان داد و گفت: آره!
    -تا من این تخت رو مرتب کنم عروسکات رو بذار تو قفسه هاشون!باید یه سر بریم پایین...!
    *******************
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  5. #35
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    پشت در لحظه ای درنگ کردم و با خود گفتم: چت شده؟.... آروم تر،چقدر تابلویی بچه؟
    نگاه متعجب صبا را احساس می کردم بدون اینکه توجهی به او کنم تقه ای به در زدم و وارد شدم، جلو رفتم و گونه خانم محتشم را بوسیدم و عید را تبریک گفتم. از خدا می خواستم وقتی به طرف علی بر می گردم اشتیاقم را از نگاهم نخواند، در این سه روز من به اندازه ی سه میلیارد سال دوری دلتنگ او بودم.به سویش برگشتم و ساال نو را تبریک گفتم، سردی نگاه و رفتارش بدون اغراق باعث شد احساس سرما کنم. نگاه کوتاهی به من انداخت و گفت:مرسی!
    بغض کردم، حتی به من تبریک هم نگفت. خانم محتشم گفت: بیا بشین عزیزم!
    به زور لبخندی زدم و گفتم: نه مرسی!اومدم یه عرض ادبی بکنم و برم، با اجازتون...!
    دست صبا را گرفتم و از اتاق نشیمن بیرون آمدم، حالم موقع داخل اتاق رفتن و خارج شدن از آن زمین تا آسمان فرق کرده بود. به یاد حرف مادر افتادم"مواظب باش...."تصمیم گرفتم اصلاَ به او فکر نکنم، در دنیای عاشقانه ی او کس دیگری بود و من نمی توانستم خود را به دنیای او تحمیل کنم.
    بعد از ظهر همان روز خانوادهی ریحانه برای عید دیدنی آمدند، طبق خواسته ی خانم محتشم پایین آمدم و در بین میهمانها حاضر شدم. ریحانه نرسیده مانتو و روسریش را درآورده بود و راحت نشسته بود.
    وقتی با ریحانه روبوسی می کردم با صدایی که دیگران هم می شنیدند گفتم:
    -تو هنوز به سن تکلیف نرسیدی؟
    ریحانه که متوجه حرفم نشده بود پرسید: برای چی؟
    - برای اینکه موهاتو بپوشونی!
    مادر ریحانه که وضع بهتری از دخترش نداشت گفت: خداوند بنده هاشو عریان آفریده،چطور برای حیووناش نگفته لباس از روی پوستشون تنشون کنن؟از زمان حضرت ادم، کت و شلوار و مانتو و روسری بوده؟با چه مارکی؟
    من و مادر ریحانه، هر دو احساس مشابهی نسبت به هم داشتیم و اصلاَ از همدیگر خوشمان نمیآمد. کنار ریحانه نشستم و گفتم:
    -اولاَ شما می گید حیوان...!فرق ما و حیوانات تو شعور و عقلیه که خدا برامون قایل شده. خدا لباس رو تو تن حیوانات خلق کرده چون شعور پوشیدن و پوشوندن روندارن. ثانیاَ از زمان حضرت آدم پوشش بوده،اگه یه مقدار آشناییمونو با قران بیشتر کنیم می فهمیم وقتی آدم وحوا تو بهشت بودن لباسهای بهشتی داشتن بعد از طرد اونا از بهشت که لباسها از تنشون محو می شه یا می افته! چون از وضعیت ظاهریشون ناراحت بودن و در فطرتشون بیزاری از عریانی بوده، می آن و با برگهای درختها خودشونو می پوشونن. آدم و حوا هم از همون ابتدا پوشش داشتن!
    ریحانه معترضانه گفت:اصلاَ چه اصراری هست که طرف خودش رو شیش لا بپوشونه؟
    قبل از اینکه من دهان باز کنم علی گفت:پوشش برای حفظ حریم خونوادست. برای پاک و طاهر بودن جامعیه که توش زندگی می کنیم. خب اگه اون چیزی که همسر یک خانم حق دیدن و لذت بردن ازش روداره با مردای نامحرم شریک بشه می دونید چه فاجعه ای پیش می آد؟
    مشخص بود مادر ریحانه از بحثی که شروع کرده خوشش نیامده است. رضا اهی کشید و گفت: متأسفانه الان تیپ با کلاس تیپی شدن که با هم دست می دن و خیلی راحت بدون پوشش درستی با هم روبرو می شن!
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  6. #36
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    ریحانه نیشگونی از کنار پایم گرفت و زمزمه کرد:خفه شی الهی!نمی شد دهنت رو چند دقیقه می بستی؟
    پوزخندی زدم وسکوت کردم، وقتی گوشها برای شنیدن حرف حق کرند چه فایده از گفتن. به یاد امیر افتادم و آرام کنار گوشش گفتم:تو که حرفی از دایی فریدونم به امیر نزدی؟
    نگاه پر شیطنتی به من انداخت و گفت:دروغ که مرض لاعلاج نیست، نه نگفتم!
