صفحه 4 از 16 نخستنخست 1234567814 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 31 تا 40 , از مجموع 151

موضوع: جلوه تاريخ در شرح نهج البلاغه جلد 1

  1. #31
    afsanah82
    مهمان

    پیش فرض

    پيروزى معاويه بر آب [شريعه فرات ] در صفين و پيروزى على عليه السلام بر آن پس از او
    اما موضوع آب و چيره شدن ياران معاويه بر شريعه فرات در صفين را ما از كتاب صفين نصر بن مزاحم نقل مى كنيم :
    نصر مى گويد: ابوالاعور سلمى فرمانده مقدمه لشكر معاويه بود .او با مقدمه لشكر على عليه السلام كه اشتر فرماندهش بود درگيرى نه چندان مهمى پيدا كرد و ما اين موضوع را در مباحث گذشته اين كتاب آورده ايم . ابوالاعور از ادامه جنگ منصرف شد و برگشت و خود را كنار آبشخور فرات رساند و در جايى معروف به قناصرين (179) موضع گرفت كه كنار صفين بود. اشتر به تعقيب او پرداخت و او را در حالى يافت كه بر آب غالب شده بود. اشتر همواره چهار هزار مرد از دلاوران عراق بود و نخست موفق شدند ابوالاعور را كنار برانند ولى در همين هنگام معاويه با همه فرماندهان لشكر خود به يارى ابوالاعور آمد و چون اشتر آنان را ديد پيش على عليه السلام برگشت و معاويه و مردم شام بر آب چيره و ميان مردم عراق و آب مانع شدند. على عليه السلام هم با لشكرهاى خود فرا رسيد و در جستجوى جايى براى لشكر خود بر آمد. و به مردم فرمان داد بارهاى خويش را فرونهند و آنان بيش از يكصد هزار سوار بودند. همين كه فرود آمدند و موضع گرفتند گروهى از سواران على (ع ) شتابان بر اسبهاى خود سوار شدند و آهنگ لشكر معاويه كردند و شروع به نيزه زدن و تيراندازى كردند و معاويه هنوز پياده نشده و موضع نگرفته بود. شاميان هم به مقابله آمدند و مدت كمى با يكديگر جنگ كردند.
    نصر مى گويد: عمر بن سعد، از سعد بن طريف ، از اصبغ بن نباتة نقل مى كرد كه معاويه براى على (ع ) نوشت : خداوند ما و ترا سلامت بدارد. عدل و انصاف چه نيكو و پسنديده كارى است و سبكى و پرحرفى و ادعا كردن از هر مردى چه ناپسند و نكوهيده است ! پس از اين هم ابيات زير را نوشت :
    خر خود را استوار ببند و پالان آن را بر مدار كه برگردانده مى شود و پايبند خر بايد استوار باشد [ يعنى شتاب مكن ]...
    على (ع ) فرمان داد مردم از جنگ دست بردارند تا مردم شام موضع بگيرند، سپس فرمود: اى مردم اين جايگاهى است كه هر كس در آن سستى كند و متهم شود روز قيامت متهم خواهد شد و هر كس در آن پيروز و رستگار شود در رستاخيز رستگار است . و چون استقرار معاويه را در صفين ديد چنين فرمود:
    او در حالى كه دندان نشان مى دهد پيش ما آمد و با وجود آنكه از اميرى و حكومت به دور است و شايسته آن نيست ، مردم را به قهر فرو مى گيرد. روزگار آنچه مى خواهد انجام دهد.
    نصر مى گويد: على عليه السلام سپس براى معاويه نامه يى در پاسخ نامه اش ‍ نوشت كه اما بعد:
    همانا جنگ را شراره هاى سخت است و بر آن فرماندهى استوار قرار داد كه از هر كس ستم و تكبر كند انصاف خواهد گرفت و بر نواحى و اطراف آن مرد بلند مرتبه كه از حومه خود حمايت مى كند گماشته شده است كه چون ساعت درماندگى فرا رسد حمله مى كند.
    و پس از آن اين ابيات را نوشت :
    مگر نمى بينى كه قوم مرا چون برادرشان فرا خواند پاسخ مى دهند و اگر او بر قومى غضب كند آنان هم غضب مى كنند...
    گويد: مردم هر دو گروه به جايگاه خويش برگشتند و گروهى از جوانان عراقى بر آشاميدن آب [ به شريعه ] رفتند. مردم شام از آنان جلوگيرى كردند.
    [ ابن ابى الحديد سپس توضيحاتى لغوى درباره اين ابيات داده كه در ترجمه ابياتى كه گذشت مورد استفاده قرار گرفت . ]
    نصر، از عمر بن سعد، از يوسف بن يزيد، از عبدالله بن عوف بن احمر نقل مى كند كه مى گفته است در جنگ صفين همين كه به معاويه و مردم شام رسيديم ديديم آنان در موضعى فراخ و گسترده و هموار فرود آمده و شريعه فرات را هم تصرف كرده اند ابوالاعور كنار شريعه پيادگان و سواران را به صف كرده و تيراندازان را همراه نيزه داران و سپرداران جلو قرار داده است و آنان كلاهخود بر سر نهاده بودند و تصميم قطعى داشتند كه آب را از ما بازدارند. ترسان به حضور اميرالمومنين بازگشتيم و از موضوع آگاهش ‍ ساختيم . صعصعة بن صوحان را فرا خواند و گفت : پيش معاويه برو و بگو ما اين مسير را كه براى رسيدن به تو پيموده ايم و پيش از اتمام حجت ، جنگ كردن با شما را خوش نمى داريم ؛ و تو سواران خود را گسيل داشته اى و پيش از آنكه ما جنگ را شروع كنيم تو با ما جنگ كردى و آغازگر آن بودى و ما را انديشه بر اين است كه از جنگ خوددارى كنيم تا نخست ترا بر حق دعوت و اتمام حجت كنيم . اين هم كار ديگرى است كه آن را انجام داده ايد و ميان مردم و آب حائل شده ايد ميان ايشان و آب را رها كن و آزاد بگذار تا در آنچه ميان ما و شماست بنگريم و ببينيم ما براى چه آمده ايم و شما براى چه ، و اگر هم دوست مى دارى فعلا آنچه را كه براى آن آمده ايم رها كنيم و اجازه دهيم مردم [ بر سر آب ] با يكديگر جنگ كنند تا هر كس پيروز شود همو آب بياشامد، چنان كنيم .
    چون صعصعه با پيام خويش نزد معاويه رفت ، معاويه به ياران خود گفت : عقيده شما چيست ؟ وليد بن عقبه گفت : آنان را از آب بازدار همان گونه كه آن را از [ عثمان ] ابن عفان بازداشتند و چهل روز او را محاصره كردند و نگذاشتند آب سرد و خوراك نرم بخورد، آنان را از تشنگى بكش كه خدايشان بكشد!
    عمر و بن عاص گفت : ميان ايشان و آب را آزاد بگذار كه آنان هرگز در حالى كه تو سيراب باشى تشنه باقى نخواهند ماند ولى در موارد ديگرى غير از آب در آنچه ميان تو و ايشان است نيك بنگر.
    وليد سخن خود را تكرار كرد.
    عبدالله بن سعد بن ابى سرح كه برادر شيرى عثمان بود گفت : تا امشب آب را از ايشان بازدار كه اگر تا شب به آب دست نيابند بر مى گردند و برگشتن ايشان شكست آنان است . آنان را از آب بازدار كه خداوند روز قيامت بازشان بداراد . صعصعة بن صوحان گفت : همانا خداوند روز قيامت آب را از تبهكاران كافر باده گسار امثال تو و اين تبهكار (يعنى وليد بن عقبه ) باز مى دارد.
    آنان برجستند و شروع به دشنام دادن و تهديد كردن صعصعه كردند. معاويه گفت : از اين مرد دست برداريد كه فرستاده و سفير است .
    عبدالله بن عوف بن احمر مى گويد: هنگامى كه صعصعه پيش ما برگشت آنچه را كه معاويه گفته و سخنانى را كه رد و بدل شده بود براى ما نقل كرد. گفتيم سرانجام معاويه به تو چه پاسخى داد؟ گفت : همين كه مى خواستم از پيش او برگردم گفتم : چه پاسخى به من مى دهى ؟ گفت : بزودى تصميم من به اطلاع شما مى رسد. گويد: به خدا سوگند چيزى كه ما را در ترس انداخته بود اين بود كه پيادگان و سواران همچنان صف كشيده كنار شريعه بودند. معاويه به ابوالاعور سلمى پيام فرستاد همچنان ايشان را از برداشتن آب بازدار. سوگند به خدا به آنان نزديك شديم ، تير انداختيم و نيزه زديم و شمشير و اين زد و خورد ميان ما طول كشيد و سرانجام آب در دست ما قرار گرفت و گفتيم : به خدا سوگند كه به آنان آب نمى دهيم . على عليه السلام پيام فرستاد كه هر چه آب مى خواهيد برداريد و به لشكرگاه خود برگرديد و ميان ايشان و آب را آزاد بگذاريد كه خداوند شما را بر آنان پيروز گرداند كه آنان مردمى ستمگر و سركش هستند.
    نصر، از محمد بن عبدالله نقل مى كند كه در آن روز مردى از شاميان از قبيله سكون كه نامش شليل بن عمر (180) بود برخاست و [ خطاب به معاويه ] چنين خواند:
    امروز آنچه را شليل مى گويد بشنو كه سخن من سخنى است كه آن را تاءويل است . آب را از ياران على بازدار و مگذار از آن بچشند كه ذليل ، ذليل است . آنان را همان گونه بكش كه آن پيرمرد [ عثمان ] را تشنه كشتند، و قصاص كارى پسنديده است ...
    معاويه گفت : آرى تو مى فهمى كه چه مى گويى راى درست هم همان است ولى عمر و عاص نمى فهمد.
    عمرو گفت ميان ايشان و آب را آزاد بگذار كه على چنان نيست كه تشنه بماند و تو سيراب باشى و لگامهاى اسبان و سواركاران در اختيار اوست و او فرات را زير نظر دارد تا آب بياشامد يا كشته شود و تو مى دانى كه او شجاع و دلاور است و مردم عراق و حجاز هم با اويند و من بارها از او شنيده ام كه مى گفت : اى كاش فقط چهل مرد در هنگام حكومت اولى در اختيارم بود؛ و منظورش اين بود كه اى كاش در آن روز كه خانم فاطمه (ع ) را تفتيش كردند چهل مرد با من مى بودند. (181)
    نصر همچنين روايت مى كند كه چون مردم شام بر شريعه فرات مسلط شدند از اين چيرگى شاد شدند و معاويه هم گفت : اى مردم شام به خدا سوگند اين پيروزى نخستين است . خدا به من و به ابوسفيان آب نياشاماند اگر آنان از آب فرات بياشامند تا آنكه همگى كشته شوند؛ و مردم شام به يكديگر مژده مى دادند. مردى از قبيله همدان شام كه خداپرست و زاهد و بسيار عابد بود و نامش معرى بن اقبل ودوست نزديك عمرو عاص بود برخاست و خطاب به معاويه گفت : اى معاويه ، سبحان الله ! اينك كه از آن قوم بر فرات پيشى گرفته و بر آن غلبه يافته ايد آنان را از آب باز مى داريد؟ به خدا سوگند اگر آنان از شما بر آن پيشى مى گرفتند به شما آب مى دادند و مگر چنين نيست كه بزرگترين كارى كه شما مى توانيد نسبت به آنان انجام دهيد اين است كه آب برداشتن از اين نقطه فرات را مانع شويد. آنان در نقطه ديگرى فرود مى آيند و موضع مى گيرند و شما را به اين كار كه انجام مى دهيد چنان كه شايد جزا مى دهند. مگر شما نمى دانيد كه ميان ايشان بردگان و كنيزان و مزدوران و اشخاص ضعيفى كه هيچ گناه ندارند و جود دارد . به خدا سوگند اين آغاز ستم است ! تو آدم ترسو را تشجيع مى كنى و شخص شك كننده را يارى مى دهى و آن كس را كه آهنگ جنگ با تو دارد بر دوش خود سوار مى كنى . معاويه به او پاسخ درشت داد و به عمرو عاص ‍ گفت : دوستت را از من بازدار. عمرو پيش معرى آمد و با او درشتى كرد و او در اين باره اين ابيات را سرود:
    سوگند به جان پدرم كه براى درد معاوية بن حرب و عمرو بن عاص ‍ دارويى جز نيزه زدنى كه در آن عقل سرگردان شود و ضربه شمشيرى كه خونها را در هم آميزد وجود ندارد. من از دين پسر هند در طول روزگار و تا هنگامى كه كوه حرا استوار است پيروى نمى كنم ...
    گويد: معرى همدانى در تاريكى شب حركت كرد و به على عليه السلام پيوست .
    گويد: ياران على (ع ) بدون آب ماندند و او از اين گرفتارى كه مردم عراق داشتند اندوهگين شد.
    نصر همچنين مى گويد: محمد بن عبدالله ، از جرجانى نقل مى كرد كه چون على عليه السلام از تشنگى مردم عراق اندوهگين شد شبانه به طرف درفشهاى قبيله مذحج رفت و ناگاه شنيد مردى اين ابيات را مى خواند.
    آيا اين قوم ما را از آب باز مى دارند در حالى كه ميان ما نيزه هاى استوار و سپرهاى محكم و اسبان پرورش يافته باريك ميان كه همچون نيزه اند و شمشيرهاى تيز و زره هاى بلند و فراخ موجود است ...
    اين ابيات على (ع ) را تحريك كرد و از آنجا به سوى رايات و قرارگاه قبيله كنده رفت ناگاه شنيد كه مردى كنار خيمه اشعث اين ابيات را مى خواند:
    اگر امروز اشعث نتواند اين گرفتارى را كه فقط از چنگال مرگ اندكى از مردم باقى خواهند ماند برطرف كند و اگر ما نتوانيم به يارى شمشير او آب فرات بياشاميم ما را افرادى تصور كن كه پيش از اين بوده و در گذشته اند... گويد: چون اشعث سخنان آن مرد را شنيد برخاست و به حضور على آمد و گفت : اى اميرالمومنين ! آيا اين قوم بايد ما را از آب فرات باز دارند آن هم در حالى كه تو ميان مايى و شمشيرها در دست ماست ؟ ما را با اين قوم آزاد بگذار. به خدا سوگند بر نمى گرديم تا بر شريعه فرات وارد شويم و يا جملگى بميريم . به اشتر هم فرمان بده با سواران خود حركت كند و هر جا مصلحت مى دانى موضع بگيرد. على عليه السلام فرمود: اين كار را انجام دهيد.
    اشعث برگشت و ميان مردم ندا داد، هر كس تا پاى جان خواهان آب است در فلان جا جمع مى شود كه من بر اين كار قيام كننده ام . دوازده هزار مرد از قبيله كنده و قحطان پيش او آمدند و همگى شمشيرهاى خود را بر دوش ‍ گرفته بودند .اشعث سلاح پوشيد (182) و با آنان حركت كرد و نزديك بود با مردم شام در آميزد. او نيزه خود را پرتاب مى كرد و به همراهانش مى گفت : پدر و مادرم فدايتان باد، به اندازه همين نيزه من پيشروى كنيد و همين گونه آنان را پيش مى برد تا آنكه كنار شاميان رسيد. آنجا سر خود را برهنه كرد و فرياد بر آورد: من اشعث بن قيسم ، از آب كنار برويد. ابوالاعور هم فرياد برآورد، نه به خدا سوگند تا آنكه شمشيرها ما و شما را فرو گيرد. اشعث گفت : آرى به خدا سوگند مى پندارم كه هنگام آن براى ما و شما فرا رسيده است . اشتر هم با سواران خود به همانجا كه على فرمان داده بود آمد. اشعث به او پيام داد: سواران را به حمله وادار كن و او چنان كرد و چندان پيشروى كرد كه اسبها سمهاى دستهاى خود را كنار فرات نهادند و چون شمشيرها مردم شام را فرو گرفت گريختند.
    نصر مى گويد: عمرو بن شمر، از جابر، از امام باقر (ع ) و زيد بن حسن نقل مى كرد كه مى گفته اند، اشعث بن قيس عمر و بن عاص را ندا داد و گفت اى عاص ! واى بر تو ميان ما و آب را رها كن كه به خدا سوگند آن را رها نمى كنيم تا شمشيرها ما و شما را فرو گيرد و خداى ما بداند كه كداميك از ما امروز پايدارتريم . در اين هنگام اشعث و اشتر و خردمندان اصحاب على عليه السلام پياده شدند و دوازده هزار مرد با آنان پياده شدند و بر عمر و عاص و ابوالاعور حمله كردند و آن دو و همراهان ايشان را از كنار آب بيرون راندند و چنان شد كه اسبهاى سپاه على (ع ) سمهاى دستهاى خود را در آب فرات نهادند.
    نصر، از عمر بن سعد روايت مى كند كه على عليه السلام در آن روز خطاب به سپاه خويش فرمود امروز شما به يارى حميت و غيرت نصرت يافتيد.
    نصر مى گويد: عمر و بن شمر، از جابر نقل مى كند كه مى گفته است از تميم ناجى شنيدم مى گفت : از اشعث بن قيس شنيدم كه مى گفت : عمر و بن عاص ميان ما و فرات حائل شد. من به او گفتم : اى عمرو! واى بر تو كه من ترا خردمند مى پنداشتم و اكنون مى بينم عقلى ندارى . خيال مى كنى ما ترا با آب آسوده مى گذاريم و رها مى كنيم ، دستهايت خالى از خير و بركت باد! مگر نمى دانى كه ما گروه عرب هستيم ، مادرت بر سوگت بگريد و ترا از دست بدهد! كارى بس بزرگ را اراده كرده اى . عمر و عاص به من گفت : همانا به خدا سوگند امروز خواهى دانست كه ما به عهد خويش وفا مى كنيم و گره را استوار خواهيم كرد و با شكيبايى و كوشش با شما روياروى مى شويم . اشتر بر او بانگ زد كه اى پسر عمر و عاص ! به خدا سوگند ما بر اين كناره فرود آمده ايم و مى خواهيم جنگ بر پايه بينشها و دين باشد كه جنگ ما در بقيه روزها فقط جنگ حميت و غيرت است .
    آن گاه اشتر تكبير گفت و ما هم با او تكبير گفتيم و حمله كرديم . هنوز چندان گرد و غبارى برنخاسته بود كه مردم شام گريختند و پشت به جنگ كردند.
    گويند: پس از جنگ صفين ، عمر و عاص ، اشعث را ديد و گفت اى برادر كندى به خدا سوگند من به درستى گفتار و پيشنهاد تو روز محاصره آب معتقد بودم ولى ناچار از انجام آن كار بودم و با تهديد كردن تو، با تو مكابره و ستيز مى كردم و جنگ مكر و خدعه است .
    نصر مى گويد: عقيده عمر و بن عاص اين بود كه مردم عراق را براى برداشتن آب آزاد بگذارند و معاويه پس از درگير شدن مردم در جنگ به همان نتيجه رسيد و قبلا گفتيم كه عمر و بن عاص به معاويه پيام فرستاد كه ميان اين قوم و آب را آزاد بگذار، آيا گمان مى كنى كه اين قوم به آب نگاه خواهند كرد و تشنه خواهند مرد. معاويه به يزيد بن اسد قسرى پيام فرستاد: اى ابوعبدالله اين قوم را با آب آزاد بگذار ولى او چون به شدت هواخاه عثمان بود گفت : به خدا سوگند هرگز، آنان را تشنه خواهيم كشت همان گونه كه اميرالمومنين را تشنه كشتند.
    نصر مى گويد: عمر و بن شمر، از جابر نقل مى كند كه على عليه السلام در آن روز خطبه خواند و فرمود: اما بعد، همانا اين قوم با ظلم شروع به جنگ با شما كردند و با ستم كار خود را نسبت به شما آغاز كردند و با تجاوز از حد خود، با شما روياروى شدند و همان وقت كه آب را از شما بازداشتند شما را به جنگ فرا خواندند. اينك يا بر خوارى و دورى از منزلت شرف و شجاعت اقرار كنيد... (183) تا آخر فصل .
    نصر مى گويد: به مردم شام خبر رسيده بود كه على عليه السلام براى مردم چنين مقرر فرموده است كه اگر شام را فتح كند ميان ايشان طلاى غير مسكوك و زر (184) را كه از آنها به دو چيز سرخ تعبير شده است تقسيم كند و به هر يك از ايشان پانصد درهم بدهد همان گونه كه در بصره [ پس از جنگ جمل ] به آنان داده بود. و در آن روز منادى اهل شام ندا داد اى مردم عراق چرا در اين سرزمين پليد فرود آمده ايد! ما افراد قبيله ازد شنوة هستيم نه ازد عمان ، اى مردم عراق امروز براى شما بهره يى جز سنگ و نااميدى نيست .
    نصر مى گويد: عمر و بن شمر، از اسماعيل سدى ، از بكر بن تغليب نقل مى كند كه مى گفته است كسى براى من نقل كرد و گفت خودم از اشعث بن قيس ، روز جنگ براى پس گرفتن فرات كه بسيار محتمل رنج شد و به دست خويش چند مرد شامى را كشت ، شنيدم مى گفت به خدا سوگند هر چند جنگ و كشتار مردمى را كه اهل نمازند خوش نمى دارم ولى من همراه كسى هستم كه در مسلمانى از من مقدمتر و به كتاب و سنت داناتر است و او آن كسى است كه جان خود را هم مى بخشد.
    نصر مى گويد: ظبيان بن عماره تميمى بر مردم شام حمله كرد و اين ابيات را مى خواند:
    اى ظبيان آيا مى پندارى كه ميان ساكنان زمين بدون آب براى تو زندگى خواهدبود! نه ، سوگند به خداى زمين و آسمان ؛ بنابراين شمشير بر چهره دشمنان مكار بزن ...
    گويد: به خدا سوگند چندان به آنان شمشير زد كه ميان او و آب را آزاد گذاشتند.
    نصر مى گويد: اشتر در آن روز حارث بن همام نخعى را كه از خاندان صهبان بود فرا خواند و رايت خويش را به او سپرد و گفت : اى حارث ! اگر نه اين است كه مى دانم تا پاى جان و مرگ صبر و ايستادگى مى كنى رايت خود را از تو پس مى گرفتم و تو را به كرامت خويش مخصوص نمى كردم . حارث گفت : اى مالك ! به خدا سوگند امروز ترا سخت شاد خواهم كرد تو از پى من بيا و سپس رايت را پيش برد و اين رجز را خواند:
    اى مرد خوبيها! اى بهترين فرد نخع ! و اى كسى كه هرگاه بيم و ترس ‍ همگانى مى شود نصرت از توست و اى كسى كه چون جنگ واقع مى شود گرفتارى را برطرف مى كنى و تو در اثر جنگهاى سخت و پياپى جوان و كم تجربه نيستى ... اشتر گفت : اى حارث ! پيش من بيا و چون نزديك آمد اشتر سرش را بوسيد و گفت : امروز از اين سر جز نيكان و برگزيدگان پيروى نمى كنند. سپس اشتر ميان ياران خود فرياد بر آورد كه جانم فداى شما باد! پايدارى و مقاومت كنيد چون مقاومت شخص سختگيرى كه به فتح اميدوار است . وقتى نيزه ها به شما برخورد در آن فرو رويد، پيچ و تاب بخوريد و چون شمشيرها بر شما فرود آمد هر يك [ از شما ] دندان بفشارد كه اين براى حفظ سر بهتر است و سپس با جلو سر خود از آن قوم استقبال كنيد.
    گويد: آن روز اشتر سوار بر اسبى سياه دم بريده بود كه از سياهى چون پر زاغ بود و به دست خويش هفت تن از بزرگان و سران سپاه شام را كشت و آنان عبارت بودند از صالح بن فيروز عكى ، مالك بن ادهم سلمانى ، رياح بن عتيك غسانى ، اجلح بن منصور كندى كه سواركار گزيده مردم شام بود ، ابراهيم بن وضاح جمحى ، زامل بن عبيد خرامى و محمد بن روضة
    جمحى .
    نصر مى گويد: نخستين كسى را كه اشتر در آن روز به دست خويش كشت صالح بن فيروز بود كه او اشتر را به جنگ با خود دعوت كرد و چنين خواند:
    اى دارنده اسب گزينه سياه ! اگر مى خواهى جلو بيا، بيا كه من فرزند كسى هستم كه داراى عزت و گرامى و سرور قبيله عك و تمام عك بوده است ، اين را بدان .
    نصر مى گويد: صالح به شجاعت و دليرى مشهور بود. اشتر به مقابله او رفت و چنين گفت :
    من بهترين فرزند قبيله مذحج هستم . خودم و پدر و مادرم گزيده ترين ايشانيم . سوگند خورده ام كه بر نگردم تا با اين شمشيرم كه صيقل يافته است ضربتى شگفت انگيز زنم .
    و سپس بر صالح حمله برد و او را كشت . در اين هنگام مالك بن ادهم سلمانى كه او هم از ناموران ايشان بود با نيزه به اشتر حمله آورد كه چون نزديك شد اشتر بر روى اسب خود چرخيد و جا خالى كرد و نيزه او به خطا رفت . اشتر سپس بر اسب خود استوار نشست و بر مرد شامى حمله كرد و او را با نيزه كشت و پس از او رياح بن عتيك و ابراهيم بن وضاح را كشت و آنگاه زامل بن عقيل كه سواركارى نام آور بود با نيزه به اشتر حمله آورد. نيزه اش به زره اشتر بند شد و او را از اسب فرو افكند ولى زخم كارى نبود. اشتر در حالى كه پياده بود با شمشير به او يورش آورد و اسب او را پى كرد و چنين مى خواند.
    چاره از كشته شدن من يا كشته شدن تو نيست كه چهار تن از شما را پيش از تو كشتم و هر چهار تن چون تو پهلوان بودند.
    و در حالى كه هر دو پياده بودند با شمشير بر او ضربه زد و او را كشت . سپس ‍ محمد بن روضة به جنگ او آمد و او در حالى كه به عراقيان ضربات سختى زده بود چنين مى خواند:
    اى مردم كوفه ! اى اهل فتنه ها، اى كشندگان عثمان . آن مرد امين و برگزيده كه كشته شدن او دلم را براى هميشه اندوهگين ساخته است ، شما را ضربه مى زنم ولى ابوحسن را نمى بينم .
    اشتر بر او حمله كرد و او را كشت و چنين مى خواند:
    خداوند از رحمت خود جز عثمان را دور نكند و خداوند بر شما خوارى و زبونى فرو آورد و اندوههاى شما را تسليت نبخشد.
    سپس اجلح بن منصور كندى كه از سواركاران و دليران بنام عرب بود و بر اسبى به نام لاحق سوار بود به مبارزه اشتر آمد ولى همينكه اشتر با او روياروى شد از اين كار كراهت پيدا كرد، در عين حال از برگشتن آزرم داشت آن دو با شمشير به يكديگر ضربه زدند كه اشتر بر او پيشى گرفت و او را كشت . خواهر اجلح در مرثيه او چنين سروده است :
    هان ! بر مرد مورد اعتماد گريه كن ، كه همانا به خدا سوگند بر كشته شدن آن پهلوان بلند مرتبه كه نظيرى چون او ميان ما نيست به گريستن گرفتاريم ...
    چون شعر او به اطلاع على عليه السلام رسيد فرمود: آرى اين جزع و بيتابى زنان در اختيار خودشان نيست ولى آن مردان به زنان خود زيان رساندند و آنان را بيوه و اندوهگين و بينوا ساختند؛ خدا معاويه را بكشد. خدايا! گناهان و خطاهاى ايشان و سنگينى آن را همراه گناهان خود معاويه بر او بار كن . پروردگارا او را عفو مكن !
    نصر همچنين مى گويد: عمر و بن شمر، از جابر، از شعبى ، از حارث بن ادهم و از صعصعه نقل مى كرد كه مى گفته اند در يوم الماء (185) اشتر آمد و با شمشير خود بر عموم مردم شام حمله كرد و ضربه مى زد تا آنان را از كنار شريعه بيرون راند و چنين رجز مى خواند:
    از آنچه گذشته و فوت شده است ياد مكنيد. سوگند به پروردگارم ، كه مردگان را پس از آنكه خاك و پوسيده شده اند بر مى انگيزاند، كه من سواران و اسبان خود را در حالى كه ژوليده موى و غبار آلود باشند وارد شريعه فرات مى كنم مگر اينكه گفته شود اشتر درگذشت .
    گويد: رايت اشعث بن قيس همراه معاوية بن حارث بود. اشعث به او گفت : به جان پدرت سوگند كه قبيله نخع بهتر از قبيله كنده نيست ، درفش خود را پيش ببر كه بهره از آن كسى است كه پيش برود. درفش اشعث پيش رفت و مردان به يكديگر حمله كردند. در آن روز ابوالاعور سلمى حمله آورد و اشتر نيز بر او يورش آورد، ولى هيچيك از عهده ديگرى بر نيامدند. شرحبيل بن سمط هم بر اشعث حمله كرد كه آن دو هم از پس يكديگر بر نيامدند. حو شب ذوظليم هم به اشعث حمله كرد و بدون اينكه از عهده يكديگر برآيند از هم جدا شدند. و همين گونه بودند تا سرانجام شاميان از كنار آب رانده شدند و عراقيان شريعه را تصرف كردند.
    نصر مى گويد: محمد بن عبدالله ، از جرجانى نقل مى كرد كه چون مردم عراق بر آب چيره شدند عمروعاص به معاويه گفت : اى معاويه اكنون اگر آن قوم همان گونه كه ديروز تو آنان را از آب بازداشتى ترا از آب بازدارند چه مى كنى و خيال تو چيست ؟ آيا بر عهده خود مى بينى كه بتوانى تو هم بر آنان ضربه بزنى همان گونه كه آنان بر تو ضربه زدند! از اينكه بدى سيرت خود را براى آنان كشف كردى چه سودى بردى ؟ معاويه گفت : گذشته را رها كن اينك به على چه گمان دارى ؟ گفت : گمان من اين است كه او در مورد تو آنچه را كه تو در مورد او روا داشتى روا نمى دارد و چيزى كه او براى آن آمده است چيزى غير از آب است . گويد: معاويه به او سخنى گفت كه عمرو را خشمگين ساخت و اين ابيات را سرود:
    به تو فرمانى دادم و آن را نادرست دانستى و پسر ابى سرح هم با من مخالفت كرد و از راءى و خرد چشم پوشيدى و براى جنگ هيچ راه گشايشى نديدى . قوچهاى عراق را چگونه ديدى ؟ مگر نه اين بود كه به جمع ما شاخ زدند، چه شاخ زدنى . اگر آنان فردا چنين ضربتى بما بزنند تو بايد سرنوشتى چون زبير يا طلحه داشته باشى ...
    نصر مى گويد: اصحاب على عليه السلام به او گفتند: اى اميرالمومنين آنان را از آب بازدار همانگونه كه آنان ترا از آن بازداشتند. فرمود: نه ، ميان آنان و شريعه را باز بگذاريد. من كارى را كه جاهلان انجام دادند انجام نمى دهم . بزودى كتاب خدا را برايشان عرضه مى دارم و آنان را به هدايت فرا مى خوانم اگر پذيرفتند چه بهتر و گرنه به خواست خدا در لبه تيز شمشير بى نيازى است . گويد: به خدا سوگند روز را به شب نرساندند تا آنكه سقاها و شتران آبكش عراقيان و شاميان بر كنار آب بودند و هيچكس به كس ديگر آزار نمى رساند.
    (52) گزيده يى از اين خطبه به روايتى قبلا آورده شده (186) و آنچه كه اينك مىآوريم به روايت ديگرى است كه با يكديگر تفاوت دارد.
    [ اين خطبه با عبارت الاوران الدنيا قد تصرمت و آذنت بانقضاء (همانا دنيا فانى است و اعلام به سپرى شدن كرده است ) شروع مى شود، كه پس از توضيح پاره يى از لغات و اصطلاحات ، نخست اشاره يى كلامى در مورد اعتقاد معتزليان بغداد و بصره درباره اينكه آيا ثواب دادن در قبال انجام اوامر خداوند و اطاعت بر خداوند متعال واجب است يا نه ، آورده است و سپس تحت عنوان : اشعارى كه در نكوهش دنيا سروده شده است مجموعه اشعارى كه يكصد و شصت و دو بيت است عرضه داشته كه از شاعران معروف است و برخى را هم بدون آنكه از شاعر نام ببرد آورده است و به اصطلاح از مجموعه زهديات بسيار پسنديده است و ترجمه آن خارج از مقوله تاريخ مى باشد و فقط به ترجمه يكى دو بيت آخر اين مجموعه كه با آن جلد سوم شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد تمام مى شود بسنده خواهد شد. ]
    ابوالعتاهيه (187) مى گويد:
    تو مى خوابى و چشم مرگها از تو نمى خوابد. اى خفته بسيار خواب براى مرگ بيدار شو و به خود آى . همگان به پيشگاه پروردگار روز دين خواهيم رفت و همه دشمنان در پيشگاهش جمع مى شوند.
    خداى يگانه به تنهايى ما را بسنده است و درودهاى او برگزيدگان خلقش ‍ سرور ما محمد و خاندان پاك او باد.
    جلد سوم تمام شد و جلد چهارم با بيان عيد قربان و صفت قربانى شروع مى شود.
    بسم الله الرحمن الرحيم
    سپاس خداوند يكتاى عادل حكيم را و درود خداوند بر رسول كريم او.
    و از جمله موضوعات طرح شده در خطبه قبل (188)، موضوع روز عيد قربان و صفت قربانى است كه ضمن آن فرموده است :
    و من تمام الاضحية استشراف اذنها و سلامة عينها (از جمله شرطهاى قربانى اين است كه گوش آن سالم و كامل و چشمش نيز سالم باشد.)
    [ سپس ابن ابى الحديد اقوال فقها از جمله سخنان شيخ مفيد در كتاب المقنعة (189) او را بيان مى كند كه خارج از بحث ماست . ]
    (53) از سخنان على (ع ) درباره بيعت
    [ در اين خطبه كه با عبارت فتداكوا على تداك الابل الهيم يوم وردها (چنان براى بيعت بر من هجوم آورديد كه شتران تشنه روزى كه نوبت آب دادن به آنهاست هجوم مى آوردند) شروع مى شود اين مطالب تاريخى آمده است . ]:
    بيعت با على و آنان كه از آن خوددارى كردند
    مردم درباره چگونگى بيعت با اميرالمومنين عليه السلام اختلاف كرده اند. آنچه كه بيشتر مردم و جمهور سيره نويسان به آن معتقدند اين است كه طلحه و زبير از روى اختيار و نه اجبار على (ع ) بيعت كردند، ولى بعدا تصميم آن دو دگرگون و نيت ايشان تباه شد و نسبت به على (ع ) غدر و مكر ورزيدند.
    زبيرى ها از جمله عبدالله بن مصعب و زبيربن بكار و پيروان ايشان و گروهى از افراد خاندان تيم بن مره كه نسبت به طلحه تعصب مى ورزند مى گويند: آن دو در حالت اجبار بيعت كرده اند و [ مى گويند ] زبير مى گفته است : در حالى بيعت كردم كه شمشير مالك اشتر بر پشت گردنم بود (190)
    نويسنده كتاب الاوائل (191) مى نويسد: چون عثمان كشته شد مالك اشتر پيش ‍ على عليه السلام آمد و گفت : برخيز و با مردم بيعت كن كه براى تو جمع شده اند و به تو راغب هستند؛ به خدا سوگند اگر از آن خوددارى نمايى چشمت براى بار چهارم بر آن اشك خواهد ريخت . على (ع ) آمد و در بئرسكن نشست و مردم جمع شدند و طلحه و زبير هم آمدند و آن دو شك و ترديدى نداشتند كه حكومت توسط شورا تعيين خواهد شد. اشتر گفت : مگر منتظر كسى هستيد؟ اى طلحه برخيز و بيعت كن ! او تن زد. اشتر گفت : اى پسر زن سرسخت برخيز، اشتر در همين حال شمشير خود را بيرون كشيد. طلحه برخاست و پاى كشان جلو آمد و بيعت كرد. كسى گفت : نخستين كسى كه با او بيعت كرد شل بود، اين كار به انجام نمى رسد و تمام نمى شود. سپس اشتر گفت : اى زبير برخيز به خدا هيچكس در اين كار نزاع و ستيز نمى كند مگر اينكه با اين شمشير بناگوش او را مى زنم . زبير برخاست و بيعت كرد؛ و سپس مردم بر على (ع ) هجوم آوردند و بيعت كردند.
    و گفته شده است : نخستين كس كه با على (ع )بيعت كرد اشتر بود. او گليم سياهى را كه بر دوش داشت افكند و شمشيرش را بيرون كشيد آن گاه دست على را گرفت و بيعت كرد و به زبير و طلحه گفت : برخيزيد و بيعت كنيد و گرنه امشب پيش عثمان خواهيد بود. آن دو در حالى كه پاهايشان به جامه هايشان گير مى كرد و اميدى به نجات خود نداشتند برخاستند و دست بر دست على نهادند و بيعت كردند. پس از آن دو، مردم بصره [ براى بيعت ] برخاستند. و نخستين كس از ايشان عبدالرحمان بن عديس بلوى بود كه بيعت كرد و سپس همگان بيعت كردند. عبدالرحمان چنين گفت : اى ابوحسن خلافت را براى خود بگير و بدان كه ما حكومت را همچون ريسمان مى كشيم .
    ما [ ابن ابى الحديد ] در شرح آن بخش كه زبير اقرار به بيعت كرده و سپس ‍ مدعى شده است كه با زور و اكراه بوده است توضيح داديم كه بيعت با اميرالمومنين عليه السلام با رضايت همه مردم مدينه صورت گرفته است و نخستين كسان كه از ايشان بيعت كردند طلحه و زبير بوده اند و آنجا مطالبى گفتيم كه ادعاى زبير را باطل مى كند.
    ابومخنف در كتاب الجمل خويش مى گويد: انصار و مهاجران در مسجد پيامبر (ص ) جمع شدند تا بنگرند كه چه كسى عهده دار خلافت آنان شود و چون مسجد آكنده از جمعيت شد انديشه عمار ياسر، ابوالهيثم بن تيهان ، رفاعة بن مالك ، مالك بن عجلان و ابوايوب خالد بن يزيد انصارى بر اين قرار گرفت كه اميرالمومنين عليه السلام را به خلافت بنشانند و عمار بيش از همگان كوشش مى كرد و خطاب به آنان گفت : اى انصار! ديروز ديديد كه عثمان ميان شما چگونه رفتار مى كرد و اينك هم اگر درست ننگريد و آنچه را كه خير شماست مورد توجه قرار ندهيد باز هم ممكن است به چنان گرفتارى در افتيد و بدون ترديد على به سبب سابقه و فضلش سزاوارترين مردم به حكومت است . آنان گفتند ما اينك به خلافت او راضى و خشنود هستيم و همگى به ديگر مردمى كه حضور داشتند و از انصار و مهاجران بودند گفتند: اى مردم ما به خواست خداوند متعال براى خودمان و شما از هيچ خيرى فرو گذار نيستيم و على چنان است كه خود به خوبى مى دانيد و ما مكانت و منزلت هيچ كس را مانند او نمى بينيم كه بتواند اين كار را بر دوش كشد و از او سزاوارتر باشد. مردم همگان گفتند: آرى راضى هستيم و على در نظر ما همچنان است كه گفتيد، بلكه بهتر از آن است . همگان برخاستند و به حضور على عليه السلام آمدند و او را از خانه اش بيرون آوردند و از او خواستند تا براى بيعت دست بگشايد؛ على (ع ) دست خود را كنار كشيد و آنان بر او هجوم آوردند همچون هجوم شتران تشنه به آبشخور، آن چنان كه نزديك بود برخى از ايشان برخى ديگر را زير دست و پاى بكشند و چون على (ع ) علاقه ايشان را اين چنين ديد از ايشان خواست كه بيعت با او آشكارا و در مسجد باشد و مردم همگان حضور داشته باشند و فرمود: اگر يك تن از مردم بيعت مرا ناخوش بدارد براى اين حكومت گام فرا نمى نهم .
    مردم با او حركت كردند و وارد مسجد شدند و نخستين كس كه با على (ع ) بيعت كرد طلحه بود. قبيصة بن ذؤ يب اسدى گفت : بيم دارم كه بيعت و حكومت او تمام نشود زيرا نخستين دستى كه با او بيعت كرد شل بود؛ پس ‍ از طلحه زبير بيعت كرد و مسلمانان مدينه با او بيعت كردند جز محمد بن مسلمه و عبدالله بن عمر و اسامة بن زيد و سعد بن ابى وقاص و كعب بن مالك و حسان بن ثابت و عبدالله بن سلام . على (ع ) دستور داد عبدالله بن عمر را فرا خوانند و چون آمد به او فرمود: بيعت كن ، گفت : تا همه مردم بيعت نكنند بيعت نمى كنم ، على عليه السلام فرمود: ضامنى بياور كه از مدينه بيرون نخواهى رفت . گفت اين كار را نمى كنم ، اشتر گفت : اى اميرالمومنين اين شخص از تازيانه و شمشيرت احساس ايمنى مى كند، او را به من بسپار تا گردنش را بزنم ، فرمود: نمى خواهم به زور و اجبار بيعت كند آزادش بگذاريد و چون عبدالله بن عمر رفت ، اميرالمومنين عليه السلام فرمود: او در كودكى تندخو بود و اينك در بزرگى خود تندخوتر است .
    آنگاه سعد بن ابى وقاص را آوردند، على (ع ) گفت : بيعت كن ، سعد گفت : اى ابوالحسن مرا آزاد بگذار و هرگاه كسى جز من باقى نماند بيعت خواهم كرد؛ به خدا سوگند هرگز از سوى من كارى را كه خوش نداشته باشى نخواهى يافت ، فرمود آرى راست مى گويد آزادش بگذاريد. سپس كسى نزد محمد بن مسلمه فرستاد كه چون آمد به او فرمود بيعت كن . گفت پيامبر (ص ) به من فرموده اند: هنگامى كه مردم اختلاف پيدا كردند و در هم افتادند و در اين حال انگشتهايش را داخل هم كرد با شمشير خود بيرون روم و آن را به سنگهاى كنار كوه احد بزنم و بشكنم و چون شكسته شد به خانه خويش برگردم و در آن بنشينم و از جاى خود تكان نخورم مگر آنكه دستى ستمكار و مرگى مقدر به سراغم آيد. على عليه السلام فرمود: در اين صورت برو و همان گونه باش كه به تو فرمان داده شده است .
    سپس به اسامة بن زيد پيام داد كه چون آمد فرمود: بيعت كن ، گفت : من وابسته و برده آزاد كرده تو هستم و هيچگونه خلافى از من نسبت به تو صورت نمى گيرد و بزودى پس از اينكه مردم آرام شوند بيعت من براى تو صورت خواهد گرفت ، دستور داد: برگردد و به سوى هيچ كس ديگر نفرستاد.
    به ايشان گفته شد آيا كسى را براى احضار حسان بن ثابت و كعب بن مالك و عبدالله بن سلام نمى فرستى ؟ فرمود: ما را به كسى كه به ما نيازى ندارد نيازى نيست .
    ياران معتزلى ما در كتابهاى خود نوشته اند كه اين گروه اين عذر و بهانه را هنگامى طرح كردند كه على (ع ) از آنان دعوت كرد تا براى شركت در جنگ جمل ، همراهش باشند و گرنه ايشان از بيعت سرپيچى نكردند بلكه از شركت در جنگ خوددارى ورزيدند.
    شيخ ما ابوالحسين كه خدايش رحمت كناد در كتاب الغرر مى نويسد چون اين گروه براى شركت نكردن در جنگ جمل آن بهانه را طرح كردند على عليه السلام به آنان گفت : چنين نيست كه هر مفتونى را بتوان سرزنش ‍ كرد، آيا شما را در مورد بيعت با من شكى است ؟ گفتند نه . فرمود: پس چون شما بيعت كرده ايد مثل اين است كه در جنگ هم شركت داشته ايد و آنان را از حضور و شركت در جنگ معاف نمود.
    اگر گفته شود: شما [ از يك سو ] روايت كرديد كه على گفته است : اگر يك مرد بيعت مرا خوش نداشته باشد در اين حكومت گام نخواهم نهاد و [ از طرف ديگر ] روايت كرديد كه تنى چند از اعيان مسلمان خوش نداشتند در حالى كه او با وجود كراهت ايشان از اين كار بازنايستاد،
    در پاسخ گفته مى شود، مراد آن حضرت اين بوده است كه اگر پيش از انجام بيعت اختلافى واقع شود من دست از حكومت بر مى دارم و در آن داخل نخواهم شد، اما هرگاه با او بيعت شود و تنى چند پس از بيعت ، با او مخالفت ورزند بر وى جايز نيست كه از حكومت كنار برود و آن را رها كند، كه امامت با بيعت ثابت مى شود (192) و چون ثابت شد براى امام رها كردن حكومت روا نيست .
    ابو مخنف از ابن عباس نقل مى كند كه مى گفته است : چون على عليه السلام براى بيعت وارد مسجد شد و مردم هم براى بيعت با او آمدند، ترسيدم برخى از كينه توزان نسبت به على (ع ) كه به روزگار زندگى پيامبر (ص ) پدر يا برادر و خويشاوندانش به دست على (ع ) كشته شده اند سخنى بگويند كه موجب بى رغبتى على (ع ) به خلافت شود و آنرا رها كند. پس مواظب اين موضوع و از اين پيشامد ترسان بودم ، ولى هيچ كس هيچ سخنى نگفت تا آنكه همه در حالى كه راضى و تسليم بودند بدون اجبار بيعت كردند.
    چون مردم با على (ع ) بيعت كردند و عبدالله بن عمر خوددارى كرد و على (ع ) با او سخن گفت و نپذيرفت ، روز بعد عبدالله بن عمر به حضور على آمد و گفت : من خيرخواه تو هستم . همانا كه همه مردم به بيعت تو راضى نيستند. اگر مصلحت دين خود را در نظر بگيرى و اين كار را به شورايى ميان مسلمانان برگردانى بهتر است . على عليه السلام فرمود: اى واى بر تو! مگر آنچه صورت گرفته است من در طلب آن بوده ام ؟ مگر به تو خبر نرسيده است كه آنان در آن باره چگونه رفتار كردند؟ اى نادان ، از پيش من برخيز، ترا با اين سخن چه كار؟
    پس از رفتن ابن عمر روز سوم كسى آمد و گفت : ابن عمر به مكه رفت تا مردم را بر تو تباه كند. على (ع ) فرمود كسى را از پى او گسيل دارند. ام كلثوم دختر اميرالمومنين آمد و از پدر خواهش كرد و توضيح داد كه ابن عمر به مكه رفته است تا آنجا مقيم باشد و او قدرتى ندارد و از مردانى كه در فكر حكومت باشند نيست و استدعا كرد شفاعتش در مورد او پذيرفته شود كه به هر حال ناپسرى او بود. اميرالمومنين تقاضاى ام كلثوم را پذيرفت و از فرستادن كسى به تعقيب او خوددارى نمود و گفت : او را با هر چه اراده كرده است رها كنيد.

