فصل 10
حس مى كردم خوابم؛ اما صدايى كه مى شنيدم به من مى فهموند كه بيدارم اما هنوز گنگ و ناتوان بودم.
- غزل، عزيزم. چشمات رو باز كن. خانمم. عزيز دلم. چشم هاى قشنگت رو باز كن. يه بار ديگه تو نگاه من لبخند بزن. غزلم. به خدا بى تو من مى ميرم. من كه نمى خواستم اين طورى بشه. نمى خواستم. غزلم. جونم به تو بسته اس. عزيز دلم نگاه كن. تو كه دوست نداشتى اشک هاى منو ببينى. اشک هاى سياوشت رو. هر چند شايد الان اون قدر من برات بى اهميت شدم كه تو ديگه نمى خواى نگاهم كنى. نمى خواى حتى كلمه اى با من حرف بزنى.
ناتوان بودم و سعى مى كردم چشمم رو باز كنم. سياوش رو مى ديدم. در حالى كه چشم هاش، چشم هاى قشنگش رو نَمِ اشک تر كرده بود. صداش بغض آلود و نگاهش پر از غم بود. چقدر دوستش داشتم. هيچ وقت نمى خواستم اونو ناراحت ببينم. حتى اگه بدترين ناراحتى ها رو از اون در دلم داشته باشم. در اون لحظات هيچ چيزى به خاطر نداشتم. نه رفتن بى خبر سياوش رو و نه اون دو مزاحم و اون شب وحشتناک رو. فقط اونو مى ديدم و با تمام وجود خوشحال بودم.
دستش رو كه روى گونه ام گذاشته بود با دستم گرفتم. لبخندى روى لبانم نشسته بود. صدا زدم:
- سياوش!
اون جواب داد:
- جون سياوش. الهى سياوشت بميره و تو رو اين طور مريض و بى حال نبينه. آخ غزلم. منو ببخش. ببخش.
سرش رو گذاشت كنارم روى تخت و گريه كرد. چقدر از اين همه عشق و محبت لذت مى بردم. چقدر از اين كه مى ديدم اون تا اين حد نگرون منه خوشحال بودم. دستم رو بر سرش كشيدم. با صدايى كه با ناتوانى از گلوم خارج مى شد گفتم:
- سياوش. عزيزم. چرا اين طورى گريه مى كنى. من كه هنوز زنده ام. نفس مى كشم. پس براى چى ناله مى كنى؟ تو رو به خدا ديگه گريه نكن. سياوشم...
چشم هاى پر از اشكش رو به نگاهم دوخت لبخند به رويش زدم با لبخندى غمگين گفت:
- منو مى بخشى؟
- براى چى؟ مگه تو چى كار كردى؟!
- تو رو تنها گذاشتم و باعث شدم اين بلا به سرت بياد.
- عزيزم سياوش. تو خوبى. ناراحت نباش. من از دست تو ناراحت نيستم.
- راست مى گى؟
- آره ناراحت نباش... خسته ام. خوابم مى ياد.
بلند شد و با مهربانى ملافه رو تا روى سينه ام بالا كشيد و گفت:
- بخواب عزيز دلم من همين جا مواظبت هستم. تو راحت بخواب. بخواب و اصلا نگرون نباش.
لبخندی زدم و چشم هایم بی اختیار بسته شد. وجودم پر از شوق بود. در اون لحظات گویی تمام شادی دنیا رو به من داده بودند. شاد و پر شور بودم. راحتِ راحت خوابیدم...
چند روز بعد مرخص شدم. در تمام مدت سياوش كنارم بود. لحظه اى تنهام نمى ذاشت مدام به من مى رسيد. كم كم اتفاقات اون شب رو به ياد مى آوردم. پليس اون دو مزاحم و ولگرد رو دستگير كرده بود. انگار شماره منزل سياوش رو كه در كيفم بود پيدا مى كنند و با اون تماس مى گيرند. سهيلا به خونوادۀ ما هم اطلاع مى ده و اونا به بيمارستان مى آيند. بازويم رو به دليل چاقو خوردن بخيه زده بودند. يكى از دنده هايم شكسته بود. اون طور كه فهميدم سياوش به منزلشون تلفن كرده بود و سهيلا موضوع رو به اون گفته بود و اونم سريع خودش رو به تهران رسونده بود. اون ناراحت بود. از رفتارش پشيمون بود. حالا مى خواست جبران بكنه.
