صفحه 4 از 7 نخستنخست 1234567 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 31 تا 40 , از مجموع 69

موضوع: اگر فردا بیاید | سیدنی شلدون

  1. #31
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    صفحات 220 تا 223 ...

    کار کرده بود، احساس نگرانی می کرد. همکاران بسیاری در آن بانک بودند که او را می شناختند، به همین جهت لازم بو که نهایت احتیاط را به عمل بیاورد.
    تریسی یک در بطری از کیفش بیرون آورد و آن را در کفشش گذاشت و لنگ لنگان وارد بانک شد. بانک پر از انبود مشتریان بود. تریسی با احتیاط منتظر زمانی مناسب بود. او نگاهی به اطراف انداخت و بعد به طرف یکی از باجه های خدمات مشتریان که خالی بود رفت. متصدی باجه مشغول حرف زدن با تلفن بود و به محض اینکه مکالمه اش به پایان رسید، گفت:
    - بله؟
    او جان کریتون بود. مردی متعصب و خرافاتی که از جهودها، سیاه ها و پورتوریکویی ها متنفر بود. در تمام مدتی که تریسی در آن بانک کار می کرد، او برای وی آدمی آزاردهنده بود و حالا هیچ علامتی در چهره اش دال بر اینکه او را شناخته باشد، دیده نمی شد.
    - بونوس دیاس، سینیور؛ من علاقه مند هستم که یک حساب جاری در بانک شما داشته باشم.
    تریسی با لهجه مکزیکی صحبت می کرد. او این لهجه را از هم سلولی اش پائولینا فرا گرفته بود. آثار تحقیر و تنفر در چهره کریتون ظاهر شده بود:
    - نام؟
    - ریتا گونزالس
    - چه مقدار پول مایلید در حساب بانکی اتان داشته باشید؟
    - ده دلار
    کریتون پرسید:
    - نقد است یا چک؟
    - نقد، لطفاً!.
    تریسی با احتیاط یک ده دلاری مچاله شده که گوشه ای از آن هم پاره شده بود از کیفش بیرون آورد و به او داد و کریتون هم فرم سفید را به طرف او پرتاب کرد.
    - این فرم را پر کن.
    تریسی که تصمیم نداشت اثری از دستخط خود باقی بگذارد، به طرف جلو خم شد و گفت:
    - دست من در تصادف آسیب دیده است، سینیور؛ ممکن است شما آن را برایم پر کنید؟ سی سه پوتدا؟
    کریتون زیر لب غرولند کرد و گفت:
    - فراری های بی سواد!
    سپس پرسید:
    - گفتید ریتا گونزالس؟
    - سی.
    - آدرس؟
    تریسی نشانی و شماره تلفن هتل را به او داد.
    - اسم خانوادگی مادر؟
    - گوانزالس، مادر من با پسرعمویش ازدواج کرده بود.
    - تاریخ تولد خودت؟
    - بیستم دسامبر 1958
    - محل تولد؟
    - گیودا- دی- مکزیکو
    - این جا را امضا کن.
    تریسی گفت:
    - من باید از دست چپم استفاده کنم.
    او قلم را برداشت و مثل دست و پا چلفتی ها، با خط کج و معوجی زیر فرم را امضا کرد.
    - من فقط می توانم یک دسته چک موقت به شما بدهم، چک اصلی ظرف مدت سه یا چهار هفته، توسط پست به نشانی شما فرستاده خواهد شد.
    - بونوموچاس، گراسیاس، سینیور.
    - بله.
    جان کریتون او را تا وقتی که از در بانک خارج شد، با نگاهش تعقیب کرد.
    سه راه غیرقانونی برای وارد کردن چیزی به کامپیوتر وجود داشت، و ترسی متخصص این کار بود. او خودش کمک کرده بود که یک سیستم امنیتی در بانک "تراست فیدلتی فیلادلفیا" به وجود بیاید، و حالا خود او در حال رخنه کردن به آن بود. اولین کاری که می بایست بکند، پیدا کردن یک فروشگاه کامپیوتر بود. جایی که می توانست از ترمینال آن استفاده کند و برنامه ای را به کامپیوتر بانک بفرستد. فروشگاه، با مقداری فاصله از بانک قرار داشت و تقریباً خلوت بود. فروشنده مشتاق به طرف او آمد:
    - ممکن است به شما کمک کنم. خانم؟
    - اسوسی کیو، نو، سینیور؛ من فقط نگاه می کنم.
    نگاه فروشنده به نوجوانی برخورد که با کامپیوتر بازی می کرد و با عجله به طرف او رفت:
    - معذرت می خواهم خانم.
    تریسی به طرف میز کامپیوتری که در مقابلش قرار داشت و به یک تلفن وصل بود برگشت. وارد شدن به سیستم کار راحتی بود، ولی بدون استفاده از کد تقریباً مقدور نبود. این کد هر روز تغییر می کرد. روزی که داشتند برای این سیستم چاره اندیشی می کردن، ترسی در جلسه هیئت مدیرۀ بانک حضور داشت. در آن جلسه دزموند گفته بود:
    - ما باید مرتباً این کد را تغییر بدهیم که هیچ کس قادر نباشد وارد آن شود؛ ولی در عین حال باید آن را برای کسانی که اجازه استفاده از آن را دارند ساده نگه داریم.
    در آن جلسه آنها کدی را تصویب کردند که در چهار فصل سال می شد از آن استفاده کرد و تاریخ روز جاری را هم داشت.
    تریسی ترمینال را روشن کرد و نوار کد بانک تراست فیدلیتی را گرفت. وقتی صدای "بیپ" را شنید، گوشی تلفن را به ترمینال وصل کرد. علامتی روی صفحه مانیتور کامپیوتر ظاهر شد:
    - کد مورد نظر شما؟
    آن روز دهم بود. سپس تریسی تایپ کرد:
    - پاییز؛ ده.
    - کد غلط است.
    صفحه مانیتور خاموش شد.
    آیا آنها در این مدت کد را عوض کرده بودند؟ تریسی از گوشه چشمش دید که فروشنده به طرف او می آید. او رویش را به طرف دیگر برگرداند و وانمود کرد که مشغول نگاه عادی به کامپیوترهاست.
    در همین موقع یک زوج جوان وارد فروشگاه شدند، و متصدی فروش با خوشحالی مسیرش را عوض کرد و رفت که به آنها خوشامد بگوید. تریسی دوباره به طرف میز مدل کامپیوتر برگشت. او تصمیم گرفت خودش را در ذهن کلارنس دزموند قرار بدهد. او دزموند را به خوبی می شناخت و مطمئن بود که وی امکان نداشت کدهای متفاوتی را منظور کند. او می بایست در هر حال، مفهوم اصلی فصول و شماره روزها را در نظر می گرفت، پس چگونه می توانست آنها را تغییر بدهد؟ این کار می توانست به صورت پیچیده تری نیز انجام شود، به این معنی که ممکن بود او فصول را غیرمعمول قرار داده باشد. تریسی دوباره سعی کرد.
    - کد مورد نظر شما؟
    - زمستان 10
    - کد غلط است.
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  2. #32
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    اگر فردا بیاید
    224-233
    صفحه مانیتور دوباره خاموش شد .
    -فایده ای نداره ؛ولی بهتر است یکبار دیگر امتحان کنم.
    -کدمورد نظر شما؟
    -بهار 10
    برای یک لحظه مانیتور قطع شد و دوباره پیام ظاهر گردید:
    عملیات را ادامه بدهید.
    تریسی با عجله تایپ کرد :
    -معاملات داخلی .
    بلا فاصله دستور کار بانک و فرم خاص معاملات روی مانیتور ظاهر شد:
    شما مایلید کدامیک از این عملیات راانجام دهید:
    1-سپردن پول
    2-انتقال پول
    3-برداشت پول از حساب پس انداز
    4-انتقال داخلی
    5-برداشت پول از حساب جاری
    تریسی ردیف دوم را انتخاب کرد. برای یک لحظه صفحه تلویزیون سیاه شد و بعد جدول دیگری اهر شد :
    1-مقدار انتقال؟
    2-ازکجا؟
    3-به کجا؟
    ترسی شروع به تایپ کرد :
    -از سرمایه اندوخته کلی به ریتا گونزالس
    وقتی به مبلغ رسید برای لحظه ای مکث کرد. او می توانست میلیونها برداشت کند ، اما او دزد نبود . او حق خودش را می خواست .
    تایپ کرد :37565/1 دلار و شماره حساب ریتا گنزالس را به ماشین داد.
    صفحه مجدداًروشن خاموش شد.
    -معامله انجام شد. آیا معامله دیگری هم می خواهید انجام بدهید ؟
    -خیر.
    -کار انجام شد . متشکرم .
    این نوع انتقال پول از طریق 220 میلیارد خطوط الکترونیکی، توسط کامپیوتر هر روز دربین بانکها انجام می شد .
    فروشنده دوباره با قیافه ای اخمو به طرف تریسی می آمد. او با عجله فوراً دگوه ای را زد وومانیتور را خاموش کرد .
    -نه . گراسیاس ، من با این کامپوتر ها نمی توانم کار کنم.
    تریسی بعد از اینکه از فروشگاه کامپیوتر بیرون آمد ،وارد یک داروخانه شد و به بانک تلفن کردو گفت که می خواهد با مسئول صندوق صحبت کند .
    -هولا ، من ریتا گونزالس هستم، من می خواهم موجودی حسابم را به شعبه اصلی "فرست بانک" در "هانوور" نیویورک انتقال بدهم.
    -شماره حساب لطفاً؟
    تریسی شماره حسابش را به او داد.
    یک ساعت بعد تریسی از هتل هیلتون بیرون آمده و در راه شهر نیویورک بود . صبح روز بعد ، وقتی بانک باز شد ، ریتا گونزالش برای اینکه تمام پولش را از بانک بگیرد در آن جا بود . او پرسید:
    -چقدر در حسابم پول دارم؟
    صندوقدار به کامپیوتر مراجعه کرد:
    -هزار و سیصدو هشتاد و پنج دلار و شصت و پنج سنت.
    -درست است.
    -آیا شما یک چک به این مبلغ می خواهید؟
    تریسی گفت :
    -نه ، من به بانکها اطمینان ندارم ، نقداً دریافت می کنم.
    علاوه برآن پول، تریسی دویست دلار هم در موقع آزادیش از زندان داشت به اضافه مبلغ کمی که در ازای نگهداری از آن به او پرداخت شده بود. به جز این او هیچ امنیت مالی نداشت و لازم بود که هرچی زودتر کاری برای خود دست و پا کند .
    او در یک هتل ارزان در خیابان "لکسی تون " اقامت کرد و شروع به ارسال فرمهای درخواست کار برای بانکهای مختلف کرد .
    اما تریسی خیلی زود متوجه شد که کامپیوتر به صورت دشمن خصوصی او درآمده است . داستان زندگی و سوابق او در حافظه کامپیوتر تمام بانکها ثبت شده بود و با فشار یک دگمه برای هر کسی که مایل بود فاش می شد. لحظه ای که سوابق جنایی و زندان تریسی رو صفحه کامپیوتر می آمد ، درخواستهای او برا ی اشتغال خود به خود رد می شد.کلارنس دزموند درست پیش بینی کرده بود . هیچ بانکی حاضر نبود اورا استخدام کند . وی می باید در پی کار دیگری برای خود باشد .
    تریسی درخواستهای زیادی برای شرکتهای بیمه و ده دوازده تایی هم برای شرکتهای کامپیوتریفرستاد . ولی جواب همیشه منفی بود .
    تریسی با خود گفت :
    -بسیار خوب. من کارهای دیگری هم می توانم انجام بدهم.
    او یک نسخه از روزنامه "نیویورک تایمز" خرید و درستون پیشنهادات کار شروع به جستجو کرد . در آنجا یک کار سکرتری برای یک شرکت صادراتی وجود داشت . تریسی به نشانی ذکر شده در روزنامه رفت و به محض اینکه پا به آستانه در گذاشت ، مدیر آنجا گفت :
    -هی!من شما را در تلویزیون دیده ام، شما یک بچه را نجات دادید،این طور نیست؟
    تریسی برگت و فرار کرد.
    روز بعد او قرار دادی به عنوان یک فروشنده زن در بخش فروش اسباب کودکان یک مغازه بزرگ در خیابان پنجم نیویورک بست . دستمزد این کار خیلی کمتر از مبلغی بود که قبلاً می گرفت ، اما حداقل آنقدر بود که زندگیش را تأمین کند.
    دوروز بعد یکی از مشتریان فروشگاه، تریسی را شناخت و موضوع را به مدیر فروشگاه اطلاع داد.
    درهمان روز تریسی اخراج شد.
    ***
    تریسی تدریجاً به یک جنایتکار اجتماعی و یک مطرود جامعه تبدیل می شد . مشکلی که برای او پیش آمده بود تباه کننده بود . او نمی دانست چطور باید زندگی کند ؟ برای اولین بار این احساس به او دست داده بود که در شرایط لاعلاجی قرار گرفته است .
    او آن شب نگاهی به کیف پولش انداخت که ببیند چقدر پول برایش باقی مانده است . در جستجوی گوشه و کنار آن به تکه کاغذی برخورد که بتی فرانسیسکوس درزندان به او داده بود. کنراد مورگن ، جواهر فروش، شماره 640خیابان پنجم . نیویورک.
    بتی گفته بود که او مایل است به کسانی که از زندان آزاد شده اند کمک کند.
    موسسه کنراد مورگن تشکیلات ظریفی بود . با یک دربان در بیرون . دو نگهبان مسلح در داخل.
    ویترین های مغازه با سلیقه و ذوق بسیار تزئین شده ، ولی جواهرات زیاد گرانبهایی به نظر نمی رسید. تریسی به قسمت پذیرش گفت :
    -من می خواهم آقای کنراد مورگن را ببینم .
    -شما وقت قبلی دارید؟
    -نه یک دوست مشترکمان پیشنهاد کرد که من ایشان را ببینم.
    -اسم شما لطفاً؟
    -تریسی ویتنی
    -یک لحظه صبر کنید.
    او گوشی را برداشت و چیزی در آن زمزمه کرد که تریسی نشنیدوبعد گوشی را سرجایش گذاشت و گفت :
    -آقای مورگن در حال حاضر گرفتار هستن . او گفت که شما حدود ساعت شش به دیدن ایشان بیایید.
    -بله متشکرم.
    او از مغازه بیرون آمد و نگران و مردد در پیاده رو ایستاد. آمدن به نیو یورک یک اشتباه بو د . ممکن بود کنراد هم نتواند کاری برای اوانجام دهد. اصلاً او چرا بایداین کار را انجام دهد؟ تریسی برای او یک غریبه بود .تریسی فکر کرد :
    -او حتماً مقداری سخنرانی تحویلم می دهد. من به این حرفها احتیاج ندارم. نه از طرف او نه از طرف هیچ کس دیگر. من باید به زندگیم ادامه دهم و اینکار را خواهم کرد . گورپدر کنراد مورگن . من دیگر برای دیدن او برنمی گردم.
    تریسی بی هدف درپیاده روی خیابان هفتم به راه افتاد ومشغول تماشای ویترین مغازه ها شد. از "پارک اونیو" و فروشگاه های شلوغ "لگزینگتون " گذشت . او چیزی نمی دید که پی از محرومیت و نا امیدی نباشد .