  2. #32
    afsanah82
    مهمان

    پیش فرض

    (54) از سخنان اميرالمومنين (ع ) هنگامى كه يارانش تصور مى كردند در اجازه دادن ايشان به آنان ، براى شروع جنگ ، تاءخير شده است
    [ اين خطبه با عبارت اما قولكم ، اكل ذلك كراهية الموت (اما اين سخن شما كه آيا اين همه درنگ از خوش نداشتن مرگ است ) شروع مى شود چنين آمده است ] :
    از اخبار جنگ صفين
    پس از اينكه اميرالمومنين عليه السلام در صفين ، شريعه فرات را تصرف كرد و بزرگوارانه اجازه داد كه مردم شام هم در برداشتن آب شريك و سهيم باشند و به اين اميد بود كه شاميان متوجه رفتار كريمانه اش شوند و دلهاى آنان به اين وسيله به او متمايل شود وانگهى نشانى از دادگرى و خوشرفتارى باشد، چند روزى درنگ كرد نه او كسى پيش معاويه فرستاد و نه از سوى معاويه كسى به حضورش آمد. مردم عراق از اين درنگ ، در صدور فرمان جنگ ، به تنگ آمدند و گفتند: اى اميرالمومنين ، فرزندان و زنان خود را در كوفه رها كرده ايم . مگر آمده ايم كه اطراف و مرزهاى شام را موطن خويش سازيم ؟ به ما فرمان جنگ بده كه مردم سخنانى مى گويند. على (ع ) پرسيد چه مى گويند؟ يكى از ايشان گفت : مردم چنين گمان مى كنند كه تو به سبب كراهت از مرگ شروع جنگ را خوش نمى دارى ، برخى هم مى پندارند كه تو در جنگ با شاميان گرفتار شك و ترديد شده اى .
    على عليه السلام فرمود: من چه هنگام از جنگ كراهت داشته ام ؟ جاى تعجب است كه من به هنگام نوجوانى و برومندى خواهان جنگ باشم و اينك در حال پيرى كه عمرم به پايان رسيده و مرگ نزديك شده است از آن كراهت داشته باشم . اما درباره شك من در جنگ با اين قوم ، اگر در اين مورد شكى مى داشتم هر آينه درباره جنگ جمل با مردم بصره مى بايست شك مى كرد. به خدا سوگند من نهان و آشكار اين كار را سنجيده ام و هيچ چاره اى جز جنگ يا سرپيچى از فرمان خدا و رسولش نيافته ام ، ولى من با اين قوم مدارا مى كنم و مهلت مى دهم شايد كه هدايت يابند يا [ لااقل ] گروهى از ايشان هدايت شوند، كه پيامبر خدا (ص ) روز جنگ خيبر به من فرمود: اگر خداوند به وسيله تو فقط يك مرد را هدايت فرمايد براى تو بهتر از همه چيزهايى است كه آفتاب بر آن مى تابد.
    نصر بن مزاحم مى گويد: محمد بن عبيدالله ، از جرجانى نقل مى كند كه مى گفته است : على (ع ) بشير بن عمر بن محصن انصارى و سعيد بن قيس ‍ همدانى و شبث بن ربعى تميمى را نزد معاويه فرستاد و به آنان فرمود: نزد اين مرد برويد و او را به سوى خداوند عزوجل و طاعت و پيروى از جماعت و فرمانبردارى از فرمان خداوند سبحان دعوت كنيد. شبث گفت : اى اميرالمومنين اگر او با تو بيعت كند آيا او را اميدوار مى كنى كه به حكومتى برسد يا منزلتى بيابد و در نظرت مورد احترام و محبت باشد؟ فرمود اينك پيش او برويد و با او ديدار كنيد و حجت آوريد و بنگريد عقيده اش در اين باره چيست . (193)
    آنان به سوى معاويه رفتند و چون بر او وارد شدند نخست ابوعمر و بن محصن خدا را ستايش كرد و گفت : اما بعد، اى معاويه بدان كه دنيا از تو زوال مى يابد و تو به آخرت بازخواهى گشت ، و خداوند ترا در قبال كردارت مجازات مى كند و به آنچه دستهايت پيشاپيش فرستاده و انجام داده محاسبه مى كند؛ و اينك من ترا به خداوند سوگند مى دهم كه جماعت و اتحاد اين امت را پراكنده مسازى و خونهاى ايشان را ميان خودشان مريزى .
    معاويه سخن او را بريد و گفت : اى كاش سالار خودت را اندرز مى دادى . ابوعمرو گفت : سبحان الله ! سالار من نيازمند آن نيست كه اندرز بشنود او چون تو نيست . سالار من از لحاظ فضل و دين و سابقه در اسلام و قرابت با رسول خدا سزاوارترين و شايسته ترين مردم به حكومت است . معاويه گفت : حالا چه مى گويى ؟ گفت ترا فرا مى خوانم كه از خداى خود بترسى و دعوت پسرعمويت را به آنچه تو را فرا مى خواند بپذيرى كه تو را به حق فرا مى خواند و اين كار براى دين تو بهتر و براى سرانجام تو پسنديده تر است . معاويه گفت : و خون عثمان پايمال شود! نه سوگند به خداى رحمان كه اين كار را هرگز انجام نمى دهم .
    پس از او سعيد بن قيس خواست سخن بگويد. شبث بن ربعى بر او پيشى گرفت و پس از حمد و ثناى خداوند گفت : اى معاويه پاسخى را كه به پسر محصن دادى دريافتم ، همانا آنچه كه تو مى گويى و در طلب آن هستى بر ما پوشيده نيست . تو هيچ چيزى كه بتوانى مردم را با آن به گمراهى اندازى و خواهش دل آنان را به خود مايل گردانى و فرمانبردارى ايشان را ويژه خود قرار دهى پيدا نكردى جز اينكه به آنان بگويى : امام شما مظلوم كشته شد بياييد خون او را مطالبه كنيم . و سفلگان و فرومايگان و تبهكاران به تو پاسخ مثبت دادند و حال آن كه به خوبى مى دانيم كه تو خود از يارى دادن عثمان تن زدى و كشته شدن او را براى رسيدن به مقامى كه در جستجوى آن هستى دوست مى داشتى ، ولى چه بسيار كسانى كه در جستجوى كارى و خواهان رسيدن به آن بوده اند و خداوند بين آنان و خواسته ايشان مانع و حايل شده است و گاه كسى كه آرزومند است به آرزوى خود مى رسد و گاه نمى رسد. به خدا سوگند براى تو در هيچيك از اين دو حال خيرى نيست ، كه اگر به آنچه اميد دارى نرسى در آن صورت به خدا سوگند نگون بخت ترين عرب خواهى بود و بر فرض كه به آنچه آرزوى آن را دارى برسى باز به آن نخواهى رسيد مگر آنكه مستحق در افتادن به آتش دوزخ خواهى بود. بنابراين اى معاويه از خدا بترس و آنچه را در آن هستى رها كن و با كسانى كه سزاوار و شايسته حكومتند ستيز مكن .
    معاويه پس از حمد و ثناى خدا گفت : اما بعد من از همان آغاز كه سخن اين مرد والا تبار و گرانمايه [ سعيد بن قيس ] را كه سالار قوم خويش است قطع كردى به نادانى و سبك راءيى تو پى برد. پس از آن هم در مواردى كه علم به آن ندارى عتاب آغاز كردى و حال آنكه دروغ گفتى و پستى نمايان ساختى و در آنچه وصف كردى و گفتى اى اعرابى سبك و خطا پيشه راست نگفتى .
    از پيش من بازگرديد كه ميان ما و شما چيزى جز شمشير نيست . معاويه خشمگين شد و آنان هم بيرون آمدند و شبث گفت : آيا ما را با شمشير بيم مى دهى ؟ همانا به خدا سوگند ما در شمشير زدن شتابان تر به سوى تو خواهيم آمد.
    [ آنان پيش على عليه السلام برگشتند و سخنان معاويه را به او گفتند و اين موضوع در ماه ربيع الاخر بود ] (194)
    نصر مى گويد: قاريان عراق و قاريان اهل شام كه سى هزار تن بودند بيرون آمدند و در كنار صفين قرارگاه فراهم ساختند. گويد: على عليه السلام كنار فرات لشكرگاه ساخت و معاويه هم بالاتر از او در كنار آب لشكرگاه ايجاد كرد و قاريان ، شروع به آمد و شد ميان على (ع ) و معاويه كردند. از جمله اين قاريان عبيدة سلمانى و علقمة بن قيس نخعى و عبدالله بن عتبه و عامر بن عبدالقيس بودند. عامر بن عبدالقيس كه ساكن سواحل فرات بود به لشكر على (ع ) پيوسته بود. اين چند تن پيش معاويه رفتند و گفتند: اى معاويه تو چه مى خواهى ؟ گفت : من خون عثمان را مطالبه مى كنم . گفتند: خون او را از چه كسى مطالبه مى كنى ؟ گفت : از على . گفتند: مگر على او را كشته است ؟ گفت : آرى او عثمان را كشته و كشندگانش را پناه داده است . آنان از پيش ‍ معاويه حضور على (ع ) آمدند و گفتند: معاويه چنين مى پندارد كه تو عثمان را كشته اى . فرمود: هرگز همانا در آنچه گفته دروغ گفته است . من او را نكشته ام .
    آنان نزد معاويه برگشتند و به او خبر دادند، معاويه گفت : بر فرض كه على او را به دست خويش نكشته باشد ولى به آن كار فرمان داده و مردم را بر او شورانده است . آنان به حضور على باز آمدند و گفتند: معاويه چنين مى پندارد كه تو او [ عثمان ] را به دست خويش نكشته اى ولى بر آن كار فرمان داده و تحريض كرده اى . فرمود: هرگز! او در آنچه اظهار داشته دروغ گفته است . آنان نزد معاويه برگشتند و گفتند: على مى پندارد كه چنان نكرده است . معاويه گفت : اگر راست مى گويد از كشندگان عثمان دادخواهى كند كه آنان همگى در لشكر او و از جمله ياران و بازوهاى اويند. آنان به حضور على برگشتند و گفتند: معاويه به تو مى گويد: اگر راست مى گويى كشندگان عثمان را به ما بسپار و در اختيار ما بگذار. فرمود: آن قوم قرآن را بر عثمان تاءويل كردند و تفرقه پديد آمد و او را در عين داشتن قدرت و حكومت كشتند و بر همه آنان و امثان ايشان قصاص لازم نيست و بدينگونه از لحاظ حجت بر معاويه غالب آمد.
    مى گويم [ ابن ابى الحديد ] (195) نمى دانم به چه سبب على عليه السلام از دليل و برهانى كه روشن تر از آنچه فرموده است مى باشد استفاده نكرده است ؛ و جا داشت كه به ايشان بگويد: كسانى كه عهده دار كشتن عثمان به دست خود بوده اند فقط دو نفرند قتيرة بن وهب و سودان بن حمران و هر دو همان روز به دست بردگان عثمان كشته شده اند و ديگران كه سپاه و بازوى من به شمار مى روند آن گونه كه شما تصور مى كنيد عثمان را به دست خويش نكشته اند و حداكثر اين است كه مردم را بر او شورانده و او را محاصره كرده اند و براى جنگ با او لشكر فراهم آورده و به خانه اش حمله كرده اند، نظير محمد بن ابى بكر و اشتر و عمرو بن حمق و ديگران و بر امثال اين مورد و برايشان قصاص نيست .
    نصر [ ابن مزاحم در دنباله سخن خود ] مى گويد: معاويه به آنان گفت اگر كار چنان است كه شما مى پنداريد پس چرا بدون مشورت با ما و كسانى كه اينجا همراه ما هستند حكومت را غصب كرده است ؟ و على (ع ) پاسخ داد كه مردم پيروان مهاجران و انصارند و آنان در شهرها گواه مسلمانان بر واليان و اميران دين ايشانند و آنان همگى به حكومت من راضى شده و با من بيعت كرده اند و من روا نمى دارم كه بگذارم امثال معاويه بر امت حكومت كند و مسلط شود و وحدت ايشان را به پراكندگى بكشاند.
    آنان نزد معاويه برگشتند و به او خبر دادند. گفت : چنان نيست كه او مى گويد: چرا گروهى از مهاجران و انصارى كه اينجا هستند در اين كار دخالتى نكرده و مورد مشورت قرار نگرفته اند؟ آنان نزد على (ع ) برگشتند و سخن معاويه را گفتند. فرمود: واى بر شما اين كار بر عهده شركت كنندگان در جنگ بدر است نه همه اصحاب و هيچيك از شركت كنندگان در جنگ بدر روى زمين نيست مگر آنكه با من بيعت كرده و همراه من است يا آنكه به اين كار رضايت داده است و مبادا كه معاويه شما را از دين خودتان فريب دهد و گول بزند.
    نصر مى گويد: سه ماه يعنى تمام ماه ربيع الآخر و هر دو جمادى بدينگونه آمد و شد مى كردند و با اين گفتگوها يكديگر را تهديد مى كردند و گاهى به يكديگر حمله مى بردند؛ ولى قاريان با ميانجيگرى از وقوع جنگ جلوگيرى مى كردند.
    نصر گويد: در طول سه ماه ، هشتاد و پنج بار يكديگر را تهديد كردند و بر هم هجوم آوردند و هر بار قاريان مانع درگيرى مى شدند و جنگى ميان ايشان صورت نگرفت .
    نصر مى گويد: ابوامامه باهلى و ابوالدرداء كه از همراهان معاويه بودند نزد او رفتند و گفتند: اى معاويه براى چه با اين مرد جنگ مى كنى ؟ كه به خدا سوگند اسلام او از تو قديمى تر و به اين حكومت سزاوارتر و از تو به پيامبر (ص ) نزديك تر است ، چرا و براى چه با او جنگ مى كنى ؟ گفت : براى خون عثمان و اينكه او كشندگان عثمان را پناه داده است . برويد به او بگوييد از سوى ما قاتلان عثمان را قصاص كند [ در آن صورت ] من نخستين كس از مردم شام خواهم بود كه با او بيعت مى كنم .
    آن دو نزد على (ع ) آمدند و سخن معاويه را به اطلاع او رساندند. فرمود: معاويه همه اينان را كه مى بيند مطالبه مى كند و در اين هنگام بيست هزار تن يا بيشتر كه سراپا آهن پوشيده و فقط حدقه چشمهايشان نمايان بود بيرون آمدند و گفتند: ما همگان كشندگان عثمانيم و اگر مى خواهد از ما بخواهد. ابوامامه و ابوالدرداء برگشتند و در جنگ شركت نكردند.
    نصر مى گويد: چون ماه رجب فرا رسيد معاويه ترسيد كه مبادا قاريان از على عليه السلام پيروى كنند، شروع به حيله و مكر كرد و نسبت به قاريان هم چاره سازى مى كرد كه از آن كار بازنايستند و خوددارى كنند تا بنگرند چه مى شود. گويد: معاويه بر تيرى چنين نوشت : از بنده خيرخواه خدا، همانا من به شما خبر مى دهم كه معاويه مى خواهد مسير رودخانه فرات را به سوى شما برگرداند و شما را غرق كند بنابراين مواظب خود باشيد. و آن تير را به سوى لشكر على عليه السلام انداخت . آن تير به دست مردى افتاد كه آن را خواند و سپس براى دوست خود خواند و چون او آن را خواند و مردم هم خواندند براى هر كس كه مى آمد و مى رفت مى خواندند، و مى گفتند: اين برادر خيرخواهى است كه براى شما نامه نوشته و خبر داده است كه معاويه چه قصدى دارد. اين نامه همچنان به دست مى شد و همگان مى خواندند تا به دست على (ع ) رسيد. در همين حال معاويه دويست كارگر را با بيل و كلنگ كنار يكى از پيچهاى فرات فرستاد كه زمين كنار فرات را كه موازى قرارگاه لشكر على عليه السلام بود حفر كنند. على (ع ) به سپاهيان خود فرمود: اى واى بر شما آنچه كه معاويه انديشيده است صورت نمى گيرد و بر آن كار قدرت نخواهد داشت او مى خواهد شما را از اين موضع خودتان كنار بزند. بس كنيد و از اين سخن درگذريد. گفتند: به خدا سوگند اجازه نمى دهيم كه آنان آنجا را حفر كنند. على (ع ) فرمود: اى واى بر شما، اين چنين ضعيف و درمانده نباشيد و انديشه مرا تباه مكنيد. گفتند: به خدا سوگند از اينجا البته كوچ خواهيم كرد و تو اگر مى خواهى كوچ كن و يا بمان .
    آنها حركت كردند و لشكر و قرارگاه خود را بالاتر از جايى كه بودند بردند. على عليه السلام هم با آخرين گروه از مردم از آنجا تغيير مكان داد و اين دو بيت را مى خواند:
    اگر از من فرمانبردارى شود قوم خود را كنار ركن يمامه يا كوه شمام حفظ مى كنم ولى من هرگاه تصميم استوارى مى گيرم گرفتار مخالفت آراء سفلگان مى شوم . .
    گويد: در همان حال معاويه هم تغيير مكان داد و در محلى كه قبلا لشكر على عليه السلام مستقر بود استقرار يافت . على (ع ) اشتر را احضار كرد و فرمود: حالا كه تو و اشعث پيشنهاد و راءى مرا نپذيرفتيد خود دانيد. اشعث گفت : اى اميرالمومنين من [ اين مهم را ] كفايت مى كنم و بزودى تباهى يى را كه امروز فراهم كردم اصلاح خواهم كرد. اشعث افراد قبيله كندة را جمع كرد و گفت : اى گروه كنده ! امروز مرا رسوا و خوار و زبون مسازيد و همانا كه مى خواهم با يارى شما مردم شام را فروكوبم . گروهى از پيادگان با او حركت كردند و همگى پياده بودند. اشعث نيزه يى در دست داشت كه آن را به جلو پرتاب مى كرد و به آنان مى گفت : همين اندازه جلو برويد و آنان جلو مى رفتند و او همچنين با پرتاب نيزه خويش آنان را جلو مى برد و آنان همچنان پياده پيشروى مى كردند تا آنكه با معاويه كه ميان قبيله بنى سليم بر كنار آب متوقف بود روياروى شد. مقدمه و گروههاى نزديك لشكرش هم به او پيوسته بودند. اشعث و همراهانش براى تصرف شريعه فرات ساعتى با آنان سخت جنگيدند و افراد مقدمه لشكر عراق هم فرا رسيدند و آنجا فرود آمدند. اشتر هم با گروهى از سواران عراقى رسيد و به معاويه حمله كرد .اشعث نيز همچنان در ناحيه ديگرى به جنگ مشغول بود. معاويه در پناه قبيله بنى سليم و همراه ايشان عقب نشينى كرد و حدود سه فرسخ شتران خود را عقب كشيد و آنجا فرود آمد و موضع گرفت و مردم شام باروبنه خود را آنجا فرود آوردند. اشعث فرياد مى كشيد و مى گفت : اى اميرالمومنين آيا ترا راضى و خشنود ساختم ؟ و سپس به ابياتى از طرفة بن العبد (196) تمثل جست كه [ مضمون برخى از آنها ] چنين است :
    جانم فداى قبيله بنى سعد باد كه چه نيكو در خير و شر پايدارند. من خود گامى برنداشتم كه ايشان بهترين دوندگان در قبيله دور افتاده اند...
    اشتر گفت : اى اميرالمومنين خداوند براى تو چيرگى بر آب را فراهم كرد. (197) على (ع ) گفت : آرى شما دو نفر چنانيد كه آن شاعر گفته است .
    با قيس و پيروانش روياروى مى شويد و او براى جنگ آتش از پى آتش ‍ مى افروزد...
    نصر مى گويد: على (ع ) و معاويه هر يك گاه گاه مرد بزرگى را همراه گروهى به جنگ مى فرستادند و او با گروهى از طرف مقابل جنگ مى كرد و خوش ‍ نمى داشتند حمله سراسرى كنند و همه لشكر را روياروى قرار دهند كه بيم درماندگى و كشته شدن جمع بود. بدينگونه مردم تمام ذى الحجه را درگيرى هاى پراكنده داشتند و چون ماه ذى حجة تمام شد مذاكره كردند و يكديگر را به اين كار دعوت كردند كه تا پايان محرم از جنگ و درگيرى خوددارى كنند كه شايد خداوند اتفاق نظر و صلحى ارزانى نمايد، و در محرم همگى از يكديگر دست برداشتند.
    نصر مى گويد: عمر بن سعد، از ابوالمجاهد، از محل بن خليفة نقل مى كند كه چون در ماه محرم از حمله به يكديگر دست برداشتند، فرستادگان و رسولانى به اميد دست يافتن به صلح ، ميان على و معاويه آمد و شد مى كردند. على عليه السلام عدى بن حاتم طايى و شبث بن ربعى تميمى و يزيد بن قيس و زياد بن خصفه را نزد معاويه گسيل داشت . آنان چون پيش ‍ او رفتند عدى بن حاتم ، نخست حمد و ثناى خدا را بر زبان آورد و سپس ‍ گفت : اما بعد، ما پيش تو آمده ايم تا ترا به كارى دعوت كنيم كه خداوند در آن براى ما و امت ما اتقاق نظر فراهم كند و خونهاى مسلمانان را محفوظ بدارد. ترا به بيعت با برترين مردم از لحاظ سابقه كه بيش از همگان در اسلام كارهاى پسنديده انجام داده است و مردم هم بر خلافت او اجتماع كرده اند و خداوند آنان را به اين انديشه و كار راهنمايى نموده است دعوت مى كنيم و كسى جز تو و همراهان تو باقى نمانده است ، و اى معاويه ! پيش از آنكه خداوند بر تو و يارانت بلايى چون بلاى جنگ جمل برساند پايان ده .
    معاويه به او گفت : گويا تو به عنوان تهديد كننده آمده اى نه به عنوان مصلح ، اى عدى كجايى ! من فرزند حربم و با جنباندن مشك خالى و كهنه نمى هراسم (198).
    وانگهى به خدا سوگند تو خود از كسانى هستى كه گروههايى را براى كشتن عثمان فراهم آورده اى و تو از كشندگان اويى و من اميدوارم تو از كسانى باشى كه خداوند او را بكشد.
    در اين هنگام شبث بن ربعى و زياد بن خصفه هر دو با هم يك سخن گفتند: ما براى كارى آمده ايم كه براى ما و تو مصلحت است و اينك تو براى ما مثل مى زنى ! كار و سخنى را كه فايده ندارد رها كن و در موردى كه بهره اش به ما و تو برسد پاسخ ما را بده .
    يزيد بن قيس ارحبى گفت : ما پيش تو نيامده ايم مگر براى اينكه آنچه را كه براى آن پيش تو فرستاده شده ايم به تو ابلاغ كنيم و آنچه را از تو بشنويم بازگو كنيم . بديهى است از اينكه براى تو خيرخواهى كنيم كوتاهى نمى كنيم و مى خواهيم چيزهايى را كه به گمان ما از حجتها و دلايل ماست به تو تذكر دهيم و نيز امورى را كه ممكن است ترا به دوستى و همراهى با جماعت وادار كند بگوييم . سالار ما كسى است كه خود، او را به خوبى مى شناسى و مسلمانان هم فضيلت او را مى شناسند و گمان نمى كنم بر تو پوشيده باشد كه مردم متدين و با فضيلت هرگز تو را همسنگ على نمى دانند و هرگز ترا بر او ترجيح نمى دهند. اى معاويه ، از خدا بترس و با على مخالفت مكن كه به خدا سوگند ما هرگز مردى را نديده ايم كه در پرهيزگارى و پارسايى در اين دنيا و نيكو خصالى از على برتر باشد
    معاويه هم پس از حمد و ثناى پروردگار گفت : اما بعد، شما به همبستگى و فرمانبردارى دعوت كرديد اين همبستگى كه به آن دعوت مى كنيد چه نيكوست ! اما در مورد فرمانبردارى از سالار شما [ بايد بگويم ] ما به آن معتقد نيستيم زيرا سالار شما خليفه ما را كشته است و جماعت ما را پراكنده ساخته و قاتلان و خونى هاى ما را پناه داده است و سالارتان مى پندارد كه خود، او را نكشته است ما هم اين ادعاى او را رد نمى كنيم ، ولى مگر شما قاتلان سالار ما را نمى بينيد؟ آيا نمى دانيد كه آنان ياران سالار شمايند؟ او آنان را تسليم ما كند تا آنان را در قبال خون عثمان بكشيم و در آن صورت به شما در مورد همبستگى و فرمانبردارى پاسخ مثبت مى دهيم .
    شبث بن ربعى به او گفت : ترا به خدا سوگند بر فرض كه عمار بن ياسر در اختيار تو قرار بگيرد و اينكه او را بكشى خوشحال مى شوى ؟ معاويه گفت : چيزى مرا از اين كار باز نمى دارد. به خدا سوگند اگر سالار شما شما پسر سميه را در اختيار من بگذارد من او را قابل آن نمى دانم كه در قبال خون عثمان بكشم بلكه او را در قبال خون نائل برده آزاد كرده عثمان خواهم كشت !
    شبث گفت : سوگند به خداى آسمان كه هيچ دادگرى نكردى و سوگند به كسى كه جز او خدايى نيست هرگز به كشتن پسر ياسر دست نمى يابى مگر اينكه سرهاى مردان از پيكر ايشان زده شود و زمين و آسمان با همه فراخى بر تو تنگ شود. معاويه گفت : اگر اين كار واقع شود بر تو تنگ تر خواهد بود.
    آن گروه از پيش معاويه برگشتند و زياد بن خصفه را از ميان ايشان دوباره پيش خود فرا خواند كه چون وارد شد معاويه باز هم پس از حمد و ثناى خداوند به او گفت : برادر ربيعى ! على پيوند ارحام ما را گسست و امام ما را كشت و كشندگان سالار ما را پناه داد و من از تو مى خواهم كه همراه خاندان و عشيره خويش مرا يارى دهى و براى تو بر عهده من عهد و ميثاق خداوند خواهد بود كه چون پيروز شوم ترا به هر يك از دو شهر [ كوفه و بصره ] كه بخواهى ولايت دهم .
    ابوالمجاهد مى گويد: شنيدم كه زياد بن خصفه اين موضوع را نقل مى كرد و گفت : پس از اينكه معاويه سخن خود را گفت ، نخست حمد و ثناى خدا را بجا آوردم و سپس گفتم : من بر گواهى روشن از پروردگار خويش هستم و به نعمتى كه خداوند بر من ارزانى داشته هرگز پشتيبان مجرمان نخواهم بود و سپس از جاى برخاستم .
    معاويه به عمر و عاص كه كنارش نشسته بود گفت : اين گروه را چه مى شود؟ خدا ريشه آنان را ببرد كه همگى يكدلند و گويى دلهاشان دل يك نفر است .
    نصر مى گويد: سليمان بن ابى راشد، از عبدالرحمان بن عبيد ابى الكنود براى ما نقل كرد كه مى گفته است معاويه حبيب بن مسلمه فهرى را به حضور على بن ابى طالب (ع ) فرستاد و شرحبيل بن سمط و معن بن يزيد بن اخنس سلمى را همراهش كرد. آنان به حضور على (ع ) آمدند و حبيب بن مسلمه پس از حمد و ثناى خداوند چنين گفت :
    همانا عثمان بن عفان خليفه رهنمون شده يى بود كه به كتاب خدا عمل مى كرد و به سوى او انابه داشت و فرمان خدا را بجا مى آورد. شما از زندگى اش به ستوه آمديد و از دير رسيدن مرگش بى تاب شديد، پس بر او شوريديد و او را كشتيد. اينك كشندگان او را به ما بسپار تا در قبال خونش ‍ ايشان را بكشيم و اگر مى گويى تو او را نكشته اى از حكومت كنار برو تا حكومت ميان ايشان با مشورت مشخص شود و مردم هر كس را كه راى ايشان بر او قرار گرفت بر خود والى سازند.
    على (ع ) به او گفت : اى بى مادر! ترا چه رسد و تو كيستى كه درباره ولايت و عزل سخن گويى و در اين موضوع دخالت كنى ! خموش ، كه تو نه در آن حد هستى و نه شايسته آن . حبيب بن مسلمه برخاست و گفت : همانا به خدا سوگند مرا در جايى خواهى ديد كه خوش نخواهى داشت . على (ع ) به او گفت تو كسى نيستى گرچه همه سواران و پيادگان خود را فراهم آورى ، برو آنچه به نظرت مى رسد برگزين و انجام بده . كه خدا بر تو رحمت نياورد و تو را حفظ نكند اگر چه بخواهى باقى بمانى .
    شرحبيل بن سمط گفت : اگر من هم با تو سخن بگويم به جان خودم سوگند كه سخنم چيزى سخنان دوستم نخواهد بود. آيا براى من پاسخى غير از آنچه به او گفتى خواهد بود؟ فرمود: آرى . گفت : بگو. (199) على عليه السلام حمد و ثناى خدا را بجا آورد و سپس چنين فرمود:
    اما بعد، همانا كه خداوند سبحان محمد (ص ) را به پيامبرى برانگيخت و به وجود او خلق را از گمراهى نجات بخشيد و از هلاك و نابودى جلوگيرى نمود و پراكندگى را به جمع مبدل كرد و سپس او را در حالى كه آنچه برعهده داشت انجام داده بود به پيشگاه خويش فرا خواند، و مردم ابوبكر را به خلافت برگزيدند و سپس ابوبكر عمر را به خلافت برگزيد كه روشى پسنديده داشت و ميان امت دادگرى كردند. ما از آن دو دلگير شديم كه به جاى ما حكومت را عهده دار شدند و ما خاندان پيامبريم و به حكومت سزاوارتر. در عين حال آن لغزش ايشان را بخشيديم و گذشت كرديم . سپس ‍ عثمان عهده دار حكومت مردم شد. كارهايى كرد كه مردم بر او عيب گرفتند و گروهى از مردم به سويش رفتند و او را كشتند. آن گاه مردم در حالى كه من از حكومت بر ايشان كناره گرفته بودم پيش من آمدند و به من گفتند بيعت ما را بپذير. من خوددارى كرد. گفتند: بپذير كه امت جز به تو به كس ديگر راضى نخواهد شد و ما بيم آن داريم كه اگر نپذيرى مردم پراكنده شوند. پس ‍ بيعت ايشان را پذيرفتم و مرا چيزى جز عهد شكنى دو مردى كه با من بيعت كرده بودند نگران نمى داشت و اينكه معاويه با من مخالفت كند، يعنى كسى كه خداوند براى او هيچ سابقه و كار همراه باراستى در اسلام قرار نداده است ؛ اسير آزاد شده پسر اسير آزاد شده و فردى از آن گروهها كه همواره خودش و پدرش دشمن خدا و رسولش و مسلمانان بودند تا آنكه با زور و كراهت وارد اسلام شدند. براستى از شما جاى شگفتى است كه چگونه همراه او لشكر فراهم مى آوريد و از او فرمانبردارى مى كنيد و افراد خاندان پيامبرتان را كه نمى سزد با آنان ستيز و مخالفت كنيد و نبايد از ايشان به هيچيك از مردم بگرويد رها مى كنيد! اينك من شما را به كتاب خدايتان و سنت پيامبرتان فرا مى خوانم و اينكه باطل را بميرانيم و نشانه هاى دين را زنده بداريم . اين سخن خود را مى گويم و براى خود و هر مرد و زن مسلمان و مومنى از پيشگاه خداوند طلب آمرزش مى كنم .
    شرحبيل و معن بن يزيد گفتند: آيا گواهى مى دهى كه عثمان مظلوم كشته شده است ! فرمود: من اين سخن را نمى گويم . گفتند: هر كس گواهى ندهد كه عثمان مظلوم كشته شده است ما از او بيزاريم . و برخاستند و رفتند. على عليه السلام اين آيه را تلاوت فرمود:
    همانا تو نمى توانى به مردگان سخنى بشنوانى ؛ و نه به كرانى كه چون فراخوانى از گفتارت رويگردانند حق را بشنوانى و تو هدايت كننده كوران از گمراهى ايشان نيستى و تنها به آنان كه به آيات ما گرويده اند و مسلمانند مى توانى بشنوانى . (200)
    آن گاه على عليه السلام روى به اصحاب خود كرد و گفت : مبادا كه اين گروه در گمراهى خود كوشاتر از شما در حق خودتان و اطاعت از امامتان باشند. سپس مردم همچنان تا آخر محرم در حال ترك مخاصمه بودند و چون محرم به پايان رسيد و مردم به ماه صفر سال سى و هفتم در آمدند على (ع ) چند تن از ياران خويش را گسيل داشت و آنان تا حدى به لشكرگاه معاويه نزديك شدند كه صداهايشان به ايشان مى رسيد. مرثد بن حارث جشمى به هنگام غروب آفتاب برخاست و ندا داد كه : اى مردم شام ! همانا اميرالمومنين على و ياران پيامبر به شما مى گويند ما به سبب ترديد در كار [ جنگ با ] شما و يا براى باقى نگهداشتن شما، از شما دست برنداشته ايم بلكه منتظر تمام شدن ماه محرم بوده ايم و اكنون كه ماه محرم تمام شده است . ما عهد شما را به سوى خودتان افكنديم كه خداوند خيانت پيشگان را دوست نمى دارد.
    گويد: مردم در هم ريختند و خود را كنار فرماندهان خويش رساندند.
    نصر مى گويد: اما روايت عمر و بن شمر، از جابر، از ابوالزبير چنين است كه نداى مرثد بن حارث جشمى چنين بود: اى مردم شام ! همانا اميرالمومنين به شما مى گويد من با شما مدارا كردم و به شما مهلت دادم تا به حق برگرديد و آن را بپذيريد و با كتاب خدا با شما حجت آوردم و شما را به قرآن فرا خواندم ولى از سركشى باز نايستاديد و به حق پاسخ مثبت نداديد و اينك عهدتان را به سوى شما افكندم [ به شما اعلان جنگ مى دهم ] كه خداوند خيانت پيشگان را دوست نمى دارد.
    گويد: مردم كنار سران و سالارهاى خود هجوم آوردند.
    نصر مى گويد: معاويه و عمر و عاص آن شب بيرون آمدند و دسته هاى سپاه را تقسيم كردند و لشكرها را آرايش جنگى دادند و آتشها برافروختند و شمعها را آوردند. على عليه السلام هم آن شب را تا صبح بيدار بود و مردم را آرايش جنگى مى داد و دسته ها را تقسيم مى كرد و ميان مردم مى گشت و آنان را [ به جنگ تشويق ] مى كرد.
    نصر مى گويد: عمر بن سعد با اسناد خود از عبدالله بن جندب ، از پدرش ‍ نقل مى كرد كه مى گفته است : على عليه السلام در هر جنگى كه همراهش ‍ بوديم و با دشمن او روياروى مى شديم چنين مى گفت : شما با اين قوم جنگ را آغاز مكنيد تا ايشان شروع كنند كه اين خود حجت و دليل ديگرى براى شما و بر [ عليه ] ايشان است ؛ و چون با ايشان جنگ كرديد و آنان را شكست داديد هرگز كسى را كه به جنگ پشت كرده است مكشيد و هيچ مجروحى را از پاد درنياوريد و عورتى را برهنه مسازيد و هيچ كشته يى را مثله مكنيد و چون به محل استقرار دشمن رسيديد هيچ پرده يى مدريد و وارد خانه يى جز به اجازه من مشويد و چيزى از اموال ايشان ، جز اموالى را كه در لشكرگاه بوده است ، مگيريد و هيچ زنى را به خشم ميآوريد مگر به اجازه من ، هر چند با آبروى شما بازى كنند و به خودتان و اميران و نيكمردان شما دشنام دهند، كه عقل و نفس و قواى ايشان ضعيف است ؛ و همانا به ما در آن هنگام كه زنان مشرك بودند دستور داده شده بود از ايشان دست بداريم و در دوره جاهلى هم اگر مردى با چوبدستى يا آهن [ شمشير ] ، به زنى حمله مى كرد در اين باره حتى بازماندگان و اعقاب آن مرد را سرزنش مى كردند (201)
    نصر مى گويد: عمر بن سعد، از اسماعيل بن يزيد يعنى ابن ابى خالد از ابى صادق نقل مى كرد كه مى گفته است : على عليه السلام در جنگهاى خود مردم را تحريض مى كرد و چنين مى فرمود:
    اى بندگان خدا! نخست از خدا بترسيد و چشمهاى خود را فرو بنديد و صداهايتان را كوتاه كنيد و كم سخن بگوييد، و خود را براى جنگ و جولان و ستيز و دست به گريبان شدن سخت آماده كنيد و پايدار باشيد: و فراوان خدا را ياد كنيد شايد رستگار شويد (202). و با يكديگر ستيز مكنيد كه سست شويد و قدرت شما از ميان برود و شكيبايى كنيد كه خداى با صابران و شكيبايان است (203). بارخدايا به ايشان صبر و پايدارى را الهام نماى و نصرت خويش را بر آنان فرو فرست و پاداش آنان را بزرگ قرار بده . (204)
    نصر مى گويد: ترتيب لشكر على عليه السلام بدانگونه كه عمر و بن شمر براى ما از جابر، از محمد بن على [ امام باقر عليه السلام ] و زيد بن حسن و محمد بن عبدالمطلب نقل مى كرد چنين بوده است : عمار بن ياسر را بر سواران و عبدالله بن بديل بن ورقاء خزاعى را بر پيادگان گماشت . لواى خود به هاشم بن عتبة بن ابى وقاص زهرى [ هاشم مرقال ] سپرد. بر ميمنه اشعث بن قيس و بر ميسره عبدالله بن عباس را گماشت . بر پيادگان ميمنه سليمان بن صرد خزاعى و بر پيادگان ميسره ، حارث بن مره عبدى را گماشت . افراد قبيله مضر، اعم از كوفى ها و بصرى ها را، بر قلب لشكر جا داد. بر طرف راست قلب [ لشكر ]، افراد يمنى و بر طرف چپ آن افراد ربيعه را جاى داد. رايت و لواى هر قبيله را بست و به برخى از اعيان ايشان سپرد و همانها را سالارها و اميران قرار داد. بر افراد قبايل قريش ، اسد و كنانة ، عبدالله بن عباس و بر قبيله كنده ، حجر بن عدى كندى و بر قبيله بكر بصره ، حصين بن منذر رقاشى و بر [ قبيله ] تميم بصره ، احنف بن قيس و بر قبيله خزاعة ، عمر و بن حمق را گماشت . بر قبيله بكر كوفه ، نعيم بن هبيره و بر قبيله هاى سعد و رباب بصره ، جارية بن قدامه سعدى و بر قبيله بجيله ، رفاعة بن شداد و بر [ قبيله ] ذهل كوفه ، رويم شيبانى يا يزيد بن رويم و بر قبايل عمر و و حنظلة بصره ، اعين بن ضبيعة و بر افراد قبايل قضاعه وطى ، عدى بن حاتم طايى و بر [ قبيله ] لهازم كوفه ، عبدالله بن حجل عجلى و بر قبيله تميم كوفه ، عمير بن عطارد و بر قبايل ازد و يمن ، جندب بن زهير و بر افراد قبيله ذهل بصره ، خالد بن معمر سدوسى و بر افراد قبايل عمرو و حنظله كوفه ، شبث بن ربعى و بر قبيله همدان ، سعيد بن قيس و بر قبيله لهازم بصره ، حريث بن جابر جعفى و بر قبايل سعد و رباب كوفه ، ابوصريمه طفيل و بر قبيله مذحج ، اشتر بن حارث نخعى و بر قبيله عبدالقيس كوفه ، صعصعة بن صوحان عبدى و بر عبدالقيس بصره ، عمر و بن حنظله و بر قريش بصره ، حارث بن نوفل هاشمى و بر [ قبيله ] قيس كوفه ، عبدالله بن طفيل بكائى و بر قيس بصره ، قبيصة بن شداد هلالى و بر لفيف ، كه از قواصى [ افراد پراكنده ديگر ] بودند، قاسم بن حنظله جهنى را گماشت . اما معاويه بر سواران خود، عبيدالله بن عمر بن خطاب و بر پيادگان ، مسلم بن عقبة مرى و بر ميمنه ، عبدالله بن عمر و بن عاص و بر ميسره ، جبيب بن مسلمه فهرى را گماشت . رايت بزرگ را به عبدالرحمان بن خالد بن وليد سپرد و بر دمشقيان كه در قلب لشكر جا داشتند ضحاك بن قيس فهرى و بر مردم حمص كه در ميمنة بودند ذوالكلاع حميرى را گماشت ، و بر مردم قنسرين كه آنان هم در ميمنه سپاه بودند زفر بن حارث كلابى و بر مردم اردن كه در ميسره بودند، سفيان بن عمرو ابوالاعور سلمى و بر مردم فلسطين كه آنان هم در ميسره بودند مسلمة بن مخلد و بر پيادگان مردم دمشق ، بسر بن ابى ارطاة عامرى بن لوى بن غالب و بر پيادگان اهل حمص ، حوشب ذوظليم و بر پيادگان قيس ، طريف بن حابس الهانى و بر پيادگان اردن ، عبدالرحمان بن قيس قينى و بر پيادگان مردم فلسطين ، حارث بن خالد ازدى و بر پيادگان قبيله قيس دمشق ، همام بن قبيصه و بر افراد قبيله هاى قيس و اياد، حمص بلال بن ابى هبيرة ازدى و حاتم بن معتمر باهلى و بر پيادگان ميمنه ، حابس بن سعيد طايى و بر قبيله قضاعه دمشق ، حسان بن بجدل كلبى و بر قضاعه ، عباد بن يزيد كلبى و بر افراد قبيله كنده دمشق حسان بن حوى سكسكى و بر كنده حمص ، يزيد بن هبيرة سكونى و بر قبايل ديگر يمن ، يزيد بن اسد بجلى و بر افراد قبايل حمير و حضر موت ، اليمان بن غفير و بر قضاعه اردن ، حبيش بن دلجة قينى و بر كنانه فلسطين ، شريك كنانى و بر مذحج اردن ، مخارق بن حارث زبيدى و بر افراد قبايل جذام و لخم فلسطين ، ناتل بن قيس جذامى و بر [ قبيله ] همدان اردن ، حمزة بن مالك همدانى و بر خثعم ، حمل بن عبدالله خثعمى و بر غسان اردن ، يزيد بن حارث و بر افراد پراكنده ديگر، قعقاع بن ابرهة كلاعى را گماشت و قعقاع در نخستين روزى كه دو سپاه روياروى شدند در جنگ تن به تن كشته شد.
    نصر مى گويد: اما روايت شعبى كه اسماعيل بن ابى عميرة از او نقل مى كند چنين است كه على (ع ) عبدالله بن ورقاء خزاعى را بر ميمنه و عبدالله بن عباس را بر ميسره سپاه خود گماشت ، بر سواران كوفه ، اشتر و بر مردم بصره ، سهل بن حنيف و بر پيادگان كوفه ، عمار بن ياسر، و قيس بن سعد بن عباده را كه از مصر به صفين آمده بود به همراه هاشم بن عتبه بر پيادگان بصره گماشت و مسعود بن فدكى تميمى را بر قاريان بصره گمارد، قاريان كوفه نيز گروهى به عبدالله بن بديل بن ورقاء و گروهى به عمار بن ياسر پيوستند.
    نصر مى گويد: اما ترتيب لشكر شام آن چنان كه عمر بن سعد، از عبدالرحمان بن يزيد بن جابر از قاسم وابسته يزيد بن معاويه نقل مى كرد چنين بوده است كه معاويه بر ميمنه سپاه خود، ذوالكلاع و بر ميسره آن حبيب بن مسلمه فهرى و بر مقدمه [ لشكر ] خود، از همان روز كه از شام بيرون آمد ابوالاعور سلمى را گماشت . بر همه سواران دمشق ، عمر و بن عاص فرماندهى داشت و همه سواران شام نيز با او بودند. مسلم بن عقبه مرى را بر پيادگان دمشق و ضحاك بن قيس را بر ديگر پيادگان سپاه خود گماشت .
    نصر مى گويد: گروهى از مردم شام تا پاى جان و مرگ بيعت كردند و بر آن سوگند خوردند و خود را عمامه هاى خويش بستند و آنان پنج صف عقال بسته بودند، معمولا بيرون مى آمدند و در يازده صف مى ايستادند. عراقيان هم بيرون مى آمدند و آنان هم يازده صف بودند.
    نصر مى گويد: آنان روز اول صفر سال سى و هفت كه روز چهارشنبه بود روياروى شدند و جنگ كردند. بر كسانى از مردم كوفه كه براى جنگ بيرون آمدند مالك اشتر فرمانده بود و بر مردم شام حبيب بن مسلمه فهرى ، و آنان تمام روز را جنگى سخت كردند و برگشتند و داد يكديگر ستدند. روز دوم هاشم بن عتبه از لشكر عراق همراه سواران و پيادگانى كه شمار و ساز و برگشان پسنديده بود بيرون آمد و از مردم شام ابوالاعور سلمى به مصافش ‍ رفت و آن روز را جنگ كردند سواران بر سواران و پيادگان بر پيادگان حمله بردند و سپس برگشتند و هر دو گروه در مقابل يكديگر پايدارى كردند. روز سوم عمار بن ياسر بيرون آمد و عمر و بن عاص به مقابله اش آمد و مردم جنگى سخت كردند كه از جنگهاى گذشته سخت تر بود و عمار مى گفت : اى مردم شام ! آيا مى خواهيد كسى را ببينيد كه با خدا و رسولش دشمنى و جنگ كرد و بر مسلمانان ستم نمود و مشركان را يارى و پشتيبانى داد و سرانجام چون خداوند دين خود را پيروز كرد و پيامبر خويش را يارى داد او به حضور پيامبر آمد و اسلام آورد؟ به خدا سوگند چنانكه ديده مى شد اسلام او از بيم بود نه از رغبت و پس از اينكه خداوند رسول خود را بازگرفت ، به خدا سوگند كه ما آن شخص را هميشه به دشمنى نسبت به مسلمانان و دوستى نسبت به گنهكاران مى شناسيم ؛ همانا كه او معاويه است . با او بجنگيد و او را لعن كنيد كه او از كسانى است كه نور خدا را خاموش مى كرده و دشمنان خدا را پشتيبانى كرده و يارى داده است . گويد: زياد بن نضر نيز همراه عمار و فرمانده سواران بود، عمار به او فرمان داد حلمه كند و او به سواران حمله كرد و آنان نيز در مقابل پايدارى كردند، ولى عمار به پيادگان يورش آورد و عمر و عاص را از جايگاهش عقب راند. در آن روز زياد بن نضر با يكى از برادران مادرى خويش كه از قبيله بنى عامر و به معاوية بن عمرو عقيلى معروف و مادر هر دو هند زبيده بود جنگ تن به تن كرد و هر دو پس از جنگ تن به تن سالم برگشتند و مردم هم از جنگ بازگشتند.
    نصر مى گويد ابوعبدالرحمان مسعودى ، از يونس بن ارقم ، از قول يكى از پيرمردان قبيله بكر بن وائل نقل مى كرد كه مى گفته است : در جنگ صفين همراه على عليه السلام بوديم . عمرو بن عاص نيمه گليمى سياه را بر سر نيزه يى برافراشته بود. گروهى از مردم گفتند اين رايتى است كه پيامبر (ص ‍ )براى عمر و عاص بسته است و همواره درباره آن سخن مى گفتند تا آنكه سخن آنان به اطلاع على (ع ) رسيد. فرمود: آيا مى دانيد موضوع اين رايت چيست ؟ اين را پيامبر (ص ) بيرون آوردند و دشمن خدا عمروعاص هم آنجا بود. پيامبر فرمودند اين را با شرطى كه دارد چه كسى مى گيرد؟ عمرو گفت : اى رسول خدا چه شرطى در آن است ؟ فرمود: اينكه با آن با مسلمانى جنگ نكنى و آن را به كافرى نسپارى و نزديك او مبرى . او با همان شرط گرفت و حال آنكه به خدا سوگند آن را به مشركان سپرده و نزديك ساخته است و امروز هم با آن با مسلمانان جنگ مى كند. سوگند به كسى كه دانه را شكافت و جان را آفريد اين گروه اسلام نياوردند بلكه به ظاهر تسليم شدند و كفر را در سينه نهان داشتند و چون براى اظهار كفر يارانى پيدا كردند آن را آشكار ساختند.
    نصر از ابوعبدالرحمان مسعودى ، از يونس بن ارقم ، از عوف بن عبدالله ، از عمرو بن هند بجلى ، از پدرش نقل مى كند كه مى گفته است : چون على عليه السلام به رايات معاويه و مردم شام نگريست فرمود: سوگند به كسى كه دانه را شكافت و جان را آفريد اينان اسلام نياوردند بلكه به ظاهر تسليم شدند و كفر را در سينه نهان داشتند و چون براى اظهار آن يارانى پيدا كردند به دشمنى خود نسبت به ما برگشتند، بجز اينكه نمازگزاردن را ترك نكرده اند.
    نصر، از عبدالعزيز بن سياه ، از حبيب بن ابى ثابت نقل مى كند كه مى گفته است : هنگام جنگ صفين مردى به عمار گفت : اى ابوالقيظان ! مگر پيامبر (ص ) نفرمودند: با مردم جنگ كنيد تا اسلام آورند و همين كه مسلمان شدند خونها و اموال خود را از من حفظ كرده اند؟ گفت : آرى چنين فرمودند، ولى به خدا سوگند، اينان مسلمان نشدند بلكه به ظاهر تسليم شدند و كفر را در سينه نهان داشتند تا براى اظهار آن يارانى پيدا كردند.
    نصر، از عبدالعزيز، از حبيب بن ابى ثابت ، از منذر ثورى نقل مى كند كه مى گفته است : محمد بن حنفيه مى گفت : روز فتح مكه هنگامى كه رسول خدا(ص ) همراه سپاهش از بالا و پايين دره وارد مكه شد و سپاه اسلام همه دره ها را انباشته كرد اينان به ظاهر تسليم شدند تا براى خود يارانى پيدا كردند.
    نصر همچنين ، از حكم بن ظهير، از اسماعيل ، از حسن بصرى و نيز از قول حكم ، از عاصم بن ابى النجود، از زر بن جيش ، از عبدالله بن مسعود نقل مى كند كه پيامبر (ص ) فرموده اند: هرگاه معاوية بن ابى سفيان را ديديد كه بر منبر من خطبه مى خواند، گردنش را بزنيد (205) حسن بصرى مى گفته است : به خدا سوگند چنان نكردند و رستگار نشدند.

