صفحه 4 از 10 نخستنخست 12345678 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 31 تا 40 , از مجموع 94

موضوع: وکیل | شهلا ابراهیمی

  1. #31
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    115 - 118


    است. تا اگر متوجه اخلاسهای او شدند، همه چیز را از دست ندهد. غافل از اینكه لیلا هم به او نارو می زند.


    محبوبه می خواست خواهرش سهم خود را از زندگی با مجید بگیردو به همین دلیل موضوع را، حتی به پدرش، هم نگفته بود. می خواست حربه ای برای گرفتن امتیاز از مجید برای خواهرش داشته باشد.
    او دو روز بعد به دفتر مجید رفت. منشی را با نگاه خریدارانه نگاه كرد و از كج سلیقگی مجید متأسف شد. منشی ابتدا گفت: "آقای مدیر جلسه دارن."
    محبوبه گفت: "به آقای مدیر بگین خواهر خانمش اومده."
    یك دقیقه بیشتر طول نكشید كه مجید در آستانه ی در اتاقش ظاهر شد. از قیافه ی محبوبه متوجه شد حامل خبرهای خوب نیست. به منشی گفت: "خانم تلفنها را وصل نكن!"
    لیلا كه داشت از كنجكاوی می سوخت، با خودش می گفت: "اگر زنش هم به این خوشگلی باشه، من با چه امتیازی می تونم باهاش مقابله كنم؟"
    محبوبه، وقتی به اتاق شوهر خواهرش وارد شد، به دور و بر نگاهی انداخت و گفت: "خوب از بیت المال مردم محافظت كردی مدیران بالای سرت بهت اطمینان كردن و این پست و مقام را به شما دادن و شما در امانت خیانت كردی اگر حسن نیت اونا نبود شما هنوز یك كارمند معمولی بودی."
    "حرف آخرتو بزن!"
    "من از همه ی كارهای شما خبر دارم. پولها و املاكی كه مصادره كردین و بالا كشیدین، همین طور هم خونه هایی كه به اسم منشی تون و خونواده اش كردین."
    رنگ از روی مجید پرید. با خود فكر كرد، باید یك جوری با این دختر سازش كنم از این رو گفت: "در مورد من خوب تحقیق كردی مگه نه؟"
    "اشتباه نكنین، این اطلاعات اتفاقی به من رسیده. در واقع، یكی از دانشجوها در مورد رشوه خواری و دخل و تصرف غیر قانونی در اموال مردم كه در بین بعضی از مدیران رایج شده، تحقیقی كرده بود كه شما هم یكی از اونها بودین."
    "تو نمی تونی چیزی رو ثابت كنی."
    "كسی كه این تحقیق رو كرده، این اطلاعات رو با مصاحبه و پرس و جو به دست نیاورده... همه ی مدارك موجوده."
    "تو چی می خوای محبوب؟ حقت رو؟"
    "من حقی ندارم! این پولها از گلوی من پایین نمی ره. من با شما معامله می كنم."
    "خب، بگو!"
    "دست از سر این دختره بردار و برگرد سر خونه و زندگی خودت. به آسیه حرفی نزدم؛ اما اگر بخواهین به این وضع ادامه بدین، پیش همه رسواتون می كنم. تازه، ممكنه همین روزها گند كارتون دربیاد."
    "تو خبرشون كردی؟"
    "نه، اون قدر احمق نیستم كه خواهرمو بدبخت كنم. در مقامی هم نیستم كه این كار رو بكنم. فقط بدون آبروریزی كارها رو سر و سامون بدین."
    "مطمئن باشم به حاج آقا و آسیه چیزی نمی گی؟"
    "اگر می خواستم بگم، تا حالا گفته بودم."
    "محبوب من رو قول تو حساب می كنم. درضمن، منم قول می دم. لیلا رو از زندگیم بیرون كنم. می دونی محبوب، وقتی قدرت داری، دست به خیلی كارها می زنی كه قبلاً اونها رو نفی می كردی. لیلا اون قدر زیر گوشم از من و تیپم و هیكلم تعریف كرد كه خام شدم. می دیدم پست خوبی دارم و قدرت انجام دادن خیلی از كارها رو هم دارم. آسیه سرش به بچه داری و خونه داری گرم بود. پول خوبی بهش می دادم و اون هم راضی بود. كم كم به طرف لیلا كشیده شدم. اما باور كن، هنوز آسیه رو دوست دارم."

    محبوبه كه حوصله اشاز حرفهای مجید سر رفته بود، گفت: "آقا مجید اینا همه برای توجیه خیانت شما به زن و بچه تونه و به من هم ارتباطی نداره. فقط می خوام به طرف خواهرم و بچه ها تون برگردین."
    "قول می دم."
    "متشكرم."
    محبوبه كه دیگر كاری نداشت، خداحافظی كرد و رفت. منشی مدیر كل سراپای او را با حیرت نگاه می كرد. نمی دانست موضعش نسبت به همسر مجید برتر است یا نه؟ اما هنوز می توانست مجید را در اختیار بگیرد. لیلا هم، مانند بعضی از همجنسانش، به خاطر تأمین معاش، حاضر بود زندگی دیگری را ویران كند و بر روی ویرانه ها بنایی نو بسازد. برایش مهم نبود كه زن دیگری قربانی می شود و به فرزندان آن زن ظلم می كند. او می خواست خودش زندگی خوبی داشته باشد، حال به هر قیمتی كه بود، اهمیت نداشت.
    پس از رفتن محبوبه، مجید در اتاقش قدم می زد، نمی دانست چه كند. لیلا به اتاقش رفت و پرسید: "چی شده؟ چرا ناراحتی؟"
    "لیلا، خونه هایی رو كه به اسم تو و مادر و برادرت كردم باید برگردونی؛ وگرنه ممكنه به زندون بیفتم."
    "اون زن این چیزها رو گفت؟ فكر كردم از رابطه ی من و تو باخبر شده!"
    "موضوع خونه ها لو رفته."
    "ببین مجید، چیزهایی كه به اسم ما كردی، محاله بتونی پس بگیری. من خونه مو دوست دارم و طبق قانون از تو خریدم. تو هم هیچ كاری نمی تونی بكنی."
    "حتی اگر به خاطر اونها زندون برم؟!"
    "برای من مهم نیست. ما روابط خوبی با هم داشتیم و روزهای خوشی رو هم با هم گذروندیم و تو هم یكی دو تا خونه ی ناقابل به من و خونواده م فروختی."
    "لیلا تو چی داری می گی؟" پای حیثیت من وسطه آبروی من چی می شه؟"
    "یادته چقدر دنبال من موس موس می كردی؟"
    "اما تو زیر پام نشستی و گفتی خوش تیپم، هیكلم مردونه س و از این حرفها!"
    "برای اینكه تو رو به طرف خودم بكشونم، باید این حرفها رو می زدم. حرفهایی كه زنت هیچ وقت بهت نگفت. راستش، همه ی اون حرفها دروغ بود. از ریخت تو حالم به هم می خوره."
    "تو اینو راست نمی گی!"
    "اتفاقاً تا حالا این قدر راستگو نبودم."
    "كثافت، خفه ات می كنم! اون خونه ها رو از حلقومت می كشم بیرون."
    "اگر می تونی این كارو بكن! تو دستت به هیچ جا بند نیست."
    "حساب بانكیت رو مسدود می كنم."
    "اگه بری بانك، شوكه می شی، آخه من اون حساب رو خالی كردم و تو بانك دیگه ای به اسم خودم حساب باز كردم. حالا هم استعفا دادم. دیگه می تونم زندگی راحتی داشته باشم و بچه م رو بزرگ كنم."
    "بچه؟"
    "آره، هاله كوچولو دختر منه."
    "وای وای! لیلا، من چقدر احمق بودم كه به تو اعتماد كردم."
    لحظه ای بعد لیلا رفته و مجید مستأصل و درمانده بر جا مانده بود. او، پس از ساعت اداری به خانه رفت. آسیه، شاد از آمدن زود هنگام شوهرش، از او پذیرایی می كرد. بچه ها هم از دیدن پدرشان خوشحال بودند. مجید تازه به


