صفحه 4 از 10 نخستنخست 12345678 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 31 تا 40 , از مجموع 93

موضوع: شام شوکران | مهرنوش صفایی

  1. #31
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    منیر خانم در حالی که دماغش را گرفته بود،در را باز کرد و گفت:الهی شکر که رسیدیم.این اولین باری است که از رسیدن به خانه ی کرامت خان اینقدر خوشحال می شوم و از ماشین بیرون پرید!سعید زنجیر را به فرمان پیچاند و قفل زد و پشت سر منیر خانم از ماشین بیرون پرید...
    آقای پورجم برگشت و در حالی که به من نگاه می کرد گفت:لباسهایت هم کثیف شده اند؟به زحمت گفتم:نه...فقط چادرم!
    در حالی که از ماشین پیاده می شد گفت:چادرت ر ابگذار صندوق عقب،از زن داداشم یک چادر برایت می گیرم...(و در را بست.)
    تا مدت ها همان طور داخل ماشین زیر آفتاب نشستم...نمی دانم چقدر گذشته بود تا بالاخره آقای پورجم با یک چادر گلدار برگشت...چادر را به سمت من گرفت و گفت:بیا عروس،این هم چادر.ببخشید یک کمی طول کشید.
    با بغض گفتم:یک کمی...من با این حالم یک ساعت است که اینجا توی آفتاب منتظر نشسته ام آن وقت شما می گویید یک کمی؟
    ببینم این برادرتان که من را خیر سرم پاگشا کرده بود،نگفت پس عروس کجاست؟
    آقای پورجم چیزی نگفت...سرش را چرخاند و از لای در باز خانه،خزید داخل...
    چادرم را گلوله کردم و چادر گلدار ر اسرم کردم...بوی پهن گوسفند می داد،دوباره به دلم عق نشست،به سرعت از ماشین پیاده شدم و این بار یک دل سیر گوشه ی خیابان بالا آوردم،وقتی بلند شدم سرم گیج می رفت و به زحمت می توانستم روی پاهایم بایستم...
    دستم را به دیوار گرفتم و سلانه سلانه وارد خانه شدم.وسط حیاط یک حوض بزرگ آب بود.رفتم سر حوض و شیر آب ر اباز کردم...نمی دانم چند مشت آب به صورتم زدم تا حالم جا بیاید،اما نیامد...همان جا گوشه ی حوض نشستم و به سر و صداهایی که از بالا می امد،گوش دادم.
    عاقبت زنی با لباس گلدار و پیژامه ای آبی پیش چشمانم نمایان شد...و این اخرین تصویری بود که دیدم،بعد از ان چشمانم سیاهی رفت و پخش زمین شدم.
    چشم هایم را که باز کردم داخل یک اتاق و روی رختخواب خوابیده بودم.همان زن لباس گلدار که حالا از نزدیک تر می دیدمش گفت:بهتری خدا را شکر!چی شدی یک مرتبه عروس خانم؟
    چشمانم به قطرات سرم خشک شد.نای جواب دادن نداشتم،زن که روسری اش را از پشت دور گردنش گره زده بود،گفت:رفتم خانه ی بهداشت،بهیار ر اصدا زدم،امد فشارت را گرفت،گفت افتاده!سرم زد و رفت،قرار شد هر وقت داشت تمام می شد،خبرش کنم...حالا بهتری؟
    با چشم اشاره کردم که بهترم...زن گفت:خدا را شکر.خوب من بروم به میهمانهایم برسم...
    به زحمت پرسیدم:سعید کجاست؟
    در حالی که از اتاق خارج می شد گفت:فکر کنم...فکر کنم با لیلا رفته سر جالیز...
    چشمانم را روی هم گذاشتم و خوابیدم...نمی دانم چقدر خوابیده بودم که از سوزش سوزنی که از دستم در می امد،از خواب پریدم.
    مردی که بالای سرم نشسته بود گفت:بهترید؟
    آهسته گفتم:بله...مرد گفت:رفتید تهران باید بروید دکتر،فشارتان خیلی خیلی پایین بود.حالا هم بخوابید برایتان بهتر است،باردارید؟
    شرمنده گفتم:نمی دانم،فکر کنم باشم.
    کیف و وسایلش را جمع کرد و گفت:به هر حال حتما باید بروید پیش متخصص!
    کوتاه گفتم:ممنون...می شوید بگویید ساعت چند است؟
    بی انکه به ساعتش نگاه کند گفت:5 بعد از ظهر....و از اتاق خارج شد...
    به زحمت از جایم بلند شدم،هنوز سرم گیج می رفت،سلانه سلانه در حالی که دستم را به دیوار گرفته بودم از اتاق خارج شدم و به اطراف نگاهی انداختم...خانه ی کرامت خان،که هنوز موفق به دیدارش نشده بودم،یک خانه ی بزرگ قدیمی بود با اتاق های ردیف کنار هم،که به واسطه ی یک راهرو همه به هم وصل می شدند...
    خانه دو طبقه بود طبقه اول ظاهرا اشپزخانه و حمام و توالت بود و طبقه دوم ردیف اتاق ها قرار داشت.
    به سمت صداها راه افتادم...هر چه نزدیک تر می شدم،صداها واضح تر می شدند و بلند تر...همگی داشتند با هم حرف می زدند...
    مردی با صدای کلفت،داشت از کثیفی هوای تهران می گفت،زنی با صدای زیر و آهنگین داشت لالایی می خواند...منیر خانم داشت با قهقهه دستور پخت یک مربای خانگی را بلغور می کرد و سعید داشت با قهقهه می خندید.
    دستم را به چهارچوب در گرفتم و در آستانه ی در ایستادم...قبل از همه چشم منیر خانم به من افتاد...دستور آشپزی اش را قطع کرد و گفت:چه عجب...ساعت خواب...
    زن لباس گلدار که انگار زن عموی سعید بود،گفت:به به عروس خانم...بهتر شدی؟بفرما گلین خانم،بفرما،خوش گلدین...
    رو کردم به مردی که کنار اقای پورجم نشسته بود و گفتم:سلام.
    مرد که سبیل هایش هم مثل صدایش زمخت بود،نگاه حقیرانه ای به سراپای من کردو گفت:علیک...عروس خانم...علیک...بفرما...چه عجب،چشم ما به جمال شما روشن شد.همان جا دم ر و گوشه اتاق نشستم.
    زن عمو رو کرد به دختر جوانی که کنار سعید نشسته بود و با اخم گفت:لیلا...بلند شو برو برای عروس خانم چایی بیاور...


