صفحه 4 از 6 نخستنخست 123456 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 31 تا 40 , از مجموع 57

موضوع: عروسی سکوت (فرنگیس آریانپور)

  1. #31
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    صفحه 212 تا 221

    -جون دلم1 خب بگو خبری هست؟مامان گفته تا رسیدی اول این سوال رو بکن بعد خبر رسیدتتون را بده.
    -اه چه ببد شد!زود باش باش برو زنگ بزن و بگو رسیدید.
    -نه تا تو نگی نمیرم.
    -هیچ خبری نیست!
    -اوا چرا؟
    -تو گفتی فقط می خوای بدونی هست یا نیست.حالا باز داری سوالهای دیگه می پرسی.
    -آخه می دونم مامان وقتی بشنوه حتما از این سوالهامی کنه.
    -دلیل خاصی ندارهفعلا خبری نیست.
    -خب باشه حالا برام از اینجا تعرریف کن.
    -نه اول پاشو برو زنگ بزن.
    -سیما خانم خونه قشنگی دارید.
    -باید از مهران تشکر کرد.طرح دکورش مال برادر خودتونه.
    -ای وای باز شروع شد سیما خانم آقا مهرداد مگه ما قبل از اینکه پیوند خانوادگی با هم ببندیم قرار نگذاشته بودیم که این تشریفات رو کنار بگذاریم ودوستانه تر همدیگر رو خطاب کنیم؟باز شروع کردید؟ اگر اینطوره پس چرا هیچ کس به من نمی گه نیکو خانم شما هم یک چیزی بگین.
    -باز حسودی نیکو گل کرد.نیکو خانم شما هم یک چیزی بگین!
    با این حرف مهران همه خندیدیم.چند ساعت بود که نیکو حتی موقع غذا خوردن هم حرف می زد.بعد از شام نیکو سوغاتیهایی را که از ایران آورده بودند از چمدان بیرون کشید.مقدار زیادی خوردنی بود که به زحمت توی یخچال جایشان دادیم.مقدار زیادی هم کتاب بودند و معلوم بود کار مهرداد است.بعد مهران برایشان از ویلای جنگلی تعریف کرد و گفت این نوع خانه ها تماما چوبی هستند و معمولا در میان جنگل محوطه هایی برای ساخت این جور خانه ها اختصاص می دهندوعکسی را که از این خانه گرفته بودیم به آنها نشان دادیم که خیلی خوششان آد.قرار گذاشتیم به آنجا برویم.تگر خوششان بیاید چند روزی آنجا بمانیم و اگر نه برگردیماینجا.البته مجبور نبودند تمام روز را در آنجا باشند.ماشین بود و براحتی می شد به شهر آمد گردش کرد خرید رفت و غیره .خوشبختانه برای سه ماه تابستان ماشینی گرفته بودم که می توانستم آن را در اختیار مهرداد و نیکو بگذارم.گواهینامه رانندگی مهرداد بین المللی بود و راحت می توانست در اینجا رانندگی کند.قرار گذاشتیم فردا سری به آنجا بزنیم.
    تا نیمه های شب با بی خوابی کلنجار رفتم.بالاخره از خستگی زیاد در خواب ناآرامی فرو رفتم.هنوز ساعت شش نشده بود که بیدار ششدم.چون نمی خواستم مهران را بیدار کنماز جا بلند شدم دوش گرفتم بلوز و شلواری پوشیدم و از اتاق بیرون رفتم.نمی توانستم وسایل دیشب را جمع و جور کنم .جون همه خواب بودند و سرو صدا ممکن بود آنها را بیدار کند کتابی برداشتم و رفتم روی بالکن توی صندلی راحتی لم دادم وبه آسمان که داشت کم کم رنگ آبی خودرا پس می گرفت خیره شدم.سکوت دلپذیری حکمفرما بود.البته به پای سکوت زیبای جنگل نمی رسید. اما اینجا هم صبح زود منظره جالبی داشت.چشمانم را بستم و خودم را در نسیم خنک صبحگاهی رها کردم.نمی دانم چه متی گذشت ولی احساس اینکه تنها نیستم باعث شد چشمانم را باز کنم .مهرداد به نرده بالکن تکیه داده بود و به من نگاه می کرد.نمی دانم چرا مطمئن بودم که او مهرداد است نه مهران.هر چند دیشب باز داشتم آنها را با هم عوضی می گرفتم.
    -حالا از چی فرار کردی؟
    -فرار؟
    -آره این موقع صبح همه خوابند برو ببین نیکو چه خروپفی می کنه مهران هم حتما آروم خوابیده ولی تو اینجا تنها نشستی چرا؟
    -خوابم نمی برد.نمی خواستم مهران رو بیدار کنم.فکر کردم بهتره بلند بشم و بیام اینجا بد نیست شما بگبن چرا به این زودی بیدار شدید؟
    - من خوابم نمی برد.همیشه همین طوریه جای ناآشنا شب اول سخته بعد کم کم عادت میشه.لاغر شدی.-من؟
    -آره البته بهت میاد.معلومه اینجا هم کارها سخت بوده مهران گفت تو دفتری مشغول کار شدی تعریف کن ببینم قابل تو رو داره.
    -در جواب سوالت باید بگم واقعا شانس آوردم که این کار رو به من پیشنهاد کردند .فعلا اول کاره وقت زیادی می بره ولی یکی از مزیتهاش اینه که میشه توی خونه انجامش داد.
    -حقوقت خوبه؟
    -آره کافیه.البته اینجا همه چیز گرونتر از ایرانه .هلن گفته که بعدا با کسب تجربه خقوقم بیشتر خواهد شد.
    -خب خیالم از این جهت راحت شد.مهران چطور؟
    -از خودش نپرسیدی؟
    -چرا اما خودش ممکنه راضی باشه ولی تو نه مهم اینه که هر دو راصی باشید.
    -قبلا ماموریت می رفت که دکترش گفت بهتره زیاد خودش رو خسته نکنه.حالا کمتر میره وکارش تقریبا سبکترشده.
    -خب خیالم از این جهت هم راحت شد حالا بریم سر اصل مطلب.
    -اصل مطلب؟ دیگه چی می تونه از مهران مهمتر باشه؟
    -تو
    -من؟
    -آره تو حدس می زدی که تلفن نخواهم زد درسته؟
    -بله
    -نمی تونستم ناراحتت کنم.اون بار هم که تلفن زدم خودخواهی محض بود.صد بار دست بردم تلفن رو برداشتم ولی باز به خودم گفتم این کار رو نکن اما ون روز دیگه نتونستم مخصوصاوقتی صداتو شنیدم اونقدر خوشحال شدم که نمی دونستم چطوری درست و حسابی احوالپرسی کنم.این یکسال رو هم با صدای اون روز تو که توی گوشم مونده بود گذروندم روز بعد می خواستم بهت زنگ بزنم ولی بعد تغییر عقیده دادم .من مهران رو خیلی دوست دارم.حاضر نیستم کوچکترین چیزی او را ناراحت بکنه ترجیح میدم خودم توی آتیش جهنم دست و پا بزنم ولی او یک لحظه هم ناراحت نباشه.بیمای او واقعا ما رو تکان داد.تنها چیزی که خیال ما رو راحت می کنه بودن تو در اینجاست تو پیش او هستی هر چند دوری از هر دوی شما برامون خیلی سخت بود و هست.اما خودمون رو دلداری میدیم که شماها با هم هستید.مامان هر وقا مامان تو رو می بینه چشماش پرا از اشک سپاسگزاری میشه.خیلی سخته که آدم از تنها فرزندش دور باشه.مامان این رو می فهمهبه این دلیل نیکو بیشتر خونه شماست تا خونه خودمون.ششده دختر اون ها چون خیلی شلوغ تر از توست نمی گذراه آنها زیاد احساس دلتنگی بکنند.البته این حرفها رو برای این نمی زم که تو فکر کنی ما داریم کار بزرگی برای خانواده ات در ایران می گنیم.کار بزرگ رو تو کردی و داری می کنی که همه رو مدیون خودت کردی.مامان شب و روز از تو حرف میزنه هر جا می نشینه از عروسش میگه.اوایل شنیدن اسم تو برام اوونقدر سخت بود که حتی پا می شدم از اتاق می رفتم بیرون از دست مامان عصبانی می شدممی خواستم فراموش کنم و با سرنوشتم کنار بیام اما مامان نمی گذاشت.دیدم انطوری نمیشه راه عکس رو پیش گرفتم حرف حرف مامان رو قاپیدم.ائنقدر پای حرفهای و درد دل مامان نشستم تا از تو اشباع شدم.از اسمت از کارهات از صحبتهای تلفنی و هدایایی که می فرتادی هر کردوم چند هفته تعریف داشت.عکسهای قبلی تو ومهران رو که گرفتیم.کارمون شده بود دور هم نشستن و هر عکس رو یکساعت تماشا کردن و هر کس چیزی که به نظرش جالب می آمد درباره عکسها می گفت.مامان این اواخر خیلی حساس شده بود اما بعد از اینکه عید آمدند و شماها رو ا نزدیک دیدند خیالش راحت تر شد همه اینها فقط به خاطر تو ممکن شده.
    ساکت نشسته بودم و به حرفهای مهرداد گوش می دادم.سعی می کردم کمتر به او نگاه کنم.صدایش هیجان زده می شد.آرام می گرفت باز دوباره مثل موج بلند می شد اما نرم فرود می آمد من مهران را دوست داشتم و بعد از دو سال زندگی مشترک به او عادت کرده بودم.نگران سلامتی او بودم .اگر دیر می آمد کلافه می شدم.هم زنش بودم هم همراه و شریک زندگی اش خودم هم نمی توانستم بدون او

    اینجا طاقت بیاورم.کنار مهران زندگی آرامی داشتم.
    ساکت بودم و به این چیزها فکر می کردم می دانستم مهرداد از من جوابی نمی خواهد.سرم پایین بود،چشمانم را آرام بر هم گذاشتم،چند لحظه بعد حس کردم باز تنها شدم.
    بعد از ناهار چهار نفری راهی ویلا شدیم.من و نیکو با هم رفتیم،مهران و مهرداد با هم.وسایلمان زیاد بود،مجبور شدیم با دو تا ماشین برویم مسیر برای نیکو خیلی جالب بود.بالاخره به مقصد رسیدیم.قیافه نیکو وقتی وارد خانه شد آن قدر بامزه بود که من زدم زیر خنده.نیکو از طبقه پایین سریع رفت طبقه بالا،پنجره کوچک اتاق زیر شیروانی را باز کرد و از آنجا شروع کرد به صدا زدن.
    -سیما،سیما،بیا این بالا ببین چه منظره قشنگی از اینجا دیده میشه.
    -نیکو خانم،سیما هم مثل تو وقتی رفت اون بالا و از توی اون پنجره کوچولو منظره بیرون رو دید گفت حتما باید این ویلا رو بگیرم.حالا تو مواظب باش نیفتی پایین!
    -خدای من،چقدر اینجا قشنگه!
    مهرداد و مهران وارد هال شدند.از همان نگاه اول معلوم شد که مهرداد هم از این ویلای کوچک خوشش آمده است.با وجود اینکه ویلا مبله بود ولی من و مهران به کمک چیزهایی که در دو سفره،پریوش خانم و مامان خودم برایمان آورده بودند،رنگ و روی آن را کمی تغییر داده و در واقع آن را خودمانی تر کرده بودیم.چند تا از تابلوهای کوچک مهران را روی بخاری دیواری آویزان کرده بودیم و یکی از تابلوهای بزرگ را روی دیوار،روبروی در ورودی آویزان کرده بودیم.این تابلو همان جایی بود که هلن و دیوید زمستان ما را آنجا برده بودند.تابلوی خیلی قشنگی از آب در آمده و من و مهران هم مشغول جا دادن خوراکیها در فریزر بودیم.بالاخره مهرداد گفت:
    -مهران کارت خیلی خوب شده این منظره واقعیه؟
    -هر دو حدست درسته.کارم خوب شده،چون معلم خیلی خوبی دارم که فوت و فن های زیادی را یادم داده و میده.منظره هم واقعیه،هر چند من باز نتونستم اونطور که باید و شاید اون رو پیاده کنم.اگر خودت با چشم خودت می دیدی یادت می رفت نفس بکشی،بی نهایت جای زیباییه!
    -از تابلویی که کشیدی معلومه.راستی سیما نقاشی می کنه،یا کلا گذاشته کنار؟
    -سیما،بعضی وقتها یک چیزهایی می کشه،ولی زیاد وقت صرف نقاشی نمی کنه.فکر کردیم تابستان اینجا فرصت بیشتری برای کار خواهد بود حالا شاید دوباره مشغول بشه.
    -خیلی خوبه،بویژه که تو معلمش باشی.واقعا خوشم آمد کارت عالیه!
    -تو دیگه چرا تعریف می کنی؟من تازه اول راه هستم.به قول معلمم یه عمر که درس بخونی تازه متوجه می شی که خیلی راه مونده تا به مقصد برسی.
    -مهران،مهرداد بیایید این بالا ببینید چه منظره ای داره.
    مهران و مهرداد هر دو رفتند بالا.صدای صحبت و خنده خواهر و برادرها شنیده می شد.خوشحال بودم که مهران دوباره در جمع عزیزان خود است.کنار برادر دو قلویش و خواهری که در مهربانی واقعا نمونه است.خودم را مشغول درست کردن شام مختصری کردم به قدری حواسم جمع کار بود که متوجه نشدم مهرداد کی وارد آشپزخانه شد.امروز تصمیم گرفته بودند به خاطر من یک جور لباس نپوشند.از سنگینی نگاهش متوجه وجود او در آنجا شدم.این طوری آنها را اشتباه نمی گرفتم ولی وقتی هر دو با هم و بویژه در یک جور لباس بودند،فرق گذاشتن بین آنها بی نهایت مشکل بود.همین طور به کار ادامه دادم و چیزی نگفتم.مهرداد هم همین طور ایستاده بود و حرکات مرا زیر نظر داشت بالاخره گفت:
    -خونه قشنگی درست کردید.مهران واقعا باید خیلی خوشبخت باشد که همسر به این خوبی داره.نیکو خیلی از اون اتاق بالایی خوشش آمده.فکر نمی کنم بشه او را از اونجا پایین آورد.
    -نگران نباش اگر یک چیزی به او بگم دوتا پا داره دو تا هم قرض می کنه و مثل برق خودش رو می رسونه اینجا.
    -نکنه می خوای بگی او بالا موش هست؟
    -چقدر باهوشی!
    -واقعا؟
    - آره، هست. یک موش کوچولو که با ما دوست شده. توی تله اش یک تیکه پنیر می گذاریم که شبها مشغول بشه و زیاد سر و صدا نکنه.
    - جدی میگی؟
    - آره، وقتی اون رو دیدم کم مونده بود از ترس بیهوش بشم. بعد مهران برایم توضیح داد که موش حیوان بی آزاریه، موش خیلی از من کوچکتره و اگر بخواد من رو بخوره، توی دلش جا نخواهم گرفت. پس نباید از موش کوچولو بترسم. هر وقت هم که عصبانی شدم، می تونم یک دمپایی پرت کنم سرش و از این جور چیزها.
    مهرداد می خندید و من مثل عقب مونده ها ذل زده بودم به صورتش که مهران در آستانه در ظاهر شد و طوری به من نگاه کرد که کم مانده بود دستم را ببرم. نگاهی پر از افسوس و نومیدی!
    با صدای نیکو به خود آمدیم. مثل این بود که ما سه نفر را با تارهای نامرئی به ستونی بسته بودند و صدای نیکو باعث آزادی ما شد. مهران بدون بیان کلمه ای رفت تا بخاری را روشن کند، چون عصرها هوا خنک می شد. همه با هم به سبک ایرانی جلوی بخاری نشستیم و شام خوردیم. بعد از شام به آنها گفتم اگر بخواهند می توانیم برگردیم به شهر. اما نیکو و مهرداد خواستند شب را در آنجا بگذرانند.
    فردای آن روز کمی آن دور و اطراف قدم زدیم و کنار برکه آب رفتیم و دو ساعتی را در جنگل گذراندیم و بعد به شهر برگشتیم. طی دو هفته بعدی جاهای دیدنی شهر و شهرهای کوچک دیگر را به نیکو و مهرداد نشان دادیم. مهرداد آدرس چند تا از دوستانش را با خود آورده بود. به این دلیل یکی دو روز ماشینم را در اختیارش گذاشتم تا راحت بتواند به دیدن آنها برود. دو روز قبل از حرکتشان به پیشنهاد کتایون خانم مهمانی کوچکی در ویلا ترتیب دادیم. چند نفر بیشتر نبودیم. خودمان بودیم، کتایون خانم، دختر و دامادش، هلن و دیوید. نیکو و مهرداد با همۀ آنها آشنا بودند. چون طی چند روز اخیر تقریباً همگی با هم به پیک نیک و گردش می رفتیم. مهمانی به خوبی برگزار شد. فکر می کردم همان طور هم روز به پایان خواهد رسید. اما معلوم شد هلن و دیوید قصد دارند ما را به یک مهمانی دیگر، اینبار کاملاً کانادایی دعوت کنند. سر درد را بهانه و از رفتن خودداری کردم. کتایون خانم هم گفت که اهل این جور مهمانیها نیست، چون بیشتر به درد جوانها می خورد. مهران هم می خواست خانه بماند که کتایون خانم به او گفت:
    - برو، پسرم. نمی خواد نگران سیما باشی. من امشب اینجا می مونم، البته اگر مزاحم نباشم.
    - اختیار دارید، کتایون خانم. ولی ما نمی خواهیم مزاحم شما بشیم.
    - هیچ مزاحمتی نیست. من و سیما استراحت می کنیم تا شما برگردید. تو برو با خواهر و برادرت خوش بگذران. راستی با دو تا ماشین بروید که اگر دلت تنگ شد بتوانی برگردی.
    همه خندیدند. خوشبختانه مهران که خیالش از طرف من راحت شده بود قبول کرد با آنها برود. کلید را به آنها دادیم و راهیشان کردیم. جای خواب کتایون خانم را توی یکی از اتاقهای پایینی درست کردم و خودم رفتم بالا تا برای خواب آماده شوم. پرده ها را کشیدم تا مانع از هجوم پشه ها به داخل اتاق شوم. تنم خسته بود، ولی روحم در هیجان نامعلومی دست و پا می زد. حس غریبی داشتم. دعا می کردم اتفاقی برای آنها نیفتد. سه تا از عزیزترین کسانم را راهی جاده تاریک شب کرده بودم. تا برگردند در عذاب خواهم بود. درست یادم نمی آید چه موقع به خواب رفتم. کابوس با آژیر آمبولانس شروع شد. همه در حال دویدن بودند. به قدری دور و اطراف شلوغ بود که نمی توانستم تشخیص بدهم چه شده است. من هم شروع کردم به دویدن. مردی از روبرو به سویم می دوید، ولی جمعیتی که در بین ما بود مانع از رسیدن او به من می شد. دستم را به طرف او دراز کردم، اما تعادلم را از دست دادم و افتادم. در حال تقلا بودم تا از روی زمین بلند شوم. مردی که در خواب می دیدم داشت به من نزدیک می شد. هر کاری می کردم خودم را تکان بدهم نمی شد. حتماً پایم به چیزی گیر کرده بود. او برگشت و چیزی به من گفت، اما نمی توانستم در آن همه سر و صدا حرفهایش را تشخیص بدهم. تا بخود آمدم یکدفعه از نظر ناپدید شد. گویی جمعیت او را با خود برد. از ناتوانی و ترس آنکه دیگر او را نخواهم دید شروع به گریه کردم. او را برای همیشه از دست داده بودم و این برایم غیر قابل تحمل بود صورتم را توی چمنهای نرم پنهان کردم تا هق هق بی امانم در دل زمین رها شود. بوی چمنها به مشامم شیرین آمد. دستش به بازویم خورد. اسمش را بر زبان آوردم و آهی از ته دل از سر سپاسگزاری برآوردم. خیلی آرام مرا توی بغلش گرفت و سعی
    کردم دستهایم را تکان بدهم ولی بی حس بودند و تلاشم بی فایده بود.درست مثل وضعیت دست و پاها در خواب در خواب وبیداری خوشحال بودم که او یش من برگشته .او مرا به خود فشرد.در سیل نوازش دستانش تمام وجودش داشت تحلیل می رفت خواستم چشمهایم را باز کنم .اما پلکهایم آن قدر سنگین بودند که به هیچ وجه باز نمی شدند.حودم را میان بازوانش قایم کردم.ضربان قلبش لالایی شیرینی برایم بود.
    صبح به طور عجیبی سر حال تر از روزهای قبل از خواب بیدار شدم سرم را برگرداندم دیدم مهران هنوز خواب است.با نگاه به صورت پر از ارامش او رویای دیشب به یادم آمد.خواب دیده بودم یا اتافاقی که فکر می کردم افتاده واقعیت بود؟
    اینکه هنوز در حلقه بازوان مهران بودم احتمال زیادی داشت که خواب و رویا نبوده است.ولی مهران دیشب فرق زیادی با مهران شبهای قبل داشت.مهران همیشه مثل یک عروسک شیشه ایبا من رفتار می کرد.به قدری مهربان و مواظب من بود که انتظار چنین تغییر ناگهانی در او بعید به نظر می رسید.اهسته خودم را از میان حلقه گرم بازوان مهران بیرون کشیدم.سریع دوش گرفتم و لباس پوشیدم .توی اینه وقتی به صورتم نگاه کردم جا خوردم.گونه هایم سرخی ملایمی گرفته بودندچشمهایم برق عجیبی می زدند چیزی که حتی برای خودم هم ناآشنا بود!احساس سبکبالی می کردم .انگار زنجیری پاره شده بود و من رها ازاد و سبک بال !موهایم را تا وقتی به برق افتادند خوب شانه زدم و آزادشان گذاشتم .رفتم پایین تا صبحانه ای برای مهمانان خانه تهیه ببینم.وارد آشپزخانه شدم دیدم هم چای آماده است و هم قهوه صدای حرف زدن به گوشم رسید فنجانی قهوه برای خودم ریختم و بطرف صدا رفتم .روی پله ها ی جلوی خانه کتایون خانم ومهرداد نشسته و در حال صحبت بودند.کنار دست هر کدامشان یک فنجان چای قرار داشت کتایون خانم تا مرا دید گفت:
    -بیا بیا سیما جون حرف خصوصی نمی زدنیم.فکر نمی کردم به این زودی بیدار بشی معلومه شماها همه سحرخیز هستید سر دردت خوب شد؟
    -بله شما چای درست کردید؟
    -نه مهرداد زحمت این کار رو کشیده دیشب با وجود اینکه دیر آمدند .اما صبح زود بیدار شده و چای و قهوه را شاماده کرده.
    توی نگاه مهرداد خیلی چیزها موج می زد.از ترس اینکه مبادا پی به تغییر حالت من ببرد از پله ها پایین رفتم و گفتم:
    -مهرداد خیلی ممنون توی یک همچین جای باصفایی عطر وبوی قهوه هم که اضافه بشه دیگه خواب از سر آدم می پره دیشب خوب خوابیدی؟
    -بله خیلی خوب شاید هوای اینجا تاثیر داره.به قول کتایون خانم با وجود اینکه چند ساعت بیشتر نخوابیدم اما وقتی بلند شدم خودم رو خیلی سرحال خس کردم.حتی توی برکه شنا کردم.
    -شنا؟ صبح زود؟ توی آب به اون سردی؟
    -حق با توست.آبش سرد بود ولی لذت داشت.
    -مهران هنوز خوابه راستی شماها کی آمدید.
    -حدود دوازده شب.
    -خب برای امروز چه برنامه ای دارید؟کجا می خواین بریم؟
    -فکر کنم بد نباشه برگردیم به شهر تا وسایلمون را جمع و جور کنیم .اگر وقتی بمونه بد نیست سری به خانه موسیقی بزنیم . مهران می گفت تهیه بلیط راحته.
    -بچه ها اگر واقعا امشب می خواین کنسرت برین می تونم براتون جا رزرو کنم مثلا برای ساعت هفت شب چطوره؟
    -خیلی ممنون کتایون خانم صبر می کنیم تا نیکو و مهران بیدار شوند بعد تصمیمی می گیریم.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #32
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    صفحات 222 تا 231 ...

