صفحه 4 از 6 نخستنخست 123456 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 31 تا 40 , از مجموع 56

موضوع: چه كسي باور می کند | روح انگیز شریفیان

  1. #31
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    ****
    از همان ابتدا که تصمیم گرفتم همراه جهان بیایم،از آن لحظه که پایم را توی قطار می گذارم،می دانم سوار قطاری می شوم که نمی دانم به کجا می بردم و چرا سوارش شده ام و این آوارگی تا به کجا می انجامد.
    به مردی که کنار جهان نشسته نگاه می کنم.شاید سی و هفت هشت ساله باشد،پوست سفید و موی بوری دارد.کت و شلوار سرمه ای پوشیده با پیراهن سفید و کراوات هم زده است.وارد که شد،بوی ادکلن اش بطور ملایمی در فضا پیچید.کیفش را بالای سرش گذاشت و فوراً روزنامه ای در آورد،زیر چشمی نگاهی به ما انداخت و مشغول خواندن شد.به دستش نگاه می کنم،حلقه ای در دست دارد.
    دیگر می دانستم که اسمش جهانبخش و نام خانوادگی اش جهاندار است.
    امتحانات آخر سال شروع شده و تقریباً تمام وقتم در خانه و در حال درس خواندن می گذرد.از طرف خانه فاخته رد نمی شوم.امتحاناتم آن طور که تصور می کردم خوب نشده.نه تنها به پیش بینی فاخته شاگرد اول استان نشده ام،بلکه شاگرد اول حوزه هم نشدم او می خندد و می گوید:شاگرد اول مدرسه که شده ای و می گوید:جهان سراغت را می گرفت.
    با این که دلم از غصه آب می شود می گویم:حرفش را نزن.اگر قبول نشوم خودم را می کشم و همه اش تقصیر اوست.
    فاخته با تعجب نگاه می کند و می گوید:نمی دانستم موضوع این قدر جدی است.
    دستم را روی دهانش می گذارم و التماس می کنم:خواهش می کنم چیزی نگو،خواهش می کنم بگذار به درسمان برسم.خواهش می کنم...
    بلیط تئاتر را در جایی پنهان می کنم و به سراغ درسها می روم.
    وحشتناک ترین حادثه ای که برایم پیش آمده بود این بود که معنی عشق را دریافته بودم.پیش از آن همیشه از عشق حرف می زدیم،شعرها و رمانهای عاشقانه می خواندیم.کتابچه عقاید درست می کردیم و دلمان برای یک ذره عشق پر می زد،حالا ناگهان با تمام وجودم آن را حس می کردم.همه آن احساس در یک بلیط تئاتر و آن جمله که،شاید اگر دلت بخواهد آن را به یادگار داشته باشی،گنجانده شده بود.این جمله ساده برای من کتابی شده بود سراسر معما.با خودم می گفتم:چرا این را گفت؟منظورش چه بود؟
    به فاخته می گویم:حرفش را نزن.می خواهم در انزوای خودم باشم.
    لحظه ای مکث می کند،بعد می گوید:این روزها مثل شاعرها شده ای.ادای مرا در می آورد،می خواهم در انزوای خودم باشم.
    و آن را سالهای سال به عنوان ضرب المثل و شوخی بکار می برد.
    می گوید:بیخودی این قدر جوش نزن.یک رشته ای را باید انتخاب کنی،که می کنی.یا قبول می شوی یا نه.اگر امسال قبول نشدیم سال بعد امتحان می دهیم.تازه،من و تو چه عیبی داریم که قبول نشویم؟
    از اعتماد به نفسی که دارد مبهوتم و خنده ام می گیرد،می گویم:این را می دانم،اما.
    _اما چی؟می خواهی چکار کنیم،تظاهرات راه بیندازیم؟
    مادرم که کلمه تظاهرات را شنیده بود،گوشش تیز شد و مرا سؤال پیچ کرد که تظاهرات یعنی چه؟دختر سرت را بینداز پایین و درست را بخوان.ما را چه به این حرفها.
    گفتم:مادر عوضی شنیدی.
    گفت:می آیند دواخانه پدرت را می بندند.
    نمیتوانم جلوی خنده ام را بگیرم:دواخانه بابا را می بندند؟چرا مگر چه شده؟
    _همین که گفتم.دیگه نشنوم از این حرفها در خانه زده شود.
    به فاخته گفتم:مامان از کلمه تظاهرات که آن روز شنید،ترش کرده.
    _مامان تو تنها نیست.مامان من هم فقط بلد است بگوید نکن،نگو،نرو.ته دلش آرزویی ندارد جز این که فوری شوهرم بدهد.مهم نیست طرف که باشد.
    پی آمد آن خنده شیرینی می کند.
    سالها بعد وقتی به او گفتم:دلم می خواهد فریاد بزنم که بگذارید در انزوای خودم باشم،لبخند غمگینی زد و سرش را تکان داد.
    به خود می گویم:کاش امروز هم این جمله طنین آن روزها را داشت.آن روزها این حرفها پر از امید و عشق و تنها یک بازی بود.اما امروز یک غم واقعی است.مفهومی جدی که کسی نمی تواند آن را درک کند.
    امروز او تنها کسی است که این جمله را به یاد می آورد و تنها کسی است که می تواند آن را بفهمد.
    آخرین امتحانات سال اول دانشگاه تازه تمام شده بود که فاخته تلفن زد:می آیی سینما؟
    _سینما،کجا،کی؟
    _کجا و کی اش مهم نیست.جهان آمده.
    _...
    _حتماً می خواهی بپرسی جهان کیست؟یادت رفته.من تو را خوب می شناسم.
    _چرا باید آمدن او را به من خبر بدهی؟
    _چون ایشان هم از شما خبر گرفت.چرایش برای این است.
    گوشی به دست ماتم برده بود.ماهها به امید و انتظار خبری از او گذرانده بودم دیگر امیدی نداشتم که او را ببینم و حالا ناگهان آمده بود و سراغ مرا هم گرفته بود.
    فاخته گفت:قرار شده فردا با هم برویم سینما.
    _من هم باید بیایم؟
    _نه لازم نکرده تو بیایی.اما اگر یک کلمه از من پرسیدی،نپرسیدی.
    _آخر...
    _خب پس،فردا می آیم دنبالت.حاضر باش.
    _آخر...
    _آخر و زهر مار.ساعت شش دم خانه شما.
    نمی دانستم تا فردا را چطور بگذرانم.فکر و تصور دیدار او یعنی بار دیگر شب تا صبح بیدار ماندن و ستاره ها را شمردن.نزدیکهای صبح بود که خوابم برد آن هم برای این که رؤیای او را ببینم.رؤیای او که با دیگران متفاوت بود،ادکلنی که عطر آن می توانست تا ابد در خاطرم باقی بماند و آن چشمهای سبز که به آدم خیره می شد و خنده ای ته آنها موج می زد.که چقدر به یاد آوردنشان سخت بود.صبح با چشمهای پف کرده و تن خسته از جا بلند شدم.مادرم گفت که حتماً مریض شده ام و گفت که بهتر است بروم داروخانه و از پدرم دارویی بگیرم و روز را هم در خانه بمانم که حالم خوب شود.به او اطمینان دادم که هیچ چیزم نیست و امشب دیگر روی پشت بام نخواهم خوابید اما فعلاً کاملاً حالم خوب است.عصر هم پیش از اینکه صدایش درآید و اعتراضی بکند مختصر . مفید گفتم فاخته آمده دنبالم و از در بیرون رفتم.
    فاخته نگاهی به من انداخت و با خنده گفت:فکر می کردم دست کم کمی خودت را برایش خوشگل می کنی.
    دلم لرزید،بی اعتنا گفتم:من که مثل تو نیستم هر کار هم بکنم فرقی نمی کند.
    دستش را دور شانه ام انداخت.
    گفتم:من نباید می آمدم.راست می گویی با این ریخت و قیافه آخر...
    شانه هایم را فشار داد و گفت:ریخت و قیافه ات خیلی هم خوب است.فقط انگار یک دست حسابی گریه کرده ای.تو خانه حرفی شده؟
    بازویم را محکم چسبید.گفتم:دیشب اصلاً نخوابیدم،برای همین چشمهایم باد کرده.
    _چرا؟
    _چرا چی؟
    _نخوابیدی؟
    _همینطوری.آخر خیلی گرم بود.
    با شیطنت گفت:دیشب یک دفعه هوا آن قدر گرم شد که بعضی ها تا صبح خوابشان نبرد.
    جهان و مهران دم سینما منتظرمان بودند.جهان این بار هم مانند دفعه های پیش بود.متشخص،خوش قیافه،خوش لباس و یکبار دیگر برای هزارمین بار و تا آخر عمرم عاشق شدم.هنوز درست جابجا نشده بودیم که سالن تاریک و فیلم شروع شد.نیمه های برنامه،سرش را به طرفم آورد و آهسته گفت:با من ازدواج می کنی؟
    نفهمیدم درست شنیده ام یا نه.فکر کردم دارد شوخی می کند یا یکی از جملات فیلم را تکرار می کند.رویم را به سوی او برگرداندم،با تعجب و ناباوری نگاهش کردم،آهسته پرسیدم:چی؟
    سرش را جلو آورد،کف دستش را دور دهانش گرفت و دم گوشم گفت:پرسیدم،با من ازدواج می کنی؟
    قلبم داشت از جا کنده می شد،صورتم داغ شده بود،فکر کردم چه خوب است که در تاریکی هستیم.فاخته آهسته گفت:شماها چقدر حرف می زنید.
    تا آخر فیلم دیگر چیزی نفهمیدم.احساس می کردم به عوض فیلم دارد مرا نگاه می کند.یک بار هم دل به دریا زدم و زیر چشمی نگاهش کردم،غرق تماشا بود و انگار نه انگار که لحظه ای پیش در تاریکی سالن سینما از من تقاضای ازدواج کرده بود.فکر کردم شاید دچار توهم شده ام و دارم به یک نوع بیماری روانی مبتلا می شوم.لبهایم را بهم فشار می دادم مگر قلبم آرام بگیرد،مطمئن بودم که صدای آن را می شنود.دلم می خواست بلند می شدم و از آنجا می رفتم.نمی دانستم اگر چراغها روشن شود چه خواهم کرد.فریاد می زنم،گریه می کنم.نه نمی دانستم.حتی نمی دانستم که می توانم روی پاهایم بایستم یا نه.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #32
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    نمی دانم زن و مردی که روزنامه به بغل دنبال جا می گشتند،جایی کنار یکدیگر پیدا کرده اند یا نه.جهان کیف دستی من و خودش را در جای مخصوص بالای سرمان گذاشته است.به ایستگاهی بزرگ رسیده ایم.در سکوی آن طرف،قطاری نفس نفس می زند.قطارهای برقی حالا دیگر مثل قطارهای ذغال سنگی قدیم،سر و صدا ندارند،اما تپش قلبشان را می توان حس کرد.دو مامور ایستگاه با قیافه های آرام به رفت و آمد شتاب زده مسافران نگاه می کنند با بی خیالی مابین سکوها قدم می زنند.گاه به مسافری که سرگردان و مضطرب به این سو و آن سو می رود نزدیک می شوند و راه را نشان می دهند در همان حال مواظب سایر مسافران هستند.انگار با بودن در بین جمعی مسافر عجول و سرگردان،منشی آرام پیدا کرده اند.
    عشق و اضطراب همراه آن روز به روز آبم می کند.انگار روزی یک کیلو لاغر می شوم.فاخته می خندید و می گفت:این را می توانی به عنوان یکی از روشهای لاغری به بازار عرضه کنی.مشتری زیادی هم پیدا می کنی.
    مادم با نگرانی نگاهم می کند و به پدرم اشاره می کند.پدرم می گوید که بروم داروخانه برای تزریق ویتامین.می گویم که مشکلی ندارد و حالا که امتحاناتم تمام شده حالم هم خوب می شود.پدرم سرش را به علامت تصدیق تکان می دهد و می گوید:درست است.مربوط به امتحانات است.
    اما همه نیرویم را در سر در گمی سکر آوری که کنترلی بر آن ندارم و نمی خواهم داشته باشم،از دست می دهم.دلم میخواهد و می دانم که باید ماجرا را برای کسی بگویم.چه کسی بهتر از خاله ماهم.برایش تعریف می کنم،در عین حال سعی می کنم آن را به صورت مسأله ای کاملاًپیش پا افتاده و بی اهمیت جلوه دهم،اضافه می کنم:من یکی دو بار بیشتر ندیدمش آنهم خانه فاخته آمده بود سراغ برادرش و من هم تصادفی دیدمش.فعلاًهم او آن طرف دنیاست و من این طرف.
    _فعلاً که آن طرف دنیا نیست.
    _راستش،خودم هم سر در نمی آورم.
    _خب،توی سینما و در تاریکی و با یک کلمه که خواستگاری نمی کنند.
    _شما به این می گویید خواستگاری؟
    _پس به نظر تو این حرف چه معنی می دهد؟
    _مامان هم مثل اینکه بویی برده و دائم از من می پرسد کجا می روم و چرا می روم.
    _مادرت حق دارد.این جوان باید بداند که تو خانواده و پدر و مادر داری و راه و رسم ما هم با فرنگی ها فرق می کند.
    خندیدم و گفتم:به مامان بگویید اگر یک شوهر برای دخترش پیدا شود و برش دارد و ببردش،خیالش راحت می شود؟مگر نه اینکه همیشه از ترس اینکه بی شوهر بمانم نگران است؟من که به خوشگلی ناهید نیستم که هر جا می رود برایش خواستگار پیدا شود.
    دیگر گذشت ساعتها . روزها را حس نمی کردم.همه خوشحالی و امیدم به لحظه ای بود که ممکن بود او را ببینم.انگار فقط برای همین زنده بودم که او را ببینم.
    ستاره می گوید:جوانهای این دور و زمانه آنقدر از خود بیخود و شیفته نمی شوند.آنها در برابر عشق همه زندگی خود را به قمار نمی گذارند.حساب و کتابشان دقیق است.شما در آن روزگار در دنیایی غیر واقعی بسر می بردید.
    قضاوت این دنیای واقعی یا غیر واقعی را که هنوز هم می توانم همه جزئیات آن،هر اشاره ای،حرکت دستی یا نگاهی را به یاد بیاورم،برای خودم نگاه می دارم.می توانم چشمهایم را ببندم و خودم را بار دیگر در آن زمان حس کنم آن دلهره ها،آن حسهای قوی و زیبا.
    ستاره آنرا رویا می نامد و خودش را از حسی محروم می کند که خاطره اش یک عمر برای انسان می ماند و هیچ چیز،مطلقاً هیچ چیز نمی تواند آن را باز پس بگیرد.
    صبح بود،هنوز خواب بودم که مادرم در اتاق را باز کرد و آهسته تکانم داد و گفت:پاشو،پاشو،آمده برایت گل آورده.
    غلتی زدم و گفتم:خب،خب،الان.
    مادرم دوباره تکانم داد:پاشو برایت گل آورده.
    _کی گل آورده؟
    _خودش.
    از جا پریدم:گل؟
    زنگ در را خواب و بیدار شنیده بودم.اما زنگ در خانه ما از صدا نمی افتاد.همیشه یا یکی می آمد یا یکی می رفت.
    مادرم گفت:پاشو لباست را بپوش،بیا پایین.من می روم چای تازه دم کنم.دوباره نخوابی ها.
    هنوز درست متوجه نشده بودم که چه اتفاقی افتاده.یعنی چه که خودش آمده برایت گل آورده؟او که تا...
    یک دفعه از جا پریدم،نفهمیدم چطور لباسی تنم کردم.آبی به صورتم زدم.مادرم پایین پله با دیدن من دستش را به گونه اش چسباند و آهسته گفت:این چه ریختی است،برو یک کمی به خودت برس.
    همین طور که از پله پایین می آمدم دستم را توی موهایم فرو بردم.گفت:اقلاً یک شانه به مویت می زدی.
    دو پله دیگر پایین آمدم و اشاره کردم که عیبی ندارد.مادرم دوباره با نگرانی نگاهم کرد:یک چیزی به صورتت بمال،با این رنگ پریده؟
    آخ،چرا نمی فهمید در دل من چه می گذرد.چرا از سر راهم کنار نمی رفت؟پایین پله تقریباً توی بغلش افتادم و گفتم:مادر،بگذار بروم.راحتم بگذار.
    آن وقت از سر راهم کنار رفت و با همان نگاه نگران و بلاتکلیف تا دم در اتاق همراهیم کرد.
    پدرم روی یک مبل و جهان هم روی مبل دیگری نشسته بود.جهان با دیدن من از جایش بلند شد.نگاهش می کردم اما گیج بودم مثل کسی که در خواب راه می رود.گفت:ببخشید بیدارتان کردم.
    روی اولین صندلی دم دستم نشستم.بوی ادکلنش توی اتاق پیچیده بود و دیوانه ام می کرد.روی میز یک دسته گل بزرگ بود.نگاه سریعی به او انداختم،مانند همیشه کت و شلوار شیکی پوشیده بود و من اولین پیراهنی را که در دستم رسیده بود تنم کرده بودم.دستم را توی موهایم بردم و با انگشتهایم شانه شان کردم.
    پدرم با او صحبت می کرد.چیزی از حرفهایشان نمی فهمیدم.
    مادرم دم در اتاق سینی چای را نگه داشته بود و منتظر من بود.سرم را تکان دادم.مصرانه به من خیره شده بود.عصبانی بودم چطور نمی فهمد نمی توانم سینی چای را دست بگیرم و بچرخانم.آخر آن وقت هم موقع چای تعارف کردن بود؟به خواستگاری که نیامده بود.آمده بود؟به جهان نگاه کردم،رویش به پدرم بود و اصلاًحواسش به من نبود.مادرم هنوز منتظر ایستاده بود،نگاهم می کرد و با چشم و ابرو اشاره می کرد که سینی را از دستش بگیرم.چرا نمی فهمید که نمی توانم نزدیک جهان بروم و چای تعارفش کنم.اگر خاله ماهم بود...
    مادرم سرفه ای کرد پدرم متوجه شد.بلند شد سینی چای را از او گرفت.مادرم چشم غره ای به من رفت.پدرم چای را جلوی جهان گرفت.جهان نیم خیز شد چایش را برداشت و تشکر کرد.پدرم به سوی من چرخید و پرسید که چای می خورم؟سرم را تکان دادم.هم او لبخند زد هم جهان.
    مادرم در حالیکه کنار من می نشست و سعی داشت حواس مرا سر جا آورد گفت:آقای جهاندار یک هفته است از پاریس آمده اند.
    جهان گفت:ببخشید بیدارتان کردم،نمی دانستم...
    مادرم گفت:شیرین هر روز این وقت دانشگاه است.الان تعطیلند.وگرنه حالا که وقت خواب نیست.
    نمی فهمیدم مادرم چرا عذر خواهی می کند.این که خواب بودم و بیدارم کرده بود به عذر خواهی نیازی نداشت.حاضر بودم برای خاطر این بیداری دیگر هرگز تا ابد نخوابم.
    خداحافظی که می کرد مادر با نگاهش به گلها اشاره کرد که مثلاً متوجهم کند.جهان رو به من که هنوز گیج بودم گفت:بعد از ظهر تلفن می کنم.
    همین که در پشت سرش بسته شد قبل از اینکه مادرم بتواند حرفی بزند به اتاقم رفتم و یک قرن آنجا ایستادم.
    استقلالش بود که پدرم پسندیده بود.آمده بود و خودش را معرفی کرده بود و بعد هم گفته بود که هر چه پدر و مادرم بخواهند و دلخواه من باشد انجام خواهد داد.فقط میخواسته پیش از اینکه مادرش را درگیر کند،با خانواده ما آشنا شود و موافقتشان را جلب کند.
    فکر نمی کردم هیچ کس در دنیا این جرأت را می داشت که تک و تنها به خواستگاری بیاید،آن هم صبح اول وقت.تا به امروز هم این استقلال را حفظ کرده است.بطور وحشتناکی مستقل است.آن قدر که گاهی از دستش دیوانه می شوم.روزنامه خریدنش هم از استقلالش است.این ویژگی او را از دیگران جدا کرده،اما خودش بیش از هر چیز به آن وابسته است و حاضر نیست ذره ایش را از دست بدهد.

