صفحه 4 از 13 نخستنخست 12345678 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 31 تا 40 , از مجموع 125

موضوع: ديبا | زهره دراني

  1. #31
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    روزهاي اول، حرفهاش رو به شوخي گرفتم، اما خيلي زود متوجه شدم كه اون تو اين كار خيلي جديه. البته من به نقاشي بسيار علاقه داشتم و چندين بار هم كلاس رفته بودم و تقريبا" تا حدودي حرفه اي كار مي كردم اما به هيچ عنوان به گرافيك عكاسي علاقه نداشتم اما نظر دايي علي كاملا" با من فرق داشت اون مي گفت: ببين ديبا، تو يه استعداد نهفته داري كه بايد اونو كشف كني اصلا" ببين چقدر تو كار نقاشي تبجر داري. خب، اين واقعا" خوبه اغلب بچه ها به همين دليل وارد اين رشته مي شن. دختر جون، بيا و دست از لجبازي ت بردار و لگد به بخت خودت نزن حالا بيا خودت رو محك بزن، يه امتحاني بكن. من مطمئنم كه قبول مي شي باور كن كارايي اي كه اين رشته داره و تنوعي كه تو اون هست تو رشته هاي ديگه نيست تو هيچ وقت از كارت خسته نمي شي من هم كاملا" به روحيه تو آشنام. مي دونم كه آدم تنوع طلبي هستي فقط كافيه كه بخواي، اون وقت همه چيز خود به خود درست ميشه.
    حرفهاي دايي علي حسابي منو تو فكر برده بود. به طوري كه از فرداي اون روز با شوق و اشتياق بيشتري به حرفهاش گوش مي كردم. هر چي بيشتر باهاي حرف مي زدم، بيشتر از قبل تحت تاثير قرار مي گرفتم. از اون روز به بعد بيشتر وقتمو با اون مي گذروندم. تقريبا" اكثر جمعه ها رو با هم به كوه مي رفتيم و دايي علي توي راه از مناظر طبيعت عكي مس گرفت به همين ترتيب بود كه من ناخواسته به اين رشته علاقه مند شدم. و حتي با كمك اون مهارت خاصي تو عكاسي پيدا كردم.
    پدر و مادرم در رابطه با رشته تحصيلي م نظر خاصي نداشتن و منو تو اين مورد آزاد گذاشته بودن. يا بهتره بگم از وقتي كه پدرم از مهران و مهرداد قطع اميد كرده بود ديگه روي من حساسيت به خرج نمي داد و سختگيري نمي كرد بيشتر دوست داشت رشته اي كه مورد علاقه م هست انتخاب كنم. به همين جهت در تصميم گيري تا حد زيادي راحت بودم.
    هر روزي كه مي گذشت، يه روز به امتحان كنكور نزديك تر مي شدم. دچار دلشوره و التهاب شده بودم اما برعكس من، دايي علي مثل كوهي استوار پشتم وايستاده بود و از نظر روحي منو حسابي تشويق مي كرد. بالاخره اون روز لعنتي رسيد. از اين جهت مي گم لعنتي، خب، مي دونين شايد اگه اصلا" امتحان كنكور نمي دادم به كل سرنوشتم تغيير ميكرد و حال و روزم اين نبود شايد سرنوشت ديگه دشاتم نمي دونم، بعضيها مي گن سرنوشت هر آدمي قبل ازتولدش نوشته شده، اما من اينو قبول ندارم. به نظر من اين ما هستيم كه سرنوشت رو مي سازيم . اما از اونجايي كه ما آدمها خيلي خودخواهيم و هميشه تو زندگي دنبال مقصر مي گرديم همه تقصيرها رو گردن سرنوشت مي اندازم چون اون تنها كسيه كه ما گله و شكايتي نمي كنه.
    خب ، الا نمي دونم بگم سرنوشتي كه برام رقم خورده بود منو به اينجا هدايت كرد، يا بگم تصميم غلطي كه خودم گرفتم منو به شيراز آورد. در هر صورت، روز امتحان كنكور با اضطراب و دلهره با كمك دايي علي سر جلسه حاضر شدم. چشم كه به سوالها افتاد سرم گيج رفت. ده دقيقه اي آروم سرمو روي تستها گذاشتم و تقريبا" سعي كردم تمركز بگيرم يواش يواش آروم شدم. با هر سوالي كه جواب مي دادم اعتماد به نفسم بيشتر مي شد.تا اونجايي كه وقتي مي خواستم جلسه رو ترك كنم حس كردم بال در آوردم. از خوشحالي روي زمين بند نبودم. از كارم راضي بودم و تا حدود زيادي به قبولي مطمئن شده بودم.
    وقتي چشمم به دايي علي افتاد ناخودآگاه طرفش دويدم و بغلش كردم. در همون حال بغضم تركيد و هاي هاي گريه كردم. دايي كه فكر مي كردامتحانمو خراب كردم، مدام منو دلداري مي داد اما وقتي فهميد كه گريه من از سر ذوق و خوشحاليه در حاليكه بسيار تعجب كرده بود، گفت: دختر جون ، بگذار حالا جواب كنكور رو بگيري بعدا" آنقدر خوشحالي كن اما من واقعا" به خودم اميد داشتم و مي دونستم بالاخره اگه تو دانشگاه تهران هم نباشه، تو يكي از شهرستانهايي كه انتخاب كردم حتما" قبول مي شم.
    از اون روز به بعد بود كه آرامش عجيبي وجودمو فرا گرفت. ناراحت جواب كنكور نبودم. انگار همه چيزرو مي دونستم. بالاخره روز نتايج كنكور رسيد. دايي علي تلفني تماس گرفت و گفت: آماده باش دارم ميام دنبالت كه بريم جواب بگيريم. اما من خيلي بي خيال جواب دادم. نه ، لازم نيست. من نمي يام خودت تنها برو. در حاليكه از جواب من يكه خورده بود هيچ حرفي نزد و اين رفتار منو به پاي دلهره و اضطرابم گذاشت.
    طرفهاي غروب بود كه زنگ در و زدن به سرعت رفتم و گوشي در بازكن رو برداشتم. دايي علي بود درو باز كردم و منتظر شدم تا بالا اومد. در حالي كه اخمهاش رو تو هم كشيده بود و دستهاش رو پشت سرش پنهان كرده بود، با ناراحتي گفت: دختر تو كه آبروي منو بردي.