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #32
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    مهربانی همسرش پی میبرد.چرا این چند سال کور بود؟بخاطر یک هوس زود گذر باید زندگی اش را از هم بپاشد؟یعنی لیلا و لیلا های دیگر ارزش این را دارند که بخاطرشان همسر و فرزندانش را قربانی کند؟چقدر از خودش متنفر بود !بوی گند میداد.کجاست آن مجید پاک و مومن که بخاطر وطن و دینش خود را به کام مرگ می انداخت؟چقدر با خودش بیگانه شده بود!چقدر زندگی را باخته بود!
    نزدیک سالگرد عزیزجون مجید به جرم اختلاس و رشوه خواری از کار برکنار شد و در دادگاه اداری محاکمه شد.همه چیز را در لحظه اول اعتراف کرد.کار آسیه در این روزها فقط گریه بود.حاج حسین او را بخانه خودشان آورد.خانه مسکونی شان بنام اسیه بود و بیشتر وسایل خانه هم طبق سیاهه ای که داشتند جهیزیه آسیه بود و از توقیف در امان ماند.گذشته از اینها بنا به راهنمایی حاج مستوفی آسیه میتوانست ادعای مهریه کند.به هر حال بقیه مستغلات و خودروهای او را توقیف کردند و بنا به رای دادگاه قرار شد به سر کار برگردد و ...صورت قسطی دیونش را بپردازد.
    آن سال عید نوروز همگی در خانه حاج حسین جمع بودند.حتی محبوبه هم به خانواده اش ملحق شد حاج حسین از اینکه یکبار دیگر اعضای خانواده در کنار هم جمع شده بودند بسیار خوشحال بود و برای آسایش مهمانانش از هیچکاری کوتاهی نمیکرد.محبوبه در زندگی 19 ساله خود برای نخستین بار در خانه پدری خوابید.یک اتاق به او اختصاص داده شد.آسیه و بچه ها هم بودند.مجید در زندان بسر میبرد و اخرین جلسه دادگاه هنوز تشکیل نشده بود.
    بهادر و عاطفه زندگی آرامی داشتند صاحب دو بچه بودند که هر دور مدرسه میرفتند.آسیه هم چهار بچه قد و نیمقد داشت.پسر بزرگش از محبوبه بزرگتر بود.و دوره سربازی را میگذراند.برای عید او نیز به جمع خانواده پیوسته بود.انسیه هنوز با محبوبه اخت نشده بود اما محبوبه مانند فرزندی که سالها در کنار خانواده زندگی کرده باشد کمک حال مادرش بود و نمیگذاشت زیاد کار کند.آسیه هم زیاد سرحال نبود.در گوشه ای مینشست و در فکر بود.بیشتر کارها را محبوبه و فائزه و سکینه انجام میدادند.با ورود محمد پسر ارشد اسیه روحیه او نیز بهتر شده بود.محبوبه و حاج حسین نگذاشتند آسیه متوجه خیانت همسرش شود.
    در دید و بازدید عید دوستان حاج حسین هم بخانه آنان آمدند.برای محبوبه خواستگارانی پیدا شد که حاج حسین و محبوبه همه را رد کردند.هر چه انسیه به حاجی و دخترش اصرار میکرد به یکی از آنان جواب مثبت بدهند پدر و دختر میخندیدند.محبوبه در حالیکه مادرش را میبوسید میگفت:مادرجون من میخوام درس بخونم.شوهر کنم که نمیتونم.اجازه بدین درسم تموم بشه بعد.
    حاجی هم میگفت:یکبار در مورد اینده و سرنوشت دخترم تصمیم گرفتم و عاقبتش را هم دیدم.حالا زوده بذار هر وقت خودش آمادگی داشت.
    به این ترتیب تعطلیات نوروز تمام شد و محبوبه به دانشگاه رفت.واحدهای درسی اش را با موفقیت پاس میکرد.تابستان هم واحد گرفت و با جدیت مشغول بود.خانه را تخلیه کرده و بیشتر اثاثش را بخشیده بود.مقداری از آن را به راحله و بقیه را هم به سکینه داده بود.چون آپارتمانش هنوز آماده نبود.در خانه پدرش زندگی میکرد.سکینه و فائزه بیشتر از همه به او رسیدگی میکردند.محبوبه در بهمن ماه فارغ التحصیل میشد.لادن و مریم نامزد کرده و بزودی ازدواج میکردند.
    در یکی از روزهای شهریور لادن با پسر یکی از دوستان خانوادگی شان ازدواج کرد.و محبوبه هم در بهتر برگزاری جشن آنان خیلی زحمت کشید.در شب جشن هم برای نخستین بار بدون حجاب در مجلس شرکت کرد.چند روز پیش به اتفاق مریم و فرانک برای خرید لباس رفته بود.او لباس مشکی خریده بود که جلویش سنگ دوزی ظریفی داشت.فرانک و مریم هم یک لباس رکابی خریدند.هر چه به محبوبه اصرار کردند حداقل لباس بی آستینی بخرد او راضی نشد.میگفت:همینکه میخوام بدون حجاب بیام خیلی بهتون لطف میکنم.
    محبوبه روز عقد کنان بدنبال فرانک ر فت و هر دو با هم به منزل لادن رفتند.اقوام و خویشاوندان دو طرف جمع بودند.دوستانش برای هدیه عقد هر کدام سکه ای خریدند.برای سر عقد محبوبه لباس شیری قشنگی که عباس در یکی از سفرهای اروپایی برایش خریده بود پوشید.عباس میگفت:وقتی این لباس رو میپوشی موهات جلوه بیشتری پیدا میکنه.دل منم بیشتر اسیرت میشه.
    محبوبه همیشه تصور میکرد چون عباس به او علاقه دارد رنگ موهایش برای او دوست داشتنی است اما آن روز وقتی مانتو و روسری اش را در آورد دوستانش مدتی به او خیره شدند.لادن گفت:دختر چی شدی!این موهای زیبا و خوشرنگت توی این لباست چه جلوه ای داره!
    محبوبه کم کم باور میکرد رنگ موهایش بر خلاف باوری که از قبل داشت زیباست و با اعتماد به نفس بیشتری در مقابل مهمانها ظاهر شد.از نگاههای تحسین آمیز دیگران برای نخستین بار غرق لذت شده بود.وقت دادن هدایا بود و هر کدام میرفتند و هدیه شان را به عروس تقدیم میکردند.هدیه عموی عروس را که از همه هدایا چشمگیرتر بود عمه اش داد.چون خانواده عمو در امریکا بودند.
    پس از مراسم عقد لباسها عوض شد و همه به خانه پدر داماد که جشن در آنجا برگزار میشد رفتند.در آنجا تعدادی از دانشجویان نیز بودند همه برای اولین بار بود که محبوبه را بدون حجاب میدیدند.یکی از دخترها گفت:محبوبه این موهاتو چرا اینهمه پنهان کردی؟حیف نبود؟!
    محبوبه خندید و گفت:خواستم براتون سورپرایز باشه.
    آنشب خیلیها آرزو داشتند گوشه چشمی از محبوبه ببینند و با او هم کلام شوند محبوبه با رفتار متین و موقرانه اش چنین اجازه ای به هیچکس نداد.چند از همکلاسهای پسر با خود فکر میکردند کاش محبوبه هنوز ازدواج نکرده بود که د راین صورت رقابت تنگاتنگی میان آنان در میگرفت رقابت برای دل بردن از محبوبه.اما محبوبه هیچ تمایلی به مردها د رخود احساس نمیکرد.از ازدواج قبلی خود آنقدر خاطرات بد در ذهن داشت که به هیچ مردی توجه نشان نمیداد.همه اوقاتش را به درس خواندن میگذراند و اجازه بروز کوچکترین تمایلی به جنس مخالف را به ذهنش نمیداد.
    حاج حسین از اینکه میدید محبوبه با چه علاقه و پشتکاری درس میخواند لذت میبرد.و از اینکه او را بزور شوهر داده بود و اینده اش را خراب کرده بود احساس ندامت و پشیمانی میکرد.آپارتمان محبوبه هنوز کامل نشده بود.راه اندازی آسانسور و نصب چیلر مانده بود که کارها با سرعت انجام میشد.بنابراین ترم آخر را نیز د رخانه پدرش ماند.انسیه تا اندازه ای به وجودش عادت کرده بود و مهری را که هرگز به او ابراز نمیداشت در قلبش احساس میکرد.میدید که محبوبه چقدر مهربان و خونگرم است.پشت سر کمی حرف نمیزند از هیچکس گله نمیکند و از هر کس به اندازه شعورش توقع دارد.برای همین از کسی نمیرنجد.پدرش او را عاشقانه دوست داشت و این علاقه از رفتار او کاملا مشهود بود.

    119 تا 122


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #33
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    ۱۲۳ -۱۲۶


    محبوبه برای امتحان کارشناسی ارشد نام نویسی کرده و آقای مستوفی نیز در دفتر یکی از دوستانش کاری برای او پیدا کرده بود که برای تجربه اندوزی اش بهترین موقعیت به شمار می آمد محبوبه روزی با حاج حسین به دفتر آقای بهبود رفت آقای وکیل به علت کهلوت سن از محبوبه خواست کارهای دادگاهها را او انجام دهد نوشتن دادخواستها و به جریان انداختن پرونده ها هم با محبوبه بود و تجربه کاری و شهرت آقای بهبود برای موفقیت پرونده ها کافی بود محبوبه با مشورت پدرش کار را قبول کرد چون برای آشنایی با کار و نحوه برگزاری دادگاهها مفید بود
    محبوبه امتحان آخر ترم را با موفقیت به پایان رساند و بدون وقفه مشغول درس خواندن شد انسیه می گفت اه چقدر درس می خونی بسه دیگه دانشگاه که تموم شد
    حاج حسین می گفت چه کارش داری اون می خواد باز هم توی دانشگاه درس بخونه تازه امتحان وکالتش هم مونده
    محبوبه روز جمعه به دیدن خانواده مستوفی رفت از خوش اقبالی اش سارا و همسرش و سیما و خانواده اش هم آنجا بودند او از حاج مستوفی در مورد امتحان وکالت و نحوه برگزاری آزمون آن و کتابهایی که باید مطالعه کند مطالبی پرسید و پاسخها را یادداشت کرد ظهر خواست برگردد که با اصرار نگهش داشتند سارا گفت دختر دایی اش را می خواهند برای ساجد عقد کنند و به انگلیس بفرستند روز عقد هفته دیگر بود از محبوبه و خانواده اش هم دعوت به عمل آوردند روز پنجشنبه در مجلس عقد کنان شرکت کردند انسیه و محبوبه هر یک به عنوان هدیه به عروس سکه ای دادند عروس می خواست در صورت درست شدن کار مهاجرتش عید نوروز را در کنار شوهرش باشد محبوبه و خانواده اش آخر شب به خانه بازگشتند
    ناهار روز بعد حاج حسن از همه دعوت کرده بود محبوبه پس از چند ماه بهناز و جواد و بچه شان را دید بهناز برای دومین بار آبستن شده و جواد هم مدرک کارشناسی ارشدش را گرفته بود این مهمانی هم به همین مناسبت بود
    محبوبه ضمن تبریک به جواد گفت پسرخاله دست راستتون رو سر من
    مگه تو هم می خوای برای فوق شرکت کنی
    بله احساس می کنم با لیسانس راضی نمی شم
    راستی برای امتحان وکالت کی باید اقدام کنی
    برای اون هم اسم نویسی کردم هر دو امتحان در سال جدیده فعلا به قول بچه هاباید خر بزنم
    دور از جون
    پسرخاله مثل اینکه یه توراهی دیگه دارین
    جواد در حالی که سرخ شده بود گفت از بس که این بهناز اصرار داشت نمی دونم از کار زیاد لذت می بره یا می خواد جای پاشو محکم تر کنه
    این حرفها چیه می گن بچه نمک زندگیه
    آخه اگر تعدادشون زیاد باشه زندگی شور می شه
    انشالله روز به روز زندگی بهتری داشته باشین
    متشکرم
    محبوبه به بهناز هم تبریک گفت آن روز در کنار خانواده و خویشاوندان به محبوبه خیلی خوش گذشت با خود فکر کرد گاهی لازم است با اقوام معاشرت داشته باشد هرچند که بعضی از آنان از جمله خاله مونس هنوز با او راحت نبودند
    سالگرد فوت عزیز جون و عباس نزدیک بود سالگرد عباس راحله تنها آمد محبوبه او را از موضوع ارثیه عباس مطلع کرد و به او گفت از پولی که از فروش خودرو و تریلی عباس به دستش رسیده مبلغی برایش در بانک گذاشته است و از او خواست در این مورد به شوهرش حرفی نزند و این پول را به عنوان سرمایه خودش پس انداز کند راحله هم با همه ساده لوحی پذیرفت که به شوهرش در این باره حرفی نزند