    با یک دنیای شادی آمدم که این خبر را به تو بدهم.اما
    همین که روبرویت ایستادم فقط نگاهت کردم و لبهایم را
    گزیدم.تو مرا نگاه می کردی و لبخندی که اصلاً هیچ چیز از
    آن نمی فهمیدم روی لبهایت بود.بی شک آن لبخند رنگی
    از شادی نداشت.لبخند غمگینی بود؟نمی دانم...
    آن روزها معنای غم را حس نمی کردم،یکی از خوشبخت ترین
    آدمهای روی زمین بودم و لبخند تو که نه اسمی برایش
    می یافتم نه مفهومی،گیجم می کرد،اما رهایم نمی کرد...


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #33
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    در خانواده ما تعداد زن و شوهرهای خوشبخت زیاد نیست.آشنایی من با جهان همه را به این خیال انداخته بود که شاید من شروع خوشبختی تازه ای در خانواده باشم.سر آغاز فصل دیگری از زندگی پاپا و خانم خانم.آنها عاشق هم بودند.البته پاپا تصور هر عشقی را در ذهن من نابود می کرد.نمی فهمیدم خانم خانم چطور می تواند دوستش داشته باشد.
    خاله پری می توانست خوشبخت باشد اگر پاپا گذاشته بود.یک شوهر دیگر برایش پیدا شد که آنرا هم پاپا نپسندید.تنها علت مخالفتش این بود که خاله پری عاشق آن مرد شده بود.تا آنجا که به یاد دارم همه دور و بری هایمان با عشق مخالف بودند و آنرا خلاف اخلاق جامعه می دانستند.آنهایی که عاشق یکدیگر بودند تا جایی که می توانستند آنرا از دید دیگران پنهان نگه می داشتند.عشق حسی بود که بهتر بود در پرده ای از سکوت بماند.خانواده ما،خویشان و دوستانمان هرگز به خوشیهای واقعی و نهانی زندگیشان اعتراف نمی کردند.حتی خندیدن و شاد بودن همراه با نگرانی و ترس بود.تنها کسی که از غش غش خنده اش ترسی نداشت ننه ددری بود.ننه ددری می خندید،دیگران از خنده های او لذت می بردند اما در همان حال او را از آن همه سرزندگی منع می کردند.خدا می داند که اگر روزی او از شادی استعفا می داد همینها روزگارشان به چه صورتی در می آمد.
    اشتباه خاله پری هم این بود که رازش را فاش کرده بود.خواهرم که عاشق شد همه از آن خبر داشتیم،اما وای به حالمان اگر کلمه ای جایی بازگو می کردیم.خاله پری بعد از اینکه گریه ها کرد گفت که از خیر هر چه شوهر و عاشقی است گذشته و دور همه این خوشیهای زندگی را خط کشیده است.
    خاله ماهم وقتی این حرف را شنید گفت:چشمش کور.آدمی که عرضه ندارد باید هم بنشیند و بگذارد دیگران برایش تصمیم بگیرند.پرویز خان را هم همینطوری از خودش راند.
    زندگی مورد پسند جامعه را پدر و مادرم داشتند.زندگی معمولی که می شد تمامی آنرا در یک خط راست ترسیم کرد.وقتی بچه بودم دعواهای آنها را دیده بودم.بعد ها آرامتر شدند.انگار دیگر فصل دعواهایشان گذشته بود.اما یک بار از مادرم شنیدم که به خاله پری می گفت:اگر جایی داشتم یک ساعت هم نمی ماندم.
    حرفی را که شنیده بودم باور نمی کردم.هنوز هم صدا و آه فروخورده اش را می توانم به یاد بیاورم.با این که معنی آن را درست نمیفهمیدم،اما نا امنی و رنجی را که در صدایش بود،حس می کردم و هر روز که از مدرسه به خانه می آمدم می ترسیدم رفته باشد.اما از خودم نمی پرسیدم کجا؟
    فاخته می گوید:می دانی با مرور زمان آدم جرأتش را از دست می دهد.آن کسی که روزی خدا را بنده نبود دیگر خودش را هم نمی شناسد.بدتر از همه این است که طوری به این چشم پوشی عادت می کنی که خودت هم نمیفهمی چطور در دام افتاده ای.یک روز چشم باز می کنیم و می بینیم برای هر چیزی دیر شده.
    _چرا زودتر تصمیم نگرفتی؟بعد از سی سال تازه یادت افتاده؟چرا این همه صبر کردی؟
    _بخاطر بچه ها.نمی خواستم آنها صدمه بخورند.تازه کجا می رفتم؟حالا که بچه ها از آب و گل در آمده اند دیدم دیگر این آخر عمری.
    _لطفاً میان معامله نرخ تعیین نکن،چطور شده آخر عمری؟
    _آخر عمری است دیگر و همه چیز سخت است،سخت است مخصوصاً اگر تو بخواهی.
    _نمی فهمم چه می گویی.مگر تو نمی خواستی.یعنی او می خواست؟
    _نه جانم.این جا ایران است.کشور گل و بلبل.همه چیز آسان است به شرطی که مرد بخواهد و پولش را هم داشته باشد.اگر مرد حاضر نباشد،خودت را بکشی هم موفق نمی شوی.این مرد است که حرفش در رو دارد.
    _طلاق همه جا پر دردسر است.آدم اگر بتواند راه حلی پیدا کند،باید امتحانش کند.
    _چه راه حلی؟چیزی نمانده بود که بشود برایش راه حلی پیدا کرد.مدتها بود که دیگر عملاً در خانه زندگی نمی کرد.آپارتمانی برای خودش درست کرده بود و بیشتر وقتها آنجا بود.همیشه اول از یک شب شروع می شود.بعد تمام شبها.کم کم من و بچه ها را از زندگیش بیرون گذاشت.آنهم برای اینکه بتواند آن را قابل قبول نشان دهد.
    _قابل قبول؟
    _از نظر خودش.هر چه را زیاد تکرار کنی قبح اش را از دست می دهد.این توهین به شخصیت و هوش من نبود،اگر صبر می کردم؟
    _تو از همان اول انگار تکلیف زندگیت را نمی دانستی.تا آنجا که من یادم می آید اول از همه نگذاشت به رادیو بروی.بعد که بچه دار شدی کارت را سه روز در هفته کردی.
    خنده تلخی کرد و گفت:بعد که دومی و سومی و چهارمی بدنیا آمدند،بطور کامل کارم را ول کردم.تا حالا بخاطر بچه ها بوده،والا یک روز هم نمی ماندم.
    _می توانستی کسی را پیدا کنی مواظب بچه هایت باشد.نمی توانستی؟و کارت را از دست ندهی.
    _تحمل محیط بیمارستان را نداشتم.همه در بیمارستان می دانستند که آقای دکتر متخصص و استاد دانشگاه و تحصیل کرده آمریکا برای این می خواهد پای زنش را از بیمارستان ببرد که برای هوس بازی هایش مزاحمی نداشته باشد.از پرستار و مریض و همراهان بیمار و کارکنان بیمارستان هر کس که اهلش بود می توانست با او سر و سری داشته باشد.
    می گفت:همه زندگیم را داده ام برای بچه ها و همه زندگیم را هم حاضرم برایشان بدهم،اما دلم می خواست هیچ یک را نمی داشتم،هیچ یک را از این مرد نمی داشتم.
    می دانی،یکی از تهدیدهایش این است که اگر طلاق بخواهم حرفی ندارد اما باید فکر بچه ها را از سرم بیرون کنم.او درسش را خوب بلد است.
    _اینها هزار راه دارد.
    _این تویی که فکر می کنی هزار راه دارد.این جا از این خبرها نیست.اگر دلشان بخواهد دمت را می گیرند مثل موش مرده می اندازندت بیرون.
    _مگر تو را از سر راه پیدا کرده که هر کار دلش بخواهد بکند؟
    _ننه و بابات هم نمی توانند کاری بکنند تازه اگر بخواهند کاری کنند،چون آنها معمولاً طرفدار بسوز و بساز هستند کاری نمی کنند،جز اینکه بگویند،خانه و زندگی به این خوبی داری چیزی را که از تو دریغ ندارد.پس بنشین و صدایت درنیاید.تا حالا برای بچه ها صبر کردم.حالا هم فکر می کنم خب بعدش چه کنم.زندگی بدون رادیو و بدون کارم ممکن است.اما بدون بچه هایم ممکن نیست.برو خدا را شکر کن که فقط یکی داری.
    می گویم:من آرزو داشتم بچه های زیادی داشته باشم.اما جهان مخالف بود.او فکر می کند در این دنیای نابسامان بچه آوردن گناه است.ستاره هم مانند او فکر می کند و می گوید که هیچ وقت بچه دار نخواهد شد.اما من فکر می کنم قشنگترین خانه ها جایی است بچه های زیادی در آن باشند و از هر گوشه صدایشان شنیده شود.
    _شوهر نازنین من هم دلش می خواست بچه های زیادی داشته باشد.البته او مثل تو فکر نمی کرد که صفای خانه به سر و صدای بچه هاست.می خواست پسر داشته باشد و اگر چهارمی پسر نمی شد مجبور بودم آنقدر بزایم تا بالاخره یکی پسر شود.
    زندگی خواهرم ناهید عکس برگردان زندگی مادرم بود.همان ساعتهای زیاد کار شوهرش در دواخانه و تنها ماندن او در خانه،همان بچه داریها به کمک مادرم و ننه ها.همه چیز همان بود بی کم و کاست.و هیچ چیزش برای من حسرت انگیز نبود.
    می اندیشم چرا نمی توانیم مانند خاله ماهم و غلام خان باشیم.مانند آنها که بچه ای نداشتند اما خوشبختی در زندگیشان موج می زد.آن شبها که کنار هم می نشستند و ساعتها کتاب می خواندند و چندان حرفی هم نمی زدند.غلام خان گاه برای خاله ماهم چای می ریخت و جلو او می گذاشت و خاله ماهم به او نگاه می کرد لبخند می زد.از کنار غلام خان که رد می شد دستش را روی شانه او می گذاشت،کنارش که می ایستاد به او تکیه می داد.چقدر آرزو کرده بودم مانند آنها زندگی کنم.چرا نمی توانستیم مانند آنها باشیم،چه چیز مانعمان می شد؟

    خوشبختی برای من در کنار تو بودن و برای ابرها قصه گفتن
    بود.کنار تو نشستن و لوسی را ناز کردن بود،لحظه هایی که
    دست کوچکت را روی دستم می گذاشتی و گوشهای لوسی
    تیز می شد و خرخرش قطع و وصل...

    جهان اما دنیای دیگری بود.همین،فقط همین.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #34
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    ازدواج ما در همان تابستان سر گرفت.مادرم از اینکه سرانجام مرا شوهر می داد در پوست خود نمی گنجید.
    خاله پری به خودش دلداری می داد که احتمالاً نگرانی هایش درباره در بدر شدن اشتباه بوده و اروپا رفتن ما کوتاه مدت خواهد بود.
    پدرم پرسید:تکلیف یک سال درسی که خوانده ام چه می شود؟
    جهان جواب داد:در آنجا بهترین امکانات برای تحصیل وجود دارد.درس شوریده و دوره کار من که تمام شود به ایران باز خواهیم گشت.
    خاله ماهم به اشاره گفت:در آنجا تنهایی و غربت،ندانستن زبان و نشناختن محیط آسان نخواهد بود.
    میگفت،باید با چشم باز مسائل را ببینم.باید آماده قبول تنهایی و مقابله با سختیها باشم.نباید فکر کنم آنجا بهشت برین است.با اینکه آن طرفها نبوده،می داند که زندگی در همه جای دنیا شباهتهایی با هم دارد و متأسفانه این شباهتها در مشکلات بیشتر از خوشیهاست.
    غلام خان می گفت که اگر این مشکلات را بفهمم و با امکانات و برتریهای آن اجتماع مقایسه کنم،احتمالاً تحملش برایم راحت تر خواهد بود.
    خاله ماهم که سایه ترس را در صورتم دید گفت:دانستن این چیزها برای نگران کردن تو نیست.برای آگاهی بیشتر است.
    آنها تنها کسانی بودند که می گفتند نباید همه زندگی ام را به قمار عشق بگذارم.رویا داشتن و در رویا زندگی کردن شیرین است.انسان قوی می تواند با درایت به رویاهایش واقعیت ببخشد و نگذارد رنج آن از پا درش بیاورد.
    به حرفهایش گوش می دادم،و در همان حال حس می کردم می توانم به همه سختی ها پیروز شوم.در آن زمان به هیچ سختی و مشکلی باور نداشتم و معتقد بودم دنیا نمیتواند از آنچه بود زیباتر شود.قبول آنچه آنها از دنیایی که ندیده بودند می گفتند،برایم سخت بود.
    حس می کردم رضایت اطرافیانم بیش از هر چیز در این است که کسی پیدا شده دستم را بگیرد و از اینجا ببرد.همگی بر این عقیده بودیم که به جایی می روم که بهترین امکانات زندگی به بهترین شکل در دسترسم خواهد بود و از آن پس در نهایت خوشبختی و رفاه خواهم بود.
    نمی دانم چگونه تصور می کردیم،همه آسودگیها،تمامی خوشبختی ها با قدم گذاردن به جایی که کوچکترین شناختی از آن نداشتیم،امکان پذیر می شد.اگر بزرگترین ترس انسان،روبرو شدن با ناشناخته است،چرا برای ما بزرگترین خوشبختی رفتن بسوی آن شده بود.
    پدرم که مدتی کوتاه در آلمان زندگی کرده بود کوچکترین اخطاری به من نمی داد و هر چه از خاطرات او به یاد داشتم تحسین از زندگی و نعمت و پیشرفت آنها بود.تعریف و تحسینی که القای بدبختی و عقب ماندگی و در نهایت تحقیر ما بود.
    حس می کردم همه به من و موقعیتی که برایم پیش آمده بود حسرت می خورند.به این ترتیب هیچ چیز مرا آماده یک زندگی کاملاً متفاوت با آنچه می شناختم نمی کرد.نمی دانم اگر عشق و دلدادگی و نیروی جوانی ام نبود به راستی با سختی های زندگی در غربت چطور کنار می آمدم.اما در کنار جهان تنها یک چیز را حس می کردم عشق.اگر لحظه های فراوانی بود که تلخی غربت،تنهایی و شکل متفاوت زندگی و کمبودهای زندگی دانشجویی دلم را تنگ می کرد،جهان آنجا بود و مرا از همه ناملایمات حفظ می کرد.
    روز عروسی ام فاخته دستهایم را فشار داد و گفت:این شادترین روز زندگی ام است.
    چشمهایش برق می زد.می رقصید ومی خندید و صد تا عاشق و خواستگار پیدا کرده بود.روز بعد گفت:خاک بر سر من،تقصیر خودم است.باید پایش را از خانه مان می بریدم تا تورا تور نزند و حالا این طور تنهاین نگذاری.حالا من بدون تو چکار کنم؟به کی غر بزنم و برای کی درددل کنم و چطور سر کلاس بروم؟
    خانم خانم آه های دلش را فرو می خورد.او چندان غصه بچه هایش را خورده بود،با خیال اینکه من آغاز خوشبختی تازه ای باشم خودش را دلداری می داد.پاپا یک قطعه از زمینهای دهش را،همان طور که برای سایر بچه ها کرده بود به اسمم کرد و در تمام مراسم غر زد که:این پسره هم وقت گیر آورده،حالا که کارش داریم غیبش زده.
    خاله ماهم در تمام مراسم عقد و عروسی ام اشک ریخت.وقتی پرسیدم:چرا گریه می کنید،گفت:اشک شادی است.
    خاله پری گریه می کرد و می خندید و می رقصید و چند بار آهسته زیر گوشم گفت:دست کم تو انتقام مرا گرفتی جان دلم.قدر زندگیت را بدان.خوب می کنی می روی.برو،هر چه از دست اینها دور باشی بهتر.برو،امیدوارم خوشبخت باشی.
    ننه ها در حالی که اشکهایشان را با گوشه چادر پاک می کردند برایم آرزوی خوشبختی کردند.علی خان با آن قد بلندش نیم متری سرش را پایین آورد و به من تبریک گفت.آقا وردی صورتم را بوسید و گفت:خوشبخت باشی دخترم.خودم بزرگتان کرده ام و حالا...
    دستم را دور شانه هایش انداختم و صورت آفتاب سوخته اش را که بوی خاک و علف می داد بوسیدم.

