صفحه 212 تا 221
-جون دلم1 خب بگو خبری هست؟مامان گفته تا رسیدی اول این سوال رو بکن بعد خبر رسیدتتون را بده.
-اه چه ببد شد!زود باش باش برو زنگ بزن و بگو رسیدید.
-نه تا تو نگی نمیرم.
-هیچ خبری نیست!
-اوا چرا؟
-تو گفتی فقط می خوای بدونی هست یا نیست.حالا باز داری سوالهای دیگه می پرسی.
-آخه می دونم مامان وقتی بشنوه حتما از این سوالهامی کنه.
-دلیل خاصی ندارهفعلا خبری نیست.
-خب باشه حالا برام از اینجا تعرریف کن.
-نه اول پاشو برو زنگ بزن.
-سیما خانم خونه قشنگی دارید.
-باید از مهران تشکر کرد.طرح دکورش مال برادر خودتونه.
-ای وای باز شروع شد سیما خانم آقا مهرداد مگه ما قبل از اینکه پیوند خانوادگی با هم ببندیم قرار نگذاشته بودیم که این تشریفات رو کنار بگذاریم ودوستانه تر همدیگر رو خطاب کنیم؟باز شروع کردید؟ اگر اینطوره پس چرا هیچ کس به من نمی گه نیکو خانم شما هم یک چیزی بگین.
-باز حسودی نیکو گل کرد.نیکو خانم شما هم یک چیزی بگین!
با این حرف مهران همه خندیدیم.چند ساعت بود که نیکو حتی موقع غذا خوردن هم حرف می زد.بعد از شام نیکو سوغاتیهایی را که از ایران آورده بودند از چمدان بیرون کشید.مقدار زیادی خوردنی بود که به زحمت توی یخچال جایشان دادیم.مقدار زیادی هم کتاب بودند و معلوم بود کار مهرداد است.بعد مهران برایشان از ویلای جنگلی تعریف کرد و گفت این نوع خانه ها تماما چوبی هستند و معمولا در میان جنگل محوطه هایی برای ساخت این جور خانه ها اختصاص می دهندوعکسی را که از این خانه گرفته بودیم به آنها نشان دادیم که خیلی خوششان آد.قرار گذاشتیم به آنجا برویم.تگر خوششان بیاید چند روزی آنجا بمانیم و اگر نه برگردیماینجا.البته مجبور نبودند تمام روز را در آنجا باشند.ماشین بود و براحتی می شد به شهر آمد گردش کرد خرید رفت و غیره .خوشبختانه برای سه ماه تابستان ماشینی گرفته بودم که می توانستم آن را در اختیار مهرداد و نیکو بگذارم.گواهینامه رانندگی مهرداد بین المللی بود و راحت می توانست در اینجا رانندگی کند.قرار گذاشتیم فردا سری به آنجا بزنیم.
تا نیمه های شب با بی خوابی کلنجار رفتم.بالاخره از خستگی زیاد در خواب ناآرامی فرو رفتم.هنوز ساعت شش نشده بود که بیدار ششدم.چون نمی خواستم مهران را بیدار کنماز جا بلند شدم دوش گرفتم بلوز و شلواری پوشیدم و از اتاق بیرون رفتم.نمی توانستم وسایل دیشب را جمع و جور کنم .جون همه خواب بودند و سرو صدا ممکن بود آنها را بیدار کند کتابی برداشتم و رفتم روی بالکن توی صندلی راحتی لم دادم وبه آسمان که داشت کم کم رنگ آبی خودرا پس می گرفت خیره شدم.سکوت دلپذیری حکمفرما بود.البته به پای سکوت زیبای جنگل نمی رسید. اما اینجا هم صبح زود منظره جالبی داشت.چشمانم را بستم و خودم را در نسیم خنک صبحگاهی رها کردم.نمی دانم چه متی گذشت ولی احساس اینکه تنها نیستم باعث شد چشمانم را باز کنم .مهرداد به نرده بالکن تکیه داده بود و به من نگاه می کرد.نمی دانم چرا مطمئن بودم که او مهرداد است نه مهران.هر چند دیشب باز داشتم آنها را با هم عوضی می گرفتم.
