صفحه 4 از 5 نخستنخست 12345 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 31 تا 40 , از مجموع 46

موضوع: .:: داستانهای طنز کوتاه ::.

  1. #31
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    زورو هرچه صوت زد اسب با وفایش نیامد .دلش را به دریازد وعلامت معروفش را روی شکم گروهبان گارسیا انداخت تا اسب برسد واو را نجات بدهد ولی از اسبش خبری نشد .


    ناامید سوار الاغی شدو از مهلکه گریخت ....

    بعد ها باخبر شد اسب باوفایش عاشق اسب گروهبان گارسیا شده.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #32
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    ازدواج شیرانه


    شیر سلطان جنگل اراده فرمودند که ازدواج کنند

    روزعقد ودر میان حیوانات عظیم جنگل و شیران موشی با احتیاط فراوان درجستجوی جائی برای خود میان بزرگان جنگل بود تا بالاخره خودرا به شیر رساند وبه او گفت :

    "
    برادر عزیزم حسن انتخاب و ازدواجتو تبریک میگم "

    شیر غران خشمگین به موش گفت : تو ای موش کوچک چگونه جرأت میکنی من سلطان
    جنگل رو برادر خطاب کنی ؟

    آقا موشه به شیر گفت :
    "
    آرام بگیر برادر زود جوش نیار آخه من هم قبل از ازدواج مثل تو شیر بودم




    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #33
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    داستان رستوران ارزان قیمت


    جانی ساعت ۲ از محل کارش خارج شد و چون نیم ساعت وقت داشت تا به محل کار دوستش برود، تصمیم گرفت با همان یک دلاری که در جیب داشت ناهار ارزان قیمتی بخورد و راهی شرکت شود.
    چند رستوران گران قیمت را رد کرد تا به رستورانی رسید که روی در آن نوشته شده بود: ”ناهار همراه نوشیدنی فقط یک دلار”.
    جانی معطل نکرد، داخل رستوران شد و یک پرس اسپاگتی و یک نوشابه برداشت و سر میز نشست.
    گارسون برایش دو نوع سوپ،سالاد، سیب زمینی سرخ کرده، نوشابه اضافه، بستنی و دو نوع دسر آورد و به اعتراض جانی توجهی نکرد که گفت: ”ولی من این غذاها رو سفارش ندادم.”
    گارسون که رفت جانی شانه ای بالا انداخت و گفت: ”خودشان می فهمند که من
    نخوردم! اما جانی موقعی فهمید که این شیوه آن رستوران برای کلاهبرداری است که رفت جلو صندوق و متصدی رستوران پول همه غذاها رو حساب کرد و گفت ۱۵ دلارو ۱۰سنت.
    جانی معترض شد: ”ولی من هیچ کدوم رو نخوردم!” و مرد پاسخ داد ”ما آوردیم،می خواستین بخورین!”

    جانی که خودش ختم زرنگ های روزگار بود، سری تکان داد و یک سکه ۱۰ سنتی
    روی پیشخوان گذاشت و وقتی متصدی اعتراض کرد، گفت: ”من مشاوری هستم که بابت یک ساعت مشاوره ۱۵ دلار می گیرم.”
    متصدی گفت: ”ولی ما که مشاوره نخواستیم!” و جانی پاسخ داد: ”من که اینجا بودم! می خواستین مشاوره بگیرین!”
    و سپس به آرامی از آنجا خارج شد.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #34
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    داستان پدری روستایی، و پسرش


    روزی، یک پدر روستایی با پسر پانزده ساله اش وارد یک مرکز تجاری میشوند.پسرمتوّجه دو دیوار براق نقره‌ای رنگ میشود که بشکل کشویی از هم جداشدند و دوباره بهم چسبیدند، از پدر میپرسد، این چیست ؟ پدر که تا بحال ر عمرشآسانسور ندیده میگوید پسرم، من تا کنون چنین چیزی ندیدم، ونمیدانم .
    در همین موقع آنها زنی بسیار چاق را میبینند که با صندلی چرخدارش به آن
    دیوار نقره‌ای نزدیک شد و با انگشتش چیزی را روی دیوار فشار داد، و دیوار
    براقاز هم جدا شد ، و آن زن خود را بزحمت وارد اطاقکی کرد، دیوار بسته شد,پدر وپسر ، هر دو چشمشان بشماره هائی بر بالای آسانسور افتاد که ازیک شروع وبتدریج تا سی‌ رفت، هر دو خیلی‌ متعجب تماشا میکردند که
    ناگهان ، دیدندشماره‌ها بطور معکوس و بسرعت کم شدند تا رسید به یک، در اینوقت دیوارنقره‌ای باز شد، و آنها حیرت زده دیدند، دختر ۲۴ ساله موطلایی بسیار زیبا وظریف ، با طنازی از آن اطاقک خارج شد.

    پدر در حالی که نمیتوانست چشم از آن دختر بردارد، به آهستگی، به پسرش
    گفت : پسرم ، زود برو مادرت را بیار اینجا!!!