    تو در عروسی ام نبودی،به سربازی رفته بودی و برای
    عروسی ام نیامدی.آنقدر خوشبخت بودم که فرصت
    نمی کردم بفهمم چقدر نبودت را حس خواهم کرد،درست
    لحظه ای که در هواپیما نشستم و به همه کسانی که به
    بدرقه ام آمده بودند فکر کردم جای خالی تو را حس کردم،
    جایی که هیچ کس نمی توانست پر کند.وقتی برگردی من
    رفته ام،کتابها و کتابچه های یکساله ام را بسته و به همراه
    جهان رفته ام تا در کشوری دیگر،با زبانی دیگر زندگی
    دیگری را شروع کنم.زندگی دیگری با اسم دیگری.با مردی
    که عاشقش هستم اما نمی شناسمش.آیا او مرا
    میشناسد؟


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #35
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    رویای یک شب تابستان.
    در تئاتر کنار جهان و ستاره نشسته ام.رویای یک شب تابستان،یکی از نمایشنامه های شکسپیر را نشان می دهند.با این که داستان را خوانده ام،اما می دانم برای درک زیبایی کلام نمایشنامه باید با زبان شعری شکسپیر آشنا بود.در نیمه های نمایش حس می کنم هر چه بکوشم باز موفق به درک محیط و حال و هوای داستان نخواهم شد.انچه را که تماشا می کنم نیمی از واقعیتی است که اتفاق می افتد.مانند کسی که شعرهای ترجمه شده حافظ را بخواند.
    از سالن نمایش دور افتاده ام و بی هیچ دغدغه ای خود را به خیال می سپارم.با انگشتهایم سالهای زندگی ام را که در دنیایی گذشته که تنها نیمی از واقعیت آنرا حس کرده ام و نیم دیگرش به من تعلق نداشته،می شمارم.در دنیایی که حتی نتوانسته ام تمامی وجود بچه ام را داشته باشم.از اینکه دیگر نمی توانستم فکرم را بر زبان آورم خسته بودم.آن چه می گفتم،فکر و عقیده ام نبود،چیزی بود که از من انتظار داشتند.شفافیت درونم را از دست می دادم.عادت کرده بودم که حرف دلی نداشته باشم.اعتماد مانند سلامتی است،از دست که رفت دیگر به زحمت باز می گردد.درونم از اعتماد تهی می شود.

    از خودم می پرسم چرا نمی توانم به هیچ چیز دل ببندم؟چه
    چیزی مانع دل بستنم می شود؟روزنامه هایی که جهان خریده
    و چون سدی او را از من جدا می کند؟یا ستاره که پاره تنم است
    و مانند ستاره های آسمان دور؟یا اینکه هرگز به درستی ندانسته ام
    به چه چیز دل بسته بودم...

    *****************************************

    قطار از کنار جلگه های سرسبز می گذرد.همه جا آنقدر سبز است که می توانم تصور کنم با نگاه کردن به آنها چشمهایم سبز خواهد شد.به جهان نگاه می کنم.چشمهای او سبز است،سبز سبز.چشمهای من سیاه است،سیاه سیاه مانند قیر.

    تو می گفتی با این چشمهای سیاه چطور می توانم دنیا را
    ببینم...

    از ایستگاه کوچکی بی توقف می گذریم.از جلوی سکوی قطار رد می شویم.زنی روی نیمکت نشسته است.با نگاهش قطار را دنبال می کند.هنوز کاملاً به جلوی او نرسیده ایم که کمی از جا بلند می شود و با دیدن قطار که می گذرد دوباره سر جایش می نشیند.
    زن سالمند است.موهایش را پشت سرش جمع کرده.یقه پالتویش را بالا برده و شانه هایش را از سرما در هم کشیده است.کیفش را در بغل گرفته.نگاه خالی اش به من و سایر مسافرها چنان است که انگار ما را نمی بیند.جز او کسی در ایستگاه نیست.
    سی و چند سال است که همراه جهان از این شهر به آن شهر و از کشوری به کشور دیگر رفته ام و به خاله پری فکر کرده ام که غصه دربدری مرا می خورد.سالهایی که روز بروز دورتر و دورتر می شوند.سالهایی می توانستم در اتاقم را ببندم و صدای رادیو را آنقدر بلند کنم که مادرم فریاد بزند:اگر فکر ما را نمی کنی،فکر همسایه ها را بکن.
    سالهایی که می توانستم ساعتها روی کتابی خم شوم و بدون خواندن کلمه ای به رویا فرو روم و دلم شور هیچ چیز را نزند.سالهایی که پر از خوشحالی های کوچک و غمهای کوچک بود.
    سالهایی که تو در چند قدمی ام بودی همیشه...
    به سی و چند سال گذشته فکر می کنم که یک عمر است،یک دایره بسته و کامل،که می توان از هیچ به همه و از همه به هیچ چیز رسید.
    فاخته پای تلفن گفت که باید برای عروسی اش به تهران بروم.گفتم:بهتر نبود کمی زودتر خبرم می کردی؟
    در راه آمریکا بودم و باور نمی کردم در عروسی او نباشم.مختصر اثاثی را که داشتیم جمع کرده بودیم.خانه را قرار بود دو هفته دیگر تحویل بدهیم.
    _تقصیر از من نیست.همین طوری یکدفعه تصمیم گرفتیم.
    پرسیدم:اصلاً چطور شد قبول کردی تو که...؟
    استادمان دکتر داروسازی بود که تازه از آمریکا آمده بود.ادا و اصول زیادی داشت،به بعضی ها این ادا و اصول می آید به او اصلاً نمی آمد.همان هفته اول که فاخته را دید عاشقش شد و سر کلاس چشم از او برنمی داشت،بچه ها فهمیده بودند و مسخره بازی شروع شده بود و فاخته هم در آن سهم کمی نداشت.
    گفت:چون سرم از دست حرف این و آن باد کرده بود.طرف ول کن نبود.بعد هم دیدم اگر درسی بخوانم و نمره ای بیاورم،می گویند نمره را او داده.فردا دکترایمان را هم که بگیریم خواهند گفت به پشتوانه او بوده.تازه روزی نبود که یکی نیاید و نخواهد میانجیگری کنم.
    _می خواهی من قبول کنم که به خاطر نمره هایت داری زنش می شوی؟فکر می کنی حالا کسی نمره ها را به پای او نمی نویسد.چرا بجای این حرفها رک و راست نمی گویی عاشق شده ای؟
    _نه،خر شدم.
    _انگار منتظر بودی من پایم را از تهران بیرون بگذارم.
    _حالا در عوض می توانم بیایم و تو را ببینم.
    _حالا که دارم از اینجا می روم؟
    _هر جای دنیا بروی دنبالت می آیم.آخر یارو آمریکا درس خوانده،یادت که هست و همه اش سنگ آن را به سینه می زند.بدش هم نمی آید برگردد،یک دفعه دیدی ما هم سر و کله مان آن طرفها پیدا شد.آن وقت می توانم بگویم خیلی هم خر نشدم.
    انگار پر درآوردم و آمریکا در نظرم بهشت برین آمد.گفتم:خب چرا این را زودتر نگفتی.کی می آیی؟
    _همچین می گویی کی می آیی که انگار تو فرودگاه نشسته ام.قول داده در اولین فرصت سفری به آن طرفها بیاییم.
    پرهایم ریخت و افق آمریکا رو به تاریکی رفت.
    گفتم:مرا بگو که چه خوش خیالم.وعده سر خرمن بهت داده.
    انگار حوصله این حرفها را نداشت گفت:بدون تو اصلاً احساس نمی کنم دارم عروسی می کنم.
    _خب،فکر این را باید زودتر می کردی.
    با انگشتش روی تلفن زد:حالا می آیی یا نه؟
    _صدا خیلی خوب می آید تو هم روی تلفن ضرب گرفته ای.چطوری بیایم؟جهان بلیت مان را هم گرفته.وقتی تو عروسی می کنی من بالای اقیانوس اطلس در پرواز هستم.
    _این هم تقصیر من است.اگر دنبال من نمی آمدی،اگر سر کوچه ما او را نمی دیدی،نه با او آشنا می شدی و نه دور دنیا می گشتی.نه حالا این قدر از من دور بودی.
    _آره دم خانه شما بود.
    _خود کرده را تدبیر نیست.
    آهی کشیدم:چقدر گفتم ولم کن،ولم کن،ولم کن؟
    خندید:آره،بگذار در انزوای خودم باشم...
    بعد پرسید:مگر جهان نگفته بود به ایران بر می گردید پس کی بر می گردید؟
    _این روزها کسی رل می شناسی که به قولش پایبند باشد؟
    _اگر کسی را پیدا کردی مرا هم خبر کن.
    جهان گفت که مردم ایران برنامه ریزی بلد نیستند.فکر می کنند باقی مردم برنامه و زندگی ندارند و هر وقت آنها اراده کنند باید حاضر شوند.
    گفتم:فاخته چنین حرفی نزد.از آن گذشته این که آدم یک چیزی را دلش بخواهد و یک چیزی را توقع داشته باشد دو موضوع مجزاست.
    سرش را تکان داد:به خاطر همین می گویم.نمی توانست زودتر تو را خبر کند؟
    زمانی که روی اقیانوس اطلس در پرواز بودم،دلم در تهران بود و لحظه به لحظه عروسی او را تجسم می کردم آن هم با کسی که هرگز تصورش را نمی کردم و نمی فهمیدم چرا آن را قبول کرده.
    فاخته هیچ گاه به آمریکا یا فرانسه یا انگلیس نیامد و استاد محترم هرگز به قولش وفا نکرد.البته مسافرت های خود او برقرار بود،انا فاخته باید می ماند تا به خانه و بچه ها برسد.اولین حاملگی اش چند ماه بعد از ازدواجش بود.دیگر سر کلاس نمی رفت.می گفت:این طوری نمی توانم.او هم خوشش نمی آید.فعلاً که خانه نشین شده ام می خورم و می خوابم.بد هم نمی گذرد.
    انگار با آدمی حرف می زدم که هرگز ندیده و نمی شناختم.پرسیدم:رادیو چی؟
    خنده بی حالی کرد:آن را که خیلی وقت است ول کرده ام.راضی نبود.
    بی اختیار گفتم:او از چه چیزی راضی است؟مثل این که به قول خودت زورت فقط به مادرجان و برادرت می رسید.بیچاره ها جرأت نداشتند حرف بزنند.یادت هست؟
    _آخر فرق می کند.محیط اینجا با آنجا متفاوت است.
    _به اینجا و آنجا چه مربوط.مگر خود ایشان این طرفها تحصیل نکرده اند.انگار جادو شده ای یا چیزهایی هست که به من نمی گویی.تو آدمی نبودی که از چیزی به آسانی بگذری.
    _خودت که بدتر از من کردی.یادت رفته؟تو بخاطر جهان،خانه و زندگی و مملکت و ننه و بابات را ول کردی.
    _برای همین هم دارم هشدارت می دهم.فکر نکن من فتح جهان کرده ام.
    خندید:آره می دانم جهان تو را فتح کرد.
    _از آن هم چندان مطمئن نیستم.اصلاً چرا باید یکدیگر را فتح کنیم؟
    _بحث خوبی است،اما از پشت تلفن برایت گران تمام می شود.اگر یک بلیت بگیری و بیایی ارزانتر است.
    _شاید هم یک دفعه دیدی آمدم.
    نمی دانستم دور دنیا گشتنم همراه جهان به این زودی ها پایانی نخواهد داشت و به زحمت خواهم توانست هر چند سال یک بار او را ببینم.و برای همه عمر حسرت آن روزهای شاد و بی خیال مدرسه را خواهم خورد.
    می گویند هر زبانی وطن دیگر ماست.من هرگز در وطنم و با زبان مادریم زندگی نکرده ام.زبانهایی که یاد گرفته ام چیز های عاریه ای هستند همچون باری بر دوشم.گاهی که آنها را با هم مخلوط می کنم به صورت دلقک سیرکی در می آیم که نقش خودش را فراموش کرده است و در صحنه ای بازی می کند که از آن او نیست.
    سؤالی که مدام در ذهنم تکرار می شود این است که چه
    چیزی مرا به اینجا پایبند کرده است.از کجا باید شروع کرد؟
    از داروخانه پدرم،که تو دلت از بوی دارو های آن بهم می خورد
    و هرگز نتوانستی به آن عادت کنی و من که در سراسر جهان
    داروسازی خوانده ام به این امید که بتوانم به طرز ساختن داروهایی
    برسم که بو نداشته باشند و کسی از آنها حالش بهم نخورد....


