صفحه 4 از 10 نخستنخست 12345678 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 31 تا 40 , از مجموع 92

موضوع: راحیل

  1. #31
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    و بعد یه طرف میز رفت تا ظرفها را بچیند. چند دقیقه بعد با یک لیوان آب و یک قرص مسکن به طرف راحیل آمد و گفت:
    اگر درد داری این قرص را بخور تا نیما بیاید.
    راحیل پاسخ داد:
    کمی گرسنه ام. اما صبر میکنم. امروز نیما حسابی به دردسر افتاد. من روز خوبی را خراب کردم.
    سمیرا با خنده گفت:
    قیافه اش که شبیه ادم های پر دردسر نبود.
    و رو به رامین کرد و گفت:
    چه کردی پسر؟
    رامین پاسخ داد:
    دماغم سوخت.
    راحیل چیزی از جواب او سر درنیاورد. با تعجب به سمیرا که از خنده ریسه رفته بود نگریست. احساس کرد خوابش می آید. کم کم پلکهایش روی هم افتادند و همان جا روی کاناپه خوابید.
    نیما آرام با کلید در خانه را گشود و در حالی که کیسه داروها را در دست داشت وارد خانه شد. دستش را که روی دستگیره در هال گذاشت متوجه همهمه ای شد و صدای خنده بلندی نظرش را جلب کرد. به عقب نگریست و با دیدن چند جفت کفش اضافه در جا کفشی متوجه حضور میهمانان شد و به یاد قرار امروز افتاد. از این که تصمیم گرفته بود قبل از بردن داروها لباسهایش را عوض کند پشیمان شد و خواست برگردد که پریسا در را گشود و با دیدن نیما پشت در با صدای بلند سلام کرد. نیما هول شد. او قبل از اینکه بتواند برود گیر افتاده بود بناچار وارد شد و با سلام و احوالپرسی کوتاهی به اتاقش پناه برد.
    خانم جهانگیری نگاهی به صورت متعجب مادر ثریا انداخت و گفت:
    الان میاد خدمتتون.
    و به پروین اشاره کرد. پروین با اشاره مادر به سمت اتاق نیما رفت و چند ضربه به در زد. صدای نیما به گوش رسید:
    بیا تو پروین.
    پروین داخل شد و پرسید:
    چیه که هر دفعه من در می زنم متوجه می شی؟
    نیما که با لباس روی تخت دراز کشیده بود لبخندی زد و گفت:
    چطوری؟
    پروین آرام کنارش نشست و دستی به موهای برادر کشید و گفت:
    خوبم. خسته نباشی. چه خبر؟ البته از پونه چیزهایی شنیدم. اما خیلی مختصر.
    نیما نیم خیز شد و گفت:
    پروین نمی دانی خدا چقدر رحم کرد.
    بعد با هیجان موضوع را تعریف کرد. پروین با دقت گوش کرد و گفت:
    پس خدا خیلی رحم کرد. حالا تو چرا این قدر هیجان زده ای؟ بلند شو. اینها شام نمی مانند. بیا برویم وگرنه ثریا به اتاقت می آید.
    نیما به سختی زا تخت جدا شد و گفت:
    پس من یه دوش می گیرم و می آیم.
    و همین طور که به طرف حمام می رفت گفت:
    باید امروز حساب این ته تغاری لوس بابا را برسم. واقعا نمی دانم از دست این بچه چه کنم. صبح موقع رفتن به همه گفت ثریا نامزد من است. الان داشتم برمی گشتم که در را باز کرد و بلند صدایم زد. داروهای راحیل را از داروخانه گرفته ام و باید برایش ببرم.
    بعد جلوی آئینه ایستاد و گفت:

    موهای من هم کم کم دارد سفید می شوند.
    بعد پرسید:
    نمی دانم این ثریا از جان من چه می خواهد؟
    پروین نزدیکش شد و گفت:
    همان چیزی که راحیل به دست آورده.
    بعد در حالی که خارج می شد گفت:
    اینها که رفتند همه با هم می رویم دیدن راحیل. حالا عجله کن.

