115 - 118
است. تا اگر متوجه اخلاسهای او شدند، همه چیز را از دست ندهد. غافل از اینكه لیلا هم به او نارو می زند.
محبوبه می خواست خواهرش سهم خود را از زندگی با مجید بگیردو به همین دلیل موضوع را، حتی به پدرش، هم نگفته بود. می خواست حربه ای برای گرفتن امتیاز از مجید برای خواهرش داشته باشد.
او دو روز بعد به دفتر مجید رفت. منشی را با نگاه خریدارانه نگاه كرد و از كج سلیقگی مجید متأسف شد. منشی ابتدا گفت: "آقای مدیر جلسه دارن."
محبوبه گفت: "به آقای مدیر بگین خواهر خانمش اومده."
یك دقیقه بیشتر طول نكشید كه مجید در آستانه ی در اتاقش ظاهر شد. از قیافه ی محبوبه متوجه شد حامل خبرهای خوب نیست. به منشی گفت: "خانم تلفنها را وصل نكن!"
لیلا كه داشت از كنجكاوی می سوخت، با خودش می گفت: "اگر زنش هم به این خوشگلی باشه، من با چه امتیازی می تونم باهاش مقابله كنم؟"
محبوبه، وقتی به اتاق شوهر خواهرش وارد شد، به دور و بر نگاهی انداخت و گفت: "خوب از بیت المال مردم محافظت كردی مدیران بالای سرت بهت اطمینان كردن و این پست و مقام را به شما دادن و شما در امانت خیانت كردی اگر حسن نیت اونا نبود شما هنوز یك كارمند معمولی بودی."
"حرف آخرتو بزن!"
"من از همه ی كارهای شما خبر دارم. پولها و املاكی كه مصادره كردین و بالا كشیدین، همین طور هم خونه هایی كه به اسم منشی تون و خونواده اش كردین."
رنگ از روی مجید پرید. با خود فكر كرد، باید یك جوری با این دختر سازش كنم از این رو گفت: "در مورد من خوب تحقیق كردی مگه نه؟"
"اشتباه نكنین، این اطلاعات اتفاقی به من رسیده. در واقع، یكی از دانشجوها در مورد رشوه خواری و دخل و تصرف غیر قانونی در اموال مردم كه در بین بعضی از مدیران رایج شده، تحقیقی كرده بود كه شما هم یكی از اونها بودین."
"تو نمی تونی چیزی رو ثابت كنی."
"كسی كه این تحقیق رو كرده، این اطلاعات رو با مصاحبه و پرس و جو به دست نیاورده... همه ی مدارك موجوده."
"تو چی می خوای محبوب؟ حقت رو؟"
"من حقی ندارم! این پولها از گلوی من پایین نمی ره. من با شما معامله می كنم."
"خب، بگو!"
"دست از سر این دختره بردار و برگرد سر خونه و زندگی خودت. به آسیه حرفی نزدم؛ اما اگر بخواهین به این وضع ادامه بدین، پیش همه رسواتون می كنم. تازه، ممكنه همین روزها گند كارتون دربیاد."
"تو خبرشون كردی؟"
"نه، اون قدر احمق نیستم كه خواهرمو بدبخت كنم. در مقامی هم نیستم كه این كار رو بكنم. فقط بدون آبروریزی كارها رو سر و سامون بدین."
"مطمئن باشم به حاج آقا و آسیه چیزی نمی گی؟"
"اگر می خواستم بگم، تا حالا گفته بودم."
"محبوب من رو قول تو حساب می كنم. درضمن، منم قول می دم. لیلا رو از زندگیم بیرون كنم. می دونی محبوب، وقتی قدرت داری، دست به خیلی كارها می زنی كه قبلاً اونها رو نفی می كردی. لیلا اون قدر زیر گوشم از من و تیپم و هیكلم تعریف كرد كه خام شدم. می دیدم پست خوبی دارم و قدرت انجام دادن خیلی از كارها رو هم دارم. آسیه سرش به بچه داری و خونه داری گرم بود. پول خوبی بهش می دادم و اون هم راضی بود. كم كم به طرف لیلا كشیده شدم. اما باور كن، هنوز آسیه رو دوست دارم."
