دود
همرقص دود بود ،
وقتی میان حلقه بازو، گرفتمش .
من نیز شعله وار
همراه با ترانه ی : « دانوب » پر شکوه ،
سوی دیار عشق و هوس می شتافتم .
اینک گریخته است .
اینک منم چو دود
او نیز شعله وار :
در بوته های خشک نیازم ، نشسته است .
دود
همرقص دود بود ،
وقتی میان حلقه بازو، گرفتمش .
من نیز شعله وار
همراه با ترانه ی : « دانوب » پر شکوه ،
سوی دیار عشق و هوس می شتافتم .
اینک گریخته است .
اینک منم چو دود
او نیز شعله وار :
در بوته های خشک نیازم ، نشسته است .
نهفته
گفته بودی با زن همسایه ات
داستان شاعری و دختری ،
شاعری دلداده ، پژمان و خموش
دختری ، افسانه ای ، افسونگری :
-« سالها زین پیش او را دیده ام
همچنان با دیدگان پر غرور
همچنان لب بسته و مات و ملول
دوستی بگسسته از عیش و سرور
شعر جادویش به هر دفتر که بود
بارها با شوق و رغبت خوانده ام
چو شنیدم از لبانش ناله ای
روی آن اشک غمی افشانده ام
در دل شعرش چو می بینم تپش
قلب خاموشم ز شادی می تپد
شعر او چون لذت شام زفاف
دامنم در بحر مستی می کشد .
دختری طناز باید آنکه او
عاشقی را این چنین رسوا کند
آتشی افروزد و در سینه اش
شاعری بنشیند و غوغا کند
وه چه مواجست آن گیسوی بور
که به شعرش خوانده : زلف آفتاب .
بی گمان مستی به مردان می دهد
آن دو چشم همچو دریای شراب
لیکن او را الفتی با شعر نیست
از چه رو با آشنا نا آشناست .
عاشق خود را نمی خواند به مهر
با خدای خویشتن بی اعتناست
آرزو دارم که بینم روی تو ؛
دختر سنگین دل شاعر پسند
تا بدانم با چه افسون و طلسم
پای مردی را فرو بستی به بند .
کاش بهر گیسوان بور من
یک غزل می ساخت این افسانه گو
تا به جانش می پذیرفتم به جان
دل همی انداختم در پای او .»
چون زن همسایه این گفت ، ای دریغ
گریه ها کردم چو باران زار زار
وای بر بخت گناه آلوده ام
وای بر این تشنه سوز بی قرار .
من ز سوز عشق تو شاعر شدم
این همه شعر و غزل بهر تو بود
تو نمی دانی هنوز این ماجرا
آه می میرم . حیاتم را چه سود
ره آورد
گفتم به طعنه - : بی خبر از ما گریختی
حالا که آمدی چه ره آورد این رهی است .
هرگز گمان مدارکه رفتی زخاطرم
با آنکه مدتی ز رفیقان گسیختی .
نجوا کنان سرود : ره آورد آن سفر ؟
بازو گشود ، کاین من و این ارمغان من
گر بی خبر ز شهر رفیقان گریختم
حالا که آمدم ز سر رفته ، در گذر .
در باز
در گشودم ، در گشودم بی قرار
پرده های سرخ را بالا زدم .
عکس زیبایت نهادم روی میز
بوسه بر آن صورت زیبا زدم .
مریمی روی بخاری بود و من
دسته ای دیگر نهادم پیش آن .
زانکه می دانستم ای مریم سرشت
شاخ مریم را به جان خواهی به جان .
ساغر لبریز هم لب تشنه بود
تا بلغزد روی مرجان لبت
تا تهی گردد درون کام تو
شورت افزون سازد و تاب و تبت .
شعر « شبها » روی لب پرپر زنان
بی قرار پرده ی گوش تو بود
شعر « شبها » قصه ای از قصه هاست
زانکه راز درد ما را می سرود
بوی آغوشت شناور در فضا
مژده می دادم که می آیی به ناز
دیده بر در دوختم ، اما دریغ
چشم بازم ماند و آن شام دراز .
روز و شبها رفت و چشم باز در
سرزنش بارست و گوید یار کو ؟
یا فرازم کن که آسایم ز رنج
یا بگو باز اید آن افسانه گو .
پله
هفته ها پیچیده در این راهرو
بانگ پای نازنینی دل ربا
قلب خاموشم ،شده لبریز شوق
از صدای گرم آن مهر آشنا .
چون گذارد پا به روی پله ها
با خود اندیشم به قلبم می نهد
او خیالست و خیال روی او
بر من دلداده مستی می دهد .
شاهد شوریدگی های منست
پله ها ؛ این پله های بی زبان .
