صفحه 4 از 11 نخستنخست 12345678 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 31 تا 40 , از مجموع 104

موضوع: غریبه آشنا | فرزانه رضایی دارستانی (دوجلدی)

  1. #31
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    قسمت سی و یکم:

    قدرت اخمی کرد و گفت: لیدا تو الان هم دوستم داری. فقط به خاطر مونس اذیتم می کنی.
    لیدا سکوت کرد. خودش نفهمید که چرا بی اختیار این حرف را زده است. همچنان سفالها را نگاه می کرد و یکدفعه دستش را روی مجسمه ی خودش گذاشت و گفت: این را می خواهم.
    قدرت با عجله جلو آمد و گفت: ای بی انصاف! این همه سفالهای قشنگ اینجاست و تو درست دست روی عزیزترین کار من گذاشته ای!
    لیدا لبخندی زد و گفت: تعارف اومد نیومد داره. من فقط همین را می خواهم.
    قدرت لبخندی زد و گفت: ای بدجنس! باشه همین را بهت می دهم. فقط اجازه بده که رنگش بزنم. حالا بیا برویم خانه ی ما که خیلی وقته مادرم منتظرت است.
    لیدا به ساعتش نگاه کرد و گفت: ساعت هشت شب است . می ترسم دیر بشه مادربزرگ نگرانم می شه.
    قدرت گفت: خودم تو را به خانه می رسانم. فقط نیم ساعت وقتت را می گیرم تا فقط مادرم تو رو ببینه.
    لیدا با شیطنت گفت: آخه خوب نیست که من اول به خانه تان بیایم.
    قدرت لبخندی زد و گفت: دختر تو خیلی شیطون هستی و با هم به خانه قدرت رفتند.
    مادر قدرت زن خونگرم و مهربانی بود. خیلی دور و بر لیدا می گشت. یکدفعه تمام خواهرهای قدرت به داخل اتاق امدند و با لیدا روبوسی کردند. لیدا قلبش شروع به تپیدن کرد و فهمید قدرت از آنها خواسته است که برای دیدن او به آنجا بیایند. خواهرها هر کدام زیر لب با خودشان پچ پچ می کردند. لیدا لحظه ای حس کرد که واقعا می خواهد عروس آنها شود. صورتش تا بناگوش سرخ شده بود. یکی از خواهرها چای را جلوی لیدا گرفت . لیدا با دستی لرزان چای را برداشت و بعد نگاهی مضطرب به قدرت انداخت. قدرت لبخندی موزیانه زد و بعد سرش را پائین انداخت.
    یکی از خواهرها گفت: داداش قدرت خیلی تعریف شما را می کرد. دوست داشتیم که شما را از نزدیک ببینم .
    لیدا با صدایی مرتعش گفت: ایشون لطف دارند و بعد به قدرت نگاه کرد.
    قدرت متوجه نگاه او شد . رو به مادرش کرد و گفت: مادر جون داره دیر می شه اگه اجازه بدهید لیدا خانوم را به خانه شان برسانم. قرار بود نیم ساعت ایشون پیش ما بمونه ولی ماشالله خواهرها اینقدر دورش را گرفته اند که طفلک نمی تونه حرف بزنه.
    لیدا با خجالت گفت: از دیدن خواهرهای شما خیلی خوشحال شدم. امیدوارم بتونم دوباره ببینمشان.
    قدرت با شیطنت گفت: انشالله و بعد لبخندی موذیانه زد.
    لیدا از همه ی آنها خداحافظی کرد و همراه قدرت از خانه خارج شد. وقتی بیرون آمد نفس راحتی کشید و با ناراحتی گفت: قدرت تو مرد بدجنسی هستی منو بدجوری غافلگیر کردی.
    قدرت خندید و گفت: ببینم خواهرهایم چطور بودند؟
    لیدا چشم غره ای به او رفت و گفت: تو مرد خودخواهی هستی.
    قدرت خندید و گفت: مگه اشکالی داشت که با خانواده ام آشنا شدی؟
    لیدا گفت: ساعت ده شب است . می دانم مادربزرگ نگرانم شده است. تو برنامه ی منو بهم زدی. طفلک مادربزرگ!
    وقتی هر دو جلوی خانه رسیدند. قدرت گفت: لیدا خوب فکرهایت را بکن. به خدا خوشبختت می کنم.
    لیدا سکوت کرد. چون قلبش هنوز در گروی امیر بود و نمی توانست قدرت را برای زندگی انتخاب کند ولی قدرت را دوست داشت اما نه به اندازه ی عشقی که مونس به او دارد. لیدا خداحافظی کرد و داخل خانه شد . مادربزرگ نگران بود. وقتی لیدا داخل اتاق شد با دیدن لیدا عصبانی شد و گفت: دختر تو تا این وقت شب کجا بودی؟ من که از ترس مردم و زنده شدم.
    لیدا لبخندی زد و گفت:سلام، من به شما گفتم که دیر به خانه می آیم. و بعد وارد حمام شد.
    مادربزرگ سفره ی شام را پهن کرد و وقتی لیدا از حمام بیرون آمد و سر سفره نشست گفت: دکتر به شمال آمده است.
    لیدا با تعجب گفت: ولی قرار بود دکتر جمعه بیاید. چطور شد که امروز آمده است؟
    مادربزرگ در حالی که برنج برای لیدا می کشید گفت: خوب یک روز زودتر اومده. امروز غروب بود که به بیمارستان آمد. از تو خیلی پرسید ، به او نگفتم سر کار می روی. مونس گفت که امروز نوبت تو بود که در خانه بمانی.
    لیدا گفت: مادربزرگ ببخشید که نگرانت کردم. آخه با یکی از دوستانم به خانه شان رفتم.
    مادربزرگ لبخندی زد و گفت: مهم نیست من فقط کمی ترسو هستم هزار جا فکرم رفت. مرده شور شیطون لعنتی را ببره که هزار تا فکر جور واجور تو جون ادم می اندازه.
    فردا صبح لیدا با مادربزرگ به بیمارستان خواهند رفت. مونس با دیدن لیدا خوشحال شد و جلو آمد و گفت: لیدا دکتر به شمال آمده است.نمی دونی چقدر از تو می پرسید.
    لیدا گفت: ببینم نگفت پدربزرگ را کی عمل می کند؟
    مونس گفت: چرا قراره یکشنبه او را عمل کنند.
    لیدا با خستگی گفت: وای امروز هم که جمعه است. باید سرکار بروم. بیچاره کشاورزها حتی جمعه ها هم راحتی ندارند و باید کار کنند.
    مونس گفت: امروز من به جای تو می روم. تو خیلی خسته هستی.
    لیدا گفت: نه من خودم می روم ممکنه دکتر با تو کار داشته باشه. شاید چیزی بخواهد. من می روم.
    مونس گفت: لیدا نمی دانم چطور زحمات تو را جبران کنم. من هنوز به دکتر نگفته ام که تو سرکار می روی.
    لیدا با خستگی گفت: من دیگه باید بروم. مواظب پدربزرگ باش و بعد به طرف شالیزار رفت. لیدا از اینهمه کار خسته شده بود. دوست داشت تا یک ماه بخوابد و کسی مزاحم او نشود.
    وقتی به شالی زار رسید قدرت به او نزدیک شد و گفت: سلام . حال پدربزرگ چطوره؟
    لیدا در حالی که داس را می گرفت گفت: خوبه. دو روز دیگه عملش می کنند . و بعد شروع به کار کرد. از اینکه این کارهای سخت را می کرد و صورتش آفتاب سوخته شده بود قلبا ناراحت بود. یاد روزهایی که با اسمیت و پدرش به گردش و سینما می رفت، او را عذاب می داد. یاد اسمیت بغضی را روی گلویش نشاند. فشار کار داشت او را از پا در می آورد. مخصوصا وجود جانوران موذی او را کلافه کرده بود.
    قدرت متوجه ناراحتی او شد و گفت: لیدا چی شده؟ چرا امروز اینقدر ناراحت هستی؟
    لیدا به گریه افتاد . قدرت با ناراحتی گفت: لیدا حرف بزن. چی شده؟ چرا گریه می کنی؟
    لیدا با گریه گفت: خسته شده ام. دلم بدجوری هوای دوستانم را کرده است. مدت یک ماه است که با ماریا صحبت نکرده ام. دلم تنگ شده است.
    قدرت با ناراحتی گفت: می دانستم که بالاخره خسته می شوی.
    لیدا با دست اشکش را پاک کرد و گفت: من در عمرم از این جور کارها نکرده ام. وقتی به مونس پیشنهاد دادم که به او کمک می کنم فکر می کردم می توانم از عهده ی این کارها بر بیایم. ولی دیگه خسته شده ام. این آفتاب کلافه کننده با این جانورهای موذی منو سخت اذیت می کنه. آفتاب را می توانم تحمل کنم ولی این جانورها خیلی ناراحتم می کنند.
    قدرت گفت: لیدا من کمی پس انداز دارم اگه موافق باشی آن را به تو می دهم تا به مونس بدهی.
    لیدا با ناراحتی گفت: نه خودم می توانم آن را تهیه کنم. آخه نزدیک ازدواجت است باید برای خرج عروسی خودت پول کافی داشته باشی.
    قدرت لبخندی زد و گفت: خوب اگه موافق باشی عروسی را ساده برگزار می کنیم.
    لیدا با عصبانیت به قدرت نگاه کرد و گفت: قدرت اذیتم نکن. منکه گفتم...
    قدرت حرف او را قطع کرد و گفت: لیدا خواهش می کنم . من و تو همدیگه را دوست داریم. چرا اینقدر عذابم می دهی؟
    لیدا با ناراحتی گفت: قدرت من اصلا نمی توانم با تو زندگی کنم. مونس تورو ...
    قدرت با خشم گفت: تو چه با من ازدواج کنی و یا ازدواج نکنی، من هرگز با مونس زندگی نمی کنم. این پنبه را از گوشت خودت دربیاور.
    ناخودآگاه لیدا گفت: قدرت من نامزد دارم.
    خود لیدا از این حرف یکه خورد ولی به روی خودش نیاورد اما می دانست که با این حرف چه ضربه ای به او زده است، قلبش به شدت می تپید.
    رنگ صورت قدرت پرید و منقلب شد. داس از دستش روی زمین افتاد. با ناباوری گفت: تو دروغ میگی. تو به خاطر مونس این حرف را زدی. تمام کشاورزها به طرف آنها نگاه کردند.
    لیدا با بغض گفت: اسم نامزدم امیر است. به خدا خیلی دوستش دارم.
    قدرت دیگه نتوانست طاقت بیاورد، با خشم لیدا را به عقب هل داد و با فریاد گفت: این دروغه. و با عصبانیت از شالی زار خارج شد.
    لیدا خیلی ناراحت شد. از اینکه با این بی رحمی غرور او را شکسته بود، خودش را نمی بخشید. داس را گوشه ای پرت کرد و رفت زیر درختی نشست و بی اختیار گریه می کرد.سرکارگر به او نزدیک شد . هیکل چاقش را صاف کرد و گفت: شما چرا اینجا نشسته اید؟ نکنه خسته هستید!
    لیدا بلند شد . اشکش را پاک کرد و گفت: امروز اصلا حالم خوب نیست. سرم خیلی درد می کنه.
    سرکارگر با ناراحتی دست لیدا را در دست زبر و خشن خودش گرفت که لحظه ای لیدا چندشش شد. دستش را بیرون کشید . سرکارگر گفت: نکنه مریض شده اید. اگه اینطور است، بهتره شما را به دکتر ببرم.
    لیدا که سعی می کرد آرام باشد لبخندی به اجبار زد و گفت: نه مریض نیستم فقط کمی خسته شده ام.
    سرکارگر گفت: عزیزم چرا سر کار آمده ای؟ آماده شو بروی خانه. دوست ندارم مریض شوی.

    صفحه 181


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #32
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    قسمت سی و دوم:

    لیدا تشکر کرد و از شالی زار بیرون آمد.کمی در خیابان قدم زد . وجدانش ناراحت بود. بایستی قدرت را می دید و به او می فهماند که آنها برای همدیگر ساخته نشده اند. از خودش شرمگین شده بود. ساعت شش غروب شد و او همچنان در خیابان گرسنه قدم می زد. تصمیم گرفت که پیش قدرت برود و توضیح بدهد که چرا نمی تواند با او ازدواج کند. با این تصمیم به خانه ی آنها رفت. مادر قدرت از دیدن او خوشحال شد. وقتی لیدا سراغ قدرت را از او گرفت، با تعجب گفت که او صبح به شالی زار رفته است. لیدا خداحافظی کرد . می دانست که او باید در مغازه باشد. در مغازه باز بود، آرام داخل شد. قدرت را پشت میز کارش دید که سرش را میان دو دست داشت. لیدا داخل مغازه شد. قدرت سرش را بلند کرد و وقتی لیدا را دید ، از پشت میز بلند شد و به طرف او آمد و رو به رویش ایستاد.
    لیدا با ناراحتی به او نگاه کرد و گفت: قدرت ، من لیاقت اینهمه مهربانی و عشق را ندارم.
    قدرت با صدایی گرفته گفت: این حرف را نزن. تو روی چشمهای من جا داری. من لیاقت تو را ندارم که مرا برای زندگی انتخاب نکردی.
    لیدا با ناراحتی گفت: منو ببخش که از اول بهت نگفتم نامزد دارم. چون با نامزدم مشکلی داشتم که می دانم او متوجه اشتباهش شده است و الان بی صبرانه منتظر من است که برگردم. به خدا عشق او باعث شد که نتوانم تو را انتخاب کنم.
    قدرت با ناراحتی سرش را میان دو دستش گرفت و با صدایی گرفته گفت: آخه تو چرا با من این کار را کردی؟ اگه به من گفته بودی که نامزد داری دیگه دل به تو نمی بستم. من توی عمرم به هیچ کس دل نبسته بودم . در مدت این دو هفته بدجوری به تو علاقه مند شدم. بی انصاف حالا من چطور این قلب را آرام کنم؟ قلبی که شب و روز به فکر تو بود.
    لیدا با بغض گفت: می دانم که بدجوری قلب مهربانت را رنجاندم. نمی دانم چطور از تو بخشش بخواهم. ولی اگه واقعا منو دوست داری ، با مونس ازدواج کن. من به تو قول می دهم که او تو را خوشبخت کند.
    قدرت با فریاد گفت: نه من دیگه به هیچکس اطمینان نمی کنم. تو به من خیانت کردی. چطور می توانم به زنها اطمینان کنم. همه ی ما از یک قماش هستید.
    لیدا گفت: قدرت به حرفم گوش کن. مونس دختر خوبی است. او واقعا دوستت دارد و بعد به گریه افتاد. گفت: بی انصاف چرا با روح یک دختر پاک و معصوم اینطور بازی می کنی؟ امیر منو دیوانه وار دوست داره. من هم دوستش دارم. چطور می توانم با این همه عشق، تو را دوست داشته باشم. آخه چطور می توانم وقتی کس دیگری را دوست دارم با تو زندگی کنم؟ و بعد با ناراحتی ادامه داد: باشه قدرت. اگه اینقدر دوستم داری با تو ازدواج می کنم ولی بدان با عشق امیر در کنارت زندگی می کنم.
    قدرت با خشم گفت: ساکت باش. نمی خواهم اسم هیچکس را از تو بشنوم. من می خواهم که تو واقعا دوستم داشته باشی. من فقط جسم نمی خواهم.من مهر، روح و احساس هم از تو می خواهم. فهمیدی؟
    لیدا لبخندی سرد زد و گفت: این شخص مونس است که هم روحش و هم جسمش دیوانه ی تو است و بعد با ناراحتی از مغازه بیرون آمد.
    نیمه های راه بود که قدرت خودش را به او رساند. دوشادوش هم قدم می زدند . لیدا ساکت بود . قدرت آرام گفت: لیدا فردا به شالی زار می آیی؟
    لیدا جواب داد: آره می آیم. ولی دیگه خسته شده ام.
    قدرت گفت: اینقدر خودت را عذاب نده. به تهران زنگ بزن و از دوستانت بخواه که برایت پول بفرستند. اینطوری مریض می شوی . خودت متوجه شده ای که چقدر لاغر شده ای. درست مثلپوست و استخوان هستی. روز اولی که به شالی زار آمده بودی صورتت مثل دو سیب سرخ بود. ولی الان رنگ پریده هستی.
    لیدا گفت: فردا شاید به مخابرات رفتم و از احمد خواستم که برایم پول بفرستد.
    قدرت نگاهی غمگین به لیدا انداخت و در حالی که نمی خواست باور کند که او نامزد کرده است گفت: لیدا واقعا تو نامزد داری؟
    لیدا گفت:آره گفتم که اسمش امیر است.
    قدرت سکوت کرد. ساعت نه شب بود که قدرت لیدا را جلوی در خانه رساند. لیدا با بغض به او نگاه کرد.
    قدرت گفت: لیدا تو چرا ناراحت هستی؟ من باید ناراحت باشم که عشق خودم را از دست داده ام.
    لیدا می خواست فریاد بزند و بگوید من هم انسانم. من هم احساس دارم.همان روزی که دسته های برنج را روی دسته های برنج من می گذاشتی، مهرت به دلم نشست. ولی چه فایده که مهر و عشق امیر همیشه مانند سایه در کمین من است و نمی توانم او را فراموش کنم. ولی چیزی نگفت و سکوت کرد. قدرت لبخندی غمگین به او زد و خداحافظی کرد و لیدا وارد خانه شد. مادربزرگ طبق معمول نگرانش بود.لیدا سلام کرد . مادربزرگ با دلخوری گفت: دخترم دو شب است که اخلاقت عوض شده . چرا دیر آمدی؟ دلم هزار جا رفت. لیدا گونه ی مادر بزرگ را بوسید و گفت: دیگه قول می دهم دیر به خانه نیایم.
    مادربزرگ سفره را پهن کرد و گفت: دکتر یک ساعت قبل اینجا بود.می خواست تو رو ببینه . وقتی دید که نیامدی رفت. گفت که بهت بگم دیگه حق نداری به شالی زار بروی.
    لیدا با اخم گفت: به اون چه ربطی داره که برایم تصمیم می گیره.
    مادربزرگ گفت: امروز مونس به دکتر گفت که تو توی شالی زار کار می کنی تا مخارج عمل را فراهم کنید. دکتر جا خورد و با عصبانیت سر مونس فریاد زد. طفلک مونس رنگ صورتش پریده بود ولی بعد خود دکتر از مونس معذرت خواهی کرد. آدرس شالی زار را از مونس گرفت و به آنجا آمد ولی سرکارگر گفته بود که به خانه برگشته ای چون سردرد گرفته بودی. به اینجا آمد ولی باز تو را ندید. تا سعت هفت شب اینجا بود وقتی دید نیامدی رفت. فقط گفت که بهت بگم دیگه نمی خواد به سرکار بروی و حتما فردا در بیمارستان باشی.
    لیدا گفت: ولی من به سرکار می روم. نمی خواهم او منت سر ما بگذارد. نمی دانم چرا اصلا از این دکتر خوشم نمی آید. و بعد از سر سفره بلند شد و به حیاط رفت.
    فردا صبح هر چه مادربزرگ از او خواست که سرکار نرود لیدا قبول نکرد و به شالی زار رفت. با این کار خواست حرف خودش را به کرسی بنشاند.
    جای قدرت در کنارش خالی بود. دلش از غم سنگینی می کرد و به اجبار کار را انجام می داد. ساعت ده صبح بود که ماشینی مدل بالا کنار جاده ی شالی زار نگه داشت. لیدا هول کرد چون ماشین دکتر بود. لیدا کلاه حصیری را تا روی پیشانی کشیده و کار می کرد.
    آرمان پیاده شد و با سرکارگر صحبتی کرد. لیدا بی توجه درو می کرد که احساس کرد کسی به او نزدیک شد. می دانست که آرمان است. بوی ادکلنی که به خودش زده بود را از چند متری احساس می کردو ولی سرش را بلند نکرد.


