فصل 6
صدای مهیب شکستن شیشه باز پریوش را از عالم خودش بیرون آورد. نزدیک ساختمان آجری، از همان جایی که صدا آمده بود، همهمه برپا شد.
پریوش درحالی که با کنجکاوی به آن نقطه چشم دوخته بود تعدادی از مشتریها را دید که در آن قسمت درهم می لولیدند و دست به یقه می شدند و به یکدیگر فحشهای رکیک می دادند. مشتهایشان در هوا می چرخید و متعاقب آن صدای ضرب و شتم و گاهی شکستن بطری می آمد. چند دقیقه طول کشید تا با مداخله دو پاسبان قلچماقی که همیشه دم در گراند هتل منتظر به خدمت کشیک می کشیدند کم کم قائله خوابید.
چند دقیقه بعد یک نفر را آ وردند که نیمی از صورتش غرق در خون بود. از نعره هایی که می کشید و از اینکه دو نفر از پشت کتهای او را چسبیده بودند مشخص بود هنوز هم قصد زد و خورد و دعوا دارد. با برقرار شدن آرامش در باغ باز نوازندگان که شروع کردند به نواختن یکی از همان ترانه های معروف کافه ای.
دل به تو دادم که یار من باشی در شب تیره کنار من باشی
پریوش از دور به مرد جوانی چشم دوخته بود که این ترانه را با حال خاصی می خواند. آنیک را دید که مقابل جایگاه سینی به دست لا به لای میزها می گشت و فنجانها و لیوانهای خالی را جمع می کرد. پریوش با نگاهش او را تعقیب کرد. فنجان خالی از قهوه اش را که تنها یک جرعه ته آن بود از روی میز برداشت و آخرین قلب را که مزه تلخ زندگیش را می داد سرکشید و دوباره خواندن دست نوشته هایش را از سر گرفت.
وقتی به دربند رسیدیم دیگر غروب شده بود. عمارت باغ دربند ساختمانی بود مجلل و بزرگ با باغ و حوض و درختان بی شمار.
آن طور که عالیجناب در طول راه برایم توضیح داد نقشه اش را خودش کشیده بود و بیشتر وقتها کسی از آنجا استفاده نمی کرد. آن روز به محض آنکه پا به باغ گذاشتیم عالیجناب میرزامحمود را خبر کرد تا به وضع عمارت رسیدگی کند.
کنار پنجره مشرف به باغ ایستادم و درختان و مجسمه های پایین عمارت را که چون نوعروسان در حریری از برف مستور بودند نگاه کردم. میرزامحمود را دیدم که با عجله از پله های عمارت بالا آمد و سلام کرد. کمی بعد سر و کله همدم خانم هم پیدا شد. صورتی گرد و سفید شبیه صورت بچه های خوب و مهربان داشت. با لبخندی گرم و سینی چای به استقبالم آمد و خیلی صمیمی و خودمانی با من سلام و احوالپرسی کرد. مرا تعارف کرد روی مبل بنشینم. آن روز همدم خانم به محض پذیرایی از من و عالیجناب ملحفه هایی که روی اسباب و اثاثیه و مبلها کشیده بودند را جمع کرد و غبار از همه جا گرفت. به اشاره عالیجناب در یکی از اتاقها که در طرف چپ تالار بود را باز کرد. بعد روی میز ناهارخوری که وسط تالار بود یک رومیزی دانته پهن کرد. ساعتی به آمد و رفت و فعالیت گذشت. در این مدت هم میرزامحمود و هم همدم خانم همان طور که مشغول رسیدی به آنجا بودند با حالتی توام با کنجکاوی و شک زیر چشمی به من نگاه می کردند. مشخص بود که حد خود را به خوبی می دانند. عاقبت عالیجناب خودش سر حرف را بازکرد وگفت: « پری خانم چند صباحی اینجا مهمان شما است. در مدتی که من نیستم خوب از ایشان پذیرایی کنید.»
میرزامحمود و همدم خانم درحالی که با دقت بیشتری به من خیره شده بودند یکصدا گفتند: «اختیار دارید عالیجناب ، قدمشان روی چشم.»
عالیجناب پیش از آنکه از آنجا برود دست در جیب کرد و دسته ای اسکناس در دست میرزامحمود نهاد و درگوش او آهسته سفارشهایی کرد که نشنیدم، اما از طرز نگاه میرزامحمود و چشم چشم گفتنهایش متوجه شدم راجع به من سفارش می کند.