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #36
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    قطار در ایستگاهی توقف می کند.روبرویمان یک دکه روزنامه فروشی است.اولین بار که پدرم در یکی از سفرهایش این دکه ها را دید گفت:خوب بود یک دکه دارویی هم کنار آن باز می کردند.
    گفتم:آخر اینجا که کسی نمی آید نسخه بپیچد یا دوا بخرد.
    _منظورم نسخه پیچیدن نیست.می توانند داروهای مسکن که احتیاجی به نسخه ندارد و وسایل بهداشتی بفروشند.کار خوبی است،حسابی می گیرد.
    جهان پرسید:چرا در تهران این کار را نمی کنید؟کنار دکه های روزنامه فروشی؟
    گفت که دنبال این کار رفته بود.اما نتوانسته بود پروانه آن را بگیرد.موافقت نکرده بودند.کسی حرفش را جدی نگرفته بود.عده ای هم برایش کارشکنی کرده بودند.داروخانه دارهای دیگر از ترس اینکه به کسبشان لطمه بخورد،تهدیدش کرده بودند که اگر دنبال این کار را بگیرد،داروخانه اش را بدنام می کنند.
    در این جا داروخانه داشتن و داروساز بودن با آنچه در ایران می گذرد زمین تا آسمان متفاوت است.در ایران هر کس داروخانه اش را به تنهایی می چرخاند و بیشترین تماس را با مردم دارد.در این جا آدم در داروخانه ای استخدام می شود و تماس کمی با مشتری دارد.فرق نمی کند که در داروخانه یا در فروشگاهی کار کند.همواره دیواری از مقررات،انسانها را از هم جدا نگه می دارد.
    در ایران پدر من سرگذشت همه کسانی که پهلویش نسخه می پیچند را می دانست.داروخانه اش محور یک شبکه دوستی و آشنایی در محله بود و از احترام همه کسانی که به او مراجعه می کردند برخوردار بود.
    اینجا داروساز در داروخانه کمتر کسی را می بیند و اجازه ندارد در مورد کسانی که برای گرفتن دارویشان می آیند اظهار عقیده ای بکند مگر آنکه از او سؤالی بکنند.
    به جهان نگاه می کنم.از پنجره بیرون را تماشا می کند.چیزی به حرکت دوباره قطار نمانده.درها یکی یکی بسته می شود.مامور قطار مراقب است که کسی دری را باز نگذاشته باشد.به چپ و راست نگاه می کند و سوت می کشد.قطار تکان ملایمی می خورد و نرم و آهسته راه می افتد.آن قدر آهسته که می توان تصور کرد قطار روی خط روبرو راه افتاده است.