    فصل 6

    بعد از خوردن صبحانه من و نیکو خانه را تر و تمیز کردیم. پنجره ها را بستیم و وسایل اضافی را توی ماشین جا دادیم و راهی شهر شدیم. کتایون خانم را سر راه به خانۀ خودشان رساندیم. کتایون خانم به قولش وفا کرده و برای ما بلیت کنسرت رزرو کرده بود. مهرداد و نیکو واقعاً از برنامۀ کنسرت خوششان آمد. نگران مهرداد نبودم، چون خودش به نواختن آهنگهای کلاسیک علاقمند بود. اما در مورد نیکو فکر می کردم شاید برایش کسل کننده باشد.خوشبختانه این احتمال غلط از آب درآمد. من و مهران نیز با لذت تمام به اجرای بسیار خوب نوازندگان گوش دادیم. بعد از پایان کنسرت سوار ماشین شدیم و گشتی در شهر زدیم و شب اوتاوا را با هم تماشا کردیم. موقع بازگشت به خانه، نمی دانم تأثیر موسیقی بود یا اندوهی که کم کم به قلبهای ما می خزید، هر چه بود همه ساکت بودیم گویا حرفها و کلمات از مغزمان زدوده شده بود و فقط احساس عمیق اندوه از جدایی باقی مانده بود. وقتی به خانه رسیدیم چون دیر وقت بود. فقط چمدان های آنها را بررسی کردیم تا مطمئن شویم که چیزی جا نمانده باشد و بعد برای خواب آماده شدیم.
    روز بعد برایم یکی از سخت ترین روزها بود. همیشه از خداحافظی بدم می آمده، اما آن روز در فرودگاه احساس عجیبی داشتم. احساس می کردم دارم نقطه پایانی بر صفحه ای از زندگیم می گذارم. دلم می خواست ما هم با آنها می رفتیم، دلم می خواست حداقل نیکو می ماند تا با هم مواظب مهران باشیم. نیکو از خانه بنای اشک ریختن را گذاشته بود و هر چه مهرداد به او تشر می زد که مگر داریم برای تشییع جنازه کسی می رویم، مگر کسی مرده که اینطور گریه می کنی و از این قبیل حرفها، کارگر نبود. قبل از اینکه از خانه خارج شویم، چنان به مهران چسبیده بود و اشک می ریخت که من واقعاً نگران شدم. مهرداد که وضع را اینطور دید. قرص آرام بخشی به او داد. وقتی به فرودگاه رسیدیم، هر چند نیکو آرامتر شده بود، اما سیل اشکش همچنان روان بود. شماره پرواز به تهران که اعلام شد، مثل بمبی بود که منفجر شد. نیکو مرا در بغل گرفته بود و چیزهایی در بین هق هق گریه اش زمزمه می کرد که برایم زیاد مفهوم نبود. مهرداد در آخرین لحظۀ خداحافظی گفت:
    - مهران رو به تو سپردم.
    و در حالیکه نم اشک چشمهایش را برق انداخته بود صورتش را برگرداند و مهران را محکم بغل گرفت و چیزی در گوشش زمزمه کرد بعد بند کیفش را روی شانه انداخت، دست نیکو را گرفت و به زور او را به سمت صف مسافران هدایت کرد. چند دقیقه بعد آنها از نظر ناپدید شدند!
    من و مهران ساکت راهی خانه شدیم. اما چون تحمل خانۀ خالی برایمان سخت بود، تصمیم گرفتیم سری به محل کارمان بزنیم و زودتر کار را شروع کنیم. روزها در پی یکدیگر می گذشت.
    فصل پاییز تازه شروع شده بود. نمی دانم چرا، ولی برخلاف خیلی ها، من عاشق پاییز هستم. قدم زدن در پارک و دیدن زیبایی خیره کننده طبیعت که هیچ نقاشی نمی تواند بدرستی حس این تابلوی شگفت آور را با رنگ و قلم به انسان منتقل کند، قلبم را مملو از شادی و عشق می کند. خیلی ها تا نام پاییز را می شنوند دچار یأس و افسردگی می شوند. دلم می خواهد، در چنین مواقعی به آنها بگویم «باید به مهمانی پارکها و طبیعت رفت و از درختان زیبا و برگهای رها شده و رقصان در آغوش باد دیدن کرد. آنوقت هیچ کس نمی تواند بی تفاوت بماند. برگهای زرین و رنگینی که روی زمین فرش شده اند و دوره زندگی خود را سپری کرده اند حتی در این آخرین دقایق، سعی می کنند با نوازش چشم ما انسانها، دلها را شاد کنند و زیبایی را جای زشتی بنشانند و شور و شادی را به دلها هدیه کنند. طبیعت یکی از دوستان باوفای انسان بوده و هست و خواهد بود. ولی ما آدمها با سرشت خاصی که داریم همیشه با این دوست به خوبی برخورد نکرده و نمی کنیم و نمی خواهیم از آن درس بگیریم. طبیعت به ما درسها می دهد، درس بردباری، تحمل، امید و زیبا زیستن، شاد بودن، دوستی و عشق ورزیدن و غیره غیره. همه چیز طبیعت از هارمونی خاصی برخوردار است و نمی گذارد این هماهنگی به هم بخورد. بد نمی بود اگر ما آدمها که چنین هدیۀ بزرگی به ما عطا شده، می توانستیم حداقل چنین هارمونی ای را در زندگی خود ایجاد کنیم. آنوقت تابلوی زندگی ما می توانست مثل طبیعت در هر فصلش زیبا و جذاب باشد!»
    آری، یکی دیگر از فصول طبیعت زندگی من نیز به پایان رسیده بود و فصلی دیگر آغاز گردیده بود.
    بیشتر از دو ماه از رفتن نیکو و مهرداد گذشته بود. من و مهران مشغول کار بودیم. نمی دانم من اینطور احساس می کردم یا واقعاً مهران بعد از رفتن مهرداد و نیکو ساکت تر شده بود. بعضی وقتها که توی خانه مشغول کاری می شدم و مهران هم خانه بود نگاه سنگینش را روی صورتم حس می کردم. چشم که بلند می کردم سرش را پایین می انداخت. احساس می کردم چیزهایی در سرش دور می زند که می خواهد از آنها سردربیاورد. حالت نگاهش مثل یک کلاف سردرگم بود. می ترسیدم نکند بویی از احساس پنهان شده من برده باشد. هرچند تا آنجائیکه یادم بود رفتارم با مهرداد مثل هر زن برادری با برادر شوهرش بود. مهرداد هم با صحبتهای آن روز روی بالکن بخوبی فهمانده بود که سعادت و آرامش مهران برایش از هر چیزی مهمتر است. پس علت این نگاههای اندوهناک، پر از افسوس و مردد چه بود؟
    خوشبختانه سرم خیلی شلوغ بود و این افکار هر از گاهی مثل برق از سرم می گذشتند و برای مدتی ناپدید می شدند. هلن و دیوید توانسته بودند سفارشات کاری زیادی بگیرند و در حد امکانات مرا مشغول نگه می داشتند. به مرور زمان، با کسب تجربه و راه افتادن دستم، کارها را بهتر و سریعتر ارائه می دادم. حقوق خوبی هم می گرفتم و همان طور که هلن قول داده بود، اکثر کارها را می توانستم در خانه انجام بدهم. خوبی اش این بود که هر وقت می خواستم، می توانستم کارها را انجام بدهم و محدوده زمانی خاصی نداشتم. در این مدت فقط یک فکر کمی مرا نگران می کرد و آن عقب افتادن عادت ماهانه ام بود. البته این را به پای نگرانیهای چند وقت پیش گذاشتم. اتفاق می افتاد که جلو و عقب بیفتد، اما برای چنین مدت طولانی نه، تصمیم گرفتم هفته بعد سری به دکتر بزنم و آزمایشی بدهم. اما قبل از آن، مهمتر مشورت با دکتر مهران درباره حال و وضع او بود. روز اول هفته سراغ دکتر معالج مهران رفتم. بعد از توضیحات مفصل، دکتر گفت:
    - تا به حال داروها خوب تأثیر کرده اند ولی همان طور که قبلاً به شما گفتم، مطمئن ترین راه، انجام یک آزمایش نهایی است که بعد معلوم خواهد شد آیا نیازی به عمل هست یا نه. بهتر است هر چه زودتر این آزمایش را انجام بدهیم. بعد قرار گذاشتیم دو روز بعد مهران برای انجام ازمایشهای لازم به بیمارستان برود. مهران ابتدا بنای گله را گذاشت.
    - باز رفتی سراغ این دکتره؟ من حالم خوبه! خودت می بینی که از خرس قوی تر و از روباه زرنگ تر هستم. حالا نمیشه من بیچاره رو راحت بگذارید؟ بابا، آخه چقدر خون بدم؟ چقدر هی اینجا و اونجا سوزن سوزن بشم؟ اینطوری حال آدم سالم هم بد میشه! نه، سیما جون، حالا شده برای یک دفعه تو بیا و طرف ما رو بگیر. برو به دکتره بگو، مهران رفته مأموریت.
    - مهران. این آزمایش نشون میده که من و تو بعداً باید چه کار کنیم. معلوم می کنه که داروها چقدر تأثیر داشته اند و می شود باز با دارو معالجه رو ادامه داد یا نه هر چه زودتر این کار رو بکنی، بهتره. تو که نمی خواهی من همیشه دلهره داشته باشم؟
    - یعنی می خوای بگی، تو واقعاً نگران حال من هستی؟
    - از شوخی به اذیت رو آوردی؟ خب، معلومه که نگران تو هستم! نگران تو نباشم، نگران کی باید باشم؟ اینجا فقط تورو دارم. دیر که میای، دلم هزار جا میره.
    - می خوای فردا برات یک گربه بخرم که زیاد تنها نباشی؟
    - مهران!
    حس می کردم از دست این آزمایشها کلافه شده است. دوست نداشت دائم علت اقامت ما در اینجا برایش یادآوری شود. دلم نمی خواست زیاد پافشاری کنم. ولی مجبور بودم، چون سلامتی مهران از هر چیزی مهمتر بود. بعد از رفتن نیکو و مهرداد، مهران عصبی تر شده بود. زود از کوره در می رفت. البته نه اینکه داد و فریاد راه بیندازد و یا عصبانی بشود، نه، ولی شوخیهایش نیش دار شده بودند. دلم می خواست هر طور شده او را آرام کنم. دلم نمی خواست خودش را یک آدم بیمار حس کند. از ظاهرش اصلاً نمی شد حدس زد که او ممکن است ناراحتی جسمی داشته باشد. رفتم کنارش نشستم. دستهایم را دور گردنش حلقه کردم، سرم را روی شانه اش گذاشتم و زمزمه کنان از او خواهش کردم فردا با هم برای آزمایش به بیمارستان برویم. اول رضایت نمی داد، بعد مجبور شدم او را به جون همه قسم بدهم، باز راضی نشد. من که دیگر به ته خط رسیده بودم ساکت شدم.
    - خب، خانم، دیگه کسی نمونده؟
    - نه، هر کی رو می شناختم گفتم، ولی تو قبول نکردی!
    - یک نفر رو یادت رفته.
    - از فامیله؟
    - ای، همچین.
    - از فامیل شماست؟
    - میشه گفت، آره و نه.
    - یعنی چی؟
    - یعنی هم فامیله، هم نیست، یعنی نبوده.
    - کی می تونه باشه؟ دختره یا پسره؟
    - مؤنثه!
    - مهران، باز شوخیت گرفته! خب، جوونه یا پیره؟
    - بیست تا شد؟
    - نشمردم. حالا تو جواب بده از این به بعد می شمریم.
    - والا مثل هلوی رسیده است که هنوز از درخت نیفتاده.
    - حدود بیست سال؟
    - کمی بالاتر.
    - نیکو؟
    - نه بابا، اسم اون رو قبلاً گفتی، قبول نیست.
    - دخترخاله ات؟
    - ای داد بیداد، اگر اون دختره شب به خوابم بیاد، دیگه نیازی به دادن آزمایش نیست.
    - چرا؟
    - خب، آدم زهره ترک میشه!
    هر دو به خنده افتادیم. مهران آرام مرا توی بغلش کشید. دوباره اصرار کردم. اما مهران مثل چند دقیقه پیش رضایت نمی داد. کلافه و سر در گم آهسته گفتم:
    - جون من، قبول کن.
    وقتی گفت: «باشه فردا میریم. اتفاقاً روز تعطیلمه». به گوشهایم باور نداشتم.
    - بالاخره پیدایش کردی!
    - چی؟
    - مگه نگفتم هنوز یکی مونده که اسمشو نگفتی؟
    - می خواهی بگی!
    - آره، آره، بالاخره دوزاری خانم افتاد.
    از عصبانیت بالش کنار دستم را برداشتم و پرت کردم طرفش. جواب مهران فقط خنده بود.
    روز بعد صبح ساعت هشت در بیمارستان حاضر بودیم. به ما گفتند جواب آزمایشها حدود ده روز دیگر آماده می شود. اگر زودتر جوابها آماده شود به ما خبر خواهند داد. دو روز بعد، خودم برای دادن آزمایش به کلینیک زنان مراجعه کردم. البته هیچ چیز در این مورد به مهران نگفتم. جواب آزمایش من یک هفته دیگر حاضر می شد. خوشبختانه کار زیاد مانع از آن شد که زیاد به نتایج این دو آزمایش فکر کنم، هر چند شبها خلاص شدن از افکار جوراجور سخت تر بود. یک هفته هر طور بود تمام شد. حدود ساعت سه بعدازظهر برای گرفتن جواب به کلینیک رفتم. متصدی آزمایشگاه وقتی جواب آزمایش را به من داد لبخندی زد، ولی چیزی نگفت. با دلهره زیاد پاکت را باز کردم و وقتی چشمم به علامت مثبت آزمایش افتاد، دلم هوری ریخت پایین. حس عجیبی داشتم. نه خوشحال بودم، نه ناراحت. چیز عجیبی نخوانده بودم. هر زن شوهرداری می توانست انتظار چنین چیزی را داشته باشد. ولی نمی دانم چرا یکدفعه احساس نگرانی شدیدی کردم. نمی دانستم این خبر را به مهران بگویم یا نه. شاید بهتر بود فعلاً دست نگه دارم تا بعد از جواب آزمایش خودش. اگر خوب بود، دعوتش می کنم به رستوران مورد علاقه اش و آنجا خبر را به او می دهم. شاید هم بهتر باشد همین امشب به او بگویم.
    توی راه صد جور نقشه کشیدم که اگر بگویم چه جوری بگویم. اگر نه، تا کی این خبر را از او پنهان کنم. آخر چیزی نبود که بشود برای مدتی طولانی آن را مخفی کرد. نزدیکیهای خانه تصمیم گرفتم همین امشب شام محبوبش را درست کنم و میز قشنگی بچینم و این خبر را به او بگویم. همین که این تصمیم را گرفتم از شدت قدمهایم کاسته شد و یک نوع حالت سبکبالی و حتی خوشحالی وجودم را در بر گرفت. کم کم داشتم باور می کردم که بعد از مدتی مادر خواهم شد. یکی مرا «مامان» صدا خواهد کرد. توی این فکرهای شیرین بودم که خودم را روبروی در آپارتمان یافتم. در را باز کردم و وارد شدم. به محض ورود به خانه احساس عجیبی مرا در جا خشک کرد. نه اینکه چیزی دست خورده و یا اتاق به هم ریخته باشد، نه، اما حس ششم علائم نگران کننده ای به مغزم می فرستاد. توی اتاق دنبال علت نگرانی ام می گشتم که چراغ پیام گیر نظرم را جلب کرد. به طرف تلفن رفتم و دکمه پیام گیر را فشار دادم. وقتی پیغام توی اتاق پیچید، مثل ضربه یک پتک بر سرم بود. هلن با لحنی نگران از من می خواست فوراً خودم را به بیمارستان برسانم!
    بیمارستان؟ مهران؟ این دو کلمه مرا از جا کند. نمی دانم چطور به بیمارستان رسیدم در سالن انتظار هلن و کتایون خانم منتظر بودند و تا مرا دیدند بطرفم آمدند. هلن برایم توضیح داد که چند ساعت پیش تصمیم گرفته بود سری به من بزند، وقتی به آپارتمان نزدیک می شود، می بیند که در آپارتمان نیمه باز است. اول فکر می کند، شاید دزدی وارد آپارتمان شده است. اما وقتی کلید را روی در می بیند، مطمئن می شود که من یا مهران باید در خانه باشیم. چند بار ما را صدا می زند، تا اینکه صدای خفیف مهران به گوش می رسد. وارد آپارتمان می شود و به طرف صدا که از اتاق خواب می آمده می رود و می بیند مهران کف اتاق افتاده و به سختی نفس می کشد. فوراً آمبولانس خبر می کند و با کتایون خانم تماس می گیرد.
    جرئت نمی کردم بپرسم حال مهران چطوره. حالا فهمیدم علت آن احساس گنگ به محض ورود به آپارتمان چه بود. در این موقع دکتر آمد و گفت: داروهایی به او تزریق شده که منتظر اثر آنها هستند. اگر تأثیرشان خوب باشد، خطر رفع شده و می توان برای عمل جراحی تصمیم گرفت که حالا دیگر حتمی است. از او پرسیدم:
    - چه مدت باید صبر کرد؟
    - حداکثر دو روز.
    از دکتر خواستم ترتیب ماندن من را در بیمارستان بدهد. قرار شد مهران به اتاق خصوصی با یک تخت اضافی منتقل بشود. از کتایون خانم خواستم اگر احیاناً از ایران تماس گرفتند. فعلاً چیزی به آنها نگوید. هلن پیشنهاد کرد به خانۀ ما برود و یک دست لباس اضافی و وسایل دیگری را که ممکن بود در آنجا نیاز داشته باشم برایم بیاورد آنها رفتند و من در اتاق منتظر ماندم تا مهران را آوردند. مهران بیهوش بود. بعد از رفتن پرستارها، کنار تختش نشستم و دستش را توی دستم گرفتم و به صورت دوست داشتنی اش خیره شدم. به هیچ چیز فکر نمی کردم خالی از فکر و احساس بودم. فقط اجزاء صورتش را پیش خود مرور می کردم. پیشانی بلندش، موهای سیاه خوش حالتش، گونه های خوش فرمش، لبهایش که تا آن موقع قدر بوسه های عاشقانه اش را ندانسته بودم. چند ساعت گذشت، نمی دانم، حساب زمان از دستم در رفته بود. یعنی زمان برایم اصلاً مهم نبود. معنی نداشت. دستی به شانه ام خورد. هلن بود. وسایلم را آورده بود. از او تشکر کردم. قرار شد فردا صبح قبل از رفتن سر کار سری به من بزند. خداحافظی کرد و رفت. بعد از چند دقیقه، کتایون خانم تلفن کرد و پیشنهاد کرد امشب او به جای من در بیمارستان بماند، اما قبول نکردم. دلم نمی خواست حتی یک لحظه هم از کنار مهران دور شود. با وجود اینکه دکتر گفته بود معلوم نیست کی به هوش خواهد آمد، اما دلم می خواست وقتی چشمهایش را باز می کند، یک نفر خودی را ببیند. نیمه های شب مهران چند لحظه چشمهایش را باز کرد ولی گویی بی اختیار پلکهایش باز شده باشند. دوباره به خواب رفت. آن شب تا صبح کنار تختش در حالتی بین خواب و بیداری نشستم. صبح که هلن آمد با دیدنم آه از نهادش برآمد.
    - دختر، این چه حال و روزیه، دیشب اصلاً نخوابیدی؟ هیچ فکر کردی اگر مهران تو رو با این قیافه ببینه، دوباره بیهوش میشه؟ پاشو برو یه کمی سر و صورتت رو درست کن. پاشو، من همین جا می نشینم تا تو بیایی، پاشو.
    به زحمت از جا بلند شدم و دست دراز کردم کیفم را بردارم که از دستم افتاد و هر چه توی آن بود بیرون ریخت. قبل از اینکه خودم فرصت جمع کردن محتویات داخل کیفم را پیدا کنم، هلن سریع کف اتاق زانو زد و همه چیز را توی کیف ریخت به غیر از پاکت آزمایش. از جا بلند شد کیف را به من داد و پاکت را جلوی صورتم چند بار تکان داد و پرسید:
    - این دیگه چیه؟ جواب آزمایش مهرانه؟
    - نه!
    - پس مال کیه؟
    - مال من.
    - مال تو؟ نکنه می خواهی بگی تو هم مریضی؟
    - نه، فقط یک آزمایش ساده بود؟
    - میشه ببینم؟
    - اشکالی نداره.
    - آه، سیما! اینجا نوشته که تو...
    - میدونم چی نوشته، ولی خواهش می کنم بلند نخوان و به هیچ کس، حتی به کتایون خانم هم چیزی نگو.
    - ؟
    وقتی تعجب را روی صورت هلن دیدم، مجبور شدم برای قانع کردن او بگویم که در چنین وضعیتی بهتر است کمی صبر کنیم تا مهران از بیمارستان مرخص شود تا بعد خودم به او بگویم. به هلن گفتم:
    - فقط از تو خواهش می کنم به هیچ کس چیزی نگو.
    - باشه، باشه، خودت رو این قدر ناراحت نکن. متوجه شدم. قول میدم. من تو رو دوست خیلی نزدیک خودم می دونم و حاضرم هر نوع کمکی لازم باشه به تو بکنم.
    در آن موقع نمی دانستم که دوستی هلن برای من چقدر با ارزش خواهد بود. نمی دانستم بدون او نمی توانستم از پس مشکلات زیادی که در انتظارم بود برآیم. البته مطمئن بودم که کتایون خانم نیز به من همه کمکی خواهد کرد. اما در آن موقع، بیشتر نیاز به کمکی داشتم که منطقی باشد تا احساسی.
    شب دوم کنار تخت مهران نشسته بودم. به صدای نفسهایش گوش می دادم. دلم می خواست با او حرف بزنم، اما جرئت نمی کردم. خودم را مقصر می دانستم. قبول داشتم که نتوانسته بودم زن خوبی برای او باشم. جسمم را به او داده بودم، اما بخشی از قلب و روحم دست نخورده باقی مانده بود. عشق او نتوانسته بود به عمق آنها راه یابد. با وجود این، طی این چند سال کم کم داشتم به زندگی با او عادت می کردم. با رفتار بسیار ملایم و محبتهایی که از ته دلش برمی خاست کم کم داشت آن قسمت روح سرکش مرا رام می کرد. دیروز صبح با دیدن جواب آزمایش به قاطعیت این پیوند مطمئن شدم. ولی چند ساعت بعد، باز همه چیز به هم ریخت. نمی دانم چرا همیشه باید با طوفان دست و پنجه نرم کنم؟! تا طوفان درونم فروکش می کند، طوفانی از خارج دوباره همه چیزهایی را که به آنها نظم داده ام دچار هرج و مرج می کند. خوشا به حال دوران کودکی با مشکلات کوچکش، خوشا به حال دوران نوجوانی با آرزوهای زیبایش. اگر خواهری کوچکتر داشتم، دلم می خواست به او بگویم، برای ترک خانۀ باباجون، اتاق گرم و آشنای کنار مادر، هیچوقت عجله نکن. آرزوهای شیرین و زیبای خودت را زود به دست باد خشمگین مسپار. آنها را تا اندازه ای پرواز بده که نخش همیشه توی دستت باشد و پاره نشود...
    نیمه های شب بود که احساس کردم دست مهران تکان خورد. کمر راست کردم و به صورتش خیره شدم. ناگهان چشمانش را باز کرد. قلبم یکی دو ضربه رد کرد. در دلم شکرگزار خدا شدم که خطر رفع شده و مهران دوباره پیش من برگشته است. متوجه نبودم که اشک شوق و شادی روی گونه ام روان است. در این لحظه تمام وجودم پر از احساس رقیق و لطیف محبتی بیکران نسبت به مهران شده بود. شکرگزار پروردگار شدم که با پس دادن مهران گناهانم را بخشیده است. خم شدم بوسه ای بر گونه مهران زدم. مهران به زحمت لب به سخن گشود. صدایش آن قدر ضعیف بود که مجبور شدم روی صورتش خم شوم تا بتوانم حرفهای او را بشنوم.
    - سیما، هیچی مثل صورت تو حال آدم رو جا نمیاره! ولی چرا گریه می کنی؟ منکه حالم خوب خوبه. فردا میریم خونه و بعد از چند روز هم یه مسافرت خوب میریم، شایدم بریم ایران.
    من فقط سرم را به علامت رضایت تکان دادم. مهران چشمهایش را بست. فکر کردم خوابیده، اما بعد از چند دقیقه دوباره آنها را باز کرد و به من خیره شد و گفت:


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #33
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    صفحه 232-233