    يه لحظه قبلم فرو ريخت انتظارهمه چيز رو داشتم الا اين حرف رو . دايي كه متوجه يكه خوردنم شده بود، پريد و منو بغل كرد و بوسيد ودسته گلي رو كه پشتش پنهان كرده بود درآورد و گفت: تبريك مي گم، خانم گرافيست. به جمع هنرمندان خوش اومدين.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #32
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    با شنيدن اين حرف از خوشحالي جيغ بلندي كشيدم و سرتا پاش رو غرق بوسه كردم اصلا" حال خودمو نمي فهميدم مادر كه تو آشپزخونه بود هرسان بيرون اومد و گفت: چه خبره، اتفاقي افتاده؟ داي علي روزنامه و ورقه جوابيه دانشگاه رو جلوش گرفت و گفت: لطفا" شيريني ما فراموش نشه. مادر هاج و واج به اسم من نگاه كرد و ازخوشحالي جيغ بلندي كشيد مدام قربون وصدقه ام مي رفت. اما وقتي كه ديد دانشگاه تهران قبول نشده ام و بايد برم شيراز مثل يخ وا رفت.
    دايي علي كه از واكنش مادرم ناراحت شده بود بلافاصله به كمكم اومد و گفت: سوسن جون، اين كارها چيه؟ تو كه زن فهميد هاي هستي، تحصيل كرده اي. اين حركات چيه كه از خودت در اوردي؟ مگه دانشگاه شيراز چه عيب و ايرادي داره؟ اتفاقا" يكي از بهترين دانشگاههاس. تازه خواابگاه خيلي خوبي همداره كه تو همون دانشگاه س. تو بايد خيالت از هر لحاظ راحت باشه. شراز كه دهات نيست. يه شهريه مثل تهران با همه امكانات رفاهي پس بيخودي خودت رو عذاب نده و اين قيافه رو به خودت نگير.
    مادر كه بغض كرده بود در حالي كه سعي مي كرد جلوي طغيان اشكهاش رو بگيره ، جواب داد: آخه چطوري ؟ اون از مهران و مهرداد كه تركمون كردن، اين هم از ديبا. آخه ، مگه من چه گناهي به درگاه خدا كردم كه بايد سه تا بچه مو از دست بدم؟ تازه جواب سياوش رو چي بدم؟ بهش بگم ديبا هم داره ما رو ترك ميكنه، نه من كه قدرت اينكار رو ندارم اون ديگه طاقت شنيدن اين حرف رو نداره مگه يه پدر چقدر ميتونه تحمل داشته باشه.
    با شنيدن اين حرفها دايي علي كه حسابي متاثر شده بود دستي رو شونه مادرم گذاشت و گفت: مي دونم، سوسن جون باور كن دركت مي كنم.همچين مي گي بچه هامو از دست دادم كه انگار خدايي نكرده بلايي سرشون اومده. آخرش چي؟ ديبا اگه دانشگاه هم نره، مگه چندسال ديگه پيش شما مهمونه؟ بالاخره هر جوني يه روزي بايد ازدواج كنه و پدر و مادرش رو ترك كنه تو هم بايد اين حقيقت رو بپذيري يا بگذاري درس بخونه، يا زودتر شوهرش بدي حالا كدومو انتخاب ميكني؟
    مادر سكوت كرده بود انگار تا حدودي حرفهاي دايي علي بهش اثر كرده بود دايي كه سكوت اونو ديده بود دوباره ادامه داد و گفت: ازت مي خوام شجاع باشي خودت يه جوري با سياوش خان صحبت كن . بالاخره زبون اونو تو بهتر ميفهمي. ديبا به كمك تو نياز داره نا سلامتي مادرش هستي. تو كه نمي خواي لگد به بخت دخترت بزني.
    مادر همونطور تو سكوت به حرفهاي دايي علي گوش مي كرد با بغض فروخورده اي سرش را بلند كرد و به صورتم نگريست. قطره اشكي از گوشه چشمش چكيد. اون چنان معصومانه به صورتم خيره شده بود كه بي اختيار خودمو تو بغلش انداختم و هاي هاي گريستم تو اون حالت نمي دونم بي اختيار چي گفتم، اما تا جايي كه يادم هست هق هق كنان گفتم: مطمئن باش مادر جون اگه تو نخواي ، تركت نمي كنم از اينجا جم نمي خورم.
    بعد از چند دقيقه اي مادرم در حالي كه موهامو نوازش مي كرد ، با خنده و بعضي در آميخته گفت: ديبا عزيزم، تو ديگه بزرگ شدي، اين كارها چيه؟ اين جوري مي خواي از ما جدا بشي و به شهر ديگه بري؟ پاشو مادرجون. پاشو الان پدرت مياد اگه تو رو با اين حال ببينه، حتما" ناراحت مي شده برو عزيزم يه آبي به سرو صورتت بزن مطمئن باش كه همه چي درست مي شه.
    اما من آنقدر ناراحت بودم كه دست خودم نبود وجدانم عذابم مي داد تا حدود زيادي خودمو مقصر مي دونستم آخه ، بيشتر انتخابم روي شيراز به خاطر عشق و علاقه اي بود كه به حافظ و شهر شيراز داشتم. اگه اغراق نباشه، شايد بعد از پدر و مادرم تو اين دنيا حافظ تنها كسي باشه كه به اندازه اونها دوستش دارم و درد دلمو براش مي گم. من عاشق شيراز و حافظيه بودم اينجا تنها جايي بود كه هيچ وقت احساس غريبي و غربت نمي كردم. هروقت كه دلم مي گرفت فورا" به حافظيه مي رفتم و همه حرفهاو درد دلهامو براش مي كردم و اون وقت فارغ و سبكبال از درد به خونه بر مي گشتم.
    يادم مياد اون وقتها هم هروقت كه تنها و بي كار بودم و دسترسي به حافظيه نداشتم ، فورا" سراغ فال حافظ مي رفتم و تفالي مي زدم و چه خوب و زيبا و رسا با من حرف ميزد انگار از همه اسرار مگو با اطلاع بود. زهي سعادت بر شما كه در جوار حافظ زندگي ميكنين.
    اما به خطر خودخواهي خودم توجهي به دل درد مند پدر و مادرم نكرده بودم و با اين كار اونها رو فدا كرده بودم دايي علي كه اوضاع و احوال من و مادرمو ديد، بهتر ديد كه پيش ما بمونه و با پدرم صحبت بكنه. من كه اصلا" جرئت رويارويي با اونو نداشتم بيچاره دايي علي حسابي مستاصل شده بود يه طرف من ، يه طرف خوهرش، و يه طرف هم پدرم او هم گيج شده بود.
    تقريبا" حدودساعت هشت بود كه پدرم خسته و هلاك با اخمهاي درهم و كشيده درحاليكه روزنامه اي در دست داشت، وارد شد بدون اينكه به من نگاه كنه و جواب سلاممو بده رو به دايي علي كردو گفت: چه عجب از اين طرفها، علي آقا، اومدين به ديبا خانوم تبريك بگين.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #33
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    بله خب، معمولا" معلم از كار شاگردش بايد اطلاع داشته باشه.
    شما هم بايد نتيجه زحماتتون رو ببينين.
    دايي علي در حاليكه سعي مي كرد طعنه هاي پدرمو ناديده بگيره، زير لب گفت: خواهش ميكنم من كه كاري نكردم.