  2. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  3. #32
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    نیما در سکوت خارج شدن او را نگریست و بسرعت خود را به خنکای آب حمام سپرد. احساس می کرد از گرما می سوزد. گوشهایش داغ شده بودند و ضربان قلبش شدت یافته بود. امروز دوبار و هر بار توسط یک خواهر تلنگری جدی به احساسش خورده بود. فک رنمی کرد این احساس گنگ و ناشناخته این طور نمود داشته باشد. هنوز بلاتکلیف بود. با بی میلی از زیر دوش کنار رفت و لباس پوشیده و آماده یک رویارویی جدی با ثریا شد. اگر او در مورد هر چیزی بلاتکلیف بود در مورد ثریا تکلیفش را با خود یکسره کرده بود. می رفت تا این جریان را همان شب تمام کند.
    پونه و مادر کنار هم نشسته بودند که پروین از اتاق نیما خارج شد و با لبخندی گفت:
    کمی خسته بود. تا شما کمی میوه میل کنید می اید خدمتتان.
    انتظار به پوست کندن یک سیب که پونه با احتیاط چاقو بر تن آن می کشید طول کشید. سیب را که قارچ شده روی میز کنار ثریا قرار گرفت در اتاق نیما باز شد. پروین زیر لب در حالی که خنده اش را بزور کنترل می کرد گفت:
    عروس اومد.
    و برای جلوگیری از خنده اش بسرعت به طرف آشپزخانه رفت.
    مادر با تحسین به نیما نگاه می کرد. او در لباس تیره ای که پوشیده بود از همیشه جذابتر به نظر می رسید.
    نیما راضی به نظر می رسید چون جایی نشسته بود که مجبور نبود مرتب به ثریا نگاه کند. یک لحظه که چشمش به ثریا افتاد با دیدن ظاهر زننده او مطمئن شد که تصمیمش درست است. دنبال کلمات مناسبی می گشت تا صحبت را شروع کند که صدای مادر او را به خود آورد:
    نیما! حواست کجاست مادر؟
    با مهربانی لبخندی به روی مادر زد و پاسخ داد:
    به شما.
    پروین که با سینی چای از راه رسیده بود چای را تعارف کرد و گوشه ای نشست و پرسید:
    نیما جان خوش گذاشت؟
    ثریا با تمسخر گفت:
    خیلی پروین جون. پونه که تعریف کرد اون دوست بی دست و پایش چطوری امروز را خراب کرده. راستی اسمش چی بود؟
    نیما با تعجب گفت:
    منظورتان راحیل است؟
    ثریا بطرز زننده ای خندید و گفت:
    بله چه اسم مسخره ای.
    نیما رو به پونه کرد و گفت:
    اما امروز بد نشد لااقل به من بد نگذشت.
    پونه دستپاچه گفت:
    من چیزی نگفتم. فقط گفتم طفلک راحیل از کوه هیچ نفهمید.
    مادر پرسید:
    راستی نیما! حالا راحیل کجاست؟
    نیما جواب داد:
    پایش را گچ گرفتند بردمش خانه. داروهایش را هم باید ببرم.
    ثریا پرسید:
    خانه شان کجاست؟
    پونه جواب داد:
    توی همین کوچه. من و راحیل همکلاس بودیم. الان هم هردو با هم دانشگاه قبول شدیم.
    مادر ثریا با تفاخر گفت:
    ثریا که به خاطر نیما تحصیل در ایران را رها کرد وگرنه هر رشته ای که می خواست پدرش امکاناتش را برایش فراهم می کرد.
    نیما پوزخندی زد و گفت:
    من واقعا شرمنده ام که مانع پیشرفت ثریا شدم.
    ثریا بی اعتنا به کنایه نیما پرسید:
    از این محله خسته نشدید؟ شما می توانید این خانه را با یک واحد آپارتمان در برج الهیه عوض کنید. برج پدر بی نظیر است. این محله بوی کهنگی می دهد. پونه هم آنجا می تواند دوستان با دست و پایی پیدا کند. کسانی که اصل و نسب درست و حسابی داشته باشند و معاشرت با آنها به پونه شخصیت بدهد.
    مادر ثریا ادامه داد:
    من با پدر ثریا صحبت کرده ام و راضی شده یکی از واحدها را به صورت اقساط به شما بدهد. چون گمان نمی کنم شما بتوانید پول آن را نقدا بپردازید. این خانه کلنگی آن قدرها ارزش ندارد.
    مادر از شدت غضب در آتش می سوخت و دم نمی آورد. نیما جواب داد:
    اما ما اینجا راحتیم. در ضمن ثریا خانم راحیل دختر بی دست و پایی نیست. هر دختری به جای او بود صدای ناله و فغانش به آسمان می رفت اما او بقدری صبور بود که دکتر تعجب کرد. یادت می آید در پیست اسکی چه قشقرقی بپا کردی؟
    ثریا به یاد گذشته افتاد و گفت:
    بله من آن روز زمین خوردم چون خودم را مشغول تو کرده بودم که اصلا اسکی بلد نبودی.

  4. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  5. #33
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    رو به مادرش کرد و گفت:
    یادت می آید؟
    مادر ثریا سیگاری آتش زد و گفت:
    بله یادم هست. تو اصرار داشتی نیما را همراهت ببری. من هم گفتم مهم نیست و پدرت را راضی کردم که نیما در امریکا غریب است. این پول که خرج می شود لااقل خرج کسی بشود که استطاعت مالی ندارد. بالاخره نیما هم حق دارد پیست اسکی را ببیند.
    نیما با عصبانیت گفت:
    اما آن تور اسکی از طرف دانشگاه برگزار شد و همه به طور مساوی از آن استفاده کردیم. من اصلا نمی دانم شما چه می گوئید.
    ثریا که از لحن تند نیما دست و پایش را جمع کرده بود از در صلح در آمد و فهمید زیاده روی کرده است. با چرب زبانی خطاب به پونه گفت:
    پدر یکی از واحدهای برج را به نام من کرده.
    نیما با تمسخر گفت:
    خوش به حال شما.
    مادر ثریا گوشه چشمی به نیما انداخت و گفت:
    نیما جان برای تو که بد نمی شود مفت و مجانی صاحب یک عروس زیبا و یک آپارتمان شیک و مبله می شوی و از این دخمه هم نجات پیدا می کنی؟
    نیما با حیرت گفت:
    دخمه؟ گویا شما گذشته تان را فراموش کرده اید. اگر پدر من نبود معلوم نبود با مشکلات عدیده ای که برای شما به وجود آمده بود الان کجا بودید. حالا به خانه ششصد متری می گوئید دخمه؟
    مادر ثریا کوتاه آمد و گفت:
    شنیده ام دنبال شغل پدرت رفته ای. کسی که می خواهد با دختر من زندگی کند باید بداند که این پولها خرج یک دست لباس دختر من هم نمی شود.
    نیما با غیر و در حالی که صدایش بلندتراز حد معمول شده بود گفت:
    دختر شما با هرکسی که دوست دارد می تواند در برج پدرش زندگی کند. من یک معلمم. سالها زحمت نکشیده ام که تمام زحماتم را فدای شب نشینی های عده ای آدم پوچ و بی مغز کنم. این خانه را هم دوست دارم و اگر پدر و مادر بگذارند دلم می خواهد در آینده همنی جا زندگی کنم.
    مادر ثریا برآشفت و گفت:
    این حرفها چه معنی می دهد؟ ما جلوی مردم آبرو داریم. همه فامیل ما می دانند که نیما نامزد ثریاست.
    پونه با خونسردی گفت:
    چطور آنها می دانند که ما خبر نداریم؟
    نیما ادامه داد:
    من لیاقت دختر شما را ندارم و به کسی هم قولی نداده ام.
    مادر ثریا از جا پرید و گفت:
    پسره نمک نشناس! فکر می کنی که هستی؟ هزار نفر مثل تو منت دخترمرا می کشند. پدر ثریا اگر اراده کند صد تا مثل تو را می خرد و می فروشد.
    نیما به تندی بلند شد و گفت:
    پروین اگر نمی آیی من می روم. راحیل باید داروهایش را بخورد.
    ثریا روبرویش ایستاد و گفت:
    کجا؟ این راحیل از کجا پیدایش شد؟ از دست تو خسته شده ام. تو یک کهنه پرستی. کسی که آن قدر احمق است که قدر موقعیت ها را نمی داند به درد من نمی خورد. ما می رویم بی لیاقت.
    نیما در اوج عصبانیت ترجیح داد سکوت کند. ثریا موقع رفتن به علامت تهدید انگشتش را به طرف نیما گرفت و گفت:
    منتظر انتقام من باش. آقای جهانگیری من تلافی م یکنم.
    و در را به هم کوفت و گریه کنان به دنبال مادردوید. دو سه دقیقه ای طول کشید تا صدای ماشین در سر کوچه در میان صداهای دیگر گم شد. همه پریشان بودند. نیما کیسه داروها را از اتاقش آورد و جلوی مادر گذاشت و گفت:
    اینها را برای راحیل ببرید و از طرف عذرخواهی کنید و بگوئید نیما حالش خوب نبود. من واقعا بابت این برخوردهای زننده متاسفم. من باعث شدم که آنها به شما و پدر توهین کنند.