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #34
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    127 - 130

    فصل هشتم




    عید نوروز همه ی خانواده به شمال رفتند و در ویلای حاج حسن و حاج حسین كه به تازگی خریده بودند، جا گرفتند. هر كدام از ویلاها، شامل چهار اتاق و یك سالن و آشپزخانه و سرویس بود، ویلاها ساختمانهایی چندان شیكی نداشتند؛ اما بهتر از هیچ بودند. آقایان خرید می كردند و خانمها آشپزی. بچه ها و جوانها هم در كنار ساحل به تفریح اوقات می گذراندند. بازار والیبال و بدمینتون هم داغ بود. به پیشنهاد محبوبه، خانمها هم یك تیم والیبال درست كردند و با آْقایان مسابقه دادند كه هر كدام یك گیم بردند و در كل بازیها مساوی به نفع هر دو تیم تمام شد. شبها در كنار ساحل آتش روشن می كردند. هر كس حرفی می زد، لطیفه ای تعریف می كرد و بقیه را می خنداند. برادران توكلی هم از خاطراتشان می گفتند.
    پس از گذراندن سیزده روز شیرین و به یاد ماندنی، به تهران بازگشتند و از فردای آن همه دنبال كار و فعالیتشان بودند. محبوبه، طبق معمول یك ماه اخیر، به دفتر آقای بهبود رفت. چند كار نیمه تمام در دادگاه داشتند كه به مرور آنها را انجام داد. سری هم به دفتر حاج مستوفی زد و عید را تبریك گفت. عصر آن روز هم به دیدن خانم فرجی و خانم مستوفی رفت. پیشتر هم عید را به راحله تلفنی تبریك گفته بود.
    مجید نیز از زندان آزاد شد. همه ی پولها و مستقلات را از او پس گرفتند و برای بقیه هم قسط بندی كردند. حاج حسین پیشنهاد كرد او بعدازظهر ها در مغازه كار كند و درآمدی نیز از آنجا داشته باشد. مجید هم از این پیشنهاد استقبال كرد. محبوبه با جدیت درس می خواند. اوایل اردیبهشت آزمون كارشناسی ارشد برگزار می شد. پس از دادن آزمون، سرحال و با نشاط، به خانه برگشت و به پدرش گفت تقریباً به همه ی پرسشها پاسخ درست داده است باید تا اعلام نتایج صبر كنند.
    آقای بهبود از كار محبوبه راضی بود و تجربیات و علمش را صادقانه و بی دریغ در اختیار وكیل جوان قرار می داد؛ محبوبه هم، همچون زمین تشنه كه آب را جذب می كند، حرفهای آقای بهبود را می قاپید. به كارها وارد شده بود و این برای توفیق در امتحان وكالتش تأثیر مثبت داشت.
    قرار بود خانه اش را در خرداد ماه تحویل دهند. می خواست پس از امتحان وكالت به خانه اش نقل مكان كند. از فائزه خواهش كرده بود با او زندگی كند. فائزه هم از این پیشنهاد خوشحال بود. همكلاسهایش این ترم فارغ التحصیل می شدند. دوستانش هیچ كدام در امتحان كارشناسی ارشد شركت نكردند، لادن می گفت: "همین لیسانس هم از سر پدرام زیاده. فوق به چه دردم می خوره؟ می خوام بشینم تو خونه، پاهامو دراز كنم و یك استراحت جانانه بكنم."
    مریم كه در شرف ازدواج بود، نمی خواست مدرك كارشناسی ارشد بگیرد و فرانك هم وعده ی سال آینده را می داد. امتحان وكالت نیز برگزار شد. محبوبه بی صبرانه در انتظار نتیجه ی امتحانها بود. پدرش او را دلداری می داد. انسیه می گفت: "محبوب به خدا خیلی بی كاری! درس دیگه بسّه! كمی هم به فكر زندگیت باش، ببین این چند وقته چقدر لاغر شدی!"
    "عیب نداره مادر، وقتی جواب زحمتهامو گرفتم چاق می شم."
    نتیجه ی آزمون كارشناسی ارشد اعلام شد و نام محبوبه هم در فهرست قبول شدگان بود. وقتی نیتجه را گرفت آن قدر خوشحال شد كه می خواست همه ی راه را تا رسیدن به خانه برقصد. چند جعبه شیرینی خرید و ابتدا به مغازه ی پدرش رفت. حاج حسین وقتی شیرینی را در دست محبوبه دید، او را در آغوش كشید و تبریك گفت.
    محبوبه كه شادی از چهره اش می بارید گفت: "آقا جون من كه هنوز نگفتم چی شده؟"
    "می دونم دخترم. از جعبه های شیرینی تو دستت و اون برق نگاهت فهمیدم تو دانشگاه قبول شدی. فردا شب شام سور می دم."
    "آقا جون خجالتم می دین!"
    "نه دخترم، من شرمنده ی تو هستم."
    "تو رو خدا این حرفو نزنین."
    "راستی، خانواده ی آقای مستوفی و فرجی، همین طور هم آقای بهبود رو دعوت كن... می خوام جشن مفصلی راه بندازم."
    محبوبه وقتی به خانه رسید، موضوع مهمانی را به انسیه گفت و او با چهره ای در هم گفت: "من كه با این پادردم نمی تونم توی این مدت كن از این همه آدم پذیرایی كنم!"
    "راستش مادر، من هم به آقا جون گفتم؛ اما خودشون اصرار داشتن."
    "خیله خب، حالا این شیرینی رو ببر خونه ی عموت."
    "چشم، شما هم بیاین."
    "باشه، بذار ببینم زن عموت و عاطفه كمكم می كنن یا نه؟ آسیه كه طفلكی دلِ خوشی نداره."
    "خدا نكنه دلِ خوشی نداشته باشد. خدا رو شكر كه هم خودش و بچه هاش سلامت هستن، توی خونه شون زندگی می كنن. بقیه چیزها هم حل می شه، نگران نباشین."
    ملیحه و عاطفه اعلام آمادگی كردند. مونس هم با بی میلی پذیرفت به خواهرش كمك كند. حالا نوبت محبوبه بود تا خانواده ی مستوفی و فرجی را دعوت كند. آنان نیز، ضمن گفتن تبریك، قول دادند كه حتماً در مهمانی شركت می كنند. محبوبه از سارا و سیما هم دعوت كرد و خودش هم دست به كار شد. سكینه، فائزه و بقیه ی دخترانش كمك كردند تا خانه و اتاق پذیرایی را تمیز كنند و پرده ها را بشویند. حاج حسین هم هر بار با دست پر به خانه می آمد و می پرسید اگر باز هم چیزی نیاز دارند، تهیه كند.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #35
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    برای سامان هم فکری میکنند و در ادامه از محبوبه پرسید:آپارتمانی که خریدی حاضر نشد؟
    -چرا همین روزها میرم محضر و تا آخر ماه اسباب کشی میکنم.
    محبوبه از لادن پرسید که عمویش چه کرده است و او در پاسخ گفت:عموجون به بابا وکالت داده که کارهای قانویش رو انجام بده.محضر رو هم بعد از سفر میرن.و توضیح داد که زنعمویش برای مداوا و عمو برای گرفتن فوق تخصص به امریکا نزد بچه هایشان رفته اند.
    محبوبه دیگر در مورد بیماری همسر عمویش سوالی نکرد و بر این تصور بود که بدلیل کهولت دچار بیماریهای فشار خون یا ناراحتی قلبی است.