  3. #33
    afsanah82
    مهمان

    پیش فرض

    (55) [در اين خطبه كه با عبارت و لقد كنامعرسول الله صلى الله عليه و آله نقتل آبائنا و ابنائنا (همانا كه همراه رسول خدا(ص ) بوديم و پسران و پدران خويش را مى كشتيم ) شروع مى شود، مباحث زيرمطرح شده است ]:
    فتنه عبدالله بن الحضرمى در بصره
    اين خطبه را اميرالمومنين عليه السلام به هنگامى كه ابن حضرمى (206) از سوى معاويه به بصره آمد و اميرالمومنين از ياران خود خواست به بصره حركت كنند و آنان خوددارى كردند ايراد فرموده است .
    ابواسحاق ابراهيم بن محمد بن سعيد به هلال ثقفى در كتاب الغارات (207)مى گويد: محمد بن يوسف ، از حسن بن على زعفرانى ، از محمد بن عبدالله بن عثمان : از ابن ابى سيف ، از يزيد بن حارثه ازدى ، از عمروبن محصن نقل مى كند كه چون معاويه ، محمد بن ابى بكر را در مصر كشت و بر آن سرزمين چيره شد، عبدالله بن عامر حضرمى را فرا خواند و به او گفت : به بصره برو كه بيشتر مردم آن شهر در مورد عثمان ، همين انديشه را دارند و كشته شدن او را كارى بزرگ مى دانند، وانگى گروهى از ايشان در راه خونخواهى او كشته شده اند و بسيارى از ايشان مصيبت زده و كينه دار هستند و اگر كسى آنها را فراهم آورد و دعوت كند و در طلب خون عثمان بر آيد دوست مى دارند و از او پيروى مى كنند؛ از قبيله ربيعه بر حذر باش و ميان قبيله مضر فرود آى و با افراد قبيله ازد دوستى كن كه بيشتر ايشان با تو خواهند بود و اندكى از ايشان چنين نيستند و به خواست خداوند با تو مخالفت نخواهند كرد.
    عبدالله بن حضرمى به معاويه گفت : من تيرى در تركش تو هستم و كسى هستم كه آزموده اى و دشمن كسانى كه با تو جنگ مى كنند و يارى دهنده و پشتيبان تو در جنگ با قاتلان عثمان هستم . هرگاه مى خواهى مرا پيش ‍ ايشان بفرست . گفت : ان شاء الله فردا حركت كن . او با معاويه بدرود گفت و از پيش او بيرون آمد.
    چون شب فرا رسيد معاويه با ياران خود نشست . ضمن گفتگو از آنان پرسيد: امشب ماه در كدام منزل از منازل فلكى در خواهد آمد؟ گفتند: منزل سعد ذابح . (208) معاويه را خوش نيامد و به ابن حضرمى پيام داد از جاى خود حركت مكن تا فرمان من به تو برسد، و از مجلس برخاست .
    معاويه چنين مصلحت دانست كه نامه يى به عمرو عاص كه در آن هنگام از سوى معاويه كارگزار و حاكم مصر بود بنويسد و راءى و نظر او را در اين مورد بخواهد، و براى او اين نامه را فرستاد معاويه پس از جنگ صفين ، به خود عنوان اميرالمومنين داده بود و اين پس از صدور راءى دو حكم بود:
    از بنده خدا معاويه اميرمؤ منان ، به عمرو بن عاص . سلام بر تو و بعد من انديشه يى كرده ام و مى خواهم آن را انجام دهم و فقط منتظر آنم كه از راءى و نظر تو در آن مورد آگاه شوم ، اگر با من موافق باشى خداى را ستايش كرده و آن نظر را اجرا مى كنم و اگر مخالف باشى از خداوند طلب خير و هدايت مى كنم . من در كار مردم بصره نگريستم و ديدم كه بيشتر مردم آن شهر دوست ما و دشمن على و شيعيان اويند كه على در واقعه يى كه مى دانى [ جمل ] با ايشان در افتاد و كينه آن خونها در سينه هاى ايشان پايدار است و زدوده نمى شود. اين را هم مى دانى كه كشتن محمد بن ابى بكر و تصرف مصر توسط ما، آتش تند ياران على را در آفاق فرونشانده و پيروان ما را هر كجا هستند سربلند كرده است ، و به كسانى هم كه در بصره با ما هم عقيده اند اين خبر رسيده است و تا آنجا كه فكر من مى رسد هيچ گروهى از لحاظ شمار و مخالفت با على همچون مردم بصره نيستند. چنين مصلحت ديدم كه عبدالله بن عامر حضرمى را نزد مردم بصره بفرستم و او ميان قبيله مضر فرود آيد و با مردم قبيله ازد دوستى ورزد و از مردم ربيعه بر حذر باشد و او در طلب خون عثمان بر آيد و از درافتادن على با آنان [ در جنگ جمل ] يادآورى كند، يعنى همان جنگى كه برادران و پدران و فرزندان شايسته مردم بصره را هلاك كرده است و اميدوارم با اين كار بتواند آن منطقه مرزى را بر على و شيعيان او بشوراند و تباه سازد و اگر سپاهيان على از پيش رو و پشت سر مورد هجوم قرار گيرند كوشش آنان تباه و مكرشان باطل خواهد شد. اين انديشه من است ، انديشه و نظر تو چيست ؟ فرستاده مرا بيش از يك ساعت كه منتظر نوشتن پاسخ تو باشد معطل مكن . خداوند ما و ترا هدايت فرمايد. و سلام و رحمت و بركات خدا بر تو باد.
    عمرو بن عاص در پاسخ به معاويه چنين نوشت : اما بعد، فرستاده و نامه ات رسيد خواندم و راءى و انديشه ات را دانستم و دريافتم و مرا بسيار خوش آمد و با خود گفتم آن كس كه اين موضوع را به فكر تو القاء كرده و بر جان تو دميده است گويى خونخواه عثمان و انتقام گيرنده او بوده است ، همانا كه هيچ كار تو و ما از هنگامى كه براى اين جنگها حركت كرده ايم و مردم جنگجو را فرا خوانده ايم و هيچ راءى و نظر مردم به اندازه اين كارى كه به آن الهام شده اى ! براى دشمن زيانبخش تر و براى دوست شاديبخش تر نبوده است راءى خود را استوار انجام بده و همانا مردى را براى اين كار فرستاده اى كه استوار و خردمند و خيرخواه است و متهم نيست و به او گمان بد نمى رود. والسلام .
    چون نامه عمرو عاص به معاويه رسيد، ابن حضرمى را فرا خواند. او پس از اينكه چند روز گذشت و معاويه فرمان حركت نداد تصور مى كرد كه معاويه از فرستادن او براى آن كار خوددارى كرده و پشيمان شده است . معاويه به ابن حضرمى گفت : در پناه بركت خداوند حركت كن و نزد مردم بصره برو و ميان قبيله مضر فرود آى و از مردم ربيعه بر حذر باش و با مردم ازد دوستى كن . كشته شدن عثمان و واقعه يى را كه آنان را نابود كرد فرايادشان آور و براى هر كس كه از تو شنوايى و اطاعت كند وعده و اميد بده كه نعمتهاى دنيايى پايدار و بخششى خواهد بود كه تا ما و او زنده باشيم و يكديگر را از دست ندهيم برقرار خواهد بود. سپس به ابن حضرمى بدرود كرد و نامه يى به او سپرد و دستور داد چون به بصره برسد براى مردم بخواند و ابن حضرمى بيرون آمد.
    عمرو بن محصن مى گويد: هنگامى كه ابن حضرمى از دمشق بيرون آمد من هم همراهش بودم و چون بيرون آمديم و مقدارى راه پيموديم از جانب چپ ما آهويى كه يك شاخش شكسته بود پديدار شد. من به ابن حضرمى نگريستم به خدا سوگند ديدم نشانه كراهت و ناخوشايندى در چهره اش ‍ آشكار شد همچنان به راه خويش ادامه داديم و به بصره رسيديم و ميان بنى تميم فرود آمديم . مردم بصره آمدن ما را شنيدند و هر كس كه طرفدار عثمان بود پيش ما آمد و سران بصره نزد ما جمع شدند. ابن حضرمى حمد و ثناى خدا را بر زبان آورد و سپس چنين گفت :
    اما بعد، اى مردم همانا امام شما، عثمان بن عفان ، را كه امام هدايت بود على بن ابى طالب (ع ) به ستم كشت . شما خون او را مطالبه كرديد و با قاتلانش جنگ كرديد و خداوند از سوى مردم اين شهر به شما پاداش ‍ ارزانى فرمايد. سران برگزيده شما كشته شدند و خداوند براى شما برادرانى رساند كه از دليرى ايشان بايد ترسيد و شمارشان بيرون از شمار است . آنان با دشمنان شما كه شما را كشته بودند جنگ كردند و به خواسته و هدفى كه مى خواستند در حالى كه صابر بودند رسيدند و به نتيجه مطلوب دست يافتند و برگشتند. اينك با آنان همدست شويد و ياريشان دهيد. و از خونهاى ريخته شده خود ياد كنيد تا سينه هايتان را از دشمن خود شفا بخشيد.
    ضحاك بن عبدالله هلالى برخاست و گفت : خداوند آنچه را كه براى ما آورده اى و ما را به آن دعوت مى كنى زشت بداراد. به خدا سوگند همان چيزى را براى ما آورده اى كه دو يار طلحه و زبير آوردند. آن دو پس از اينكه ما با على بيعت كرده بوديم و براى حكومت او متفق و يكدل و بر راه راست بوديم آمدند و ما را به پراكندگى دعوت كردند و سخنان ياوه گفتند تا آنجا كه با ظلم و ستم ما را به پراكندگى دعوت كردند و به جان يكديگر انداختند و ما يكديگر را كشتيم . به خدا سوگند كه هنوز از آن بدبختى بزرگ نرسته ايم ، هم اكنون هم همگى بر بيعت با اين بنده صالح خدا [ على عليه السلام ] هستيم كه از لغزش چشم پوشى نمود و گنهكار را عفو كرد و او از حاضر و غايب ما بيعت گرفته است . آيا اكنون مى خواهى به ما فرمان دهى تا شمشيرهاى خود را از نيام آخته سازيم و به هم درافتيم و به يكديگر ضربه بزنيم تا در نتيجه آن معاويه امير شود و تو وزيرش باشى و حكومت را از على برگردانيم ! به خدا سوگند يك روز از روزهاى على (ع ) كه همراه پيامبر (ص ) بوده است بهتر از همه كارهاى معاويه و خاندان معاويه است اگر چه تا دنيا باقى است باقى باشند.
    عبدالله بن حازم سلمى برخاست و به ضحاك گفت : ساكت باش كه تو شايسته آن نيستى كه در كار عموم مردم سخن بگويى ! آن گاه روى به ابن حضرمى كرد و گفت : ما همه دست و ياران تو خواهيم بود و سخن همان است كه تو گفتى و ما آن را دريافتيم و به هر كارى كه مى خواهى ما را دعوت كن . ضحاك به ابن حازم (209) گفت : اى پسر كنيزك سياه ! به خدا سوگند هر كس را كه تو يارى دهى عزيز نمى شود و آن كس را كه تو رها كنى زبون نمى شود و به يكديگر دشنام دادند.
    نويسنده كتاب الغارات مى گويد: ضحاك بن عبدالله هلالى همان كسى است كه [ درباره خود ] چنين سروده است :
    اى كسى كه از نسب من مى پرسى ! نسب من ميان قبايل ثقيف و هلال است ، مادرم اسماء و پدرم ضحاك است .
    و همو در مورد پسران عباس چنين سروده است :
    تا آنجا كه مى دانيم در هيچ كوه و دشتى هيچ پدر و مادرى چون شش ‍ پسر از شكم ام الفضل نزاييده اند. چه زن و مردى بزرگوارند، پدرى كه عموى پيامبرى است كه داراى فضيلت است و خاتم همه پيامبران .
    گويد: عبدالرحمان بن عمير بن عثمان قرشى تميمى (210)برخاست و گفت : اى بندگان خدا! ما شما را به اختلاف و پراكندگى فرا نمى خوانيم و نمى خواهيم با يكديگر جنگ و ستيز كنيد و القاب زشت به هم نسبت دهيد بلكه ما شما را دعوت مى كنيم كه سخن خود را همسان كنيد و برادران خود را كه با شما هم عقيده اند يارى دهيد و پراكندگى خود را اصلاح و با يكديگر سازش كنيد، اينك فرصت دهيد، خدايتان رحمت كناد، به اين نامه گوش ‍ فرا دهيد و از آن كس كه آنرا براى شما مى خواند اطاعت كنيد.
    در اين هنگام نامه معاويه را گشودند كه در آن چنين آمده بود:
    از بنده خدا معاويه اميرمومنان به هر كس از مومنان و مسلمانان بصره كه اين نامه بر او خوانده مى شود. سلام بر شما باد. اما بعد، همانا ريختن خونهاى ناروا و كشتن افرادى كه خداوند كشتن آنان را حرام فرموده است مايه هلاكتى سخت و زيانى آشكار است و خداوند از هر كس كه آن را بريزد هيچ توبه و عوضى را نمى پذيرد .خدايتان رحمت كناد شما خود آثار عثمان بن عفان و روش او و عافيت دوستى و دادگرى و مرزبانى او و پرداخت حقوق و دادخواهى براى مظلوم و محبت او را نسبت به اشخاص ضعيف مى دانيد، تا سرانجام شورشيان بر او شورش كردند و ستمكاران بر او هجوم بردند و او را كه مسلمان محترمى بود تشنه كام و روزه دار كشتند و حال آنكه او ميان ايشان خونى نريخته و هيچيك از ايشان را نكشته بود حتى ضربت شمشير و تازيانه يى را نيز از او طلب نداشتند. و اينك اى مسلمانان شما را به خونخواهى او و جنگ با قاتلانش فرا مى خوانيم . ما و شما بر كارى واضح و راهى راست و روشن هستيم و اگر شما با ما هماهنگ و متحد شويد شعله [ فتنه ] خاموش مى شود و سخن يكى مى گردد و كار اين امت سامان مى يابد و شورشيان ستمگر كه پيشواى خود را به ناحق كشته اند بر جاى مى نشينند و گرفتار گناهان و رفتار بد خويش خواهند شد. براى شما بر عهده من است كه ميان شما به كتاب خدا عمل كنم و در سال دوبار به شما حقوق بپردازم و هرگز از افزونى درآمد شما در جاى ديگر مصرف نكنم و نبرم . اينك خدايتان رحمت كناد، به سوى آنچه فراخوانده مى شويد بشتابيد و من مردى از صالحان را نزد شما فرستادم كه از افراد امين و مورد اعتماد خليفه مظلوم شما عثمان بوده و از كارگزاران و ياران او براى حق و هدايت شمرده مى شود. خداوند ما و شما را در زمره كسانى قرار دهد كه به [ نداى ] حق پاسخ مثبت مى دهند و آن را مى شناسند و باطل را ناپسند مى دانند و آن را انكار مى كنند. و سلام و رحمت خدا بر شما باد.
    گويد: چون اين نامه براى آنان خوانده شد بيشترشان گفتند: شنيديم و گوش ‍ به فرمانيم .
    گويد: محمد بن عبدالله بن عثمان ، از على ، از ابوزهير، از ابومنقر شيبانى نقل مى كند كه چون اين نامه براى مردم بصره خوانده شد، احنف [ بن قيس ‍ ] گفت : مرا در اين كار دخالتى نخواهد بود و از اين كار آنان كناره گيرى كرد.
    عمرو بن مرجوم (211)كه از قبيله عبدالقيس بود گفت : اى مردم به اطاعت خود پايدار باشيد و بيعت خود را مشكنيد تا گرفتار واقعه يى سخت و كوبنده نشويد كه پس از آن از شما كسى بر جاى نماند. همانا من براى شما خيرخواهى كردم و اندرز دادم ولى شما خيرخواهان و اندزدهندگان را دوست نمى داريد.
    ابراهيم بن هلال مى گويد: محمد بن عبدالله ، از ابن ابى سيف ، از اسود بن قيس از ثعلبة بن عباد نقل مى كند: چيزى كه موجب استوار شدن راءى معاويه در فرستادن ابن حضرمى به بصره شد نامه يى بود كه عباس بن ضحاك عبدى (212)براى او نوشت .
    اين شخص ، طرفدار عثمان بود و با قوم خود، در دوستى با على (ع ) و يارى رساندن او مخالفت مى كرد و نامه او چنين بود:
    اما بعد، به ما خبر رسيد كه به مردم مصر در افتادى ، آنان كه بر پيشواى خود ستم كردند و خليفه خويش را به ستم و طمع كشتند. از اين خبر چشمها روشن و نفس ها تسكين و شفا يافت و دلهاى اقوامى كه از كشته شدن عثمان ناخوش و از دشمنان او كناره گير و براى شما دوست و به حكومت تو راضى هستند شاد شد و اگر مصلحت بدانى براى ما اميرى پاكدل و خردمند و پارساى و ديندار گسيل دارى تا به خونخواهى عثمان قيام كند، اين كار را انجام بده كه من چنين گمان دارم مردم گرد تو فراهم مى شوند و ابن عباس هم در شهر نيست والسلام .
    گويد: چون معاويه نامه او را خواند گفت : تصميمى جز آنچه اين شخص ‍ براى من نوشته است نخواهم گرفت و پاسخ او را چنين نوشت : اما بعد نامه ات را خواندم و اندرز و خيرخواهى ترا دانستم و راءى ترا پذيرفتم . خدايت رحمت كند و استوارت بدارد، و خداوند تو را هدايت كند. بر اين راءى درست خود استوار باش . گويا مردى را كه خواسته اى پيش تو آمده باشد و گويا سپاه نيز هم اكنون بر تو برآمده و رسيده باشد، زنده و شاد باشى . و السلام .
    ابراهيم مى گويد: محمد بن عبدالله ، از على بن ابى سيف ، از ابوزهير نقل مى كند كه چون ابن حضرمى ميان قبيله بنى تميم فرود آمد به سران بصره پيام داد كه پيش او آمدند. او گفت : مرا به حق پاسخ دهيد و بر اين كار مرا يارى دهيد.
    گويد امير بصره در آن هنگام زياد بن عبيد بود كه عبدالله بن عباس او را به جانشينى خود نشانده بود و خود براى تسليت گويى در مورد كشته شدن محمد بن ابى بكر به حضور اميرالمومنين على عليه السلام رفته بود. ابن ضحاك [ صحار بن عباس ] برخاست و به ابن حضرمى گفت : آرى سوگند به كسى كه براى او سعى مى كنم و از او مى ترسم همانا كه ترا با شمشيرها و دستهاى خود يارى خواهيم داد.
    مثنى بن مخرمة عبدى (213)برخاست وگفت : نه ، سوگند به كسى كه خدايى جز او نيست اگر به جايى كه آمده اى برنگردى همانا كه با دستها و شمشيرهاى خود با تو جنگ خواهيم كرد و با تيرها و سرنيزه هاى خود با تو پيكار مى كنيم . مى گويى كه ما پسر عموى رسول خدا(ص ) را كه سرور مسلمانان است رها كنيم و به اطاعت فردى از احزاب كه سركش است در آييم ؟ به خدا سوگند اين كار هرگز صورت نمى گيرد تا لشكرها گسيل داريم و تيغها را در جمجه ها فرونشانيم .
    ابن حضرمى روى به صبرة بن شيمان ازدى كرد و گفت : اى صبرة ! تو سالار قوم خود و يكى از بزرگان عرب و از خونخواهان عثمانى . راءى ما راءى تو و راءى تو راءى ماست و گرفتارى آن قوم بر تو و عشيره ات چنان بوده است كه چشيده اى و ديده اى ، اكنون مرا يارى ده و مواظب من باش . صبرة به او گفت : اگر پيش من آيى و در خانه ام سكونت كنى ترا يارى مى دهم و از تو دفاع مى كنم . ابن حضرمى گفت : اميرالمومنين معاويه به من دستور داده است ميان قوم او كه از قبيله مضرند فرود آيم . گفت : از آنچه فرمانت داده است اطاعت كن ، و از پيش او رفت . مردم به ابن حضرمى روى آوردند و پيروانش بسيار شدند. زياد بن عبيد از اين كار ترسيد و در حالى كه در دارالامارة بود به حصين بن منذر و مالك بن مسمع پيام فرستاد و آن دو را خواست و چون آمدند نخست حمد و ثناى خداوند را بجا آورد و سپس ‍ گفت : همانا شما ياران و شيعيان و افراد مورد اعتماد اميرالمومنين على هستيد و اين مرد با آنچه به اطلاع شما رسيده اينجا آمده است و اينك مرا پناه دهيد تا فرمان و نظر اميرالمومنين براى من برسد. مالك بن مسمع گفت : اين موضوع قابل تاءملى است من بايد برگردم و با كسان ديگر تبادل نظر كنم .حصين بن منذر گفت : بسيار خوب ما اين كار را مى كنيم و هرگز تو را رها و تسليم نخواهيم كرد.
    زياد از آن قوم چيزى كه او را مطمئن سازد نديد، اين بود كه به صبرة بن شيمان ازدى پيام فرستاد و گفت : اى پسر شيمان ! تو سالار قوم خود و يكى از بزرگان اين شهرى و اگر بزرگى وجود داشته باشد تو خواهى بود. آيا مرا پناه مى دهى و از من و بيت المال مسلمانان دفاع مى كنى كه من امين بر بيت المال هستم ؟ گفت : آرى به شرط آنكه از جاى خود بيرون آيى و به خانه من ساكن شوى از تو دفاع مى كنم . زياد گفت : من اين كار را انجام مى دهم .
    پس شبانه از خانه خود بيرون آمد و در خانه صبرة بن شيمان منزل كرد و تا آن زمان معاويه مدعى برادرى زياد نشده بود و معاويه آن ادعا را پس از رحلت اميرالمومنين على كرد. زياد براى عبدالله بن عباس چنين نوشت :
    براى امين (214) عبدالله بن عباس ، از زياد بن عبيد. سلام بر تو باد و بعد همانا عبدالله بن عامر بن حضرمى از سوى معاويه آمده و ميان بنى تميم منزل كرده است او به خونخواهى عثمان و جنگ دعوت مى كند و بيشتر مردم بصره با او بيعت كرده اند. من كه چنين ديدم به قبيله ازد و صبرة بن شيمان و قوم او پناه بردم تا مرا و بيت المال را حفظ كنند. پس كاخ حكومتى را ترك كردم و ميان ايشان منزل ساختم . قبيله ازد با من همراهند. شيعيان اميرالمومنين كه از شجاعان و سواركاران قبايل هستند نزد من آمد و شد دارند و شيعيان عثمان نزد ابن حضرمى مى روند و كاخ نيز از وجود ما و ايشان تهى گشته است . اين موضوع را به اميرالمومنين گزارش بده تا در آن باره تصميم بگيرد و هر چه زودتر از نتيجه و نظر خودت مرا آگاه كن . و سلام و رحمت و بركات خدا بر تو باد.
    گويد: ابن عباس موضوع را به على (ع ) گزارش داد و خبر در كوفه ميان مردم منتشر شد. در بصره هم افراد قبايل بنى تميم و قيس و كسانى كه طرفدار عثمان بودند به ابن حضرمى گفتند اكنون كه زياد، كاخ حكومتى را تخليه كرده است او بدانجا رود. و همين كه ابن حضرمى براى اين كار آماده شد و ياران خود را فرا خواند، افراد قبيله ازد سوار شدند و به ابن حضرمى و يارانش پيام فرستادند كه به خدا سوگند ما نمى گذاريم شما به كاخ بياييد و كسى را كه ما راضى نيستيم و او را خوش نمى داريم در آن فرود آوريد تا اينكه مردى براى اين كار بيايد كه مورد رضايت ما و شما باشد. ياران ابن حضرمى هيچ چيز جز رفتن به كاخ را نپذيرفتند و ازديان هم هيچ چيز جز جلوگيرى از ايشان را نپذيرفتند. احنف بن قيس سوار شد و به ياران ابن حضرمى گفت : به خدا سوگند شما براى تصرف كاخ حكومتى از اينان سزاوارتر نيستيد و شما را نشايد كه كسى را كه خوش نمى دارند بر ايشان امير سازيد، برگرديد. آنان چنان كردند، سپس پيش مردم ازد آمد و گفت : كارى كه شما خوش نداريد صورت نخواهد گرفت و فقط آنچه را كه دوست مى داريد انجام خواهد شد خدايتان رحمت كناد برگرديد. آنان هم برگشتند.
    ابراهيم مى گويد: محمد بن عبدالله بن ابى سيف ، از كلبى نقل مى كند كه چون ابن حضرمى به بصره آمد و وارد شد در قبيله بنى تميم و در خانه سبيل (215)فرود آمد.
    بنى تميم و عشاير قبيله مضر را فرا خواند. زياد به ابوالاسود دولى گفت : آيا مى بينى كه مردم بصره چگونه گوش به سخن معاويه مى دهند؟ من هم براى خودم اميدى در قبيله ازد نمى بينم . ابوالاسود گفت : اگر آنان را ترك كنى ترا يارى نخواهد داد ولى اگر ميان ايشان باقى بمانى از تو دفاع خواهند كرد.
    زياد همان شب از خانه خود بيرون آمد و نزد صبرة بن شيمان حدانى ازدى رفت . صبره او را پناه داد و چون شب را به صبح آورد به او گفت : اى زياد، براى ما شايسته نيست كه تو بيش از همين امروز را ميان ما به صورت مخفى و پوشيده اقامت كنى ، و براى زياد منبر و تختى در مسجد حدان نهاد و چند نگهبان براى او گماشت و زياد با آنان در مسجد حدان (216)نماز گزارد.
    ابن حضرمى بر آن بخش از بصره كه در اختيارش بود چيره شد و خراج آن را هم گرفت . افراد قبيله ازد نيز بر زياد جمع شدند. زياد منبر رفت و پس از حمد و ستايش خداوند چنين گفت : اى مردم ازد، شما نخست دشمنان من بوديد و اينك دوستان و سزاوارترين مردم نسبت به من شديد. اگر من ميان بنى تميم بودم و ابن حضرمى ميان شما بود در حالى كه شما پشتيبان او مى بوديد من هيچ طمعى به پيروزى بر او نداشتم اينك كه شما طرفدار من هستيد ابن حضرمى هيچ اميدى به غلبه بر من ندارد و پسر هند جگرخواره كه همراه بازماندگان احزاب و اولياى شيطان جنگ مى كند به هيچ روى به غلبه نزديك تر از اميرالمومنين نيست كه همراه مهاجران و انصار است . من امروز ميان شما در كمال ضمانت و همچون امانتى هستم كه به شما سپرده شده ام . ما گرفتارى و درافتادن شما را در جنگ جمل ديديم ، اكنون همان گونه كه بر باطل پايدارى كرديد بر حق پايدارى كنيد كه براى شما افتخارى جز در دليرى نيست و براى ترس و بيم ، عذر شما پذيرفته نيست .
    در اين هنگام شيمان پدر صبرة كه در جنگ جمل شركت نداشته و غايب بود، برخاست و گفت : اى گروه ازد، عواقب جنگ جمل براى شما جز بدنامى نداشت شما كه ديروز بدخواه على عليه السلام بوديد امروز هواخواه او باشيد؛ و بدانيد كه تسليم كردن شما او را، خوارى و وانهادن او براى شما ننگ به شمار مى رود، و حال آنكه شما قبيله اى هستيم كه عرصه شما صبر و شكيبايى و فرجام شما وفادارى است . اگر اين قوم با سالار خود براى جنگ حركت كردند شما هم حركت كنيد و اگر آنان از معاويه مدد خواستند شما هم از على (ع ) مدد بخواهيد و اگر آنان با شما عهد و پيمان بستند شما هم چنين كنيد.