    پدر با عصبانيت فريادي كشيد و گفت: كاري نكردين ديگه مي خواستين چي كار كنين. شما راهنماي اون بودني تو همه جا كمكش كردين فقط همين رو ميخواستين كه ديبا رو هم از ما جدا كنين از صبح تا حالا گيج و منگم دارم ديونه مي شم علي آقا، شما ازدواج نكردين، زنو بچه ندارين كه حرف منو بفهمين بعد از ديبا من اينجا توي اين خونه تك و تنها دق مي كنم.
    من كه ديدم همه كاسه كوزه ها سر دايي علي بيچاره شكسته، جلو رفتم و با شرمندگي گفتم: باور كنين پدرجون شما دارين اشتباه مي كنين انتخاب شيراز تصميم خودم بود شما كه علاقه منو به شيراز مي دونين. باور كنين تو اين كار دايي مقصر نيست خودم اين طور خواستم حالا هم پشيمون شدم. مطمئن باشين تا وقتي كه شما و مادر راضي به اين كار نباشين من قدم از قدم بر نمي دارم . اينو بهتون قول مي دم بعد در حالي كه بغضم تركيده بود، به طرف اتاقم رفتم و دررو از پشت قفل كردم.
    اون شب دايي علي تا نيمه هاي شب خونه ما بود و با پدر و مادرم حرف زد البته من نفهميدم چي گفت: و چه حرفي زد كه از فرداي اون روز نظر اونها به كلي عوض شد از حق نگذريم، مادر هم خيلي كمك كرده بود اما هرچي بود، از فرداي اون روز پدرم ديگه مخالفتي نكرد و فقط با محبت خاصي نگاهم ميكرد.
    عقربه ساعت روي شماره دو ايستاد و پس ازآن دو ضربه بلند متوالي نواخت ديبا كه يك دفعه به خود آمده بود با نگاهي به ساعت گفت: واي خداي من، ساعت دو نصفه شبه چقدر پر حرفي كردم. امقدوارم منو ببخشين نمي خواستم مزاحم استراحتتون بشم.
    سينا با اشتياق در حالي كه لبخند مي زد گفت: نه اصلا" اينطور نيست. شما آنقدر زيبا و قشنگ مطالب رو عنوان مي كنين كه آدم اصلا" احساس خستگي نمي كنه باور كنين راست مي گم البته مي دونم كه شما خسته شدين، اما اطمينان داشته باشين كه من حاضرم ساعتها همينطور بشينم و به حرفهاتون گوش بدم.
    شاباجي كه جوابش گرفته بود و پشت هم خميازه مي كشيد رو به سينا كرد و گفت: نه خير، ابدا" چون من هم دلم ميخواد بقيه ماجرا رو گوش كنم، اما حالا خوابم گرفته تازه تو هم بايستي صبح زود بري سركار حالا بهتره همگي استراحت كنيم ديبا جون، مبادا بدون من حرفي بزني.
    ديبا كه خنده اش گرفته بود جواب داد: مطمئن باشين شاباجي حرفي نمي زنم.
    سينا كه حسابي پكر شده بود از جا بلند شد و در حالي كه شب بخير مي گفت به اتاقش رفت.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #34
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    فصل 6
    از شدت خستگي حس و حال بلند شدن از رختخواب را نداشت به سختي لاي پلكهايش را باز كرد و نگاهي به ساعت قديمي و بزرگ روي پيشخوان بخاري انداخت : واي خدا جون؟
    ساعت نزديك ده صبح بود تقلايي براي بلند شدنش كرد،ام انگار همه بدنش كوته بود هيچ چيز نمي توانست سرحالش بياورد، جز يك حمام داغ اما چطوري؟ با كدام لباس؟ كلافه شده بود اي كاش امروز آقا سينا برام بليت مي گرفت تا هرچه زودتر راهي مي شدم.
    حسابي از اين وضعيت كسل و ناراحت بود. صداي تق و توق از آشپزخانه مي آمد لابد شاباجي بود كه مشغول تهيه نهار شده . بوي خورشت كنگر فضاي اتاق را عطر آگين كرده بود.
    به سختي از جا بلند شد و رختخوابش را جمع كرد و به آشپزخانه رفت و سلام كرد. شاباجي به خوشرويي جوابش را داد و گفت : خوب خوابيدي دخترم؟
    آخه ديشب خيلي دير خوابيديم. البته من زياد هم با خواب ميونه خوبي ندارم ولي شما ها جوونين مادر و حالا حالا وقت براي خوابيدن دارين.
    ديبا با كمرويي جواب داد: شاباجي، يه خواهشي داشتم.
    بگو دخترم رودربايستي نكن.
    راستش مي خواستم اگه بشه يه دوش بگيرم تو اين دو سه روز حسابي كلافه شدم شما اينجا حمام دارين؟
    شاباجي از اين حرفه يكه خورده بود با صداي بلندي خنديد و گفت: وا، اين هم شد خواهش مادر جون، خب اينو زودتر مي گفتي. مگه مي شه كه ما حمام نداشته باشيم. پس خودمون تو اين خونه چي كار ميكنيم اتفاقا" صبح زود سينا هم يه دوش گرفت بعد رفت سركار، آخه اون هم عادت داره اگه هر روز حمام نكنه كسل ميشه. بعد هم صبحانه نخورده رفت ديرش شده بود ولي مدام سفارش مي كرد مبادا بشيني پيش ديبا خانوم و بقيه ماجرا رو بدون من گوش كني. من هم بهش قول دادم كه تا اون برنگشته چيزي ازت نپرسم. حالا هم دخترم اول يه چايي بخور، بعد هم برو دوش بگير.
    ديبا من و من كنان گفت: آخه مي دونين؟ چطوري بگم من اينجا لباس ندارم راستش موقع اومدن آنقدر هول و دستپاچه بودم كه هيچ وسايلي با خودم برنداشتم حالا نمي دونم چي كار كنم گفتم : بهتره اول برم بيرون يه دست لباس بخرم ، بعد برم حموم.
    شاباجي باز هم خنده اي تحويلش داد و گفت: اصلا" نيازي به اين كار نيست دنبال من بيا. با گفت اين حرف به طرف اتاق سينا راه افتاد.
    ديوار به ديوار اتاق سينا اتاق ديگري بود شاباجي در حاليكه كليدش را از بالاي در برميداشت ، در را بازكرد و داخل شد. بعد رو به ديبا كرد و گفت: بيا تو دخترم ، اينجا اتاق دخترم ماهرخ بود. من هيچ وقت در اونو باز نمي كنم فقط يه وقتهايي براي غبار روبي ميام. اما طاقت ديدن اتاق خالي شو ندارم.