    ************************
    روبرویش ایستاده بودم و نمی توانستم حضورم را در آنجا باور کنم.
    از جایم بلند می شوم،از راهرو می گذرم و به انتهای واگن می رسم.از حرکت قطار پی می برم که به ایستگاهی نزدیک می شویم.ایستگاه کوچکی است.چند مسافر منتظر سوار شدن هستند.مامور ایستگاه کنار در ورودی ایستاده است و مرا بطور عجیبی به یاد چک می اندازد.
    بعضی آدمها بطور وصف ناپذیری شبیه هم هستند و من این استعداد رادارم که شباهتها را فوراً تشخیص دهم.دستم را کنار پنجره در خروجی،تنها پنجره ای که می توان پایین و بالا کشید،می گذارم و پنجره را پایین می کشم و سرم را کمی بیرون می برم.مردی جوان که کیفی در دست دارد از جلو مامور ایستگاه می گذرد،چیزی از او می پرسد.مامور با سر اشاره می کند،دستش را بالا می برد و ساعتش را نگاه می کند و دوباره قطار را نشان می دهد.حتی حرکاتش هم مانند چک است.مرد مسافر به طرف دری که من ایستاده ام می آید.در را باز می کند.خودم را کنار می کشم،رد می شود.دوباره از پنجره بیرون را نگاه میکنم.مامور ایستگاه در انتظار حرکت قطار چند قدم به طرف ما بر می دارد و به من نگاه می کند.قلبم از جا کنده می شود.اگر جای دیگری بود کمترین تردیدی نمی داشتم که خود چک است.
    دوره کلاس زبانمان که تمام شد،درسها و زندگی متفاوت دیگر مجال دیدارهای هر روزه با چک و لیانا را نمی داد.گاهی که در راهروهای دانشگاه به هم بر می خوردیم،اگر وقت کافی داشتیم،با هم قهوه ای می خوردیم.یک هفته پیش از آنکه فرانسه را ترک کنم،برای خدا حافظی،در کافه ای نزدیک دانشگاه با هم قرار گذاشتیم.هوا آفتابی و روز گرم و روشنی بود.پشت یکی از میزهایی که بیرون کافه چیده بودند،نشستیم و برای خداحافظی شراب سفارش دادیم.چک گفت شراب قرمز می نوشیم که باز یکدیگر را ببینیم.گیلاسهایمان را بهم زدیم.
    از آن پس تنها خبری که از آنها داشتم کارتهای تولد و کریسمس بود.تنها باری که چک را دیدم،چند سال بعد بود،در سفری با جهان از پاریس گذر می کردیم.از جلوی دانشگاه رد می شدم که او را دیدم.با چند تا از دوستانش بود.باور نمی کردم خودش باشد.رویش را که برگرداند و مرا دید،لحظه ای مکث کرد،کمی اخم کرد،بعد لبخندی زد و به طرفم آمد.با خوشحالی دستهایم را گرفته بود و تکان می داد . می پرسید که آنجا چکار می کنم و چقدر می مانم.با کنجکاوی یکدیگر را نگاه می کردیم.از دیدارش بی نهایت خوشحال بودم.و همان شادی را در نگاه او می دیدم.داشت دکترایش را می گرفت.از لیان خبر نداشت.به دختری که میان دوستانش ایستاده و توجهش به ما بود اشاره کرد.دوست دختر جدیدش بود.تلفن منزلش را داد و قول گرفت که اگر بار دیگر به آنجا آمدم به او تلفن کنم.کلاس درسش شروع می شد و من هم روز بعد باز می گشتم.
    جهان به مسافرت می رفت،گفتم من هم با تو می آیم.بدون اینکه حرفی بزند گوشی را برداشت و بلیتی همراه بلیت خودش برایم سفارش داد.
    در ایستگاه همان لحظه که جلوی دکه روزنامه فروشی ایستاد و یک دست کامل روزنامه خرید،پایم سست شد.از اینکه پشت پنجره بنشینم و به ابرهای خاکستری که نفس آدم را بند می آورد نگاه کنم،این که ندانم چرا آمده ام و این که جای دیگری هم نمی توانستم بمانم،به وحشتم می انداخت.از روزی که از ایران برگشته بودم تاب و تحمل هیچ چیز را نداشتم.دلم می خواست تنها باشم،اما تنهایی را هم نمی توانستم تاب بیاورم.
    دلم می خواست تا دنیا دنیاست کسی را نبینم،با کسی حرف نزنم و کسی کاری به کارم نداشته باشد.جهان گفت که آنجا هم می توانم تنها باشم.می توانم هر کاری که دلم خواست بکنم.می توانم تمام روز ول بگردم و حتی می توانم تمام روز بخوابم،برای اینکه او تمام روز کار خواهد داشت.
    صبح را تا دیر وقت در اتاق هتل گذراندم.نزدیک ظهر به شهر رفتم و بدون هدف در خیابانها گشت زدم.هیچ چیز توجهم را جلب نمی کردوخسته و بی حوصله به هتل برگشتم.جهان تلفن کرد و گفت که کارش تا غروب ادامه دارد،پس از آن جلسه دارد و بعد هم مهمانی شام است.حوصله مهمانی های آنچنانی را هم نداشتم.
    روی تخت دراز کشیدم.نه جایی را در آن شهر می خواستم ببینم و نه دیگر کسی را آنجا می شناختم.لیانا دیگر آنجا نبود.آخرین خبری که از او داشتم مربوط به چند سال پیش بود که همراه همسرش به استرالیا رفته بود و پدر و مادر و خواهر و برادرش هم پس از یک سال به آنها ملحق شده بودند.پس از آن یکدیگر را گم کردیم.از چک خبری نداشتم.تلفنی را که داده بود نمی دانستم چه کرده ام.پیدا کردن شماره اش مشکل نبود.می توانستم در دفتر تلفن نگاه کنم یا از راهنمای تلفن بگیرم.
    به شعاع آفتاب که بطور مورب از پشت توری پنجره به اتاق افتاده بود نگاه کردم.نمی دانستم با ساعتهای بی انتها و دلگیری که در انتظارم بود چه کنم.سایه پرده که باد گوشه های آنرا آهسته تکان می داد روی دیوار افتاده بود.سرم را کج کردم و گردن کشیدم تا آسمان راببینم.روز روشن و زیبایی بود،بدون لکه ای ابر اما سایه پرده اتاق را تاریک می کرد و مرا غمگین.
    همین طوری تلفن را برداشتم،گوشی بی هدف در دستم مانده بود.نسیم ملایمی پرده را آهسته تکان می داد.گوشی را با سایه پرده بالا و پایین بردم.اگر سایه آن پرده نبود،شاید به راهنمای تلفن زنگ نمی زدم.اما آن سایه می چرخید و به پایه های تخت نزدیک می شد و من نمی توانستم جلوی آنرا بگیرم،نمی توانستم تحملش کنم.حتی نمی توانستم از آن چشم بردارم.مامور تلفن شماره ای در اختیارم گذاشت که هیچ چیز را به یادم نمی آورد.تردید داشتم تلفن کنم.از کجا می توانستم مطمئن باشم که شماره اوست.چه بسا کسان دیگری با همین نام آنجا زندگی می کردند.سالها از آخرین باری که چک را دیده بودم،می گذشت.سالهایی که آدم عوض می شود،پیر می شود.
    نه،نه،نه تلفن نخواهم کرد.اما سایه روی گوشه ای از دیوار و فرش کشیده می شود و آهسته تکان می خورد و مرا از خودم دور می کند.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #37
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    گوشی را برمی دارد،شماره می گیرد.فکر می کند اگر پیغامگیر باشد پیامی نخواهد گذاشت.روی زنگ سوم می خواهد تلفن را قطع کند که کسی گوشی را برمی دارد.چک است،قبل از آن که حرف بزند خودش را معرفی می کند.
    تردید دارد.فکر می کند گوشی را سر جایش بگذارد،نمی داند چه بگوید.سپس آهسته می گوید:چک،من هستم،شورا.
    مکثی می کند،دوباره می گوید:هنوز مرا به یاد داری؟نمی دانستم اینجا هستی یا نه.تلفنت را از راهنمای تلفن گرفتم.
    چک با خوشحالی می گوید:معلوم است که تو را به یاد دارم.کی آمدی؟
    _دیروز،هتل من نزدیک دانشگاه است.
    برای یک ساعت بعد جلوی دانشگاه قرار گذاشتند.
    به طرف کافه کوچکی که پشت دانشگاه بود و سالها پیش شراب خداحافظی را آنجا نوشیده بودند،می رود.از آن کافه خبری نیست.به جایش یک پیتزا فروشی دو دهنه از آن رستورانهای زنجیره ای که در هر گوشه و کنار سبز شده،قرار دارد.لحظه ای جلو آن می ایستد.دیگر جایی برای میز و صندلی بیرون مغازه نیست.بدون توجه به آن تغییرات نگاه می کند و زود می گذرد.قدم زنان،آهسته و نامطمئن به طرف دانشگاه می رود.چک را می بیند که از آن طرف خیابان می آید.از دیدنش یکباره موجی از شادی وجودش را فرا می گیرد.آن لحظه ناب بازگشت به گذشته،زمانی که زندگی شادتر بود.لحظه ای که انسان تصور می کند همه چیز در خواب و خیال گذشته و می شود بار دیگر از همان جا که سالها پیش رها کرده شروع کرد.شروعی دوباره.
    شادی را از آن فاصله می تواند در چهره چک نیز ببیند.زمانی روبروی هم می ایستند.لحظه ای کوتاه تا یکدیگر را بجا آورند و اثر گذشت زمان را در چهره یکدیگر بیابند.چک چندان فرقی نکرده،از نوجوانی آن سالها در آمده،اما می دانست که همیشه می توانست بشناسدش.برای گذشت همه آن سالها تنها همین چند لحظه کافی بود.انگار بار دیگر دانشجوی کلاس زبان بودند.
    روبروی او ایستاده بود و نمی توانست حضورش را در آنجا باور کند.
    به رستوران پیتزا فروشی اشاره می کند:یادت هست اینجا یک کافه تریا بود که شراب خداحافظی مان را نوشیدیم،لیانا هم بود.
    _وقتی کافه را عوض می کردند من شاهدش بودم.تقریباً هر هفته از اینجا رد می شدم.دیگر جایی نمانده که یکی از این پیتزا فروشی ها درست نکرده باشند.شهر را از شکل و قیافه انداخته اند.
    در حالی که در اتومبیل را برایش باز می کند می گوید:حالا می توانیم به جایی برویم که آن روزها حتی نمی توانستیم از کنارش رد شویم.
    در لحن صدایش غروری آشکار حس می شود.سر و وضع و اتومبیلش نشان می دهد که زندگی ای کاملاً متفاوت با روزهای دانشکده دارد.
    از اینکه به او تلفن کرده خوشحال است.در رستوران با آسودگی به صندلی تکیه می دهد و حس می کند همه وقت دنیا در اختیارشان است.دیگر یاد آن سایه پرده روی دیوار اتاق هتل غمگینش نمی کند.
    آن قدر حرف برای گفتن دارند که نمی دانند از کجا شروع کنند.شامشان را با تانی و با بازگو کردن خاطرات و شرح زندگی دورانی که دور و بی خبر از هم بوده اند می گذرانند.گذشت زمان را حس نمی کنند.به زمان فکر نمی کنند.دیروز و امروز گویا در جهانی بسیار دور و فراموش شده قرار گرفته است.
    خودش را در آرامش صدا و خاطرات دوست و شراب رها می کند.بعد از شام چک می گوید:برویم منزل من.و او مخالفتی نمی کند.