    پس از او پسرش صبره برخاست و گفت اى گروه ازد! ما روز جنگ جمل گفتيم از شهر خود دفاع و از مادر خويش [ عايشه ] اطاعت مى كنيم و خون خليفه مظلوم خود را مطالبه مى كنيم ، و در جنگ سخت كوشيديم و پس از گريختن مردم باز هم پايدارى كرديم تا آنجا كه كسانى از ما كشته شدند كه پس از آنان خيرى در ما نيست . اين زياد هم امروز پناهنده شماست و پناهنده در ضمانت است و از على چنان نمى ترسيم كه از معاويه . پس ‍ جانهاى خود را به ما ارزانى داريد و از پناهنده خويش دفاع كنيد يا او را به جاى امنى برسانيد. (217)
    مردم ازد گفتند: ما پيرو شما هستيم او را پناه دهيد. زياد خنديد و به صبره گفت : مى ترسيد نتوانيد در مقابل بنى تميم ايستادگى كنيد. صبره گفت : اگر احنف بن قيس را بياورند پدرم را به مقابله آنان مى آوريم و اگر حباب (218)را بياورند من خود به مقابله مى آيم هر چند ميان ايشان جوانان بسيارى باشند [ ما هم جوانان بسيار داريم ] (219) زياد گفت : من شوخى كردم .
    بنى تميم همين كه ديدند قبيله ازد در دفاع از زياد ايستاده اند به آنان پيام دادند شما دوست خود را از قبيله بيرون كنيد ما هم ابن حضرمى را بيرون مى كنيم . هر كدام از دو امير يعنى على و معاويه كه پيروز شدند همگى به اطاعت او در مى آييم و همگان خود را نابود نكنيم . ابو صبرة به آنان پيام داد: اين پيشنهاد را ممكن بود پيش از پناه دادن به زياد بپذيريم ؛ به جان خودم سوگند كه بيرون كردن زياد با كشتن او يكسان است و شما مى دانيد كه ما او را فقط از روى كرم پناه داده ايم . از اين موضوع بگذريد.
    گويد: ابوالكنود (220) نقل مى كرد كه شبث بن ربعى (221)به على (ع ) گفت : اى اميرالمومنين كسى پيش اين عشيره تميم بصره بفرست و آنان را به اطاعت و لزوم بيعت خود فرا خوان و مردم قبيله ازد عمان را كه مردمى بيگانه و ناپسندند بر آنان چيره مگردان ، كه يك تن از قوم خودت براى تو بهتر از ده تن از ديگران است . مخنف بن سليم ازدى به او گفت : بيگانه ناپسند كسى است كه عصيان خداوند و مخالفت با اميرالمومنين كند و آنان قوم تو هستند و دوستدار نزديك كسى است كه اطاعت خداوند كند و اميرالمومنين را يارى دهد و آنان قوم من هستند كه يكى از ايشان براى اميرالمومنين بهتر از ده تن از قوم تو هستند.
    اميرالمومنين عليه السلام فرمود: خاموش باشيد، اى مردم بس كنيد و بايد كه اسلام و وقار آن شما را از ستم كردن و ناسزا گفتن به يكديگر بازدارد و بايد به شما وحدت كلمه ببخشد و به دين خدا پايبند باشيد كه از كسى جز آن را نمى پذيرد و بر كلمه اخلاص پايدار بمانيد كه مايه قوام دين و حجت خدا بر كافران است و ياد آوريد هنگامى را كه شما اندك بوديد و مشرك و دشمن يكديگر بوديد و پراكنده ، و خداوند با اسلام ميان شما الفت بخشيد و شمارتان بسيار شد و هماهنگ و دوست شديد، اكنون پس از هماهنگى ، پراكنده و پس از دوستى ، دشمن يكديگر مشويد، و هرگاه فتنه يى ميان مردم ديديد كه عشاير و قبايل خود را به كمك فرا مى خوانند با شمشير آهنگ سرشناسان و بزرگان ايشان كنيد تا به سوى خدا و كتابش و سنت پيامبرش پناهنده شوند. اما اين گونه حميت و غيرت از خطرات شيطان است ، از آن باز ايستيد اى بى پدران ! تا پيروز و رستگار شويد.
    آن گاه اميرالمومنين عليه السلام اعبن بن ضبيعه مجاشعى (222) را فرا خواند و به او فرمود: اى اعين ! آيا به تو خبر نرسيده است كه قوم تو در بصره همراه ابن حضرمى بر كارگزار من شورش كرده اند و مردم را به جدايى و مخالفت با من فرا مى خوانند و اين گمراهان نابكار را بر ضد من يارى مى دهند؟ گفت : اى اميرالمومنين اندوهگين مباش و آنچه ناخوش مى دارى هرگز مباد، مرا به سوى ايشان بفرست من متعهدم كه آنان را به اطاعت برگردانم و جمع ايشان را پراكنده سازم و ابن حضرمى را از بصره تبعيد كنم يا او را بكشم .
    على (ع ) فرمود: هم اكنون برو. و از حضورش بيرون آمد و حركت كرد تا به بصره رسيد. اينها كه گفتيم روايت ابن هلال صاحب كتاب الغارات بود.
    واقدى مى گويد: على عليه السلام از بنى تميم كوفه چند روز پياپى خواست كه كسانى از ايشان به بصره بروند و كار ابن حضرمى را چاره كنند و شورش ‍ بنى تميم بصره را كه او را پناه داده اند فرونشانند. هيچ كس پاسخ مثبت نداد. براى آنان سخنرانى كرد و فرمود: آيا اين جاى شگفتى نيست كه قبيله ازد مرا يارى دهد و قبيله مضر مرا رها كند! و شگفت تر از اين آنكه تميم كوفه از يارى من بازايستد و تميم بصره با من مخالفت ورزد و از گروهى از ايشان مى خواهم دليرى كنند و به سوى برادران خود بروند و آنان را به هدايت فرا خوانند، اگر پذيرفتند چه بهتر و گرنه جنگ و ستيز خواهد بود. ولى گويى من با گروى كر و گنگ سخن مى گويم كه هيچ گفتگويى را در نمى يابند و هيچ ندايى را پاسخ نمى دهند، و همه اين بيم از دليرى آنها و دوستى زندگى است . همانا ما همراه رسول خدا(ص ) بوديم پدران و پسران خود را مى كشتيم ... تا آخر خطبه .
    واقدى مى گويد: اعين بن ضبيعة مجاشعى برخاست و گفت : اى اميرالمومنين من به خواست خداوند اين فتنه را از ميان بر مى دارم و براى تو تعهد مى كنم كه ابن حضرمى را بكشم يا از بصره بيرونش كنم . على (ع ) به او فرمان داد آماده حركت شود و او حركت كرد و به بصره رسيد.
    ابراهيم بن هلال ثقفى مى گويد: چون اعين به بصره رسيد و نزد زياد، كه ميان قبيله ازد بود رفت ، زياد به او خوشامد گفت و او را كنار خود نشاند. اعين به زياد گزارش داد كه على عليه السلام به او چه فرموده و او چه پاسخ داده و نظرش چيست . در همان حال نامه يى از اميرالمومنين على (ع ) براى زياد رسيد كه در آن چنين آمده بود:
    از بنده خدا على اميرالمومنين به زيادبن عبيد. درود بر تو، اما بعد، من اعين بن ضبيعه را فرستادم كه قوم خود را از گرد ابن حضرمى پراكنده سازد، مراقب باش كه چه كار مى كند اگر اين كار را انجام داد و به آنچه تصور مى كند رسيد و آن اوباش پراكنده شدند، چيزى است كه خواسته ماست و اگر جريان كار آن قوم را به ستيره جويى و نافرمانى كشاند، همراه كسانى كه مطيع تو هستند با كسانى كه نافرمانى مى كنند جنگ كن . اگر همان گونه كه گمان من است بر ايشان پيروز شدى چه بهتر و گرنه با آنان در جنگ و گريز باش و آنان را معطل كن كه گردانهاى مسلمانان نزد تو بر آيند و برسند و خداوند تبهكاران ستمگر را بكشد و مومنان بر حق را نصرت دهد. والسلام .
    زياد آن نامه را خواند و براى اعين هم خواند. اعين به زياد گفت : من اميدوارم به خواست خداوند متعال اين كار چاره شود. و از پيش زياد بيرون آمد و به منزل خويش رفت و گروهى از مردان قوم خود را فرا خواند و پس ‍ از حمد و ستايش خداوند چنين گفت :
    اى قوم ! چرا و به چه سبب خود را به كشتن مى دهيد و خون خودتان را به باطل و همراه گروهى از سفلگان و اشرار مى ريزيد. به خدا سوگند من پيش ‍ شما نيامدم مگر اينكه لشكرها براى گسيل داشتن به جنگ شما فراهم شده باشد. اينك اگر به حق برگرديد از شما پذيرفته مى شود و دست بر مى دارند و اگر نپذيرند به خدا سوگند مايه درماندگى و ريشه كن شدن شما خواهد بود.
    آنان گفتند: شنوا و فرمانبرداريم و گفت هم اكنون در پناه بركت خدا حركت كنيد. و همراه آنان به مقابله كسانى كه بر ابن حضرمى جمع شده بودند رفت . آنان هم همراه ابن حضرمى بيرون آمدند و مقابل يكديگر صف كشيدند. اعين تمام روز را برابر ايشان ايستاد و آنان را سوگند مى داد و مى گفت : اى مردم . اى قوم من ! بيعت خود را مشكنيد و جان خود را در معرض نيستى قرار مدهيد. شما كه خود ديديد و آزموديد كه خداوند در آن هنگام كه بيعت خويش را شكستيد و مخالفت كرديد با شما چه كرد، از اين كار دست برداريد.
    ميان اعين و آنان جنگى صورت نگرفت ولى او را دشنام و ناسزا مى دادند. اعين از مقابل آنان برگشت در حالى كه به انصاف آنان اميد داشت . چون اعين به خانه خويش برگشت ده تن كه مردم گمان مى كردند از خوارج هستند او را تعقيب و غافلگير كردند و در حالى كه او در بستر بود با شمشيرهاى برهنه بر او نواختند. او كه گمان نمى كرد چنين كارى پيش آيد برهنه بيرون جست و مى دويد آنان ميان راه به او رسيدند و او را كشتند. چون اعين كشته شد زياد تصميم گرفت همراه افراد قبيله ازد كه با او بودند و ديگر شيعيان على عليه السلام به ابن حضرمى حمله كند. قبيله بنى تميم به قبيله ازد پيام دادند كه به خدا سوگند ما به پناهنده شما [ زياد ] كه پناهش ‍ داديم تعرضى نكرديم به مال او هم دست نزديم . مال او و هر كس كه هم عقيده ما نيست از خودشان باشد. بنابراين از جنگ با ما و پناهنده ما چه مى خواهيد؟ قبيله ازد پس از دريافت اين پيام جنگ با آنان را نپسنديدند. زياد براى اميرالمومنين عليه السلام چنين نوشت :
    اما بعد، اى اميرالمومنين ! اعين بن ضبيعة از جانب تو با كوشش و اخلاص و يقين و صداقت آمد و كسانى از قوم خود را كه از او اطاعت مى كردند جمع كرد و آنان را به اطاعت و اتحاد تشويق كرد و از پراكندگى و مخالفت بر حذر داشت و سپس همراه كسانى كه مطيع او بودند در برابر مخالفان خود ايستاد و تمام روز را بر اين حال بود. اين اقدام او مخالفان را ترساند و گروه بسيارى از كسانى كه قصد يارى ابن حضرمى را داشتند از اطراف او پراكنده شدند و كار تا شبانگاه بر همين وضع بود و چون اعين شب به خانه برگشت تنى چند از اين خوارج از دين بيرون شده بر او شبيخون بردند و غافلگيرش ‍ ساختند و كشته شد، خدايش رحمت كناد. من تصميم داشتم به ابن حضرمى حمله كنم كارى پيش آمد كه به اين فرستاده خود گفته ام گزارش ‍ دهد. اينك عقيده من بر اين است كه اگر اميرالمومنين هم با عقيده ام موافق باشد جارية بن قدامه تميمى (223) را پيش اينان گسيل دارد كه او تيزبين و ميان قوم مطاع و محترم و بر دشمن اميرالمومنين سختگير است و اگر او بيايد به خواست و فرمان خداوند ميان ايشان تفرقه خواهند افكند. و سلام و رحمت و بركات خداوند بر اميرالمومنين باد.
    چون نامه رسيد على (ع ) جارية بن قدامه را خواست و به او فرمود اى پسر قدامة ! آيا بايد چنين باشد كه افراد قبيله ازد از كارگزار و بيت المال من دفاع كنند و قبيله مضر با من ستيز و مخالفت كنند؟ و حال آنكه خداوند با ما نسبت به آنان كرامت را آغاز كرده و هدايت را به آنان شناسانده است و اينك شايسته است كه آنان مردم را به گروهى فرا خوانند كه با خدا و رسولش ستيز كردند و خواستند نور خداوند سبحان را خاموش كنند تا سرانجام كلمه خدا برترى يافت و كافران هلاك شدند.
    جارية گفت : اى اميرالمومنين ! مرا پيش ايشان بفرست و از خداوند بر [ عليه ] آنان يارى بخواه . فرمود: ترا پيش ايشان مى فرستم و از خداوند بر آنان يارى مى خواهم .
    ابراهيم مى گويد: محمد بن عبدالله ، از ابن ابى سيف ، از سليمان بن ابى راشد، از كعب بن قعين نقل مى كند كه مى گفته است : من هم از كوفه همراه پنجاه تن از بنى تميم با جاريه به بصره رفتم و ميان آن گروه هيچ كس جز من يمانى نبود و من در تشيع خود سخت استوار بودم . به جاريه گفتم : اگر مى خواهى همراه تو باشم و اگر مى خواهى به قوم خود بپيوندم . گفت : حتما با من باش كه به خدا سوگند، دوست دارم پرندگان و چهارپايان هم علاوه بر انسانها مرا براى پيروزى بر ايشان يارى دهند.
    گويد: كعب بن قعين مى گفته است كه على عليه السلام همراه جاريه نامه يى نوشت و فرمود: اين نامه را براى ياران خود در بصره بخوا ما حركت كرديم و چون وارد بصره شديم ، جاريه نخست نزد زياد رفت . زياد به او خوشامد گفت و او را كنار خود نشاند و ساعتى با يكديگر آهسته سخن گفتند و چيزهايى از يكديگر پرسيدند، و جاريه بيرون آمد. مهمترين سفارش زياد به جاريه اين بوده است كه بر جان خود مواظب باش و بر حذر باش كه مبادا گرفتار چيزى شوى كه آن يار تو كه پيش از تو آمد گرفتار آن شد.
    جاريه از خانه زياد بيرون آمد و ميان قبيله ازد برپا خاست و گفت : خداوند به شما بهترين پاداشى را كه به قبيله يى مى دهد ارزانى فرمايد. چه زحمتى بزرگ بر عهده شماست و چه نيكو آزمايشى داديد و چه خوب فرمانبردار امير خود هستيد. شما حق را در همان حال كه ديگران آن را نشناختند و تباه كردند شناختند و در همان حال كه آنان هدايت را نشناختند و رها كردند شما به هدايت فرا خوانديد. سپس نامه على (ع ) را بر ايشان و بر شيعيانى كه همراهش بودند و بر ديگران خواند و در آن چنين آمده بود: از بنده خدا على اميرالمومنين به هر كس از مومنان و مسلمانان بصره كه اين نامه بر او خوانده مى شود. سلام بر شما باد، اما بعد همانا كه خداوند بردبار و داراى تحمل و مهلت است . پيش از حجت و برهان به كيفر دادن شتاب نمى كند و گناهكار را در مرحله نخست عقوبت نمى نمايد. بلكه توبه را مى پذيرد و همچنان مهلت مى دهد و از بازگشت از گناه خشنود مى شود تا حجت و برهان ، بزرگتر و براى معذرت رساتر باشد. پيش از اين بيشتر شما ستيزه جويى كرديد كه مستحق عقوبت بوديد. من از گنهكار شما در گذشتم و از گريختگان شما شمشير بداشتم و از هر كدامتان كه روى به من آورديد عذرتان را پذيرفتم و از شما بيعت گرفتم . اينك اگر به بيعت من وفا كنيد و نصيحت مرا بپذيريد و به اطاعت از من پايدار باشيد ميان شما به احكام قرآن و سنت و راه حق عمل خواهم كرد و راه هدايت را ميان شما برپا مى دارم ، و به خدا سوگند هيچ كارگزار و حاكمى را پس از محمد (ص ) از خودم داناتر به آن احكام و عمل كننده تر به گفتار نمى دانم . اين گفتار خود را صادقانه مى گويم و نسبت به گذشتگان نكوهشى ندارم و كار آنان را كم و اندك نمى شمرم . و اگر هوسهاى هلاكتبار و نابخردان ستم پيشه شما را به ستيز با من وادارند و بخواهيد با من مخالفت كنيد همانا كه اسبان نژاده خويش را نزديك آورده و اشتران خويش را آماده ساخته ام و سوگند به خداوند كه اگر مرا ناچار از حركت به سوى خود كنيد چنان با شما در خواهم افتاد و چنان ضربتى بر شما خواهم زد كه جنگ جمل در قبال آن چون ليسيدن ليسنده اى باشد (224) و همانا گمان من چنين است كه به خواست خداوند خود را در معرض هلاكت قرار مدهيد. اين نامه را هم به عنوان حجت براى شما فرستادم و پس از آن هرگز براى شما نامه يى نخواهم نوشت . اگر خيرخواهى و اندرز مرا نپذيرفتند و با فرستاده ام ستيز كرديد خودم به خواست خداوند متعال به جانب شما خواهم آمد. و السلام (225)
    گويد: چون اين نامه بر مردم خوانده شد صبرة بن شيمان برخاست و گفت : شنيدم و اطاعت كرديم و ما با هر كس كه اميرالمومنين با او جنگ كند در حال جنگيم و با هر كس كه صلح كند در صلح خواهيم بود، اى جاريه ! اگر توانستى با همين افراد قوم خود ديگران از قومت را كفايت كنى چه بهتر. اگر دوست دارى ما ترا يارى كنيم يارى خواهيم داد .
    سران و بزرگان مردم هم برخاستند و همين گونه و نزديك به آن سخن گفتند. جاريه به هيچيك از آنان اجازه نداد كه همراه او برود و خود پيش بنى تميم رفت .
    زياد ميان قبيله ازد برخاست و چنين گفت : اى گروه ازد! آنان ديروز در حال آشتى بودند و امروز به حال جنگ در آمدند و حال آنكه شما در حال جنگ بوديد و به حال صلح در آمديد و من به خدا سوگند شما را براى پناهنده شدن نپذيرفتم مگر پس از تجربه ، و ميان شما اقامت نكردم مگر با انديشه و آرزو، و شما تنها به اين راضى نشديد كه مرا پناه دهيد تا آنكه براى من تخت و منبر و ياران و نگهبانان فراهم آورديد و منادى و مراسم نمازجمعه مرا رو به راه كرديد و من نزد شما هيچ چيز جز همين درهمهاى ماليات را از دست نداده ام كه امروز نتوانسته ام بگيرم و آن را نيز به خواست خداوند فردا خواهم گرفت و بدانيد كه جنگ كردن امروز شما با معاويه در دين و دنياى شما هموارتر و آسانتر از جنگ كردن ديروز شما با على است . اينك جارية بن قدامه پيش شما آمده است و على (ع ) او را براى اينكه كار قوم خود را در هم بشكند فرستاده است و به خدا سوگند او اميرى نيست كه لازم باشد از او فرمان ببريد و اگر به خواسته خود در قومش برسد به حضور اميرالمومنين باز مى گردد يا تابع من خواهد بود و شما سران و بزرگان و تنها قبيله مهم بصره هستيد. او را به سوى قومش بفرستيد البته اگر به نصرت دادن شما محتاج شد چنانچه مصلحت دانستيد به يارى او خواهيد رفت .
    در اين هنگام شيمان پدر صبرة برخاست و گفت : اى زياد! به خدا سوگند اگر روز جنگ جمل همراه قوم خود مى بودم اميد مى داشتم كه با على جنگ نكنند، ولى آن كار با آنچه در آن بود گذشت ، روزى بود به روزى و كارى در قبال كارى و خداوند براى پاداش دادن به نيكى شتاب كننده تر از كيفر دادن به بدى است . توبه همراه حق و عفو و گذشت بايد با پشيمانى از گناه همراه باشد . اگر اين موضوع تنها فتنه و آزمايشى مى بود مردم را دعوت مى كرديم كه از خونها در گذرند و كارها را از سر بگيرند ، ولى موضوع جماعتى در ميان است كه خونهاى ايشان محترم است و بايد در قبال جراحتها قصاص ‍ كرد. در عين حال ما با تو هستيم آنچه را كه تو دوست بدارى دوست مى داريم .
    زياد از سخنان او تعجب كرد و گفت : [ سخنورى ] چون اين ، ميان مردم گمان نمى دارم .
    پس از او پسرش صبرة برخاست و گفت : به خدا سوگند ما به مصيبتى در دين و دنياى خود چون مصيبتى كه در جنگ جمل بود گرفتار نشده ايم . اينك اميدواريم امروز با اطاعت از فرمان خداوند و اميرالمومنين آن آلودگى را از خود بزداييم . اما تو اى زياد! به خدا سوگند كه تا ترا به سلامت به خانه ات برنگردانيم نه تو به آنچه در ما آرزو داشته اى رسيده اى و نه ما به آنچه براى تو آرزو داشته ايم رسيده ايم و ما به خواست خداوند متعال فردا ترا به خانه ات بر مى گردانيم و چون اين كار را انجام داديم نبايد هيچكس ‍ بيش از ما به تو [ وابسته تر و ] سزاوارتر باشد و اگر چنان نكنى كارى كرده اى كه مانند تو نخواهد كرد، و ما به خدا سوگند از جنگ با على براى آخرت خود بيم داريم و از جنگ با معاويه در دنيا آن بيم را نداريم و به هر حال تو خواسته خود را مقدم و خواسته ما را موخر بدار كه ما همگان همراه و مطيع تو هستيم .
    سپس خنقر حمانى (226)برخاست و گفت : اى امير! اگر تو از ما به همان چيزى كه از غير ما راضى مى شوى راضى باشى ما به آن بسنده نمى كنيم . اگر مى خواهى ما را به مقابله اين قوم ببر و به خدا سوگند، ما در هيچ جنگى روياروى نشده ايم مگر آنكه به عفو و گذشت خود بيش از كوشش در جنگ توجه داشته ايم ، جز در جنگ گذشته [ نبرد جمل ].
    ابراهيم ثقفى مى گويد: جارية بن قدامه نخست با قوم خويش سخن گفت كه به او پاسخ [ مناسب ] ندادند بلكه گروهى از سفلگان به جنگ او بيرون آمدند و پس از اينكه به او دشنام دادند و بدگويى كردند با او در آويختند. جاريه به زياد و قبيله ازد پيام فرستاد و از ايشان يارى خواست و گفت : به يارى او حركت كنند. قبيله ازد همراه زياد بيرون آمدند. ابن حضرمى در حالى كه عبدالله بن خازم سلمى را بر سواران خود گماشته بود به جنگ آمد و ساعتى جنگ كردند. شريك بن اعور حارثى (227) كه از شيعيان على (ع ) و دوست جارية بن قدامه بود به جاريه گفت : اجازه مى دهى با دشمن تو جنگ كنم ؟ گفت : آرى ، چيزى نگذشت كه بنى تميم را شكست دادند و آنان را وادار به پناهنده شدن در خانه سنبل (228) سعدى كردند. آنان ابن حضرمى را در آن خانه محاصره كردند. مردى از بنى تميم همراه عبدالله بن خازم سلمى آمد و آن دو هم به آن خانه پناه بردند. در اين حال مادر عبدالله بن خازم كه زنى سيه چرده و از مردم حبشه بود و عجلى نام داشت كنار خانه آمد و عبدالله را صدا كرد. عبدالله از فراز بام خود را به مادر نشان داد. مادرش گفت : پسرم نزد من آى . عبدالله نپذيرفت مادر روسرى خود را برداشت و موهاى خود را برهنه كردو از خواست فرود آيد. او همچنان خوددارى مى كرد. مادر گفت : به خدا سوگند اگر فرود نيايى تن خود را برهنه مى كنم و دست به سوى جامه هاى خود برد. جارية بن قدامه و زياد آن خانه را محاصره كردند. جاريه گفت : براى من آتش بياوريد. مردم ازد گفتند: ما اهل آتش زدن و سوزاندن با آتش نيستيم ، آنان قوم تو هستند و خود داناترى . جارية آن خانه را بر ايشان آتش زد. ابن حضرمى همراه هفتاد مرد كه يكى از ايشان عبدالرحمان بن عمير بن عثمان بود هلاك شدند و جاريه از آن روز به محرق [ سوزاننده ] معروف شد. افراد قبيله ازد، زياد را بردند و در كاخ حكومتى منزل دادند بيت المال هم همراهش بود، و به او گفتند: آيا از حق پناهندگى تو كار ديگرى بر عهده ما باقى مانده است ؟ گفت : نه . گفتند: بنابراين ما از عهده بيرون آمديم و جوار خود را از تو برداشتيم . گفت : آرى ، آنان برگشتند و زياد براى اميرالمومنين على عليه السلام چنين نوشت :
    اما بعد، جارية بن قدامه كه بنده شايسته است از پيش تو اينجا آمد و با كسانى كه بر ابن حضرمى جمع شده بودند جنگ كرد او را گروهى از مردم ازد يارى دادند و جاريه به يارى ايشان ابن حضرمى را شكست داد و او را ناچار كرد كه با شمار بسيارى از ياران خود به خانه يى از خانه هاى بصره پناه برد [ و موضع بگيرد ] آنان بيرون نيامدند و تسليم نشدند تا خداوند ميان آن دو حكم كرد. ابن حضرمى و يارانش كشته شدند گروهى از ايشان در آتش ‍ سوختند و بر سر برخى از آنان ديوار فرو ريخت و روى بعضى از آنان نيز تا سقف ويران شد و گروهى هم با شمشير كشته شدند. تنى چند هم سالم ماندند كه توبه كردند و به حق بازگشتند و از آنان گذشت كرد، دورباد رحمت خدا از سركشان و گمراهان و درود و رحمت و بركت خدا بر سالار مومنان باد!
    چون نامه زياد به على عليه السلام رسيد آن را براى مردم خواند. زياد آن نامه را همراه ظبيان بن عمارة فرستاده بود، على (ع ) و يارانش شاد شدند و اميرالمومنين جارية بن قدامه و مردم قبيله ازد را ستود و [ مردم ] بصره را نكوهش كرد و فرمود: نخست آبادى است كه ويران مى شود يا در آب فرو مى رود يا آتش مى گيرد و فقط مسجدش همچون سينه كشتى از آب نمودار مى ماند. (229) على (ع ) سپس به ظبيان فرمود: كجاى بصره ساكنى ؟ گفت : فلان جا. فرمود: بر تو باد كه در حومه آن شهر ساكن شوى .
    ابن عرندس ازدى (230) ضمن بيان سوزاندن ابن حضرمى و نكوهش قبيله تميم چنين سروده است :
    ما زياد را به خانه اش برگردانديم و حال آنكه پناهنده تميم فرياد مرگ برآورد. خدا زشت دارد قومى را كه پناهنده خود را آتش زدند، و به جان خودم كه چه گوسپندان بريان بدى بودند...