    صفحه 185


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #33
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    قسمت سی و سوم:

    آرمان کنارش ایستاد و با صدایی که سعی می کرد خشمش را پنهان کند و آرام باشد، با حالت تمسخر گفت: تو در هر قیافه ای باشی نمی توانی گولم بزنی.
    لیدا سرش را بلند کرد و به ظاهر لبخندی زد و گفت: سلام، شما کی تشریف آوردید؟آرمان پوزخندی زد و گفت: اولین نفری که متوجه حضور من شد خودِ تو بودی. بیخود نمی خواد برام نقش بازی کنی. و بعد نگاهی به دست لیدا انداخت. با ناراحتی داس را از او گرفت و گوشه ای انداخت. ادامه داد: منکه از شما پول عمل نخواستم که خودتان را به این روز انداخته اید. همان روز اول بهت گفتم که لازم نیست نگران پول باشید.
    لیدا با ناراحتی به اطراف نگاه کرد و گفت: آرام صحبت کنید، خوب نیست.
    آرمان با عصبانیت کلاه حصیری را از روی سر لیدا برداشت و گوشه ای پرت کرد و گفت: نگاه کن! ببین چه قیافه ات به چه روزی افتاده است. صورتی به اون زیبایی به چه روزی افتاده است! توی این آفتاب افتضاح شده. فقط کمی به خودت رحم کن. آخه ببین چقدر لاغر شده ای. درست مثل همین ساقه های برنج.
    لیدا دوباره گفت: بس کنید. اینقدر صدایتان را بلند نکنید. خوب نیست.
    آرمان با خشم دست لیدا را گرفت و ادامه داد: نگاه به دستت بکن که چه به روزش آورده ای که یکدفعه چشمش به زخم کوچکی که کمی عفونت کرده بود افتاد. با ناراحتی گفت: دست چی شده؟!
    لیدا لبخندی زد و گفت: چیزی نیست. تیغه ی داس به دستم گرفته است. وای شما چقدر حساس هستید.
    آرمان با عصبانیت در چشمان او نگاه کرد و گفت: فکر نکردی این زخم کوچک باعث می شود کزاز بگیری. به مادربزرگ گفته بودم که به تو بگوید دیگه حق نداری به شالی زار بیایی.
    لیدا اخمی کرد و گفت: ولی بایستی پول عمل را فراهم می کردیم و اینکه فکر نکنم هیچ دکتری اینقدر به فکر همراه بیمارش باشد. شما کار خودتان را بکنید به من چکار دارید؟!
    آرمان که صورتش از خشم سرخ شده بود، دست لیدا را رها کرد و گفت: آماده شو به بیمارستان برویم.
    لیدا با ناراحتی گفت: غروب وقتی کارم تمام شد حتما می آیم.
    آرمان نگاه سنگینی به لیدا انداخت. لیدا آرام گفت: آخه نمی تونم بین کار...
    آرمان حرفش را قطع کرد و گفت: بیا با هم پیش سرکارگر برویم. باید به او بگویم که دیگه سرکار نمی روی.
    لیدا خواست مخالفت کند که آرمان دست او را گرفت و به طرف اتاقک چوبی برد . وقتی لیدا و آرمان داخل اتاقک شدند، سرکارگر روی صندلی پشت میز نشسته بود و پاهایش را روی میز دراز کرده بود و چرت می زد.
    وقتی لیدا را دید لبخندی زد و سریع بلند شد و گفت: بله فرمایشی داشتید؟
    به جای لیدا،آرمان گفت: بله آمدیم به شما بگوییم که لیدا خانم از فردا دیگه سرکار نمی آید.
    سرکارگر با تعجب گفت: برای چه؟! مگه به پول احتیاج ندارید؟!
    آرمان خشمش را فرو خورد و گفت: نخیر، ایشون از اول اشتباه کردند که دو هفته خودش را به این روز انداخته است.
    سرکارگر هیکل گنده و چاقش را تکانی داد و به طرف لیدا آمد. با نگرانی گفت: پس شما می خواهید از ما جدا شوید. ببینم در مورد پیشنهاد من فکر کرده اید؟
    لیدا سرش را پائین انداخت و گفت: بله من نمی توانم پیشنهاد شما را قبول کنم.
    سرکارگر جاخورده گفت: مگه با من مشکلی دارید؟
    لیدا سکوت کرد . آرمان پرسید:لیدا چی شده؟
    لیدا چیزی نگفت. سرکارگر ادامه داد: اگه مشکل بچه هایم است بهتان قول می دهم که آنها را به لاهیجان پیش مادربزرگشان می فرستم.
    آرمان متوجه موضوع شد . اخمی کرد و رو به لیدا گفت: بیا برویم.
    مرد رو به روی لیدا ایستاد و گفت: به شما قول می دهم زندگی خوبی برایت درست کنم.
    لیدا با خشم نگاهی به او انداخت. تنفر تمام .وجودش را گرفته بود. با عصبانیت گفت: مردی که عزیزانش را به خاطر زن از خودش براند نمی تواند انسان باشد. تو آنقدر پست هستی که حاضری بچه هایت را از دیدن پدر محروم کنی. نه، تو نمی توانی مرا خوشبخت کنی.چون تو یک حیوان وحشی هستی . و بعد با خشم از اتاقک خارج شد. آرمان هم پشت سر او بیرون آمد و با صدای بلند گفت: لیدا صبر کن تا ماشین را روشن کنم.
    لیدا کنار جاده قدم بر می داشت. هنوز خشمش خاموش نشده بود. فکر اینکه یک مرد چطور می تواند آنقدر پست باشد که به خاطر یک زن بچه هایش را از خودش جدا کند ، او را آزار می داد.
    آرمان با ماشین جلوی پای لیدا ترمز کرد و گفت: لطف کن و بیا سوار شو که خیلی کار دارم.
    لدیا داخل ماشین نشست. هر دو سکوت کرده بودند. وقتی به بیمارستان رسیدند آرمان رو به لیدا کرد و گفت: اول باید برویم تا زخم دستت را شستشو بدهم که عفونت کرده است.
    لیدا گفت: بهتره اول برویم به پدربزرگ سر بزنیم.
    آرمان با لحنی جدی گفت: من هم باید به او سر بزنم. ولی اول دستت را پانسمان می کنم و بعد به دیدن پدربزرگ می رویم. و لیدا را به اتاق پانسمان برد.
    وقتی آرمان دست لیدا را شستشو می داد گفت: تو دختر خیلی لجبازی هستی. اگه می دانستم در این دو هفته که من نیستم می خواهید خودتان را به این روز بیاندازید اصلا به تهران نمی رفتم. وقتی مونس گفت که در شالی زار کار می کنی داشتم دیوانه می شدم. آخه چرا این حماقت را کردید؟! منکه گفتم لازم نیست نگران پول عمل باشید.
    لیدا گفت: ولی بایستی هزینه بیمارستان را جور می کردیم. من می توانستم پول جور کنم ولی به خاطر فرارم از تهران... و بعد سکوت کرد.
    آرمان با تعجب گفت: تو فرار کرده ای؟!
    لیدا سرخ شد و گفت:نه، من به دنبال مادرم آمده ام. ولی قرار بود که با عمویم به این مسافرت بیایم. اما موضوعی پیش آمد که مجبور شدم خودم تنها به این جستجو ادامه بدهم.
    آرمان زخم دست او را فشار محکمی داد. صدای ناله ی لیدا بلند شد گفت: چکار می کنی؟!
    آرمان لبخندی زد و گفت: متاسفم ولی باید این زخم را فشار بدهم تا عفونت آن خارج شود.
    لیدا با درد گفت: خواهش می کنم . اینطور با بی انصافی فشار نده.بدجوری درد گرفت.
    آرمان لبخندی زد و گفت: تمام شد. تو چقدر کم طاقت هستی ! و بعد با محلول شستشو آن زخم را تمیز کرد. چسب زخم کوچکی روی آن زد و گفت: اینطوری دیگه زخم عفونت نمی کنه. حالا بلند شو که به پدربزرگ سر بزنیم.
    مونس وقتی لیدا را دید به طرفش رفت و گفت: حالت چطوره؟
    آرمان نگاهی به لیدا انداخت و گفت: تا به حال دختری به لجبازی لیدا خانم ندیده ام و بعد بالای سر پدربزرگ رفت. او خوابیده بود.
    لیدا با ناراحتی گفت: مونس من اشتباه کردم. امروز با سرکارگر حرفم شد و خیلی به او توهین کردم. می دانم تو رو از کار اخراج می کنه.
    آرمان در حالی که نبض پدربزرگ را می گرفت گفت: تو نبایستی توهین می کردی. بایستی یک سیلی محکم توی صورت زشت و سیاه او می زدی تا دیگه هوس نکنه به دختر زیبایی مثل شما پیشنهاد ازدواج بدهد.
    لیدا لبخندی زد و گفت: اتفاقا او مرد خوبی بود. در شالی زار خیلی به من توجه داشت ولی چون گفت که بچه هایش را از خودش جدا می کند، حرصم درآمد.
    آرمان اخمی کرد و گفت: او همسن پدربزرگم بود. بیخود از شما خواستگاری کرد.
    مونس چشمکی به لیدا زد . لیدا سرخ شد و چشم غره ای به مونس رفت و رو کرد به او و گفت: وای ساعت دوازده است. من خیلی گرسنه هستم بیا برویم چیزی بخوریم.
    مونس گفت: برویم رستوران بیمارستان غذا بخوریم.
    لیدا گفت: وای نه ، من نمی تونم در بیمارستان چیزی بخورم اگه موافق باشی به رستورانهای همین اطراف برویم.
    آرمان به شوخی گفت: نگران نباشید گوشت مرده به شما نمی دهند بخورید.
    لیدا جا خورد و گفت: ولی منظور من این نبود و با حالت خستگی ادامه داد: من می خواهم به خانه بروم. حتما مادربزرگ ناهار درست کرده است. و بعد از مونس خداحافظی کرد.
    نیمه های راهروی بیمارستان بود که آرمان او را صدا زد. لیدا که خیلی احساس خستگی می کرد با بی میلی ایستاد. آرمان نزدیک او شد و گفت: اجازه بدهید شما را به خانه برسانم چون خودم هم در همان اطراف کار دارم.
    لیدا که از حرکات او بدش می آمد و از اینکه آنقدر به او توجه نشان داده بود که اطرافیان متوجه علاقه ی دکتر به او شده بودند عصبانی شد و گفت: ممنون، خودم می تونم بروم. شما دیگه دارید شورش را در می آورید.
    آرمان جا خورد و با خشم گفت: انگار نمی شه به شما لطف کرد. دختری به خودخواهی و بی تربیتی شما من ندیده ام. هر چه احترامت می کنم خود خواه تر می شوید. اصلا حرمت بزرگتری را نمی فهمید. تو چه فکر کردی، چون زیبا هستی می توانی شخصیت منو زیر سوال ببری؟! ولی اشتباه کرده ای. یک تار موی مونس می ارزه به تمام زیبایی تو . باشه من دیگه بهت کاری ندارم. اینطور که متوجه شده ام تو فکر می کنی که من به شما نظری دارم که اینطور ادا و اطوار در می آوری ولی اگه منظوری داشته باشم مونس را به تو ترجیح می دهم. چون قلب او پاک تر از قلب تو است. و بعد با خشم از کنار او رد شد.

    صفحه 191


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #34
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    قسمت سی و چهارم:



    لیدا در جا میخکوب شده بود . مثل آدمهای گیج بود. با نگرانی به سمتی که دکتر رفت نگاه کرد. ولی دیگر دکتر رفته بود.
    لیدا با خودش گفت: نکنه به خاطر برخورد بد من، او پدربزرگ را عمل نکند! خیلی نگران شد و با دل نگرانی به خانه رفت.
    فردای آن روز بایستی پدربزرگ عمل می شد. لیدا و مادربزرگ و مونس در بیمارستان بودند و دور پدربزرگ جمع بودند.
    آرمان بالای سر پدربزرگ آمد. مادربزرگ و لیدا به او سلام کردند. آرمان فقط جواب سلام مادربزرگ را داد و بدون اینکه به لیدا نگاه کند رو به مونس کرد و گفت: نیم ساعت دیگه در شما را عمل می کنم. لازم نیست اینقدر نگران باشید چون عمل راحتی است.
    لیدا با نگرانی رو به مونس کرد و گفت: امیدوارم حال پدربزرگ خوب شود چون من باید حتما به تهران برگردم . دوست دارم پدربزرگ را سالم ببینم تا خیالم راحت شود.
    مونس با ناراحتی گفت: نه لیدا تو رو خدا مدتی اینجا بمان من خیلی به تو عادت کرده ام.
    لیدا لبخندی زد و گفت: من هم به شما عادت کرده ام. ولی دیگه باید برگردم . یک ماه است که با ماریا و عمو کوروش صحبت نکرده ام. دلم برایشان خیلی تنگ شده است.
    مونس با شیطنت گفت: ای بدجنس دل تو داره برای کس دیگه پر می کشه.
    آرمان با نگرانی به لیدا نگاه کرد و بعد از اتاق خارج شد.
    وقتی پدربزرگ در اتاق عمل بود همه نگران پشت در اتاق عمل ایستاده بودند و از صمیم قلب برای سلامتی او دعا می کردند. بعد از عمل پدربزرگ را از اتاق بیرون آوردند. بعد از لحظه ای آرمان از اتاق عمل خارج شد. لیدا به طرف او رفت و با نگرانی گفت: آقای دکتر حال پدربزرگ خوب میشه؟
    آرمان بدون اینکه به او نگاه کند گفت: حالش حتما خوب میشه چون عمل موفقی بود و بعد خیلی خونسرد از کنار او رد شد. مونس آرام گریه می کرد . لیدا گفت: گریه نکن عزیزم دکتر گفت که عمل خوبی بوده.
    نیم ساعت بعد آرمان به اتاق آمد تا از پدربزرگ دیدن کند. لیدا به قیافه ی ناراحت آرمان نگاهی انداخت. صورتش از عصبانیت موج می زد ولی ظاهرش خونسرد بود.
    لیدا رو به مادربزرگ کرد و گفت: من باید جایی بروم. شب دیر به خانه بر می گردم. نگرانم نباشید. مادربزرگ گفت: آخه دختر الان ساعت یک بعدازظهر است. تا شب کجا می خواهی باشی؟
    لیدا لبخندی زد و گفت: شاید زودتر برگردم.
    مونس گفت: ببینم با کسی قرار داری؟
    لیدا جواب داد: آره می خواهم با یکی از دوستانم باشم. شاید زودتر برگشتم و بعد خداحافظی کرد و از اتاق بیرون آمد.
    ماشینی گرفت و به مغازه ی سفالگری قدرت رفت. قدرت با دیدن او لبخندی سرد زد و به طرفش آمد . لیدا رو به روی او ایستاد و گفت: آمده ام هدیه ام را از تو بگیرم.
    قدرت گفت: دیشب رنگش زدم. اتفاقا می خواستم بعدازظهر آن را برایت بیاورم.
    لیدا با خوشحالی گفت: حتما قشنگ شده است. زودباش نشانم بده که دیگه طاقت ندارم.
    قدرت لبخند سردی زد و مجسمه را که رویش پارچه سفیدی انداخته بود به دست او داد. لیدا با خوشحالی پارچه را از روی مجسمه برداشت ولی جا خورد و رنگ صورتش پرید.
    قدرت مجسمه را طوری رنگ زده بود که نصف صورت مجسمه سفید و نصف دیگر آن سیاه بود. لیدا نگاهی ناراحت به قدرت انداخت ولی چیزی نگفت.
    قدرت پوزخندی زد و گفت: چیه ناراحت شدی؟
    لیدا سرش را پائین انداخت و گفت: نه چون هر کس یک سلیقه ای دارد.
    صدای قدرت خشمگین شده و با فریاد گفت: ولی این سلیقه ی من نبود. این ظاهر و باطن تو بود که من آن را نشان دادم. تو ظاهری زیبا و فریبنده داری ولی قلبی سیاه و شیطانی در سینه ات است. تو آنقدر صبر کردی تا عاشقت شوم و بعد مرا نابود کردی. چون متوجه شدی که بیشتر از هر کسی دوستت دارم.
    لیدا به گریه افتاد و گفت: قدرت من به جز اینکه به تو ظلم کنم به خودم هم ظلم کردم. من هم انسانم و احساس دارم. من هم دوستت دارم ولی علاقه ی مونس بیشتر است . او تو را می پرستد ولی من نه.
    و بعد مجسمه را برداشت و از مغازه بیرون آمد. قدرت هم به سرعت در مغازه را بست و به دنبال او آمد و با ناراحتی گفت: لیدا من دارم درباره مونس فکر می کنم. ولی اصلا ته دل نمی توانم این کار را بکنم. به خدا اصلا دوستش ندارم.
    لیدا گفت: مونس دختر بی نظیری است. او از عشق همه چیز می داند. با اینکه تو با او مثل یک ویروس خطرناک برخورد می کنی، ولی او تو را باز هم دوست دارد. وقتی حرف تو را می زند انگار با خودش نیست. قدرت تو به ظاهر مونس نگاه نکن. تو عاشق ظاهر من شدی ولی این قلب سیاه من تو رو بازیچه قرار داد.
    قدرت لبخند غمگینی زد و گفت: تو بهترین قلب را داری. با اینکه در ناز و نعمت بزرگ شدی ولی به خاطر مونس و خانواده اش مانند یک دهاتی در شالی زار کار کردی، من عاشق این فداکاری تو هستم.
    یکدفعه لیدا چشمش به ماشین آرمان افتاد. قلبش به تپش افتاد. ولی عکس العملی نشان نداد.آرمان از کنار لیدا آهسته با ماشین رد شد و بعد پوزخندی عصبی زد و ناگهان بر سرعت ماشین افزود و سریع دور شد.
    لیدا نگران شد که دکتر به مونس چیزی نگوید. قدرت متوجه آرمان نشد و ادامه داد: بیچاره مادرم چه نقشه هایی برای من و تو چیده بود. نمی دانم موضوع را چطور به او بگویم. او مدام جلوی فامیلها از تو به عنوان عروس خوشگلش تعریف می کند. دیروز داشت برای عمه ام تعریف می کرد که چه عروس خوشگلی داره قسمت پسرش میشه. پیش همه پز تو را می آید.
    لیدا گفت: می توانی به مادرت بگویی که من دختر خوبی نبوده ام و تو از من دل کنده ای.
    قدرت اخمی کرد و گفت: این حرف را نزن. من اینقدرها آدم بی شرفی نیستم که به ناحق تهمت به یک فرشته ببندم. می گویم که لیاقت تو را نداشته ام.
    لیدا با ناراحتی همراه قدرت مدتی کنار رودخانه قدم زدند و بعد قدرت او را به خانه رساند. لیدا رو به قدرت کرد و گفت: قدرت خوب فکرهایت را بکن و با مونس پیمان زناشویی ببند. او تو را مرد خوشبختی می کند.
    قدرت با صدایی گرفته گفت: نه لیدا تا مدتی نمی توانم جز به تو به چیز دیگری فکر کنم.
    لیدا دیگه اصراری نکرد و با ناراحتی خداحافظی کرد.
    مادربزرگ منتظرش بود. با دیدن لیدا اخمی کرد و گفت: دخترم تو کجا هستی؟ دکتر از دست تو عصبانی است.
    لیدا با دلهره گفت: مگه دکتر چی گفت؟
    مادربزرگ با ناراحتی گفت: در بیمارستان بودم که دکتر به دیدن پدربزرگ آمد. خیلی عصبانی بود. نمی دانم چرا گفت که به لیدا بگو فکر می کردم دختر خوب و پاکی هستی ولی چه اشتباهی کردم.
    لیدا به پشتی تکیه داد و گفت: حال پدربزرگ چطوره؟ به هوش آمده است؟
    مادربزرگ با دلخوری گفت: دختر تو چقدر بی خیال هستی! دکتر برای چه این حرف را زد؟
    لیدا لبخندی سرد زد و گفت: نمی دانم چرا بین این همه ماشین آن شب جلوی ماشین این دکتر فضول را گرفتم.
    مادربزرگ در حالی که چای جلوی لیدا می گذاشت گفت: اتفاقا دکتر واقعا مرد انسانی است. بیچاره اینهمه راه از تهران امد تا فقط پدربزرگ را عمل کند. او حتی پول عمل و مخارج بیمارستات را خودش به عهده گرفت. دکتر هم مانند تو خوش قلب و مهربان است.
    لیدا با خستگی گفت: مادربزرگ تو رو خدا دیگه نمی خواهم از دکتر چیزی بشنوم. حال پدربزرگ چطوره؟
    مادربزرگ با دلخوری گفت: اون حالش خوبه. ساعت سه بعد از ظهر به هوش آمد. از تو پرسید. به او گفتم که تو پیش یکی از دوستانت رفته ای.
    فردا صبح لیدا به دیدن پدربزرگ رفت. پدربزرگ بیدار بود. لیدا وقتی او را دید با خوشحالی گفت: پدربزرگ الحمدالله حالت خوب شده است.
    پدربزرگ گفت: عزیزم اینها همه از محبت تو بود.
    لیدا کنارش نشست و دست او را در دست گرفت و گفت: من کاری نکرده ام. خوشحالم که حالتان خوب شده است.
    در همان لحظه آرمان و مونس داخل اتاق شدند. لیدا از لبه ی تخت پائین آمد و آرام سلام کرد. ولی آرمان جواب او را نداد. مونس با تعجب به طرف لیدا آمد و گونه اش را بوسید و گفت: سلام، حالت چطوره؟
    لیدا بی توجه به آرمان دوباره کنار پدربزرگ نشست و گفت: خوبم. مونس ادامه داد: ببینم دیروز کجا رفته بودی؟
    لیدا با نگرانی به آرمان نگاه کرد . او پوزخندی زد و سرش را پائین انداخت.
    لیدا با مِن مِن گفت: با صغرا بودم. او دیروز به خاطر من مرخصی گرفته بود تا با هم بیرون برویم.
    آرمان وقتی پدربزرگ را معاینه کرد از اتاق خارج شد . نیم ساعت بعد لیدا به بهانه ی آب خوردن از اتاق خارج شد و از پرستار سراغ دکتر را گرفت و پرستار اتاق دکتر را به او نشان داد. لیدا در زد و داخل شد.
    آرمان پشت میز بزرگی نشسته بود. وقتی لیدا را دید اخمی کرد و گفت: فرمایشی داشتید؟
    لیدا خیلی خونسرد به او نگاه کرد . دکتر با عصبانیت گفت: کاری داشتی که اینجا امدید؟
    لیدا با لحنی سرد گفت:آره . می خواستم در مورد دیروز با شما صحبت کنم. نمی خواهم سوء تفاهمی برایتان ایجاد شود.
    آرمان پوزخندی زد و گفت: کار شما از سوء ظن هم گذشته است.
    لیدا با بی تفاوتی جلوی پنجره ایستاد و بدون اینکه به او نگاه کند گفت: نمی خواهم در مورد دیروز به مونس چیزی بگوئید. او نباید از این موضوع چیزی بماند.
    دکتر با عصبانیت گفت: نکنه می ترسی دوست عزیز شما بفهمد که با دختری بی بند... و بعد سکوت کرد.
    لیدا با ناراحتی گفت: من فردا به تهران می روم و برایم فرقی نمی کنه که دیگران در مورد من چه حرفی می زنند.ولی مونس نباید چیزی بدونه. چون مونس عاشق همون مردی است که با من بود.
    آرمان با حالت عصبی پوزخندی زد و گفت: خیانت به دوست.
    لیدا با خشمی که همراه بغض بود گفت: نه اینطور نیست. من هیچوقت به دوستم خیانت نمی کنم. چیزی که نمی دانید زود قضاوت نکنید. من پیش قدرت رفتم تا به او بفهمانم که چقدر مونس دوستش دارد. حتی دل او را شکستم تا بداند که شکستن قلب یک دختر عاشق چقدر بی انصافی است. من عمدا غرور او را خرد کردم تا بفهمد نباید به ظاهر کسی توجه کند. با او بودم تا جدایی یک عشق را تجربه کند. او به مونس خیلی ظلم می کرد. وقتی دیدم قدرت بدجوری خاطر خواهم شده است به دروغ گفتم که نامزد دارم و فقط او را مدتی بازیچه کرده بودم. من قدرت را خرد کردم. او حتی غرورش را زیر پا گذاشته بود و التماس می کرد که با او ازدواج کنم. من فقط به خاطر مونس با احساس یک مرد بازی کردم. فقط به خاطر مونس. و بعد با صدایی بلند به گریه افتاد و صورتش را میان دو دستش گرفت.
    آرمان به او نزدیک شد و با ناراحتی گفت: منو ببخش . من نبایستی اینقدر زود در مورد تو قضاوت می کردم.
    لیدا میان هق هق گفت: اصلا نمی توانم صورت قدرت را موقع جدا شدن فراموش کنم. چقدر من بی رحم هستم. وقتی دیدم که چطور غرور او در برابرم خرد می شود از خودم بدم آمد . ولی من این کار را به خاطر مونس کردم. ولی قدرت می گه با مونس ازدواج نمی کنه. دیروز به دیدنش رفتم تا دوباره با او صحبت کنم ولی او حرف خودش را می زنه. من دلم برای مونس می سوزه. او دختر مهربانی است. و بعد نگاهی به آرمان انداخت و گفت: من فقط به اینجا آمدم تا از شما بخواهم که مونس چیزی نگویید.
    آرمان گفت: منو ببخش که در مورد تو فکرهای ناجور کردم. تو دختر خوش قلب و مهربانی هستی. فقط زبان نیشداری داری که اصلا خوشم نمی آید. و بعد لبخندی به او زد.
    لیدا لبخندی زد و گفت: از شما معذرت می خواهم. با اجازه من باید پیش مونس برگردم. و از اتاق خارج شد و به مخابرات رفت و به شرکت احمد تلفن زد.
    وقتی احمد صدای لیدا را شنید با عصبانیت فریاد زد: لیدا تو دختر سر به هوایی هستی. سه هفته است که با ما تماس نگرفته ای. تو کجا هستی؟همه نگرانت هستند.
    لیدا گفت: احمد چرا داد می زنی؟! اگه آرام صحبت نکنی گوشی را می گذارم.
    احمد سکوت کرد و بعد در حالی که سعی می کرد آرام باشد گفت:لیدا تو کجا هستی؟ همه نگرانت هستند. پدر تصمیم گرفته فردا دوباره به شمال بیاید و تو را پیدا کند. بیچاره پدر اصلا خواب و خوراک نداره.
    لیدا گفت: احمد میخواهم از تو خواهشی بکنم.
    احمد با نگرانی پرسید: چی شده نکنه باز مشکلی پیش اومده؟
    لیدا گفت: نه فقط اگه کاری نداری می خواهم فردا به رشت بیایی من حوصله ندارم سوار اتوبوس شوم و اینکه اصلا پولی ندارم تا بلیط فراهم کنم. خجالت می کشم از دوستانم قرض بگیرم. و بعد با بغض ادامه داد: احمد دلم خیلی برای همه ی شما تنگ شده است . و بعد به گریه افتاد.
    احمد با ناراحتی گفت: لیدا گریه نکن. دل همه ی ما هم برای تو تنگ شده . خانه بدون تو اصلا صفایی نداره. همه ی ما با امیر بیچاره قهر کرده ایم. او وقتی صبح سرکار می رود تا نیمه های شب به خانه بر نمی گردد. یک ماه است که زندگی برایمان جهنم شده.
    لیدا گفت: احمد از زندگی خسته شده ام. دلم برای ماریا و اسمیت و خانه مان تنگ شده. دیدن مادرم برایم یک آرزو و تخیل شده است. آخه چرا من اینقدر بدبخت هستم. و به هق هق افتاد.
    احمد با التماس گفت: لیدا تو رو خدا گریه نکن. آدرس را به من بده تا خودم را امشب به تو برسانم.
    لیدا آدرس خانه پدربزرگ را به احمد داد و با بغض گفت: ببخشید که اینقدر تو رو توی زحمت انداخته ام. من جز دردسر برای شما هیچ کاری نکرده ام.
    احمد با دلخوری گفت:لیدا جان این حرف را نزن. تو عزیز ما هستی. اگه مادر و بچه ها بفهمند که تو فردا به خانه برمی گردی خیلی خوشحال خواهند شد.
    لیدا گفت: من منتظرت هستم خدانگهدار.
    وقتی به بیمارستان رفت مونس با خوشحالی گفت:لیدا دکتر می گه پدر یک هفته دیگه از بیمارستان مرخص میشه.
    لیدا خوشحال شد. لحظه ای بعد آرمان به اتاق آمد. رو به پدربزرگ کرد و گفت: پدرجان حالتون چطوره؟
    پدربزرگ گفت: به لطف شما خوب هستم.
    لیدا کنار تخت پدربزرگ نشست و گفت: من فردا به تهران می روم. تو رو خدا مواظب خودتان باشید.
    مونس گفت: ولی اجازه نمی دهم فردا مرا تنها بگذاری.
    لیدا گفت: ولی من یک ساعت قبل به احمد تلفن زدم و به او گفتم که به دنبالم بیاید تا با هم به تهران برگردیم. طفلک خیلی خوشحال شد.
    مونس با فریاد کوتاهی گفت: لیدا تو چرا اینکار را کردی؟ من نمی گذارم تو ما را ترک کنی. لااقل یک هفته ی دیگه پیش ما بمان.