    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #35
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    علت ديوانگي
    پزشك قانوني به تيمارستان دولتي سركشي مي‌كرد. مردي را ميان ديوانگان ديد كه به نظر خيلي باهوش مي‌آمد. او را پيش خواند و با كمال مهرباني پرسيد كه: شما را به چه علت به تيمارستان آورده‌اند؟

    مرد در جواب گفت: آقاي دكتر! بنده زني گرفته‌ام كه دختر هجده‌ساله‌اي داشت. يك روز پدرم از اين دختر خوشش آمد و او را گرفت و از آن روز، زن من مادرزن پدر شوهرش شد. چندي بعد دختر زن بنده كه زن پدرم بود پسري زاييد. اين پسر، برادر من شد زيرا پسر پدرم بود

    اما در همان حال نوه زنم و از اينقرار نوه بنده هم مي‌شد و من پدر بزرگ برادر ناتني خود شده بودم. چندي بعد زن بنده هم زاييد و از آن روز زن پدرم خواهر ناتني پسرم و ضمنا مادر بزرگ او شد. در صورتي كه پسرم برادر مادربزرگ خود و ضمنا نوه او بود

    از طرفي چون مادر فعلي من، يعني دختر زنم، خواهر پسرم مي‌شود، بنده ظاهرا خواهرزاده پسرم شده‌ام. ضمنا من پدر و مادر و پدربزرگ خود هستم، پسر پدرم نيز هم برادر و هم نوه من است

    آقاي دكتر!‌ اگر شما هم به چنين مصيبتي گرفتار مي‌شديد،‌ قطعا كارتان به تيمارستان مي‌كشيد




    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #36
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    داستان دهقان پیر

    دهقان پیر، با ناله می گفت:ارباب! آخر درد من یکی دو تا نیست، با وجود
    اینهمه بدبختی، نمیدانم دیگر خدا چرا با من لج کرده و چشم دخترم را چپآفریده است؟! دخترم همه چیز را دو تا می بیند!
    ارباب پرخاش کرد که بدبخت!چهل سالست نان مرا زهر مار میکنی! مگر کور بودیندیدی که چشم دختر من هم چپ است؟!
    گفت چرا ارباب دیدم..اما..چیزی که هست، دختر شما همه ی …این خوشبختی ها رادوتا می بیند…ولی دختر من اینهمه بدبختی ها را




    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #37
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    داستان کشیش و قهرمان

    کشیش به قهرماندر حال مرگ : شیطان را لعنت کن پســـــــرم !

    قهرمان : الان وقت این نیست که برای خودم دشمن بتراشم پـــــــدر!




    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #38
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    داستان زمستان سخت

    مردان قبیله سرخ پوست از رییس جدید می پرسن: «آیا زمستان سختی در پیشاست؟»رییس جوان قبیله که هیچ تجربه ای در این زمینه نداشت، جواب میده «بریدهیزم تهیه کنید» بعد میره به سازمان هواشناسی کشور زنگ میزنه: «آقا امسالزمستون سردی در پیشه؟» پاسخ: «اینطور به نظر میاد»، پس رییس به مردانقبیلهدستور میده که بیشتر هیزم جمع کنند و برای اینکه مطمئن بشه یه باردیگه بهسازمان هواشناسی زنگ میزنه: «شما نظر قبلی تون رو تایید می کنید؟» پاسخ: «صد در صد»، رییس به همه افراد قبیله دستور میده که تمام توانشونرو برایجمع آوری هیزم بیشتر صرف کنند. بعد دوباره به سازمان هواشناسی زنگمیزنه: «آقا شما مطمئنید که امسال زمستان سردی در پیشه؟» پاسخ: بگذاراینطوری بگم؛سردترین زمستان در تاریخ معاصر!!! رییس: «از کجا می دونید؟» « پاسخ: «چونسرخ پوست ها دیوانه وار دارن هیزم جمع می کنن




    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #39
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    داستان مـــــرد بی جنبه

    مردی می‌خواست زنش را طلاق دهد.
    دوستش علت را جویا شد و او گفت: این زن از روز اول همیشه می خواست من راعوض کند.
    مرا وادار کرد سیگار و مشروب را ترک کنم..
    لباس بهتر بپوشم، قماربازی نکنم، در سهام سرمایه‌گذاری کنم و حتی
    مرا عادت داده که به موسیقی کلاسیک گوش کنم و لذت ببرم! دوستش گفت: اینهاکه می‌گویی که چیز بدی نیست!مرد گفت: ولی حالا حس می‌کنم که دیگر این زن درشان من نیست


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #40
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    داستان پیـــــر مـــــرد نا امید

    پیرمرد خسته کنار صندوق صدقه ایستاد.
    دست برد و از جیب کوچک جلیقه‌اش سکه‌ای بیرون آورد.
    در حین انداختن سکه متوجه نوشته روی صندوق شد: صدقه عمر را زیاد می‌کند،منصرف شد و رفت




    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 4 از 5 نخستنخست 12345 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/