    باور نمی کرد و هنوز هم باور نمی کند که در برابر پیشنهاد چک سکوت کرده باشد.در آن لحظه و لحظه های بعد که به خانه او رسیدند،به هیچ چیز فکر نمی کرد.برای اولین بار در زندگی در زمان حال زندگی کرده بود،نه به گذشته،نه به آینده و نه به کسی اندیشیده بود.به هیچ چیز،مطلقاً به هیچ چیز فکر نکرده بود.
    نمی دانست چه می کند،از خودش می پرسید به کجا می رود،اما قبل از اینکه سؤالش را کامل کند،آنرا رها کرده بود.
    دردی که دلش را پر کرده بود،روحش را از هر اندیشه ای خالی می کرد.آرزوی بودن او که می دانست دیگر هرگز برآورده نخواهد شد،او را به جایی می کشید تا لحظه ای،لحظه هایی از آن رها شود.از آن رها می شد؟در دیگری حل شود.سؤالی در دوردستهای ذهنش تکرار می شد.سؤال را ناتمام رها می کرد تا خود را به تنی بسپارد که او را به خودش می فشرد و در خود حل می کرد.می خواست در دیگری حل شود،نابود شود،بمیرد،دیگر نباشد.
    این آغوش او را به جایی می برد که نه سؤالی بود و نه جوابی.سقوط و بیهوش شدن بود در دستهایی قوی،قوی تر از مرگ که او را می گرفت و از آن تاریکی بیرون می کشید.می ترسید.شرمنده بود،مغرور بود.چه لذتی،چه اضطرابی.چه لذتی،چیزی را حس نکردن بجز آن تن که تمامی وجودش را در بر گرفته بود.
    دلش نمی خواست از آن طوفان که سرش را به دوار می انداخت هرگز رها شود.کاش هرگز به آن پرتاب نشده بود،کاش هرگز از آن رها نمی شد.کاش تا ابد در آن گردباد می چرخید.
    می چرخید،می چرخید و می مرد.موج بود روی موج که می بردش.دریا بود،دریا شده بود.
    نمی توانست چیزی را به یاد بیاورد،اما می دانست که چیزی را فراموش نخواهد کرد،می دانست.
    زمان و مکان را تشخیص نمی داد.می دانست کجاست اما نمی توانست آنرا مجسم کند.مانند کسی بود که نمی تواند بدون عینک خطی را بخواند،اما می داند که خواندن می داند.به یاد پینه دوز عزیزش افتاده بود.به یاد او که بیش از همه دوستش داشته بود و هرگز حتی دستش را نبوسیده بود.ای کاش دستهایش را،تمام وجودش را غرق بوسه کرده بود،اما کجا بود او؟در لایه های تاریک ذهنش این سؤال بوجود می آمد که دیگر هرگز چنین چیزی برایش روی خواهد داد؟نه،دیگر خودش را نمی شناخت.خودش را نمی شناخت؟آه،برای اولین بار بود که خودش را می شناخت.
    می دانست که برای اولین بار و آخرین بار لحظه هایی را زندگی کرده است که هرگز تکرار نخواهد شد.می دانست در برابر آنچه پیش آمده بود،جز آنکه زندگیشان کند،کار دیگری از دستش بر نمی آمد.از آن نه سرافراز بود و نه سرافکنده.واقعی ترین،ملموس ترین لحظه های عمرش را گذرانده بود.هرگز چنین در زمان حال زندگی نکرده بود.آن زن درونش را بجا نمی آورد،او را نمی شناخت،اما بیش از همه می پسندید.
    به خود می گفتکه چطور می تواند بار دیگر پیوندش را با خود،با زندگی،با جهان از سر گیرد.اگر می دانست به کجا کشیده خواهد شد نمی آمد.نمی آمد؟
    از همان لحظه که دفتر تلفن را باز کرده بود همهمه ای نامفهوم و نا آشنا تنش را در هم پیچیده بود.در اعماق دلش که با شور عشق آشنا بود گردابی می چرخید و او را با خود می برد.دهانش دهان او را بلعیده بود و ناگهان در فضایی خالی از خود و رنجهای خود پرتاب شده بود.
    چشم که باز کند آدم دیگری خواهد بود.گویی در چشمه ای از بی نیازی،سرشار از زندگیی که از او گرفته شده بود.آب تنی کرده بود،گویی انتقام گرفته بود.ملافه را تا روی شانه هایش بالا کشیده و بدنش را پوشانده بود.چک به سویش می چرخد و می گوید چرا به کشورش باز نگشته است.
    می گوید:پس از انقلاب دیگر نمی توانستیم،دیگر راهی نداشتیم که به آنجا برگردیم.انقلاب همه چیز را دگرگون کرده بود.
    می گوید:چقدر همه چیز شبیه هم است،چقدر انقلابها شبیه هم هستند.ارتش روس که به چکسلواکی هجوم آورد،همه چیز در آنجا تغییر زیادی کرد.زندگی مردم یکباره از هم پاشید.من فکر می کردم بعد از تمام شدن درسم به پراگ بر می گردم.اما همه چیز آنقدر عوض شده بود که امکان بازگشت نبود.من هم آلوده فرانسه شده بودم.تنها کسانی از ما که از رنجهای اشغال مملکت و مهاجرت درمان نیافتند،پدر و مادرم بودند.مادرم بیست سی سال کمتر از آنچه می توانست زندگی کند،زندگی کرد.مرگ او پایان رویا بود.پیش از آن در فکر بازگشت بودیم.پدرم امیدوار بود،اما مادرم باهوش بود،می دانست که دیگر بازگشتنی در کار نیست،دست کم برای بچه هایش بازگشتی وجود ندارد.او یک بار همه کسانش را،پدر و مادر و خواهر و برادر و دوست و آشنا را گذاشته و آمده بود.مادرم معلم مدرسه بود،و این بدترین شغل در مهاجرت است.در اینجا او هیچ کس نبود.و می دانست که هرگز نخواهد توانست سر کلاسی برود.
    می گفت حاضر نیست بچه هایش را بگذارد و برگردد.نمی خواست ما را ترک کند.اما ما او را ترک کردیم،به ناچار.من سال آخر دانشگاه بودم که برادرم وارد دانشگاه شد و نزدیک دانشگاه اتاقی اجاره کرد مانند من.مادر من گذاشت که ما دنبال زندگی و سرنوشت خود برویم اما برای خودش دیگر انگیزه باقی نماند.مهاجرت باعث مرگ زودرس او شد.من هرگز کشورم را برای مرگ او نمی بخشم.خودم را هم نمی توانم ببخشم.
    مرگ او مرا بیشتر به اینجا آلوده کرد.کشور من تغییرات زیادی کرده بود،مردم دیگر آن کسانی نبودند که ما می شناختیم.برگشت من یک نهاجرت دیگر می شد.من نمی خواستم آن را تکرار کنم.خیزشها همه شبیه هم هستند.حالا می توانم اخبار روز بعد و روزهای آینده را پیش بینی کنم.انگار یک نفر با پیش دانسته هایش آینده را در فیلمنامه ای می نویسد.
    مکثی می کند،نفس بلندی می کشد،می گوید:سالها طول می کشد تا وضع سر و سامانی بیابد.آن هم سروسامانی که با وضع ما جور در نمی آید.ما مثل حیوانات دریایی از آب بیرون افتاده می شویم.به زندگی در خشکی خودمان را عادت می دهیم،اگرچه دیگر بدنمان با زندگی در آب سازگار نیست،اما ریشه هایمان هنوز در آب است و از آن تغذیه می کند.اگر آب خشک شود ما هم خشک می شویم.پایمان را که در آب می گذاریم،طاقت سرمای آنرا نداریم.آنرا که پس می کشیم،طاقت آفتاب را هم نداریم.یاد خنکی مطبوع آب ذهنمان را مشغول می کند و به این ترتیب نیمی از زندگیمان را در این بازی نیمه کاره و دوطرفه از دست می دهیم.مادر من از همه ما بیشتر و زودتر بازنده شد.این چیزی است که همیشه مرا رنج می دهد.بخاطر اوست که نمی توانم برگردم.نمی توانم مهاجمان تانک سوار را ببخشم.نمی خواهم آن واقعه را بپذیرم.حتی نمی توانم ازدواج کنم.روزنامه نگاری را نیمه کاره رها کردم.هنوز تز دکترایم در کشوی میز در خانه پدرم قرار دارد.برای خبرنگار شدن نیزی به درس خواندن نداشتم.رشته ای را انتخاب کردم که در این دور و زمانه به دردم بخورد.
    اکنون که آن لحظه ناب هم آغوشی گذشته بود،لحظه هایی که دیگر هرگز جایی،با کسی تکرار نمی شد،می توانستند از عمیقترین رازها و آرزوها و دردهایشان حرف بزنند.
    چک می گوید:من هنوز هم دلم برای کلاغی که روزی با هم دوست بودیم،تنگ می شود.هنوز هم تصور می کنم او جایی میان درختهای پراگ زندگی می کند.نمی دانم آیا مرا به یاد می آورد.من تصوری از حافظه پرنده ها ندارم.نمی دانم چه چیز را و تا چه مدت می توانند بخاطر بسپارند.این داستان مربوط به زمانی می شود که به مدرسه می رفتم.روبروی پنجره اتاقم درختی بود که آن کلاغ رویش می نشست.او شاهد رفت و آمدها و درس خواندن من بود و در طول سالها با هم انس گرفته بودیم.از مدرسه که می آمدم،کنار پنجره می نشستم و تماشایش می کردم تا اینکه متوجهم شد.کم کم ترسش ریخت.پنهان از مادرم برایش غذا و گاهی صابون لب پنجره می گذاشتم.کلاغ نگاهی پر از قدردانی به من می انداخت،قار قار آهسته ای می کرد،مانند گفتگوی خودمانی دو نفر.آنقدر آهسته که فقط من می شنیدم.انگار می دانست که باید رازمان را حفظ کند.بعد آهسته پر می زد،طعمه را به دندان و می رفت.روزی که می خواستیم از آن خانه برویم ،نمی دانستم چطور به او بفهمانم که دارم از آنجا می روم.پرنده تمام روز روی درختی دورتر نشسته بود و شاهد رفت و آمد و اسباب کشی ما بود.می دانم که رفتنمان را حس می کرد.از اینکه نمی توانستم با کسی از او حرف بزنم،غصه دار بودم.می دانستم که مسخره و سرزنشم خواهند کرد.از میان دست و پای باربرها مرتب به طبقه بالا می رفتم و برمیگشتم.پیش از اینکه خانه را ترک کنیم،به بهانه اینکه چیزی را جا گذاشته ام به اتاقم رفتم،لب پنجره نشستم.کلاغ آهسه پر زد،امد کنار پنجره و با فاصله ای کوتاه آنجا نشست.هیچ وقت اینقدر نزدیکم نیامده بود.از جیبم تکه ای صابون درآوردم،با پرشهای کوچک به من نزدیک شد.صابون را گرفت،دو قدم عقب رفت و همانجا ماند.مادرم دوباره صدایم کرد.چاره ای نداشتم،باید می رفتم.تا مسافتی صدای قارقار شکوه آمیزش را می شنیدم.چندین بار از راه مدرسه به آن محله رفتم.دنبالش گشتم،اما دنبال یک کلاغ گشتن آسان نیست.نمی توانستم به کسی هم چیزی بگویم.نمی توانستم توجه و کنجکاوی همسایه ها را جلب کنم.فقط یک بار دیدمش،انگار سرگشته و پر از تردید بود.لب دیوار نشست.بالهایش را آهسته تکان داد و سرش را اندکی کج کرد. نگاهش غمگین بود.شاید بخاطر همین بود که دیگر آن طرفها نرفتم.حالت غمگین یک کلاغ خیلی غصه آور است.
    دستش را میان موهایش فرو می کند و می گوید:به چه کسی می توانستم بگویم که دلم برای کلاغم تنگ می شود.هنوز هم گاهی دلم برایش تنگ می شود،کسی باور می کند؟آیا او هم دلش برایم تنگ می شود؟