    درساعت 6 بعد از ظهر تریسی باز خودش را مقابل جواهر فروشی کنراد مورگن دید. در مغازه قفل بود. ترسی ضربه ای به در زد و بدون اینکه منتظر باز شدن آن باشد برگشت. اما در مقابل چشمهای متعجب ترسی در ناگهان باز شد و مردی با قیافه ای عجیب در آستانه در ظاهر شد . وسط سرش طاس و موهای ژولیده در بالای گوشش ، خاکستری و بسیار خشن بود . صورتی خندان به رنگ صورتی مایل به قرمزو چشمهایی لرزان وچشمک زن داشت . هیکلش مانند گور زاده ها کوتوله بود.
    -شما باید دوشیزه ویتنی باشید ؟
    -بله.
    -من کنراد مورگن هستم . لطفاً بفرمایید داخل .
    تریسی وارد یک مغازه لخت و خالی از جواهرات شد . کنراد گفت :
    -من منتظر شما بودم. بیایید به دفتر من برویم . آنجا بهتر می توانیم صحبت کنیم.
    اوترسی را به دنبال خود از وسط مغازه عبور داد و در انتهای مغازه در مقابل یک در بسته ایستاد و آن را با کلید باز کرد.
    دفتر کنراد به طرز بسیار شیک و ظریفی تزیین شده بود. آنجا بیشتر به اتاقی در یک آپارتمان شبیه بود تا یک دفتر کار. هیچ نوع میز کاری در آنجا دیده نمی شد . در گوشه ای از اتاق یک میز تزیینی با یه کاناپه قرار داشت . دیوار ها پر از تابلو های نقاشی استثنایی و منحصر به فرد بود .
    -یک نوشیدنی میل دارد ؟
    -نه متشکرم . بتی فرانسیسکو پیشنهاد کرد که من شما راببینم. اوگفت که شما ... شما به کسانی که مشکل داشته باشند کمک می کنید .
    او نتوانست خودش را قانع کند که بگوید در زندان بوده است .
    کنراد دستهایش را در هم قلاب کرد و تریسی متوجه مانکور ظریف ناخن های او شد.
    -طفلک بتی دختر خوبیست . او خیلی بد شانسی آورد . شما که اطلاع دارید؟
    -بد شانسی؟
    -بله او به دام افتاد.
    -من....من نمی فهمم.
    -موضوع خیلی ساده است دوشیزه ویتنی. بتی با من کار می کرد ،اودراینجا کاملاً تامین بود ، بعد عاشق یک راننده از اهالی نیواورلئان شدو رفت دنبال کارش . و خوب...آنهاهم او را گرفتند.
    تریسی گیج شده بود .پرسید:
    -او در اینجا برای شما کار فروشندگی انجام می داد؟
    کنراد مورگن به صندلی اش تکیه داد و با صدای بلند آنقدر خندید تا چشمهایش از اشک پر شد و بعد در حالی که اشکهایش را پاک می کرد گفت :
    -به طور قطع بتی همه چیز را برای شما نگفته است . من یک کار بسیار پر در آمد دارم دوشیزه ویتنی و من مایلم دوستان و آشنایانم را هم دراین درآمد سهیم کنم. من تاکنون همکاران بسیار موفقی مثل شما داشته ام... البته اگر شما ناراحت نشوید، باید بگویم از کسانی که قبلاً در زندان بوده اند.
    تریسی گیج تر از قبل به صورت او نگاه کرد.
    -همانطور که می بینید من در یک وضعیت استثنایی هستم .من مشتریان بسیار ثروتمندی دارم. آنها اغلب دوستان من هستند و مسائل خود را با من در میان می گذارند.
    او درهنگام حرف زدن انگشتان خود را به طرز ظریفی به هم می زد.
    -من می دانم که آنها چه موقع به مسافرت می روند، تعداد کمی از آنها جواهراتشان را همراه می برند، بخصوص در این شرایط زمانی خطرناک که ما در آن زندگی می کنیم ، کمتر کسی با جواهراتش سفر می کند . در نتیجه جواهرات آنها در منزل است . پیشنهادات ایمنی برای نگهدار از جواهراتشان اغلب از طرف خود من به آنها ارائه شده است و من دقیقاً می دانم که آنها چه جواهراتی دارند، چون آنها را از خود من خریده اند . آنها...
    تریسی بی اختیار از جای خود برخاست و ایستاد:
    -ازاینکه وقتتان را در اختیار من قراردادید متشکرم آقای مورگن.
    - مطمئناً شما قصد ترک اینجارا ندارید؟
    -بستگی دارد به اینکه منظورشما از آن چه که گفتید چه بوده باشد.
    -منظور من همان بود که گفتم.
    تریسی احساس کرد که گونه هایش می سوزد:
    -من دزد نیستم ، من اینجا آمده ام کار پیدا کنم .
    -من هم دارم کار به توپیشنهاد می کنم.عزیزم...کاری که بیش از چند ساعت وقت تو را نمی گیرد. و من مطمئنم که هر ماه بیست و پنج هزار دلار گیرت می آید.
    او لبخندی شیطانی زد و اضافه کرد:
    -البته بدون مالیات
    تریسی با خودش کلنجار می رفت که خشمش را کنترل کند.
    -من علاقه ای به این کار ندارم ، اجازه بدهید بروم.
    -اگر شما واقعاً اینطور می خواهید ، مانعی ندارد...
    سپس به در خروجی اشاره کرد و ادامه داد:
    -دوشیزه ویتنی باید فهمیده باشید که چنانچه دراین کار کوچکترین خطرگیر افتادن وجود داشت من خودم رادرگیر آن نمی کردم. من دارای شخصیت و حیثیت اجتماعی هستم و حاضر نیستم آن را به خطر بیاندازم .
    تریسی با لحن سردی گفت :
    -من به شما اطمینان می دهم که یک کلمه از این موضوع با کسی حرف نزنم.
    کنراد سری تکان داد و گفت:
    -این چیزی نیست که شما بتواید آن را باکسی در میان بگذارید.اینطور نیست عزیزم ؟ منظور من این است که کسی حرف شما را باور نخواهد کرد . من کنراد مورگن هستم .
    وقتی به در ورودی مغازه رسیدند، کنراد گفت :
    -اگر تصمیم خود را تغییر دادید، به من اطلاع بدهید.فراموش که نمی کنید . بهترین وقتی که می توانید با من تماس بگیرید بعد از ساعت شش بعد از ظهر است . منتظر تلفن شما هستم .
    تریسی زیر لب گفت :
    -نه .
    سپس پا را از در بیرون گذاشت و وارد تاریکی پیاده رو شد ووقتی به اتاقش رسید ، هنوز از عصبانیت می لرزید .
    تریسی از مستخدمین هتل خواست که برایش یک ساندویچ و یک فنجان قهوه تهیه کنند.احساس می کرد که دیگر دوست ندارد هیچ کس را ببیند. دیدار مورگن روح او را آلوده کرده بود . او تریسی را با انبوه جنایتکاران و منحرفین و واخوردگان زندان در یک صف قرار داده بود. ولی او از آنها نبود . او تریسی ویتنی، کارشناس کامپیوتر و امور بانکی و یک شهروند با آبرو و شرافتمند بود . کسی که هیچکس حاضر نبود او را به کار بگیرد.
    تریسی تمام آن شب را بیدار ماند و به آینده اش فکر کرد . او شانس به دست آوردن هیچ کاری را نداشت و مقدار بسیار کمی از پولش باقی مانده بود . او به دونتیجه قطعی رسید که از صبح روز بعد به یک جای ارزان تر نقل مکان کند و در پی کار بگردد؛ هر کاری که باشد .
    جای ارزانتر اتاقی در طبقه چهارم بخش شرقی ، در یک ساختمان بدون آسانسور بود . او از پشت دیوار های نازک و تخته ای اتاقش صدای جیغ و داد و فریاد همسایگانش را که به زبان غریبه ای حرف می زدند، می شنید. درو پنجره مغازه هایخیابان که در کنار یکدیگر صف کشیده بودند، به طرز چشم گیری از میله ها و قفل و بندهای آهنی پوشیده شده بود و تریسی علت آن را به وضوح می فهمید. همسایه های او تقریباً همگی از ولگردها ، زن های هرجایی و دزد ها و جیب برها بودند.
    در سر راهش به یک فروشگاه برای خرید مایحتاج روزانه ، تریسی سه بار مورد جمله کیف رباها وجیب برها قرار گرفت . که دونفر از آنها مرد و یک نفرشان زن بود . تریسی به خودش گفت :
    -نمی توانم ، من نمی توانم اینجا بمانم .
    او به طرف یکی از آژانس های کار یابی که درفاصله کمی از محل سکونتش قرار داشت ، به راه افتاد . آنجا توسط خانمی به نام مورفی اداره می شد که خانم موقر و مدیر مآبی بود. او فرمی را که تریسی پر کرده بود رو ی میز گذاشت . نگاهی پرسشگر و حاکی از تعجب به او انداخت و گفت :
    -من نمی توانم بفهمم تو چه احتیاجی به کمک من داری؟شرکتهای زیادی هستند که به دنبال آدمهایی نظیر تو هستند .
    تریسی نفس عمیقی کشید و گفت :
    -من مشکل دارم .
    بعد همه چیز را برای خانم مورفی که ساکت نشسته بو د و با حوصله به حرفهای او گوش می کرد توشیح داد.
    وقتی صحبت تریسی تمام شد ، خانم مورفی با حالت بی تفاوتی گفت :
    -تو بهتر است که کار با کامپیوتر را فراموش کنی.
    -اما شما گفتید ...
    -شرکتهای مالی خیلی وسواسی و سخت گیرند، بخصوص درمورد کار با کامپیوتر . آنها کسانی را که سوء سابقه داشته باشند استخدام نمی کنند.
    -اما من به کار احتیاج دارم . من...
    -کارهای دیگر هم وجود دارد، مثلاً تا به حال به فکرت رسیده است که به عنوان یک فروشنده کار کند؟
    تریسی به یاد کارش در فروشگاه لوازم بچه افتاد . ا دیگر تحمل تکرار آن صحنه ها را نداشت . خانم مورفی منتظرپتسخ تریسی بود.
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  3. #33
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    صفحه ی 234-239

    او می دانست که تحصیلات تریسی بسیار بیش از حد لازم برای چنین مشاغلی است. او گفت:
    - ببین؛ من می دانم این آن چیزی نیست که تو می خواهی و مناسب وضع تو نیست؛ ولی یک شغل گارسونی در همبرگر فروشی جکسون هست که در قسمت بالای بخش شرقی است.
    - به عنوان سرگارسون؟
    - بله؛ اگر تو بخواهی من هیچ پولی بابت کمسیون خودم بر نخواهم داشت.
    تریسی لحظه ای مکث کرد و بعد گفت:
    - باشد، امتحان می کنم.
    دکه جکسون یک تیمارستان بود که از یک عده مشتری شلوغ و بی تحمل و به ستوه آورنده پر بود. ولی غذا خوب و قیمت ها نسبتا ارزان بود. آن جا همیشه شلوغ بود. گارسون ها، کار بسیار خسته کننده و اعصاب فرسایی داشتن و تمام روز را بی وقفه و بدون استراحت کار می کردند.
    وقتی اولین روز کار به پایان رسید، تریسی همه ی قوایش را از دست داده بود، ولی در عوض او توانسته بود مبلغی پول بدست بیاورد.
    ظهر روز بعد، تریسی از میزی پذیرایی که پر از فروشندگان مرد بود. یکی از آن ها دستش را به طرف تریسی دراز کرد و تریسی ظرف پر از سس را روی سرش ریخت و این پایان کار تریسی در آن جا بود.
    تریسی به نزد خانم مورفی رفت و موضوع را با او در میان گذاشت. او گفت:
    - خبر خوبی برایت دارم. "ولینگتون آرمز" به یک دستیار اتاقدار نیاز دارد. من تو را برای آنها می فرستم.
    ولینگتون آرمز، هتل کوچک و جمع و جوری در خیابان "پارک" بود که پاتوق ثروتمندان و افراد سرشناس به شمار می رفت. مسئول بخش اتاقداری آن جا با تریسی مصاحبه کرد و او را پذیرفت. کار در آن جا دشوار نبود. کارکنان مودب و دوست داشتنی بودند و ساعت کار مناسب بود.
    یک هفته پس از شروع کارش، او به دفتر کار مسؤول اتاقداری هتل احضار شد. دستیار مدیر هم در آن جا بود. مسؤول اتاقداری از تریسی پرسید:
    - تو امروز به سوئیت شماره 827 سر زدی؟
    این سوئیت، توسط "جنیفر مارلو" یک هنرپیشه هالیوود اشغال شده بود و سرزدن به سوئیت ها و حصول اطمینان از اینکه وضع آنها مرتب است یا نه، وظیفه ی تریسی بود.
    تریسی پرسید :
    - چطور مگر؟
    - چه ساعتی؟
    - حدود ساعت دو بعدازظهر، مشکلی پیش آمده است؟
    دستیار مدیر هتل، صدایش را بلندتر کرد و گفت:
    - ساعت سه خانم مارلو به سوئیت خودش برگشته و متوجه شده است که یکی از انگشتر های الماسش مفقود شده است.
    تریسی احساس کرد موجی از عصبانیت سراسر وجودش را فرامی گیرد. دستیار مدیر ادامه داد:
    - آیا شما به اتاق خواب هم سر زدید؟
    - بله، من همه اتاق ها را بازرسی می کنم.
    - وقتی که شما در اتاق خواب بودید، متوجه جواهراتی که در آن اتاق بود، نشدید؟
    - چرا ... نه، فکر نمی کنم.
    دستیار مدیر هتل با لحن خشنی گفت:
    - شما نمی دانید یا مطمئن نیستید؟
    تریسی گفت:
    - من به دنبال جواهرات نمی گشتم، من فقط حوله و ملافه ها را چک کردم.
    - خانم مارلو عقیده دارد که وقتی اتاقش را ترک می کرده، جواهرات روی میز توالت بوده.
    - من چیزی در این مورد نمی دانم.
    - ولی جز شما کسی حق ورود به اتاق ها را ندارد. بقیه کارکنان این جا هم سال هاست که برای ما کار می کنند و کاملا مورد اطمینان هستند.
    تریسی با تاکید گفت:
    - من چیزی از آن اتاق بر نداشته ام.
    دستیار هتل نفس عمیقی کشید و گفت:
    - در این صورت ما مجبوریم به پلیس اطلاع بدهیم که به این جا بیایذ و تحقیقات لازم را انجام بدهد.
    تریسی با صدای بغض کرده ای گفت:
    - شاید کس دیگری آن را برداشته باشد و یا شاید خانم مارلو در مورد اینکه آخرین بار جواهراتش را آنجا دیده است، اشتباه می کند.
    - ولی با سابقه شما ... به هر حال من مجبورم از شما بخواهم همین جا بمانید تا پلیس بیاید.
    - بسیار خوب.
    او قبلا در این مورد که افراد زندانی پس از آزادیشان از زندان همچنان مورد سوءظن هستند مطالبی شنیده بود. اما هرگز تصور نمی کرد که این قضیه برای خود او نیز پیش بیاید. سی دقیقه بعد، مدیر هتل در حالی که لبخندی بر لب داشت وارد دفتر شد و گفت:
    - خوشبختانه خانم مارلو انگشتری را که گم کرده بود، پیدا کرده است. همان طور که حدس می زدیم او ان را در جای دیگری گذاشته بود. به هر حال یک سوء تفاهم جزئی بود که منتفی شد.