    صفحه 200


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #35
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    قسمت سی و پنجم:

    لیدا لبخندی زد و گفت: اینقدر بی انصاف نشو. احمد میگه همه دلواپس هستند. آنها گناه دارند.یک ماه است که دارم آنها را عذاب می دهم.
    مونس با ناراحتی گفت:باشه، هر جور که راحت هستی، ولی...
    لیدا حرف او را قطع کرد و گفت: من پیش شما احساس آرامش می کردم ولی دیگه باید برگردم.
    آرمان نگاهی به لیدا انداخت و گفت: من قراره تا چند روز دیگه به تهران برگردم شما اگه موافق باشید با هم برویم.
    لیدا در چشمان میشی رنگ و خوش حالت او نگاهی انداخت و گفت: نه باید حتما فردا برگردم. دیگه از روی آنها خجالت می کشم.
    آرمان ساعتش را نگاه کرد و گفت: ساعت یک بعدازظهر است. اگه موافق باشید با هم به رستوران برویم.
    مونس با خوشحالی گفت: باشه من موافقم.
    لیدا کنار پدربزرگ نشست و گفت: من نمی آیم چون گرسنه نیستم. من کنار پدربزرگ می مانم تا شما برگردید.
    آرمان با عصبانیت به لیدا نگاه کرد ولی چیزی نگفت.
    مونس با دلخوری گفت: خودتو لوس نکن بیا امروز دور هم باشیم.
    آرمان گفت: مونس خانم اینقدر اصرار نکنید . شاید ایشون دوست ندارد با ما سر میز بنشیند. بهتره برویم.
    لیدا لبخندی زد و سرش را پائین انداخت.مونس با دلخوری به لیدا نگاه کرد و بعد همراه دکتر از اتاق خارج شد.
    لیدا دست پدربزرگ را گرفت. پدربزرگ گفت: دخترم دلمان برایت خیلی تنگ می شود. من تو رو مانند دخترم مونس دوست دارم.
    لیدا بوسه ای به دست پدربزرگ زد و گفت: من هم دوستتان دارم. قول می دهم به شما دوباره سر بزنم. خواهش می کنم مواظب خودتان باشید.
    پدربزرگ به گریه افتاد. لیدا گونه ی چروکیده ی او را بوسید و گفت: خداحافظ پدر و بعد با بغض از اتاق خارج شد.
    در همان لحظه آرمان در راهرو بود و داشت با پرستار صحبت می کرد. لیدا به طرفش رفت. آرمان با دلخوری او را نگاه کرد و آرام نزدیک او شد.لیدا گفت: پس مونس کجاست؟
    آرمان گفت: در محوطه بیمارستات است تا من ماشین را از پارکینگ بیرون بیاورم. ببینم تو با این برخورد می خواهی چی رو ثابت کنی؟
    لیدا نگاهی به صورت قشنگ او انداخت و گفت: ببخشید که در این مدت شما را اذیت کردم. من فردا صبح به تهران می روم. امیدوارم منو به بزرگی خودتان ببخشید.
    آرمان با ناراحتی گفت: پس تصمیم خودتان را گرفته اید و فردا می خواهید دوستانتان را تنها بگذارید. امیدوارم هر کجا که هستید سلامت باشید و کمی هم از خودخواهی خودتان کم کنید.
    لیدا لبخندی زد که ناگهان آرمان قلبش به تپش افتاد و احساس کرد که بدون او نمی تواند زندگی کند. صورتش سرخ شد . گفت: مواظب خودت باش.
    لیدا خواست برود که آرمان طاقت نیاورد ولی غرورش اجازه نمی داد خودش را در برابر او کوچک کند. لیدا را صدا زد . لیدا به طرف او برگشت.
    آرمان نزدیکش شد و گفت: من تهران بیمارستان پاستور کار می کنم. و بعد کارتش را از جیبش بیرون آورد و گفت: اینهم آدرس مطب من است.اگه روزی از این خودخواهی خودتان کم کردید خیلی دوست دارم شما را دوباره ببینم.
    لیدا دوباره لبخندی زد و گفت: حتما مزاحمتان می شوم.
    آرمان با مِن مِن گفت: شما کجای تهران زندگی می کنید؟
    لیدا متوجه منظورش شد، گفت: در شمال تهران زندگی می کنم.
    آرمان گفت: مواظب خودت باش. خدانگهدار.
    لیدا خداحافظی کرد. آرمان متوجه شد که لیدا راضی نیست آدرسی به او بدهد به خاطر همین زیاد پافشاری نکرد.
    ساعت ده شب بود که احمد به خانه مادربزرگ آمد.
    وقتی لیدا او را دید به گریه افتاد. دلش خیلی برای آنها تنگ شده بود. احمد لبخندی به لیدا زد و گفت: دختر تو چرا گریه می کنی؟ حالا که همه چیز تمام شده است و من هم پیش تو هستم.
    مادربزرگ از احمد پذیرایی می کرد. احمد به پشتی تکیه داده بود و به لیدا نگاه می کرد. گفت:خدای من چقدر از دیدنت خوشحال هستم. تو نمی دونی که در این یک ماه به ما چه گذشت.
    لیدا اشکش را پاک کرد و گفت: من هم خیلی خوشحالم که تو را دوباره می بینم.
    لیدا برای احمد چای آورد و احمد با ناراحتی به سر تا پای لیدا نگاه کرد و گفت:وای لیدا تو چقدر لاغر شده ای! چرا صورتت برنزه شده؟
    لیدا لبخندی زد و گفت: چیه ازراه نرسیده داری از من ایراد می گیری!
    احمد خنده ای کرد و گفت : ای بابا نترس هنوز هم خوشگل هستی.
    احمد گفت: فردا صبح به تهران بر می گردیم . همه مشتاقانه منتظر ورود شما هستند.
    لیدا گفت: امشب می تونی به هتل بروی، فردا صبح به دنبالم بیا تا با هم برگردیم.
    مادربزرگ در حالی که سفره شام را می چید گفت: این وقت شب کجا برود؟ امشب هوا خوبه توی حیاط رختخواب می اندازم تا استراحت کند.
    احمد و لیدا قبول کردند. احمد در حیاط خوابیده بود که لیدا به حیاط رفت تا پتوی اضافه به احمد بدهد. وقتی خواست برگردد احمد او را صدا زد. لیدا کنار احمد نشست. احمد نیم خیز شد و توی رختخواب نشست و گفت: لیدا تو چرا لاغر شده ای من نگرانت شده ام.
    لیدا لبخندی زد و گفت: از دوری شماها اینطور شده ام و ادامه داد: راستی از ماریا خبری نداری؟
    احمد گفت: چرا از وقتی که فرار کرده ای او سه دفعه زنگ زده است. اصرار داشت با تو صحبت کند. ولی گفتیم که به مسافرت رفته ای. و با نیشخند ادامه داد: امروز وقتی به مادر و بچه ها گفتم که به دنبال تو می آیم خیلی خوشحال شدند. امیر اصرار داشت که خودشد دنبال تو بیاید ولی من ترسیدم که ناراحت شوی و گفتم که لیدا پوست سر مرا درسته می کنه.
    لیدا با اخم گفت: من هرگز امیر را نمی بخشم.
    احمد گفت: لیدا او به اندازه کافی تنبیه شده. اگه امیر را ببینی نمی شناسی از بس که لاغر شده. اصلا با کسی حرف نمی زنه. وقتی شنید که امروز می آیی نزدیک بود از خوشحالی گریه کند.
    لیدا با ناراحتی از کنار احمد بلند شد و گفت: ولی اون نمی دونه که با حرفهایش چه ضربه ای به من زد . و بعد شب بخیر گفت و به اتاق برگشت.
    فردا صبح زود صدای در حیاط بلند شد. لیدا وقتی در را باز کرد مونس را پشت در دید. مونس داخل حیاط شد و به گریه افتاد. لیدا او را در آغوش کشید و گفت: دلم طاقت نیاورد که برای بدرقه ات نباشم.
    لیدا او را بوسید و به احمد معرفی کرد. احمد خیلی متین با او دست داد. لیدا گفت: مونس بهترین دوست و خواهر عزیزم است که یک ماه تمام مزاحمش هستم.
    مونس اخمی کرد و گفت: لیدا این حرف را نزن. تو صفای خانه ما بودی. وجود تو در خانه ما شادی آفرین بود.
    احمد لبخندی زد و گفت: مدت یک ماه است که شادی از خانه ی ما رفته است. تمام اعضای خانواده ام برای دیدن این دختر ثانیه شماری می کنند.
    و بعد مادربزرگ را صدا کرد که سفره صبحانه آماده است. هر سه داخل اتاق شدند.سر سفره مونس گفت: لیدا نمی دانی دکتر چقدر پکر بود . انگار چیزی را گم کرده بود. مدام به اتاق پدر سر می زد. فکر کنم مشکلش تو باشی.
    احمد با لحن جدی گفت:این دکتر دیگه کیه؟
    لیدا خندید و گفت: یک آدم کَنه و بداخلاق درست مانند برادرت امیر.
    احمد لبخندی زد و گفت: لطفا به برادر من توهین نکن که اصلا خوشم نمی آید و به شوخی چشم غره ای به لیدا رفت. لیدا و مونس به خنده افتادند.
    ساعت نه صبح لیدا از مادربزرگ و مونس خداحافظی کرد و در حالی که هر سه گریه می کردند از هم جدا شدند.
    نیمه های راه احمد گفت: این دختره موس طفلک خیلی صورتش ناجور است.
    لیدا اخمی کرد و گفت: فقط کمی آبله دارد ولی چشم و ابرویش زیبا است.
    احمد خندید و گفت: اوه اوه چقدر هم طرفدار دارد.
    لیدا گفت: اگه من مرد بودم حتما با او ازدواج می کردم. چون قلب پاک و مهربانی دارد.
    احمد خندید و گفت: حالا منظورت این است که من با ازدواج کنم؟ من حالا حالاها تصمیم به زن گرفتن ندارم.
    لیدا لبخندی زد و گفت: احمد مسخره بازی درنیار من منظورم به تو نبود.
    احمد آهی کشید و گفت: ای کاش من و تو همینجور که کنار هم نشسته ایم هیچ مقصدی وجود نداشت که به آن برسیم.
    لیدا لبخندی زد و گفت: ولی هر حرکتی مقصدی هم دارد و تازگیها تو حرفهای مرموزی می زنی! ببینم خبری شده؟!
    احمد گفت: راستی لیدا چرا صورتت اینقدر سبزه شده؟ درست شکل دهاتی ها شده ای. صورت آفتاب سوخته و دستهای زبر.
    لیدا لبخندی زد و گفت: انگار تا برایت تعریف نکنم دست از سرم بر نمیداری. و بعد تمام ماجرا را حتی ماجرای قدرت و سرکارگر را برای او تعریف کرد.
    احمد با خشم ماشین را گوشه ای نگه داشت و از ماشین پیاده شد. بغضش را فرو خورد و کراوانش را باز کرد و داخل ماشین پرت کرد.
    لیدا از ماشین پیاده شد و گفت: چیه اگه می دانستم ناراحت می شوی برایت تعریف نمی کردم.
    اجمد با ناراحتی گفت: لیدا تو یک دختر دیوانه هستی. آخه چرا با ما تماس نگرفتی تا ما به تو کمک کنیم؟ فکر نکردی این کارها تو را از پا در می آورد؟وقتی تو را دیدم حدس زدم که باید مشکلی داشته باشی که اینطور لاغر و رنگ پریده شده ای ولی دیگه فکرش را نمی کردم که کشاورزی کرده باشی. تو به فکر همه هستی جز خودت.
    لیدا لبخندی زد و گفت: تا یکی دو هفته دیگه دوباره چاق می شوم و پوست صورتم هم مانند اولش می شود. حالا بیا سوار شو که دلم بدجوری برای بچه ها تنگ شده است.
    احمد با ناراحتی سوار ماشین شد و گفت: تو خیلی سر به هوا هستی! اصلا به خودت توجه نداری .ای کاش موضوع سرکارگر را زودتر به من گفته بودی تا حساب اون بی شرف را می رسیدم. اون چطور جرات کرد از تو خواستگاری کند! اگه اونو ببینم با همین دستهایم خفه اش می کنم.
    لیدا لبخندی زد و گفت: بیچاره فکر می کرد که می تونه از طریق پول منو تصاحب کنه ولی نمی دانست که من حتی از نگاه کردن او متنفر بودم. وقتی به من پیشنهاد ازدواج داد دوست داشتم شکم گنده اش را پاره کنم.
    احمد لبخندی زد و گفت: دختر تو آنقدر مهربان و دلنشین هستی که حتی دل پیرمردها را به لرزه در می آوری چه برسه به ما جوانهای بیچاره.
    لیدا سرخ شد و گفت: احمد بس کن. من از این جرفها خجالت می کشم.
    احمد لبخندی زد و بعد موضوع حرف را عوض کرد.
    وقتی به خانه رسیدند همه منتظرشان بودند و فتانه دسته گلی در دست داشت و به دست لیدا داد. وقتی آنها را دید به گریه افتاد. شهلا خانم همچنان گریه می کرد و لیدا را به آغوش کشید. گفت:عزیزم تو با خودت چه کرده ای؟چرا اینقدر لاغر شده ای؟
    فریبا و فتانه هر دو دور لیدا جمع شده بودند. آقا کیوان با خوشحالی از لیدا پذیرایی می کرد و مانند یک پدر پیشانی او را بوسید.
    نیم ساعت بعد امیر از شرکت آمد.وقتی لیدا را دید خوشحال شد و به طرفش آمد. رو به روی او ایستاد. لیدا که واقعا دلش برای او تنگ شده بود نگاهی گذرا به امیر انداخت و جاخورد. با خودش گفت خدای من چقدر او لاغر و تکیده شده است!
    امیر لبخندی غمگین زد و گفت: به خانه خودت خوش اومدی. جای تو در این خانه خیلی خالی بود.
    لیدا بر خلاف میلش صورتش را از او برگرداند و با اخم گفت: فکر نکنم وجود یک دختر هرزه در خانه ی شما اینقدرها هم لازم باشد.

    صفحه 207


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #36
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    قسمت و سی و ششم:

    یکدفعه صدای اعتراض همه بلند شد. شهلا خانم با دلخوری گفت: دختر گلم این حرف را نزن. خوب نیست. امیر از حرفهای خودش پشیمان است.
    امیر با صدایی گرفته گفت: لیدا من از تو معذرت می خواهم . من حاضرم جلوی همه ی خانواده ام غرورم را زیر پا بگذارم و به پای تو بیفتم. تو نمی دانی این یک ماه به من چه گذشت.
    لیدا نگاهی به او انداخت. قلبش برای او می تپید. سرش را از او برگرداند و گفت:ولی تو به من ظلم کردی.
    فریبا لبخندی زد و گفت: خود امیر از دست ما بیشترین زجر را کشید چون همه با او قهر بودیم.
    امیر نزدیک شد و گفت: لیدا خواهش می کنم از من کینه به دل نگیر. اگه بدانم از من متنفر هستی به خدا دیوانه می شوم.
    لیدا لبخندی سرد زد و گفت: باشه ، تو را می بخشم . ولی یک روز انتقام حرفهایت را ازت می گیرم. آخه ببین با یک اشتباه من و خودت را به چه روزی انداخته ای.
    امیر گفت: من هرگز خودم را نمی بخشم. لیدا در حالی که به طرف مبل می رفت گفت: ولی من انتقام خودم را از تو می گیرم.
    همه زدند زیر خنده. آقا کیوان گفت: فتانه جان برو اون کیک را بیاور تا با چای بخوریم. بخاطر ورود لیدا جان باید جشن بگیریم. همش می ترسیدم که دوباره لیدا زنگ بزند که به تهران نمی آید. ولی خدا را شکر که به پیش ما برگشت.
    شهلاخانم گفت: راستی آقا کیوان امروز زن همسایه را دیدم. بیچاره چقدر خونگرم و مهربان بود. خودش با آن سن و سال به من سلام کرد. چقدر خجالت کشیدم. کلی جلوی در با هم حرف زدیم. می گفت یک پسر و یک دختر داره و شوهرش هم مهندس است.
    احمد گفت: همون همسایه ای که هفته قبل به خانه ی بغلی ما اسباب کشی کرد؟
    شهلا خانم گفت:آره، واقعا همسایه ی خوبی قسمتمان شده است.
    فتانه سرش را نزدیک گوش لیدا برد و گفت: وای دختر تو نمی دونی پسر این زن چقدر خوشگل است. وقتی داشتند اسباب کشی می کردند به کارگرها کمک می کرد، تمام دخترهای همسایه از در خونه بیرون آمده بودند و اورا نگاه می کردند. ولی او اصلا سرش را بلند نکرد تا آنها را ببیند. فکر کنم مانند امیر مرد با خدا و ایمان باشد چون ظهر که شد در باغ داشت وضو می گرفت.
    لیدا با تعجب گفت: تو از کجا دیدی که وضو می گرفت؟
    فتانه خندید و گفت: من و فریبا بالای پشت بام رفته بودیم و یواشکی او را نگاه می کردیم. آخه نمی دونی چقد خوشگل است. وای هیکلش مثل ورزشکارها عضله ای است. منکه بدجوری شیفته اش شده ام.
    لیدا خندید و گفت: ای دختره ی شیطون!
    فتانه لبخندی زد و گفت: اگه تو هم او را ببنی عاشقش می شوی.
    لیدا نگاهی به امیر انداخت و با خودش گفت: من قبلا عاشق شده ام و دیگه جا برای عشق دیگری نمانده . امیر نگاهی به لیدا انداخت و لبخندی زد .
    آقا کیوان گفت: لیدا جان تو چرا اینقدر لاغر شده ای؟! صورتت هم برنزه شده .
    احمد با ناراحتی گفت: اگه شما بدانید که لیدا چه حماقتی کرده است، اعصابتان خرد می شود.
    لیدا بلند شد و گفت: تا احمد برایتان موضوع را تعریف کند من به حمام می روم. خیلی خسته هستم.
    یک هفته از آمدن لیدا می گذشت و امیر خیلی به لیدا می رسید. یک شب شهلا خانم رو به آقا کیوان کرد و گفت: امروز زن همسایه قرار گذاشت که امشب همراه شوهرش به خانه ی ما بیاید. می خواهد شما مردها با هم آشنا شوید.
    آقا کیوان گفت: چه همسایه ی خوبی هستند. وظیفه ی ما بود که به دیدن انها برویم نه آنها.
    شهلا خانم گفت: ما که وقت نکردیم برویم. طفلکها خودشان تصمیم گرفتند که این آشنایی هر چه زودتر سر بگیره و حالا امشب به اینجا می آیند.
    ساعت نه شب بود که مهمانها آمدند. لیدا کنار امیر ایستاده بود. بین آنها دختر نسبتا قشنگی بود که او غزاله جون صدا می زدند.خیلی مغرور و افاده ای بود. وقتی دو رهم نشستند آقا کیوان رو به آقای حق دوست کرد و گفت: شنیده ام شما پسر بزرگی هم دارید. چرا ایشون تشریف نیاوردند.
    آقای حق دوست لبخندی زد و گفت: ایشان به مسافرت رفته اند.
    غزاله با عشوه و افاده گفت: آخه برادرم دکتر قلب و عروق هستند.
    لیدا جا خورد. با خودش گفت: نکنه دکتر آرمان حق دوست پسر این خانواده است؟کمی شک کرد چون فامیلی دکتر آرمان هم حق دوست بود. کنجکاو شد و رو به امیر کرد و گفت: تو می دونی اسم پسرشان چیه؟
    امیر با لحنی سرد گفت: نخیر.
    لیدا متوجه حسادت او شد. لبخندی زد و گفت: ای حسود. منظوری نداشتم.
    امیر لبخندی زد و آرام گفت:لیدا دوستت دارم.
    لیدا سرش را پائین انداخت و گفت: من هم دوستت دارم.
    زن آقای حق دوست که اسمش معصومه خانم بود رو به شهلاخانم کرد و گفت: ماشالله چه بچه های خوشگلی دارید. خدانگهدارشان باشد.
    شهلاخانم لبخندی زد و گفت: کوچیک شما هستند.
    آقای حق دوست رو به امیر کرد و گفت: شما چه شغلی دارید؟
    امیر با متانت جواب داد: من مهندس رشته شیمی هستم و برادرم احمد مهندس الکترونیک است.
    آقا کیوان گفت: پسرهایم هر کدام جداگانه برای خودشان شرکت بزرگی دارند.
    غزاله با عشوه نگاهی به امیر انداخت و گفت:برادرم پزشک است و در تهران خیلی هم سرشناس و معروف است.
    آقا حق دوست گفت: پسرم آرمان سرش خیلی شلوغه. هفته ی قبل به شمال رفت تا قلب یک پیرمرد را عمل کنه. وقتی من اعتراض کردم گفت که به خانواده ی آن پیرمرد قول داده که حتما خودش پدرشان را عمل کند. دکتر هم خیلی دوست داشت با خانواده ی شما آشنا شود.
    لیدا قلبش فروریخت. فهمید پسر این مرد همان دکتر مغرور و خودخواه شمال است.
    معصومه خانم گفت: ماشالله دخترهایتان بزرگ و خوشگل هستند. انشالله که خوشبخت شوند.
    شهلا خانم گفت: فتانه دختر بزرگ من است و جواهر جان دختر وسطی است و فریبا خانم هم دختر آخر من است که از همه شیطون تر است.
    لیدا با تعجب به شهلاخانم نگاه کرد. نمی دانست چرا شهلاخانم او را جواهر صدا زده است. کنجکاو شد ولی چیزی جلوی مهمانها نگفت.
    فتانه آرام به پهلوی لیدا زد و به اجبار خنده اش را مهار کرد . معصومه خانم که خیلی به لیدا نگاه می کرد گفت: ماشالله اسمش واقعا برازنده ی جواهرجان است. خدانگهدارشان باشد.
    شهلاخانم گفت: ماشالله دختر شما هم خیلی باوقار و زیبا است.
    معصومه خانم لبخندی زد و گفت: دخترم غزاله جون چهار سال است که ازدواج کرده. شوهرش مدتی است که به ماموریت خارج از کشور رفته است. خدا را شکر فردا هم پسرم و هم دامادم به خانه می آیند. خانه اصلا بدون آنها صفایی نداره.
    فتانه گفت: شوهر غزاله خانم چه شغلی دارند؟
    غزاله با عشوه و افاده گفت: شوهرم مهندس کامپیوتر است.
    فتانه چشمکی به لیدا زد. امیر زیر لب گفت: وای خدای من این دختر چقدر عشوه می آید. انگار از دماغ فیل افتاده است.
    لیدا لبخندی زد و گفت: این جور برای تو خوب است، شما دو نفر مناسب همدیگر بودید.
    امیر با شیطنت گفت: تو که خوشگل تر از او هستی و از لحاظ ناز کردن تو ماهرتر هستی.
    لیدا با دلخوری گفت: خودت را لوس نکن هر کس دیگه ای به جای من بود اصلا تو را با اون حرفهایی که زدی نگاه نمی کرد.
    امیر لبخندی زد و گفت: اخه عزیزم تو بزرگوار هستی که مرا بخشیده ای.
    لیدا گفت: ولی من از تو انتقام می گیرم.
    امیر در چشمان لیدا نگاه کرد. لیدا لبخندی زد و گفت: اینطور التماس نکن. و هر دو آرام به خنده افتادند.
    ساعت یازده شب بود که خانواده ی آقای حق دوست به خانه شان رفتند.
    لیدا رو به شهلا خانم کرد و گفت: مادر چرا مرا جواهر معرفی کردی؟
    شهلاخانم لبخندی زد و گفت: اسم اصلی تو را گفتم،چون وقتی که تو به دنیا آمدی مادرت اسم تو را جواهر گذاشته بود ولی وقتی پدرت از مادرت جدا شد مادربزرگت اسم تو را عوض کرد و لیدا گذاشت.
    لیدا گفت: شما از کجا می دانید؟
    آقا کیوان گفت: انگار یادت رفته ما با پدرت دوست صمیمی بودیم. من حتی شاهد جداشدن پدرت از مادرت بودم. مادربزرگت خیلی بی رحم بود. با کمال خونسردی داشت جدایی آنها را تماشا می کرد.
    لیدا با ناراحتی گفت: پس حتما شما می دانید که مادر کجا است چرا زودتر به من نگفتید؟
    آقا کیوان گفت: نه من نمی دانم او کجا است وگرنه زودتر تو را به او می رساندم چون بعد از آن من دیگه مادرت را ندیدم. شنیده بودم که آنها از آن ده رفته اند.
    فتانه گفت: ای بابا بگذریم. راستی دیدید که معصومه خانم چطور به لیدا نگاه می کرد؟ فکر کنم چشمش او را گرفته باشد.
    امیر با عصبانیت گفت: لطفا ساکت باش فتانه. لیدا نباید با غریبه ازدواج کند.
    همه از این برخورد امیر به خنده افتادند. ولی احمد سرش را پائین انداخت و به کتابخانه رفت.
    لیدا لبخندی به امیر زد و شب بخیر گفت و متوجه ناراحتی فریبا نشد و به اتاقش رفت.
    فردا صبح فریبا به اتاق لیدا آمد. با سر و صدا پرده ها را کنار زد و گفت: ولی دختره ی تنبل چقدر می خوابی؟ ساعت نه صبح است. بیا پائین صبحانه ات را بخور.
    لیدا خمیازه ای کشید و روی تخت نشست و گفت: وای چقدر خوابیدم انگار یک کوه بلند کرده بودم.
    فریبا وقتی پرده را کنار زد، قیافه ی ناراحت احمد را دید که در باغ به طرف ماشین رفت. غم سینگینی روی دلش نشست چون هیچوقت دوست نداشت او را ناراحت ببیند و مدتی بود که در پی علت ناراحتی احمد می چرخید و بالاخره متوجه شده بود که چرا مدتی است در خودش فرو می رود. وقتی قیافه ی احمد را دید دلش گرفت. لبه ی تخت کنار لیدا نشست و گفت: لیدا تو متوجه شده ای که احمد خیلی دوستت داره؟
    لیدا لبخندی زد و گفت: خوب منهم دوستش دارم. خدا به من لطف داشت که خانواده ای مهربان برایم فرستاد. احمد مثل کی برادر برایم عزیز است.
    فریبا با ناراحتی گفت: مشکل همینجاست که احمد تو رو واقعا دوست داره و تصمیم گرفته بود که با تو ازدواج کند. ولی بخاطر امیر سکوت کرده بود. دیروز به اتاق احمد رفتم. دفتر خاطراتش روی میز جامانده بود چون او هیچوقت دفتر خاطراتش را جلوی دید نمی گذارد. نمی دانم چطور شده بود که فراموش کرده بود آن را پنهان کند. وسوسه شدم و آن را خواندم. دیدم در مورد تو خیلی نوشته است و تمام احساسش به تو را در دفتر نوشته بود. لیدا، او نوشه بود که به خاطر امیر سکوت کرده است چون امیر را واقعا دوست دارد ولی نمی تواند قلبش را که در گروی تو است آزاد کند. نوشته بود که وقتی لیدا را با امیر می بینم دوست دارم آن لحظه آخر عمرم باشد. و ادامه داده بود آیا من می توانم آنقدر قدرت داشته باشم که در عروسی آن دو شرکت کنم و یا قدرت این را دارم که هر روز و هر دقیقه آن دو را در کنار هم ببینم. نه باید بروم. لیدا به خدا چند بار این را پشت سر هم نوشته بود. من می ترسم فهمیدی؟ خودت میدانی که احمد را چقدر دوست دارم. حتی می تونم قسم بخورم که او را بیشتر از پدر و مادرم دوست دارم. می دانم اگه تو با امیر ازدواج کنی اجمد از نظر روحی ضربه ی بزرگی می بینه. او پسر باگذشتی است، او به خاطر امیر گذشت می کند و احساسش را مانند او به زبان نمی آورد. احمد، امیر را خیلی دوست دارد و به خاطر او دست به هر کاری می زند. لیدا خواهش می کنم یا هر دو را فراموش کن و یا با احمد ازدواج کن. به خدا او تو را خوشبخت می کند. امیر هم برادرم است ولی احمد بزرگتر است. من او را خیلی دوست دارم. خواهش می کنم در مورد حرفهای من خوب فکر کن. و بعد آهسته از کنار لیدا بلند شد و از اتاق بیرون رفت.
    لیدا خشکش زده بود. حرفهای فریبا مانند پتک بر سرش فرود می آمد. آخه چطور می توانست امیر را فراموش کند . امیر عزیزترین کسی بود که به او تکیه کرده بود. با پاهای بی رمق و لرزان از روی تخت بلند شد. سرش گیج می رفت . به دیوار تکیه داد. بغضی سنگین روی گلویش نشسته بود. صدای شهلاخانم را می شنید که او را برای خوردن صبحانه صدا می زد. از اتاق خارج شد وقتی چند پله را به اجبار پائین رفت ، چشمانش سیاهی رفت و دیگه نفهمید چه شد و از پله ها به پایین پرت شد. صدای جیغ شهلاخانم و فتانه و فریبا سالن را پر کرده بود.
    وقتی به هوش آمد خودش را روی تحت بیمارستان دید. احمد و امیر و آقا کیوان همراه شهلاخانم و دخترها بالای سرش جمع بودند. دخترها و شهلاخانم گریه می گردند. وقتی دیدند که لیدا به هوش آمده است خوشحال شدند. لیدا خواست خودش را تکانی بدهد که درد شدیدی در سرش پیچید.
    آقا کیوان گفت: دخترم تکان نخور. تو باید استراحت کنی.
    شهلا خانم دستی به موهای لیدا کشید اشکش را پاک کرد و گفت: دخترم خدا چقدر بهت رحم کرد.
    امیر با ناراحتی گفت: لیدا چی شده؟ تو چرا یکدفعه اینطور شدی؟
    لیدا نگاهی به فریبا انداخت. در چشمانش اشک حلقه زد و صورتش را از او برگرداند. گفت: چیزی نیست نمی دانم چرا سرم گیج رفت.
    امیر با عصبانیت گفت: تمام این ضعف تو به خاطر حماقتت در رشت است.
    لیدا لبخندی زد و گفت: ای بابا چیزی نیست. فقط کمی حالم بد شد. چرا اینقدر سر و صدا می کنی؟
    احمد گفت: لیدا چانه ات کبود شده.
    لیدا به شوخی گفت: وای نکنه زشت شده باشم و شما مجبور شوید منو ترشی بگذارید.
    همه به خنده افتادند. امیر لبخندی زد و گفت: نترس نمی گذارم تو رو ترشی بگذارند.
    لیدا نگاه دلنشینی به امیر انداخت. امیر هم به او لبخند زد . ولی یکدفعه یاد حرفهای فریبا افتاد. بغضش گرفت. صورتش را برگرداند و ناخودآگاه ملافه را روی سرش کشید و شروع به گریه کرد.
    همه با تعجب او را نگاه کردند. آقا کیوان با ناراحتی گفت: لیدا جان مسئله ای پیش اومده که از ما پنهان می کنی؟
    امیر با نگرانی ملافه را کنار کشید و گفت: لیدا چی شده تو چرا اینطوری شده ای؟
    لیدا لحظه ای به فریبا نگاه کرد. رنگ صورت فریبا پریده بود.لیدا اشکش را پاک کرد و گفت: دلم کمی گرفته . خیلی دوست دارم با ماریا و عمو کوروش صحبت کنم.
    آقا کیوان دستی به موهای لیدا کشید و گفت: عزیزم این که ناراحتی نداره. وقتی به خانه آمدی تلفن می زنم تا با داداش کوروش صحبت کنی.
    لیدا گفت: من تا کی باید اینجا بمانم؟
    شهلاخانم گفت: فردا به خانه بر می گردی. امشب باید بمانی تا دکتر ازت آزمایش بگیره. فتانه امشب پیش تو می مونه.
    فردای آنروز لیدا و فتانه همراه امیر به خانه برگشتند. غروب شهلا خانم رو به لیدا کرد و گفت: امشب قراره معصومه خانم با خانواده اش به دیدنت بیایند. پسرش از مسافرت برگشته و معصومه خانم گفت که امشب می آیند تا پسرش تو را معاینه کند.
    لیدا اخمی کرد و گفت: من که تازه از پیش دکتر امده ام. دکتر هم خوب معاینه ام کرد و گفت که سلامت هستم. پس دیگه دلیل ندارد که پسر معصومه خانم منو معاینه کنه.
    شهلا خانم لبخند شیطنت آمیزی زد و گفت: عزیزم معاینه که بهانه است شاید معصومه خانم می خواهد به این بهانه شما دخترها را به پسرش نشان بدهد.
    لیدا لبخندی زد و گفت: مادر بس کن. شوهر که برای ما دخترها قحط نیست. فتانه جون الانشم کلی خواستگار داره ولی خودش نمی خواد ازدواج کنه.
    شهلا خانم خنده ای کرد و در حالی که از اتاق خارج می شد گفت: ولی شوهر دکتر فرق می کنه. هر دختری آرزو داره که با همچین مردی ازدواج کنه و بعد از اتاق خارج شد.
    لیدا اصلا دوست نداشت آرمان را ببیند. چون او بدجوری سخت گیر و بدپیله بود. ساعت نه و نیم شب بود که صدای زنگ در بلند شد. لیدا در اتاقش بود قلبش می زد. یک لحظه به فکرش رسید که برای نرفتن به طبقه ی پائین می تواند بهانه ی حمام کردن را بیاورد و با این فکر سریع به حمام رفت.
    صفحه 217


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #37
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    قسمت سی و هفتم:

    با خودش گفت: من به جز امیر با هیچکس دیگه ازدواج نمی کنم. او تکیه گاه من است. خوشبختی من در دست اوست.
    لحظه ای گذشت و شهلا خانم با عجله به اتاق لیدا آمد. وقتی متوجه شد که لیدا حمام است عصبانی شد . پشت در حمام آمد و گفت: لیدا الان چه موقع حمام کردن است. مگه نگفتم امشب مهمان داریم.
    لیدا شیر آب را بست و در را نیمه باز کرد و گفت: آخه مادرجون وقتی از بیمارستان امدم به حمام نرفتم، تنم بوی بیمارستان می دهد.
    شهلاخانم با خشم گفت: بهانه خوبی برای ندیدن آنها جور کردی. حالا من جواب آنها را چه بدهم؟
    لیدا لبخندی زد و گفت: هیچی فقط بگوئید قبل از اینکه شما بیایید لیدا به حمام رفته است تا آنها هم ناراحت نشوند.
    شهلا خانم با دلخوری گفت: در را ببند سرما نخوری. و از اتاق خارج شد.
    لیدا لبخند پیروزمندانه ای زد و تا آنجایی که توانست در حمام ماند. وقتی از حمام بیرون آمد فتانه وارد اتاق شد و با خنده گفت: لیدا این چه کاری بود که کردی؟ وقتی مادر به معصومه خانم گفت تو حمام هستی نمی دونی دکتر چطور مادرش را چپ چپ نگاه می کرد. همه از این کار تو جا خورده بودند و بیچاره معصومه خانم رنگ صورتش پریده بود. مادر اگه تو را ببینه پوست سرت را درسته می کنه.
    لیدا لبخندی زد و گفت: پس من به طبقه ی پائین نمیام. ساعت دیگه ده و نیم است و می گیرم برای خودم می خوابم تا اینکه صبح مادر عصبانیتش فروکش کند.
    فتانه ادامه داد: وای لیدا تو نمی دونی چقدر این پسر معصومه خانم خوشگل است. من که... و بعد سکوت کرد.
    لیدا با لبخندی موزیانه گفت: ببینم امشب که جور دیگه ای تو را نگاه نمی کرد؟
    فتانه آهی کشید و گفت: نه فقط سلام کرد و بعد نگاهی گذرا به من و فریبا انداخت و وقتی همه روی مبل نشستند او دیگه حتی یک لحظه نگاهمان نکرد. خیلی قیافه ی مغروری داره.
    لیدا روی تخت دراز کشید و گفت: اخه دکتر است و بیشتر دکترها خودخواه و مغرور هستند.
    فتانه لبخندی زد و گفت: ولی داداش امیر اصلا مغرور نیست و روز به روز برای تو دیوانه تر می شود.
    لیدا به شوخی چشم غره ای به او رفت و فتانه با خنده از اتاق خارج شد.
    صبح لیدا به طبقه ی پایین رفت. دید که شهلاخانم اخم کرده است، به طرفش رفت و گونه اش را بوسید و گفت: صبح بخیر مامان جون.
    احمد لبخندی زد و گفت: مادر از دستت خیلی عصبانی است.
    امیر با خوشحالی به لیدا نگاه کرد و گفت: آفرین. از کار دیشب تو خیلی خوشم اومد.
    لیدا لبخندی زد و کنار او نشست. شهلا خانم با اخم گفت: بیخود حرف نزنید. زودتر صبحانه تان را بخورید و به سرکار خودتان بروید.
    احمد و امیر سرشان را پائین انداختند و در حالی که خنده شان را مهار کرده بودند به آرامی صبحانه می خوردند. شهلا خانم با عصبانیتی ظاهری رو به لیدا کرد و گفت: زودتر صبحانه ات را بخور که با هم به خانه ی معصومه خانم برویم تا از آنها معذرتخواهی کنی. آخه نمی دونی وقتی پیرزن بیچاره شنید که به حمام رفته ای چه حالی شد. فکر کرد که من عمدا این کار را کرده ام تا پسرش تحقیر شود.
    لیدا سرش را پائین انداخت و گفت: باشه مادر هر چه شما بگویید.
    فتانه با شیطنت گفت: من هم با شما می آیم. و بعد از صبحانه لیدا همراه شهلاخانم و فتانه به خانه ی آقای حق دوست رفتند.
    معصومه خانم که زن خیلی مومن و با خدایی بود با دیدن لیدا لبخندی مهربان زد. جواب سلام لیدا را داد و گفت: دخترم حالت چطوره؟ خدا را شکر که خوب شده ای.
    لیدا تشکر کرد . همه روی مبل نشستند. لیدا نگاهی به اطراف انداخت. چشمش به عمس آرمان افتاد که بالای شومینه بزرگ و زیبایی نصب شده بود.
    معصومه خانم وقتی دید لیدا عکس آرمان را نگاه می کند لبخندی زد و گفت: این عکس پسرم آرمان است. وقتی از شمال آمد و دید که عکسش را بزرگ کرده ایم و بالای شومینه گذاشته ایم خیلی عصبانی شد ولی پدرش اصرار کرد که باید عکس پسر عزیزش حتما جلوی چشمش باشد.
    لیدا سرخ شد و سرش را پائین انداخت. شهلاخانم گفت: خدا نگهدارش باشد. ماشالله خیلی متین و آقا است.
    معصومه خانم تشکر کرد و برای پذیرایی به آشپزخانه رفت.
    لیدا رو به فتانه کرد و گفت: عجب خانه زیبایی است.
    فتانه با شیطنت گفت: مخصوصا اون عکس زیبایی زیادی به خانه آنها داده است.
    لیدا به خنده افتاد و به پهلوی فتانه زد. لیدا دوباره به اطراف نگاه کرد. خانه بسیار بزرگ و مجللی بود. در سالن پذیرایی فرشها و تابلوها و مبلهای استیل و اشیا گرانقیمتی به چشم می خورد. پلکانی از مرمر سفید از وسط سالن بزرگی به طبقه بالا می رفت.لیدا احتمال داد که اتاق خوابها آنجا باشد. نرده های کنار پله ها فرشته های مرمری بودند که واقعا زیبایی زیادی به آن خانه بزرگ داده بود. لیدا سرش را نزدیک گوش فتانه آورد و گفت: خانه اینها کمی از خانه ی شما بزرگتر است و خیلی با سلیقه تزئین شده و به شوخی ادامه داد: اگه تو عروس این خانواده بشوی من مدام پیش تو خواهم بود چون خانه ی خیلی قشنگی است.
    فتانه سرخ شد و گفت: خودت را لوس نکن. اون دکتری که من دیدم حتی نگاهم هم نمی کنه تا برسه که من زنش شوم.
    در همان لحظه معصومه خانم در حالی که سینی فنجانهای شیرکاکائو را در دست داشت وارد پذیرایی شد. وقتی سینی را روی میز گذاشت رو به لیدا کرد و گفت: دیشب همراه خانواده ام خدمت شما آمدیم ولی انگار حمام بودید.
    لیدا جواب داد: بله واقعا متاسفم قبل از اینکه شما بیایید به حمام رفته بودم. و امروز آمدم تا بخاطر دیشب از شما معذرت خواهی کنم.
    معصومه خانم شیرکاکائوها را به دستشان داد و گفت: دخترم شماها جوان هستید و در دنیای خودتان سیر می کنید. ما پیرها نمی توانیم شماها را درک کنیم.
    لیدا سرش را پائین انداخت . یک ساعت آنجا نشستند . موقع خداحافظی لیدا رو کرد به معصومه خانم و گفت:از آقای حق دوست معذرت خواهی کنید و بعد هر سه از خانه خارج شدند.
    غروب آقا کیوان به خانه آمد و به خارج تلفن زد. لیدا وقتی با عمو کوروش صحبت کرد به گریه افتاده بود. آقا کوروش با ناراحتی گفت: دخترم چی شده چرا گریه می کنی؟
    لیدا با گریه گفت: عمو شما اصلا به فکر من نیستید. دیگه طاقتم تمام شده. شما کی به ایران می ایید؟ اگه نمی خواهید بیایید حداقل آدرس مادرم را بدهید تا خودم برای پیدا کردن او اقدام کنم.
    آقا کوروش گفت: دخترم مگه مشکلی در خانه ی برادرم داری؟
    لیدا گفت: فقط می خواهم هر چه زودتر مادرم را ببینم.
    آقا کوروش گفت: دختر گلم فقط دو ماه باید صبر کنی. بهت قول می دهم که جبران این همه تاخیر را بکنم. آخه عمل همسرم به عقب افتاد و ماه بعد او را عمل می کنند. بعد از عمل بهت قول می دهم که بیایم.
    لیدا با ناراحتی گفت: عمو منو ببخش. آخه دلم برایتان تنگ شده. کمی دلم گرفته بود که اینطور با شما حرف زدم، معذرت می خواهم.
    عمو کوروش گفت: عزیزم فقط دو ماه به من فرصت بده . به خدا جبران می کنم و بعد از کمی صحبت با هم خداحافظی کردند.
    شب همه دور هم نشسته بودند و لیدا گفت: عمو کوروش دو ماه دیگه می آید.
    امیر که کنار او نشسته بود با ناراحتی گفت: عمو کوروش عجب آدم بی انصافی است ، لااقل یکی دو روز می آمد و دوباره برمی گشت.
    لیدا که منظور او را می دانست لبخندی سرد زد و لحظه ای به فریبا که به صورت رنگ پریده ی احمد با نگرانی نگاه می کرد چشم دوخت. امیر نگاهی به لیدا انداخت و با شیطنت گفت: من درست می گم؟ فقط دو سه روزی می ماند و دوباره می رفت.
    لیدا گفت: دو سه روزه که نمی شد مادرم را پیدا کنم. فکر کنم برای پیدا کردن مادرم باید یک ماهی عمو اینجا بمونه.
    امیر لبخندی زد و گفت:آره ولی برای من دو سه روز کافیه. آخه کار من بیشتر از این طول نمی کشه.
    فریبا بخاطر اینکه حرف را عوض کند گفت: راستی بچه ها فردا جمعه است. بهتره به کوه برویم.
    شهلا خانم گفت: نخیر چون فردا تولد غزاله دختر معصومه خانم است. امروز معصومه خانم به اینجا آمد و همه ی ما را برای تولد دخترش دعوت کرد. برای یک یک ما کارت دعوت آورده است.
    فتانه غرغ گفت: آخه حیف نیست برای دختری فیس و افاده ای مانند غزاله تولد گرفت و خرج کرد.
    شهلا خانم اخمی کرد و گفت: بسه دیگه همه ی ما باید جداگانه برای غزاله هدیه بخریم. نمی خواهم بعدها پشت سرمان حرف باشد.
    فریبا چشمکی به فتانه زد و گفت: پس حتما فردا خوش می گذره.

    صفحه 222


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #38
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    قسمت سی و هشتم:

    فردا غروب لیدا عمدا سرش را گرفت و روی مبل نشست. شهلا خانم به رو لیدا کرد و گفت: اوا چرا اونجا نشسته ای؟ زودتر آماده شو برویم.
    لیدا با ناله گفت : نمی توانم به جشن بیایم چون اصلا حالم خوب نیست.
    شهلاخانم با عصبانیت گفت: لیدا بس کن . تو باید بیایی. داری بهانه می گیری.
    لیدا با ناراحتی گفت: مادر من حالم خوب نیست. وضعیت جسمانی من هنوز رو به راه نشده ممکنه حالم بدتر بشه. نکنه دوست دارید دوباره در بیمارستان بستری شوم.
    شهلاخانم کمی مردد ماند. با نگرانی گفت: یعنی ممکنه حالت دوباره بد بشه؟
    لیدا به ظاهر دستی به پیشانی اش کشید و گفت: آره مادر وقتی جای پر سر و صدا می مانم سرم گیج می ره.
    امیر گفت: من هم پیش لیدا می مانم. او نباید در خانه تنها باشد.
    شهلاخانم دو دل بود. یک ساعت بعد همگی آماده شدند که بروند. فتانه لباس زیبایی پوشیده و آرایش غلیظی کرده بود.
    لیدا چشمکی به فتانه زد . فتانه سرخ شد. فریبا هم به خودش خوب رسیده بود.
    شهلا خانم گونه لیدا را بوسید و گفت: مواظب خودت باش. ولی بدان که به من اصلا بدون تو خوش نمی گذره. غذا در یخچال است گرمش کنید. و رو کرد به امیر و ادامه داد: لیدا را با آن زبان نیشدارت اذیت نکنی!
    امیر لبخندی زد و گفت: باشه مادرجان . لیدا را روی دو تا چشمهایم می گذارم و مواظبش هستم. و بعد شهلاخانم و بچه ها به خانه ی آقای حق دوست رفتند.
    امیر رو به لیدا کرد و گفت: می دانم که بهانه آوردی تا به جشن نروی. اگه دوست داشته باشی امشب با هم به امام زاده صالح برویم. خیلی دلم هوای زیارت کرده است.
    لیدا با خوشحالی بلند شد و گفت: منهم همینطور. پس آماده می شوم که برویم.
    امیر خنده ای سر داد و گفت: ای دختره ی سیاستمدار .
    هر دو بعد از لحظه ای سوار ماشین شدند و به طرف امام زاده رفتند. بین راه امیر از لیدا پرسید از آقا چه حاجتی می خواهی؟
    لیدا نگاهی به او انداخت و گفت: از آقا می خواهم که مرد خوش اخلاق و مهربانی را برای زندگیم انتخاب کنه. مخصوصا مردی خوش زبان و باگذشت باشد.
    امیر لبخندی زد و گفت: درست مردی که من هستم از خدا می خواهی، مگه نه؟
    لیدا به شوخی گفت: تو که از نظر اخلاق باید نمره صفر بگیری. ولی چکار کنم با این حال آرزوی با تو بودن را در دل دارم.
    امیر گفت: وای این عمو با این تاخیر داره منو دیوونه می کنه. چند وقت پیش به سرم زده بود که تلفنی با عمو صحبت کرده و تو رو از او خواستگاری کنم . ولی ترسیدم که عمو ناراحت شود. بهتره پدر با عمو صحبت کنه.
    لیدا لبخندی زد و سکوت کرد. امیر آرام گفت: لیدا به خدا خوشبختت می کنم. و با شیطنت ادامه داد: راستی دوست داری ماه عسل کجا برویم؟
    لیدا چشم غره ای به او رفت و گفت: خودتو لوس نکن.
    امیر به خنده افتاد و گفت: به خدا دارم جدی صحبت می کنم. دوست داری به پیش ماریا برویم.
    لیدا در دلش غم سنگینی نشست و سکوت کرد. حرفهای فریبا او را پریشان و فکرش را ناآرام کرده بود.
    امیر ادامه داد: الان معلوم نیست بیچاره معصومه خانم وقتی بفهمد که تو به جشن دخترش نرفته ای چه حالی می شود. حتما عصبانی می شود.
    لیدا لبخندی سرد زد و گفت: امیر اجازه نمی دهم هیچکس تو رو از من جدا کنه. من بدون تو هیچ هستم.
    امیر لبخندی زد و گفت: تو هم بدان نمی گذارم هیچوقت از من جدا شوی. چون سرنوشت و آینده من هستی و من هم با عشق تو زندگی می کنم و نفس می کشم.
    فضای حرم کمی شلوغ بود. لیدا کنار ضریح نسشت . یک دستش را به آن گرفت. چشمهایش را بست و آرام با آقا راز و نیاز می کرد. بدون اختیار اشک می ریخت. در دل گفت: خدایا چطور می توانم از امیر دل بکنم. خدایا کاری کن احمد فراموشم کند. خدایا به من تحمل بده که بتوانم با مشکلات به راحتی کنار بیایم. و بعد نگاهی به امیر انداخت. امیر ضریح را گرفته بود و زیر لب راز و نیاز می کرد. اصلا دلش راضی نمی شد که امیر را فراموش کند. بعد از راز و نیاز با آقا به خودش آمد. به قسمتی که امیر ایستاده بود نگاهی انداخت . امیر رو به قبله ایستاده بود و نماز می خواند. صورت نورانی او قلبش را می فشرد. با ناراحتی از حرم بیرون آمد و گوشه ای منتظر امیر نشست. بعد از یک ربع امیر از حرم خارج شد. لبخندی به لیدا زد و گفت: ببینم دلت آرام شد؟
    لیدا جواب داد: آره احساس آرامش می کنم.
    امیر کنار لیدا روی سکو نشست و گفت: من هر وقت دلم می گیره به اینجا می آیم و با آقا راز و نیاز می کنم. من مخلص سرورم آقا صالح هستم. در هفته سه دفعه به پابوسش می آیم.
    لیدا آهی کشید و گفت: امیر خیلی دوستت دارم ولی می ترسم سرنوشت ما را از هم جدا کنه.
    امیر با اخم گفت: اگه ما بخواهیم هیچکس نمی تونه ما را از هم جدا کنه. پس نباید بگذاریم دیگران در سرنوشت ما دخالت کنند. و بعد به حرم نگاهی انداخت و گفت: من هر روز از خدا می خواهم که هیچوقت تو رو از من نگیرد. از آقا همیشه خواسته ام تا بتوانم تو را خوشبخت کنم.بهت ثابت می کنم دیوانه ات هستم.
    لیدا لبخندی به او زد و گفت: نکنه می خواهی با شکم گرسنه به من ثابت کنی که دوستم داری!
    امیر خنده ای کرد بلند شد و گفت: پاشو برویم رستوران که من هم خلی گرسنه هستم.
    ساعت دوازده شب هر دو به خانه برگشتند همه به خانه آمده بودند. شهلاخانم با دیدن انها با ناراحتی گفت: شما دو نفر کجا رفته بودید. همه دلواپس شدیم.
    امیر گفت: به امام زاده صالح رفته بودیم.
    شهلاخانم با اخم گفت: لیدا به جشن نیامد گفت که حالش خوب نیست و مریض است چطور شد که به امام زاده صالح آمد؟
    امیر لبخندی زد و گفت: لیدا را به امام زاده بردمش تا آقا او را شفا بدهد.
    همه زدند زیر خنده.آقا کیوان با خنده گفت: امیر تو تازگیها خیلی شیطون شدی. بهانه خوبی برای مادرت جور کردی.
    فتانه گفت: وقتی معصومه خانم فهمید که تو نیامده ای نزدیک بود از ناراحتی منفجر شود. به مادر گفت انگار جواهرجون خیلی گوشه گیر و کم معاشرت است.
    فریبا گفت: معصومه خانم خیلی دور و بر فتانه می چرخید. یک بار دکتر را صدا زد تا در نبودش از فتانه پذیرایی کند ولی دکتر گفت که از غزاله این را بخواهد چون دوستانش را نمی تواند تنها بگذارد.
    لیدا گفت: راستی غزاله چکار می کرد.
    فتانه جواب داد: وای لباس خیلی قشنگی پوشیده بود ولی خیلی لباسش باز وبد. شوهرش به او یک سینه ریز هدیه کرد.
    فریبا گفت: معصومه خانم مانند همیشه چادر سرش بود.
    لیدا گفت: این مادر و دختر اصلا مانند هم نیستند. معصومه خانم زن با خدا و با نمازی است ولی غزاله اصلا توجهی به حجاب نداره.
    فتانه خندید و گفت: درست مثل من و امیر.
    امیر اخمی کرد و گفت: تو اصلا به هیچی توجهی نداری. می دانم یک روز متوجه اشتباهت می شوی. حجاب زیبایی زن است.
    آقا کیوان گفت: آقای حق دوست خیلی مرد خوبی است. مدام در کنارم بود. بین صحبتهایش می گفت خیلی دوست دارم این دوستی به فامیلی کشیده شود.
    فتانه گفت: معلوم نیست خواب کدام یکی از ما بیچاره ها را برای پسر مغرور و خودخواه خودش دیده است.
    شهلا خانم گفت: بیخود فکرهای پوچ نکنید چون یک دکتر نمیاد با یک دختر دیپلمه ازدواج کنه. حالا بلند شوید بروید بخوابید که ساعت از یک هم داره می گذره.
    فتانه دست لیدا را گرفت و گفت: بیا برویم تو اتاق من که کلی می خواهم با تو حرف بزنم.
    لیدا با خستگی گفت: وای بگذار برای فردا چون خیلی خوابم می آید.
    فریبا و فتانه دست لیدا را کشیدند و او را به اتاقشان بردند. فتانه گفت: خودتو لوس نکن که اصلا خوشم نمی آید. فتانه و فریبا هر دو روی تخت پریدند و با هیجان حرف می زدند.
    فتانه گفت: وای لیدا نمی دانی دکتر امشب چقدر زیبا شده بود . هر چه از او بگویم کم گفته ام.
    لیدا لبخندی زد و در حالی که صندلی میز توالت را جلو تخت آنها می گذاشت روی آن نشست و گفت: بالاخره این دکتر تو را دیوانه می کتد.
    فتانه لبخند سردی زد و گفت: اتفاقا اصلا دوسش ندارم. فقط زیبایی او مرا مجذوب کرده است. ولی در قلبم هیچ احساسی نسبت به او حس نمی کنم.
    لیدا گفت: اگه برخلاف انتظارت او به خواستگاریت بیاید چه جوابی می دهی.
    فتانه در حالی که لباسهایش را عوض می کرد گفت: حتما جواب مثبت می دهم. و بعد آهی کشید و ادامه داد: وقتی امشب او به من میوه تعارف کرد خیلی سرد و سنگین نگاهم کرد. اصلا از این حالت او خوشم نیامد.وقتی معصومه خانم فهمید که تو نیامده ای مشخص بود که ناراحت شد و زیر گوش دکتر پچ پچ کرد. ولی دکتر پوزخندی به مادرش زد و از کنار او رفت. موقع شام دکتر به پدر نزدیک شد و در حالی که از پدر پذیرایی می کرد گفت: ببخشید نکنه حال جواهر خانم هنوز خوب نشده که اشون تشریف نیاوردند؟ پدر گفت: کمی بهتر است.فقط حوصله ی جاهای شلوغ را ندارد.دکتر پوزخندی زد و گفت: ولی دختران جوان از جشنهای شلوغ و پرهیجان لذت می رند. پدر که سعی می کرد از تو حمایت کند گفت: ولی دختر من از جاهای پر سر و صدا خوشش نمی آید و در همان لحظه مردی دکتر را صدا زد و او از پدر عذرخواهی کرد و به طرف آن مرد رفت.
    فریبا گفت: توی جشن دختری بود به نام ثریا که خیلی دور دکتر می چرخید ولی دکتر اصلا توجهی به او نداشت و هر چه موقع رقص اصرار کرد که با او برقصد دکتر قبول نکرد. بهانه آورد که زیاد حالش خوب نیست. اینقدر مغرور است که وقتی امشب از او دعوت به رقص کردم او دعوتم را در حالی که سرش پایین بود با یک عذرخواهی رد کرد و به طرف دوستانش رفت. خیلی حرصم درآمد. دوست داشتم با دستهای خودم خفه اش کنم.
    لیدا و فتانه با تعجب گفتند:تو از او تقاضای رقص کردی؟!
    فریبا لبخندی زد و گفت: آره، وقتی احمد سرگرم گفتگو بود آرام به طرف دکتر رفتم و از او تقاضای رقص کردم.
    فتانه با خشم گفت: دیوونه ، آخه فکر نکردی این کار برای دختری مثل تو زشته؟ می دانی اگه احمد و یا پدر می فهمیدند چه بلایی سرت می آوردند. چند دفعه پدر بهت گفت که مرد باید از زن و یا دختر تقاضای رقص کند. برای زن زیاد شایسته نیست که اینکار را کند.
    فریبا در حالی که موهایش را باز می کرد گفت: خوب اگه من با او می رقصیدم و پدر از من سوال می کرد به او می گفتم که دکتر تقاضای رقص کرده است. اینطور پدر و یا احمد ناراحت نمی شدند.
    لیدا در حالی که بلند می شد که به اتاقش برود گفت: خوب دیگه بقیه ی فیلم را فردا تعریف کنید می خواهم بخوابم . و بعد به اتاقش رفت.
    فردا صبح لیدا و فریبا و فتانه با هم به سینما رفتند. ساعت دوازده ظهر به خانه برگشتند . وقتی هر به پذیرایی آمدند معصومه خانم در آنجا روی مبل نشسته بود.
    لیدا لبخندی زد و گفت: این معصومه خانم می دونه که دختر توی این خانه فراوان است بخاطر همین دست از سرمان برنمی داره.
    فتانه گفت: اخه هیچ دختر عاقلی حاضر نمی شه با پسر بداخلاق و بی احساس او ازدواج کنه بخاطر همین می خواهد یکی از ما سه نفر را بیچاره کنه.
    در همان لحظه شهلاخانم انها را صدا زد و گفت: دخترها شما چرا آنجا ایستاده اید؟معصومه خانم اینجا تشریف دارند.
    هر سه دختر به طرف معصومه خانم رفتند و با او احوال پرسی کردند . وقتی همه نشستند شهلا خانم گفت: معصومه خانم ما را برای یک هفته ی دیگه به پیک نیک دعوت کرده اند.
    فتانه با خوشحالی گفت:وای چه عالی!
    معصومه خانم لبخندی زد و گفت: ولی ایندفعه جواهرجان نباید بهانه بیاورد.
    لیدا سرخ شد و گفت: انشالله مزاحمتان می شوم.
    معصومه خانم گفت: ولی باید به من قول بدهی که حتما به این پیک نیک بیایی.
    لیدا گفت: چشم. حتما می آیم بهتان قول می دهم.

