صفحه 4 از 5 نخستنخست 12345 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 31 تا 40 , از مجموع 47

موضوع: سانتاماریا | سید مهدی شجاعی

  1. #31
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    260 – 264
    اصلاً صدا نمی ده که آدم متوجه بشه حوض پر شده.
    به من می گفت گریه نکن وقتی که بابا جبهه بود، ولی متکایی که من و مامان روش می خوابیدیم صبح ها خیس ِ خیس بود.
    به مامان می گفتم: چرا رو بالش خیسه ؟
    می گفت: از دیشب خیس بوده، نم دار بوده وقتی کشیدمش روی متکا.
    - پس چرا من دیشب نفهمیدم ؟
    - خسته بودی موقع خوابیدن شیوا جان! خسته بودی متوجه نشدی.
    - آره خسته بودم، متوجه نشدم که تا صبح گریه کردی. تو هر شب روبالشی نمدار می کشی روی متکا دروغگو ؟
    اصلاً تو هر روز روبالشی رو می شوری که شب نمدار باشه ؟ خب چرا بیخودی دروغ می گی ؟ چرا به من می گی گریه نکن ؟ چرا میگی جبهه رفتن گریه نداره؟ ببین که داره.
    بازم دروغ گفت مامان بابا رو نیاورد خونه، دیگه نگذاشت با بابا حرف بزنم، ولی تقصیر ِ اون نبود، خودش هم نتونست با بابا حرف بزنه، آمبولانسی که بابا رو برد دیگه برد که برد.
    انگار نه انگار که من دختر ِ باباام، طوطی ِ باباام، جیگر ِ باباام، فرشته ِ باباام.
    مامان منو آورد خونه،راه نمی رفتم، پاهامو بلند کرده بودم و هر کاری کرد نگذاشتم زمین. تو بغلش تا خونه اومدم، مامان لباس آبیمو که خونه شده بود از تنم درآورد و یکی دیگه تنم کرد. دیگه فرق نمی کرد که چه لباسی تنم کنه. فرقی نمی کنه که چشمهام چه رنگی بشه. مال ِ بابا بود این چشمها.
    وقتی آمدم خونه دیدم رنگِ آبِ حوض کوچولوم عوض شده، اول فکر کردم خون باباست که رنگِ حوض رو هم عوض کرده، قرمزش کرده، مثل همه جای دیگه، ولی خوب که نگاه کردم دیدم مامانت تو حوض نیست.
    گفتم: مامان، مامانِ ماهی بزرگه تو حوض نیست.
    مامان ولی جواب نداد. چشمم افتاد به لبۀ دیوار، دیدم گربۀ سیاه مامانتو گرفته تو دهنش داره می بره.
    اولین بار بود که این گربه ور می دیدم، چقدر بدترکیب بود.
    تن و بدنِ مامانت خونی شده بود، لب و دهن گربه هم همینطور.
    داد زدم: مامان! گربه ماهی بزرگه رو برد.
    مامان جواب نداد.
    گربه داشت از روی لبه دیوار می رفت طرف در که بره روی دیوار هوشنگ خان اینا. وقتی دویدم طرفش اون هم دوید، مامانت از دهنش افتاد تو باغچۀ کنار دیوار. همونجا که اون کبوتره افتاده بود.
    مامانتو بغل کردم تکان نمی خورد، مرده بود، مثل بابای من.
    مامان آمد از دستم گرفتش انداختش تو باغچه، هنوز تو باغچه است. به منم گفت دیگه بهش دست نزنم.
    ولی وقتی از بهش زهرا برگشتیم من تو باغچه یه قبر کندم، مامانتو گذاشتم توش، خاک ریختم روش، آب هم ریختم، یه سنگ هم گذاشتم روش. همون کاری رو که با بابای من کردن.
    حیفف نبود یه پارچه سفید که مامانتو بپیچم توش. همون جوری با همون لباس قرمز دفنش کردم.
    تا شب خیلی ها آمدن و رفتن. خودت که دیدی. من بیشترش روی پله های بالا پشت بوم نشسته بودم و داشتم گریه می کردم، هر چی بیشتر یاد کارهای بابا می افتادم، بیشتر گریه ام می گرفت، گاهی وقتها هم می آمدم لبِ حوض و تو رو نگاه می کردم. خیلی ها یادشون رفته بود که منم هستم. مثل مامان، اصلاً نیامد بپرسه تو ظهر ناهار خوردی، نخوردی ؟
    گرسنه هستی، نیستی ؟ بعضی ها هم منو نشون می دادن و می گفتن:
    « دخترِ شهید اینه.»
    می خواستم بهشون بگم: من فقط دخترِ شهید نیستم، طوطی ِ شهیدم، جیگرِ شهیدم, فرشته ِ شهیدم.
    ولی نگفتم، حوصله حرف زدن با هیچکس رو نداشتم.
    حالا هم فقط دارم حرفهامو با تو می زنم، حالا که همه رفتن، حالا که نصف شب شده، حالا که مامان فکر کرده من خوابم برده، حالا که مامان خواب رفته.
    حالا از مهمون هامون فقط یک نفر مونده، خدا کنه که همیشه بمونه، نه تو نه، تو که صاحب خونه ای.
    این ماه رو می گم که از آسمون اومده توی حوض، چه رنگ سرخی پیدا کرده امشب، هیچوقت به این سرخی نبوده ماه، لابد ماه هم از بس گریه کرده چشمهاش قرمز شده. مثل مامان.
    ماه امشب، هم برای تو خیلی گریه کرده، هم برای من، برای تنهائیمون، برای بی کسی مون.
    ماه تو آسمون همیشه تنهاست، می فهمه تنهایی یعنی چی، بی کسی یعنی چی.
    حالا تو چرا داری گریه می کنی ماهی کوچولو ؟ مگه من چی گفتم ؟ هان ؟ چقدر شبیه مامان گریه می کنی، آروم و بی صدا.
    من که نمی تونم مثل تو و مامان آروم گریه کنم، صدام بلند می شه و مامان از خواب بیدار می شه، دیگه اونوقت نمی گذاره پیشت بشینم و باهات حرف بزنم.
    - اوا مامان! تو اینجایی ؟ کی آمدی که من نفهمیدم ؟ پس تو بودی گریه می کردی.
    مامان! ببین ماهی کوچولو تشنج کرده، داره می آد روی آب، داره می خوابه، دیگه تکون نمی خوره، آمد روی آب مامان! آمد روی آب خوابید. نکنه مرده باشه. مامان! من چشماهم داره سیاهی می ره، سرم داره گیج می ره، مامان جون! منو بغل کن! منو بفل کن مامان! ...

    راز دو آینه

    چشمهایت حرف می زندد، بیخود تلاش نکن برای سخن گفتن، همین نگاه تو شیرین ترین حکایت دنیاست، شیوارتین کلام در چشمهای تو خفته است.
    تو را خدا دوباره به من داده است، با تو به وسعت یک دل حرف دارم برای گفتن، سه سال تمام این همه حرف انباشته ام، برای همین امشب. من طاقتم کم است، تو پر طاقتی، تو مردی، من دلم شکستنی است، تو شکستنی نیستی، تو نشکسته ایف نمی شکنی، تو مردی، جانم فدای تو مرد!
    ببین! گریه را بگذار بکنم، غمگین نشو، این گریه، گریه شوق است، به قدر سه سال اشک ÷شت این چشمها لمبر می خورد، فوق طاقتم از من نخواه، اشک را برای همین لحظه ها آفریده اند. من این سه سال را گریه نکرده ام، همه، حتی پدر و مادر تو به من خندیده اند اما من گریه نکرده ام، فقط جستجو کرده ام.
    گفتند از تو نشانی نیست، نه پیکری، نه اثری و نه جای پایی، در حمله بوده ای ولی پس از آن هیچکس نمی دانست که چه شده ای و کجا رفته ای.
    گفتم: وقتی یقین بهب شهادت نیست راه برای جستجو باز است.
    از بیمارستنها شروع کردم، هر جا که احتمال یک مجروح می رفت، زیر پا گذاشتم. بیمارستنهای اهواز، دزفول، اندیمشک، سوسنگرد و هر شهر نزدیک به جبهه، حتی بیمارستنهای غرب را تخت به تخت مرور کردم. از تو نشانی نبود ولی مأیوس نشدم.
    به صرافت اسرا افتادم، جستجوی ساده ای نبود، هرچه نام هلال احمر داشت و هر مرکز نظامی هرچه اسم داشت چندباره دوره کردم، نبودی، نیست شده بودی.
    بیا به یه گوشه خلوت تر پناه ببریم. اینها فرودگاه را روی سرشان گذاشته اند. صدای گریه و خنده به هم آمیخته است. صدا به صدا نمی رسد.
    البته حرفشان است، به وصال رسیده اند. عزیزشان را دیده اند ولی خوب من و تو هم نیاز به خلوتی داریم، تا تو صدای حرفها و گریه های مرا بشنوی و عمق تنهاییم را در طول این دوری ناگزیر بفهمی. آنجا، آن گوشه سمت چپ حای دنجی است.
    بیا! بیا به آنجا برویم تا در آینۀ چشمهایت هیچ تصویری جز من نباشد.
    می دانم که خسته ای ولی من هم که سه سال دویده ام سهمی دارم، هم الان تو را به قرنطینه می برند و بیست و چهار ساعت – کسی چه می داند یعنی چه ؟ یعنی یک عمر – میان من و تو دیوار می کشند.
    و بعد از آن هم وقتی به خانه برسیم همه دوره ات می کنند و حرف و حدیث و دید و بازدید و ... یقین تا ساعتها دستم به دامنت نمی رسد.
    ولی تو مال منی، من ترا اول پیدا کرده ام، همه از یافتنت مأیوس بوده اند...
    گفتم تلاش نکن برای سخن گفتن، آن کس که زبان دارد، با زبان سخن می گوید، آن کس که ندارد با دست و ایماء و اشاره حرف می زند و تو که دست و زبان نداری، همین چشمهایت برای سخن گفتن کافیست و گوشهایت برای شنیدن.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #32
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    265-269

    شهر نزدیک به جبهه , حتی بیمارستانهای غرب را تخت به تخت مرور کردم . از تو نشانی نبود ولی مأیوس نشدم .
    به صرافت اسرا افتادم , جستجوی ساده ای نبود , هر چند نام هلال احمر داشت و هر مرکز نظامی هر چه اسم داشت چند باره دوره کردم , نبودی , نیست شده بودی .
    بیا به گوشۀ خلوت تری پناه ببریم . اینها فردوگاه را روی سرشان گذاشته اند . صدای گریه و خنده به هم آمیخته است . صدا به صدا نمیرسد .
    البته حقشان است , به وصال رسیده اند . عزیزشان را دیده اند ولی خوب من و تو هم نیاز به خلوتی داریم , تا تو صدای حرفها و گریه های مرا بشنوی و عمق تنهائیم را در طول این دوری ناگزیر بفهمی . آنجا , آن گوشه سمت چپ جای دنجی است .
    بیا ! بیا به آنجا برویم تا در آئینۀ چشمهایت هیچ تصویری جز من نباشد .
    میدانم که خسته ای ولی من هم که سه سال دویده ام سهمی دارم , هم الان تو را به قرنطینه میبرند و بیست و چهار ساعت – کسی چه میدان یعنی چه ؟ یعنی یک عمر – میان من و تو دیوار می شکند.
    و بعد از آن هم وقتی به خانه برسیم همه دوره ات میکنند و حرف و حدیث و دید و بازدید و ... یقین تا ساعتها دستم به دامنت نمیرسد.
    ولی تو مال منی , من تو را اول پیدا کرده ام , همه از یافتنت مایوس بوده اند ...
    گفتم تلاش نکن برای سخن گفتن , آن کس که زبان دارد , با زبان سخن میگوید , آن کس که ندارد با دست و ایماء و اشاره حرف زند و تو که دست و زبان نداری , همین چشمهایت برای سخن گفتن کافیست و گوشهایت برای شنیدن .
    و من خدا نکند که نگران باشم از بی دست و زبانی تو .
    تو حتماً در مقابل دشمن حرفی گفته ای که ترکش کینه دشمن دهانت بوده است . تو حتماً به قیمت دستهایت کاری کرده ای که دشمن آنها از تو ستانده است .
    اما تو در ازاء این چیزهای رفتنی برای من ایمان ماندنی ات را آورده ای , برای من افتخار آورده ای , پس جای شرم نیست , جای افتخار است , هم برای تو در مقابل من و هم برای من در مقابل دیگران .
    پس سرت را بالا بگیر . چقدر موها و ریشهایت زبر و در هم آشفته شده اند , خانه که رفتیم باید حمامت کنم و سرو صورتت را حسابی شانه بزنم , بلند کن سرت را قهرمان من !
    سربلند باش تا من حکایت سرگشتگیهایم را برایت تمام کنم .
    از حضورت در میان اسراء که مایوس شدم به ذهنم آسایشگاه جانبازان خطور کرد , برحسب احتمال بعید نبود .
    تو شاید بدانی که چند آسایشگاه , معلولین جنگ را در خود جا داده اند اما من تعداد معلولین را هم میدانم و نیز میدانم که کدام تخت از آن کدام معلول است .
    یک روز , یکی از آن روزهای غریب که داشتم تختها را به امید یافتن تو مرور می کردم , چشمم افتاد به جوانی هم شکل و قوارۀ تو .
    موهایش مثل تو صاف و سیاه بود و چهره اش عین تو کشیده و روحانی.
    ترکیب صورت و چانه و دهان و پیشانی و بینی با تو مو نمیزد . بر روی چشمهایش باند سفیدی بسته بود و دو پایش هم از زانو بریده .
    خواب نبود , پیدا بود که توجهش معطوف صدای نواری است که ضبط کنار دستش به واسطۀ سیم گوشی به گوشش میرساند .
    وقتی نگاهم به او افتاد از فرق سر تا نوک پایم گر گرفت , انگار آتش افتاده است به جانم .
    گفتم : زحمت قریب به دو سالم بی ثمر نماند . میخواستم فریاد بکشم و همه را خبر کنم که تو را یافته ام . میخ.استم همه را به سفره شادیم دعوت کنم . میخ.استم آن ذوق و شعف بی سابقه ام را به ذائقه همه بچشانم .
    اما در میان آن همه تخت نشین اطراف حیا کردم , خجالت کشیدم , نزدیکتر آمدم و صدا کردم :
    رضا ! ... رضا ! ...
    صدای پاسخی نیامد , نزدیکتر شدم و دوباره صدا کردم :
    رضا ... رضا ... من معصومه ام ;
    اما تو پاسخی نگفتی , یعنی او پاسخی نگفت , تامل کرد و بعد از دقایقی که یکسال بر من گذشت گوشی را از گوشش در آورد , ضبط را خاموش کرد و گفت :
    من رضا نیستم خواهر , محمودم ! شما را هم نمیشناسم .

    و بعد گوشی را در گوش گذاشت و ضبط را روشن کرد .
    هوا ناگهان سرد شد و من لرزیدم . به سراب رسیده بودم , دهانم خشک شد پشتم تیر کشید و عرق سرد بر پیشانیم نشست .
    آن روز و پس از آن تا مدتی جستجو را نتوانستم ادمه دهم . گریه نکردم ولی در خودم آب شدم و فرو ریختم . از خدا پنهان نیست , از تو چه پنهان که قدری ناشکری هم کردم . کفر هم گفتم , خدا ببخشد , دست خودم نبود .
    گفتم : خدایا من شوهرم را بی پا و چشم پذیرفتم ولی تو همان را هم از من دریغ کردی .
    گفتم از تو چه کم میشد اگر آنکه بر تخت خوابیده بود رضا می بود ؟ آخر به کجا بر میخورد ؟
    بعد از این خستگی و یاس که در دلم خانه کرد و از جستجو بازم داشت , تو به خوابم آمدی .
    به این هیئت نبودی , دوبال داشتی به جای دو دست اما خسته و درمانده بودی , حرف که میزدی از دهانت نور میریخت . گفتی که شهید نشده ای و من جا خوردم .
    گفتم : یعنی رفته ای ولی به مقام شهادت نرسیده ای ؟
    گفتی : نه هنوز نرفته ام , زنده ام .
    گفتم : جستجوی من به نتیجه خواهد رسید ؟
    گفتی : بی نتیجه نخواهد ماند .
    و من از شدت شعف پریدم . از خواب پریدم و به خود آمدم , از آن کفریات استغفار کردم و جستجو را تازه نفس ادامه دادم .
    زخم زبانها و شماتتها را به جان میخریدم و ادامه میدادم...
    یکی میگفت : تو زن عقدی ده ماهه بوده ای , از شویت هم که نام و نشانی نیست ...
    و من میگفتم - قرص و محکم - که : اولاً پیمان زمان نمیشناسد , ثانیاً کدام نام و نشان درخشانتر از نام نام قهرمان من که بر روی من است ؟ قصه قهرمانیهای تو را دوستانت مو به مو برایم نقل کرده اند - خوشا به حال من از داشتن مردی چون تو .
    دیگری میکفت : بیهوده خود را پیر میکنی .
    و من پاسخ میگفتم : این روزمرگی که شما دارید بیهوده نیست و این جستجوی حیات بخش من بیهودگی است ؟
    و همه میگفتند : تو جوانی هنوز , بیست سال اوج جوانی است , شوهر برای تو قحط نیست .
    و من به همه میگفتم : که چون اوئی - - یعنی تو - برای حفظ امثال من برای حفظ زنان و دختران این بوم , برای حفظ ناموس همگان این راه را برگزیده است , من چگونه میتوانم به دیگران - که هر چه جز او - دل خوش کنم ؟ غیر از این است ؟
    اِ , تو چه ات میشود ؟ چرا بی تابی میکنی ؟ چرا هی می نشینی و بلند میشوی ؟ چرا پرپر میزنی ؟
    صندلی آن طرفتر هست اگر بخواهی بنشینی . اما من که نمی توانم . من در تنم بند نمیشوم چطور روی صندلی بنشینم ؟
    این طرف بیا , ببین , صندلیها همه خالی است . همه اینها که عزیزانشان را دیده اند هیچکدام در بند صندلی نشده اند . همه در جزر و مد تلاطمند .
    بیا , بیا این سمت تر , از اینجا آن مادر را ببین که چطور به زانوهای پسرش چسبیده است و شانه هایش از گریه میلرزد .
    آن پیرمرد را ببین که با پسرش چه میکند , هی عقب میرود و جلو می آید براندازش میکند , به او دست میکشد و دورش می چرخد .
    تازه همه اینها مثل من اتفاقی به عزیزانشان رسیده اند , اسامی را فردا اعلام میکنند. بگذار این حلقه گل را از شانه ات بردارم , معذبت میکند , بیا به پناهگاه خودمان برگردیم اینجا در دیدرس مردمیم . این چند کلام دیگر را هم که بگویم دیگر حرف نمیزنم , خوب این پرحرفی تقصیر من نیست , کسی را نداشته ام برای درد دل کردن .
    گفتم که آسایشگاهها را هم گشتم ولی از تو نشانی نیافتم , تنها امید من اکنون همان خواب بود که دیده بودم ولی خوب , جائی هم برای گشتن نمانده بود , تا اینکه خداوند رو به زندگی ام روزنه ای تازه گشود , همین روزنی که تو اکنون وارد شدی .
    به من گفتند که در زندانهای مخفی عراق , اسرائی زندانی اند که نام و نشانشان در هیچ کتاب و دفتر و سندی نیست .
    این اسرا چون از چشم همگان پوشیده اند علی اقاعده شکنجه بسیار میکشند و امید رهائیشان نیز از دیگران کمتر است , چرا که مدرک جرم عراقند ولی شاید بتوان در میان اسرای معمولی که هر از گاه آزاد میشوند نشانی از اینان گرفت .
    این امید مرا چند بار به فرودگاه کشاند اما به ثمر ننشست تا امشب .
    چه خوب بود اگر میفهمیدم که تو چرا اینقدر بی تابی , چرا در مقابل حرفهای من فقط زل میزنی ؟
    جرا می نشینی و بر میخیزی ؟
    چرا زانوهایت را به صورتت می چسبانی ؟
    چرا چشمهایت را به اطراف میگردانی ؟
    ببینم , نکند تو حرفهای مرا نمی شنوی ؟ خب اگر شنوائی نداشته باشی همین حرفم را هم نمیشنوی .
    ببین مرا نگاه کن ! با اشاره که می فهمی ببین ! حرفهای ... مرا ... با گوشهایت ... می شنوی ؟
    چرا بغض کردی ؟ چرا لب بر می چینی ؟ چرا گریه می کنی ؟ خب اینکه گریه ندارد , که من دست و زبان نداشتنت به چشمم نیامد , ناشنوائیت غمگینم میکند ؟
    تو همین چشم و دل که داری برای محبت دیدن و مهر ورزیدن , برای من