    تریسی بدون اینکه تغییری در قیافه اش به وجود آید، گفت:
    - چه خوب!
    و از دفتر هتل بیرون آمد و به طرف جواهر فروشی مورگن به راه افتاد.


    کنراد مورگن گفت:
    - "لوئیز بلامی" از مشتریان قدیمی من است؛ او به اروپا رفته و منزل او در ساحل "لانگ آیلند" است. در تعطیلات پایان هفته، خدمه منزل هم برای تعطیلات می روند و در نتیجه هیچ کس در آن جا نخواهد بود. یک محافظ خصوصی هر چهار ساعت یک بار سری به آن جا می زند، تو برای انجام کارت چند دقیقه بیشتر وقت نداری.
    آنها در دفتر کنراد مورگن نشسته بودند، او اضافه کرد:
    - من سیستم امنیتی آن جا را هم می دانم و جزئیات آن را به تو خواهم گفت، تنها کاری که تو باید بکنی این است که به داخل خانه بروی، جواهرات را برداری و بیرون بیایی و آنها را برای من بیاوری. من آنها را برای پاره ایتغییرات از کشور خارج می کنم، وقتی کع برگردند، هیچ کس، حتی خود من هم نمی توانم آنها را بشناسم.
    تریسی گفت:
    - اگر کار به همین راحتی است، چرا خودت آن را انجام نمیدهی؟
    چشمان آبی او شروع به لرزیدن کرد:
    - چون در آن ساعت من در شهر نخواهم بود. هر وقت یکی از این اتفاقات می افتد، من همیشه در خارج از شهر هستم.
    - که اینطور؟
    - اگر فکر می کنی که با دزدی از خانم بلامی باعث ناراحتی او خواهی شد، اشتباه می کنی. او زن خوبی نیست. در اغلب نقاط دنیا خانه و زندگی دارد و فعالیت ها و سفر های مشکوکی انجام می دهد. گذشته از این ها، او همه آن جواهرات را به دو برابر قیمت اصلی بیمه کرده است. کار ارزش یابی و قیمت گذاری آنها را خود من انجام دادم.
    تریسی آن جا نشسته بود و در حالی که کنراد مورگن حرف می زد، فکر می کرد:
    - من باید دیوانه شده باشم، این جا نشسته ام و خیلی راحت با این مرد در مورد دزدی جواهرات بحث می کنم!
    - من نمی خواهم به زندان برگردم آقای مورگن.
    - هیچ خطری وجود ندارد. هیچ کدام از افراد من تا به حال گیر نیفتاده اند، حداقل تا وقتی که با من کار میکردند. خوب ... چه می گویی؟
    طبیعی بود که او جواب بدهد؛ نه. تمام این کار یک دیوانگی محض بود.
    - شما گفتید بیست و پنچ هزار دلار؟
    - نقد. موقع تحویل جواهرات.
    تریسی به اتاق محقر و مخروبه ای که در آن مجله دور افتاده شهر واقع و او مجبور بود در آن زندگی کند، فکر می کرد سپس به یاد جیغ گوشخراش مستأجران و فریاد صاحبخانه و داد و قال بچه ها افتادو با خود گفت:
    - نه، من نمی توانم در جایی کار کنم که کسی مثل دستیار مدیر هتل به من بگوید باید همین جا بمانی تا پلیس بیاید و از تو بازجویی کند.
    ولی با این همه او نمی توانست خود را راضی کند که جواب مثبت بدهد.
    - اگر موافق باشی من همین امشب می توانم ترتیب کارت اعتباری و گواهینامه رانندگی به اسم شخص دیگری، برای تو بدهم. کاری که تو باید این است که اتومبیلی کرایه کنی و به لانگ آیلند بروی. ساعت یازده به ان خانه وارد می شوی، جواهرات را بر می داری و به نیویورکبر می گردی و اتومبیل را به مؤسسه ای که ان را از آن جا کرایه کرده ای بر می گردانی. تو که رانندگی بلدی؟ اینطور نیست؟
    - بله.
    - عالی است. یک قطار در ساعت هفت و چهل و پنج دقیقه صبح هر روز از این جا به سنت لوئیز می رود. من در آن قطار یک جا برای تو رزرو می کنم. من تو را در ایستگاه خواهم دید. تو در آن جا جواهرات را به من خواهی داد و پول را خواهی گرفت.
    کنراد، کار را خیلی سهل و ساده می گرفت. این درست آن لحظه ای بود که تریسی می باید بگوید؛ نه و قدم از آن جا بیرون بگذارد. ولی به کجا برود؟
    به آهستگی گفت:
    - من به یک کلاه گیس بلوند احتیاج دارم.
    وقتی تریسی دفتر کار کنراد مورگن را ترک کرد؛ او در تاریکی و تنهایی لحظاتی طولانی نشست و فکر کرد.
    او زن زیبایی بود. بسیار زیبا، اگر به دام می افتاد. کنراد هیچ وقت نمی توانست خودش را ببخشد. شاید بهتر بود که به تریسی هشدار می داد که او فی الواقع هیچ اطلاعی از سیستم امنیتی مخفی آن خانه ندارد!
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  4. #34
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    از ص 240 الي 249
    فصل 16
    تريسي با هزار دلاري كه به عنوان پيش خدمت از كنراد گرفته بود دو كلاه گيس يكي به رنگ مشكي و ديگري بلوند و مقدار زيادي يراق و نوار يك دست كت و شلوار مشكي و سرمه اي يك مانتو و يك كيف چرم مصنوعي مارك گوچي خريد.
    تاكنون همه چيز خيلي خوب پيش رفته بود همين طور كه مورگن قول داده بود او پاكتي كه محتوي يك گواهينامه رانندگي و چند كارت اعتباري به اسم الن برانج يك نقشه سيستم امنيتي خانه خانم بلامي و راه امن ورود به يك اتاق خواب خانه مذكور و يك بليط قطار براي سنت لوئيز در كوپه درجه يك قطار بود
    تريس چيزهايي را كه لازم داشت برداشتو به راه افتاد او با خود مي گفت: من هرگز در جايي مثل اينجا زنداني نخواهم شد او اتومبيلي كرايه كرد و به طرف لانگ آيلند به راه افتاد او در راه ارتكاب يك سرقت بود كاري كه او مي خواست انجام بدهد يك كابوس بود او به شدت وحشت كرده بود اگر دستگير مي شد چه اتفاقي مي افتاد ؟ آيا كاري كه مي خواست انجام بدهد به خطرش مي لرزيد؟
    مورگن گفته بود: اين كار بقدري ساده است كه احمقانه به نظر مي رسد
    بي شك مي بايست همين طور باشد او درگير كاري نمي شد كه از كم و كيف آن خبر نداشته باشد او مراقب حيثيت و آبروي خود بود تريسي فكر كرد: من هم حيثيت و آبرو دارم ولي هيچ كس حاضر نيست آن را محترم بشمارد اگر جواهري در آن هتل گم شود تاوقتي كه پيدا شود من گناهكار بودم
    تريسي مي دانست كه چكار مي كند او مي خواست خودش خودش را از خشم و نفرت لبريز كند او داشت سعمي مي كرد كه روحش را تا سر حد توانايي ارتكاب به يك تبهكار برساند اما موفق نبود وقتي تريسي به آن جا رسيد فقط يك عصبي لرزان بيش نبود او دوبار نزديك بوداتومبيل را از جاده خارج كند
    تريسي اميدوار بود كه پليس او را به عنوان بي احتياطي در رانندگي دستگير كند در آن صورتمي توانست به مورگن بگويد كه اشكالي پيش امده است اما اثري از ماشين پليس نبود تريسي فكر كرد:
    هر لبار به آ»ها نياز داري نيستند
    او به طرف لانگ آيلند راند راهي را كه كنراد مورگن گفته بود دنبال كرد خانه دست راست جاده نزديك ساحل قرار داشت آن نقطه آمبرز ناميده مي شد تريسي با خود گفت:
    بگذار من از دستش ب دهم
    خانه انجا بود از پشت تاريكي و مه جلوه اي مبهم داشت مثل قصري در روياهاي شبانه
    همه جا خلوت و خالي بود تريسي فكر كرد : خدمه اينجا چطور جرات مي كنند چنين جايي را رها كنند و به تعطيلات بروند؟ همه ي آنها را بايد اخراج كرد
    او اتومبيل را در جايي دور از نظر پشت درختي تنومند پارك كرد
    وقتي ماشين را خاموش كرد صداي جير جيرك ها را شنيد خانه از مسير جاده دور بود جز صداي حشرات شبانه صداي يديگري شنيده نمي شد و رفت و امدي در جاده وجود نداشت حياط قصر با ديواري از درخت هاي كهن محصور شده بود نزديك ترين همسايه در فاصله نه چندان دوري زندگي مي كرد تريسي نمي باسيت وحشتي از اينكه ديده شود داشته باشد گشت خصوصي يكبار ساعت ده شب و بار ديگر ساعت دو بعد از نيمه شب مي امد او تا ان موقع كيلومتر ها از انجا دور شده بود
    تريسي نگاهي به ساعتش انداخت ساعت يازده بود اولين گشت يك ساعت قبل رفته بود و او تا موقع گشت بعدي سه ساعت وقت داشت
    و شايد هم سه ثانيه ! برگرد به طرف نيو ويرك اين كاردي.انگي است اين ها فكرهاييي ب.ود كه به نظرش مي رسيد
    ولي به كجا برگردد؟ تصويرها به ذهن تريسي هجوم آورد : متاسفم خانم تريسي اين يك سوء تفاهم بود.
    تو بايد كار با كامپوتر را فراموش كني
    بيست و پنج هزار دلار . البته بدون ماليات.
    او زن خوبي نيست . مسافرت ها و فعاليت هاي مشكوكي دارد . من چكار دارم مي كنم ؟
    تريسي با خودش فكر كرد : من دزد نيستم . من فقط يك غير حرفه اي خنگ و گيج بااعصاب خراب و درهم ريخته هستم. اگر من نصف مغز يك آدم عادي راداشتم از اين جا مي رفتم قبل از اينكه توسط پليس جلب شوم و يا به من تيراندازي شود و كشته شوم و جسدم به پزشكي قانوني برود و روزنامه ها بنويسند يك سارق خطرناك در حين ارتكاب سرقت كشته شد راستي چه كسي در تشييع جنازه ي او شركت مي كرد؟ ارنستين و آمي؟
    تريسي به ساعتش نگاه كرد: آ ه خداي من بيست دقيقه است كه من اينجا دراتومبيل نشسته ام و دارم خيال بافي مي كنم اگر قرار است اين كار راانجام بدهم بهتر است كه زودتر به راه بيفتم كاش اول نگاهي به خانه بياندازم فقط يك نگاه ساده
    تريسي نفس عميقي كشيد و از اتومبيلش پياده شد او يك مانتوي بلند و سياه پوشيده بود وزانويش مي لرزيد به طرف خانه براه افتاد تنها چيزي كه پيش روي او وجود داشت تاريكي بود صداي كنراد در گوشش بود : يادت باشد كه حتماً از دستكش استفاده كني
    تريسي دست در جيب مانتويش كر و يك جفت دستكش بيرون آورد و آنها رابه دست كرد و انديشيد آه خداي من من دار م مي روم تا اين كار را انجام دهم
    قلب او به تندي مي زد و ديگر هيچ صدايي جز صداي مورگن را نمي شنيد
    دزد گير در سمت چپ در ورودي است چهار تكمه درانجا وجود دارد يك چراغ قرمز هم درانجا هست كه متناوباً روشنو خاموش مي شود و مفهومش اين است كه دزدگير فعال است رمز خاموش كردن دزدگير اين است سه- دو - چهار - يك - يك وقتي كه چراغ قرمز كوچك خاموش شد تو مي فهمي كه دزدگير ديگر كار نمي كند اين هم كليد در ورودي وقتي داخل شدي يادت باشد كه در راپشت سرت ببندي از ي ك چراغ قوه كوچك هم استفاده كن و به هيچ كدم از چرا غ هاي خانهدست نزن چون هر چراغ ممكن است كه به يك سيستم امنيتي مخفي وصل شده باشد اتاق خاوب اصلي در طبقه بالاست گاو صنودق دست چپ اتاق در رو به روي آينه و در پشت قاب عكس بزرگ خانم بلامي است يك گاو صندوق ساده است كه من رمزش را به تو مي دهم..........