    با حرص گفتم: غلط کردی!چی بهش گفتی؟ اصلاَ کجا دیدیش؟
    همانطور آرام صحبت می کرد تا کسی نشنود: تو تولد فتانه.
    چشم هایم را کمی بستم و به فکر فرو رفتم گفت: همون دختر سیاهه که زانتیا داره!
    -آهان همون که با بهرام داوودی رفیق بود!
    ریحانه با شیطنت گفت: سیزده بدر پارسال!کجای کاری آبجی؟ با امیر قاطی شده، همین روزاس که خبر نامزدیش پخش شه!
    بی تفاوت بودم واقعاَ برایم اهمیتی نداشت،گفتم: چطور قضیه دایی میلیاردرم رو فهمید؟
    زد زیر خنده و گفت: مرتیکه ی مسخره برگشت با تمسخر گفت: کیانا کجاست خیلی وقته نمی بینمش، نکنه رفته شاه عبدالعظیم برای کاسبی؟
    می خواستم خفه اش کنم، دلم می خواست چیزی بگم که واقعاَ بسوزه.مخصوصاَ با دیدن نیش باز فتانه، بد جور قاط زده بودم. پوزخندی که رو لبای امیر بود داشت دیوونه ام می کرد، یاد دایی فریدونت افتادم و گفتم:
    -نه اتفاقاَ، یه مدته داییش برگشته داره تمام تجارتخونه و پول ها و همه ی دارایی خودش رو می ده به اون به عنوان تنها وارثش.شما پیش ثروت اون گداهای جلوی حرمید!رنگ از روی امیر پریده بود، حا ل کردم جون کیان !آخرش هم گفتم اون داره نامزد می کنه!می خواستم آتیش بگیره، بعد بلند شدم وبا یه خداحافظی سرد مهمونی رو ترک کردم.
    خنده ام گرفته بود، گفتم:آخه دیوونه من تو زندگیم داییمو ندیدم، کجا همچین کرمی رو در حقم کرده؟
    او هم خندید و گفت: ما می دونیم، اون که نمی دونه. بذار آدم بیشعوری مثل اون که معیارش فقط پوله، با این معیار خودش رو خفه کنه!
    نگاه سوزان و پر از عشق رضا کلافه ام می کرد.کسالت وخستگی را به وضوح در صورت صبا می دیدم. رو به صبا آرام گفتم:
    -بریم بیرون بازی کنیم موافقی؟
    با خوشحالی بلند شد و گفت: آره!
    ریحانه هم به دنبال من وصبا از خانه خارج شد، به قدری سرگرم بازی شده بودیم که متوجه گذشت زمان نشدیم. ریحانه به دنبال من وصبا می دوید، صدای رضا باعث شد سریع بایستم.ریحانه از پشت با من برخورد کرد و گفنت: الهی بمیری تو...فکم داغون شد!
    رضا با خنده گفت: خدا نکنه! بعضی زیباییها حیفه زیر خاک پنهون بشه!
    نگاهم به سرعت به طرف علی برگشت که درکنار او ایستاده بود، بی تفاوت و خیلی سرد مرا می نگریست. به خودم شک کردم که نکند کاری کرده ام که تا این حد تغییر کرده است؟
    ریحانه در حالیکه چانه اش را می مالید گفت: چیه مثل مجسمه وحشت سر راه ما سبز شدید؟
    رضا گفت: داریم می ریم، برو حاضر شو!
    ریحانه نگاهی به من انداخت و گفت:برم به مامان بگم من بعد از شام می آم خونه!
    علی با خنده گفت:زضا این خواهرت از اوناس که نباید درو به روشون وا کنی!
    ریحانه بدو اینکه توجهی به حرف علی کند گفت: کیان صبر کن الان می آم بازی رو ادامه بدیم!
    و به سرعت دویو. صبا هم به طرف تاب رفت و سوار تاب شد، نگاهم به او بود که صدای رضا توجهم را جلب کرد.
    -کیانا خانم امسال برای عید دیدنی تشریف نمی آرید؟
    به سردی نگاهش کردم وگفتم: شرمنده! فکر نمی کنم بتونم بیام. مرخصی ام تموم شده!
    دلخور گفت: خب با علی بیاین!یه نیم ساعت بیشتر نمی خوایید بشینید که!
    نگاهم را دوباره به چشمان علی دوختم، آنقدر بی تفاوت بود که گفتم: تا ببینم چی می شه!
    مادر ریحانه فقط خداحافظی مختصری با من کرد و سوار ماشین شد. رضا دوباره گفت:با علی بیایید، منتظرتونم!
    ریحانه کنار من ایستاد و گفت:مامان رو بی خیال شو! اخلاقش اینه، به خدا ته دلش هیچ چیزی نیست!
    لبخندی به رویش زدم و گفتم: مهم نیس!
    علی با گفتن با اجازتون به سمت ساختمان خود رفت. ریحانه با تعجب گفت:کیانا اتفاقی افتاده؟
    خود را به ندانستن زدم و گفتم: چطور؟
    نگاهش را به سوی من بر گرداند و گفت: آخه علی دوباره مثل قبل شده، گفتم شاید اتفاقی افتاده!
