(قسمت سي و يكم)
دوشادوش هم از اتاق بيرون
رفتيم جلوتر از من مي رفت نگاهش كه مي كردم لبريز از عشق مي شدم وارد
پذيرايي شديم چهره در هم كشيدم و سلام كردم مادرم مهربانانه نگاهم كرد و
جواب سلامم را داد اما رفتار سرد پدر باعث شد خودش را كنترل كند غزل اخمي
كرد و ارام گفت
- اخمتو باز كن
روي مبل نشستم و روزنامه اي را كه روي ميز بود برداشتم به صفحه روزنامه
چشم دوختم و بي ان كه حواسم متوجه آن باشد وانمود كردم مشغول مطالعه هستم
پدر پرسيد:
- كار اون پرونده به كجا رسيد؟
روزنامه را كمي پايين اوردم و گفتم
- حساباش تموم شد فردا مي اورم دفترتون
- خب چطور شد؟ چند تا ساختمون مي شه؟
- الان نقشه ها همرام نيست بايد رو اونا توضيح بدم
مادرم گفت
- تو رو خدا در مورد كاراتون اينجا بحس نكنيد حوصله ام سر مي ره
بي بي روبروي مادر ايستاد و گفت
- خانم شام اماده اس
مادر به ارامي گفت
- دكتر الان ديگه پيداش مي شه
با تعجب به مادر نگاه كردم و گفتم
- دكتر؟
صداي زنگ تلفن مادرم را نجات داد به رف تلفن رفت به غزل نگاه كردم سر به زير انداخت مادرم رو به من كرد و گفت
- با تو كار دارن
- كيه؟
- ارش خان
با طمانينه از جا بلند شدم و گوشي را از مادرم گرفتم
- سلام
- سلام و زهر مار اصلا معلومه كدوم گوري هستي؟
- زير سايه شما
- تو كجايي از صبح تا حالا هر چي زنگ مي زنم خاموشي؟
- گوشي رو داشته باش از بالا بر مي دارم
- صبر كن صبر كن قطع مي كنم خودت زنگ بزن
- خسيس
- باباته
گوشي را قطع كرد لبخندي زدم اما ان را به سرعت فرو خوردم گوشي را گذاشتم و گفتم
- مگه دكتر شام اينجاست؟
پدر پيشدستي كرد و به جاي مادرم گفت
- بله من دعوتش كردم
با لحني نيشدار گفتم
- كار خوبي كردين
مادرم با لحني دلجويانه گفت
- دكتر مي اد در مورد مهموني باهامون صحبت كنه
- فكر مي كردم من پسرتون هستم
- باربد
- براي خودم متاسفم
نگاهي به غزل كردم و به سرعت از پله ها بالا رفتم وارد اتاقم شدم و در را
قفل كردم روي تخت نشستم به شدت عصبي بودم دلم مي خواست خرخره دكتر را بجوم
چند ضربه به در اتاقم خورد روي تخت افتادم دستگيره در به طرف پايين كشيده
شد سرم را در بالش فرو بردم صداي غزل در جانم چنگ انداخت
- باربد... باربد جان در رو باز كن
تاب مقاومت نداشتم بلند شدم و گفتم
- چي مي خواي؟
- در رو باز كن بخاطر غزل
- مي خوام تنها باشم
در دلم دعا كردم بماند و دوباره بگويد در رو باز كن صدايش دنيا را به من بخشيد
- بخاطر غزل
رفتم و در را به رويش باز كردم نگاهم كرد و گفت
- بيام تو؟
از مقابل درك نار فتم روي صندلي نشستم وارد شد و در را بست امد و روبرويم بر روي زمين نشست و گفت
- از دست منم ناراحتي؟
سر تكان دادم و گفتم
- نه تو كه گناهي نداري
- ببخش
- واسه چي؟
سر به زير انداخت دستم را روي سرش گذاشتم اما ان به سرعت عقب كشيدم نگاهم كرد لبخندي زدم روي زمين نشستم و گفتم
- تو منو ببخش