    آنشب هم گذشت.محبوبه فقط به دفتر اقای بهبود میرفت و کارهای مقدماتی دادگاه موکلان را انجام میداد و در روز دادگاه خود اقای بهبود شرکت میکرد.اما محبوبه در همه جلسات دادگاهها حضور داشت.روز تولدش یعنی 25 مرداد ماه نتیجه آزمون کانون وکلا را اعلام کردند و د رنهایت تعجب و حیرت همه محبوبه قبول شد.حالا باید بطور رسمی دستیار وکیلی میشید و اگر امتحان دیگر را هم میگذراند میتوانست تابلوی وکالتش را سفارش دهد.
    برای دوره کارشناسی ارشد در دانشگاه نام نویسی و به خانه جدید نقل مکان کرد.انسیه که به او عادت کرده بود به سختی از وی جدا شد.عاطفه و بچه ها هم همینطور!با اینکه محبوبه دختر ساکتی بود و بیشتر وقتها سرش در درس و کتاب بود رفتنش موجب دلتنگی اهل خانه شد.
    خانه اش از خانه آنان خیلی فاصله داشت.در یکی از فرعیهای پر درخت و زیبای الهیه در طبقه هشتم برجی پازنده طبقه بود آپارتمانی دوخوابه با سالن بزرگ و اشپزخانه مدرن و زیبا و سرویسهای ایتالیایی و کف چوبی.از پول ارثیه مقداری لوازم خرید و اتاق فائزه را مبله کرد.فرشهای جهیزیه اش را فروخته و دو قالیچه کرک و ابریشم خریده بود.مبلمان جدید را در نهایت سلیقه انتخاب و خریداری کرد.در مجموع محیط آرام و دلنشینی برای خود ساخته بود.در اتاق خوب خود میز تحریری برای انجام دادن کارهایش قرار داد تا مزاحم فائزه نباشد.حاج حسین هم با اصرار زیاد برای چشم روشنی یک تلویزیون با انتخاب خود محبوبه خرید.پیش از آغاز کلاسها یک مهمانی برپا کرد و از همه افراد خانواده اش دعوت بعمل آورد.یک شب هم دوستانش را دعوت کرد.سارا پیغام داد که یکروز صبح میخواهد به دیدنش بیاید.محبوبه با اصرار زیاد از سارا قول گرفت که ناهار بماند و او نیز پذیرفت.
    سارا پس از آمدن و دیدن خانه و اثاث لوکس محبوبه به وجد آمد و گفت:وای محبوبه خونه ت چقدر شیکه!مبلمانت رو از کجا خریدی؟خیلی شیک و راحته.
    پس از خوردن ناهار سارا من من کنان از محبوبه درباره آینده اش پرسید.محبوبه بیخیال گفت که میخواهد درس بخواند و به کارش برسد.
    -یعنی نمیخوای ازدواج کنی؟
    -نه فعلا خیالشو ندارم.
    -راستش محبوب تو رو خدا بخاطر حرفهایی که میخوام بزنم از من دلگیر نشو.
    -نه خواهش میکنم بگو...
    -راستش ساجد و خانمش و سامان اومدن.مامان میخواد برای سامان زن بگیره.
    -خوب به سلامتی.
    -اما سامان متوجه شده شوهرت فوت کرده.به مامان گفته در صورت موافقت تو میخواد با تو ازدواج کنه.گویا تو اونو یاد اولین عشق زندگیش می اندازی.اون بتو علاقه داره.
    -اما سارا خانم اینکه عشق نیست.
    -میدونم دخترم سامان پسر با ایمانیه دختری که سالها پیش دوست داشته حاضر نشده با اون ازدواج کنه.میدونی که اروپایی ها طالب زندگی آزاد و بدون قید و بند هستن و سامان هم غیرتش قبول نمیکنه بدون عقد با اون زندگی کنه...نمیدونم چه جوری بگم...میخوایم برای اون یک دختر بگیریم.
    رنگ از روی محبوبه پرید.تاحالا به این موضوع فکر نکرده بود چون قصد ازدواج نداشت.در مورد بیوه بودن خودش هم فکر نمیکرد.اما سارا امروز اولین زنگ خطر را برایش بصدا در آورد.در پاسخ او گفت:سارا خانم اولا من روحم از این قضیه بی خبر بود.بعدشم اگر از من خواستگاری هم میکردین با همه ارادتی که به خونواده شما دارم.قبول نمیکردم چون آمادگی ازدواج ندارم.هنوز خاطرات تلخ زندگی زناشوییم از خاطرم نرفته.
    -اینو جدی میگی محبوبه؟
    -تاحالا اینقدر جدی نبودم.
    -ولی مامان خیال میکرد اگر سامان از تو خواستگاری کنه تو قبول میکنی.آخه سامان هم خوش قیافه س هم موقعیت خوبی داره.پزشک متخصصه و اگر ایران بیاد بیمارستانها رو دست میبرنش.
    -بله میدونم اما من هیچ وقت با این دید به اون نگاه نکردم.چون اونوقت که شوهر داشتم هرگز به اون حتی نگاه دقیقی نکردم.آقا سامان و اقا سجاد برای من مثل برادرم بودن.
    -آخ محبوب!اگر هم تو اونو دوست داشتی من خیلی عذاب وجدان میگرفتم.
    -چرا؟
    -بخاطر طرز فکر مامان.
    -حاج خانم حق دارن که بخوان برای پسرشون بهترین دختر رو بگیرن.من به هیچ وجه ناراحت نشدم و برای همه شما خوشی و سعادت آرزو میکنم.
    سارا که خیالش راحت شده بود با پوزش خواهی و از اینکه برای عروسی سامان او را دعوت نمیکنند از آنجا رفت.سارا تصور میکرد محبوبه و خانواده اش را برای همیشه از دست داده است و به دلیل علاقه ای که به این دختر مو سرخ داشت غمگین بود.
    محبوبه هم پس از رفتن سارا به فائزه گفت خسته است و به اتاقش رفت.برای نخستین بار بخاطر سرنوشتی که داشت گریه کرد.حالا میفهمید چرا زنان از بیوه بودن میترسند.چرا تابحال به این موضوع فکر نکرده بود؟چرا باید سارا و خانم مستوفی که او به آنان اینقدر علاقه داشت چنین تصوری در مورد او بکنند؟چرا زنی بیوه حق ازدواج با یک پسر را ندارد اما مردان بیوه حتی در سنین بالا با دختران جوان ازدواج میکنند؟چرا کسی از سارا و خانم مستوفی نمیپرسد در این مدت که سامان در خارج از کشور بوده دست از پا خطا کرده است یا نه؟بی تردید او با زنان و دختران زیادی معاشرت داشته است.اینهمه تبعیض که در اجتماع و قانون زن و مرد قایل میشوند به چه دلیل است؟خدا را شکر میکرد که هنوز به مردی دل نبسته بود.برای آینده انقدر برنامه ریزی داشت که فرصت نمیکرد به ازدواج و تبعات ان فکر کند.تصمیم گرفت از آن پس کمتر با خانواده مستوفی معاشرت و ارتباط داشته باشد.آنان که تحصیلکرده و روشنفکر بودند چنین طرز تفکری داشتند وای بحال بقیه!همان بهتر که به درس و وکالتش بچسبد.
    خوشبختانه آقای بهبود سن پدربزرگش را داشت و اصولا مرد متین و چشم پاکی بود و او را همچون دخترش دوست داشت.تاکنون به کار چند پرونده مالی و طلاق رسیدگی کرده بود.از پرونده های مالی خوشش نمی آمد اما باید انجامشان میداد.یاد گرفته بود که چطور مال برده را در محذور قرار دهد تا مال برده شده را مسترد دارد.از چند مورد طلاق یکی با آشتی طرفین