سالها نقش است بر رخسارشان
جای پای آشنایی مهربان .
تا صدایی می رسد گویم به خویش :
« می شناسم این صدای پای اوست »
چون فرو ریزد دلم را بی گمان
« طرز ره پیمودن زیبای اوست »
بعد از آن چندان نمی پاید که او
می زند بر شیشه با انگشت ناز
نرم و لرزان پا گذارد در اتاق
پرده آویزان کند . در را فراز .
...............
ای دریغ آن روزگاران رفت و من
مانده ام در چاه تنهایی ، اسیر .
هرگزم یاری نمی گوید که : مرد
بس کن و دامان ماتم را ، مگیر .
شب ، همه شب اشک چشمان نیاز
می چکد بر دامن اندیشه ام .
غم مخور ، غم تا که شاید زودتر
بر کنم از ملک هستی ریشه ام .
گر چه هرشب زیر سقف راهرو
بانگ پایی می رود آسیمه سر
پله ها تپ تپ کنان با ناله ای
می دهد از رفت و آمد ها خبر .
لیک می دانم که آن جانانه نیست .
می شناسم کی صدای پای اوست
رفتن او پر جلال است و غرور
این نه ره پیمودن زیبای اوست
بسته ی چنگال مرگ آمد اتاق
راهرو بی انتها ، تاریک و مات
پله ها یخ کرده با روی عبوس
مانده مایوس از نوازشهای پات
کیجا
کیجا با این همه لطفی که داری
نمی خواهی شبی با ما سر آری ؟
نمی دانی که در این قلب خونبار
نمانده طاقت صبر و قراری .
کیجا این گیسوان دسته دسته
مرا آشفته و دیوانه کرده ست .
همین سنجوق و پولک های رخشان
مرا با خویشتن بیگانه کرده ست .
کیجا شهر شما شهر عجیبی است
کسی با ما نیامیزد که : یارم .
تو که از پنجره بوسه پرانی
نمی خواهی دمی باشی کنارم ؟
کیجا این دامن پر چین و پرچین
چو افشان می شود بر روی قالی
بدان نقش و نگار بته جقه
دلم را می کند حالی به حالی .
کیجا اندوه غربت درد تلخی است
نمی دانی که من با من به قهر است
به کام مرد تنها در غریبی
شراب کهنه را طعمی چو زهر است .
کیجا هرگز نباید موج دریا
ببیند شهد در کام من و تو ؟
نباید ماسه های شور و نمناک
بگیرد طرح اندام من و تو ؟
کیجا با ما به از این باش زین پس
که ما در شهر خود دلدار داریم .
ولی اینجا در این شهر مه آلود
امیدی زان لب خونبار داریم .
آتش پا
هوا سردست و دریا سخت توفانی
نه بوی نوبهار آید .
نه گلبانگ هزار آید .
بخور سربی مه ، روی پل ، آرام خوابیده است
نفس بر شیشه های پنجره چون دود ماسیده است
همان بهتر که ای دریا دل همراز
به کنج خلوت میخانه ی مخروبه بگریزیم؛
صفا جوییم و گل گوییم .
ز دل زنگار غم ، شوییم .
و قندیل می ، اندر آسمان ساحل آویزیم .
بیا همگام ، همآواز
من آتشپای آتشگونه می هستم .
من آن مستم ....
من آن مستم .
سرزمین پاک
وسوسه
گویم ؛
او را به خود فشارم ، بی تاب .
گویم ؛
لب بر لبش گذارم ، پر شور .
ترسم ؛
از دست من ، چو دود گریزد .
ترسم ؛
دندان او ، چو برف شود آب
در واپسین دیدار
یکروز ، ما از هم جدا خواهیم شد غمناک .
یک روز، من در شهر احساس تو خواهم مرد .
یک روز ، آن روزیکه نامش واپسین دیدار ما باشد .
تو ، بر صلیب شعر من ، مصلوب خواهی شد .
آن روز ما از هم گریزانیم .
آن روز ما - هر یک درون خویشتن - یک نیمه انسانیم .
آن روز چشم عاشقان در ماتم عشقی که می میرد ،
خاموش ، گریانست .
آن روز قلب باغ ها در سوگ گلبرگی که می افتد ،
بی تاب ، لرزانست
شب وداع
آسمان شهر ما ، از صبح می بارید .
خیابان ، زیر نور نقره صدها چراغ ،
آن شب
تن بیمار را با روغن باران ، جلا می داد .
در آن خلوت ، صدای پای ما بود و صفیر باد .
و تنها چتر سرخ او ، دم بدرود
لب ما را به کار بوسه با هم دید .
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)