    -خیلی دلم میخواست توی چشمات چنین محبت صمیمی رو ببینم خوشحالم که بالاخره عمرم کفاف داد تا احساس کنم کسی هست که واقعا من دوست داره اما قبل از اینکه دوباره بخوابم بگذار یک چیزی رو بهت بگم اگه تو زن من نمیشدی تا اخر عمر تنها میموندم چون از همون اولین دیدار وقتی پایت ضرب دید و نیکو تو رو به خونه من اورد دل و جانم رو به تو باختم این چند سال زندگی تو با برایم بهترین سالهای عمر بوده با وجود این میدونم که برای تو زیاد شیرین نبوده و همین موضوع من رو غمگین میکرد نمیدانستم چی کار باید بکنم تا تو واقعا بتونی خودت رو خوشبخت حساب کنی.
    مهران نفس عمیقی کشید و باز چشمهایش را بست خم شدم و بوسیدمش دلم نمیخواست ساکت شود از اینکه دوباره از من دور بشود ترس برم داشته بود چند دقیقه بعد بدون اینکه چشم هایش را باز کند خیلی ارام گفت:
    -دوستت دارم خیلی زیاد حالا بگذار بخوابم تا خاطرات شیرین بودن با تو را مرور کنم
    سرش رابه سینه فشردم و بر موهایش بوسه زدم احساس اندوه عجیبی تمام وجودم را پر کرده بود دلم میخواست به شکلی از او عذر خواهی کنم دلم میخواست از تقصیر گناهم که تا ان لحظه کمتر از انچه دلش میخواست دوستش داشته ام بگذرد اما نمیتوانستم به او چیزی بگویم در این صورت رازم برملا میشد دلم میخواست فرصت دیگری به من داده شود تا جبران کنم دلم میخواست میتوانستم کاری برای او انجام دهم اصلا دلم میخواست همه چیز یک جور دیگری بود ولی گویی سرنوشت نمیخواست راه زندگی من هموار باشد نمیخواست فرصت دیگری به من بدهد ضربه هولناک دیگری برایم تهیه دیده بود همانطور که سر مهران را در بغل داشتم خودم هم قدم به دنیای خواب گذاشتم صبح زود بود که با تماس دست پرستار چشم گشودم
    یک هفته بعد مهران با اجازه دکتر از بیمارستان مشخص شد همراه هلن به خانه برگشتیم اگر در ان روزهای وحشتناک هلن کنارم نبود واقعا دیوانه میشدم وارد خانه که شدیم کتری را روی گاز گذاشتم پنجره را باز کردم و بعد از درست کردن چای امدم کنار مهران نشستم و گفتم:
    -دیگه از این کارها نکنی ها؟
    -از کدوم کارها
    -مهمونی تو بیمارستان
    -نکنه میخوای بگی ترسیدی؟
    -ترسیدم؟جونم داشت به لبم میرسید
    -شاید بهتر بود اگر
    -اگر چی؟
    -اگر ماجرا طور دیگری ختم میشد
    -منظور؟
    -هیچی مهم نیست
    باز ان حالت نیشدار چند وقت پیش توی حرفهای مهران احساس میشد
    سعی کردم زیاد به ان فکر نکنم امیدوار بودم که بعد از شنیدن خبر حاملگی ام هر چه به روحش چنگ زده رهایش کند تصمیم گرفتم در اولین فرصت این خبر را به او بدهم
    چند روز بعد مهران دوباره سرکار رفت و من هم مشغول کارهایم شدم تازگیها مهران وقت بیشتری سرکار میگذراند اگر قبلا سعی میکرد زود به خانه بیاید حالا عجله ای به خانه امدن نداشت من تمام این تغییرات را پای بیماری او میگذاشتم و به خود میگفتم باید تحمل داشته باشم همه چیز کم کم روبراه خواهد شد حدود سه هفته از ماجرای بیمارستان گذشته بود که از مهران خواستم شب زود به خانه بیاید علت این خواهش مرا جویا نشد و فقط قول داد که ساعت 8 خانه باشد میز قشنگی چیدم و غذای مورد علاقه مهران را پختم و یکی دو دقیقه قبل از امدن او شمعها را روشن و چراغهای بزرگ اتاق را خاموش و فقط چراغهای کوچک توی راهرو را روشن گذاشتم درست سر ساعت 8 مهران کلید را در قفل چرخاند یک لحظه تعجب مثل سایه از روی صورتش رد شد
    -مهمان داریم؟
    -اره و نه


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #34
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    234-235

    کسی قرار بیاد؟
    اهم.
    چه ساعتی معلوم نیست.
    چرا معلوم نکردی ؟
    آخه نمی شد .
    نمی شد بگی مثلا روز شنبه ، ساعت هشت و نیم منتظر شما هستیم ؟
    نه.
    پس حتما مهمانی در کار نیست.
    هست.
    خوب مهمان کیه ؟
    اول برو دست صورتی رو بشوی . بیا پشت میز بشین تا قبل از آمدن مهمان بهت بگم کیه.
    مهران دیگر سوالی نکرد . چند دقیقه بعد که پشت میز نشست با حالتی پرسش آمیز به من خیره شد . نمی دانستم چطور این خبر را به او بگویم .شنیده بودم که خواستگاری آقایان از خانمها یکی از سخت ترین مراحل زندگی آنهاست . اما حالا فکر می کردم که اعلام این خبر برای خانم ها و شاید هم فقط برای من یکی از مهمترین مراحا زندگیم بود . لیوانی آب میوه برای مهران ریختم و نشستم . بالاخره مهران گفت :
    خب مهمان کیه ؟ اسمش چیه؟
    اسم نداره.
    ؟
    اسمش رو باید خودمون انتخاب کنیم.
    ؟!
    سکوت عمیقی بر قرار شد . به چشمان مهران خیره شدم تا خودش از نگاهم تا پایان خبر را بخواند. ابتدا چشمانش برقی زد بعد رنگ صورتش پرید . بعد سرخ شد.دوباره چشمانش پر از شوق شد و سپس نگاهش گم شد ،در هم رفت.
    خوشحال نیستی ؟
    چرا،چرا... .
    اگر در آن موقع صدای زنگ تلفن بلند نمیشد حتما شام آن شب حالت شاد خود را از دست میداد.
    الو؟
    سیما؟
    نیکو تویی؟
    از کجا فهمیدی،شیطون؟
    همگی خوبن؟
    خوب خوب.دلمون تنگ شده بود گفتیم زنگی بزنیم حال شما رو بپرسم .
    مامان تو هم اینجاست.
    ما هم دلمون برای شما تنگ شده، الان گوشی رو میدم مهران.
    مهران گوشی را گرفت و شروع کرد به صحبت با نیکو.من توی آشپزخانه داشتم سالاد را از توی یخجال بیرون ممیآوردم که صدای خنده گرمش به گوش رسید .
    صدای خندهاش تردید مرا رفع کرد.عکس العمل مهران بعد از شنیدن خبر حاملگی من طوری نبود که انتظارش رو داشتم. شاید بهتر بود کمی بیشتر صبر میکردم.
    هنوز در این فکر بودم که مهران مرا صدا کرد و گفت که مامان پشت خط است.
    سلام مامان.
    سلام دختر عزیزم. همیشه باشه از این خبر های خوب!
    کدوم خبر ؟
    چرا زود تر به ما نگفتی ؟ اصلا میدونی چیه؟ کارهاتو درست کن و بیا ایران.ما خودمون ازت مراقبت می کنیم.
    می خواهی من بیام پیشت بمونم؟
    هیچ لزمی نداره شما ها به زحمت بیفتید و از خونه و زندگی خودتون دوربشین. بعد از تولد بچه حتما به شما زحمت خواهیم داد.



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #35
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    صفحه 236-237

    بعد از صحبت با مامان نیکو و پریوش خانم خداحافظی کردم ولی گوشی هنوز توی دستم بود که مهران به من نزدیک شد گوشی را از دستم گرفت و روی تلفن گذاشت و مرا ارام در میان بازوان خود کشید و گفت:

    -بالاخره نگفتی این مهمان خوب کی میاد؟
    -حدودا شش ماهه دیگه
    -پیش دکتر رفتی؟
    -اره نتیجه ازمایش را چند هفته پیش گرفتم
    -پس چرا زودتر نگفتی؟
    -اخه تو بیمارستان بستری بودی؟
    -دقیقا کی نتیجه رو گرفتی؟
    -همون روزی که تو حالت خراب شد
    -دختر تو چه تحملی داری
    -میشنیدی نیکو چه جیغ و دادی راه انداخته بود؟هی میگفت دارم عمه میشم دارم عمه میشم
    -اره شنیدم همه خوشحال شدند حالا شما شام به ما میدی یا باید صبر کنیم تا مهمون بیاد
    خدا رو شکر کردم که مهران دوباره شوخی میکرد مرا از خودش دور نکرده بود احساس گنگی داشتم که یک چیزی شده اتفاقی افتاده که درست نمیتواستم دست رویش بگذارم و بفهمم سرچشمه ان چیست گاهی چنان غم و ناامیدی در چشمان مهران موج میزد که قلبم را ریش ریش میکرد در چنین مواقعی حس میکردم دیوارهای اتاق بهم نزدیک و نزدیک تر میشوند و کم مانده است مرا له و لورده کنند چه کار باید میکردم؟چطور باید میفهمیدم چرا مدتی است توی خودش فرو رفته؟کمتر شوخی میکند و ان حالت شادی قبل را ندارد فکر میکردم دیدن نیکو و مهرداد اورا شاد کند اما انگار همه چیز برعکس شده نکند به چیزی شک کرده است؟
    یک ماه از ان شب گذشته بود که مهران زودتر از معمول به خانه انمد وقتی تعجب اشکار مرا دید گفت:
    -گفتم امشب زودتر بیایم تا چند ساعتی بیشتر با تو باشم
    -اره اتفاقی افتاده>؟
    -نه
    -حالت خوب نیست>
    -نه خودت رو نگران من نکن من خوب خوبم
    -یادت نرفته که دکتر گفته باید هفته دیگه سری بش بزنیم تا شاید ترتیب عمل تو رو بده
    -هفته دیگه؟
    -اره باز یادت رفت؟
    -مثل همیشه
    -خب حالا که یادت انداختم پس برنامه ای برای هفته دیگه نذار
    -برنامه انچنانی ندارم البته اگر جمع و جور کردن وسایل را به حساب نیاریم
    -وسایل؟جمع و جو رکدن؟مگه جایی قراره بریم؟
    -ما نه من
    -تو؟کجا؟
    -جای زیاد دوری نیست
    -مهران میشه درست حسابی بگی چه خبره>؟
    -من دو روز دیگه مجبور میشم تو رو ترک کنم؟
    با نشیدن این حرف گویی سیلی محکمی به گوشم نواخته باشند رنگ از رویم پرید و دلهره تمام وجودم را پر کرد مهران حتما از دسن من بخاطر چیزی ناراحت است که میخواهد مرا ترک کند حالا من با این وضعم چه کار کنم؟هزار جور فکر توی سرم دور میزد ولی جرائت نداشتم سوالی را که میبایست بر زبان بیاورم
    -نمیخواهی بدونی کجا میرم؟
    -بیشتر میخواهم بدونم چرا
    -برای ادامه تحصیل
    -چی؟


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #36
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    238 تا 247

    _ گفتم كه، براي ادامه تحصيل، هر چند دلم نمي خواست در چنين موقعيتي تو رو تنها بگذارم. ولي اين پيشنهاد رو چند روز پيش به من كردند و چون امتيازات خيلي خوبي داره ديدم شانس خوبيه كه نبايد از دست بدهم. بعدها به دردمون مي خوره.

    با شنيدن نام شهري كه قرار بود در آنجا اقامت بكند قلبم ضربه اي رد كرد. خيلي از اوتاوا دور بود. البته مي دانستم كه با هواپيما چند ساعت بيشتر طول نمي كشد، اما هر روز كه نمي شد سوار هواپيما شد! احساس ناخوشايندي به دلم چنگ انداخته بود. حس مي كردم مهران به اين وسيله مي خواهد بين خودش و من فاصله ايجاد كند. نمي دانستم چطور به او بفهمانم كه آنچه بوده به گذشته پيوسته است. صداي مهران رشته افكارم را پاره كرد.
    _ خيلي دلم مي خواست مي توانستم تو رو با خودم ببرم، اما زندگي توي خوابگاه اصلا در شرايط تو مناسب نيست. بايد به فكر چاره ديگري باشيم.
    جوابي نداشتم كه به او بدهم، پيشنهادي هم به فكرم نمي رسيد. ساكت شدم. سكوت بهترين جواب بود. لبم ساكت و خاموش، اما در دلم غوغا به پا شده بود، طوفاني به جان و روحم حمله كرده بود كه فروكش كردن آن نياز به دريايي از تحمل داشت. دلم مي خواست مي توانستم با كسي درد دل كنم. مهران هم ساكت نشسته بود و با ليوان چاي سرد شده بازي مي كرد. خداوندا چقدر به مهرداد شباهت داشت؟
    آيا او هم بين من و بچه و تحصيل چنين انتخابي مي كرد؟ آه سيما، سيما، دوباره افكارت را به دست شيطان سپردي؟ دوباره داري خودت را در تخيلات بيهوده غرق مي كني؟ دوباره داري از واقعيت زندگي دور مي شوي؟ آه، خدايا چرا اينها رو دو قلو آفريدي؟ چي مي شد اگر اين همه شبيه به هم نبودند؟ كمك كن از لابلاي تارهاي افكار شيطاني خلاص شوم! مي بايست اين تغيير ناگهاني را مي پذيرفتم و كم كم به مهران ثابت مي كردم كه برايم خيلي عزيز است. مي بايست قلبم را خالي از عشقي مي كردم كه به من تعلق نداشت. آن روز هلن سري به من زد. تا در را باز كردم پرسيد:
    _ اتفاقي افتاده؟ مهران چيزيش شده؟
    _ نه، نه. مهران سر كاره.
    _ پس چرا اين قدر درهمي؟
    مجبور شدم موضوع را براي هلن تعريف كنم كه طي اين مدت واقعا يك دوست خوبم برايم شده بود.
    _ ببين، سيما، تو با اين وضعيت روحي نمي توني اينجا بموني. تنهايي اينجا، هزار جور فكر و خيال خواهي كرد. به نظر من بايد جايت را عوض كني.
    _ ميگي چه كار كنم؟ هر جا كه باشم نبودن اون رو حس مي كنم.
    _ مي تونم تو رو به يك ماموريت كاري طولاني مثلا به مونترال بفرستم. اونجا به كمك يكي از دوستهام برايت آپارتمان كوچكي مي گيريم و تو از همان جا مي توني سفارشهاي دفتر رو انجام بدي.
    _ نه نمي خوام از اينجا برم.
    _ اگه حامله نبودي، اشكالي نداشت. ولي خودت مي دوني كه تنها نمي توني اينجا باشي.
    _ آره ميدونم كتايون خانوم هست ولي راستش خيال من راحت تر ميشه اگر يك كسي دائم نزديك تو باشه، گفتي مهران كجا ميره؟
    _ دقيقا نمي دونم، اما فكر كنم بايد به مونترال نزديك باشه. نمي دونم چه كار كنم. فكرم كار نمي كنه. شايد بهتر باشه برم ايران. ولي چي بگم؟ بگم پسرشون از دست من عصباني شده و رفته درس بخونه؟ نميگن ما تو رو فرستاديم كه ازش مواظبت كني؟ اصلا چطور تو چشمهاي پريوش خانوم نگاه كنم؟ خدايا، خدايا، از همان روز آشنايي با نيكو براي من خط و نشان كشيده بودي؟ عشق مهرداد رو توي دلم نشاندي، اما كاري كردي تا به مهران «بله» بگم. مهران رو داري ازم دور مي كني تا من رو آزمايش كني؟ حالا با اين بچه چه كار كنم؟ اينم آزمايشه؟ دلم نمي خواد مهران بره. ولي نمي تونم اون رو مجبور به ماندن كنم. شايد نياز به وقت داره تا كم كم همان مهران چند ماه پيش بشه؟ شايد امتحانيه كه من بايد پس بدم تا دوباره سزاوار عشق او بشم؟!
    _ سيما، كجايي؟
    _ ها؟ بگو، حواسم پرت شد.
    _ سيما جون، اصلا يك دقيقه صبر كن تا من يك تلفن بزنم.
    بعد از چند دقيقه هلن خندان آمد و گفت:
    _ مي بيني عزيزم، وضع به اون وحشتناكي كه تو فكر مي كني نيست. مي دوني به كي زنگ زدم؟
    _ نه.
    _ به مادرم!
    _ ؟
    _ باور كن خيلي كم بهش زنگ ميزنم، كار و گرفتاريهاي اين شركت نمي گذاره كه زياد سراغشون برم و حتي تماس تلفني دائمي باهاشون داشته باشم. اما وقتي داشتم با تو حرف مي زدم يكدفعه فكري به سرم زد كه خوشبختاه نتيجه داد.
    _ چه نتيجه اي؟
    _ گوش كن تا برات بگم.
    بعد هلن برايم تعريف كرد كه از مادرش خواسته بود براي من جايي در شهر خودشان پيدا كند كه زياد گران نباشد. مختصرا وضعيت مرا برايش توضيح داده بود و مادر هلن پيشنهاد كرده بود كه من طبقه ي دوم خانه ي آنها را اجاره كنم و ماهانه پولي به آنها بدهم. مادرش گفته بود كه او و شوهرش تنها هستند و چون هلن بندرت سراغ آنها مي رود اين امكان خوبي است تا از تنهايي درآيند و بهانه اي هم براي كشاندن هلن به آنجا شود. البته گفته بودند كه فعلا به طور موقت، چون اگر خوششان نيايد، عذر مرا خواهند خواست. با شنيدن حرفهاي هلن نمي توانستم به گوشهاي خودم اعتماد كنم. يعني چه؟ من هميشه شنيده بودم كه اروپايي ها يا اصلا غربيها خيلي به ندرت كسي را در خانه ي خودشان ساكن مي كنند. البته موضوع پانسيون فرق مي كرد. تعداد زيادي از زنهاي تنها و يا كساني كه مي خواستند درآمد اضافي داشته باشند، به دانشجويان اتاق مي دادند، اما اينكه مادر هلن خودش پيشنهاد كند من در خانه ي آنها زندگي كنم، چيز واقعا عجيبي بود. اين بود كه گفتم:
    _ دلم مي خواد تنها باشم، در شرايط فعلي نمي تونم هم صحبت خوبي باشم. نمي خوام مزاحم كسي باشم.
    _ اصلا فكرش رو نكن. اگر مامان نمي خواست پيشنهاد نمي كرد. دلش براي من تنگ شده، به اين بهانه مي خواد من رو ببينه. در ضمن ورودي و خروجي طبقه ي دوم كاملا مجزاست. آخه وقتي داشتند اون خونه رو مي ساختند، فكر مي كردند من اونجا خواهم ماند. به اين دليل، مي خواستند من، هم نزديك آنها باشم و هم مستقل، هر وقت بخوام برم و بيام و مزاحم همديگه نشيم. تو نمي خواد نگران اين چيزها باشي. مي توني هر طور كه دلت بخواد زندگي كني. فقط چون من واقعا نگران تو هستم، فكر كنم اين ايده خوبي باشه.
    هلن آن قدر از خصوصيات آن خانه و امكانات ديگر آنجا گفت كه قبول كردم. البته چاره ديگري هم نداشتم. قرار شد آخر هفته كه دو روز تعطيلي داشتيم، با هلن برويم آنجا. بعد از رفتن هلن به زور خودم را وادار كردم وارد اتاق خواب بشوم. با دستي لرزان در كمد را باز كردم تا لباسم را عوض كنم. بدون اينكه دست به لباسي ببرم روي تخت نشستم. هميشه قبل از آمدن مهران لباسي انتخاب مي كردم كه او دوست داشت. اما از فردا به انتظار چه كسي بايد خودم را آماده مي كردم. هنوز نمي توانستم به خودم بقبولانم كه مهران واقعا تصميم به رفتن گرفته باشد. مهران داشت مرا تنها مي گذاشت و مي رفت. دلم مي خواست به او تلفن كنم و ازش بخواهم امشب زودتر بيايد. خبر خوشي برايش داشتم. دست به تلفن بردم و شماره را گرفتم.
    _ الو؟
    با شنيدن صداي مهران دستهايم يخ كردند. چه صداي گرمي داشت.
    _ مهران؟
    _ سيما تويي؟
    _ آره.
    _ كاري داشتي؟ چيزي شده؟
    _ چيزي نشده. مي خواستم خواهش كنم امشب كمي زودتر بياي خونه موضوعي پيش اومده كه مي خواستم با تو در ميان بگذارم.
    _ تلفني نميشه بگي؟
    _ نه.
    _ باشه، سعي مي كنم كارها رو زودتر تعطيل كنم.
    چند لحظه بعد تلفن خاموش شد. تا آن روز اينطور خشك با هم حرف نزده بوديم. ديوار داشت بالا و بالاتر كشيده مي شد.
    مهران به قول خودش وفا كرد و زودتر از شبهاي قبل به خانه آمد. از شنيدن
    پيشنهاد هلن واقعا خوشحال شد و گفت حتما قبول كنم، چون چند ساعت بيشتر تا محل اقامت او فاصله نخواهد داشت و ما مي توانيم با ماشين به ديدن همديگر برويم. به اين ترتيب قرارها گذاشته شد و من نيز به جمع كردن وسايل پرداختم. چون مهران زودتر از من حركت مي كرد قرار شد با هلن راهي مونترال بشوم تا اينكه مهران چند روز بعد به آنجا بيايد و از نزديك خانه را ببيند و مطمئن شود كه همه چيز رو به راه است. بعد از رفتن مهران، خانه خيلي ساكت شده بود. انگار همه چيز لب فرو بسته و خاموش شده بود و مثل من دلتنگي مي كرد.
    روي تخت دراز كشيدم. اين حقيقت كه مهران مرا ترك كرده بود، راحتم نمي گذاشت. تمام روحم سوز و داغ و درد بود. احساس مي كردم به دام افتادم. توي تله ناتواني گير كرده و دست و پا مي زدم، ولي راه نجاتي نداشتم. دلم بيمار و لبم خاموش بود. تنهاي تنها شده بودم، نه ياري داشتم، نه دمسازي كه با او راز و نياز كنم و غم دل را برايش بازگويم. مثل كسي كه در بيابان بي آب و علفي گير كرده باشد، افتان و خيزان خودم را به لبه پرتگاه خواب كشيدم تا با سقوط در آن، زهر درد جانگداز جدايي، كار خودش را بكند.
    دو روز بعدي را در حالت بين خواب و بيداري گذراندم. وسايلم را جمع كردم و چيزهاي اضافي را توي جعبه اي ريختم تا هلن ترتيب آنها را بدهد. تمام وسايلم در دو چمدان جا گرفت. جمعه شب هلن زنگ زد و گفت كه بليت خريده و شنبه ساعت ده پرواز مي كنيم.
    ظهر بود كه به خانه هلن رسيديم. جاي زيبايي بود و نقش و نگار پاييز در همه جا هويدا بود. مامان هلن خيلي گرم از ما استقبال كرد. طبق معمول صد جور تصوير از او در ذهنم درست كرده بودم. خوشبختانه با تصوراتم جور درآمد. خانمي بود در حدود پنجاه سال، مرتب و شيك با لبخندي مليح و نگاهي گرم.
    پدر هلن هم خانه مانده و مخصوصا سر كار نرفته بود تا بعد از مدتها غيبت بالاخره دخترش را ببيند. چمدانها را كنار در ورودي گذاشتيم و به دعوت مادر هلن وارد سالن پذيرايي شديم. دكور خانه ساده ولي در نوع خود شيك بود. معلوم بود مادر هلن زن با سليقه اي است. پدر هلن پيشنهاد كرد تا چاي آماده مي شود طبقه ي بالا را به من نشان دهد. براي اينكه در ورودي ديگر را به من نشان دهند، از خانه خارج شديم و پشت خانه، نزديك در آشپزخانه در ديگري بود كه به راه پله باريكي ختم مي شد. از راه پله بالا رفتيم و به راهروي كوچكي رسيديم كه ورودي آپارتمان در آنجا قرار داشت. پدر هلن كليد را از جا كليدي جدا و در را باز كرد و كنار ايستاد تا ما وارد شويم. آپارتمان زيبايي بود، ديوارها به رنگ آبي خيلي ملايمي رنگ آميزي شده بودند. تابلوهاي كوچكي روي ديوارها ديده مي شدند. روي ميز وسط هال كوچكي، كه بين اتاقها قرار داشت گلدان گل تازه گذاشته بودند كه عطر دلنوازي توي هال پخش كرده بود. آپارتمان كاملا مبله بود. دو تا اتاق و آشپزخانه نسبتا بزرگي داشت. پشت پنجره رفتم و پرده را كنار زدم. منظره بيرون قلبم را فشرد. جاي مهران خالي بود، خيلي هم خالي. نبود تا زيبايي دلفريب طبيعت را به چشم ببيند. با دستاني لرزان پرده را انداختم. از پدر هلن صميمانه تشكر كردم.
    هلن پيشنهاد كرد، كمي استراحت كنم. مخالفت كردم. هر چند دلم مي خواست تنها باشم و مي دانستم هم صحبت خوبي براي آنها نخواهم بود. اما بالاخره با اصرار هلن رضايت دادم. آنها رفتند پايين و من به اتاقهاي ديگر سركشي كردم. پنجره هاي اتاق خواب با پرده هاي كلفتي به رنگ زرشكي تيره پوشانده شده بود. تزيين اتاق حالت آرامش بخشي داشت. كمد نه چندان بزرگي يك طرف اتاق بود و ميز كوچكي كنار تخت كه چراغ خواب زيبايي روي آن قرار داشت. اتاق ديگر كمي بزرگتر بود ولي مبلمان چنداني آنجا نبود. احتمالا اين اتاق را گذاشته بودند تا به سليقه ي هلن تزيين شود. توي سالن نسبتا بزرگ، بخاري تو ديواري قرار داشت و مبلمان راحت و چند تا گلدان گل و كتابخانه اي در يك سمت هال و در سمت ديگر ميز تلوزيون قرار داشت. رويهمرفته آپارتمان نقلي و راحتي بود. يكي از چمدانها را باز كردم. يك دست لباس تيره رنگ از آن بيرون آوردم، سر و صورتم را شستم و لباسم را عوض كردم و خودم رفتم پايين. هلن و والدينش مشغول نوشيدن چاي بودند. مرا كه ديدند با روي خوش از من پذيرايي كردند.
    هلن فرداي آن روز، دير وقت عصر با اوتاوا برگشت. قرار شد تمام كارهاي لازم را از طريق اينترنت برايم بفرستد. از فرداي آن روز زندگي جديد من شروع شد. همان طور كه هلن گفته بود در آنجا خيلي مستقل بودم و والدين او به غير از پرسيدن اينكه آيا راحتم و احتياج به چيزي دارم، هيچگونه دخالتي در زندگي من نمي كردند. البته
    مطمئن بودم كه هلن سفارش لازم را به آنها كرده و بويژه ا ز مادرش خواسته حواسش به من باشد.
    دير وقت بود كه صداي زنگ تلفن مهر سكوت را شكست.
    _ الو؟
    _ سيما خودتي؟
    _ آه، مهران، حيف كه اينجا نيستي، جاي خيلي باصفاييه! پنجره اش رو به پارك بزرگي باز ميشه كه خيلي زيباست!
    _ خوشحالم كه خوشت آمده، خيالم راحت شد.
    _ تو كي مياي؟
    _ آخر هفته حتما سري مي زنم تا شريك اون منظره زيبا بشم. راستي خواب كه نبودي؟
    _ نه، داشتم وسايلم رو جابه جا مي كردم. جاي تو چطوره؟
    _ يك اتاق كوچك كه پنجره ي كوچولويي داره كه رو به زمين ورزش باز ميشه و از صبح زود سر و صداي دوستداران ورزش اعصاب من رو خرد مي كنه! تازه بچه هاي ديگه ميگن كه بعضي وقتها با شيپور همه رو بيدار مي كنند!
    _ مگر سرباز خونه است؟
    _ نه بابا، شايدم شوخي مي كنند، آخه آدم ناوارد گير آورده اند!
    _ گفتي كي ميايي؟
    _ نكنه دلت برام تنگ شده كه اين قدر مي پرسي؟
    _ جات خيلي خاليه.
    _ مي دونستم از دادن جواب مستقيم طفره خواهي رفت. سعي مي كنم اگر شد زودتر بيام ولي اگر نشد آخر هفته حتما ميام.
    _ پس منتظرت مي مونم!
    _ خوابهاي خوب ببيني.
    _ مهران!
    _ چيه؟
    _ داشت يادم مي رفت، پس دكتر رو چه كار كنيم؟ تو كه قرار بود اين هفته بري سراغ دكتر.
    _ نگران دكتر نباش. انجا هم به اندازه كافي هست. اگر احساس ناراحتي كنم خودم رو به همسايه بغلي نشون ميدم.
    _ مهران!
    _ نه، نه، حسوديت نشه يك پسر خوب خيلي درسخونه!
    _ آه، مهران باز داري سر به سرم مي گذاري؟
    _ نه راست ميگم. واقعيت محضه! خب ديگه دير وقته. تو حتما خسته اي، فردا باز با تو تماس مي گيرم.
    بدين ترتيب اولين شب اقامت من در آپارتماني واقع در طبقه ي بالاي خانه ي مادر هلن سپري شد. تماسهاي تلفني مهران به همين منوال برقرار بود تا اينكه آخر هفته خودش آمد. آپارتمان مورد پسند او هم قرار گرفت و از آشنايي با پدر و مادر هلن نيز خوشحال شد.
    مهران دو روز بيشتر آنجا نماند و به دانشگاه برگشت. سعي كردم او را قانع كنم كه مرا به آنجا ببرد و يا در همان شهر آپارتماني بگيريم و با هم باشيم. اما مهران مي گفت كه در خوابگاه ماندن برايش راحت تر است و حتي اگر هم آپارتماني در آن شهر بگيريم او بندرت مي تواند خانه باشد. هنوز آن حس گنگ دست از سرم برنداشته بود كه مهران مي خواهد بدين ترتيب مدتي از من دور باشد. ولي سعي كردم به اين چيزهاي ناخوشايند فكر نكنم و نگذارم ترديدي كه داشت در مغزم لانه مي كرد براي خود جا باز كند. مهران دو روز بعد رفت و من دوباره تنها شدم. چند بار با ايران تماس گرفتم تا به مامان خبر بدهم كه جايم راحت است و مشكلي ندارم. حدودا يك ماهي از اقامت من در مونترال گذشته بود كه يكروز هلن تلفن كرد و گفت:
    _ سيما، خودت رو براي شنيدن يك خبر آماده كن.
    با شنيدن اين حرف دلم هوري ريخت پايين. فكر كردم چه اتفاقي ممكن است افتاده باشد.
    _ خب، بگو.
    _ بزودي مهمان خواهي داشت.
    _ مهمان؟ كيه؟
    _ مامانت!
    _ مامان؟! تو از كجا فهميدي؟ چيزي شده؟
    _ نه، چيزي نشده، مياد تو رو ببينه. به كتايون خانم زنگ زده بود و چون او گفته بود كه خونه مامان من هستي، به من زنگ زد تا آدرس دقيق رو بگيره.
    _ پس چرا به من خبر ندادند؟
    _ مي خواستند برات سورپريز باشه؟
    _ تو مي دوني كي مياد؟
    _ آره، ولي نميگم تا حداقل نصف سورپريز باقي بمونه!
    هر طور بود هلن را راضي كردم تا تاريخ پرواز را به من بگويد.
    _ راستي سيما، اون كارهايي رو كه برات فرستادم اگر بتوني زودتر بفرستي، پاداش خوبي پيش من داري.
    _ سعي مي كنم تا دو روز ديگه تمامشان كنم.
    _ پس فعلا خداحافظ، مواظب خودت باش.
    _ از تلفنت ممنون.
    با كارهاي زيادي كه هلن به من ميداد معلوم بود كه كار شركت گرفته و ديويد منتهاي سعي خودش را براي جلب مشتري مي كند. چون كارم حساس بود و نمي بايست اشتباهي در آن صورت گيرد، مجبور بودم تمام حواسم را جمع آنها كنم. طي چند روز آينده تمام كارهاي عقب افتاده را تمام كردم و با يك يادداشت عذرخواهي براي هلن فرستادم. حدود ساعت هفت عصر بود كه مامان هلن آمد بالا و كيكي كه خودش درست كرده بود آورد. چاي گذاشتم و مشغول صحبت شديم. متوجه شدم خانم كتابخواني است و اطلاعات زيادي دارد. نخواستم شغلش را بپرسم. اما گويا حدس زده باشد گفت من از گياهان تيمار داري مي كنم. وقتي تعجب را توي صورتم ديد در توضيح گفت كه رشته گياه شناسي را به اتمام رسانده و تز پايان تحصيلش را درباره انواع نادر گلها و پرورش آنها در مناطق غير بومي نوشته است. مي گفت علاقه شديدي به طبيعت دارد و چند سالي را هم به عنوان دستيار جنگلبان كار كرده است. الان هم به صورت نيمه وقت در يك مزرعه علمي كار مي كند. از من دعوت كرد از آنجا ديدن كنم. دو ساعتي با هم صحبت كرديم. حس كردم دارم يك دوست ديگر پيدا مي كنم. دلم به او گرم شد. در حالي كه چشمهايم از اشك سپاسگزاري برق مي زد، صميمانه به خاطر لطفي كه در حق من كرده بود از او تشكر كردم. از جا بلند شد و مرا در آغوش گرفت و گفت:
    _ هلن خيلي سخت با كسي دوست ميشه، اما وقتي ميشه، اون شخص بايد خيلي ويژه باشه. مي بينم اين بار هم انتخاب خوبي كرده. خب من ديگه ميرم تا تو استراحت كني. راستي فردا مي خوام گشتي توي مغازه ها بزنم. مي خواي با من بيايي؟
    _ با كمال ميل، من هم مي خواستم يكي دو سه چيز بخرم.
    به اين ترتيب قرار گذاشتيم فردا ساعت ده صبح با هم به مركز شهر برويم. من چون مدتها بود كه از خانه خارج نشده بودم و با نبودن مهران اصلا حال و حوصله ي ديدن مردم را نداشتم احساس مي كردم وارد يك دنياي ديگر شده ام. مامان هلن چند مغازه را مي شناخت كه اجناس خوب داشتند و قيمتشان هم زياد گران نبود. با هم سري به آنها زديم دو تا پليور تيره رنگ و گشاد خريدم. بعد به يكي دو مغازه ديگر سر زديم و آخر سر هم به سوپرماركت رفتيم. براي صرفه جويي در وقت خريد چند روز آينده را كردم. وقتي به خانه رسيديم از مامان تشكر كردم. روز بخوبي سپري شد، ولي هنوز خيلي زود بود تا بتوانم در جمع ديگران خودم را راحت حس كنم. دو روز بعد مثل برق گذشت و من در فرودگاه در انتظار آمدن مامان روبروي در خروجي ايستاده بودم. وقتي شماره پرواز را اعلام كردند، دلهره و ترس قلبم را انباشته بود. دستهايم يخ كرده بود و حس مي كردم رنگم پريده است. اينجا بود كه كار ديگري به غير از طلب كمك از خدا نمي توانستم بكنم. بالاخره مسافران يكي يكي رسيدند و بعد از چند دقيقه مامان را ديدم كه پشت سر ديگر مسافران مي آمد. با پاهايي كه نا نداشتند قدمي به جلو برداشتم و خودم را در آغوش گرم، پر مهر و محبت و عزيز مادر گريانم يافتم. سيل اشك به جاي ما حرف مي زد. قطره هاي داغدار اشك كلمه به كلمه دردي را كه در قلب ما خانه كرده بود برايمان ديكته مي كرد. نوازش دستهاي مهربان مادر مثل آبي بود كه بر آتش سوزناك و غمي كه سينه ام را مي سوزاند، فرو ريزد. دلم مي خواست هميشه همان جا مي ماندم. فكر مي كردم اگر از او جدا شوم محو خواهم شد نيست خواهم شد. خودم را مثل ساقه نحيف گياه جواني حس مي كردم كه توي بيابان تنها مانده و باد و باران و طوفان به او حمله كرده باشند. پشتم خم برداشته بود و قدرت آن را نداشتم كه اين تنهايي را


