صفحه 4 از 8 نخستنخست 12345678 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 31 تا 40 , از مجموع 80

موضوع: شهریار | مژگان مقیمی

  1. #31
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل 13
    قسمت 3


    «نه، چرا چرند باشه ... قابل درکه» و خاطرنشان کرد: «باید خیلی زیبا باشه»
    پیروز با نگاهی محو گفت: «خیلی ... خیلی ...»
    رزا دلش می خواست بنشیند و به باقی حرفهای او گوش کند شاید چیزی دستگیرش شود، ولی باید میز را ترک می کرد. هیچ بهانه ای برای ماندن نداشت. برخاست با انگیزه ای ناگهانی رو به شهریار گفت:«ممنون از شام خوشمزه ای که گرفتین»
    شهریار به احترام او از جا برخاست و به جای هر جوابی نیم تعظیمی کرد که در واقع فقط سرش با این کار تکان خورد. رزا در همان حال نگاه پرنفوذ و دلخور پیمان را احساس کرد. بی آنکه جرأت نگاه کردن به او را داشته باشد خطاب به همه شب بخیر گفت و بدون درنگ راه افتاد. خسته بود و حسابی خوابش می آمد. به علاوه روز پرهیجانی را پشت سر گذاشته بود. پاهایش توان کشیدن او را نداشتند. با این تفاصیل راهی اتاقش شد و روی تخت افتاد و پیش از اینکه فرصت کند به اتفاقات آن روز فکر کند عضلاتش شل شدند و پرده های محو و مه گونه خواب به آرامی فرو افتادند و پایان ماجراهای آن روز را نوید دادند، اما در پس پرده باز هم خبرهایی بود.
    احساس کرد مه غلیظی همه جا را پوشانده. شاعای از نور زرد رنگ از لابه لای مه تابیدن گرفت. به اطرافش نگاه کرد. سعی کرد تشخیص بدهد آنجا کجاست و چه وقت از روز است، ولی نتوانست. کمی جلوتر رفت. می خواست فریاد بکشد شاید کسی صدایش را بشنود، ولی صدایش در نمی آمد. باز هم از روی قلوه سنگهای جلوی پایش گذشت. لابد آنجا نزدیک دریا بود که چنین قلوه سنگهایی داشت، به خصوص که شسته شده و سپید و صیقلی بودند. کاش لباس سپید به تن نکرده بود، چون باعث می شد در آن مه کسی نتواند او را تشخیص بدهد. نمی دانست آن راه به کجا می انجامد. باید می ایستاد. شاید کسی به دنبالش می آمد. زیر پایش را نگاه کرد. ناگهان زیر پایش پرتگاهی خوفناک دید. از ترس نفسش بند آمد و عرق تمام تنش را پوشاند. اگر گام دیگری به جلو برداشته بود به طور حتم سقوط می کرد. یک دستش را به سمت قلبش برد و سعی کرد نفس عمیقی بکشد. خدا را شکر کرد. صدای عجیبی شنید. وقتی دقت کرد بالا آمدن سریع آب را در پرتگاه دید. ناگهان صداهای دیگری هم به صدای جریان آب اضافه شد. مه کم کم از بین می رفت. او آدمهای زیادی را دید که همراه این سیل در حال غرق شدن هستند. دستپاچه شد. باید کاری می کرد. نگاه وحشت زده آدمهای داخل آب را می دید، ولی نمی توانست کمکی بکند. نه ریسمانی داشت و نه تکه چوبی در آن حوالی دیده می شد. کم کم بعضی از این آدمها به نظرش اشنا آمدند. پدرش را دید و زنی که کنارش بود. رویش را به طرف او کرد و با اندوه به او خیره شد.
    - آه مادر
    این صدا ناخودآگاه از گلویش خارج شد. دستانش را با ناامیدی به طرفشان گرفت و جیغ کشید تا شاید کسی بتواند کمکش کند. با اندوه خدا را صدا کرد. چه کسی بهتر از او می توانست کمکش باشد؟ ناگهان هوا تغییر کرد. از آسمان صدایی روحانی برخاست که تنش را لرزاند. می دانست خدا پاسخش را داده است. با بغض کمک خواست.
    - خدایا، کمک کن نجاتشون بدم.
    صدایی از ملکوت پاسخ داد: باشه، ولی فقط یک نفر ... تصمیم بگیر کدام را. هر کدام را که خواستی دستت را پیش ببر ... فقط یک نفر ... یک نفر ... یک نفر ...
    آخرین کلمه ها پژواک یافت. رزا با دلهره اندیشید: چه انتخاب سختی ...
    می ترسید وقت از دست برود. باید زود تصمیم می گرفت. به مادرش نگاه کرد. کنار او شکوه و شهین را دید که صدای می کردند و هر کدام سعی داشتند از سر و کول دیگری بالا روند تا خود را نجات دهند. صدای رعنا را هم شنید. او هم داخل موجی بود و به زحمت سرش را بیرون نگه داشته بود. صدایش کرد ... بعد بقیه را دید. مش کریم، پدربزرگش و ... می دانست بقیه هم هستند. در واقع همه کسانی که می شناخت آنجا بودند، حتی پیمان و شهریار.
    با خود گفت: لعنت به من. حالا کدومشون رو نجات بدم؟
    در عذاب بود. صدا از ملکوت در گوشش پژواک یافت.
    فقط یکی ... فقط یکی ...
    نگاهش از یکی به دیگری رفت. همه خواهان نجات بودند و صورتشان غرق در اندوه و التماس. ناگهان تصمیم گرفت. دست برد به سوی چهره ای که او را به شدت تحت تأثیر قرار داده بود. وقتی بر خلاف انتظارش به راحتی او را بیرون کشید با کمال تعجب دید آن شخص شهریار است!
    به سرعت یک چشم بر هم زدن امواج خروشان آب محو شد و آدمها را با خود برد. اشک در چشمهایش پر شد. می خواست جیغ بکشد که از خواب پرید.
    نفس زنان در جایش نشست و هق هقش را فرو خورد. با اینکه فهمیده بود خواب دیده، ولی باز هم در ترس ناشی از آن می لرزید. این دیگر چه خواب عجیب و وحشتناکی بود. کمی بعد خدا را شکر کرد که فقط خواب بوده است.
    خودش را آرام کرد. چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید. لیوان آب کنار تختش را سر کشید. هنوز در فکر خواب عجیبش بود! هر چه به ذهنش فشار می آورد نمی توانست بفهمد چرا چنین کاری کرده بود. نمی فهمید چرا بین آن همه، شهریار را بیرون کشیده بود! باز اگر پیمان بود یک چیزی، ولی شهریار ...
    با خودش دعوا کرد. مدام به خودش گفت اشتباه کردم. باید مادرم را بیرون می کشیدم ... یا پدرم را ... یا هر کسی را جز شهریار ...چطور این کار را کردم؟ مگر نه اینکه شهریار زندگی اش را خراب میکرد و او را به زور از رویاهایش دور می نمود ... آخر چرا او!
    به خود تلقین کرد که فقط خواب دیده و نتوانسته درست تصمیم بگیرد، اما این خواب چه معنایی داشت؟ با خود گفت شاید به خاطر اتفاق امروز بود که چنین خوابی دیده ام، ولی این دلیل نمی شد که باز هم خودش را تنبیه نکند. سالها آرزو داشت مادری داشته باشد و حالا این فرصت را ولو در خواب، به او داده بودند آن را از دست داده بود. چطور چنین کاری کرده بود.
    مدتی با این افکار دست به گریبان بود. سعی کرد افکاری که چون آبشار در ذهنش فرود می آمدند را پراکنده کند. ولی زیاد موفق نبود. رویاهایش چنان واقعی و تأثیرگذار بود که به زحمت توانست باور کند که واقعیت نداشته و خود را از دام تأثرات آن برهاند.
    هنوز به افکارش پایان نداده بود که متوجه برخورد چیزی به پنجره شد. لابد باز هم پیمان بود. به زحمت از جا برخاست و با دستش صورتش را پاک کرد. نوری که از لای پرده پنجره به بیرون می تابید رنگ عجیبی به صورتش داده بود و اذیتش می کرد. آرام به طرف پنجره رفت و آن را گشود. حدسش درست بود. پیمان را دید.
    «چرا پنجره رو باز نمی کنی؟ می دونی چند بار شیشه رو نشونه رفتم. فکر کنم همه از خواب بیدار شدن»
    رزا تا آنجا که می توانست به پایین خم شد تا بتواند آهسته تر صحبت کند و در ضمن او هم صدایش را بشنود.
    «خواب بودم، متوجه نشدم، معذرت می خوام ... حالا چی شده؟»
    «بیا پایین کارت دارم»
    «آخه چه کار دارین؟ این وقت شب!»
    پیمان با بی حوصلگی گفت:«بیا تا بهت بگم»
    رزا کلافه پنجره را بست. با خود فکر کرد بهتر است برود و حرفهای پیمان را بشنود. می خواست تکلیف خودش با دلش هم معلوم بشود. می خواست ...