    صفحه 230


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #39
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    قسمت سی و نهم:

    فتانه چشمکی به لیدا زد. لیدا سرش را پائین انداخت. معصومه خانم ادامه داد: شوهر غزاله جون پیشنهاد داد که این هفته با خانواده ی شما به تفریح برویم. خیلی از آقای بهادری و آقا احمد خوشش آمده است و دوست داره این دوستی ادامه داشته باشد.
    شهلاخانم گفت: این لطف شما را می رسونه. اتفاقا احمد جان هم خیلی از شوهر غزاله جون تعریف می کرد. مخصوصا از دکتر چقدر خوشش آمده است.
    معصومه خانم با نگرانی گفت: نمی دانم چرا از وقتی که دکتر از شمال برگشته است اصلا با خودش نیست. مدام کلافه است و در خودش فرو می رود. چند تا دختر خوب و خانم برایش در نظر گرفته ام ولی وقتی حرف زن می زنم عصبانی می شود و می گه نمی خواهد به این زودیها ازدواج کند. نمی دانم ولی فکر می کنم در شمال برایش مسئله ای پیش اومده. چون قبل از اینکه به شمال برود به من قول داد که وقتی برگردد حتما به فکر ازدواج می افتد. ولی حالا که برگشته اصلا نمی توانم حرف زن پیشش بزنم. سریع از کوره در می رود و عصبانی می شود.
    لیدا آرام بلند شد و گفت: با اجازه می روم لباسم را عوض کنم.
    فریبا هم به دنبال او بلند شد ولی فتانه کنار معصومه خانم نشست و همچنان مشتاق به حرفهای او گوش می داد.فریبا و لیدا به خنده افتادند و سریع به طبقه ی بالا رفتند.
    چهار روز از آن موضوع گذشت. فتانه آرام به لیدا گفت: ساعت پنج غروب هر روز دکتر آرمان به خانه می آید. دوست دارم تو با من به پشت بام خانه بیایی. می خواهم تو هم او را ببینی.
    لیدا گفت: من چرا باید او را ببینم؟
    فتانه با دلخوری گفت: لوس نشو. مدت سه روز می شه که او را ندیده ام . می خواهم تو هم او را ببینی تا به حرفم برسی که او چقدر خوشگل است.
    لیدا وقتی اصرار فتانه را دید به ناچار همراه فریبا و فتانه به پشت بام رفت. لحظه ای بعد صدای بوق ماشین آرمان به گوشش رسید. وقتی داخل باغ شد لیدا او را دید. قلبش به شدت می زد. فتانه با اشتیاق او را نگاه می کرد. خودشان را پشت کولر بزرگی قایم کرده بودند و یواشکی باغ آنها را نگاه می کردند.
    آرمان از ماشین پیاده شد. کاپشن چرمی مشکی پوشیده بود. موهای خرمایی رنگش زیر نور آفتاب می درخشید.
    فتانه به هیجان گفت: وای لیدا این مرد یک فرشته است. ببین چقدر توی این کاپشن چرم برازنده است.
    لیدا به خنده افتاد و گفت: انگار بدجوری دل تو رو برده است.
    فتانه آهی کشید و گفت: نمی دانم اصلا دوستش ندارم ولی خیلی مایلم او را ببینم.
    در همان لحظه دست فریبا به قوطی خالی که روی کولر بود خورد و آن با صدای بلندی روی زمین افتاد. لیدا سریع خودش را عقب کشید.آرمان متوجه شد. با تعجب به پشت بام همسایه چشم دوخت و نگاهش با نگاه فتانه خیره شد. فتانه تا بناگوش سرخ شد. آرمان سرش را پائین انداخت و به سرعت داخل ساختمان شد. فتانه با خشم به فریبا نگاه کرد و گفت: دختر تو چقدر دست و پا چلفتی هستی.آبرویم جلوی دکتر رفت. حالا نمی دونم چطور توی روی آنها نگاه کنم.
    لیدا با خنده گفت: تا تو باشی که دیگه یواشکی پسر مردم را دید نزنی! و خندان به طبقه ی پائین آمدند.
    لیدا رو کرد به دخترها و گفت: بچه ها اگه موافق باشید کمی دکتررا اذیت کنیم.
    فریبا با تعجب گفت: چه جوری؟
    نیش فتانه تا بناگوش باز شد و گفت: خیلی خوبه ولی مادر اگه بفهمه غوغا به پا می کنه.
    لیدا گفت: نه همه چیز را از روی نقشه انجام می دهیم. فقط می خواهم کاری کنم که غرورش و کمی از خودخواهی او کم بشه. و بعد نقشه را برایشان گفت.
    فریبا با خنده گفت: لیدا تو یک شیطان هستی.
    فتانه گفت: ولی من می ترسم نقشه ی ما لو بره.
    لیدا گفت: اگه تو خوب رول بازی کنی هیچکس متوجه نمی شه. باید بفهمیم او واقعا یک دکتر زرنگ و متخصص است یا نه.
    فردای آن روز ساعت هفت شب بود که لیدا و فتانه و فریبا نقشه را اجرا کردند. فتانه در پذیرایی بود که یکدفعه دستش را روی قلبش گذاشت و گفت: وای مامان قلبم درد گرفت و خودش را ناگهان روی کاناپه انداخت و خیلی قشنگ شروع کرد به ناله زدن.شهلا خانم با وحشت کنار او رفت و در حالی که داد و فریاد راه انداخته بود گفت: فریبا برو زنگ بزن اورژانس خدا مرگم بده. بچه ام داره از دست میره و بعد در حالی که رنگ صورتش پریده بود فتانه را ماساژی داد.
    لیدا سریع گفت: نه مادر دیر میشه. فکر کنم دکتر حق دوست خانه باشه بهتره اونو صدا کنیم.
    شهلا خانم موافقت کرد و لیدا سریع به طرف خانه معصومه خانم رفت. زنگ در را فشرد. از پشت آیفون صدای آرمان آمد که گفت کیه؟
    لیدا با عجله گفت: سلام من هستم ،جواهر. اگه میشه بیائید خانه ی ما حال فتانه بهم خورده است. تورو خدا زودتر بیایید.
    آرمان گفت: شما دختر آقای بهادری هستید؟
    لیدا گفت: بله تورو خدا بیائید حال خواهرم اصلا خوب نیست . و بعد خودش سریع به خانه برگشت. لحظه ای بعد آرمان همراه مادرش به آنجا آمدند. لیدا خودش را در آشپزخانه مخفی کرده بود. دکتر با عجله بالای سر فتانه آمد. فتانه مدام آه و ناله می کرد.
    دکتر گوشی را روی سینه ی فتانه گذاشت و بعد از کمی معاینه با تعجب گفت: وضعیت ایشون نرمال است. فکر نکنم مشکلی داشته باشد و بعد نگاهی دقیق به صورت فتانه انداخت. فتانه در حالی که سرخ شده بود مدام ناله می کرد.
    دکتر گفت: فکر کنم اگه دو تا آمپول به ایشون تزریق کنم حالشان خوب بشه.
    یکدفعه فتانه با فریاد گفت: وای خداجون نه. من حالم خوبه. من از آمپول می ترسم.
    آرمان لبخندی زد و سرش را پائین انداخت. لیدا جا خورد و سریع به کتابخانه رفت و خودش را مخفی کرد. صدای فتانه را می شنید که می گفت: جواهر مقصر است که این نقشه را کشیده است تا کمی آقا دکتر را اذیت کنیم.
    دکتر در حالی که خنده اش را به اجبار مهار کرده بود گفت: آخر ما این جواهر خانم را ندیدیم.
    معصومه خانم گفت: این جواهر خانم عجب بلایی است.
    شهلاخانم با شرمندگی گفت: تو رو خدا ببخشید که مزاحمتان شدیم. این جواهر اگه به دستم بیفته حسابش را می رسم . و با ناراحتی صدا زد: جواهر، جواهر. جواهر تو کجا هستی؟ بیا اینجا ببینم.
    لیدا با نگرانی خودش را پشت قفسه های کتاب مخفی کرد. قلبش مانند طبل می زد. دوباره شهلاخانم با صدای بلند او را صدا کرد. آرمان لبخندی زد و گفت: مهم نیست لطفا او را دعوا نکنید. حتما به اشتباه خودش پی برده است.
    فتانه با شرمندگی و خجالت گفت: ببخشید که یک لحظه خام شدم و به حرف او گوش دادم و با حرص گفت: به خدا اگه دستم به جواهر برسه حسابش را می رسم.
    دکتر آرام بلند شد و در حالی که کیفش را برمی داشت گفت: با اجازه من دیگه باید بروم. امیدوارم دیگه از این شیطنت ها نکنید.
    فتانه سرخ شد و گفت: واقعا متاسفم.
    فریبا به شوخی گفت: باید با داس سر جواهر را از تنش جدا کرد.
    آرمان لحظه ای جا خورد و یاد لیدا افتاد که چطور با داس کار می کرد. اسم داس او را دوباره به یاد لیدا انداخت. آهی کشید و گفت: با اجازه من می روم. خداحافظ.
    معصومه خانم هم خداحافظی کرد و هر دو رفتند.لیدا ترسیده بود و از کتابخانه بیرون نمی آمد. شهلاخانم عصبانی بود و مدام لیدا را صدا می زد ولی لیدا خودش را پنهان کرده بود. در همان لحظه امیر و احمد و آقا کیوان به خانه آمدند. شهلا خانم با عصبانیت موضوع را برایشان تعریف کرد. آنها به خنده افتادند و بعد همه یکصدا لیدا را صدا زدند. ولی لیدا از ترس شهلاخانم بیرون نمی آمد. لحظه ای بعد امیر به کتابخانه آمد تا لباسهایش را عوض کند. لیدا با خجالت چشمهایش را محکم بست تا او را نبیند. در همان موقع دستش به کتابی خورد و یک ردیف از کتابها روی زمین پخش شد.
    امیر با تعجب به قفسه ها نگاه کرد. وقتی داشت دکمه های لباسش را می بست آرام به قفسه نزدیک شد و یکدفعه چشمش به لیدا افتاد. تا بناگوش سرخ شد . اخمی کرد و گفت: تو اینجا چکار می کنی؟
    لیدا چشمهایش را باز کرد.صورتش از شرم گلگون شده بود. لبخندی مضطرب زد و گفت: از ترس مادر مخفی شده ام. مادر حسابم را می رسد.
    امیر خنده ای سر داد و گفت: حقت است. حالا از پشت قفسه ها بیا بیرون که نگرانت شده بودم.
    لیدا با ناراحتی گفت: تو رو خدا منو دست مادر نده. اگه می شه امشب منو جایی مخفی کن. می دانم خیلی عصبانی است.
    امیر دوباره به خنده افتاد دستهایش را به زیر بغل گره کرد و به کمد تکیه داد و گفت: خوب ببینم، با این کار، تو چه لذتی بردی؟آخه برای دختری مثل تو که در آینده می خواهد همسر یک مهندس بشه عیب نیست که از این کارها بکنه؟
    لیدا گفت: فقط می خواستم ببینم دکتر واقعا خوبی است یا نه؟ ولی دیدم خیلی باهوش و زیرک است و خیلی سریع متوجه نقشه فتانه شد.
    امیر لبخندی زد و گفت: دختر تو دیوانه ی عزیزی هستی که چون دوستت دارم جای تو را به مادر نشان نمی دهم.
    لیدا گفت: وقتی همه ساکت شدند من از اینجا بیرون می آیم.
    امیر لبخندی زد و گفت: باشه فقط سر و صدا نکن. شاید توانستم برایت کاری کنم تا مادر با تو دعوا نگیره.
    امیر از اتاق خارج شد . صدای شهلا خانم را می شنید که با نگرانی می گفت: این دختره کجا رفته؟ نکنه از خانه خارج شده باشه؟
    امیر گفت: نه مادرجان خیالت راحت باشه. لیدا فقط از ترس شما خودش را قایم کرده است.
    شهلا خانم با عصبانیت گفت:این دختره آبروی ما را جلوی معصومه خانم برد. از خجالت نمی توانستم تو روی دکتر نگاه کنم. و بعد با خشم ادامه داد: این دختره فتانه، انگار نه انگار که از آنها بزرگتر است. حرف لیدا را گوش کرد و آبروی ما را برد.
    فتانه با ناراحتی گفت: به خدا مادر یک لحظه خام شدم. اگه دستم به لیدا برسه، اون دو تا چشمهای درشتش را از حدقه درمی آورم.
    امیر اخمی کرد و گفت: به خدا اگه به لیدا حرفی بزنی حسابت را می رسم. خوب اون یک اشتباه کرده شما باید گذشت کنید. باید بدانید که او فقط نوزده سال دارد و کمی سر به هوا است. اینقدر سخت نگیرید.
    فریبا گفت: لیدا یک هفته ی دیگه می ره توی بیست سال. پس هنوز خوب بزرگ نشده است.
    احمد خندید و گفت: لیدا با این کارها آدم را دیوانه می کنه.
    امیر به کتابخانه برگشت و گفت: لیدا بیا بیرون که مادر دیگه عصبانی نیست.
    لیدا با دلهره گفت: نه امیر من نمیام.
    امیر لبخندی زد و گفت: زود باش بیا بیرون میز شام اماده است.
    لیدا با نگرانی آرام پشت امیر ایستاد و از کتابخانه خارج شد . وقتی بچه ها لیدا را نگران پشت امیر دیدند زدند زیر خنده. شهلا خانم در حالی که خنده اش را به اجبار مهار کرده بود با قیافه ی جدی به لیدا نگاه کرد ولی چیزی نگفت.
    لیدا کنار امیر سر میز نشست. آقا کیوان با لبخند گفت: دخترم حالت چطوره؟
    لیدا با من من جواب داد: بد نیستم.
    فریبا خنده ای کرد و گفت: باید هم حالش خیلی خوب باشه.
    امیر اخمی کرد و گفت: فریبا دیگه حرف نزن.
    شهلا خانم رو به لیدا کرد و گفت: شامت را بخور که به خانه ی آقای حق دوست برویم. باز هم باید از آنها معذرت خواهی کنی.
    لیدا آرام گفت: چشم مادر.
    امیر نگاهی به صورت رنگ پریده او انداخت. در دل آرزو می کرد که هر چه زودتر عمو کوروش به تهران بیاید تا این دختر سر به هوا را به عقد خودش در بیاورد.