    شانه ای بالا انداختم و گفتم: نمی دونم! هر اتفاقی افتاده تو این سه روز که من اینجا نبودم افتاده!
    چشمانش را تنگ کرد و گفت:بالاخره سر در می آرم!بریم تو هوا سرده!
    صبا را صدا کردم و به داخل خانه رفتیم. تازه عصرانه را شروع کرده بودیم که اکرم داخل اتاق آمد و رو به من گفت:تلفن با شما کار داره!
    -کیه؟خودش رو معرفی نکرد؟
    اکرم نگاه کوتاهی به خانم محتشم کرد و گفت: آقا کیارشه! خواهرزاده ی خانم!
    نگاهم در نگاه ریحانه گره خورد، رنگش مثل گچ سفید شده بود و چشمانش سر شار از خشمی دیوانه کننده بود،با تردید بلند شدم و بیسیم را از او گرفتم و با لحن سردی پاسخ دادم: بله بفرمایید!
    صدایش بسیار گرم و خودمانی بود: سلام خانم خوشگله! تو آسمونها دنبال شما می گردم و رو زمین پیداتون می کنم!
    با همان لحن گفتم:علیک سلام! امرتون رو بفرمایید!
    با لحنی چندش آور گفت: عرضی نیست به جز دوست داشتن شما!
    نمی توانستم مقابل چشم آنها هر چه دلم می خواهد بگویم با لبخندی اجباری گفتم:از محبتتون ممنونم! یه لحظه گوشی با ریحانه صحبت کنید!
    گوشی را به طرف ریحانه گرفتم و با صدایی که می دانستم او می شنود گفتم:ریحانه جان، آقا کیارش می گه یه صحبت خصوصی داره که می خواد به خودت بگه!
    سوءظن را در نگاهش می دیدم،ابتدا نگاهش را به گوشی و سپس به سوی من چرخاند. گفتم:
    -چرا دست دست می کنی؟ بیا ببین چی کارت داره!
    دست ریحانه به وضوح می لرزید.دلم برایش سوخت. با صدای لرزانی گفت : سلام!
    و بعد گوشی به دست از اتاق خارج شد. خانم محتشم رو به من با حرکت لب پرسید؟با ریحانه کار داشت؟
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  7. #37
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    سری به نشانه پاسخ نه تکان دادم، خدا خدا می کردم قضیه به خیر و خوشی تمام شود. گرسنه ام بود اما نمی توانستم چیزی بخورم، پنج دقیقه ای طول کشید تا ریحانه گوشی به دست برگشت.رنگش به شدت پریده بود، اما چیزی که وحشتزده ام کرد چشمانش بود. چشمانی که همیشه از شیطنت برق می زد حال مثل یک جفت چشم شیشه ای شده بود. خانم محتشم لبخندی به روی او زد و گفت:خواهرزاده ی من چی کارت داشت؟
    ریحانه لبخندی زد و گفت: هیچی! حالم رو می پرسید!
    صبا رو به من گفت: کیانا جون یه برش دیگه کیک بده!
    برش دیگری از کیک قابل صبا گذاشتم و رو به ریحانه گفتم: رنگت چرا پریده؟
    برشی کیک برداشت و گفت: گرسنمه!
    می خواستم آرامشش را باور کنم اما نمی توانستم، دلم شور می زد. احساس می کردم به زور کیک را فرو می دهد، گرسنگی و غذا خوردن او را صد ها بار دیده بودم. بعد از خوردن عصرانه بلند شد و گفت: من باید برم...الان یادم افتاد قرار دارم!
    خانم محتشم با تعجب گفت:مگه تو به مامانت اینا نگفتی شب اینجا می مونی؟
    ریحانه در حالیکه دکمه های مانتوش را سریع می بست گفت: چرا!منتهی الان یادم افتاد با یکی از بچه ها قرار گذاشتم!
    با سماجت پرسیدم: با کی؟
    به طعنه گفت: از اون قرارهاست که نمی توم به زبون بیارم، مثل خیلی چیزها که به زبون نمی آرن!
    خشکم زد. حتی نتوانستم یک کلمه بگویم. خواستم برای بدرقه اش بروم که دستش را روی شانه ام گذاشت و گفت: نیا! راه رو بلدم، خداحافظ!
    به قدری سریع رفت که حتی نتوانستم واکنشی نشان دهم.بعد از رفتن او صبا رو به من گفت:می تونم تلویزیون رو روشن کنم؟
    آنقدر هاج و واج بودم که فراموش کردم آن ساعت، ساعت انجام تکالیف صباست و گفتم: آره!
    صبا به طرف تلویزیون دوید و کنترلش را برداشت و روشن نمود.خانم محتشم وقتی دید حواس صبا به تلویزیون است رو به من کرد و گفت: این چش شد یه دفعه؟
    سری تکان دادم و گفتم: نمی دونم!اما فکر می کنم کیارش بهش حرفی زده!