    تريسي با حالت عصبي ايستاده بود و آمادگي داشت كه با شنيدن كوچكترين صدا از جا بپرد در سكوت و بسيار آهسته بهدر خانه نزديك شد و تكمه هاي دزدگير را به نحو.ي كه كنراد گفته بود فشار داد در دل دعا مي كرد كه از كار نيافتدد چراغ چشمك زن خاموش شد او يك قدم به ارتكاب جرم نزديك شده بود
    تريسي كليد رااز جيب مانتويش دراورد و در سوراخ بزرگ قفل قرار دادو چرخاند در كاملا باز شد قبل از اينكه قدم داخل بگذارد يك لحظه ايستاد هيچ وقت در زندگي پاهايش به اين نحو غير قابل كنترل تلرزيده بود
    جرأت جلو رفتن نداشت خانه از سكوتي سهمگين انباشته شده بود چراغ دستي اش رابريون آورد و ا» راروشن كرد پلهها راديد به راه افتاد و از پلهها بالا رفت تنها كاري كه باقي كانده بود اين بود كه سريع تر حركت كند و زودتر كار را بهاتمام برساند
    هال طبقه دوم درنور كم چراق قوه او بسيار ترسناك و وهم انگيز مي رسيد نور چراغ دستي اش را به داخل اتاق هاي مختلف انداخت
    همه خالي بود اتاق خواب درانتهاي هال بود و چشم اندازي به دريا داشت
    همان طور كه مورگن تاوضيح داده بود اتاق خواب واقعاً زيبايي بود مبلمان و پردهها به رنگ صورتي تيره اي بود ودر كنار شومينه يك ميز كوچك با دو صندلي قرار داشت تريسي فكر كرد: منو چارلز مي باسيت چنين خانه اي زندگي كنيم
    تريسي به كنار پنجره رت و به منظره خليج نگاه كرد قايقي درفاصله نزديكي لنگر انداختهخ بودو چراغ هاي ان روشن بود
    خداي من چرا اراده تو براين تعلق گرفت كه لوئيز بلامي در چنين قصري زندگي كند و من براي دزدي به اين جا بيايم
    و بعد به خودش نهيب زد بيا بچه بيا كارت را تمام كن و فلسفه بافي نكن
    اين كاري تاست براي همين چند لحظه
    ترسي از كنار پنجره به تابلو نقاشي روي ديو.ار كه وضعش رااز كنرراد مورگن شنيده بود برگشت لوئيز بلامي قيلفه سخت و پر نخوتي داشت كنراد راست مي گفت او زن خوبي به نظر نمي رسيد صندوقچه امن در پشت همين تابلو بود تريسي ترتيب رمز را در ذهنش مرور كرد
    سه دور به طرف راست مكث در شماره 42 دو دور به طرف چپ مكث در شماره 10 يكگ دور به راست مكث در شماره 30
    دست هايش مي لرزيد دوبار مجبور شد اين كار راانجام بدهد و سرانجام وقتي صداي كليك را شنيد در باز شد
    صندوق پر از كاغذ و پاكت هاي ضخيم بود ولي تريسي اهميتي به آنها نداد در قسمت عقب بر روي ك طبقه كوچك يك كيسه چرمي پراز جواهرات بود تريسي آن را برداشت و از صندوق بيرون آورد
    درست در همين لحظه آژير دزدگير به صدادر آمد اين بلند ترين صدايي بودكه در عمرش به گوشش خورده بود باز تاب صدا از هر گوشه خانه شنيده مي شد و شبي به يك جيغ بلند و بي وقفه بوئ
    تريسي همان جا در كنار صندوق نيمه باز ايستاده بود به نظر مي رسيد كه تمام حئواس او جزشنوايي اش از كار افتاده است چه اشتباهي رخ داده بود؟آيا كنراد مورگن واقعانمي دانست كه سيستم امنياي اين صندوق به نحوي است كه پس از جابه جايي جواهرات آژير خطر به صدادر مي ايد تريسي مي بايست هر چه زودتر انجا را ترك مي كرد با عجله كيف چرمي محتوي جواهرات رادر جيب باراني اش گذاشتو به طرف پله ها به راه افتاد در اين جا جز صداي دزدگير صداي ديگري شنيد صدايي رسا شبيه به سوت كارخانه كه درتمام فضا ي خارج طنين انداز بود تريسي براي چند لحظه در بالاي پله ها ايستاده بود و قلبش به شدت مي زد و دهانش خشك شده بود با عجله به طرف پنجره دويد و پرده را بالا زد و به بيرون نگاه كرد يك اتومبيل سياهو سفيد گشت پليس در مقابل درايستاده بود در همان لحظه يك مامور اونيفورم پوش به طرف پشت خانه در حال دويدن بود و يك نفر هم به طرف در ورودي هيچ جاي گريزي نبود صداي دلخراش هشداردهنده همچنان طنين انداز بود اين صداها بسيار شبيه به صداي زنگ هشدار زندان زنان در لوئيزيانا بود
    نه من نمي گذارم مرا به آنجا ببرند
    زنگ در ورودي به صدادر آمد
    ستوان ملوين دوركين مدت ده سال بود كه درمنطقه دريايي كليف و در نيروي دريايي پليس كار مي كرد كليف شهر بسيار آرامي بودو در مجموع فعاليت هاي پليس در آن شهر از ر و سامان دادن به دعوا ها و بد مستي ها و چند فقره اتومبيل دزدي تجاوز نمي كرد حالا كه او به ااينجا منقل شده بود خاموش كردن صداي آژير قصر خانم بلامي از مقوله ديگري بود از مقوله همان انگيزه هايي كه در آغاز موجب شده بود كه ملوين دوركين به نيروي پليس بپيوندند
    او خانم بلامي را مي شناخت و اطلاع داشت كه او چه اشياء گرانبهايي از جمله تابلوهاي منحصر به فرد و جواهرات گرانبهايي دارد
    بلامي از ستوان دوركين خواسته بود كه خانه او را هر چند وقت يك بار چك كند و ازاين بابت هر ماهه مبلغي پول به او مي داد حالا ستوان دور كين فكر مي كرد كه مورد خوبي براي اثبات ضرورت اين بازرسي هاي شبانه او وجود دارد حتي اگر يك گربه هم باعث به صدا در آمدن آژير ها شده باشد درست مثل ان بود كه او دزدي را در حين ارتكاب سرقت دستگير كرده باشد درست مثل اين بود كه او دزدي را در حين ارتكاب سرقت دستگير كرده باشد وقتي آژير اتومبيل به صدا در آمد او در فاصله چندان دوري از آن جا نبود و توانست خيلي زود خودش را برساند اين واقعا يك نكته مثبت براي سابقه خدماتي او محسوب مي شد واقعا عالي بود
    همين كه ستوان نزديك در رفت كه زنگ را به صدا درآورد
    درورودي ناگهان باز شد ستوان پليس ايستاد و به زني كه در آستانه در ظاهر شده بود نگاه كرد او ربدوشاندومي تيره رنگ به تن كرده بود و صورتش پوشيده از لاه اي كرم مرطوب كننده بود و موهايش را زير كلاه كوچكي ك به سر داشت جمع كرده بود او از ستوان پرسيد:
    چه اتفاقي افتاده است؟
    ستوان دوركين گفت: من... شما كي هستيد؟
    اسم من الن برانچ است من ميهمان خانم لوئيز بلامي هستم او به مسافرت اروپا رفته است
    مي دانم
    افسر گيج شده بود : او به ما اطلاع نداده است كه ميهمان دارد
    زني كه ذدر مدخل در ايستاده بود سرش را به علامت اطلاع ازاين موضوع تان داد و گفت: ببخشيد مننمي توانم اين صدا را تحمل كنم
    و بعد به طرف جعبه كوچكي كه روي در نصب شده بود رفت و لحظه اي بعد صداي آژير خاموش شد
    حالا بهتر شد
    زن نفس عميقي كشيد و ادامه داد : ازديدن شما خوشحالم
    سپس لبخندي زد: من داشتم براي خوابيدن آماده مي شدم كه ناگهان دزدگير به صدا در آمد فكر كردم حتما دزدي به خانه وارد شده است من اينجا تنها هستم خدمتكار ها امروز براي تعطيلات آخر هفته رفته اند
    از نظر شما اشكالي ندارد كه نگاهي به اطراف بيندازيم ؟
    ابداً مناز شما خواهش مي كنم كه حتماً اين كار را بكنيد
    چنددقيقه بيشتر به طول نيانجاميد كه ستوان و دستيارش مطمئن شدند كه كسي در خانه نيست
    هيچ كس دراينجا نيستدزدگير بي جهت به صدا درآمده است
    احتمالا چيزي آن را فعال كرده است به اين وسايل الكترونيكي نمي شود اطمينان كرد شما بايد به شركت فروشنده ي آن اطلاع بدهيد كه آن را بازديد كند
    حتما اين كاررا خواهم كرد
    بسيار خب بهتر است كه ماديگر برويم
    خيلي متشكرم كه آمديد حالا احساس امنيتبيشتري مي كنم
    ستوان فكر كرد او در زير اين لايه كرم كه به صورتش ماليده است چه قيافه اي دارد
    آيا شما مدت زيادي دراينجا خواهيد ماند خانم برانچ ؟
    يكي دو هفته ديگر تاوققتي كه لويئز برگردد
    اگر فكر كرديد كاري از ما ساخته است كافي است كه اطلاع بدهيد
    متشكرم حتما اين كار را خواهم كرد
    تريسي آن قدر آن جا جلوي در ايستاد تا اتومبيل پليس در تاريكي شب از نظرش ناپديد شد.
    سپس در را بست و باجله خود را به طبقه دوم رساند و ماسك آرايشي را كه به صورتش ماليده بود پاك كرد و در حمام شست و كلاهك فر را از سرش برداشت و ربدوشاندوم خانم بلامي را بيرون آورد و لباس خودش را كه همان مانتوي سياه بود پوشيد و به طرف در اصلي ساختمان به راه افتاد و بااحتياط دزدگير را بازبيني كردو دررابست و قدم به بيرون گذاشت
    هنوز نيمي از راه بازگشت به مانهاتان را طي نكرده بود كه از فكر شهامت و جرأت آن چه كه انجام داده بود تكان خورد خنده اي كرد و بعد بي اختيار خنده اش تبديل به قهقهه اي غير قابل كنترل شد به حدي كه ناچاراً اتومبيل را به حاشيه جاده كشيد و توقف كرد و دقايقي طولاني به تنهايي در تاريكي داخل اتومبيل با صداي بلند و با حالتي ديوانه وار آن قدر خنديد كه اشك از چشم هايش سرازير شد . بعد از سال ها اين نخستين باري بود كه تريسي اين طور مي خنديد.
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  5. #35
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    تا 251
    17

    تا وقتی که قطار"امتراک"در ایستگاه"پنسیلوانیا"توقف نکرده بود"تریسی"احساس ارامش نکرد،در تمام این مدت انتظار داشت که یک دست سنگین روی شانه اش بخورد و یا صدایی به او بگوید؛شما توقیف هستید.
    او با احتیاط به مسافرانی که به قطار سوار می شدند،نگاه می کرد.هنوز هیچ نشانه خطری دیه نمی شد.شانه های او در حالتی عصبی فشرده می شد و به خود اطمینان می داد که هیچ کس به این زودی به موضوع پی نخواهد برد.حتی اگر ماجرا بر ملا شده باشد،در انجا هیچ چیز در ارتباط با او وجود نداشت.بدون شک،هم اکنون کنراد مورگن با بیست و پنج هزار دلار پول،در سنت لوئیز منتظر او بود.فکر کرن به ان مقدار پول،قلب تریسی را از خوشحالی پر می کرد.او می بایست یک سال برای به دست اوردن چنان پولی در بانک کار می کرد.تریسی با خودش فکر کرد:
    -من به اروپا می روم.نه!نه!...به پاریس می روم.من و چارلز قرار بود که برای ماه عسلمان به انجا برویم.بعد به لندن می روم.من دیگر یک پرنده زندانی نیستم.
    تجربه تازه ای که انجام داده بود،باعث می شد که فکر کند،کس دیگری است.این طور به نظرش می رسید که تازه متولد شده است.تریسی در را قفل کرد و کیسه ی چرمی جواهرات را از جیبش بیرون اورد و در ان را باز کرد.ابشاری از تلالو و درخشندگی در میان دست هایش ریخت.سه انگشتر با نگین های درشت الماس،یک سنجاق زمردین،یک دستبند یاقوت،سه جفت گوشواره، و دو گردنبند،یکی از یاقوت و دیگری از مروارید.
    -باید بیش از یک میلیون دلار ارزش داشته باشد.
    همان طور که قطار از دشت و صحرا می گذشت،او به صندلی اش تکیه زد و چشم هایش را بست و تمام وقایع ان شب را در ذهنش مرور کرد:
    -کرایه اتومبیل...رانندگی در ساحل کلیف...لحظه ای سرقت...دزدگیر را خاموش کردن و به داخل خانه رفتن...بازکردن صندق...حالت شوک ناشی از شنیدن اژیر خطر...امدن پلیس...انها حتی یک لحظه به مغزشان خطور نکرد که ان زن در لباس خواب و با صورت کرم زده،همان دزدی است که به دنبالشان هستند.
    حالا او در کوپه اختصاصی قطار نشسته و به سوی سنت لوئیز در حرکت بود.تریسی به خودش اجازه یک لبخند رضایت بخش داد،او،از این که توانسته بود پلیس را گول بزند،احساس رضایت می کرد،اکنون می فهمید که بر لبه خطر قرار گرفتن هم می تواند هیجان انگیز و لذت بخش باشد.تریسی احساس تهور،شهامت،زرنگی و شکست ناپذیری می کرد و از این احساس لذت می برد.
    صدای ضربه ای به در کوپه شنیده شد.تریسی با عجله جواهرات را به داخل کیسه ی چرمی ریخت و انها را در کیف دستی و کیف را در میان چمدان گذاشت و بلیط قطارش را بیرون اورد و در دست گرفت و قفل در را باز کرد تا مامور کنترل بلیط وارد شود.
    دو مرد،در کت و شلوار خاکستری،در راهرو ایستاده بودند.یکی در حدود سی سال سن داشت و دیگری تقریبا ده سال از او مسن تر به نظر می رسید.مرد جوان خوش قیافه تر بود.او اندامی ورزشکارانه و موزون.
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  6. #36
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    چانه ای قوی و یک سبیل باریک و خوش فرم داشت و عینکی به چشم زده بود که چشم های آبی باهوشش از پشت شیشه آن پیدا بود.مرد مسن تر سری بزرگ و موهای سیاه داشت و بسیار تنومند بود.چشم های او سر و به رنگ قهوه ای تیره بود.تریسی گفت:
    -میتوانم کمکی بکنم؟
    مرد مسن تر جواب داد:
    -بله خانم
    و کیف کوچکی از جیب بغلش بیرون آورد و در مقابل او گرفت.
    تریسی خواند:
    -کارت شناسایی ، اف. بی .آی. سازمان امنیت آمریکا،دادگستری ایالات متحده .
    -اسم من "دنیس تروور " است.ایشان هم مامور ویژه ی آقای "توماس بوورز"هستند.
    دهن تریسی ناگهان تلخ و خشک شد:
    -من....متاسفم ,نمیفهمم.آیا اتفاقی افتاده است؟
    مرد جوان که لهجه ی جنوبی داشت, لبخندی زد و گفت:
    -متاسفانه بله,قطار از وقتی که از نیوجرسی حرکت کرده ,حامل مقداری اشیاء سرقت شده است.
    تریسی ناگهان احساس سردرد شدیدی کرد.یک نوار قرمز از جلوی چشم هایش گذشت.همه چیز محو نابود شده بود.
    مرد مسن تر گفت:
    -ممکن است چمدانتان را باز کنید؟
    لحن او کاملا آمرانه بود,تا امید او این بود که بلوف بزند:
    -البته که باز میکنم!من نمیدانم شما چطور به خودتان اجازه میدهید سرزده وارد کوچه ی مردم بشوید!
    صدایش پر از خشم و عصبانیت بود:
    -تنها کاری که شما میتوانید بکنید همین است.همه جا پرسه میزنید و برای شهروندان مزاحمت ایجاد میکنید.من این را به بازرس قطار خواهم گفت.
    تروور گفت:
    -ما قبلا در این مورد با بازرس قطار صحبت کرده ایم.
    بلوفش کارگر نبود.
    آیا شما اجازه ی تفتیش میدهید؟
    مرد جوان تر گفت:
    -ما نیاز به اجازه ی تفتیش نداریم خانم ویتنی.
    آنها اسم او را هم میدانستند.او به تله افتاده بود.هیچ راه گریزی باقی نمانده بود.هیچ راهی.تروور چمدان اورا باز کرده بود.تریسی فکر کرد که اگر بخواهد جلوی اورا بگیرد بی فایده است.همان طور که نگاه میکرد,تروور کیف دستی اورا بیرون و کیسه ی چرمی را از درون آن برداشت و آن را باز کرد و نگاهی به دوستش انداخت و سرش را تکان داد.تریسی بی اختیار روی صندی نشست.او آنقدر احساس ضعف میکرد که نمیتوانست از جای خود برخیزد.
    تروور لیستی از جیبش بیرون آورد و با محتویات کیسه چرمی طابقت کرد و آن را در جیبش گذاشت:
    -تمامش اینجاست,توماس.
    تریسی پرسید:
    -چطور شما فهمیدید؟
    -ما حق نداریم هیچ گونه اطلاعاتی بدهیم,شما توقیف هستید.شما حق دارید سکوت کنید و قبل از اینکه چیزی بگویید,وکیل بگیرید.هر شما اکنون بگویید ممکن است به عنوان یک مدرک علیه شما مورد استفاده قرار بگیرد.آیا متوجه شدید.
    پاسخ یک نجوا بود:
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  7. #37
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    صفحه 254و255
    - بله.
    توماس بوورز گفت:
    - من به خاطر آن چه که اتفاق افتاده است، متأسفم. منظورم این است
    که من ... من در مورد سوابق شما اطلاع دارم و خیلی متأسفم.
    مرد مسن تر گفت:
    - تو را به خدا بس کن توماس، این یک دیدار تشریفاتی نیست.
    - می دانم، اما او هنوز...
    مرد مسن تر، دستبندی از جیبش بیرون آورد و به تریسی گفت:
    - لطفاً مچت را بالا بگیر.