    131 تا 134


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #36
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    ۱۳۵-۱۳۸

    مواجه شد و دیگری نیز به جدایی انجامید نوع دادخواستها و اینکه هرکدام را چگونه بنویسد تا راهگشاتر باشد آموخته بود تقریبا بدون سوال از آقای بهبود کارها را انجام می داد هفته ای دو روز کلاس داشت یکی از آن روزها از بعدازظهر تا شب دانشگاه بود و باقی هفته را در دفتر دادگاه می گذراند
    در یکی از آن روزها که به دادگاه رفته بود صدای شیون زنی توجهش را جلب کرد وقتی علت را جویا شد زن گفت دخترم رو به جرم کشتن شوهرش به زندون انداختن و خونواده ش هم تقاضای قصاص کردن
    محبوبه پرسید جریان چیه
    مادر بی نوا گفت به خاطر اوضاع مالی بد و اینکه شوهرم بی کار بود دخترمو به مردی که دوبرابر سنشو داشت و در عوض اوضاع مالیش خوب بود شوهر دادیم دخترم که از اون بدش می اومد از همون روزهای اول بنای ناسازگاری رو گذاشت و کارشون از مشاجره به کتک کاری کشید حدود سه سال از ازدواج اونها می گذره یک ماه پیش که دوباره باهم دعواشون شد ضمن کتک کاری دخترم اونو هول می ده اونهم پاش به سطل گیرمی کنه و می افته زمین سرش می خوره به لب حوض و ضربه مغزی میشه و بعد هم می میره حالا خونواده شوهرش می گن فقط قصاص می خوان دیه رو هم می دن راستش ما هم پول نداریم وکیل بگیریم وکیل تسخیری هم که دلش نمی سوزه نمی دونم چه خاکی به سرم بریزم
    محبوبه که هم دلش سوخته بود و هم سرنوشت خودش را مشابه آن دختر می دید شماره پرونده و بقیه مدارک را گرفت و به زن بیچاره گفت ببین خانوم من با دختر شما و بقیه آدمهایی که شاهد ماجرا بودن صحبت می کنم اگر حرفهای شما واقعیت داشته باشد من وکالت دخترت رو بدون کارمزد قبول می کنم
    خدا عمرت بده خانوم به خدا هر چی گفتم عین حقیقته فقط شاهدهای ماجرا دختر عموی دامادم و شوهرش بودن که می ترسن حقیقت رو بگن
    آدرس اونها رو داری
    البته بفرمایید برای وکیل دادگاه نوشته بودم حالا می دمش به شما
    متشکرم حالا دخترتون کجاست
    زندان قصر بند
    باشه من چه جوری با شما تماس بگیرم
    نشانی ای را که زن گفت یادداشت کرد وقتی ماجرا را به آقای بهبود گفت او مخالفت کرد و گفت این پرونده جناییه تو نمی تونی برنده بشی پس بی خود دردسر درست نکن
    نه آقای بهبود اگر ماجرایی که این زن تعریف کرد درست باشه خودم وکلاتشو قبول می کنم
    دختر جون آدم پرونده های اولیه رو چیزهای عادی و کوچک بر می داره تو می خوای روی پرونده جنایی کار کنی
    شما نمی دونین اون زن چه ضجه هایی می زد
    آن قدر گفت و گفت تا بهبود موافقت کرد و قول داد از هیچ یاری و حمایتی دریغ نکند محبوبه هم خوشحال اول سراغ دختر عموی مقتول رفت آنان وقتی متوجه شدند او وکیل زری است نه تنها روی خوش نشان ندادند بلکه در را هم به رویش بستند
    صبح روز بعد به زندان قصر رفت و تقاضای ملاقات حضوری با زهرا الماسی را کرد وقتی زهرا را دید آه از نهادش برآمد دختری ریزنقش و زیبا بود که رنگ به رو نداشت محبوبه با لبخند او را دعوت به نشستن کرد و گفت من وکیل تو هستم باید به سوالهام درست جواب بدی اگر کوچکترین دروغی بگی توی دادگاه به ضررت تموم میشه حالا تعریف کن جریان چی بود
    خانوم من نوزده سالمه سه سال پیش زن صادق شدم در حالی که از اون و خونواده اش متنفر بودم نمی دونین چه مرد کثیفی بود اولین شب زندگیمون چون دوستش نداشتم و ازش می ترسیدم نمیذاشتم طرفم بیاد خلاصه با پا درمیانی مادر و خواهرش که کلی هم با من دعوا کردن از اون خواستن آروم باشه غایله ختم شد از شبهای دیگه اون توقعاتش هم بالا رفت به قدری از کارهای اون زجر می کشیدم که نعره م به آسمون می رفت دردسرتون ندم ما هر شب دعوا و کتک کاری داشتیم چندین بار مجبور شدن منو ببرن دکتر دکتر هر بار با نفرت به صادق نگاه می کرد و از اون می خواست مثل یک مرد رفتار کنه ولی به خرجش نمی رفت اون روز هم سر همین موضوع دعوامون شد دختر عموی صادق و شوهرش شب خونه مادرشوهرم که طبقه پایین بود مهمون بودن مادرشوهرم برای ناهار رفته بود خرید صادق که از شب قبل مثل ببر تیر خورده بود وقتی خواست بیاد طرفم بهش گفتم اگر بخواد شروع کنه همه چیز و به مادرش و مهمونا می گم به طرفم اومد جیغ زدم و فرار کردم و از پله ها پایین دویدم اون هم دنبالم کرد و در حالی که فحش می داد کتکم می زد صورتم خونی بود پای چشمم کبود شده و ورم کرده بود می خواست بازم حمله کنه هرچی شوهر دخترعموش خواست جلوشو بگیره زورش به صادق نرسید باز به من حمله کرد منم هولش دادم پاش گرفت به سطل افتاد زمین و سرش خورد به سیمان لب حوض و جا در جا مرد منم از ترسم فقط گریه می کردم اونها اول راستشو به پلیس گفتن اما خونواده و برادر صادق اونها رو تهدید کردن اگر بخوان حقیقتو بگم برادر صادق با چاقو می زندشون اونها هم ترسیدن و چیزی نمی گن
    محبوبه پرسید وقتی اونها موضوع رو به پلیس گفتن پلیس یادداشت کرد
    بله خانوم تو کلانتری افسر همه رو یادداشت کرد
    می دونی کدوم کلانتریه
    بله کلانتری ...
    بسیار خب بچه هم داری
    نه خانوم اون مرد به قدری وحشی بازی در آورد که من قدرت باروریمو از دست دادم البته دکتر اینها رو گفت من که زیاد سرم نمیشه
    خب می دونی پیش کدوم دکتر رفتی
    بله تو خیابون ... دکتر ....
    من سعی میکنم تو رو از مرگ نجات بدم اما قول نمی دم فقط دعا کن
    چشم به خدا از اون وقت هم خودم و هم اونهایی که توی بند من هستن دعا می کنن تا من نجات پیدا کنم اینجا هم درمونم کردن و تازه زخمهام خوب شده
    محبوبه به نگهبان اشاره کرد که دیگر کاری ندارد به دفتر برگشت و ماجرا را برای دکتر بهبود تعریف کرد پیرمرد در حالی که ناراحت شده بود گفت به امیدخدا برو جلو من هم حمایتت می کنم
    غروب که به خانه رسید خودرواش را پارک کرد خانم عظیمی او را در لابی دید و گفت خانم توکلی زودتر بیاین دیر شد
    چی دیر شد
    جلسه دیگه جلسه انتخاب مدیرعامل ساختمان
    ای وای اصلا یادم نبود باشه به منزل اطلاع بدم می آم خدمتتون
    از همان جا به فایزه زنگ زد که دیرتر می آید و با همان لباس در جلسه شرکت کرد آن مجتمع آپارتمانی بیست واحد داشت که دو واحدش هنوز خالی بود پس از سخنرانیهای خسته کننده سرانجام نامزدها خود را معرفی کردند و شغل و سوابق کاری شان را گفتند نوبت رای گیری شد محبوبه به آقای رستمی که بازنشسته بودو نسبت به بقیه وقت بی کاری بیشتری داشت


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #37
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    139 - 142

    رأی داد. پس از شمارش آرا، آقای رستمی به عنوان مدیر عامل انتخاب شد و پس از تعیین مبلغ شارژ، جلسه به پایان رسید.
    خانمها تازه گپ خودمانی را شروع كرده بودند، كه محبوبه با پوزش خواهی، جلسه را ترك كرد و رفت. بالا كه رسید نای حرف زدن نداشت. از غذایی كه فائزه برایش گذاشته بود كمی خورد و خوابید. صبح روز بعد پیگیر پرونده ی زهرا الماسی شد. به مطب خانم دكتر رفت و پرونده ای را كه زهرا در آنجا داشت مطالعه كرد. از دكتر خواست اجازه دهد از بعضی برگهای پرونده ی پزشكی زهرا فتوكپی بگیرد و گزارش كوتاهی هم در مورد پرونده نوشت. عصر به هم دانشگاه رفت. دیروقت به خانه رسید. فائزه اعتراض كرد:
    "خانم خیلی كار می كنین! اون وقتا كه درس می خوندین كمتر خسته می شدین."
    با لبخند و نگاهی قدرشناسانه به فائزه گفت: "آدم تا جوونه و قدرت داره باید تلاش كنه برای آینده و هدف بهتر."
    صبح به زندان رفت و پرونده ی زهرا را گرفت و مطالعه كرد. خوشبختانه اظهارات دختر عمو و شوهرش، در صورت جلسه ی كلانتری بود. ضمن اینكه همه شهادت داده بودند صورت و بدن متهمه، مجروح بود و گزارش پزشكی قانونی نیز در پرونده موجود بود كه از همه ی آنها كپی تهیه كرد و گزارش مبسوطی نیز از پرونده ی پزشكی زهرا در زندان نوشت و رفت.
    نخستین جلسه ی دادگاه زهرا یك ماه دیگر بود. محبوبه با دست پر به دفتر آمد و همه ی مدارك را در اختیار دكتر بهبود گذاشت. او از طرز كار محبوبه راضی بود و در دل برای توفیق این وكیل جوان دعا می كرد. محبوبه برای تحقیق به سراغ همسایه ها رفت و پرس و جو كرد. بعضیا می ترسیدند و اظهار بی اطلاعی می كردند؛ اما دو نفر از همسایه ها گفتند كه همیشه صدای جیغهای دلخراش دخترك را می شنیده اند. محبوبه از محل كار و همكاران صادق هم سؤالاتی كرد كه همه متفق القول می گفتند مردی عصبی و فحاش بود. محبوبه از كسانی كه بر ضد او شهادت دادند، درخواست كرد به دادگاه بیایند و نگذارند زنی بی گناه كشته شود. بعضیا قول همكاری دادند.