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #33
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    270 تا 289
    کافیست.گوش نداشتن که عیب نیست . من با ایما و اشاره حرف می زنم و تو با چشم جواب می دهی. خب؟
    پس گریه نکن. بیا بیا اشکهایت را پاک کنم . و نگذار این دو آینه من تار شوند.
    آن شب عزیز.
    من را هم گفتید که بروم، همه را گفتید؛ امانمی شد آقا! نمی توانستم.
    شما عصبانی شدید. داد زدید، دستور دادید، گفتید که دستور می دهید، اما باز هم من نتوانستم بروم. بقیه توانستند. بقیه رفتند، اما من نتوانستم آقا!
    دست خودم نبود. پاهایم سست شده بود ،فیلیم می لرزید، عرق کرده بودم، پشت گردنم، اینجا، بغل نخاعم تیر می کشید. که من بیش از همه مصر بودم در شنیدن حرفهای شما. صحبت امروز و دیروز نیست. همیشه اینطور بوده است.
    از آن زمان که معلمم بودید تا اکنون که باز معلمم هستید. صحبت ترس نبود، دوست داشتن بود، عشقم به این بود که حرفتان را بشنوم، فرمانتان را ببرم...
    الان هم دوستتان دارم. بیشتر از همه.
    بعد از اینکه رفتید از مدرسه مان، آرزو شده بود برایم که یک بار دیگر ببینمتان، حتی راضی بودم به یک برخورد، به یک تصادف، به یک تلاقی ، نمی دانم چه بود آنچه این اشتیاق را در من بر انگیخت و تشدید می کرد ولی هر چه بود هیچ شاگردی را سراغ نداشتم که تا این حد معلمش را دوست بدارد، عاشقش باشد و برایش دلتنگی بکند.
    مدیر را کلافه کردم بعد از رفتن شما. از بس سراغ شما را از او گرفتم.می گفت نمرات ثلث سوم را که داده اید. رفته اید. آقا، بیخبر و می گفت برای گرفتن حقوقتان هم حتی سر نزده اید، احتمال می داد که جبه رفته باشید ولی یقین نداشت، من هم یقین نداشتم، تا وقتی که چشمهای خودم ندیدم که بر بالای تل خاکی ایستاده اید. چفیه بر گردن و کلت بر کمر. و برای بچه ها صحبت می کنید . یقین نکردم.
    آفتاب، چشماینان را می زد. برای همین داستان را بر چشمهای درشتتان که در نور آفتاب جمع شده بود . حمایل کرده کرده بودید. دست دیگرتان را هم به هنگام صحبت کردن تکان می دادید. یک سال ونیم پیش فرق زیادی نکرده بودید. جز ریشهایتان که پرتر و بلندتر شده بود و رنگ چهره تان که آفتاب خورده تر و تیره تر. لباس نظامی به تنتان برازنده بود. شکیلتر از همیشه که کت وشلوار می پوشیدید. وقتی یقینم شد که خودتانید. نزدیک بود بی اختیار به سویتان خیز بردارم و فریاد بزنم.
    - آقای موسوی! من موحدی ام. شاگرد شما.
    ولی این کار را نکردم. بر خودم مسلط شدم و پشت ردیف اخر، گوشه ای کز کردم، شما هم مرا دیدید. معلوم است که دیدید، ولی اینکه همان دم شناخته باشیدم. مطمئن نیستم. چون کم تغییر نکرده ام. من در این یک سال و نیم گذشته؛ بزرگ شده ام. قد کشیده ام و به قول شما مرد شده ام. از طرفی شما آنقدر گرم صحبت بودید که اگر توپ هم در می کردند متوجه نمی شدید، همچنان که گلوله های توپی که اطراف شما بر زمین می نشست، یک آن هم قرار و آرامتان را بر هم نمی زد . یادم رفت برای چه کاری آمده بودم. آنقدر جذب دیدار شما شده بودم که فراموش کردم برای رساندن پیغام به گردان شما امده ام.
    مثل کلاس، گرم و پرشور حرف می زدید و مثل کلاس، طنز و شوخی از کلامتان نمی افتید. واز صحبتهایتان پیدا بود که حمله در کار است.
    وقتی حرفهایتان تمام شد و تکبیر و صلوات بچه ها فرو نشست. به سمت من آمدید. فکر اینکه مرا شناخته باشید دلم را گرم کرد و از جا کنده شدم و به سمت شما دویدم. قبل از اینکه بگویم آقای موسوی من..
    شما اغوش گشودید و لبخند زدید وگفتید: به به ! سلام علیکم احمد جان موحدی! تعجب کردم از اینکه اسم و فامیلم راهنوز از یاد نبرده اید.
    به کل فراموشم شد که در کجاییم.
    گفتم:
    آقا اجازه! ما دلمان خیلی تنگ شده بود برایتان
    خندیدید، شما و دیگرانی که دراطراف ما ایستاده بودند و حرف مرا شنیدند. بلند هم خندیدند. من البته خجالت کشیدم و از بچگی خودم ولی شما نجاتم دادید وگفتید:
    دل من هم همینطور. اما بدی دل من این است که در این جور موارد حتی از خود من هم اجازه نمیگیرد.
    خجالت من در خنده بچه ها و خودم گم شد.
    دست مرا گرفتید و از میان بچه ها در آمدیم. از حال و روز سوال کردید و من خبر قابل عرض نداشتم.
    پرسیدم اگر اشتباه نکردم بوی حمله می آید؟
    گفتید: از شامه قوی شما تشخیص بوی حمله غریب نیست.
    گفتم: فکر می کنید امام حسین ما را دوست داشته باشد؟
    گفتید: چرا که نه، شما عاشق حسینید و حسین بیش از هر کس دوست داشتن را می فهمد و قدر می داند. گفتم: پس در این جمله مرا هم با خود همراه می کنید. نه برای جنگیدن برای با شما همراه بودن، برای جنگ یاد گرفتن.
    نمی پذیرفتید،بهانه می آوردید و طفره می رفتید ولی اصرارهای من که بوی التماس می داد، عاقبت شما را متقاعد کرد.
    مقدمات کار بسیار زودتر از آنچه من و شما تصور می کردیم انجام شد.
    غروب، دوباره من در گردان شما بودم ودعای توسل پیش از حمله را با بچه های شما زمزمه می کردیم. قبل از نمازو سخنرانی و دعا مرا به بچه هایتان معرفی کردید جای مرا هم تا شروع عملیات مشخص نمودید.
    بچه ها بعد از شام پراکنده شدند، هر کدام به سویی رفتند و شما هم انگار این فرصت را به عمد به بچه ها داده بودند که آخرین حرفهای خود را پیش از حمله با خدا بگویند. انگار این قراری ناگذاشته بود میان شما و بچه ها، نیازی همگانی و محسوس اما ناگفته بود که بی تکلیف جامه عمل می پوشید.
    من هم نمی توانستم و می خواستم که چون دیگر بچه ها درگوشه ای خودم را گم کنم و با خدای خود به دردودل بنشینم اماهمراهی با شما را دوست تر داشتیم. فکر کردم اگر یک ساعت با راهنما و در مسیر، راه بروم بهتر است از سالها سرگردانی در بیابانهای ناشناخته برای من دمی ایستادن برای یافتن راه بهتر بود از ساعتها بی هدف راه پیمودن دلایلی از این دست مرا وا داشت که دنبال شما راه بیفتم و بی انکه بدانید تعقیبتان کنم و گرنه صرفا فضولی با کنجکاوی نمی توانست انگیزه این کار من قرار بگیرد. بخصوص که برایم مسلم بود که اگر لحظه ای به عقب بر گردید و پی به حضور من ببرید، بر می آشوبید و خشمگین می شوید و من خشم و آشفتگی شما را به هیچ قیمتی خوش نداشتم . اما چون شما معلمم بودید و از آموختن هیچ چیز به شاگردانتان دریغ نداشتید، تنها وتنها برای تعلیم گرفتن، شبح شما را در میان تاریکی تعقیب می کردم.
    آنقدر مراقب پنهانکاری خودم بودم که نفهمیدم چقدر از سنگرها فاصله گرفته ایم. تنها صدای ایست گشت شب توانست مرا به خود آورد. مرا در جا خشکاند و قلبم رالحظه ای از تپیدن باز دارد.
    اگر از من بپرسند که اینجا چه می کنی؟
    اگر اسم شب بخواهند؟ اگر شما حضور مرا بفهمید؟ اگر در چشمهای من نگاه کنید و بپرسید چرا به دنبال من امدی ؟ چرا نگفته آمدی؟
    این اگرها بود که قلبم را می چلاند و دهانم را می خشکاند.
    ولی وقتی درتاریکی و به زحمت، سه پاسدار مسلح گشت را در مقابل شما دیدم و صدای شما را به گفتگو شنیدم قدری آرام گرفتم.
    اماهنوز در معرض سوال بودم در مسیر پرسش و پاسخ. این بود که آرام آرام عقب خزیدم و پشت لاشه سوخته تانکی پنهان شدم.
    گفتگو میان شما گرم شد. شما را شناخته بودند و به حرف گرفته بودند و شمامعلوم بود که می خواهید زودتر خلاص شوید و شدید، دستهایتان را فشردید و با دعا بدرقه شان کردید.
    من سرم را دزدیم وبه طوری که هیچ صدایی حضور مرا بر ملا نکند. پشت تانک خف کردم. صدای باد صدای پای آن سه نفر نزدیک و نزدیکتر می شد. و بر قلب من چنگ می انداخت.
    انگار سه نفر گامهایشان را بر روی هره رگهای من می گذاشتند. و هر لحظه به پنجره قلب من نزدیکتر می شدند. اگر می خواستم هم نمی توانستم نفسم را رها کنم. اکنون فاصله آنها و من تنها یک لاشه سوخته تانک بود. پاهایم خواب
    نرفته بود، مرده بود و بی حس بی حس شده بود، دستهایم هم مال خودم نبود. رگ کناره گیجگاهم می پرید.
    یک لحظه فکر کردم هر طور شده بر خیزم . خودم را نشانشان دهم و از این مخمصه خلاص شوم. اما آیا جز انی چاره ای نبود؟
    چرا یک راه دیگر هم بود، خودم را به خواب بزنم، اگر بیدارم کردند و پرسیدند بگویم، از سنگر درآمده ام، راه را گم کردم، خسته شدم و همینجا خوابیدم/
    نه، در این صورت حتما به من پیشنهاد می کنند که راهنماییم کنند واگر نپذیرم به من مشکوک می شوند و اگر بپذیرم شما را نمی توانم پیدا کنم.
    بهترین کار همین بود که چون جسدی درکنار لاشه سوخته تانک بمانم و ماندم.
    آن سه جفت پا، آن سه صدا، تانک را دور زدند و درست مقابل من ایستادند، هر چند تاریک بود و هرچند چشمهای من بسته بود اما سایه هاشان رابر سرم احساس می کردم. آنکه صدایش جوان بود و نسبتا بچگانهف آرام به دیگران گفت:
    - خودی است. ازقیافه اش پیداست.
    - آن دیگری که صدای زنگ داری داشت و آرام حرف زدن را نمی توانست گفت:
    - خواب رفته بیدارش کینم؟
    - سومی که صدایش جا افتاده بود و مستر می نمود بی جوهری در صدا گفت:
    - نه بگذاریم بخوابد،این طفلی ها هیچوقت در جبهه سیر خواب نمی شوند، به گوشه ای می خزند برای نماز و عبادت، خستگی پلکهایشان را سنگین می کند. بگذاریم بخوابد.

    آنها گذاشتند من بخوابم اما وجدانم نگذاشت ، همچنان که اگر تهمت ناروا به من می زدند، بهتان خیانت جاسوسی می زدند از خودم دفاع می کردم. اکنون نیز که نسبت عبادت به من داده بودند. به غلط می بایست خودم را از این حسن ظن تبرئه کنم.
    برای همین پیش از آنکه دور شوند بلند شدم و صدایشان کردم اسمهایشان را که نمی دانستم، داد زدم.
    - برادرها؟
    - آنها رویشان را بر گرداندند و به من نگاه کردند و بعد با هم به طرف من آمدند، من هم به طرف آنها رفتم. سلام کردم و پاسخ شنیدم و دست دادم.
    اسم و رسمم را گفتم و سیر تا پیاز ماجرا را برایشان نقل کردم، خلاصه بهشان گفتم که دنبال شما امده ام تا رازو نیازتان را با خدا ببینم و یاد بگیرم.
    راضی باشید که به آنها گفتم: آنها کمی با تعجب به یکدیگر نگاه کردند. قدری هم خندیدند. به شرارت من و بعد خداحافظی کردند و رفتند.
    حالا پیداکردن شما کارساده ای نبود. حتما کلی فاصله گرفته بودید از من.
    چشمها اگرچه به تاریکی عادت کرده بود امامگر چقدر مسافت را می توانست در دیدرس داشته باشد؟ آنچه در آن سکوت مقطع شب بیشتر به کار می امد گوش بود. در آرامش میان دو شلیک ناگاه گلوله توپ با خمپاره گوشها را تیز می باید کرد تا مگر صدایی از شما بتوان شنید.
    در همان جهت که شما پس زا خداحافظی رفته بودید پیش آمدم.
    میانه دو تپه ای که در کنار هم بر آمده بود. جای دنجی بود برای خلوت کردن با خدا. همین گمان مرا به سوی آن دو تل خاک کشانید. پیدا بود که پیش از این سنگر دیده بانی یا انفرادی دشمن بوده است.
    زمزمه لطیف و سبک و ملایم شما گمان مرا تایید کرد. می بایست هر چه زودتر مخفی گاهی پیدا کنم که از هر دیدرسی در امان بمانم. جز گودالی که از کنجکاوی گلوله توپ در خاک فراهم آمده بود کجا می توانست مخفی گاه من باشد. در زمانی که ماه داشت سربلند ازپشت ابرهای تیره بیرون می آمد؟ ولی عمق گودال آنقدر نبود که بتواند جثه آدمی را ایستاده یا نشسته در خود بگیرد. سجده بهترین حالتی بود که می توانست مرابا خاک همسطح و یکسان کند.
    صدایی که می آمد حزین ترین و عاشقانه ترین لحنی بود که در عمرم شنیده بودم. دعای کمیل می خواندید، از حفظ هم، پیدا بود که که از حفظ می خوانید، آنجا ه شما نشسته بودید، جای برافروختن روشنی نبود مگر چقدر فاصله بود تا نیروهای دشمن؟ بعد ازآن، مناجات شعبانیه هم خواندید.
    من این مناجات را قبلا نخوانده بودم. از دو سه جمله ای که از آن شنیده بودم . شعبانیه بودنش را فهمیدم. دعای پراکنده هم زیاد خواندید. معلوم نبود چه می کنید. گاهی با خدا حرف می زدید. گاهی با امام حسین و زمانی با امام زمان.
    برای من بهتر بود که فارسی حرف می زدید ولی شما که برای من حرف نمی زدید.
    گودالی که در آن خف کرده بودم تنگی می کرد. خاکهای محوطه زیر صورتم تماما گل شده بود از اشکهایی که شما از من گرفته بودید.
    از لحنتان پیدا بود که راز و نیاز و مناجات دارد به انتها می رسد و من چاره ای جز برخاستن، نداشتم. اول سر را از گودال در آوردم. واطراف را پاییدم. خبری نبود. یا اگر بود به چشم نمی آمد، آرام از گودال درآمدم، دوباره اطراف را بر انداز کردم و راه بازگشت را پیش گرفتم از همان مسیر که آمده بودم. می بایست پیش از شما به سنگرها می رسیدم. یااگر نه لااقل شما را دراینجا نمی دیدم.
    راه رفتن درتاریکی سخت است، به خصوص اگر راهنمایی هم در کار نباشد، و التهاب و اضطراب هم همراه نباشد.
    قدری از راه را که رفتم ماندم . جهت رانمی توانستم پیدا کنم. فکر کردم اگر بیشتر بروم به حتم گم می شوم.
    بر تل خاکی نشستم. خیلی طول نکشید که آمدید.به حال خودتان نبودید. حتی اگر من صدایتان نمی کردم. متوجه حضور من نمی شدید. نبودید در این دنیا نبودید. اگر بودید از من می پرسیدند که آن وقت شب آنجا چه میکنم؟ و من هم پاسخی را که اماده کرده بودم . تحویلتان می دادم.
    ولی نپرسیدند با هم به سوی موضع، راه افتادیم. شماکه یقینا راه را بلدبودید. وقتی به موضع رسیدیم بچه ها که گوشه وکنار پراکنده بودند دور شما جمع شدند و شما را درمیان گرفتند..
    چند نفری زمان حمله را از شماپرسیدند.
    گفتید: خیلی نباید مانده باشد.
    گفتند: فرصت خوابیدن هست؟
    خسته بودند. شب قبل نخوابیده بودند . یاران بی امان باریده بود و سنگرها را اب برداشته بود.
    گفتید: خیلی نباید مانده باشد.
    گفتند: فرصت خوابیدن هست؟
    خسته بودند. شب قبل نخوابیده بودند. باران بی امان باریده بود و سنگرها را آب برداشته بود.
    گفتید: فرصت چرتی شاید باشد اما سیر خواب نباید شد. خواب را مزمزه کشید، بچشید ولی سیر نخوابید. ایستاده یا نشسته بخوابید. آنچنانکه بی کمترین صدا بر خیزد . نه امشت فقط که همیشه بر همه چی تان مسلط باشید. نگذارید که هیچ تمایل و خواسته ای بر شما مسل شود . اگر چنین باشد دشمن هم نمی تواند برشمامسلط شود.
    حالا بروید ومنتظر خبر باشید.
    شما بیش از همه خسته بودید ولی با تمام قوا مقاومت میکردید دلم برای چشمهایتان می سوخت. در جدال با خواب، خون تمام سفیدی ان را گرفته بود و کبودی پای چشمها به طور محسوسی پر رنگتر می شد.
    اطرافتان که خلوت شد، به سمت سنگرتان راه افتادید . و من هم با فاصله ی نه چندان دور سعی کردم که پاجای پای شما بگذارم.
    چند قدمی سنگرتان ایستادید وو جواب سلام کسی را که از روبرو می امد دادید و بعد انگار تازه شناخته باشیدش سلامی گرمتر کردید و همدیگر را در آغوش فشردید.
    پیدا بود که از دیدن هم خیلی خوشحال شده اید. طرف که عمامه سفید بر سر داشت و لباس نظامی بر تن، دو دستش را بر روی شانه های شماگذاشته بود و شما هم دستهایتان را بر روی بازوهای او.
    صحبتتان آنقدر طول کشید که من خسته شدم و در کناری میان دو سنگر نشستم.
    نشستم و مشغول تماشای بیابان و سنگرها و تاریکی و رفت و آمدها شدم. مشغول دیدن تفنگ بردنها، فشنگ آوردنها، منورها، خمپاره ها، وضو گرفتنها، نماز خواندنها، کتاب و شمع وکبریتی در دست در گوشه و کنار گم شدنها، به عمق تاریکی خزیدنها و از سیاهی در آمدنها و از لایه ها و تونلها و بریدنها و وصل کردنها... آنقدر نشستم تا نخواسته به خواب رفتم.
    سرو صداها و هیاهو و جست وخیز مرا از خواب پراند. فهمیدم که دیرتر از زمانی که می بایست، بیدار شده ام. همه مقدمات انجام شده بود و گردان می رفت که وارد عمل شود.
    بعد از اینهمه وقت، هوا هنوز روشن نشده بود. انگار تاریکی حفاظی بود که خدا ان را برای حمله بچه ها حفظ کرده بود.
    تنها کاری که می توانستم بکنم این بود که مثل برق و باد خودم را به سنگر برسانم و تفنگم را بردارم. انچه مشکل بود، یافتن شما بود در این معرکه و تاریکی.
    توپخانه شروع کرده بود و صدای مهیب ان، صدای کودکانه اما خشک کلاش را در خود هضم می کرد. مسلم بود که در میان یا پشت نیروها شما را نمی شود پیدا کرد. به سمتی که بچه ها پیش می رفتند بنا را بردویدن گذاشتم. گم کرده داشتم. امده بودم که جنگیدن یاد بگیرم و اگر شما را پیدا نمی کردم ناکام می ماندم. منورهایی که گاه و بیگاه می امد، چهره بچه ها را مشخص می کرد اما منور خواستن از خدا در چنان وضع و حالتی حماقت محض بود. از رد صدای شما می بایست پیدایتان میکردم.
    امامگر در آن غلغله گلوله و توپ و خمپاره، صدابه صدا می رسید. می بایست باز هم جلوتر می آمدم. آمدم و آمدم تا معبری که از انتهای کانال و سیم خاردار و ابتدای میدان مین گشوده بودند. همانجا
    که بچه ها مثل رودخانه های کوچک در مصب معبر به هم می پیوستند. و پر خروش جاری می شدند.
    راه، تنگ و باریک بود و پیشی گرفتن از بچه ها سخت مشکل . ترکشهای خمپاره ای که درکنار معبر، بر روی مینها فرود امد شاید بیش از ده نفر را بر زمین انداخت. شهید یاز خمی.
    گلوله های کالیوشا مثل برق زا بالای سر رد می شد در بیابان پشت سر به زمین می نشست. نمی دانم این گلوله ها چقدر از بچه ها تلفات گرفت.
    معبر تمام شد و وارد محوطه پیش روی خاکریزه های دشمن شدیم. اماهنوز از شما نشانی نبود.تیربارها، دوشکاها، تک تیرها و رگبارها همه تلاششان این بود که بچه ها را از نزدیک شدن به خاکریز باز دارند.اما فاصله بچه های بی حفاظ