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #37
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    از 248 تا 253

    تحمل كنم . نياز به تكيه گاهي داشتم . حالا مادرم اين تكيه گاه بود . دقايقي كه در آغوش مادرم بودم خودم را در دنياي ديگري حس مي كردم . آنچه در اطراف ما مي گذشت نه ديده و نه حس مي شد . دستي به شانه ام خورد . با چشماني كه هنوز گريان بودند برگشتم و هلن را ديدم .
    _ حدس مي زدم با چنين صحنه اي روبرو خواهم شد . به اين دليل از ترس اينكه مبادا حال تو بد بشه ، فكر كردم بهتره خودمو برسونم اينجا . همين چند دقيقه پيش پرواز من هم به زمين نشست .
    _ آه ، هلن !
    _ تشكر رو مي گذاريم براي بعد ، حالا بريم بارهاي مامانتو بگيرم . بيا بريم آنها را پيدا كنيم . بعد توي راه هر چقدر دلت خواست گريه كن .
    حرفهاي هلن مرا به زمان حال برگرداند . به عنوان سپاسگذاري او را محكم در آغوش گرفتم و گفتم از ديدنش خيلي خوشحالم . بعد از چند دقيقه سوار ماشين و راهي خانه شديم . هلن گفت كه كاري هم با من داشته و قراردادي را بايد امضا مي كردم كه فكر كرده با يك تير دو نشان بزند . هم مامان خودش را و هم مرا ببيند . به خانه كه رسيديم مامان هلن به قدري از ديدن هلن تعجب كرد كه همه به خنده افتادند ، حتي من و مامان . باورش نمي شد هلن را به اين زودي ببيند . مامان هلن نگاهي به من انداخت و گفت :
    _ سيما ، همه اينها رو از تو دارم . اگر تو اينجا نبودي ، ديدن هلن برايم همان آرزوي هميشگي باقي مي ماند !
    من و مامان به طبقه ي بالا رفتيم . بعد از گذاشتن چمدانها در اتاق ، رفتيم تا ناهاري را كه صبح زود آماده كرده بودم گرم كنم . مامان توي اتاقها مي گشت و از پشت پنجره مناظر گوناگون اطراف را نگاه مي كرد .
    _ جاي خوبي داري . خيلي نگران بودم حالا كجا زندگي مي كني . تا با چشم خودم نمي ديدم دلم رضايت نمي داد . كتايون خانم گفت كه تو جايت راحته ، اما كي مي دونه ، چه حرفي راسته چه حرفي دروغه ، توي اين دوره زمونه آدم نمي تونه به چيزي باور كنه . اون هم به چيزهايي كه به جگر گوشه اش مربوط ميشه ، به تنها دخترش ، به تنها اميد زندگيش ، به نور چشمش . راستي ماجراي ادامه تحصيل مهران ديگه چيه ؟ من و پدرت وقتي شنيديم باورمون نشد كه او تو رو در چنين شرايطي گذاشته و رفته درس بخونه . اون هم بعد از اينكه دكتر تاكيد كرده زياد نبايد خودش رو خسته بكنه . سيما جون ، نكنه اتفاقي افتاده كه ما خبر نداريم ؟ نكنه دعواتون شده ؟
    براي مامان چاي آوردم . كنارش نشستم و از او خواستم برايم از خانم جون و پدر تعريف كند تا وقتي جواب مناسبي پيدا كردم به اين موضوع برگردم . مامان برايم از همه تعريف كرد .از خانه ، از دوستان و آشنايان . بعد چمدانش را باز كرد و چيزهايي را كه برايم آورده بود به من داد . همه چيز را جا به جا كرديم و ميز را چيديم و دو نفري نشستيم و در سكوت غذا خورديم . از مامان خواستم يكي دو ساعتي استراحت بكند تا بعد با هم برويم بيرون ، كمي قدم بزنيم . خوشبختانه مامان قبول كرد . اما بعد از استراحت گفت بهتره امروز در خانه بمانيم . مخالفتي نكردم . حدود ساعت شش عصر بود كه هلن آمد بالا . مامان از او تشكر كرد و هديه اي را كه براي او و مادر و پدرش آورده بود به او داد كه خيلي خوشحال شد . هلن در مورد علت سفرش با من صحبت كرد . يك پروژه ديگر پيش آمده بود كه از دو بخش تشكيل مي شد يكي سفرهاي ماموريتي به شهرهاي ديگر و دادن مشورت به دفاتر ديگر شركت هايي كه هلن و ديويد با آنها همكاري مي كردند ، دومي ايجاد يك پل ارتباطي بين شركت هلن و شركت هاي ديگر كه در اينجا نياز به شخصي بود كه هميشه در شركت ، دفتر و يا حتي در خانه حاضر و از تمام اطاعات مربوطه برخوردا و تسلط خوبي به زبانهاي مورد نظر آنها كه در اين مورد انگليسي ، فرانسه و اسپانيولي بود داشته باشد و بتواند در در كمترين زمان كارها را انجام بدهد . اين كار حيطه تقريبا وسيعي را در برمي گرفت . چون افراد از حرفه ها و تخصصهاي مختلفي مي توانستند جزو مراجعه كنندگان باشند . به اين دليل مي بايست قبل از شروع كار دوره آمادگي طي شود . هلن چون از وضعيت من باخبر بود ، گزينه اول را رد كرد ، هر چند خودش موافق بود كه من بيشتر سفر كنم و كمتر در خانه بنشينم . در مورد گزينه دوم در صورتي كه انجام آن را به عهده مي گرفتم ، مي بايست يك دوره آموزشي را طي كنم تا بعد به كمك اينترنت به شبكه اطلاع رساني شركت آنها وصل شوم و دسترسي به تمام چيزهايي داشته باشم كه ممكن بود لازم شود . حقوق پيشنهادي خيلي خوب بودولي مي ترسيدم نتوانم از عهده ي انجامش برآيم . به ويژه بعد از چند ماه ديگر . هلن گفت فكر اين را هم كرده است . دو سه سال اول را به كمك پرستار يا كسي كه بچه داري خوب وارد باشد از بچه نگهداري خواهيم كرد و بعد مامان با كمال ميل حاضر است چند ساعتي با او باشد . به هر حال از او خواستم چند روزي به من وقت بدهد . هلن گفت فقط دو روز ، چون قرار داد را آورده و بعد از دو روز كه برمي گردد بايد از جواب من مطلع باشد .
    با مامان صحبت كردم و برايش توضيح دادم . مامان گفت :
    _ ببين سيما جون ، من و پدرت خيلي دلمون مي خواد تو و مهران برگرديد پيش ما . يكي از دلايلي كه من آمدم اينجا همينه . گفتم خودم بيام راضيت كنم و تو مهران رو راضي كني برگرديد . اما مي بينم كه اينجا خونه خوبي گرفتي و والدين هلن ، هر چند خودي نيستند ولي به هر حال دم دست هستند و هلن هم تا آنجايي كه من فهميدم دوست خوبي بايد برات باشه . فقط يه چيز نمي گذاره كاملا خيالم راحت باشه و اون نبودن مهران كنار توست . به هر حال اگه بدونم همه چيز اينجا خوبه و با مشكلي رو به رو نيستي دوري تو رو تحمل خواهم كرد . حاضرم دلم رو به شنيدن صدايت از تلفن يا ديدن نامه ات خوش كنم و از تو دور باشم ولي بدونم كه تو سالمي و داري زندگي مي كني . به اين دليل ، خودت بايد تصميم بگيري اگر خسته ات نمي كنه و زياد بهت فشار نمياره ، خب قبول كن . تازه تصور مي كنم اگر هلن فكر مي كرد تو از پسش برنميايي بهت پيشنهاد نمي كرد . كلاس هم ميري و چيزهايي رو كه بايد بدوني ياد مي گيري . پس چه بهتر كه در اينجا مشغول كار باشي . من هم خيالم اونجا راحت خواهد بود كه تو سرگرمي و توي خونه تنها و غمزده ننشستي . خب حالا ميگي چرا توي اون چشماي خوشكلت ته رنگي از غم نشسته ؟ چرا تو پيش مهران نيستي ؟
    راستش نمي دانستم چه بگويم . خودم هم نمي توانستم بفهمم چرا مهران تصميم گرفته بود در شهر ديگري ادامه تحصيل بدهد . ولي اين را هم نمي توانستم به خودم بقبولانم كه واقعا براي دوري از من پيشنهاد دانشگاه را قبول كرده باشد .
    _ سيما جون ، چرا ساكتي ؟ ببين اختلاف بين زن و شوهرها هميشه اتفاق مي افته . دو نفر كه زندگي خودشون رو با هم پيوند ميدن نياز به وقت دارند تا كم كم به هم عادت كنند . ديدن تو تنها در اينجا من رو داره نگران مي كنه و از اين مي ترسم كه نكنه انتخاب درستي نكرده باشي و شايد بهتر بود اگر مهرداد رو كه پخته تر به نظر مي رسيد انتخاب مي كردي .
    _ آه ، مامان عزيزم ، اصلا از اين جور فكرها نكنيد . هيچ اتفاقي بين من و مهران نيفتاده . پيشنهاد جالبي به مهران شده بود كه حيف بود آن را ناديده بگيره . مهران دلش مي خواد بتونه كارهاش رو بهتر ارائه بده . من هم براي پيشرفت او حاضرم هر كاري بكنم . روزهاي آخر هفته هر وقت بتونه مياد اينجا . تازه من كه تنها نيستم . كافيه اوخ بگم تا مادر هلن و استيو بدو بدو بيان ببينند چي شده . اينه كه شما اصلا خودتون رو ناراحت نكنيد .
    _ واقعيت رو داري ميگي ؟
    _ باور كنيد .
    _ پس چرا چشمات يك چيز ديگه ميگن ؟
    _ اونا هم همين رو ميگن . فقط تازگيها زود زود دلم تنگ ميشه .
    _ نميشه بري اونجا و آپارتماني كرايه بكنيد ؟ من و پدرت حاضريم هر قدر لازم باشه كمك كنيم . يا تو تا تولد بچه بيايي ايران ؟
    _ نه مامان . ما براي اينكه مهران تحت نظر دكتر باشه اومديم اينجا . نمي خوام به خاطر راحتي خودم جون مهران به خطر بيفته . شما خيالتون راحت باشه . اگر كار جديد پيشنهادي هلن رو قبول كنم ، ديگه حتي وقت سر خاراندن هم نخواهم داشت !
    به هر ترتيبي بود مامان را قانع كردم كه همه چيز رو به راه است . حالا مانده بود چطور با خودم كنار بيايم . اگر مي پذيرفتم مسئوليت بزرگي را قبول مي كردم كه خيلي وقت مي گرفت و بايد حواسم را خوب جمع مي كردم . اگر نه شايد ترس ناخودآگاهي كه در آن موقع به من هشدار مي داد ممكن است در گرداب ياس و افسردگي غرق بشوم باعث آن شد تا به اصرار مامان و پافشاري هلن پيشنهاد او را قبول كنم كه همين باعث نجات من شد .
    دو روز بعد هلن با امضاي من پاي قرارداد جديد به اوتاوا برگشت . قرار شد بعد از رفتن مامان ، يك دوره آموزشي را طي كنم و بعد يواش يواش به كار جديد بپردازم . يكي از مشكلات من زبان اسپانيولي بود كه بايد خوب ياد مي گرفتم و براي اين كار نياز به تمرين زياد داشتم . خوشبختانه يكي از دوستان پدر هلن كه تسلط خوبي به اين زبان داشت قبول كرد در ازاي مبلغ ناچيزي در اين زمينه به من كمك كند .
    اين روزها با بودن مامان راحت تر مي گذشت . در مدت اقامت مامان ، مهران يكبار دو روز آخر هفته را با ما گذراند و به اندازه اي از مامان پذيرايي كرد و محترمانه با او رفتار كرد كه شك و ترديد مامان كاملا برطرف شد . خيلي دلم مي خواست براي چند ماهي او را پيش خودم نگه مي داشتم . سه هفته اي كه مامان پيش من بود مثل نسيم تازه اي بود كه بر روح من وزيده باشد . درك مامان از شرايط ما ، جان تازه اي به من بخشيد . احساس كردم همه ي درها بسته نشده اند .
    روز حركت مامان مثل هميشه دردناك بود . از حداحافظي متنفرم ! از جدايي بيزارم ! برايم غيرقابل تحمل است !بايد دلم را سنگ مي كردم و زياد بي طاقتي نمي كردم . مامان هم سعي مي كرد كمتر گريه و گله و شكايت از دست روزگار كند . به او قول دادم هر وقت كارهايم رو به راه شد حتما سري به آنها بزنم . وقتي براي آخرين بار مامان را توي فرودگاه در آغوش گرفتم دلم مي خواست در همان حالت مجسمه مي شدم و همان جا مي ماندم . دلم مي خواست زمان مي ايستاد و من در ميان حلقه آن بازوان دوست داشتني در امن و امان مي ماندم . براي آخرين بار شماره پرواز را اعلام كردند و به ناچار جدايي چهره ي غمزده ي خودش را به ما نماياند . جدايي خطي شد بين من و مامان . خط تنهايي . خط انتظار . جسم جدا شده بود و فقط نگاه بود كه هنوز در پيوند بود . نگاه بود كه تا آخرين لحظه پايداري مي كرد ، مقاومت مي كرد و به زانو نمي افتاد ، اما ضربه محكم بود و بالاخره مقاومت آن هم درهم شكست . پيوند دو نگاه گسست و هر دو تنها شديم .
    تا وقتي هواپيما به پرواز درآمد در فرودگاه بودم . با قدمهايي سنگين خودم را به ماشين رساندم و به طرف خانه حركت كردم . هنوز از ماشين پياده نشده بودم كه مامان هلن در را باز كرد و مرا به خانه ي خودشان دعوت كرد . خواستم رد كنم ، اما دلم نيامد . وقتي وارد خانه ي آنها شدم ديدم ميز قشنگي چيده اند و گويا مهماني اي در پيش است . حدسم درست از آب درآمد چون لحظه اي بعد مامان هلن گفت :
    _ سيما جون ، ما امشب جند نفر مهمون داريم كه دلمون مي خواد تو هم بيايي . مي دونم ، حوصله نداري و دلت مي خواد تنها باشي . اما به همين دليل نبايد تنها بماني . امشب دوستان قديمي ما اينجا ميان . شايد بعد حوصله ي خودت سر بره و دلت بخواد بري بالا ، اما امتحانش ضرري نداره . ديگر اينكه من دست تنها هستم و اگر لطف كني كمكم كني ممنون ميشم . اگر تا يك ساعت ديگر پايين باشي خوشحال ميشيم . خب چي ميگي ؟ مياي ؟
    دعوت او را قبول كردم و يك ساعت بعد با مقداري آجيل ايراني رفتم پايين . هنوز مهمانهاي آنها نيامده بودند . ولي كم كم از راه رسيدند . شش نفر از دوستان قديمي خانوادگي و دوران تحصيل بودند . خوشبختانه چون من راحت به زبان فرانسه حرف مي زدم مشكلي در صحبت با آنها نداشتم . جوانترين آنها حدود سي و پنج سال داشت . بقيه همه بالاي پنجاه سال داشتند . طي معرفي متوجه شدم كه همه ي آنها تحصيلكرده و حتي درجات بعالي علمي دارند . همه دور ميز نشستند و من با كمال ميل در آوردن غذاها سر ميز به پدر و مادر هلن كمك كردم . وقتي همه چيز تكميل شد ما هم نشستيم . در مدتي كه غذا صرف مي شد موضوع صحبتها خيلي ساده و از چيزهاي معمولي روز بود . از من هم چند سوال درباره ي ايران پرسيدند كه جواب دادم . بعد از يك ساعت ، مامان هلن از همه دعوت كرد براي صرف چاي و قهوه به اتاق ديگر برويم . در آنجا مهمانها در مبلهاي راحت جا گرفتند و صحبت ها جدي تر شد . من كنار بخاري نشستم . درست در مقابلم يكي از مهمانها كه مردي حدودا شصت ساله بود قرار داشت . دقيقا شغلش به يادم نمانده بود ، اما حرفهايش براي هميشه در ذهنم جا گرفت . در اين فكر بودم كه چه وقت براي رفتن مناسب است كه كلمات آن مرد توجهم را به خود جلب كرد :
    _ چند روز پيش رفته بودم به عيادت يكي از دوستان خيلي قديمي . او در بيمارستان بستري و اصلا حال و احوال خوبي نداشت . وقتي مرا ديد ، شروع كرد به گله گذاري از بخت بدش كه دچار همچين مرضي شده و هنوز خيلي كارها داره كه بايد انجام بده و دلش نمي خواد بره اون دنيا و از اين جور چيزها . بهش گفتم چه بخواي چه نخواي بالاخره ميري اونجا . حالا بيا و خودخواهي نكن . بهش گفتم فرض كن يك جا مهماني دادند و گفتند هر كس دلش مي خواد مي تونه در آن شركت كند ، تازه جايزه هم مي دن . فكر كن چند نفر به آنجا سرازير خواهند شد . احتمالا خيلي از مردم دلشان مي خواد سر از مهماني با جايزه درآورند . اينطور نيست ؟ دوستم گفت : بله ، ولي اين چيزها چه ربطي به من داره ؟ گفتم ربطش اينه كه فرض كن محم مهماني يك