    بعد در حالي كه سعي ميكرد جلوي طغيان اشكش را بگيرد، به طرف كمدي رفت و درش را گشود و گفت: دخترم، اين لباسها تنها يادگار دخترمه. واقعا" برام عزيزو دوست داشتنيه تا حالا به كسي اجازه ندادم كه دست به اونها بزنه، اما تو با همه فرق داري. بهتره يكي رو انتخاب كني البته مي دوم همه اونها قديمي و رنگ و رفته س ، اما براي يكي دوساعتي كه لباسهات خشك بشه بد نيست.
    ديبا با شرمساري سرش را به زير انداخت و گفت: اما من نمي تونم به اينها دست بزنم با پوشيدن اين لباسها يادآوري ماهرخ رو براي شما زنده مي كنم.
    شاباجي وسط حرفش پريد و گفت: چه بهتر دخترم. اتفاقا" من ازت خواهش مي كنم كه بپوشي آخه تو خيلي به ماهرخ من شبيه هستي. البته ان شااله هرچي كه اون خوابيده عمر تو باشه. اون درست قد و قواره تو بود. خوشگل و چشم و ابرو مشكي ، با موهاي بلند مثل شبق هيچ مي دوني اون شب كه تورو تو حافظيه ديدم ناخودآگاه به طرفت كشيده شدم باورت نمي شه يه لحظه فكر كردم ماهرخ زنده شده دخترم ، من هيچ منتي به سر تو ندارم كه اينجا آوردمت، بلكه با ميل و رغبت اين كارو كردم حالا هم خيلي خوشحالم چون تورو كه ميبينم انگار ماهرخ رو ديدم.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #35
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    شاباجي تكاني به خودش داد و گفت: نه دخترم ابدا"، فقط يه لحظه احساس كردم ماهرخ دخترم مقابلم ايستاده .
    ديبا از اينكه خاطرات تلخ شاباجي را زنده كرده بود با ناراحتي گفت: من كه به شما گفته بودم درست نيست اين لباسها رو بپوشم، اما خودتون اصرار كردين .
    نه، دخترم تو كار بدي نكردي، درواقع در حقم لطف هم كردي. چقدر بهت مياد اندازته انگار براي تو خريدن بعد در حالي كه آه جانسوزي مي كشيد، گفت: بيا دخترم غذا آمادس تا تو سفره رو بندازي من غذا رو كشيدم و مشغول كار شد.
    در همين وقت صداي به هم خوردن در حياط آمد. شاباجي كه داشت ديس پلو را مي كشيد با خوشحالي رو به ديبا كرد وگفت: اين هم از سينا بالاخره خودش رو براي ناهار رسوند. و به استقبالش رفت و با صداي بلند گفت: اومدي پسرم، بيا كه خوب موقعي اومدي ما هنوز ناهار نخورديم.
    سينا كه داشت دست و رويش را مي شست با خوشرويي س كرد و گفت: ا، چرا انقدر دير، فكر نمي كنم منتظر من بوده باشين.
    شاباجي در حالي كه حوله سينا را به دستش مي داد با لبخند جواب داد :
    نه مقل اينكه انقدرها هم كه فكر مي كردم بچه م مظلوم و ساكت نيست.
    سينا همانطور كه دست و رويش را خشك مي كرد، با خنده گفت: تسليم، تسليم هرچي شاباجي فقط زودتر ناهار منو بده كه خيلي گرسنه م.
    شاباجي با تعجب نگاهش كردو گفت: مگه با ما غذا نمي خوري؟
    سينا كه از اين حرف شاباجي جا خورده بود ، گفت: با شما مگه مهمون ندارين.
    شاباجي وسط حرفش پريد و جواب داد: عيبي نداره، پسرم ما كه ديگه با ديبا جون اين حرفها رو نداريم بيا تو تازه مگه نمي خواي بقيه ماجرا رو بشنوي؟
    سينا كه ذوق زده شده بود با خوشحالي گفت: چرا، چرا الان اومدم شما برو من چند دقيقه ديگه بر مي گردم. و با عجله به اتاقش رفت در حاليكه دستي به موهايش مي كشيد، با خوشحالي روانه اتاق شاباجي شد.
    ديبا به احترام سينا از جا بلند شد و به آرامي سلام كرد .
    سينا كه اصلا" توقع ديدن ديبا را در آن لباس نداشت و تقريبا" شوكه شده بود در حالي كه تا بناگوش سرخ شده بود، با لكنت جواب ديبا را داد و همانطور زير لب گفت: ببخشين كه دير كردم خيلي سعي كردم زود بيام اما نشد. بعد يك دفعه با خوشحالي سرش را بلند كرد و گفت : اما حالا كاملا" آماده شنيدن زندگي شما هستم با خيال راحت چون فردار و مرخصي گرفتم و از امروز تا فردا شب وقت كافي دارم باور كنين ديگه صبرم تموم شده زودتر دلم مي خواد بقيه مارجرا را بدونم. ( فضول...)
    شاباجي با طعنه جواب داد: به به، آقا دير اومده زود هم ميخواد بره! بشين اول ناهارت رو بخور پسر چقدر تو عجولي!
    ديبا با كمرويي خاصي گفت: چشم بعد از نهار حتما" براتون تعريف مي كنم، اما مي خواستم بدونم راي من بليت گرفتين؟
    سينا در حالي كه مشغول كشيدن پلو بود، گفت: به يكي ازدوستانم سپردم چون اين روزها به خاطر ايام عيد بليت كم شده اما شما اصلا" نگران نباشين، من سعي خودمو ميكنم.
    ديبا با تشكر گفت: همه زحمات من به گردن شما و شاباجي افتاده اميدوارم يه روز از خجالت شما دربيام.
    خواهش مي كنم من كه كاري نكردم اين كمترين و حداقل كاري س كه از دست ما بمياد و كاملا" وظيفه ماست آنقدر خودتون رو ناراحتو معذب نكنين.
    شاباجي در حاليكه براي ديبا غذا مي كشيد گفتك خب تعارف بسه ديگه حالا غذاتون رو بخورين كه از دهن افتاد. و بعد هم خودش مشغول شد.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #36
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    بعد از صرف نهار، شاباجي سه تا چاي خوشرنگ و رو ريخت و آمد كنار ديبا نشست گفت : خب ديبا جون، مادر تعريف كن بعدش چي شد اومدي شيراز؟
    ديبا در حالي كه سعي مي كرد تمركز بگيرد، آهي كشيد و گفت: بله تو عرض يك هفته زندگي م به كل عوض شد حدودا" هفت يا هشت روز بعد از قبولي تو دانشگاه با پدرم و مادرم براي ثبت نام به شيراز اومديم وقتي براي اولين بار وارد دانشگاه شيراز شدم، احساس غرور خاصي سراسر وجودمو فراگرفت محيط دانشگاه واقعا" زيبايي و تماشايي بود. دختران و پسران زيادي اونجا بودن دانگشاه تو محوطه اي باغ مانند قرار گرفته بود درختان سرو و كاج دور تادور اونو محصور كرده بود. نيمكتهاي متعددي زير درختها قرار گرفته بود و اغلب دانشجوها روي اونها مشغول مرور درسها بودن بر خلاف تصورم، انقدرها شلوغ بنود محيط آرام و دنجي بود.