    و با بغض به اتاقش پناه برد.
    خانم جهانگیری در حالی که با دلسوزی به نیما چشم دوخته بود گفت:
    همه چیز تمام شد. آنها چطور جرات کردند این قدر به پسر من توهین کنند؟ طفلک نیما چه قدر صبور بودی. از دست اینها چه کشیدی و دم بر نیاوردی.

  6. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  7. #34
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    و با عصبانیت به فکر فرو رفت. پروین و پونه بزحمت او را راضی کردند که به دیدن را حیل بروند زیرا خوب می دانستند که برای این لحظات مادر سمیرا بهترین هنمشین است.
    نیما روی تخت غلتی زد. قطرات اشک از چشمانش روی بالش می ریختند. این اولین بار بود که راحت می کریست. احساس می کرد که گوی سنگینی توی گلویش گیر کرده است. او در برابر تمام توهین های ثریا سکوت کرده بود تا اعصاب پدر و مادرش بیشتر خرد نشود. او نگاه های مظلومانه مادر و خونسردی ظاهری پدر را دیده بود و می دانست که چه آتشی در دل آنها برپاست. خود را مقصر می دانست و ملامت می کرد. اعصابش بشدت تحریک شده بود. یک لحظه احساس خفگی کرد و روی تخت نشست. تشنگی آزارش می داد. به یاد لیوان آب میوه ای افتاد که راحیل تعارفش کرده بود. او درد را در چشم راحیل م یخواند صورت پر دردش را درحالی که سعی می کرد بخندد به یاد می آورد. از یادآوری خاطرات راحیل غمهایش سبکتر شدند و از اینکه ثریا به او حسادت می کرد دلش خنک شد.
    بی میل نبود که سری به راحیل بزند اما پشیمان شد. می خواست خودش را محک بزند. این احساس تازه را تا به حال تجربه نکرده بود و می خواست بداند آیا واقعی است یا نه. این دلشوره ها تپش قلبها و تردید ها کلافه اش کرده بود. به یاد حرف پروین افتاد که زیرکانه گفته بود،(( ثریا طالب چیزی است که راحیل به دست آورده.))
    باید این موضوع برایش ثابت می شد. ایا راحیل همان خلا زندگی او بود که دیگر همنشینی اعضای خانواده نم یتوانست آن را بپوشاند؟ احساس می کرد نیاز دارد با کسی غیر از آنها حرف بزند درد دل کند و حرفهایش را بشنود. بدون شک آن شخص همسر آینده اش بود. از یادآوری ثریا و ظاهر زننده اش چندشش شد. ذهنش دوباره به سمت راحیل کشیده شد. هنوز تردید داشت. باید تکلیفش را با خودش یکسره می کرد. از جا بلند شد و پشت میز کامپیوتر نشست و مشغول شد. اما افکارش متمرکز نمی شدند. هرچه می کرد راحیل از ذهنش خارج نمی شد.
    تصمیم گرفت چند روزی به دیدن راحیل نرود. پروژه مهمی که داوطلبانه به عهده گرفته بود بهترین بهانه بود. اگر بعد از این چند روز با خودش کنار می آمد که راحیل همان دختر مورد نظرش است. بیشتر به او نزدیک می شد تا او را بهتر بشناسد. نیما اهل ریسک نبود اما می دانست که درصد پیروزی عقل و منطق بر احساس فراگیری که در سراسر وجودش منتشر شده بود چقدر کم است. نا امید نشد و تصمیم گرفت تا جایی که می تواند روی معیارهایش پافشاری کند. با این تصمیم غمها را فراموش کرد و مشغول کار شد.
    زنگ در را زدند راحیل نیم خیز شد. هنوز خواب آلود بود. با عجله سمیرا را صدا زد و پرسید:
    سمیرا جان کیه در می زنه؟
    سمیرا با خنده از آشپزخانه خارج شد وگفت:
    بیدار شدی؟ صبر کن الان در را باز می کنم.
    و با اف اف در را گشود. راحیل که چشم به د رهال دوخته بود با دیدن خانواده جهانگیری لبخندی از سر رضایت زد. همگی گرد راحیل حلقه زدند و بعد از احوالپرسی مفصل پروین کیسه داروها را به سمیرا سپرد. راحیل با دیدن داروها با خجالت سراغ نیما را گرفت و پاسخ شنید،(( کمی خسته بود.)) راحیل زمزمه وار گفت:
    حتما به خاطر دردسرهایی است که من درست کرده ام. تازه ناهار هم نخورده بود.
    و با تاسفی کودکانه خندید.
    کارهای نیما کند پیش می رفتند. بسیار بد خلق شده بود. کارهای اداری و استخدامی در دانشگاه پیش نمی رفت و تمام وقت نیما در ساختمان اداری می گذشت. بعد از تمام شدن وقت اداری مجبور بود تا دیر وقت روی پروژه ای کار کند اما افکارش متمرکز نمی شدند. تلفنهای گاه و بیگاه ثریا و خانواده اش که با تهدید و فشار همراه بود اعصابش را درهم ریخته بود. راحیل هم تمام ذهن او را اشغال کرده بود. اشتهایش را از دست داده بود و بی خوابی همراه همیشگیش شده بود. نیاز به تنوع داشت نیاز به هم صحبتی که کمی از غمهایش بکاهد اما نمی توانست غمهایش را روی دوش دیگران بگذارد.
    تا آخر هفته با خودش کلنجار رفت و آخر اعتراف کرد که عقل و منطق شکست خورده اند و تصمیم گرفت راه مسدود احساس را باز کند و خودش را به دست سرنوشت بسپارد. با گرفتن این تصمیم با آرامش بیشتری پشت کامپیوتر نشست.
    تمام هفته برای راحیل با کسالت گذشت. تا به حال یک هفته در خانه زندانی نشده بود آن هم با پای گچ گرفته که حداقل شه کیلو وزن داشت. سمیرا سعی م یکرد تا جایی که امکان داد او را یاری دهد. اما همیشه موفق نبود. خانواده جهانگیری هر روز به او سر می زدند و دو دوست ساعتها در مورد مسائل دانشگاه با هم گپ می زدند اما راحیل بی قرار بود و سمیرا نمی دانست چه کند. او فک رمی کردد باز اگر آقای نفیسی بود شاید اوضاع بهتر می شد. اما پدر هم کارهایش گره خورده و مدت مسافرتش طولانی شده بود.
    راحیل اکثر اوقات در تنهایی گریه میکرد و سمیرا تنها از دور ناظر اشکهایش بود. او به مقتضای شغلش با دختران زیادی سروکار داشت. اما نمی دانست با غمی که روز به روز بیشتر بر جان راحیل می نشست چه کند. او می دانست این حالات زمانی به سراغ دختران جوان می آید که عشقی در وجودشان لانه کرده باشد اما راحیل مهر سکوت بر لبش زده بود و تنها چشمانش منتظرش را نمی توانست پنهان کند.
    سمیرا حدسهایی می زد و تصمیم داشت با خود راحیل صحبت کند بنابریان آلبوم عکسهایشان را برداشت و کنار راحیل نشست. موقعیت مناسبی بود. پسرها خانه نبودند. عصر جمعه بود و هوا در نهایت گرفتگی. راحیل با دیدن سمیرا لبخند کمرنگی زد و کمی روی تخت جابه جا شد. فنجان چای را با تشکر کوتاهی برداشت و چشم پرسشگری را به آلبوم عکسها دوخت. سمیرا ارام آلبوم را باز کرد و لب به توضیح گشود. عکسهای شوهر و دختر سمیرا اولین بار مقابل چشمانش قرار گرفتند. دختر قشنگی بود با موهای مشکی بلند. تقریبا هفت ساله بود و در آغوش پدر معصومانه لبخند می زد. راحیل زیر چشمی به سمیرا نگاه کرد. چشمان سمیرا را پرده ای از اشک پوشانده بود. راحیل می خواست جو دردناکی را که حاکم بود عوض کند بنابراین گفت:
    دختر قشنگی است.
    سمیرا لبخند دردناکی زد و گفت:

    لادن تنها دختر من بود و در یک سفر تفریحی در تصادفی که کردیم همراه شوهرم رفت و من تنها موندم.

  8. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  9. #35
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    راحیل بغض کرد وگفت:
    کاش من هم مثل لادن به جای مادرم مرده بودم.
    سمیرا برآشفت:
    نه راحیل هیچ مادری طاقت دوری فرزندش را ندارد چه برسد به داغ فرزند تو هنوز جوانی و یک زندگی پر امید به تو لبخند می زند.
    راحیل پرسید:
    لادن چند ساله بود که...
    دلش نیامد بقیه جمله را کامل کند. سمیرا آهی کشید گفت:
    هشت ساله بود. اگر الان زنده بود پانزده ساله بود. راستش بعد از آن تصادف من، من چند ماه بیمار بودم و در یک اسایشگاه بستری بودم. یک سال تمام دارو مصرف کردم تا یک انسان عادی شدم که تمام زندگیش کارش بود. تا اینکه شما را پیدا کردم و راحیل دخترم شد. همانطور که لادن برایم عزیز بود. تو هم عزیزی. دلم می خواهد برایم حرف بزنی. من از این همه سکوت نگرانم.
    راحیل که آرام اشک می ریخت. به شانه سمیرا تکیه کرد و گفت:
    ما همه داغ عزیز را بر دل داریم. خدا ما را کنار هم قرار داده تا مرهم زخمهای م باشیم.
    سمیرا دستش را با مهربانی فشرد و گفت:
    دخترم به من اعتماد کن. درد دل تو را سبک می کند. چرا این چند روزه این قدر ساکتی؟ با شناختی که از تو دارم. می دانم که دختری نیستی که یک تکه گچ بی ارزش این قدر باعث آزارت باشد. راحیل پاسخ داد:
    خیلی کسلم. دلم تنگ شده برای پدر برای کوچه برای دانشگاه.
    سمیرا آهسته گفت:
    و برای نیما؟
    راحیل سرخ شد و خجالت گفت:
    نمی دانم چرا این قدر بهانه گیر شده ام. هر وقت کسی در می زند. امید در دلم جوانه می زند و بعد می خشکد. درک درستی از احساس خودم ندارم. هیجان گنگی در وجودم لانه کرده است. متاسفم که نگرانت کردم.
    سمیرا خندید وگفت:
    آنطور که شنیده ام نیما بعد از درگیری شدید با ثریا کسل و عصبی شده و مشغله زیاد امانش را بریده. گویا کارشکنیهای پدر ثریا کار استخدامش را با مشکل مواجه کرده است و از هر طرف تحت فشار است.
    صحبتهای سمیرا ابی بود که به گلوی خشک راحیل ریخته می شد. او خوشحال بود که با سمیرا همصحبت شده است و سمیرا آگاهانه از چیزهایی سخن می گفت که می دانست مایه آرامش دختر جوان می شود. راحیل در پایان صحبتهای سمیرا آرام گفت:
    نیما مرد مصمم و با اراده ای است. دلم برایش تنگ شده. او تنها کسی است که در این چند روز به من سر نزده. امیدوارم موفق باشد و مشکلاتش حل شوند.
    بعد گفت:
    حوصله ام سر رفت. کاش کسی پیدا می شد و میهمانی می آمد که می توانستیم او را برای شام نگه داریم.
    سمیرا بلند شد و گفت:
    مثلا خانواده جهانگیری؟
    راحیل هم خندید. سمیرا به اشپزخانه رفت تا شام را فراهم کند. راحیل به حیاط چشم دوخت و دوباره با یاد نیما افتاد و این شعر در ذهنش نقش بست.

    اگر با دیگرانش بود میلی چرا ظرف مرا بشکست لیلی

    بعد خوشحال از کشف جدیدش از جابلند شد و بزحمت به طرف آشپزخانه رفت تا آن را برای سمیرا تعریف کند.