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #32
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    دختر سنگین از جایش بلند شد و نگاه سعید به جای خالی و رد قدم هایش خشک شد.ناباورانه به سعید نگاه کردم و با خودم فکر کردم،یعنی ان لیلایی که با سعید رفته بود سر جالیز این بود.اما این که یک دختر بیست و خرده ای ساله بود،پس چرا من فکر کرده بودم لیلا یک دختر بچه است؟چون سعید با او تنها رفته بود سر جالیز...؟دختر،استکان چای و قندان را مقابل من گذاشت،یک لحظه نگاهمان در هم گره خورد...نفرت عجیبی در ته نگاهش موج می زد،بی تفاوت سرم را چرخاندم و به سعید خیره شدم...به جای من داشت با غصه،قد و بالای دختر را برانداز می کرد.دختر سینی را روی طاقچه گذاشت و برگشت سر جای قبلی اش و نشست کنار سعید.سعید با خوشحالی تکانی به خودش داد و جا به جا شد.
    چند حبه قند ته استکان چایی ام انداختم و منتظر شدم تا خنک شود.
    زن لباس گلدار گفت:غذا می خوری دخترم برایت بیاورم؟حتما گرسنه هستی؟
    منیر خانم دستش را به بازوی زن قفل کرد و گفت:نه بابا ولش کن...دوباره بالا می اورد ها...شکمش خالی باشد بهتر است،کم موقع آمدن دقمان داد،حالا می خواهی دوباره شکمش را پر کنی تا موقع برگشتن هم سر و تنمان را بشورد؟
    زن لباس گلدار مستاصل دوباره روی زمین نشست و در حالی که با دلسوزی به من نگاه می کرد گفت:ببین دختر جان زن حامله هیچ وقت نباید صبحانه سنگین و چرب بخورد...مخصوصا وقتی که مسافر است...اصلا غذای پر خوردن،برای زن حامله سم است،روی دلت می ماند،بالا می اوری،اذیت می شوی!با پوزخند نگاهش کردم و گفتم:اما من اصلا صبحانه نخورده بودم.
    زن با تعجب به منیر خانم نگاه کرد و گفت:منیر خانم...اینکه می گوید صبحانه نخورده پس تو چی می گویی پر خورده؟منیر خانم دستپاچه گفت:اینها خانه ی خودشان هستند،من چه می دانم ان بالا چه غلطی می کنند و چی می خورند؟نمی دانم چرا ناخوداگاه چشمم به سعید افتاد...داشت به لیلا با حسرت نگاه می کرد...لیلا هم دستانش را در هم قفل کرده بود و داشت با انگشتانش بازی می کرد...
    آقای پورجم که با نگاهش مرا می پایید،گفت:مهراوه جان...تو حال نداری برو بخواب،خواستیم برویم صدایت می کنیم.
    از جایم بلند شدم و از اتاق خارج شدم.هنوز خیلی دور نشده بودم،که شنیدم کرامت خان بلند گفت:خوب منیر خانم...ما بالاخره نفهمیدیم که این زردنبوی عق عقو،چی از دختر سالم و با طراوت ما کم داشت که هر چقدر این سعید بیچاره بال بال زد،شما زدی توی پرش؟
    منیر خانم با صدای حق به جانبی گفت:لیلا دو سال از سعید بزرگتر است...از اول هم من گفتم که راضی به این وصلت نیستم...برای حرفم هم دلیل داشتم،اولا زن با دو تا شکم که بزاید ده سال اقل کم افت می کند،آن موقع همین پسر من که الان کشته و مرده ی لیلای شماست می امد می گفت مادر من عقل نداشتم،بچه بودم،تو که داشتی برای چی گذاشتی من خودم را بدبخت کنم و یک عمر با یک پیزرن زندگی کنم...دوما اینها فامیل اند از کجا معلوم که بچه هایشان منگول و عقب افتاده نمی شدند؟
    لیلا گفت:خوب آزمایش می دادیم زن عمو...
    منیر خانم گفت:حالا هم فکر کنید آزمایش داده اید،جوابش خوب نشده!
    لیلا دوباره با پررویی گفت:ولی ندادیم که...این دو تا با هم خیلی فرق می کند...با فکر کنید فکر کنید که دل ما دو تا خنک نمی شود...
    منیر خانم بی تفاوت گفت:شما دو تا بچه اید...اما من و مادرت عاقلیم و سرد و گرم کشیده...از قدیم گفته اند دوری و دوستی...اینطوری برای هر دو خانواده بهتر بود،وصلت های فامیلی جز دردسر چیزی ندارد...با هم وصلت می کردیم،فامیلیمان هم به هم می خورد...
    به راه باقی مانده،تا اتاقی که در ان خوابیده بودم خیره شدم...وسط راه مانده بودم نه طاقت رفتن داشتم،نه طاقت برگشتن...همان جا وسط راهرو،روی زمین نشستم و از ته دل از خدا خواستم که حامله نباشم.حاضر بودم سرطان گرفته باشم اما حامله نباشم...
    نمی خواستم ادامه بدهم،از سعید به اندازه ی همه ی وجودم بیزار بودم و از خودم و از بچه ای حاصل نفرت بود...نمی خواستم بمانم و حاصل حماقتم ر اببینم.نمی خواستم به جای ثمره ی عشق،ثمره ی بازیچه بودنم ر ابزرگ کنم و یک عمر،خودم هم به خودم دروغ بگویم!
    آقای پورجم آهسته گفت:اینجا چه کار می کنی عروس؟آمده بود برود دستشویی.
    ملتمسانه گفتم:می شود برگردیم...من اصلا حال خوشی ندارم...
    به سرعت گفت:بله...بله الان می رویم!
    و الانش شد یک ساعت بعد...سعید نمی توانست از لیلا دل بکند،چنان دم در پر پر می زد که یک کبوتر جلد،پای حرمش...
    عاقبت هم صدای منیر خانم درامد وگرنه تا صبح ما را همانطور توی ماشین دم در نگه می داشت.ناگهان دلم برایش سوخت.او هم پاسوز شده بود،او هم تباه شده بود،احساس او هم زیر دست و پا گم شده بود...فرقی نداشت ما هر دو بازنده ی این بازی بودیم.
    به تهران که رسیدیم،یکراست رفتم خانه ی مادرم.حالم خرابتر از ان بود که برگردم خانه و منیر خانم و سعید و طعنه و کنایه هایشان را تحمل کنم...