    خانم محتشم سری تکان داد و گفت:بهت ابراز محبت کرد؟
    با خجالت سر به زیر انداختم، آهی کشید و گفت: این نقشه ی شوکته!بچه های شوکت مثل موم تو دستش حالت می گیرن، مواظب باش یه وقت گول حرفهای کیارش رو نخوری!
    لبخندی به رویش زدم و گفتم: نگران نباشید، استخدام من داره به ضررتون تموم می شه!
    لبخند مهربانی به رویم زد و گفت: این حرفو نزن!تو منو یاد قشنگ ترین روزهای زندگیم میندازی!نگران ریحانه هم نباش، خودش می فهمه در مورد تو اشتباه کرده!
    سری تکان دادم و گفتم: امیدوارم!
    نگاهی به صورت ناراحت من انداخت و گفت: امروز هوس حرف زدن کردم، بیا یه کم گپ بزنیم!
    لبخندی به رویش زدم و گفتم: از قدیم دیگه!
    خندید و گفت: آره! بیا بشین نزدیکم تا شروع کنم، تا کجا برات تعریف کردم؟آهان فهمیدم منوچهر و شوکت نامزد شدن!
    ......................
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  8. #38
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    هنوز تو شوک بودم و باورم نمی شد شوکت ، منوچهر رو قبول کرده باشه. شوکت خواستگارای خیلی بهتر از منوچهر داشت. تو فکر خودم بودم که صدای فریدون رو کنار گوشم شنیدم:می تونم امیدوار باشم که تو فکر من هستید، بانوی زیبا؟
    به طرفش چرخیدم ، خدایا چقدر دلتنگش بودم فقط می خواستم زمان از حرکت بایسته که راحت به اون چشم بدوزم. پای چشماش گود افتاده بود و لاغر تر از دفعه قبلی که دیده بودمش شده بود. با تشنگی سیری ناپذیری تو چشام زل زده بودف من خودمو جمع و جور کردم و گفتم: درست نیست اینجوری زل زدید تو چشمای من!
    لبخندی زد و گفت: چرا؟بی معرفت بعد از این همه مدت دیدمت نباید...
    میون حرفش اومدم و گفتم:زیاد نمونده! خواهرم داره نامزد می کنه!
    از خوشحالی چشماش پر از اشک شد و گفت:باورم نمیشه! یعنی دوره ی دوری ما از هم سر اومد؟
    خواستم کمی سر به سرش بذارم گفتم: من که هنوز پیشنهاد شما رو قبول نکردم!
    به شوخی گفت:یه کاری نکن بیام زیر پنجره اتاقت بشیم و اونقدر اشعار عاشقونه بخونم تا آبروت بره و مجبور شی زنم بشی!
    خندیدم و گفتم:جالبه!
    برای اینکه حرف زدن ما دو تا شک بر انگیز نشه ازش فاصله گرفتم، مثلاَ می خواستم بهانه دست پدرم ندم.چند قدمی که ازش دور شدم چشم تو چشم پدرم شدم، با چشم های پر از خشم منو نگاه می کرد. تعجب کردم. از چی عصبانی شده بود؟ از اینکه چند کلمه ای با فریدون حرف زدم؟
    با یه مرد همسن و سال خودش داشت حرف می زد که از جلوی اونها عبور کردم، مرد صدام کرد و گفت:دخترم یه دقیقه بیا اینجا!جلو رفتم و سلام کردم، نگاهش رو از سر تا پام چرخوند و با تحسین گفت:حاجی فتبارک داره قد و بالای خوشگل عروسم!هرمز من جواهر بهتر از این نمیتونه پیدا کنه!...جون محمود نه نیار!بچه ها واسه ماه عسل می رن هر گوشه ای که خواستن، تو هم خونوادرو بردار بریم محمودآباد بلکه هم مهر پسر من تو دل این خانم خوشگل جا کنه!
    پدر سرش تکان دادو گفت: باشه، عید امسال در خدمت شما هستیم. البته یکی دو روز اول رو باید یه عید دیدنی سریع السیر بکنیم بعد دیگه!
    ته دلم چیزی فروریخت و با صدای لرزونی گفتم:فعلاَ با اجازتون!
    ازشون دور شدم و به فریدون اشاره کردم، اومد طرفم و گفت: چی شده خانم خانما!
    یه گوشه رفتم که جلب توجه نکنم و ماجرا رو براش تعریف کردم. با خنده گفت:چه جالب! ما هم مهمون ایشون هستیم، چه بهتر با هم همسفریم . به پدر و مادرم می گم اونجا ازت خواستگاری کنن، موقع برگشت به عنوان نامزد بنده بر میگردی!
    اون که حرف می زد دلم قرص می شد. سخت تر ازهر چیزی توی اون مهمونی تحمل نگاههای عاشقانه هرمز و نگاه پر نفرت شوکت بود که هر دو تاش دیوونم می کرد.