    * * * پایان فصل 13 * * *

    * * * تا پایان صفحه 169 * * *


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #32
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل 14
    قسمت 1


    رزا در تختخوابش غلتی زد و از رعنا پرسید: «ساعت چنده؟»
    رعناکه بالای سرش ایستاده بود گفت: «هفت و نیم. زودتر بلند شو دختر ... سالارخان هم سر سفره نشسته و منتظره»
    «ولم کن بذار بخوابم. خیلی خوابم می آد»
    رعنا در حالی که روی او خم می شد دستش را روی سر رزا گذاشت و گفت: «بذار ببینم شاید تب داری؟ چشمات خیلی سرخ شده»
    بعد با تشویش گفت: «دمای بدنت کمی بالاست. گمون کنم داری مریض می ی. گلوت هم درد می کنه؟ الهی بمیرم. چته دختر؟»
    رزا با بی حوصلگی گفت: «چیزیم نیست. فقط نمی خوام بیام پایین. نمی خوام ...» بعد حرفش را عوض کرد و گفت: «برو بگو غذاشونو بخورن. بگو من مریضم و می خوام استراحت کنم ... همشون برن درک»
    رعنا لحظه ای با چشمان شوخش به او نگریست و با خنده گفت: «نه تو رو خدا ... جون من خودتو اذیت نکنی ... نه بابا ... یه وقت نگی خدا نکنه، دور از جون یا از این حرفا ... رعنا مرد که مرد»
    رزا با تعجب نگاهش کرد. حواسش نبود، عذرخواهانه خواست حرفی بزند که رعنا ادامه داد: «چیه توی فکری؟! داری فهرست مهمونای مجلس ترحیم رو تنظیم می کنی؟ خودتو خسته نکن کسی ...»
    رزا دستش را گرفت و او را به طرف خود کشید و گفت: «این چه حرفیه؟ می بینی که هوش و حواس درست و حسابی واسم نمونده»
    «راستی حالت خوش نیست یا داری مسخره بازی در می آری؟ به من راستش رو بگو»
    «خسته ام، خوابم می آد. به استراحت نیاز دارم. در ضمن می خوام سر به تنشون نباشه. نمی خوام هیچ کدومشون رو ببینم»
    رعنا با شیطنت گفت: «هیچ کدومشون رو؟»
    رزا ملحفه را روی سرش کشید و گفت: «هیچ کدومشون»
    «حتی پیمان رو؟»
    رزا لحظه ای مکث کرد و سرش را از زیر ملحفه بیرون آورد و به لبخند شیطنت آمیز رعنا خیره شد و به نگاهش که می گفت از یک چیزهایی خبر دارد، با خجالت پرسید: «منظورت چیه؟»
    رعنا همان طور نگاهش کرد. کمی بعد گفت: «منظور خاصی ندارم، همین طوری»
    «حقیقتو بگو. چی می خوای بگی؟»
    بلند شد و نشست. با دقت به چهره رعنا خیره شد و منتظر پاسخ او ماند. رعنا هم مانند کسی که درست نمی داند بازگو کردن مطلبی صحیح است یا نه، با تأنی پاسخ داد: «دیشب که پیمان اومده بود دم پنجره دیدمش ...»
    درجه گرمای بدن رزا به طور محسوسی افت کرد. رنگش چنان پرید که رعنا حرفش را ادامه نداد، ولی لحظه ای بعد عذرخواهانه اضافه کرد: «به خدا نمی خواستم زاغ سیاهتو چوب بزنم ... همین طوری متوجه شدم. آخه پنجره اتاق من درست زیر اتاق توست و ...»
    رزا جلوی حرف زدنش را گرفت و گفت: «می دونم. البته که منظوری نداشتی. آخ ... لابد اون قدر چیز پرت کرد که همه بیدار شدن ... آخه خواب بودم که شنیدن یه چیزی به پنجره می خوره»
    رعنا سعی کرد به او دلداری بدهد، ولی خودش هم از درستی آنچه می خواست به زبان بیاورد اطمینان نداشت. گفت: «فکر نمی کنم کسی به جز من متوجه شده باشه» بعد دستهای رزا را در دست گفت و گفت: «دلم می خواست خودت بهم بگی»
    «می خواستم بگم ... باور کن ... ولی توی یه فرصت مناسب که بشه درست و حسابی حرف بزنیم»
    «خیلی خب قبول، حالا ...»
    می خواست حرفش را ادامه بدهد که متوجه حضور شکوه شد که از در نیمه باز اتاق داخل شده بود. شکوه لحظه ای با عصبانیت آن دو را نگریست و بعد به رعنا گفت: «اومدی اینو بیاری پایین خودت هم چسبیدی اینجا. هر چی مراعات تونو می کنم پرروتر می شین. پاشین بیاین پایین. یالا ... با جفتتونم»
    رعنا دستهای رزا را رها کرد و ایستاد. شنید که او گفت: «حالم خوب نیست. می خوام استراحت کنم» بعد دراز کشید و با حالی بیمارگونه ملحفه را روی سرش کشید.
    شکوه با غیض گفت: «به جهنم» و با دست به رعنا اشاره کرد راه بیفتد.
    رعنا همان طور که همراه او از اتاق خارج می شد سعی کرد خودش را تبرئه کند. گفت: «من بی تقصیرم. اومدم صداش کنم دیدم حالش خوب نیست. داشتم قانعش می کردم که بیاد پایین که شما رسیدین»
    رزا صدای رعنا را شنید و در دل دعا کرد شکوه او را سین جیم نکند. بعد فکر کرد شکوه تازگی کمتر با او بدرفتاری می کند! سابق بر این رفتار نامناسب تری داشت و خیلی بیشتر تحقیرش می کرد.


    * * * تا پایان صفحه 173 * * *


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #33
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل 14
    قسمت 2


    با تعجب گفت: «فقط بهش گفت به جهنم» بیشتر انتظار داشت کشان کشان او را به سرسرا ببرد تا اینکه بگوید به جهنم.
    صدای در و رعنا که دوباره برگشته بود باعث شد از جا بپرد. می خواست چیزی بگوید که گفت: «خوب شد هنوز نخوابیدی. بیا ... برات صبحونه آوردم. داشتم شکوه رو راضی می کردم که بذاره برات یه چیزی بیارم بخوری و به این بهونه بیام پیشت که آقا شهریار به دادم رسید. وقتی فهمید نمی آیی دستور داد تا برات یه صبحونه مقوی آماده کنم و پیشت بمونم و تا وقتی مطمئن نشم حالت خوبه هم از پیشت جم نخورم. اینم بگم که خودش ایستاد و مستقیم در آماده کردن صبحانه نظارت کرد. بعدش هم گفت این جمله رو بهت بگم که می تونی این غذا رو بخوری. منظورش چی بود؟ من که نفهمیدم. به هر حال ... باز بگو این شهریار ...»
    رزا با اخم جلوی ادامه سخنوریهای او را گرفت و با دلخوری گفت:«مثل اینکه جنابعالی خیلی از این پسره خوشتون اومده»
    رعنا کنارش نشست و همان طور که برایش لقمه می گرفت به شوخی با قر و غمزه و خجالت دخترانه ای گفت: «از خدا که پنهون نیست، از تو چه پنهون ... ازش بدم هم نمی آد. پسر خوبیه»
    قصدش بیشتر این بود که احساس واقعی رزا را دریابد و می خواست با این حرفها او مکنونات دلش را بیرون بریزد.
    رزا به جای اینکه نشان دهد ناراحت شده ابروانش را بالا کشید و گفت:«بَه ... در ظاهر ایشون هم شما رو پسندیدن. پس این سر قضیه هم درست دراومد»
    رعنا باز هم با غمزه و در حالی که سعی می کرد در افکار او رخنه کند پاسخ داد: «وا ... بگو تو رو خدا از کجا فهمیدین؟»
    «ندیدی دیروز این همه ازت خواهش کرد همراهیشون کنین. دل تو دلشون نبود تا شما جواب بدین»
    رعنا از کوره در رفت. لحنش را عوض کرد و گفت: «کله پوک. اگه دیروز از من خواست همراهیتون کنم هزار علت داشت»
    «مثلاً؟»
    رعنا تن صدایش را پایین آورد و گفت:«اول اینکه برای این جور خریدها یکی که تجربه داره باید همراه عروس و داماد باشه. در ضمن لابد فکر کرده اگه تنهایی برین ممکنه بهتون گیر بدن یا یه چیزی توی همین مایه ... تازه ... اون که جایی رو بلد نبو. یکی باید بهتون نشونی می داد ... حالا اگه تونسته گلیم خودشو از آب بیرون بشکه باید بهش آفرین گفت. بیخود نبوده وقتی کوچیک بوده رفته توی کشور غریب و دوام آورده» بعد در حالی که انگشت چهارمش را بالا می آورد ادامه داد: «دلیل چهارم، با اون قیافه ای که تو به خودت گرفته بودی لابد ترسیده بوده باهات تنها بمونه. این بود که به یکی احتیاج داشته ...»
    «برای چی؟»
    «ضمانت جانی جونم. با تو در امان نبوده. آخه تو قیافه آدمکشهای حرفه ای رو به خودت گرفته بودی»
    همراه با اخم لبخمند جذابی صورت رزا را پوشاند و گفت:«گلوله نمک. دیشب توی دریا خوابیدی؟»
    رعنا با حاضرجوابی گفت: «نه عزیز من ... جات خالی دیشب توی جوی خوابیدم، نه دریا ... اونم جوی اشکهام. ما فقیر فقرا رو چه به دریا. مگه خوابش رو ببینیم» و لقمه ای به طرف رزا گرفت.
    «باز چرا؟ دیگه واسه چی گریه می کردی؟»
    «ای بابا. خواب پاسبون چیه؟ چراغ دزد. سهم ما بی پناها از زندگی چیه؟ آه و ناله. حوصله داری ... ولش کن»
    تقه ای به در خورد و صدای شهریار به دنبالش به گوش رسید. «می تونم بیام تو؟»
    هر دو خودشان را جمع و جور کردند و گفتند: «بفرمایید»
    شهریار داخل شد و مستقیم به وارسی چهره رزا پرداخت و گفت: «حالتون چطوره؟»
    محبتی در صدایش نبود.
    رزا نگاهش را به پایین دوخت و گفت:«کمی کسالت دارم»
    «چرا؟ بدنتون کوفته است یا از نظر داخلی به هم ریختین؟»
    «خودم هم نمی دونم. رمق ندارم و احساس می کنم تمام وجودم درگیره»
    شهریار رو به رعنا پرسید: «دمای بدنشون بالاست؟»
    رعنا با آنکه امتحان کرده بود، ولی برای اینکه بیشتر مطمئن شود دوباره دستش را روی پیشانی رزا گذاشت و گفت: «کمی تب دارن. فکر نکنم زیاد مهم باشه. سالت و خستگیه. زود برطرف می شه»
    «احتمال نمی دی مسموم شده باشه؟»
    رعنا از رزا پرسید: «دلت آشوبه؟»
    «نه»
    «حالت تهوع داری؟»
    «نه!»
    «سرگیجه چی؟ سرت گیج می ره؟»
    «کمی ... زیاد نه ... بیشتر خوابم می آد، انگار گیج و منگم.»
    رعنا به شهریار نگریست و جواب داد:«نه، گمون نکنم»
    شهریار پرسید: «فکر می کنید نیاز هست دکتر ایشونو ببینه؟»
    رزا دخالت کرد و جواب داد: «نه. اگه بتونم استراحت کنم برطرف می شه»
    رعنا هم تأکید کرد: «منم همین نظر رو دارم. یه مسکن بخوره و استراحت کنه حالش جا می آد. اگه دیدیم بهتر نشد اون وقت یه فکر دیگه می کنیم»
    «اینجا داروهای لازم رو دارین یا تهیه کنم؟»
    «من خودم دارم. بهشون می دم»
    شهریار با احترام به رعنا گفت: «پس همون طور که بهتون گفتم محبت کنین دارو بدین بهشون و ازشون مراقبت کنین»
    عزم رفتن کرد. رعنا هم برخاست و به او نزدیک شد تا درست به حرفهاش گوش دهد. آهسته تر ادامه داد: «سعی خودتونو بکنین تا حالشون بهبود پیدا کنه. نمی خوام درست موقعی که احتیاجه سرحال باشه توی رختخواب بیفته»
    «چشم، سعی خودمو می کنم»
    «شما فقط به این کار برسید»
    «اما من توی ...»
    شهریار با تأکید گفت:«هر کاری دارین کنار بذارین. الان فقط به دوستتون برسین. اگه کاری هم پیش اومد منو در جریان بذارید»
    «اطاعت می شه» بعد بدون نگاه دیگری به رزا از در خارج شد.
    رعنا برگشت و پیش رزا نشست. گفت:«به نظر آدم خوبی می آد. خوبه که به فکرته»
    رزا با تمسخره گفت: «آره جون خودش»
    «چرا این حرف رو می زنی؟!»
    «چون می دونم اون به فکر تنها کسی که نیست منم ... اون به خودش و اینکه مراسم خوب پیش بره و مشکلی در اینکه به آرزوش که دسترسی به اینجاست پیش نیاد فکر می کنه. نه من بدبخت فلک زده از همه جا رونده و از همه جا مونده»
    «راستی این طور فکر می کنی؟»
    رزا با ناراحتی تأکید کرد: «آره. من این طور فکر می کنم»
    رعنا کمی در فکر فرو رفت و بعد چیزی به خاطرش آمد و گفت:«واسه من جالبه که باهام یه طوری عجیبی صحبت می کنه. دیدی بهم گفت به دوستتون برسین. هیچ دقت کردی؟ اون تنها کسیه که من و تو رو دوست می دونه. با من طوری رفتار می کنه انگار به عنوان دوستت اینجا اومدم، نه خدمتکار»
    «آره، حق با توست. عجیبه که این طور با تو رفتار می کنه! در صورتی که با خصومتی که با من داره باید با تو که می دونه تنها کسی هستی که با من در ارتباطی رفتار خوبی نداشته باشه»