    تریسی احساس کرد که قلبش در سکرات مرگ به خود می پیچد. او
    فرودگاه نیواورلئان را به یاد آورد که برای اولین بار به دست او دستبند
    زدند:
    - خواهش می کنم ... آیا ... آیا شما مجبورید که این کار را بکنید؟
    - بله، خانم.
    مرد جوان تر رو به دوستش کرد و گفت:
    - می توانم چند لحظه با تو تنها صحبت کنم، دنیس.
    دنیس تروور غرولندکنان گفت:
    - بله.
    دو مرد پا به کریدور گذاشتند. تریسی آنجا نشسته بود و با قلبی پر از
    یأس و نومیدی، مات و مبهوت به آنها نگاه می کرد و می شنید که با هم
    حرف می زدند:
    - ترا به خدا دنیس... این واجب نیست که به او دستبند بزنیم ... او که
    نمی خواهد فرار کند ...
    - تو کی می خواهی دست از این کارهای نیک پیشاهنگی ات برداری؟
    تا وقتی که با من در حین انجام وظیفه هستی ...
    - بیا و لطفی در حق او بکن، او به اندازه کافی شرمنده است.
    - این کار در مقابل آن چه که او باید از این به بعد در ...
    تریسی دیگر صدای آنها را نشنید. او نمی خواست بشنود.
    لحظه ای بعد، آن دو به کوپه برگشتند و مرد مسن تر با قیافه ای عصبانی
    گفت:
    - بسیار خوب، ما به تو دستبند نمی زنیم ... ما در ایستگاه بعدی پیاده
    می شویم. با رادیو تقاضای یک اتومبیل خواهیم کرد که در آن جا منتظر
    ما باشد. تو نباید این کوپه را ترک کنی، روشن شد؟ تریسی سرش را تکان
    داد. او غمگین تر از آن بود که بتواند حرف بزند.
    مرد جوان تر گفت:
    - ای کاش می توانستم کمک بیشتری به او بکنم.
    ولی این چیزی نبود که او بتواند کمکی بکند. دیگر خیلی دیر شده
    بود. او گرفتار شده بود، پلیس به نحوی خبردار شده و موضوع را به
    اف. بی.آی اطلاع داده بود. مأمورین، در کریدور با بازرس قطار صحبت
    می کردند. بوورز، حرف هایی به او می زد که تریسی نمی شنید و او سرش
    را تکان می داد. بوورز در را بست و تریسی احساس کرد که این در زندان
    بود که بر روی او بسته شد.
    قطار به سرعت از صحرا می گذشت و مناظر اطراف برای یک لحظه
    کوتاه در چارچوب کوپه قطار، کادربندی می شد. تریسی، هیچ چیز را در
    اطرافش نمی دید. او آن جا نشسته بود و در غم و اندوه عمیقش دست و پا
    می زد. در گوشش یک صدای ممتد غرش می شنید که هیچ ارتباطی با
    صدای حرکت قطار نداشت. او دیگر هیچ شانسی نداشت. متهم به دزدی
    بود و با توجه به سابقه اش آنه اشد مجازات را در مورد او منظور
    می کردند. دیگر بچه سر مددکار هم نبود که باعث نجات او بشود. تنها
    چیزی که چیش رویش بود، افق سیاه اسارت و تنهایی بود که وی
    می بایست با آن روبه رو شود. و ... برتای بزرگ.
    چگونه او را دستگیر کردند؟ تنها کسی که از این قضیه اطلاع داشت
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  8. #38
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    و 257
    کنراد مورگن بود که هیچ دلیلی برای اینکه جریان را به پلیس اطلاع بدهد،نداشت.شاید یکی از کارکنان دفتر او از این موضوع خبر دار شده و موضوع را به پلیس اطلاع داده بود.اما قضیه به هر شکلی که اتفاق افتاده باشد،مهم نبود.حقیقت این بود که او گرفتار شده بود و از ایستگاه بعدی یکسره می بایست به زندان برود.در آن جا یک باز جویی مقدماتی از وی به عمل می آمد و سپس می بایست به دادگاه برود و محاکمه بشود و از آن جا...
    تریسی دیگر نمی خواست در این باره فکر کند.چشم هایش را با فشار بست و اشک هایش بر گونه هایش غلتید.
    قطار تدریجا سرعتش را کم کرد. احساس خفگی می کرد و نمی توانست درست نفس بکشد.دو ماتمور اف.بی.آی تا چند دقیقه دیگر سر می رسیدند که او را با خودشان ببرند.قطار به ایستگاه نزدیک شد و لحظاتی بعد توقف کرد.زمان فرا رسیده بود،تریسی چمدانش را بست،کتش را پوشید و آماده نشست و چشم به در دوخت.
    یک دقیقه گذشت و ان دو مرد نیامدند.چه می کردند؟ترسی حرف های آنها را در مغزش تکرار کرد:
    _ بسیار خوب...ما تو را در ایستگاه بعدی پیاده می کنیم،با رادیو تقاضای یک اتومبیل خواهیم کرد که در انجا منتظر ما باشد...تو نباید این کوچه را ترک کنی.
    ترسی صدای مامور قطار را شنید:
    _ همه پیاده بشوند.
    تریسی شروع کرد به دستپاچه شدن.شاید منظور آنها این بود که در سکوی ایستگاه منتظر او خواهند بود؟بله، قطعا همین طور است.اگر او در قطار بماند،آنها به وی اتهام فرار خواهند زد و ممکن بود کار از آنچه که اینکه هست،بد تر بشود.
    تریسی چمدانش را برداشت،در کوپه را باز کرد و قدم به بیرون گذاشت.
    بازرس به او نزدیک شد و پرسیدک
    _ شما در همین ایستگاه پیاده می شوید خانم؟
    _ بله.
    _ پس بهتر است عجله کنید.خانمی در وضعیت شما نباید چیز سنگینی بلند کند.اجازه بدهید من به شما کمک کنم.
    تریسی پرسید:
    _ در وضعیت من؟
    _ شما نباید خجالت بکشید،برادر شما به من گفت که شما حامله هستید و خواست مراقبتان باشم.
    _ برادر من؟
    _ آنها آدم های خوبی بودند،این طور به نظر می رسید که همه چیز را در مورد شما می دانند.
    دنیا می چرخد.همه چیز وارونه و بی سر و ته است!بازرس قطار به او کمک کرد که چمدانش را تا روی سکو حمل کند.تریسی پرسید:
    _ شما نمی دانید برادر من کجا رفت؟
    _ نه خانم، او چیزی به من نگفت.آنها وقتی قطار ایستاد سوار یک تاکسی شدند.
    تریسی فکر کرد:
    _ با یک میلیون دلار جواهرات سرقت شده!
    قطار شروع به حرکت کرد و تریسی به طرف ایستگاه به راه افتاد.آنجا تنها جایی بود که می توانست بنشیند و فکر کند.اگر آن دو مرد تاکسی گرفته بودند،مفهومش این بود که وسیله نقلیه شخصی نداشتند.
    آنها به طور قطع تا ساعتی بعد از شهر خارج می شدند.
    تریسی یک تاکسی گرفت و با قلبی لبریز از خشم و نفرت درباره آن چه که آنها با او کرده بودند،به صندلی عقب تکیه داد.
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  9. #39
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    صفحه 258 تا 267

    او به خاطر فریبی که خورده بود. از خودش خجالت می کشید . ولی انها مردان خوبی بودند. خیلی خوب. تریسی شرمنده از این بود که به ان سادگی توانسته بودند وی را گول بزنند.
    - تو را به خدا دنیس... این واجب نیست که به او دست بند بزنیم... او که نمی خواهد فرار کند...
    - تو کی میخواهی دست از این کارهای نیک پیش اهنگی ات برداری ؟... تا وقتی که با من در حین انجام وظیفه هستی...
    انجام وظیفه ؟! به طور قطع هر دوی انها سارق سابقه دار بودند. خوب ، او حالا قصد داشت ان جواهرات را از انان پس بگیرد. هر چند تریسی توسط ان دو هنر پیشه کهنه کار گول خورده بود. ولی می بایست خودش را سروقت به فرودگاه برساند. تریسی به طرف جلو خم شد و به راننده گفت:
    - ممکن است سریعتر بروید؟
    وقتی به فرودگاه رسید ، انها در صف سوار شدن به هواپیما بودند. او در نگاه اول ان دو را شناخت . مرد جوان تر که دوستش او را توماس بوورز معرفی کرده بود ، دیگر عینک به چشم نداشت . رنگ چشمهایش از ابی به خاکستری تبدیل شده بود و اثری هم از سبیلش دیده نمی شد. مرد دوم ، یعنی دنیس تروور که سر بزرگی و پرمویی داشت. اکنون کاملا طاس بود. اما تریسی توانسته بود انها را در همین وضع نیز بشناسد. چون هنوز فرصت نکرده بودند لباس هایشان را عوض کنند.
    ان دو ، جلوی در ورود به هواپیما رسیده بودند که تریسی به انها رسید و گفت :
    - شما چیزی را فراموش کردید.
    هر دو برگشتند و به او نگاه کردند . مرد جوان تر اخمی کرد:
    - شما اینجا چکارمی کنید؟ اتمبیل اداره قرار بود شما را در ایستگاه قطار سوار کند.
    لهجه جنو بی اش را از دست داده بود . تریسی گفت:
    - پس بهتر است برگردیم و او را پیدا کنیم.
    تروور توضیح داد:
    - ما نمی توانیم ، چون ما در ماموریت دیگری هستیم و باید با این هواپیما بر گردیم.
    تریسی با لحن امرانه ای گفت:
    - اول باید جواهرات را به من بدهید.
    - ما متاسفیم ، نمی توانیم این کار را بکنیم.
    سپس توماس بوورز اضافه کرد:
    - بعدا رسید انها را برایتان می فرستیم.
    - نه، من رسید نمی خواهم ، جواهرات را میخواهم.
    تروور گفت:
    - متاسفانه این کار امکان ندارد.
    انها به مدخل هواپیما رسیده بودند. تروور کارت سوار شدن به هواپیما را به دست میهماندار داد. تریسی با عجله به اطراف نگاه کرد ودید یک مامور پلیس در ان نزدیکی ایستاده است . صدا زد:
    - اقای پلیس!... پلیس!
    ان دو مرد نگاهی به یکدیگر انداختند. تروور گفت:
    - ساکت باش، چه غلطی داری میکنی؟ می خواهی همه ما گیر بیفتیم؟
    مامور پلیس به طرف انها امد وپرسید:
    - بله خانم؟ مشکلی پیش امده؟
    تریسی با لوندی گفت:
    - اه، نه ... این دو نفر اقایان خوب و مهربان کیسه جواهرات مرا که گم کرده بودم، پیدا کرده اند و دارند ان را به من برمی گردانند.متاسفم... من تصمیم داشتم که حتما با اف.بی.آی تماس بگیرم و قضیه را اطلاع بدهم.
    دو مرد نگاههای خشمگینی با یکدیگر رد و بدل کردند.تریسی گفت:
    - این اقایان پیشنهاد می کنند که شاید بهتر باشد شما زحمت بکشید و مرا تا تاکسی راهنمایی کنید.
    - بله، حتما، خیلی خوشحال خواهم شد.
    تریسی رو به تروور کرد و گفت:
    - خیالتان راحت باشد، این اقای پلیس مراقب من است. لطفا جواهرات را به من برگردانید.
    توماس بوورز گفت:
    - اه... شاید بهتر باشد اگر خود ما...
    - آه، نه. من راضی به زحمت شما نیستم. من میدانم از دست دادن این هواپیما چقدر برای شما گران تمام می شود.
    دو مرد، بار دیگر نگاهی به یکدیگر کردند و وقتی متوجه شدند که هیچ کار دیگری از آنان ساخته نیست، توماس تروور با اکراه کیسه جواهرات را از جیبش بیرون اورد. تریسی گفت:
    - بله ، همین است.
    ناگهان کیسه را از دست او ربود و در ان را باز کرد و نگاهی به داخل آن انداخت و گفت:
    - آه ... همه انها این جاست.
    توماس تروور سعی کرد یک بار دیگر شانسش را امتحان کند:
    - چرا ما ان را برای شما نگه نداریم تا بعدا...
    تریسی با خنده گفت:
    - نه ، این کار ضرورتی ندارد.
    بعد، کیفش را باز کرد و کیسه جواهرات را داخل ان گذاشت و سپس دو اسکناس پنج دلاری بیرون اورد و به انها داد و گفت:
    - این پول ناقابل نشانه قدردانی من از شماست.
    تا ان موقع، تقریبا همه مسافران سوار شده بودند و بلندگو برای اخرین باراز مسافران ان پرواز دعوت کرد که هر چه زودتر به داخل هواپیما بروند.
    تریسی درحالی که از انها دور میشد، گفت:
    - باز هم متشکرم، سفر خوش بگذرد.
    و بعد در حالی که مامور پلیس در کنار او قدم برمی داشت، گفت:
    - چقدر خوب است که هنوز آدمهای شریف و قابل اعتماد پیدا می شوند!


    18

    توماس بوورز، یا در واقع "جف استیونس" در کنار پنجره نشسته بود و بیرون را نگاه میکرد. در حالی که هواپیما از زمین بلند میشد و اوج میگرفت،او دستمالش را از جیبش بیرون دراورد و اشکهایش را پاک کرد. شانه هایش بالا و پایین می رفت.
    دنیس تروور، با اسم واقعی "براندون هیگینس" در کنار او نشسته بودو با تعجب به گریه او نگاه میکرد:
    - هی! اون فقط پول بود، چیزی نبود که بخاطرش گریه کنی.
    جف استیونس به طرف او برگشت و هیگنس متوجه شد که جف از شدت خنده به رعشه افتاده است.
    هیگینس پرسید:
    - تو چه مرگت شده جف؟ چیز خنده داری اینجا نیست.
    ولی برای جف بود. روشی که با ان تریسی انها را غافلگیر کرد و هوش و ذکاوت و سرعت عملی که وی در ان لحظه حساس از خود نشان داد، چیزی بود که جف نظیر ان را در زندگی خود ندیده و نشنیده بود.
    کنراد مورگن به انها گفته بود که ان زن یک غیرحرفه ای است. جف با خودش فکر کرد:
    - اگر حرفه ای بود چه می شد؟
    تریسی ویتنی، بدون شک زیباترین و زرنگترین زنی بود که جف استیونس تا آن لحظه دیده بود. جف همواره به خودش می بالید که در آن صحنه معاملات و تجارت، یک هنر پیشه دارای اعتماد به نفس است، ولی اینک میدید که تریسی از او بسیار زرنگتر و حیله باز تر است.
    جف فکر کرد:
    - "عمو ویلی" عاشق او خواهد شد.
    همین عمو ویلی بود که جف را آموزش داده بود. مادر جف تنها ورثه مزرعه وتجهیزات آن بود، او با شخصی لاابالی ازدواج کرد که طرح سریعی برای پولدار شدن داشت که البته هیچ وقت عملی نشد. پدر جف مردی جذاب و سبزه رو، با قیافه ای خوشایند وزبانی چرب و نرم برای متقاعد کردن اطرافیانش بود. او در پنج سال زناشویی اش توانست از ارث و میراث زنش به نحو احسن استفاده بکند. اولین خاطره ای که جف از والدینش داشت، این بود که انها مدام در خصوص پول بحث و مشاجره می کردند و اغلب اوقات نیز کار انها به نزاع می کشید. پدرش با زنان دیگری نیز رابطه داشت و ازدواج انها یک ازدواج تلخ و شکست خورده بود. پسر جوان، با نگاهی به تجربه انها می گفت:
    - من هرگز ازدواج نخواهم کرد.