-حالا از چی فرار کردی؟
-فرار؟
-آره این موقع صبح همه خوابند برو ببین نیکو چه خروپفی می کنه مهران هم حتما آروم خوابیده ولی تو اینجا تنها نشستی چرا؟
-خوابم نمی برد.نمی خواستم مهران رو بیدار کنم.فکر کردم بهتره بلند بشم و بیام اینجا بد نیست شما بگبن چرا به این زودی بیدار شدید؟
- من خوابم نمی برد.همیشه همین طوریه جای ناآشنا شب اول سخته بعد کم کم عادت میشه.لاغر شدی.-من؟
-آره البته بهت میاد.معلومه اینجا هم کارها سخت بوده مهران گفت تو دفتری مشغول کار شدی تعریف کن ببینم قابل تو رو داره.
-در جواب سوالت باید بگم واقعا شانس آوردم که این کار رو به من پیشنهاد کردند .فعلا اول کاره وقت زیادی می بره ولی یکی از مزیتهاش اینه که میشه توی خونه انجامش داد.
-حقوقت خوبه؟
-آره کافیه.البته اینجا همه چیز گرونتر از ایرانه .هلن گفته که بعدا با کسب تجربه خقوقم بیشتر خواهد شد.
-خب خیالم از این جهت راحت شد.مهران چطور؟
-از خودش نپرسیدی؟
-چرا اما خودش ممکنه راضی باشه ولی تو نه مهم اینه که هر دو راصی باشید.
-قبلا ماموریت می رفت که دکترش گفت بهتره زیاد خودش رو خسته نکنه.حالا کمتر میره وکارش تقریبا سبکترشده.
-خب خیالم از این جهت هم راحت شد حالا بریم سر اصل مطلب.
-اصل مطلب؟ دیگه چی می تونه از مهران مهمتر باشه؟
-تو
-من؟
-آره تو حدس می زدی که تلفن نخواهم زد درسته؟
-بله
-نمی تونستم ناراحتت کنم.اون بار هم که تلفن زدم خودخواهی محض بود.صد بار دست بردم تلفن رو برداشتم ولی باز به خودم گفتم این کار رو نکن اما ون روز دیگه نتونستم مخصوصاوقتی صداتو شنیدم اونقدر خوشحال شدم که نمی دونستم چطوری درست و حسابی احوالپرسی کنم.این یکسال رو هم با صدای اون روز تو که توی گوشم مونده بود گذروندم روز بعد می خواستم بهت زنگ بزنم ولی بعد تغییر عقیده دادم .من مهران رو خیلی دوست دارم.حاضر نیستم کوچکترین چیزی او را ناراحت بکنه ترجیح میدم خودم توی آتیش جهنم دست و پا بزنم ولی او یک لحظه هم ناراحت نباشه.بیمای او واقعا ما رو تکان داد.تنها چیزی که خیال ما رو راحت می کنه بودن تو در اینجاست تو پیش او هستی هر چند دوری از هر دوی شما برامون خیلی سخت بود و هست.اما خودمون رو دلداری میدیم که شماها با هم هستید.مامان هر وقا مامان تو رو می بینه چشماش پرا از اشک سپاسگزاری میشه.خیلی سخته که آدم از تنها فرزندش دور باشه.مامان این رو می فهمهبه این دلیل نیکو بیشتر خونه شماست تا خونه خودمون.ششده دختر اون ها چون خیلی شلوغ تر از توست نمی گذراه آنها زیاد احساس دلتنگی بکنند.البته این حرفها رو برای این نمی زم که تو فکر کنی ما داریم کار بزرگی برای خانواده ات در ایران می گنیم.کار بزرگ رو تو کردی و داری می کنی که همه رو مدیون خودت کردی.مامان شب و روز از تو حرف میزنه هر جا می نشینه از عروسش میگه.اوایل شنیدن اسم تو برام اوونقدر سخت بود که حتی پا می شدم از اتاق می رفتم بیرون از دست مامان عصبانی می شدممی خواستم فراموش کنم و با سرنوشتم کنار بیام اما مامان نمی گذاشت.دیدم انطوری نمیشه راه عکس رو پیش گرفتم حرف حرف مامان رو قاپیدم.ائنقدر پای حرفهای و درد دل مامان نشستم تا از تو اشباع شدم.از اسمت از کارهات از صحبتهای تلفنی و هدایایی که می فرتادی هر کردوم چند هفته تعریف داشت.عکسهای قبلی تو ومهران رو که گرفتیم.کارمون شده بود دور هم نشستن و هر عکس رو یکساعت تماشا کردن و هر کس چیزی که به نظرش جالب می آمد درباره عکسها می گفت.مامان این اواخر خیلی حساس شده بود اما بعد از اینکه عید آمدند و شماها رو ا نزدیک دیدند خیالش راحت تر شد همه اینها فقط به خاطر تو ممکن شده.