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #38
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    لبهایم را به هم فشار می دهم.می گویم:دوست بودن با یک کلاغ را می شود فهمید،اما عاشق پینه دوز بودن را چه؟
    چک لبخندی می زند و با کنجکاوی نگاهم می کند.می گویم:من عاشق همه کفش دوز های عالم هستم که پشتشان قرمز و خال خال است.هر جا یکیشان را ببینم با احتیاط برش می دارم و جای امنی می گذارم که صدمه ای نخورد.
    احساس می کنم دستی در اتاق تاریکی را که تا بحال بسته بوده باز می کند.می گویم:همه کودکیم با او گذشته.از آن روزها که روی زمین دراز می کشیدیم و برای ابرها قصه می گفتیم،از آن روزها زمان زیادی گذشته.آن روزها تنها چیزی که فکرمان را مشوش نمی کرد مرگ بود.همه چیز سالم بود.همه جوان بودند و انگار تا ابد جوان می ماندند.اما ناگهان چیزی تمام می شود که جانشینی ندارد.وقتی بچه هستی و یک آب نبات چوبی داری،انرا با احتیاط به دهان می گذاری و لیس می زنی و باور نمی کنی که ممکن است تمام شود.خیال می کنی تا ابد می ماند،اما ناگهان یک چوب خشک و خالی در دستانت می ماند که انگار نماینده همه سردرگمی ها و سرخوردگیهایت است.آن روزها حتی عشق هم فکرمان را مشغول نمی کرد.اما یک حادثه چنان می تواند از درون نابودت کند که دیگر نتوانی کمر راست کنی.
    چشمهایم را می بندم.نمی خواهم گریه کنم.
    دستش را دراز می کند و حلقه مویی را از پیشانیم کنار می زند.می پرسد:چه وقت بود؟
    در اتاق تاریک کاملاً باز شده.انگار کسی مرا به داخل آن هل می دهد.هر قدر سعی می کنم خودم را کنار بکشم نمی شود.
    می گویم:نمی دانم چطور می شود رنج و خشم آدمی را توضیح داد که هیچ کاری از دستش بر نمی آید.
    هجوم بی امان اشک را حس می کنم که روی گونه ام می غلتد،اهمیتی نمی دهم.می گویم:کسی که مطلقاً از همه برایت عزیز تر است،مطلقاً.
    می خواهم بگویم:و ناگهان دستش را پشتت می گذارد و به عمق یک دره پرتابت می کند.اما لبهایم را بهم فشار می دهم و چیزی نمی گویم.
    چک انگشتش را روی شیار اشکی که از گونه ام به پایین می غلتد،می کشد.
    می گویم:دردناک تر اینکه مجبوری به زندگی ادامه بدهی،در حالیکه می دانی هیچ چیز،مطلقاً هیچ چیز تو را پایبند نمی کند.خیلی سخت است و سخت تر اینکه کسی آن را نمی فهمد.مثل یک آدم...
    می خواهم بگویم وانهاده،اما فرانسه اش را نمی دانم و حرفم را نیمه کاره رها می کنم.می گوید:این چیزی است که بسیاری از ما مجبور به تحملش می شویم.فلسفه اش را نمی دانم.جوابی هم برایش نمی دانم.
    _جوابش را می دانست.او فیلسوف بود.جواب همه چیز را می دانست.انگار فقط جواب زندگی خودش را نمی دانست.
    _از کجا می دانی نمی دانست،شاید بهتر از من و تو می دانست.آنهایی که زندگیشان را می شناسند از آن کمتر حرف می زنند.
    فکر می کنم چرا چک که هیچ وقت او را ندیده،او را بهتر از من درک می کند؟نگاهش می کنم.چقدر شبیه رستم است،جا می خورم.
    می گویم:من هم مثل مادر تو که نتوانست در مقابل مهاجرت درمان یابد،نمی دانم چطور می توانم دوام بیاورم.
    چشمهایش را می بندد و با لبهای بهم فشرده می گوید:مادر من خودکشی کرد.اگر نمی توانم چیزی راببخشم،تقصیر اوست.من او را هم نمی توانم ببخشم.خیلی بد کرد.هیچ کس نمی تواند بفهمد که چقدر بد کرد.
    می ترسم اگر چشمهایش را باز کند اشکش سرازیر شود.
    دستش را روی پیشانی اش می کشد و می گوید:پس از مادرم چک بودن خودم را از دست دادم.سالها طول کشید تا به آن پی بردم.
    به ذهنم می آید من چه وقت ایرانی بودن خودم را از دست دادم؟
    می گوید:ما هیچ وقت به یک زندگی طبیعی مثل آنها که در وطنشان هستند،باز نمی گردیم،حتی اگر از آنها بهتر و موفق تر زندگی کنیم.چیزی درون ما هست که هیچ کس نمی فهمد.
    نگاهش می کنم و در حالی که ملافه را روی شانه هایم بالاتر می کشم،می پرسم:نمی خواهی هیچ وقت برگردی؟
    _جواب این سؤال را نمی دانم.تو اولین کسی نیستی که این سؤال را از من می پرسی.پیش از همه خودم پرسیده ام.
    می گویم:من هم فکر می کردم که باید رفت.
    می گوید:آبهای ساکن را نباید بر هم زد.
    _حالا آن را هم نمی دانم.
    فرانسه او را بلعیده بود و از او یک فرانسوی غیر فرانسوی ساخته بود.در او دیگر اثری از آن افسون چک بودن وجود نداشت.
    می گوید:نه،خیال بازگشن ندارم.اما حالا دست کم می دانم کلاغ من تنها نیست،پینه دوز تو و کلاغ من مثل دو همزاد هستند.
    _هر بار به او می گفتم پینه دوز می خندید و می گفت:من پینه دوز بلند پروازی هستم که دلم می خواهد بالهای بلندی داشته باشم.او مانند پرنده ها آزاد بود.
    می پرسد:چه وقت بود؟
    _نمی دانم،هزار سال پیش بود،ده سال پیش بود،دیروز بود،همین امروز صبح بود.

    از جا بلند می شوم.ملافه به خود پیچیده به حمام می روم و
    لباس می پوشم.در زندگی همان چند ساعت را بدون ترس
    گذرانده بودم.ملاحظه کسی را نکرده بودم.از هیچ چیز
    نترسیه بودم.آن شب را به تلافی همه شبهای بی عشقی
    که تو گذرانده بودی،همه شبهای بی عشقی که خودم
    گذرانده بودم،انتقام همه عمر تو و خودم را گرفتم...

    سالها گذشته است.چک را دیگر ندیدم.چندین بار به مناسبت تولد و کریسمس برایم کارت فرستاد.جوابش را بارها در ذهنم نوشتم،اما هرگز چیزی برایش پست نکردم،نمی توانم.شاید او بتواند جوابهای پست نشده مرا حس کند.دیگر دیدن و ندیدن برایم تفاوتی ندارد.

    جایی هست،بیرون از این محدوده انسانی،جایی که
    می توانیم با هم دیدار کنیم.گاه کناری می نشینم و
    دوستی شما را تماشا می کنم.شما با هم هستید،
    پسرهای من،فرزندان واقعی ام...


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #39
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    مامور قطار سوت می زند و دستش را بلند می کند.قطار به راه می افتد.سرم را به کنار پنجره تکیه می دهم.از برابرش که می گذریم،نگاهمان به هم می افتد.لبخند می زند،انگار چک است که به رویم می خندد.بی اختیار دستم را برایش تکان می دهم.دوباره می خندد.به سر جایم برمی گردم.جهان روزنامه را کناری گذاشته و سرش را به پشتی صندلی تکیه داده است.وقتی می نشینم بوی ادکلنش را حس می کنم،بوی آشنایی که با وجودم آمیخته است.او همیشه بهترین ادکلنها را می زند.از همان اولین روز که دیدمش.آن وقتها لاغر بود و بلندتر از حالا بنظر می رسد.از اینکه در کنار او دیده شوم احساس غرور می کردم.
    جواب کنکور فاجعه بار بود.فاخته می گفت:از تو خل تر در عمرم ندیده ام.تو به قبول شدن در رشته داروسازی می گویی فاجعه؟
    _آخر چرا باید درست در همان رشته ای قبول شوم که از آن بیزارم؟
    _بیزارم دیگر چیست؟من که خیال دارم مراسم شکرگزاری برپا کنم.تو هم دعوت خواهی شد.
    _مثلاً می خواهی چکار کنی؟
    _مامان نذر کرده که اگر قبول شوم یک سفره بیندازد.
    _چه دل خوشی داری.
    _عشق زندگی به همین است.اگر قرار باشد مثل تو هی از این و آن بیزار باشم که امور دنیا نمی گذرد.
    می گویم:خدا را شکر که کسی در خانه ما در بند من نیست.
    _خیال می کنی.قول می دهم مادر تو هم هزار تا نذر و نیاز کرده.
    _خیالت راحت که از سفره خبری نیست.
    _یک چیز دیگر هست.
    می گویم:برای آرزوهای بربادرفته که نمی توانند نذر و نیاز کنند.نمی دانم با مامان و خاله پری چه کنم؟
    چشمهایش را تنگ می کند:این همه دکتر توی شهر ریخته.
    از روزی که صحبت دانشگاه رفتن و احتمالاً طب خواندن یکی از ما شده بود،خاله پری و مادر خوابها دیده و نقشه ها کشیده بودند که پس از سالها در خانه ماندن و جان کندن بیهوده،حالا وقت آن رسیده که به یک کار درست و حسابی بپردازند.یعنی به عهده گرفتن کارهای مطب،که با منشی شدن برای یکی از ما هم درآمدی خواهند داشت و هم استقلالی پیدا می کنند و هم می توانند سرانجام از زیر بار تحقیر خاله ماهم بیرون بیایند.البته کمکی هم برای ما خواهند بود که پولمان را به آدم غریبه ندهیم.
    وقتی اعتراض می کردیم که هنوز تکلیف هیچ یک از ما و درس و دانشگاهمان معلوم نیست،آنها دستی به علامت رد کردن حرف ما و این که عقلمان هنوز به مسائل زندگی نمی رسد،تکان می دادند و با هم برای شغلی که حتی در هوا هم نبود،بحث و بگو مگو می کردند.مادرم می گفت که وقت او بیشتر است و حق اوست که در مطب بچه اش کار کند.خاله پری می گفت که او بیشتر به کار کردن نیاز دارد چون مادرم دست کم پدرم را دارد.مادرم لبش را کج می کرد و می گفت:واه واه،دکتر...گاهی هم که حس می کرد از پس خاله پری برنمی آید و یا اینکه احساس خطر می کرد که مبادا او برای منشیگری مناسبتر باشد و بچه هایش او را ترجیح بدهند،می گفت:خب،خودت که پسر داری.ان شاءالله وقتی آنها دکتر شدند.
    خاله پری هم شکلکی در می آورد و می گفت:ای بابا،خواهر اگر شانس من است که اینها هیچ کاره می شوند.
    پاپا همیشه می گفت:اینها خیلی هنر کنند مثل باباشان یک مطربی بیش نخواهند شد.خاله ماهم می گفت:با این همه تشویق که شما ها از بچه هایتان می کنید،نباید انتظار دیگری هم داشته باشید.
    برادرهایم اما هیچ کدام نتوانسته بودند آرزوی آنها را برآورده کنند.پس از یکی دو سال درجا زدن در کنکور،برادر بزرگم توانسته بود داروسازی بخواند و برادر دیگرم هم مجبور شده بود رشته ای را که قبول شده بود،انتخاب کند.به این ترتیب تمام امید خاله پری و مادرم به من بود و برای من نیز فرصتی از این طلایی تر پیدا نمی شد که سرخوردگی هایم را در مقابل خوشگلی خواهرم که هرگز از آن در امان نبودم،جبران کنم و خودی نشان بدهم.
    فاخته می گوید:برو خدا را شکر کن که قبول شده ای.مرا بگو که باید دامپزشکی بخوانم.
    _آخر با دامپزشکی خواندن می خواهی چکار کنی؟
    _بی خیالش.هیچ کار نکنم،می توانم شوهر و بچه هایم را معالجه کنم.
    پدرم به شدت با تصمیم من برای سال دیگر امتحان دادن مخالفت کرد و گفت:اسم نویسی نکنم یعنی چه؟تا سال دیگر صبر کنی که دوباره سر کنکور بنشینی؟این شانس را نباید از دست داد.درغیر این صورت اجازه نداری سال دیگر هم امتحان بدهی.از کجا معلوم که قبول شوی؟اگر نمی خواهی این رشته را بخوانی بهتر است اصلاً دور درس و دانشگاه را خط بکشی.برای دختر اینقدرها هم درس لازم نیست.مگر خواهرت زندگی بدی دارد؟
    جهان گفت:چه خوب که حکومت نظامی تمام شد.راستی کدام یک از اسمهایت را اعلام کردن،پرتو ،شیرین یا شورا؟
    بعد لبخندی می زند و می گوید:باید شوریده را اعلام کنند.
    می گویم:هان؟
    سرش را جلوی صورتم می آورد و می گوید:این هم انتخاب من است.مگر من سهمی ندارم؟
    و به این ترتیب اسم چهارمم را پیدا می کنم.چرا هر وقت به منزل فاخته می روم جهان هم آنجاست.