    برادر پدرش ، عمو ویلی، یک گروه نمایش دوره گرد را اداره میکرد و هر وقت به منطقه "ماریون" در "اوهایو" یعنی جایی که استیونس زندگی میکرد می رسید، سری به انها می زد. او خوش مشرب ترین و بذله گو ترین مردی بود که جف در زندگی اش دیده بود. او سرشار از خوش بینی و خوشحالی بود و همیشه به فردایی بهتر فکر میکرد. عمو ویلی اغلب هدایای جالب و سرگرم کننده ای برای پسرک می اورد وبه او راه و روش شعبده بازی های جذاب و خیره کننده ای را آموخت.
    عمو ویلی کارش را در یک سیرک دوره گرد، به عنوان شعبده باز شروع کرد. وقتی که جف چهارده سال داشت، مادرش در یک تصادف اتومبیل مرد. دو ماه بعد، پدر جف با یک دختر نوزده ساله که گارسون یک رستوران بود، ازدواج کرد. او برای پسرش توضیح داد:
    - برای یک مرد طبیعی نیست که تنها زندگی کند.
    اما قلب پسرک، از احساس خشمی تلخ نسبت به پدرش سرشار بود. یک روز که پدر در خانه نبود، جف به طرف " سیمارون کانزاسن " جایی که عمو ویلی در انجا بود، رفت ودیگرهیچ وقت به خانه برنگشت.
    عمو ویلی به برادرش تلفن زد و با او صحبت کرد و سرانجام پس از یک مکالمه طولانی قرار شد که جف نزد عمویش بماند.او در آن کارناوال می توانست بیش از هر مدرسه ای چیز یاد بگیرد. عمو ویلی برای جف توضیح داد:
    - ما هنر پیشه های حقه بازی هستیم. کار ما شعبده و چشم بندی است و با گول زدن مردم پول در می آوریم و زندگی می کنیم. ولی به یاد داشته باش که اگر خود مردم آمادگی نداشته باشند، تو هرگز نخاهی توانست انها را گول بزنی. در واقع این خود تماشاگران هستند که پول می دهند و به اینجا می ایند تا ما آنان را فریب بدهیم!
    هنر پیشه ها و کارکنان کارناوال همه دوستان جف شدند. در انجا دو گروه افراد کار میکردند. عده ای که روی صحنه نمایش میدادند و عده ای که کارهای تدارکاتی انها را انجام می دادند. در انجا دختران زیبای فراوانی هم بودند که از همان آغاز توجهشان به جف جلب شده بود. ولی جف هنوز تجربه ازدواج والدینش را از یاد نبرده بود.
    عمو ویلی ترتیبی داد که جف، در قسمتهای مختلغ کارناوال کار کند. او به پسرک گفت:
    - یک روز همه اینجا مال تو خواهد شد و تنها راه اداره اینجا این است که بیش از سایرین درمورد همه چیز بدانی.
    جف از بازی روباه حیله گر شروع کرد. جایی که مشتریان پول میدادند تا با پرتاب گلوله های چوبی، شش روباه را که از تخته ساخته شده بود، به زمین بیندازند. در نظر اول این کار بسیار ساده به نظر می رسید. گرداننده بازی مردم را تشویق می کرد که مهارتهای خودشان را امتحان کنند. ولی وقتی که مشتریان پرتاب گلوله ها را شروع می کردند، یک نفر که در جایی مخفی شده بود ، میله ای را میکشید و موجب میشد که روباه از جایش تکان نخورد. گرداننده بازی می گفت:
    - هی! تو ضربه ای که زدی خیلی پایین بود، کاری که باید بکنی این است که گلوله تو درست به وسط سینه روباه بخورد. سعی کن این کار را خیلی راحت و خونسرد انجام بدهی.
    راحت و خونسرد، رمز بازی بود. وقتی گرداننده این دو کلمه را بر زبان می اورد، کسی که پشت روباه های تخته ای پنهان شده بود می دانست که مشتری ها کلافه شده اند و باید یک نفر برای تشوق بقیه به ادامه بازی، برنده شود.ان وقت او میله را رها می کرد و روباه تخته ای با اولین ضربه بازیکن می افتاد. در این نوع مواقع همیشه یک دهاتی ساده دل در جمع مشتریان بود که بخواهد مهارتش را به دخترهایی که در آن دور و بر بودند نشان بدهد. به این ترتیب، این بازی همیشه پر رونق می ماند.
    جف در غرفه دیگری مشغول به کار شد که در انجا مشتریان حلقه های لاستیکی را به روی میله های شماره داری پرتاب میکردند و هنگامی که مجموع امتیازات یک نفر به 29 می رسید، آنها یک جایزه نفیس به برنده می دادند.
    چیزی که آن مشتریان ساده دل هرگز نمی فهمیدند این بود که میله ها در هر دو سویشان شماره داشت واین شماره ها با هم متفاوت بود. در نتیجه، گرداننده بازی با تغییر دادن شماره ها می توانست ترتیبی بدهد که هیچ کس برنده نشود.
    یک روز عمو ویلی به جف گفت:
    - تو تقریبا همه کارهای کارناوال را یاد گرفته ای ، من به تو افتخار می کنم، حالا دیگر باید به قسمت " اسکیمو " بروی.
    کسانی که بازی اسکیمو را اداره می کردند ، افراد نخبه کارناوال بودند. انها در آمد بیشتری داشتند، در هتل های بهتری اقامت می کردند و اتومبیل های شیک تری را سوار می شدند. اسکیمو بازی شبیه به" لوتو " بود که هر کس تعدادی مهره را در حفره ایی می انداخت و همه حفره ها را پر میکرد، برنده بود.
    وقتی بازی به جای حساس می رسید، مبلغ شر بندی تئسط گرداننده بازی بالا می رفت و بازی نیز دشوار می شد، چون انداختن هر توپی ممکن بود باعث بیرون امدن توپ دیگری از سوراخ بشود.
    جف متخصص این بازی شده بود. او در هر دور بازی ، چندین نفر را تا آخرین سکه ته جیبشان می دوشید و هیجان زیادی به راه می انداخت. او فریاد میزد:
    - این بار هر کس بازی کند برنده است.
    و مشتری ها با اشتیاق مبلغ شرط بندی را برای تصاحب دور آخر بازی بالا می بردند. وقتی فقط یک جای خالی باقی می ماند، هیجان به اوج می رسید و مشتری ها آنچه را که داشتند می پرداختند و گاه نیز با عجله به خانه می رفتند و پول همراه می آوردند. در این بازی معمولا هرگز کسی برنده نمی شد ، چون گرداننده بازی با یک لرزش کوچک و نا محسوس به میز می توانست توپ ها را از مسیرش خارج کند.
    جف به سرعت همه این دوره ها را گذراند. او طی مدت چهار سال توانسته بود چیز های زیادی در مورد سرشت انسان ها بیاموزد.، او می دانست که چطور می شود به سادگی، حرص و طمع مردم را بر انگیخت چقدر این مردم زود قول می خورند. او دریافته بود که همه مردم ، حکایات جالب و هیجان انگیز را دوست دارند و انچه آنان را وادار به این کار می کند ، چیزی جز حرص و طمع نیست.
    جف در هیجده سالگی، قیافه ای دوست داشتنی و جذاب داشت. قد او مثل پدرش بسیار بلند و چشم های درشت و خاکستری رنگ و موهایش مشکی بود. همه حتی بچه ها از مصاحبت او لذت می بردند.
    وقتی جنگ ویتنام شروع شد، او نیز به جبهه رفت. سربازانی که به ویتنام می رفتند، با احساس های متفاوتی از جبهه باز می گشتند. جف نیز از این جنگ، با احساس تحقیر نسبت به سیاستمداران و دولت مردانی که آن جنگ را اداره می کردند، مراجعت کرد. جنگی که هیچ نوع پیروزی به دنبال نداشت. او از ان همه پول و تجهیزات که حیف ومیل میشد و به هدر می رفت ،احساس خشم می کرد. ما در جنگی درگیر شده بودیم که هیچ کس آن را نمی خواست. جف معتقد بود که این بزرگترین حقه بازی در دنیا و یک فریب وریای تمام عیار است.
    یک هفته قبل از پایان خدمتش در جبهه، خبر فوت عمو ویلی را شنید. کارناوال جمع شده و گذشته به پایان رسیده بود. حالا وقت آن رسیده بود که او ، قدم به آینده خود بگذارد.
    برای جف سالهایی که پشت سر گذاشته بود. سرشار از حوادث و ماجراهای شگفت انگیز بود. به نظر او دنیا، یک کارناوال بزرگ و مردم دنیا ، مشتریان ساده دل و ابله این کارناوال بودند که پول خرج می کردند که خودشان را سرگرم کنند و فریب بدهند و او خود اینک طراحی حقه بازی های تازه ای را در این کارناوال بزرگ شروع کرده بود. او در روزنا مه ها آگهی می کرد که عکس رنگی رئیس جمهور را به قیمت یک دلار می فروشد و وقتی پول دریافت میکرد، برای احمقی که پول فرستاده بود، یک تمبر با تصویر رئیس جمهور می فرستاد. او در روزنامه ها اطلاعیه می داد که برای فرستادن پول به این نشانی فقط پنج روز وقت باقی است و بعد از آن دیگر خیلی دیر خواهد بود. هر چند در این آگهی مشخص نشده بود که این پول برای چه منظوری باید فرستاده شود، ولی مبلغ هنگفتی به حساب ذکر شده واریز می شد.
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  10. #40
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    صفحات 268 تا 287 ...

    برای مدت سه ماه، جف در یک کارگاه کار می کرد و روغن های تقلبی می ساخت و از طریق تلفن می فروخت.
    جف عاشق قایق بود. وقتی دوستی به او پیشنهاد کار بر روی یک قایق دو دکله که به مقصد "تاهیتی" می رفت، داد. جف بی درنگ پذیرفت و به عنوان یک ملوان شروع به کار کرد.
    این قایق دو دکله، 165 فوت طول داشت و به رنگ سفید بود و در زیر نور خورشید می درخشید و هنگامی که در دریا جلو می رفت. روی سطح آب، مثل یک کشتی کوچک تمام عیار، شیار می انداخت. قایق از چوب صنوبر ساخته شده و تزئیناتی از چوب ساج داشت. سالن اصلی قایق، برای دوازده نفر جای نشستن داشت و در قسمت جلوی آن یک آشپزخانه با اجاق های برقی تعبیه شده بود.
    کابین کارکنان و ناخدا، در دماغه قایق بود. علاوه بر کاپیتان، یک مسؤول امور مالی و تدارکاتی، یک آشپز و پنج نفر خدمه در آن کار می کردند. کار جف در آن جا شامل برافراشتن بادبان ها، پولیش زدن به بدنه قایق و پاک کردن پنجره ها، بالا و پایین رفتن از نردبان طنابی و تغییر جهت بادبان ها بود.
    در اولین سفر، مسافران قایق هشت نفر بودند که در میان آنها "هولاندر" از همه شاخص تر بود.
    "لوئیز هولاندر"، یک زیبای بیست و پنج ساله با موهای طلایی بود که پدرش مالک نصف شرکت های آمریکای لاتین بود. بقیه مسافران هم دوستان او بودند.
    آن روز، اولین روز کار کردن جف در زیر آفتاب و در هوای نمناک دریا بود. او مشغول برق انداختن در و دیوار قایق بود که لوئیز هولاندر به او نزدیک شد و گفت:
    - تو کارگر جدید قایق هستی؟
    جف سرش را بلند کرد و نگاهی به او انداخت و گفت:
    - بله.
    - حتماً اسمی هم داری؟
    - جف استیونس.
    - اسم قشنگی است.
    جف حرفی نزد.
    - اسم من لوئیز هولاندر است، من مالک این قایقم.
    - که این طور؟ پس من دارم برای شما کار می کنم؟
    لوئیز لبخندی زد:
    - بله، همین طور است.
    - پس اگر نخواهی پولت هدر برود باید بگذاری من به کارم برسم.
    و به دنبال این حرف از کنار او دور شد و به طرف دیگر قایق رفت.
    در محل اقامت کارگران، خدمه کشتی شب دور هم جمع شده بودند و درباره مسافران پولدار غیبت می کردند و جوک می گفتند. اما جف فقط نسبت به آنها احساس حسادت می کرد. آنها همه ثروتمند و تحصیل کرده و از خانواده های سرشناسی بودند و تحصیلات بالایی داشتند تنها مدرسه او، کارناوال عمو ویلی بود. در کارناوال، یک پرفسور باستانشناسی بود که زمانی او را به جرم فروش آثار تاریخی از دانشگاه اخراج کرده بودند. او شوق به تاریخ و زندگی مردم گذشته را در وجود او زنده کرده بود. یک بار جف از او پرسید:
    - خواندن سرگذشت مردمی که مرده اند، چه فایده ای دارد؟
    پرفسور گفته بود:
    - فکرش را بکن پسر، هزاران سال پیش از این مردمی بودند که مثل من و تو رؤیاهای آینده را داشتند. خیال بافی می کردند، قصه می گفتند، کار و زندگی می کردند و اجداد و نیاکان ما را به دنیا می آوردند.
    پرفسور به نقطه نامعلومی در دوردست چشم انداز خود خیره شده بود:
    - "کارتاژ"، آن جا، جایی است که من دوست دارم برای حفاری بروم. آن جا، سال ها قبل از تولد مسیح، شهر بزرگی بود. آن جا پاریس آفریقای قدیم بود. آنها میدان هایی برای ارابه رانی داشتند که حداقل پنج برابر یک زمین فوتبال بود.
    او علاقه و اشتیاق را در چشم های پسرک می دید:
    - پسر تو هیچ می دانی "کاتوالدر" در پایان سخنرانی هایش در سنای "روم" چه می گفت؟ او می گفت: «دلندا است کارتاژ» یعنی کارتاژ باید از بین برود. آرزوی او برآورده شد. رومی ها آن جا را ویران کردند و بیست و پنج سال بعد برگشتند تا بر خاکسترهای آن، شهر جدید بسازند. ای کاش می توانستم یک روز تو را همراه خودم برای حفاری به آن جا ببرم.
    یک سال بعد، پروفسور در اثر زیاده روی در مشروب، جان خود را از دست داد. اما جف به خودش قول داد که یک روز برای حفاری به یاد پروفسور به کارتاژ برود.
    آخرین شب سفر، یعنی شبی که صبح آن قایق می بایست در تاهیتی لنگر بیندازد، جف به اتاق خانم هولاندر احضار شد. او پیراهن بلند و گشاد از ابریشم به تن داشت.
    لوئیز هولاندر قبلاً دو بار ازدواج کرده بود و وکیل او، اینک در کار حل و فصل دعوای حقوقی وی با شوهر سومش بود. او آن روز رسماً به جف اطلاع داد که قصد ازدواج با او را دارد و اضافه کرد که تصمیم دارد این موضوع را با پدر و مادر هم در میان بگذارد.
    جف از شنیدن این حرف، به اندازه والدین لوئیز و دوستانش تعجب کرد.