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #33
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    رفتم خانه ی مادرم و خزیدم گوشه ی اتاق قدیمی ام و در کنج خلوت تنهایی ام برای همه ی بدبختی هایم گریه کردم...صبح فردا،بدترین روز زندگیم بود.جواب آزمایش بارداری ام مثبت بود و وضع بارداری ام وخیم.دکتر دستور استراحت مطلق داد.از سعید که آبی گرم نمی شد،منیر خانم هم که بلند نمی شد خودش آب بخورد،چه برسد که بخواهد یک استکان آب دست من بدهد.این شد که ماندگار خانه ی مادری ام شدم...
    اوایل سعید به خاطر رودربایستی مادرم،آخر هفته ها به من سر می زد،اما کم کم وقتی دید آبی از من گرم نمی شود و وضعم روز به روز بدتر می شود،رودربایستی را کنار گذاشت و دیگر ماهی یک بار هم پیدایش نمی شد.وقت عادی برایش جذابیتی نداشتم،حالا که دیگر چاق و ورم کرده و بی خاصیت هم شده بودم.کم کم صدای پدر و مادر خونسردم هم درامد،سردی رفتار سعید،انها را هم کفری کرده بود،اما به جای انکه خودشان را به خاطر انتخابشان سرزنش کنند،همه چیز را سر بی لیاقتی من خالی می کردند و تلافی رفتار او را سر من در می اوردند.من هم همه را با هم جمع می زدم،تا بعد از تولد بچه،همه را سر سعید و زندگی خودم و منیر خانم خالی کنم...
    و عاقبت بچه به دنیا امد...وقتی دیدمش،حال عجیبی پیدا کردم.مثل بادکنکی که ناگهان سوزنش می زنند،از همه ی عقده ها و دردهایم خالی شدم.حس عجیبی بود.حس مادری...حسی که تمام حس های دیگرم در ان گم شد،مثل یک دانه سنگ که وسط یک اقیانوس بیندازی.
    من با متین،دوباره و از نو متولد شدم...
    بعد از دنیا امدن متین،دنیایم رنگ دیگری شد.همه ی زندگیم خلاصه شد در وجود متین و صدای قان و قونش.دیگر عملا سعید و حواشی اش در قلبم جایی نداشتند،متین برایم شد همه چیز.
    محبتی که نداشتم،عشقی که نمی دیدم،انگیزه ای که گم کرده بودم،وگرمایی که وجود یخ زده ام را با آن گرم می کردم.بیش از حد طبیعی دوستش داشتم...بیشتر از مقداری که باید هر مادری فرزندش را دوست داشته باشد.طبیعی بود چون من جز او مایه ی دلگرمی نداشتم.همه ی حس و عشقم در او خلاصه شده بود و همه ی قلبم شده بود مایملک او.انتظار نداشتم سعید حسودی کند،چون حسادت،از تبعات عشق است و سعید عشقی نسبت به من نداشت.وجود و حضور من،برای سعید علی السویه بود.من برای او فقط وسیله ای بودم برای رفع نیازهایش...نیازهایی که فرقی نمی کرد چه کسی براورده اش کند،من یا کس دیگری؟
    اعتراضی نداشتم،عادت کرده بودم.خنده دار است اما من ،به آن روزمرگی،به خواسته نشدن،به دیده نشدن،به محبت کردن و محبت ندیدن،به مورد توجه واقع نشدن،به همان تکرار بی جاذبه و بی هیجان زندگی عادت کرده بودم...روزمرگی می کردم و اسمش را می گذاشتم زندگی...تحمل می کردم و اسمش را می گذاشتم نجابت،خفت می کشیدم و اسمش را می گذاشتم مدارا...تا اینکه متین سه ساله شد...
    متین سه ساله بود که یک شب خواب عجیبی دیدم...خواب کامران را.کت و شلوار سفید خوش دوختی پوشیده بود و لب یک چشمه آب گوارا ایستاده بود و داشت با غصه به من نگاه می کرد،به من که داشتم به متین کمک می کردم تا از روی جوی آب بپرد...
    کامران گفت:مهراوه...راهی که می روی اشتباه است،هیچ آدم عاقلی خودش را وقف نمی کند...عشق مادری خیلی قشنگ است اما همه ی زندگی یک زن نیست.چشم بر هم بزنی،متین بزرگ می شود و می رود دنبال دل خودش،ان وقت قلبت از قبل هم زخمی ترو خالی تر می شود...مهراوه خودت را نجات بده،قبلا هم به تو گفته بودم سعید جفت روحی تو نیست،برو دنبال جفت خودت.بگذار سعید هم برود دنبال دلش،دنبال جفتش...این راهی که تو در پیش گرفته ای،مثل خودکشی است...خودت را از این مرداب نجات بده،مهراوه تو لایق این گنداب نیستی!
    از خواب پریدم...همه ی تنم خیس عرق شده بود و همان حالی که سالها قبل پیدا کرده بودم،دوباره به سراغم امده بود.به زحمت از روی تخت بلند شدم...سعید ومتین غرق خواب بودند.دستم را روی سر متین گذاشتم،چرخید و پشتش رابه من کرد.چیزی توی دلم لرزید بله...حق با کامران بود،به زودی متین بزرگ می شد و هرگز اوج بزرگواری و گذشتی که در حقش کرده بودم را درک نمی کرد...بزرگ می شد و می شد یکی لنگه ی پدرش،یک مرد بی روح و بی عاطفه و بی محبت،که قدر هیچ محبتی را نمی دانست...مگر جز این بود که الگوی متین سعید بود؟ومگر جز این بود که نفرت ورزیدن آسان بود و دوست داشتن دشوار...و مگر جز این بود که دستیابی به همه ی چیزهای خوب دشوار بود و دستیابی به چیزهای بد آسان،پس قطعا متین،همان راه سعید را در پیش می گرفت و می شد کپی برابر اصل سعید...کپی برابر اصلی که قطعا به اندازه پدرش خوش شانس نبود تا زن مطعی و سر به راه و احمقی مثل من پیدا کند که همه ی جوانی اش را حرام اخم و تخم ها و بی محبتی های او کند.به قول فیلسوف بزرگ(جان لاک)،والدین همیشه در شگفتند که چرا جویبارها زهراگین شده اند،در حالی که خودشان سرچمه را مسموم کرده اند.
    با این حساب،کاری که من داشتم به اسم لطف در حق متین می کردم،لطف نبود،ظلم بود.چرا که در صورت ادامه ی این زندگی،تاریخ قطعا تکرار می شد،اول به صورت تراژدی و بعد به صورت کمدی...کمدی که شاید بیشتر به یک ملودرام احمقانه شبیه بود تا کمدی!از جایم بلند شدم،تصمیمم را گرفته بودم،حق با کامران بود...باید تمامش می کردم...تا همین حالا هم زیادی صبر کرده بودم...لجن،عذاب آب بود و زندگی با سعید عذاب من.بالشم را از کنار سعید برداشتم و رفتم وسط هال،کف زمین خوابیدم.دیگر نمی خواستم ملعبه ی دست مردی باشم که قلبش با من نبود...به زودی همه چیز را تمام می کردم.بله قطعا تمامش می کردم،این عاقلانه ترین کار ممکن بود.