    لحظه به لحظه با خاکریز کمتر می شد.
    وقتی بچه هایی که می افتادند، خوابیده به سمت خاکریز نشانه می رفتند و آخرین رمقهایشان را در آخرین فشنگهایشان می ریختند و شلیک می کردند جایز نبود که من همچنان بی حرکت و خاموش بمانم و فقط دنبال شما بگردم.
    آن قسمت خاکریز را که بیشتر آتش به پا می کرد، نشانه رفتم و یک خشاب فشنگم را درست در همان نقطه آتش، خالی کردم و با خاموش شدن آن آتش که تیربار به نظر می آمد، نیرو گرفتم و بچه ها هم که انگار از دست آن ذله شده بودند تکبیر گفتند.
    بعد از فرو نشستن صدای تکبیر بود که صدای شما را شنیدم. از سمت چپ با شور و حالی عجیب بچه ها را به اسم صدا می کردید و هر کدارم را به کاری فرمان می دادید.
    - حمید! بدو سراغ دوشکا، با نارنجک ، از این سمت.
    - برادر علی ! خاکریزو برو بالا. تیر بارو خاموش کن، نایست، سینه خیز برو.
    - آفرین رضا، یکی دیگه ، توی همون موضع.
    - هی ، پاشین شماها، زمین گیر نشین، یا مهدی بگین ، بلند شین.
    - یه آر پی چی می خوام ، آره صادق ، خودت برو سراغ همون تانک. تیربارو خاموش کن، آره خودشه، دمت گرم، دمت گرم ، الله اکبر!
    غوغایی به راه انداخته بودید. چشم و گوشتان همه جا کار می کرد و آتشتان هم لحظه ای خاموش نمی شد. معلوم نبود آنهمه خشاب را از کجا می آوردید.
    یک لحظه که چشمتان به من افتاد پرخاشگرانه - همانطور که در مدرسه به بچه ها پرخاش می کردید- گفتید:
    - تو چرا واستادی؟ برو جلو دیگه. تو که مشاءالله خوب بلدی آتیش خاموش کنی، برو جلو دیگه ، برو! دو تا تکبیر دیگه بگی کار تمومه.
    از طرفی ذوق کردم، بال در آوردم ، عشق کردم از اینکه فهمیده اید که انهدام آن تیربار کار من بوده است و از طرفی دلم نمی خواست که حضور مرا بفهمید ومرا از خودتان دور کنید.
    جای جر و بحث هم نبود، شما هم منتظر پاسخ من نشدید و کارتان را ادامه دادید.
    - از پشت نخورین بچه ها! درو کنین برین جلو!
    - هوای سمت راست رو داشته باشین! غافلگیر نشین!
    خودم را آهسته به پشت سرتان کشاندم تا بلکه از یادتان بروم و بتوانم همچنان با شما باشم. یک لحظه فکر کردم که اگر قرار بود شما فقط کار یک نفر را انجام بدهید سرنوشت حمله چه می شد؟ چه معلم عجیبی !
    درست در همان لحظه، شما « یا مهدی» غریبانه ای گفتید و تفنگ از دستتان افتاد و من نفهمیدم چرا. ولی بی اختیار پیش دویدم تا تفنگ را بردارم و به دستتان بدهم. مثل گاهی که در کلاس ، قلمی ، کاغذی از دستتان می افتاد و ما بی اختیار، خم می شدیم تا آن را به شما بدهیم.
    ولی شما تفنگ رانگرفتید، ایستاده بودید ولی تفنگ را نگرفتید. به دستتان نگاه کردم، دیدم که از مچتان خون می ریزد، چه گلوله ای بوده که دستتان را تنها به پوستی آویزان کرده؟
    وقتی متوجه شدید که من به دست شما خیره مانده ام ،آن را در زیر بغل چپتان پنهان کردید، اول فکر کردم که پنهان کردید ولی وقتی دستتان را با خشونت از زیر بغل کشیدید و صورتتان مچاله شد فهمیدم که دست را از مچ کنده اید، با چه قدرتی ! با چه ایمانی !
    تفنگ را با دست چپ از من گرفتید وهمه را گفتید که بروند، من را هم گفتید و باز برگشتید به حال اولتان، انگار نه انگار که یک دست از دست داده اید.
    - وانستا هی ! یا حسین بگو! برو بالا!
    - علی ! جعفر! محمد ! با چهار پنج تای دیگه سمت چپ خاکریزو برین بالا، با نارنجک برین سراغ سنگرها ، از اون شیار برین ، هرجا موندین امام زمان رو صدا کنین!
    - بچه ها ! دوشکا خاموش شد! با تکبیر برین جلو!
    یک تیر هم به زانوی من خورد که مرا در هم پیچاند، اما همان یک لحظه پیش، از شما یاد گرفته بودم که با یک تیر بر زمین نیفتم. شما دوباره یا مهدی گفتید ، اما اینبار جگرخراشتر. نتوانستید ایستاده بمانید، به خود پیچیدید و تا من بگیرمتان به زمین افتاده بودید. سرتان را توانستم در دست بگیرم، دیگران هم آمدند، تیر انگار خورده بود به جناق سینه تان ، به زیر قلبتان.
    از اینکه بچه ها دورتان جمع شدند ، عصبانی شدید، با آخرین رمقهایتان داد زدید و با همه دستور دادید که بروند ، وقتی که تعلل کردند ، موظفشان کردید. گفتید که دستور می دهید، به یک نفر هم گفتید که به برادر محسن خبر بدهد، که ادامه حمله را در دست بگیرد.
    دوباره به من تشر زدید که بروم، سرتان را روی زمین بگذارم و بروم، من می خواستم دستورتان را اطاعت کنم اما نتوانستم ، باور کنید که نتوانستم. شما شهادتین گفتید و یکبار دیگر امام زمان را صدا زدید و خاموش شدید. آخرین کلامتان یا مهدی بود.
    افتخارم این است که خودم با پای لنگ شما را به خط رساندم و بیهوش شدم.
    و حالا دلخوشی ام به این است که هر روز صبح با این یک پا و دو عصا به اینجا بیایم .
    رد قاب عکستان را پاک کنم . سنگتان را بشویم، گلدانتان را آب بدهم و خاطراتم را با شما مرور بکنم. هر روز چیزهای بیشتری از آن شب عزیز یادم می آید. به همین زنده ام آقا!


    آرامش قهوه ای

    نمی دوید، پر می زد، می پرید، مثل آهو بچه ای که از چنگال شکارچی فرار کرده باشد. قدمهایش کامل بر زمین نمی نشست. همین قدر با زمین آشنا می شد که بتواند قدم بعد را بردارد. زمین اگر چه گهگاه خاک بود و نرم ولی قدمهایش بر آن نشانه نمی گذاشت.
    چشم به مقصود دوخته بود، به آن سیاهی که از دور نمایان بود. به زیر پایش- خاک ، سنگ ، تیغهای وحشی و علفهای هرزه ــ هرچه بود نگاه نمی کرد.
    نه سوزش تیغها را بر کف پا می فهمید و نه سختی سنگ و نرمی خاک را بر پای برهنه حس می کرد.
    گردی را که از جای پایش به هوا بر می خاست ، باد در فضا می گرداند و خطی از خاک را به دنبالش می کشید. عرق پیشانیش به روی ابروها می نشست ، از آن می گذشت ، خود را به چشمها می رساند و او را مجبور می کرد که با دستهای کوچکس ، چشمهای سوخته از عرق را پاک کند.
    صدای مهیب توپها و خمپاره ها که در اطرافش به زمین می نشست، بر سرعتش می افزود.
    باد در شلوار نازک و چهارخانه اش می پیچید و آفتاب شانه و بازوهای قهوه ای و براقش را که عرقگیر سفید چرک مرده اش بیرون بود می سوزاند
    تشنگی راه حنجره تا لبها را خشک کرده بود آنگونه که زبان چون تکه سنگی سخت در دهان می جنبید هر چند ده سال را داشت ولی جثه اش آنچنان کوچک بود که از دور تنها موهای مجعد خرمایی اش که در نور آفتاب طلایی می نمود خودی نشان می داد و پارچه ای سفید که بر سر چوبی گره زده بود و در هوا می تکاند
    هر چه که او تندتر می دوید باد بیشتر اصرار می کرد که چوب را از دستش برباید ولی او با دستهای تیره و کوچکش چوب را آنقدر محکم گرفته بود که تا حد شکستن خم می شد اما رها نمی گشت جثه کوچکش او را در دویدن و تندتر دویدن کمک می کرد ولی کودکی و کوچکی اش نبود که او را می دواند احساس مردانگی اش بود که این قدرت را در پاهایش می ریخت و این سرعت را در گامهایش
    تنها برایش این مهم بود که بتواند خود را با این پارچه سفید به آن نقطه سیاه که از دور نمایان بود برساند نجات جان مادر و دو خواهر در این بود و پایان دلهره و نگرانی نیز در همین
    از شروع حمله عراق که مردهای خانه به دفاع رفته بودند او تنها مرد خانه بود خردیش دلیل به جنگ نرفتنش نبود از هر خانوار مردی می بایست بماند تا از زنان محافظت کند و چون جز او هیچ مردی در خانه نمانده بود او بار مسوولیت پدر و برادران را نیز بر پشت خود حس می کرد همین قدر که جز او مردی در خانه نمانده بود دلیل بر این بود که او مرد خانه بود
    و اکنون می رفت و آنقدر تند و چابک که مردانگی اش را به اثبات رساند می رفت تا به عراقیها که چند ده و روستا را به خاک و خون کشیده بودند بگوید گه تنها مادر و دو خواهر بیمارش در این روستا باقی مانده اند دست نگه دارند تا آنها هم به روستایی دیگر کوچ کنند عراقیها روستاها و شهرهای مرزی را یکی پس از دیگری در هم می کوبیدند ویران می کردند و سپس جلو می آمدند و به غارت و چپاول می پرداختند
    اهالی آنها که توان مقاومت داشتند دفاع می کردند و آنها که نداشتند به روستاهای دیگر می گریختند تا از تجاوز دشمن در امان بمانند
    همسایه ها رفته بودند تا وسیله ای بیابند و این مادر پیر و دو دختر بیمار را از چنگال آتش در ببرند ولی دل پسرک آرام نگرفته بود به محض فرود آمدن اولین گلوله ها به روستا از خانه بیرون خزیده بود و می رفت تا عراقیها را از ویران کردن روستا باز دارد می رفت تا مردانگی را در حفاظت از مادر و خواهرانش به اتمام رساند
    بیابان یک دست بیابان بود و برهوت و اگر از گوشه و کنار چند خانه گلی خودی نشان نمی دادند و نخلهایی تک وتوک سر بر نمی داشتند باور نمی شد کرد که در اینجا آدمهایی شب و روز می گذرانده اند راه برای او زیاد نبود چند برابر این راه را هم که در روز می رفت خسته نمی شد ولی او هیچ راهی را هیچ وقت اینطور نپیموده بود برای او آنچه الآن مهم بود زمان بود به همین دلیل به هیچ چیز جز رسیدن و زودتر رسیدن فکر نمی کرد این خاک با خونهای کف پایش به هم می آمیخت گل می شد و بر سوزش زخمهای پا می افزود برایش مهم نبود شاید اصلا در جای زخمها و تاولهای پا سوزشی حس نمی کرد فرصت نداشت که به تشنگی فکر کند یا به سوزش چشمها از آفتاب و عرق
    آنچه از دور نقطه ای سیاه به نظر می آمد هر لحظه بزرگتر و مشخصتر می شد
    در اطراف منطقه سید محمد که به اشغال عراقیها درآمده بود افراد و تانکها و تجهیزات عراقی خودی نشان می دادند بسیار بیشتر و بزرگتر از آن که از دور می نمودند
    مقصد اگر خودی بنماید نه تنها از شتاب کم نمی کند که بر اشتیاق رسیدن می افزاید از اینرو گامها سرعت بیشتری می گرفت
    باد که عرقگیر پسرک را به سینه می چسباند تپش قلب کوچک او را عیان تر می کرد انگار که عرقگیر تنها مانع بیرون پریدن آن دل هیجان زده بود
    از راه چیزی نمانده بود اما پسرک را دیگر توان دویدن نبود این را خودش حس نمی کرد یا نمی خواست بپذیرد
    جثه کوچک همچنان هر وله می کرد به بالا و پایین می پرید اما از راه چیزی کم نمی شد
    حالت دویدن داشت اما پیش نمی رفت پسرک انگار در جا می دوید خستگی آمده بود اما باور کردنش پذیرفتنش و راه دادنش مشکل بود این بود که او می دوید اما زمین او را به عقب می کشید قلب همچنان قلب همچنان سریع می تپید خیسی عرق همچنان سطح بیشتری از لباس را تصرف می کرد پا همچنان به تناوب زمین را می کاوید اما راه طی نمی شد
    صدای غرش هواپیما بود که توانست لحظه ای همه چیز را متوقف کند تپش قلب پسرک را دست و پای کوچکش را پارچه سفیدش را در باد و حتی دانه های عرقی را که از کناره گوشها به سوی عرقگیر راه باز می کردند از کجا می آمد این صدای غرش نابهنگام کجایی این هواپیما از کدام سمت می آمد و به کدامین سو می رفت خودی بود یا بیگانه آمده بود که چه
    صدای غرش هواپیما توقف توقف و سکوت یکباره پسرک و این سوالات گونه گون رابه دنبال داشت پسرک ته چوب را که در دست داشت خواسته و ناخواسته به سوی سینه خاک یله داد سر دیگر چوب را به دستی سپرد و دست دیگر را سایبان کرد تا شاید بتواند هواپیما را در آسمان ببیند
    چه سرعتی داشت این پرنده آهنی که از فراز سرش گذشته بود خودی با بیگانه بودنش معلوم نبود ولی هرچه بود به سمت مفر عراقیها پیش می رفت و چه با شتاب
    آتش و دود لحظه ای زمین و آسمان را سیاه کرد زمینی که زیر پای عراقیها بود و آسمانی که بر فراز سرشان
    کار بی شک کار همین هواپیما بود هرچه کرد او کرد پیش از آن که چشم بر هم زدنی را مجال دهد دیده شد که هواپیما در آسمان خیزی برداشت و بر زمین چیزی گذاشت اما از کجا میشد فهمید که آنچه بر جای می ماند دود و آتش است
    در آسمان گم شد آن پرنده کوچک و لحظه ای بر دل کوچک پسر گذشت که کاش زمین پاک میشد از این دشمنان شوم و او با همین سرعتی که آمده بود باز می گشت و مژده آرامش را در آغوش ملتهب خانه می ریخت ولی این اندیشه دوست داشتنی بیش از همان یک لحظه دوام نیاورد
    گلوله های ضد هوایی جای خالی هواپیما را در آسمان پر می کردند و افراد که اکنون از سنگر بهت درآمده بودند به بیابان پناه می بردند
    عرق تن پسرک سرد شده بود اگر چه دلش از غرور این پیروزی گر گرفته بود
    پسرک دوباره پرچم سفیدش را بر سر دست گرفت و راه افتاد اما نه