    * * * تا پایان صفحه 177 * * *


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #34
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل 14
    قسمت 3


    «اینو خوب اومدی. باهات موافقم»
    همان طور لقمه دیگری برایش گرفت و گفت: «بیا زودتر بخور تا برم برات دارو بیارم»
    رزا آهی طولانی کشید و بی هیچ عذری اطاعت کرد.
    رعنا پرسید:«نگفتی؟ دیشب چه خبر بود؟»
    «تو قرار بود تعریف کنی»
    «چی رو قرار بود تعریف کنم؟!»
    «درباره اون کسی که دوستش داشتی. فراموش کردی موش موشک خانوم؟»
    «نه، فراموش نکردم، ولی اول تو بگو بعد من تعریف می کنم»
    کمی سر و کله زدند و عاقبت رزا قانع شد اول تعریف کند. بنابراین گفت: «وای، من که از پس زبون تو بر نمی آم ... باشه می گم. بذار از خوابم شروع کنم»
    رزا لقمه ای به دهان گذاشت و چایش را سر کشید، بعد گفت:«دیشب وقتی اومدم توی اتاقم اونقدر خسته بودم که نفهمیدم کی خوابم برد. در واقع اول خوابیدم. بعد سرم رو گذاشتم روی بالشت ... خواب دیدم، اونمچه خواب وحشتناکی! دیدم یه جای مه آلود تک و تنها دارم راه می رم. حسابی ترسیده بودم و دنبال یکی می گشتم که راهنمایی ام کنه یا دست کم به من بگه اونجا چی کار می کنم. یه مسیر رو گرفتم و راه افتادم. خودم هم نمی دونستم کجا دارم می رم ... همین طور که می رفتم ایستادم. یهو زیر پام رو نگاه کردم دیدم یه پرتگاهه. همان موقع صدای آب شنیدم، مثل اینکه سیل راه افتاده باشه ... خوب که نگاه کردم دیدم در پرتگاه زیر پام آب با سرعت داره بالا می آد ...»
    رزا مثل کسی که دوباره در حال خواب دیدن بود با ترس ادامه داد: »با تعجب دیدم یه عالمه آدم رو هم با خودش داره می آره ... از جمله مادرم و پدرم و حتی تو رو ...»
    «عجب!»
    رزا بدون اینکه صدای رعنا را شنیده باشد توضیح داد: «هر کی بگی اونجا بود. شکوه، شهین، مادربزرگم، عمه هام ... شوهراشون ... حتی شهریار و پیمان و سالارخان ...»
    رعنا متوجه بود که رزا انگار دوباره صحنه را پیش چشمش می بیند. طوری حرف می زد که انگار همه آن افراد را می دید. ساکت ماند و ترجیح داد فقط گوش کند.
    رزا گفت:«همه از من کمک می خواستن ... همه می خواستن نجاتشون بدم. دستشون رو بگیرم و از آب بکشمشون بیرون. مونده بودم که چطوری تک و تنها این همه آدم رو نجات بدم ... تازه ممکن بود خودم هم با یه لغزش کوچولو بیفتم توی آب ... یهو از ملکوت صدایی اومد و گفت نترسم. می تونم این کار رو بکنم، ولی فقط یه نفر رو می تونم بکشم بیرون ... فکرش رو بکن، میون اون همه فقط یه نفر ... من هم موندم معطل که کدومشون رو بیرون بکشم»
    رزا مکث کرد و نگاه محو و پریشانش را به او دوخت.
    رعنا پرسید: «خب بعد؟ آخرش کی رو بیرون کشیدی؟»
    رزا همان طور متفکر و اندوهگین گفت: «نمی دونستم باید چی کار کنم و چه کسی رو نجات بدم. مادرم رو؟ پدرم رو؟ می دونستم اونها مرده اند. شاید اگر اونها رو نجات می دادم فرصت رو از دست می دادم ... خلاصه بدجوری با خودم درگیر بودم. تو برزخی افتاده بودم که نگو ... هنوز هم یاد اون خواب می افتم دوباره عذاب می کشم. نمی دونم این چه خوابی بود! شاید هم خدا می خواست توی خواب این فرصت رو به من بده که پدر یا مادرم رو داشته باشم. نمی دونم»
    «آخر چی کار کردی؟»
    «یه کار عجیب ... هنوز هم در تعجب هستم که چطور این کار رو انجام دادم»
    رعنا که دیگر حسابی مشتاق شده بود ادامه مطلب را بشنود با بی قراری پرسید: «عزیزم بگو عاقبت چی کار کردی؟» و با خنده اضافه کرد: «اینکه کار سختی نبود، خب کمال رو می کشیدی بالا ... کی از اون بهتر؟»
    رزا نیشگونی از او گرفت و گفت: «آدم قحطی نبود!»
    «پس منو می کشیدی بالا ... اینم فکر داشت جونم؟ پدر و مادرت که نمی تونستن بیان پیشت ... کی از من عزیزتر؟ این قدرم اون کله خوشگلت رو اذیت نمی کردی که فکر کنی» بعد خودش را لوس کرد و خندید.
    «حالا بگو آخرش قرعه به نام کی اصابت کرد و اون بدبخت بیچاره کی بود که باید با تو می موند؟»
    «چشمهامو بستم و یکی رو کشیدم بیرون ...»
    رزا خوب می دانست این قسمت قضیه را دروغ می گوید، ولی نمی توانست خود را مجاب کند که واقعیت امر غیر از این بوده است.
    «وقتی چشمهامو باز کردم دیدم که ...»
    رعنا عصبی از اینکه هر جمله این جریان را باید به زور از دهان او بیرون بکشد با کلافگی پرسید:«اون کی بود؟»
    رزا نگاهش را به رعنا دوخت و با تأسف آشکاری گفت: «شهریار! خودم هم باور نمی کنم چطور شد اونو بالا کشیدم»
    رعنا با تعجب تکرار کرد: «شهریار؟!»
    «آره ... باور می کنی؟ بعد همه اون آدمها رو آب برد. همه غرق شدن ... جلوی چشمهام ...»
    اشک در چشمانش حلقه زد تمام ترسی که بر وجودش نشسته بود به چشمانش منتقل شد و همان طور گفت: «از خواب پریدم. تمام وقت با خودم درگیر بودم که چرا اونو بیرون کشیدم. چرا؟»
    رزا چهره اش را در میان دستانش گرفت و به سختی گریست. رعنا لحظه ای به لرزش شانه های او خیره ماند و گفت: «گریه کن ... گریه کن. حق داری گریه کنی» بعد به شوخی و برای اینکه او را از آن حالت بیرون آورد گفت: «آخه به تو هم می گن رفیق؟ منو چرا نجات ندادی؟ همه دوستیت همین بود؟ ما رو بگو رو دیوار کی نقاشی می کشیدیم» بعد به حالت قهر دست به سینه شد و رویش را برگرداند.
    رزا سرش را بالا آورد و نازکشان گفت: «همین رو بگو ... آخه چرا تو رو بیرون نکشیدم. همینه که منو عذاب می ده. چرا این شهریار لعنتی ... چرا اون؟»
    رعنا گفت: «راست می گی. باز اگه پیمان بود یه چیزی» و از گوشه چشم نگاهش کرد و خندید.
    رزا ضربه آرامی به بازوی او زد و گله آمیز، ولی شکفته از هیجان گفت: «اِ ... رعنا اذیت نکن دیگه ...»
    رعنا خندید و رویش را به جانب او برگرداند. اشک صورت او را از گونه هایش پاک کرد و گفت: «بی خیال بابا. خواب بوده دیگه ... توی خواب که دست خودت نیست چی کار کنی و چی کار نکنی. خیر باشه»
    «ان شاءالله»
    این را گفت، در حالی که نگاهش گم گشته و سرشار از اندوه بود. رعنا این را حس کرد و تصمیم گرفت بحث را عوض کند. بنابراین گفت: «اینها رو ولش کن. از خر بگو»
    رزا با تعجب گفت: «از خر؟»
    «آره، نشنیدی؟ یه ضرب المثله. پس تو توی این همه کتاب که دور و برت جمع کردی چی می خونی؟ از من می پرسی می گم الان اینو به شهریار یا این پسره پیمان بگم بهتر از تو از جریانش اطلاع دارن. اگه شما سه تا رو ببرن به یکی نشون بدن و سوال کنن به نظر شما کدوم یکی تون از یه خراب شده دیگه اومدین ایران تو رو نشون می دن ... دو دقیقه هم وقت نمی بره. دِ ... نیگا می کنی؟ جدی می گم به جون خودم»
    «در اینکه اونا خیلی خوب صحبت می کنن شکی نیست. تعجب می کنم، انگار این سالها همش در ایران زندگی می کردند»