    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #34
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    خیلی فکر کردم فصل آخر این زندگی عاشقانه را چطور بنویسم.راههای زیادی برای پایان این رابطه وجود داشت اما من برای این زندگی بی هیجان و سرد،دنبال یک پایان به یاد ماندنی بودم.پایانی که همه ی عمر در خاطرم بماند و به من یاداوری کند که برای داشتن لازم نیست بجنگی،کافی است درهای قلبت را،همان ملکوتی ترین موهبت خدا را،به روی بندگان خدا باز کنی و باور کنی که سعادت حقیقی ادمی،تنها در گرو دوست داشتن و دوست داشته شدن است.و باور کنی راهی که به خدا می رسد بی شک از وسط قلب خاکی همین انسان دو پا می گذرد...به همه ی راههای ممکن فکر کردم و عاقبت به سعید زنگ زدم و گفتم که برای شام کمی زودتر بیاید...بعد،متین را برای اولین بار به مادرم سپردم و تنها برگشتم خانه.تا پیش از ان هرگز متین را از خودم دور نکرده بودم،اما ان روز برای نمایشنامه ای که ترتیب داده بودم نیاز داشتم که تنها باشم...تنها خودم را ببینم و تنها خودم را دوست داشته باشم.
    سعید عاشق فسنجان بود،نمی دانم چرا،ولی برایش فسنجان درست کردم،خودم هم عاشق خوراک زبان بودم،برای خودم هم خوراک زبان درست کردم،مطمئن بودم هر دو غذا دست نخورده می ماند،اما می خواستم میز شامم بی نقص باشد...این شام،شام شوکران بود...شام آخر و نفس اخر...
    و پس از ان همه چیز تمام می شد...روح من از بند جسمم و قلبم از باید و نباید های عقلم رها می شد و می توانست پر بگیرد و به تعالی برسد.می توانست مهربانانه تر به جهان هستی نگاه کند و صادقانه تر خدا را عبادت کند.می توانست این همه کینه و بغض از آفرینش و خلقت خود و جنس مقابلش رافراموش کند و به حقیقت هستی برسد.می توانست عاشق شود،دوست داشته باشد،ایثار کند،گذشت کند،عاشقانه برای دلش گریه کند و به خاطر دلش به همراه جسم خاکی اش بخندد...
    بله،عشق،قطعا شوکران بود.سمی که هم می توانست زنده کند و هم بمیراند...نوشدارویی که هم می توانست شفا دهد و هم می توانست فنا کند.نگه داشتن ان،قطعا دشوارترین کار بشری بود،اما مهم نبود.چرا که به قول فیلسوف بزرگ بهتر انکه عاشق شوی و فنا شوی تا انکه بی عاشقی،به فنا برسی.مگر همه ی سهم ادمی از خاک این دنیا چه بود؟قلب آدم هایی که دوستش داشتند و دوستشان می داشت،و همان یک وجب خاک گوری که در ان می خوابید،مابقی همه فانی و بر باد رفتنی بود...
    خداوند،عطیه دوست داشتن را برای همه آفریده بود،اما قطعا این هبه(هدیه)، از آن کسانی بودکه آن را بپذیرند و سعی کنند عاقلانه از اشتباه نترسند،چرا که هیچ کس را از شکست گریزی نبود،پس بهتر انکه آدمی در نبرد به خاطر قلبش و به خاطر رویاهایش ببازد،تا اینکه شکست بخورد بی انکه بداند به خاطر چی جنگیده و چرا؟
    میز را چیدم...آنقدر زیبا،که هرگز میز شامی به این زیبایی نچیده بودم.شمعدان های بلند نقره ای روی ان روشن کردم و همه ی چراغ ها را خاموش کردم و در روشنایی محو نور شمع،صبورو خونسرد روی صندلی پشت میز نشستم و به در خیره شدم...
    چیزی نگذشت که در باز شد و سعید در استانه در هویدا شد...دستش رابه سمت کلید برق برد تا روشنش کند.آهسته گفتم:نه...بگذار خاموش بماند،اینطوری شاعرانه تر است...دستش را از روی کلید برق برداشت و با پوزخند گفت:ای فرصت طلب...چشم ننه و بابای مرا دور دیدی هوایی شدی؟این دیگر چه مسخره بازی است که راه انداخته ای؟متین جانت را چه کار کرده ای؟
    با لحن آرامی گفتم:متین پیش مادر است...زود دستو رویت رابشور و بیا...خیلی وقت است که غذا را کشیده ام،یخ می کند...
    با دست و روی نشسته،نشست پشت میز شام و مثل همیشه بی انکه به من نگاه کند،با خوشحالی غذاها رابو کشید و گفت:چه عجب،خودت را به زحمت انداخته ای.حالا نگفتی،مناسبت این مسخره بازی هایی که راه انداخته ای چیست؟
    شمرده گفتم:این شام،شام شوکران است.
    متعجب گفت:شام شوکران دیگرچیست؟
    جواب دادم:چیزی است مثل شام اخر...
    با مسخره گفت:یعنی بعد از خوردن آن میمیریم؟
    با پوزخند گفتم:بستگی دارد...شوکران هم میوه دارد،هم ریشه...من میوه اش را می خورم و به ارامش می رسم،اما سهم آدم هایی مثل تو،سم مهلک ریشه ی ان است.
    با تمسخر روی برنج من چند قاشق فسنجان ریخت و گفت:بسیار خب...پس فسنجان مال تو و این خوراک زبان میوه دار،مال من...اینطور منصفانه تر است،باور کن...و شروع کرد به غذا کشیدن


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #35
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    آهسته گفتم:یعنی تو،اینقدر ساده لوح و احمقی،که فکر می کنی من واقعا توی غذای تو سم ریخته ام؟
    در حالی که چاقو را توی زبان فرو می کرد گفت:نه بر عکس،اینقدر عاقلم که هیچوقت چرندیات شما زن ها را دست کم نمی گیرم.
    سرم را پایین انداختم و شروع کردم به خنوردن فسنجان.سعید زیر چشمی مرا می پایید...آنقدر چپ چپ و با تردید نگاهم کرد که عاقبت،غذا توی گلویم ماند و به سرفه افتادم...حالم داشت به هم می خورد...غذا را از دهانم دراوردم و به سمت دستشویی دویدم...یک لیوان پر آب که خوردم،نفسم بالا آمد.
    دست سعید همین طور با قاشق در هوا معلق مانده بود،با حیرت گفت:که اینطور...پس واقعا می خواستی چیز خوردم کنی...
    پوزخند زدم.
    ادامه داد:ای نمک نشناس...نان و نمک مرا می خوری و نقشه ی قتلم را می کشی؟بدبخت بیچاره،من نباشم که تو هم قائله ات خوانده است.بد کردم از سر ترحم نگه ات داشتم و سرت هوو نیاوردم؟بد کردم این همه سال تحملت کردم و طلاقت ندادم؟
    با لحن تمسخر امیزی گفتم:بی جا کردی که تحملم کردی...مگر من بی کس و کار بودم که به من ترحم کردی...چرا فکر کردی که بدون تو قائله ی من خوانده است...چه چیزی داشتی که فکر کردی اگر ترکم کنی،بدبخت می شوم؟مگر تو برای من چه کار می کردی که فکر کردی بودنت،برایم مفید است؟محبتت چشمم را کورکرده بود یا ولخرجی هایت؟تو هیچ فایده ای به حال من نداری سعید،جز مزاحمت...وجود توشده سد راهم...سد راه خودم،قلبم و سعادتم...حضور تو فقط جوانی ام رابه باد خواهد داد وگرنه عمر و زندگیم با تو قطعا به باد رفته است...تو قلب و روح مرابه گند خواهی کشید.قلب من با تو،نه بار خواهد داد و نه به بار خواهد نشست...هر امیدی به فردایی بهتر،با تو بر باد فناست.
    چشم های سعید اتش گرفت.
    تیر اخرم را زدم...قاطعانه گفتم:این شام،شام آخر من و توست سعید...من تقاضای طلاق داده ام،و فردا روز دادگاه است...مهریه ام را می بخشم و برای همیشه از زندگیت می روم بیرون.
    با پوزخند گفت:قصه می بافی...من هیچ احضاریه ای دریافت نکرده ام.
    پاکت احضاریه را از زیر رومیزی بیرون کشیدم و وسط میز گذاشتم و گفتم:مرد پستچی بابت پنج هزار تومان پاکت را سپرد به من،تا من خود شاهد لحظه ی باشکوهی باشم که خلقش کرده ام.
    سعید با ناباوری پاکت را برداشت و بازش کرد...
    همه ی شجاعتم را جمع کردم و گفتم:فکر نمی کنم طلاق قانونی،سخت تر از طلاق عاطفی باشد...جدایی بین من و تو،مدت هاست که اتفاق افتاده،فقط مانده چند تا امضا که ان هم فردا تمام می شود.(سعید کاغذ را مچاله کرد و پرت کرد گوشه ی اتاق)
    ادامه دادم:سعی نکن مجبورم کنی که زندگی کنم...تو مرا دوست نداری،من هم عاشقت نیستم،و هرگز هم نخواهم شد...هر چقدر عمرم را به پای تو تلف کردم کافی است،دیگر می خواهم بروم دنبال قلبم.اینجا توی این خانه،کنار وجود بی محبت و سرد تو،قلب من مرده و کزیده شده،من می خواهم دوباره جاری شوم،می خواهم به معنی واقعی زندگی کنم،می خواهم عاشق شوم.دوست داشته باشم و دوست داشته شوم.اگر کنار تو بمانم زندگی،جز سیلی که به صورتم می زند،چیز بیشتری برایم نخواهد داشت،اما خارج از زندان تو،ممکن است دست پر مهری پیدا شود که از سر عشق صورتم را نوازش کند.
    سعید از جایش بلند شد...چاقویی را که برای بریدن زبان گذاشته بودم از وسط زبان بیرون کشید و به سمت من هجوم اورد...فریادش در سکوت تاریک خانه پیچید.دست ننه ام درد نکند با این زن گرفتنش.آن دختر نجیبی که می گفت آفتاب و مهتاب رویش را ندیده اند تو بودی؟زنیکه ی بدکاره،تو خجالت نمی کشی با وجود شوهر و بچه،حرف عشق و عاشقی می زنی؟از الان به بعد خونت حلال است.سرت را می برم و همین جا چالت می کنم.«و به سمت من هجوم اورد»اما قبل از انکه به من برسد پایش به ریشه های فرش گیر کرد و محکم به زمین خورد و چاقویی که می خواست با آن سر من را ببرد،تا دسته توی قلبش فرو رفت و آن میز شام،حقیقتا شد شام اخرش...