    مدير دانشگاه با احترام با پدر و مادرم برخورد كرد واز مقررات دانشگاه گفت و بعد از ساعتي ما رو براي ديدن خوابگاه برد انتهاي باغ دوتا ساختمون جدا از هم قرار گرفته بود كه تابلوي بزرگي به سردرش آويخته بود. خوابگاه دختران، خوابگاه پسران. همه چيز مرتب و بي عيب و نقص بود . محيط خوابگه حتي از محوطه دانشگاه هم دنج تر بود . درختان قطوري ساختمان رو به محاصره خود در آورده بودن صداي قار قار كلاغها به وضوح شنيده مي شد عطر اقاقيا و بهار نارنج فضا رو پر كرده بود.
    پدرم در حاليكه لبخند رضايتمندي روي لبانش نقش بسته بود، رو به من كرد و گفت : بد نگذره، خانم دانشجو ميترسم اين محيط رويايي به جاي اينكه شما رو گرافيست كنه شاعر كنه. بيخود نيست دخترم كه حافظ يه شاعر جهاني شد واقعا" اين محيط رويايي و عرفاني آدمو از خود بيخود مي كنه .
    مادر در تاييد حرف پدر گفت: بله همين طور، اينجا خيلي زيباس.
    بعد مثل اينكه ياد چيزي افتاده باشد با نگاهي غمگين به صورتم زل زد و گفت : اما من بدون تو تك و تنها تو تهران چي كاركنم كاشكي من هم مادر اينجا بودم، كنار تو اين طوري خيالم راحت بود.
    من كه حسابي ذوق زده شده بودم پريدم بغلش كردم و صورتش رو غرق بوسه كردم و گفتم: بازهم شروع كردي مادر ، تورو خدا يه امروز رو گريه نكن و شاد باش. آخه، من كه بچه نيستم اينجا هم كه خارج از كشور نيست هر وقت دلت رام تنگ شد مياي اينجا و همديگه رو مي بينيم اينكه ديگه غصه نداره.
    مادر آهي كشيد و گفت: بله، براي تو غصه نداره ، ولي براي من كه يه مادرم تمامش غصه س.
    بعد از ثبت نام و كارهاي دانشگاهي ، در حالي كه تا حدود زيادي به مقررات اونجا وارد شده بودم، تصميم گرفتم همراه پدر و مادر تا شروع ترم اول كه حدودا" بيست روز بعد آغاز مي شد به تهران برگردم اين كاررو به دو دليل انجام دادم اول اينكه ، دلم نمي خواست به اين سرعت اونها احساس تنهايي كنن و دوم اينكه، بايد براي تهيه كتاب و لوازم خودم و آماده ميكردم.
    از فرداي اون روز، بيشتر وقتم با دايي علي و مامان گذشت و اغلب براي خريد كتابها و لوازم بيرون مي رفتيم مادر مدام سفارش مي كرد كه مواظب خودم باشم مبادا سرما بخورم و مرييض بشم. آخه، دخترم اونجا كسي نيست كه ازت مراقبت كنه.
    دايي علي خنديد و گفت: آره، چقدر لوسش مي كنه. ولش كن بابا ديگه بزرگ شده . خوبه داره ميره شيراز اگه ميرفت سفر قندهار ، چيكار ميكردين؟
    آنقدر بسته هاي شكلات و كاكائو و كمپوت خريده بود كه اصلا" نميدونستم با اونا چي كار كنم پدر بشتر تو لاك خودش بود هنوز با رتن من كنار نيومده بود وهر روزي كه ميگذشت غم و اندوهش به مراتب بيشتر از روز قبل ميشد.
    بالاخره روز موعود فرارسيد. اون روز، پدر حسابي غافلگيرم كرد من كه فكر كرده بودم با ماشين خودمون به اتفاق پدر و مادر راهي شيراز مي شيم ،كه يكهو پدر بدون هيچ مقدمه اي بليت هواپيما رو از جيب بغلش در آورد و به دستم داد با ديدن بليت مثل يخ وا رفتم انتظار همه چيز رو داشتم الا اين موضوع. فكر مي كردم مثل دفعه قبل پدر و مادرم منو همراهي مي كنن و حتي وسائلمو هم تو خوابگاه جابجا خواهندكرد البته ناگفته نماند تا حدودي حرفهاي دايي علي رجع به من صحت داشت من واقعا" به پدر ومادرم اتكا داشتم بدون اونها هيچ بودم. حالا يكه و تنها چطوري تو يه شهر غريب از پس كراهام بر بيام فكر مي كردم با رفتنم اونها تنها مي شن، اما برعكس بود كسي كه تنها مي شد من بودم پدر و مادرم همديگه رو داشتن، اما من تك و تنها وغريب بودم.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #37
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    پدر كه متوجه تغيير رنگ و حالم شده بود با خنده و شوخي گفت: چيه ، نكنه ترسيدي؟ دختر كوچولوي من كه مگه بزرگ شده و به تنهايي مي تونه تو يه شهر ديگه زندگي كنه و درس بخونه چطوري از يه بليت هواپيما ترسيده . بعد در حاليكه منو تو آغوش مي فشرد، با بغض فرو خورده اي گفت: عزيزم، اين اولين امتحان ورودي به دانشگاه شيرازه. اميدوارم سرافراز ازش بيرون بياي به خدا ميسپارمت.
    بي اختيار خودمو تو بغلش رها كردم و براي اولين بار با صداي بلندي گريستم انگار تازه پي به تنهايي م برده بودم تا اون روز ، لحظه اي از اونها جدا نشده بودم يه لحظه احساس كردم تكيه گاهم ، ستونم فروريخت با خودم فكر كردم كه واقعا" تو يه شهر غريب دنبال چي مي رفتم خودم هم نمي دونستم.
    تو فرودگاه، چشم همه گريون بود دايي علي با وجودي كه سعي مي كرد همه رو بخندونه، اما صداش بغض آلود بود و هاله اي از اشك چشماش پوشنده بود . با گامهاي لرزان در حالي كه چمدنمو بر مي داشتم، به آخرين نصايح مادرم گوش كردم و با چشماني اشكبار از اونها جدا شدم.
    ساعت حدودا" شش بعد از ظهر بود كه هواپيما روي باند فرودگاه شيراز نشست هواي شيراز ابري و گرفته بود گهگاه نم بارون ميزد و قطع ميشد وقتي از هواپيما پياده شدم تصميم گرفتم محكم و استوار باشم و با محيط اطراف خودمو وفق بدم به همين دليل در حاليكه نفس عميقي مي كشيدم ، سعي كردم اعتماد به نفسمو تو وجودم تقويت كنم. تاكسيها جلوي در فرودگاه به انتظار مسافر ايستاده بودن. با يكي از اونها صحبت كردم و آدرس دانشگاه رو دادم راننده بلافاصله چمدانهامو برداشت و سوار شدم توي راه سعي مي كردم خيابونهاي اطراف رو بشناسم و اسم اونها رو به خاطر بسپارم.