    - چرا ما باید ازدواج کنیم؟
    - خیلی ساده است، چون می تو را دوست دارم و می خواهم بقیه زندگی ام را در کنار تو بگذرانم. ازدواج برای جف موضوع غیرعادی و عجیب و غریبی بود؛ ولی او دریافت که در پس ظاهر آراسته لوئیز هولاندر، دخترکی گمشده و بی پناه و آسیب پذیر پنهان شده که به یک تکیه گاه مطمئن مثل او، نیاز دارد.
    جف به یک زندگی ثابت و پابرجا فکر کرد؛ به یک خانه بزرگ با بچه ها و یک آینده تأمین نشده و بی دغدغه. برای او، چنین وضعی پایان یک زندگی پرتلاش بود. یک توقف طولانی، پس از سال ها دوندگی.
    وقتی آنها به نیویورک رسیدند، جف به دفتر وکیل لوئیز، آقای "اسکات فوگارتی"، احضار شد. او مردی سرد و جدی و کوچک اندام بود.
    - یه برگ کاغذ هست که شما باید آن را امضا کنید.
    - چه نوع کاغذی هست؟
    - آزادی از قید و بند... در صورتی که با لوئیز هولاندر توافق اخلاقی نداشته باشید و بخواهید از هم جدا شوید، هیچ نوع حق و حقوقی نسبت به ثروت و دارایی او نداری.
    - واقعاً؟
    جف احساس کرد که عضله های اطراف فک و آرواره هایش سفت شده است.
    - کجا را باید امضا کنم؟
    - نمی خواهید من متن آن را برایتان بخوانم؟
    - نه.. فکر می کنم شما متوجه نشده اید که من با او به خاطر پول صاحب مرده اش ازدواج نکرده ام.
    - حق با شماست آقای استیونس، من فقط می خواستم...
    - آیا شما می خواهید من آن ورقه را امضا کنم یا نه؟
    وکیل یک برگ کاغذ ماشین شده را به دست جف داد و او خط کج و معوجی به عنوان امضا زیر آن کشید و مثل برق و باد از دفتر وکیل بیرون آمد. لیموزین لوئیز در جلوی در منتظر او بود. جف سوار شد. او می بایست در دلش به این قضیه بخندد:
    - آنها دارند راجع به چی فکر می کنند؟ من در تمام زندگی ام یک شعبده باز بوده ام؛ حالا که برای اولین بار صاف و ساده با موضوع برخورد می کنم، عده ای خیال می کنند که من در پی چیزی هستم. من دارم مثل یک آدم بی شیله پیله لعنتی فکر می کنم!
    لوئیز، جف را به یکی از معروف ترین خیاطی های مانهاتان برد.
    - تو با این لباس شب، قیافه محشری پیدا کرده ای، جف.
    در همان دو ماهه اول ازدواجشان، پنج نفر از بهترین دوستان لوئیز سعی کردند که این شوهر خوش قیافه او را از راه به در کنند، اما جف اعتنایی به آنها نداشت. او سعی می کرد در این ازدواج موفق باشد.
    "بوگ هولاندر" برادر لوئیز، جف را به عضویت کلوپ مهاجرین نیویورک درآورد و او پذیرفت. بوگ مردی چاق و میانسال بود و یک وقت لقب بهترین بازیکن فوتبال "هاروارد" را داشت. او در جایی این عنوان را بدست آورده بود که حریفانش نمی توانستند تکان بخورند. او مالک خط کشتی رانی، یک مزرعه پرورش نشای موز، گاوداری، یک کمپانی بسته بندی گوشت، و شرکت های ریز و درشتی بود که جف حتی تعداد آنها را نمی توانست به خاطر بسپارد. بوگ آن قدر زرنگ و ماهر نبود که بتواند لحن تحقیرآمیز را در گفتگو با جف از او پنهان کند:
    - شما واقعاً از طبقه خانواده ما دورید، این طور نیست؟ اما چون خواهرم تو را دوست دارد و من هم خواهرم را دوست دارم، ما می توانیم با هم باشیم.
    تنها قدرت اراده و تصمیم برای ادامه زندگی مشترک با لوئیز بود که باعث می شد جف بتواند رفتار متکبرانه او را تحمل کند.
    بقیه اعضای کلوپ هم به اندازه بوگ نفرت انگیز و ملال آور بودند. آنها تشخیص داده بودند که جف مردی خوش مشرب و اهل معاشرت است. همه آنها وقت ناهار در کلوپ جمع می شدند و سر و صدا و شوخی و خنده به راه می انداختند و از جف می خواستند که برای آنها داستان هایی درباره کارناوال و زن هایی که در آن جا دیده بود برایشان تعریف کند. جف هم در مقابله با رفتار آنها داستان هایی می ساخت که برعکس موجب عصبانیت آنها می شد.
    جف و لوئیز در محله شرقی مانهاتان در خانه ای با بیست اتاق و یک قشون خدمه زندگی می کردند. لوئیز املاک و مستغلاتی هم در "لانگ آیلند" و "باهاما" یک ویلا در "ساردینیا" و یک آپارتمان بزرگ در خیابان "فوش" در پاریس داشت. او همچنین صاحب یک اتومبیل "مزداتی" یک "رولزرویس کورنیچه" یک "لامبرگینی" و یک "دایملر" بود
    جف فکر کرد، این نوع زندگی، چقدر خارق العاده، چقدر بزرگ، چقدر کسل کننده و در عین حال چقدر کم ارزش و سخیف است.
    یک روز صبح، از تختخواب مدل قرن هیجدهم اروپا که چهار تیرک در چهار گوشه آن بود، پایین آمد، روبدشامبر "سولکا"یش را پوشید و به دنبال لوئیز رفت تا او را پیدا کند و سرانجام او را در اتاق صبحانه پیدا کرد و به او گفت:
    - من باید کاری برای خودم پیدا کنم.
    لوئیز با تعجب به او نگاه کرد و گفت:
    - جلّ الاخالق!... چرا؟ ما که به پول احتیاج نداریم.
    - این هیچ ارتباطی به پول ندارد. تو فکر می کنی من می توانم تمام عمر دست روی دست بگذارم و ول بگردم و دهنم را باز کنم تا کسی با قاشق به من غذا بدهد؟ من باید کار کنم.
    لوئیز لحظه ای فکر کرد و بعد گفت:
    - بسیار خوب، من با بوگ در این مورد صحبت می کنم، او یک شرکت سرمایه گذاری اوراق بهادار دارد. دوست داری در آن جا کار کنی؟
    جف رفت و برای بوگ شروع به کار کرد. او تاکنون کار تمام وقت اداری انجام نداده بود، ولی با خودش گفت:
    - باید سعی کنم این کار را دوست داشته باشم.
    او از این کار متنفر بود؛ اما قصد داشت بماند و تحمل کند و درآمد حاصل از کارش را به صورت چک برای همسرش به منزل ببرد.
    جف یک بار از لوئیز پرسید:
    - ما کی بچه دار خواهیم شد؟
    آنها در یک روز بیکار مشغول صرف صبحانه و ناهار توأم بودند.
    - خیلی زود عزیزم، من دارم سعی می کنم.
    - پس عجله کن.
    یک روز جف بر سر میز ناهار رزرو شده ای نشسته بود که برای برادر زنش بوگ و شش نفر از مدیران صنایع عضو کلوپ مهاجران، از قبل در نظر گرفته شده بود.
    بوگ اعلام کرد:
    - من می خواهم رسماً به اطلاع آقایان برسانم که گزارش سالانه شرکت بسته بندی گوشت حاکی است که سود امسال ما چهل درصد افزایش پیدا کرده است.
    یکی از مدیران، خنده ای کرد و گفت:
    - چرا نباید افزایش پیدا کرده باشد؟ شما یک بازرس رشوه خوار و متقلب دارید.
    او رو به افراد دیگری که دور میز نشسته بودند کرد و گفت:
    - بوگ شارلاتان، در این جا گوشت های نامرغوب را می خرد و مهر تقلبی به آنها می زند و در بسته بندی های عوام فریب، به قیمت گران می فروشد.
    جف یکه خورد. مردم آن گوشت ها را می خرند و می خورند و به بچه هایشان می دهند.
    - او حتماً شوخی می کند، این طور نیست بوگ؟
    بوگ دندان قروچه ای کرد و داد و بیداد به راه انداخت که:
    - ببینید کی برای ما معلم اخلاق شده است!
    سه ماه بعد با وضع معاشرین و هم صحبت هایش در سر میز ضیافت های رسمی آشنا شده بود.
    "ادزلر" یک میلیون رشوه داد تا یک کارخانه در لیبی تأسیس کند. "مایک کوئیسنی" یک زدو بند کننده حرفه ای بود. او قبل از انجام معاملات بزرگ توسط افرادش باخبر می شد و به دوستانش اطلاع می داد که چه وقت سهامشان را بفروشند، یا بخرند. "آلن تامپسون" با افتخار اعلام می کرد که ما قبل از اینکه سن قانونی بازنشستگی تقلیل پیدا کند، همه مو خاکستری هایمان را بیرون کردیم و از این طریق مقادیر متنابهی پول عایدمان شد.
    تمام آنها در کار مالیات تقلب می کردند. دخل و تصرف در بیمه، تحریف صورت حساب ها، جا زدن معشوقه ها و دوستانشان در لیست مستمری بگیران دولتی، از کارهای معمول و روزمره آنان بود.
    جف با خودش گفت:
    - یا حضرت مسیح! این ها دست همه شعبده بازی های کارناوال را از پشت بسته اند!
    زنان آنها هم دست کمی از شوهرانشان نداشتند. آنها به هر کاری برای گول زدن همسران خود دست می زدند.
    جف فکر کرد:
    - هنرپیشه های اصلی این ها هستند.
    موقعی که جف سعی کرد به لوئیز بگوید که چه احساسی دارد، او خندید.
    - این قدر ساده نباش جف؛ تو از این زندگی لذت می بری، مگرنه؟
    حقیقت امر این بود که نه.
    او با لوئیز به این دلیل ازدواج کرده بود که باور داشت او به وی احتیاج دارد. جف فکر می کرد که یک بچه می تواند وضع را تغییر بدهد.
    - من دلم می خواهد که یک دختر و یک پسر داشته باشیم، حالا دیگر زمانش رسیده است. ما حدود یک سال است که ازدواج کرده ایم.
    - عزیزم، بهتر اس کمی تحمل داشته باشی. من پیش دکتر بودم. او به من گفت که هیچ مشکلی ندارم. چطور است که تو هم سری به او بزنی و از بابت خودت مطمئن بشوی.
    جف به نزد دکتر رفت و دکتر به او اطمینان داد:
    - شما برای داشتن بچه هیچ عیب و ایرادی ندارید.
    ولی با این وجود، هیچ اتفاقی نیفتاد.
    در یک روز دوشنبه سیاه، دنیای جف درهم ریخت.
    قضیه از آن جا شروع شد که صبح آن روز، وقتی جف در جستجوی یک قرص آسپرین به سراغ کشو داروهای لوئیز رفت، یک دوجین قرص ضدحاملگی پیدا کرد. یکی از قوطی ها تقریباً خالی شده بود...
    جف تصمیمش را گرفت. دو هفته طول کشید تا نقشه اش را تکمیل کرد. یک روز وقت صرف ناهار در کلوپ، اجرای آن را شروع کرد. او پرسید:
    - کسی از شما آقایان، چیزی در مورد کلاهبرداری با کامپیوتر می داند؟
    ادزلر با کنجکاوی پرسید:
    - چرا؟ تو می خواهی این کار را بکنی؟
    صدای خنده بقیه، توأم با کلمات نیشدار به هوا برخاست. جف با تأکید گفت:
    - نه، من خیلی جدی هستم؛ این یک مشکل بزرگ است. عده ای به کامپیوترها برنامه می دهند و از بانک ها پول سرقت می کنند. کمپانی های بیمه تاکنون میلیون ها دلار از این بابت پرداخته اند و هر روز هم وضع از روز قبل بدتر می شود.
    بوگ غرولندکنان گفت:
    - برای تو که بد نیست.
    - من افرادی را در این مورد می شناسم و با آنها ملاقات کرده ام، ولی نمی شود به آنان رشوه داد.
    مایک گوئینسی با تمسخر گفت:
    - حالا تو با این قبیل افراد چکار داری؟
    - حقیقتش را بخواهید، من در زمینه یک مبلغ بالا، حاضرم از این افراد حمایت کنم، فقط می خواستم ببینم کدام یک از شما در مورد کامپیوتر اطلاعاتی دارید؟
    بوگ دندان هایش را به هم سایید و گفت:
    - ما همه نوع حقه بازی بلدیم، مگر نه بچه ها؟
    و صدای قهقهه آنها به هوا بلند شد.
    روز بعد، در کلوپ، جف از کنار میز همیشگی آنها رد شد و به بوگ توضیح داد:
    - متأسفم، من نمی توانم امروز با شما باشم. برای ناهار یک میهمان دارم.
    وقتی جف به طرف میز بعدی به راه افتاد، آلن تامپسون با عصبانیت و کینه آشکاری به او نگاه می کرد.
    چند دقیقه بعد، یک مرد مو خاکستری وارد سالن ناهارخوری شد و یکی از کارکنان کلوپ او را سر میز جف راهنمایی کرد. مایک با دیدن او گفت:
    - آه، خدای من! این همان پروفسور "اکرمن" نیست؟
    - پروفسور اکرمن دیگر کیست؟
    - مگر تو هیچ وقت مجلات اقتصادی را نمی خوانی بورگ؟ عکس "ورنون اکرمن" ماه گذشته پشت جلد مجله تایم چاپ شده بود. او رئیس یک هیئت علمی بین المللی و از دانشمندان بزرگ این کشور است.
    - پس این جا سر میز شوهر خواهر من چه غلطی دارد می کند؟
    در تمام طول مدت صرف ناهار، جف و پورفسور، مشغول بحث عمیقی بودند و بوگ و دوستانش، لحظه به لحظه نسبت به آنها کنجکاوتر می شدند و وقتی پروفسور آن جا را ترک کرد، بوگ، جف را صدا زد و پرسید:
    - هی، جف، او کی بود؟
    جف قیافه کسانی را داشت که کار پنهانی انجام داده و از بابت آن شرمنده اند.
    - آه،... منظور شما ورنون است؟
    - بله، شما درباره چی داشتید حرف می زدید؟
    - ما... آه...
    همه به جف نگاه می کردند و می دیدند که او سعی می کند از جواب دادن طفره برود.
    - من... آه... من می خواهم یک کتاب در مورد او بنویسم، او یک شخصیت جالب توجه است.
    - من نمی دانستم که تو یک نویسنده ای.
    - خوب، من فکر می کنم که هر کدام از ما باید از جایی شروع کنیم.
    سه روز بعد جف مهمان دیگری برای ناهار داشت. این بار بوگ بود که او را شناخت.
    - هی بچه ها! این "سیمور جرت"، رئیس کمپانی بین المللی کامپیوترهای جرت است. این جا چکار می کند؟
    بار دیگر جف و میهمان عالیرتبه اش، یک صحبت طولانی و ساختگی را ادامه دادند. وقتی ناهار تمام شد، بوگ او را صدا زد:
    - ببینم پسر، تو با سیمورجرت چه کاری داشتی؟
    جف با عجله گفت:
    - هیچ، فقط حرف می زدیم.