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #36
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    فصل 13



    همه ی وجود مهراوه می لرزید و اشک و عرق پیشانی اش با هم مخلوط شده بود...جسارت به خرج دادم،دستم را روی دستش گذاشتم،برای اولین بار دستش را از زیردستش نکشید...دستش را فشردم و انگشتانم را لا به لای انگشتانش جا کردم.دستش را مشت کرد و انگشتانم را لابه لای انگشتانش نگه داشت.
    با لحن آرامی گفتم:متاسفم...این حق تو نبوده و نیست...
    نمی دانستم چه باید بگویم،آدم وقتی رو در روی رنج های بزرگ قرار می گیرد،کلمات شیرین بی معنا می شوند.برای همین به زحمت ادامه دادم:قبول کن مهراوه،داشتن هر چیزی لیاقت می خواهد،هر ادمی با کسانی معاشرت می کند که لیاقتشان را دارد،ارزش و قیمت هر کسی را از معاشرانش می شود فهمید.سعید،لایق جواهر وجود تو نبود.تو لقمه ی بزرگی بودی که ته گلویش گیر کرده بودی و داشت خفه اش می کرد.تو کاری را کردی که هر آدم عاقلی می کرد.
    مهراوه با صدایی که به زحمت شنیده می شد گفت:من نمی خواستم ، آن شام...واقعا شام اخر سعید باشد.من فقط می خواستم خودم را خلاص کنم.می خواستم با تغییر این زندگی روزمره،اجازه بدهم تا شخص دیگری در درونم رشد کند.کی که به واقع دوستم داشته باشد و بتواند که مرا به دوست داشتن خود وادار کند.کسی که شجاعت گفتن دوستت دارم را داشته باشد و جسارت خرج کردن دلش را برای نحبوبش...کسی که بتوانم در مسیر دشوار زندگی به شانه اش تکیه کنم،در سختی ها دستش رابفشارم و دلتنگی هایم را با او قسمت کنم...کسی که همه ی رازهای ناگفته ی زندگیم را به صندوقچه ی دلش بسپارم و بی دغدغه ی چرا و اماو اگر،درآغوشش پناه بگیرم و به ارامش برسم.
    حالا،این وجود من بود کق می لرزید...خیلی خودم را کنترل کردم که بر نخیزم...در آغوشش نگیرم و در چهارچوب عشقی که داشت خفه ام می کرد،به خود نفشارمش...چطور نمی دانست،نمی فهمید،من چطور همه ی این روزها تشنه ی همه ی این چیزهایی بودم که داشت با حسرت از انها یاد می کرد...چطور نمی دانست من حتی برای گرمای دستانش،حتی برای فشردن انگشتان استخوانی و کشیده اش،خودم را به زمین و زمان می زنم؟چطور نمی توانست بفهمد که شانه ام،آغوشم،قلبم،روحم،دلم،و همه ی هستی ام را حاضرم به یک اشاره اش به آتش بکشم...من عاشقش که نه،دیوانه اش بودم...من حاضر بودم خاک پایش شوم،ان قوت او نشسته بود انجا روز ان صندلی و از نیازش بهیک مونس واقعی،به یک شانه ی مهربان و یک آغوش مطمئن می گفت!به زحمت گفتم:دوست داشتن هم،به اندازهی دوست نداشتن سخت است.حتی گاهی سخ تر،نمی دانم چرا این را گفتم،مهراوه دستش را از دستم بیرون کشید و محکم و قاطع گفت:دوست داشتن،فقط دو کلمه نیست.دوست داشتن سخت است،حتی سخت تر از عاشق شدن...دوست داشتن،شجاعت می خواهد...ایثار می خواهد...صداقت می خواهد،اعتماد می خواهد،یقین می خواهد،خلوص می خواهد،و گذشت.دوست داشتن سخت است چون بر عکس عاشقی زمان ندارد،عشق را گذر زمان پیر می کند و فرسوده و کهنه و مندرس،اما دوست داشتن،در گذر زمان جا افتاده می شود و به بلوغ و کمال می رسد...دوست داشتن،عمیق و ماندگار است...
    چنان عمیق و ماندگار که با لایه های روح ادمی عجین می شود...درک عظمت دوست داشتن،کار هر کسی نیست...آدم های زیادی در دنیا هر روز عاشق می شوند و هزار بار کلمه ی دوستتت دارم را تکرار می کنند،اما تنها آدم های کمی در دنیا هستند که به راستی شایسته ی دوست داشتنند.
    شمرده گفتم:حق با شماست اما گذر زمان بهترین قاضی است.
    کوتاه پرسید:چه قضاوتی؟