    خلاصه یه هفته بعد از عروسی مهین و داداشم، نامزدی منوچهر و شوکت برگزارشد یه مراسم بزرگ و آنچنانی. دقیقاَ هفته قبل از عید بود. مهین و شاهین هم سفرشونو به خاطرشوکت عقب انداختن. وقتی جلو رفتم تا به شوکت و منوچهر تبریک بگم شوکت حرفی زد که بند دلم پاره شد. بهش گفتم: امیدوارم از ته دل احساس خوشبختی کنید!
    شوکت لبخندی زد و گفت:منهم امیدوارم تو مثل من دقیقاَ مثل من احساس خوشبختی کنی!
    تو چشماش پر رنگ ترین نفرتی که تو عمرم دیده بودم موج می زد و من مثل سگ از اون نفرت می ترسیدم. مهین و شاهین هم تصمیم گرفتن همراه ما بیان، به قول مهین ماه عسل به خانواده مثل خامه و عسل خوشمزه تره!منوچهر هم همراه ما به ویلای پدر هرمز اومد. پدر از اومدن خونواده ی فریدون خبر نداشت، وقتی اونا رو اونجا دید اخماش رفت تو هم. فریدون و پدرش جلو رفتن و با پدر دست دادن،پدر خیلی سرد با فریدون برخورد کرد. می دونستم این رفتار از کجا اب می خوره.
    اون عید شیرین ترین عید زندگیم بود که آخرش رو برام زهر مار کردن!...
    میان حرف خانم محتشم آمدم و گفتم:تو رو خدا تعریف کنید!
    خندید و گفت: اونقدر زیاده که نمی شه خلاصه اش کرد، تو هر ثانیه به اندازه ی یک عمر خاطره توی ذهنم تلمبار کردم. تو اون سفر قرار بود من و هرمز حرفامونو بزنیم و همدیگه رو بشناسیم اما دو سه روز اول در حال فرار بودم و همین که طفلک هرمز می خواست دهن باز کنه و دو دقیقه با هم حرف بزنیم، من یه سردرد می گرفتم یا دل درد یا خوابم می اومد.
    نگاههای خیره ی فریدون به من همه رو متوجه این موضوع کرده بود که اونم منو دوست داره. روز ششم عید برام روزی بود که تو خواب می دیدم، پدر فریدون منو برای اون خواستگاری کرد. باور کن بیشتر دلشوره داشتم تا خوشحال باشم، قرار شد تا اخر عید من فکرام رو بکنم و جوابم رو بدم. انتخاب من که معلوم بود کیه، منتهی پدرم اینطور گفته بود. یادمه چهار پنج روز بعد از خواستگاری پدر فریدون کنار ساحل تنها نشسته بودم و غرق افکار خودم بودم که صدای فریدون رو شنیدم:
    - این پری کوچولوی دریایی اجازه می ده چند دقیقه کنارش بشینم؟
    خنده ام گرفت و منم با همون لحن گفتم: خواهش می کنم!
    با کمی فاصله کنارم نشست و آروم شروع به حرف زدن کرد:شهلا!از وقتی چشمم تو چشمات افتاد عاشق تمام شعرهای عاشقانه دنیا شدم اما تو تمام شعرهای عاشقانه دنیا هم شعری پیدا نکردم که به وسعت عشق من به تو باشه و بتونه اون عشق رو بهت نشون بده و مجسم کنه. به قدری عاشقم که می گم زیر پای تو مردن و به عشقت جون دادن تکه کوچیکیه که وسعت عشق رو نشون نمی ده.
    به طرفش چرخیدم و گفتم: تو رو خدا اینجوری نگو! دلم ریش می شه این حرفها رو می شنوم!
    آهی کشید و گفت:
    جان چه باشد که فدای قدم دوست کنم
    این متاعیست که هر بی سر و پایی دارد
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  9. #39
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    بی انصاف!طاقت دوریت رو دیگه ندارم، تا کی می خوای جواب دادنت رو عقب بندازی؟
    خندیدم و گفتم: من که جواب شما رو دادم.
    با شیطنت گفت: من که نشنیدم!
    حس می کردم تمام خون بدنم به صورتم هجوم آورده و از شدت گرما پوست صورتم رو می سوزونه، اما نگاهم رو از نگاهش ندزدیدم. همین طور زل زدم تو چشای قشنگش و گفتم:تنها کسی که تو قلبم برای همیشه حک شده تویی ، انتخاب اول و آخرم!
    بلند شد و دوید طرف اب، تا ساق پاش تو آب بود. دستاش رو از طرفینش باز کرده بود و انگار می خواست دریا رو بغل کنه، با صدای بلند فریاد زد:خدا...! عاشقم، دیوونه شم،دوستش دارم!
    بعد به طرف من برگشت و گفت: دوستت دارم شهلا!
    اشک تو چشمام پرشده بود گفتم:منم دوستت دارم!
    دستپاچه به طرفم اومد و گفت:الهی قربون اون چشمای خوشگلت بشم داری گریه می کنی؟
    تا خواستم دهن باز کنم و جواب بدم صدای شوکت باعث شد سرمون رو برگردونیم، نفهمیدم از کی اومده بود و اونجا واستاده بود:
    -اول مطمئن شید مال همید اون وقت این جملات خوشگل رو بار هم کنید!