    ********

  10. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  11. #36
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    نیما کارش را تمام کرد و از اتاق خارج شد. پونه مشغول مطالعه روزنامه بود. پدر مقالات جدید دانشجویان را مرور می کرد و خانم جهانگیری آماده می شد تا به همراه پگاه از خانه خارج شود. نیما رو به مادر کرد و گفت:
    مادر کجا؟
    پاسخ شنید:
    با پگاه می رویم گردش و اگر فرصت شد سری به راحیل می زنیم.
    نام راحیل آشفته اش کرد. نگاهی به پونه کرد و گفت:
    تو به دیدن راحیل نمی روی؟
    پونه شانه اش را بالا انداخت. پد رگفت:
    اصلا همه با هم می رویم.
    پگاه گفت:
    مامان بزرگ بریم بریم.
    پریسا از اتاقش خارج شد و گفت: (این نیم قد بچه همه چیز را همش بهم می ریزه.)
    پس تولد را چه می کنیم؟
    پونه گفت:
    ای دهن لق.
    و به نیما نگاه کرد اما نیما را غرق در افکارش یافت. مادر خندکنان گفت:
    خوب با تولد و متولدین می ریم اونجا.
    نیما گفت:
    متولدین.
    ناگهان به خاطر آورد تولد او و پگاه است. بکلی فراموش کرده بود. خنده کنان دستی به سر پگاه کشید و گفت:
    دایی جون تولدت مبارک!
    و رو به بقیه گفت:
    پروین را من خبر می کنم.
    راحیل و سمیرا مشغول بازی شطرنج بودند که در زدند. هر دو بی اختیار به ساعت نگاه کردند. منتظر کسی نبودند. رامین و نادر هم ساعتی قبل به خانه بازگشته بودند. ساعت هفت شب بود. سمیرا در را باز کرد و گفت:
    پونه است. اما گمانم تنها نیست. بهتره تو روی کاناپه استراحت کنی. من کمکت می کنم.
    د رفاصله ای که راحیل به کمک سمیرا روی کاناپه دراز کشید میهمانان وارد شدند. با دیدن پروین و جعبه کیک راحیل خندی و سرک کشید تا بقیه را ببیند. در هنوز باز یود. راحیل تا خواست بگوید،(( در را ببندید)) با دیدن نیما که پگاه را در آغوش داشت نفسش بند آمد. دعا می کرد صورتش سرخ نشده باشد. دست و پایش را گم کرده بود. خوشبختانه هیچ کس حواسش نبود اما راحیل را ندید که سمیرا با دقت مراقب رفتارش است. او هیجان راحیل و نیما را خوب حس کرده بود. نیمابشدت مراقب بود خود را مهار کند. اما سمیرا نگاه مشتاق او را به راحیل دید و دلش گواهی داد که تمام رخوت و سستی گذشته برای هر دوی آنها تمام شده است. با این افکار به اشپزخانه رفت تا به خواسته راحیل شام را آماده کند.
    همه با راحیل احوالپرسی کردند. نیما نفر آخر بود که روی کاناپه کنار راحیل نشست. لرزش محسوسی در دستهای راحیل شروع شد. بسرعت دستها رابه زیر پتو برد و نیم خیز شد پگاه را بوسید و به نیما خوش امد گفت. پگاه با هیجان فت:
    راحیل جون! امشب تولد من و دایی جونه.
    راحیل لبخندی زد و گفت:
    تبریک می گم.
    پگاه بادیدن رامین با یک خیز به طرف او پرید. نگاه راحیل روی دستهای نیما ثابت ماند و دلش فرو ریخت. دستهای نیما همیم لرزید. با لکنت گفت:
    تولدت مبارک.
    نیما ارام گفت:
    نزدیک سی سالمه. برای من هم جشن تولد گرفته اند.
    نتوانست ادامه دهد. احساس سرگشتگی می کرد. از لحظه ورود به خانه این احساس دست از سرش برنداشته بود. با صدای سمیرا که او را به آشپزخانه فرا می خواند از کنار راحیل دور شد. خانم جهانگیری به کمک پروین شمع را روی کیک گذاشت و با خنده گفت:
    چون راحیل نمی توانست بیاید ما تولد را اینجا آورده ایم به همراه متولدین.
    سمیرا لیوان آب میوه ای به دست نیما داد و گفت:
    لطفا برای راحیل ببر و بیا اینجا. می خواهم در مورد موضوعی با تومشورت کنم.
    نیما لیوان را برد و بسرعت بازگشت و گوش به سمیرا سپرد.
    سر و صدای پریسا و پگاه هردو را از آشپزخانه به هال کشاند و نیما در مقابل چشمان خندان بقیه کیک را برید و با تکه ای از کیک به سوی راحیل رفت. پونه که کنار راحیل نشسته بود کمی جابجا شد. نیما هم نشست و کیک را به دست راحیل داد و پرسید:
    پایت چطور است؟
    راحیل گفت:
    خوبه اما کلافه شده ام .

  12. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  13. #37
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    پونه جواب داد:
    غصه نخور. نیما تصمیم گرفته از فردا تو را به دانشگاه بیاورد.
    راحیل با تعجب گفت:
    اما چطور؟ من باعث زحمت می شوم. گمان نمی کنم سمیرا موافقت کند
    لبخندی که سمیرا و نیما به روی هم زدند نشانه موافقت قبلی آنها در آشپزخانه بود. پونه گفت:
    راحیل تو خیلی خوش شانسی. کلاسهایی که تا به حال تشکیل شده فقط سرفصلها را توضیح داده اند.
    راحیل پرسید:
    راستی استاد فیزیک نیامد؟
    پونه گفت:
    هنوز که نه ظاهرا استاد قبلی منتقل شده و استاد جدید هم هنوز نیامده. حالا قول فردا را داده اند.تا چه حد استاد خوش قولی باشد. خدا می داند.
    نیما که در فکر فرو رفته بود پرسید:
    فردا چند ساعت کلاس دارید؟
    پونه جواب داد:
    دو ساعت صبح. دو ساعت ظهر.
    راحیل خندید.

