فصل 14
قسمت 1
رزا در تختخوابش غلتی زد و از رعنا پرسید: «ساعت چنده؟»
رعناکه بالای سرش ایستاده بود گفت: «هفت و نیم. زودتر بلند شو دختر ... سالارخان هم سر سفره نشسته و منتظره»
«ولم کن بذار بخوابم. خیلی خوابم می آد»
رعنا در حالی که روی او خم می شد دستش را روی سر رزا گذاشت و گفت: «بذار ببینم شاید تب داری؟ چشمات خیلی سرخ شده»
بعد با تشویش گفت: «دمای بدنت کمی بالاست. گمون کنم داری مریض می ی. گلوت هم درد می کنه؟ الهی بمیرم. چته دختر؟»
رزا با بی حوصلگی گفت: «چیزیم نیست. فقط نمی خوام بیام پایین. نمی خوام ...» بعد حرفش را عوض کرد و گفت: «برو بگو غذاشونو بخورن. بگو من مریضم و می خوام استراحت کنم ... همشون برن درک»
رعنا لحظه ای با چشمان شوخش به او نگریست و با خنده گفت: «نه تو رو خدا ... جون من خودتو اذیت نکنی ... نه بابا ... یه وقت نگی خدا نکنه، دور از جون یا از این حرفا ... رعنا مرد که مرد»
رزا با تعجب نگاهش کرد. حواسش نبود، عذرخواهانه خواست حرفی بزند که رعنا ادامه داد: «چیه توی فکری؟! داری فهرست مهمونای مجلس ترحیم رو تنظیم می کنی؟ خودتو خسته نکن کسی ...»
رزا دستش را گرفت و او را به طرف خود کشید و گفت: «این چه حرفیه؟ می بینی که هوش و حواس درست و حسابی واسم نمونده»
«راستی حالت خوش نیست یا داری مسخره بازی در می آری؟ به من راستش رو بگو»
«خسته ام، خوابم می آد. به استراحت نیاز دارم. در ضمن می خوام سر به تنشون نباشه. نمی خوام هیچ کدومشون رو ببینم»
رعنا با شیطنت گفت: «هیچ کدومشون رو؟»
رزا ملحفه را روی سرش کشید و گفت: «هیچ کدومشون»
«حتی پیمان رو؟»
رزا لحظه ای مکث کرد و سرش را از زیر ملحفه بیرون آورد و به لبخند شیطنت آمیز رعنا خیره شد و به نگاهش که می گفت از یک چیزهایی خبر دارد، با خجالت پرسید: «منظورت چیه؟»
رعنا همان طور نگاهش کرد. کمی بعد گفت: «منظور خاصی ندارم، همین طوری»
«حقیقتو بگو. چی می خوای بگی؟»
بلند شد و نشست. با دقت به چهره رعنا خیره شد و منتظر پاسخ او ماند. رعنا هم مانند کسی که درست نمی داند بازگو کردن مطلبی صحیح است یا نه، با تأنی پاسخ داد: «دیشب که پیمان اومده بود دم پنجره دیدمش ...»
درجه گرمای بدن رزا به طور محسوسی افت کرد. رنگش چنان پرید که رعنا حرفش را ادامه نداد، ولی لحظه ای بعد عذرخواهانه اضافه کرد: «به خدا نمی خواستم زاغ سیاهتو چوب بزنم ... همین طوری متوجه شدم. آخه پنجره اتاق من درست زیر اتاق توست و ...»
رزا جلوی حرف زدنش را گرفت و گفت: «می دونم. البته که منظوری نداشتی. آخ ... لابد اون قدر چیز پرت کرد که همه بیدار شدن ... آخه خواب بودم که شنیدن یه چیزی به پنجره می خوره»
رعنا سعی کرد به او دلداری بدهد، ولی خودش هم از درستی آنچه می خواست به زبان بیاورد اطمینان نداشت. گفت: «فکر نمی کنم کسی به جز من متوجه شده باشه» بعد دستهای رزا را در دست گفت و گفت: «دلم می خواست خودت بهم بگی»
«می خواستم بگم ... باور کن ... ولی توی یه فرصت مناسب که بشه درست و حسابی حرف بزنیم»
«خیلی خب قبول، حالا ...»
می خواست حرفش را ادامه بدهد که متوجه حضور شکوه شد که از در نیمه باز اتاق داخل شده بود. شکوه لحظه ای با عصبانیت آن دو را نگریست و بعد به رعنا گفت: «اومدی اینو بیاری پایین خودت هم چسبیدی اینجا. هر چی مراعات تونو می کنم پرروتر می شین. پاشین بیاین پایین. یالا ... با جفتتونم»
رعنا دستهای رزا را رها کرد و ایستاد. شنید که او گفت: «حالم خوب نیست. می خوام استراحت کنم» بعد دراز کشید و با حالی بیمارگونه ملحفه را روی سرش کشید.
شکوه با غیض گفت: «به جهنم» و با دست به رعنا اشاره کرد راه بیفتد.
رعنا همان طور که همراه او از اتاق خارج می شد سعی کرد خودش را تبرئه کند. گفت: «من بی تقصیرم. اومدم صداش کنم دیدم حالش خوب نیست. داشتم قانعش می کردم که بیاد پایین که شما رسیدین»
رزا صدای رعنا را شنید و در دل دعا کرد شکوه او را سین جیم نکند. بعد فکر کرد شکوه تازگی کمتر با او بدرفتاری می کند! سابق بر این رفتار نامناسب تری داشت و خیلی بیشتر تحقیرش می کرد.
* * * تا پایان صفحه 173 * * *
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)