    با ورود به دانشگاه، حال و هوام عوض شد آنقدر چيزهاي جالب و ديدني در اطرافم بود كه خيلي زود غم درونمو از ياد بردم خودمو به دفتر دانشگاه معرفي كردم و اجازه ورود به خوابگاه رو دريافت كردم بعد در حاليكه چمدونهامو برمي داشتم، به سمت خوابگاه راه افتادم.
    تو راهرو داشتم دنبال اتاق هجده مي گشتم كه صدايي از پشت سرم با خوشحالي گفت: دنبال اتاق شماره هجده ميگردين؟ برگشتم نگاهش كردم باز با همان خوشرويي ادامه داد: آخه من هم اتاقي شما هستم. تودفتر كه بودم وقتي شماره اتاق رو به شما دادن متوجه شدم كه با شما هم اتاقيم.
    با خوشحالي نگاهش كردم و گفتم: اوه جدي! از ديدنتون خوشحالم شما هم الان رسيدن؟
    بله ، البته چند دقيقه اي از شما ديرتر رسيدم.
    جلوي در اتاق ايستاديم و هر دو باهم كليد دراورديم از اين عمل هر دو به خنده افتاديم و اين آشنايي من با فروزان بود نگاهي به درو و اطرافم انداختم اتاق مرتب و دلچسبي بود سه تختخواب با يه يخچال كوچيك و سه قفسه كمد و سرويس بهداشتي ، كه گوشه اي از اتاق قرار گرفته بود، به چشم مي خورد تختخواب كنار پنجره رو انتخاب كردم و وسايلمو روي تخت گذاشتم در حاليكه از پنجره به بيرون نگاه مي كردم، رو به فروزان كردم و گفتم: راستي يادم رفت خودمو بهت معرفي كنم من ديبا هستم. ديبا پرتوي و اهل تهرانم. در ضمن ، گرافيستم.
    فروزان كه مشغول جابجا كردن چمدونهاش بود با خنده طرفم اومد و گفت: من هم فروزانم فرزوان مشرقي واهل آبادانم.
    اوه ، بايد حدس ميزدم كه جنوبي هستي به نظر من فقط جنوبيها اينطور خونگرم هستن و خيلي زود با آدم اخت مي شن.
    خواهش مي كنم خوبي از خودتونه. تو هم خيلي خوبي راستش خيلي مي ترسيدم.
    با تعجب نگاهش كردم و گفتم: چرا؟ براي چي؟
    خب مي دوني اينكه آدم يه هم اتاقي خوب داشته باشه خيلي مهمه من تو ي خونواده پرجمعيت بزرگ شدم همين جوري هم از نظر سليقه اي با اونها مشكل داشتم دوتاخواهر و برادر بزرگتر از خودم دارم كه دانشگاه رو تموم كردن وقتي با من حرف مي زدن و از محيط دانشگاه و هم اتاقيهاشون برام ميگفتن كه چقدر آدمهاي شلخته و بي آدابي بودن، حسابي ترس برم داشته بود اما وقتي توي دفتر تورو ديدم و فهميدم كه با من هم اتاقي هستي، خيلي خوشحال شدم.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #38
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    لبخندي زدم و گفتم: زياد هم خوشحال نباش هنوز هم كه روي من شناخت نداري اتفاقا" من هم يكي از همين دخترها هستم.
    فروزان با خوشحالي خنده اي كرد و گفت: اتفاقا" به نظر من سرت هر آدمي از صورتش پيداس. مي دونم كه اشتباه نكردم البته فكر كنم تو خيلي از من مظلوم تر و ساكت تر هستي و اين به خوبي از چهره ت پيداس، اما از حالا بگم من دختر پر سر و صدايي هستم خب، مي دوني اين هم نقطه ضعف منه، ولي بايد بهت مي گفتم.
    از فروزان خوشم اومده بود. در حالي كه روي تخت ولو شده بودم،گفتم:
    عزيزم، خيلي سخت نگير من هم آدم سختگيري نيستم هر طور كه دوست داري ، باش فقط اميدوارم هم اتاقي ديگه مون هم مثل خودمون باشه.
    اون شب ، اولين شب جدايي من ازخونواده م بود و خيلي بهم سخت گذشت البته خودم ناراحت نبود، بلكه بيشتر به فكر تنهايي پدر و مادر بودم و اين مسئله خيلي عذابم مي داد بعد از اينكه وسايلمو جابجا كردم رو به فروزان كردم و گفتم: ميخوام يه گشتي توي باغ بزنم تو هم مياي؟
    البته كه ميام من هم حوصله م سر رفته بايد فلاسك چاي رو بيارم و آب جوش بگيرم حسابي هوس چاي كردم.
    تقريبا" يه ساعتي رو تو محوطه دانشگاه چرخيديم و درو و اطراف رو بازديد كرديم طبقه پايين خوابگاه، رستوران كوچكي يا به قول بچه ها همون بوفه بود. فروزان فلاسك رو داد و آب جوش گرفت و با هم به اتاق برگشتيم خداخدا مي كردم كه اون شب كس ديگه اي مزاحم مانشه چون خيلي خسته بودم و ميخواستم زودتر استراحت كنم، اما فروزان تازه سر كيف اومده بود. در حاليكه چاي رو آماده مي كرد، گفت: وا دختر تو كه هنوز شام نخوري، مي خواي بخوابي؟
    نه، فروزان جون تو بخور من ميلي به غذا ندارم اما يه ليوان چايي مي خورم.
    فروزان خنده اي تحويلم داد و گفت: چشم، سرورم چاي كه قابل شما رو نداره.
    از اين شوخي بي اختيار خنده م گرفت. فروزان دختر خوبي بود البته من اينو از همون شب اول متوجه شدم.صورت سبزه تندي داشت با چشماني سياه و درشت و موهاي بلند و بافته شده. روي هم رفته نمي تونم بگم خيلي زيبا بود، اما مهربوني درونش زيبايي ظاهري شو دوچندان كرده بود. اون شب ، هر دوي ما خيلي زود خوابيديم فرداي اون روز، طرفهاي عصر بود كه تصميم گرفتيم سري به حافظيه بزنيم فردا روز شروع كلاسها بود و به خوبي مي دونستيم كه ممكنه حالا حالاها فرصت خارج شدن از دانشگاه رو نداشته باشيم به همين دليل فرصت رو غنيمت شمرديم و زديم بيرون.
