و بعد یه طرف میز رفت تا ظرفها را بچیند. چند دقیقه بعد با یک لیوان آب و یک قرص مسکن به طرف راحیل آمد و گفت:
اگر درد داری این قرص را بخور تا نیما بیاید.
راحیل پاسخ داد:
کمی گرسنه ام. اما صبر میکنم. امروز نیما حسابی به دردسر افتاد. من روز خوبی را خراب کردم.
سمیرا با خنده گفت:
قیافه اش که شبیه ادم های پر دردسر نبود.
و رو به رامین کرد و گفت:
چه کردی پسر؟
رامین پاسخ داد:
دماغم سوخت.
راحیل چیزی از جواب او سر درنیاورد. با تعجب به سمیرا که از خنده ریسه رفته بود نگریست. احساس کرد خوابش می آید. کم کم پلکهایش روی هم افتادند و همان جا روی کاناپه خوابید.
نیما آرام با کلید در خانه را گشود و در حالی که کیسه داروها را در دست داشت وارد خانه شد. دستش را که روی دستگیره در هال گذاشت متوجه همهمه ای شد و صدای خنده بلندی نظرش را جلب کرد. به عقب نگریست و با دیدن چند جفت کفش اضافه در جا کفشی متوجه حضور میهمانان شد و به یاد قرار امروز افتاد. از این که تصمیم گرفته بود قبل از بردن داروها لباسهایش را عوض کند پشیمان شد و خواست برگردد که پریسا در را گشود و با دیدن نیما پشت در با صدای بلند سلام کرد. نیما هول شد. او قبل از اینکه بتواند برود گیر افتاده بود بناچار وارد شد و با سلام و احوالپرسی کوتاهی به اتاقش پناه برد.
خانم جهانگیری نگاهی به صورت متعجب مادر ثریا انداخت و گفت:
الان میاد خدمتتون.
و به پروین اشاره کرد. پروین با اشاره مادر به سمت اتاق نیما رفت و چند ضربه به در زد. صدای نیما به گوش رسید:
بیا تو پروین.
پروین داخل شد و پرسید:
چیه که هر دفعه من در می زنم متوجه می شی؟
نیما که با لباس روی تخت دراز کشیده بود لبخندی زد و گفت:
چطوری؟
پروین آرام کنارش نشست و دستی به موهای برادر کشید و گفت:
خوبم. خسته نباشی. چه خبر؟ البته از پونه چیزهایی شنیدم. اما خیلی مختصر.
نیما نیم خیز شد و گفت:
پروین نمی دانی خدا چقدر رحم کرد.
بعد با هیجان موضوع را تعریف کرد. پروین با دقت گوش کرد و گفت:
پس خدا خیلی رحم کرد. حالا تو چرا این قدر هیجان زده ای؟ بلند شو. اینها شام نمی مانند. بیا برویم وگرنه ثریا به اتاقت می آید.
نیما به سختی زا تخت جدا شد و گفت:
پس من یه دوش می گیرم و می آیم.
و همین طور که به طرف حمام می رفت گفت:
باید امروز حساب این ته تغاری لوس بابا را برسم. واقعا نمی دانم از دست این بچه چه کنم. صبح موقع رفتن به همه گفت ثریا نامزد من است. الان داشتم برمی گشتم که در را باز کرد و بلند صدایم زد. داروهای راحیل را از داروخانه گرفته ام و باید برایش ببرم.
بعد جلوی آئینه ایستاد و گفت:
موهای من هم کم کم دارد سفید می شوند.
بعد پرسید:
نمی دانم این ثریا از جان من چه می خواهد؟
پروین نزدیکش شد و گفت:
همان چیزی که راحیل به دست آورده.
بعد در حالی که خارج می شد گفت:
اینها که رفتند همه با هم می رویم دیدن راحیل. حالا عجله کن.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)