    اون لحظه واقعاَ دلم می خواست خفه اش کنم . فریدون به طعنه گفت:
    -شهلا خانم جواب خواستگاری بنده رو دادن....بعد..نامزد محترمتون رو کجا گذاشتید؟ گم نشن یه وقت!
    شوکت پوزخندی زد و گفت:قسمت اول حرفتون، شما جواب رو باید از پدرم بشنوید!بعد اینکه نگرانی شما در مورد نامزدم،ناراحت نباشید ایشون بر خلاف بعضی ها راهشون رو خوب بلدن!
    فریدون اخم هاش رو تو هم کرد و گفت:چقدر این تلخ و پر کینه است!...ببخشیدها شهلا جون!
    زیر لب زمزمه کردم اشکالی نداره، اما حواسم اصلا پی فریدون نبود تو اون لحظه داشتم به این فکر می کردم که باز چه نقشه ای تو سرشه؟ رو به فریدون گفتم:من دیگه باید برم ویلا، بابا خوشش نمی اد اینجا با توبشینم و جملات عاشقونه بینمون رد وبدل بشه!
    دلم بدطور به شور اقتاده بود، نذاشتم فریدون حرف بزنه به طرف ویلا دویدم و مهین و شاهین روبرو باهام در اومدن. در حالی که نفس نفس می زدم از مهین پرسیدم:شوکت رو ندیدی؟
    به طعنه گفتکدنبال شیرین ترین دختر دنیا می گردی؟تو اتاق بابا و مامانت داشت با بابات حرف می زد..!
    ته دلم خالی شد، مهین رو به شاهین نگاهی کرد و گفت:رنگت چرا پریده؟
    شاهین دستم را در دستش گرفت و گفت:طوری شده؟
    به زور لبخندی به رویش زدم و گفتم:نه!خوش بگذره!
    سریع رفتم تو ساختمون، نگاه متعجبشون رو پشت سرم حس می کردم. به طرف اتاق پدر و مادر دویدم، وقتی به در اتاق رسیدم شوکت داشت می اومد بیرون. نگاه پر تمسخری به من انداخت و گفت:خوش گذشت؟
    در حالی که بغض کرده بودم گفتم: خیلی پستی شوکت!
    پشت سر شوکت، پدر از اتاق خارج شد و یکهو قیافه شوکت عوض شد و با دلسوزی گفت:من دلم نمی خواد تو بدبختی رو با چشمای خودت ببینی!من حاضرم بمیرم و اون روز رو نبینم...می خوای از من متنفر باش و نخواه سر به تنم باشه. اما من خواهرتم و دوستت دارم!
    از تعجب دهنم باز مونده بود و حتی نمی تونستم یه کلمه حرف بزنم،خشکم زده بود. پدرم نگاه مردد و پر کینه ای بهم انداخت و گفت:
    - وسایلتون رو جمع و جورکنید بعد از ظهر حرکت می کنیم،به منوچهر هم بگو دخترم!...من برم یه صحبتی با محتشم بکنم!
    شوکت سر به زیر انداخت و گفت: چشم!
    داشتم بالا می آوردم. این مکرو حیله رو از خواهرم ، از کسی که همخونم بود داشتم می خوردم؟باورش برام سخت بود. وقتی پدرم از پله ها پایین رفت بازوی شوکت رو که داشت به دنبال پدر پایین می رفت کشیدم و برش گردوندم.چشمام پراشک شد و گفتم: چرا این کارو با زندگی من می کنی؟من و فریدون همدیگرو دوست داریم...
    دستم رو به تندی پایین انداخت و با خشم زمزمه کرد:دیگی که برای من نجوشه می خوام سر سگ توش بجوشه...
    هاج و واج نگاهش می کردم، میون حرفش اومدم و گفتم: من خواهرتم...
    اینبار اون میون حرفم اومد و غرید: منم خواهرت بودم، یادت رفته با زندگیم چه کردی؟
    نگاهم به روی پله ها خشک شده بود و با اینکه چند دقیقه ای از رفتن اون می گذشت اما نمی تونستم از جام تکون بخورم، یه جوری کرخت بودم.
    سر میز ناهار یه حالت غیر عادی حاکم بود خونواده ی هرمز سازشون کوک بود و برعکس خونواده ی فریدون پکر و ناراحت بودن، خود فریدون هم سر میز غذا حاضر نشده بود.صدای عقلم بهم نهیب می زد که های...فریدون رو از دست دادی! اما دلم چیز دیگه ای می گفت و گوشش بدهکار این حرفها نبود. آنقدر سریع راه افتادیم که حتی نتونستم فریدون رو ببینم چه برسه باهاش خداحافظی کنم، فقط تو یه تیکه کاغذ برای فریدون نوشتم که جریان ناگهانی رفتنمون چی بوده و دادم دست مادرت که بهش بده! صبح فرداش بابام،منو به اتاق خودش صدا کرد و گفت: من به خوواده ی محتشم جواب مثبت تو رو دادم و بیستم فروردین نامزدی شما دو تاست، گفتم که حاضر باشی!