ساکت نشسته بودم و به حرفهای مهرداد گوش می دادم.سعی می کردم کمتر به او نگاه کنم.صدایش هیجان زده می شد.آرام می گرفت باز دوباره مثل موج بلند می شد اما نرم فرود می آمد من مهران را دوست داشتم و بعد از دو سال زندگی مشترک به او عادت کرده بودم.نگران سلامتی او بودم .اگر دیر می آمد کلافه می شدم.هم زنش بودم هم همراه و شریک زندگی اش خودم هم نمی توانستم بدون او
اینجا طاقت بیاورم.کنار مهران زندگی آرامی داشتم.
ساکت بودم و به این چیزها فکر می کردم می دانستم مهرداد از من جوابی نمی خواهد.سرم پایین بود،چشمانم را آرام بر هم گذاشتم،چند لحظه بعد حس کردم باز تنها شدم.
بعد از ناهار چهار نفری راهی ویلا شدیم.من و نیکو با هم رفتیم،مهران و مهرداد با هم.وسایلمان زیاد بود،مجبور شدیم با دو تا ماشین برویم مسیر برای نیکو خیلی جالب بود.بالاخره به مقصد رسیدیم.قیافه نیکو وقتی وارد خانه شد آن قدر بامزه بود که من زدم زیر خنده.نیکو از طبقه پایین سریع رفت طبقه بالا،پنجره کوچک اتاق زیر شیروانی را باز کرد و از آنجا شروع کرد به صدا زدن.
-سیما،سیما،بیا این بالا ببین چه منظره قشنگی از اینجا دیده میشه.
-نیکو خانم،سیما هم مثل تو وقتی رفت اون بالا و از توی اون پنجره کوچولو منظره بیرون رو دید گفت حتما باید این ویلا رو بگیرم.حالا تو مواظب باش نیفتی پایین!
-خدای من،چقدر اینجا قشنگه!
مهرداد و مهران وارد هال شدند.از همان نگاه اول معلوم شد که مهرداد هم از این ویلای کوچک خوشش آمده است.با وجود اینکه ویلا مبله بود ولی من و مهران به کمک چیزهایی که در دو سفره،پریوش خانم و مامان خودم برایمان آورده بودند،رنگ و روی آن را کمی تغییر داده و در واقع آن را خودمانی تر کرده بودیم.چند تا از تابلوهای کوچک مهران را روی بخاری دیواری آویزان کرده بودیم و یکی از تابلوهای بزرگ را روی دیوار،روبروی در ورودی آویزان کرده بودیم.این تابلو همان جایی بود که هلن و دیوید زمستان ما را آنجا برده بودند.تابلوی خیلی قشنگی از آب در آمده و من و مهران هم مشغول جا دادن خوراکیها در فریزر بودیم.بالاخره مهرداد گفت:
-مهران کارت خیلی خوب شده این منظره واقعیه؟
-هر دو حدست درسته.کارم خوب شده،چون معلم خیلی خوبی دارم که فوت و فن های زیادی را یادم داده و میده.منظره هم واقعیه،هر چند من باز نتونستم اونطور که باید و شاید اون رو پیاده کنم.اگر خودت با چشم خودت می دیدی یادت می رفت نفس بکشی،بی نهایت جای زیباییه!