  4. #34
    afsanah82
    مهمان

    پیش فرض

    (56) از سخنان آن حضرت (ع ) براى ياران خويش
    [ در اين خطبه كه با عبارت اما انه سيظهر عليكم بعدى رجل رحب البلعوم مند حق البطن (هان ! كه پس از من بزودى مردى گشاده گلو و شكم برآمده بر شما چيره خواهد شد) شروع مى شود مطالب زير طرح و بررسى شده است ]:
    بسيارى از مردم چنين پنداشته اند كه منظور على عليه السلام از آن مرد زياد بن ابيه بوده است و بسيارى ديگر پنداشته اند مقصود او حجاج بوده و گروهى پنداشته اند كه مغيرة بن شعبه را منظور داشته است . به نظر من [ ابن ابى الحديد ]، على (ع ) معاويه را منظور داشته است ، زيرا اوست كه موصوف به پرخورى و شيفتگى به خوراك است . شكم او چندان بزرگ بود كه چون مى نشست روى رانهايش مى افتاد. معاويه در عين حال كه در مورد صله دادن و بخشيدن اموال بخشنده و جواد بوده است در مورد خوراك بخيل بوده است . گويند او با يكى از اعراب صحرانشين كه به هنگام غذا خوردن او حاضر بود و براى معاويه گوسپند بريانى آورده بودند مزاح كرد، و آن اعرابى كه به چگونگى خوردن معاويه و گوسپند بريان خيره مى نگريست ، معاويه به او گفت : گناه اين گوسپند چيست كه به آن چنين نگاه مى كنى ، مگر پدرش تو را شاخ زده است ؟ اعرابى گفت : اين مهربانى تو بر آن به چه سبب است ؟ آيا مادرش ترا شير داده است !
    يكى از اعراب نزد معاويه غذا مى خورد و معاويه كه مى ديد او پرخورى مى كند به او گفت : آيا براى تو كاردى بياورم ؟ آن مرد گفت : كارد هر كس ‍ در سر اوست (231) معاويه پرسيد: نامت چيست ؟ گفت : لقيم . گفت : از همان مشتق شده اى (232).
    معاويه چون خوراك مى خورد بسيار مى خورد و سپس مى گفت سفره را برداريد و جمع كنيد، به خدا سوگند سير نشدم ولى خسته و ملول شدم .
    اخبار فراوان رسيده است كه پيامبر (ص ) كسى را سوى معاويه فرستادند و او را فرا خواندند. مشغول غذا خوردن بود نيامد. دوباره فرستادند همچنان مشغول خوردن بود. پيامبر بر او نفرين كرد و فرمود: پروردگارا شكمش ‍ را سير مگردان (233)
    شاعر در اين باره گفته است :
    چه بسيار دوستانى براى من هستند كه گويى شكمشان چاه ويل است ، گويا معاويه در احشاء آنان است .
    [ ابن ابى الحديد پس از ايراد يك مسئله كلامى درباره اينكه چگونه ممكن است به انجام كارى فرمان داد كه مى دانيم صورت نمى گيرد موضوعات تاريخى زير را بحث كرده است . ]
    رواياتى كه درباره دشنام دادن معاويه و دار و دسته او به على (ع ) آمده است
    در مورد اين گفتار على عليه السلام كه در اين خطبه فرموده است : آن شخص به شما فرمان مى دهد كه مرا دشنام دهيد و از من بيزارى بجوييد مى گوييم [ ابن ابى الحديد ]: معاويه در شام و عراق و نقاط ديگر به مردم دستور داد على عليه السلام را دشنام دهند و از او بيزارى بجويند، و بر فراز منابر مسلمين در اين باره خطبه خوانده مى شد و اين كار در دوره حكومت بنى اميه و بنى مروان سنت معمول و رايج شد تا هنگامى كه عمر بن عبدالعزيز (رض ) به حكومت رسيد و اين سنت ناپسند را از ميان برداشت . شيخ ما ابوعثمان جاحظ مى گويد: معاويه در آخر خطبه نماز جمعه چنين مى گفت : پروردگارا همانا ابوتراب در دين تو الحاد ورزيد و [ مردم را ] از راه تو بازداشت . بارخدايا او را نفرين كن نفرينى سخت و او را عذاب ده عذابى دردناك ! همين الفاظ را به همه آفاق اسلام نوشت و تا روزگار حكومت عمر بن عبدالعزيز بر همه منابر همين كلمات را مى گفتند.
    ابوعثمان جاحظ همچنين مى گويد: هشام بن عبدالملك چون حج گزارد در موسم حج براى مردم سخنرانى كرد. كسى برخاست و گفت : اى اميرالمومنين ! امروز روزى است كه خليفگان در آن لعنت كردن ابوتراب را مستحب مى دانستند. گفت : بس كن كه ما براى اين كار نيامده ايم .
    مبرد در كتاب الكامل مى نويسد كه خالد بن عبدالله قسرى هنگامى كه در دوره حكومت هشام ، امير عراق بود على عليه السلام را بر منبر لعن مى كرد و چنين مى گفت : پروردگارا على بن ابى طالب بن عبدالمطلب بن هاشم را كه داماد رسول خدا(ص ) و شوهر دختر اوست و پدر حسن و حسين است لعنت كن و سپس روى به مردم مى كرد و مى گفت : آيا با كنايه لعن كردم ! (234)
    جاحظ همچنين نقل مى كند كه گروهى از بنى اميه به معاويه گفتند: اى اميرالمومنين به آنچه مى خواستى رسيدى ، مناسب است از لعنت كردن اين مرد دست بردارى . گفت : نه به خدا سوگند [ دست بر نمى دارم ] تا آنكه كودكان با لعن او پرورش يابند و سالخوردگان فرتوت گردند و هيچ كس ‍ فضيلتى از او نقل نكند.
    جاحظ همچنين مى گويد: عبدالملك با فضل و بردبارى و استوارى و برترى كه داشت ، فضيلت على عليه السلام بر او پوشيده نبود و مى دانست كه لعن كردن او در مجامع عمومى و ضمن خطبه ها و منابر از چيزهايى است كه سستى و منقصت آن به خود او بر مى گردد، زيرا هر دو از نسل عبدمناف بودند و ريشه و اصل آنان يكى است و نژاد آنان از يك اساس است و شرف و فضل على عليه السلام هم به او بر مى گردد و به حساب او هم منظور مى شود ولى به خيال خود مى خواست با اين كار اساس پادشاهى خود را استوار كند و آنچه را پيشينيان او انجام مى دادند تاءكيد كند و اين موضوع را در دلهاى مردم جاى دهد كه براى خاندان هاشم در حكومت بهره يى نيست و سرورشان كه همگى به او پناه مى برند و به فخر او افتخار مى كنند حال و مقدارش اين است . بنابراين كسانى كه نسب خود را به على (ع ) مى رسانند به مراتب از اين حكومت دورترند و براى رسيدن به آن وامانده تر.
    مورخان روايت كرده اند كه وليد بن عبدالملك در دوره حكومت خود، على عليه السلام را ياد كرد و گفت : خدايش لعنت كناد او دزد و دزدزاده بوده است و اعراب كلمه الله را غلط تلفظ كرد و آن را مجرور خواند.
    مردم از غلط او آن هم در موردى كه هيچكس غلط نمى خواند تعجب كردند و از اينكه على عليه السلام را به دزدى نسبت داد شگفتى آنان بيشتر شد و گفتند: نمى دانيم كداميك از اين دو موضوع شگفت انگيزتر است . وليد اعراب واژه ها را غلط مى خواند.
    هنگامى كه مغيرة بن شعبه از جانب معاويه امير كوفه بود به حجر بن عدى فرمان داد كه ميان مردم بر پا خيزد و على عليه السلام را لعنت كند او نپذيرفت .مغيره تهديدش كرد. حجر برخاست و گفت : اى مردم امير شما به من فرمان داده است كه على را لعنت كنم ، او را لعنت كنيد. مردم كوفه گفتند: خدايش نفرين كناد! و او [ حجر بن عدى ] عمدا و با قصد، ضمير [ ه ] را به مغيره باز گرداند.
    زياد هم تصميم گرفت كه تمام مردم كوفه را به بيزارى جستن از على عليه السلام و نفرين او مجبور كند و گفته بود هر كس را كه از اين كار سرپيچى كند خواهد كشت و خانه اش را ويران خواهد كرد. خداوند همان روز او را گرفتار طاعون كرد و پس از سه روز مرد خدايش نيامرزاد. و اين حادثه در زمان حكومت معاويه رخ داد. و حجاج بن يوسف ، كه خدايش لعنت كناد، همواره على عليه السلام را لعنت مى كرد و فرمان به لعن او مى داد. روزى كه سوار بود مردى جلو او را گرفت و گفت : اى امير خانواده ام به من ستم كرده و نامم را على نهاده اند. نام مرا تغيير بده و به من صله يى ببخش كه من فقيرم . گفت : به مناسبت اين لطافت گفتارت نام ترا چنان نهادم و ترا به فلان حكومت گماشتم آنجا برو.
    اما عمر بن عبدالعزيز (رض ) مى گويد: پسر بچه يى بودم كه پيش يكى از پسران عتبة بن مسعود قرآن مى خواندم . روزى از كنار من گذشت و من با كودكان مشغول بازى بودم و على را لعن مى كرديم . احساس كردم كه او را خوش نيامد. او به مسجد رفت ، من هم كودكان را رها كردم و پيش او رفتم تا درس خود و آنچه را حفظ كرده بودم بر او بخوانم . همين كه مرا ديد به نماز ايستاد و نمازش را طول داد گويى از من رويگران بود و من اين موضوع را دريافتم . چون نمازش پايان يافت بر من روى ترش كرد. گفتم : شيخ را چه مى شود؟ گفت : پسركم ! آيا تو امروز على را لعن مى كردى ؟ گفتم : آرى . گفت : از چه هنگامى دانسته اى كه خداوند بر اهل بدر پس از اينكه از آنان اظهار رضايت فرموده است خشم گرفته باشد؟ گفتم : پدرجان مگر على از اهل بدر بوده است ؟ گفت : اى واى بر تو! مگر تمام جنگ بدر قائم به وجود او نبوده است ؟ گفتم : ديگر اين كار را تكرار نمى كنم . گفت : خدا را، كه ديگر هرگز چنين مكنى . گفتم : آرى اطاعت مى كنم و پس از آن ديگر او را لعن نكردم .
    پس از آن گاهى كنار منبر مدينه حاضر مى شدم و پدرم كه در آن هنگام امير مدينه بود روزهاى جمعه كه خطبه نماز جمعه مى خواند مى شنيدم كه تمام مطالب خطبه را با فصاحت كامل مى خواند، ولى همين كه به لعن كردن على عليه السلام مى رسد نمى تواند فصيح سخن بگويد و درماندگى و لغزش ‍ فراوان در گفتارش آشكار مى شود كه فقط خداوند ميزان آن را مى داند. من از اين موضوع تعجب مى كردم تا آنكه روزى به او گفتم : پدرجان ، تو از همه مردم فصيح تر و سخن ورترى ، موضوع چيست كه روز سخنرانى تو [ در نماز جمعه ]نخست مى بينم كه تواناترين سخنورى . ولى همين كه به لعن اى مرد مى رسى گنگ و سرگشته مى شوى ؟ گفت : پسرم اين مردم شامى و غيرشامى كه پاى منبر من مى بينى اگر فضل اين مرد [ على عليه السلام ] را چنان مى دانستند كه پدرت مى داند يك نفر هم از ايشان از ما پيروى نمى كرد. اين سخن او هم در سينه ام جا گرفت و اين گفتار او همراه گفتار معلم من در ايام كودكى مرا بر آن واداشت كه با خداوند عهد كردم كه اگر براى من در خلافت بهره يى باشد آن را حتما تغيير دهم و چون خداوند بر من با خلافت منت گزارد لعن را از خطبه ها انداختم و عوض آن مقرر داشتم اين آيه را تلاوت كنند: همانا خداوند به دادگرى و نيكى كردن و بخشش ‍ به خويشاوندان فرمان مى دهد و از كارهاى ناپسند و زشتى و ستم نهى مى كند شايد كه پند بپذيرد. (235) و اين فرمان را براى همه آفاق نوشتم و معمول گرديد.
    كثير بن عبدالرحمان [ كثير عزة ] ضمن ستايش و مدح عمر بن عبدالعزيز از اين موضوع كه او دشنام دادن را برداشته است ياد كرده و چنين سروده است :
    به ولايت رسيدى ، على را دشنام نمى دهى و اشخاص بى گناه را نمى ترسانى و بدى گنهكار را نمى پذيرى . با عفو خود گناهان را فرو مى پوشى و با اين كار كه انجام مى دهى هر مسلمانى راضى است ... (236)
    سيد رضى هم كه رحمت خدا بر او باد در همين مورد چنين سروده است :
    اى پسر عبدالعزيز، اگر چشم بر جوانمردى از بنى اميه مى گريست همانا بر تو مى گريستم و من چنين مى گويم كه هر چند خاندان تو پاك و پاكيزه نبودند ولى تو همانا كه پاك بودى . تو ما را از دشنام و تهمت پاكيزه ساختى و اگر امكان پاداش دادن مى بود پاداشت مى دادم ... (237)
    ابن كلبى از پدرش ، از عبدالرحمان بن سائب نقل مى كند كه روزى حجاج به عبدالله بن هانى ، كه مردى از خاندان اود و از قبيله قحطان بود و ميان قوم خويش محترم و همراه حجاج در همه جنگهايش شركت كرده بودد و از ياران و ويژگان او بود گفت : به خدا سوگند من هنوز چنان كه بايد پاداش ترا نداده ام . آن گاه حجاج به اسماء بن خارجه كه سالار بنى فزارة بود پيام فرستاد دخترت را به ازدواج عبدالله بن هانى در آور. او گفت : نه به خدا سوگند هرگز و كرامتى نخواهد بود. حجاج تازيانه ها را خواست . اسماء كه گرفتارى را ديد گفت : آرى دخترم را به همسرى او درآوردم . حجاج سپس به سعيد بن قيس همدانى ، سالار يمانى ها پيام فرستاد دخترت را به همسرى عبدالله كه از اعقاب اود است در آور. او گفت : اود كيست ! نه به خدا سوگند هرگز و كرامتى نخواهد بود. حجاج بانگ برداشت كه شمشير آوريد. سعيد گفت : آزادم بگذار تا با خاندان خود مشورت كنم . او با آنان مشورت كرد. گفتند: دخترت را به ازدواج او درآور و خويشتن را بر اين فاسق عرضه مدار. او هم دخترش را به همسرى عبدالله درآورد. حجاج به عبدالله گفت : من دختران سالارهاى فزاره و همدان را به ازدواج تو در آوردم كه سالار همدان بزرگ كهلان هم هست ، و كجا قابل مقايسه با خاندان اود! عبدالله بن هانى گفت : اى امير، خداوند كار ترا سامان دهاد. چنين مگو كه ما را مناقبى است كه براى هيچ كس از اعراب فراهم نيست . حجاج گفت : آن مناقب كدام است ؟ گفت : هرگز در هيچيك از انجمنهاى ما به اميرالمومنين عبدالملك دشنام داده نمى شود. گفت : به خدا سوگند اين منقبتى بزرگ است . عبدالله گفت : از خاندان ما هفتاد مرد در جنگ صفين همراه اميرالمومنين معاويه بوده اند و فقط يك مرد از ما همراه ابوتراب بوده است و به خدا سوگند تا آنجا كه مى دانم مرد بدى بوده است . حجاج گفت : اين هم منقبت بزرگى است . عبدالله گفت : گروهى از زنان ما نذر كردند كه اگر حسين بن على كشته شود هر يك ده شتر قربانى كنند و اين كار را انجام دادند. گفت : اين هم خود منقبتى است . عبدالله گفت : مردى هم در خاندان ما بود كه هرگاه دشنام دادن به ابوتراب به او پيشنهاد مى شد هماندم او را لعنت مى كرد و دو پسرش حسن و حسين و مادرشان فاطمه را هم لعنت مى كرد. حجاج گفت : به خدا سوگند كه اين هم خود منقبتى است . عبدالله گفت : و براى هيچ كس ‍ از اعراب اين زيبايى و نمكى كه در ماست وجود ندارد. حجاج خنديد و گفت : اى ابوهانى از اين يكى درگذر و عبدالله مردى سيه چرده بود و آبله رو و بر سرش چند برآمدگى وجود داشت و چانه اش كژ و لوچ و بسيار زشت بود.
    عبدالله بن زبير هم على عليه السلام را دشمن مى داشت و همواره بر او عيب مى گرفت و دشنام مى داد. عمربن شبه و ابن كلبى و واقدى و ديگر مورخان نقل كرده اند كه عبدالله بن زبير به روزگارى كه مدعى خلافت بود چهل نمازجمعه گزارد و در آن بر پيامبر (ص ) درود نفرستاد و گفت : هيچ چيز مرا از بردن نام پيامبر (ص ) باز نمى دارد مگر اينكه گروهى باد به بينى خود مى اندازند.
    محمد بن حبيب و ابوعبيدة معمر بن مثنى در رواى خود گفته اند: ابن زبير گفته است به اين جهت كه پيامبر (ص ) را خاندانكى بد است كه چون نام او برده مى شود سر مى جنبانند.
    سعيد بن جبير مى گويد: عبدالله بن زبير به عبدالله بن عباس گفت : اين چه حديثى است كه از تو مى شنوم ؟ ابن عباس گفت : كدام را مى گويى ؟ گفت : نكوهش و سرزنش من . عبدالله بن عباس گفت : من شنيدم پيامبر (ص ) مى فرمود: چه بد مردى است آن كس كه سير باشد و همسايه اش ‍ گرسنه . عبدالله بن زبير گفت : چهل سال است كه كينه شما اهل بيت را در سينه نهان داشته ام . سعيد بن جبير (238) آن گاه تمام حديث گذشته را نقل مى كند.
    همچنين عمر بن شبه ، از سعيد بن جبير نقل مى كند كه مى گفته است : عبدالله بن زبير مشغول سخنرانى بود و به على عليه السلام دشنام داد. اين خبر به محمد بن حنفيه رسيد. در همان حال كه ابن زبير خطبه مى خواند آمد. براى او تختى نهادند او خطبه ابن زبير را قطع كرد و گفت : اى گروه اعراب ، چهره هايتان زشت باد! آيا بايد على نكوهش شود و شما حضور داشته باشيد! همانا كه على دست خدا براى كوبيدن دشمنان خدا بود، و به فرمان خداوند صاعقه يى بود كه آن را بر كافران و منكران حق خود فروفرستاد. او آنان را به سبب كفرشان كشت و بازماندگان ايشان از او كينه به دل گرفتند و در انديشه خود براى او حسد و شمشير فراهم ساختند. هنوز پسر عمويش كه درودهاى خدا بر او باد زنده بود و نمرده بود و چون خداوند او را به جوار خود ببردو آنچه نزد خود داشت براى او برگزيد، مردانى كينه هاى خود را براى او آشكار ساختند و خود را تسكين دادند. برخى از آنان حق او را در ربودند و برخى كسانى را براى كشتن او گماشتند و برخى او را دشنام دادند و با مطالبى ياوه او را متهم ساختند؛ و اگر براى ذريه و ناصران دعوت علوى دولتى فراهم شود استخوانهاى آنان را بيرون خواهد آورد و گورهاى آنان را خواهد شكافت هر چند بدنهاى آنان امروز پوسيده است و زندگان ايشان كشته شده اند و گردنهايشان را خوار و زبون خواهد ساخت . خداى بزرگ آنان را به دست ما عذاب داد و زبون ساخت و ما را برايشان پيروزى بخشيد و دلهاى ما از آنان تسكين يافت . همانا به خدا سوگند على را هيچ كس دشنام نمى دهد مگر اينكه دشنام پيامبر (ص ) را در دل نهان مى دارد و مى ترسد آن را بر زبان آورد و با دشنام دادن به على عليه السلام به پيامبر (ص ) كنايه مى زند. همانا هنوز ميان شما كسانى هستند كه مرگ آنان را فرونگرفته و عمرشان دراز است و اين سخن پيامبر (ص ) را درباره على (ع ) شنيده ايد كه فرموده است : ترا جز مومن دوست نمى دارد و جز منافق كسى به تو كينه نمى ورزد (239) و آنان كه ستم مى كنند بزودى خواهند دانست به چه كيفر گاهى باز مى گردند. ابن زبير سخنرانى خود را ادامه داد و گفت : پسران فاطمه ها اگر سخن بگويند آنان را معذور مى دارم ولى پسر مادر حنفية را چه رسد كه سخن گويد! محمد به او گفت : اى پسر ام رومان ! چرا سخن نگويم مگر از همه فاطمه ها جز يكى ديگران مادر من نيستند آن يكى هم كه مادر من نيست افتخارش به من مى رسد، زيرا مادر دو برادر من است . من پسر فاطمه دختر عمران بن عاند بن مخزوم هستم كه مادربزرگ رسول خدا(ص ) است و من پسر فاطمه بنت اسد هستم كه سرپرست رسول خدا و همچون مادر او بوده است . به خدا سوگند اگر حفظ احترام خديجه دختر خويلد نبود هيچ استخوانى در خاندان اسد بن عبدالعزى باقى نمى گذاشتم مگر آنكه آنرا در هم مى شكستم . و برخاست و رفت . (240)
    درباره احاديث جعلى در نكوهش على عليه السلام
    شيخ ما ابوجعفر اسكافى (241)كه خدايش رحمت كناد از كسانى است كه به حقيقت معروف به دوستى على عليه السلام و مبالغه كنندگان در تفضيل او بر ديگران است .هر چند اعتقاد به تفضيل ميان عموم اصحاب بغدادى ما شايع است ولى ابوجعفر اسكافى از همگان در اين عقيده استوارتر و عقيده اش خالصانه تر است . او مى گويد: معاويه گروهى از صحابه و گروهى از تابعين را وادار كرد كه اخبار زشتى را درباره على عليه السلام كه مقتضى طعن و تبرى او باشد جعل كنند و براى ايشان پاداشى مقرر داشت كه قابل توجه بود و آنان چيزهايى كه او را راضى كند ساختند. از جمله اصحاب ابوهريره ، عمروعاص و مغيرة بن شعبه هستند و از تابعين ، عروة بن زبير است . زهرى نقل مى كند كه عروة بن زبير مى گفته است . عايشه برايم نقل كرد كه در خدمت پيامبر (ص ) بودم . در اين هنگام عباس و على آمدند پيامبر فرمود اى عايشه ! اين دو بر ملتى غير ملت من يا غير دين من خواهند مرد!
    عبدالرزاق ، از معمر نقل مى كند كه مى گفته است دو حديث را كه عروة بن زبير از عايشه در نكوهش على عليه السلام نقل كرده بود زهرى مى دانست . روزى درباره آن دو حديث از زهرى پرسيدم . گفت : ترا با عايشه و عروه و احاديث آن دو چه كار و با آن مى خواهى چه كنى ! خداوند به آن دو داناتر است من آن دو را در مورد احاديثى كه درباره بنى هاشم نقل مى كنند متهم مى دانم .
    گويد: حديث نخست همان بوده كه ما آن را آورديم . حديث دوم اين است كه عروه مدعى است كه عايشه براى او چنين نقل كرده كه گفته است : من در حضور پيامبر (ص ) بودم ناگاه عباس و على آمدند پيامبر به من فرمود: اى عايشه اگر از اينكه به دو مرد دوزخى بنگرى خوشحال مى شوى به اين دو كه آمدند بنگر.
    من نگريستم و ديدم عباس بن عبدالمطلب و على بن ابى طالب هستند.
    و اما از عمروبن عاص حديثى نقل شده است كه آن را بخارى و مسلم هر دو در صحيح خود با ذكر سلسله سند كه به عمروعاص مى رسد آورده اند كه مى گفته است : شنيدم پيامبر (ص ) مى فرمود: همانا خاندان ابوطالب ، اولياى من نيستند، همانا ولى من خداوند و مومنان صالح هستند.
    اما از اوهريره حديثى نقل شده كه معناى آن چنين است كه على عليه السلام در زمان زندگانى پيامبر (ص ) از دختر ابوجهل براى خود خواستگارى كرد. اين كار پيامبر (ص ) را خشمگين كرد و بر منبر خطبه ايراد كرد و ضمن آن چنين گفت : خداوند اين كار را نخواهد، ممكن نيست دختر ولى خدا و دختر ابوجهل دشمن خدا با هم جمع شوند. همانا فاطمه پاره تن من است هر چه او را آزار دهد مرا آزار مى دهد و اگر على مى خواهد با دختر ابوجهل ازدواج كند از دختر من حتما جدا شود و آن وقت هر چه مى خواهد انجام دهد. يا سخنى فرموده است كه معناى آن چنين است ، و اين حديث از قول كرابيسى (242)مشهور است . مى گويم [ ابن ابى الحديد ] اين حديث هم در هر دو صحيح مسلم و بخارى از قول مسورين مخرمة زهرى نقل شده است و سيد مرتضى آنرا در كتاب خويش كه نامش تنزيه الانبياء و الائمة است آورده و گفته است روايت حسين كرابيسى است و او مشهور به انحراف از اهل بيت عليهم السلام و دشمنى و ستيز با ايشان است و روايتش پذيرفته نمى شود. (243)
    و به مناسبت شايع بودن و پراكنده شدن اين خبر، مروان بن ابى حفصة (244) آن را در قصيده يى كه در مدح هارون سروده آورده است و در آن قصيده از فرزندان فاطمه عليهم السلام نام برده و برايشان تاخته و آنان را نكوهش ‍ كرده است و على (ع ) را بيشتر نكوهش كرده و بر او دشنام داده و ضمن آن چنين گفته است :
    پدرتان على را كه از شما برتر بود اهل شورى كه همگى با فضيلت بودند به حكومت نپذيرفتند و او با خواستگارى كردن دختر ابوجهل لعين ، دختر رسول خدا را ناراحت كرد كه پيامبر هم از آن ناراحت شد...
    و اين خبر به صورتهاى گوناگون و با افزونيهاى مختلف نقل شده است . برخى از مردم ضمن همين خبر اين عبارت را هم آورده اند بر فرض كه از هر دامادى نكوهش شده باشيم از دامادى ابوالعاص بن ربيع نكوهش ‍ نشده ايم . برخى از مردم هم ضمن همين خبر اين موضوع را هم نقل مى كنند كه پيامبر فرموده است : همانا خاندان مغيرة به على پيام فرستاده اند كه دختر ايشان را به همسرى خود در آورد و چيزهاى ديگر .
    به عقيده من [ ابن ابى الحديد ] بر فرض كه اين خبر من صحيح باشد، در آن مورد بر اميرالمومنين هيچگونه اعتراض و سرزنشى وارد نيست زيرا اين مسئله مورد اجماع امت است كه بر فرض على عليه السلام دختر ابوجهل را بر فاطمه عليها السلام به همسرى مى گرفت جايز بود و داخل در حكم عمومى آيه يى بود كه اجازه گرفتن چهار همسر را داده است ، و اين دختر ابوجهل كه به آن اشاره شد مسلمان بوده است زيرا اين افسانه بر فرض ‍ صحت مربوط به پس از فتح مكه است كه مردمش خواه و ناخواه مسلمان شده بودند و راويان خبر همگى در اين موضوع موافق هستند، و چيزى جز اين باقى نمى ماند كه اگر اين خبر صحيح باشد پيامبر (ص ) چون حالت عيرت و خشم فاطمه (ع ) را ديده اند على (ع ) را بر اين كار مورد عتاب خانوادگى قرار داده اند آن چنان كه هر پدرى فرزند خود را وادار مى كند كه رضايت همسر خود و آشتى با او را مورد نظر داشته باشد و ممكن است گفتگوى اندكى در اين مورد صورت گرفته باشد و سپس آن را تحريف كرده و بر آن افزوده باشند، و اگر در اين باره به احوال پيامبر (ص ) با همسرانش ‍ دقت كنى كه گاه ميان آنان خشم و قهر و گاه آشتى بود و گاه نارضايى و گاه رضايت تا آنجا كه يك بار كار تا مرحله طلاق كشيد و از همبستر شدن با آنان خوددارى كرد و گاه كار به قهر و ترك آمد و شد با آنان منجر شد و اگر در روايات صحيحى كه در مورد چگونگى برخورد زنان پيامبر با آن حضرت و آنچه به او مى گفتند بينديشى خواهى دانست آنچه كه حاسدان و كينه توزان و عيبجويان بر على (ع ) خرده گرفته اند در قبال احوال پيامبر (ص ) با همسرانش همچون قطره يى از اقيانوس است و اگر در اين باره هيچ داستانى جز داستان ماريه قبطيه [ مادر جناب ابراهيم پسر رسول خدا ] و آنچه كه در آن ميان پيامبر (ص ) و دو همسرش [ حفصه و عايشه ] بوجود آمد و سخنانى كه گفته شد نبود كافى خواهد بود و چنان شد كه درباره آن دو همسر پيامبر قرآن فرود آمد كه در محراب ها خوانده و در مصاحف نوشته مى شد و خطاب به آن دو چيزى گفته شده است كه اگر اسكندر با آنكه پادشاه همه جهان بوده است زنده مى بود و با پيامبر (ص ) جنگ و ستيز مى كرد به او چنان گفته نمى شد و آن آيه اين است كه و اگر براى آزار پيامبر با يكديگر اتفاق كنيد، خدا يار اوست و جبريل و مومنان صالح و فرشتگان هم يار و مددكار اويند و پس از آن وعيد و تخويف داده و فرموده است : اميد است كه اگر شما را طلاق دهد... (245)تا آخر آيات سپس براى آنان زن نوح و زن لوط را مثل زده است كه نسبت به همسر خود خيانت كردند و براى آنان در پيشگاه خدا كارى ساخته نيست و تمام آيات معلوم است .
    بنابراين اگر آنچه در اين خبر از تعصب فاطمه (ع ) بر على (ع ) و غيرت آن بانوى گرامى از اينكه خاندان مغيره پيشنهاد كرده اند دخترشان را على (ع ) به همسرى خود درآورد آمده است با اين اخبار مقايسه شود همچون مقايسه نوعى سرزنش با جنگ بسوس (246)است ولى كسى را گرفتار خواسته دل و تعصب است علاجى نيست .
    اينك به دنباله سخنان شيخ خود، ابوجعفر اسكافى كه خدايش رحمت كناد، بر مى گرديم . او مى گويد: اعمش نقل مى كرد كه چون ابوهريره در سال جماعت (247)همراه معاويه به عراق آمد به مسجد كوفه درآمد و چون كثرت كسانى را كه به استقبال او آمده بودند ديد بر روى دو زانوى خود نشست و چند بار با دست خويش بر جلو سر و پيشانى خود زد و گفت : اى مردم عراق آيا تصور مى كنيد كه ممكن است من بر خدا و رسول خدا دروغ ببندم و خويشتن را در آتش افكنم ؟ به خدا سوگند شنيدم كه پيامبر (ص ) مى فرمود: براى هر پيامبر حرمى است و حرم من در مدينه است ميان عير تا ثور و هر كس در آن كار تازه و بدعتى پديد آورد لعنت خدا و فرشتگان و همه مردم بر اوست و خدا را گواه مى گيرم كه على در آن بدعت نهاد. چون اين سخن ابوهريره باطلاع معاويه رسيد او را گرامى داشت و به او جايزه داد و به حكومت مدينه گماشت .
    گويم [ ابن ابى الحديد ]: گفتار ابوهريره كه گفته است ميان عير تا ثور ظاهرا غلطى است كه از راوى اين سخن سرزده است ، زيرا ثور نام كوهى در مكه سات كه به آن ثور اطحل هم مى گويند و غارى كه پيامبر (ص ) و ابوبكر در داخل آن شدند در آن كوه قرار دارد و به آن اطحل گفته مى شده است ، زيرا اطحل بن عبدمناف بن ادبن طابخة بن الياس بن مضر بن نزار بن عدنان در آن كوه ساكن بوده است و گفته اند اطحل نام اصلى كوه است و ثور به آن افزوده شده و او ثور بن عبد مناف است و صحيح آن اين است كه ميان عير تا كوه احد.
    اما اين سخن ابوهريره كه گفته است على عليه السلام در مدينه بدعت نهاده است پناه بر خدا از اين دروغ ، كه اميرالمومنين على بن ابى طالب عليه السلام پرهيزگارتر و خدا ترس تر از اين بوده است و به خدا سوگند او عثمان را چنان نصرت و يارى داد كه اگر جعفر بن ابى طالب هم محاصره شده بود براى او هم نظير همين را انجام مى داد.
    ابوجعفر اسكافى مى گويد: ابوهريره در نظر مشايخ ما غيرقابل اعتماد است و روايات او پسنديده و مورد قبول نيست . عمر او را تازيانه زد و گفت : بسيار روايت نقل مى كنى و اگر بر رسول خدا(ص ) دروغ بسته باشى با تو جنگ خواهم كرد.
    سفيان ثورى ، از منصور، از ابراهيم تيمى نقل مى كند كه مى گفته است : آنان [ بزرگان علم حديث ] از ابوهريره فقط احاديثى را مى پذيرفته اند كه در آن سخنى از بهشت و دوزخ باشد.
    ابواسامه ، از اعمش نقل مى كند كه مى گفته است : ابراهيم مردى بود كه حديث او صحيح بود و هرگاه حديثى مى شنيدم پيش او مى رفتم و آن را به او عرضه مى داشتم . روزى چند حديث را به او عرضه داشتم كه از ابوصالح ، از ابوهريره بود. گفت : مرا از قضاوت درباره احاديث ابوهريره آزاد بگذار كه بزرگان ما بسيارى از احاديث او را رها مى كردند.
    و از على عليه السلام روايت شده كه فرموده است : دروغگوترين مردم با دروغگوترين قبايل بر رسول خدا(ص ) ابوهريره دوسى است .
    ابويوسف هم مى گويد: به ابوحنيفه گفتم ممكن است خبرى از پيامبر (ص ) برسد كه با مبانى قياس ما مخالف باشد، با آن چه مى كنى ؟ گفت : اگر آن حديث را راويان مورد اعتماد نقل كرده باشند راءى خود را رها و به آن عمل مى كنيم . گفتم : در مورد رواياتى كه ابوبكر و عمر نقل كرده اند چه مى گويى ؟ گفت : بر تو باد كه از آن دو بپذيرى . گفتم : على و عثمان چگونه اند؟ گفت : همچنانند، و همين كه ديد من صحابه را مى شمرم ، گفت : همه اصحاب جز چند مرد عادلند و از جمله كسانى كه عادل نيستند ابوهريره و انس بن مالك را شمرد.
    سفيان ثورى ، از عبدالرحمان بن قاسم ، از عمر بن عبدالغفار نقل مى كند كه مى گفته است : چون ابوهريره با معاويه به كوفه آمد، شامگاهان كنار باب كنده مى نشست و مردم هم گرد او مى نشستند. جوانى از مردم كوفه پيش او آمد و نشست و گفت : اى ابوهريره ترا به خدا سوگند مى دهم آيا شنيده اى كه رسول خدا(ص ) براى على بن ابى طالب فرموده است : بارخدايا دوست بدار هر كس كه او را دوست مى دارد و دشمن بدار هر كس كه او را دشمن مى دارد؟ گفت : آرى به خدا سوگند شنيده ام . آن جوان گفت من خدا را گواه مى گيرم كه تو با دشمن او دوستى ورزيدى و با دوست او دشمنى كردى و از جاى خود برخاست .
    و راويان روايت كرده اند كه ابوهريره ميان راه و در كوچه و بازار با كودكان بازى مى كرد و غذا مى خورد و در حالى كه امير مدينه بود خطبه مى خواند و مى گفت : سپاس خداوندى را كه دين را قيام و ابوهريره را امام قرار داده است و مردم را مى خنداند و در حالى كه امير مدينه بود در بازار حركت مى كرد و چون به مردى مى رسيد كه جلو او حركت مى كرد با هر دو پاى خود بر زمين مى كوبيد و مى گفت : راه راه ! كه امير آمد و مقصودش خودش ‍ بود. مى گويم [ ابن ابى الحديد ] تمام اين موارد را ابن قتيبه در كتاب المعارف خود ضمن بيان شرح حال ابوهريره آورده است ، و گفتار او در اين مورد حجت است زيرا در اين باره ابن قتيبه متهم به بدخواهى او نيست . (248)
    ابوجعفر اسكافى مى گويد: مغيره بن شعبه هم بر منبر كوفه همواره آشكارا على عليه السلام را لعن مى كرد و اين بدان سبب بود كه به روزگار عمربن خطاب به او خبر رسيده بود كه على (ع ) فرموده است : اگر مغيره را ببينم او را با سنگهاى خودش سنگباران خواهم كرد. يعنى زناى محصنه يى كه مغيره انجام داده بود و ابوبكره در آن باره شهادت داده ولى زياد از گواهى دادن خوددارى كرده بود و مغيرة بدين سبب و امور ديگرى كه در نفس او جمع شده بود على را دشمن مى داشت . (249)
    اسكافى همچنين مى گويد: روايات مكرر رسيده است كه عروة بن زبير هرگاه از على عليه السلام ياد مى كرد از شدت خشم پره هاى بينى او تكان مى خورد و دست بر هم مى زد و به على دشنام مى داد و مى گفت : اين موضوع كه از آنچه نهى شده است خوددارى مى كرد براى او با آن همه خونهاى مسلمانان كه ريخته است بهره يى ندارد.
    اسكافى مى گويد: ميان محدثان هم كسانى بوده اند كه احاديث بسيار زشت و ناروا درباره او نقل كرده اند. از جمله حريز بن عثمان است كه على (ع ) را دشمن مى داشت و بر او عيب مى گرفت و اخبار دروغ در مورد او روايت مى كرد و محدثان ديگر روايت كرده اند كه حريز را پس از مرگ او در خواب ديدند و به او گفتند: خداوند با تو چه كرد؟ گفت اگر دشمن داشتن من على را نبود نزديك بود كه مرا بيامرزد.
    مى گويم : ابوبكر احمد بن عبدالعزيز جوهرى در كتاب السقيفه گفته است ابوجعفر بن جنيد، از ابراهيم بن جنيد، از محفوظ بن مفضل بن عمر، از ابوالبهلول يوسف بن يعقوب ، از حمزة بن حسان كه وابسته و از بردگان آزاد كرده بنى اميه بود و بيست سال مؤ ذن بود و چند بار حج گزارده بود و ابوالبهلول بسيار او را مى ستود نقل مى كرد كه حمزه مى گفته است . نزد حريز بن عثمان رفتم از على بن ابى طالب ياد كرد و گفت : او همان كسى است كه حرم رسول خدا(ع ) را براى خونريزى حلال كرده است و نزديك بود [ آنجا ويران و ] آن كار انجام شود.
    محفوظ مى گويد: به يحيى بن صالح وحاظى گفتم تو از مشايخى كه نظير حريز هستند روايت نقل مى كنى ! ترا چه شود كه از حريز حديث نقل نمى كنى ؟ گفت : وقتى پيش او رفتم نوشته يى به من داد كه در آن نوشته بود. فلان كس از فلان براى من حديث كرد كه چون مرگ پيامبر (ص ) فرا رسيد وصيت نمود كه دست على بن ابى طالب عليه السلام قطع و بريده شود! من آن نوشته را به او پس دادم و ديگر روا نمى دارم از او چيزى بنويسم .
    ابوبكر جوهرى مى گويد: ابوجعفر از ابراهيم ، از محمد بن عاصم صاحب كاروانسراها نقل مى كرد كه مى گفته است : حريز بن عثمان به ما گفت : اى مردم عراق ! شما على بن ابى طالب را دوست مى داريد و ما او را دشمن مى داريم ، به او گفتند: به چه سبب ؟ گفت : چون او نياكان مرا كشته است .
    محمد بن عاصم مى گفته است حريز بن عثمان پيش ما منزل كرده بود.
    ابوجعفر اسكافى ، كه خدايش رحمت كناد، مى گويد: مغيرة بن شعبه مردى دنيادار بود و دين خود را در قبال درآمدى اندك مى فروخت و او معاويه را با بدگويى از على (ع ) راضى مى كرد، آن چنان كه روزى در مجلس معاويه گفت : رسول خدا دختر خود را به سبب محبت به على نداد بلكه مى خواست با آن كار نيكى هاى ابوطالب را نسبت به خود جبران نمايد. ابوجعفر مى گويد: در نظر ما اين موضوع ثابت است كه مغيره چند بار كه بيرون از شمار است على (ع ) را بر منبر عراق [ كوفه ، بصره ] لعن كرده است و روايت شده است كه چون مغيره مرد و او را به خاك سپردند مردى كه سوار بر شترمرغ نر بود آمد و كنار گور او ايستاد و اين دو بيت را خواند: اين نشان خانه مغيره است كه آن را مى شناسى . همه زناكاران آدميان و پريان بر آن پايكوبى مى كنند. اى مغيره ! اگر پس از ما با فرعون و هامان ملاقات كردى بدان كه خداى صاحب عرش انصاف دهنده است .
    گويد به جستجوى آن شخص برآمدند. از نظر ايشان پوشيده ماند و هيچ كس را نديدند و دانستند كه او از پريان بوده است .
    اسكافى مى گويد: اما مروان بن حكم كمتر و كوچكتر از آن است كه در شمار اين اشخاص از صحابه كه نام برديم و سوء نيت آنان را توضيح داديم به حساب آيد، كه او و پدرش حكم به ابى العاص الحاد خود را آشكارا بيان مى كردند و آن دو ملعون و رانده شده بودند. پدرش دشمن پيامبر (ص ) بود، راه رفتن آن حضرت را مسخره و تقليد مى كرد و چشمهاى خود را بر آن حضرت كج مى كرد و زبانش را به استهزاء بيرون مى آوردو ريشخند مى زد و بر آن حضرت خرده مى گرفت ، و اين در حالى بود كه زير دست و در قبضه تصرف پيامبر و در مدينه بود و مى دانست كه پيامبر (ص ) براى كشتن او قدرت دارد و در هر ساعت از روز و شب كه بخواهد مى تواند او را بكشد، و آيا ممكن است چنين كارى از غير كسى كه سخت خرده گير و كينه توز و دشمن است سربزند؟ و كار او به آنجا كشيد كه پيامبر (ص ) او را از مدينه بيرون راند و به طائف تبعيد نمود، اما مروان پسرش از لحاظ عقيده خبيث تر و از لحاظ الحاد و كفر بزرگتر است و او همان كسى است كه روزى كه سر حسين عليه السلام را به مدينه بردند و او در آن روز امير مدينه بود، آن سر را بر دستهاى خود حمل مى كرد و چنين مى خواند:
    اى خوشا اين خنكى تو در دو دست و اين سرخى [ خونى ] كه بر دو گونه ات روان است ، گويا ديشب را ميان دو لشكرگاه گذرانده اى .
    آن گاه سر را به سوى مرقد پيامبر (ص ) پرتاب كرد و گفت اى محمد! امروز به جاى روز بدر؛ و اين سخن او ملهم از شعرى است كه يزيد بن معاويه هم روزى كه سر امام حسين (ع ) پيش او رسيد به آن تمثل جست و آن خبر مشهور است (250) مى گويم : هر چند شيخ ما ابوجعفر اسكافى چنين گفته است ولى صحيح آن است كه مروان در آن هنگام امير مدينه نبوده است و امير مدينه در آن زمان عمروبن سعيد بن عاص بوده است و سر امام حسين (ع ) را نزد او نبردند. عبيدالله بن زياد نامه يى به او نوشت و او را به كشته شدن امام حسين مژده داد. او آن نامه را روى منبر خواند و آن رجز را خواند و در حالى كه به مرقد پيامبر اشاره مى كرد مى گفت : امروز در قبال روز بدر. گروهى از انصار بر سخن او اعتراض كردند و آنرا سخت ناپسند دانستند. اين موضوع را ابوعبيدة در كتاب المثالب آورده است .
    گويد: واقدى آورده است كه معاويه پس از صلح امام حسن (ع ) و اجتماع مردم بر حكومتش از شام به عراق آمد، خطبه خواند و گفت : اى مردم ! پيامبر (ص ) به من فرمود: تو بزودى پس از من به حكومت مى رسى ، سرزمين مقدس را برگزين كه در آن ابدال هستند. من اينك شما را برگزيدم ، ابوتراب را لعنت كنيد. آنان او را لعنت كردند، فرداى آن روز معاويه نامه يى نوشت و آنان را جمع كرد و آنرا براى ايشان خواند و در آن چنين نوشته بود: اين نامه يى است كه آنرا اميرالمومنين معاويه ، صاحب وحى خداوندى كه محمد را به پيامبرى مبعوث فرموده نوشته است . محمد (ص ) امى بود، نه مى خواند و نه مى نوشت و از ميان اهل خود وزيرى كه نويسنده امين باشد برگزيد. وحى بر محمد نازل مى شد و من آنرا مى نوشتم و او نمى دانست كه من چه مى نويسم و ميان من و خدا هيچيك از خلق او نبودند. همه حاضران گفتند: اى اميرالمومنين راست مى گويى . (251)
    ابوجعفر اسكافى مى گويد: همانا روايت شده است كه معاويه براى سمرة بن جندب صدهزار درهم فرستاد تا روايت كند كه شاءن نزول اين دو آيه در مورد على بن ابى طالب است . گفتار پاره يى از مردم در زندگى دنيا ترا به تعجب مى آورد و خداى را بر آنچه در دل اوست گواه مى گيرد و او سخت خصومت است ، و چون برگردد با شتاب در زمين حركت مى كند تا تباهى در آن كند و كشت و زرع و نسل را نابود گرداند و خداوند تباهى را دوست ندارد و [ همچنين روايت كند ] كه آيه از مردمان كسى هست كه جان خود را براى طلب خشنودى خدا بفروشد درباره ابن ملجم نازل شده است . سمرة آن مبلغ را نپذيرفت . معاويه دويست هزار درهم فرستاد نپذيرفت . سيصد هزار درهم فرستاد نپذيرفت و چون چهارصد هزار درهم فرستاد پذيرفت و همانگونه روايت كرد.
    اسكافى مى گويد: اين صحيح و درست است ، كه بنى اميه از اظهار فضايل على عليه السلام جلوگيرى مى كردند و كسى را كه در اين مورد روايتى مى كرد شكنجه مى دادند و چنان شد كه هرگاه كسى مى خواست حديثى از على (ع ) نقل كند كه مربوط به فضايل او نبود و مربوط به شرايع دين بود باز هم جراءت نداشت كه نام او را ببرد، بلكه مى گفت از ابوزينب چنين نقل مى كنم .
    عطاء از عبدالله بن شداد بن هاد نقل مى كند كه مى گفته است : دوست مى دارم آزادم بگذارند كه يك روز تا شب درباره فضائل على بن ابى طالب عليه السلام حديث نقل كنم و در قبال آن ، گردنم را با شمشير بزنند.
    اسكافى مى گويد: اگر احاديث وارده در فضل على (ع ) در كمال شهرت و فراوانى و بسيارى نقل آن نمى بود كه در اين باره به كمال غايت رسيده است ، بدون ترديد نقل آنها از بيم و تقيه از خاندانهاى اموى و مروانى با توجه به طول مدت حكومت و شدت دشمنى آنان متوقف مى ماند؛ و اگرنه اين است كه خداوند را در اين بزرگمرد رازى نهفته است كه آنرا فقط كسانى كه بايد بدانند مى دانند، هرگز يك حديث هم در فضيلت او نقل نمى شد و يك منقبت هم براى او شناخته نمى شد. مگر نمى بينى كه اگر سالار شهرى بر يكى از مردم آن شهر خشم بگيرد و مردم را از نام بردن و ياد كردن از او به خير و صلاح بازدارد نخست گمنام مى شود و سپس نام او هم به فراموشى سپرده مى شود و او در حالى كه موجود است معدوم و در حالى كه زنده است مرده پنداشته مى شود.
    اين خلاصه يى بود از آنچه شيخ ما ابوجعفر اسكافى كه رحمت خدا بر او باد در اين باره در كتاب التفضيل آورده است .