    * * * تا پایان صفحه 181 * * *


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #35
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل 14
    قسمت 4


    «درست همینه ... اگه به اون طرف بگیم که اون دو تا ایران نبودن و در عوض جنابعالی اینجا بزرگ شدی صد در صد یکی دو تا شاخ در می آره»
    رزا خجالت زده گفت:«خوبه حالا ... تعریف می کنی یا نه؟»
    «داستان از این قراره که می گن یه روزی یه جوونی گوش وایساده بوده و حرف مادر و پدرش رو گوش می کرده که داشتن در مورد ازدواج اون صحبت می کردن. مادره می پرسه: کِی واسه این پسره زن می گیری؟ پدره می گه: وا ... پول ندارم هر وقت خرمونو تونستم بفروشم با پولش واسه این پسره یه دستی بالا می زنم. پسره هم که از خداش بوده زودتر ازدواج کنه حسابی قند توی دلش آب می شه. خلاصه از این موضوع مدتی می گذره و هیچ خبری از فروختن خر و عروسی نمی شه. از اون به بعد پسره هر وقت می خواسته یاد پدر و مادرش بندازه که براش زن بگیرن می گفته خب ... از خر بگین»
    «جالب بود. تو هم چه چیزهایی بلدی»
    «حالا حکایت منه. می خوام تو رو یاد اون چیزی بندازم که فراموشت شده، اینه که می گم ازخر بگو ... حالا چی شده بود که اینو گفتم؟ آها، قضیه جریان دیشب بود. قرار بود از پیمان بگی؟»
    «درسته، اما اول بگو تو این چیزا رو تو کتاب خوندی؟»
    «نه، خدا بیامرز حاجی بابا، یعنی پدربزرگم، وقتی برادرم قرار بود عروسی کنه تعریف کرد. برادرم خاطرخواه دختر نانوای محل شده بود و جرأت نمی کرد حرفی بزنه. یه روز به گوش حاجی بابام رسید و جریان رو درست کرد و اونا با هم عروسی کردن. به جز اون هر وقت می رفتم پیشش یه داستانی واسم تعریف می کرد. من هم عاشق این بودم که از مامانم اجازه بگیرم و جمعه ها برم تو اتاقش ... یادش به خیر» با خنده و افسوس از سپری شدن آن دوران سرش را تکان داد و گفت: «اگه بدونی چقدر جالب و با آب و تاب قصه تعریف می کرد. این قصه حسن کچل رو شاید چهل بار برام تعریف کرد، هر دفعه هم یه جور اونو می ساخت. طوری هم اونو هیجان انگیز می کرد که تمام مدتی که داستان رو نقل می کرد به جز اون به هیچ چی نگاه نمی کردم. تصور کن، منی که یه دقیقه آروم و قرار نمی گرفتم ومدام ورجه وورجه می کردم جوری حواسمو می دادم به اون که مامانم همیشه می گفت اگه همین طوری که حرفهای اونو گوش می کنم به حرفهای معلمم هم گوش بکنم شاگرد اول می شم»
    «مامانت راست می گفته. چرا حرفت معلمهاتو این طوری گوش نمی کردی؟ راستی درسخون نبودی؟»
    رعنا با حسرت و اندوه پاسخ داد: «چرا، درسم بد نبود، ولی راستش معلمهای خوبی نداشتیم. هفته که هفت روز بود هشت روزش رو بی معلم بودیم. یکی مرخصی زایمان می گرفت، یکی مخش تومور می آورد. یکی تصادف می کرد و دست و پاش می شکست، یکی شوهرش انتقالی می گرفت اونم مجبور می شد بره ... وقتی معلمی می آمد خیلی زود به یه دلیلی می رفت. تازه اگه معلمها مثل حاجی بابا درس رو توضیح می دادن که خیلی خوب بود»
    «همین طوره ... آه ... خوش به حالت، چه خاطرات شیرینی داری. من در بچگی ام عاشق این بودم که یکی واسم قصه بگه، ولی خب ...» دوباره اشک در چشمانش جمع شد.
    رعنا دستش را با مهربانی گرفت و گفت: «ببخش. فراموش کردم تو چه دورانی رو گذروندی ... همه پدربزرگها مثل سالارخان نمی شن. حاجی بابای من بهترین پدربزرگ عالم بود»
    «راستی این قدر دوستش داشتی؟»
    با ملایمت سر تکان داد. «آره، خیلی دوست داشتنی بود. اجازه نمی داد هیچ کس دعوام کنه. یه عصا داشت که هر وقت کسی اذیتم می کرد با اون تهدیدش می کرد. من هم حسابی ذوق می کردم. خیلی لذت داشت یه حامی داشته باشی که هیچکی نتونه از پسش بربیاد»
    آهی کشید و گفت: «همش فکر می کنم اگه اون خدا بیامرز زنده بود شوهرم هم جرأت نمی کرد به من تو بگه، چه برسه به اینکه طلاقم بده»
    «تو که پدر داشتی. اون چرا به دادت نرسید؟»
    «چی بگم ... خب اون هم بود، ولی عقل و درایت و ... چطور بگم جرأت و نفوذ کلام حاجی بابام رو نداشت. حاجی بابا همه پیری اش تن همه نامردها رو می لرزوند. نفوذ چشاش یه لشکر رو خلع صلاح می کرد. پیر شده بود و برای اینکه کسی نفهمه پشتش داره خم می شه دستاشو پشتش می گرفت و راه می رفت ... یه سبیل داشت که همیشه گوشه هاشو می پیچوند. من عاشق این بودم که وقتی داشت تابشون می داد نگاش کنم. یه پاشو می انداخت روی اون پاش و مثل خانها باابهت با یه دست عصاشو نگه می داشت و با دست دیگه سبیلش رو می پیچوند. خیلی ازش خاطره دارم. یه روز ...» و با یادآوری موضوع لبخند به لب آورد و گفت: »رفته بودم پیشش گفت بیا می خوام یه درخت رو از جاش بکنم. می خوام ببینی که پدربزرگت چقدر قوی و پر زوره ... فکر می کنم شش یا هفت ساله بودم. با شوق و ذوق همراهش رفتم. منو برد پیش ...»
    رزا با ناباوری فکر کرد رعنا در مورد پدربزرگش غلومی کند. با تعجب میان حرف او گفت: «راستی می خواست یه درخت رو از جا دربیاره؟!»
    «صبر کن تا بگم. منو برد پیش یه درخت پیر گنده که بعد فهمیدم ریشه اش از قبل پوسیده بوده ... یعنی باید این طور می بود، چون الان که فکرش رو می کنم کار اون که سهله، کار هفت هشت مرد قوی بنیه هم نبود ... خلاصه یه یاعلی گفت و درخت رو از ریشه بیرون کشید. من جیغی از خوشحالی کشیدم و با هیجان دست زدم. البته اون موقع این چیزها حالیم نبود. فکر می کردم راستی راستی یه درخت به این بزرگی رو کنده ... هی بالا و پایین می پریدم و سر آخر مست از غرور داشتن چنین پدربزرگی بغلش کردم. چه روزهایی بود ... کاش همیشه کوچیک بودم»
    «عجب ... خوش به حالت، ولی من دوست دارم دیگه هیچ وقت دوران کوچیک بودنم برنگرده»
    «می دونم، حق داری. واسه همین هیچ وقت از بچگی هام برات چیزی تعریف نکرده بودم. امروز هم چونه ام گرم شد،ولی راستش وقتی خوابت رو تعریف کردی نمی دونم چرا یاد حاجی بابا افتادم و دیگه نتونستم حرفش رو نزنم»
    «دلت براش تنگ شده؟»
    رعنا با لحن پراحساسی گفت: «آره خیلی. شاید باورت نشه، ولی بیشتر از خیلی ها دلم واسه اون تنگ می شه. سالهاست مرده، ولی واسه من هنوز زنده است»
    «توی یه کتاب خوندم که آدمها وقتی زنده هستن که کسی یا کسایی که زنده ان به یادش باشن و آدمی که زنده است و کسی به یادش نیست در واقع مرده. پس تا تو به یاد اونی اون هم زنده است»
    «درسته، ولی کاش جایزه این آدمهایی که باعث می شن ما به خاطر داشته باشیمشون این بود که دوباره زنده بشن، مگه نه؟»
    «آره. حق با توست»
    «خب حالا از خر بگو. فکر نکن من یادم می ره»
    رزا خندید و گفت:«فکر کردم فراموش کردی کلی خوشحال شدم»
    «نه، فراموش کن نیستم.تعریف کن، یالا ...»
    «باشه، راستش دیشب پیمان ازم خواست برم پایین و باهاش صحبت کنم. من هم فکر کردم بهتره برم ببینم چی می گه. از تو چه پنهون خیلی خوشم می آد بشینم و باهاش حرف بزنم» ساکت شد و پرسید: «داری به چی فکر می کنی؟»
    رعنا متفکر گفت: «هوم؟»
    «گفتم به چی فکر می کنی؟»
    «یاد خواب عجیب تو افتادم»
    «روی تو هم تأثیر گذاشت؟»
    «آره می دونی وقتی گفتی چشامو بستم و شهریار رو بالا کشیدم من چی فکر کردم؟»
    «نه؟»
    رعنا شیطنت آمیز خندید و گفت:«فکر کرم چه خوش اقبال بودی که شکوه رو بالا نکشیدی»
    «آره به خدا»
    هر دو خندیدند.
    رعنا پرسید:«دیگه چیزی نمی خوری؟»
    «نه. سیر شدم»
    «خب پس بذار من سینی رو ببرم و یه خبر از حالت به این آقا شهریار بدم و دارو برات بیارم، بعد با خیال راحت بشینم ببینم چه خبر بوده»
    «باشه. ولی نکنه یه وقت بری و شکوه دیگه نذاره بیای پیشم»
    رعنا سینی را برداشت و فرز و چالاک چون همیشه از جا بلند شد و گفت: «شکوه کیه؟ توی این خونه دیگه کسی جز حرف شهریار خان حرف کس دیگه رو گوش نمی کنه. خبر نداری جونم ... سالارخان دستور داده توی این خونه هر چی اون بگه باید اطاعت بشه»