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #38
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    254-259

    خونه خیلی بزرگ است و بالاخره پر خواهد شد و هنوز عده زیادی پشت در منتظرند تا آنهایی که توهستند بیرون بیایند تا جا برای بقیه باز بشه . و تو یکی از آنها هستی که بیرون در منتظرند . خوب دلت نمی خواد که یکی زودتر بیاد بیرون تا تو بتونی بری تو ؟ گفت : البته که دلم می خواست ! گفتم پس چرا خودت بقیه رو منتظر می گذاری ؟ وقتی نگاه نامفهوم او را دیدم مجبور شدم برایش اینطور توضیح بدهم : این دنیا مثل یک مهمانی می مونه که هریک از ما برای مدتی به اینجا می آییم تا با هم باشیم ، بخوریم ، بنوشیم و کارهایی انجام بدیم که اگر خوب باشند ، خب جایزه اش را هم دریافت خواهیم کرد . وقتی موعد رفتن فرا برسه باید ببریم . مرگ مثل سفر می مونه . نمی دانم چرا اکثر آدمها از مرگ می ترسند ؟ نمی دونم چرا با شنیدن اسمش تنشون می لرزه . مثلاً اگر به شما می گفتند فردا بیایید برویم فرانسه و یا هر جای دیگر این دنیا شما می ترسیدید ؟

    مسلماً نه ، با کمال میل قبول می کردید ، حتی با در نظر داشتن این احتمال که ممکنه در مسیر سفر حادثه ناگواری اتفاق بیفته ، باز ترس به دل راه نمی دادید و بار سفر می بستید . سفر هم یک نوع جداییه ، کنده شدن از جای خودیه ، حال برای هر مدت زمانی که باشه . از یک ساعت تا سالها . اما مرگ زمانش طولانی تره . ولی این طور نیست که بتونه برای همیشه بین ما آدمها جدایی بیندازه ، چون مقصد نهایی همه ، همون جاست . ممکنه یکی زودتر بار سفر ببندد ، یکی دیرتر ، ولی به هر حال همه به خط پایانی خواهیم رسید . دل کندن همیشه سخته . جدایی همیشه دردناکه . چون این سفر بیشتر از سفرهای دیگر نهاییه ، تحملش هم سخت تره .
    به دوست دیرینه ام گفتم ، تو فکر می کنی اگه جسمت بره ، دیگه هیچکس یادت نخواهد کرد ؟ گفت : آره . وقتی آدم را نبینند ، زودتر فراموش می کنند . گفتم اگر به کسی محبت کرده باشی ، اگر به کسی کمک رسونده باشی ، اگر دست کسی را موقع نیاز گرفته باشی و اگر دوستانی داشته باشی که از بودن با تو لذت ببرند ، مطمئن باش که آنها همیشه به یادت خواهند بود و از تو یاد خواهند کرد . خاطره ی ما آدمها فقط با کارهامون توی ذهن همنوع باقی می مونه . این است که اگر باید بری ، بالاخره می ری و اگر هنوز وقتش نرسیده باشه ، مطمئن باش به زور هم کسی نمی تونه تو رو اون دنیا بفرسته . آدم نباید از دست سرنوشت شکایت بکنه . بلاخره برای هر کسی ماموریتی در نظر گرفته شده که پایانی نداره .
    داشتم به حرف های این شخص محترم فکر می کردم که یکی دیگر از مهمانها ، که او هم مردی با موهای سفید و چشمانی مهربان و نگاهی عمیق بود ، گفت :
    - آره حق با توست . ولی بگذار صحبت رو از مرگ و میر بکشیم بیرون و بیاریمش توی زندگی و آنچه ما با آن سرو کار داریم . مثلاً خوشبختی . الان حتماً می پرسید چرا خوشبختی ؟ آخه هرچی باشه بهتر از صحبت دوست عزیزمه ، دیگه اینکه چیزی هست که همه برخلاف مرگ آرزوی رسیدن به آن را دارند . کمتر کسی رو می شه پیدا کرد که دلش نخواد خوشبخت باشه . اما هیچ یک از ما نمی تواند به طور روشن برای خودش یک زندگی خوشبخت را تصور کند . رسیدن به اون خیلی سخته . اگر ادم از راه رسیدن به اون ، منحرف بشه ، از خوشبختی دورتر و دورتر می شه و هرچی او بیشتر دنبال خوشبختی بدوبدو بکنه ، به همون اندازه هم از مقصد دور می شه .
    - حق با توست . ولی آخه چطوری میشه به آن دست یافت ؟ خونه خاله نیست که پاشی تاکسی بگیری و نشانی رو بدی و چند ساعت بعد برسی در خونه اش !
    همه ی مهمانها زدند زیر خنده . من هم خنده ام گرفت . بعد از چند دقیقه همان مرد محترم گفت :
    - به این دلیل ما اول باید هدف تلاش خودمون رو مشخص کنیم و بعد وسایل رسیدن به آن را خیلی دقیق انتخاب کنیم و فقط بعد از اون قدم در آن راه بگذاریم . اگر راهمون درست انتخاب شده باشه ، با تلاش روزانه می توانیم بفهمیم که چقدر به هدف نزدیک تر شدیم . اینجا باید حواسمون جمع باشه تا دربند و زنجیر سفسطه ها و سرو صداهای وسوسه انگیز و هوسهای آنی گیر نیفتیم . باید درک کنیم و بفهمیم که در این راه ، هرچند به مردمی مثل خودمون یا حتی بهتر از خودمون برخواهیم خورد . اما نباید مثل گوسفند سرمان را پایین بیاندازیم پایین و دنبال شون بریم . بلکه باید راهی را انتخاب کنیم که وظیفه ایجاب می کند باید هریک از ما آنقدر توانایی از خودش نشون بده که بتونه حقیقت را از دروغ تشخیص بده و قربانی حرف های افراد بیگانه ، با پیروی کورکورانه از آنها نشه . به نظر من باید طبیعت هر چیزی در نظر گرفته بشه . باید با طبیعت هرچیزی کنار آمد و موافق با آن زیست . نباید ازش دوری کرد . زندگی وقتی سعادت آور می شه که با طبیعت اصلی خودش هماهنگ شده باشد .
    چنین زندگی فقط در صورتی ممکنه که شخص به طور دائم از عقل سلیم پیروی بکنه . اگر از قدرت معنوی خوبی برخوردار باشه ، تحمل زیاد و آمادگی روبرو شدن با هر نوع شرایطی را داشته باشه و بتونه از انچه که سرنوشت به او عطا کرده به بهترین وجه استفاده کنه و تمام فکر و ذکرش به ارضاء خواسته های جسمش منتهی نشه و بتونه در مقابل هوی و هوس دنیای مادی به خوبی و شایستگی ، مقاومت کند . در نتیجه به آرامش عمیق روحی دست خواهد یافت که به عقیده ی من مساویه با سعادت و خوشبختی . آرامشی که در نتیجه آزاد شدن از هر گونه شهوت و لذتی به دست اومده باشه ، صلح وشادی و هارمونی معنوی را به همراه خواهد داشت . من به این می گم خوشبختی .
    - بد نبود ، خوشمان آمد . موضوعی رو مطرح کردی که باید درباره اش بیشتر صحبت کنیم .
    اصلا انتظار نداشتم که در آن مهمانی ، با چنین اشخاص خردمندی آشنا بشوم . دیگر دلم نمی خواست بهانه ای برای رفتن جور کنم . باقی مهمانها شروع کردند به اظهار نظر درباره ی حرف های این دو شخص محترم . هرکس یک چیزی می گفت و دلایلی بر له یا علیه حرفهای آنها می آورد . من هم داشتم فکر می کردم واقعاً چطور می توان خود را خوشبخت احساس کرد . آره با حرف تو موافق بودم که اول باید هدف را مشخص کرد . بعد وسایل رسیدن به آن را مهیا نمود و آنگاه حرکت به سویش را آغاز کرد . همان طور که خودش گفت راهی است ناهموار که باید با چشمانی باز در آن حرکت کرد و گمراه نشد . ولی اول هدف . تا به حال از این جنبه به آن فکر نکرده بودم . یعنی اصلا حتی به مغزم هم خطور نکرده بود که فرمولی برای آن بسازم . « هدف ؟ چه چیزی می تواند هدف باشد ؟ »
    به احتمال قوی این جمله را با صدای بلند ادا کرده بودم چون لحظه ای بعد س رها به طرف من برگشت . خودم هم جا خوردم ، چون فکر نمی کردم بلند حرف زده باشم . همه همین طور ساکت به من خیره شده بودند که همان شخص محترم که فهمیدم اسمش مارک است گفت :
    - هدف خوشبخت بودنه !
    طلسم سکوت شکست و همه دوباره شروع به صحبت کردند . با تکان سر از او تشکر کردم . او لبخند دوستانه ای به من زد . طی یک ساعت بعدی صحبت ها درباره موضوعات مختلفی ادامه داشت . مهمانها کم کم خداحافظی کردند و از صاحبخانه قول گرفتند که در مهمانی ماه بعد آنها شرکت کند . بعد از رفتن آنها خواستم در جمع و جور کردن وسایل به مامان هلن کمک کنم که نگذاشت و گفت : فردا زن خدمتکاری که هفته ای یکبار برای تمیز کردن خانه می آید ، همه ی کارها را انجام خواهد داد صمیمانه از دعوت آنها تشکر کردم و به طبقه ی بالا رفتم ، چون خیلی خسته بودم ، دوش گرفتم و توی رختخواب خزیدم . و برای اولین بار بعد از هفته ها سریع خوابم برد . صبح زود تا چشم باز کردم به ایران زنگ زدم تا از رسیدن مامان خبردار بشوم ، خوشبختانه مامان به راحتی رسیده بود همه خوب بودند ، لیوانی آب میوه خوردم و مشغول انجام کارهای عقب افتاده شدم . یکساعتی گذشت که تلفن به صدا در آمد . مهران بود :
    - سلام خانوم خانوما !
    - سلام خوبی ؟
    - بد نیستم .
    - چیزی شده ؟
    - اگر الان صداتو نمی شنیدم حتماً می شد .
    - اگر به زبان دیگری حرف می زدی مجبور می شدم توی مغزم ترجمه اش کنم تا بفهمم منظورت چیه ولی حالا خودت باید برام توضیح بدهی چی شده .
    - دیشب کجا بودی ؟
    - آه زنگ زدی ؟
    - هزار بار . می خواستم بپرسم ، پرواز مامانت تاخیر نداشت ؟ همه چیز رو به راه بود ؟ تو حالت چطوره ؟ ترسیدم نکنه تنهایی ناراحتت بکنه . ولی هرچی زنگ زدم بی فایده بود . اگه الان هم جواب نمی دادی پا می شدم می امدم ببینم همسرم کجا غیبش زده ،
    - پس حیف شد که جواب دادم !
    - خب ، حالا می گی کجا بودی ؟
    برای مهران از مهمانی دیشب تعریف کردم . وقتی خیالش راحت شد گفت که آخر هفته سری به من خواهد زد . چند هفته دیگر بر این منوال گذشت . با کارهای زیادی که هلن بر سرم جاری کرده بود مشغول بودم . یک روز عصر پشت کامپیوتر نشسته بودم و داشتم متنی را تایپ می کردم که اولین تکان بچه را توی شکمم حس کردم . به قدری غیر منتظره و ناگهانی بود که دستم از کار بازماند . بعد از چپند لحظه که فهمیدم موضوع از چه قرار است دستم را آرام روی شکمم گذاشتم . دوباره زخم تنهایی سر باز کرد .
    از آن لحظه به بعد ، بچه توی شکمم همدم روزهای زندگی ام شد . با او حرف می زدم . نوازشش می کردم . برایش از ایران تعریف می کردم . با هم موسیقی گوش می دادیم . بعضی وقت ها آرام آرام می رقصیدم . به ه حال هرچه بود ، کمتر احساس تنهایی می کردم . هفت ماهم بود که مامان هلن پیشنهاد کرد تحت نظر دکتر خوبی که سراغ دارد باشم . قبول کردم و یکسری آزمایشها را انجام دادم . که تماما خوب بودند . نام من در لیست مادران آینده بیمارستان جا گرفت و به این دلیل ئقت زایمان می توانستم بدون اشکال در آن بیمارستان بستری شوم .
    فصل بهار شروع و از سرمای هوا کاسته شده بود . مامان هلن پیشنهاد کرد عصرها با هم قدم بزنیم . با کمال میل دعوتش را قبول کردم و هر روز عصر سه چهار ساعتی با هم قدم می زدیم که برای من ورزش خیلی خوبی بود . یادم می آید اردیبهشت ماه بود که یک شب احساس سنگینی عجیبی کردم . نشستن برایم سخت بود . نمی توانستم دراز بکشم و حالت تهوع عجیبی داشتم . یک ساعتی که به همین منوال گذشت تصمیم گرفتم به پایین زنگ بزنم و از مامان هلن کمک بخواهم . بیچاره پدر و مادر هلن سریع آمدند بالا و با دیدن حال و وضع من آمبولانس را خبر کردند . همان شب مرا به بیمارستان رساندند . به قدری دلم می خواست در آن لحظه بین درد وحشتناک و تنهایی عمیقی که تمام وجودم را فرا گرفته بود یکی از عزیزانم کنارم بود که حد ندارد ! اما خودم بودم و چند چهره ی بیگانه در اطرافم .
    ساعت چهار صبح دخترم به دنیا آمد . باورم نمی شد که این موجود کوچولوی زیبا بخشی از وجود من باشد . صدای اولین گریه اش سیل اشک مرا جاری کرد . بعد از یکساعت که مرا به اتاق اوردند ، مهران با دسته گل و چند تا بادبادک که نمی دانم نصف شب از کجا خریده بود ، در اتاق منتظرم بود . خدا را شکر کردم که چهره ای آشنا را می بینم . مادر هلن و استیو هم آنجا بودند . معلوم شد که آنها بالافاصله به مهران خبر داده بودند و مهران با اولین پرواز خودشان را به مونترال رسانده بود . از آنها تشکر کردم و عذر خواستم که به خاطر من مجبور شدند این همه مدت در بیمارستان بمانند و خوابشان خراب شود . بعد پرستار آمد و گفت که من باید استراحت کنم و فردا بچه را به اتاق خودم منتقل خواهند کرد . چند دقیقه بعد از رفتن پدر و مادر هلن ، مهران کنار تختم نشست و دستم را توی دستش گرفت . چشمانم را بستم و از فرط خستگی به خواب رفتم .
    - داره بیدار میشه . خدا را شکر همه چیز به خوبی سپری شد .
    صدای آشنایی به گوشم خورد . چشم باز کردم و هلن و دیوید را کنار تختم دیدم . هلن مرا بوسید و یک خرس کوچولوی سفید به من داد و دیوید دست گلی زیبا برایم آورده بود .
    - خیلی خوب می خوابی ها ! ما الن یکساعته اینجا نشستیم که خانم چشمهایش رو باز کنه ، ولی انگار نه انگار !
    - ببخشید خیلی خسته بودم .
    - خوب بچه کو ؟ میشه اون رو ببینیم ؟
    - آره چرا نمی شه ؟ من هم هنوز درست و حسابی ندیدمش . پرستار دیشب گفت امروز اون رو میاره توی اتاق . هنوز حرفم تمام نشده بود که پرستار تخت چرخ دار بچه را توی اتاق هل داد . هلن و دیوید به طرف بچه خم شدند و آه و اوهی راه انداختند که خنده ام گرفت .
    - چه دختر زیابییه هلن ، می بینی وقتی اصرار می کنم به چه دلیلیه ؟
    - باز شروع نکن . تو که نه ماه توی شکمت اون رو نمی کشی ، بعدش هم مجبور نیستی اون رو به دنیا بیاری . این کارها حوصله و صبر و تحمل و از همه مهمتر شجاعت می خواد که زن تو فاقد همه ی آنهاست . حالا شاید ده سال دیگه که از کار بیکارم کردی یک فکری بکنیم .
    - بیا همین الان بیکارت می کنم .
    - دِ ، اومدی نسازی ها ! گفتم ده سال دیگه ، نه الان .
    بعد هر دو زدند زیر خنده و اسم بچه را از من پرسیدند .
    - سیما اسمی برایش انتخاب کردید ؟



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #39
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    از صفحه 260 تا 265