    در نخستین جلسه ی دادگاه كه علنی هم بود، دادستان، پس از تعریف داستانی جنایی از پرونده، خانواده ی مقتول را، یكی یكی، به جایگاه شهود دعوت كرد و از آنان درباره ی مقتول و زهرا سؤالاتی پرسید، كه طبیعی است همه بر ضد زهرا شهادت دادند. وقتی نوبت به شهود محبوبه رسید، همه از اخلاق بد، فحاش بودن و دعواها و كتك كاریهایی كه چند بار با كارگران داشت، سخن گفتند. همسایه ها هم از گریه ها و جیغهای زهرا و همچنین آثار ضرب و جرحی كه همیشه در صورتش پیدا بود، گفتند. جلسه ی دادگاه، به هفته ی بعد موكول شد. محبوبه دوباره به خانه ی دخترعموی صادق رفت. آنان از آمدن به دادگاه می ترسیدند. هرچه محبوبه گفت: "به خاطر یك مرد پَست چاقوكش، حاضر می شوید یك زن جوان را دار بزنند؟" او را نگاه می كردند.
    در دومین جلسه ی دادگاه، محبوبه از پزشكی كه بارها زهرا را معاینه كرده بود، همچنین از افسر نگهبان كلانتری و پزشك زندان خواست تا به جایگاه شهود بیایند. وقتی پزشكان چگونگی بیماری زهرا را شرح دادند، در دادگاه غوغایی به پا شد. همه مقتول را لعنت می كردند. هنگامی كه خانم دكتر گفت، طی سونوگرافی كه از زهرا به عمل آمد، معلوم شد با فریب و نیرنگ لوله های تخمدان او را بسته اند، صدای ضجه های زهرا در دادگاه پیچید.
    رئیس دادگاه همه را به سكوت دعوت كرد و سپس محبوبه همه مدارك پزشكی زهرا را در اختیار دادگاه گذاشت. پزشك دندان نیز سخنان خانم دكتر اولی را تأیید كرد. افسر نگهبان گفت: "روز واقعه این خانوم رو با صورت پر از خون و چشم های ورم كرده دیدم و ایشون رو برای درمان به پزشكی قانونی فرستادم."
    خانواده ی صادق اعتراضهایی می كردند. رئیس دادگاه از مادر مقتول خواست، دوباره به جایگاه شهود برود. پس از سؤالاتی كه از او پرسیدند، معلوم شد زمان قتل در خانه حضور نداشته و نمی تواند شاهد قتل باشد. جلسه ی دادگاه به هفته ی دیگر موكول شد. زمان خروج محبوبه از دادگاه، جوانی معتاد كه ظاهرش به اراذل و اوباش شبیه بود به او نزدیك شد و گفت:
    "می كشمت، حالا می بینی!"
    محبوبه اعتنایی نكرد، به دفتر بازگشت و همه ی ماجرا را برای دكتر بهبود تعریف كرد. دكتر به او گفت كه برگهای برنده ی زیادی در دست دارد و با استناد به شهادت شهود، می تواند زهرا را از اعدام نجات دهد.
    صبح روز بعد محبوبه به دانشگاه رفت و عصر به دفتر بازگشت تا به دیگر پرونده ها رسیدگی كند. روز بعد در مجتمع قضایی غرب وقت دادگاه داشت. تا ظهر درگیر آن پرونده بود. سپس به منزل پدرش رفت و پس از خوردن ناهار و ساعتی استراحت، برای تهیه ی متن دفاعیه ی آخرین جلسه ی دادگاه به دفتر رفت. تا ساعت هشت و نیم به نوشتن و تنظیم اوراقش سرگرم شد؛ اما دكتر ساعتی پیش دفتر را ترك كرده بود. محبوبه نیز همراه منشی از دفتر بیرون آمد. منشی را به خانه اش رساند و خودش هم راهی خانه شد.
    وقتی خودرو را پارك كرد و از آن پیاده شد، هنوز در را نبسته بود كه احساس كرد پهلویش سوخت. به سرعت رو برگرداند و برادر صادق را دید كه فرار می كند. با دستش محل چاقو خورده را گرفت و فریاد زد كه سرایدار و آقای رستمی بی درنگ خودشان را به او رساندند. محبوبه اشاره كرد كه ضارب را بگیرند. سرایدار كه مردی جوان و چالاك بود، دوید و نزدیك در پاركینگ او را گرفت. فوری پلیس و اورژانس را خبر كردند.
    همه ی همسایه ها جمع شدند. خانم عظیمی و فائزه همراه محبوبه به بیمارستان رفتند. برادر صادق كه پلیس به او دستبند زده بود، علت حمله به محبوبه را اعتراف كرد و همسایه ها تازه فهمیدند كه این زن جوان وكیل است.
    محبوبه را به محض ورود به بیمارستان، به اتاق عمل بردند. خون زیادی از او رفته، ولی خوشبختانه آسیب جدی به او وارد نیامده بود. فائزه به حاج حسین زنگ زد و او هم همراه بهادر و حاج حسین به بیمارستان رفتند. ساعتی بعد محبوبه را از اتاق عمل بیرون آوردند.
    صبح وقتی چشمش را باز كرد. پس از چند بار پلك زدن، سرانجام صورت پدرش را تشخیص داد. حاج حسین به محض اینكه محبوبه به خودش آمد، در حالی كه بی امان اشك می ریخت، خدا را شكر كرد. پزشك برای ویزیت آمد. و محبوبه از دیدن سامان یكه خورد. اما مرد جوان با عشق و محبت به او نگاه می كرد. سامان، پس از معاینه، گفت:"همه چیز خوبه، فقط باید استراحت كنین و تقویت بشین. خون زیادی از دست دادین. اما نیروی جوونی كمكتون می كنه تا زودتر سلامتی تونو به دست بیارین."

    عصر سارا هم جزو ملاقات كننده ها بود. وقتی تنها شدند، سارا از محبوبه پرسید: "تو كه نگفتی من با تو حرف زدم؟"
    "نه بابا، آقا جون كنارم بود كه دكتر اومد. در مورد مراقبت از من به آقا جون سفارشهایی كرد و رفت. هنوز هم ندیدمش."
    "آخه نمی دونی با چه حالی اومد خونه ی ما و جریان مجروح شدن تو رو گفت."
    "مگه ازدواج نكرده؟"
    "عقد كردن، همین روزا هم جشن عروسی می گیرن. یعنی، وقتی خونه شون حاضر بشه!"
    "سارا خانوم مطمئن باشین حرفی نمی زنم. به همراهان هم سفارش می كنم چیزی نگن."


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #38
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    -متشکرم دخترم.
    آخرین ملاقات کننده دادستان پرونده و دکتر بهبود بودند.بنا به اصرار محبوبه جلسه بعدی دادگاه به اواخر هقته بعد موکول شد تا خودش هم بتواند شرکت کند.او روز بعد بنا به درخواست خودش از بیمارستان مرخص شد و سامان نتوانست در تنهایی با او گفتگو کند.سامان هم هیچ چیز درباره عباس نپرسید و محبوبه نفس راحتی کشید.
    حاج حسین گوسفند پرواری به شکرانه سلامت دخترش جلوی پای او قربانی کرد.همه همسایه ها د رلابی جمع شده بودند.هر یک چیزی میگفتند و اظهار دوستی میکردند.خانم عظیمی و رستمی که د راین مدت بیش از همه محبوبه را دیده بودند و احساس نزدیکی بیشتری داشتند او را تاداخل آپارتمان همراهی کردند.محبوبه خیلی ضعیف شده بود از این رو انسیه پیش او ماند تا بیشتر از وی مراقبت کند.اطرافیان و خانواده هم مرتب به دیدنش می آمدند.
    جواد در یکی از ملاقاتها گفت:اگر یه ذره هم احتمال میدادم ممکنه چنین اتفاقی برات بیفته محال بود بزارم وکیل بشی.
    محبوبه نگاهی معنی دار به جواد کرد و گفت:من عاشق کارم هستم.به خصوص این اولین دادگاه که باید بتنهایی در اون شرکت کنم!
    بهادر پرسید:حالا چقدر گیرت میاد؟
    -هیچی !اونها فقیرتر از اون هستن که بتونن حق الوکاله بپردازن.
    -پس چرا قبول کردی؟
    نگاه محبوبه به دوردست بود گویی چند سال پیش را میدید.پس از دقایقی سکوت گفت:چون یه جورایی از حق خودم دفاع میکنم.
    کسی متوجه منظور او نشد.بجز حاج حسین و جواد که هر دو سرشان پایین بود حاج حسین آهسته پرسید:مگه اون خدا بیامرز هم بلا سرت می آورد؟
    -بگذریم آقا جون بهتره چیزی نگم.فقط بدونین اون منو از هر چی مرد و ازدواجه بیزار کرد.
    -اما ظاهرش که خوب بود و تو رو هم خیلی دوست داشت.
    -بله!اما هیچکدوم از شما متوجه نشدین چرا فردای روز عروسی بدون برنامه رفتیم ماه عسل؟!یا چرا برای عروسی بهناز و جواد با هم رفتیم مسافرت؟
    جواد محکم به پیشانی اش کوبید و گفت:وای بر ما!وای بر من که فقط ظاهر رو دیدم.
    -البته من اونو بخشیدم.همینقدر که اجازه داد درسمو بخونم برام یه دنیا ارزش داشت.
    حاج حسین در حالیکه اشک میریخت سر محبوبه را در بغل گرفت و از او حلالیت طلبید.
    حال محبوبه رفته رفته خوب شد و نیروی از دست رفته را بدست آورد و در آخرین جلسه دادگاه حاضر شد.متن دفاعیه محکمی که با کلام و نگاه اثر گذارش قرائت کرد جو دادگاه را به سود خود و موکلش تغییر داد.رئیس دادگاه از او درباره مجروح شدنش سوال کرد و او به همه آنها پاسخ گفت.ناگهان مردی از میان جمعیت برخاست و اظهار کرد که میخواهد حقیقت را بگوید.دادستان علت تاخیر شهادتش را جویا شد و او گفت:وقتی یه زن اونقدر شهامت داره که از تهدید صابر نترسه من که مردم چرا بترسم؟
    محبوبه او را به جایگاه دعوت کرد.مرد خودش ار معرفی کرد و گفت در روز حادثه او و همسرش در خانه مقتول پنهان بودند و صحنه زد و خورد را کاملا شرح داد:زهرا صادق را فقط یک کم هل داد.او پاش به سطل گیر کرد و خورد زمین.
    محبوبه ضمن تشکر از او همسرش را نیز که در دادگاه بود به جایگاه شهود دعوت کرد.زن همه حرفهای همسرش را مورد تایید قرار داد و علت شهادت ندادشان را هم تهدیدهای صابر و خانواده مقتول عنوان کرد.
    دادستان حرف چندانی برای گفتن نداشت.در مقابل دفاعیه محبوبه آنقدر محکم مستدل و آتشین بود که جای هیچ حرفی باقی نمیگذاشت.دادگاه برای رای نهایی تا ساعت 3 تعطیل شد.
    در آخرین جلسه دادگاه از افراد خانواده محبوبه پدرش جواد بهادر عاطفه و نیز آقای رستمی در دادگاه حضور داشتند.در وقت تنفس جواد پیشنهاد کرد ناهار را در رستورانی نزدیک بازار بزرگ صرف کنند.همه از این پیشنهاد استقبال کردند.هنگام صرف غذا همه از لحن محکم و کوبنده محبوبه در دفاع از موکلش تعریفها کردند.به ویژه جواد که همیشه او رادر دل میستود.
    در ساعت 15 همگی در دادگاه جمع شدند.با ورود قاضی همه به احترام او برپا ایستادند.قاضی رسمیت جلسه را اعلام کرد و از منشی خواست که خلاصه ای از متن کیفر خواست و دفاعیه مدافع را قرائت کند سپس رای دادگاه را خواند.محبوبه حتی تصورش را هم نمیکرد که قاضی زهرا را تبرئه کند.همه شادمان بودند.محبوبه از شوق اشک میریخت و زهرا رادر آغوش گرفته بود.مادر زهرا به پای او افتاد که محبوبه دستش را گرفت و بلندش کرد.حاج حسین عاطفه و جواد از شوق اشک ریختند.دادستان و بقیه کارکنان نیز به او تبریک گفتند.حاج حسین در گوشه ای به انتظار ایستاده بود تا نوبتش برسد و دردانه اش را در آغوش بگیرد.پدر و دختر لحظاتی در آغوش یکدیگر بودند.عاطفه و بهادر دکتر بهبود و حتی آقای رستمی نیز به او تبریک گفتند دکتر بهبود گفت:امشب مهمان من هر رستورانی که محبوبه انتخاب کنه.
    حاج حسین تشکر کرد و گفت:خودم براش مهمونی میگیرم اما دکتر با پافشاری خواست که خودش این مهمانی را بگیرد.حاج حسین گفت:جناب دکتر تعداد ما زیاده.
    دکتر بهبود گفت:حاج آقا یه شبه دیگه...اجازه بدین من از وکیل جوونم قدردانی کنم.
    نام رستوران را با اصرار از محبوبه پرسید و قرار شد ساعت 8 همگی آنجا بروند.هنگام خروج از دادگستری جواد با یک دسته گل انتظارشان را میکشید او هم موفقیت محبوبه را تبریک گفت.
    محبوبه وقتی به اتفاق خانواده اش به رستوران رفت.متوجه خانواده الماسی شد و از دکتر بخاطر اینکار قشنگ و انسانی تشکر کرد و به آنان خوشامد گفت.زهرا آن شب با توصیه محبوبه در شرکت جواد استخدام شد.بهناز از این امر چندان راضی نبود چون زهرا تخصصی نداشت.بایگانی شرکت جایی بود که زهرا میتوانست مشغول کار شود.محبوبه ضمن تشکر از جواد بخاطر این محبت از زهرا خواست با جدیت و پشتکار درسش را ادامه دهد.
    آنشب دکتر بهبود ضمن تعریف و تمجید از محبوبه گفت:خوشحالم که این توفیق نصیبم شده و وکیل به این خوبی و کاردانی با من همکاری میکند.
    همه برای محبوبه ارزوی توفیق کردند و او پس از شام و تشکر از دکتر بهبود به خانه اش رفت.آنشب با آرامش خوابید و صبح دیرتر از همیشه بیدار شد.فائزه هم او را بیدار نکرد.میدانست که خیلی خسته است.
    ساکنان طبقه یازدهم کم کم اسباب کشی میکردند و مستقر میشدند.متراژ