    * * * پایان فصل 14 * * *

    * * * تا پایان صفحه 186 * * *


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #36
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل 15
    قسمت 1


    رعنا به آن زودی که انتظار داشت نتوانست خودش را پیش رزا برساند، ولی در اولین فرصت به اتاق او رفت. پاهایش را مانند رزا بالای تخت کشید و گفت:«خب، حالا تعریف کن»
    «آره، می گفتم ... با ترس از اینکه مبادا کسی منو ببینه رفتم پایین ... با اینکه خواب از سرم پریده بود، ولی گیج بودم و درست قدم برنمی داشتم. دم پله بیرون سکندری خوردم و نزدیک بود بیفتم که پیمان به دادم رسید. نزدیک بود گند بزنم و با افتادنم هر کی مثل تو بیدار نشده بود رو بیدار کنم. پیمان پرسید: «چته؟ حالت خوب نیست؟ گفتم: خواب بودم بیدارم کردی، هنوز گیجم. عذرخواهی کرد و با دلخوری گفت: منو بگو که فکر می کردم منتظر منی. نگو بی خیال من شدی ... یه چیزی هم به خارجی گفت که نفهمیدم. لابد از اقبال خودش شکایت می کرد. می خواستم برم طرف راست، جایی که دفعه قبل با هم صحبت کرده بودیم، ولی اون گفت اونجا خوب نیست و بهتره بریم زیر آلاچیق و بهونه آورد که زیاد سر و صدا راه انداخته و ممکنه کسی بیدار شده باشه و بیرون بیاد. دیدم حرفش درسته. با اینکه فاصله تا اونجا کم نبود و در ضمن زیادی باهاش احساس تنهایی می کردم، ولی به اجبار قبول کردم. یه نگاه انداختم دیدم اونجا روشن تر هم هست. منم که دیگه خیالم راحت شده بود که نیازی نیست نزدیک هم بشینیم تا حرفهای همدیگر رو بشنویم با فاصله نشستم. دلخور شد و گفت:چرا اونجا نشستی؟ گفتم: همین طوری از اینجا هم هر چی بگید می شنوم. چیزی نگفت و در عوض خودش اومد نزدیک تر نشست و گفت: این طوری بهتر شد. قیافه دلخوری به خودم گرفتم و خواستم بفهمه دوست ندارم زیاد نزدیک بشه.
    «کار خوبی کردی، ولی کاش اونجا نمی رفتی. با اینکه کمتر دیده می شین، ولی چطور بگم ... تو مردها رو نمی شناسی. اونجا یه جورایی خطرناکه»
    رزا به جواب کوتاهی قناعت کرد و گفت: «چاره دیگه ای نبود، به هر حال رفتم. دیدم حرف نمی زنه، فقط نگاهم می کنه. انگار من یه تابلوی نقاشی بودم که بهم خیره شده بود، مثل چیزی که روح نداره ... متوجهی که منظورم چیه؟»
    «آره»
    «یه چند دقیقه ای همین طور موند. هی به خودم گفتم الان حرفش رو شروع می کنه، ولی نکرد. آخر گفتم: به چی نگاه می کنی؟ به خودش اومد و گفت: هیچی، داشتم فکر می کردم. پرسیدم: منو صدا کردی که نگام کنی و فکر کنی؟ خب می گفتی یه عکس امانت بهت می دادم تو اتاقت این کارو می کردی. منم راحت می خوابیدم و بی هوا یه دهن دره ای کردم که زود دستم رو گرفتم جلو دهنم. البته عکس هم نداشتم، جز همان عکسهای مدرسه ای»
    «تازه می خواستم ازت بپرسم مگه عکس هم داری تا بهم نشون بدی که خودت جوابم رو دادی»
    «نه، عکسم کجا بود؟»
    «خب، اون چی جواب داد؟»
    «جوری نگاهم کرد که انگار داشت دلم رو شخم می زد ببینه توش چی پیدا می کنه. بعد گفت: یعنی الان ناراحتی و می خوای بری بخوابی؟ دیدم هر چی بگم باز دلخور می شه. این بود که گفتم: منتظرم، بگین؟ در چه مورد می خواستین باهام حرف بزنین؟ گفت: فکر می کردم دو نفر که میل دارن همدیگر رو بیشتر ببینن الزامی ناره حرفی رو بهونه کنن. شما نظر دیگه ای دارین ... فقط نگاش کردم. آخه از طرف من هم داشت حرف می زد. بعد یکهو پرسید: امروز خوش گذشت؟»
    «حدس می زدم این سوال رو بپرسه. تو چی جواب دادی؟»
    «نمی دونستم چی باید جوابش رو بدم. شونه هام رو بالا انداختم، ولی این بار جواب می خواست. با تمسخر مخصوص خودش گفت: البته که خوش گذشته ... چرا که نه؟ وقتی اون وقت شب با هم برمی گردین ... عصبانی شدم و گفتم: چی می خواین بگین؟ منظورتون چیه؟ از من چه انتظاری دارین؟ وقتی خودتون کاری نمی کنین؟ اصلاً به من بگین چی شد که پدربزرگ اونو انتخاب کرد نه شما رو؟ هان؟ بگین؟»
    «خوب حرفی زدی. اون چی گفت؟»
    «جواب درست و حسابی نداد. گفت یه سری سوالهای مسخره پرسید و بعد یکهو گفت شهریار برای این کار بهتره ... گفت سالارخان از قبل شهریار رو انتخاب کرده بوده و فقط می خواسته ببینه اون هم موافقه یا نه. بقیه اش نمیایش بوده»
    «خب، اون چرا اعتراض نکرد؟»
    «من هم همین رو پرسیدم. گفت نمی خواستم روی حرف سالارخان حرف بزنم. نمی تونستم این کار رو بکنم وقتی این قدر بهم خوبی کرده ... و چه می دونم بزرگ ترمه و ...»
    «مزخرف گفته ... اگه بهت علاقه مند شده باشه باید تلاشش رو می کرد. باید مودبانه حرفش رو می زد. پس حالا حرف حسابش چی بود؟»
    «انتظار داشت من همه چیز رو بهم بریزم. یه جورایی حالیم کرد که من تا همین جا هم پیش سالارخان زیاد وجهه ندارم، بنابراین موقعیتم در خطر نیست و بهتر و راحت تر می تونم مخالفت کنم تا اون ...»


    * * * تا پایان صفحه 189 * * *


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #37
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل 15
    قسمت 2