    البته اگر استاد فیزیک بیاید. این استاد بی نظمی که تو می گویی من چشمم اب نمی خوره بیاید. راستی او را می شناسی؟
    نیما دقیق شد. پونه با اشاره سر جواب داد نه، راحیل گفت:
    نکند ستاره سهیل است؟ شاید هم یک مرد مسن چاق و کچل و عینکی که قد کوتاهی دارد و عصایی در دست. تا بیاید سر کلاس آخر ترم شده. پونه که از شدت خنده به سرفه افتاده بود گفت:
    شاید هم یک جوان لاغر و بلند قد مو فرفری بدخلق باشد.
    راحیل به نیما گفت:
    به نظر تو کدامیک درست تر است؟
    نیما بالبخندی گفت:
    فرقی نمی کند. این طور که شما شمشیر را از رو بسته اید باید خود گودزیلا باشد که سر کلاس دوام بیاورد.
    با این حرف هرسه خندیدند و پونه بلند شد تا به پروین در کشیدن شام کمک کند. نیما هم بلند شد تا راحیل استراحت کند.
    سر میز شام با دیدن نیما که دو بشقاب غذا کشید خانم جهانگیری کم مانده بود شاخ دربیاورد. با تعجب به پروین گفت:
    بعد از یک هفته بی اشتهایی این همه غذا؟
    و مشغول کشیدن سالاد شد. چند لحظه بعد پروین آهسته به پای مادرزد و گفت:
    نگاه کن مادر.
    خانم جهانگیری نگاه پروین را دنبال کرد و با تعجب صحنه ای را دید که اگر به چشم نمی دید هرگز باور نمی کرد. بشقاب غذا را به اصرار به دست راحیل داد و برگشت.
    رامین صندلی را عقب کشید تا او بنشیند. اما نیما با خنده گفت:
    کمی سالاد بر می دارم. من غذایم را با راحیل می خورم.
    پونه هم برخاست و گفت:
    من هم یم آیم.
    لحظاتی بعد صدای خنده هرسه انها سالن را مملو از شادی کرده بود.
    بعد زا شام خانم جهانگیری رو به سمیرا کرد و گفت:
    از تغییر روحیه نیما تعجب می کنم. به نظر تو علتش چیست؟
    سمیرا خندید و هیچ نگفت. او جواب این سوال را خوب می دانست. پروین گفت:
    نیما بعد از آن بلایی که ثریا به سرش اورد تا امروز کسل بود. اصلا نمی شد طرفش رفت اما الان روحیه اش کاملا عوض شده.
    و با خنده مخصوص گفت:
    من در لحظه ورود هیجان را در حرکاتش احساس کردم. رفتار او عجیب است. من اصلا از کارهایش سر در نمی آورم.
    سمیرا ارام گفت:
    فعلا چیز که معلوم نیست اما در اینده همه چیز روشن می شود. عجله نکن.
    خانم جهانگیری در تایی صحبتهای سمیرا گفت:
    درسته مادرجان. تو عجله می کنی و خیلی سر به سر نیما می گذاری. پروین گفت:
    عجله میکنم؟ پسرت 28 ساله شده همسن امیر است.
    صدای نیما که از پشت سر بلند شد او را از جا پراند که با خنده گفت:
    امیر هول بود. تو هم ناقلا و زرنگ سرش را کلاه گذاشتی.
    پروین گفت:
    اولا فضولباشی اینجا چه می کنه؟ دوما چرا گوش ایستاده ای؟ سوما خیلی هم دلت بخواهد یک کلاه این طوری سرت برود.
    نیما گفت:
    تسلیم، بابا تسلیم یک لیوان اب برای راحیل می خواستم و ناخواسته دو جمله اخرت را شنیدم که معذرت می خواهم. اگر اب بدهید رفع زحمت میکنم.

  14. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  15. #38
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    آخر شب که همه رفتند قرار شد صبح ساعت هفت نیما برای بردن راحیل بیاید. سمیرا وقتی پروین رامی بوسید گفت:
    پروین عجله نکن. قسمت نیما هم هرچه باید باشد می شود.
    پروین هم خندید و گفت:
    درسته. تا یار که را خواهد و میلش به که باشد.

    راحیل صبح زود بر خلاف این چند روز که کسل و خسته بود سرحال و قبراق از خواب برخاست و هنوز عقربه روی ساعت هفت نرسیده بود که میز صبحانه را چید. سمیرا که به آشپزخانه آمد کم مانده بود از تعجب شاخ در بیاورد.
    خانم دانشجو! ذوق کلاس خواب از سرت گرفته؟
    راحیل با شادی گفت:
    نمی دانی چقدر هیجان زده ام. به قول پدر کوک کوکم.
    بعد گویی به یاد چیزی افتاده باشد پرسید:
    پدر تلفن نکرد؟
    سمیرا جواب داد:
    دیروز صبح زنگ زد که تو خواب بودی.
    راحیل با حسرت گفت:
    دلم برایش تنگ شده. اگر امروز زنگ زد شماره اش را بگیر تا عصر که آمادم تلفنبزنم.
    سمیرا سری به موافقت تکان داد و هر دو پشت میز صبحانه نشستند. عقربه های ساعت روی هفت و نیم دست و پا می زدند که صدای تلفن بلند شد. راحیل گوشی را برداشت و با شنیدن صدای گرم و پر مهر پدر گل از گلش شگفت. بعد از احوالپرسی توضیح داد که امروز به دانشگاه می رود. پدر هم مژده داد که تا فردا بازمی گردد. راحیل با خداحافظی گرمی گوشی را به سمیرا سپرد و آخرین جرعه چای را سر کشید. هنوز مکالمه سمیرا به پایان نرسیده بود که زنگ در به صدا درآمد. رامین که خواب آلود بود با عجله از اتاق خارج شد و گفت:
    صبر کنید من هم می ایم.
    راحیل با گفتن چشم بلند بالایی در را گشود. نیما و پونه داخل هال شدند. پونه با خنده گفت:
    حاضری؟
    راحیل جواب داد:
    اما رامین هنوز حاضر نیست.
    سمیرا ادامه داد:
    البته تا شما سوار شوید رامین هم می رسد.عجله کنید.
    و راحیل را به طرف ماشین که کنار حیاط پارک شده بود هدایت کرد. هنوز راحیل جابه جا نشده بود که رامین سر رسید و همگی بعد از سوار شدن حرکن کردند. سمیرا با وجود سفارشات فراوان هنوز نگران بود و خود را ملامت می کرد که چرا همراه راحیل نرفته است.
    نیما در حین رانندگی نگاهی به رامین کرد و گفت:
    سحر خیز شدی. دلت برای درس و دانشگاه تنگ شده؟
    رامین با لحن مخصوصی گفت:
    جناب نیما خان! من بادیگارد مخصوص سرکار خانم نفیسی هستم تا طبق فرمایشات پدر ارجمندشان گزندی به وجود مبارکشان نرسد و گرد ملالی بردامنشان ننشیند.
    راحیل با شادی برای رامین دست زد و گفت:
    نطق بسیار گیرایی بود اما بر دل ننشست. برادر عزیز از قدیم گفته اند آن سخن که از دل برآید لاجرم بر دل نشیند.
    رامین با دلخوری گفت:
    بی مزه! نطقم کور شد.
    و نگاه کوتاهی به پونه کرد و گفت:
    خوب بالاخره حقیقت تلخه.
    نیما لبخندی زد و گفت:
    ای بدجنس.
    همه خنده را سردادند اما پونه حواسش نبود و به لبخندی اکتفا کرد. او خوب می دانست که رامین چرا همراهشان آمده است. دنبال بهانه تازه ای می گشت اما هیچ نمی یافت. به یاد مادر افتاد که تشویقش کرده بود تا صحبتهای رامین را بشنود. او تمام دیشب را پشت راحیل سنگر گرفته و رامین را مایوس کرده بود. اما می دانست که امروز گریزی نیست. شب قبل سوالهای زیادی در ذهنش بسته بود که حالا هیچ یک را به خاطر نداشت.