تو خونه بودم. حدود دو روز بود كه به بيمارستان نمى رفتم. يعنى اگر هم مى خواستم سياوش اجازه نمى داد. در طى مدتى كه به خونه اومده بودم شب و روز مراقبم بود... حالم خوب بود. ديگه مشكلى نداشتم. مى گفتم:
- سياوش به خدا حالم خوبه.
- نه. هنوز خوبِ خوب نشدى. بايد باز هم استراحت كنى.
- اما من ديگه خوب شده ام. خسته شدم بس كه تو خونه موندم.
- خب مى ريم تو حياط و كمى هوا مى خورى.
با ناراحتى نگاهش كردم. لوس شده بودم. مهربونى هاى زياد اون لوسم كرده بود.
خنديد و گفت:
- خيلى خب. حالا قهر نكن. مى برمت بيرون.
با خوشحالى فرياد كشيدم:
- آخ جون. بالاخره مى ريم بيرون.
به اجبار سياوش لباس زيادى پوشيدم و غر زدم:
- سياوش با اين همه لباس خيلى چاق شدم. دارم خفه مى شم.
- هواى بيرون سرده. مى ترسم سرما بخورى.
خنديدم. نگاهم كرد و گفت:
- چرا مى خندى شيطون؟
- به خاطر اين همه مهربونى. خدا رحم كرده تو پرستار و دكتر نشدى.
آروم به طرف جلو هولم داد و گفت:
- بدو شيطون. بدو و اين قدر حرف نزن!
با خنده از اتاق بيرون اومدم. مادر جلو آمد:
- كجا عزيزم؟
- بيرون. به خدا پوسيدم. بَس كه تو خونه موندم.
- سياوش جون مواظبش باش.
- چشم مادر جون. چشم. حسابى مواظبش هستم. ديگه حتى يک لحظه هم نمى خوام تنهاش بذارم تا خدايى نكرده اتفاقى براش بيفته.
دستم رو گرفت و گفت:
- خب مادر كارى نداريد؟
- نه عزيزم. به سلامت.
خداحافظى كرديم و بيرون اومديم. با شادى و هيجان به اطراف نگاه مى كردم. گويى اصلا توى عمرم بيرون از خانه رو نديده بودم. نفس مى كشيدم.
- به به عجب هوايى. دلم باز شد!
- دِ بيا سوار شو. بدو خانمى من.
- اومدم ديگه. انصاف داشته باش. دو روزه كه اين آسمون رو نديده ام.
در حالى كه مى خنديدم سوار شدم و گفتم:
- توى بى انصاف حتى نذاشتى از پنجره بيرون رو نگاه بكنم.
- بس كه دوستت دارم و نمى خواستم حالت بدتر بشه.
حركت كرد و پرسيد:
- كجا بريم؟
- فقط بريم تو فضاى باز. مى خوام نفس بكشم.
خنديد و عاشقانه نگاهم كرد. كنار پاركى توقف كرد و پياده شديم. با سرعت جلو آمد و دستم رو گرفت. قدم مى زديم؛ اما در سكوت تو اون فضاى سرد زمستانى درختان عريان و لرزان در انتظار بهار بودند.
- سياوش!
- جونم.
نگاهش كردم. لبخند مهربانى به من زد و روى صندلى نشستيم.
- تو از دست من ناراحت نيستى سياوش؟
- من؟ زبونت رو گاز بگير. من چطور مى تونم از فرشته مهربونم ناراحت باشم؟
- آخه خيلى اذيتت كردم. من... من...
به آرومى گفت:
- هيس. نه دختر خوب. نگو. اين منم كه بايد از تو عذرخواهى بكنم.
سرم رو به زير انداختم و گفتم:
- ديگه هيچ وقت ناراحتت نمى كنم هيچ وقت.
دست دور شونه ام انداخت و با مهربونى نگاهم كرد.
- مى دونم. من هم ديگه ناراحتت نمى كنم. قول مى دم.
- بالاخره كِى اجازه مى دى برم سركار؟
- هيچ وقت!
