10
موسیقی ایرانی
رفته بودیم منزل مادرم اینها. پدرم کنج اتاق نشسته بود و با تار قدیمی اش ور می رفت. مادرم هم مثل همیشه توی آشپزخانه بود. آیدا اول رفت سراغ مادر و کمک کردن در کارها و گپ زدن های همیشگی. بعد از مدتی آمد کنار پدر نشست.
"پدر جان این را از کجا آورده اید؟ البته متین گفته بود که وقتی بچه بوده شما برایش تار می زدید. ولی من گمان نمی کردم که هنوز هم تاری در کار باشد. چرا قبلا صدایش را در نیاوردید؟ترسیدید ما هم مثل آن روزهای متین لذت ببریم؟"
و پدر همین طور که سیم های تار را می کشید و دور گوشی ها می پیچید آهی کشید و گفت:"نه آیداجان، صدایش را در نیاوردم چون دیگر صدایی نداشت که در بیاورم. می بینی که سیم هایش پاره شده ، خرکش شکسته. کلی درب و داغان شده. اصلا خودم هم فراموشم شده بود که هنوز هم تاری در کار هست.توی گنجه پی چیزی می گشتم چشمم افتاد به این ساز بی نوا. غبار گرفته و خاموش. دیدم دست روزگار او را هم مثل من از رنگ و روی و های و هوی انداخته و عزلت نشینش کرده. حیفم آمد همین طور آنجا بیفتد، گفتم دستی به سر و رویش بکشم، بدهم تعمیرش کنند شاید روزی به کاری بخورد."
مادر از آشپزخانه گفت:"آیدا جان از صبح خودش را اسیر این یک تکه چوب کرده، هر چه می گویم دست از سر این کار بی فایده بردار فایده ندارد!"
آیدا خندید و گفت:"نه مادر حیف شد که سالم نیست، والا امشب ساز و آوازی داشتیم. حالا پدر راستی می شود درستش کرد؟"
"اگر بانو خانم با آن چوب و چماق محبتشان اینقدر بر سر ما و این تار آواره نکوبند شاید!"
من که همانطور ساکت آن طرف اتاق نشسته بودم با کنایه گفتم:"بان خانم انگار فراموش کردید که روزی شما هم خودتان اسیر این یک تکه چوب شدید...البته اسیر تکه چوب که چه عرض کنم؟ اسیر آنکه با این تکه چوب نغمه های جادویی می آفرید!"
مادر در حالی که می خندید گفت:"خب خب، شما دیگر لازم نکرده وسط دعوا نرخ تعیین کنید!"
پدر و آیدا هم که از مزه پرانی من بدشان نیامده بود، خندان گفت و گویشان را ادامه دادند.
"خب پس معلوم شد چرا پدر دل از این تار نمی کند. این تار راز ها در دل نهفته دارد."
"راستی همین است که گفتی. تا وقتی که بانو نبود این تار تنها مونس و غم خوارم بود. وقتی هم که بانو آمد باز هم یار وفاداری بود هرچند که بانو او را هووی خود می پنداشت!"
من گفتم:"پدر جان مثل اینکه باید این تار را ببرید بگذارید همان جا که بود، ما گفتیم این تار مایه الفت شد نه اسباب فتنه و فساد!"
"نه متین جان تو که خوب میدانی، تا وقتی از دل و دماغ نیفتاده بودم، همیشه دم دستم بود. چه وقت شادی و سرخوشی، چه وقت غم و ناخوشی! بانو هم مثل خودم کمرش از درد دنیا خم شده والا همین حالا هم...اگر صدایی از این تار درآید خواهید دید که اول پا را خودش خواهد کوبید و اول دست را هم خودش خواهد افشاند!"
من گفتم:"تنها مادر شیفته ساز شما نبود. من را هم شما با آن نواختن های گاه شاد و گاه غمناک...به دام انداختید!"
و آیدا گفت:"خب متین جان، پیدا شدن این تار چندان هم بی حکمت نبوده، تکلیف ما هم معلوم شد."
پرسیدم:"چه تکلیفی؟"
و پدر که کنجکاو شده بود نگاهش به آیدا بود که جواب می داد.
" خب دیگر تکلیف ساز ایرانی یی که قرار بود یاد بگیریم!یکی به نفع شما که از خرید ساز ایرانی هم جستید. این یکی هم رسید."
من گفتم:"دیدی پدجان؟ یک نفر دیگر هم اضافه شد! چند وقت دیگر می توانم یک کنسرت خانوادگی راه بیندازیم."
پدر که صورتش از شوق کودکانه ای خبر می داد، گفت:"یعنی شماها واقعا یه موسیقی ایرانی هم علاقه مندید؟ من گفتم که شما دیگر آن قدر غرق موسیقی های آن چنانی هندل و مندل و نمیدانم...چی چی زارت شده اید که دیگر نام بردن از موسیقی ایرانی هم پیش شما کفر است تا چه برسد به اینکه خودتان هم بخواهید یاد بگیرید."
آیدا خندان گفت:"خب خدا رو شکر رفع سوء تفاهم شد. اصلا پدجان اگر می دانستیم تاری وجود دارد شاید حالا به جای پیانیست، تاریست از آب در آمده بودیم. ولی خب حالا هم دیر نشده - نگاهی به من کرد و ادام داد - ضمنا پدجان آن موسیقی هم که شما آن را آنچنانی می نامید موسیقی یی است که در تمام دنیا شناخته شده است؛ اصلا هم اختصاص به قوم و ملتی خاص ندارد. هر جا کسی انسی با موسیقی پیدا کند، لازم است با این سوابق درخشان موسیقی در جهان آشنا شود. و البته این به آن معنا نیست که نسبت به موسیقی ملت خودش بی اعتنا باشد."
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)