    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #34
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    290 تا 299
    چون گذشته ،سبک وچالاک وپرشتاب،که آرام وسنگین وباوقار.
    نمی دانست.اطمینان وخونسردی اش شاید از این بابت بود که فکر می کرد،این ترسوگریزی که برجان اینها افتاده است، زمان می برد تا به خود بجنبد و آتش بازی را از سر بگیرند.
    وچنین هم بود . آنچنان سرگرم کار خود بودند که تا مدتها حضور پسرک را در نیافتند.
    از گوشه وکنارهنوزآتش ودود به هوا بر می خاست وباد ، سیاهیها را جا به جا می کرد.
    هر کس به کاری مشغول بود.
    بعضی مجروحین را از معرکه دورمی بردند،برخی به جابه جایی تانکها ونفر برها مشغول بودند، عده ای جسدها را می بردندو چندتایی هنوزضد هوایی می زدند.
    سرتیپ «اسعد شیتنه»،فرمانده لشکر، دستهایش را به پشت گره کرده بود وبی تابی وناآرام قدم می زد.
    یک جا بند نمی شد،باشکم گنده وغبغبهای آویزانش همه جا سرمی کشید، سبیلهایش را می جوید وفرمان می داد.
    لباسش اگرچه گشاد بود،اما دکمه های جلوی پیراهنش تاب نمی آورد وتلاش می کرد که خود را خلاص کند. پوتینهایش انگار که تازه به جبهه آمده باشد،در زیر نور آفتاب برق می زد.
    صورتش اگر چه به تازگی بر آن تیغ خورده بود اما به چرمی زمخت وسیاه می مانست.
    چشمهایی ریز، اما دماغی نسبتاً بزرگ داشت وپرده های بینیش که از عصبانیت گشوده شده بود ،دماغش را بزرگتر نشان می داد.
    «کلت»ی که به کمر بسته بود، انگار به همراه «فانوسقه» اش ، خیال افتادن داشت.
    آرامش هنوز به میان سربازها باز نگشته بود که چشم فرمانده به چهرۀ مبهوت پسرک افتاد. چند لحظه ای از تعجب به پسرک خیره ماند، نگاه درنده اش قاعدتاً می بایست دل پسرک را بلرزاند.دستش را به روی «کلت»فشرد ومتحیروغضبناک به پسرک نزدیک شد.
    آمدن فرمانده ،کوماندوهمراهش وچند سرباز دیگه را به سمت پسرک کشاند.
    فرمانده به پسرک که رسید، قدری جثه کوچک او را ورانداز کردوپرسید:
    «کجایی هستی؟»
    «ایرانی.»
    «ولی زبان می فهمی؟»
    «زبانم عربی است.»
    «اینجا چه می کنی؟اسمت چیست؟آمده ای که چی؟»
    «اسمم رائد است.آمده ام که بگویم دست نگه دارید،روستایمان را نزنید تا مادر وخواهر بیمارم را در ببریم.»
    صدای خندۀ سربازی، سر فرمانده را به عقب برگرداند. سرباز خنده خود را نیمه کاره فرو خورد. فرمانده چون پلنگی غرید:
    «خنده برای چه بود؟»
    سرباز مضطرب ووحشت زده در تدارک پاسخ برآمد:
    «قزبان...قربان...ب...به...به...ح �ف این پسرک خندیدم قربان.»
    سرباز فکر کرد که خلاص شده است از شر سوال وجواب ، اما فرمانده خشمگین پرسید :
    «کجای حرفش خنده داشت؟»
    این سوال مشکلتر از سوال اول بود وذهن سرباز ، دست پاچه به تکاپو افتاد تا با پاسخی خود را خلاص کند، اما یافتن پاسخ زمان می خواست واین برای فرمانده قابل تحمل نبود.
    «با تو بودم بی شرف!»
    «ب...ب...بله قربان...ازدروغی که این بچه گفت خنده مان گرفت قربان.اوبرای این نیامده بود.بمباران مواضع ما بهوسیلۀ همین پسربود.»
    چشمهای فرمانده که گرد شد،چروکهای پیشانیش را بیشتر کرد.محکم وخشن به سمت سرباز رفت ودرچشمهای سرباز زل زد وباتعجب پرسید:
    «چطور؟»
    رائدهم فقط توانستخود را جلو بکشد وبا تمام وجود بپرسدکه:«چی؟ من؟»
    سرباز،پاسخ پسرک وفرمانده را یکجا تحویل رائد داد:
    «تو اگربا این پارچه سفید علامت نداده بودی آن فانتوم ایرانی مواضع ما را از کجا می فهمید؟»
    یکی از سربازها به حرف آمد که:
    «اینجا خاک خودشان است،احتیاج به علامت نیست ، ثانیاً،فانتوم که با این چیزها هدایت نمی شود.»
    همان سرباز قرص ومحکم جواب داد:
    «خیلی هم می شود.»
    دل کوچک رائد در فضای سینه معلق ماند،بی تپش.عرق سرد بر پیشانیش نشست وبازحمت ولکنت گفت:
    «م...م...من آمده بودم که...م...م...مادرم...»
    «ساکت!»
    فرمانده امر به سکوت کرد،ولی رائد ادامه داد:
    «...دوخواهر بیمارم در ده...»
    «گفتم ساکت!»
    ولی به رائد نگفه بود انگار، چون او هنوز می گفت:
    «من فکر می کردم...»
    پنجه های بزرگ وسنگین فرمانده بر گونۀ رائدنشست ووقتی که فرمانده دستش را کشید ،چهار خط کبود بر جای مانده بود. اشک در چشمان رائد نشست از شدت درد،ولی اتهام گریه برایش سنگین می نمود. به همین دلیل حرفش را اگرچه بغض آلوده ، ناگفته نگذاشت:
    «گریه نمی کنم ،اگر به تو هم سیلی بزنند آب در چشمهایت جمع می شود،نمی شود؟»
    پاسخ فرمانده به همراه فحشهای رکیک، سیلی دیگری بود بر گونۀ رائد. رائد هر چند سعی کرد که بغض را نگاه دارد،ولی در گلو شکسته بود.گریه آلود گفت:
    «آمدن فانتوم را سرمن تلافی می کنی ؟»
    فرمانده این بار به او جواب نداد. رویش را به سربازها کرد وگفت:
    «اعدام!»
    ورفت.
    مخاطب فرمانده روشن نبود.معلوم نکرده بود که چه کسی باید این وظیفه را به عهده بگیرد ؛ولی نگاههاهمه به سوی همان سربازی برگشت که ابتدا مخاطب واقع شده بود.
    او از نگاهها آنچه را که می بایست دریافته بود ، با این جمله ، به خیال خود شانه خالی کرد از آن بار که نگاهها بر دوشش می گذاشتند :
    « به همه گفت ، به من نگفت . »
    یکی از سرباز ها جواب داد :
    « ما کشف نکردیم او برای چه آمده بود ، تو کشف کردی . »
    دیگری گفت : « برو تا آخرش را خودت باید بروی . »
    و او برای اینکه به من بپرد ، یک کدامتان مردانگی کنید و کار را تمام کنید . »
    رائد که بهتش کلام را از او گرفته بود و سکوت را جانشین آن کرده بود به حرف آمد :
    « بگذارید من بگویم که کدامتان این کار را بکنید . »
    همه گفتند :
    « خودش بگوید بهتر است .... »
    « بگذارید خودش انتخاب کند . »
    رائد نگاهش را به روی همه گرداند ، تاملی کرد و گفت :
    « هر کدام که نامردترید این کار را بکنید . »
    بر جمع ، سکوتی سنگین سایه افکند . این کلام ، همه دلها را خراشید .
    هیچ کس قدم پیش نگذاشت .
    عاقبت همان سرباز اولی پا پیش گذاشت . یکی از تفنگهایی را که در کنار هم چیده شده بود برداشت و به طرف سرباز ها برگشت .
    رائد که مرگ را در چند قدمی احساس می کرد ، رو به همه گرداند و گفت :
    « بکشیدم ولی نه حالا ، مادر و خواهرانم منتظرند . من اول باید پیغامم را به آنها بدهم . بگویم که منتظر نمانند .. و بگویم که از روستا فرار کنند ... اگر تا حال زنده مانده باشند ... حتماً بر می گردم . »
    معلوم نبود که با خود می گفت این حرفها را یا با دیگران ، هرچه بود کلامش را گفته و نا گفته ، چون تیری از کمان رها شد به سوی روستا .
    سرباز که شکار را در معرض گریز می دید ، بر زمین زانو زد ، ایست داد و ماشه را بر رگبار چکاند . پسرک با شنیدن ایست ، همچنانکه می دوید نگاهش را به عقب گرداند ، پاهایش به هم پیچید و بر زمین غلطید . رگبار تیر از فراز سرش گذشت و بر خاک نشست .
    رائد با شنیدن صدای رگبار تیر ، برگشت به سوی سربازان بر گشت . ننگ می دید که تیر بر پشتش بنشیند . پشت به دشمن کرده باشد و به هنگام گریز کشته شود . سربازان ، همه متحیر ، باز آمدن رائد را نگاه می کردند . بهتشان از زنده بودن رائد بود پس از این رگبار گلوله .
    تا رائد به سربازان برسد ، فرمانده نیز با کوماند همراهش به انها رسیده بود . فرمانده دستش را به پشت قلاب کرده بود و سبیلهایش را می جوید . خشمگین بر سر همه فریاد می کشید :
    « این پسر که هنوز زنده است . »
    سئال نبود ، اما پاسخ می طلبید ، از همه ، حتی از رائد .
    کسی پاسخی در آستین نداشت . سکوت استمرار یافت و این همان بود که خشم فرمانده را بیشتر دامن می زد .
    « کر شده اید همه تان ؟ گفتم این پسر چرا هنوز زنده است ؟ »
    پاسخی می طلبید برای این سوال . این را بیش از هر کس همان سرباز اولی می فمید و بار این سوال را سنگین تر از همه بر دوش خود احساس می کرد .
    « قربان مشخص نفرمودید که چه کسی .... »
    فرمانده به سوی او برگشت . نگاه خشمگینش را به او دوخت . دندانهایش را به هم سابید و به همه گفت :
    « جانتان در آید بی پدر ها ! اگر هر کدام یک تیر پرانده بودید خلاص شده بود . مرا بگو که به چه تحفه هایی دل خوش کرده ام . بزدلهای بی شعور . »
    رائد بر آشفت از جا جهید . دستهای کوچکش را به فانوسقه فرمانده انداخت و مثل کودکی که می خواهد دری بزرگ را در جا تکان دهد ، شروع کرد به تکان دادن فرمانده . اما جثه ی بزرگ فرمانده از جا نمی جنبید . رائد بود که بی قراریش بروز می کرد :
    « مگر حرف کشتن من نیست ؟ من نباید چرایش را بدانم ؟ »
    فرمانده حوصله حرف زدن با رائد را نداشت . دستهای او را با یک حرکن از فانوسقه جدا کرد . از پشت به روی زمین هلش داد و یک کلمه پاسخ داد :
    « جاسوسی ! »
    رائد بی توجه به این زمین خوردن درد آلوده از جا پرسید . استوار در مقابل فرمانده ایستاد و پرخاش کرد :
    « جاسوسی برای که ؟ جاسوسی برای چه ؟ همه فهمیدند که من برای چه آمده بودم ، این حرفها همه بهانه است برای کشتن من ! گرگها ! اگر این بهانه را هم نداشتید چه می کردید ؟ »
    فرمانده دستش را به کلت برد و غضبناک فریاد کشید :
    « یک با عرضه در میان شما نیست که این بچه را خفه کند ؟ »
    کوماندویی که همراه فرمانده بود ، پیش دستی کرد ، سلامی نظامی داد و گفت :
    « قربان اجازه می دهید ؟ »
    فرمانده سر تکان داد و گفت :
    « کلکش را بکن ، ختم کن غائله را . »
    هنوز حرف فرمانده تمام نشده بود ، کوماندو تفنگ را از دست سرباز گرفته بود و داشت خشابش را عوض می کرد . خشاب را که جا زد ، تفنگ را رو به پسرک نشانه رفت و فرمان داد :
    « آن طرف تر ، آن طرف تر لا مصب . »
    شاید می ترسید گلوله ها از تن نحیف پسرک بگذرد و به دیگران اصابت کند . رائد چشمهای قهوه ای و معصوم خود را به کوماندم دوخت و با لرزشی نه پیدا در صدا گفت :
    « نه من نمی گذارم اعدامم کنید ، مادر و خواهرانم منتظرند ... »
    کوماندو که در فحاشی دست کمی از فرمانده نداشت بی وقفه ناسزا می گفت . چنگ در موهای کوتاه رائد انداخت و او را به سمتی می کشید .
    رائد ریشه ی پاها را در زمین محکم تر کرده بود و مقاومت می کرد .
    عاقبت فرمانده با یک جمله خیال رائد را آسوده کرد و مقاومتش را برید .
    « بی خود جان می کنی پسره ی نفهم ، روستا با خاک یکسان شده است . »
    کوماندو که بریده شدن پای رائد را از خاک احساس کرده بود لوله ی تفنگش را بر پشتش گذاشت و او را به سمت بیابان هل داد .
    رائد دوام نیاورد و بر زمین افتاد .
    کماندو بدش نمی آمد همانجا کارش را یکسره کند و رائد که این را احساس کرده بود ، بی تامل برخاست ، در چشمهای کوماندو خیره شد و گفت :
    « باید اول شهادتین را بگویم . »
    کوماندو لوله ی تفنگ را نزدیک تر آورد . رو به قلب کودک بی حوصله گفت :
    « من این حرف ها را نیم فهمم . »
    رائد لوله ی تفنگ را با دستهای کوچکش گرفت و به سمت دیگر گرداند :
    « تو اگر نمی فهمی من که می فهمم ، من می خواهم شهید بشوم ف نه تو بی شعور . من هم اگر تا آخرین امام شهادت ندهم ، شهید نمی شوم . »
    کوماندو تلاش می کرد که تفنگ را از دست رائد رها کند ، اما رائد بر تفنگ آویزان شده بود . فرمانده ذله گفت :
    « بگذار بنالد ، ایم مجوسهای بی شرف همه شان تا دم مرگ دم از مسلمانی می زنند . »
    با این حرف ، رائد تفنگ را رها کرد و دو زانو با حالت تشهر بر زمین نشست . قبله همان سو بود که او نشسته بود .
    چنان معنویت و آرامشی بر آن چشمهای قهوه ای ، بر آن دشت حاکم بود که باد را به تماشا وا می داشت . مژه های بور بر هم نمی نشستند و گویی که نگاهبان این آرامش قهوه ای بود . هرچه موهای خرمایی پریشان بود ، چشمهای قهوه ای آرام و قرار داشت .
    دستهای کوچک بر روی دو زانو لاغر نشست و زبان به ادای شهادت گشوده شد . شهادت را زیر لب نمی گفت . محکم و رسا و مطمئن شهادت می داد . بغضی که در گلو بود از سنگینی و وقار صدا ، کم نمی کرد که حزنی جگر سوز بر آن افزود .
    هنوز تمام قد برنخاسته بود و هنوز کلمه ی شهادتین را در دهان داشت که صدای رگبار گلوله فضا را شکافت و لبخند را بر لبان پسرک خشکاند .
    یک گلوله کافی بود برای جثه ی به این کوچکی ، این قلب کوچک ، یک خشاب فشنگ را چگونه در خود جای می توانست داد ؟
    خون از چند چشمه جاری می توانست شد ؟
    در هم پیچید ، جمع شد و مچاله شد پسرک .
    خون بر زمین راه باز کرد و تمامی سطح پارچه سفید رائد را رنگ زد .
    باد بوی خون را به سمت روستای مادر می برد و خورشیدی به سرخی می نشست .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #35
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    300-311
    بغض آینه


    سید روی بلندی می نشیند وشروع می کند به های های گریه کردن.پیش از او هوار وضجه جمعیت راهی آسمان شده است.
    سید از سویی دست می تکاند برای جمعیت که آرامشان کند واز سویی گریه به خودش مجال سخن گفتن نمی دهد.ازدحام جمعیت ،خواب قبرستان را بر می آشوبد و گرد چهره اش را به هوا بلند می کند.
    سید یک رشته عمامه سیاهش را باز کرده و به دور گردن انداخته است.اشکی که از شیارهای صورت و ریش سپیدش می گذرد برتای عمامه اش فرو می نشیند.
    اشک و عرق جمعیت به هم می آمیزد و سرخی آفتاب همراه باد گرم غروب گونه ها را گلگون تر می کند.
    سید،بعض آلوده از مردم می خواهد که بنشیند.جمعیت آرام آرام می نشیند اما ناله و ضجه هر لحظه بیشتر به هوا بر می خیزد.
    قبرستان هیچ گاه ،چنین جمعیتی به خود ندیده است.
    سید بر بلندی خاک و آجر جا به جا می شود ،اشک هایش را با دستمال سفیدش می سترد و شروع به صحبت می کند:
    «بسم الله الرحمن الرحیم»...
    با بسم الله جمعیت آرام می گیرد و دل ها قرار می یابد،اما جمله بعد یکباره بغض مردم را چون اسپندی می ترکاند.
    -«لا حول ولا قوة الا بالله العلی العظیم»....
    این جمله در ابتدای صحبت سید همیشه آرامش می بخشد و چون آبی خنک عزا را فرو می نشاند اما این بار حزن غریبی که در سخن او نهفته است دلها را آتش می زند.
    از ابتدای ورود سید به شهر –یک سال پیش-هرگاه مصیبتی جگر ها را می خراشید،هرگاه موشک کینه دشمن محله ای را به ویرانی می کشید،هرگاه جنازه شهیدی به شهر بر می گشت.هرگاه داغ بر دل
    فرزندی،پدری،همسری،خانواده ای می نشست،سخنرانی سید،ذکر مصیبت سید،وعظ و نصیحت سید،تبریک و تسلیت سید و بخصوص «لاحول »سید،قلب ها را آرامش و اطمینان می داد.
    اما این لاحول انگار رنگ دیگری گرفته است،انگار از این لاحول بوی درد و خاک و خون می آید.
    صدای ضجه جمعیت هر لحظه بیشتر می شود.سید قدری آرام گرفته است اما ناله جمعیت به او مجال سخن گفتن نمی دهد.
    در قبرستان کسی ایستاده نمانده است،جز پرچم ها که در سرخی غروب به صورت باد دست می کشند.که در سرخی غروب به صورت باد دست نوازش می کشید.
    سرها به زیر افتاده است و هق هق گریه مردان و زنان و کودکان به هم می آمیزد.
    سید اما قرار و آرام گرفته است.
    -«والحمدالله رب العالمین وصلی علی محمد وآله طاهرین.»
    آنچه گریه مردم را می برد و مجلس را آرام می کند التهاب و انتظار شنیدن حرف های سید است.
    -«خدایا شکرت!خدایا راضی هستیم به رضات.»
    بغض سید در گلوی مردم می ترکد و دوباره ضجه ها به آسمان می رود.
    سید همچنان متین و استوار وبا صلابت نشسته و چشم به غروب سرخرنگ آفتاب دوخته است.
    یک نفر برای آرام کردن جمعیت فریاد می کشد:برای سلامتی سادات صلوات.
    بعد از صلوات گریه قدری فرو کش می کند.سید ادامه می دهد:-«مردم سلام علیکم بما صبرتم ونعم عقبی الدار.مردم،شهر را ایمان و مقاومت شما نگاه داشته است.خدا شاهد است،زمین شاهد است،آسمان شاهد است،سنگ و آجر هر کوچه و خیابان و خاک این قبرستان شاهد است و من ناچیز در قیامت شهادت می دهم که شهر را ایمان و استقامت شما نگاه داشته است.»
    مردم سید را از زمان فرود اولین موشک به شهر-یک سال پیش-دیده اند.و در اولین منبرش در همین قبرستان گفته بود:
    -«وقتی شنیدم دشمن،شما مردم عادی کوچه و خیابان را زیر آتش گرفته است،حیله دشمن را فهمیدم و رذالت او را بیش از پیش در یافتم.با خودم گفتم هم اکنون در شهر ماندن واجب کفایی است و اصیل ترین نوع مبارزه است.اگر شهر خالی شود پشت بچه های جبهه خالی می شود.وظیفه دانستم خدمتتان برسم .وقتی آمدم و دیدم که شهر از گذشته شلوغ تر است از خودم خجل شدم،آمده بودم به شما استقامت بیاموزم دیدم شما مستقیم ترید،گفتم می مانم و از شما استقامت می آموزم.»
    یک سال بود که سید مانده بود و حتی برای سرکشی به خانه و خانواده نرفته بود.
    آدم چه می داند،آمد و در همان نبودن من شهر را زدند.دلم رضا نمی دهداز مردم این شهر دور شوم.این مردم با خدا مؤنس اند.به آدم انس می آموزند.
    در این یک سال سید شده است پناه مردم.پشتگرمی و دل آرامی مردم.
    در هیچ جشن و عزایی نبوده که سید نباشد .هیچ حجله دامادی یا شهادتی بی حضور سید آراسته نشده.جوان ها که به جبهه می رفته انداز زیر قرآن سید رد می شدند.مردم بر شهداشان به امامت سید نماز می خوانده اند.موشک دشمن هر ساعت شب وروز که فرود می آمده حضور بی درنگ سید بوده که دل ها را آرامش می بخشیده و جگر ها را تسکین می داده است.
    ولی اکنون بر خلاف گذشته ،غروب خون رنگ قبرستان را کلام سید متلاطم می کند.دل جمعیت انگار با گریه خالی نمی شود،با مویه آرام نمی گیرد.غمی که بر سینه نشسته است رفت و آمد نفس سنگین تر می کند.
    سید ادامه می دهد:
    -«شب نزدیک است و این تجمع عظیم در یک جا خالی از خطر نیست،خلاصه کنم.»
    زنان و کودکان شما در مردانگی تمامند،نظیر ندارند چه رسد به مردانتان!ایمان و عزم استوارتان را قدر بدانید.
    یک سال که دشمن بر سر شما آتش می بارد،یک سال است که شما گزیده های مردان و زنان و کودکانتان را به خاک می سپارید و خم به ابرو نمی آورید.یک سال است که در التهاب زندگی می کنید،یک سال است که مرگ را هر لحظه انتظار می کشید،یک سال است که زنانتان با لباس به حمام می روند،با حجاب می خوابند،یک سال است که شهادت فرزند در جبهه یا شهادت خانواده اش در شهر مصادف می شود،یک سال است که این قبرستان «خانواده-خانواده»در بر می گیرد،یک سال است که خواب و خوراک و استراحت بر شما حرام شده و کوله بار سفر بر دوش ،مهیای هجرت آخرت گشته اید.یک سال است که نمی دانید هر روز کودکتان از مدرسه باز می گردد یا باید سراغش را از زیر تل های خاک بگیرید.یک سال است که نمی دانید شب چگونه صبح می شود و صبح چگونه شب می گردد.یک سال است که در کوره آزمایش خداوند می گدازید و صیقل می شوید...»
    شیون جمعیت قبرستان را می لرزاند.انگار شهیدان هم دورن قبرها و قاب عکس ها ضجه می زنند.تاریک و روشن سرخی که به یمن غروب فراهم کرده است،فضا را برای گریه بی مهابا امن تر می کند.گویی سید نذر کرده است عقده دل مردم را یک شبه خالی کند.
    سید ادامه می دهد:
    -و دراین یک سال من شریک درد و غم شما بودم وبا هر داغ و شهادتی همراه شما ناله کردم و شما را به صبر و استقامت خواندم.
    به من گفتند چرا همیشه مردان را به استقامت و مقاومت می خوانی ؟چرا زنان و کودکان را به ماندن و مقاومت شهر دعوت نمی کنی؟
    پاسخ نمی گفتم و پاسخ نگفته ام تا اکنون.
    بله من در این یک سال مردان را به مقاومت می خواندم و نه زنان و کودکان را تا هفته پیش که رفتم وزن بچه هایم را هم به مهمانی شهر شما آوردم.
    هم اکنون که اولین موشک ،نعمت شهادت را نصیب خانواده ی من کرد و شما به تسلای من آمدید می توانم زنان و کودکان را هم به مقاومت بخوانم.بیش از این نمی توانستم ،مردانگی نبود که زن و بچه هایم در امان باشند وزن بچه های شما را در زیر موشک به استقامت دعوت کنم.
    حال که خانواده ام را در محضر خدا و بندگان خدا به خاک سپرده ام همین یک کلام را می خواهم بگویم .عرضم را تمام کنم:
    -مردها !زن ها!بچه ها!مقاومت کنید ،خم نشوید،نشکنید،خانه ی آخرت را استوار کنید که ماندنی است ذلت از آن کفار است مؤمن باید عزیزب مانید .خدا صبورتان کند.سلام خدا بر شما.