    «بَه، زرشک. پس کم مونده بهت بگه برو بگو من شهریار رو نمی خوام و پیمان رو می خوام. آره؟»
    «راستش وقتی فکر کردم دیدم راست هم می گه. اون نمی تونه مخالفت کنه وگرنه امکان داره سالارخان توی این روزهای آخر اونو از اث محروم که، ولی منو نمی کنه؟»
    «از کجا مطمئنی؟»
    «آخه هیچ وقت نمی آد منو بدون سرمایه و به امید خدا رها کنه. من از خون اون هستم. اگه می خواست این کار رو انجام بده سالها پیش این کار رو می کرد، یا اینکه این همه راه اونها را نمی کشوند اینجا که به من سر و سامون بده»
    «شاید حق با تو باشه، ولی باز هم دلیل نمی شه تو هم مثل بقیه هدف تیرهای خشم سالارخان نشی»
    «آب که از سر گذشت چه یه وجب چه یه متر. برام مهم نیست»
    «منظورت چیه؟ یعنی می خوای بگی این قدر به پیمان علاقه مند شدی که ...»
    رزا معصومانه نگاهش کرد. نگاهی که دل سنگ را آب می کرد و روحیه مخالفت را از هر کسی می گرفت. اگر به او بود شهریار را می پسندید، ولی حالا او در مقام انتخاب نبود.
    «خب بعد چی شد؟»
    رزا نگاهش را دزدی و گفت: «به من اظهار علاقه کرد و گفت دلش می خواد من همسرش باشم. قسم خورد به خاطر اینجا نیست که منو دوست داره ... از همون اولین نگاه به من علاقه مند شده و شب و روز به من فکر کرده. بر خلاف شهریار ه فقط دنبال پوله و علاقه ای به من نداره، اون اصلا پول براش مهم نیست و اگه روی حرف سالار خان حرف نمی زنه واسه خاطر احترامیه که به اون می گذاره»
    رزا همین طور حرف می زد و رعنا گوش می کرد. احساس خوبی نداشت و دلیلی هم برای آن نداشت. چرا این احساس را داشت، خودش هم نمی دانست. چرا شهریار را به او ترجیح می داد، این را هم نمی دانست. فقط احساس و غریزه زنانه اش این طور راهنمایی اش می کرد وگرنه نه پیمان را زیاد می شناخت و نه شهریار را. با این حال به رزا حق می داد که بین پیمان که به او اظهار علاقه می کند و شهریار که بی اعتنا از کنارش می گذرد پیمان را انتخاب کند. شاید هم حق با رزا بود. به هر حال او بیشتر با آن دو معاشرت کرده بود.
    «با خود تصمیم گرفتم دیگه به شهریار روی خوش نشون ندم»
    رعنا برای اینکه رزا فکر کند تا به حال دقیق به حرفهایش گوش می کرده به شوخی پشت چشمی نازک کرد و گفت:«نه اینکه تا حالا اون بیچاره رو خیلی تحویل می گرفتی. تو که جیگر اون بیچاره رو خون کردی»
    رزا با غیض گفت: «حقشه، انتظار داره چی کارش کنم. هر چی می گه اطاعت کنم، بعد که عقدم کرد و سالارخان سرش رو گذاشت زمین و مُرد به قول پیمان بندازدم بیرون و دوست دخترهاش رو بیاره ...»
    رعنا با تعجب گفت:«پیمان این حرفها رو بهت زد؟!»
    «آره. می گفت اون این کاره است. گفت همدیگه رو می شناسن. از هم دور بودن، ولی از احوالات هم که خبر داشتن. می گفتن شهریار می ترسه نکنه پیمان این حرفها رو به من یا سالار خان بگه، واسه همین بهش سپرده دهنش رو ببنده، ولی پیمان نمی تونسته ببینه من بدبخت بشم واسه همین بهم گفته»
    «اون وقت این آقا اونجا پاک و منزه بوده و تا حالا رنگ آفتابم ندیده؟»
    «نمی دونم، یعنی نپرسیدم. هر چند از حرفهایی که در مورد شهریار می زد معلوم بود که خودش از این کارها خوشش نمی آد. به هر صورت فکر می کنم خیلی لطف کرده که منو در جریان گذاشته»
    رعنا متفکر گفت: »عجب! خوب چرا این چیزها رو به سالارخان نگفته؟»
    «لابد نمی خواسته در حق شهریار نامردی کنه. نمی دونم، ولی کاش می گفت، مگه نه؟»
    «بله، ولی به نظر من باید به شهریار اجازه بدی از خودش دفاع کنه. شاید پیمان اشتباه برداشته کرده باشه؟» البته نخواست بگوید که پیمان ممکن است دروغ بگوید، چون می ترسید رزا نسبت به او بی اعتماد شود و او را از تصمیماتش آگاه نکند.
    «من ادر گفته های پیمان شک ندارم. آخه فرض کن اومدیم و من از شهریار پرسیدم. اون می آد بگه آره من این کاره هستم. یا بگه بعد از سالار خان تو رو می خوام چی کار، بنابراین می اندازمت بیرون»
    رعنا مجبور شد اعتراف کند که حق با رزا است. بنابراین گفت: «اینکه درسته، ولی نمی شه همه حرفهای پیمان رو باور کرد. شاید اون روغن داغش رو زیاد کرده باشه تا نظر تو رو نسبت به شهریار بد و نسبت به خودش مساعد کنه. باید قبول کنی که هر کی به جای پیمان باشه ممکنه این کار رو بکنه، به خصوص که از رقیب عقب افتاده»
    رزا لحظه ای به یاد صحنه تصادف افتاد. آنجا که شهریار خجل از ماشین بیرون پریده بود و ناخودآگاه قلبش لرزید. با این حال مست از باده حرفهای خوش و عاشقانه پیمان بود و نمی توانست یا نمی خواست جز آنچه او می گفت را باور کند.
    در این موقع هر دو متوجه سر و صدایی از باغ شدند. رعنا برخاست و از پنجره بیرون را نگریست. با دقت خیره شد و بعد گفت: «اگه گفتی کی اومده؟»
    رزا متفکر گفت:«نمی دونم. شاید یکی دیگه از پسر عمه هام ... برادر شهریار»
    بعد به سرعت به اشتباهش پی برد و گفت:«نه، اون نمی تونه باشه. آخه تو که اونو ندیدی که بشناسیش. پس کی می تونه باشه؟ اَه ... لوس نشو بگو کیه؟»
    رعنا خنده کنان گفت: »جوش نیار، خواهر سالار خان اومده ... مهرو خانوم»
    رزا با تعجب گفت: «عمه وِربنا؟!»
    «اره، به قول تو عمه وربنا»
    «لابد برای عروسی اومده؟» طبق عادت اضافه کرد: «حالا چه شود ...»


    * * * پایان فصل 15 * * *

    * * * تا پایان صفحه 192 * * *


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #38
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل 16
    قسمت 1


    رزا با نگاهی به ساعت مچی اش انداخت که ساعت یازده را نشان می داد. وقتی خوش و بش عمه وربنا با نوه ها تمام شد برخلاف آنچه در ذهنش می گذشت با لبخند گفت:«خوب فکری کردین گفتین صبحونه رو توی آلاچیق بخوریم. خیلی وقت بود این کار رو نکرده بودیم» و فکر کرد در واقع هیچ وقت این کار را نکرده بودند.
    مهرو خانم هر چند سال یک بار گذرش به خانه برادرش می افتاد و هر بار چند روزی اتراق می کرد. موهای سپیدش را که به ندرت در ان می شد تار سیاهی یافت سرسری زیر روسری کوچکش فرو کرد و با لبخند گفت: «پس من باعث خیر شدم. حیف که اینجا کمی گرمه و برای خان داداشم مناسب نیست. اگه اون هم می اومد حسابی نور علی نور می شد»
    عمه خانم خیلی پرچانگی می کرد که البته بیشتر به خاطر شادی دیدن آنها بود. گفت: «فکر نمی کردم هنوز هم این آلاچیق به راه باشه. من همیشه این تیکه از باغ رو دوست داشتم. خدا بیامرزه زن داداشم رو، اون هم مثل من به این قسمت باغ خیلی علاقه داشت. آه ... خوشحالم که خدا عمری داد و باز هم تونستم برادرم و شما رو و این باغ زیبا رو ببینم»
    پیروز سر تکان داد و گفت: «باغ قشنگ، ولی متأسفانه ... دی ورتی منتو» (بدون هیچ سرگرمی)
    عمه مهرو با هیجان، چون دختر بچه ای، دستهایش را به هم زد و بدون توجه به جمله او گفت: «وای، چقدر قشنگ حرف می زنه»
    پیروز نگاهی به بقیه انداخت و به عمد گفت: «دی یو میو ... کورپودی باکو» (خای من، چه آدم عجیبی) و لبخندی ظاهری زد.
    شهریار و پیمان که دو طرف او نشسته بودند خندیدند و در حالی که سعی می کردند جلوی خود را بگیرند سقلمه ای به پهلوی او زدند.
    عمه مهرو هم ناخودآگاه خندید و در همان حین پرسید: «چی گفت؟»
    هر سه جوان همدیگر را نگریستند. پیروز تصمیم گرفت تا آنها حرفهایش را ترجمه نکرده اند توضیح دهد. پس گفت:«گفتم شما هم قشنگ صحبت می کنین» و دوباره لبخند زد.
    پیمان در حالی که سعی می کرد لبخندش را قورت دهد گفت: «مثل اینکه داری دوباره به زبون مادریت تسلط پیدا می کنی. فقط لهجه داری که اون رو هم باید عمل کنی»
    پیروز اشتباه متوج شد و گفت:«من اونو عمل کردم، دیگه چی رو باید عمل کنم»
    این بار رزا هم خندید.
    عمه مهرو گفت: «اونی که تو عمل کردی لوزه ات بوده عزیزم ... اینها دارن اذیتت می کنن. عمه جون، لهجه رو که نمی شه عمل کرد»
    پیروز سرخ شد و فقط گفت: «آها» و با غیض به پیمان نگاه کرد.
    او هم لبخندی زد و گفت: «دلخور نشو حالا ... شوخی کردم، در ضمن ما هم از این مشکلات داریم. همه حرفها رو که درست متوجه نمی شیم»
    پیروز قانع شد و با مهربانی دستی به پشت برادرش کشید. رزا همان طور که به آن دو نگاه می کرد اندیشه ای را که در ذهنش رشد می کرد بال و پر داد. اینکه چقدر این دو برادر متفاوت بودند! لابد آ بو هوا یا زندگی میان مردم دو کشور مختلف قادر بود تغییراتی تا بدین حد جدی میان دو برادر ایجاد کند. سعی کرد به خاطر آورد که آن دو در کوچکی چه قیافه ای داشتند، ولی کار ساده ای نبود. خاطرات آن زمان اگرچه بسیار دور بود و اون تا آن زمان به اندازه کافی آنها را مرور کرده بود، ولی چهره ها محو بودند. تنها تفاوت در قد و اندام آنها را به خاطر داشت.
    عمه مهرو دوباره سر حرف قبلیشان برگشت و گفت: «اینجا بیشتر از اون که سرگرم کننده باشه آرامش بخشه. الان هر جا بری مردم توی یه قوطی کبریت چند طبقه به اسم خونه زندگی می کنن، حتی نمی تونن توش نفس بکشن. حالا اینجا توی باغ به این بزرگی می تونی بدوی، می تونی داد بکشی. می تونی آواز بخونی و هیچ کس هم مزاحمت نمی شه»
    پیمان گفت:«اینها هست ولی برای یه جوون مثل ما اینها کافی نیست. متأسفانه اینجا حتی جای تلویزیون و کامپیوتر هم خالیه. آدم چقدر به در و دیوار و درخت نگاه کنه. من که عصاره لذتی رو که می شد از اینجا برد نیم ساعت اول بیرون کشیدم»
    «خب، لذت رو خودت باید برای خود فراهم کنی. اینجا می تونی آواز بخونی؟ می تونی ساز بزنی، می تونی ...»
    پیمان گفت: »با این یکی موافقم ... ساز هم داریم»
    «خب چرا معطلین؟ بیاین بزنین ما هم لذت ببریم»
    پیمان و شهریار نگاهی به هم انداختند و به چشم بر هم زدنی آماده نواختن شدند. کمی با هم حرف زدند و آهنگی را که انتخاب کرده بودند نواختند. از آنجایی که با هم کار نکرده بودند کمی ناهمگون از آب درآمد.
    شهریار که علاقه ای به این کار در جمع نداشت گفت:«ولش کن. خودت بزن. این طوری قاطی می شه»
    پیمان سر تکان داد و آهنگی را که دلش می خواست نواخت.
    عمه مهرو به علامت سکوت جمع دستش را به هم کوفت و گفت:«این طوری نمی شه. یه دهن بیا ببینیم صدا چطوره؟»
    پیمان اطاعت کرد و همزمان شروع به خواندن کرد. آهنگی که می خواند درباره دختر همسایه ای شیطان بود که با قر و غمزه هایش دل پسر را ربوده بود.
    گویا عمه مهرو آن آهنگ را بلد بود، چون کمی با او همراهی کرد. سر آخر برایش دست زد و گفت:«آفرین پسرم. منو به جوونی ام بردی. خودمونیم، صدات بد نیست ها ... حالا باید ببینیم این شهریار چی توی آستینش داره؟»
    رزا انتظار داشت شهریار ناز کند، ولی برخلاف ذهنیت او موافقت کرد و آهنگی آرام، عاشقانه و رویایی خواند که در مورد غریبه ای بود که خواننده دل به او سپرده بود. حالا رفته و او را تنها گذاشته بود. آن چنان سوزناک آن را خواند که اشک در چشمان عمه مهرو جمع شد و رزا هم در ماتم فرو رفت. بعد از آن یک آهنگ تند و خنده دار خواند که همه را به وجد آورد. طوری که از آن حالت بیرون آمدند.
    عمه مهرو گفت: «خیلی وقت بود آهنگ غریبه رو نشنیده بودم. چقدر قشنگ خوندی. صدات صاف و جذابه. منو که به عرش برد ... تو چی پیروز جان؟ تو بلد نیستی؟»
    به جای هر جوابی پیروز از جا برخاست و نشان داد می خواهد برود و به سرعت برخواهد گشت. همان کار را هم انجام داد. کمی بعد با ساز دهنی اش برگشت.
    پیمان با تعجب گفت:«هنوز هارمونیکات رو داری؟»
    «بله، همیشه با من هست»
    عمه مهرو گفت: «این همون ساز دهنی است که بچگی کادو گرفته بودی؟! مگه نه؟»
    پیروز همان طور که ساز را با دهانش تنظیم می کرد و گه گاه صدایش را در می آورد با سر تأیید کرد. بعد آهنگ زیبایی با آن نواخت. همه به چهره و لبان پیروز می نگریستند که چطور با نفسهایش نوایی بدین روحنوازی از سازش بیرون می داد. وقتی آهنگ را پایان برد همه دست زدند. بعد خودش توضیح داد: «این سانتالوچیا بود، یه آهنگ قدیمی ایتالیایی»
    عمه مهرو گفت: «خیلی قشنگ بود، فوق العاده»
    رزا در افکار خودش سیر می کرد. صدای شهریار با آن آهنگ طوری دگرگونش کرده بود که آرزو کرد بارها و بارها آن را بشنود. در صدایش چیز عجیبی بود که نشان می داد با درد و غم آشناست. امکان نداشت کسی بتواند بدون درک واقعی این احساسات آن را این طور اجرا کند. وقتی دوباره ذهنش به زمان حال برگشت که آهنگ دیگر پیمان هم به پایان رسیده بود.
    عمه مهرو پرسید:«شما چرا چیزی نمی خورین؟ گرسنه نیستین؟»
    رزا متوجه نگاه شهریار شد که موشکفاانه او را زیر نظر داشت. بعد به خاطر آورد که صبح گفته بود حال خوشی ندارد و پایین نیامده بود. حالا با دیدن این زن و جو موجود در آنجا همه نقش بازی کردنهایش را فراموش کرده بود. بی خیال آنجا نشسته بود و برای خودش از نواختن آنان لذت می برد. اگرچه بیش از چند لقمه کوچک برنداشته بود سیاستمدارانه گفت:«من که دارم همراهیتون می کنم. راستش عمه جان، من صبح زیاد حالم مساعد نبود. شما رو که دیدم حالم خوب شد ... یعنی مریضیم رو فراموش کردم. حالا احساس ضعف می کنم و ...»
    عمه مهرو میان حرفش گفت:«وا ... چرا عروس خانوم؟ بلا به دور. لابد دختر خوشگلمون رو چشم زدن. شنیدم دیروز خرید رفته بودین. لابد اونجا چشم خوردین»
    رو به عزیز کرد که گوشه ای خودش را مشغول کرده بود تا وقتی صدایش می کنند برای جمع کردن میز حاضر باشد. گفت: «آقا زحمت بکش به این بچه ها بگو اسپند دود کنن. ممنون می شم اگه زحمت بکشین»