  5. #35
    afsanah82
    مهمان

    پیش فرض

    ذكر كسانى كه از على (ع ) منحرف بوده اند
    گروهى از مشايخ بغدادى به ما گفته اند كه شمارى از صحابه و تابعين و محدثان از على عليه السلام منحرف و نسبت به او بد عقيده بوده اند. برخى از ايشان مناقب او را پوشيده داشته و دشمنان او را فقط براى گرايش به دنيادوستى و ترجيح دادن دنيا بر آخرت يارى داده اند. از جمله ايشان انس ‍ بن مالك است و چنان بود كه على (ع ) در ميدان كنار دارالحكومة يا ميدان كنار مسجد جامع مردم را سوگند داد و فرمود: كداميك از شما شنيده است كه پيامبر (ص ) فرمود: هر كس من مولاى اويم على مولاى اوست ؟ دوازده مرد برخاستند و گواهى دادند. انس بن مالك كه ميان مردم بود برنخاست ، على (ع ) به او فرمود: اى انس ! چه چيزى مانع از آن شد كه برخيزى و گواهى دهى ؟ تو كه در آن روز حضور داشتى . گفت : اى اميرالمومنين سالخورده شده ام و فراموش كرده ام . على عرضه داشت : پروردگارا، اگر دروغگوست او را گرفتار پيسى كن آن چنان كه عمامه آن را فرونپوشاند. طلحة بن عمير مى گويد: به خدا سوگند پس از آن ، پيسى را در پيشانى او و ميان چشمهايش ديدم .
    عثمان بن مطرف نقل مى كند كه مردى در اواخر عمر انس بن مالك از او درباره على بن ابى طالب (ع ) پرسيد. انس گفت : من پس از آن روز كه در ميدان اتفاق افتاد سوگند خورده و تعهد كرده ام هيچ حديثى در مورد على (ع ) را پوشيده ندارم . على روز رستاخيز سالار همه پرهيزگاران است و به خدا سوگند اين سخن را از پيامبرتان شنيده ام .
    ابواسرائيل ، از حكم ، از ابوسليمان موذن نقل مى كند كه على عليه السلام . مردم را سوگند داد كه چه كسى شنيده است كه پيامبر (ص ) مى گويد: هر كس من مولاى اويم على مولاى اوست ؟ گروهى براى او گواهى دادند. زيد بن ارقم كه از اين گفتار رسول خدا آگاه بود خوددارى كرد و گواهى نداد.
    على (ع ) او را نفرين كرد كه چشمش كور شود، و كور شد، زيد بن ارقم پس ‍ از اينكه كور شده بود آن حديث را براى مردم نقل مى كرد.
    گويند، اشعث بن قيس كندى و جرير بن عبدالله بجلى ، على عليه السلام را دشمن مى داشتند و على (ع ) هم خانه جرير بن عبدالله را ويران كرد. اسماعيل پسر جرير مى گفته است : على خانه ما را دوبار ويران كرد. حارث بن حصين نقل مى كند كه رسول خدا(ص ) به جرير بن عبدالله دو لنگه كفش ‍ از كفشهاى خود را داد و به او فرمود: اين دو را نگهدارى كن كه از ميان رفتن آن دو، مايه از ميان رفتن دين توست . در جنگ جمل يك لنگه از آن كفشها گم شد و هنگامى كه على (ع ) او را نزد معاويه فرستاد يكى ديگر هم گم شد و جرير پس از آن از على (ع ) جدا شد و از شركت در جنگ كناره گرفت .
    سيره نويسان روايت كرده اند كه اشعث بن قيس كندى از دختر على (ع ) خواستگارى كرد. على (ع ) او را پاسخ درشتى داد و گفت : اى پسر جولاهك ! گويا پسر ابى قحافه ترا مغرور ساخته است . (252)
    ابوبكر هذلى ، از زهرى ، از عبيدالله بن عدى بن خيار بن نوفل بن عبدمناف نقل مى كند كه اشعث برخاست و به على عليه السلام گفت : مردم چنين مى پندارند كه رسول خدا(ص ) با تو عهدى كرده كه آن را با كس ديگرى نكرده است . على گفت : رسول خدا با من همان چيزى را عهد نموده كه در نيام شمشير من است و غير از آن با من عهدى نكرده است . اشعث گفت : اگر مدعى اين موضوع هستى به زيان توست نه به سود تو، آن را رها كن تا از تو فاصله گيرد. على (ع ) به او فرمود: تو از كجا علم دارى كه چه چيز به زيان يا سود من است ، جولاهكى پسر جولاهك و منافقى پسر كافر؛ من از تو بوى سستى و درماندگى مى يابم ! سپس به عبيدالله بن عدى بن خيار نگريست و فرمود: اى عبيدالله ! چيزهاى خلاف مى شنوى و امور عجيب مى بينى و سپس اين بيت را خواند.
    اينك گرفتار افسون بزچران شده ام و از پى او مى روم ولى اين بزچران ترا در مورد من به شك و ترديد نيندازد.
    ما پيش از اين و در روايات گذشته گفتيم كه سبب گفتار اشعث كه اين به زيان توست نه به سود تو چيز ديگرى بوده و روايات در اين باره مختلف است .
    يحيى بن عيسى رملى ، از اعمش نقل مى كند كه جرير و اشعث به صحراى كنار كوفه رفتند. ناگاه سوسمارى در حال دويدن از كنار آن دو گذشت . آنان كه سرگرم گفتگو و نكوهش على (ع ) بودند، آن سوسمار را با كنيه صدا زدند كه : اى اباحسل بيا دست خود را براى خلافت بگشاى تا با تو بيعت كنيم ! چون اين گفتارشان به [ اطلاع ] على (ع ) رسيد فرمود: آن دو روز رستاخيز در حالى محشور مى شوند كه پيشاپيش آن سوسمارى در حركت خواهد بود.
    ابومسعود انصارى هم از على عليه السلام منحرف بود. شريك ، از عثمان بن ابى زرعه ، از زيد بن وهب نقل مى كند كه مى گفته است : در حضور على (ع ) بوديم سخن از اين رفت كه آيا هنگام عبور جنازه ها بايد [ به احترام ] برخاست يا نه ؟ ابومسعود انصارى (253) [ بدون آنكه منتظر اظهار نظر على عليه السلام بماند ] گفت : ما كه برمى خاستيم . على فرمود: آن حكم براى هنگامى بود كه شما يهودى بوديد.
    و شعبه ، از عبيد بن حسن ، از عبدالرحمان بن معقل نقل مى كند كه مى گفته است در حضور على عليه السلام بودم مردى از ايشان درباره عده زن شوى مرده و باردار پرسيد. فرمود: بايد هر مدتى را كه بيشتر است عده نگه دارد. مردى گفت : ابومسعود مى گويد: وضع حمل آن زن پايان عده اوست . على (ع ) فرمود: آن جوجه اين مسئله را نمى داند و چون سخن على (ع ) به اطلاع ابومسعود رسيد، گفت : آرى و به خدا سوگند من مى دانم كه آخر زمان شر است . (254)
    منهال ، از نعيم بن دجاجة نقل مى كند كه مى گفته است در حضور على (ع ) نشسته بودم كه ابومسعود انصارى آمد. على (ع ) فرمود: باز اين جوجه پيش ‍ شما آمد! و چون آمد و نشست على (ع ) فرمود: شنيده ام براى مردم فتوى مى دهى ؟ گفت : آرى و به آنان خبر مى دهم كه آخرالزمان شر است . فرمود: آيا در اين باره از پيامبر (ص ) چيزى شنيده اى ؟ گفت آرى شنيدم مى فرمود: سال صد بر مردم فرا نمى رسد كه بر روى زمين چشمى باز باشد و مژه بزند. على (ع ) فرمود: همين گونه تير به تاريكى مى اندازى و حال آنكه گمان تو اشتباه است . مقصود پيامبر (ص ) اين بوده كه از حاضران در محضرش در سال صد هيچ چشمى بر روى زمين باز نيست . و آيا آسايش ‍ جز پس از سال صد است ؟
    جماعتى از سيره نويسان روايت كرده اند كه على عليه السلام مى گفته است كعب الاحبار بسيار دروغگوست . و كعب از على (ع ) منحرف بوده است . نعمان بن بشير انصارى هم از على (ع ) منحرف و دشمن او بوده است و همراه با معاويه در خونريزيها سخت فروشد و او از اميران يزيد بن معاويه بوده است . نعمان بن بشير تا هنگامى كه كشته شده بر همين حال بوده است .
    روايت شده كه عمران بن حصين هم از منحرفان از على (ع ) بوده و على او را به مداين تبعيد كرده است ، و چنان بود كه مى گفت : اگر على بميرد نمى دانم مرگ او برايش چگونه است ولى اگر كشته شود در آن صورت شايد اميدى به نجات او داشته باشم .
    بعضى از مردم هم عمران بن حصين را از شيعيان پنداشته اند.
    سمرة بن جندب از شرطه هاى زياد بود. عبدالملك بن حكيم ، از حسن بصرى نقل مى كند كه مى گفته است : مردى از اهل خراسان به بصره آمد، اموالى را كه با خود داشت به بيت المال سپرد و رسيد پرداخت زكات خويش را گرفت و سپس وارد مسجد شد و دو ركعت نماز گزارد. در همان هنگام سمره كه رئيس شرطه هاى زياد بود او را گرفت و متهم ساخت كه از خوارج است و او را پيش آوردو گردنش را زد، و چون به چيزهايى كه همراه او بود نگريستند آن رسيد پرداخت زكات را كه به خط سرپرست بيت المال بود ديدند. ابوبكره گفت : اى سمرة مگر نشنيده اى كه خداوند متعال مى فرمايد: همانا آن كس كه زكات مى پردازد و نام پروردگارش را ياد مى كند و نماز مى گذارد رستگار است (255)؟ گفت : برادرت مرا به اين كار فرمان داد. (256)
    اعمش از ابوصالح نقل مى كند كه مى گفته است به ما گفته شد مردى از اصحاب رسول خدا(ص ) آمده است . نزد او رفتيم ديديم سمرة بن جندب است . كنار يكى از پاهايش شراب و كنار پاى ديگرش يخ بود. گفتيم : اين چيست ؟ گفتند: گرفتار نقرس است ، در همين حال گروهى پيش او آمدند و گفتند: اى سمره فردا پاسخ خداى خود را چگونه مى دهى ؟ مردى را پيش ‍ تو مى آورند و مى گويند از خوارج است فرمان به قتل او مى دهى ، سپس ‍ يكى ديگر را مى آورند و مى گويند آنكه كشتى از خوارج نبوده است بلكه جوانى بوده است كه در پى كار خود بوده و اشتباه شده است ، خارجى همين يكى است كه حالا آورده ايم ، و به كشتن دومى اشاره مى كنى . سمره گفت : چه عيبى در اين كار است اگر از اهل بهشت بوده و به بهشت مى رود و اگر دوزخى بوده به دوزخ مى رود.
    واصل ، وابسته ابوعينية ، از جعفر بن محمد بن على عليه السلام از پدرانش ‍ نقل مى كند كه مى فرموده است : سمرة بن جندب در نخلستان مردى از انصار يك خرما بن داشت و آن مرد را آزار مى داد. او به پيامبر (ص ) شكايت برد. رسول خدا به سمره پيام فرستاد و او را خواست و به او فرمود: اين خرمابن خود را به اين مرد بفروش و بهاى آن را بگير. گفت : اين كار را نمى كنم . فرمود: خرمابنى به جاى اين خرمابن خود بگير. گفت : اين كار را هم نمى كنم . فرمود نخلستانش را بخر. گفت : نمى خرم . فرمود: اين خرمابن را به من واگذار كن و در قبال آن بهشت از تو خواهد بود. گفت : چنين نخواهم كرد. پيامبر (ص ) به مرد انصارى فرمودند: برو درخت خرماى او را قطع كن كه او را در آن حقى نيست . (257)
    شريك روايت مى كند كه عبدالله بن سعد، از حجر بن عدى براى ما نقل كرد كه مى گفته است : به مدينه آمدم و كنار ابوهريره نشستم . گفت : از كجايى ؟ گفتم : اهل بصره ام . گفت : سمرة بن جندب در چه حال است ؟ گفتم : زنده است . گفت : طول عمر هيچكس به اندازه طول عمر او براى من خوش ‍ نيست . گفتم : براى چه ؟ گفت : پيامبر (ص ) به من و او و حذيقه بن اليمان فرمودند: آن كس از شما كه ديرتر از دو تن ديگر بميرد در دوزخ است . حذيفه پيش از ما درگذشت و اكنون من آرزو دارم كه پيش از سمرة درگذرم . گويد: سمره چندان زنده بود تا در شهادت حسين (ع ) حضور داشت .
    احمد بن بشير از مسعر بن كدام نقل مى كند كه مى گفته است سمرة بن جندب هنگام حركت امام حسين (ع ) به كوفه ، سالار شرطه عبيدالله بن زياد بود و مردم را براى حركت و خروج به جنگ با امام حسين تشويق مى كرد. (258)
    و از منحرفان از اميرالمومنين على عليه السلام و دشمنان او عبدالله بن زبير است كه پيش تر از او نام برديم . على (ع ) مى فرمود: زبير همواره از ما اهل بيت بود تا آنكه پسرش عبدالله رشد كرد و او را به تباهى كشاند.
    و عبدالله همان كسى بود كه زبير را وادار به جنگ كرد و همو بود كه رفتن عايشه را به بصره در نظرش درست جلوه مى داد. عبدالله مردى بد زبان و بسيار دشنام گو بود. بنى هاشم را دشمن مى دانست و على عليه السلام را لعن مى كرد و دشنام مى داد.
    على (ع ) هم در نماز صبح و نماز مغرب قنوت مى خواند و در قنوت ، معاويه و عمروعاص و مغيرة و وليد بن عقبه و ابوالاعور سلمى و ضحاك بن قيس و بسر بن ارطاة و حبيب بن مسلمه و ابوموسى اشعرى و مروان بن حكم را لعن مى كرد و آنان هم او را نفرين و لعن مى كردند.
    شيخ ما ابو عبدالله بصرى متكلم كه خداى متعال رحمتش كناد، از نصر بن عاصم ليثى ، از پدرش نقل مى كند كه مى گفته است : وارد مسجد رسول خدا شدم . ديدم مردم مى گويند از غضب خدا و غضب رسول خدا به خدا پناه مى بريم . گفتم : چه خبر است ؟ گفتند: هم اكنون معاويه برخاست و دست ابوسفيان را گرفت و از مسجد بيرون رفتند و پيامبر (ص ) فرمود:خداوند تابع و متبوع را لعنت كناد، چه بسيار روزهاى سخت كه براى امت من از اين معاويه كفل بزرگ خواهد بود. (259)
    گويد: علاء بن حريز بن قشيرى روايت كرده است كه پيامبر (ص ) به معاويه فرمودند: اى معاويه ! براستى تو بدعت را سنت و زشت را پسنديده خواهى كرد. خوراك تو بسيار و ستم تو گران و بزرگ است . گويد: حارث بن حصيره ، از ابوصادق ، از ربيعة بن ناجذ نقل مى كند كه مى گفته است على (ع ) مى فرمود: ما و خاندان ابوسفيان در مورد حكومت ستيز كرديم و حكومت به همان گونه كه بود باز مى گردد. مى گويم [ ابن ابى الحديد ]: ما در خلاصه اى كه از كتاب نقض السفيانيه فراهم ساختيم در اين مورد آنچه بسنده بود آورديم . صاحب كتاب الغارات از ابوصادق ، از جندب بن عبدالله نقل مى كند (260) كه مى گفته است در محضر على عليه السلام سخن از مغيرة بن شعبه و كوشش او همراه معاويه شد. على فرمود: مغيره كه با شد؟! اسلام او به مناسبت ستم و مكرى بود كه نسبت به چند تن از قوم خود انجام داده بود و آنان را غافلگير كرد و كشت ، آن گاه از آنان گريخت و به حضور پيامبر (ص ) آمد همچون كسى كه به اسلام پناه آورد، و به خدا سوگند از هنگامى كه مدعى مسلمانى شده است هيچ كس در او هيچ گونه خضوع و خشوعى نديده است . همانا از مردم ثقيف تا روز قيامت گروهى فرعون منش هستند كه همواره از حق كناره مى گيرند و آتش جنگ را بر مى فروزند و ستمكاران را يارى مى دهند. همانا ثقيف مردمى عهد شكن و حيله سازند كه به هيچ عهدى وفا نمى كنند و دشمن اعرابند، گويى ايشان عرب نيستند. البته گاهى هم ميان ايشان مردانى نيكوكار بوده اند، كه از جمله ايشان عروة بن مسعود است و ابوعبيد بن مسعود كه در جنگ قس ‍ ناطف شهيد شد و براستى كه نيكوكاران در ميان قبيله ثقيف بيگانه و غريب اند.
    شيخ ما ابوالقاسم بلخى مى گويد: از چيزهايى كه معلوم است و به سبب اشتهار آن در آن هيچ شكى نيست و مردم هم همگى با آن موافقند اين است كه وليد بن عقبة بن ابى معيط، على (ع ) را دشمن مى داشته و او را دشنام مى داده است . و او به روزگار زندگى پيامبر (ص ) با على (ع ) ستيز مى كردو او را آزار مى داد. وليد به على گفت : من از تو شجاعتر و بيباكترم و پيكان نيزه ام تيزتر است . على عليه السلام به او فرمود: اى فاسق ساكت شو و خداوند متعال در مورد آن دو اين آيه را نازل فرمود: آيا آن كس كه مومن است همچون كسى است كه فاسق است ، هرگز يكسان نيستند (261) بنابراين با توجه به آيات مذكور وليد به روزگار پيامبر (ص ) به فاسق موسوم شده است آن چنان كه كسى او را جز با همين صفت يعنى وليد فاسق نمى شناخت . و اين آيه از آياتى است كه به موافقت على (ع ) نازل شده است همان گونه كه چند جاى قرآن هم به موافقت عمر نازل شده است . خداوند متعال در آيه ديگرى هم وليد رافاسق ناميده است و آن آيه اى است كه ضمن آن فرموده است : اگر فاسقى براى شما خبرى آورد تحقيق كنيد (262)
    سبب نزول اين آيه مشهور است كه وليد بر بنى المصطلق دروغ بست و ادعا كرد كه آنان از پرداخت زكات خوددارى كرده و شمشير كشيده اند و چنان بود كه پيامبر (ص ) فرمان داد براى رفتن به جنگ ايشان لشكر مجهز شود و خداوند متعال در بيان دروغگويى وليد و برائت ساحت آن قوم اين آيه را نازل فرمود. (263)
    وليد در نظر رسول خدا(ص ) نكوهيده و ناپسند بود و پيامبر (ص ) او را سرزنش مى كرد و از او رويگردان بود. وليد هم پيامبر (ص ) را دشمن مى داشت و سرزنش مى كرد. پدرش عقبة بن ابى معيط هم دشمن كبود چشم و كوردل پيامبر (ص ) در مكه بود و رسول خدا و خانواده اش را سخت آزار مى داد كه اخبار او در اين مورد مشهور است ، و چون پيامبر (ص ) روز بدر بر او چيره شد او را گردن زد. (264) و پسرش وليد از اين سبب وارث خشم و كينه شديد نسبت به محمد (ص ) و خاندان او بود و بر همان خشم و كينه بود تا درگذشت .
    شيخ ابوالقاسم بلخى مى گويد: و او يكى از همان كودكان است كه چون پدرش عقبه را آوردند گردن بزنند، به پيامبر گفت : اى محمد چه كسى عهده دار كودكانم خواهد بود؟ فرمود: آتش ، گردنش را بزنيد. گويد: وليد شعرى هم سروده است كه قصد او رد كردن گفتار پيامبر (ص ) است كه فرموده بود: اگر على را ولايت دهيد او را رهنما و رهنمون شده خواهيد يافت .
    گويد: داستان آن شعر چنين است كه چون على عليه السلام كشته شد فرزندانش تصميم گرفتند كه مرقد او را از بيم تعرض بنى اميه پوشيده بدارند [ و به همين سبب مقتضياتى فراهم آوردند ]. از اين رو در همان شب شب دفن على عليه السلام مردم را نسبت به مزار او دچار تصورات گوناگون كردند. پسران على (ع ) نخست تابوتى را كه از آن بوى كافور برمى خاست بر شتر نرى نهادند و با ريسمانها استوار بستند و در تاريكى شب همراه تنى چند از افراد مورد اعتماد خويش آن را از كوفه بيرون فرستادند و خود شايع كردند كه آن را به مدينه مى برند تا كنار مرقد فاطمه (ع ) به خاك بسپارند. همچنين استرى بيرون آوردند كه بر آن جنازه اى پوشيده و در پارچه پيچيده بود و چنين تصور مى شد كه مى خواهند آن را در حيره به خاك بسپارند . چند گور هم كندند، يكى در مسجد و يكى كنار ميدان قصر يعنى ساختمان حكومتى و يكى هم در حجره اى از خانه هاى خاندان جعدة بن هبيره مخزومى و كنار ديوار خانه عبدالله بن يزيد قسرى كنار در كاغذ فروشان كه در قبله مسجد بود و يكى در كناسة و يكى هم در ثوية و بدين ترتيب محل آرامگاه آن حضرت بر مردم پوشيده ماند و از محل دفن او كسى به حقيقت ، جز پسرانش و برخى از ياران بسيار مخلص او، آگاه نشد. آنان سحرگاهان آن شب بيست و يكم پيكر شريفش را بيرون بردند و در نجف و همان جا كه به غرى معروف است و بر طبق وصيت و عهدى كه با آنان كرده بود به خاك سپردند و محل دفن او بر مردم پوشيده ماند. از صبح آن روز شايعات مختلفى كه با يكديگر به شدت تفاوت داشت ميان مردم منتشر شد و سخنان گوناگون در مورد محل گور شريف آن حضرت نقل شد. گروهى هم مدعى شدند كه همان شب جماعتى از قبيله طى آن شتر را كه همراهانش آن را گم كرده بودند پيدا كردند و ديدند بر آن صندوقى است ، پنداشتند در آن مال است و چون متوجه شدند، ترسيدند كه از ايشان مطالبه شود، صندوق را دفن كردند و شتر را كشتند و گوشت آن را خوردند. (265) اين خبر ميان بنى اميه شايع شد و آنرا راست پنداشتند و وليد بن عقبه ابياتى سرود و [ ضمن آن ] از آن حضرت ياد كرد:
    در صورتى كه شتر به سبب حمل جسد او گم شود او هرگز راهنما و هدايت شده نبوده است .
    شيخ ابوالقاسم بلخى همچنين از جرير بن عبدالحميد، از مغيرة ضبى نقل مى كند كه مى گفته است گروهى كه مى خواستند به عيادت وليد بن عقبه كه گرفتار بيمارى سختى بود بروند از كنار حسن بن على (ع ) گذشتند. امام حسن (ع ) هم به عيادت او آمد. وليد به او گفت : من از هر چه كه ميان من و همه مردم بوده است به پيشگاه خداوند توبه مى كنم مگر از آنچه ميان من و پدرت بود كه از آن توبه نمى كنم . شيخ ما ابوالقاسم بلخى مى گويد: و به سبب آنكه روزگار حكومت عثمان ، على (ع ) بر او حد جارى كرد و از ولايت كوفه عزل شد دشمنى و كينه اش با على سخت تر شد. اخبار صحيحى كه محدثان در صحت آن هيچ شك و ترديد ندارند اتفاق دارد كه پيامبر (ص ) به على (ع ) فرموده است : كسى جز منافق تو را دشمن نمى دارد و كسى جز مومن تو را دوست نمى دارد.
    گويد حبه عرنى از على (ع ) روايت مى كند كه فرموده است : خداى عزوجل ميثاق هر مومن را بر دوستى من گرفته است و ميثاق هر منافقى را بر دشمنى با من گرفته است و اگر بينى مومن را با شمشير بزنم مرا دشمن نمى دارد و اگر دنيا را بر منافق ببخشم مرا دوست نمى دارد.
    عبدالكريم بن هلال ، از اسلم مكى ، از ابوالطفيل نقل مى كند كه مى گفته است خودم شنيدم كه على (ع ) مى فرمود: اگر بينى مومن را با شمشير بزنم مرا دشمن نمى دارد و اگر بر منافق زر و سيم نثار كنم مار دوست نخواهد داشت . خداوند ميثاق مومنان را به محبت من و ميثاق منافقان را به دشمنى و كينه توزى با من گرفته است و هيچ مومنى به من كينه ندارد و هيچ منافقى هرگز مرا دوست ندارد.
    شيخ ابوالقاسم بلخى همچنين مى گويد: گروه بسيارى از محدثان از جماعتى از صحابه روايت كرده اند كه مى گفته اند: ما به روزگار پيامبر (ص ) منافقان را نمى شناختيم مگر به كينه توزى آنان نسبت به على بن ابى طالب .
    ابراهيم بن هلال صاحب كتاب الغارات در زمره كسانى كه از على عليه السلام جداشده و به معاويه پيوسته اند. يزيد بن حجيه تيمى ، از بنى تيم بن ثعلبة بن بكر بن وائل را نام برده است . (266) على عليه السلام او را به امارت رى و دستبنى [ بخشى گسترده ميان رى و همدان ] گماشت . او خراج را شكست (267) و اموال را براى خود برداشت و على (ع ) او را به زندان انداخت و يكى از بردگان آزادكرده خود به نام سعد را بر او گماشت ولى يزيد هنگامى كه سعد خواب بود شتران خود را كه آماده بود نزديك آورد و گريخت و به معاويه پيوست و اين دو بيت را سرود:
    من سعد را گول زدم و شترانم مرا همچون تير به شام رساندند و چيزى را كه بهتر بود برگزيدم . سعد را همچنان كه زير عبا خفته بود رها كردم و سعد غلامى سرگشته و گمراه است .
    يزيد خود را به رقه رساند و هر كس كه از على (ع ) جدا مى شد نخست خود را به رقه مى رساند و آنجا مى ماند تا معاويه اجازه ورود دهد. رقه ، رها و قرقيسياء و حران از شهرهاى تحت حكومت معاويه بود و ضحاك بن قيس ‍ بر همه آنها امارت داشت . هيئت ، عانات ، نصيبين ، دارا، آمد و سنجار از شهرهاى تحت تصرف على عليه السلام بود و مالك اشتر بر آنها امارت داشت و آن دو همه ماهه با يكديگر جنگ و برخورد مى كردند. (268)
    يزيد بن حجيه در همان حال كه در رقه بود اشعارى در هجو على (ع ) سرود كه از جمله آن ابيات چنين است :
    اى واى كه در رقه شب من چه طولانى است بدون اينكه گرفتار عشق و درد شده باشم نخوابيده ام ...
    ابراهيم بن هلال ثقفى مى گويد: روزى كه يزيد بن حجيه گريخت ، زياد بن خصفه تيمى به على عليه السلام گفت : اى اميرالمومنين مرا از پى او گسيل دار تا او را برگردانم . چون اين سخن او به اطلاع يزيد بن حجيه رسيد چنين سرود:
    به زياد بگو كه من او را كفايت كردم و كارهاى خود را رو به راه ساختم و آنچه را كه او آن را سرزنش مى كرد رها كردم ، درى استوار و مورد اعتماد را گشودم كه نمى توانى بر آن راه يابى ...
    ابن هلال مى گويد: يزيد بن حجيه شعر ديگرى هم به عراق فرستاد كه در آن على (ع ) را نكوهش كرده و گفته بود كه از دشمنان است . على (ع ) بر او نفرين كرد و پس از نماز به ياران خود فرمود: دستهايتان را بلند كنيد و بر او نفرين فرستيد و على (ع ) نفرين كرد و آنان آمين گفتند.
    ابوالصلت تيمى مى گويد: نفرين على عليه السلام بر او چنين بود: پروردگارا! همانا يزيد بن حجيه با اموال مسلمانان گريخته و به قوم تبهكار پيوسته است . خدايا مكر و حيله او را از ما كفايت فرما و او را مكافات كن ، مكافات ستمكاران . گويد: مردم ، دستهاى خود را برافراشتند و آمين گفتند .عفاق بن شرحبيل بن ابى رهم تميمى كه پيرى سالخورده بود و از كسانى است كه بعد از شهادت حضرت اميرالمومنين ، عليه حجربن عدى شهادت داد و معاويه او را كشت ، پرسيد كه اين قوم بر چه كسى نفرين مى كنند؟ گفتند: بر يزيد بن حجيه . گفت : اى خاك بر دستهايتان باد! آيا بر اشراف ما نفرين مى كنيد؟ مردم برخاستند و او را چنان زدند كه نزديك بود بميرد. زياد بن خصفه برخاست او از شيعيان على (ع ) بود و گفت : پسر عموى مرا به من واگذاريد. على (ع ) فرمود: پسرعمويش ‍ را به او واگذاريد. مردم دست از او برداشتند و زياد دست عفاق را گرفت و او را از مسجد بيرون برد و كنار او حركت مى كرد و خاك از چهره اش ‍ مى زدود و عفاق مى گفت : به خدا سوگند تا هنگامى كه بتوانم حركت كنم و راه بروم شما را دوست نمى دارم ، به خدا سوگند هرگز شما را دوست نخواهم داشت . زياد مى گفت : اين براى تو زيانبخش تر و بدتر است . زياد ضمن يادآورى اين نكته كه مردم عفاق را چگونه مى زدند اين ابيات را سروده است :
    عفاق را به هدايت فرا خواندم ولى نسبت به من غل و غش كرد و پشت به حق كرد و ناهنجار مى گفت و خشمگين بود. اگر حضور و دفاع من از عفاق نمى بود از او هم همچون عنقاء باقى نمى ماند [ بلاى بزرگى بر او مى رسيد ]...
    عفاق به زياد گفت : اگر من هم شاعر مى بودم پاسخت را مى دادم ولى من شما را از سه خصلت كه در شماست آگاه مى كنم كه به خدا سوگند خيال نمى كنم با آن سه خصلت شما از اين پس به چيزى برسيد كه شما را شاد كند.
    نخست اينكه شما بسوى مردم شام حركت كرديد و در سرزمين ايشان برايشان وارد شديد و با آنان جنگ كرديد و همين كه آنان پنداشتند كه شما بر آنان چيره خواهيد شد قرآنها را برافراشتند و شما را مسخره كردند و با اين حيله شما را از خود كنار زدند و به خدا سوگند كه ديگر هرگز با آن كوشش و تندى و شمارى كه وارد آن سرزمين شديد وارد نخواهيد شد.
    دوم آنكه شما داورى فرستاديد آن قوم هم داورى فرستادند. داور شما، شما را خلع كردت داور آنان ، آنان را پايدار ساخت . سالار آنان در حالى كه به او لقب اميرالمومنين داده شده بود برگشت و شما در حالى كه يكديگر را لعن مى كنيد و نسبت به يكديگر كينه داريد برگشتيد و به خدا سوگند كه آن قوم همواره در برترى هستند و شما در فرود.
    سوم آنكه قاريان قرآن و دليران شما با شما مخالفت كردند، شما بر آنان حمله برديد و با دست خود آنان را سر بريديد و به خدا سوگند كه پس از آن همواره سست و ناپايداريد.
    گويد: عفاق پس از آن هرگاه از كنار ايشان مى گذشت مى گفت : خدايا من از ايشان بيزارم و دوست پسر عفانم . و آنان مى گفتند: پروردگارا! ما دوستان على هستيم و از ابن عفان و از تو اى عفاق بيزاريم . گويد: عفاق از اين كار دست بردار نبود. قوم او مردى كه جملات مسجع را همچون جملات كاهنان مى ساخت ديدند و به او گفتند: اى واى بر تو آيا نمى توانى با جملات مسجع خود شر اين مرد را از ما كفايت كنى ؟ گفت : آسوده باشيد او را كفايت كردم ، و چون عفاق از كنار آنان گذشت و آن سخن خود را تكرار كرد، آن مرد به او مهلت نداد و گفت : خدايا عفاق را بكش كه نفاق در سينه نهان دارد و شقاق را آشكار و فراق را هويدا ساخته است و اخلاق را دگرگون كرده است . عفاق گفت : اى واى بر شما، چه كسى اين [ مرد ] را بر من چيره ساخته است ؟ آن مرد خودش گفت : خداوند مرا برانگيخته و بر تو چيره ساخته است تا زبان تو را ببرم و پيكان ترا از كار بيندازم و شيطان ترا برانم . (269)
    گويد: از آن پس ديگر آن مرد از كنار قوم خود عبور نمى كرد بلكه از كنار قبيله مزينه عبور مى كرد.
    ديگر از كسانى كه از على عليه السلام جدا شده است ، عبدالله بن عبدالرحمان بن مسعود بن اوس بن ادريس بن معتب ثقفى است كه نخست از همراهان معاويه بود و در جنگ صفين به على (ع ) پيوست و همراه او در جنگ شركت كرد، باز به معاويه پيوست و على عليه السلام او راهجنع يعنى دراز قد ناميد .
    ديگر از آن اشخاص ، قعقاع بن شور است ، (270) كه على عليه السلام او را به امارت كسكر (271) گماشت و از برخى كارهاى او ناراحت شد، از جمله اينكه زنى را به همسرى گرفت كه صد هزار درهم كابين او قرار داد و قعقاع گريخت و به معاويه پيوست .
    ديگر از كسانى كه گريخت و به معاويه پيوست نجاشى شاعر (272) از خاندان حارث بن كعب بود. او در جنگ صفين شاعر مردم عراق بود و على (ع ) به او فرمان داد تا پاسخ شاعران شام همچون كعب بن جعيل و ديگران را بدهد، نجاشى در كوفه ميگسارى مى كرد و على (ع ) بر او حد شربخوارى زد، او خشمگين شد و به معاويه پيوست و على (ع ) را هجو گفت .
    ابن كلبى ، از عوانه نقل مى كند كه مى گفته است : نجاشى روز اول ماه رمضان از خانه اش بيرون آمد و از كنار ابوسمال اسدى (273)كه كنار خانه خود نشسته بود عبور كرد. ابوسمال به او گفت : كجا مى خواهى بروى . گفت : به كناسة مى روم . گفت : ميل دارى از كله هاى گوسپند و گوشت آميخته با دنبه كه از ديشب سر شب در تنور نهاده ام و هم اكنون كاملا پخته و آماده شده است بخورى ؟ نجاشى گفت : اى واى بر تو، در نخستين روز رمضان ! گفت : ما را از آنچه نمى دانيم رها كن . نجاشى گفت : پس از خوراك چه دارى ؟ گفت : شرابى ارغوانى كه نفس را خوشبو مى كند و در رگها جريان مى يابد و بر نيروى جنسى مى افزايد و خوراك را هضم و گوارا مى كند و شخص زبان بسته و گول را گويا مى كند. نجاشى آنجا فرود آمد. نخست هر دو چاشت خوردند و سپس برايش باده آورده و باده گسارى كردند. چون نزديك غروب شد شروع به عربده كشى كردند. همسايه يى داشتند از شيعيان على عليه السلام كه نزد او آمد و داستان آن دو را گفت . على (ع ) گروهى را فرستاد تا خانه را محاصره كردند. ابوسمال به يكى از خانه هاى بنى اسد پريد و گريخت . نجاشى گرفتار شد و او را به حضور على (ع ) آوردند. چون صبح شد او را در حالى كه شلوارى بر پا داشت سر پا نگهداشتند. نخست هشتاد تازيانه اش زدند و سپس بيست تازيانه ديگر بر او زدند. او گفت : اى اميرالمومنين ! هشتاد تازيانه حد ميگسارى را دانستم ولى اين افزونى به چه سبب ؟ فرمود براى گستاخى تو نسبت به خدا و اينكه روزه ماه رمضان را افطار كردى . و سپس او را همچنان ميان مردم سراپا نگهداشت . كودكان بر سر نجاشى فرياد مى كشيدند و مى گفتند: نجاشى به خود كثافت كرده است ! نجاشى به خود كثافت كرده است ! و او مى گفت هرگز؛ كه شلوار من يمانى و استوار مى باشد و سربند آن مويين است .
    گويد: در اين هنگام هند بن عاصم سلولى از كنار نجاشى گذشت و بر او ردايى راه راه انداخت و [ مردم ] بنى سلول شروع به عبور كردن از كنار او كردند و بر او رداهاى بسيار افكندند آن چنان كه بر او رداى بسيارى جمع شد. نجاشى بنى سلول را مدح كرد و چنين سرود:
    هرگاه خداوند بخواهد بر يكى از بندگان صالح و پرهيزگار خويش درود فرستد، درود خداوند بر هند بن عاصم باد. من هر سلولى را كه فراخوانده ام بيدرنگ به سوى فراخواننده برترى و مكارم شتافته است ...
    نجاشى سپس به معاويه پيوست و على (ع ) را هجو گفت و چنين سرود:
    چه كسى اين پيام را از من به على مى رساند كه من در زينهارى قرار گرفتم و ديگر بيمى ندارم . من چون در امور شما اختلاف ديدم خود را به جايگاه حق كشاندم .
    عبدالملك بن قريب اصمعى ، از ابن ابى الزناد نقل مى كند كه مى گفته است : هنگامى كه معاويه بار عام داده بود نجاشى پيش او رفت . معاويه كه نجاشى را با آنكه برابر او بود نديده بود به پرده دار خود گفت : نجاشى را بخوان . نجاشى گفت : اى اميرالمومنين ! من نجاشى هستم كه برابرت قرار دارم همانا مردان به تنومندى سنجيده نمى شوند، تو از هر مرد به كوچكترين اعضاى او يعنى دل و زبانش نياز دارى . معاويه گفت : واى بر تو! آيا تو اين شعر را گفته اى كه :
    اسب تيزرو كه سخت تاخت و تاز مى كرد و شيهه او چون غرش بود، در حالى كه نيزه ها نزديك بود، پسر حرب را از معركه رهاند و همين كه با خود گفتم پيكان نيزه ها او را فرو گرفت ، دو ساق و دو قدم تيزرو او را از آوردگاه به در برد.
    معاويه آن گاه با دست ، ملايم به سينه نجاشى زد و گفت : اى واى بر تو، كسى چون مرا اسب از آوردگاه نمى برد. نجاشى گفت : اى اميرالمومنين منظور من در اين شعر تو نبودى من عتبه را در نظر داشتم .
    مولف كتاب الغارات روايت مى كند كه چون على عليه السلام نجاشى را حد زد، يمانى ها از اين كار خشمگين شدند. صميمى ترين فرد يمانى ها با نجاشى طارق بن عبدالله بن كعب نهدى بود كه نزد على (ع ) رفت و گفت : اى اميرالمومنين ما نمى پنداشتيم كه مطيع و نافرمان و اهل وحدت و تفرقه افكنان ، در پيشگاه واليان دادگر و كانهاى فضيلت ، در پاداش يكسان باشند، تا اين كار ترا نسبت به برادرم حارث ديدم . تو در سينه هاى ما آتش ‍ افروختى و كارهاى ما را پراكنده ساختى و ما را به راهى كشاندى كه چنين مى بينم كه هر كس به آن راه رود به آتش درافتد. على عليه السلام اين آيه را تلاوت فرمود: و همانا كه آن جز بر مردم خدا ترس ، گران است (274). اى مرد نهدى ! مگر جز اين بوده كه نجاشى مردى از مسلمانان است كه حرمتى از حرمتهاى خداوند را دريده و ما او را حد زده ايم كه كفاره اش بوده است ؟ وانگهى خداوند متعال مى فرمايد: دشمنى قومى شما را وادار به آن نكند كه دادگرى نكنيد. دادگرى كنيد كه آن به پرهيزگارى نزديك تر است . (275)
    گويد: چون طارق از نزد على عليه السلام بيرون آمد اشتر او را ديد و گفت :
    اى طارق ! تو به اميرالمومنين گفته اى : دلهاى ما را آكنده از سوز خشم و كارهاى ما را پراكنده كرده اى ؟ طارق گفت : آرى ، من گفته ام . اشتر گفت : به خدا سوگند آن چنان كه تو گفته اى نيست .دلهاى ما گوش به فرمان اوست و كارهاى ما همه براى او هماهنگ است . طارق خشمگين شد و گفت : اى اشتر بزودى خواهى دانست نه چنان است كه گفته اى .و چون شب فرا رسيد او و نجاشى شبانه به سوى معاويه رفتند. چون به دربار معاويه رسيدند آن كس كه اجازه ورود مى داد نزد معاويه رفت و خبر داد كه طارق و نجاشى آمده اند. در آن هنگام گروهى از سرشناسان مردم از جمله عمرو بن مره جهنى و عمرو بن صيفى و ديگران حضور معاويه بودند، و چون طارق و نجاشى نزد او درآمدند، معاويه به طارق گفت : خوشامد بر آنكه درختش ‍ پر شاخ و برگ و ريشه اش استوار است آن كس كه همواره سرور بوده و كسى بر او سرورى نكرده است ؛ مردى كه از او خطا و لغزشى پديدار شد و از شخصى فتنه انگيز كه مايه گمراهى بود پيروى كرد، شخصى كه پاى در ركاب فتنه كرد و بر پشت آن سوار شد و سپس به تاريكى و ظلمت فتنه و صحراى سرگردانى آن در آمد و گروه بسيارى از سفلگان بى دل و انديشه از او پيروى كردند: آيا در قرآن تدبر نمى كنند يا بر دلها قفل هاى آن (276) است .
    طارق برخاست و گفت : اى معاويه من سخن مى گويم و ترا خشمگين نسازد. آن گاه در حالى كه شمشير خود تكيه زد چنين گفت : همانا آن كس كه در همه حال ستوده است فقط پروردگارى است كه برتر از همه بندگان خويش است و بندگان همه در نظر اويند و نسبت به كردار و گفتار همه بندگان بينا و شنواست . ميان ايشان از خودشان پيامبرى برانگيخت تا بر آنان كتابى را كه خود هرگز آن را نخوانده بود و با دست خويش نمى نوشت ، كه ياوه گويان به شك و ترديد مى افتادند، بخواند و سلام و درود بر آن پيامبر باد كه نسبت به مومنان بسيار مهربان و نيكوكار بود. اما بعد، همانا كه ما در محضر امامى پرهيزكار و دادگر بوديم و همراه مردانى پرهيزگار و درست كردار از اصحاب رسول خدا(ص ) كه همواره گلدسته هدايت و نشانه هاى دين بوده اند و همگى پشت در پشت هدايت يافتگان و شيفتگان دين بوده اند نه دنيا، و همه خير و نيكى در ايشان بود. پادشاهان و سران مردم و افراد خانواده وار و شريف كه نه عهد شكن بودند و نه ستمكار از آنان پيروى مى كردند و كسى از آنان رويگردان نشده است مگر به سبب حق و تلخى آن ، كه چون آن را چشيدند تاب نياوردند، يا به سبب سختى راه ايشان . آنان كه رويگردان شده اند بدين سبب است كه دنياپرستى و پيروى از خواهشهاى نفسانى بر آنان چيره شده است ، و امر خدا مقدر است و نافذ. پيش از ما جبلة بن ايهم (277) به سبب گريز از خوارى و نپذيرفتن زبونى در راه خدا از اسلام جدا شد، اينك اى معاويه اگر ما بار بستيم و به تو پيوستيم و ركاب به سوى تو زديم بر خود مباهات مكن . اين سخن خويش را مى گويم و از خداوند بزرگ براى خودم و همه مسلمانان آمرزش مى طلبم .
    اين سخنان بر معاويه سخت گران آمد و خشمگين شد، اما خويشتندارى كرد و گفت : اى بنده خدا، ما به آنچه گفتيم نخواستيم ترا به رنج تشنگى اندازيم و از آبشخور اميد دورت كنيم ولى سخن گاه گفته مى شود و نه چنان است كه كردار مطابق آن گفتار باشد. معاويه طارق را همراه خود بر تخت خويش نشاند و چند جامه زربقت و پارچه گرانبها بر او افكندند و روى به سوى او كرد و تا هنگامى كه او برخاست همچنان با او سخن مى گفت .
    چون طارق برخاست عمروبن مره و عمروبن صيفى كه هر دو از قبيله جهينة بودند نيز برخاستند و چون بيرون آمدند او را سخت سرزنش كردند كه چرا با معاويه چنان سخن گفته است . طارق گفت : به خدا سوگند من براى آن سخنرانى برنخاستم مگر اينكه پنداشتم زيرزمين براى من بهتر از روى زمين است و اين بر اثر شنيدن سخنان معاويه بود كه بر كسى عيب و نقص گرفت كه به مراتب از او در دنيا و آخرت بهتر است و بر ما باليد و به سلطنت خويش فريفته شد. وانگهى بر ديگر ياران پيامبر (ص ) عيب گرفت و از مقام ايشان كاست و آنان را نكوهش كرد و من در برابرش ايستادم و خداوند بر من واجب كرده است كه در آن مقام ، جز حق نگويم و براى كسى كه در اين انديشه نباشد كه فردا [ قيامت ] به كجا مى رود چه خيرى است ؟
    چون اين سخن طارق به اطلاع على عليه السلام رسيد، فرمود: اگر اين مرد نهدى آن روز كشته مى شد شهيد بود. (278)
    معاويه پس از حكميت به ابوالعريان هيثم بن اسود كه از هواخواهان عثمان بود و همسرش از شيعيان على (ع ) بود و اخبار مربوط به لشكر معاويه را مى نوشت و برگردن اسبها مى آويخت و آنها را به لشكرگاه على (ع ) مى فرستاد و آنان آن اخبار را به اميرالمومنين مى دادند گفت : اى هيثم آيا در جنگ صفين مردم عراق نسبت به على خيرخواه تر بودند يا مردم شام نسبت به من ؟ گفت : عراقيان پيش از آنكه گرفتار اين بلاى تفرقه بشوند براى سالار خود خيرخواه تر بودند. گفت : از كجا اين سخن را مى گويى ؟ گفت چون مردم عراق بر مبناى دين نسبت به او خيرخواه بودند و حال آنكه مردم شام بر مبناى مصالح دنيايى خويش نسبت به تو خيرخواهى مى كردند و دينداران شكيباترند و آنان اهل بينش و بصيرت اند و حال آنكه دنياداران ، اهل طمع هستند؛ ولى به خدا سوگند چيزى نگذشت كه عراقيان هم دين را پشت سر خود انداختند و به دنيا چشم دوختند و به تو پيوستند. معاويه گفت : پس چه چيز اشعث را بازداشت كه نزد ما آيد و آنچه داريم طلب كند.گفت : چون اشعث خود را گرامى تر از اين مى دانست كه در جنگ سالار باشد و در آزمندى ، دنباله رو.
    و از جمله كسانى كه از على عليه السلام جدا شدند برادرش عقيل بن ابى طالب بوده است . عقيل به كوفه آمد و حضور اميرالمومنين رسيد و از او چيزى [ بيش از سهم خود ] مطالبه كرد. على (ع ) مقررى او را پرداخت . عقيل گفت : من چيزى از بيت المال مى خواهم . فرمود: تا روز جمعه همين جا باش . چون على (ع ) نمازجمعه گزارد به عقيل فرمود: در مورد كسى كه به اين جمعيت خيانت كند چه مى گويى ؟ گفت : بسيار مرد بدى است . فرمود: تو به من فرمان مى دهى كه به آنان خيانت كنم و به تو ببخشم . عقيل چون از حضور اميرالمومنين بيرون آمد به سوى معاويه رفت و معاويه همان روز كه عقيل به شام رسيد صد هزار درهم به او پرداخت و سپس عقيل را با كنيه مورد خطاب قرار داد و گفت : اى ابويزيد! آيا من براى تو بهترم يا على ؟ گفت : على را چنان ديدم كه در خير و ثواب خود را پيش از من مواظبت مى كند و ترا چنان ديدم كه مرا بيشتر از خودت [ در مصالح دنيايى ] مواظبى .
    معاويه به عقيل گفت : در شما خاندان هاشم نوعى نرمى و ملايمت است . گفت : آرى در ما ملايمت و نرمى است بدون آنكه سرچشمه اش سستى و ناتوانى باشد و قدرت و عزتى است كه از زور و ستم نيست ، و حال آنكه اى معاويه ! نرمى شما غدر و مكر است و صلح و سلم شما كفر. معاويه گفت : اى ابويزيد! نه اين همه .
    وليد بن عقبه در مجلس معاويه به عقيل گفت : اى ابويزيد برادرت در ثروت و توانگرى از تو پيش افتاده است . گفت : آرى بر بهشت هم از من و تو پيشى گرفته است : وليد گفت : به خدا سوگند كه دهان على آغشته به خون عثمان است . عقيل گفت : ترا با قريش چه كار! به خدا سوگند تو ميان ما همچون كسى هستى كه بزغاله يى او را شاخ زده باشد. وليد خشمگين شد و گفت : به خدا سوگند اگر تمام مردم زمين در كشتن عثمان دست داشته باشند همگان گرفتار عذاب سختى خواهند بود، و راستى كه برادرت از همه اين امت عذابش سخت تر خواهد بود. عقيل گفت : خاموش باش ! به خدا سوگند ما به يكى از بندگان او مشتاق تر از مصاحبت با پدرت عقبة بن ابى معيط هستيم .
    روزى عمروعاص نزد معاويه بود، عقيل آمد، معاويه به عمروعاص گفت : امروز ترا از رفتار خود با عقيل خواهم خنداند. همين كه عقيل سلام داد معاويه گفت : خوشامد بر كسى كه عمويش ابولهب است . عقيل گفت : و سلام بر كسى كه عمه اش حمالة الحطب فى جيدها حبل من مسد (279) است . و مى دانيم كه ام جميل همسر ابولهب دختر حرب بن اميه [ خواهر ابوسفيان و عمه معاويه ] است .
    معاويه گفت : اى ابويزيد، گمان تو درباره عمويت ابولهب چيست ؟ گفت : هنگامى كه دوزخ رفتى به سمت چپ برو، او را خواهى ديد كه با عمه ات ، حمالة الحطب ، همبستر شده است . اى معاويه آيا خيال مى كنى فاعل بهتر است يا مفعول ؟ معاويه گفت : به خدا سوگند هر دو شان بدند. (280)
    ديگر از كسانى كه از اميرالمومنين عليه السلام جدا شده است حنظله كاتب بوده است كه او و جرير بن عبدالله بجلى با يكديگر از كوفه به قرقيسياء رفتند و گفتند: ما در شهرى كه بر عثمان عيب گرفته شود نمى مانيم .
    و از كسان ديگرى كه از على (ع ) جدا شده اند وائل بن حجر حضرمى است كه خبر آن در داستان بسر بن ارطاة نقل شده است .

