قسمت سی و یکم:
قدرت اخمی کرد و گفت: لیدا تو الان هم دوستم داری. فقط به خاطر مونس اذیتم می کنی.
لیدا سکوت کرد. خودش نفهمید که چرا بی اختیار این حرف را زده است. همچنان سفالها را نگاه می کرد و یکدفعه دستش را روی مجسمه ی خودش گذاشت و گفت: این را می خواهم.
قدرت با عجله جلو آمد و گفت: ای بی انصاف! این همه سفالهای قشنگ اینجاست و تو درست دست روی عزیزترین کار من گذاشته ای!
لیدا لبخندی زد و گفت: تعارف اومد نیومد داره. من فقط همین را می خواهم.
قدرت لبخندی زد و گفت: ای بدجنس! باشه همین را بهت می دهم. فقط اجازه بده که رنگش بزنم. حالا بیا برویم خانه ی ما که خیلی وقته مادرم منتظرت است.
لیدا به ساعتش نگاه کرد و گفت: ساعت هشت شب است . می ترسم دیر بشه مادربزرگ نگرانم می شه.
قدرت گفت: خودم تو را به خانه می رسانم. فقط نیم ساعت وقتت را می گیرم تا فقط مادرم تو رو ببینه.
لیدا با شیطنت گفت: آخه خوب نیست که من اول به خانه تان بیایم.
قدرت لبخندی زد و گفت: دختر تو خیلی شیطون هستی و با هم به خانه قدرت رفتند.
مادر قدرت زن خونگرم و مهربانی بود. خیلی دور و بر لیدا می گشت. یکدفعه تمام خواهرهای قدرت به داخل اتاق امدند و با لیدا روبوسی کردند. لیدا قلبش شروع به تپیدن کرد و فهمید قدرت از آنها خواسته است که برای دیدن او به آنجا بیایند. خواهرها هر کدام زیر لب با خودشان پچ پچ می کردند. لیدا لحظه ای حس کرد که واقعا می خواهد عروس آنها شود. صورتش تا بناگوش سرخ شده بود. یکی از خواهرها چای را جلوی لیدا گرفت . لیدا با دستی لرزان چای را برداشت و بعد نگاهی مضطرب به قدرت انداخت. قدرت لبخندی موزیانه زد و بعد سرش را پائین انداخت.
یکی از خواهرها گفت: داداش قدرت خیلی تعریف شما را می کرد. دوست داشتیم که شما را از نزدیک ببینم .
لیدا با صدایی مرتعش گفت: ایشون لطف دارند و بعد به قدرت نگاه کرد.
قدرت متوجه نگاه او شد . رو به مادرش کرد و گفت: مادر جون داره دیر می شه اگه اجازه بدهید لیدا خانوم را به خانه شان برسانم. قرار بود نیم ساعت ایشون پیش ما بمونه ولی ماشالله خواهرها اینقدر دورش را گرفته اند که طفلک نمی تونه حرف بزنه.
لیدا با خجالت گفت: از دیدن خواهرهای شما خیلی خوشحال شدم. امیدوارم بتونم دوباره ببینمشان.
قدرت با شیطنت گفت: انشالله و بعد لبخندی موذیانه زد.
لیدا از همه ی آنها خداحافظی کرد و همراه قدرت از خانه خارج شد. وقتی بیرون آمد نفس راحتی کشید و با ناراحتی گفت: قدرت تو مرد بدجنسی هستی منو بدجوری غافلگیر کردی.
قدرت خندید و گفت: ببینم خواهرهایم چطور بودند؟
لیدا چشم غره ای به او رفت و گفت: تو مرد خودخواهی هستی.
قدرت خندید و گفت: مگه اشکالی داشت که با خانواده ام آشنا شدی؟
لیدا گفت: ساعت ده شب است . می دانم مادربزرگ نگرانم شده است. تو برنامه ی منو بهم زدی. طفلک مادربزرگ!