    و به راه افتاد که از کنار آنها دور بشود؛ ولی بوگ او را متوقف کرد و خیلی جدی گفت:
    - کجا با این عجله رفیق؟ سیمور جرت یک آدم گرفتار و پر مشغله است. او این جا و آن جا نمی نشیند که درباره هیچ صحبت کند.
    - بسیار خوب، راستش را بخواهید، سیمور کلکسیون گرانبهایی از تمبرهای نایاب دارد. من و او داشتیم در مورد تمبرهایی حرف می زدیم که ممکن است من بتوانم برای او پیدا کنم.
    بوگ فکر کرد:
    - انگار می خواهد بچه گول بزند.
    طی همان هفته، جف با "چارلز بارتلت" رئیس یکی از بزرگترین شرکت های معاملاتی دنیا، در کلوپ مهاجران ناهار صرف کرد. بوگ، ادزلر، آلن تامپسون و مایک کوئیسنی با اشتیاق به صحبت دو نفره و خصوصی آن دو چشم دوخته بودند.
    زلر گفت:
    - شوهر خواهرت این روزها با بزرگان پیوند پیدا کرده، چه آشی دارد برایت می پزد؟
    بوگ با سوءظن گفت:
    - نمی دانم، ولی سعی می کنم ته و توی قضیه را دربیاورم، اگر جرت و بارتلت به موضوع علاقه مند هستند، باید پول هنگفتی در میان باشد.
    در همین موقع آنها دیدند که بارتلت بلند شد و با گرمی و اشتیاق، دستی به بازوی جف زد و آن جا را ترک کرد.
    وقتی جف داشت از کنار میز آنها می گذشت، بوگ بازویش را گرفت و گفت:
    - بنشین جف، ما می خواهیم با هم یک صحبت کوتاه داشته باشیم.
    - من باید برگردم به دفترم، من...
    - یادت باشد جف، تو برای من کار می کنی، بنشین.
    جف نشست.
    - این کی بود که امروز با او ناهار خوردی؟
    جف لحظه ای تأمل کرد و بعد گفت:
    - شخص بخصوصی نبود، یکی از دوستان قدیمی من بود.
    - چارلز بارتلت از دوستان قدیمی توست؟ چه نوع دوستی ای؟ تو با این دوست قدیمی، در چه موردی صحبت می کردی؟
    - آه... اتومبیل، در مورد اتومبیل حرف می زدیم؛ چارلز به اتومبیل های قدیمی خیلی علاقه مند است و من در مورد یک پاکاد 270 چهار در...
    بوگ به تندی گفت:
    - بس کن! تو نه تمبر جمع کنی، نه ماشین عتیقه می فروشی و نه می توانی هیچ کتاب مزخرفی بنویسی. بگو ببینم، چه نقشه ای تو کلۀ توست؟
    - هیچ، من...
    ادزلر پرسید:
    - تو داری برای یک کار بزرگ سرمایه گذاری می کنی، این طور نیست جف؟
    - نه.
    بوگ بازوی او را گرفت و گفت:
    - ای بابا، من برادر زنت هستم، ما با هم فامیل هستیم، مگر نه؟ ببینم قضیه همان صحبت هایی است که هفته قبل در مورد کامپیوتر می کردی، درست است؟
    آنها نشانه هایی از تأیید را در قیافه جف دیدند.
    - خوب، بله.
    درست مثل این بود که توانسته باشند چیزی از زیر زبان او بیرون کشیده باشند.
    - ولی تو به ما نگفته بودی که پرفسور آکرمن هم درگیر این موضوع است.
    - من فکر نمی کردم شما مایل باشید این موضوع را بدانید.
    - اگر تو به پول احتیاج داری، اشتباه می کنی که به سراغ آنها می روی.
    جف گفت:
    - من و پورفسور به پول احتیاج نداریم؛ جرت و بارتلت...
    آلن تامپسون فریاد زد:
    - جرت و بارتلت مثل کوسه اند! تو را زنده زنده می خورند.
    اد زلر دنباله حرف او را گرفت:
    - ولی اگر تو با دوستان خودت معامله کنی، هیچ وقت لطمه نمی خوری.
    جف جواب داد:
    - همه چیز رو به راه است. جف و بارتلت...
    - تو که هنوز چیزی را امضا نکرده ای؟
    - نه، اما من قول داده ام...
    - پس هیچ چیز رو به راه نیست، جف. پسر، در کسب و کار مردم هر ساعت نظرشان را عوض می کنند.
    جف با ناراحتی گفت:
    - من اصلاً نمی بایست در این مورد با شما صحبت می کردم؛ اسم پروفسور آکرمن نباید در این جریان به میان بیاید، او با یک آژانس دولتی طرف قرارداد است.
    تامپسون با لحن آرامبخشی گفت:
    - ما این را می دانیم؛ آیا پروفسور اطمینان دارد که این موضوع به نتیجه می رسد؟
    - آه... او در این مورد تردید ندارد.
    - خوب پس اگر این برای آکرمن معامله خوبی است، برای ما هم می تواند خوب باشد، درست است دوستان؟
    این در واقع یک توافق گروهی بود.
    جف گفت:
    - ببینید، من دانشمند نیستم و هیچ تضمینی در این مورد نمی توانم بدهم، تنها چیزی که من می دانم این است که ممکن است کار به درد بخوری باشد.
    - البته؛ ما می فهمیم، اما کافی است که تو بگویی چقدر ارزش دارد جف؟
    - بازار این کار در سطح جهانی است. من نمی توانم بگویم واقعاً چقدر می ارزد، این چیزی است که هر کس می تواند از آن استفاده کند.
    - تو به چقدر پول احتیاج داری؟
    - دو میلیون دلار، اما آن چه که ما فعلاً برای شروع نیاز داریم، دویست و پنجاه هزار دلار است. بارتلت قول داده که...
    - بارتلت را فراموش کن، بابا! ما خودمان پول می گذاریم، چرا باید از میان بیرون برود؟ درست است بچه ها؟
    - درسته!
    بوگ اشاره به گارسون کرد. گارسون با عجله به طرف میز آنها رفت.
    - قلم و کاغذ بیاور، خیلی فوری.
    و بعد رو به جف کرد و گفت:
    - ما می توانیم این توافق را همین جا تمام کنیم. تو فقط کافی است که از این کار حقوقی برای ما قائل شوی و قرارداد را امضا کنی و یک چک تضمینی به مبلغ دویست و پنجاه هزار دلار برای فردا تحویل بگیری چطور است؟
    جف لب پایینش را گاز گرفت:
    - ولی من به بارتلت قول داده ام که...
    - گور بابای بارتلت، تو با خواهر من ازدواج کرده ای یا با خواهر او؟ بردار بنویس...
    - ولی حق امتیاز این...
    - تو که مرا خفه کردی پسر، بنویس!
    و قلم در دست جف گذاشت. او قلم و کاغذ را برداشت و با بی میلی شروع به نوشتن کرد:
    " به موجب این قرارداد، حقوق مربوط به تولید و فروش کامپیوتر به نام "سوکابا" از سوی اینجانب به خریداران، دونالد بوگ هولاندر، ادزلر، آلن تامپسون و مایک کوئیسنی در قبال مبلغ دو میلیون دلار، با یک پیش پرداخت 250 هزار دلاری واگذار می شود.
    کامپیوتر سوکابا با نیروی کمتری نسبت به کامپیوترهای مشابه موجود در بازار کار می کند و به خدمات پس از تولید و قطعات یدکی به مدت ده سال از تاریخ تولید نیاز ندارد.
    همه آنها از بالای سر جف به آن چه که می نوشت نگاه می کردند. دزلر گفت:
    - خدای من! ده سال؟ هیچ کامپیوتری در بازار وجود ندارد که چنین ادعایی داشته باشد.
    جف به نوشتن ادامه داد:
    خریداران پذیرفتند که هیچ گونه حقی نسبت به امتیاز اصلی نداشته باشند و این امتیاز برای اینجانب و آقای ورنون آکرمن محفوظ است.
    آلن تامپسون گفت:
    - این امتیاز مربوط به همه ماست.
    جف بدون توجه به حرف او همچنان در حال نوشتن بود.
    اینجانب برای خریداران توضیح دادم که کامپیوتر سوکانا ممکن است ارزش های خاص مورد نظر آنان را نداشته باشد. اینجانب و آقای پورفسور آکرمن هیچ گونه تضمینی از این بابت نمی دهیم و این قرارداد جز آن چه که در آن ذکر شده اعتبار دیگری ندارد."
    جف کاغذ را امضا کرد و آن را برداشت و گفت:
    - به نظر شما این کافیست؟
    بوگ پرسید:
    - تو مطمئنی که ده سال کار می کند؟
    جف گفت:
    - ضمانت شده است. من باید یک نسخه دیگر از این قرارداد بنویسم. سپس روی یک برگ کاغذ دیگر آن چه را که قبلاً نوشته بود، نوشت. بوگ کاغذها را از دست او گرفت و آنها را امضا کرد و به دست بقیه داد. همه امضا کردند. بوگ گفت:
    - یک نسخه برای شما و یک نسخه برای ما؛ حالا سیمور جرت و چارلی بارتلت باید بروند کشکشان را بسایند! ای کاش قیافه های آنها را وقتی که این خبر را خواهند شنید، می دیدم.
    روز بعد، جف چک تضمین شده به مبلغ دویست و پنجاه هزار دلار را دریافت کرد. بوگ پرسید:
    - کامپیوتر کجاست؟
    - من ترتیبی داده ام که آن را در کلوپ به شما تحویل بدهم؛ فکر کردم بهتر است که وقتی کامپیوتر را تحویل می دهم، همه حضور داشته باشند.
    بوگ با دست به شانه جف زد:
    - می دانی جف، تو خیلی زرنگ و باهوشی، از تو خوشم می آید. سر ناهار می بینمت. درست وقت ناهار، یک نفر که جعبه ای را حمل می کرد، وارد کلوپ شد و یکی از کارکنان آن جا او را به طرف میزی که آنها نشسته بودند، راهنمایی کرد.
    بوگ با فریادی حاکی از تعجب گفت:
    - همین است؟ خدای من! قابل حمل و نقل هم هست.
    تامپسون پرسید:
    - باید صبر کنیم تا جف هم بیاید؟
    - گور بابای جف! این کامپیوتر مال ماست.
    و بعد بوگ کاغذ دور جعبه را باز کرد و با احتیاط و شاید بشود گفت با احترام پوشال هایی را که روی جعبه بود کنار زد و از داخل آن شیئی عجیب را که از یک چهارچوب با چند میله موازی و مقداری مهره های سیاه و سفید تشکیل شده بود، بیرون آورد.
    سکوتی طولانی برقرار شد و بعد گوئیسنی پرسید:
    - این چی هست؟
    آلن تامپسون گفت:
    - اسم این چرتکه است. وسیله ای است برای شمارش که در قدیم در کشورهای آسیایی از آن استفاده می کردند.
    بعد حالت صورتش تغییر کرده و تقریباً فریاد زد:
    - خدای من! سوکابا در واقع همان "اباکوس" است. یعنی همین چرتکه! فقط حروفش را از راست به چپ نوشته اند.
    ناگهان به طرف بوگ برگشت و ادامه داد:
    - این یک شوخی است؟
    ادزلر با حالتی عصبی گفت:
    - بسیار کم مصرف! بدون نیاز به سرویس و خدمات پس از فروش و قطعات یدکی به مدت ده سال!... باید جلوی این حقه بازی را گرفت.
    سپس با حرکتی تند برخاست و به طرف تلفن رفت؛ ولی مسؤول حسابداری بانک به او اطمینان داد:
    - از بابت آن چک تضمین شده دیگر کاری نمی شود انجام داد، آقای استیونس صبح امروز آن را نقد کردند.
    آقای "پی کنز" سرایدار خانه هم خیلی متأسف بود از اینکه آقای استیونس همان روز چمدانش را برداشته و بدون اینکه در مورد تاریخ مراجعتش چیزی بگوید، از آن جا رفته بود.
    بعدازظهر آن روز، بوگ در نهایت عصبانیت توانست با پورفسور آکرمن تماس بگیرد. او گفت:
    - بله، البنه که می شناسم. آقای جف استیونس. ایشان مرد بسیار جالب و جذابی است. گفتند که شوهر خواهر شماست؟
    - بله آقای پورفسور، می توانم بپرسم که در چه موردی با شما مذاکره کردند؟
    - فکر می کنم این موضوع زیاد محرمانه نباشد. جف خیلی مشتاق بود که یک کتاب در مورد من بنویسد. او مرا متقاعد کرده بود که مردم دنیا می خواهند بدانند در پشت زندگی علمی من...
    و اما سیمور جرت مرد کم حرفی بود و به سادگی حاضر نبود اطلاعات بدهد:
    - چرا شما می خواهید بدانید من و آقای استیونس در چه موردی با هم بحث می کردیم، آیا شما هم یک کلکسیونر تمبر هستید؟
    - نه، من...
    - بسیار خوب، پس فکر نمی کنم تجسس شما در اطراف این موضوع فایده ای برایتان داشته باشد. فقط یک عدد تمبر از این نمونه در دنیا وجود دارد و من و استیونس توافق کردیم که وقنی آن را به دست آورد، به من بفروشد.
    تلفن را به شدت بر زمین گذاشت. حالا دیگر بوگ می دانست که چارلی بارتلت در پاسخ او چه خواهد گفت:
    - جف استیونس؟ آه، بله، من اتومبیل های قدیمی را جمع می کنم، جف می دانست که یک پاکارد 270 چهار در تمیز را کجا می شود پیدا کرد...
    و این بار بوگ بود که با عصبانیت گوشی تلفن را روی دستگاه کوبید و به دوستانش گفت:
    - نگران نباشید، ما پولمان را برمی گردانیم و آن حرامزاده را برای همیشه از میان خودمان طرد می کنیم. برای کلاهبرداری قانون وجود دارد.
    ملاقات بعدی گروه در دفتر وکالت آقای اسکات فورگاتی بود. بوگ به او گفت:
    - من می خواهم او بقیه عمرش را پشت میله ها بگذراند.
    - شما یک نسخه از قراردادتان را همراه دارید آقای بوگ؟
    - بله همین جاست.
    او دستخط جف را از کیف دستی اش بیرون آورد و به وکیل داد. وکیل یک بار آن را به تندی و دو بار دیگر به آرامی خواند و پرسید:
    - اسم های شما در این قرارداد اصلی است یا جعلی؟
    - البته که اصلی است. همه ما آن را امضا کرده ایم.
    - قبلاً آن را خوانده بودید؟
    اد زلر با عصبانیت گفت:
    - البته که خواندیم. شما فکر می کنید ما احمقیم؟
    - قضاوت در این مورد بر عهده خود شماست، آقایان شما قراردادی را امضا کرده اید که در آن گفته شده است چیزی را که می خرید ممکن است هیچ ارزشی نداشته باشد. تمام موارد ذکر شده در این قرارداد هم عیناً با آن چه که تحویل گرفته اید مطابقت می کند. شما نسبت به چی اعتراض دارید؟ در واقع کلاه بسیار مجلل و باشکوهی سر شما گذاشته اند!
    * * *
    حکم طلاق در رنو به دست جف رسید. او در حال ساختن یک خانه شخصی برای خودش بود که وارد مسائل کنراد مورگن شد. مورگن زمانی برای عمو ویلی کار می کرد. او به جف گفت:
    - می توانی کمکی به من بکنی؟ یک خانم جوان که مقدار زیادی
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


صفحه 4 از 7 نخستنخست 1234567 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/