    - اره
    - خب چی ؟
    -مینا
    -اهنگ قشنگی داره .
    -یکی از اسامی قدیمیه . توی کتاب بهش برخوردم . فکر نمیکردم روزی اسم دخترم بشه .
    -خب . حالا که شده باید خوشحال باشی . راستی من و دیوید می خواهیم به تو یک مرخصی با حقوق سه ماه بدیم . مخالفتی نداری ؟
    با چشمانی پر اشک سپاسگزاری به آنها نگاه کردم . کلمه ای برای گفتن نداشتم باورم نمی شد که چنین دوستان خوبی در اینجا در این کشور غریبکنارم باشند . هم هلن و هم پدر و مادرش خیلی به من محبت کرده بودند . اگر در زندگی از عزیزانم جدا افتاده بودم . حداق سرنوشت این در رابه روی من نبسته بودو دوستان خوبی به من هدیه کرده بود .
    - با دکترت صحبت کردیم گفت چند روزی باید بیمارستان بمونی تا کاملا مطمئن شوند حال تو و بچه خوبه . بعد اگر مهران نتونست بیاد مامان میاد تو رو می بره خونه .ماهم فردا برمیگردیم . اگر کاری چیزی داری الان بگو تا برات انجام بدیم .
    -نه کاری ندارم . مهران اینجاست . حیفکه مجبورید بروید.
    - دیدی گفتم میشه مامان دوم . مامان خودم کم بود حالا سیما هم به او اضافه شده .
    -نه نه .
    -به حرفهاش گوش نده . هلن شوخی می کنه ته دلش خوشحاله که تو و مامانش دلتنگی اون رو می کنید . خونه همیشه تا یک چیزی میشه میگه میرم پیش مامان یاسیما. هلن برای دیوید ادادر آورد و هر دو خندیدند . خوشحال بودم که می دیدم آنهاهمدیگه رو دوست دارند و تا حالا اختلافی بینشان پیش نیامده است باز از زحمتی که کشیده بودند تشکر کردم .
    مهران سه روز پیش من بود و من او کم کم با دخترمان آشناشدیم دختری بود واقعا زیبا نرم و لطیف و تپل چشمانی داشت به رنگ قهوه ای روشن با رگه های طلایی موهایش خرمائی رنگ وقتی برای اولین بار او رابغل گرفتم احساس کردم جان تازه در کالبدم دمیده شد . باترس و لرز اورا توی بغلم نگه داشته و نگاهش می کردم و باورم نمی شدکه او مال من است . از پوست و جان من است . حالا او شده بودهسته اصلی زندگی من .
    چند روز توی بیمارستان هر طور بود گذشت صبح روزی که از بیمارستان مرخص شدم . پدر و مادرهلن به بیمارستان امدندوپس از انجام کارهای اداری لازم . من و مینا رابا ماشین به خانه آورند . در بین راه مادر هلن متوجه چهره گرفته من شدو علت نگرانیم راپرسید گفتم : در نبودن مهران احساس تنهایی می کنم و چون از نگهداری کودک چیزی نمی دانم می ترسم بی تجربگی من به میناآسیب برسانداگر مادرم اینجابودو یا من در ایران بودم ازتجربیات اواستفاده زیادی میکردم درشرایط فعلی احساس ناتوانی می کنم و خیلی نگرانم با شنیدن صحبتهای من مادر هلن سری تکان داد و به فکر فرو رفت .
    وقتی به خانه رسیدیم . مادرهلن کمک کردتامن به طبقه بالا بروم . مینا را هم استیو در آغوش گرفته و به داخل خانه آورد ودر اطاقی که برایش آماده کردهبودیم روی تخت خواباند. از پدر و مادرهلن تشکر کردم وازاینکه دوباره آنهارا به زحمت انداخته ام عذر خواستم درفکر مینابودم . بادیدن چهره زیبا مشتهای ظریف و جثه کوچک اودلم می خواست دستم رابه سوی کمک کننده ای درازکنم اما هیچ کس به جز من کودک نبود تازه اگر هم بودنمی توانستاز تلاطم درونی من بکاهد . مادر هلن که متوجه نگرانی عمیق من شدهبودبا لبخندی شیرین درحالیکه موهای سرم رانوازش میکردنگاه آرام بخشی به من انداخت که تا عمق وجودم اثر کرد از من خواست بنشینم و من روی صندلی نشستم .
    مادرهلن گفت چون من جوانم و تجربه نگهداری ازبچه را ندارم یک نفر رابه صورت نیمه وقت استخدام کنم تا هم درنگهداری منیا کمکم کندو هم روش نگهداری کودک را بتدریج یاد بگیرم . او خانمی راکه قبلا دریک موسسه نگهداری کودکان مشغول کار بوده پیشنهاد کرد و گفت او خانم بسیارخوبی است و در کارش با تجربه است . ضمنا محل زندگی اش به خانه ما نزدیک است و فعلا به این دلیل کار نمی کند که خودش بچه کوچک دارد و مایل نیست بچه اش را به مهدکودک بسپارد .
    - مخالفتی ندارم . فکر کنم . پیشنهاد خوبیه چون من نمی دونم چه جوری
    بایداز مینا مواظبت کنم .
    - باشه پس فردا میگم حدود ساعت یازده صبح بیاد تا با هم آشنا شوید . خودت قراردستمزد رابگذارالبته زیاد بهش نده . اول ببین خودش چقدر میگه . بعدخودت حساب کن ببین به صرفه هست یا نه .
    -متوجه شدم .
    - خب ما دیگه میریم تا تو هم استراحت کنی . کمی شیر و لبنیات برایت خریدیم . اگر باز چیزی خواستی میتونی بگی هر وقت خودمون میریم فروشگاه برایت می خریم . این راحت تر از بچه داریه .
    این راگفت و خندید بعد پدر هلن نگاه محبت آمیزی به من انداخت ودست همسرش را گرفت و با هم به طرف در رفتند با رفتن آنها گویی دری بسته شد باشد تنها شدم .
    همه چیز خیلی راحت تر از آنچه فکر میکردم اتفاق افتاد بود.
    احساس ضعف می کردم . روی تخت دراز کشیدم و به روزهایگذشته فکر میکردم که چشمهایم گرم شدند. هنوز به خواب نرفته بودم که صدای گریه مینا سکوت را شکست .تکانی خوردم و به سرعت خودم را به اتاق مینا رساندم . صورت مینا سرخ شده بود و پشت سر هم گریه میکرد هاج و واج بالای سرش ایستاده بودم و نمی دانستم چه کار کنم . بلندش کنم ؟ شیرش بدهم ؟ بازش کنم ؟ خب اگر همه این کارها بی فایده بود چی ؟ بالاخره گریه ممتد باعث شدتااولین کار را انجام بدهم . مینا را در بغل گرفتم و در اطاق شروع به قدم زدن کردم در این موقع یادم آمدپرستار برنامه غذایی برای او نوشته که از زمان شیرش گذشته است .
    آن شب یکی از سخت ترین شبهای زندگی من بود یکساعت به یکساعت صدای مینا بلندمیشد . تنها لحظات خودآن شب تلفن مهران بودکه با صدای گریه مینا قطع شد . صبح آن قدر خسته بودم که به سختی می توانستم روی پا بندشوم وقتی ساعت یازده خانمی که مامان هلن صحبتش راکرده بود آمد من به زور می توانستم چشمهایم را از فرط خستگی باز نگه دارم و با او حرف بزنم . اسمش مری بودتپل بودو لبخنددوست داشتنی داشت . مری بایک نگه به چهره من گفت :
    -اجازه میدی سری به بچه بزنم و با او آشنا بشم ؟
    - بله بفرمائید .
    -آه خدای من چه دختر خوشگلیه ! وقتی به من گفتند بچه یک خانواده خارجیه پیش خودم هزار جور شکل و قیافه ساختم اما هیچ کدومشون به این خوشگلی نبودند .میبینم گذاشته بخوابی برای اینکه زیاد وقت تو رو نگیرم زود شرایطم رو میگم اگر قبوله فقط یک آره بگو .
    مری شرایط خودش را گفت که به نظرم خوب بود . مقدار پولی را که خواست قانع کننده بود. به این دلیل با او چانه نزدم . همین که بله را ازدهان من شنید گفت :
    -تا ساعت یک بعداظهر اینجا می مونم . بعد با هم قرارمیگذاریم چه وقت برای تو بهتره که می بیام . در ازای چهار ساعت ازتو پول میگیرم می خوای می تونم چهار ساعت صبح بیام یا عصر یا دوساعت صبح , دو ساعت عصر انتخاب باخودته ولی قبل از اینکه جواب بدی برو یکساعتی بخواب حالت که جا آمدبه من بگو نگران بچه هم نباش خیالت راحت باشه بلایی سرش نمیارم . اگر از گل نازک تر بهش بگم الیزا پوست از سرم میکنه !
    به این ترتیب مری شدپرستار دختر ما با او قرار گذاشتم دوساعت صبح بیاددوساعت عصر یکسال اول به این منوال گذشت سالی که خیلی برایم سخت بود. چون بندرت مهران را میدیدم کارها و پروژه های او زیاد شده بودند و آن طور که خودش می گفت دلش میخواست زودتر از موعد برنامه ها را به اتمام برساند تا پیش ما برگردد چندباری که مونترال آمد تنها کارش نشستن کنار تخت مینا و ذل زدن به او بود. بعضی وقتها احساس میکردم که مرا کاملا فراموش کرده و حالا دیگر فقط برای دیدن اوبه خانه می آید دراین جور مواقع دوباره آن حس غریب مثل سوزن به جانم می افتاد خیلی دلم میخواست میتوانستم بفهمم چه چیزی باعث این دگرگونی شده است . اما با یک نگاه به صورت شاد مهران به خودم می گفتم که خیالاتی شده ام و همه چیز مثل سابق است تماسهای تلفنی که با مامان داشتم خیال آنها را راحت می کرد که من حالم خوبه و مشغول کار هستم . دخترم در یک سالگی بی نهایت خوشگل و ناز بود . مری آن قدر به او دل بسته بودکه حتی بیشتر از چهار ساعتی که با او قرار داشتیم پیش مینا می ماند . برای آن قدر قصه های
    مختلف تعریف می کرد و لالایی های گوناگون می خواند که مینا را هم به خود وابسته کرده بودمن هم مجبور شدم چندتا از آنها را یاد بگیرم چون دخترم تا آنها را نمی شنید خوابش نمی برد در این میان با یک مشکل دیگر روبرو بودم . می ترسیدم او زودتر زبان انگلیسی یاد بگیردتا فارسی هر چند مینا فقط چهار ساعت با مری بوداما مری طی این مدت به قدری حرف میزدکه هر آدم خنگی هم زود زبان باز میکرد ولی خوشبختانه اولین کلمه ای که مینا به زبان آوردمامان و نه مامی بودکه مرا خیلی خوشحال کرد کلمه مامان رابه اندازه ای قشنگ به فارسی گفت که از فرط شوق اشکم روان شد او را بغل گرفتم و سر تا پایاش را غرق بوسه کردم سیل کارها بر سرم روان بود و من از هر فرصتی که دست می داد برای انجام آنها استفاده می کردم برای انجام کارهایم با همان دو زبان انگلیسی و فرانسه کار می کردم وجود مینا تا حدی خلائی را که دور بودن مهران در زندگی ام ایجاد کرده بود را پر میکرد اما نمی توانست دردی را که قلب و روحم را همچنان در بند گرفته بود کاهش بدهد . تا اندازه ای موفق شده بودم به احساس خودم مهار بزنم و یک جایی آن دور دور ها پنهانش کنم . اما هر از گاهی کاه رو می شد و به دنایی خیال سفر می کردم با رویای گذشته چنگ می انداخت به قلبم و ان را ریش ریش می کرد. به دشواری می توانستم توجهم رابه مینا معطوف کنم در چنین مواقعی ترس برم می داشت و به خودم نهیب می زدم که بر گرد به زمان حال برگرد به دخترت نگاه کن حالا باید به فکر او باشی دلسوزی برای خودت راکنار بگذارداو موجودی است بی دفاع و بی گناه که نیاز به حمایت تو دارد تو هم اگر او راول کنی و در دنیای خودت غرق بشوی چه کسی از او مواظبت خواهد کرد ؟ او که مجبور است مدتی دوری از پدر را تحمل کند . می خواهی ازداشتن مادر سالم هم محروم باشد؟ اگر وقتی تو داری در دنیای آرزو و خیال سفر می کنی و حواست جای دیگری سیر می کند اتفاقی برایش بیفتد آنوقت می توانی خودت را ببخشی ؟ به دخترت نگاه کن دلت می آید تنهایش بگذاری ؟
    مینا دو ساله بود که مهران درسش را تمام کرد و کار خوبی در مونترال پیدا کردو پیش ما برگشت . وقتی مینا چهار سالش بوداسمش را در کودکستان نوشتیم که خیلی از بودن با بچه ها خوشش آمد و چون مشکل زبان نداشت راحت با بچه ها دوست شد در آنجا معلم موسیقی هم داشتند که برایشان آهنگهای شادکودکانه می نواخت و شعرهای جالبی به آنها یادمی دادمینا هر چند دیر شروع به حرف زدن کرد ولی حالا به دو زبان انگلیسی و فارسی خوب حرف میزد . سعی می کردیم در خانه فقط به زبان فارسی با او حرف بزنیم کارتون های فارسی برایش تهیه می کردیم پدر و مادر هلن هم خیلی به او عادت کرده بودند و اکثر مواقع او را به پارک و گردش میبردند مامان هلن برایش کتاب می خواندو هر وقت سر شوق بودباهم مینشستندپشت پیانو و او نتی را می زد و مینا هم او را تکرار میکرد به این ترتیب اولین درسهای پیانوی مینا شروع شد مامان هلن یک روز به من گفت :
    -سیما جون کمی که مینا بزرگتر شد بایدبگذاریش کلاس موسقی استعداد خوبی داره . خیلی سریع نت ها را یاد می گیره .
    -حتما فکر کنم ارثی باشه . چون پدرش هم خوب پیانو میزنه . عمویش هم عالی پیانو میزنه .
    - پس بگو حالا که اینطوره باید معلم خوبی برایش پیدا کنیم .
    پدر و مامان هلن هر وقت از مینا حرف میزند همیشه می گفتند ما روزهای تولدش هدایای گران قیمتی برایش می خریدندو جشن آن را معمولا پایین برگزار می کردند و مثل نوه خودشان او رادوست داشتند مینا هم خیلی به آنها عادت کرده بودگاهی به زور می توانستیم او راببریم بالا . هلن و دیوید هم هر ماه سری به ما می زدند و از دیدن مینا شاد می شدندمینا هلن را خاله صدا می کرد و هلن وقتی بار اول آن راشنیداز تعجب چشمانش بازماند مینا را بغل گرفت و بوسید و چنددوری توی اتاق چرخاند .
    مینا دختر آرامی بود. شلوغ نمی کرد و در حد امکان حرف گوش کن بود . سعی می کرد خودش را با اسباب بازی های بی شمارش مشغول کند خیلی حساس بود و کوچکترین تغییر در لحن صحبت یا چهره شخص توجه او را به خودجلب می کرد او نگران به طرف نگاه میکرد و منتظر می ماند تا این حالت رفع شود خیلی حواسش به من بودو همیشه حتی وقتی من مشغول کار و او مشغول بازی بود نگاه کنجکاوانه اش را روی صورتم حس می کردم وقتی سرم را بلند می کردم و لبخند میزدم خیالش راحت و دوباره مشغول بازی می شد .
    تابستان چهارمین سال زندگی مینا بودکه مجبور شدم به ماموریت کاری


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #40
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    از صفحه 266 تا 295

    بروم . به این دلیل که مهران صبح زود می رفت و دیر وقت می امد ،با مامان هلن و مری قرار گذاشتیم یک هفته از مینا مواظبت کنند و به مینا گفتم که برای انجام کاری باید بروم ماموریت و بعد از هفت روز برمی گردم . توی تقویم به او نشان داده بودم که چطور روی هریک از روزها را خط بزند تا روز هفتم که من خانه خواهم بود . هرچند می دانستم انها از مینا خیلی خوب مواظبت خواهند کرد و مهران هم مینا را تنها نخواهد گذاشت اما دلم خیلی شور می زد . جدایی از او برایم خیلی سخت بود . بالاخره روز پرواز فرا رسید و من با دختر گلم ، جگر گوشه ام خداحافظی کردم . وقتی سوار تاکسی شدم نمی توانستم به راننده دستور رفتن را بدهم . طاقت نیاوردم از تاکسی پیاده شدم دوباره او را بغل گرفتم و به سینه ام چسباندم ،موهایش را نوازش کردم و دستهای کوچولو و چشمانش را بوسیدم . مینا خودش با زبان شیرین کودکانه گفت :


    - مامانی ، اقا تاکسی منتظره ، برو که زود برگردی. دیشب بابا جون گفت که فردا با هم میریم باغ وحش .

    - آه ، عزیز دلم ،زود بر میگردم . دختر خوبی باش و به حرف باباجون ، لیا و مری گوش کن .

    - خب ، باشه . فقط تو یادت نره برام هدیه بیاری . یعنی برای همه ما که اینجا می مونیم هدیه بیار. برای دوستم هم یک چیزی بیار .

    - باشه عزیزم . امشب بهت تلفن می کنم . اما اگر دیر شد و تو خواب بودی فردا بهت زنگ می زنم . خب .

    - باشه .

    قلبم را سنگ کردم و دست کوچولویش را گذاشتم توی دست لیزا و قبل از اینکه باز منصرف بشوم با قدمهای سریع به طرف تاکسی رفتم و سوار شدم . هنوز چند متری از خانه دور نشده بودم که موبایلم زنگ زد .

    - سیما ؟

    - بله .

    - کجایی ؟

    - توی تاکسی .

    - می بخشی که نشد بیام خونه و این قدر کار سرم ریخته که فرصت نکردم خودم رو برسونم . مینا زیاد ناراحتی نکرد ؟

    - نه .

    - خدا را شکر . خیلی دلم می خواست میتونستم خونه باشم .

    - مهم نیست . فقط سعی کن این چند روز زودتر بری خونه که مینا زیاد تنها نباشه .

    - حتما . خیالت راحت باشه . فردا با مینا میریم باغ وحش .

    - می دونم .

    - وقتی رسیدی حتما تماس بگیر .

    - باشه .

    - پس فعلا خداحافظ.

    - خداحافظ .

    یک هفته سفر من به پاریس خیلی خسته کننده بود . دوری از مینا مثل خوره از درون مرا می خورد . هر شب به خانه زنگ می زدم و جویای حال مینا می شدم .چند بار هم با خودش حرف زدم که از لحن صدایش معلوم بود زیاد دلتنگی نمی کند .

    فصل 7

    در ان چند شب تنهایی در پاریس چه فکرهایی که دوباره بر سرم جاری نمی شد!.طی روز که مشغول کار بودم فقط فکر مینا مشغولم میکرد . اما شبها با وجود خستگی زیاد مهران و مهرداد نمی گذاشتند خواب راحتی بکنم . ان چند روز قبل از عروسی مثل یک کابوس وحشتناک هر شب مهمان ناخوانده من شده بود . سه روز از اقامتم در پاریس گذشته بود که تصمیم گرفتم زنگی به ایران بزنم . مامان خیلی از تماس من خوشحال شد و طبق معمول گفتگو به طول انجامید و از هر دری صحبت شد که هسته اصلی ان را مینا تشکیل می داد. من طبق معمول احوال خانواده نیکو را پرسیدم که مامان خبرهای ان خانه را هم به من داد . از برنامه های نیکو و مهرداد برای ازدواج پرسیدم که مامان گفت هنوز خبری نیست . توی این فکر بودم که چرا مهرداد هنوز ازدواج نکرده که مامان گفت :
    - ما هم نمی دونیم چرا ، هر وقت پریوش خانم موضوع ازدواج را پیش می کشه ، قیافه اش چنان تو هم میره که پیوش خانم دیگه چیزی نمیگه . یک بار به نیکو گفته بود که کسی را که دلش می خاسته همسفر زندگیش بشه ، از دست داده و هیچ کس دیگه نمی تونه جای اون رو بگیره . هرچی نیکو اصرار کرده اسمش رو بگه ، مهرداد سکوت کرده و دیگه در این مورد اصلا حرفی نزده . راستی چند باری که ما به مناسبتهای مختلف تو خونه انها مهمون بودیم ، حال تو و مینا رو می پرسید . وقتی می گفتم مشغول کاری ، سرش را تکان می داد و لبخند می زد و دیگه چیزی نمی پرسید . ما که خیلی دلمون براش می سوزه ، جوان به اون خوبی ، خوش تیپ ، با فرهنگ ، تحصیلکرده، لب بجنبونه صد تا خانواده حاضرند دخترشون رو بهش بدن ، اما نه ، مثل راهب ها کنج عزلت گزیده و نمی خوا کسی حرفی هم در این مورد بزنه. بیچاره پریوش خانم، مهرانش که ازش دوره و مهردادش هم اینطوری شده .
    - حرفهای مامان مرا به فکر انداخت . مهرداد زن نگرفته و مجرد مانده ، اخه چرا ؟ نکنه به خاطر من ؟ طی این چند سال چنان سرپوشی روی احساساتم گذاشته بودم که بندرت اجازه فکر کردن به مهرداد را به خود می دادم . مهرداد عشقی بود که به کام ننشست ، عشقی که هنوز جوانه نزده مجبور شد زیر خاک پنهان شود و همان جا هم بماند . شنیدن حرفهای مامان داشت در صندوقچه ان احساس زیبا و شیرین قدیمی را باز می کرد . اما حالا نمییتوانستم بفهمم ایا همان احساس قدیمی را نسبت به او دارم یا نه . تنها نبودم . دختر داشتم که پدرش برادر همان عشق قدیمی بود حالا اگر اجازه میدادم عشق مهرداد دوباره رها شود ، وضعم خیلی بدتر می شد . نه ، نه ، او باید به زندگی خودش بپردازد و من به زندگی با دخترم و مهران ادامه دهم . همین برایم کافی بود . فکر مینا باعث شد که زنگی به مری بزنم . می دانستم مینا الان انجاست . مری مثل همیشه شاد و خدان تلفن را جواب داد و مرا مطمئن کرد که حال مینا خوب است و با دختر او دارند بازی می کنند. صدای خنده او هم از پشت خطبه گوش می رسید که خیالم را راحت کرد . به مری گفتم اگر اشکالی پیش نیاید دو روز دیگر بر می گردم .
    - روز بعد هدایای کوچکی برای مینا ، دوستانش و عزیزانم در ایران خریدم و از همان جا پست کردم . برای تمام اعضای خانواده پریوش خانم چیزهای کوچکی خریدم . برای پدر نیکو یک شال گردن ، برای مامانش یک بلوز و برای نیکو یک سری لوازم ارایش و یک دو جین روسری نازک و رنگارنگ که خیلی دوست داشت به شکلهای مختلف انها را با کیف و لباس هایش جور کند ، برای مهرداد یک کیف چرمی مردانه . برای خانم جون هم یک شال و یک روسری گرم انتخاب کردم .
    - بالاخره روز پرواز فرا رسید . وقتی هواپیما در مونترال به زمین نشست احساس بازگشت به خانه را داشتم . دلم می خواست هر چه زودت خودم را به مینا برسانم . همین که از در خروجی عبور کردم الیزابت و مری و مینا را دیدم . اه خدای من ! کیف دستی و چمدانم را پایین گذاشتم و به طرف مینا دویدم ، مینا هم با شناختن من دستش را از دست الیزابت جدا کرد و به طرفم دوید . خدای بزرگ ! چقدر گرفتن این موجود کوچولو توی بغل هیجان انگیز بود ! صدایش چقدر شیرین بود ! بزرگتر شده بود ، از یک هفته قبل خیلی بزرگتر شده بود . یکی از لباس های قشنگش را تنش کرده بودند ، موهایش را بافته بودند و گل سر خوشگلی هم به موهایش زده بودند .