    امضاء
    هیچ کس هم اگر باور نکند تو باور می کنی ،تو مادر منی،تو مرا بزرگ کرده ای بی آنکه یک دروغ به من بیاموزی ،تو می دانی که مرا نیاز به دروغ گفتن نیست،مگر حرف راست تمام شده است؟چه بسیار حرف راست ناگفته مانده است ،چرا دروغ بگویم؟اصلآ چه اصراری است که مردم باور کنند؟مردم دیده های خویش را باور می کنند که هنر نیست،هنر در باور کردن ندیدنی هاست.
    ولی مهم است برای من که تو مرا و این واقعه را باور کنی .تو که از آغاز و در هر نشیب با من همراه بوده ای ،تو که از همه دردها و خوشی های من آگاه بوده ای،تو باید بدانی این حادثه را و باور کنی.
    وقتی ناظم مدرسه گفت کارنامه ها را باید امضا کنند،من دست بلند کردم و پرسیدم:اگر کسی پدرش نبود چه باید بکند،گفت:صبر کند تا پدرش بیاید.به هر حال کارنامه را پدر باید امضا کند.پرسیدم »مادر چطور؟مادر نمی تواند امضا کند؟
    عصبانی شد –بی جهت-سرم داد کشید،فکر کرد من احمقم ،بی شعورم و حرف به این سادگی را نمی فهمم و این فکرش را بلند عنوان کرد-پیش همه بچه ها – وب چه ها به من خندیدند و من توضیح دادم که حرفش را فهمیده ام و چون فهمیده ام سئوال کرده ام و کم شعور ممکن است باشم ولی بی شعور نیستم.دلیلش هم این است که سیزده سال در این دنیا زندگی کرده ام و شش سال با معدل خوب درس خوانده ام.آدم احمق و بی شعور که نمی تواند درس بخواند ون مره ی خوب هم بیاورد.عصبانیتش بیشتر شد ،به من گفت :حیوان نفهم!و مرا مثل یک حیوان از کلاس درس بیرون انداخت.
    معلم بی احساسمان هم ایستاده بود و از دفاع نکرد و حتی یک کلام نگفت که من راست می گویم یا نمی گویم.
    وقتی به خانه آمدم-اگر یادت باشد –تو گفتی چرا ناراحتی؟ومن جواب ندادم.نمی خواستم ترا هم ناراحت کنم وب عد هم سعی کردم اندوهم را نشانت ندهم اما دلم شکسته بود،دلم طوری شکسته بود که با گریه هم آرام نمی گرفت،اما جز گریه هم کاری از دستم بر نمی آمد،چه کار بر می آمد؟به اتاق بالا رفتم،همانجا که عکس پدر هست.
    عکس پدر را از طاقچه برداشتم و بر زمین گذاشتم کارنامه را گذاشتم پیش روی پدر .گفتم امضا کن،نگفتم،خواهش می کنم باید امضا کنی،نمره های بچه ات را باید ببینی .ببینی که در این یک سال که تو نبوده ای او چه کرده است،گفتم این باید را نمی گویم.مدرسه گفته است حرف هم نمی فهمد،من هم دیگر حرف نمی فهمم،باید امضا کنی ،مگر نه شهید زنده است،زنده بودنت را نشان بده،پدری کن.من هم می توانستم مثل دیگران از همان اول بگویم پدر ندارم،پدرم شهید شده است و خیال خودم و مدرسه را راحت کنم،اما این کاررا نکردم،اگر تو مرده بودی می کردم،اما تو شهید شده ای ،من نمی خواستم به خاطر بی پدر بودنم عزت و احترامم کنند.نمی خواستم با خون تو خودم را شستشو کنم،نمی خواستم از آبروی تو مایه بگذارم،می خواستم برای تو آبرو باشم، برای همین سعی کردم که هیچ خلاف نکنم تا مجبور نشوند ترا به مدرسه احضار کنند وبعد بفهمند که تو شهید شده ای و بعد از خطایم بگذرندو عذر خواهی کنند.
    این برای فرزند یک شهید شایسته نیست.
    دیگر یادم نیست که چه به پدر گفتم،ولی یادم هست که گریه می کردم،شدید گریه می کردم و از پدر می خواستم که نمره هایم را ببیند و کارنامه ام را امضا کند.نمی دانم به خواب رفتم یا نرفتم،اما احساس کردم که بویی خوش در هوا می پیچد و هر لحظه بیشتر می شود،نمی توانم بگویم چه بویی مادر!بویی شبیه بوی گل سرخ اما بسیار لطیف تر ،بویی که هرگز نه من نه تو ونه شاید هیچ کس دیگر تا به حال به مشامش نرسیده است.می دانی که من چقدر بوی گل سرخ را دوست دارم.ولی اصلآ با بوی گل سرخ قابل قیاس نبود.من نمی دانم مستی چه جور حالتی است ولی فکر می کنم که از این بو مست شدم .مستِ مست.
    بعد در باز شد یک سپیدی مثل مه،مثل ابر تمام در را گرفت،بی آنکه به سپیدی دست بزنی می توانستی لطافتش را لمس کنی.
    به سپیدی خیره شدم ،در میان در پدر را دیدم با یک لباس سپید بلند ،صورتش مثل ماه درخشش داشت،یادم نیست لباسش نورانی تر بود یا چهره اش .نمی شد فهمید.
    گلویش ،آنجا که ترکش خورده بود نورانیتی شدید تر داشت،انگار بقیه چهره و اندامش را هم گلویش روشن می کرد.هلال ماه را که حتمآ شب ها دیده ای و دیده ای که چطور اطراف خود را روشن می کند،پدر همین طور بود .مثل یک هلال ،مثل یک گردن بند می درخشید.
    پوست صورتش آنقدر شفاف و لطیف بود که آدم حتی حیفش می آمد ببوسدش.
    یک نوار سرخ رنگ بر پیشانی اش بسته بود که با نور روی آن نوشته بود«ما عاشقان شهادتیم.»
    لبخند بر لب داشت،مثل گل که شکفته می شود.نگاهش آنقدر لطف داشت که مرا قطره قطره آب می کرد و از چشمم می چکاند.
    پدر حرکت می کرد اما راه نمی رفت .مثل ابر که در آسمان حرکت می کند سبک آمد کنار عکسش نشست،مثل برف که بر زمین می نشیند،اصلآ شبیه عکسش نبود.به اندازه ی زمین تا آسمان ،به اندازه این دنیا تا آن دنیا با عکسش فرق می کرد.
    کارنامه ام را از روی زمین برداشت،تایش را باز کرد،من خودم را آرام آرام جلو کشیدم.او نمره ها را یکی نگاه کرد،معلوم بود که دارد نگاه می کند.
    وبعد دست برد زیر پیراهن بلند سپیدش و همان خودکاری را که همیشه با آن می نوشت ،در آورد وپای کارنامه را امضا کرد.خودکار را دوباره در پیراهنش گذاشت.
    رویش را به من کرد و دستش را گذاشت روی صورتم .اشک هایم را بوسید ،هنوز گرمی لبهایش زا روی پیشانیم حس می کنم.من هم گلویش را بوسیدم.همانجا را که آنوقت تو نگذاشته بودی ببوسم.
    پدر خندید ،وقتی که من گلویش را بوسیدم ،قلبم آرام گرفت اما گریه ام هنوز نه.
    خود را در بغل پدر انداختم و باز هم گریه کردم،بوی گل سرخ دیوانه ام کرده بود،پدر به سرم دست کشید و موهایم را بوسید و بلند شد که برود.
    من چطور می توانستم بگذارم که پدر به این زودی برود؟یک دنیا حرف برای گفتن داشتم که یک کلمه اش را هنوز نگفته بودم.به لباس سپیدش که از حریرلطیف تر بود چنگ انداختم و گفتم:
    -بابا نرو،ما خیلی تنهاییم.
    بابا دست مرا از لباسش باز کرد و در میان ذست هایش فشرد و گفت:
    -شما تنها نیستید مریم جان!خدا با شماست،با خدا که باشید هیچ وقت تنها نمی مانید.
    من جایی نمی روم،هستم،همیشه پیش شما هستم،از مادر بپرس،شبی نیست که مادر مرا نبیند وبا هم حرف نزنیم.
    گفتم:
    پس فکری به حال ناهید بکن،ناهید بچه است،این چیزها را که نمی فهمد،حتی هنوز نمی داند که تو شهید شده ای،فکر می کند رفته ای به سفر،بیشتر وقت ها جلوی در می نشیند و انتظارت را می کشد.
    با هر صدای زنگ مثل برق گرفته ها از جا می پرد وبقیه را هم وا می دارد که تا جلوی در همراهش بروند،تعجب می کند از این که دیگران از جا نمی پرند.با بغض می گوید:
    -چرانشستن؟بابا جونم اومدت،بلند شین درو باز کنین.
    مادرم بعض می کند و می گوید: -بابا جون اگر بیان کلید دارن،زنگ نمی زنن.
    و ناهید پایش را به زمین می کوبد و می گوید:


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #36
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    311-320
    خود را در بغل پدر انداختم و باز هم گریه کردم، بوی گل سرخ دیوانه ام کرده بود. پدر به سرم دست کشید و موهایم را بوسید و بلند شد که برود.
    من چطور می توانستم بگذارم که پدر به این زودی برود؟ یک دنیا حرف برای گفتن داشتم که یک کلمه اش را هنوز نگفته بودم. به لباس سپیدش که از حریر لطیف تر بود چنگ انداختم و گفتم:
    _ بابا نرو، ما خیلی تنهاییم.
    بابا دست مرا از لباسش باز کرد و در میان دستهایش فشرد و گفت:
    _ شما تنها نیستید مریم جان! خدا با شماست، با خدا که باشید هیچ وقت تنها نمی مانید.
    من هم جایی نمی روم، هستم، همیشه پیش شما هستم، از مادر بپرس، شبی نیست که مادر مرا نبیند و با هم حرف نزنیم.
    گفتم:
    پس فکری برای ناهید بکن، ناهید بچه است، این چیزها را که نمی فهمد، حتی هنوز نمی داند که تو شهید شده ای، فکر می کند رفته ای به سفر، بیشتر وقتها جلوی در می نشیند و انتظارت را می کشد.
    با هر صدای زنگ مثل برق گرفته ها از جا می پرد و بقیه را هم وا می دارد که تا جلوی در همراهش بروند، تعجب می کند از اینکه دیگران از جا نمی پرند. با بغض می گوید:
    _ چرا نشستین؟ بابا جونم اومدن، بلند شین درو باز کنین.
    مادرم بغض می کند و می گوید:
    _ بابا جون اگر بیان کلید دارن، زنگ نمی زنن.
    و ناهید پایش را به زمین می کوبد و می گوید:
    _ شاید دستشون پر باشه، دستشون که پر باشه زنگ نمی زنن.
    این را که به پدر گفتم، اشک در چشمهایش جمع شد و فقط گفت:
    _ می دانم، مریم جان!
    گفتم:
    _ بابا جون! کارنامه مرا که امضاء کردی دلم قرار گرفت، آرام شدم، مطمئن شدم که هستی. یک کار دیگر هم برایمان بکن.
    پدر با تعجب سرش را بلند کرد و یک قطره اشک شفاف از گوشۀ چشمش چکید، گفت:
    _ چه کاری باباجان؟
    گفتم:
    _ دل ناهید را هم امضا کن قرار بگیرد.
    پدر در میان گریه خندید و گفت:
    _ دل ناهید را خدا خودش امضا می کند.
    و بعد آنقدر آرام و سبک از جا بلند شد و رفت که من اصلاً نفهمیدم، یکباره به خودم آمدم و جای خالی او را دیدم.
    به طرف در دویدم، در را باز کردم و فریاد زدم:
    _ باباجان! باباجان!
    که پدر رفته بود و تو از پله ها بالا می آمدی.
    حالا این کارنامه، این امضا و این هم بوی پدر، اگر باور نمی کنی نکن.

    1202818929


    ضریح چشمهای تو
    امشب پنجمین شبی است که تو بر خاک آرمیده ای و دست محرم باد کاکل هایت را پریشان می کند. بی معنی است اگر بگویم که دلم پیش توست، تو خود دل منی که اکنون بر خاک افتاده ای و دیگر نمی تپی.
    دل مرده نیستم که هرگز نمرده ای، دلسرد هم نیستم که توبه خورشید گرما می دهی. چطور بگویم؟ دل خسته، نه دلریش هم نه، دلخوشم، که تو خوشحال و سرخوشی.
    از آن دم که تو آنجا خفتی، من تا بحال نخوابیده ام، از آن لحظه که تو قرار یافتی، من آرام نگرفته ام.
    بی قراری ام را نگذاشته ام کسی بفهمد اما تو فهمیده ای لابد.
    در این پنج شبانه روز تو حتماً نوازش مدام این نگاه خسته را به روی پیکر شکسته ات، احساس کرده ای.
    فکر نکن جان بابا! که من بی فکری کرده ام.
    تمام این پنج شب و روز که از فراز آن تل خاک، تو را می نگریسته ام، در بیابان و ذهنم راهی می جسته ام که به تو دسترسی یابم و از دسترس آتش دورت کنم.
    اما دیدی خودت که میسر نبود قاسم من!
    آتش بود که از دو سو می بارید و نفس خاک را می برید.
    و اکنون مگر نه چنین است؟ آری ولی طاقتم تمام شده است.
    اینکه الان می آیم محصول تصمیم هم الان نیست. از همان ابتدا که ترا نشانم دادند و از همان ابتدا که آن دوربین دوست داشتنی پیکر تو را پیش چشمم کشید، تاکنون در التهاب و اضطراب این تصمیم بوده ام که چگونه ترا از معرکه در ببرم. نجاتت دهم از این وانفسای خون و گلوله و آتش. پس این سینه خیز آن سوزش سینه ای است که این پنج شب و روز دست و پنجه ام را برای رفتن نرم می کرده است.
    هم الان اگر بدانند دیگران که چه می کنم، بی تردید ممانعت خواهند کرد و مرا باز خواهند داشت.
    نه که بگویند، نباید چنین شود بلکه خواهند گفت که این کار تو نیست و خود بار این رسالت را بر دوش خواهند کشید. و رضای من در این نیست.
    با خود عهد کرده ام که بیایم و تنها بیایم و پیکر ضعیف و سبکت را همراه با غم سنگینت و خاطره های شیرینت، تنها بر دوش بکشم.
    و پدری معنایش همین است.
    اگر پدری بتواند سنگینی غم فرزندش را با دوش دیگران تقسیم کند که کمر خودش تا نمی شود، نمی شکند و موهایش به سپیدی نمی نشیند.
    این همه از آن است که پدر چنان بار سنگینی را یک تنه بر دوش می کشد.
    از وقتی که خبر رفتنت را شنیدم و بر خاک افتادنت را دیدم، در برخوردهایم با دیگران یک لبخند افزوده ام به آنچه که سابق داشته ام.
    درست است که عمده وقتم را صرف نگریستن به تو کرده ام اما آنچه با دیگران بوده است، چنین بوده است.
    نخواسته ام که شریک داشته باشم برای غم و در آن دیار برای پاداش و رضای خدا.
    داشتم عطش سنگرها را مرتفع می کردم، آب می دادم به بچه ها – دیده بودی که – خواستند مقدمه بچینند در گفتن خبر شهادتت.
    می دانستند که مادر نداری و برادر و خواهر، و می دانستند که من و تو مانده ایم فقط از آن خانوار بزرگ ایل مانند که دست موشک به دامن حیاتمان نرسیده.
    و می دانستند پیوند محکم دوستیمان را و انس و الفتمان را.
    و از همین رو می خواستند مقدمه بچینند.
    گفتند : تنها خداست که می ماند و من گفتم: تنها قاسم نیست که می رود.
    با حیرت و تعجب سؤال کردند که: کسی چه گفته است؟
    گفتم: رفتن همگان و ماندن خدا را خود گفته است؛ نه اکنون که از دیر باز و قاسم من هم چیزی بیش از همگان نداشته است.
    گفتند: خبر را چه کسی آورده است؟
    گفتم: بوی پسرم؛ بوی خون آغشتۀ پسر.
    به خدا قسم که دروغ نگفتم. اگر نبود بوی تو قاسم، در این تاریکی شب که ماه هم در کار جدال با ابرهای سیاه است، من جهت چگونه می گرفتم و راه به سوی تو چگونه می گرفتم و راه به سوی تو چگونه می یافتم؟
    تو باور نمی کنی پسز که وقتی به خانه می آمدم و تو بودی، لازم نبود که از لباست، کفشت و صدایت، بودنت را در یابم. بوی تو حضورت را در خانه فاش می کرد بی آنکه خود بدانی.
    و اکنون این بوی توست که مرا سینه خیز به سوی تو می کشاند.
    این منورها که از ظلمت سنگر دشمن برمی خیزند. کار را بر پدرت مشکل می کنند.
    بیابان به کف دست می ماند و روشنی این منورها هر حرکتی را در پهنای دشت لو می دهد. دشمن می خواهد بیداریش را به رخ بکشد؛ به آدمی می ماند که در خواب راه می رود؛ افتادنش حتمی است. وقتی صدای توپ و خمپاره قطع می شود چه سکوت هول انگیزی بر دشت سلطه می یابد، دل مین انگار می خواهد بترکد.
    چشمهایم را عرقی که از پیشانی سرازیر می شود، می سوزاند؛ آنقدر که خزیدن آرام مرا کندتر می کند.
    دشت، آنقدر ها هم که به نظر می آمد، صاف نیست، فراز و نشیب دارد.
    نه پدر جان خسته نشدم، می خواهم عرقم را بخشکانم و قدری رمق به پاهایم برگردانم. خسته هم اگر شده باشم چه چاره؟ پیرمردم. راستش را بگویم، تا اینجا را هم که آمدم، قوت من نبود، عشق تو بود که مرا می کشید. من کجا می توانستم این همه راه را یک ریز، سینه خیز بیایم. و این عشق تا مرا به تو نرساند، خلاصم نمی کند. خیالم از این بابت راحت است. خیال تو هم تخت باشد. چه نسیم خنکی وزیدن گرفته است! در فروردین ماه جنوب همین قدر هم از خنکی غنیمت است. ولی حیف، وقتی که به زانوها و سر آرنج هایم می خورد طعم مطبوعش را از دست می دهد و به سوزش بدل می شود.
    هان؟ انگار خیس است!
    این آرنج ها و زانوها آنقدر بر زمین سائیده اند که پارچه و پوست را از رو برده اند و به خون رسیده اند. با خداست که برای نماز صبح، این خون ها پاک بشود.
    با دوربین که نگاه می کردی، مسافت اینهمه نبود. در این سیاهی محض تشخیص هم نمی شود داد که چقدر از راه مانده است.
    این سنگهای تیز، حرکت عقربه های ساعت را کند می کنند و شاید رفتن من را.
    آنچه نگران کننده است بیم دمیدن نابهنگام سپیده است.
    هر شب اگر سپیده دوست داشتنی بود و انتظار کشیدنی، امشب، تو زیباتر از سپیده منی.
    می آیم، می آیم و عطش لبهایم را با ضریح چشمانت جبران می کنم.
    این صدا، صدای چیست؟ صدای حرف؟ در این بیابان برهوت؟
    چه بی فکری کردم من که تفنگی، چیزی بر نداشتم. به سنگرهای عراقی اگر رسیده باشم چه؟
    کاش لااقل رفتنم را به کسی می گفتم که اگر بازگشتم ممکن نشد ... که اگر جنازه ام در بیابان پیدا شد ... نزدیک سنگر عراقی ها ... بدانند که برای چه آمده ام ...
    ... ولی نه بچه گانه است این فکر، مهم خداست، که می داند؛ مهم روسفیدی در پیشگاه اوست. او می داند که برای چه آمده ام. اگر مرا از جمله دوستان نپندارد، در زمره دشمنان نمی شمارد. می داند که آمده ام جنازه پسرم را از چنگال آتش دشمن در ببرم.
    خدایا! خودت که می دانی. و این مرا بس است، تو کمک کن که بس باشد، نگرانی دانستن دیگران در دل نباشد.
    اکنون چاره ای نیست. جز آرام گرفتن و گوش سپردن، که صدا از کجاست.
    حرکت کردن و نزدیک تر شدن خطرناک است، گوشها را فقط تیز باید کرد.
    _ از محراب به ذوالفقار ... از محراب به ذوالفقار ... از محراب به ذوالفقار ...
    والله که این سنگر دیده بان خودی است. دشمن، محراب و ذوالفقار چه می داند چیست. پیش از آنکه چگونه حرف زدنشان خودی بودنشان را ثابت کند چه گفتنشان از پس اثبات این مدعا بر می آید.
    اکنون حضور خودم را چطور برایشان توجیه کنم؟
    سلام! بچه های من! خودی ام، نترسید، خسته نباشید ...
    هان؟ اسمم را از کجا می دانید؟ ... در این ظلمات چطور مرا شناختید؟ ... صدایم مگر چه نشانه ای دارد؟ نه، نمی نشینم، نیامده ام که بمانم ... آب؟ برای آب آوردن نیامده ام، ولی دارم، یک قمقمه آب دارم ... بخورید ... نوش جانتان ... قربان هوشتان. درست حدس زدید، برای قاسم آمده ام ... نه که ببینمش فقط ... آمده ام که ببرمش ... همه این حرفها را می دانم ولی دل است دیگر و محبت پدری. دل که همیشه با حرف های منطقی ارام نمی گیرد. گاهی وقتها هم از اوامر عقل، سر می پیچد. به هر حال برای این منظور آمده ام ...
    نه، این دیگر محال است، این را نمی پذیرم، اگر بگوئید برگرد بر می گردم ولی به شما اجازه جلو رفتن نمی دهم ... به جان امام قسمتان می دهم که اصرار نکنید، کارتان را بکنید که از هر عبادتی ارزشمندتر است ... باشد، برمی گردم همین جا.
    خدا حفظتان کند ... مواظب خودتان باشید ... محتاجم به دعایتان ... علی یارتان ... خدانگهدار.
    اینطور که معلوم است زیاد نباید مانده باشد؛ از حرفهای بچه ها همینطور بر می آمد.
    آمدم قاسم جان؛
    هوا انگار دارد روشن می شود، نباید سحر آنقدر نزدیک باشد، مگر چقدر از شب رفته است؟
    نه، این ماه است که دارد برای دیدن رویت، از پشت ابرهای سیاه، سرک می کشد.
    گودالهایی اینچنین باید جای گلوله باشد، توپ یا خمیازه.
    خدا کند که پیکرت در امان مانده باشد از تهاجم این زبانه های آتش؛ که در امان مانده است.
    این بو، بوی توست و این پیکر، پیکر تو باید باشد.
    خدایا شکرت که حرام نشد آنهمه زحمت.
    سلام قاسم من! سلام بابا! سلام دلاور!
    چه بوی عطری می دهی بابا. مگر نه پنج شبانه روز است که جان داده ای؟ این بوی عطر و گل از کجاست بابا؟
    بگذار اول پیشانیت را ببوسم، نه دستهایت را، نه، نه، اول پاهایت را، که این پای رفتن را خدا به تو داد و به من نداد.
    یک عمر دست مرا بوسیدی بی آنکه شایسته باشم و من یکبار، بگذار پای تو را ببوسم که شایسته عمری بوسیدن و بوئیدن است.
    نور مهتاب اگر چه به چهره ات جلای دیگری می بخشد، اما دشمن را هم بی خبر از این دیدار نمی گذارد.
    آب آورده بودم که خون محاسنت را شستشو دهم، اما بچه های دیده بان، برادرانت، تشنه بودند. خدا انگار آن آب را برای آنها در قمقمۀ من کرده بود. محاسن تو را خانه هم که رفتیم شستشو می شود داد. آنها واجب تر بودند.
    تو مهمان حوض کوثری قاسم!
    برای همین اینقدر آرام خوابیده ای. در خواب بارها دیده بودمت اما هیچگاه چنین آرامشی ملکوتی در تو نیافته بودم.
    مادرت چطور است؟ باهمید انگار، نه؟ با برادرها و خواهرهایت، جمعتان جمع است، این منم که حسابی تنها شده ام.
    حرف، زیاد با تو دارم. اینجا، جای گفتنش نیست. جنازه ات را که بردم، نمی گذارم سریع دفنت کنند. یک شبانه روز برای سخن گفتن با تو وقت می گیرم. در این روشنی مهتاب، نشستن در کنارت، کار درستی نیست. من هم دراز می کشم، اما نه این سمت، آنطرف می خوابم که اگر دشمنی که در این نزدیکی است دیدمان به تو آسیب نرساند.
    ای وای! باز هم انگار جنازه در این پایین است. چند قاسم دیگر بر خاک افتاده است؟
    قاسم جان! عزیز دل! پاره جگر!
    می دانی که برای چه آمده بودم، آری ولی اکنون می خواهم دست خالی برگردم.
    اگر تنها تو بودی، تو را می بردم؛ اگر می توانستم همه قاسم ها را از بیابان جمع کنم، باز تو را می بردم اما بپذیر که بردن تو تنها، نهایت خودخواهی است؛ خداپسندانه نیست. این بزرگترین گناه است که آدمی در این قاسم آباد، تنها یک قاسم ببیند، قاسم خودش را ببیند.
    من می روم، تنها و دست خالی.
    اما نه.
    بگذار این نوار سبز « کربلا ما می آییم » را که با خون سرخت امضاء کرده ای از پیشانیت باز کنم و زیباترین یادگاری تو را بر پیشانیم داشته باشم.
    من می روم اما شاید با حملۀ بچه ها بازگردم؛ زمانی که همه را بتوانیم با خود ببریم، این چند قاسم دیگر را که در این نزدیکی خوابیده اند. شاید هم باز نگردم. الان روز می شود و بیابان غرق آتش.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #37
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    از صفحه 321 تا 330