    حافظيه شلوغ نبود فصل مسافر نبود فقط تعداد معدودي از آدمها گرد آرامگاه حافظ حلقه زده بودن ساعتي كنار حافظ نشستم و باهاش درد دل كردم نمي دونم آيا شما هم مثل من اين احساس رو دارين يا نه اما من وقتي در جوار حافظ هستم حالتي روحاني و عرفاني پيدا مي كنم شايد فقط كسي كه عشق به حافظ و غزلياتش داشته باشه حالت منو درك كنه. اما هرچي بود، اون روز من دلي از عزا درآوردم.
    پيرمرد فالگيري كه اغلب تو محوطه حافظيه بود طرفم اومد و برگه هاي فال رو مقابلم گرفت و باهمون لهجه خوب و شيرين شيرازي با خواهش گفت: خانوم، يه فال ازم بگير. من با اشتياق نيتي كردم و پاكتي بيرون كشيدم ميخ واستم پول فالگير رو بدم كه فروزان با شيطنت خاصي پاكت رو ازم قاپيد و بازش كرد و با صداي بلند شروع به خواندن كرد:

    من دوستدار روي خوش و موي دلكشم
    مدهوش چشم مست و مي صاف و بي غشم
    در عاشقي گريز نباشد ز سوز و ساز
    افتاده ام چو شمع مترسان ز آتشم
    من آدم بهشتي ام اما در اين سفر
    حالي اسير عشق جوانان مهوشم

    باورتون نميشه اگه بگم هزار بار اين چند بيت شعر رو خوندم دروغ نگفتم. فروزان هر بيت رو كه مي خوند با آب و تاب تفسير ميكرد هي مي خنديد و مي گفت: راستي ، تو كه دل به كسي ندادي؟ راست بگو؟ اين جور كه بوش مياد مثل اينكه خبرهاييه.
    من خيلي جدي و محكم جواب دادم: مي شه از اين شوخي ها نكني هيچ خوشم نمياد من اهل اين حرفها نيستم.
    فروزان با دلخوري جواب داد: اوه، خانوم چه زود ناراحت ميشه. خب بابا معذرت مي خوام. پاشو بريم كه خسته شدم داره غروب مي شه تو خوابگاه رامون نمي دن.
    تقريبا" نيم ساعت بعد تو دانشگاه بوديم از رستوران خوابگاه دو تا ساندويچ گرفتيم همون طوري كه گاز ميزديم، از پله ها بالا رفتيم. دنبال كليد در اتاق بودم كه يه دفه ديدم در بازه . به فروزان نگاهي كردم هر دو خيلي آروم وارد اتاق شديم دختري مشغول جابجا كردن وسايلش بود با ديدن ما بلافاصله س كرد و گفت: من سهيلا هستم هم اتاقي جديدتون.
    من و فروزان هر دو با خوشحالي جواب سلامش رو داديم و بهش خوش آمد گفتيم سهيلا گفت اهل شماله و رشته تحصيلي ش هم حقوقه. فروزان هم خودش رو معرفي كرد و گفت كه تو رشته جغرافيا تحصيل مي كنه و من هم به همين ترتيب خودمو معرفي كردم.
    سهيلا دختر سپيد پوست و موخرمايي بود ، البته كمي چاق و تپل. به ظاهر دختر بدي نيومد اون شب، خوشحالي عجيبي سراپاي وجودمو در بر گرفت از اينكه دوستان و هم اتاقيهاي خوبي پيدا كرده بودم تو پوستم نمي گنجيدم فردا روز شروع ترم جديد بود بنابراين هر سه خيلي زود به رختخواب رفتيم و خوابيديم.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #39
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    فصل 7
    غروب شده بود و هوا نسبتا" داشت تاريك مي شد سينا در حاليكه پاكت سيگارش را از جيب بغلش در مي آؤرد، از جا بلند شد و چراغ را روشن كرد بعد رو به ديبا كرد و گفت: ببخشين ، دود سيگار اذيتتون نمي كنه؟
    نه راحت باشين مشكلي نيست.
    سينا مجددا" گفت: خب، بعدش چي شد؟ چي كار كردين ؟ توي دانشگاه مشكلي پيش اومد؟ آ]ه ، شاباجي مي گفت كه شما با روساي دانشگاه مشكل دارين.
    شاباجي كه تا آن موقع سكوت كرده بود با گلايه رو به سينا كرد و گفت: اه ، پسر تو چقدر عجولي! مادر مي خواي همه رو يه جا بپرسي. بگذار خودش كامل همه رو تعريف كنه، آخ، نمي دوني ديبا جون من كه اصلا" گذر زمان رو احساس نكردم كاشكي هميشه در كنارم بودي. اين جوري هيچ وقت احساس تنهايي نمي كردم تو رو به خدا بقيه رو تعريف كن بگو بعد چي كار كردي؟
    ديبا با شرمندگي سرش را به زير انداخت و گفت: من پيشاپيش از هر دوي شما عذر خواهي مي كنم. آخه، مي دونين من به شما دروغ گفتم و هيچ مشكل و درگيري اي توي محيط دانشگاه برام پيش نيومد مشكل من خيلي پيچيده تر از اين حرفهاس.
    سينا و شاباجي با كنجكاوي نگاهي به ديبا انداختند سينا با كمي مكث گفت : پس مشكل شما چيه ؟ چه مسئله اي آنقدر ناراحتتون كرده؟
    ديبا سرش را بلند كرد وگفت: اگه دوست دارين ، آخر ماجرا رو براتون تعريف كنم.
    سينا كه حسابي كنجكاور شده بود با اعتراض گفت: نه، نه اصلاگ منظورم اين نبود من اگه شده تا صبح بيدار مي مونم و داستان زندگس شمارو گوش مي كنم. باور كنين اصلا" از اين كار خسته نمي شم و از اينكه منو محرم دونستين خيلي هم خوشحالم.
    شاباجي بلند شد و به آشپزخانه رفت و چند دقيقه بعد با يك ظرف ميوه و شيريني برگشت و در حالي كه آنها رو جلوي سينا و ديبا مي گذاشت گفت:
    يه كمي خستگي در كنينتا من براتون چايي بريزم.
    پس از خوردن چاي ، ديبا شروع به ادامه ماجرا كرد و گفت: همون طور كه گفتم تو محيط دانشگاه هيچ مشكلي برام پيش نيومد، البته شايد بيشتر به خاطر اخلاق و رفتارم بود آخه، زيابد با بچه ها دمخور نبودم كلاس فروزان و سهيلا كه از من جدا بود اما با اين حال تو كلاس به غير از سلام و احوال پرسي معمولي با بچه ها رفتار ديگه اي نداشتم دوستان من فقط فروزان وسهيلا بودند كه اونها رو هم بيشتر تو وقت بي كاري يا موقع خواب تو خوابگاه مي ديدم .