با تعجب نگاهش كردم. خنديد و پرسيد:
- ايرادى داره؟
سرم رو به زير انداختم. به راستى قصد ناراحت كردن اونو نداشتم. مخصوصا كه همون موقع قول داده بودم ديگه دلگيرش نكنم. من كارم رو دوست داشتم. اما سياوش رو بيشتر از هر چيز ديگه اى مى خواستم.
- چى شد؟ چرا ناراحت شدى؟
- نه نه. ناراحت نيستم. خب...
دست زير چونه ام برد و صورتم رو مقابل صورتش گرفت:
- وقتى خوب شدى خودم مى برمت بيمارستان و غروب هم برت مى گردونم. باشه؟
بغض گلويم رو فشرد. چشمانم پر از اشک شد.
- اِ اين ها چيه دختر تو چشمات چشمک مى زنه؟
سر روى شونه اش گذاشتم:
- دوستت دارم سياوش. دوستت دارم.
سرم رو نوازش كردم.
- من هم دوستت دارم. تو تموم وجود منى. به خدا خيلى مى خوامت. از اين كه تو اين مدت اين همه با تو بدرفتارى كردم خيلى شرمنده ام.
- تو خيلى خوبى سياوش. خيلى خوب.
بر سرم بوسه اى زد و گفت:
- خيلى خب. قرار شد ديگه گريه نكنى. بايد بخندى.
خنديدم با تمام عشقى كه به اون داشتم.
چقدر زود گذشت تمام روزهاى قشنگى كه با هم داشتيم. چقدر زود گذشت...
********************
غزل سرش را به زير انداخت و گريه كرد. بهروز دست بر شانه او گذاشت و گفت:
- غزل حالت خوبه؟
سعى كرد بر خودش مسلط باشد. در حالى كه بغضش را مهار مى كرد گفت:
- خوبم. معذرت مى خوام يه دفعه...
- مى فهمم.
با مهربانى نگاهش كرد.
غزاله بلند شد و براى مادرش ليوانى آب آورد:
- مامان حالت خوبه؟ بيا اين آب رو بخور بهتر مى شى.
چند جرعه نوشيد و نگاهش را به سياوش كه غمگين و نگران به او چشم دوخته بود، انداخت. لبخندى پرمهر به روى او زد و گفت:
- چى شده گلم نبينم چشم هاى قشنگت غمگين باشه.
- مامان. حالت خوبه؟ اگه يادآورى گذشته ناراحتت مى كنه ديگه ادامه نده.
- نه عزيزم. نه. من حالم خوبه. فقط كمى احساساتى شدم. تقصير پدرتونه كه منو لوس كرده.
و خنديد. بهروز سرش را به زير انداخت. خوب مى دانست كه يادآورى گذشته چقدر براى غزل سخت است. او را درک مى كرد. زيرا روزهاى سختى را گذرونده بود.
- اگه خسته ايد ديگه تعريف نكنم!
سارا با مهربانى گفت:
- ما كه خسته نيستيم مادر جون. اما شما مثل اين كه...
- نه عروس گلم. من خوبم. خب... پس به ادامه قصه زندگيم گوش بكنيد.
بالاخره بخيه هاى دستم باز شدند و من خوب شدم. صبح ها سياوش منو مى رسوند و غروب هم هر طور شده خودش دنبالم مى اومد. خيلى روزهاى قشنگى بود. مى خنديديم. شاد بوديم. ديگه نازنين رو نديدم يكى دو بار توى مهمونى ها ديدمش اما اون انگار هنوز به خاطر اون سيلى كه از من خورده بود دلخور بود. چند بار هم قصد نزديک شدن به سياوش رو داشت؛ اما سياوش چنان جوابش رو داده بود كه اون پشيمان شده بود. به من گفته بود كه در گذشته هم نازنين رو دوست نداشته و تنها از سر لجبازى قبولش كرده بود. مى گفت من تنها كسى بودم كه تونستم به دلش راه پيدا بكنم. چند وقتى از بهروز خبرى نبود تا اين كه يه روز غروب بود تازه از بيمارستان خارج شده بودم و در خيابان منتظر سياوش بودم كه يكى گفت:
- سلام!