    مرا به نام تو می خوانند


    شده است چون کلاف سفید آن موهای چون شبق مشکی و براق، به بید مجنون می ماند که بر او برفی سنگین نشسته باشد.
    برفی که سه شبانه روز بی امان باریده باشد و جز سپیدی، تحمل دیدن هیچ رنگ نداشته باشد. اما چه باک از لرزش موهای سپید چون بید، دل باید محکم بماند که چون کوه استوار ایستاده است – کوه برف گرفته شاید –
    چه گود افتاده اند این چشمها و چه چروکهای ممتدی احاطه شان کرده است.
    و این افتادگی پلکها و خمودی چشمها هم شاید از خفتن گریه باشد و درد گلو نیز لابد از فرو خوردن بغض.
    ولی همه حرف است اینها که می گویم، این صبوری و متانت از من نیست، اینجایی نیست مگر نبود آن بی تابی و اشکهای مداوم در نیامدن ها و دیر آمدن هایت.
    همه لرزش دلم از آن بود که نیایی و همه بی تابی ام از آن که مبادا گلم که غنچه رفته است، گشاده بر گردد، پرپر شده، جامه دریده و خون به چهره دویده.
    آنهمه دلهره از آمدن چنین روزی بود. اما دلهرهه رفت وقتی که روزی اینچنین آمد و جایش صبوری نشست و در کنارش استواری.
    و از همه مهم تر جای پاس تست که تا چشم کار می کند می درخشد و مرا و همه را به سوی نور می خواند. و من به خون تو سوگند خورده ام که پایم را ذره ای از جای پایت نلغزانم. سخت است ولی سه شبانه روز است که به اندازه تو می خوابم یعنی هیچ و به اندازه تو می خورم یعنی هیچ، سه شبانه روز است عشق به امام در دلم لانه کرده است، عشقی که وجودم را به زیر سلطه گرفته و اوست که به اعضا و جوارحم فرمان می دهد، پیش از این بسیار دوستش می داشتم و به فرمانش جان مس سپردم، لیکن اکنون اوست که در وجودم حاکم است، فرمان می راند و مرا زنده می کند و می میراند ...
    سه شبانه روز است که فرشتگان مهمان من اند و نمی دانم که من خدمت ایشان می کنم و یا ایشان خدمت من. سه شبانه روز است که تو و خدا هر دو در خانه منید – پیش از این – راست بگویم – هر گاه که تو می آمدی آنچنان پروانه وجودم گرد شمع تو می گشت که ناگزیر، خدا بر می گشت. ولی از آن زمان که تو به خدا پیوستی و در خانه خدا نشستی هر دو در خانه منید.
    بگذریم .... که زمان می گذرد و مبادا که سخن گفتنم با تو مرا از اانجام وظایفم باز دارد، هر چند که سخن گفتن با تو انگار عین وظیفه است.
    اول وضو باید گرفت که اول وضو می گرفتی، جورابت را نشسته در می آوردی، آستینهایت را بالا می زدی و زیر لب لابد ذکر می گفتی. بلند که نمی گفتی که بشنوم چه می گویی. حرکت لب و دهانت را فقط می توانستم ببینم و بعد تا من حوله بیاورم، آستین هایت را پایین زده بودی ولی دست مرا رد نمی کردی و صورتت را می خشکاندی و به سراغ لباست می رفتی. کجاست لباس پاسداریت؟ چه گیج شده ام من . مثل کسی که عینک بر چشم، بدنبال عینکش می گردد، دارم بدنبال لباست می گردم. پیش چشمانم است و بر روی چشمانم و باز بدنبالش می گردم! لباست نباید اندازه ام باشد، باید بزرگ شد که تو بزرگ بودی خیلی بزرگ، ولی دلیل نمی شود که من لباس ترا نپوشم. لباس ترا هر چند بزرگتر بر تن باید کرد. دمپایش را تو می می زنم، لبه اش را بر می گردانم، چه رشید بودی تو مادر! چون پیش چشمم رشد کردی و قد کشیدی بزرگ شدنت را نفهمدیم. اگر دو سه سال نمی دیدمت وقتی که می آمدی لابد به تو می گفتم چه بزرگ شده ای پسر، مردی شدیه ای برای خودت ...
    ولی این نبود که دو سه سال نبینمت، می مردم اگر اینهمه وقت نمی دیدمت.
    پیراهنت ولی اندازه است .. از تو چه پنهان کمی هم تنگ است ولی نه آنقدر که نشود پوشید. اورکتت را هم رویش می پوشم، مهم این است که لباس تو بر تنم باشد، مهم این است که مثل شمع شوم، شبیه شما. می دانم که امام زمان این لباس را دوست دارد، هر جا که ببیند به سراغش می رود و ... و چرا که نرود؟ لباس لشکریانش، لباس سربازانش ، لباس عاشقانش است. ایکاش به خاطر این لباس به من هم نگاه کند، مرا هم شاید دوست بدارد.
    هر فرماندهی، از سپاهش هر روز حتما دیدن می کند. نگاهش هم که بر من بگذرد کافیست، دنیا و آخرتم را بس است، حیات، در گرو نیم نگاه اوست.
    بعد از اورکتت به سراغ کفشهایت می رفتی، پوتین هایت کجاست؟ چقدر جوراب و پنبه و پارچه می خواهد تا کفشهایت اندازه ام شود، ولی بدون پوتین که نمی شود. حتما تو می دانستی مادر که پوتین می پوشیدی و می رفتی.
    ... نه ، نه، آن چیز که تو هیچوقت یادت نمی رفت، من داشت یادم می رفت.
    کفشهایت را که برداشته بودی، بر زمین می گذاشتی و به اتاق بر می گشتی، یا به آشپزخانه ، به هر کجا که من بودم ... بر می گشتی که خداحافظی کنی و من می دانستم که بی خداحافظی نمی روی. راشتس را بویم لذت می بردم از اینکه به کاری خودم را مشغول کنم تا تو برای خداحافظی به سراغم بیایی. می آمدی که خم شوی و دستهایم را ببوسی و نمی گذاشتم و پیشانیم را می بوسیدی و من چشمهایت را. می دانستی که نمی گذارم دستهایم را ببوسی ولی هر بار خم می شدی و بلندت می کردم و پیشانیم را می بوسیدی و می خواستی مصرانه که دعایت کنم و آن جمله جگرسوز که حلالم کن اگر بر نگشتم و اشک چشمان من و مژگان تو و خداحافظی چندباره و به خدا می سپارمت.
    و من اکنون که را ببوسم مادر؟ تنهائیم را؟ جز من و تو کسی در این خانه نبود. در این بیست سال محنت بار، تو مرد خانه بودی، آقای خانه بودی، سالار خانه بودی، چشم و چراغ خانه بودی و رشونی خانه از تو بود.
    از خرداد ماه بیست سال پیش، آن روز عزای جاودانه ، که پدرت رفت و تو شیرخواره بودی و بیش از چند لبخند همراه پدر نکردی، تا اکنون که تو نیز پا جای پای او گذاشتی نمی دانی که بر من چه رفت. من به پای تو تنها یادگار پدر، بیست سال تمام ماندم و خم به ابرو نیاوردم. من و تو در داد و ستدی مدام بودیم، تو مرا زنده نگاه می داشتی و من ترا بزرگ می کردم. حق تو بر من بیش از حق من بر تو تو بود. من اگر نبودم تو رشد می کردی، هر چند نه این چنین که من می خواستم، ولی اگر تو نبودی، به یقین من نمی ماندم، تاب نمی آوردم، می شکست کمرم در عزای پدرت و به خاک می افتادم. تو نگاهم داشتی، تو تنها شمع یادگار پدرم بودی که خانه را روشنی از تو می گرفت.
    خدا به هیچ عزیزی طعم ذلت نچشاند. کار کردن در خانه این و آن، کلفتی این و آن کردن سخت بود ولی تو باید بزرگ می شدی و آنچنان که او می خواست رشد می کردی. تو سرباز آقا بودی. در همان روز که پدر به خون غلطید و آقا را از خانه ربودند، او خود گفته بود که سرباز های من هم اکنون در گهواره اند و من افتخارم این بود که با خون جگر، سرباز او را در دامن می پرورم.
    در این بیست سال تنها تو در این خانه بودی مادر و هر چه بود برای تو بود. من مادر هم تنها برای تو بودم ولی شکر خدا که تنها ترا داشتم و ترا که دادم همه چیزم را دادم. اگر جز تو فرزند می داشتم. با رفتن تو علی! همه دارایی ام نرفته بود و دلخوشی ام به این است که همه دارایی ام را به راه خدا داده ام، خدایا قبول کن!
    وقتی که می بوسیدی ام و خداحافظی می کردی، باز دلم قرار نمی گرفت، بدنبالت می آمدم، تا آنجا که تو کفشهایت را بپوشی.
    چه سنگین اند این کفشها، تو چطور این همه سنگینی را به دنبالت می کشیدی؟
    بستن بندهایش هم چه طول می کشند. تو در یک چشم به هم زدن بندهایت را می بستی ولی من که مثل تو بلد نیستم مادر! اولین بار است که پوتین می پوشم.
    حالا شده ام عین تو لابد؛ ای وای خاک عالم، چادرم! آنقدر غرق شدم در تو که چادرم را داشتم از یاد می بردم.
    دعاهایی هم می خواندی وقت بیرون رفتن از در، ولی من که نمی شنیدم که بدانم چه می خواندی که بخوانم. خدا شنوای دعاهای ناخوانده است. من از خودم که چیزی نمی خواهم، هر چه او بخواهد می خواهم.
    آهان راستی یک بار دیگر خداحافظی می کردی و من باز ترا به خدا می سپردم.
    راه گل آلود است و این گلها که به ته کفش می چسبد کفش را سنگین تر می کند و راه رفتن را دشوار تر.
    و اگر نباشد این چراغهای گهگاه بین راه که قدم از قدم برداشتن محال می نماید.
    تا مسجد راه زیادی نیست. تو چطور این کفش و کت و لباس را با خودد می کشیدی مادر؟ ساده نیست. هر چند که جوان بودی و من پیر این سه شبانه روزم.
    قدم به قدم عکس تو را چسبانده اند مادر! عزت دو دنیا را برای خودت خریدی. دست مرا هم بگیر، راه لغزنده است.
    دیوار مسجد را از عکس تو پرکرده اند. خانه همه جا تو یی، بیرون همه جا تویی.
    این عکس تو، عکس حسین را پوشانده است. بگذار این یک عکست را از دیوار بکنم, دوست ندارم چهره همسنگرت و دوست قدیمیت پوشیده بماند. تو هم دوست نداری، هر چند برای او فرقی نمی کند. به او گفته بودی که اگر رفتی، رفتن مرا هم از خدا بخواه و خواست و رفتی اکنون باهمید، خوشا به حالتان.
    در مسجد بسته است، بچه ها باید رد سنگر باشند. هستند، لوله های تفنگشان از سوراخ سنگر سرک می کشد.
    آمدن مرا فهمیدند، دارند بیرون می آیند.
    سلام علی های من ! خسته نباشی! همین سه نفرید یا کسی هنوز در سنگر هست؟ ...
    رضا را هم بگویید بیاید. یادتان هست می گفتید وقتی علی می آمد، ما همه با خیال راحت به خانه می رفتیم، علی یک تنه کار ده نفر را می کرد. خوب ... علی آمده است ... حالا بروید ... یک تنفگ به من بدهید و بروید امشب نوبت پاسداری علی است.


    توئی که نمی شناختمت.
    خون، تمام تنت را گرفته بود. لبهایت مثل کویری که سالیان سال باران نخورده باشد، ترک خورده بود.
    پلکت به سیاهی می زد، چشمهایت به گودی نشسته بود، کبودی زیر چشمهایت و زردی گونه ات را خطی کمرنگ از هم جدا می کرد.
    مرده بودی، با مرده مو نمی زدی!
    نمی دانم بیشتر زخمت با تو چنین کرده بود یا تشنگی و گرسنگی.
    هر چه بود مثل آدمی بودی که حسابی چلانده شده باشد، اول آب بدنش را گرفته باشند بعد خونش را و سپس گوشتهایش را و مانده باشد پوست و استخوان. پوست چسبیده به استخوان.
    زانوهایت حق داشتند که تا شوند و تو را به زمین بیندازند. مگر از دو تا زانو چقدر می شود انتظار داشت. دو ساعت که آدم چهار زانو می نشیند حسابی خسته می شود، آنوقت دو تا زانو آنهمه وقت آدم زخمی را گرسته و تشنه بکشند و خسته نشوند؟
    بچه ها دارند پیشروی می کنند و من هم با همه ام. خمپاره چپ و راستمان را می کند و می کاود و گهگاه یکی دو نفرمان را هم به دام می کشد.
    خندق ها و کانالها و میدانهای مین ما را از خود عبور می دهند . دشمن تنها به فرار فکر می کند، فکر نمی کند؛ بی کفش و کلاه و حتی بی سلاح می گریزد.
    بیابان خدا پیش پای ما پهن است و ما پیش می رویم. هر چه که پیشتر می رویم بیشتر از هم جدا می افتیم. از ما می کشند ولی کم نمی شویم، پهن می شویم، گسترده می شویم و جلو می رویم.
    هر از گاهی از سوراخ سنگری، چند نفری که خوابشان سنگین تر بوده و دیرتر بیدار شده اند با عرقگیر و پای برهنه، دستها به سر و تسلیم محض بیرون می آیند. همان وقت اسلامشان گل می کند و حسابی انقلابی و مخالف صدام می شوند و با یکی از بچه ها روانه پشت جبهه.
    تانکهای عراقی گردنهای دراز و باریکشان را از لاک در آورده اند و مبهوت و سرگردان به اطراف نگاه می کنند و شاید از اینکه در این شلوغی و واویلا عاطل و باطل مانده اند، خمارند و اگر بچه هایی که رانندگی تانک بلدند یا می خواهند همان جا یاد بگیرند، بدادشان نسرند حسابی ذله می شوند. تنها زحمت این تانکها پس و پیش کردنشان است، یک عقب و جلو می خواهد؛ دور مختصری و سپس شلیک. به هر کجا که بخورد غنیمت است، از ژسه و کلاش که بهتر عمل می کند. مال خودشان هم هست و باید صرف خودشان شود!
    این را بچه ها وقت بالا رفتن از تانکهای عراقی می گویند.
    من هم مثل همه تشنگی و گرسنگی را فراموش کرده ام، ولی نماز را نه.
    با پوتین به همان سمتی که فکر می کنم باید قبله باشد می ایستم و نماز ظهر و عصر را سلام می دهم. می ترسم از قضا شدن. ساعت ندارم ولی آفتاب آنقدر کمرنگ شده که به یک ساعت بعدش امید نمی شود بست.
    بعد از نماز دوباره راه می افتم و خودم را می رسانم به بچه ها.
    بچه ها هنوز دارند پیشروی می کنند. چقدر راه آمده اند، هیچکس نمی داند.
    چیزی به غروب نمامنده است. کشته های عراقی چه ذلیل بر زمین افتاده اند.
    همین طور که دارم مثل بقیه تکبیر می گویم و جلو می روم، حس می کنم کتف سمت چپم می سوزد.
    سوختنی که جگرم را هم کباب می کند.
    اما به روی خودم نمی آورم، خشابم را عوض می کنم و ادامه می دهم به رفتن و شعار دادن و شلیک کردن.
    اما کتف سمت چپم انگار که سحر شده باشد، امانم را می برد.
    برای اینکه کسی را معطل خودم نکنم آرام و بی سر و صدا کنار می کشم و خود را به تخته سنگی یله می دهم.
    آرام آرام سر و کله غروب دارد پیدا می شود. اگر بتوانم خودم را به بچه ها برسانم، هم فکری براز خممم می کنند و هم از شب و بیابان و سرگردانی نجات می یابم.
    اینکه راه آمده را برگردم در خود نمی بینم. کم راه نیامده ام که برگشتنش ساده باشد.
    راه می افتم، تشنگی و گرسنگی و ضعف عذابم می دهد، اما من راه می روم و دستم را هم با خود یدک می کشم.
    سوزش زخم ها هر لحظه بیشتر می شود و خون هم راه خودش را تا سرانگشتان پیدا می کند و بر زمین می ریزد. مسافت زیادی را با پای بی رمقم طی می کنم ولی راه بجایی نمی برم.
    فکر می کنم که ته مانده رمقم راه م اگر فدای این سرگدانی بکنم، دوام نمی آورم.
    یک موجود زنده هم از این اطراف نمی گذرد که راه را از او سوال کنم.
    این کشته های عراقی هم هنوز چیزی نگذشته چه بوی تعفنی از خود بروز می دهند.
    بدنم را بر روی تل خاکی پهن می کنم و چشمهایم را به ستاره ها می دوزم.
    بعضی ستاره ها هنوز نیامده خاموش می شوند، ولی نه، انگار ستاره نیستند، منورهای دشمنند.
    ستاره که خاموش شدنی نیست. این منورهای دشمن است که نیامده خاموش می شود.
    قبله را از روی ستاره ها پیدا می کنم و به جان کندنی خود را از روی خاک می کنم و به نماز می ایستم.
    در تمام عمرم نمازی به این طراوت نخوانده ام.
    فکری به خاطرم می رسد: هیچ بعید نیست که بچه ها همین اطراف باشند و تاریکی شب از چشم ها پنهانشان کرده باشد.
    از را با شلیک یکی دو گلوله راحت می شود فهمید.
    دستها حتی توان برداشتن تفنگ را هم در خود نمی بینند. ولی مگر آنها باید تصمیم بگیرند ... آهان ... ته قنداق تفنگ اگر بر روی زمین باشد بهتر است .... آهان .... این یکی .... در گوش شب، عجب صدای گلوله می پیچید .... و این هم .... وای همان یکی آخرین قشنگ بود ... از آخرین خشاب.
    چه حماقتی !...