    * * * تا پایان صفحه 198 * * *


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #39
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض


    فصل 16
    قسمت 2


    عزیز با احترام سر خم کرد و با طیب خاطر از لحن مودبانه زن که با مهربانی خواهشش را به زبان آورده بود و کمتر در آن خانه شنیده می شد به سرعت رفت و در اندک زمانی با اسپند دود کنی که دودش با وزش باد جهت می گرفت برگشت. دور همه گرداند و صلوات فرستاد. عمه مهرو هم همان طور که صلوات می فرستاد سکه ای از کیفش درآورد و داخل سینی اسپند برای صدقه گذاشت و زیر لب اضافه کرد: «شر دور و بلا دور. از ما بچه های ما و اعقاب اونها دور»
    عزیز کارش را که به پایان رساند عمه مهرو گفت: «اگه دیگه میل ندارین برکت خدا رو جمع کنین»
    همه موافقت کردند. عزیز رفت و به سرعت برگشت و میز را جمع کرد.
    عمه مهرو به رزا گفت: «یادش به خیر، چه روزهایی بود. راستی دخترم، یادته آن موقع منو چی صدا می کردی؟»
    رزا لبخند زد و گفت: «بله عمه جون، بهتون می گفتم عمه وربنا ... یعنی هنوز هم از دهنم نیفتاده»
    عمه مهرو تکرار کرد: «درسته، می گفتی عمه وربنا ... خب هر طور راحتی دخترم. ما هم اسم خارجی داشته باشیم، مگه چی می شه؟» و خنده ای شاد سر داد و پرسید: «یادم نمی آد چی شد که این اسم رو روی من گذاشتی؟»
    «این اسم توی کتابی بود که شما سوغاتی برام آورده بودین و خودتون هم اولین بار اونو برام خونده بودین. من هم از اون به بعد شما رو به این اسم صدا می زدم» با کمی اندوه اضافه کرد: «این تنها باری بود که کسی برای من یه داستان تعریف کرد. در واقع شما باعث شدین من به خوندن کتاب عقلاه مند بشم»
    عمه مهرو دلسوزانه گفت: «جدی؟ خب پس خدا رو شکر که من توی عمرم یه کار مفید انجام دادم»باز خندید.
    این جمله اش بیشتر به خاطر این بود که ذهن رزا را از افکاری که او را به یاد تنهایی و نداشتن پدر و مادرش می کشاند دور کند. طبق عادت، چروک نداشته پیراهن گلدارش را روی زانو صاف کرد و پرسید: «چی گفتی عمه جان؟»
    پیمان تکرار کرد: «جسارت است پرسیدم شما چند سالتونه؟»
    عمه مهرو با مهارت یکی از ابروان نازک و کمانی اش را بالا کشید و گفت: «اینجا ایرانه ... توی ایران از یه بانو سنش رو نمی پرسند آقای جوان»
    پیمان خودش را جمع کرد و برای عذرخواهی کلماتی را در ذهنش انتخاب می کرد که او دوباره گفت: «اگه گفتی چرا؟»
    پیمان با تته پته پاسخ داد: «ببخشید، نمی دونم. یعنی نمی دونستم ...»
    عمه مهرو خودش گفت: «بذار خودم بگم. واسه اینکه یا جوابت رو نمی دن و از زیر سوال طفره می رن یا دروغ می گن و چند سالی سنشونو پایین می آرن» و با چشمان نافذش به او خندید.
    پیمان دست و پا شکسته گفت: «منظورم اینه که ... یعنی می خواستم بدونم شما بزرگتر هستید یا پدربزرگ؟»
    «آهان ... خب من از سالار یک سال کوچکتر هستم. بعد از من مادر خدا بیامرزم چهار بچه دیگه به دنیا آورد، ولی همه شون به دلیلی از دنیا رفتن و فقط ما دو تا موندیم»
    رزا گفت:«با این حال بزنم به تخته خیلی سرحال تر از پدربزرگ هستید»
    «طفلک برادرم توی زندگی خیلی سختی کشید. از وقتی یادم می آد کار کرد تا اینکه تونست این باغ و این سرمایه رو بهم بزنه. اینهایی که شما می بینین باد آورده نبوده. برادر نازنینم واسش حسابی زحمت کشیده. به جز اون، مرگ همسر و بچه هاش حسابی داغونش کرد. طفلک کمرش شکست. برعکس من که شکر خدا زندگی راحتی داشتم. یه شوهر خوب که از گل نازک تر نمی گه و بچه هایی که هر کدوم مثل پروانه دورم می گردن. من از زندگیم راضیم و خدا رو شکر می کنم. تنها دل نگرونی ام برادرم بوده که توی این سالها به خاطر دوری راه زیاد نمی تونستم بهش سر بزنم»
    رزا پرسید: «من هیچ وقت همسرتون رو ندیدم. چرا ایشون تشریف نمی آرن؟ مگه خدای نکرده از سالار خان کدورتی دارن؟»
    «نه، این طور نیست. حسین آقا خیلی به سالار ارادت داره، ولی متأسفانه نمی تونه این همه راه از مشهد به اینجا بیاد. راستش اون دچار یه نوع ترس از راهه ... یعنی در مسیرهای طولانی حالش بد می شه و نمی تونه ادامه بده. نسبت به ارتفاع هم همین طوره. واسه همین حتی نمی تونه خونه دوستانش که در طبقه های بالای ساختمانها زندگی می کنن بره یا سوار هواپیما بشه. برای این من هر وقت می آم اینجا تنهایی می آم. زیاد هم نمی آم، چون نمی خوام اونو تنها بذارم»
    وقتی همه به نوعی اظهار تأسف کردند عمه جان دوباره گفت: «من هم دیگه عادت کردم به اینکه یه وقتهایی تنهایی به دیدن اوقام برم. چاره چیه ... باید به اون هم حق داد»
    شهریار گفت: «در هر صورت از دیدنشون خوشحال می شدیم. حالا که ایشون نیومدن دست کم بقیه رو می آوردین»
    «اونها هم می آن. من زودتر اومدم تا اگه کمکی از دستم بر می آد انجام بدم. قرار شد آخر هفته اونها هم بیان. عروسیه دیگه ... به خصوص که بعد از سالها این اولین عروسی در خانواده برادرمه و همه ما یه جورایی شوق داریم» و به رزا نگریست که سرخ شده بود.
    به نوعی برای او غیر قابل باور بود وقتی در مورد عروسی صحبت می کردند. آیا تا آخر هفته به عقد شهریار در می آمد؟ ازدواج می کرد و زن شهریار می شد؟ از جرگه دختران درآمده و به خیل زنان می پیوست؟ به همین راحتی؟ به همین سادگی؟ دلش می خواست فرار کند. انگار مصیبتی بر او وارد شده باشد چهره اش تغییر کرد.
    عمه مهرو از جایش نیم خیز شد و با دلشوره پرسید: «چت شد دخترم؟ حالت خوب نیست؟»
    رزا احساس کرد نمی تواند نفس بکشد. دستش را به طرف گلویش برد و آهسته و تا آنجا که امکان داشت در چنین شرایطی سخن گفت جواب داد: «نمی دونم ... چیزی نیست ... الان خوب می شم»
    به کندی از جا برخاست. باید از آن محیط دور می شد. دلش نمی خواست کسی او را در این حالت ببیند. با خود فکر کرد لابد به خاطر بی خوابی های این چند شب است. از دستش برای ایستادن کمک گرفت و آن را به لبه صندلی گرفت، ولی باز هم نزدیک بود سقوط کند. عمه مهرو به سرعت به کمکش شتافت و او را روی صندلی نشاند و گفت: »حالا کجا داری می ری؟»
    «می خواستم به اتاقم برم و استراحت کنم. فکر می کنم به خاطر بی خوابی های این چند شب باشه»
    عمه مهرو ب دلسوزی گفت: «می فهمم. همه عروسها در چنین شرایطی دچار دلشوره و بی خوابی می شن. حق با توست. بهتره استراحت کنی. من خودم هم نیاز به استراحت دارم. بهتره با هم بریم و تا موقع ناهار استراحت کنیم. می تونی راه بیای؟»
    «فکر می کنم» این را گفت، ولی زیاد مطمئن نبود.
    صدای پیمان را شنید که گفت:«رنگش خیلی پریده، بهتره دکتر خبر کنیم»
    با نگاهش از او تشکر کرد و با شنیدن صدای پاهایی رویش را برگرداند و متوجه رعنا و شکوه شد که به سرعت نزدیک می شدند، بعد شهریار را پشت سرشان دید. فهمید او به دنبالشان رفته. تعجب کرد که چطور متوجه رفتن او نشده بود. رعنا لیوانی آب قند و گلاب همراهش آورده بود. آن را به خوردش داد و سیاستمدارانه گفت:«نباید از رختخواب بیرون می اومدی» و به عمه مهرو گفت: «از صبح کسالت داشت. شما رو که دید مریضیش رو فراموش کرد»
    رزا نگاهش به شکوه افتاد که دست به سینه و با ناباوری او را نگاه می کند. بی اختیار به یاد حرف رعنا در مورد خوابش افتاد که گفته بود: باز خوبه شکوه رو بالا نکشیدی.
    لرزشی تنش را فرا گرفت.