    143 تا 146


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #39
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    ۱۴۷ - ۱۵۰

    طبقه یازده و دوازده در حدود چهارصدمتر و این دو طبقه تک واحدی بود محبوبه نزدیک ظهر بیدار شد استحمامی کرد و پس از خوردن ناهار به دفتر رفت دکتر بهبود در دفترش منتظر او بود وی پس از کمی مقدمه چینی از محبوبه خواست بدون خجالت و تعارف حرفهایش را بزند اول اینکه آیا دلش می خواهد باز هم در این دفتر و در کنار دکتر کار کند یا نه محبوبه هم بی معطلی پاسخ مثبت داد دکتر پرسید چرا
    چون هنوز خیلی از مسایل رو نمی دونم تجربه چندانی ندارم و به صرف اینکه یک بار توی دادگاه موفق شدم نباید مغرور بشم هنوز من شاگردم و شما استاد
    آفرین دخترم به جز این هم انتظاری از تو نداشتم دیگه هم به من استاد نگو ما حالا فقط همکار هستیم اگر مایل باشی اتاق پهلویی رو مبلمان می کنم و میگم تابلوی تو رو هم کنار تابلوی خودم نصب کنن چطوره
    عالیه دکتر
    اما تو دیگه باید اجاره اینجا و حقوق منشی رو با من نصف کنی
    چشم قبوله اما مگه مالک اینجا شما نیستین
    بله اما تو باید اجاره بدی حالا اگر موافقی قرارداد را می نویسم
    محبوبه از شوق در پوستش نمی گنجید وقتی به خانه رسید اول موضوع را به پدرش گفت و بعد هم برای اینکه بداند زهرا به دفتر رفته است یا نه به جواد زنگ زد و قضیه را تعریف کرد جواد به او تبریک گفت و حضور زهرا در شرکت را هم اطلاع داد محبوبه در مورد دل نگرانی بهناز گفت و جواد با قهقهه ای پاسخ داد خیال می کنی مثل مجید بی جنبه هستم
    نه اما لازمه همسرتونو از نگرانی در بیارین
    چشم دخترخاله امر دیگه ای باشه
    عرضی نیست
    جواد همان جا پای تلفن طوری که محبوبه بشنود موضوع را برای بهناز تعریف کرد و به او اطمینان داد هرگز به وی خیانت نمی کند و پس از خداحافظی گوشی را گذاشت
    محبوبه با صدای زنگ تلفن به عقب برگشت و گوشی را برداشت لادن پشت خط بود پس از احوالپرسی موفقیت او را در دادگاه تبریک گفت و از مجروح شدنش اظهار تاسف کرد محبوبه پرسید کی به تو گفت
    فرانک
    اون از کجا فهمید
    چه می دونم
    آهان فرانک بعد از عمل اومده بود دیدنم خب تو چه خبر کوچولویی تو راه نداری
    نه بابا هنوز زوده راستی تلفن کردم بگم شب جمعه شام بیاین خونه ما
    چه خبره
    فیل هوا می کنن
    نه جدی مناسبتیه
    نه خونواده عموم از آمریکا اومدن می خوایم دور هم جمع بشیم
    آخه مهمونی خونوادگیه مناسبتی نداره من بیام
    تو تنها نیستی مریم و شوهرش و فرانک هم هستش
    باشه حتما می آم
    منتظرم قربانت شب به خیر
    محبوبه با خودش فکر کرد برای آن شب باید لباس بخرد به فرانک تلفن کرد و قرار شد دو روز بعد که صبحش بی کار بود به اتفاق برای خرید بروند چون برای اولین بار به منزل آنان می رفتند باید هدیه ای هم می خریدند محبوبه پس از قرار مدارها گوشی را گذاشت
    محبوبه روز بعد از صصبح تا عصر کلاس داشت وقتی به دفتر رفت وقتی به دفتر رفت متوجه خانمی شد که در اتاق انتظار نشسته بود به اتاقش که رفت منشی اطلاع داد خانم بهرامی وقت ملاقات دارد تا جلوی در به استقبال خانم بهرامی رفت بر روی مبل مقابل او نشست و دستور قهوه داد خانم بهرامی پس از خوردن چند جرعه از قهوه اش و روشن کرد یک سیگار شروع به حرف زدن کرد
    چهل و شش سال دارم و سه تا بچه دو تا دختر و یک پسر بزرگ کوچکترین بچه ام سال آخر دبیرستانه زندگی خوبی داشتم یعنی تصور می کردم دارم شوهرم خوب و مهربون بود و به ظاهر عاشق من و بچه هاش وضع مالی مون هم خیلی خوبه شوهرم مهندسه و چند ساله که در پروژه های سنگین و بزرگ برنده میشه یک ماه پیش توی یک مهمونی خانم یکی از دوستای شوهرم ضمن اراز تاسف و تاثر گفت چه جوری با این وضع کنار می آی
    پرسیدم کدوم وضع
    او گفت همین هوو داری
    من که از همه جا بی خبر بودم رنگم پرید و حالم بد شد او خانم هم فهمید بند رو آب داده شوهرم با نگرانی جلو اومد و پرسید چی شده
    گفتم هیچی نمی دونم چرا فشارم افتاده
    دردسرتون ندم اون شب چون حالم خوش نبود زود برگشتیم فردا صبحش به اون خانم تلفن زدم که یا اون بیاد خونه ما یا من برم اونجا گفت من برم با حال خرابی که داشتم صلاح نبود پشت فرمون بشینم آژانس گرفتم و رفتم خونه ش وقتی منو دید عذرخواهی کرد و گفت فکر می کردم خودت می دونی
    ازش خواهش کردم جریان رو تعریف کنه و اون گفت دو سالی هست که که شرکت یه کارمند جدید استخدام کرده یک دختر بیست و چهار پنج ساله خوشگل و تو دل برو همه کارمندای شرکت می خواستن به قول امروزی ها یه جوری مخشو بزنن اما دختره زرنگ تر از اون بود که خودشو با مهندسهای جوون تازه کار مشغول کنه دنبال طعمه بزرگتری می گشت شوهر توهم بهترین بود یه مهندس خوش تیپ پولدار از همه مهم تر مدیرعامل شرکت بزرگ خلاصه این طور که شوهر من می گفت اولها او به بهانه های مختلف می رفت اتاق مهندس چند دقیقه ای می موند و خوشحال بر می گشت بعد از گذشت یکی دو ماه مهندس بود که به عناوین مختلف اونو به دفترش احضار می کرد و مدتها باهم توی اتاق بود تا اینکه قرار شد توی کیش یک هتل بسازن مهندس دوتا از کارمندا و این خانم می رن کیش تا زمین بخرن و درباره پروژه تحقیق کنن همون موقع دختره بندو آب می ده و از مهندس حامله می شه مهندس هم به اجبار اونو عقد می کنه بچه یک سالش نشده مهندس برای دختره یک آپارتمان لوکس گرفته با همه وسایل زندگی روزهایی که می گه ماموریت شهرستانه پیش اونه اما بیشتر روزها با هم هستن
    خانم توکلی نمی دونین وقتی این چیزها رو شنیدم چه حالی شدم دنیا دور سرم می چرخید حالت تهوع داشتم دلم می خواست همه زندگی مشترک بیست و چند ساله ام رو بالا بیارم