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #37
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    با صدای بلندی گفتم:قضاوت بین دوست داشتن حقیقی و دوست داشتن های آبکی.قضاوت بین ایثار و معامله.قضاوت بین واقعیت و دروغ و قضاوت بین دوست داشتن های ماندگار و هوس های گذرا!
    خندید،نمی دانم چرا سرش را با تاسف تکان داد...از روی صندلی که رویش نشسته بود بلند شد و در حالی که هنوز پوزخند گوشه ی لبش می رقصید گفت:بله...زمان بهترین قاضی است.قاضی که خیلی زود،آردهایش را الک می کند.حالا دیگر بیایید برگردیم،خیلی پر حرفی کردم،غروب شده...
    از زمین بلند شدم و خودم را تکاندم.نگاه حقیرانه ای به سنگ قبر سعید کردم و بلند گفتم:هی یارو...من قدر جواهری که تو قدرش نشناختی را،خوب می شناسم...آنقدر به مهراوه محبت می کنم و چنان زندگی برایش می سازم که خاک استخوانهایت هم ان زیر بلرزد...به تو قول می دهم این بار اخری بود که مهراوه سر قبرت امد...دفعه ی بعدی وجود ندارد...تو رابرای ابد با همه ی خاطرات تلخی که از تو دارد،در ذهنش مدفون میک نم...این جملات را گفتم و دوان دوان به سمت مهراوه که چند قدم از من دور شده بوددویدم.نمی دانم مهراوه حرف هایی را که زده بودم شنید یا نه...نمی دانم لگدی را که به قبر او زدم دید یا نه.حتی نمی دانم شادی عجیبی را که در نگاهمم ی رقصید درک کرد یا نه،اما یک چیز را مطمئنم،مهراوه آن روز فهمید که از شنیدن داستان زندگیش چقدر خشنود شدم،شاید برای اینکه به من یادد اده بود که تنها راه رسیدن به او،از قلب خودم می گذرد...
    ***
    تمام راه برگشت از بهشت زهرا،در سکوتی شیرین گذشت...باور نمی کنی مسیح،بعضی وقت ها سکوت،از هر حرفی قشنگ تر است...بعضی وقت ها انرژی که قلب ها به هم می دهند،آنقدر بزرگ و عظیم است که از حصار زمان و مکان می گذرد،آنوقت اگر بخواهی در کلمات یا در هر چارچوب مادی دیگری اسیرشان کنی،حرامشان کرده ای.حال من و مهراوه آن شب،اینطوری بود.ساکت بودیم،حرفی نمی زدیم،چیزی نمی گفتیم،اما هر دو حال عجیبی داشتیم،آن غروب،دل انگیز ترین غروب تمام عمرم بود...دل انگیز ترین غروب تمام عمرم...
    نزدیک خیابان شهید بهشتی که رسیدیم مهراوه کیفش رابرداشت و خواست پیاده شود که دستش را در هوا قاپیدم...چرخید و نگاهم کرد.از ته دل گفتم:مهراوه...باور کن که من به تو ارادت واقعی دارم و جور عجیبی تو را دوست دارم،جور عجیبی که هرگز در تمام عمرم کسی را چنین دوست نداشته ام.من با همه ی وجودم ناخواسته به سمت تو کشیده می شوم و در حضور تو به آرامش می رسم.مهراوه ی من...دریچه های قلبت رابه رویم باز کن و اجازه بده که ذهنت من را بشناسد.فرصت ها کوتاهند،دست دست کنی این بار افسوس فرصت از دست رفته را خواهی خورد.
    دستش را از دستم بیرون کشید و در حالی که از ماشین پیاده می شد گفت:باید به آدم ها فرصت بدهیم برای باور ما...و برای باور دوست داشتنمان...این عاقلانه ترین کار ممکن است...
    به سرعت گفتم:می ترسم فرصت ها از دست بروند...
    با پوزخند معنی داری گفت:برای دوست داشتن هرگز،هیچ فرصتی از دست نمی رود،مگر اینکه به خودمتان و به دیگران دروغ گفته باشیم...وگر نه حتی بعد از مرگ هم یم شود دوست داشت و دوست داشت هشد.
    در را که بست،سکوت سردی فضای ماشین را پر کرد...ناگهان دنیا ایستاد،مثل انکه زمان و مکان ناگهان یخ بسته بود...دستم را دراز کردم و ضبط ماشین را روشن کردم...صدای ترانه مدرن تاکینگ در ماشین پر شد...خواننده با لحن دلنشین می خواند:


    I cry the whole night
    I cry the whole night...just for you
    My tears will dry,that is true.
    But,I can’t live without you one more day.
    You’re always in my heart I swear
    And
    If you call...I will be there...


    شروع به خواندن ترجمه ی شعر روی صدای خواننده کردم...صدایی که از ته دلم بر می خواست لحظه به لحظه اوج می گرفت و از صدای خواننده پیشی می گرفت...


    تمام شب گریه می کنم،فقط به خاطر تو
    اشک هایم خشک می شود،آری...
    آری،اما بدون تو حتی یک روز هم زنده نمی مانم.
    همیشه در قلب منی،قسم می خورم.
    صدایم که کنی می ایم...
    اما بدون تو،هرز زنده نمی مانم...
    قول می دهم که به آسمان برسم،اگر که تو بخواهی...
    قول می دهم که برایت ستاره بگیرم،اگر که تو بمانی...
    برایت از کوه بالا می روم،حتی اگر خیلی دور باشد
    من به خاطر تو حتی می میرم،باور کن.
    فقط کافی است که بمانی...
    این خنده ی توست که تپش قلبم رابالا می برد...
    این صدای توست که همیشه در گوشم می ماند...
    می دانم که عاقبت مال من می شوی
    چرا که من دوستت دارم و هرگز رهایت نمی کنم.
    تو برایم نشان همه چیزی
    تو هر روز یک رازی
    هر روزم،با تو یک روز نوست...
    و من نمی خوابم،مبادا که چشم بر هم بگذارم و تو بروی...
    من فقط به عشق تو زنده ام...
    به عشق تو زنده ام...
    به عشق تو زنده ام...