وقتی هر دو جلوی خانه رسیدند. قدرت گفت: لیدا خوب فکرهایت را بکن. به خدا خوشبختت می کنم.
لیدا سکوت کرد. چون قلبش هنوز در گروی امیر بود و نمی توانست قدرت را برای زندگی انتخاب کند ولی قدرت را دوست داشت اما نه به اندازه ی عشقی که مونس به او دارد. لیدا خداحافظی کرد و داخل خانه شد . مادربزرگ نگران بود. وقتی لیدا داخل اتاق شد با دیدن لیدا عصبانی شد و گفت: دختر تو تا این وقت شب کجا بودی؟ من که از ترس مردم و زنده شدم.
لیدا لبخندی زد و گفت:سلام، من به شما گفتم که دیر به خانه می آیم. و بعد وارد حمام شد.
مادربزرگ سفره ی شام را پهن کرد و وقتی لیدا از حمام بیرون آمد و سر سفره نشست گفت: دکتر به شمال آمده است.
لیدا با تعجب گفت: ولی قرار بود دکتر جمعه بیاید. چطور شد که امروز آمده است؟
مادربزرگ در حالی که برنج برای لیدا می کشید گفت: خوب یک روز زودتر اومده. امروز غروب بود که به بیمارستان آمد. از تو خیلی پرسید ، به او نگفتم سر کار می روی. مونس گفت که امروز نوبت تو بود که در خانه بمانی.
لیدا گفت: مادربزرگ ببخشید که نگرانت کردم. آخه با یکی از دوستانم به خانه شان رفتم.
مادربزرگ لبخندی زد و گفت: مهم نیست من فقط کمی ترسو هستم هزار جا فکرم رفت. مرده شور شیطون لعنتی را ببره که هزار تا فکر جور واجور تو جون ادم می اندازه.
فردا صبح لیدا با مادربزرگ به بیمارستان خواهند رفت. مونس با دیدن لیدا خوشحال شد و جلو آمد و گفت: لیدا دکتر به شمال آمده است.نمی دونی چقدر از تو می پرسید.
لیدا گفت: ببینم نگفت پدربزرگ را کی عمل می کند؟
مونس گفت: چرا قراره یکشنبه او را عمل کنند.
لیدا با خستگی گفت: وای امروز هم که جمعه است. باید سرکار بروم. بیچاره کشاورزها حتی جمعه ها هم راحتی ندارند و باید کار کنند.
مونس گفت: امروز من به جای تو می روم. تو خیلی خسته هستی.
لیدا گفت: نه من خودم می روم ممکنه دکتر با تو کار داشته باشه. شاید چیزی بخواهد. من می روم.
مونس گفت: لیدا نمی دانم چطور زحمات تو را جبران کنم. من هنوز به دکتر نگفته ام که تو سرکار می روی.
لیدا با خستگی گفت: من دیگه باید بروم. مواظب پدربزرگ باش و بعد به طرف شالیزار رفت. لیدا از اینهمه کار خسته شده بود. دوست داشت تا یک ماه بخوابد و کسی مزاحم او نشود.
وقتی به شالی زار رسید قدرت به او نزدیک شد و گفت: سلام . حال پدربزرگ چطوره؟
لیدا در حالی که داس را می گرفت گفت: خوبه. دو روز دیگه عملش می کنند . و بعد شروع به کار کرد. از اینکه این کارهای سخت را می کرد و صورتش آفتاب سوخته شده بود قلبا ناراحت بود. یاد روزهایی که با اسمیت و پدرش به گردش و سینما می رفت، او را عذاب می داد. یاد اسمیت بغضی را روی گلویش نشاند. فشار کار داشت او را از پا در می آورد. مخصوصا وجود جانوران موذی او را کلافه کرده بود.