    دهنم از تعجب باز مونده بود و باور نمی کردم این حرفها رو با گوش خودم شنیدم، زمزمه کزدم: ولی م جوابم به ایشون منفیه! اخمهای پدر در هم رفت و گفت: شما خیلی بیجا می کنید! اگه فکر کردی که تو رو به اون پسره ی آشغال بی ناموس می دم کور خوندی!
    احساس می کردم دستی دور گلوم حلقه شده و داره خفم می کنه. گفتم:
    - بابا اون چه بی ناموسی کرده؟از من خواستگاری کرده و منم شرط ازدواج شوکت رو گذاشتم.
    پدر با عصبانیت نگاهی به من انداخت و گفت:فکر می کنم حرفم رو زدم، می تونی بری!
    بغضم ترکید و گفتم:تو رو خدا بابا من..
    به سردی گفت:همون که شنیدی، تو زن هرمز می شی نه هیچ کس دیگه!
    بعد هم عینکش رو به چشمش زد و کتابش رو باز کرد، این یعنی دیگه به حرف من گوش نمی ده و باید از اتاق خارج شم!فقط این رو فهمیدم که بدوبدو خودم رو به اتاقم رسوندم و روی تخت افتادم، بغض لعنتی داشت خفه ام می کرد. عین یه پرنده که عاشق پروازه و تو یه قفس گرفتار شده،خودم رو به در ودیوار می کوبیدم اما صدای ضجه هام رو کسی نمی شنید.خلاصه افتادم تو رختخواب و ده روز تو بستر مریضی بودم، مراسم نامزدی من و هرمز عقب افتاد. هرمز هر روز می اومد دیدنم و این عذابم می داد. آدم بدی نبود،خیلی مهربون و با احساس بود اما مشکل قضیه من بودم که دوستش نداشتم. یه بار که دیگه به اینجام...رسیده بود با خودم گفتم به هرمز می گم و کا رو تموم می کنم. قبل از اومدن هرمز ، پدرم برای اولین بار تو ایام بیماریم اومد تو اتاقم هر وقت مریض می شدم وقتی می اومد تو اتاقم سرم رو بغل می کرد و می بوسید اما اینبار مستقیم رفت طرف صندلی و روش نشست و در حالی که زل زده بود تو چشمام ، گفت:ماه آینده روز سی ام، نیمه ی شعبانه و ما اون روز رو برای مراسم عقد تو در نظر گرفتیم.نه می خوام مریض بشی و نه ادا واطوار دیگه ای راه بندازی! در ضمن هیچ حرفی هم از عشق و عاشقی گذشته ات به هرمز نمی گی که هم آبروی من و خونواده ام رو ببری هم آبروی خودت رو!
    بغض داشت خفه ام می کرد گفتم:ممنون که بنده رو در جریان گذاشتید.
    پدر نگاه دیگری به من انداخت و گفت:تمتم فامیل پایین هستند به اضافه خانواده و بزرگان فامیل محتشم! مهر برون شده و طبق خواسته ی هرمز می خوایم یه صیغه ی محرمیت بین شما بخونیم تا موقع عقد رفت و آمدتون راحت باشه!
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  10. #40
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    یخ کردم، احساس می کردم تمام خون بدنم رو کشیدن. پدر بلند شد و گفت: به خاطر اینکه اوضاع احوالت مساعد نبود آقای محتشم و بزرگترها اومدن پشت در منتظرن!
    بعد با صدای آرومی گفت: آبروریزی نکن!
    بغضم غیر قابل تحمل شده بود. از شوکت هیچ وقت به اندازه ی اون لحظه نفرت نداشتم. پدرم در رو باز کرد و با خوشرویی گفت: بفرمایید.... بیدار شده و منتظر نشسته!
    یادم نیست به همراه عاقد و هرمز و پدر هرمز چند نفر دیگه وارد شدن، شوکت رو که دیدم تمام نفرتم رو با نگاهم به صورتش ریختم. بعد از خوندن صیغه ی محرمیت انگشتر بزرگ و گرون قیمتی رو به انگشتم کرد و همون طور دستم رو تو دستش نگه داشت.رو لبه ی تختم نشسته بود و گرمی دستاش کنار سرمای مشمئز کننده ی دستم حالم رو بد می کرد.با این حال مثل یه مرده ی بی احساس سر جام نشسته بودم. وقتی همه رفتن و با هرمز تنها شدم، لبش رو روی دستم گذاشت و با احساس بوسیدش اما من همون طور یخ و بی احساس نگاهش کردم. نفس عمیقی کشید و گفت:عزیز خوشگلم ! چراا ینقدر یخ کردی؟...
    بعد دستش رو دورم حلقه کرد و منو بغل زد.با همون لحن سرد پرسیدم: چی کار می کنی؟...
    همون طور که محکم بغلم کرده بود کنار گوشم زمزمه کرد:من به عکس تو حس می کنم از وقتی عاشقت شدم جای خون آتیش تو رگام جاریه.....از گرمای عشق تو دارم می سوزم....