-از تابلویی که کشیدی معلومه.راستی سیما نقاشی می کنه،یا کلا گذاشته کنار؟
-سیما،بعضی وقتها یک چیزهایی می کشه،ولی زیاد وقت صرف نقاشی نمی کنه.فکر کردیم تابستان اینجا فرصت بیشتری برای کار خواهد بود حالا شاید دوباره مشغول بشه.
-خیلی خوبه،بویژه که تو معلمش باشی.واقعا خوشم آمد کارت عالیه!
-تو دیگه چرا تعریف می کنی؟من تازه اول راه هستم.به قول معلمم یه عمر که درس بخونی تازه متوجه می شی که خیلی راه مونده تا به مقصد برسی.
-مهران،مهرداد بیایید این بالا ببینید چه منظره ای داره.
مهران و مهرداد هر دو رفتند بالا.صدای صحبت و خنده خواهر و برادرها شنیده می شد.خوشحال بودم که مهران دوباره در جمع عزیزان خود است.کنار برادر دو قلویش و خواهری که در مهربانی واقعا نمونه است.خودم را مشغول درست کردن شام مختصری کردم به قدری حواسم جمع کار بود که متوجه نشدم مهرداد کی وارد آشپزخانه شد.امروز تصمیم گرفته بودند به خاطر من یک جور لباس نپوشند.از سنگینی نگاهش متوجه وجود او در آنجا شدم.این طوری آنها را اشتباه نمی گرفتم ولی وقتی هر دو با هم و بویژه در یک جور لباس بودند،فرق گذاشتن بین آنها بی نهایت مشکل بود.همین طور به کار ادامه دادم و چیزی نگفتم.مهرداد هم همین طور ایستاده بود و حرکات مرا زیر نظر داشت بالاخره گفت:
-خونه قشنگی درست کردید.مهران واقعا باید خیلی خوشبخت باشد که همسر به این خوبی داره.نیکو خیلی از اون اتاق بالایی خوشش آمده.فکر نمی کنم بشه او را از اونجا پایین آورد.
-نگران نباش اگر یک چیزی به او بگم دوتا پا داره دو تا هم قرض می کنه و مثل برق خودش رو می رسونه اینجا.
-نکنه می خوای بگی او بالا موش هست؟
-چقدر باهوشی!
-واقعا؟
- آره، هست. یک موش کوچولو که با ما دوست شده. توی تله اش یک تیکه پنیر می گذاریم که شبها مشغول بشه و زیاد سر و صدا نکنه.
- جدی میگی؟
- آره، وقتی اون رو دیدم کم مونده بود از ترس بیهوش بشم. بعد مهران برایم توضیح داد که موش حیوان بی آزاریه، موش خیلی از من کوچکتره و اگر بخواد من رو بخوره، توی دلش جا نخواهم گرفت. پس نباید از موش کوچولو بترسم. هر وقت هم که عصبانی شدم، می تونم یک دمپایی پرت کنم سرش و از این جور چیزها.
مهرداد می خندید و من مثل عقب مونده ها ذل زده بودم به صورتش که مهران در آستانه در ظاهر شد و طوری به من نگاه کرد که کم مانده بود دستم را ببرم. نگاهی پر از افسوس و نومیدی!
با صدای نیکو به خود آمدیم. مثل این بود که ما سه نفر را با تارهای نامرئی به ستونی بسته بودند و صدای نیکو باعث آزادی ما شد. مهران بدون بیان کلمه ای رفت تا بخاری را روشن کند، چون عصرها هوا خنک می شد. همه با هم به سبک ایرانی جلوی بخاری نشستیم و شام خوردیم. بعد از شام به آنها گفتم اگر بخواهند می توانیم برگردیم به شهر. اما نیکو و مهرداد خواستند شب را در آنجا بگذرانند.