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #40
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    151 - 154

    پرسیدم: "اون خانم هنوز می آد شركت؟"
    گفت: "نه، توی خونه س. این طور كه شنیده م خیلی پر توقعه. مرتب خواسته های جورواجور داره. جواهر، سفرهای تفریحی و لباس های آن چنانی! مهندس تو بد مخمصه ای افتاده."
    "وقتی رسیدم خونه، دیدم اگر اون جوری بخوام با شوهرم برخورد كنم، ممكنه همه چیزو بفهمه. نمی خواستم از موضع ضعف با اون رو به رو بشم. بنابراین به تلفن همراهش زنگ زدم و گفتم یك سفر اضطراری برام پیش اومده باید حتماً برم. هر چی پرسید كجا؟ بهش گفتم بعداً زنگ می زنم. فكر كردم كجا برم. نمی خواستم بچه ها و خونواده م رو نگران كنم. چمدونم رو بستم و از بانك پول گرفتم. با اولین پروزای كه جا بود، رفتم كیش. گفتم سرم گرم می شه، در ضمن بهتر می تونم فكر كنم. راستش خیلی فكر كردم. همه ی راههایی رو كه می شد برم بررسی كردم؛ ولی به نتیجه ای نرسیدم. با خودم گفتم وانمود می كنم اصلاً این موضوع رو نشنیده م. فعلاً خیلی عادی با شوهر و بچه هام رو به رو می شم. بلیت گرفتم و برگشتم تهران. البته كمی برای بچه ها سوغاتی خریدم كه دل اونها رو به دست بیارم. وقتی شوهرم منو دید، نمی دونین چقدر ذوق كرد. با خودم گفتم از كجا معلوم اون خانم راست گفته باش؟ اون شب شوهرم، مثل اینكه تازه عروس داماد هستیم، خیلی گرم و مهربون بود. با تجزیه و تحلیلی كه توی ذهنم كردم، به این نتیجه رسیدم كه اون خانوم با من دشنمی داشته. وقتی شوهرم رفت، به اون خانم زنگ زدم و گفتم آدرس اون دختر رو به من بده. اول قبول نكرد؛ اما با اصرار من آدرس رو داد. رفتم به اون مجتمع، خوشبختانه سرایدار داشت. از اون پرسیدم آقای بهرامی توی این آپارتمان هستن؟ اون گفت: "بله؛" اما حالا خانمشون هستن. بعد خنده ی كریهی كرد و گفت: "آخه اینجا خونه ی زن دومشه!"
    گفتم: "این خانم چه وقت می ره بیرون؟"
    گفت: "معمولاً ساعت یازده بچه ش را می ذاره پیش مستخدم، و خودش می ره بیرون، تا عصر كه آقا می آد."
    پولی كف دستش گذاشتم و گفتم: "من توی لابی روی مبل می شینم. وقتی این خانم اومد با صدای بلند بگو سلام خانم بهرامی."
    گفت: "چشم خانم؛ اما تو رو خدا دعوا مرافعه نكنید ها!"
    گفتم: "نه، مطمئن باش."
    "انتظارم خیلی طولانی نشد. یك زن جوان خیلی شیك و آلامد، از آسانسور پیاده شد. با دقت به او نگاه كردم. قیافه ی خوبی داشت؛ اما یادمه شوهرم همیشه از این طرز لباس پوشیدن و آرایش متنفر بود و همیشه به دخترها سفارش می كرد، ساده بگردن و مثال زنده ش من بودم. بعد از رفتن اون زن دوباره پولی به سرایدار دادم و از اونجا اومدم بیرون و سر كوچه منتظر شدم تا بیاد. وقتی اومد منم پشتش حركت كردم. اول یك سر به شركت زد؛ گویا از شوهرم چك گرفت، چون بعدش به بانك رفت و از اونجا به یك رستوران شیك رفت. با چندتا خانوم قرار داشت. منم به ناچار رفتم و غذای سبكی سفارش دادم. حرفها و خنده هاشونو می شنیدم. یكی از حرفها در مورد شوهرم بود كه می گفت: "پیر كفتار، فكر می كنه من عاشقشم. من فقط پولهای اونو می خوام. تازه، مرتب هم از ظاهر من ایراد می گیره!"
    بعد از رستوران هم بیرون اومدن و به یه سالن زیبایی رفتن. من هم برگشتم خونه. حالا چند روزه فكر می كنم. دیگه به بن بست رسیده م. می ترسم بهش بگم، رومون به هم باز بشه و بچه ها بفهمن. امروز صبح كه پیاده روی می كردم تابلوی شما رو دیدم، گفتم شما همجنس من هستین، احساسات منو درك می كنین، هرچند كه خیلی جوونین، اما بالاخره با قانون آْشنا هستین."
    محبوبه پرسید: "یعنی می خواهین جدا بشین؟"
    "وای نه! من شوهر و بچه هام و زندگیمو دوست دارم."
    "پس می خواهین چی كار كنین؟"
    می خوام شوهرم برگرده پیش من. ما این زندگی رو با هم ساختیم. اون یه دانشجوی ساده بود كه زنش شدم. یك سال بعد از ازدواجمون درسش تموم شد. منم سه ماهه باردار بودم. پدرم طبقه ی بالای خونه شون رو برای ما درست كرد. جهاز هم داد. زندگیمونو با یك حقوق بخور و نمیر شروع كردیم. باور كنین حامله كه بودم، خیلی چیزها دلم می خواست بخورم؛ ولی به خاطر اینكه اون ناراحت نشه، نمی گفتم. مادرم از غذاهایی كه می پخت برای من هم می كشید و بالا می داد. كم كم وضعمون خوب شد و تونستیم یك خونه ی كوچك بخریم. بعد از چند سال، یك آپارتمان سه خوابه خریدیم. انقلاب شد و بعد اون هم هشت سال جنگ. اقتصاد مملكت تقریباً فلج شده بود. باز هم وضعمون بد شد. من بچه ی دومم را حامله بودم و توی موشك بارونها، نمی دونم چطور بچه م سقط نشد. خلاصه، بعد از جنگ دوباره اوضاع خوب شد و شركت زدیم. منم كمكش می كردم و كارهای دفتریشو انجام می دادم بعد، یواش یواش كارمند استخدام كرده و منشی گرفت. منم، چون برای بار سوم باردار بودم، خونه نشین شدم. باور كنین زندگی خوبی داشتیم. حالا هم توی نگاه شوهرم عشق رو می بینم، نمی دونم چرا این كار رو با من كرد؟!"
    "خانم بهرامی، آدرس شوهرتونو بدین، من با ایشون صحبت می كنم و نتیجه اش رو به شما می گم."
    "خانم توكلی، چقدر باید تقدیم كنم؟"
    محبوبه خنده ی شیرینی كرد و گفت: "من كه هنوز كاری نكردم. اگر شوهرتونو به شما برگردوندم، درباره ی دستمزد و حق الوكاله صحبت می كنیم. درضمن، مشخصات اون خانم و آدرس خونه اش رو هم به من بدین متشكر می شم."
    محبوبه همه چیز را یادداشت كرد و با لبخند به خانم بهرامی گفت: "شما در مورد عشق شوهرتون اشتباه نمی كنین."
    "خدا كنه."
    پس از رفتن خانم بهرامی، به پرونده های دیگرش نگاهی كرد. مداركی را كه باید ضمیمه ی بعضی از آنها می شد در پرونده ها قرار داد. تا فردا در دادگاه ارائه دهد.
    روز بعد، به نشانی ای كه از خانم بهرامی گرفته بود رفت. منتظر شد تا پژوی مشكی، از پاركینگ بیرون آمد. تعقیبش كرد. راننده ی پژو كمی دورتر از شركت آقای بهرامی توقف كرد. مرد جوانِ خوش تیپی، در جلوی پژو را باز كرد و سوار شد. محبوبه عكسی از آنان گرفت. راننده ی پژو، پس از كمی دور زدن در خیابانهای خلوت و پر درخت، جلوی یك رستوران شیك نگه داشت و هر دو پیاده شدند. در یك آن هر دو به عقب برگشتند. و محبوبه بی درنگ عكسشان را گرفت. او هم به ناچار وارد رستوران شد. در گوشه ای نشسته و از حالتشان پیدا بود كه بر سر مسئله ای با هم اختلاف دارند. به هر حال رفتار دوستانه ای نداشتند. محبوبه دیگر نمی توانست از آنان عكس بگیرد. فكر كرد كاش دوربین فیلم برداری آورده بود. ناگهان یادش افتاد كه با تلفن همراهش هم می تواند عكس بگیرد.
    گارسون فهرست غذا را آورد. محبوبه كه حواسش به او نبود، با صدای مرد جوان یكه خورد و سفارش غذا داد، آن دو، پس از خوردن غذا، بلند شدند. محبوبه غذایش نیمه كاره بود؛ اما تقاضای صورتحساب كرد و پس از پرداختن پول غذا به دنبال آنان به راه افتاد. جلوی بانكی نگه داشتند و هر دو پیاده شدند و داخل بانك رفتند. محبوبه هم به دفترش بازگشت. آن روز وقتش پر بود. عصر هم با دو نفر قرار ملاقات داشت.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 4 از 10 نخستنخست 12345678 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/