پس از رفتن عالیجناب و میرزامحمود همدم خانم کمی ماند و ااتاقی که در آن را بازکرده بود برایم آماده کرد. ملحفه رختخوابهای ساتن را که روی تختخواب فنری که پایه ها و میله های برنزی داشت را با ملحفه هایی نو تعویض کرد. بر روی میز کنار تخت هم پارچ آب و لگن و حوله تمیز گذاشت. با رفتن همدم خانم بار دیگر تنها شدم. همان طور که رو به روی بخاری دیواری ایستاده بودم و در عالم خود بودم چشمم به آینه سنگی بلندی افتاد که بالای پیشی بخاری روی دیوار در قاب طلایی نصب شده بود و تمام تالار را در خود نشان می داد. همان طور که ایستاده بودم بی اراده برگشتم و تماشا کردم. انگار که به دنیای دیگری وارد شده بودم. همه جا در نظرم باشکوه و مجلل بود. سمت شمال و جنوب تالار یک ردیف پنجره اُرسی هلال بلند قرار داشت. پنجره های شمالی رو به باغ بود و پنجره های جنوبی رو به خیابان دربند باز می شد. دورتا دور تالار قفسه هایی از چوب گردو بود که پشت شیشه های آن ظرفهای عتیقه، تنگهای بلور، ساعتهای زینتی و مجسمه های قیمتی چینی دیده می شد.گلهای ممنوعی فرنگی در گلدانهای خوش تراش کریستال به چشم می خورد و درست شبیه به گلهای واقعی بود. داخل عمارت پر بود از قالی و قالیچه های گرانبها. بالای تالار تابلوی نقاشی بزرگی از تصویر تمام قد عالیجناب به چشم می خورد که خیلی ماهرانه در لباس نظام نقاشی شده بود.
درگوشه ای از تالار پیانوی بزرگی قرار داشت که ملحفه سفیدی روی آن را پوشانده بود. بالای پیانو قاب لوزی شکل بزرگی از جنس نقره گذاشته بودند که تصویر تمام رخ شعله، تنها دختر عالیجناب، در آن به چشم می خورد. همان طور که به تصویر او که با موهای پرچین و شکن پریشان و لبخندی نمکین به بیننده می نگریست خیره شده بودم از صدای تنگری که به در خورد به خود آمدم. همدم خانم بود که سینی به دست وارد شد تا مرا دید گفت: « خانم، بفرمایید شام.» و با گفتن این جمله مجمعه ای که در آن غذا بود را روی میزگذاشت و رفت. تا همدم خانم از در بیرون رفت فوری مشغول شدم. دو روز بود که غذا نخورده بودم و دلم از گرسنگی مالش می رفت. شام آن شب اولین غذایی بود که پس از مدتها به من چسبید
آن شب تا صبح ، فارغ از افکار آزاردهنده شبهای گذشته تا خود صبح خوابیدم. ساعت نه صبح بود که باز همدم خانم با صبحانه مفصلی که درسینی کنگره ای چیده بود سراغم آمد.
همین که چشمم به او افتاد شرمنده گفتم: «زحمت کشیدید.»
با لبخند شیرین و مهربانی سینی صبحانه را که شامل چند جور مربا و نان قندی و شیر گرم و سرشیر وکره بود را روی میزگذاشت وگفت: « اختیار دارید.» و زود رفت بیرون. نیم ساعت بعد که برای بردن سینی صبحانه برگشت اجازه خواست و نشست. برای آنکه باب آشنایی را با من بازکند قدری از خودش گفت. از اینکه سالیان سال است که به خاندان عالیجناب خدمت می کند، از اینکه اولادی ندارد و عالیجناب را اولاد خود می داند و خیلی حرفهای دیگرکه حالا در خاطرم نیست! اما چیزی که خوب در یادم مانده این است که آن روز همدم خانم به هیچ عنوان از من نپرسید کی هستم و برای چه به آنجا آمده ام. فردای آن روز و روزهای بعد باز هم عالیجناب برای سرکشی و دیدن میرزامحمود به آنجا آمد، اما پا به عمارت اعیانی نگذاشت. از اینکه می شنیدم راجع به اوضاع و احوال من نگران است واز میرزامحمود سؤال می کند احساسی گنگ و خاص سراغم آمد. احساسی مالامال از امیدی ناشناخته و سراسر لذت. پس از آن چند دیدار پشت سر هم یک مدت بسیار طولانی، شاید حدود یک ماه، دیگر نیامد. دراین مدت تنها مونسی که داشتم همدم خانم بود. او بود که صبحانه وناهار و شام مرا می آورد وگه گاه برای دیدنم به عمارت اعیانی می آمد.او که خانه نبود من تنها بودم و دلم می گرفت. می رفتم کنار پنجره مشرف به باغ که جلوی آن ایوانی طویل با ستونهای بسیاررفیع و قطور سنگبری شده داشت. یادم می آید که ساعتها روبه روی پنجره می ایستادم و باغ را تماشا می کردم که در آن فصل سرد و خالی بود. مجسمه پری دریایی کنار حوض با حبابهای بلورین روی سرش زیر انبوهی از برف فرو رفته بود. غرق در احوال خودم می شدم و خاطره های گذشته را مرور می کردم. از احساس آرامش موقتی که به دست آورده بودم خرسند بودم، آرامشی که نمی دانستم تا کی ادامه خواهد داشت، تا آن روز.
آن روز عصر مثل همیشه در تنهایی خود غرق در افکارم نشسته بودم که ناگهان صدای چرخش کلید در عمارت مرا از جا پراند و هوشیار کرد.متعاقب این صدا سایه همدم خانم را دیدم که چادر به سر از در وارد شد.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)