    صفحه237


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #40
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    قسمت چهلم:

    تهران بیاید تا این دختر سر به هوا را به عقد خودش در بیاورد.
    بعد از شام همگی دسته جمعی به خانه ی آنها رفتند. آرمان خانه نبود. آقای حق دوست گفت که نیم ساعت قبل از بیمارستان تماس گرفته اند که بیمار بدحال به اورژانس آورده اند و او هم به سرعت رفت.
    لیدا نفس راحتی کشید. لیدا از معصومه خانم معذرت خواهی کرد. او که به اجبار خنده اش را مهار کرده بود لبخندی زد و گفت: دخترم اصلا به قیافه ات نمی خوره که اینقدر شیطان باشی. دکتر خیلی دوست داره شما را ببینه. وقتی از خانه ی شما آمدیم به من می گفت که باید حتما جواهر خانم را ببینه که چطور به خودش جرات داده است که مرا دست بیندازد.
    لیدا سرخ شد و گفت: .واقعا متاسفم.
    آقا حق دوست گفت: وقتی به خانه آمدم دیدم آرمان مدام می خندد . از او سوال کردم، گفت که واقعا این جواهر خانم دختر باجراتی است که خواسته مرا دست بیاندازد . ولی نمی دونه که من باهوش تر از او هستم که بخواهم گول این جور نقشه ها را بخورم.
    معصومه خانم گفت: وقتی به خانه آمدیم او نیم ساعت تمام می خندید.
    فتانه چشم غره ای به لیدا رفت. لیدا سرش را پائین انداخت. امیر سرش را نزدیک گوش لیدا آورد و گفت: خوب خودت را مسخره ی دکتر و خانواده اش کرده ای.
    لیدا با ناراحتی به امیر نگاه کرد. امیر پوزخندی زد و گفت: اینطور نگاهم نکن که خیلی از دستت عصبانی هستم.
    ساعتی بعد همه به خانه برگشتند و لیدا با ناراحتی یک راست به اتاقش رفت.
    فردا غروب زنگ در به صدا درآمد و آقای حق دوست و آرمان به خانه ی انها آمدند تا برای تفریح فردا از آقا کیوان و خانواده اش دعوت رسمی کنند. لیدا در اتاقش بود و برای اسمیت نامه می نوشت. چند بار نامه برایش نوشته بود ولی جوابی از او به دستش نرسیده بود. از ماریا پرسیده بود ولی ماریا از اسمیت خبری نداشت.
    فتانه به اتاق آمد و گفت: لیدا بیا پائین. آقای دکتر و پدرش امده اند.
    لیدا با ناراحتی گفت: به خدا اصلا دوست ندارم دکتر را ببینم.
    در همان لحظه احمد داخل اتاق شد و گفت: لیدا خانم مامان می گه بیا پائین.
    لیدا گفت: نه احمد به مادر بگو که لیدا خوابیده. اصلا حوصله ندارم انها را ببینم.
    فتانه با دلخوری گفت: خیلی هم دلت بخواد که او را ببینی، من که رفتم پائین.و با این حرف لبخندی زد و از اتاق خارج شد.
    احمد کنار لیدا روی تخت نشست و گفت: لیدا تو چرا از دکتر فرار می کنی؟
    لیدا آهی کشید و گفت: آخه می دانم معصومه خانم برای من چه نقشه ای کشیده است. به خاطر همین دوست ندارم رو به روی دکتر قرار بگیرم.
    احمد گفت: دختر تو چقدر سخت می گیری! من فکر نکنم دکتر راضی شود که با تو ازدواج کند. شوهر غزاله به من گفت که دکتر در رشت دل به دختری سپرده است که اصلا نمی تواند به جز او به کس دیگری فکر کند. به خاطر همین است از وقتی که برگشته اینقدر عصبی و در خودش فرو می رود.
    لیدا با تعجب گفت: شوهر غزاله این موضوع را از کجا می داند؟
    احمد لبخندی زد و گفت: آخه شوهر غزاله دوست صمیمی دکتر است و دکتر این موضوع را به او گفته است.
    لیدا بیشتر ناراحت شد. می دانست آن دختر خودش است. چون پرستار به او گفته بود که دکتر خیلی سفارش لیدا را به او کرده است. احمد بلند شد و گفت: به مادر می گم تو سردرد داری و نمی تونی پائین بیایی. و بعد از اتاق خارج شد.
    شب وقتی لیدا سر سفره ی شام آمد شهلا خانم با دلخوری از لیدا پرسید: ببینم بهانه ی سر دردت خوب شد؟
    لیدا لبخندی زد و گفت:آره مادر خیلی خوبم.
    امیر گفت: مادر شما چقدر سخت می گیرید!خوب حتما دوست نداره که...
    شهلا خانم حرف امیر را قطع کرد و گفت: فردا صبح قراره با خانواده ی آقا حق دوست به ویلای دکتر در فشم برویم. دوست ندارم حرکاتی بکنید که باعث خجالتمان شود. مخصوصا دخترها مواظب حرکاتتان باید باشید.
    هر سه دختر سرشان را پائین انداختند.
    آقا کیوان گفت: فردا صبح باید زودتر آماده شوید و بعد لبخندی به دخترها زد و گفت: می دانم دخترهای خوبی هستید و مادرتان به شما افتخار می کند. و بعد نگاهی به شهلا خانم انداخت.
    فردا صبح جمعه بود. امیر به اتاق لیدا امد و گفت:اگه موافق باشی من و تو با هم به باشگاه سوارکاری برویم. می دانم که راضی به این گردش نیستی.
    لیدا در حالی که کیفش را بر می داشت تا محتویات داخل ان را بررسی کند گفت: وای نه! ایندفعه مادر پوست سرم را درسته می کنه. می دانم خیلی عصبانی می شود.
    امیر به شوخی گفت: بیا با هم یواشکی فرار کنیم.
    لیدا به خنده افتاد. امیر نگاهی به لیدا انداخت و گفت: چقدر دوست دارم بهت بگم دوستت دارم.
    لیدا گفت: اگه ناراحت نمی شوی امروز همراه مادر و بچه ها به این گردش برویم.
    امیر در حالی که از اتاق خارج می شد گفت: باشه، به خاطر مادر از این تفریح امروز که قرار بود با هم برویم چشم پوشی می کنم.
    لیدا بلوز و شلوار لی پوشید و موهایش را با یک روبان آبی رنگ جمع کرد و به طبقه ی پائین رفت.
    شهلا خانم با دیدن لیدا لبخندی زد و گفت:آفرین دخترم . ماشالله خیلی خوشگل تر شده ای.
    لیدا تشکر کرد.در همان لحظه فتانه از اتاقش بیرون آمد. او یک بلوز و دامن قرمز پوشیده بود.
    لیدا با تعجب گفت: مگه می خواهی به مهمانی بروی که بلوز و دامن پوشیده ای؟! می رویم پیک نیک و باید کنی بازی کنیم و تو با این لباس نمی تونی خوب بازی کنی!
    فتانه که آرایش غلیظی کرده بود گفت: خوب نیست که لباس معمولی بپوشم. اخه اصلا حوصله ی فیس و افاده ی غزاله را ندارم.
    لیدا لبخندی زد و گفت: میل خودته. هر جور که دوست داری.
    در همان لحظه زنگ در به صدا درآمد.معصومه خانم بود.گفت: اگه آماده هستدی راه بیفتیم که برویم.
    لیدا و فتانه و فریبا سوار ماشین امیر شدند و آقا کیوان و شهلا خانم هم با ماشین احمد آمدند.لیدا نگران بود، اصلا دوست نداشت آرمان را ببیند.
    وقتی به فشم رسیدند باغبان در بزرگ باغ را به روی آنها باز کرد و وارد شدند. فتانه گفت: وای لیدا اینجا چقدر زیباست.چه استخر بزرگی دارد!
    لیدا لبخندی زد و گفت: خوش به حال تو که چند وقته دیگه خانم این خانه می شوی.
    فتانه آرام به پهلوی او زد و گفت: خودتو لوس نکن. با کاری که ما سه نفر کردیم دکتر دیگه نگاهمان نمی کنه.
    همه روی صندلی های بیرون ویلا با خستگی نشستند. فصل پائیز بود و هنوز زیاد هوای سرد نشده بود. شهلا خانم رو به معصومه خانم کرد و گفت: انگار آقای دکتر تشریف نمی آورند.
    آقای حق دوست گفت: چرا او حتما خودش را برای ناهار می رساند. قراره از بیمارستان یک راست به فشم بیاید. فکر کنم تا یک ساعت دیگه به اینجا برسد.
    غزاله عشوه ای آمد و گفت: دکتر مایل نبود که به این پیک نیک بیاید. ولی مادر خیای اصرار کرد.
    معصومه خانم پئین لبش را گزید و چشم غره ای به غزاله رفت و سپس به اجبار لبخندی زد و گفت: اتفاقا دکتر دوست داره که به این جا بیاید ولی می گفت شاید دخترها با وجود من در آنجا معذب باشند و راحت نتوانند تفریح کنند.
    شهلا خانم گفت: این لطف آقا دکتر را می رساند ولی تفریح بدون ایشان اصلا صفایی نداره.
    در همان لحظه باغبان همراه همسرش با عجله جلو آمدند و به آنها خوش آمدگوی کردند. غزاله با خشم گفت: شماها کدام گوری بودید؟
    همه جا خوردند، لیدا با ناراحتی به غزاله نگاه کرد ولی چیزی نگفت.
    باعبان با ناراحتی گفت : ببخشید. خواهر زنم زایمان کرده بود و همسرم پیش او بود.رفتم او را آوردم تا از شما...
    غزاله با عصبانیت حرف او را قطع کرد و گفت: زود باشید وسایل پذیرایی را آماده کنید. مگه نمی بینید مهمان دارم.
    بیچاره زن باغبان هول کرده بود. سریع داخل ساختمان شد. شربتی خنک درست کرد و برایشان آورد. لیدا در حالی که شربت را بر می داشت از آن زن تشکر کرد.
    غزاله با عشوه گفت: لازم به تشکر نیست. وظیفه شان را انجام می دهند. پول مفت می گیرند. باید هم خوب پذیرایی کنند.
    لیدا با ناراحتی گفت: فکر نمی کنید این برخورد در شأن شما نیست؟!
    تا غزاله خواست جواب لیدا را بدهد صدای بوق ماشین دکتر به گوش رسید و باغبان به سرعت به طرف در باغ رفت.لیدا که از برخورد غزاله ناراحت شده بود عمدا لیوانها را از روی میز جمع کرد. وقتی خواست آنها را داخل ساختمان ببرد زن جلو آمد و گفت: شما زحمت نکشید. من خودم می برم
    لیدا لبخندی زد و گفت: زحمتی نیست. اینجوری حوصله ام سر می رود. می خواهم کمی در آشپزی به شما کمک کنم و بدون توجه به صورت خشمگین غزاله همراه زن باغبان داخل ویلا شد. وقتی در آشپزخانه بود رو به کلثوم زن باغبان کرد و گفت: آقای دکتر هم با شما مانند خواهرش رفتار می کند؟
    کلثوم لبخندی سرد زد و گفت: نه آقای دکتر مهربان و واقعا انسان خوب است. تا به حال سر شوهرم داد نکشیده است. ولی هر وقت که خواهر دکتر اینجا می آید خیلی بدرفتاری می کند. حتی یک بار سیلی محکمی به صورت شوهرم زده است.
    لیدا با ناراحتی گفت: وای خدای من چه می شنوم؟!
    کلثوم در حالی که برنج را می شست گفت: دکتر مرد خوب و با ایمانی است به ما خیلی می رسد.
    در همان لحظه صدای غزاله بلند شد، فریاد زد: کلثوم برای دکتر شربت بیاور.
    کلثوم سریع شربت خنکی درست کرد و برای دکتر برد. وقتی برگشت لیدا داشت لیوانها را می شست. کلثوم با ناراحتی گفت: وای خانوم جان این چه کاری است که می کنید؟ اگه غزاله خانم بفهمد عصبانی می شود!
    لیدا گفت: به اون ربطی نداره. من خودم دوست دارم به شما کمک کنم.
    دوباره صدای غزاله بلند شد: کلثوم برایم یک لیوان آب بیاور.
    لیدا با خشم گفت: دختره ی خودخواه! فقط بلده دستور بده!
    کلثوم سریع آب خنکی از یخچال برداشت و در لیوان ریخت. لیدا لیوان را از او گرفت و گفت: بده من ببرم، شما به کارتان برسید.
    کلثوم با وحشت گفت: نه تورو خدا بگذار خودم می برم.
    لیدا اخمی کرد و گفت: اینقدر نترس، بده به من. و بعد با لیوان آب از ساختمان خارج شد. دکتر روی صندلی نشسته بود و پشتش به لیدا بود.همه دور میز نشسته بودند. فتانه صورتش را خجالت سرخ شده بود. لیدا از دور چشمکی به او زد و فتانه با شرم سرش را پائین انداخت. امیر لبخند به لیدا زد. لیدا در حالی که لیوان آب در دستش بود به طرف آنها رفت. معصومه خانم با خوشحالی به لیدا نگاه کرد و رو کرد به آرمان و گفت: پسرم این دختر خوشگل و شیطون جواهرجون است که زیاد تعریفش را شینده بودی.
    دکتر از روی صندلی بلند شد و به طرف لیدا برگشت. لیوان شربت از دست دکتر افتاد و با تعجب به لیدا نگاه کرد و با فریاد کوتاهی گفت: لیدا تو اینجا چه کار می کنی؟؟

    صفحه 243


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 4 از 11 نخستنخست 12345678 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/