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #38
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    آهنگ که تمام شد،آنقدر نعره کشیده بودم،که صدایم گرفته بود...داشتم با خودم چه می کردم،این چه حالی بود که داشتم؟این عشق با من چه می کرد،جوانم کرده بود،بچه ام کرده بود،سر به هوا و دیوانه ام کرده بود.مجنونم کرده بود.به کجا داشتم می رسیدم،به کجا داشتم می رفتم؟
    رسیدم خانه.خودم متوجه نبودم،اما انقدر صورتم برافروخته شده بودکه مادر به محض انکه در را به رویم باز کرد،جا خورد...با تردید پرسید:کجا بودی یوسف؟
    حال عجیبی داشتم،حال ادمی را که تا خرخره از انچه نباید،خورده...کوتاه گفتمشرکت...از جلوی در کنار رفت و گفت:زنگ زدم شرکت نبودی...خانم همتی گفت از صبح شرکت نرفته ای!نمی دانم چرا،ولی جسارت عجیبی در همه ی وجودم جمع شده بود...قاطع گفتم:با خانم محمدی بودم...چشم های مادر ریز شد...محتاطانه پرسید:با خانممحمدی کجا بودی؟
    خلاصه گفتم:سر قبر شوهرش.
    رنگ مادر مثل گچ سفیدشد...شیرین که تازه از اتاقش بیرون آمده بود گفت:سر قبر کی بوده؟
    دهان مادر باز نمی شد،به زحمت گفت:سر قبر شوهر همکارش....
    شیرین فکر نکرده با سماجت پرسید:شوهر همکارش...کدام همکارش؟
    از کنار نگاه مات زده ی مادر گذشتم و رفتم توی اتاق و در رابستم.در تاریکی،لبه تخت نشستم و به در بسته خیره شدم.مبارزه شروع شده بود.خودم شروعش کرده بودم،از جایی که هرگز فکرش را نمی کردم،اما اصلا مهم نبود،این کاری بودکه دیر یا زود باید انجامش می دادم،هر چه زودتر بهتر...نفس عمیقی کشیدم و زیر لب جمله ی معروف ناپلئون را زمزمه کردم:
    در نبرد زندگی این قوی ترین ها و سریع ترین ها نیستند که پیروز میدانند،پیروزی از ان کسانی است که پیروزی خود را باور دارند.
    مادر در راباز کرد و در آستانه در ایستاد.نور تند چراغ،که از لای در گشوده شده به اتاق می ریخت،چشم هایم را آزرد...مادر گفت:یوسف،بیا شام...
    همان طوربا لباس روی تخت ولو شدمو با لحن سردی گفتم:خسته ام...می خواهم بخوابم...
    مادر دوباره گفت:خستگی ربطی به گرسنگی ندارد.اول شامت را بخور،بعد بیا بخواب...
    نمی دانم دق و دلی چه چیزی را می خواستم سرش خالی کنم،اما روی تخت نشستم و گفتم:مادر جان،من دیگربزرگ شده ام...یک مرد سی و پنج،شش ساله ام...به خدا دیگر بچه نیستم.تا کی می خواهید برایم قانون تعیین کنیدو مجبورم کنید که از قوانین شما پیروی کنم...فکر کنم اینقدر بزرگ شده ام که خودم درست و غلط زندگیم رابفهمم...
    خطوط صورتش کشیده شد،شمرده گفت:برای یک مادر،بچه ها صد ساله هم که بشوند،هنوز بچه اند،و نیازمند مراقبت و توجه. و از جلوی در کنار رفت...نور تند چراغ دوباره چشم هایم را آزرد...بلند شدم،در را به هم کوبیدم و دوباره روی تخت دراز کشیدم...نپرس چرا این کارها را می کردم،نمی دانم،شاید می خواستم گربه را دم حجله بکشم،یا مانور قدرت بگذارم،تا مادر پرچم صلح اش را بالا ببرد.اما چنین نشد...نتوانستم!
    درست فردای همان روز،مادر گربه ای را که دم حجله کشته بودم،از پنجره ی دلم پرت کرد بیرون و حساب من و دلم و گربه ام را با هم رسید...
    بعد از ظهر بود ومهراوه هنوز کارتابل حساب ها را روی میزم کامل باز نکرده بود که در اتاق بدون هیچ اجازه ای باز شد و به هم کوبیده شد...سرم رابالا کردم تا ببینم کسی که بی اجازه ی ورود و در نزده،وارد اتاقم شده کیست...که با دیدن هیبت مادر،در آستانه ی در رنگ از رخم پرید.مهراوه با دیدن رنگ و روی من،از میزی که روی ان خم شده بود،برخاست و به سمت در چرخید،به زحمت گفتم:سلام مادر جان...چه عجب...از این طرف ها؟
    لبخند کمرنگی زد و در حالی که به مهراوه نگاه می کرد گفت:افتخار اشنایی با چه کسی را دارم؟
    مهراوه کاملا سرد و بی تفاوت گفت:محمدی هستم...حسابدار شرکت...
    مادر از لحن سرد و بی تکلف مهراوه جا خورد،اما به روی خودش نیاورد...نمی دانم شاید توقع چرب زبانی و دلربایی از مهراوه داشت.یا حتی یک لحن نرم ملتمسانه!اما مهراوه،از همان برخورد اول شخصیت اش را رو کرد.
    مادر شمرده گفت:من مادر اقا یوسف هستم...




    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #39
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    مهراوه قاطع گفت:خوشبختم...پس من شما را با آقای شایسته تنها می گذارم.حتما کار مهمی پیش آمده که شما از منزل تشریف آورده اید اینجا...من حساب ها را بعدا هم می توانم چک کنم و کارتابل حساب ها را بست و بی انکه حتی نیم نگاهی به امدر بیندازد،از کنار مادر گذشت و در را بست.
    مادر عملا جا خورد...و دل من بدجوری خنک شد.
    حقیقت وجودی مهراوه همین بود...مهراوه بی نظیر بود...بی نظیر ترین زنی که در تمام عمرم دیده بودم.هیچ کدام از عکس العمل های مهراوه،مثل هم جنسانش نبود...مهراوه از جنس خاصی بود.عقل و درایت خاصی داشت،موقعیت شناس و فهمیده یود.حد درک و شعور او فراتر از همه ی زن هایی بود که تا به حال دیده بودم.
    مادر روی صندلی نشست و در حالی که سعی می کردبه خودش مسلط شود،من و من کنان گفت:تو...تو دیروز بااین خانم بهشت زهرا بودی؟
    با تمسخر گفتم:نه...با خواهر دو قلویش!
    با تردید نگاهم کرد...محکم گفتم:با خودت چی فکر کردی که بلند شدی امدی اینجا مادر؟فکرکردی من عقل از سرم پریده و دلبسته ی لچک به سری مثل رویا شده ام؟عروسک فرنگی هایی از جنس رویا،اگر می توانستند در دل من جایی باز کنند،نه رویا که سر دسته شان است،ناکام می ماند و نه من در سن سی و پنج سالگی هنوز عذب بودم.
    مادر مثل آدمی که بالاخره به کشف بزرگی نائل شده باشد،گفت:پس درست حدس زده ام،دوستش داری؟
    با تمسخر گفتم:دوستش دارم؟شما فکر می کنید دوستش دارم؟نه،مادر من،من دیوانه اش هستم...یکسال و نیم است که با هم کار می کنیم و من هنوز حتی جرات ندارم به اسم کوچک صدایش کنم...کجای کاری مادر من...دوست داشتن من اهمیتی ندارد،مهم این است که قیمت مهراوه خیلی گران است و من وسع پرداختنش را ندارم.نمی دانم شاید مجبور شوم تا اخر عمر،همه ی جوانی و قلب و زندگیم را خرج اش کنم،تا عاقبت لایق اش شوم،اما اگر لازم باشد،قطعا دریغ نخواهم کرد...
    مادر در حالی که عصبانی از جایش بلند می شد،با فریاد گفت:عاقبتی برای تو و جود ندارد یوسف،با این خانم هرگز.زن که برای تو قحط نیست،برای چی به زن بیوه ی مردم چسبیده ای؟من برای تو آرزو دارم،بعد از یک عمر چشم انتظاری توقع داری برای یکدانه پسرم عروسی بگیرم تا فامیل برای بیوه ی مردم هل بکشند؟نه پسر احمق من...یکبار درمورد رویا اشتباه کردم قبول...ولی دیگر تکرار نخواهد شد.تو هم همین امروز این زنیکه ی بیوه را از اینجا می اندازی بیرون وگرنه فردا خودم این کار را می کنم.
    اگر جا می زدم،جنگ مغلوبه بود...از پشت میزم بلند شدم...نگاه مهراوه را احساس می کردم که از پشت در،به عکس العمل مردی که دیروز دم از عشق و قضاوت زمانه می زد،خیره شده.
    در کمال ارامش کشو را کشیدم و در حالی که کلیدهای شرکت را روی میز می گذاشتم،قاطع و شمرده گفتم:بدون مهراوه...من کار نمی کنم مادر...نه به خاطر اینکه دوستش دارم،نه،دوست داشتن ربطی به کار کردن ندارد...من خارج از چهار دیواری این شرکت هم می توانم مهراوه را ببینم و دوست داشته باشم...بدون مهراوه کار نمی کنم،چون بدون او،واقعا از پس کارها بر نمی ایم...قدرتش را ندارم،توانش را ندارم...به حدا کافی باهوش و زیرک نیستم،که در قمار تجارت دوام بیاورم و نبازم...بدون مهراوه،من توان جمع و جور کردن کارها را ندارم...مهراوه،قابل اعتماد ترین و زیرک ترین تکیه گاه و مشاوری است که تا به حال داشته ام...هر جا که عقل خودم کم می اورد،ته دلم قرص است که حتما عقل مهراوه راه حلی پیدا می کند.هر جا که خرابکاری می کنم،ته دلم میگویم غصه نخور پسرجان،مهراوه درستش می کند.او همیشه برای بن بست ذهنی من،نردبانی سراغ دارد.مادر فکر کردی بدون مهراوه،من از پس دحتر چموشی مثل رویا بر می امدم؟فکر می کنی خانم همتی را چه کسی برگرداند،قرارداد های فسخ شده و اعتبار زیر سوال رفته ی شرکت را،بعد از انهمه گند کاری،چه کسی درست کرد،من...؟نه عزیزم...نه مادرم...من قد این کارها نبودم.همه ی این کارها را مهراوه کرد...یک تنه و تنها...
    زبان و منطق مهراوه،برگه ی آس هر تجارتی است.مهراوه قدرت دارد هر معامله ای را جوش بدهد،هر طلبکاری را راضی کند و هر بدهکاری را سر جایش بنشاند...مدیریت خلاق مهراوه،تنها پشتوانه ی حمایتی من در این تجارت پر سود و زیان است.من بودن مهراوه از پس کارها بر نمی ایم.
    عصبی می خندیدم و همه ی بدنم در ارتعاشی غریب می لرزید.من مثل قمار بازی که اول بازی دستش را برای همه ی رقبا رو کرده،داشتم همه ی برگه هایم را لو می دادم.برایم هم مهم نبود که آس حکم،دست چه کسی است و خرده خالهایش دست چه کسی...برایم مهم،فقط به هم ریختن قاعده ی بازی بود،بازی ای که مادر شروعش کرده بود.