برگشتم و با تعجب اونو ديدم. سلام دادم و با ترس به اطراف نگاه كردم. نه. دلم نمى خواست دوباره بين من و سياوش به خاطر اون كدورت پيش بياد. اَخم هايم رو درهم كردم و گفتم:
- كارى دارى؟
اون لبخندى زد و گفت:
- راستش شنيده بودم مريضى. مى خواستم بيام خونه ملاقاتت اما...
- چون شوهرم خونه بود نيومدى؟
چيزى نگفت. خيلى خشک و جدى گفتم:
- ببين بهروز ديگه دلم نمى خواد سر راه من سبز بشى.
متعجب نگاهم كرد:
- مگه من چه كار كردم؟ حرف نامربوطى زدم؟
- نه. ببين شوهر من دوست نداره با تو يا هر آدم غريبه اى برخورد داشته باشم.
- چه شوهر حساسى!
با غضب گفتم:
- هر جا تعهد هست اين مسائل هم هست.
در اون لحظه اتومبيل سياوش كنار ما ايستاد. اون پياده شد در حالى كه به من نگاه مى كرد.
گفتم:
- خب... شما مى تونيد بريد. فكر نمى كنم لازم به تذكر باشه كه ديگه نمى خوام ببينمتون.
بهروز كه عصبانى به نظر مى رسيد گفت:
- متأسفم كه تو رو اين طورى اسير و زير دست مى بينم.
سياوش با ناراحتى به اون نگاه كرد.
- غزل نيازى به تأسف تو نداره.
بهروز تمسخرآميز به سياوش نگاه كرد و گفت:
- واسه تو هم متأسفم.
سياوش خواست با اون درگير بشه اما من دخالت كردم. دستش رو گرفتم و گفتم:
- بيا بريم سيا.
هرگز نگاه اون لحظه بهروز رو فراموش نمى كنم. چقدر عصبى و سرد نگاهم كرد. بى توجه به اون همراه سياوش سوار بر ماشين شدم و رفتيم.
- حالت خوبه غزل؟
- آره.
به اون نگاه كردم مى خواستم ببينم ناراحته يا نه!
- سياوش. تو كه ناراحت نيستى؟
- براى چى؟
و به رويم لبخند زد.
- اون ديگه سر راه من سبز نمى شه. هيچ وقت.
- مى دونم.
به روى هم خنديديم... از اون روز به بعد ديگه هيچ وقت بهروز رو نديدم. فقط چند بار تو چند مهمونى بدون اين كه حتى كوچكترين برخوردى با هم داشته باشيم. حالا من و سياوش بدون مزاحم، تنهاى تنها بوديم. در امواج پر شور عشقمون غوطه ور بوديم و از اين همه احساس لذت مى برديم. سياوش پُر شور بود. عاشق بود. هرگز تو عمرم عاشقتر از اون ديوونه نديده ام.
لبخندى زد و بعد از لحظاتى ادامه داد:
- كم كم به روز موعودى كه قرار بود با هم عروسى كنيم نزديک مى شديم. شور و اشتياق سياوش بيشتر از قبل شده بود. از زندگى و آينده مى گفت. از خوشبختى كه انتظارمون رو مى كشيد، سخن مى گفت. يه زندگى كه در ذهن سياوش پر از عشق و محبت، صفا و يكرنگى بود.
- غزل. زندگيمون قشنگ ترين زندگى دنيا مى شه. من تو رو خوشبخت ترين عروس دنيا مى كنم. خوشبخت ترين عروسى كه همه بهت غبطه مى خورند.
هيجان زده گفتم:
- راست مى گى؟ واى سياوش دلم داره مى لرزه. اصلا از هيجان زياد خواب ندارم. يعنى مى رسه؟ همون خوشبختى كه ازش صحبت مى كنى مى رسه؟
- معلومه عزيز دلم. معلومه كه مى رسه. من كه براى لحظه رسيدن به تو ثانيه شمارى مى كنم. بعد از عروسى فقط دلم مى خواد 24 ساعت بشينم و نگات كنم.
نگاهش پر از غنچه هاى زيباى اشک شوق بود. لبخند زنان گفتم:
- مى دونم... مى دونم كه خوشبختم مى كنى. تو... بهترين مرد دنيايى. مردِ من. مردِ روياهاى من. سياوش من... عشق من... چقدر دوستت دارم سياوش.
- من هم دوستت دارم.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)