    پایان صفحه 330


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #38
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    333تا 337
    بی رقم طی میکنم ولی راه به جایی نمیبردم.فکر میکنم که ته مانده ی رمقم را هم اگر فدای این سرگردانی بکنم،دوام نمیآرم.یک موجود زنده هم از این اطراف نمیگذارد که راه را از او سوال کنم.
    این کشتههای عراقی هم هنوز چیزی نگذشته چه بوی تعفنی از خود بروز میدهند.بدنم را به روی تلفن خاکی پهن میکنم و چشمهایم را به ستارهها میدوزم.بعضی از ستارهها هنوز نیامده خاموش میشوند،ولی نه،انگار ستاره نیستند،منورهای دشمندند.ستاره که خاموش شدنی نیست.
    این منورهای دشمن است که نیامده خاموش میشود.قبلهٔ را از روی ستارهها پیدا میکنم و به جان کندنی خود را از روی خاک میکنم و به نماز میایستم.در تمام عمرم نمازی به این طراوت نخواندم.فکری به خاطرم میرسد:-هیچ بعید نیست که بچهها همین اطراف باشند و تاریکی شب از چشمها پنهانشان کرده باشند.این را با شلیک یکی دو گلوله راحت میشد فهمید.
    دستها حتی توان برداشتن تفنگ را هم در خود نمیبینند.ولی مگر آنها باید تصمیم بگیرند.....آهان...ته قنداق تفنگ اگر بر روی زمین باشد بهتر است...آهان...این یکی...در گوش شب،عجب صدای گلولهای میپیچد...و این هم...وای همان یکی آخرین فشنگ بود...از آخرین خشاب.چه حماقتی؟.و حالا اگر سگی گرگی به آدمی حمله کند...باشد،هر چه میخواهد بشود توکّل را که از آدم نگرفتند.تا صبح سوزش و درد زخم کشیک میدهند که خواب به محوطه ی چشمم وارد نشود.هوا سرد نیست ولی نسیم برای زخم حکم سرمای سوزنده ی زمستان را دارد،حکم دشنه را دارد.
    حرفهایم با خدا مثل گذشته نیست،اصلا زبان زبان دیگریست،روح روح تازه یست خواستهها و نیازها چیزی جز آنچه که تا به حال بوده است.سپیده،میل نماز را در وجودم زنده تشدید میکرد.با آرنج راستم میخواهم تنم را از خاک بکنم،خون خشک شده،پشتم را به خاک چسبانده است ولی من نمیخواهم خونی که از بدنم رفته است پشتم را به خاک بچسباند.با آرنجم به خاک فشار میآورم و خود را از زمین میکنم،سوزش زخم که میرفت آرام تر شود،دوباره شدت میگیرد.طبیعی است که زخم با این کار سرباز کند.
    مجبورم نمازم را نشسته بخوانم.کمی قبل از اینکه نمازم را شروع کنم صدای خواصه خشی میشنوم و اهمیت نمیدهم.وقتی نمازم تمام میشود صدای خواصه خواصه آنقدر بلند است که نمیتوانم اهمیت ندهم.سرم را برگرداندم،چیزی نمیبینم ولی صدا را همچنان میشنوم.صدا باید نزدیک باشد،شاید پشت همین تلفن خاکی که بر روی آن افتادم.کنجکاوی یا اصطراب یا دلهور هر چی هست مرا به روی پا میایستاند.چشمهای سیاهی میرود و زمین به دور سرم میچرخد و اگر تفنگ کار عصا م را برایم نکند حتما به زمین میافتم.دست چپم مال خودم نیست.
    خودم را به جلو میکشم و به هر زحمتی هس
    عصا را برایم نکند حتما به زمین میافتم.
    دست چپم مال خودم نیست.خودم را به جلو میکشم و به هر زحمتی هست تل خاک را دور میزنم.پارچه ی سفیدی در دست نسبتا سیاهی که فقط تا مچ آن پیداست تکان میخورد.خوب هر کسی هم که جای من باشد حتما میترسد.دستی از تل خاکی بیرون آمده باشد،تکان بخورد و دستمالی را تکان دهد.هر کس که باشد میترسد،بخصوص که آدم تنها باشد،گرسنه و تشنه باشد،زخم خورد باشد و از همه مهم تر فشنگ هم نداشته باشد.با برگشتن که مسالهای حل نمیشود،با ایستادم هم.دل را یک باید دله کرد و توکّل هم همین جاها خودش را نشان بدهد و شاید هم اوست که پاها را به پیش میبرد.کمی که پیش میروم تازه میفهمم که سنگر است اینجا که دستی از آن بیرون آمده و دستمالی تکان میدهد.در این که این دست دست دشمن است تردید نمیکنم ولی نمیدانام با او چه باید کرد.
    از یک سنگر عراقی دستی به تسلیم در آمده است و اگر خدعه باشد،من نه فشنگی دارم که دفاع کنم و نه توانی که بر پا ایستاده بمانم.و اگر هم تازه فریب نباشد،کسی که نای ایستادن ندارد چگونه میتواند اسیر بگیرد و گیرم که گرفتی،از کدام راه باید رفت؟....چگونه؟...او در سنگر ایستاده است و من بیرون،او بی شک مسلح است و من بدون فشنگ،او سالم است و من زخمی،با اینهمه تفاوت چه کار بیاد کرد....ولی یک تفاوت دیگر هم هست.مگر آنکه همان یک تفاوت کاری بکند و آن اینکه من خدا را دارم و او ندارد.من عاشقم و او نیست.همین مرا کافیست.
    به جلو باید رفت.به جلو میروم و هر چند رمق در بدن ندارم ولی آنچنان قدم بر میدارم که صدای پاهایم دلش را بلرزاند.او که خالی بودن تفنگم را نمیداند،آن را بلند میکنم و قنداقش را بر روی شنه میگذارم،میان گودی شانه م جای میدهام و با چانه م آن را نگاه میدارم.خوب حالا به او چه باید گفت که این دستمال لعنتی ش را آنقدر تکان ندهد و بیرون بیاید؟
    حتما از دیشب که صدای گلوله را از دو قدمی ش شنیده است تا حالا دارد همینطور تکان میدهد.باید به او بگویم که دستش را روی سرش بگذارد و از سنگر بیرون بیاید.سر،نه،بر روی چشمش،برای اینکه نباید مرا اینطور زخمی ببیند.ولی من که عربی بلد نیستم.لعنت به من که این همه تنبلی کردم و اینهمه وقت دو کلمه عربی یاد نگرفتم.
    دست روی چشم گذاشتن پیش کش ولی یک چیزی بالاخره باید بگویم که بفهمد من نمیخواهم او را بکشم و تسلیم شدنش را پذیرفتم.از میان شعرهای عربی یمان هم هیچکدامش به درد اینجا نمیخورد. لاشریقیه- لاغربیه...نه این نه،یک شعار دیگر بود که اولش که اولش ایها المسلمون داشت.....
    نه آنهم اینجا مصداق ندارد.این دستمال تکان دادن هم آدم را ظله میکند.اگر یک ایه از قران هم یادم بیاید که اینجا مناسب باشد خوب است.
    به او بگویم:قول هواله احد اگر همین را بگویم یعنی تسلیم شده است ولی این نه،باید یک چیزی باشد که به او بفهمانند تسلیم شدنش را پذیرفته م......قولو الاه الا الله تفلحوا،...تا رستگار شوید.،
    همین را میگویم،باید طوری بگویم که ضعف جسمیم را از صدایم تشخیص ندهد. با صدای استوار و خشن....قولو لاه الا الله تفلحوا...اول صدای لاا الا الا الله با لهجه ی عربی و بعد دستی که دستمال در آن است بر روی دست دیگر قرار میگیرد و هر دو بر روی سر و بعد گردن پیاده میشود و بعد شانهها از سنگر بیرون میزند....و بعد دِ یالا جون بکن....الحمد الله به خیر گذشت.
    بیچاره از ترس حتی سرش را بلند نمیکند من را نگاه کند و این همان است که من میخواهم....یک صدای دیگر...لاه الا الله....و بعد دست و سر و گردن و.....عجب.....
    پس دو نفر در این سنگر بودند و من نمیدانستم.ممکن بود که از پس یک نفر بشود بر آمد ولی دو نفر.....و یک صدای دیگر....این سه تا....وای....خدا بخیر کند.....این هم چهارمی....خدایا،پنج تا شدن...دیگه بسه....من تنها با تفنگ خالی....راستی چطور است یکی از تفنگهایشان را بردارم.....ولی از کجا معلوم که تفنگهای اینها هم خالی نباشد.....نه....اگر به سمت تفنگهایشان بروم و خالی باشد،خالی بودن تفنگ خودمم لوو میرود...همان خدایی که با تفنگ خالی اینها را از سنگر درآورده است،با تفنگ خالی هم راهشان میاندازد.چه کنم با این ضعف؟من که قدم از قدم نمیتونم بردارم،چطور پنج اسیر را با خودم یدک بکشم؟و اصلا از کدام سمت باید رفت؟من اگر راه را بلد بودم که اول خودم را از این بیابان خلاص میکردم.ولی خوب،من سرگردان شدم،اینها که راه را بلادن،سنگرشان اینجا بوده،بالاخره میداند که جبهه ی ما کدام طرف است، فقط باید کاری کرد که انا بلدی مرا نفهمند.
    همین قدر که بهشان بگویم راه بیفتند بالاخر طرف جبهه ی خودشان که نمیروند.حتما میدانند که از کدام طرف باید راه بیفتند و چه میفهمند که من راه بلدم یا نه؟همین قدر که بهشان بگویم یآا الله،قاعدتاً باید راه بیفتند.- یآا الاه، یا الاه...کاش میشد قدری آب ازشان بگیرم که هم جگر تشنه م خنک شود و هم رمقی به پاهایم بیاید.بگیرم؟
    قمقمههایی که به کمرشان بسته است لابد خالی که نیست....ولی اینها اسیرند،آب را که ازشان بگیری فکر میکنند که من یک شبانه روز است آب نخورده م و تشنگی،جگرم را....همان بهتر که ندانند.....نباید هم بدانند....تحمل میکنم.یک شبانه روزش را تحمل کرده م،بقیه ش را هم تحمّل میکنم.مولان امام حسین،جانم فدای تشنگیش.در آن گرمای سوزان کربلا تشنگی میکشید و میجنگید.....پس وقتی زخمی و تشنه جنگ میکرد،راه رفتن که هنر نیست.....یآا الاه.این بیچارهها از ترس حتی پشت سرشان را هم نگاه نمیکنند که ببینند چند به چندیم؟
    ******
    از بالای خاکریز چشمان افتاد به پنج نفر که دستشان روی سرشان بود و به ردیف میآمدند.از طرفی ظهرشان به اسرا میخورد و از طرفی ده،پانزده ساعت از خاتمه مرحله اول حمله گذشته بود.حالا چه وقت اسیر بود و از همه مهم تر کوو کسی که آنها را به اسارت گرفته.شده بود که بارها عراقیها به این سمت میآمدند و خودشان را تسلیم میکردند و نه به این شکل.دستمال سفیدی،سبزی،چیزی دستشان میگرفتند و به این سمت میدویدند ولی نه اینطور که با تأنی و با وقار.دستها بر سر و سرها به راه بیایند.
    علی را شاید بشناسی،او هم مثل من مال جنوب است،اگر نشناسی هم میاید اینجا او را میبینی.گفته م که بستری هستی و خودش گفته میخواهد حتما تو را ببیند،برای دیدنت میاید.
    من و او تفنگهایمان را برداشتیم و دویدیم طرف این پنج نفر.اگر همان وقت کسی از ما میپرسید بزرگترین ارزویتان چیست میگفتیم:-اینکه بدانیم اینها کی هستند و چه کاره اند،چرا انقدر رام و سر بزیرند،از کجا آمدند؟جلو هم رفتیم سرشان را بلند نکردند ما را نگاه کنند.علی از اولی پرسید:
    -با کی آمدید؟
    و پنج نفر انگار با عجیبترین سوال مواجه شدند باشند، مبهوت اما آرام و با احتیاط سرشان را به عقب برگردانند و وقتی کسی جز خودشان ندیدند متحیر و مضطرب تر شدند.علی دوباره ازشان پرسید:
    اولی وحشت زده و با لکنت گفت:-با یکی از نظامیهای شما.
    علی پرسید:-تا کجا با شما بود؟
    آخری جواب داد:-بود...ما فکر میکردیم هنوز هم هست.تا حدود ده دقیقه پیش هم که من زیر چشمی پشتم را نگاه کردم دیدمش،بود.
    علی که هیرتش بیشتر از من شده بود پرسید:-چطوری اسیر شدید؟
    اولی که انگار جان گرفته باشد گفت:-شما که رسید پشت سنگرها من خواستم اسیر بشم ولی اینها نمیخواستند.قرار بود من اسیر بشوم ولی اینها خودشان را نشان ندهند.اینها میخواستند که اگر کسی به سراغشان آمد به طرفش شلیک کنند.به من گفتند که اگر تو میخواهی برو ولی چیزی از ما نگو.وقتی نظامی شما گفت:-بگویید لاا الی الله الاه تا رستگار شوید فهمیدم که متوجه شده ما تعدادمان از دو نفر بیشتر است.
    گفت:-بگویید...این بود که اینها هم خودشان را تسلیم کردند ولی وقتی فهمیدند که نظامی شما یک نفر است و او هم زخمی ست تمام راه را زیر لب به من قر زدند که چرا باعث شدم تسلیم شوند.
    علی با تعجب پرسید:-زخمی بوده؟
    آخری گفت:-آره کتفش.
    علی بلافاصله سوال کرد:-از کدام راه آمدید؟
    و همشان با دست،مسیری که آمده بودند نشان دادند.علی رویش را به من کرد و بغض الود گفت:-به خدا که هر کسی است عجوبهای است.
    وقتی دید من دارم گریه میکنم،او هم بغضش ترکید و زد زیر گریه.اسرا،مات و مبهوت به ما نگاه میکردند.علی گفت:
    -باید همین نزدیکیها باشه،تو اینها رو ببر من میرم میارمش.
    گفتم:-نه،بگذار من برم.برم به پابوس استقامتش،برم به زیارتش.
    علی گفت:-پس با بچهها برین،برانکارد هم ببرین.
    گفتم:-نه،میخواهم میخواهم بگذارم روی دوشم بیارمش،میخواهم بگذارم روی سرم،روی چشمام...


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #39
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    339 تا 349