  6. #36
    afsanah82
    مهمان

    پیش فرض

    مؤ لف كتاب الغارات از اسماعيل بن حكيم ، از ابومسعود جريرى نقل مى كند كه مى گفته است : سه تن از بصريان براى دشمنى با على عليه السلام با يكديگر پيوند دوستى داشتند. آنان مطرف بن عبدالله بن شخير و علاء بن زياد و عبدالله بن شقيق بودند.
    مولف كتاب الغارات مى گويد: مطرف بن عبدالله بن شخير مردى عابد و زاهد بود. هشام بن حسان ، از سيرين نقل مى كند كه مى گفته است عماربن ياسر به خانه ابومسعود رفت . ابن شخير هم آنجا بود، از على (ع ) به گونه اى ياد كرد كه ناروا بود؛ عمار بانگ بر او زد كه اى فاسق ، تو هم اينجايى ! ابومسعود گفت : اى ابويقظان [ كنيه عمار ياسر ] ترا به خدا سوگند مى دهم در مورد ميهمان خودم .
    گويد: بيشتر دشمنان على عليه السلام مردم بصره و طرفداران عثمان بودند و كينه هاى جنگ جمله در سينه هايشان بود. على عليه السلام چون در دين بسيار استوار بود كمتر به فكر دلجويى بود، او با علمى كه در دين داشت و با اينكه فقط از حق پيروى مى كرد ديگر به اين موضوع اعتنا نداشت كه چه كسى راضى خواهد بود و چه كسى ناراضى .
    گويد: يونس بن ارقم ، از يزيد بن ارقم ، از ابى ناجيه برده آزاد كرده ام هانى نقل مى كند كه مى گفته است : حضور على عليه السلام بودم . مردى پيش او آمد كه جامه سفر بر تن داشت و گفت : اى اميرالمومنين من از شهرى به حضورت آمده ام كه در آن هيچ دوستدارى براى تو نديدم . على (ع ) پرسيد: از كجا مى آيى ؟ گفت : از بصره . فرمود: همانا آنان اگر مى توانستند مرا دوست بدارند دوست مى داشتند. من و شيعيانم در عهد و ميثاق خداييم ، نه تا روز قيامت بر ما كسى افزوده مى شود و نه كاسته .
    ابوغسان بصرى نقل مى كند كه عبيدالله بن زياد در بصره چهار مسجد ساخت كه براى كينه توزى نسبت به على بن ابى طالب عليه السلام و در افتادن به جان او بنا شده بود؛ و آن چهار مسجد: مسجد بنى عدى ، مسجد بنى مجاشع ، مسجدى كه در محله علاف ها در بارانداز بصره قرار داشت و مسجدى در محله قبيله ازد بود.
    از جمله كسانى كه درباه او نقل شده كه على (ع ) را دشمن مى دانسته و نكوهش مى كرده است حسن بن ابوالحسن بصرى (281) است كه كنيه اش ‍ ابوسعيد بوده است . حماد بن سلمه از قول حسن بصرى نقل مى كند كه مى گفته است : اگر على در مدينه خرماى خشك مى خورد برايش بهتر از كارهايى بود كه بدان در آمد. و نيز از او روايت مى كنند كه مردم را از نصرت دادن على (ع ) باز مى داشته است .
    همچنين در مورد او روايت كرده اند كه گرفتار وسواس بود و يك بار كه براى نماز وضو مى گرفت و بر دست و پاى خود آب فراوان مى ريخت . على (ع ) او را ديد و گفت : اى حسن ، آب بسيارى مى ريزى . او گفت : خونهاى مسلمانانى كه اميرالمومنين بر زمين ريخته است بيشتر است . على (ع ) پرسيد: اين كار ترا اندوهگين ساخته است ؟ گفت : آرى . فرمود: همواره اندوهگين باشى . گويند از آن پس حسن بصرى تا هنگام مرگ همواره اندوهگين و دژم بود.
    ولى ياران [ معتزلى ] ما اين موضوع را درباره حسن بصرى رد و آن را انكار مى نمايند و مى گويند او از دوستداران على بن ابى طالب عليه السلام بوده و از كسانى است كه همواره او را تعظيم مى كرده است .
    ابوعمربن عبدالبر محدث در كتاب معروف خود، الاستيعاب فى معرفة الاصحاب ، نقل مى كند كه كسى از حسن بصرى درباره على عليه السلام پرسيد. حسن گفت : به خدا سوگند تيرى استوار و راست از تيرهاى خداوند براى دشمن خدا بود. او از عالمان وارسته و با فضيلت و سابقه اين امت بود و به پيامبر خدا(ص ) نزديك بود، در اجراى فرمان خداوند كسل و خواب آلوده نبود و در دين خدا سرزنش شده و نسبت به مال خداوند خائن نبود. فرامين واجب قرآن را نيكو انجام داد و بدين سان به بوستانهايى بهجت انگيز دست يازيد. اى فرومايه ! على اين چنين بود.
    واقدى نقل مى كند از حسن بصرى كه پنداشته مى شد از على (ع ) منحرف است و چنان نبود درباره على (ع ) پرسيدند. گفت : من چه بگويم درباره كسى كه چهار خصلت مهم در او جمع است : نخست اينكه او براى ابلاغ برائت از مشركان ، مورد اعتماد و امين بود. دوم ، گفتار رسول خدا(ص ) به او در جنگ تبوك ، و اگر به چيزى ديگر غير از نبوت كه آن را استثناء نموده است دسترس نمى داشت آنرا هم استثناء مى كرد. (282) سوم اين گفتار پيامبر (ص ) كه فرموده است : دو چيز گرانسنگ ، كتاب خدا و عترت من هستند. چهارم اينكه هرگز كسى را بر او امارت نداد و حال آنكه بر ديگران اميران متعدد گماشت .
    ابان بن عياش (283) مى گويد: از حسن بصرى در مورد على (ع ) پرسيدم . گفت : درباره او چه بگويم كه سابقه و فضل و نزديكى به رسول خدا و دانش و حكمت و فقه و انديشه و فراوانى مصاحبت و دليرى و پايدارى و تحمل سختى و پارسايى و قضاوت در او جمع بود. همانا على در كار خويش ‍ سخت بلند مرتبه است ؛ خداوند على را رحمت كناد و درود خدا بر او باد! من گفتم : اى ابوسعيد، آيا براى كسى غير از پيامبر مى گويى درود خدا بر او باد! گفت : هرگاه نامى از مسلمانان برده مى شود براى آنان طلب رحمت كن و بر پيامبر و افراد خاندانش خاصه بر بهترين فرد خاندانش درود بفرست . گفتم : آيا على از حمزه و جعفر بهتر است ؟ گفت : آرى . گفتم : و از فاطمه و دو پسرش بهتر است ؟ گفت : آرى به خدا سوگند كه او از همه افراد خاندان محمد (ص ) بهتر است و چه كسى مى تواند شك كند كه او بهتر از همه ايشان است و حال آنكه پيامبر (ص ) فرموده است : پدر حسن و حسين از آن دو بهتر است . (284)
    هرگز بر على نام مشرك اطلاق نشده و هرگز به گناه باده گسارى متهم نبوده و همانا كه رسول خدا(ص ) به فاطمه (ع ) فرموده است : ترا به همسرى بهترين فرد امت خويش در آوردم و اگر در امت كسى بهتر از او مى بود استثناء مى نمود، و پيامبر (ص ) ميان اصحاب خود عقد برادرى بست ، و ميان خود و على عقد برادرى منعقد كرد و پيامبر (ص ) خود از همه مردم بهتر و برادرش نيز از همگان بهتر است . ابان مى گويد: به او گفتم : اى ابوسعيد! پس اين سخنان كه مى گويند تو درباره على گفته اى چيست ؟ گفت : اى برادرزاده ! خون خود را از اين ستمگران حفظ مى كنم و اگر آن سخنان نمى بود تيرها بر من مى باريد.
    شيخ ما ابوجعفر اسكافى كه رحمت خداوند متعال بر او باد موضوعى را گفته است كه آن را در كتاب الغارات ابراهيم بن هلال ثقفى هم ديده ام و آن اين است كه با آنكه تشيع بر كوفه غلبه داشت برخى از فقيهان كوفه با على (ع ) ستيز مى كردند و او را دشمن مى داشتند و از جمله آنان مره همدانى (285) است .
    ابونعيم فضل بن دكين ، از فطر بن خليفه (286) نقل مى كند كه مى گفته است : از مره شنيدم كه مى گفت : اگر على (ع ) شترى نر مى داشت و براى خاندان خود آب كشى مى كرد براى او بهتر از اين كارى بود كه دارد.
    اسماعيل بن بهرام ، از اسماعيل بن محمد، از عمرو بن مره نقل مى كند كه مى گفته است : به مره همدانى گفته شد، چرا خود را از على كنار كشيده اى ؟ گفت : با كارهاى پسنديده اش از ما پيشى گرفت و ما گرفتار كارهاى ناپسندش ‍ شديم . اسماعيل بن بهرام مى گويد: براى ما روايت كرده اند كه او دشنامهاى بدتر مى داده كه ما از بيان آن خوددارى مى كنيم .
    فضل بن دكين هم از قول حسن بن صالح نقل مى كند كه مى گفته است : ابوصادق بر جنازه مرة همدانى نماز نگزارد. فضل همچنين مى گويد: شنيده ام ابوصادق به هنگام زنده بودن مره گفته است : به خدا سوگند هرگز ممكن نيست سقف يك حجره بر سر من و مره سايه افكند. مى گويد: چون مره مرد، عمرو بن شرحبيل هم بر جنازه او حاضر نشد و گفت : به اين جهت كه در دل خود نسبت به على بن ابى طالب كينه يى داشت بر جنازه او حاضر نمى شوم .
    ابراهيم بن هلال ثقفى مى گويد: مسعودى هم از قول عبدالله نمير اين موضوع را براى ما روايت كرد و سپس خود عبدالله بن نمير هم گفت : به خدا سوگند اگر مردى كه در دلش چيزى نسبت به على عليه السلام داشته باشد و بميرد من هم بر جنازه اش حاضر نمى شوم و بر او نماز نمى گزارم .
    ديگر از ايشان ، اسود بن يزيد و مسروق بن اجدع هستند. سلمة بن كهيل مى گويد: آن دو نزد يكى از همسران پيامبر (ص ) مى رفتند (287) و از على عليه السلام بدگويى مى كردند و اسود بر همان حال مرد ولى مسروق تغيير عقيده داد و نمرد مگر آنكه هيچ گاه براى خداوند نماز نمى گزارد، تا آنكه پس از آن بر على بن ابى طالب عليه السلام درود بفرستد و اين به سبب حديثى بود كه از عايشه در فضيلت على شنيده بود.
    ابونعيم فضل بن دكين ، از عبدالسلام بن حرب ، از ليث بن ابى سليم نقل مى كند كه مسروق مى گفته است : على همچون جمع كننده هيزم در شب است . (288) ولى پيش از آنكه بميرد از اين عقيده خود بازگشت .
    سلمة بن كهيل مى گويد: من و زبيد يمامى پس از مرگ مسروق نزد همسرش ‍ رفتيم . او ضمن گفتگو براى ما گفت كه مسروق و اسود بن يزيد در دشنام دادن به على عليه السلام افراط كرده اند. اسود بر همان حال مرد ولى مسروق نمرد تا آنكه خودم از او شنيدم بر على درود مى فرستد. پرسيديم : اين تغيير حالت براى چه در او پيش آمد؟ گفت : به سبب آنچه كه از عايشه شنيده بود كه [ او ] از پيامبر (ص ) درباره فضيلت كسى كه خوارج را بكشد، روايت مى كرده است .
    ابونعيم ، از عمرو بن ثابت ، از ابواسحاق نقل مى كند كه مى گفته است : سه تن هرگز على بن ابى طالب را باور نداشته اند و آن سه تن مسروق و مره و شريح بودند. و نقل شده است كه چهارمين ايشان هم شعبى است . و از هيثم ، از مجالد، از شعبى روايت شده است كه مسروق از درنگ خود در پيوستن به على عليه السلام پشيمان شد. اعمش ، از ابراهيم تيمى نقل مى كند كه على عليه السلام به شريح ، پس از قضاوتى كه در موردى كرده بود و على (ع ) آن را درست نمى دانست ، فرمود: به خدا سوگند ترا دو ماه به بانقيا (289) تبعيد مى كنم تا ميان يهوديان قضاوت كنى . و در همان هنگام على عليه السلام كشته شد. سالها گذشت و پس از اينكه مختار بن ابى عبيد قيام كرد به شريح گفت : اميرالمومنين در آن روز به تو چه فرمود؟ گفت : چنين فرمود. مختار گفت : به خدا سوگند حق ندارى بر زمين بنشينى و بايد به بانقيا بروى و ميان يهوديان قضاوت كنى . و او را به آنجا تبعيد كرد و او دو ماه ميان يهوديان قضاوت كرد.
    ديگر از آنان ابووائل شقيق بن سلمه است . او از طرفداران عثمان بود كه همواره بر على (ع ) طعنه مى زد. و گفته شده است كه او عقيده خوارج را داشته است . و در اينكه او با خوارج همراه شده و بيرون رفته است اختلافى نيست ، ولى او در حالى كه توبه كرد و از آن عقيده دست برداشت به حضور على (ع ) بازگشت .
    خلف بن خليفه مى گويد: ابووائل مى گفته است : چهار هزار تن بوديم كه بيرون رفتيم و على پيش ما آمد و چندان با ما گفتگو كرد كه دو هزار تن از ما برگشتند.
    مؤ لف كتاب الغارات ، از عثمان بن ابى شيبة ، از فضل بن دكين ، از سفيان ثورى نقل مى كند كه مى گفته است از ابووائل شنيدم مى گفت : من در جنگ صفين شركت كردم و چه صفهاى بدى بود!
    همو مى گويد: ابوبكر بن عياش ، از عاصم بن ابى الجنود نقل مى كرد كه مى گفته است : ابووائل عثمانى بود و زربن حبيش ، علوى .
    و از كسانى كه سخت كينه توز و دشمن على (ع ) بوده است ابوبردة (290) پسر ابوموسى اشعرى است كه دشمنى با او را مستقيم از پدر خويش به ارث برده است . عبدالرحمان بن جندب مى گويد: ابوبرده به زياد بن ابيه گفت : گواهى مى دهم كه حجر بن عدى به خداوند كافر شده است همچون كفر آن مرد اصلع [ طاس ]. عبدالرحمان مى گفته است : ابوبرده از اين سخن خود قصد نسبت دادن كفر به على عليه السلام را داشته است كه آن حضرت اصلع بوده است .
    همو مى گويد: عبدالرحمان مسعودى از ابن عياش منتوف نقل مى كند كه مى گفته است خودم حاضر بودم كه ابوبردة به ابوعاديه جهنى قاتل عمار ياسر گفت : آيا عمار را تو كشته اى ؟ گفت : آرى گفت : دست خود را به من بده ، آن را گرفت و بوسيد و گفت : هرگز آتش تو را لمس مكناد.
    و ابونعيم ، از هشام بن مغيره ، از غصبان بن يزيد نقل مى كند كه مى گفته است خودم ديدم كه ابوبرده به ابوعاديه قاتل عمار بن ياسر مى گفت : خوشامد بر برادرم اينجا بيا. و او را كنار خود نشاند.
    ديگر از منحرفان از اميرالمومنين عليه السلام ، ابوعبدالرحمان سلمى قارى است . مولف كتاب الغارات از عطاء بن سائب نقل مى كند كه مردى به ابوعبدالرحمان سلمى گفت : ترا به خدا سوگند مى دهم اگر چيزى را از تو بپرسم حقيقت آن را به من مى گويى ؟ گفت : آرى ، و چون ابوعبدالرحمان تاءكيد كرد كه راست خواهد گفت ، آن مرد گفت : ترا به خدا سوگند مى دهم سبب آنكه على را دشمن مى دارى اين نيست كه روزى در كوفه اموالى را تقسيم كرد و به تو و خانواده ات از آن چيزى نرسيد؟ گفت : اينك كه مرا به خدا سوگند دادى آرى ، سبب آن همين بود.
    ابوعمرضرير، از ابى عوانه نقل مى كند كه مى گفته است ميان عبدالرحمان بن عطيه و ابوعبدالرحمان سلمى در مورد على (ع ) گفتگويى بود؛ سلمى رو به او كرد و گفت : مى دانى چه چيزى سالار ترا بر ريختن خونها گستاخ كرد؟ و مقصودش على (ع ) بود. عبدالرحمان بن عطيه به او گفت : چه چيزى او را گستاخ كرد؟ بى پدر كس ديگرى جز تو باشد! او براى ما حديث كرد كه رسول خدا(ص ) به اصحاب خود كه در جنگ بدر شركت كرده بودند فرمود: هر چه مى خواهيد بكنيد كه شما آمرزيده ايد يا سخنى نزديك به اين سخن .
    عبدالله بن عكيم ، عثمانى و عبدالرحمان بن ابى ليلى ، علوى بود. موسى جهنى از قول دختر عبدالله بن عكيم نقل مى كند كه مى گفته است : روزى آن دو با يكديگر گفتگو مى كردند. پدرم به عبدالرحمان مى گفت : اگر سالار تو [ على (ع ) ] صبر كند مردم به او مى گروند.
    سهم بن طريف ، عثمانى و على بن ربيعه ، علوى بود، وقتى اميركوفه گروهى را براى گسيل داشتن به جنگ تعيين كرد و سهم بن طريف را هم از ايشان قرار داد، سهم به على بن ربيعه گفت : نزد امير برو و با او درباره من گفتگو كن تا مرا معاف دارد. على بن ربيعه پيش امير آمد و گفت : خداوند سامانت دهاد! سهم كور است او را معاف دار. گفت : معافش كردم . سپس آن دو يكديگر را ديدند. على به سهم گفت : من به امير گفتم كه تو كورى و مقصودم اين بود كه كوردلى .
    قيس بن ابى حازم هم على عليه السلام را سخت دشمن مى داشت . وكيع ، از اسماعيل بن ابى خالد، از خود قيس بن ابى حازم نقل مى كند كه مى گفته است : من نزد على عليه السلام رفتم تا در مورد حاجتى كه داشتم با عثمان مذاكره كند، نپذيرفت و از اين سبب او را دشمن مى دارم .
    مى گويم : [ ابن ابى الحديد ] مشايخ متكلم ما رحمت خدا بر آنان باد اين روايتى را كه او از قول پيامبر (ص ) نقل مى كند كه فرموده است : شما پروردگار خود را خواهيد ديد همان گونه كه ماه شب چهاردهم را مى بينيد از او نمى پذيرند و مى گويند: چون او على (ع ) را دشمن مى دارد فاسق است و از او نقل مى كنند كه مى گفته است : شنيدم على (ع ) روى منبر كوفه مى گفت : به جنگ بازماندگان احزاب برويد و به اين سبب كينه او در دلم جا گرفت .
    سعيد بن مسيب (291)هم از منحرفان از على عليه السلام است و عمربن على بن ابى طالب او را پاسخى درشت داده است . عبدالرحمان بن اسود، از ابوداود همدانى نقل مى كند كه مى گفته است : در مسجد نزد سعيد بن مسيب بودم عمر بن على بن ابى طالب عليه السلام آمد. سعيد گفت : اى برادرزاده نمى بينم كه همچون برادران و پسرعموهايت بسيار به مسجد بيايى . عمر گفت : اى پسر مسيب آيا لازم است هرگاه به مسجد مى آيم خود را به تو نشان دهم ! سعيد گفت : دوست ندارم خشمگين شوى . شنيدم پدرت مى گفت : مرا از سوى خداوند مقامى است كه براى خاندان عبدالمطلب بهتر از هر چيزى است كه بر روى زمين است . عمر گفت : من هم شنيدم پدرم مى فرمود: هيچ سخن حكمت آميزى در دل منافق باقى نمى ماند و از دنيا نمى رود تا آن را بر زبان آرد. سعيد گفت : اى برادرزاده مرا منافق قرار دادى ؟ گفت : همين است كه به تو گفتم . و برگشت .
    زهرى (292) هم از منحرفان از على عليه السلام است . جرير بن عبدالحميد، از محمد بن شيبه نقل مى كند كه مى گفته است : در مسجد مدينه حاضر بودم و ديدم كه زهرى و عروة بن زبير نشسته اند و درباره على (ع ) سخن مى گويند و سپس به او دشنام دادند و سخن آنان به گوش على بن حسين عليهما السلام رسيد. آمد و كنار ايشان ايستاد و فرمود: اى عروه براى تو همين بس ‍ كه پدرم [ جدم ] با پدرت به پيشگاه خدا محاكمه برد و خداوند به سود پدرم و زيان پدرت حكم فرمود؛ و اما تو اى زهرى اگر در مكه مى بوديم دمه آهنگرى پدرت را نشانت مى دادم .
    و با اسناد بسيار روايت شده است كه عروة بن زبير مى گفته است هيچ كس ‍ از اصحاب پيامبر(ص ) تكبر و ناز نمى كردند مگر على بن ابى طالب و اسامة بن زيد.
    عاصم بن ابى عامر بجلى ، از يحيى بن عروة نقل مى كند كه مى گفته است : هرگاه پدرم نام على را مى برد دشنامش مى داد، ولى يك بار به من گفت : پسرجان به خدا سوگند مردم از على و يارى دادن او بازنايستادند مگر اينكه همگى در طلب دنيا بودند. اسامة بن زيد كسى را پيش او فرستاد كه عطاى مرا بده و به خدا سوگند تو مى دانى كه اگر به كام شير هم مى رفتى من همراهت بودم . على (ع ) براى او نوشت اين مال از كسانى است كه براى آن جهاد كرده اند ولى من در مدينه اموالى دارم از آن هر چه مى خواهى بردار. يحيى پسر عروه مى گويد: تعجب مى كردم كه پدرم على (ع ) را اين چنين توصيف مى كند و در عين حال از او منحرف است و بر او عيب مى گيرد.
    زيد بن ثابت (293) هم هواخواه عثمان بود و در آن مورد سخت تعصب مى ورزيد. عمروبن ثابت هم از طرفداران عثمان بود و على (ع ) را دشمن مى داشت و او همان كسى است كه از ابوايوب انصارى حديث شش ‍ روز از شوال را... روايت كرده است . روايت شده است كه عمرو بن ثابت سوار مى شد و ميان دهكده هاى شام مى گشت و مردم را جمع مى كرد و مى گفت : اى مردم ! على مردى منافق بود. در شب عقبه مى خواست پيامبر (ص ) را مورد حمله قرار دهد. او را لعنت كنيد. و مردم يك دهكده او را لعن مى كردند و او به دهكده ديگر مى رفت و همين سخن خود را تكرار مى كرد و آنان را به لعن على (ع ) فرمان مى داد و عمرو بن ثابت به روزگار معاويه بوده است . مكحول (294) هم از كسانى بود كه على (ع ) را دشمن مى داشت . زهير بن معاويه ، از حسن بن حر نقل مى كند كه مى گفته است : مكحول را ديدم كه آكنده از بغض نسبت على عليه السلام بود، چندان با او سخن گفتم كه نرم شد و آرام گرفت .
    محدثان از حماد بن زيد نقل مى كنند كه مى گفته است : اصحاب على را نسبت به او پرمحبت تر از اصحاب گوساله (295) نسبت به گوساله آنها مى بيننم . و اين گفتار بسيار زشتى است .
    و روايت شده است كه در حضور شبابة بن سوار سخن از فرزندان على (ع ) و اينكه آنان در جستجوى خلافتند به ميان آمد. او گفت : به خدا سوگند هرگز به آن نخواهند رسيد. به خدا خلافت براى على هم مستقيم نبود و يك روز هم به آن شاد نشد و چگونه ممكن است به فرزندانش برسد؟ هيهات ! نه ، به خدا سوگند كسى كه به كشته شدن عثمان راضى باشد مزه خلافت را نخواهد چشيد.
    شيخ ما ابوجعفر اسكافى مى گويد: همه مردم بصره و گروه بسيارى از مردم كوفه و مدينه او را دشمن مى داشتند و مردم مكه هم همگى و بدون استثنا او را دشمن مى داشتند و تمام افراد قريش با او ستيز مى كردند و عموم مردم همراه بنى اميه و بر ضد او بودند.
    عبدالملك بن عمير، از عبدالرحمان بن ابى بكره نقل مى كند كه مى گفته است شنيدم على عليه السلام مى گفت : هيچ كس از مردم آنچه كه من از غم
    و اندوه ديده ام نديده است . و سپس گريست ، درود خدا بر او باد. شعبى ، از شريح بن هانى نقل مى كند كه على عليه السلام عرضه مى داشت : پروردگارا من از تو بر ضد قريش كمك مى خواهم كه آنان پيوند خويشاوندى مرا بريدند و حق مرا ربودند و منزلت بزرگ مرا كوچك ساختند و همگان بر ستيز با من هماهنگ شدند.
    جابر از ابوالطفيل نقل مى كند كه مى گفته است شنيدم على (ع ) عرضه مى داشت : پروردگارا، من از تو بر ضد قريش كمك مى خواهم زيرا آنها پيوند خويشاوندى مرا بريدند و حق مرا غصب كردند و بر ستيز با من در كارى كه من به آن سزاوارتر بودم هماهنگ شدند و سرانجام گفتند: بعضى از حق را بگير و بعضى از آن را رها كن .
    مسيب بن نجبة فزارى مى گويد: على عليه السلام مى فرمود: هر كس از بنى اميه را در آب ديدند سرش را چندان در آب فرو بريد كه آب به دهانش وارد شود.
    عمروبن دينار، از ابن ابى ملكيه ، از مسور بن مخرمة نقل مى كند كه عبدالرحمان بن عوف ، عمربن خطاب را ديد و گفت : مگر ما در قرآن نمى خوانديم با آنان در پايان كار جنگ كنيد همان گونه كه در آغاز آن جنگ كرديد؟ (296) عمر گفت : چرا، ولى آن براى هنگامى است كه بنى اميه اميران و بنى مخزوم وزيران باشند!
    ابوعمر نهدى مى گويد: از على بن حسين عليهما السلام شنيدم مى گفت : در مكه و مدينه بيست مرد نيست كه ما را دوست داشته باشد.
    سفيان ثورى از عمرو بن مره از ابوالبخترى نقل مى كند كه مى گفته است : مردى كه على بن حسين را دشمن مى داشت پيش رويش او را ستود. على به او فرمود: من پايين تر از چيزى هستم كه مى گويى و بالاتر از آنم كه در دل مى پندارى .
    ابوغسان نهدى مى گويد: گروهى از شيعيان على عليه السلام در رحبه به حضورش رسيدند، در حالى كه بر حصيرى كهنه نشسته بود. فرمود: چه چيزى شما را اينجا آورد؟ گفتند: دوستى و محبت تو اى اميرالمومنين . فرمود: همانا هر كس مرا دوست بدارد مرا در جايى كه دوست مى دارد ببيند خواهد ديد. (297) آن گاه فرمود هيچ كس پيش از من ، جز پيامبر خدا كه درود بر او باد، خدا را عبادت نكرده است . روزى در حالى كه من و پيامبر در سجده بوديم ابوطالب ناگهان بر ما در آمد و گفت : اين كار را آشكارا كرديد؟ سپس به من كه نوجوانى بودم گفت : مواظب باش پسر عمويت را يارى ده ، هان ! كه او را رها نكنى . و سپس شروع به تشويق من در مورد همكارى و يارى دادن او كرد. رسول خدا(ص ) به او فرمود: عموجان آيا تو با ما نماز نمى گزارى ؟ گفت : اى برادرزاده فعلا نه ، و مرا به سجده وا مداريد و رفت .
    جعفر بن احمر، از مسلم اعور، از حبه عرنى نقل مى كند كه على عليه السلام فرموده است : هر كه مرا دوست بداردبا من خواهد بود. همانا كه اگر همه روز روزه بگيرى و همه شب برپا باشى و نماز بگزارى و ميان صفا و مروه يا ركن و مقام كشته شوى و به هر مقام كه مى خواهى برسى خداوند ترا با آن كس كه در هواى او هستى برانگيزد، اگر بهشتى است در بهشت و اگر دوزخى است در دوزخ .
    جابر جعفى (298) از على عليه السلام نقل مى كند كه مى فرموده است : هر كس ‍ ما اهل بيت را دوست مى دارد آماده شود، آماده شدنى براى بلا و سختى .
    ابوالاحوص ، از ابوحيان ، از على عليه السلام نقل مى كند كه فرموده است : در مورد من دو مرد هلاك مى شوند: آنكه در محبت افراط و غلو كند و آن كس كه دشمنى سرسخت باشد.
    حماد بن صالح ، از ايوب ، از كهمس نقل مى كند كه على عليه السلام فرموده است : سه گروه در مورد من هلاك مى شوند: آن كس مرا لعن كند و شنونده اى كه آن را اقرار كند و بر دوش كشنده بهتان و او عبارت است از پادشاه سركشى كه با لعنت بر من به او تقرب جويند و در حضورش از دين من بيزارى جويند و از حسب من بكاهند و همانا كه حسب من حسب رسول خدا(ص ) است و دين من دين اوست . و سه گروه در مورد من رستگار مى شوند. آن كس كه مرا دوست دارد و آن كس كه دوستدار مرا دوست بدارد و آن كس كه با دشمن من ستيز و دشمنى كند. هر كس كينه مرا بر قلب خود بيفشاند يا مردم را بر كينه من تحريك كند يا از قدر و منزلت من بكاهد بداند كه خداوند دشمن و ستيزه كننده با اوست و خداوند دشمن كافران است .
    محمد بن صلت ، از محمد بن حنفيه روايت مى كند كه مى گفته است : هر كس ما را دوست بدارد خداوند او را به دوستى ما سود مى رساند، هر چند اسيرى ميان ديلمان باشد.
    ابوصادق (299) از ربيعة بن ناجد، از على عليه السلام نقل مى كند كه مى گفته است رسول خدا(ص ) به من فرمود: همانا در تو شباهتى از عيسى بن مريم است كه مسيحيان او را چنان دوست مى دارند كه او را به منزلتى كه براى او روا نيست رسانده اند و يهوديان چنان او را دشمن مى دارند كه به مادرش تهمت زدند.
    مولف كتاب الغارات ، اين سخن على عليه السلام را كه در آن سخن از بيزارى جستن است به گونه ديگرى غير از آنچه در نهج البلاغه آمده نقل كرده است . او مى گويد: يوسف بن كليب مسعودى ، از يحيى بن سليمان عبدى ، از ابومريم انصارى ، از محمد بن على باقر نقل مى كند كه فرموده است : على (ع ) بر منبر كوفه خطبه خواند و فرمود: بزودى بر شما دشنام دادن به من عرضه مى شود و بزودى در آن مورد شما را سر مى برند. اگر به شما دشنام دادن بر من پيشنهاد شد دشنامم دهيد و اگر بر شما تبرى جستن از من پيشنهاد شد همانا كه من بر دين محمد (ص ) هستم و نفرموده است : از من تبرى مجوييد.
    همچنين مى گويد: احمد بن مفضل ، از حسن بن صالح ، از جعفر بن محمد (ع ) نقل مى كند كه على عليه السلام فرموده است : به خدا سوگند شما را براى اينكه مرا دشنام دهيد خواهند كشت و با دست خود به گلوى خويش ‍ اشاره كرد و سپس گفت : اگر به شما فرمان دادند كه به من دشنام دهيد، دشنام بدهيد ولى اگر به تبرى جستن از من فرمان دادند همانا كه من بر آيين محمد (ص ) هستم . و آنان را از اظهار برائت بازنداشته است .
    شيخ ما ابوالقاسم بلخى كه خدايش رحمت كناد از سلمة بن كهيل ، از مسيب بن نجبة نقل مى كند كه مى گفته است : در حالى كه على (ع ) خطبه ايراد مى كرد مردى برخاست و بانگ برداشت كه واى از ستمى كه بر من شده است . على عليه السلام او را نزد خود خواند و چون نزديك آمد به او فرمود: بر تو يك ستم شده است و حال آنكه بر من به شمار ريگها. گويد در روايت عباد بن يعقوب آمده است كه على (ع ) او را فرا خواند و به او فرمود: آرام باش من هم به خدا سوگند مظلوم هستم . بيا بر آنكس كه به ما ستم كرده است نفرين كنيم .
    سدير صيرفى (300)، از ابوجعفر محمد بن على باقر (ع ) روايت مى كند كه مى گفته است على عليه السلام بيمار شد ابوبكر و عمر از او ديدن كردند و چون از خانه او بيرون آمدند حضور پيامبر (ص ) رفتند. فرمود: از كجا مى آييد؟ گفتند: از على عيادت كرديم . فرمود: او را چگونه ديديد؟ گفتند: چنان ديديم كه بيمارى او خطرناك است . فرمود: هرگز او نخواهد مرد تا نسبت به او غدر و ستم بسيار شود آن چنان كه در اين امت از لحاظ صبر و شكيبايى سرمشقى گردد كه مردم پس از او، از او سرمشق گيرند.
    عثمان بن سعيد از عبدالله بن غنوى نقل مى كند كه على عليه السلام در رحبه براى مردم سخنرانى كرد و فرمود: اى مردم گويا شما فقط مى خواهيد من اين سخن را بگويم و مى گويم كه سوگند به خداى آسمان و زمين كه پيامبر امى (ص ) با من عهد كرده و فرموده است : امت بزودى پس از من با تو غدر و مكر مى كند. هيثم بن بشير، از اسماعيل بن سالم نظير حديث فوق را روايت كرده است و بيشتر اهل حديث اين خبر را با همين الفاظ يا كلماتى نزديك به آن نقل كرده اند.
    ابوجعفر اسكافى هم نقل مى كند كه پيامبر (ص ) به خانه فاطمه (ع ) آمد. على (ع ) را در حالت خواب يافت . فاطمه خواست او را بيدار كند فرمود: آزادش بگذار كه بسيار شب زنده داريهاى طولانى پس از من خواهد داشت و چه بسيار ستم و جفاى سخت كه از كينه نسبت به او به خاندان من خواهد شد. فاطمه (ع ) گريست . پيامبر فرمودند: گريه مكن كه شما دو تن با من خواهيد بود و در موقف كرامت نزد من هستيد.
    و عموم مردم روايت كرده اند كه پيامبر (ص ) در مورد على (ع ) فرموده اند: اين دوست من است و من دوست اويم . با هر كس كه با او دشمنى كند دشمنم و با هر كس كه با او در صلح و آشتى باشد، آشتى هستم . يا با الفاظى نزديك به اين عبارت نقل كرده اند.
    محمد بن عبيدالله بن ابى رافع ، از زيد بن على بن حسين (ع ) نقل مى كند كه پيامبر (ص ) به على (ع ) فرموده است : دشمن تو دشمن من است و دشمن من دشمن خداى عزوجل است .
    يونس بن خباب ، از انس بن مالك نقل مى كند كه مى گفته است : همراه رسول خدا(ص ) بوديم على هم با ما بود. از كنار بوستانى گذشتيم . على گفت : اى رسول خدا مى بينى كه چه بوستان خوبى است . پيامبر فرمود: اى على بوستان تو در بهشت از اين بسيار بهتر است و از كنار هفت بوستان گذشتيم و على (ع ) همان سخن را گفت و پيامبر همان پاسخ را دادند. سپس پيامبر ايستادند، ما هم ايستاديم . پيامبر سر خود را بر سر على نهاد و گريست . على پرسيد: اى رسول خدا چه چيزى شما را به گريه واداشته است ؟ فرمود: كينه هايى در دل قومى كه آنرا براى تو آشكار نمى كنند مگر پس از آنكه مرااز دست بدهند. على گفت : اى رسول خدا آيا شمشير بر دوش نگيرم و آنان را نابود نسازم ؟ فرمود: بهتر آن است كه صبر كنى . گفت : اگر صبر كنم چه خواهد بود؟ گفت : سختى و مشقت خواهى ديد. على پرسيد آيا در آن دين من سلامت خواهد بود؟ فرمود: آرى ، على گفت : در اين صورت به سختيها اعتنايى نخواهم كرد و اهميت نمى دهم .
    جابر جعفى ، از امام باقر نقل مى كند كه گفته است على عليه السلام مى گفت : از هنگامى كه خداوند محمد (ص ) را به پيامبرى برانگيخت از اين مردم آسايش نديدم . قريش از همان هنگام كه كوچك بودم مرا بيم مى دادند و چون بزرگ شدم با من دشمنى كردند تا آنكه خداوند رسول خويش را قبض روح نمود و آن رويدادى سخت و بزرگ بود و بر آنچه مى گوييد و انجام مى دهيد خداوند يارى دهنده است . مؤ لف كتاب الغارات از اعمش ، از انس بن مالك نقل مى كند كه مى گفته است شنيدم پيامبر (ص ) مى فرمود: بزودى مردى از امت من بر مردم چيره مى شود كه گشاده گلو فراخ روده است . بسيار مى خورد و سير نمى شود. گناه جن و انس را بر دوش ‍ مى كشد. روزى به جستجوى امارت بر مى آيد، هرگاه بر او دست يافتيد شكمش را بدريد. گويد: در آن هنگام چوبدستى در دست رسول خدا(ص ) بود و به شكم معاويه اشاره مى كرد. (301)
    مى گويم [ ابن ابى الحديد ]: اين خبر مرفوع كاملا مناسب است با آنچه كه على عليه السلام در نهج البلاغه فرموده است و گفتار ما را تاءكيد مى كند كه منظور اميرالمومنين از آن شخص ، معاويه بوده است نه آن چنان كه بسيارى از مردم پنداشته اند كه منظور زياد بن ابيه يا مغيره بوده است .
    جعفر بن سليمان ضبعى ، از ابوهارون عبدى ، از ابوسعيد خدرى نقل مى كند كه مى گفته است : پيامبر (ص ) روزى براى على (ع ) رنج و گرفتاريهايى را كه پس از او خواهد ديد بيان كرد و در آن باره بسيار توضيح داد. على (ع ) به پيامبر (ص ) عرض كرد: اى رسول خدا، تو را به حق پيوند خويشاوندى سوگند مى دهم تا به درگاه خدا دعا كنى و بخواهى كه مرا پيش ‍ از تو قبض روح نمايد. پيامبر فرمودند: چگونه ممكن است در مورد مدت عمر تو كه مقدر و مقرر شده است چيزى مسالت كنم ؟ على گفت : اى رسول خدا در چه مورد با آنان كه به من فرمان جنگ با ايشان را داده اى جنگ كنم ؟ فرمود: در مورد بدعت پديد آوردن در دين .
    اعمش ، از عمار دهنى ، از ابوصالح حنفى نقل مى كند كه مى گفته است على عليه السلام روزى به ما گفت : ديشب رسول خدا(ص ) را در خواب ديدم و از آنچه بر سرم آمده است شكايت كردم ، تا آنكه گريستم . پيامبر به من فرمودند نگاه كن . نگاه كردم ، پاره سنگهاى بزرگ آنجا بود و دو مرد به زنجير كشيده را نيز ديدم . (اعمش مى گفته است آن دو مرد معاويه و عمروعاص ‍ بودند.) من شروع به كوبيدن سرهاى آن دو با سنگ كردم ؛ آنان مى مردند و زنده مى شدند و من همچنان با سنگ سر آنها را مى كوبيدم تا از خواب بيدار شدم .
    عمرو بن مره نيز نظير اين حديث را ازابوعبدالله نقل مى كند كه على (ع ) فرموده است : ديشب پيامبر (ص ) را در خواب ديدم . به آن حضرت شكايت بردم ، فرمود: اين جهننم است بنگر چه كسى را در آن مى بينى . نگريستم معاويه و عمروعاص را ديدم كه آنها را از پاى خود باژگونه در آتش ‍ آويخته اند و سرهاى آنان را با سنگ مى كوبيدند.
    قيس بن ربيع ، از يحيى بن هانى مرادى ، از قول مردى از قوم خود بنام زياد بن فلان نقل مى كند كه مى گفته است : ما و گروهى از شيعيان و ويژگان على عليه السلام در خانه اش بوديم . به ما نگريست و چون هيچ بيگانه يى نديد، فرمود: اين قوم بزودى بر شما چيره مى شوند دستهايتان را قطع مى كنند و بر چشمهايتان ميل خواهند كشيد. مردى از ميان ما گفت : اى اميرالمومنين تو در آن هنگام زنده خواهى بود؟ فرمود: هرگز، خداوند مرا از آن حفظ نمايد. على (ع ) نگريست و متوجه شد كه يكى از ما گريه مى كند. فرمود: اى پسر زن كم عقل ! آيا مى خواهى لذتها در دنيا و درجات را در آخرت با هم داشته باشى ! همانا كه خداوند به صابران وعده داده است . زرارة بن اعين (302) از پدرش ، از امام باقر (ع ) نقل مى كند كه مى گفته است : على عليه السلام چون نماز صبح مى گزارد همچنان تا هنگامى كه آفتاب مى دميد تعقيب مى خواند و پس از طلوع خورشيد درويشان و بينوايان و ديگران گردش جمع مى شدند و به آنان فقه و قرآن مى آموخت و در ساعت معينى از آن مجلس ‍ بر مى خاست . روزى برخاست و از كنار مردى گذشت و آن مرد به على (ع ) دشنامى داد.
    (زراره مى گويد: امام باقر (ع ) هم نام آن شخص را نگفت ) على (ع ) هماندم برگشت و به فراز منبر رفت و فرمان داد مردم را به مسجد فرا خوانند [ و چون آمدند نخست ] خدا را حمد و ستايش كرد و بر پيامبر درود فرستاد و سپس چنين فرمود: اى مردم ، همانا هيچ چيز، پر بهره تر و محبوبتر در پيشگاه خداوند متعال از بردبارى و دانش امام نيست . همانا آن كس را كه از نفس خويش پنددهنده يى نباشد از سوى خدا براى او نگهدارنده اى نخواهد بود. همانا هر كس از خويشتن انصاف دهد خداى بر عزت او مى افزايد. همانا كه زبونى در راه فرمانبردارى از خداوند به خدا نزديكتر است از توانگرى و عزت در معصيت خداوند. سپس فرمود: آن كس كه پيش تر آن سخن را گفت كجاست ؟ آن شخص نتوانست انكار كند، برخاست و گفت : اى اميرالمومنين من بودم ! على (ع ) گفت : همانا اگر بخواهم مى توانم بگويم . آن مرد گفت : چه خوب است عفو و گذشت نمايى كه تو شايسته آنى . فرمود: آرى عفو كردم و گذشتم . گويد: به امام باقر گفته شد: على (ع ) چه مى خواست بگويد؟ فرمود: مى خواست نسب آن مرد را بيان كند.
    همچنين زراره مى گويد: به جعفر بن محمد عليها السلام گفته شد اينجا گروهى هستند كه بر على (ع ) عيب و خرده مى گيرند. فرمود: اين بى پدرها به چه چيز بر او خرده مى گيرند! آيا در او چيزى براى عيب گرفتن وجود دارد؟ به خدا سوگند هرگز دو كار كه طاعت خدا بود بر على (ع ) عرضه نشد مگر آنكه سخت ترين و دشوارترين آن را انجام داد. او چنان عمل مى كرد كه گويى ميان بهشت و دوزخ ايستاده و به ثواب و پاداش بهشتيان مى نگرد و براى رسيدن به آن عمل مى كند و به عذاب دوزخيان مى نگرد و براى نجات از آن عمل مى كند و هرگاه كه براى نماز برمى خاست چون مى خواست بگويد روى به سوى كسى مى آورم كه آسمانها و زمين را آفريده است چنان رنگش مى پريد كه در رخسارش نمايان مى شد. او از كار و زحمتى كه به دست خود انجام داده و چهره اش به عرق نشسته بود و دستهايش در آن پينه بسته بود هزار برده آزاد كرد و چون او را مژده دادند كه در مزرعه او قناتى چنان به آب رسيده كه به بلندى گردن شتران پروارى و از آن آب مى جهد، نخست فرمود: به وارثان مژده دهيد، مژده . آن گاه همان قنات را براى درويشان و بينوايان و در راه ماندگان وقف نمود تا هنگامى كه خداوند زمين و هر كس را بر آن است به ارث برد، تا خداوند آتش را از چهره على بازدارد. و خداوند آتش را از چهره اش بازداشته است .
    عباد، از ابومريم انصارى نقل مى كند كه على عليه السلام مى فرموده است : كافر و زنازاده مرا دوست نمى دارند. (303)
    جعفر بن زياد، از ابوهارون عبدى ، از ابوسعيد خدرى نقل مى كند كه مى گفته است : ما به نور ايمان خود، على بن ابى طالب عليه السلام را دوست مى داشتيم و هر كس او را دوست مى داشت مى دانستيم كه از ماست .
    درباره گفتار على كه فرموده : در آن صورت مرا دشنام دهيد كه مايه فزونى من است...
    مساءله سوم : در معنى اين گفتار اميرالمومنين كه ضمن همين خطبه فرموده است : در آن صورت دشنام دهيد كه براى من مايه فزونى (304) و براى شما مايه نجات است . مى گوييم : اميرالمومنين (ع ) براى آنان دشنام دادن را به هنگامى كه به آن مجبور شدند روا دانسته است . خداوند متعال هم اجازه داده است كه به هنگام اجبار، كلمه كفر بر زبان آورند و فرموده است : مگر كسى كه مجبور شود و دل او مطمئن به ايمان باشد (305) و بديهى است كه به زبان آوردن كفر، بزرگتر از دشنام دادن به امام است .
    اما اين سخن كه فرموده است : براى من مايه زكات و براى شما مايه نجات است . يعنى شما با اظهار داشتن دشنام من از كشته شدن نجات پيدا مى كنيد، و براى زكات هم دو معنى احتمال داده مى شود: يكى آنچه كه در اخبار نقل شده از پيامبر (ص ) آمده است كه دشنام دادن به مؤ من مايه افزونى حسنات اوست . ديگر آنكه شايد منظور نظر على (ع ) اين است كه دشنام دادن آنان به من حتى در همين دنيا هم از قدر و منزلت من نمى كاهد بلكه موجب شرف و بلندى قدر و منزلت و شهرت من مى شود. و همين گونه هم بوده است كه خداوند متعال اسبابى را كه دشمنان على (ع ) به خيال خود وسيله بدنام كردن و به فراموشى سپردن او مى پنداشته اند سبب انتشار شهرت و نيكنامى او در خاوران و باختران زمين قرار داده است .
    ابونصر نباته در شعرى كه خطاب به سيدجليل ، محمد بن عمر علوى سروده است همين موضوع را در نظر داشته و چنين گفته است :
    نياى بزرگوار و وصى پيامبر تو نخستين كس است كه منار هدايت را برافراشته و نمازگزارده و روزه گرفته است . قريش مى خواست ريسمان فضيلت او را بگسلد ولى تا قيام قيامت موجب استوارى بيشتر تار و پود آن شد.
    من [ ابن ابى الحديد ] نيز از همين شاعر پيروى كرده ام و براى ابوالمظفر هبة الله بن موسى موسوى كه خدايش رحمت كناد قصيده يى سروده ام و در آن از پدر و نياكانش نام برده ام .
    مادرت مرواريدى است كه از گوهر مجد راضى و پسنديده و گرامى است ، و نياى تو امام موسى است كه فرو برنده خشم بود تا آنجا كه آنرا به فراموشى مى سپرد...
    ما در اينجا برخى از اشعار قبل و بعد را هم آورده ايم و شعر، حديثى است كه به يكديگر پيوسته است و آنچه پيش و پس از آن مى آيد مكمل معنى آن است و مقصود را توضيح مى دهد.
    و اگر بگويى چه مناسبتى ميان لفظ زكات و انتشار نام نيك و شهرت است ، مى گويم : زكات به معنى رشد و افزونى است و صدقه مخصوص و واجب را هم از همين جهات زكات ناميده اند، كه مال زكات دهنده را مى افزايد (306) وانتشار نام نيك هم نوعى رشد و افزونى است .
    اختلاف راءى در معنى سب و برائت
    مسئله چهارم : اگر گفته شود چگونه على عليه السلام گفته است : اما دشنام دادن ، مرا دشنام دهيد كه براى من زكات و براى شما نجات است . اما بيزارى جستن و تبرى ، از من تبرى مجوييد. چه فرقى ميان دشنام دادن و تبرى جستن است ؟ و چگونه على (ع ) اجازه سب و دشنام دادن به آنان داده ولى از تبرى جستن آنان را منع نموده است و حال آنكه ظاهرا دشنام دادن زشت تر از تبرى جستن است .
    پاسخ اين است كه اصحاب [ معتزلى ] ما فرقى در مورد دشنام دادن به على (ع ) و تبرى جستن از او نمى گذارند و هر دو را حرام و فسق و گناه كبيره مى دانند و اما بر كسى كه به اين دو كار مجبور شود باكى نيست . همچنان كه هنگام ترس ، اظهار كلمه كفر هم جايز است . البته براى شخص جايز است دشنام ندهد و تبرى نجويد هر چند كشته شود، به شرط آنكه مقصود او فقط اعزاز و حفظ حرمت دين باشد همان گونه كه براى او جايز است كه تسليم كشته شدن بشود و براى حفظ حرمت و عزت دين ، كلمه كفر را بر زبان نياورد. اميرالمومنين عليه السلام تبرى جستن را از آن جهت بسيار زشت تر شمرده است كه كلمه برائت در قرآن عزيز فقط براى تبرى جستن از مشركان بكار رفته است . مگر نمى بينى كه خداوند متعال مى فرمايد: برائتى از خدا و رسولش از عهد مشركانى كه با آنان عهد بسته ايد (307) و خداوند متعال مى فرمايد: همانا خداوند و رسولش از مشركان برى هستند (308) و بر حسب عرف شرعى اين كلمه صرفا به مشركان اطلاق مى شود و به همين جهت است كه اين نهى موجب شده است كه لفظ براءت را بدتر و حرام تر از دشنام بدانند هر چند هر دو مورد، ناپسند و حرام است . مثلا انداختن قرآن در كثافت [ مستراح ] به مراتب ناپسندتر از انداختن قرآن در خم شراب است ، هر چند كه اين هر دو كار حرام و در يك حكم است . اما اماميه از على (ع ) روايت مى كنند كه فرموده است : چون شما را به برائت از ما واداشتند گردنهاى خودتان را براى آنكه زده شود دراز كنيد.
    اماميه همچنين مى گويند: تبرى جستن از على (ع ) جايز نيست هر چند سوگند خورنده راستگو باشد. در آن صورت بايد كفاره سوگند دهد و مى گويند: حكم تبرى جستن از خداوند متعال و پيامبر و على و هر يك از ائمه عليهم السلام يكى است و جايز نيست . و مى گويند: اگر كسى را مجبور به دشنام دادن كنند جايز است كه دشنام دهد و جايز نيست كه در آن مورد ايستادگى كند و خود را براى كشته شدن تسليم سازد. اما در صورتى كه كسى را مجبور به تبرى جستن كنند جايز است كه در آن مورد براى كشته شدن تسليم شود و البته جايز است كه ظاهرا تبرى هم بجويد ولى بهتر اين است كه تسليم كشته شدن شود.