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #40
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    مادر در را باز کرد وبا فریاد گفت:خانم محمدی...خانم محمدی...
    مهراوه امد و در استانه ی در ایستاد.در صورتش هیچ اثری از عجز یا ضعف نبود.مادر انگشت اشاره اش رابالا برد و در حالی که به سمت در خروجی می رفت،با فریاد گفت:بیرون خانم،بیرون،شما اخراجید!
    مهراوه خونسرد اما قاطع گفت:زیر برگه ی استخدام من را شما امضا نکرده اید خانم...آقای شایسته امضا کرده اند...من هم به اعتبار امضای آقای شایسته،زیر چک های مردم را امضا کرده ام.محیط کار،جای خاله زنک بازی نیست...اینجا هم استودیوی بالیوود نیست...کار ما تجارت است،نه بازی کردن فیلم هندی...کار ما حساب و کتاب و تاریخ و روز و ماه دارد و امضایی که می کنیم حکم قانونی...شرمنده...من نمی توانم به خاطر احساسات مادرانه ی جریحه دار شده ی شما،خودم را بیندازم پشت میله های زندان...چون من هم مثل شما یک مادرم و قبل از هر کسی باید به فکر بچه ی خودم باشم...
    نفس مادر به شماره افتاد،به سختی و بریده گفت:مادر...بچه...بچه...بچه!و نقش بر زمین شد...اما پیش از انکه بیهوش کف زمین رها شود،در دستان توانمند مهراوه جای گرفت.جیغ خانم همتی بلند شد و من به سمت تلفن دویدم،تا به مدد اورژانس فکری به حال این ملودرام خانوادگی کنم.


    ***



    مادر دو روز در بیمارستان بستری شد.شانس اوردم که سکته نکرده بود وگرنه حسابی بیچاره می شدم.نمی دانی چقدر درمانده شده بودم،از شرکت بی خبر بودم،از مهراوه بی خبر بودم،کارهایم همه مانده بود و مادر هم شده بود قوز بالای قوز...تا چشمش به من می افتاد آه و ناله و زاری راه می انداخت و خودش را می زد به غش.تمارض می کرد،می دانستم.اما چاره ای نداشتم،مادر بود.چه کارش می توانستم بکنم.باید راه حلی پیدا می کردم حتما راهی بود راهی که اگر عقل من پیدایش نمی کرد،عقل مهراوه پیدایش می کرد.مادر را با سلام و صلوات آوردم خانه...حالش خیلی بهتر شده بود،شیرین هم شبانه روز مراقبش بود،اما من جرات نمی کردم برگردم سر کارم.دلتنگی مهراوه،داشت خفه ام می کرد.هر چه می گذشت حالم بدتر می شد و بی قراری ام بیشتر.انگار کسی از درون،بند بند وجودم را می کشید.یک جور بی قراری عجیب داشتم،که هر چه می کردم ارام نمی شدم.عاقبت سر یک هفته که شد،طاقتم برید.شنبه صبح لباس پوشیدم و صبح زود قبل از انکه مادراز خواب بیدار شود زدم بیرون،زودتر از همه رسیده بودم شرکت...با کلیدم در را باز کردم و یکراست رفتم به اتاقم.درست نمی دانم دنبال چه چیزی بودم.دنبال هر چیزی که نشانی از وجود مهراوه باشد و ردپایی از حضورش.دنبال چیزی که بوی او را بدهد و یاد اور حضور عزیز او باشد...
    کارتابل حساب ها روی میز بود.بازش کردم.حساب های یک هفته،امضا نشده،لای کارتابل مانده بود.و به ترتیب تاریخ مرتب شده بود.روی همه ی حساب ها،یک کاغذ با دستخط مهراوه بود که تاریخ چک های نزدیک را یاداور شده بود.
    چشمم تاریخ ها را ندید.اشک توی چشمم جمع شد و دلم لرزید.کاغذ را برداشتم و روی صورتم گذاشتم...احساس می کردم بوی مهراوه را می دهد.کاغذ از اشک های مردانه ام نمناک شد.کاغذ را لای کارتابل گذاشتم و بی حوصله،به صندلی ام تکیه دادم.همه ی وجودم شده بود قلب،قلبی که بی صبرانه انتظار می کشید...انتظار لحظه ای را که مهراوه از راه برسد و این در را بگشاید.



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 4 از 10 نخستنخست 12345678 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/