    تو گفتی:من می دانستم قبول می شوی.بارک الله به تو.
    _اما آخر داروسازی؟کجاش بارک الله دارد رستم؟
    _در عوض شاید بتوانی دواهایی پیدا کنی که بو نداشته
    باشند و دل آدم را بهم نزنند.
    لوسی را که در درگاه پنجره خوابیده بود و زیرچشمی ما را
    می پایید بغل کردم و صورتم را میان موهایش که بوی خاک
    می داد فرو بردم و تن گرمش را به خودم چسباندم.تقلا کرد
    که در برود.تو آهسته نازش کردی،اما او خود را از بغلم بیرون
    کشید و ناپدید شد...


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #40
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    دلم می خواهد برای عید به تهران بروم و سال نو را با خاله ماهم باشم.بی شک روزهای سختی را می گذراند و کسی دل و دماغ عید گرفتن را ندارد.دلم می خواهد در تهران و در کنار او باشم.لحظه ای بعد فکر می کنم بهتر است بعد از عید بروم و نوروز را با ستاره و جهان بگذرانم.تصمیم می گیرم برای جبران غفلتهای گذشته کاری کنم و در خیالم تدارک مفصلی می بینم.
    به ستاره خبر می دهم که برای سال تحویل برنامه ای نگذارد.می گوید:اصلاً فرصت خانه آمدن ندارم.
    پرهایم می ریزد.از خود بیزارم و در تحقیر خود با او هم داستان می شوم.سعی کرده بودم فاصله ها را کمتر کنم و هر بار بیشتر شده بود.زندگیمان از هم جدا شده بود.فرهنگمان دو چیز متفاوت بود.از خود می پرسم چرا غفلتهایم بازده داشته اند،اما کوششهایم و عشقم نه.به نظر نمی آید جهان چیزی از این رویدادها حس کند.مردها در دنیای واقعی تری زندگی می کنند.کسی به من حق نمی دهد.مانند میز شامی است که چیده و در انتظار مهمانهایی مانده باشد که عجله ای برای آمدن ندارند و سرانجام قبول می کنی که دعوتت را فراموش کرده اند.میز عیدم را نچیده جمع کردم.جهان در برابر رنجشم گفت:چه حوصله داری.
    حق با او بود،من زیادی حوصله به خرج داده بودم.نگاهش می کنم.هنوز همه چیز را با او تقسیم می کنم بی آنکه دیگر چندان دوستش داشته باشم.متحیرم چگونه می توانم آن شیدایی علاج ناپذیرم را به آن مرد اروپایی منش به یاد بیاورم؟حس می کنم توی ابرها فرو می روم.ابر از پاهایم شروع شده و آرام آرام بند بند تنم را می پوشاند.هر یک در میان تکه ای از ابر برای دیگری نامرئی و غریبه می شدیم.سرم را بلند می کنم و او را می بینم که از اتاق بیرون می رود و سراپایش را ابری سفید پوشانده.
    بلیتم را می گیرم،باید می رفتم.برای نفس کشیدن به هوایی غیر آنچه احاطه ام کرده بود نیاز داشتم.

    باید می آمدم و برایت می گفتم که در این جهان جایی هست
    که ابرهایش داستانی ندارد.جایی که ابرهایش همه آسمان
    را می پوشاند و از هر شکل و اندازه ای تهی است و آنقدر
    سنگین است که نگاهشان که کنی سنگینی آن همه وجودت
    را فرا می گیرد.در آن گم می شوی و از دیگران پنهان.باید
    می آمدم تا با تو به ابرها نگاه کنم و بار دیگر فصلها را همراه
    تو بیایم.
    دلم می خواهد عید را در خانه تو بگذرانم.دلم می خواهد به
    جایی در این جهان تعلق داشته باشم و آنجا فقط خانه تو
    است رستم...

    در فرودگاه جهان پرسید:کی برمیگردی؟
    لحظه ای مکث می کنم.به برگشتن فکر نکرده بودم.با هم خداحافظی کردیم.دلم نمی خواست برگردم.می آمدم که بمانم.


    ناهید و شوهرش به فرودگاه آمده اند.از جلو داروخانه پدرم
    رد می شویم.به خانه تو که بالای داروخانه است،نگاه
    می کنم.پنجره های خانه ات خاموشند.اگر خانه بودی
    می آمدم آنجا.دلم می خواست می آمدم آنجا.می دانم که
    برای عید،طبق معمول هر سال رفته ای ده پهلوی خواهرت.
    اگر می دانستی می آیم نمی رفتی.دست کم تا آمدنم
    می ماندی و روز بعد می رفتی.تو موضوع ها را با هم
    مخلوط نمی کردی.یکی را فدای دیگری نمی کردی.هر
    چیز برایت جای خودش را دارد.خانه تو تنها جایی است
    که دلم می خواست بروم و تو تنها کسی هستی که دلم
    می خواست می دیدم.فقط به تو می توانستم بگویم که
    از چه غربتی آمده ام.که چه صحرای تاریک و خاموشی را
    پشت سر گذاشته ام.گفته بودی بد نیست بیایم و به
    داروخانه پدرم سر و سامانی بدهم.می توانستم در داروخانه
    و کنار تو کار کنم،چه عیبی داشت؟کار کردن در داروخانه
    پدرم انسانی تر است.از سرنوشت هم گریزی نیست.
    می آمدم که این را به تو بگویم...
    آپارتمان بالای داروخانه را از مسیو خان پیراهن دوز خریده بود.اول آن جا خیاط خانه مسیو خان بود.پیراهن همه مردهای خانواده ما را مسیو خان می دوخت.خاله پری اولین کسی بود که رفته بود و گفته بود برایش بلوز بدوزد.مسیو خان گفته بود:خانم،ما خیاط زنانه نیستیم.
    خاله پری هم گفته بود:عیبی ندارد.چشمهایت را ببند و فکر کن داری پیراهن مردانه میدوزی.
    به این ترتیب برای ما هم بلوز می دوخت.من و فاخته انواع و اقسام بلوزهای رنگ و وارنگ سفارش می دادیم.
    مسیو خان مرد چاق و خوش اخلاقی بود که لهجه شیرین ارمنی داشت.پدرم به او می گفت مسیو جان.و او از ته دل قاه قاه می خندید.از آن خنده ها که یک دنیا سرزندگی پشتش است،آدم به آن معتاد می شود.پدرم پس از سالها یاد خنده های مسوخان می کند و می گوید که چقدر جایش و جای خنده هایش خالی است.
    مسیو خان روزی که می خواست کار خیاطی اش را تعطیل کند،به پدرم گفته بود که خیال دارد آپارتمانش را بفروشد.رستم به پدرم می گوید اگر قیمتش برایش مناسب باشد دلش می خواهد آنجا را بخرد.
    برای پدرم موقعیتی بهتر از آن نمی شد.دیگر نگران این نمی بود که مبادا آدم نااهلی بیاید و بالای داروخانه اش بنشیند.رستم هم می توانست شب و روز مراقب داروخانه باشد و سرانجام رویای شبانه روزی کردن آنجا امکان پذیر می نمود.
    در خانواده ما هر خبری می تواند به جنجال بیانجامد.مسبب آن اغلب پاپاست و آتش بیارش هم خاله پری است.خاله ماهم خودش را داخل ماجراجوییهای خاله پری نمی کند.مادر ساکت است اما بی تقصیر هم نیست.زیرزیرکی کارهایی می کند و همدست خاله پری است.خانم خانم اما رفع و رجوع کن است.گاهی فکر می کنم اگر خانم خانم نبود وضع ما چه صورتی می داشت.
    خانه خریدن رستم هم جز این نبود.در واقع باید بگویم خانه فروختن مسیو خان سرآغاز این جنجال شد.
    پاپا که خبردار شد گفت خودش آنجا را می خرد و به رستم اجاره می دهد.پاپا فکر می کرد می تواند همه دنیا را بخرد و آن را به مردم اجاره بدهد.رستم گفته بود حاضر نیست آنجا را اجاره کند.گفته بود:آقا بزرگ صاحب اختیار است.اما اگر قرار خانه باشد،اینجا نشد جای دیگری می خرم.روی حرف اقا هم حرف نمی زنم.
    پدرم که اصلاً حاضر نبود رستم را از دست بدهد و دلش نمی خواست پاپا خانه را بخرد،به مادرم گفته بود:پدرت صاحب اختیار همه اهل محل که نمی تواند باشد.
    خانم خانم که باخبر شده بود به پاپا گفته بود:حالا این یک وجب خانه به چه دردت می خورد؟
    پاپا که نمی تواند تصور کند کسی بالای حرفش حرفی بزند،می گوید:همه این آتشها را دکتر به پا کرده.
    خانم خانم می گوید:زندگی پری را بهم زدی بس نیست،حالا به زندگی این یکی پیله کردی؟اگر هم دکتر کرده باشد که نکرده،بد نکرده.دواخانه اش است و بالای دواخانه اش.رستم هم همه کاره اش.می خواهد بالای سرش باشد.حرف ناحسابی که نزده.اگر تو بودی نمی کردی؟
    پاپا هم لج می کند که اگر این طور است بهتر است رستم هرچه زودتر جل و پلاسش را جمع کند و از این خانه برود.
    خانم خانم می گوید:همینم مانده که جلوی در و همسایه بگویند پسره را از خانه شان بیرون کردند.آن هم برای یک بالاخانه.
    پاپا گفته بود:دکتر فکر کرده بالای سر خودش بهش جا بدهد که مواظب دواخانه اش باشد.آقای دکتر کور خوانده.خانه که خرید پس فردا هم یک زنیکه را می گیرد و چند تا توله راه می اندازد.آن وقت دیدنی می شود و چشم ما روشن.
    خانم خانم می گوید:این هم به ما مربوط نیست.پسره را اجیر که نکرده ایم.
    البته خبر به گوش من هم رسید.برای رستم نوشتم که اگر پولی لازم دارد من می توانم برایش بفرستم.اگر هم می خواهد خودش را لوس کند و آن را قبول نکند بهتر است فکر کند که قرض است و هر وقت توانست پسم بدهد.
    به خاله ماهم نوشتم که هر کار می تواند برایش بکند و هر خرجی باشد من می دهم.اما آنها حواسشان بود.خاله ماهم و پدرم و غلام خان فوراً برایش یک وام بانکی جور کردند که ماهانه از حقوقش می پرداخت.
    خانم خانم یک فرش به او داد و از طرف پاپا هم پولی برای خرید لوازم خانه.خاله پری می خندید و می گفت:آن پول آقاجان خیلی مزه دارد.به به اگر خودش بفهمد.
    خانم خانم هم لبخندی می زده و می گفته:امان از دست این پری.معلوم است که می داند.من که پسه او پولش را نداده ام.
    خاله پری هم می گفته:خدا شانس بدهد.
    البته پاپا می دانست اما بروی خودش نمی آورد.
    رستم از آن پس هم هر روز سری به خانم خانم می زد و همه کارهای بیرون از خانه شان را انجام می داد.و با زمانی که در آنجا زندگی می کرد فرقی نکرده بود و به پاپا هم همان احترام را می گذاشت.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 4 از 6 نخستنخست 123456 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/