قدرت متوجه ناراحتی او شد و گفت: لیدا چی شده؟ چرا امروز اینقدر ناراحت هستی؟
لیدا به گریه افتاد . قدرت با ناراحتی گفت: لیدا حرف بزن. چی شده؟ چرا گریه می کنی؟
لیدا با گریه گفت: خسته شده ام. دلم بدجوری هوای دوستانم را کرده است. مدت یک ماه است که با ماریا صحبت نکرده ام. دلم تنگ شده است.
قدرت با ناراحتی گفت: می دانستم که بالاخره خسته می شوی.
لیدا با دست اشکش را پاک کرد و گفت: من در عمرم از این جور کارها نکرده ام. وقتی به مونس پیشنهاد دادم که به او کمک می کنم فکر می کردم می توانم از عهده ی این کارها بر بیایم. ولی دیگه خسته شده ام. این آفتاب کلافه کننده با این جانورهای موذی منو سخت اذیت می کنه. آفتاب را می توانم تحمل کنم ولی این جانورها خیلی ناراحتم می کنند.
قدرت گفت: لیدا من کمی پس انداز دارم اگه موافق باشی آن را به تو می دهم تا به مونس بدهی.
لیدا با ناراحتی گفت: نه خودم می توانم آن را تهیه کنم. آخه نزدیک ازدواجت است باید برای خرج عروسی خودت پول کافی داشته باشی.
قدرت لبخندی زد و گفت: خوب اگه موافق باشی عروسی را ساده برگزار می کنیم.
لیدا با عصبانیت به قدرت نگاه کرد و گفت: قدرت اذیتم نکن. منکه گفتم...
قدرت حرف او را قطع کرد و گفت: لیدا خواهش می کنم . من و تو همدیگه را دوست داریم. چرا اینقدر عذابم می دهی؟
لیدا با ناراحتی گفت: قدرت من اصلا نمی توانم با تو زندگی کنم. مونس تورو ...
قدرت با خشم گفت: تو چه با من ازدواج کنی و یا ازدواج نکنی، من هرگز با مونس زندگی نمی کنم. این پنبه را از گوشت خودت دربیاور.
ناخودآگاه لیدا گفت: قدرت من نامزد دارم.
خود لیدا از این حرف یکه خورد ولی به روی خودش نیاورد اما می دانست که با این حرف چه ضربه ای به او زده است، قلبش به شدت می تپید.
رنگ صورت قدرت پرید و منقلب شد. داس از دستش روی زمین افتاد. با ناباوری گفت: تو دروغ میگی. تو به خاطر مونس این حرف را زدی. تمام کشاورزها به طرف آنها نگاه کردند.
لیدا با بغض گفت: اسم نامزدم امیر است. به خدا خیلی دوستش دارم.
قدرت دیگه نتوانست طاقت بیاورد، با خشم لیدا را به عقب هل داد و با فریاد گفت: این دروغه. و با عصبانیت از شالی زار خارج شد.
لیدا خیلی ناراحت شد. از اینکه با این بی رحمی غرور او را شکسته بود، خودش را نمی بخشید. داس را گوشه ای پرت کرد و رفت زیر درختی نشست و بی اختیار گریه می کرد.سرکارگر به او نزدیک شد . هیکل چاقش را صاف کرد و گفت: شما چرا اینجا نشسته اید؟ نکنه خسته هستید!
لیدا بلند شد . اشکش را پاک کرد و گفت: امروز اصلا حالم خوب نیست. سرم خیلی درد می کنه.
سرکارگر با ناراحتی دست لیدا را در دست زبر و خشن خودش گرفت که لحظه ای لیدا چندشش شد. دستش را بیرون کشید . سرکارگر گفت: نکنه مریض شده اید. اگه اینطور است، بهتره شما را به دکتر ببرم.
لیدا که سعی می کرد آرام باشد لبخندی به اجبار زد و گفت: نه مریض نیستم فقط کمی خسته شده ام.
سرکارگر گفت: عزیزم چرا سر کار آمده ای؟ آماده شو بروی خانه. دوست ندارم مریض شوی.
صفحه 181
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)