فردای آن روز کمی آن دور و اطراف قدم زدیم و کنار برکه آب رفتیم و دو ساعتی را در جنگل گذراندیم و بعد به شهر برگشتیم. طی دو هفته بعدی جاهای دیدنی شهر و شهرهای کوچک دیگر را به نیکو و مهرداد نشان دادیم. مهرداد آدرس چند تا از دوستانش را با خود آورده بود. به این دلیل یکی دو روز ماشینم را در اختیارش گذاشتم تا راحت بتواند به دیدن آنها برود. دو روز قبل از حرکتشان به پیشنهاد کتایون خانم مهمانی کوچکی در ویلا ترتیب دادیم. چند نفر بیشتر نبودیم. خودمان بودیم، کتایون خانم، دختر و دامادش، هلن و دیوید. نیکو و مهرداد با همۀ آنها آشنا بودند. چون طی چند روز اخیر تقریباً همگی با هم به پیک نیک و گردش می رفتیم. مهمانی به خوبی برگزار شد. فکر می کردم همان طور هم روز به پایان خواهد رسید. اما معلوم شد هلن و دیوید قصد دارند ما را به یک مهمانی دیگر، اینبار کاملاً کانادایی دعوت کنند. سر درد را بهانه و از رفتن خودداری کردم. کتایون خانم هم گفت که اهل این جور مهمانیها نیست، چون بیشتر به درد جوانها می خورد. مهران هم می خواست خانه بماند که کتایون خانم به او گفت:
- برو، پسرم. نمی خواد نگران سیما باشی. من امشب اینجا می مونم، البته اگر مزاحم نباشم.
- اختیار دارید، کتایون خانم. ولی ما نمی خواهیم مزاحم شما بشیم.
- هیچ مزاحمتی نیست. من و سیما استراحت می کنیم تا شما برگردید. تو برو با خواهر و برادرت خوش بگذران. راستی با دو تا ماشین بروید که اگر دلت تنگ شد بتوانی برگردی.
همه خندیدند. خوشبختانه مهران که خیالش از طرف من راحت شده بود قبول کرد با آنها برود. کلید را به آنها دادیم و راهیشان کردیم. جای خواب کتایون خانم را توی یکی از اتاقهای پایینی درست کردم و خودم رفتم بالا تا برای خواب آماده شوم. پرده ها را کشیدم تا مانع از هجوم پشه ها به داخل اتاق شوم. تنم خسته بود، ولی روحم در هیجان نامعلومی دست و پا می زد. حس غریبی داشتم. دعا می کردم اتفاقی برای آنها نیفتد. سه تا از عزیزترین کسانم را راهی جاده تاریک شب کرده بودم. تا برگردند در عذاب خواهم بود. درست یادم نمی آید چه موقع به خواب رفتم. کابوس با آژیر آمبولانس شروع شد. همه در حال دویدن بودند. به قدری دور و اطراف شلوغ بود که نمی توانستم تشخیص بدهم چه شده است. من هم شروع کردم به دویدن. مردی از روبرو به سویم می دوید، ولی جمعیتی که در بین ما بود مانع از رسیدن او به من می شد. دستم را به طرف او دراز کردم، اما تعادلم را از دست دادم و افتادم. در حال تقلا بودم تا از روی زمین بلند شوم. مردی که در خواب می دیدم داشت به من نزدیک می شد. هر کاری می کردم خودم را تکان بدهم نمی شد. حتماً پایم به چیزی گیر کرده بود. او برگشت و چیزی به من گفت، اما نمی توانستم در آن همه سر و صدا حرفهایش را تشخیص بدهم. تا بخود آمدم یکدفعه از نظر ناپدید شد. گویی جمعیت او را با خود برد. از ناتوانی و ترس آنکه دیگر او را نخواهم دید شروع به گریه کردم. او را برای همیشه از دست داده بودم و این برایم غیر قابل تحمل بود صورتم را توی چمنهای نرم پنهان کردم تا هق هق بی امانم در دل زمین رها شود. بوی چمنها به مشامم شیرین آمد. دستش به بازویم خورد. اسمش را بر زبان آوردم و آهی از ته دل از سر سپاسگزاری برآوردم. خیلی آرام مرا توی بغلش گرفت و سعی
کردم دستهایم را تکان بدهم ولی بی حس بودند و تلاشم بی فایده بود.درست مثل وضعیت دست و پاها در خواب در خواب وبیداری خوشحال بودم که او یش من برگشته .او مرا به خود فشرد.در سیل نوازش دستانش تمام وجودش داشت تحلیل می رفت خواستم چشمهایم را باز کنم .اما پلکهایم آن قدر سنگین بودند که به هیچ وجه باز نمی شدند.حودم را میان بازوانش قایم کردم.ضربان قلبش لالایی شیرینی برایم بود.