    * * * پایان فصل 16 * * *

    * * * تا پایان صفحه 201 * * *


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #40
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل 17
    قسمت 1


    صدای ضربه آشنایی به در او را از خواب بیدار کرد. اولین پرسشی که به ذهنش رسید این بود که چه موقعی از روز است؟ به ساعت نگاه کرد. دو بعدازظهر بود! پس بیخود نبود دلش مالش می رفت. ذهنش به قبل از خواب پر کشید. به خاطر آورد سرگیجه داشت و به همین خاطر او را به اتاقش آورده بودند تا استراحت کند. از رعنا خواسته بود نزدش بماند، ولی شکوه عمه مهرو را مجاب کرده بود که اگر رعنا بماند آنقدر صحبت خواهد کرد که اجازه نخواهد داد او بخوابد.
    صدای ضربه تکرار شد. رزا اجازه ورود داد و رعنا را میان در دید که آرام می پرسید: «بیدارت که نکردم؟»
    رزا خمیازه ای کشید و گفت: «چرا ... خواب بودم»
    رعنا کمی جلوتر آمد و گفت: «آه، پف چشماشو ... ببخش بیدارت کردم، ولی ناهار حاضره. امروز دیرتر از معمول غذا کشیدن. عمه مهرو گفت اگه خوابی بیدارت نکنم، اگه بیداری بپرسم حالت چطوره و اگه خوب بدی بیای سر میز»
    رزا به اندامش کش و قوسی جانانه داد و گفت:«برو بگو خوابه ... نه ... صبر کن. این قدر گشنمه که نمی تونم دوباره بخوابم. وای چی کار کنم؟»
    «می خوای غذات رو بیارم توی اتاقت؟»
    هنوز جاب نداده بود که صدای شهریار از میان در شنیده شد.
    «می تونم بیام تو؟»
    رزا با سر به رعنا اشاره کرد و او هم به جایش گفت:«بفرمایید»
    شهریار داخل شد و بی درنگ پرسید: «مزاحم که نشدم؟»
    رزا تعجب کرد. لحن شهریار از مدتی پیش تغییر کرده بود و از آن خشونت و غیر قابل انعطاف بودن به حالتی مودبانه تر درآمده بود. رزا با لجاجت با خود فکر کرد او خوب نقش خودش را بازی می کند. بی گمان این چند مدت را می بایست با آرامش بیشتری رفتار کند تا به قول معروف خرش از پل بگذرد. آن وقت معلوم نبود چه بلایی می خواست سرش بیاورد. با این افکار رویش را از او برگرداند و لب ورچید.
    «داشتم استراحت می کردم»
    شهریار مکدر شد، اما خودش را نباخت و بی توجه به رفتار اوگفت: «عمه خانم منو فرستاد و گفت خوبیت نداره که تا حالا تنهاتون گذاشتم و ازتون خبر نگرفتم. دیدم ایشون حق دارن، این بود که اومدم» بعد انگار کارش را به بهترین وجهی توجیه کرده باشد و در ضمن رزا را متوجه این امر کرده باشد که تا حدودی بر خلاف میلش آنجا حضور پیدا کرده طوری به رزا نگریست که گویی انتظار داشت حریف را مغلوب ببیند.
    رزا آشکارا با اکراه گفت:«از عمه خانم تشکر کنید، ولی نیازی نبود به خودتون زحمت بدین و حال منو بپرسین» و جلوی خودش را گرفت که نگوید دیدن شماست که حال منو بدتر می کنه.
    شهریار بدون اینکه جلوتر بیاید تصمیم گرفت به جای او با رعنا صحبت کند.
    «پیغام عمه خانم رو بهشون رسوندین؟»
    رعنا با احترام پاسخ داد: «بله»
    «خب؟»
    به جای او رزا گفت: «اگه شما اجازه بفرمایین داشتم می اومدم» منظورش این بود که شهریار مزاحم شده است. او هم به فراست منظور زهرآلود او را دریافت. رنگ از رویش پرید. دلش می خواست این دختر را حسابی ادب کند. حیف که دلش نمی آمد. چهره دختر با آن خطوط ظریف و چشمان آرام که سعی می کرد خشن به نظر بیاید بیش از هر چیزی جلوی خشونت او را می گرفت. نه، این دختر به قدری حساس و شکننده بود که دل سنگ می خواست او را تنبیه کند. با این حال دلش نمی خواست بیش از این موقعیت را برای حمله حریف فراهم کند. سری به احترام برای رعنا خم کرد و از اتاق خارج شد.
    رزا دستانش را به هم کوبید و با شعف گفت: «خوب پوزه اش رو به خاک مالیدم»
    رعنا اخمهایش را درهم کشید و گفت: «خیلی کار بدی کردی. تو که این طوری نبودی؟ این چند وقت چت شده؟»
    رزا خودش را جمع و جور کرد، ولی نمی خواست از موضع خود پایین بیاید.
    «حقش بود. فکر می کنه کیه که این طوری با من رفتار می کنه. من نه برده زر خریدشم، نه غلام حلقه به گوشش که هر چی امر کرد گوش کنم و هر بلایی هم خواست سرم بیاره»
    هنوز حرفش درست تمام نشده بود که رعنا خودش را آماده رفتن کرد «دیگه زیادی داری تند می ری. من می رم پایین، خودت بیا»
    در عمل نشان داد که با حرفهایش موافق نیست.
    رزا ساکت شد و به رفتن او خیره ماند. حالا دیگر مطمئن نبود کار خوبی انجام داده است. به سرعت خود را به رعنا رساند و دستش را گرفت.
    «چی شد؟ ازم ناراحت شدی؟ تو رو خدا یه کم منو درک کن»
    رعنا ایستاد و نگاهش کرد.
    رزا التماس آمیز گفت: «چیه؟ دیگه دوستم نداری؟ قهری باهام؟»


    * * * تا پایان صفحه 205 * * *


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 4 از 8 نخستنخست 12345678 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/