    - مامان ، مامان ! بالاخره اومدی؟
    - اره عزیزم ، اره زندگی من ،اره عشق کوچولوی من ! فدات بشم ،اه که چقدر سخت بود بدون تو !
    - دلت تنگ شده بود ؟
    - خیلی !
    - چند تا ؟
    - اوه ، خیلی ، نمیشه بشماریم !
    - من هم دلم برات تنگ شده بود .
    - تو چند تا ؟
    - اوه ، ، ، خیلی ، نمیشه بشماریم !
    - بابا جون کجاست ؟
    - سرکاره . خیلی دلش میخواست بیاد فرودگاه . ولی نشد . این بود که با الیزابت و مری امدیم .
    - اشکالی نداره . عزیز کوچولوی من !
    دوتایی خنده کنان به طرف ماشین رفتیم . مری کیف و چمدان مرا برده بود توی ماشین و الیزابت خونسردانه به انتظار پایان خوش این وصال ایستاده بود . از انها تتشکر کردم که چنین سور پریز جالبی برایم ترتیب داده بودند . بعد از رسیدن به خانه ، هدایایی را که برای مینا ، مری ، هلن ، پدر و مادرش و دیوید اماده کرده بودم ، به انها دادم همه از هدایا خوششان امد . مری از این که برای بچه های او هم هدایایی اورده بودم هم تعجب کرد و هم خوشحال شد . مینا هدایایش را برداشت و رفت توی اتاق تا انها را جابه جا کند . یک هفته غیبت من دخترم را به نظر م بزگتر و خانم تر نشان می داد . چهار سال بیشتر نداشت ، ولی انگار در غیبت من زودتر بزرگ شده بود .
    دو سال دیگر هم به همین منوال گذشت . انجام کارهای زیادی را قبول کرده بودم تا بتوانم کمک بیشتری برای مهران باشم . روابط من و مهران اگر نه مثل روزهای اول ازدواج ،اما خوشبختانه بدون داد و بیداد و وعواهای معمول بین زن و شوهرها بود . مهران زیاده از حد ساکت شده بود . معمولا صبح ها زود می رفت و عصر ها دیر می امد . تنها کاری که می کرد بازی با مینا و یاد دادن نقاشی به او بود . سکوت و خودداری از افشای دلیل این تغییر مرا نگران می کرد . می ترسیدم نکند علتش بیماری او باشد . دیگر مثل سابق نمی توانستم او را راضی به رفتن پیش دکتر بکنم . تا صحبت معاینات پیش می امد بلافاصله موضوع را تغییر می داد و از من میخواست این موضوع را دیگر مطرح نکنم . یکی دو بار هم به او یاد اوری کردم که امدن ما به اینجا فقط برای معالجه او بوده که با لحنی ارام اما پر از خشم گفت اگر نمی توانم اینجا بمانم کافیست اراده کنم تا روز بعد ایران باشم .
    وقتی این طور حرف می زد به نظرم غریبه می امد . نمی دانستم چه عکس العملی باید نشان بدهم . این بود که سکوت می کردم . فقط سکوت !
    طی این مدت من و مینا با مامان در لندن ملاقات کردیم . کتایون خانم هم دوبار به مونترال امد و دو سه روزی پیش ما ماند . او هم خیالش راحت شده بود که جای خوبی داریم و فعلا به قول معروف نفس میکشیم . و کم و کسری نداریم . یک روز وقتی رفتم مینا را از کودکستان بیاورم ،مینا گفت :
    - مامان خسته ای ؟
    - نه ، چرا ؟
    - بریم کمی توی پارک قدم بزنیم .
    - بریم .
    وقتی به پارکی در همان نزدیکی بود رسیدیم ، مینا از من خواست روی نیمکت بنشینم . خودش رو برویم ایستاد و به من خیره شد . نگاهش انقدر جدی بود که مجبور شدم خنده ام را قورت بدهم و خودم هم قیافه جدی بگیرم . بعد از گذشت چند لحظه گفت :
    - مامان ، خیلی دوستت دارم .
    - من هم تو رو خیلی دوست دارم .
    - می دونم ، به همین دلیل خدا کنه از سوالی که الان ازت می پرسم ناراحت نشی .
    - نه نمیشم . مطمئن باش ، هر سوالی می خواهی بپرس .
    - قول میدی ؟
    - قول مردانه !
    همیشه وقتی می خواستیم قول انجام دادن یا ندادن کاری را از هم بگیریم حتما از قول مردانه استفاده می کردیم و دستهایمان را به هم می زدیم و دو تا بوس از هم می کردیم . حالا هم همین کار را کردیم . ولی وقتی من داشتم گونه نرم و گلگون مینا را می بوسیدم او دستهای کوچکش را دور گردنم حلقه کرد و پرسید :
    - با بابا جون دعواتون شده ؟
    سوالی که انتظار شنیدنش را نداشتم . باید جوابی می دادم که قانع کننده باشد . به این دلیل گفتم :
    - نه . حالا چی شده که امروز این سوال رو ازمن می پرسی ؟
    - اخه بچه ها از پدراشون حرف می زدند که وقتی با مامانهاشون دعوا میکنند هر دو ساکت میشن و با هم بیرون نمیرن و اون ها جرئت نمی کنند کارتون نگاه کنند و از این جور چیزها . و وقتی از من پرسیدند ، نمی دونستم چه جوابی بدم .
    - خیالات راحت باشه که من و بابا جون هیچ وقت با هم دعوا نمی کنیم . باباجون زیاد کار میکنه و خسته میشه . به این دلیل وقتی میاد خونه . دلش میخواد ساکت بشینه و استراحت کنه . مگر وقتی تو خودت خسته هستی حال و حوصله حرف زدن با کسی رو داری ؟
    - نه زیاد .
    - خب . ادم بزرگها هم همین طور هستند دیگه ! پاشو بریم خونه تا یه غذای خوشمزه درست کنیم و بخوریم .
    - اه ،چه خوب !
    - ای شیطون !
    مینا خنده همیشگی خودش را کرد و دست انداخت دور گردنم و محکم خودش را به من چسباند و گفت :
    - بهترین مامان دنیا !
    - و بهترین دختر دنیا !
    وقتی به خانه برگشتیم البوم عکس ها را به مینا نشان دادم و از مهران برایش تعریف کردم . از ایران ، از خانه خودمان ، از دوستی با نیکو و اشنایی با مهران و مهرداد و همین طور می رفتم جلو . برایم مثل دیدن یک فیلم قدیمی بو ، تمام ان مراحل را از نو می دیدم و خیلی شدیدتر از قبل ان را حس می کردم . غرق در داستان زندگی گذشته شد بودم که ناگهان حس کردم دست کچک ،نرم و لطیفی روی سرم قرار گرفته و ارام دارد موهایم را ناز می کند . چشمهایم را که نمیدانم کی بسته بودم باز کردم و در برابر خودم مینا را دیدم که حلقه اشکی چشمان زیبایش را در بر گرفته بود .
    - خیلی دوستش داری؟
    - اره ، خیلی .
    راستی عمو هم که خیلی شبیه اونه . او می تونه بیاد اینجا پیش ما ؟ اگر بیاد ، خیلی خوب میشه .
    - نه ، دخترم ، او کار داره و نمیتونه بیاد اینجا .
    - پس عکس عمه نیکو و عمو مهرداد رو بده بگذارم توی کیفم تا به همه نشون بدم .
    مینا به تازگی طوری حرف می زد که من هم تعجب می کردم . حرف زدنش به سن و سالش نمی اومد . به هر سختی که بود پاسخ این سوال داده شد ،اما با یاداوری خاطرات گذشته خواه ناخواه در صندوق که کمی با حرفهای مامان نیمه باز شده بود ، داشت کاملا یاز می شد . احساس تنهایی در اینجا و یاد اوری خاطرات ان روزهای شیرین به قدری شدید بد که دلم می خواست زمان را به عقب ببرم .
    جمله مینا حرف دل من بود . ولی مگر تا به حالا کسی حرف دل مرا شنیده بود ؟ مگر کسی تا به حال گوش به حرف دل من داده بود ؟ ان شب افکار جور واجور خواب مرا نا ارام کرد و صبح خسته تر از شب پیش از جا بلند شدم . خوشبختانه روز تعطیل بود و لزومی نداشت در انجام کاری عجله کنم . مینا دوست داشت تا دیر وقت روی تختش دراز بکشد و دیر از جایش بلند شود . مهران هم بیشتر روزهای تعطیل را نزدیک ظهر استراحت می کرد . لیوانی اب میوه برای خودم ریخم و رفتم روی بالکن نشستم و منتظر ماندم تا مینا بلند شود .
    با شنیدن صدای قدم های مینا سرم را برگرداندم . دیدم پشت میز نشسته و با سر به من اشاره می کند که توی اتاق بروم .
    - صبح شما بخیر خانم کوچولو !
    - صبح بخیر مامان .
    - فرمایش ؟
    - صبحونه .
    - چی می خوای بخوری ؟
    - شیر کاکائو ، نون تست با کره و مربا .
    - همین الان حاضر میشه !
    بعد از صبحانه مینا گفت :
    - مامان یادت نرفته که امشب مهمانی دعوت داریم ؟
    - مهمانی ؟
    - می دونستم یادت میره !
    - باز مچم رو گرفتی ، خب خونه کی ؟
    - خونه خودمون !
    - اینجا ؟
    - نه پایین !
    - اوه ، راست میگی اصلا یادم نبود .
    - خب چی می پوشی ؟
    - شلوار جین با یک بلوز ساده .
    - من چی بپوشم ؟
    - هر چی دلت می خواد .
    - من هم شلوار می پوشم با یه بلوز ساده . اونجا همه بزرگ هستند و ادم باید مثل او ها لباس بپوشه .
    - هر چی دلت میخواد میتونی بپوشی . اما اگر فکر می کنی حوصله ات سر میره ، میتونیم بمونیم خونه ، یا بریم سینما .
    - نه ، قول دادم تو و بابا جون رو حتما ببرم پایین .
    - ؟.
    - الیزابت همیشه وقتی با مری حرف میزنه ، میگه شماها هیچ جا نمیرین و همیشه توی خونه نشستید و توی مهمونیها شرکت نمی کنید و این بود که من به اون ها قول دادم امشب حتما میریم پایین . عروسکم رو میارم ، اگر حوصله ام سر رفت با اون بازی می کنم ، اگر خوابم گرفت میرم توی اتاق خواب اون ها میخوابم .
    - پس نقشه همه چی رو کشیدی؟
    - بدون نقشه که نمیشه ، میشه ؟
    - نه ، نمیشه .
    - پس میریم ؟
    - اره ، حتما میریم پایین .
    - هورا !
    مینا پرید بغلم ، من را بوس کرد و رفت توی اتاق خواب تا مهران را بیدار کند . یکی دوساعتی خودم را با تمیز کردن خانه مشغول و ناهاری را که مینا دوست داشت اماده کردم . بعد یک ساعتی با مینا کتاب فارسی خواندم و نوشتن حروف فارسی را با او تمرین کردم . به هیچ وجه نمیتوانستم به خودم اجازه بدهم که مینا زبان مادریش را بلد نباشد . معلوم نبود اینده چه نقشه دیگری برای ما کشیده است ، شاید به ایران برگردیم ، انوقت فک و فامیل نمی گویند چه جور مادری هستی که زبان خودت را به بچه ات یاد ندادی؟! خوشبختانه مینا یادگیری زبان فارسی را کار شاقی به حساب نمی اورد .و مشتاقانه مشغول نوشتن و یاد گرفتن کلمات جدید می شد . تصمیم داشتیم تا قبل از مدرسه حتما خواندن و نوشتن را به او یاد بدهیم . در خانه هم سعی می کردیم اصلا به زبان انگلیسی با او حرف نزنیم . بعضی وقتها حین صحبت جملات با مزه ای می پراند که باعث تعجب و خنده ما می شد . وقتی می پرسیدم اینها را از کجا یاد گرفتی ، می گفت از توی فیلمهایی که برایم میخرید ، بعد از ظهر هم دو ساعتی با هم رفتیم پارک قدم زدیم . حدود ساعت هفت عصر بود که رفتیم پایین . مهمانها دوستان قدیمی و چند نفر هم دوستان انها بودند که به جمع اضافه شده بودند . همه از دیدن مینا خیلی خوشحال شدند و شروع کردند به صحبت با او . مثل دفعه گذشته در چیدن میز شام به الیزابت که حالا دیگر لیز صدایش می کردم کمک کردم . همه دور میز شام نشستیم و صحبتهای معمولی و شاد فضا را سک کرده بود و من خوشحال بودم که دعوت لیز را قبول کرده ایم . این اواخر عصر ها داشت کسل کننده می شد ، بویژه برای مینا که عاشق معاشرت بود و از تنهایی بدش می امد . شام خورده شد و همه برای صرف چای به اتاق دیگری رفتند . در هنگام صرف چای صحبتها نسبت به قبل جدی تر شدند و هر یک از مهمانها در مورد مسائل مطرح شده اظهار عقیده می کردند . بحث سرگرم کننده و بسیار جالب بود و شنوندگان را به تفکر وا می داشت ،به طوری که همه گذشت زمان را از یاد برده بودیم . مینا روی زانویم نشسته بود و عروسکش را در بغل گرفته بود ،اگر چه از صحبتها سر در نمی اورد ولی حواسش به مهمانها بد و بعضی وقتها هم چشمکی با مهران رد و بدل می کردند . راضی کردن مهران برای حضور در این مهمانی را را به مینا سپرده بودم که خیلی خوب وظیفه اش را انجام داده بود . مهران تا به حال نشده بود به تقاضاهای مینا جواب رد بدهد . مارک با اشاره سر از مینا خواست تا برود پیش او . مینا با کمال میل رفت . مارک او را روی زانوی خود نشاند و شروع کرد با او حرف زدن . با نگاه به انها فکر کردم افسوس که مینا از پدربزرگهای بی نهایت مهربانی که در ایران دارد دور است . البته پدر هلن همیشه او را به گردش می برد و واقعا به مینا علاقمند شده بود و مینا از این نظر کمبودی نداشت . اما هرچه بود انها خودی نبودند . فرهنگشان با ما فرق داشت و دلم میخواست مینا از همان دوران بچگی با اداب و رسوم فرهنگ مادری خودش اشنا شود . توی این فکرها بودم که صدای خنده مینا مرا به خود اورد . خنده نازنین این دختر با هیچ جیزی قابل مقایسه نبود . با عروسک دستش به طرف من دوید و خودش را پرت کرد توی بغلم . داشتم موهای زیبای گلم را که کم کم به خواب می رفت نوازش می کردم و به تدریج در افکارم غرق می شدم که صدای مارک توجه مرا به خود جلب کرد .
    - خب ،دفعه دیگه مهمونی خونه کی باشه ؟
    - خونه ما !
    همه سرها به طرف مینا برگشت که تا چند دقیقه پیش توی بغل من خواب بود . ان قدر گرم شنیدن تعریفهای جالب انها بودم ، که نفهمیدم کی بیدار شده بود .
    قیافه ها چنان با مزه بودند که بی اختیار لبخند زدم و گفتم :
    - خونه ما !
    مهران هم حرف مرا تکرار کرد و گفت :
    - خونه ما !
    - عالیه !
    - بالاخره انتظار به سر رسید !
    - ؟
    - اخه ما خیلی تعریف غذاهای ایرانی رو شنیده بودیم و دلمان می خواستیک جوری شما ما رو دعوت کنید . از این حرف همه خنده شان گرفت مارک به من چشمک زد و خندید . مهمانها کم کم از جا بلند شده و اماده رفتن شدند . قرار گذاشتیم تاریخ دقیق مهمانی را بعدا معین کنیم که برای همه مناسب باشد وقتی خداحافظی کردیم و به طبقه بالا برگشتیم مینا توی اتاق بالا و پایین می پرید و می گفت :
    - جونمی جون ،ما هم مهمانی داریم ! ما هم مهمانی داریم !
    - یعنی تو این قدر دلت مهمانی می خواست ؟
    - اره ، مامانی خوب خودم !
    - خب می گفتی ! تازه اینها هم که هم سن و سال تو نیستند ،پس خوشحالیت برای چیه ؟
    - برای اینه که تنها نباشیم . فهمیدم که ا حرفهای اون ها خوشت میاد حالا اگر انها بیان اینجا ،نه تو تنها هستی و نه من و بابا جون . مامان حتما از اون غذاهای خوشمزخ درست کن !
    - باشه ، ولی عزیزم . اگر تو میخوای مهمانی بدی ، بهتر نیست دوستهای خودت رو دعوت کنی بیان اینجا ؟ میتونی هر هفته چندتا از دوستات رو دعوت کنی ، با هم بازی کنید ، غذا بخورید ،کارتون نگاه کنید .
    - شاید بعدا ، مثلا روز تولدم ، حالا نمی خوام .
    قیافه مینا ان قدر جدی بود و چنان مثل ادم بزرگها حرف می زد که جرئت نکردم حتی لبخند بزنم . بالاخره قرار گذاشتیم یک دفعه به خاطر بزرگترهای خانه مهمانی بدهیم و یک بار به خاطر او .
    صبح روز بعد تا مینا هنوز بیدار نشده بود تلفنی به ایران زدم و با مامان صحبت کردم . خدا را شکر همه حالشون خوب بود . مامان طبق معمول خیلی دلتنگی می کرد و می خواست مرا ببیند . من هم گفتم حتما برای سال دیگر برنامه ای خواهیم ریخت که یک جای دیگر همدیگر را ببینیم . به من گفت نیکو ازدواج کرده و انها همه توی عروسی او شرکت کردند و مهرداد هنوز زن نگرفته و اینطور که پریوش خانم می گفت قصد زن گرفتن هم ندارد . از حال من پرسیده که مامان گفته مشغول هستیم . مامان همه خبرها را به من میداد و شنیدن صدایش برایم به قدری دلپذیر بود که دلم نمی خواست گوشی را بگذارم . بالاخره صحبت را به اخر رساندم و قول دادم باز تلفن کنم .
    مینا و مهران همزمان بیدار شدند ، صبحانه را خوردند و مینا راهی کودکستان و مهران راهی دفتر طراحی شد . من هم مشغول کار . ظهر بود که تلفن زنگ زد . هلن بود . از شنیدن صدایش خیلی خوشحال شدم .
    - سلام ، خوبی ؟
    - خوبم ، تو چطوری ؟ مینا چطوره ؟
    - خوبه ، کودکستانه ، هنوز نیومده .
    - احوال خودت چطوره ؟ کارها که زیاد نیستند ؟ خسته نمیشی ؟
    - نه ،نه . بهترین چیز برای من همین کاره .
    - خب ، پس اگر اینطوره ، فردا میام تا با تو درباره یک پیشنهاد جدید صحبت کنم .
    - هلن ، هنوز نتونستم پیشنهاد قبلی تو رو عملی کنم .
    - مهم نیست . هرچند هنوز به قوت خودش باقیه . من و دیوید درک می کنیم که بچه بزرگ کردن کار سختیه . به این دلیل زیاد سختگیری نمی کنیم ، درسته ؟
    - واقعا ممنون همه شما هستم . نمیدونم اگر شماها نبودید ، چه کار می کردم ؟
    - هیچی ، تو که تنهای تنها نیستی . مهران هم که خوشبختانه کار می کنه . بالاخره یک جوری زندگی می چرخید یا اخرش این می شد که بر میگشتید ایران . راستی شنیدم همه مهمونی خونه شما دعوت دارند .
    - مهمونی ؟
    - اره دیگه . شنیدم مینا همه رو دعوت کرده .
    خنده ام گرفت .
    - چرا می خندی؟
    موضوع مهمانی و حرفهای مینا را برای هلن تعریف کردم که او هم بعد از شنیدن ان خندید .
    - واقعا که دختر خیلی باهوشی داری . این طرز حرف زدنش هم به خاطر اینه که بیشتر با بزرگسالها در ارتباطه . حالا خوبه که با بچه ها هم دوست شده و اشکالی پیش نیومده.
    - اره ، همه چیز خوبه . راستی کی می ایی ؟
    - اخر هفته ، که یکی دو روزی هم پیش مامان باشیم .
    - با دیوید ؟
    - اره . او هم خسته شده و بد نیست استاحتی بکنه .
    - ما خیلی از دیدن شما ها خوشحال میشیم .
    - ما هم همین طور . فعلا به مامان چیزی نگو که اگر یکدفعه نشد ن
    ه باز این دختره بدقولی کرد!
    - باشه . پس باید به مینا هم چیزی نگم . چون حتما خبرشو به مامانت میرسونه .
    قرار گذاشتیم قبل از حرکت به من خبر بدهد . صدای بوق اتوبوس کودکستان مرا از فکر اینکه چه پیشنهاد دیگری برای من دارند بیرون اورد . رفتم پایین . مینا شاد و خندان از اتوبوس پیاده شد و به طرف من دوید . داشتن چنین دختری برای من سعادت بزرگی بود . محکم بغلش گرفتم .
    - معلومه دلت برام تنگ شده !
    - نگو که خیلی !
    - پس بوس کو ؟ یادت رفت که قرار گذاشتیم هر وقت دل یکی از ما برای اون یکی خیلی تنگ میشه باید ده تا بوس ازش بگیره ؟
    - نه ، یادم نرفته ، ولی دلم خواست اول تو رو خوب به قلبم بچسبونم ، تا بعد نوبت بوسها برسه . ولی اول بهتره بریم بالا ، بعد روی مبل بنشینیم و شروع کنیم ، موافقی؟
    - مخالفتی ندارم !
    هر دو خندان از پله ها بالا رفتیم . مینا تا دو تا بوس را نگرفت حاضر نشد غذا بخورد . گل من با این شیرین کاری ها ، خودش را توی دل همه جا کرده بود . راستش فکر نمی کردم پدر و مادر هلن بچه دوست باشند . یعنی به ظاهرشان نمی امد . اما انها هم نمی توانستند در مقابل کارهای با مزه و حرفهای شیرین مینا ایستادگی کنند و نرم می شدند . مخصوصا اگر او می خواست کاری برایش انجام بدهند ، حالا بازی کردن ،خواندن کتاب و یا گردش در پارک باشد .
    هلن اخر هفته امد . طی دو روز اول اقامتش خیلی کم پیدا بود و تقریبا به ندرت او را می دیدم . اما بعدا پیشنهاد کرد وقتی بگذاریم و با هم صحبت کنیم . از او دعوت کردم بیاید خانه ما که با خوشحالی زیاد قبول کرد . بعد از اینکه شام را خوردیم ، مهران مشغول مطالعه و مینا مشغول تماشای کارتون شد ، هلن گفت :
    - حتما تعجب میکنی که چرا این چند روز وقت نکردم تو را ببینم یا سراغی از تو بگیرم . مشغو یک کاری بودم که حالا وقتی به تو بگم شاید بیشتر تعجب کنی . من و دیوید با یکی دو نفر دیگر از دوستان که سهامدار دفتر مرکزی ما شده اند تصمیم گرفتیم یک دفتر توریستی اطلاعاتی در اینجا باز کنیم تا شهرهای نزدیک به اینجا را زیر پوشش بگیره . به این دلیل این چند روز من مشغول پیدا کردن دفتر و انجام کارهای حقوقی ان بودم . حالا همه چیز چیز تمام شده ولی اصل مطلب اینه که باید یک نفر گرداننده کارهای اون باشه .
    - خب ؟ ادمشو پیدا کردی ؟
    - اره ، ولی هنوز چیزی بهش نگفتیم .
    - چرا ؟
    - مطمئن نیستسم قبول کنه .
    - امتحانش که ضرری نداره . جواب یا اره است یا نه . بالاخر وضعتون مشخص میشه .
    - درست میگی .
    - خب ، راستی چی می خواستی به من بگی ؟
    - همین رو .
    - چی رو ؟
    - همین پیشنهاد رو .
    - کدوم پیشنهاد ؟
    - اینکه ایا تو حاضر میشی کارهای این دفتر رو به عهده بگیری ؟
    - من ؟ !
    - اره خودت الان گفتی بپرسیم تا معلوم بشه . من هم حالا دارم می پرسم .
    بی اختیار هر سه خنده مان گرفت .
    - شوخی می کنی ؟
    - نه ، راست میگم . با حساب روی تو تصمیم گرفتیم اینجا دفتر بزنیم . تو با روش کار ما اشنا هستی و مشتری ها از کار تو راضی هستند . به این دلیل فکر کردیم اگر تو قبول کنی عالی میشه . وضع مالی شما هم بهتر میشه . خب چی میگی ؟
    - والا ، نمیدونم . پیشنهاد جالبیه . اما تصمیم گیری درباره اش سخته . اگر خودم تنها بودم ، می شد یک کاری کرد ، ولی با مینا نمی دونم .
    - ما فکر این رو هم کردیم . یک ماه دیگه کودکستان مینا تموم میشه . درسته ؟
    - اره .
    - خب ، تو می تونی فعلا همین طور به کار خودت ادامه بدی و همزمان منشی و افراد دیگری رو که می خواهی ، برای دفتر جدید استخدام کنی . البته نیاز به تعداد زیادی نیست . حداکثر پنج نفر . خودت هم می تونی صبح ها تا وقتی اونجا باشی که مینا کودکستانه و بعد برگردی خونه . تازه اگر مینا زودتر امد، میره پیش مامان من . من با مامان صحبت کردم . او هیچ مخالفتی نداره . خب ، حالا چه بهانه دیگری می خواهی بگیری؟
    - اینکه فکر نمی کنم از عهده اش بر بیام .
    - خب این شد حرف حساب . اره ،راست میگی . ادم وقتی کار رو هنوز شروع نکرده مطمئنا از عهده انجامش هم بر نمیاد ، چون نمی دونه چکار باید بکنه . وقتی شروع شد همه چیز می افته روی ریل و تموم .
    - باز شوخیت گرفته !
    - نه بابا راست میگم . ببین سیما اگر ما فکر می کردیم که تو نمیتونی این کار رو انجام بدی بهت پیشنهاد نمی کردیم . ما می خواهیم عرصه فعالیت خودمون رو وسیع تر کنیم . یادته چطور چند سال پی کارمون رو از دفتر ترجمه و راهنمای توریستی شروع کردیم ،حالا با این دوستان جدید که به ما پیوسته اند ،چه اشکالی داره که جل مسایل مسکن خارجی ها و شاید حتی ایرانی ها رو در ایجا به عهده خودمون بگیریم .
    - این شرکای جدید وکیل هستند ؟
    - اره درست حدس زدی . به کارشون هم خیلی خوب واردند . ولی تنا اشکالشون اینه که زبان فارسی بلد نیستند !
    میشه یکی دو روزی به من وقت بدی ؟
    - اره ، اگر بخواهی میکنمش سه روز.کلید دفتر رو گذاشتم پیش مامان . اگر موافقت کردی برو و انجا رو ببین و بعد خودت برای تهیه و سایل و استخدام کارمندان اقدام کن . قبول؟
    - باشه .
    - خب . حالا که خیالم راحت شد ، پاشو یه فنجان قهوه برام بیار تا کم کم زحمت رو کم کنم تا کم کم زحمت رو کم کنم و برم پایین .هلن بعد از خوردن قهوه مینا را بوسید و رفت . من هم مینا را خواباندم و خودم توی هال روی کاناپه نشستم . ضبط را روشن کردم و در حالی که اهنگ ارام و زیبایی افکارم را همراهی می کرد . پیشنهاد هلن را سبک و سنگین کردم . از یک طرف پیشنهادش جالب بود و تنوعی داشت و از طرف دیگر اگر ازعهده انجامش برنمی امدم ،شرمنده میشدم . از جهت دیگر نمیخواستم مدت طولانیاز مینا دور باشم . مهران ارام کنارم نشست و گفت :- خب ، تصمیم گرفتی ؟- چه تصمیمی ؟- قبول پیشنهاد هلن .- نمی دونم .- من موقع صحبت هلن چیزی نگفتم . چون میخواستم به تو وقت بدهم درباره اش فکر کنی . به نظر من کار خوبیه و من هیچ مخالفتی ندارم .- مخالفتی نداری؟- نه . اگر یادت باشه دفعه پیش هم بهت گفتم که من مخالف کار کردن تو نیستم . مهم اینه که تو راحت باشی . من تو رو مجبور نمی کنم کار کنی . خوشبختانه این کارهای جدید پول خوبی در میاره که ما میتونیم راحت زندگی کنیم. از طرف دیگر تو اینجا درس خوندی و زحمت کشیدی . نمی خوام ازش استفاده نکنی . هلن راست میگه . اگر تو دیر کردی لیزا میتونه چند ساعتی مینا رو ببره پیش خودش یا من اگر وقت کنم زودتر میام خونه .- راست میگی؟مهران سرش را یه علامت تصدیق تکان داد و مرا توی بغلش کشید . خیلی وقت بود که مهران به این شکل به من اظهار محبت نکرده بود .ان سه روئز خیلی فکر کردم و بالاخره چون دیدم هیچ بهانه وزینی ندارم که پیش بکشم . نهایتا تصمیم گرفتم امتحان کنم و اگر نشد عذرخواهی کنم و به کار قبلیبرگردم . این بود که بعد از اتمام مهلت دادهشده به هلن خبر دادم که موافقم . خوشحالی هلن خیلی محسوس بود و من را هم شاد کرد . چند روز بعد کلید را از مادر هلن گرفتم و رفتم سری به دفتر بزنم . محله خوبی انتخاب شده بود و دفتر در یک ساختمان شیک و مدرن قرار داشت . وسایلی را که لازم بود یادداشت کردم و برای هلن نسخه ای فرستادم تا اگر موافقت کند انها را سفارش بدهم . طی یک ماهی کهکودکستان مینا تمام شد کار دکور و وسایل لازم دفتر هم به پایان رسید . مصحبه با کارمندان را گذاشتم برای بعد از تعطیلات.تابستان ان سال یکی از بهترین تابستانهایی بود که من طی مدت اقامتم ر کانادا گذراندم . الیزا پیشنهاد کرد امسال دو ماهی برویم و به ویلای انهاکه در نزدیکی مزرعه پرورش گلی قرار داشت که او به طور نیمه وقت در انجا کار میکرد . با کمال میل قبول کردیم . مینا ازشادی سر از پا نمی شناخت . یک روز خوب تابستان وسایل لازم را جمع کردیم و راه افتادیم . حدود یک ساعت بعد به محل مورد نظر رسیدیم . خانه ای بسیار زیبا به سبک خانه های روستایی بود . خانه انها با ویلای کتایون خانم فرق داشت . خانه الیزا از سنگ و چوب بود و معلوم بود زمستان هم می شد در انجا زندگی کرد . جالبترین چیزی که باعث تعجب من و مینا شد اصطبلی با سه اسب زیبا بود باورم نمی شد که این اسبها به انها تعلق دارند . ولی معلوم شد الیزا سوار کار ماهری است . هم به عنوان یک نوع ورزش و هم برای اینکه راحت تر بتواند توی مزرعه در رفتو امد . اسب سواری م میکند . مینا با دیدن اسبها اول مات و متحیر به انها خیره شد بعد دهانش باز ماند . بعد از خوشحالی جیغ زد و دوید طرف کوچکترین انها که کره اسب بی نهایت زیبا و با مزه ای به رنگ قهوه ای بود . مینا از همان نگاه اول عاشق او شد . ایزا چون چنین عکسالعملی را حدس میزد با خودش هویجهای کوچولویی اورده بود . انها را به ما داد تا به عنوان اولین گام اشنایی به اسبها بدهیم . از فردای انروز مینا حتی یک لحظه هم کره اسب زیبا را که اسمش عسلی بود تنها نمیگذاشت . مامان هلن که علاقه شدید او را به عسلی دید از ماخواست تا اجازه بدهیم در طی این مدتی که اینجا هستیم به او اسب سواری یاد بدهد . من هم از این پیشنهاد خوشحال بودم . هم نگران . چون فکر میکردم بچه ای که هنوز شش سال بیشتر ندارد زود است روی اسب بنشیند ولی مهمتر از همه میترسیدم خدای نکرده اتفاقی برایش بیفتد . الیزاگویی افکار مرا حدس زده بود گفت :- میدونم چه فکر میکنی. من هم مثل تو وقتی مایکل برای اولین بار هلن رو سوار اسب کرد قلبم داشت می امد توی دهنم ولی بعد کم کم عادت کردم البته اوایل دو سه دقیقه بیشتر نمی گذاشت سوار بشه و خودش دهنه اسب رو می گرفت بعدا که بزرگتر شد وضع بدتر بود چون دلش میخوست خودش سواری بکنه و تند بره ولی تو ترس تو دلت راه نده . اول مینا ا بغل خودم سواری میدم تا با حرکات اسب اشنا بشه بعد زین اندازه خودش را میگذاریم روی عسلی و یواش یواشراهش میبریم . نمیگذاریم چیزیبشه مطمئن باش .-من هنوز مردد بودم کهمارن گفت :- چه امکانی بهتراز این . بچه ها باید در حین رشد کارهای زیادی یاد بگیرند . حالا کهچنین مربی خوب و مهربانی پیدا شده مانع نشو که مینا هم اسب سواری یاد بگیره و هم از نزدیک با این جانور زیبا اشنا بشه .- مامان .مامان اجازه میدی؟ خواهش میکنم ! ببین عسلی چه خوشگل و ارومه الیزا گفت که از من مواظیت میکنه . خواهش میکنم . اجازه بده . قول میدم هرچی بگی گوش کنم .
    - قول میدی؟
    - هورا ۱هورا ! مامان اجازه داد !
    - من که هنوز چیزی نگفتم !
    - هر وقت این سوال رو میکنی میدونم برنده شدم !
    قهقه شیرینش مارا هم به خنده انداخت . به این ترتیب اموزش اسب سواری مینا شروع شد . دو سه روز اول به جا افتادن ما در ان خانه زیبا گذشت . یک اتاق بزرگ در اختیار ما گذاشته بودند . لیزا به من پیشنهاد کرد که در صورت تمایل به مزرعه انها بروم و اگر کاری لازم بود انجام بدهم . میگفت کار با گلها روح ادم را از خارها پاک میکند . چون تصمیم گرفته بودیم دو ماه انجا بمانیم کارهایی را که هلن برایم میفرستاد همان ا انجام میداد و سریع برایش ارسال میکردم . مهران هم بعد از اینکه یک هفته را با ما گذراند به شهر برگشت ولی قرار گذاشتیم که هر وقت فرصت کرد توی هفته یا اخر هفته به انجا بیاید . اینبار خودش هم بی میل نبود چون جای بسیار زیبایی که ویلا قرار داشت نمیتوانست کسی را بی تفاوت بگذارد .
    صبح زود قبل از بیدار شدن مینا از خواب بیدار میشدم ژاکت گرم می پوشیدم و میرفتم ان دور و اطراف قدم میزدم . جای بی نهایت زیبایی بود . دشتی وسیع و سبز با گلهای وحشی زنده و شاداب که تازه از خواب بیدار شده و در حال گرم شدن زیر نور خورشید بودند بو و عطر صبحگاهی مست کننده و سحر امیز بود در یکی از گردشهای صبحگاهی یا شاید بهتر بود می گفتم سحر گاهی چون دوست داشتم طلوع خورشید را تماشا کنم . یاد حرف یکی از دوستان که اسمش به خاطرم نمانده بود افتادم که روزی گفت : من بچه زمین و خاک و طبیعت هستم . وقتی در یک سمت ده حرکت میکنم بوی بزغاله و گاو و گوسفند به مشامم میرسد . بویی که اگر چوپان باشی همیشه با تو خواهد ماند . وقتی باد از شمال بوزد بوی نان برایم میاورد . بوی گندم تازه از جنوب صدای پرندگان مهاجر را میشنوم و در شرق همه این نعمتهای زیبا یکجا جمع شده اند . تا وقتی اینجا هستم خودم را با طبیعت یکی میدانم و با هم دوست هستیم . وقتی از اینجا دور میشوم و" من " من بزرگ میشود . بیشتر به خودم میاندیشم و در خودم فرو میروم و .این همه زیبایی به دست فراموشی سپرده میشود . ما ادم ها همین طوریم ، هی توی خودمان غرق میشویم و دنبال چیری میگردیم . غافل از اینکه باید در همین یکی دو قدمی راهمان را کج کنیم و دوباره به مهد طبیعت برگردیم تا خودمان را باز یابیم .
    من هم با قدم زدن در میان درختها و بوته های زیبا گویا داشتم کم کم از انها رنگ میگرفتم . ارامش رنگ سیز رنگ زندگی رنگ صبوری به هر یک از این گلهای کوچک که نگاه میکردم به فکرم میرسید که از من شجاعتر هستند یکی از ظرفترین و زیباترین انها نظرم را جلب کرد . به این نازکی و ظریفی سر از خاک بیرون اورده بود تا دنیای جدید انطرف خاک را ببیند و در کنار امثال خود چند روزی را بگذراند و محل استراحت پروانه ای باشد غذای حشرا دیگری بشود و مهمتر از همه به ما ادم ها که به نظرش جانوران بزرگی میاییم یاد بدهد که دوستی با طبیعت یعنی دوستی با خود یعنی دوست داشتن یعنی دوست داشتن خود یعنی داشتن هارمونی در زندگی داشتن رنگهای شاد و زیبا در زندگی یعنی صبوری و مقاومت تحمل و بردباری و از همه مهمتر قبول سرنوشت خود . این گل زیبا خودش خیلی خوب میداند که بزودی زیبایی خودش را از دست میدهد و اگر ابی به او نرسد خشک میشود و وقت رفتنش به بطن زمین فرا خواهد رسید . اما به خاطر چیزهایی که اجتناب ناپذیر هستند و پذیرفته شده اند. سر خم نمیکند و افسوس انچه را که دور از دسترس اوست نمی خورد . در همان چند روز عمر زیبایی و عطر و بوی خود را تقدیم به دیگر زیبا رویان ،به دشت و هواه و اسمان میکند . چون می داند رفتنی است ، غم رفتن را نمی خورد . شاید فقط غم ان ا می خورد که چطور در این چند روز فانی بتواند زیباتر از همیشه باشد و با این دنیای عجیب و غریب بیشتر اشنا شود . چطور با وجود خود د لی را شاد کند و چشمی را نوازش و نگاهی را پر محبت گرداند . کمتر کسی را می توان یافت که با دیدن گلی خشمگین شود و با چوب ،چاقو و فحش و دعوا به جانش بیفتد ! یکی از درسهای طبیعت رسیدن به ارامش است . شناخت خود است . کنار امدن با خود است . شاید تاثیر اب و هوای اینجا باعث شده بود به تجزیه تحلیل افکارم بپردازم . خوشحال بودم که میتوانستم با دید بازتری در مورد مسائل خودم بیندیشم . باید با انچه از سر گذرانده بودم کنار می امدم و ان را قبول میکردم . میدانستم که همه چیز به این سادگی نیست .
    بله طبیعت همه جور رنگی دارد ،به غیر از سیاه . برای ان هم رنگ سیاه به معنی مرگ است . واقعا که چقدر شبیه هم هستیم ! همیشه از شنیدن کلمه مرگ نفرت داشتم . نه به خاطر ان چند حرف، بلکه به خاطر خلائی که بعد از خودش به جا میگذاشت . همیشه شنیدن این کلمه مرا دگرگون می کرد . خیلی چیزها به یادم می اورد . ضربان قلبم تند میشد و بافتهای وجودم به ارتعاش در می امدند . با شنیدن سه حرف" م . ر . گ " دلم میخواست با سرعت هر چه بیشتری به انجام کارهای ناتمام بپردازم . قلبم را سرشار از عشق کنم و همه را در دریای گرم و پرشور عشقی که وجودم را گرفته غرق کنم . دلم میواست میتوانستم کری کنم تا خوبیها بیشتر شود و همه خوب باشند . متاسفانه به هیچ شکل نمیتوان این سه حرف را از زندگی ادمیان دور کرد . همان طور که نمیشود " مرده " را برگرداند . فقط سه حرف ، ارزو را می برد ! سحر است و جادویی در کار ! جادوگری قهار دست به کار شده و از راست و چپ همه را می زند . خوب و بد را میبرد . وقتی حس می کنم که چنگال شیطانی دارد به من نزدیک می شود و می خواهد زهر خودش را بریزد و روح مرا بیازارد ، به خودم نهیب میزنم که:
    " مثل همان گل باش . ما همه در مقابل مرگ ضعیف و ناتوان هستیم . اما اگر ان گل نمیتواند در مقابل بوران ، باد و طوفان از خود مرلقبت کند ، ما از عهده انجام این کار بر می اییم . ما میتوانیم در مقابل طوفان های روحی و ناملایمات زندگی ایستادگی کنیم و نگذاریم از ریشه کنده شویم . اما گاهی خودمان با دست خود ریشه ها را سست میکنیم . وقتی پایان یکی است ، پس چرا تا رسیدن به ان ، به زندگی نیندیشیم که بخش دیگری از برنامه وجود ما ادمیان است .باید زندگی کنیم و بگذاریم دیگران هم زندگی کنند . زندگی ای پر از شادی و خنده . زندگی را باید دید ، لمس کرد ،شناخت و از ان نیرو گرفت ، باید از زندگی اشباع شد تا بتوان زندگی کردن را به دیگران اموخت . خودمان باید نمونه باشیم تا بتوانیم سرمشقی حداقل برای نزدیکان خود باشیم