    به عقب هلش دادم، تمام تنم داشت می لرزید.گفتم:نمی خوام دستت به من بخوره!
    به جای عصبانی شدن با مهربونی نگاهم می کرد وآروم گفت:
    -قربون اون شرم و حیات برم که منو می کشه! من نامحرم و غریبه نیستم کوچولو!شوهرتم!
    این کلمه دیوونم کرد،صدام بلند شد و گفتم:برو بیرون....!تنهام بذار!...
    بدبختی من این بود ، من می خواستم نفرتم رو نشون بدم تا اون بره و اون برعکس فکر می کرد من دارم ناز می کنم و اون با حوصله نازم رو می خرید.
    چند روز بعد از اون نامزدی مسخره از رختخواب بلند شدم ، باید مدرسه می رفتم . جلوی مدرسه از ماشین که پیاده شدم، چشمم افتاد به ماشین فریدون که روبروی مدرسه پارک کرده بود و خودشم بهش تکیه داده بود.با دیدن من صاف ایستاد و بهم چشم دوخت، بی اراده به طرفش کشیده شدم و با صدای لرزانی سلام کردم. با تشنگی به صورتم زل زده بود ، صدای اونم می لرزید:-سلام، روت رو زیارت کنیم! نگفتی این مدت من چی می کشم....
    نباید این حرفها رو می زد، به هر حال من همسری یکی دیگه رو قبول کرده بودم. میون حرفش اومدم و گفتم:خواهش میکنم ادامه نده!
    هاج و واج نگام می کرد، با صدای لرزونی گفتم:من نامزد....هرمز....هستم!
    چشماش پر از اشک شد و در حالی که گریه می کرد گفت:آخه چرا؟....چرا؟...کی بیشتر از من تو رو دوست داشت؟....کی بیشتر از من خوشبختت می کرد؟....شهلا برات می مردم...شهلا چرا؟..
    من هم بی توجه به چشم کنجکاو عابرا گریه کردم و موضوع رو از حیله های شوکت گرفته تا سخت گیری پدر براش گفتم، آخرش هم ازش خواستم دیگه فراموشم کنه. وقتی داشت سوار ماشین می شد بهم گفت:از هر چی خواهره متنفرم چون شوکت هم یه خواهره..!بهش بگو انتظار روزی رو می کشم که از در خونم مثل سگ بندازمش بیرون!
    بعد از اون گفتگو شنیدم از پدر و مادرش جدا شده و مستقل زندگی می کنه. مادرت چوب تنفر داییت از شوکت رو خورد ، چوب کاری که شوکت با زندگی من و فریدون کرد رو خورد...
    نگاهم به دهان خانم محتشم خشک شده بود. چشمان قشنگش پر از اشک شده بود ،اما مانع از ریختن آن می شد گفتم:بعد چی شد؟
    خانم محتشم آهی کشید و گفت:صبا خوابش گرفته، روش یه پتو بکش یا ببرش تو اتاقش تا بقیشو بگم!احتیاج دارم که نفسی تازه کنم!
    به سرعت از اتاق خارج شدم تا پتویی بیاورم.احساس می کردم سرم در حال انفجار است، شقیقه هایم نبض داشت و محکم و با ریتم ثابتی می کوبید.وقتی برای اولین بار پا به این خانه گذاشتم فکر نمی کردم رازهای سر به مهر زندگیم در ایننجا باز شود، با معشوق دایی ام همخانه شده و عاشق پسر اخمو و بداخلاق او شوم و...
    سرم را تکان دادم، انگار می خواستم فکر ها از ذهنم خارج شود و بیرون بریزد. وقتی پتو را روی صبا کشیدم و کنار خانم محتشم نشستم گفتم:چقدر داستان زندگیتون رمانتیک و قشنگه و....البته غم انگیز!
    نگاهش را به چشمانم دوخت و گفت:وقتی می خوای عشق رو توصیف کنی می گی انگار خورشید رو تو سینه ام قرار دادن، طرف مقابلت هم آهی می کشه و می گه چه رمانتیک حرف می زنی. اما تعریف طرف مقابلت برای اون واژه هاست که می شنوه، نه درک داغی و سوزندگی اون خورشید تو سینه ات! تو عاشقی و اون داغی رو دوست داری!
    دوست داری به خاطر معشوقت ذره ذره از درون بسوزی و آب بشی!تنها چیزی که نمی ذاره اون سوزندگی خاکسترت کنه فقط معشوقته که می بینی و باهاش نفس می کشی و وقتی اون دیدار رو ازت بگیرن می شی خاکستر، خاکستری که از اون عشق برات مونده، خاکستر عشق!
    چشمانش را بست و برای لحظاتی سکوت کرد. گفتم: اگه نناراحت می شید تعریف نکنید!
    چشمانش را باز کرد و لبخندی تحویلم داد وگفت:نه! انگار با گفتنش سبک می شم!
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


صفحه 4 از 12 نخستنخست 12345678 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/