  16. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  17. #39
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    با ترمز ماشین به خود آمد و متوجه شد ماشین جلوی پله های دانشکده متوقف شده است. پیاده شد و انقدر منتظر ماند تا نیما ماشین را قفل کرد و با کمک رامین آهسته راحیل را به طرف در ورودی دانشکده بردند. بعد گویی از خواب بیدار شده باشد با عجله به طرفشان دوید و همزمان با راحیل واردکلاس شد. همه منتظر استاد بودند. نزدیک در کلاس نیما با عذرخواهی کوتاهی از آنها جدا شد و رامین کمک کرد تا راحیل روی اولین صندلی خالی جا به جا شود. پونه هم کنارش نشست و رامین با خداحافظی کوتاهی از کلاس خارج شد. هنوز تا امدن احتمالی استاد فیزیک یک ربع وقت داشتند. این جمله را یکی از بچه های کلاس گفت و به عنوان شروع آشنایی دستش را به طرف راحیل دراز کرد. بازار معارفه داغ بود و راحیل در مدتی کمتر از پانزده دقیقه تقریبا همه را شناخت و حتی فهمید که هرکسی از کدام شهرستان آمده است. به قول پونه این صمیمیت مختص ترم اول بود و بس و راحیل در طول تحصیل درستی این مساله را فهمید.
    مراسمم معارفه که تمام سد اظهار نظرها در مورد استاد فیزیک شروع شد و با شنیدن نظر راحیل هرکسی چیزی گفت و حتی یک از بچه ها یک کاریکاتور روی تخته کشید که با اعتراض بعضی از بچه ها روبرو شد و فورا پاکش کرد.
    بازار شایعات حسابی داغ بود که یکی از بچه ها اعلام کرد مدیر گروه می آید. همه با عجله سرجایشان نشستند و به احترام دکتر هدایتی چند لحظه در سکوت از جا برخاستند. دکتر هدایتی مردی جا افتاده بود که بسیار آرام و متین سخن می گفت. او پس از مقدمه کوتاهی عنوان کرد که استاد ثابت فیزیک از امروز در دانشکده فنی شروع به کار کرده و با بر شمردن سوابق درخشان این استاد که تحصیل در همین دانشکده و اخذ درجه عالی در مقطع فوق لیسانس هم جزئی از آن بود همه را ترغیب کرد که حسابی درس بخوانند و با خداحافظی کوتاهی برای همه آرزوی موفقیت کرد.
    استاد جدید که گویی پشت در کلاس ایستاده بود با تعارف دکتر هدایتی وارد شد. راحیل که مشغول جا به جا کردن پای گچ گرفته اش بود. در نظر اول او را ندید اما صدای او را که سکوت کلاس را شکست و با طنین ارام مردانه گفت،(( بفرمائید)) به گوش جان شنید. این صدا چه قدر آشنا بود. به گوشهایش اطمینان نکرد. زیر چشمی نگاهی به پونه کرد که بهت زده به روبرو خیره شده بود. با زحمت سرش را بلند کرد و با تمام جراتی که در خود جمع کرده بود به استاد نگریست. نیما با کت و شلوار خاکستری دوست داشتنی تر از همیشه در حالی که پوشه ای در دست داشت کنار هدایتی ایستاده بود. بله آن استاد پیر و عینکی کسی نبود جز دکتر نیما جهانگیری که آهسته عینکی به چشم زد و به لیست نامها خیره شد. دکتر هدایتی بعد از آرزوی یک ترم موفق و پر از همکاری برای همه کلاس را ترک کرد و نیما شروع به خواندن اسامی کرد. راحیل نفیسی.
    راحیل سعی کرد بلند شود. نیما با دست اشاره کرد،(( بفرمائید)) بعد آهسته از جا بلند شد و با خواندن آخرین نام پوشه را بست. تکه گچی از گوشه تخته برداشت و سرفصلها را یادداشت کرد.
    راحیل احساس گرما می کرد. می دانست صورتش سرخ شده است. کلاسورش را باز کرد و شروع به نوشتن سر فصلها کرد اما خودکار لعنتی نمی نوشت. با بیچارگی به پونه چشم دوخت و آهسته پرسید:
    خودکار اضافی داری؟
    صدایش در سکوت کلاس پیچید. با تعجب به پونه نگاه کرد اما پونه انگار نه انگار که شنیده بود. مسیر نگاه پونه را تعقیب کرد و یک باره دلش فرو ریخت. نیما با دستان گچی که آرام با دستمال پاک می کرد با قدمهای شمرده به سمت انها می آمد. می خواست زمین دهن باز کند و او را ببلعد. نیما به او رسید وگفت:
    مشکلی پیش اومده خانم نفیسی؟
    راحیل با لکنت گفت:
    خودکارم نمی نویسد.
    یکی از پسرها با شیطنت گفت:
    یک هفته است مرتب می نویسد از نفس افتاده.
    نیما لبخندی زد و گفت:
    به کلاس خوش آمدید. ظاهرا همه بچه ها منتظرتان بوده اند.
    دختری که بغل دست پونه نشسته بود گفت:
    بخصوص دکتر جهانگیری که تا آمدن شما صبر کرد.
    نیما عینکش را آرام از چشم برداشت و خودکاری را از جیب داخل کتش درآورد و روی میز راحیل گذاشت و به طرف تخته سیاه رفت. با این حرکت نیما همه حساب کار خود را کردند که این استاد جوان بسیار سخت گیر و جدی است و بازار شایعات که معمولا پشت سر این گونه تازه واردان بسیار داغ است از رونق افتاد.
    ساعت کلاس که تمام شد همه بقدری غرق درس بودند که متوجه نشدند. تا اینکه نیما نگاهی به ساعت کرد و پایان کلاس را اعلام کرد و قبل از بقیه از کلاس خارج شد. با خروج او یکباره همهمه ای در گرفت. هرکسی اظهار نظری می کرد. پسرها موافق تر از دخترها بودند اما همه می دانستند کهکلاس پرکاری را پیش رو دارند.
    راحیل کلاسورش را بست و به پونه گفت:
    چه اتفاقی؟ فکر نمی کردم این طور غافلگیر بشویم. دیشب چه بلبل زبان شده بودیم.
    پوه جواب داد:
    واقعا استاد باید آدمی جدی باشد تا در مقابل این شیطنتها دوام بیاورد و کلاس را اداره کند. اگر نیما یک لبخند می زد بیچاره اش می کردند.
    راحیل گفت:
    اما نیما در عین جدیت بسیار صمیمانه کلاس را اداره کرد و همه از او راضی بودند اما من که نمی توانم توی رویش نگاه کنم. خدای من چه اصطلاحی! گودزیلا اما خودمانیم عینک به صورت نیما برازنده است.
    پونه گفت:
    عینک فقط برای مطالعه است و بس نیما زیاد از آن استفاده نمی کند. بلند شو بریم. ظاهرا تا ساعت دوازده ظهر بیکاریم.
    صدای رامین از پشت سرشان بلند شد:
    عجب استاد بی فکری! یک ربع پشت در کلاس پایم درد گرفت.
    پونه خنده کوتاهی کرد و گفت:
    هیچ کس حواسش نبود.
    رامین گفت:
    برویم کمی قدم بزنیم.
    پونه داغ شد. می دانست ساعت موعود فرا رسیده است. راحیل با بی خیالی گفت:
    من پایم درد می کند. با پونه برو من منتظرتان می مانم