    اما بر خلاف من، اونها خيلي دوست پيدا كرده بودن. حتي بعضي از شبها به اتاق اونها مي رفتن و يا اونها به اتاق ما مي اومدن اما اين وسط من فقط و فقط شنونده بودم و بس هيچ دوست نداشتم تو كارها و رفتار اونها شريك بشم خيلي از دخترها خودشون رو مضحكه دست پسرها قرار مي دادن و از اين قول و قرارهاي بچه گونه مي گذاشتن كه من واقعا" از اين كارها نهايت انزجار رو داشتم يه ترس مبهمي تو وجودم بود حس مي كردم با اين عمل از پدر و مادرم دور ميشم و به اونهاخيانت ميكنم. البته تا حدودي هم درست فكر مي كردم. من نبايد از اعتماد اونها سوء استفاده ميكردم.
    اوايل تو كلاس خيليها بهم نظر داشت، اما وقتي بي توجهي منو نسبت به خودشون ديدن يواش يواش برام حرف دست كردن گهگاه بهم متلك مي گفتن كه چندان اهميتي به اين حرفها نمي دادم يك يكي ميگفت: عاشقه، اصلا" انگار تو كلاس نيست. يكي ديگه مي گفت: نه بابا خانوم موند بالا تشريف دارن با ماها نمي پره. يكي ديگه مي گفت نه خير، گنده دماغه اخلاقش خوب نيست.
    خلاصه از اين حرفها و متلكها كه البته فكر كنم آقا سينا بيشتر متوجه حرفم بشه. مي گفتن، من يه گوشم در بود و يه گوشم دروازه و به حرفهاشون اصلا" اهميتي نمي دادم. از حق نگذريم، هيچ كدوم از اونها بچه هاي بدي نبودن، اما من به خوبي مي دونستم كه اگه يكم شول بدم سفت مي خورم. به همين دليل بر خلاف خصوصيات اخلاقي م با اونها برخورد مي كردم.
    تقريبا" با پايان گرفتن هر ترم يا پدر و مادرم به ديدنم مي اومدن، يا من چند روزي به تهران مي رفتم به همين ترتيب تقريبا" دوسالي گذشت و چون براي ليسانس مي خوندم هنوز دوسال ديگه از درسم باقي مونده بود البته توي اين مدت دوسال ، دايي علي هم منو فراموش نكرده بود حتي يه بار همگي از جمله مادربزرگم به ديدنم اومدن كه اون سال يكي از بهترين سالهاي عمرم محسوب مي شد.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #40
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    نزديك عيد نوروز بود دو دل بودم هنوز هيچ تصميمي براي تعطيلات نوروزي نگرفته بودم سهيلا و فروزان هر كدوم قصد رفتن به شهرستان خودشون رو داشتن. از طرفي دلم ميخواست تنها باشم و خودمو براي ترم جديد آماده كنم، از طرفي هم به وجود بچه ها عادت كرده بودم و اصلا" تنها نمي تونستم تو خوابگاه دوام بيارم تو همين گير ودار بودم كه پدر از تهران تماس گرفت و گفت: حتما" براي تعطيلات نوروزي بيا تهران مادرت خيلي بي تابي مي كنه دلش ميخواد موقع سال تحويل كنارش باشي با خوشحالي پذيرفتم و مشغول تهيه و تداركات سفر شدم به هر سختي اي كه بود بليت تهيه كردم و يه روز قبل از سال تحويل تهران رفتم.
    وقتي توي فرودگاه مهر آباد از هواپيما پياده شدم، احساس سرمستي خاص همه وجودمو در برگرفت درست دو سال پيش با چه حال زار و نزاري از همين جا به شيراز رفته بودم اما حالا مي تونستم با غرور پا روي زمين مهر آباد بگذارم و بگم اومدم، البته با سربلندي و افتخار.
    تو سالن فرودگاه، پدر و مادرم به همراه دايي علي به استقبالم اومده بودن. مادر همون طوري كه منو در آغوش گرفته بود، گريه مي كرد پدر و دايي هم هر كدوم با خوشحالي ازم استقبال كردن. دايي علي طق معمول با ديدن گريه مادر به شوخي گفت: اوه ، تورو به خدا سوسن جون بسه ديگه آنقدر آب غوره نگير آ]ه اينجا توي فرودگاه كه شيشه خالي پيدا نمي شه .
    همه از اين حرف به خنده افتادن چشم غره اي بهش رفتم و گفتم: نوبت شما هم مي رسه آقا بگذار درست تموم بشه وقتي رفتي سربازي بهت ميگم. آهي از نهادش براومد گفت: اوه ، تور به خدا نگو. مو به تنم سيخ ميشه.
    فرداي اون شب، سال تحويل بود همگي دور هم جمع شده بوديم ، بخصوص دايي علي و مادر بزرگ تو اين مدت حسابي دلم براشون تنگ شده بود به قول دايي علي خودمو براشون لوس مي كردم. يواشكي طوري كه پدر متوجه نشه رو به دايي علي كردم و پرسيدم: راستي از مهران و مهرداد چه خبر؟
    با خوشحالي جواب داد : خوبن بيخبر نيستيم مهران بچه دومش به دنيا اومده مهرداد هم صاحب يه دختر شده البته نامه و عكس دادن بعدا" سر فرصت نشونت مي دم اما تورو خدا منو گير پدرت ننداز كه اصلا" حوصله ندارم.
    از اين خبر قلبا" خوشحال شدم دلم براشون يه ذره شده بود بچهاشون رو نديده بودم ، اما واقعا" دوستشون داشتم از ته دلم آرزو كردم كه هرچه زودتر به ايران برگردن و مثل سابق دور هم باشيم.
    هفت هشت روزي از تعطيلات گذشته بود عزم رفتن كرده بودم. مي خواستم قبل از شروع ترم جديد كمي به درسهاي عقب افتادم برسم اما باز طبق معمول مادر با غصهو اندو ه و گريه و زاري منو از اين كار معاف كرد مجبور شدم چند روز ديگه هم كنارشون باشم.
    تو يكي از همين روزها بود كه زنگ در خونه رو زدن طبق معمول فكر كردم براي ديدو بازديد عيد اومدن به سرعت در اتاق پذيرايي رو باز كردم چراغها رو روشن كردم پدر گوشي در بازكن رو برداشت و در حالي كه مي پرسيد كيه ، يه دفعه با خوشحالي فرياد بلندي كشيد وگفت: اوه، جلال تو هستي! بيا تو، خيلي خوش اومدي بعد در حالي كه در روباز ميكرد، گوشي در بازكن رو گذاشت و به مادر گفت: سوسن، نمي دوني كه اومده! جلال، جلال محتشمي! مادرم از خوشحالي لبخندي تحويل پد داد و فورا" مشغول مرتب كردن آپارتمان شد.
    آقاي محتشمي داشت آروم آروم از پله ها بالا مي اومد پدر به استقبالش جلو رفت من كه حسابي تعجب كرده بودم و تا به حال اين طور پدرمو خوشحال نيده بودم رو به مادر كردم و گفتم: اين آقاي محتشمي كيه؟ چرا من تا به حال اونو نديدم؟


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 4 از 13 نخستنخست 12345678 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/