    تا چند وقت پیش محال بود چنین افکاری به سرم خطور کند . مرا چه میشود ؟ حتما سرما خورده ام یا سرم مه الود شده است ! تکانی به خود دادم تا شاید سرم سبکتر شود که چشمم به بالکن خانه افتاد . مینا انجا ایستاده بود و دستمال ابی رنگی را تکان میداد . با هم قرار گذاشته بودیم که صبح ها اگر اتفاقی برایش افتاد و خواست مرا صدا کند دستمالی تکان دهد . رنگهای مختلفی برای ابراز حال و وضع مینا انتخاب کرده بودیم . چون رنگ دستما ابی بود نشان میداد مینا عصبانی است . با قدم های تند خودم را به خانه رساندم . دیدم میز صبحانه اماده و همه دور میز هستند به غیر از مینا . دوان دوان از پله ها بالا رفتم . صورت مینا اشک الود ، چشمانش سرخ بود و هنوز در همان لباس خواب روی تخت نشسته بود . قلبم داشت از حرکت می ایستاد . هزار جور فکر توی سرم دور میزد . دیشب خوب و خندان روی تختش دراز کشید و خوابید . صبح که سراغش رفتم ارام خوابیده بود . پس چس شده ؟ نکند حشره ای ، چیزی او را گزیده است ؟ داشتم دیوانه میشدم ! اخر تا به حال اتفاق نیفتاده بود که مینا بی دلیل گریه کند . همه این افکار به سرعت از سرم گذشت . روبروی دختر عزیزم ، گل کوچولویم . زانو زدم گرفتمش بغل و اهسته پرسیدم :
    - چی شده ، گلم ؟ عشق من ، کوچولوی نازنینم ، به مامان میگی چی شده ؟ جاییت درد میکنه ؟ افتادی ؟ سرت به جایی خورده ؟
    - نه .
    - پس چرا گریه میکنی؟
    - خواب بدی دیدم .
    و دوباره شزوع به گریه کرد .
    - خواب ؟ خواب بد ؟
    - چه خوابی دیدی؟ برای من تعریف می کنی ؟ اصلا یادت مونده ؟
    - بدترین جایش یادمه
    - به من میگی؟
    - یکی اومد تو و بابا جون رو برد . نمیخوام من رو بگذاری بری اگر خوشت نمیاد ، اسب سواری یاد نمیگیرم ، اون غذاهایی رو هم که تو میپزی ولی من اصلا دوست ندارم ، حاضرم هر روز بخورم . تلویزیون هم نگاه نمیکنم . ولی تو نرو .
    مینا چنان هق هق تلخی میکرد که اشکهای خودم هم روان شد . خدای من از کجا چنین فکری به سر او زده بود . او تمام زندگی من بود ! بدون او هیچ بودم ! چه شده بود ؟ نکند واقعا مریض شده ؟ پیشانیش را بوسیدم ، حرارتش معمولی بود . دستی به شکمش زدم ، تب نداشت . موهای بند خوشگلش را زدم پشت گوشش و گفتم :
    - گل من ، کی اومد ما رو برد ؟ لولول خور خوره ؟ خرس جنگلی ؟ شایدم خروس طلایی ؟ ها ؟
    - نه هیچ کدام از انها نبود . فکر کنم ادم بود ، تو پا شدی رفتی اصلا به من نگاه نکردی ، حرفی هم نزدی ، خیلی ترسیدم ، تو همیشه به من میگی " قول بده این کارن کن، اون کارو بکن " حالا تو فقط یک قول به من بده ، دیگه هیچ قولی از تو نمی خوام ، قول بده من رو تنها نگذاری ،تو رو خیلی دوست دارم بدون تو حتما مریض میشم . بعد خبر اینکه من دیگه نیستم به تو میرسه . میان بهت میگن مینا رفت اون بالاها ،توی اسمونها با فرشته ها بازی کنه ، اونا همیشه با من خواهند بود .
    مینا داشت با این حرفاش قلب مرا ریش ریش میکرد . محکم چسباندمش به خودم و گفتم :
    - نکنه هنوز خوابی و بیدار نشدی ؟
    - نه ، بیدارم . از صدای گریه خودم بیدار شدم .
    - ببین عزیزم ، اگر قول میخوای من بهت قول میدم هیچ وقت تا زنده هستم تو رو ترک نکنم . همیشه با تو باشم . خودت میدونی که چقدر دوستت دارم و بدون تو اصلا نمیتونم نفس بکشم . خنده های شیرین تو ، حرفهای با مزه تو ، ادا و اطوارهایی که موقع خوردن غذا در میاری ، همه اینها مثل شکلات و اسمارتیز و از این جور چیزها ، روزهای من و باباجون رو رو شیرین و رنگین میکنه حالا تو میگی ما تو رو میگذداریم و می رویم ؟ هیچ کس نمیتونه ، نه من و نه باباجون رو از تو جدا کنه . تو دختر مایی !
    - قول میدی ؟
    - اره ، عزیز دلم ، قول میدم ، هرچند تا که دلت بخواد ! حالا پاشو بریم صورت نازت رو بشوریم و لباساتو عوض کنیم و بریم پایین صبحانه بخوریم . یادت نرفته که امروز باید با لیزا بری سراغ عسلی؟
    - نه ، ولی حوصله اش رو ندارم ،دلم می خواد پیش تو باشم .
    - مینا !
    - بله ؟
    - به قول من باور نداری؟
    - چرا .
    - اگر بخوای من هم میام ،خوبه ؟
    - عالیه !.
    معلم بود خواب بدی دیده که تا این حد ترسیه است . نگران شدم نمی دانستم علت چی می تواند باشد . نه حرفی زده بودیم و نه کاری انجام شده بود . ادم هزار جور خواب میبیند . نه ،این جور تجزیه و تحلیل ها به درد دگتر ها میخورد . همه چیزها را که نمیشود بنا به قاعده و مقررات پزشکی توضیح داد . . هرچه بوده باید این فکر را از سرش بیرون بکشم والا عذابش خواهد داد . میدیدم چطور بدن کوچک و بی دفاعش توی بغلم میلرزد . اگر خودم را جای او میگذاشتم حتما دچار چنین حالتی می شدم . باید وقت بیشتری برای او بگذارم . شبها میتوانم کار کنم و روزهارا به اختصاص بدهم . موضوع کار جدیدم را هم باید کم کم برایش توضیح بدهم که بعدا مشکل ایجاد نکند.
    بعد از ان روز ،رزها با هم میرفتیم گردش و گلخانه لیزا که جای بسیار با صفا و فرح بخشی بود . تا به حال این همهگل یکجا ندیده بودم . از ان همه گل فقط تعداد انگشت شماری را می شناختم . در حالی که ان قدر گلهای متفاوت ، هم از نظر شکل و هم از نظر رنگ و بو در انجا پرورش میدادند . که واقعا حیرت کردم . مینا هم خیلی از انجا خوشش امد . لیزا به او اجازه داد چند تایی تخم گل در گلدانی بکارد و چند روز یکبار بیاید و ببیند گلش بزرگ شده یا نه ؟ طی یک هفته بعد از صحبت ان روز با مینا ، دیگر برای گردش سحر گاهی از خانه بیرون نرفتم . سر بالکن مینشست و قایم باشک بازی خورشید و اسمان را نظاره میکردم ،اینکه بعد از سرک کشیدن خورشید ، صورت اسمان از شرم گلگون و رنگ به رنگ می شد تا بالاخره خورشید کاملا بالا می امد و سر جای همیشگی خود می نشست . اسمان هم مطیع و فرمانبردار ، پذیرایش میشد . یک روز غرق در این بازی دلانگیز بودم که دست کوچولوی مینا را روی شانه ام حس کردم ، برگشتم دیدم با همان لباس خواب و موهای اشفته که خواب انها را بوسه باران کرده بود کنارم ایستاده و به صورتم دقیق شده است .
    - چیه خانم کوچولو ؟
    - هیچی ، چرا صبح نرفتی قدم بزنی ؟
    - حوصله نداشتم .
    - اهان ، میخوام یک چیزی بهت بگم .
    - خب ، بگو .
    - میخوام بگم که...
    در این موقع مینا نگاهش را ازمن برگرفت و به منظره اسمان خیره شد و بعد از چند ثانیه دوباره به طرف من برگشت و دستهای کوچک و نرمش را دور گردنم حلقه کرد و گفت :
    - مامان من ، میخوام بگم که خیلی دوستت دارم .
    - من هم تو را خیلی دوست دارم .
    - میدونم .
    - ااا، از کجا؟
    - از اونجا که چند روزه مینشینی روی بالکن و نمیری قدم بزنی . میترسی من دوباره با پرچم ابی تو رو صدا کنم ؟
    - نه ، منظره اینجا هم خوبه .
    - اره ، قشنگه ، ولی مثل قدم زدن لابلای گلهای وحشی ، که تو خیلی دوست داری انها را ببینی نمیشه ، مامانی ،من خیلی فکر کردم و بالاخره به این نتیجه رسیدم که اگر تو می خواستی بری تا حالا رفته بودی . اخه من که کوچکتر بودم ، حتما زیاد اذیت میکردم ، زشت بودم ، موهام کم بوده ، حرف نمیزدم و از این جور چیزها نه؟
    - نه ، تو همیشه دختر خوشگلی بودی ، هستی و خواهی بود . من که بهت گفتم ، هرجا من باشم تو هم همون جا هستی . اصلا بیا یک کاری کنیم . پاشو برو چسب بیار دوتایی به هم بچسبیم .
    مینا خندید و گفت :
    - چسب معمولی ؟ نه نمیخواد ، یکفکر دیگر میکنیم . اخه اگر به هم بچسبیم من که نمیتونم با یک ادم گند برم سر کلاس بنشینم و با بچه ها بازی کنم . بعد همه به من میخندند ! راه چاره اینه که توهر جا بری من هم بیام .
    - پس مدرسه چی میشه ؟
    - مدرسه رو میروم ولی بعد از اون هرجا تو بری من هم میام .
    - اگر من کاری داشته باشم و مجبور بشم برم بیرون چی ؟ مثلا خاله هلن از من خواسته یک کاری براش انجام بدم که صبحها مجبور میشم برم سر کار .
    - خبر نداشتم .
    - میخواستم بهت بگم ، ولی چون خودم هم تصمیم نگرفته بودم ، گفتک کمی صبر کنم . خب ، حالا بگو ببینم این مساله رو چه جوری تحمل میکنی ، خانوم خانوما؟
    - کی باد بری؟
    - یک هفته قبل از شروع مدارس .
    - خیلی دوره ؟
    - نه ، با ماشین بیست دقیقه راهه .
    - اها ، فکر کردم شاید باید بری شهر دیگه .
    - نه .
    - چه کاریه ؟
    - ناناز ، چقدر سوال میکنی؟
    - خب ، باید بفهمم چه کاریه که مامانم میخواد انجام بده که بعد بنوم بگم اره یا نه ، درسته ؟
    - خب ، قبول ! همین کاری که تو خونه میکنم ، فقط خاله هلن میخواد که این دفتر جدید رو من اداره کنم .
    - هورا ! یعنی تو میشی مثل اونایی که توفیلم نشون میدن ؟ براشون در رو باز میکنند و چند نفر دنبالشون هستند و یک خانم عینکی هم هی براش کاغذ میاره و امضا میخواد ؟
    هر دو با هم خندیدیم .
    - خب ، زودتر میگفتی ! قبوله ، میتونی بری . ولی فقط وقتی من مدرسه هستم که خیالم راحت باشه تو هم سرگرمی ! راستی باباجون چی گفت ؟
    - ماشالله به این زبون ! اخه تو اینطورحرف زذن رو از کی یاد گرفتی ؟ من وقتی همسن و سال تو بودم این طوری حرف نمیزدم .
    - حالا بیا ببین دوستهام چه جوری حرف میزنند !
    مینا سرش را چنان چرخی داد که موهای خوش حالتش افتاد روی صورتش ، بعد چشمک بامزه ای زد و برگشت توی اتاق . من هم بلند شدم و رفتم کمکش کنم تا لباس راحتی بپوشد و برای صبحانه برویم پایین . از ان روز به بعد من هم مثل دو سه روز اول دوباره صبح زود می رفتم قدم زدن . بعد از یک ماه اقامت در انجا یک روز لیزا به من گفت :
    - سیما جون ، بچه ها را دعوت کردم برای مهمانی بیان اینجاتو که مخالفت نداری؟
    - نه ، اصلا ، ولی قرار بود که من انهارو مهمون کنم ! همشون میان ؟
    - اره ، فکر کنم از همسایه های اینجا هم یکی دو نفر بیایند . ما هر سال دعوتشون میکنیم .
    - پس اجازه بدید ، من یک سری برم شهر و مواد لازم رو بخرم تا یکی دو جور غذای ایرانی درست کنم .
    - عالیه ! میتونی مینا رو بزاری پیش ما که راحت تر خرید کنی ، من هم سعی میکنم به کمک مایکل چند جور غذای سرد اماده کنم .
    - کی میان ؟
    - اخر هفته . شب هم قرار گداشتیم اینجا بمانند . براشون جای خواب درست میکنیم . از این دور و برها خیلی خوششون میاد . اینکه ما هر سال یک برنامه اینطوری برای انها ترتیب میدیم .
    - پس بهتره امروز من یک سری برم و بیام . چون دیگه وقتی نمونده .
    - باشه.
    بعد کاغذ و قلم برداشتم و تمام موادی را که برای غذاهای مورد علاقه مینا لازم بود یادداشت کردم که موقع خرید چیزی از قلم نیندازم . درحال اماده کردن لیست بودم که تلفن زنگ زد و لیزا گفت که مهران است .
    الو؟
    - سلام . خوبین ؟
    - اره . چطور مگه؟
    - هیچی . گفتم زنگ بزنم حالتون رو بپرسم . راستی من اخر هفته دو سه روز تعطیل رو میام پیش شما .
    - عالیه .
    - برنامه امروزتون چیه ؟
    -برنامه مینا ، حتما اسب سواری و تمرین نقاشی .
    - مال تو ؟
    - مال من خرید .
    - خرید ؟
    - اره .
    - کجا میری ؟ نکنه میای شهر ؟
    - همین طوره که گفتی .
    - فکر میکردم اونجا همه چیز هست .
    - برای خودمون نه . اما اخر هفته نوبت مهمونی لیزاست . اگه یادت باشه ما قول دادیم اون ها رو اینبار دعوت کنیم . به این دلیل باید خودم برم خرید .
    - عالیه ! وقتی رسیدی به من زنگ بزن تا با هم بریم .
    - مگه تو کار نداری ؟
    - چرا ولی بعدا میتونم دو سه سات اضافه کار کنم . یادت نره تا رسیدی حتما زنگ بزن .
    - باشه .
    -باشه .
    - پس تا چند ساعت دیگخ .
    - خداحافظ .
    عکس العمل مهران و خوشحالی که در صدایش موج کیزد مرا گیج کرده بود . کند یخ ها دارند اب میشوند ؟ خیلی دلم میخواست از علت سرمایی که قلب او را در برگرفته بود اگاه میشدم . همه چیزهایی را که لازم داشتم یادداشت کردم . برای مینا هم نوضیح دادم که موضوع از چه قرار است . بعد از ناهار سوار ماشین شدم و به شهر رفتم . بعد از اینکه با مهران تمام وسایل لازم را خریدیم ، یک سری هم به خانه زدم و دو سه کتاب و یک فیلم کارتون و چند دست لباس دیگر برای مینا و خودم و مهران برداشتم . حدود ساعت شش عصر بود که به ویلا برگشتم . تا از ماشین پیاده شدم ، مینا دوان دوان از پله ها پایین امد و خودش را توی بغلم انداخت و بدون اینکه حرفی بزند ، مرا محکم به خودش فشد . احساس کردم علت دلتنگی نیست . موهایش را نوازش کردم . صورتش زا غرق بوسه کردم و گفتم :
    - نگران شده بودی؟
    - نه زیاد .
    - ای کلک ! حالا بیا کمک کن ، وسایل خودت را ببر توی خونه .
    - چی برام اوردی ؟
    - کتاب و فیلم کارتون و چند دست لباس دیگه .
    - از کجا میدونستی این چیزها رو میخوام ؟
    - مگه یادت رفته مامان شما کیه ؟
    - دیگه چی خریدی ؟
    - خیلی چیزهای خوشمزه !
    - لیزا گفت مهمونی داریم . من به تو کمک میکنم .
    - ممنون ، حالا برو عمو مایکل رو صدا بزن بیاد تا این چیزها رو از توی ماشین در بیاریم .
    - خودش داره میاد .
    به کمک مایکل پاکتهای مواد غذایی رو داخل بردیم و انچه رو که لازم بود در یخچال جا دادیم . بعد لباسهای مینا رو بردم بالا و با اجازه لیزا تلوزیون را روشن کردم و مشغول تماشای کارتون شد . صدای خنده اش را از پایین میشنیدم د. این محبوب ترین کارتون او بود . فکر کردم حالا که خیالش راحت شد من برگشتم ، شاید از این به بعد با هر بار رفتنم این قدر ناراحت نشود . دعا میکردم تا این نگرانی او رفع شود من مزه تلخ جدایی را چشیده بودم و اصلا دلم نمیخواست دخترم از حالا چنین نگرانی داشته باشد . حتی فکرش عذاب اور بود . نمیدونم شاید بهتر بود با مهران درباره این موضوع صحبت میکردم .
    - مامان ، مامان ؟
    - بله !
    - بیا پایین ، شام بخوریم


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 4 از 6 نخستنخست 123456 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/