محبوبه كه حوصله اشاز حرفهای مجید سر رفته بود، گفت: "آقا مجید اینا همه برای توجیه خیانت شما به زن و بچه تونه و به من هم ارتباطی نداره. فقط می خوام به طرف خواهرم و بچه ها تون برگردین."
"قول می دم."
"متشكرم."
محبوبه كه دیگر كاری نداشت، خداحافظی كرد و رفت. منشی مدیر كل سراپای او را با حیرت نگاه می كرد. نمی دانست موضعش نسبت به همسر مجید برتر است یا نه؟ اما هنوز می توانست مجید را در اختیار بگیرد. لیلا هم، مانند بعضی از همجنسانش، به خاطر تأمین معاش، حاضر بود زندگی دیگری را ویران كند و بر روی ویرانه ها بنایی نو بسازد. برایش مهم نبود كه زن دیگری قربانی می شود و به فرزندان آن زن ظلم می كند. او می خواست خودش زندگی خوبی داشته باشد، حال به هر قیمتی كه بود، اهمیت نداشت.
پس از رفتن محبوبه، مجید در اتاقش قدم می زد، نمی دانست چه كند. لیلا به اتاقش رفت و پرسید: "چی شده؟ چرا ناراحتی؟"
"لیلا، خونه هایی رو كه به اسم تو و مادر و برادرت كردم باید برگردونی؛ وگرنه ممكنه به زندون بیفتم."
"اون زن این چیزها رو گفت؟ فكر كردم از رابطه ی من و تو باخبر شده!"
"موضوع خونه ها لو رفته."
"ببین مجید، چیزهایی كه به اسم ما كردی، محاله بتونی پس بگیری. من خونه مو دوست دارم و طبق قانون از تو خریدم. تو هم هیچ كاری نمی تونی بكنی."
"حتی اگر به خاطر اونها زندون برم؟!"
"برای من مهم نیست. ما روابط خوبی با هم داشتیم و روزهای خوشی رو هم با هم گذروندیم و تو هم یكی دو تا خونه ی ناقابل به من و خونواده م فروختی."
"لیلا تو چی داری می گی؟" پای حیثیت من وسطه آبروی من چی می شه؟"
"یادته چقدر دنبال من موس موس می كردی؟"
"اما تو زیر پام نشستی و گفتی خوش تیپم، هیكلم مردونه س و از این حرفها!"
"برای اینكه تو رو به طرف خودم بكشونم، باید این حرفها رو می زدم. حرفهایی كه زنت هیچ وقت بهت نگفت. راستش، همه ی اون حرفها دروغ بود. از ریخت تو حالم به هم می خوره."
"تو اینو راست نمی گی!"
"اتفاقاً تا حالا این قدر راستگو نبودم."
"كثافت، خفه ات می كنم! اون خونه ها رو از حلقومت می كشم بیرون."
"اگر می تونی این كارو بكن! تو دستت به هیچ جا بند نیست."
"حساب بانكیت رو مسدود می كنم."
"اگه بری بانك، شوكه می شی، آخه من اون حساب رو خالی كردم و تو بانك دیگه ای به اسم خودم حساب باز كردم. حالا هم استعفا دادم. دیگه می تونم زندگی راحتی داشته باشم و بچه م رو بزرگ كنم."
"بچه؟"
"آره، هاله كوچولو دختر منه."
"وای وای! لیلا، من چقدر احمق بودم كه به تو اعتماد كردم."
لحظه ای بعد لیلا رفته و مجید مستأصل و درمانده بر جا مانده بود. او، پس از ساعت اداری به خانه رفت. آسیه، شاد از آمدن زود هنگام شوهرش، از او پذیرایی می كرد. بچه ها هم از دیدن پدرشان خوشحال بودند. مجید تازه به
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)