    دیدار معشوق

    اول بار در کنار کارون که اکنون خون گرفته است نشستیم.
    به من نگاه نمیکردی،شاید از حجب.ولی من نه،خیره به چشمهای سیاه تو بودم.شاید به دنبال تصویر خودم میگشتم.همان قدر که تو خودخواه بودی،من لجوج بودم و تا نیافتم آرام نگرفتم.خودم بودم،در چشمهای تو اما مواج.و تازه فهمیدم که تو به من در آب چشم دوخته ای و آنچه در مردمک سیاه چشمهای توست،من نیستم.تصویر زلال و بی رنگی است از چهره ی رنگارنگ من؛چهره ی چند رنگ من.
    تو به من نمینگریستی،خیال کردی من آنم که در آب دیده ای.زلال،پاک و بی آلایش،اما من که این نبودم.آنچه نبودم تو دیدی و آنچه که بودم تو ندیدی.
    گاهی فکر میکنم-و اکنون نیز که اینجا خوابیده ای و باز به من نگاه نمیکنی-که کاش تو مرا میشناختی از همان اول،و مغبون نمیشدی.ولی من چه؟من چه میکردم بی تو؟چرا اسمش را خودخواهی بگذاریم؟میگذاریم عشق؛خب؟
    تو دست در آب کردی و تصویر من تکان خورد،بی درنگ دست کشیدی و نگفتی چرا.و به حرفهایت ادامه دادی...
    از صداقت میگفتی و نجابت و عشق.
    زندگی را میگفتی که چیشت و هشدار میدادی به کرات که هنوز وقت باقی است و اگر ترا توان زیستنی چنین هست و عشقی چنان و صداقتی اینسان بیا وگرنه بمان که راه سخت است و مرا تحمل ناهمراه،نه.
    حرفهایت همانقدر که لطیف بود و دوستداشتنی،برای من غریب بود و دست نیافتنی.ممیدانستم که توان همراهیم نیست اما نگفتم؛نگفتم که با تو بمانم.و سکوت کردم که سربلند کنی و جوابت را از چشمهایم بگیری و تو سربلند کردی،سرخ شدی و دوباره چشم برآب دوختی.دیگر هیچگاه رنگ رویت به اندازه ی آن لحظه سرخ نشد و کاش میشد،بخصوص الان که صورتت احتیاج به سرخی دارد؛الان که رنگ رویت چیزی میان سفیدی و زردی است.
    تاب نیاوردی و بلند شدی به بهانه ی قدم زدن و من هم.
    و من پایم را لغزاندم به عمد و تو دستم را گرفتی،مبادا که بیفتم و بمانم در راه.و رها نکردی،شاید به این خیال که لغشهای همیشه ام را پیشگیری کنی.
    تو فکر کردی آنچه گفتی فهمیده ام و من چنین وانمود کرده بودم که نه تنها فهمیده ام بلکه پذیرفته ام و پاسخ مثبت داده ام.گفته بودم که میتوانم اما از سر فهمیدن نبود.
    دوست داشتم بتوانم آنچه تو میگفتی باشم ولی توانی تا این حد نداشتم و میدانستم که ندارم و این همان بود که به تو نگفتم و همان نبود که به تو گفتم.
    وآنچه که بعدها شنیدی و آن کسالت دائم و این موهای کم و بیش سپید در این سن،همه از آن بود که علیرغم علم به نتوانستن،سوگند توانستن خوردم و تو با قلب شفاف و ساده ات پذیرفتی و نفهمیدم هیچگاه که آن لحظه چه در سینه داشتی و حتی هنوز هم که محتوای سینه ات ملموس تر و علنی تر است.
    بعد از آن و به اعتقاد من همان زمان هم تو فهمیدی که من آن نیستم که تو طلب می کردی اما با چنان متانتی سوختی و به رو نیاوردی و با چنان عظمتی آب شدی و خم به ابرو نیاوردی که بی آنکه خود بخواهی تخم شرمندگی جاودان را در خاک وجود من نشاندی.
    و این سوال همیشه ی دلم بود که تو چگومه اینهمه وقت مرا تحمل یارستی کردی؟
    و این همان چیزی است که اکنون مرا وادار میکند با تو به گفتگو بنشینم.
    قصدم ابدا" اعتراف و استغفار نیست چرا که برای اعتراف نزد تو اکنون دیر است و برای استغفار بدرگاه خدا هم.
    شاید مروری است بر آنچه که در این چند سال بر ما گذشته است.
    هرچند به غیر خدا،در و دیوار این اتاقی که اکنون در آنیم گواهند که من با تو چه کرده ام،دیشب که تو را...
    انگار صدای پا می آید.مرا از نشستن کنار تو منع کرده اند.صدای پا نزدیکتر میشود.به گوشه ای باید گریخت تا هر که هست بگذرد و مرا در کنار تو نبیند که آشوب میشود.
    انگار خواهرت است.صدای بغضی را که در گلو فرو میخورد حتی میشنوم،چه سعی میکند گریه در دل بماند و از گلو فراتر نیاید.
    کاش من هم میتوانستم گریه کنم.درست در هنگامی که فقط گزیه میتواند راه گرفته ی دل بگشاید و مرهمی بر جان خخسته شود انگار که مشکی آب بر دل سنگینی میکند و نم به چشمها پس نمیدهد.خدا کند که زودتر بگذرد و تنهایمان بگذارد.
    اما نه،انگار در کنار تو قصد نشستن دارد.به روی زانو مینشیند و بر روی تو خم میشود.چه میخواهد بکند؟رویت را کنار میزند و صورتش را به صورتت نزدیک میکند.نکند چیزی از من به تو میخواهد بگوید،از خواهر شوهر بعید نیست که...نه،بوسه بر پیشانیت میزند.خداکند که بی سرو صدا بلند شود و برگردد.صدای گریه اش نکند دیگران را بیدار کند،لحظه به لحظه بلندتر میشود.
    تو آنقدر سنگین خوابیده ای و آرام که هیچ صدایی بیدارت نمیکند.
    ای وای،جیغ کشید،چرا؟الان است که همه برخیزند،چراغها را روشن کنند و مرا در کنار تو بیابند.الان است که خلوت مارا بیاشوبند و حضور مرا در کنار تو فغان کنند.
    نمیتوانم این صیهه ی بی وقت را سکوت کنم،خواهرت است،باشد!
    -چرا چنین کردی دختر؟هان؟چرا؟نترس،ممنم...م �؟...من؟...من آمده ام سر بزنم...ببینم که مهدیار هست؟...نه...نه...قرار نبود که نباشد...همینطوری آمده بودم ببینمش...توچی؟...تو هم که دلیلی محکمتر از من برای آمدنت نداری...انگار هردو به همان دلیلی که نداریم آمده ایم.ببین چراغ اتاق روشن شد.بیا به رختخوابهایمان برگردیم.هان؟چرا من هم برمیگردم.
    گریه برای چیشت؟باشد یکبار دیگر ببوسش ولی به این شرط که برگردی و بخوابی.هیس،انگار صدای پا می آید،بمان.
    چراغ را روشن کردند،مادرت است مهدیار!چه دلیلی برای حضورمان اقامه کنیم؟
    چشمهایش سرخ سرخ است.چه کسی میگوید او این مدت را خواب بوده است؟چه عروس بدی بودم برای او.
    نم اشکهایی که تازه پاک شده در لابلای چروکهای زیر چشمانش هویداست.
    و عجب رسوا کننده است این چشم،نه اینجا و الان فقط،که همیشه.
    ((چشم به تابلوی دل می ماند.نه،تابلو نه،چشم انگار جدار شفافی است که به خیال خود دل را میپوشاند غافل از اینکه مثل ویترین موجودی دل را بهتر به نمایش میگذارد))این حرفها حرف تو بود که یادم آمد.
    به مادرت چه بگویم؟حتما" بعد از خواهرت نوبت اعتراض به من است و من هم مثل او پاسخی برای گفتن ندارم.زودتر بگریزم به رختخواب که از شر سوال و جواب آسوده شوم.آبها که از آسیاب افتاد دوباره برخواهم گشت.همین یک شب است فرصت درددل با تو،فردا صبح زود خواهی رفت و من خواهم ماند.با باری از مصیبت و اندوه.همه جا سرد است بی تو.تا کی باید در رختخواب بمانم؟چقدر بیداریشان را کشیک بکشم؟چراغ را خاموش کردند ولی کو تا بخوابند.مهم نیست؛برمیخیزم و اگر بیدار شدند و پرسیدند،پاسخی برایشان تدارک میکنم.به دورغ؟آری ولی مگر چاره ای هست؟چه تلاشی کردی تو که ریشه ی دروغ را از وجود من پاک کنی و نشد.تو از همان اول ریشه ی ناراستی را مثل تمام زشتیها و ناپاکی های دیگر در وجود من دیدی به روشنی و وضوح،ولی دم برنیاوردی.جگرت از آتش صفات رذیله ی من میسوخت و به آه رخصت برآمدن نمی دادی.تا مدتهای مدید تو،توی ساده ی باصفای خوشدل در این اندیشه بودی که تنها با عملت ممرا به راه بیاوری،هدایتم کنی و صیقلم ببخشی.
    در ازاء هر قدم ناراست من دو گام به راستی برداشتی و بیشتر؛و در ازاء هر خار خیانت من دهها گل محبت به بوستان زندگی افزودی و در ازاء هر کلام فتنه جویانه ی من سخنی به آشتی گفتی.من خوش خیال دغلکار،دلخوش از فریبی که تو را میدادم و تو یک کلام به روی نمی آوردی که میفهمی.در یکی از یادداشت پاره هایت که جستجو میکردم-وقتی نبودی-نوشته ای دیدم که در آن لحظه تکانم داد؛هنوز آن را دارم.در آن یادداشت نوشته بودی:
    ((خدایا!میدانی که میدانم چه میکند.میدانی که میدانم بوقلمون صفت و روباه پیشه است.میدانی که دروغهایش را میدانم،خدعه هایش را میفهمم،گناهانش را میبینم و این همه را به فراست تو میدانم و میفهمم و میبینم و نیک میدانی که بروز نمیدهم.پرده ااش را حتی بر خودش،نمی درم،گناهانش را و عطوفتم را برایش نمی شمرم،مواخذه اش نمیکنم، در ازا< کاستی هایش فزونی فراهم میکنم و در ازاء... و این ها قطره ی کوچکی است از دریای مهری که تو به من داشته ای و حرفی از کتاب قطوری که تو برایم خوانده اای.
    اگر اقتباس بیکران ستر تو نبود،این نم را من از کجا میگرفتم، و اگر خورشید مهرگستر تو نبود،من این کورسو را هم نداشتم.خدایا!با من همواره چنین باش که بوده ای.
    آن خورشید همچنان گسترده بدار تا بلکه این کورسو بماند و اقتباس سترت را همچنان از من دریغ مکن تا این نم برگرفته از آن به خشکی نگراید)).
    دیدن همین چند پاره خط قاعدتا" میبایست مرا به خود آورد،تکانم دهد و مسیرم را بگرداند.لیکن نیاورد و نداد و نگرداند.البته هممان روز تکانم داد،آنچنان که مصمم شدم به پایت بیفتم و عذر بخواهم و برگردم.
    لیکن مرا یارای مقابله با هوای نفس نبود و از فردا همان بود که بود.ای وای بر من و مرگ بر دل بی حیای من!کور باد چشم نابینای من!
    در همان اوایل زندگی که صحبت از همراهی و همیاری با تو میکردم و علیرغم آنچه در دل داشتم،سوگند عاشقانه میخوردم برای پرواز با تو و تو جز تشویق هیچ نمیگفتی علیرغم آنچه میفهمیدی.در یکی از یادداشتهای پنهانیت خواندم که:
    ((خدایا!او نه تنها مرا همسری شایسته نیست در او نه تنها توان همراهی نیست،بل سد راهست.با خنجرهایش از پشت،رمق تنم را میکاهد،او نه تنها یارای همسفری نیست که مرا نیز از سلوک باز میدارد و خدایا!من این نمیدانستم.میخواستم او را دست بگیرم و از این منجلاب عفتی که غوطه میخورد نجات دهم.تصور نمیکردم که آنچنان به باتلاق خو کرده باشد که دست نجات مرا نیز به تعفنش بیالاید.خدایا!مرا ب رهان و توفیق سلوکی تنها عنایت فرما!خدایا!تنهایم به خویش بخوان!...
    پس مهدیار!همچنانکه تو فهمیدی که من نه همسر نیستم و همراه که سربارم و سد راه،من نیز فهمیدم ولی به جای آنکه کوله بردارم و با تو به راه بیفتم،تو را به نشستن و ماندن میکشیدم.
    عجیب است!خودم نفهمیدم دوباره چطور پیشت آمدم.بی آنکه کسی بفهمد،چادرم را به کمر بستم و از پله ها بالا خزیدم.به پله های آخری که رسیدم از عجله چادر به پایم پیچید و چیزی نمانده بود که...
    فکرش را میکردم که ممکن است دست و پا گیر باشد و اسباب زحمت؛ولی راستش دیگر از روی تو خجالت میکشیدم.خدا که جای خود دارد.گفتم مبادا برادرت که در اتاق سمت کوچه خوابیده است بیدار شود و مرا بی حجاب ببیند.
    چه خون دلی خوردی تو برای حجاب من،و من لئین و پست چه لجاجتی کردم با تو.میگفتی زن به گلی می ماند که در معرض ملایم ترین نسیم می پژمرد.میشکند و میسوزد.استناد میکردی به کلام مولا علی که((فَان المَراةَ و لیست بقهرمانَة))میگفتی زن به همان میزان که پوشاندنیهای خویش را،آنچه را که ارزشش به پوشیدگی است از دست و پا و چشم و صورت در معرض نمایش بگذاارد،به همان میزان در معرض خطر است...و هیهات از آنچه با تو کردم و از آنچه بی تو...
    گفتم که،برای اعتراف و پوزش دیر است.لیکن چاره ای مگر هست؟
    میخواهی بگویی آن زمان که راه برگشت بود و زمان رجعت چرا برنگشتم؟
    میخواهی بگویی اعتراف و رجعت اکنونم را چه سود؟
    ولی نه،میدانم که این را نمیگویی،چرا که آن زمان هم هدایت مرا برای خودت نمیخواستی.اصلاح مرا نمیخواستی که خود بهره مند شوی و به همین دلیل رهایم نکردی با اینکه دلت را شکستم،جگرت را آتش زدم،پشتت را خمیدم،موهایت را سپید کردم،ظهور استعدادهایت را مانع شدم،از راهی که میرفتی بازت داشتم؛با این وصف رهایم نکردی.
    یادم نمیرود به یکی از دوستانت که میخواست با ازدواجش دست کسی را بگیرد و از مهلکه نجاتش دهد گفتی:
    ((مواظب باش برادر که باری سنگینتر از توان خویش برنداری و دست آخر مضطر و مستاصل بمانی؛از یک طرف تاب زیستن با او نداشته باشی و از طرفی نتوانی در این دنیای وانفسا رهایش کنی))...
    و من این کلام آهسته ی تو را با دوستت-البته غیر مجاز-شنیدم.
    دریافتم که این تنها سرنوشت (راحله ی ))شیرین زبانمان نیست که تورا نگه میدارد.تو نگران این هستی که مباد خنجری که بر پشتت میزنم دست خودم را مجروح کند.نگو چرا با اینهمه که فهمیدم به خودم نیامدم.برنگشتم و تغییر و توبه نکردم.توجیه معقولی نیست ولی آنچنان وجودم به ظلمت خو کرده بود که نور ارزشهای تو چشمانم را میزد و من برای آرامش چشمانم هم که شده نگاهم را میگرداندم و چشم از خوبیهای تو فرومیبستم.
    شب رو به پایان میرود و هنوز حرفهای ناگفته بسیار مانده است.
    راستی آن غم که بسان ابری لطیف،خورشید چشمهای تو را همیشه ی خدا پوشانده بود،چه بود؟گفته بودی دنیا قفسی را می ماند که به پرنده خیلی لطف کنند آب و دانه هم میدهند و این کجا پاسخ نیازهای پرنده است؟!
    و من درنیافته بودم که دنیا قفسی را می ماند که پرنده ی جان تو در آن عذاب میکشد ولی این آرامش که اکنون در چهره ی تست،مبین آن غم عظمی است که در چشمهای تو بود.راستی این چه شیوه ایست در آفرینش خداوند که بهترین خلایق را بواسطه ی بدترین اشرار،به خویش میخواند؟
    جاودانه باد الیم ترین عذابها بر جان این اشرار واسطه ی خیر!
    بریده باد دست آن منافقی که ماشه را جکاند!
    خاموش باد ضربان قلب هرچه منافق در پهندشت تاریخ!
    میگفتی تنها و تنها از حرام شدن میترسم.در این تلخی روزگار،امیدم تنها به جشیدن شهد شهادت است.
    نگرانم که معشوق،گلوله ای را حتی از قلب زنگار گرفته ام دریغ کند.نگرانم که گلی به باغچه ام ننشیند.
    ولی نشست.گلوله نشست،برهمانجا که تو میخواستی،و دیدی که خداوند بیش از تصورت گل کاشت.
    آتش قلب تو با یک گلوله به خامشی نمی نشست،یک خشاب گلوله بر مجمر سینه ات رها کرده اند قلب پهناورت پنج تای آنها را در خویش جای داده است.
    بنازم به این سعه ی صدر و وسعت دل.
    دیر است.سحر دارد از پنجره ی اتاق سرک میکشد که چهره ی رنگ پریده ی ترا ببیند.چهره ی رنگ پریده که گفتم یاد این کلام تو افتادم که:
    ((ای رهروان!
    بر این صداقت آبی!
    با چشمهای نجابت نظر کنید...))
    و من با نانجیبانه ترین نگاه به تو نگریستم.خاموش باد برای همیشه این چشم نانجیب من،تا همان همیشه ای که یاد تو دهلیز تاریک دلم را روشن نگاه میدارد.
    اگر ترا به خانه نیاورده بودند،اگر پافشاری ما به نتیجه نمیرسید،اگر به بهانه ی تشییع ترا به خانه نمیکشیدیم،من این همه حرف را چگونه با تو میگفتم؟
    صبح نزدیک است،این آخرین لحظه های وداع من و توست.وداع که نه،ابدا"،این لحظه های آشنایی است.اولین قددم های شناخت گوهر وجود توست.
    و در عین حال آخرین لحظه های دیدار.
    الان است که بیایند و گرد تو حللقه بزنند،فغان سر دهند،شیون و زاری کنند و در فقدان توی حاضر،توی شاهد شهید مرثیه بسرایند.
    الان است که بیایند و بر دوشت بگیرند و تو را،توی ناظر را،توی شاهد زنده را تشییع کنند.
    نه،دیگر هراسی نیست از اینکه حضور مرا در کنار تو ددریابند.هراس نیمه شب از آن بود که از مصاحبتت محرومم کنند.نه،خواهم نشست در کنار تو که یا ترا یا مرا از زممین بردارند.چه باک از سرزنش های ایشان،تو دنیایی ملامت را به خاطر من یا خدا-آری خدا-تاب آوردی و من از ملامت دیدار تو بگریزم؟
    یعنی از آن همه درس که تو دادی همین یک کلمه را هم به خاطر نسپرم؟!
    سرو صدای برخاستنشان بلند شده است.در را گشودند،دهانشان از حیرت باز مانده است.انگار دارند داد و فریاد میکنند.
    از حرکت دهانشان میگویم وگرنه چیزی که نمیشنوم و گفتم که برنمیخیزم.ولی دارند به سوی ما می آیند،میخواهند مرا از تو جدا کنند.زیر بغلم را گرفته اند و میخواههند مرا ببرن...
    رهایم کنید...رهایم کنید...خودم می آیم،یک لحظه فرصت دهید،یک کلمه مانده است بپرسم.
    راستی مهدیار!اکنون دیگر لبخند رضایت بر لبانت مینشیند؟غم...


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #40
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    صفحه 351 تا355
    عشق چه رنگی است؟
    مدتی است تظاهرات نفس لوامه درقلبش پایه های حکومت نفس اماره را تضعیف نموده است ،بخصوص که دیگرازعوامل ونیروهای نفس اماره کاری ساخته نیست.
    طیف وسیع نیروی لوامه درتلاشند که زمینه رابرای ورودنفس مطمئنه فراهم کنند،اما نفس مطمئنه پیغام داده است تا شرنفس اماره کم نشودواردمیدان نخواهدشد.
    هرچندقوای مسلحه مزدور نفس اماره بسیاربی عرضه تشریف داشته باشنداما اتحادشوم،ناجوانمردانه،مخف ی ودرعین حال اشکار هوای نفس با امپریالیزم بیرون،کار رامشکل کرده است.
    لحظات خوبی منبع اب جبهه شان راپرکرده بود.حیف که باامدن فرمانده تبخیرشدامااو هنوزمقداری ازاین اب را دردهانش مزمزه میکندوچوب ممکن به دست گرفته وپرنده هرگز رانمیگذارد که بربام خانه بنشیندونیمه خالی لیوان شایدراتحمل نمیکند ودور وبرکوچه باید میپلکدومزاحم حتما میشود وبه لبخند گهگاه او ازسر سیری قناعت میکند وبه افسوس سعی میکندکه بدوبیراه بگوید ونمیگذاردگربه احتمالابرسرغذای او قطعابنشیند.
    اینها هیچ کدام به اندازه کافی مهم نیست.
    مهم این است که مدت مدیدکوتاهی است که از دودکش چادرش که درجنگل اتش گرفته نصب شده است،دود گناه برنخاسته است.
    هرچندکه این مسئله باعث شده مدتهای مدیدی برسر سنگ سرهنگی درکوچه ارتش چمباتمه بزند وکسی اورا به خیابان سرتیپی راهنمایی نکند ودربن بست عراق،سران ارتشی انچنان که باید به او صباح الخیر نگویند؛اما درعوض این دوپایی که برای درچاه افتادن داشت راازاوگرفته اند بالهای کوچکی برای پریدن،ارام ارام دارندبر روی تنه اش سبزمیشوند واین برایافتخارخیلی بزرگ است.زن وبچه اش هرازگاه از سوراخ های سنگرواردمیشوندوبرایش عربی میرقصندکه قیدش رابزنند وازتصمیمی که دارد منصرفش کنند. اما او گول گربه رقصانی های دوست ودشمن رانمیخورد،اوطناب بادبان را کشیده است واگر خداخود رابه اونشان نداده بود؛یا یک چشمه برایش نیامده بودهرگزطناب بادبان رانمیکشید.هرچندکه عراق،عرق کرده باشد.اونوع شرم-وکاظمین کظم غیض کند وچشم بصیرت بصره کورشده باشد ودرباغ های بغدادکبوتران بغ بغونکنند وسامره سائلی کند.
    اینهاهیچ کدام عامل سردرگمی اونیست ،اودچارجنگ داخلی شده است.تمام سینماها ومشروب فروشی های داخلی او به اتش کشیده شده اند وزنان فاحشه شهرش جذام گرفته اند وازتنها گلدسته مسجدش که تازه مزمت شده است خدا خودش اذان میگوید وانگارهرچه سوراخ درجه ارتشی بزرگترباشد مارمهیب تری از ان بیرون می اید واینها پیروزی های خوبی هستند که دشمن دوست به انها دست یافته است.
    بخصوص که اصلا این ودوستان دشمنش نیستند که درجبهه دشمنان دوست پیشروی کرده اند،این دشمنان دوست هستندکه مراکزفرماندهی او وبیشترهمسنگرانش را تسخیرکرده اند.
    اماگلوله های مکدری که به اسم منور ازقلب همسنگرانش متصاعدمیشودقدرت نورانی شدن اورا منعکس نمیکنند،ودرداوراست که هیچ کدام ازاین زنگارهااینه نگرفته اند.ولی باجسم هم باید طوری تاکردکه بوسیله گلوله همسنگران دوتا نشود،هرچندروح بایکتا یکی میشود.اما اوهنوزبیش از40 برف را پارونکرده وبیش تراز40 بهار رانچریده است ولی همین مدت هم تنش رابرای رفتن سنگین کرده است.لیکن درعفونت ماندن هم لذتی است،هرچندکه به اندازه بلوغ رفتن نیست .وبین رفتن وماندن اگربماند کپک میزندوسمی میشود وبرای گاو شدن خطرناک است.
    به جبهه مقابل موافق اگربپیوندد شایدنردبان سرهنگی را از زیر پایش بکشند وبه زمین بیفتد وپوزه اش باخاک روبوسی کند ولی همین قدرکه به خرپشته سرهنگی نرسیده برف های امیدهنوزاب نشده است واستخاره برای جایی است که هردوطرف تاریک باشد.
    وتفنگ مخالف مقابل ودل موافق مقابل عجیب روشن است.
    ومباداکه این مختصرانعکاس اسباب گرفتاری شود،که میشود؛ که بشود،بالاخره یکروزباید بشود.چراکه وجدان ازقیلوله برخاسته است؛هرچند که همین مدت هم خواب پریشان دیده است وخواب دیده است که خواب است وبیدارنیست ووقتی وجدان بیدارشده دل هنوزخمیازه میکشیده وذهن دهن دره میکرده است.رختخواب عجیب خواب اوراست وخواب،رختخواب میاورد وخواب رختخواب طولانی است وهیچ جا حساب نمیشود امالحظه های بیداری بابهره های چنددرصدپس انداز میشود.وبرای روزمبادا به دردمیخورد.وچه خوب که برای همین روز گوشه پلک بیداری راباز گذاشته وشیشه قرص های خواب اور را نگاه داشته است که امروز بتواند انرا بشکند وزیرپای پلک بیداری له کندتاخرده های ان به پلک فروبرود وبیدارترش کند .
    وزندگی چه شیرینی تلخی دارد وانتخاب چه معجون عجیبی است که هریک میلی مترهم که بیدارباشدبایدیک جرعه وهای های گریه کندوهی هی زجربکشد.
    نباید بدی هاروی دامن خوبی ها مترشح شود ولکه بیندازد اما چه میتوان کرد که صدای قطره های ان کبوتر چرت را ازقفس دل میپراند.واین حسن زجراوری است که درفرهنگ بیداری مقابل لب لغت زندگی،جاخوش کرده است.
    کبوترعشق اگربیخطرباشد که اتش نمیگیرد ودلیلی اگربرای زنده ماندن نبودقطعامیمرد.
    ورنگ شب هم ازکاری که میخواهد بکند دارد میپرد واگربپردتازه زمانی است که که کاری نمیتواندبکند،هرکاری که میخواهدبکندبایدطوری باشد که شب نفهمد ونترسدوسفیدی وزردی صبح مشخص نشود.
    به اوگفته بودند که اگرکسی بخواهدبرودوبفهمندکه رفتن رامیخواهد،اگرچه باکفش نتوانستن،قبل ازانکه قدم از قدم بردارد چه رسدبه اینکه به مرز برسد انچنان خواهندش کشت که قبلش قیمه قیمه شود وانچنان شکم به لگدش خواهندزد که پایش ازدردپاره شود.وانچنان چانه به مشتش خواهندکوفت که بیچاره شود ودمارازروزگارش درخواهنداورد که هیچ دمارسازی نتواندان را جابیندازد.
    افکاربیراهه میروند؛هوای دل راباید داشت وبه دنبال دل باید راه افتاد واگرزمینه برای هوای دل فراهم نباشد،چشمهایش چهارتا؛بایداماده شود.
    امااگرزبانش رانفهمند چه اوعربی فکرمیکند وانان عجمی محبت؛فکری بین المللی برای این مسئله بایدکرد ولی خداکه عجمی وعربی خدائی نمیکند.هموکه رفتن را در دل انداخته است رسیدن راازدل درخواهد اورد .
    حالاکه استارت دل زده شده است بایدراه افتاد وگرنه صدایش همه رابیدارمیکند ورسوایی ببارمی اورد وافسوس که ماشین دل این همه درسرازیری هوی تابحال رها شده است وسربالائی این کوه رانمیکشدودنبال تونل توجیه میگردد.کاش صفرکیلومتربود،بدون نمره وبیمه.ولی اگردوسه بار لااقل تپه را تجربه نکرده باشی که ازقله نمیتوانی بروی،هرچقدرهم که تازه نفس باشی وبوی بهارقلقلکت داده باشد.وخداینکندصدای خروس صلای صبح باشد.حداکندکه فضای قوقولی قوقوی دیروزی باشد.
    وگرنه در روز روشن که اصل شناسنامه رانمیشود به پرونده جبهه مخالف همسنگران الحاق کرد.
    اماجاده میانبرتوکل مگربرای چیست؟
    ادم مگرچقدرباید درباتلاق بدبختی شنایش خوب شده باشد که به وکالت خداهم اعتمادنکند.اوبه همان اندازه که نمیخواسته بیچاره باشدبیچاره نشده است.
    اوحتی انقدر رشدکرده است که دستش به خرماهای نخل شهامت


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 4 از 5 نخستنخست 12345 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/