- واسه چي؟
- به خاطر اين كه
صداي زنگ تلفن بلند شد غريدم
- لعنتي
غزل نگاهم كرد گفتم
- ولش كن
اخم كرد بلند شدم و گوشي را برداشتم
- بله
- بله و بلا مگه نگفتي زنگ مي زني
- يادم رفت
- منم اگه جاي تو بودم دوستام يادم مي رفت
- حرف بيخودي نزن
- بازم كه داغوني
- چيزي نيست
غزل ارام پرسيد
- كيه؟
- ارش
ارش گفت
- جونم كي با من كار داره؟
- خودتو لوس نكن
- تو صدام كردي
- غزل پرسيد كيه گفتم ارش
- اونجاست
- اره
- مي گم ما رو فراموش كردي د واسه همينه ديگه
با تشر گفتم
- آرش
- سلام برسون
رو به غزل گفتم
- سلام مي رسونه
دستش را دراز كرد و گفت
- حالش خوبه؟
كمي خيره نگاهش كردم گوشي را به طرفش گرفتم و گفتم
- خوبه
گوشي را از من گرفت و مشغول احوالپرسي شد با تعجب نگاهش كردم متوجه سنگيني
نگاهم شد سر بلند كرد رنگش پريد احساس كردم از من شرمنده شده است چيزي كه
از ذهنم گذشت پشتم را لرزاند نمي توانستم وزن بدنم را تحمل كنم روي تخت
نشستم به سختي نفس مي كشيدم صداي غزل مي لرزيد به سرعت خداحافظي كرد نگاهش
مي كردم گوشي را به طرفم گرفت با دستي لرزان گوشي را گرفت سرم گيج مي رفت
صداي ارش را به خوبي نمي شنيدم به زحمت لب گشودم و گفتم
- به مامانت سلام برسون
- يعني قطع كنم
- بعدا بهت زنگ مي زنم
- الو
گوشي را قطع كردم غزل بلند شد دستپاچه به نظر مي رسيد توان حرف زدن نداشتم گفت:
- واسه شام مي اي؟
خيره نگاهش كردم به راه افتاد در را كه بست تنهايي مشمئز كننده اي را در
قلبم احساس كردم احساس خفقان مي كردم بلند شدم به در بسته اتاق نگاه كردم
سلانه سلانه به راه افتادم از پله ها پايين رفتم سوار اتومبيلم شدم چند
بوق زدم پير بابا از اتاقش بيرون امد دوباره بوق زدم پير بابا مشغول باز
كردن در شد مادرم از ساختمان بيرون امد روي پدال گاز فشار اوردم چرخ هاي
اتومبيل از جا كنده شد نمي دانستم به كجا مي روم مي خواستم از همه دور
باشم از خودم دور باشم به ياد صورت غزل كه مي افتادم قلبم فشرده مي شد اسم
ارش دگرگونش كرد نمي خواستم باور كنم. نمي خواستم به چيزي كه در ذهنم جان
گرفته بود اجازه پرورش بدهم اما نمي توانستم اين تصور را از ذهنم بيرون
بريزم به خودم كه امدم در خيابان انديشه بودم جايي كه براي اولين بار غزل
را ديدم در گوشه اي تاريك پارك كردم و به وسط خيابان چشم دوختم ذهنم كار
نمي كرد سرم را به صندلي تكيه دادم و به وسط خيابان چشم دوختم صورت پريده
رنگ غزل را با ان موهاي پريشان و پيشاني شكسته در مقابلم جان مي گرفت و من
همچنان به خيابان چشم دوخته بودم براي فرو خوردن اشكم چشم بستم و اهي از
بين دندان هاي كليد كرده ام بيرون امد لب به دندان گزيدم و با صدايي لرزان
گفتم
- عاشقانه زندگي من دوستت دارم دوستت دارم
سري تكان دادم و گفتم
- كاش اينو مي فهميدي غزل .... غزل....غزل..... كاش مي فهميدي.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)