صبح به طور عجیبی سر حال تر از روزهای قبل از خواب بیدار شدم سرم را برگرداندم دیدم مهران هنوز خواب است.با نگاه به صورت پر از ارامش او رویای دیشب به یادم آمد.خواب دیده بودم یا اتافاقی که فکر می کردم افتاده واقعیت بود؟
اینکه هنوز در حلقه بازوان مهران بودم احتمال زیادی داشت که خواب و رویا نبوده است.ولی مهران دیشب فرق زیادی با مهران شبهای قبل داشت.مهران همیشه مثل یک عروسک شیشه ایبا من رفتار می کرد.به قدری مهربان و مواظب من بود که انتظار چنین تغییر ناگهانی در او بعید به نظر می رسید.اهسته خودم را از میان حلقه گرم بازوان مهران بیرون کشیدم.سریع دوش گرفتم و لباس پوشیدم .توی اینه وقتی به صورتم نگاه کردم جا خوردم.گونه هایم سرخی ملایمی گرفته بودندچشمهایم برق عجیبی می زدند چیزی که حتی برای خودم هم ناآشنا بود!احساس سبکبالی می کردم .انگار زنجیری پاره شده بود و من رها ازاد و سبک بال !موهایم را تا وقتی به برق افتادند خوب شانه زدم و آزادشان گذاشتم .رفتم پایین تا صبحانه ای برای مهمانان خانه تهیه ببینم.وارد آشپزخانه شدم دیدم هم چای آماده است و هم قهوه صدای حرف زدن به گوشم رسید فنجانی قهوه برای خودم ریختم و بطرف صدا رفتم .روی پله ها ی جلوی خانه کتایون خانم ومهرداد نشسته و در حال صحبت بودند.کنار دست هر کدامشان یک فنجان چای قرار داشت کتایون خانم تا مرا دید گفت:
-بیا بیا سیما جون حرف خصوصی نمی زدنیم.فکر نمی کردم به این زودی بیدار بشی معلومه شماها همه سحرخیز هستید سر دردت خوب شد؟
-بله شما چای درست کردید؟
-نه مهرداد زحمت این کار رو کشیده دیشب با وجود اینکه دیر آمدند .اما صبح زود بیدار شده و چای و قهوه را شاماده کرده.
توی نگاه مهرداد خیلی چیزها موج می زد.از ترس اینکه مبادا پی به تغییر حالت من ببرد از پله ها پایین رفتم و گفتم:
-مهرداد خیلی ممنون توی یک همچین جای باصفایی عطر وبوی قهوه هم که اضافه بشه دیگه خواب از سر آدم می پره دیشب خوب خوابیدی؟
-بله خیلی خوب شاید هوای اینجا تاثیر داره.به قول کتایون خانم با وجود اینکه چند ساعت بیشتر نخوابیدم اما وقتی بلند شدم خودم رو خیلی سرحال خس کردم.حتی توی برکه شنا کردم.
-شنا؟ صبح زود؟ توی آب به اون سردی؟
-حق با توست.آبش سرد بود ولی لذت داشت.
-مهران هنوز خوابه راستی شماها کی آمدید.
-حدود دوازده شب.
-خب برای امروز چه برنامه ای دارید؟کجا می خواین بریم؟
-فکر کنم بد نباشه برگردیم به شهر تا وسایلمون را جمع و جور کنیم .اگر وقتی بمونه بد نیست سری به خانه موسیقی بزنیم . مهران می گفت تهیه بلیط راحته.
-بچه ها اگر واقعا امشب می خواین کنسرت برین می تونم براتون جا رزرو کنم مثلا برای ساعت هفت شب چطوره؟
-خیلی ممنون کتایون خانم صبر می کنیم تا نیکو و مهران بیدار شوند بعد تصمیمی می گیریم.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)