  18. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  19. #40
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    نگاه مشتاق رامین روی پونه ثابت ماند. هرسه از کلاس خارج شدند و پونه دل به دریا زد و به دنبال رامین در کریدور دانشکده راه افتاد. راحیل که با خستگی به دیوار تکیه داده بود. با نگاه آنها را تا دم در دانشکده تعقیب کرد. پایش بشدت درد گرفته بود. احساس ضعف می کرد. اضطراب ناشی از برخورد ناگهانی با نیما او را از پا انداخته بود.. نمی دانست چطور از او عذر بخواهد و این بار چه بهانه ای برای اشتباهش بتراشد. غمگین بود. صدای گرم نیما او را از خیالات خارج کرد.
    راحیل!
    چنان گرم و صمیمی صدایش کرد که بی اختیار بر جانش نشست. سرش را که بلند کرد نیما را دید که روبرویش ایستاده است. مظلومانه نگاهش کرد و گفت:
    متاسفم.
    نیما لبخندی زد و گفت:
    چرا؟
    وقتی سکوت راحیل را دید پرسید:
    پونه کجاست؟
    راحیل جواب داد:
    با رامین رفتند بیرون قدم بزنند. من هم که اسیر پای چند کیلوئیم.
    نیما از این اعتراض خنده اش گرفت. نمی دانست با این دانشجوی حساس و شیطان چه کند که زود غمگین می شود و زود عصبانی. آرام گفت:
    من این ساعت کلاس دارم. اما کلاس ظهر شما تشکیل نمی شود. دکتر هدایتی جلسه دارند. تو را به دفترم می برم. کارم که تمام شد با هم به خانه برمیگردیم. متاسفانه کمی معطل می شوی. اشکالی که ندارد؟

    راحیل گفت:
    به زحمت می افتی. منتظر می مانم. بچه ها که آمدند با آنها برمی گردم. نیما در حالی که آرام او را به طرف دفتر کارش می برد گفت:
    زحمتی نیست. تا وقتی گچ پایت باز نشده مسئولیت تو با من است. من خودم این مسئولیت را پذیرفته ام. کمی برایت اسباب دردسر است و دو ساعت باید منتظر بمانی.
    راحیل به اتاق که رسید نگاهی حاکی از تشکر به نیما انداخت و لبخند زد.
    دفتر کار نیما اتاق مرتبی بود که یک میز بزرگ و چند قفسه کتاب در آن به چشم می خورد. راحیل روی تنها صندلی ای که روبروی میز بود نشست و از نشستن روی صندلی مخصوص نیما خودداری کرد. نیما چند کاغذ را مرتب کرد و کتش را برداشت و آماده رفتن شد که در زدند. با بی خیالی گفت:
    بفرمائید.
    در که باز شد خشکش زد و لبخند روی لبانش ماسید. صورت سرد و چندش آور نیما باعث وحشت راحیل شد و بسرعت به شخص تازه وارد نگریست. دختر زیبا و خوش لباسی که آرایش فراوانی زیبائی خدادادیش را پوشانده بود با دسته گلی زیبا جلوی در منتظر تعارف بود. وقتی کسی تعارفش نکرد خودش داخل شد و با تفاخر نگاه سطحی به رراحیل انداخت.
    نیما آهسته به انگلیسی پرسید:
    اینجا چه می کنی؟
    ثریا هم به انگلیسی جواب داد:
    آمده ام تبریک بگویم دکتر جهانگیری.
    نیما رو به راحیل کرد و گفت:
    ثریا از دوستان خانوادگی ما.
    و رو به ثریا کرد و گفت:
    راحیل از دانشجویان جدید دانشکده و دوست پونه.
    ثریا نگاه دقیقی به راحیل انداخت و باز به انگلیسی از نیما پرسید:
    راحیل اینه؟ به هر حال مهم نیست. نمی پرسی چرا آمده ام؟
    نیما پرخاش کرد و گفت:
    اول پرسیدم گفتی. برای تبریک. حالا هم تبریک گفتی. بفرما برو. من کلاس دارم.
    ثریا وا رفت.
    خوب کمی دیر تر برو. من می خواهم با تو صحبت کنم.
    نیما سعی کرد خونسرد باشد. فکر نمی کرد راحیل انگلیسی بداند. بنابراین گفت:
    ثریا من حرفهایم را ه تو زدم. حرف دیگری هم ندارم. تو دروغ گفته ای خودت هم باید جواب بدهی. من حرف آخرم را در حضور مادرت زدم.

  20. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


صفحه 4 از 10 نخستنخست 12345678 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/