  7. #37
    afsanah82
    مهمان

    پیش فرض

    معنى گفتار على كه فرموده است : انى ولدت على الفطرة
    مسئله پنجم : اگر گفته شود چگونه على عليه السلام علت نهى تبرى جستن از خود را اين موضوع قرار داده كه فرموده است : من بر فطرت [ صحيح ] متولد شده ام . و اين تعطيل ، به ايشان تخصيص ندارد زيرا هر كس بر فطرت [ صحيح ] متولد مى شود؛ و پيامبر (ص ) فرموده است : هر مولودى بر فطرت متولد مى شود و همانا كه پدر و مادرش او را يهودى يا مسيحى مى كنند.
    پاسخ اين است كه على عليه السلام نهى از برائت از خود را به مجموعه علتهايى دانسته است كه عبارت است از: تولدش بر فطرت و اينكه از همگان بر ايمان آوردن به خدا و هجرت ، پيشگام تر بوده است و فقط به يكى از اين علتها نپرداخته است و مقصودش از ولادت بر فطرت اين است كه در دوره جاهلى زاده نشده است . و چنانكه مى دانيم على عليه السلام در سال 30 بعد از عام الفيل متولد شده و پيامبر (ص ) چهل سال پس از عام الفيل به پيامبرى مبعوث گرديد. و در اخبار صحيح آمده است كه پيامبر (ص ) ده سال پيش از مبعث آواى فرشتگان را مى شنيد و پرتوى مى ديد ولى كسى او را مورد خطاب قرار نمى داد و اين امور، مقدمات تحكيم پيامبرى ايشان بود و در واقع حكم اين ده سال همچون حكم ايام رسالت آن حضرت است و كسى كه در آن سالها متولد شده و در دامن پيامبر و با تربيت او پرورش يافته است همچون كسى است كه در دوره پيامبرى رسول خدا متولد شده باشد و او زاده دوره جاهلى محض شمرده نمى شود و حال چنان شخصى با احوال ديگر صحابه پيامبر (ص ) كه بخواهند خود را در فضل نظير او بدانند تفاوت دارد. و روايت شده است سالى كه على عليه السلام متولد شده همان سالى است كه پيامبرى رسول خدا(ص ) در آن آغاز شد و آن حضرت نداى سروشهايى را از سنگها و درختان مى شنيد و پرده از برابر چشمش برداشته شد و اشخاص و پرتوهايى را مى ديد. هر چند در آن سال چيزى به ايشان خطاب نمى شد و همان سال ، سالى است كه پيامبر عبادت و كناره گيرى از مردم و رفتن به كوه حرا را آغاز كرد و همچنان آن كار را ادامه داد تا آنكه وحى بر او نازل شد و پيامبرى او آشكار گرديد. پيامبر (ص ) به همين سبب و به مناسبت تولد على عليه السلام در آن سال ، آن را فرخنده و مبارك مى دانست و آن را سال خير و بركت ناميده بود و چون در شب ولادت على (ع )، پيامبر (ص ) كراماتى از قدرت خداوند را مشاهده كرد كه پيش از آن مشاهده نكرده بود به افراد خاندان خود فرمود: امشب براى ما نوزادى متولد شد كه خداوند به سبب او براى ما درهاى بسيارى از نعمت و رحمت را گشود. و همان گونه بود كه پيامبر فرموده بود، زيرا على (ع ) ناصر و حمايت كننده پيامبر بود و چه بسيار اندوهها كه از چهره پيامبر زدود و با شمشير على (ع ) دين اسلام پابرجا و پايه ها و اركان آن استوار شد.
    و ممكن است در اين مورد تفسير ديگرى كرد و آن اين است كه منظور على (ع ) از اين گفتار خود كه من بر فطرت زاييده شده ام يعنى فطرت نابى كه هيچ دگرگونى نيافته و انحرافى پيدا نكرده است ، و معنى گفتار پيامبر هم كه مى گويد: هر مولودى بر فطرت متولد مى شود يعنى خداوند در هر مولودى با عقلى كه در او آفريده و با اعطاى صحت حواس و مشاعر به او مى تواند به توحيد و عدل ذات بارى تعالى پى ببرد و هيچ مانعى در آن قرار نداده است كه او را از اين كار بازدارد؛ اما پس از آن چگونگى تربيت و عقيده پدر و مادر و الفت و انس به آنان و حسن ظن به اعتقاد ايشان ممكن است او را از فطرتى كه بر آن زاييده شده بازدارد. و در مورد اميرالمومنين عليه السلام چنين نبوده است و فطرت آن حضرت هيچ تغييرى نكرده و هيچ مانعى نه از سوى پدر و مادرش و نه از سوى ديگران براى رشد فطرت [ صحيح ] او پديد نيامده است و حال آنكه ديگران كه بر فطرت متولد شده اند از راستاى آن دگرگونى يافته اند و آن فطرت از ايشان زايل شده است .
    و ممكن است چنين معنى كنيم كه اميرالمومنين عليه السلام از كلمه فطرت اراده عصمت كرده است و اينكه از هنگام تولد هرگز كارى ناپسند انجام نداده و هرگز به اندازه يك چشم بر هم زدن هم كافر نبوده است و هرگز مرتكب خطا و اشتباهى در امور متعلق به دين نشده است و اين تفسيرى است كه اماميه از اين سخن مى كنند.
    آنچه راجع به سبقت على عليه السلام براى مسلمان شدن گفته شده است
    مسئله ششم : ممكن است گفته شود چگونه على فرموده است : از همگان بر ايمان آوردن پيشى گرفتم و حال آنكه گروهى از مردم گفته اند كه ابوبكر در مسلمان شدن بر او مقدم بوده است و گروهى ديگر گفته اند: زيد بن حارثه بر او پيشى گرفته است ؟
    پاسخ اين است كه بيشتر محدثان و بيشتر محققان در سيره روايت كرده اند كه على عليه السلام نخستين كسى است كه اسلام آورده است و ما در اين باره سخن ابوعمر يوسف بن عبدالبر (309) محدث معروف را در كتاب استيعاب نقل مى كنيم :
    ابوعمر ضمن شرح حال على عليه السلام مى گويد: از سلمان و ابوذر و مقداد و خباب و ابوسعيد خدرى و زيد بن اسلم نقل شده است كه على (ع ) نخستين كس است كه مسلمان شده است و اين گروه او را بر ديگران از اين جهت فضيلت داده و برتر دانسته اند. ابوعمر مى گويد: ابن اسحاق هم گفته است نخستين كس كه به خدا و به محمد رسول خدا(ص ) ايمان آورده على بن ابى طالب عليه السلام است و اين گفتار ابن شهاب هم هست با اين تفاوت كه مى گويد: نخستين كس از مردان است كه پس از خديجه مسلمان شده است .
    ابوعمر مى گويد: احمد بن محمد، از احمد بن فضل ، از محمد بن جرير، از على بن عبدالله دهقان ، از محمد بن صالح ، از سماك بن حرب ، از عكرمة ، از ابن عباس نقل مى كند كه مى گفته است : على (ع ) را چهار خصلت است كه براى هيچ كس غير از او نيست : او نخستين كس از عرب و عجم است كه با پيامبر (ص ) نماز گزارده است ، و اوست كه لواى پيامبر (ص ) در هر جنگى همراهش بوده است و اوست كه هنگامى كه ديگران گريختند، با پيامبر شكيبايى و ايستادگى كرد و اوست كه پيكر پيامبر را پس از مرگ غسل داد و به خاك سپرد.
    ابوعمر مى گويد: از سلمان فارسى هم روايت شده است كه گفته است : نخستين كس از اين امت كه كنار حوض بر پيامبر خود وارد مى شود نخستين كس از ايشان است كه مسلمان شده است يعنى على بن ابى طالب . همين حديث را به صورت مرفوع از قول سلمان از پيامبر (ص ) هم آورده اند كه فرموده است : نخستين كس از اين امت كه كنار حوض بر من وارد مى شود نخستين مسلمان ايشان ، يعنى على بن ابى طالب ، است .
    ابوعمر مى گويد: مرفوع بودن اين حديث سزاوارتر است زيرا امثال آن را با راءى نمى توان درك كرد. ابوعمر مى گويد اسناد آن نيز چنين است : احمد بن قاسم ، از قاسم بن اصبغ ، از حارث بن ابى اسامة ، از يحيى بن هاشم ، از سفيان ثورى ، از سلمه بن كهيل ، از ابوصادق ، از حنش بن معتمر، از عليم كندى ، از سلمان فارسى نقل مى كند كه مى گفته است پيامبر (ص ) فرمودند: نخستين كس از شما كه كنار حوض بر من وارد مى شود نخستين مسلمان شما، يعنى على بن ابى طالب ، است .
    ابوعمر مى گويد: ابوداود طيالسى ، از ابوعوانه ، از ابى بلج ، از عمروبن ميمون ، از ابن عباس نقل مى كند كه مى گفته است : نخستين كس كه پس از خديجه با پيامبر (ص ) نماز گزارد على بن ابى طالب است .
    ابوعمر مى گويد: عبدالوارث بن سفيان ، از قاسم بن اصبغ ، از احمد بن زهيربن حرب ، از حسن بن حماد، از ابوعوانه ، از ابى بلج ، از عمرو بن ميمون ، از ابن عباس نقل مى كند كه مى گفته است : على پس از خديجه نخستين كس است كه ايمان آورده است .
    ابوعمر مى گويد: در اين اسناد هيچ گونه خدشه يى براى كسى باقى نمى ماند كه در صحت آن و مورد اعتماد بودن نقل كنندگان ترديدى كند.
    ممكن است اين مطالب كه اينجا آورديم به ظاهر با آنچه كه در مورد ابوبكر صديق نقل كرديم معارض باشد و صحيح آن است كه ابوبكر، نخستين كسى است كه اسلام خود را آشكار ساخت . مجاهد و ديگران هم همين گونه گفته اند كه از ابوبكر قوم و قبيله اش دفاع مى كردند.
    ابوعمر مى گويد: ابن شهاب ، عبدالله بن عقيل ، قتاده و ابن اسحاق همگى بر اين قول اتفاق دارند كه على نخستين كس از مردان است كه مسلمان شده است و نيز متفقند كه خديجه نخستين كسى است كه به خدا و رسولش ‍ ايمان آورد و پيامبر را تصديق كرده و پس از او على (ع ) است .
    از ابورافع هم نظير همين روايت نقل شده است .
    ابوعمر مى گويد: عبدالوارث ، از قاسم ، احمد بن زهير، از عبدالسلام بن صالح ، از عبدالعزيز بن محمد دراوردى ، از عمر وابسته و آزاد كرده غفيره نقل مى كند كه از محمد بن كعب قرنظى پرسيدند: نخستين كس كه اسلام آورد على است يا ابوبكر؟ گفت : سبحان الله ! على نخستين كس از آن دو تن است كه اسلام آورده است ، ولى كار بر مردم مشتبه شده است و اين به آن سبب است كه على (ع ) اسلام خود را از ابوطالب پوشيده مى داشت ولى ابوبكر از هنگامى كه مسلمان شد اسلام خود را آشكار ساخت .
    ابوعمر مى گويد: ما را در اين شكى نيست كه على نخستين كس از آن دو است كه اسلام آورده است . عبدالرزاق هم در جامع خود از معمر، از قتادة ، از حسن بصرى و ديگران نقل مى كند كه مى گفته اند: نخستين كس كه پس از خديجه اسلام آورد على بن ابى طالب عليه السلام بوده است .
    معمر، از عثمان جزرى ، از مقسم ، از ابن عباس نقل مى كند كه مى گفته است نخستين كس كه اسلام آورد على بن ابى طالب بوده است .
    ابوعمر مى گويد: ابن فضيل از اجلح از حبة بن جوين عرنى نقل مى كند كه مى گفته است شنيدم على (ع ) مى گفت : من خداوند را پنج سال پيش از آنكه كسى از اين امت او را عبادت كند عبادت كرده ام . ابوعمر همچنين ، از شعبة ، از سلمة بن كهيل ، از حبه عرنى نقل مى كند كه مى گفته است شنيدم على (ع ) مى گفت : من نخستين كسى هستم كه با رسول خدا(ص ) نماز گزارده ام .
    ابوعمر مى گويد: سالم بن ابى الجعد مى گويد: به ابن الحنفية گفتم : آيا ابوبكر از ميان آن دو [ابوبكر و على ] نخست مسلمان شده است ؟ گفت نه .
    ابوعمر مى گويد: مسلم ملايى ، از انس بن مالك نقل مى كند كه مى گفته است پيامبر (ص ) روز دوشنبه به پيامبرى مبعوث شد و على عليه السلام روز سه شنبه نماز گزارد.
    ابوعمر مى گويد: زيد بن ارقم مى گفته است نخستين كس كه پس از رسول خدا(ص ) به خداوند ايمان آورده على بن ابى طالب بوده است .
    ابوعمر مى گويد: اين حديث از زيد بن ارقم به چند طريق نقل شده است . از جمله نسايى و اسلم بن موسى و كسان ديگرى جز آن دو آن را از قول عبدالوارث ، از قاسم ، از احمد بن زهير، از على بن جعد، از شعبة ، از عمروبن مرة ، از ابوحمزة انصارى نقل مى كنند كه مى گفته است زيد بن ارقم مى گفت : نخستين كس كه با رسول خدا(ص ) نماز گزارد على بن ابى طالب بود.
    ابوعمر مى گويد: عبدالوارث از قاسم ، از احمد بن زهير بن حرب ، از پدرش ، از يعقوب بن ابراهيم بن سعد، از ابن اسحاق ، از يحيى بن ابى الاشعث ، از اسماعيل بن اياس بن عفيف كندى از پدرش از جدش نقل مى كند كه مى گفته است : من مردى بازرگان بودم براى حج به مكه آمدم و نزد عباس بن عبدالمطلب رفتم تا كالاهايى از او بخرم و عباس هم مرد بازرگانى بود. به خدا سوگند در همان حال كه من در منى پيش او بودم مردى از خيمه يى كه نزديك عباس بود بيرون آمد نخست به خورشيد نگريست و چون ديد نيمروز شده است براى نماز ايستاد سپس از همان خيمه كه آن مرد بيرون آمده بود زنى بيرون آمد و پشت سر آن مرد به نماز ايستاد و سپس نوجوانى كه در حد بلوغ بود از همان خيمه بيرون آمد و همراه آن مرد به نماز ايستاد. به عباس گفتم : اين كيست ؟ گفت : اين مرد برادرزاده ام محمد بن عبدالله بن عبدالمطلب است . پرسيدم : اين زن كيست ؟ گفت : همسرش خديجه دختر خويلد. گفتم : اين نوجوان كيست ؟ گفت : على بن ابى طالب و پسرعموى محمد (ص ) است . پرسيدم : چه كار مى كنند؟ گفت : نماز مى گزارد و او [ محمد (ص ) ] را پيامبر مى پندارد و هيچ كس جز همسرش و همين نوجوان كه پسر عموى اوست از او پيروى نكرده است . او چنين مى پندارد كه بزودى گنجينه هاى خسروان و قيصرها را براى امت خويش خواهد گشود. عفيف كندى كه بعدها مسلمان شد و اسلامى پسنديده داشت مى گفت : اگر خداوند در آن روز اسلام را به من روزى مى فرمود من نفر دومى مى بودم كه با على همراهى مى كردم .
    ابوعمر مى گويد: ما ضمن بيان زندگى عفيف كندى در اين كتاب [ الاستيعاب ] اين موضوع را با چند طريق و سلسله سند آورده ايم . ابوعمر مى گويد: و على عليه السلام فرموده است : من همراه رسول خدا فلان قدر نماز گزاردم كه كسى جز من و خديجه همراه او نبوده است .
    همه اين روايات و اخبار را ابوعمر يوسف بن عبدالبر در كتاب مذكور آورده است و همان گونه كه مى بينى نزديك به اجماع است . ابوعمر مى گويد: اختلاف در مورد سن على عليه السلام به هنگام مسلمان شدن اوست . حسن بن على حلوانى (310) در كتاب المعرفة مى گويد: عبدالله بن صالح ، از ليث بن سعد، از ابوالاسود محمد بن عبدالرحمان نقل مى كند كه مى گفته است به او خبر رسيده است كه على و زبير در هشت سالگى مسلمان شده اند. ابوالاسود يتيم عروه اين سخن را مى گويد، و ابن ابى خيثمة هم از قتيبة بن سعيد از ليث بن سعد از ابوالاسود همين موضوع را نقل مى كند و معمر بن شبة هم ، از حرامى ، از ابووهب ، از ليث ، از ابوالاسود نقل كرده است . ليث مى گويد: على و زبير هجرت كردند در حالى كه در آن هنگام هيجده ساله بودند. ابوعمر مى گويد: و من هيچكس ديگر را نمى شناسم كه اين قول را باور داشته باشد.
    ابوعمر مى گويد: حسن بن على حلوانى مى گويد: عبدالرزاق ، از معمر، از قتاده ، از حسن بصرى نقل مى كند كه على (ع ) در حالى كه پانزده ساله بود مسلمان شد.
    ابوعمر مى گويد: ابوالقاسم خلف بن قاسم بن سهل ، از قول ابوالحسن على بن محمد بن اسماعيل طوسى ، از ابوالعباس محمد بن اسحاق بن ابراهيم سراج ، از محمد بن مسعود، از عبدالرزاق ، از معمر، از قتادة ، از حسن بصرى نقل مى كند كه مى گفته است : على عليه السلام نخستين كسى است كه مسلمان شده است و او در آن هنگام پانزده يا شانزده ساله بوده است .
    ابوعمر مى گويد: ابن وضاح مى گفته است : من در حديث هيچ گاه كسى را داناتر از محمد بن مسعود و در راءى كسى را داناتر از سحنون نديده ام .
    ابوعمر مى گويد: ابن اسحاق هم مى گويد: نخستين انسان مذكرى كه به خدا و رسولش ايمان آورده على بن ابى طالب است كه در آن هنگام ده ساله بوده است .
    ابوعمر مى گويد: روايات درباره ميزان سن على عليه السلام به هنگامى كه مسلمان شده است مختلف است . [ در پاره اى از روايات ] گفته شده است : سيزده ، دوازده ، پانزده يا شانزده ساله بوده است ، همچنين ده و هشت سال هم گفته شده است . او مى گويد: عمر بن شبه ، از مدائنى ، از ابن جعده ، از نافع ، از ابن عمر نقل مى كند كه مى گفته است : على در سيزده سالگى مسلمان شده است .
    گويد: ابراهيم بن منذر حرامى ، از محمد بن طلحه ، از قول جدش اسحاق بن يحيى از طلحه نقل مى كند كه مى گفته است : على بن ابى طالب عليه السلام ، زبير بن عوام ، طلحة بن عبيدالله و سعد بن ابى وقاص هم سن و سال بوده اند.
    ابوعمر همچنين مى گويد: عبدالله بن محمد بن عبدالمومن ، از اسماعيل بن على خطبى ، از عبدالله بن احمد بن حنبل نقل مى كند كه مى گفته است : پدرم برايم گفت كه حجين ، از حبان ، از معروف ، از ابومعشر نقل مى كرد كه مى گفت : على عليه السلام و طلحه و زبير هم سن بودند.
    عبدالرزاق ، از حسن بصرى و ديگران نقل مى كند كه مى گفته است : نخستين كس كه پس از خديجه اسلام آورد على بن ابى طالب عليه السلام بود و در آن هنگام پانزده يا شانزده سال داشت .
    ابوعمر همچنين مى گويد: ابوزيد عمر بن شبه ، از شريح بن نعمان ، از فرات بن سائب ، از ميمون بن مهران ، از ابن عمر نقل مى كند كه مى گفته است : على عليه السلام در سيزده سالگى مسلمان شد و در شصت و سه سالگى درگذشت . و اين روايت به نظر من صحيحترين روايتى است كه در اين مورد گفته شده است و خدا داناتر است . نقل سخن ابوعمر از كتاب الاستيعاب پايان يافت .
    و بدان كه مشايخ متكلم ما تقريبا در اين موضوع كه على بن ابى طالب نخستين كسى است كه مسلمان شده است اختلافى نداشته اند. شايد برخى از نخستين مشايخ بصريان با اين موضوع مخالفتى داشته اند ولى در اين زمان آنچه كه مورد اتفاق است و در همه تصنيفات ايشان و در نظر متكلمان معتزله خلاف آن يافت نمى شود اين است كه على عليه السلام از همه مردم به اسلام و ايمان پيشگام تر است . و بدان كه اميرالمومنين عليه السلام همواره خودش هم مدعى اين موضوع بوده و به آن مباهات مى كرده است و آن را از جمله دلايل افضل بودن خودش بر ديگران قرار مى داده است و به آن تصريح كرده و مكرر فرموده است : كه من صديق اكبر و فاروق اول هستم . پيش از اسلام ابوبكر مسلمان شده ام و پيش از نماز گزاردن او نماز گزارده ام و همين كلام را ابومحمد بن قتيبة (311) بدون هيچ تغييرى در كتاب المعارف خود آورده است در حالى كه او در كار خود متهم نيست .
    و از جمله اشعارى كه از اميرالمومنين در اين معنى نقل و روايت شده است ابياتى است كه مطلع آن چنين است :
    محمد نبى (ص )، برادر و پدر همسر من مى باشد و حمزه سيدالشهداء عموى من است .
    و ضمن آن چنين مى گويد:
    از همه شما زودتر به اسلام پيشى گرفتم در حالى كه نوجوانى نزديك و در حد بلوغ بودم . (312)
    اخبارى كه در اين مورد وارد شده است به راستى بسيار است و اين كتاب را گنجايش ذكر آن نيست و بايد آنها را از جايگاه خود به دست آورد و هر كس ‍ در كتابهاى سيره و تاريخ تاءمل كند آنچه را گفتيم در مى يابد.
    كسانى كه معتقدند ابوبكر پيش از على مسلمان شده است گروهى اندك اند و ما در اين باره نيز آنچه را كه ابن عبدالبر در كتاب الاستيعاب ، ضمن شرح حال بوبكر آورده است مى آوريم . ابوعمر مى گويد: خالد بن قاسم ، از احمد بن محبوب ، از محمد بن عبدوس ، از ابوبكر بن ابى شيبه ، از قول يكى از مشايخ ما، از مجالد، از شعبى نقل مى كند كه مى گفته است : من از ابن عباس ‍ پرسيدم يا در حضور من از او سئوال شد كداميك از مردم پيش از همه مسلمان شده است ؟ ابن عباس گفت : مگر اين ابيات حسان بن ثابت را نشنيده اى كه مى گويد:
    هرگاه مى خواهى خاطره خوشى از برادرى مورد اعتماد فراياد آرى ، از برادرت ابوبكر و كارهاى پسنديده اش ياد كن ،... آنكه نفر دوم و ستوده ديدار و نخستين كس از همه مردم است كه پيامبر (ص ) را تصديق كرده است . (313)
    و روايت شده است كه پيامبر (ص ) به حسان فرمود: آيا درباره ابوبكر چيزى سروده اى ؟ گفت : آرى و همين ابيات را خواند و اين بيت نيز از همان [ شعر ] است :
    نفر دوم در آن غار بلند كه چون دشمنان بر كوه شدند گرد آن غار مى گشتند. پيامبر خوشحال فرمودند: اى حسان ، آفرين بر تو. و در اين ابيات بيت ديگرى هم روايت شده كه چنين است :
    او از ميان همگان ، شخص مورد علاقه و محبت پيامبر است و پيامبر هيچ كس را با او معادل نمى داند.
    ابوعمر همچنين مى گويد: شعبه از عمروبن مرة از ابراهيم بن نخعى نقل مى كند كه مى گفته است : نخستين كس كه مسلمان شده ابوبكر بوده است .
    او مى گويد: جريرى ، از ابونصر نقل مى كند كه ابوبكر ضمن گفتگو به على عليه السلام گفت : من پيش از تو مسلمان شدم و على اين موضوع را درباره او انكار نكرد.
    ابوعمر مى گويد: ابومحجن ثقفى هم اشعارى سروده و ضمن آن درباره ابوبكر چنين گفته است :
    تو صديق ناميده شده اى و حال آنكه ديگر مهاجران بدون هيچ انكارى فقط به نام خود موسومند. خداى گواه است كه تو بر اسلام [ آوردن ] پيشى گرفته اى ... (314) ابوعمر مى گويد: و به طرق مختلف براى ما از ابوامامه باهلى نقل كرده اند كه مى گفته است عمرو بن عبسة مى گفته است : به حضور پيامبر (ص ) كه در بازار عكاظ بودند رسيدم و گفتم : اى رسول خدا چه كسى در اين آيين از تو پيروى كرده است ؟ فرمود آزاده و برده يى يعنى ابوبكر و بلال . عمروبن عبسة گفته است : در اين هنگام من هم مسلمان شدم .
    اينها مجموع مطالبى است كه ابوعمر بن عبدالبر در اين مورد ضمن شرح حال ابوبكر آورده است و معلوم است كه با روايات پيشينى كه در مورد سبقت على عليه السلام آورده است قابل مقايسه نيست و بى گمان ، صحيح همان است كه ابن عبدالبر اظهار داشته به اينكه على (ع ) پيش از ابوبكر مسلمان شده ، ولى اسلام خود را آشكار نكرده است و چون ابوبكر نخستين كسى است كه اسلام خود را آشكار ساخته است چنين گمان رفته كه او پيش از على (ع ) مسلمان شده است .
    در مورد زيد بن حارثة ، ابوعمربن عبدالبر كه خداى از او خشنود باد در كتاب الاستيعاب در شرح حال او مى گويد: معمربن شبه در جامع خود از زهرى نقل مى كند كه مى گفته است : ما هيچكس را نمى شناسيم كه پيش از زيد بن حارثه مسلمان شده باشد.
    عبدالرزاق مى گويد: من هيچ كس غير از زهرى را نمى شناسم كه اين موضوع را گفته باشد. حال آنكه مؤ لف الاستيعاب تنها همين روايت را دليل بر سبقت اسلام زيد دانسته و آن را هم چيز غريبى شمرده است .
    مجموع آنچه آورديم نشان مى دهد كه على (ع ) پيش از همه مردم مسلمان شده است و اقوال مختلف شاذ و نادر است و روايات نادر نيز به حساب نمى آيد.
    آنچه در مورد سبقت على (ع ) در هجرت آمده است
    مساءله هفتم : اگر گفته شود چگونه مى گويند: على سبقت در هجرت داشته است و حال آنكه معلوم است كه گروهى از مسلمانان پيش از او هجرت كرده اند كه از جمله ايشان عثمان بن مظعون و ديگرانند، و ابوبكر نيز پيش از او هجرت كرده بود زيرا او همراه پيامبر (ص ) هجرت گزيد و حال آنكه على عليه السلام با آن دو همراه نبود، چه در بستر رسول خدا(ص ) شب را سر كرد و چند روز [ در مكه ] توقف كرد تا وديعه هايى را كه نزد او بود به صاحبانش مسترد دارد و پس از آن هجرت كرد.
    پاسخ اين است كه على عليه السلام نفرموده است : از همه مردم بر هجرت پيشى گرفتم . بلكه گفته است : پيشى گرفتم . و اين كلمه دلالت بر سبقت آن حضرت بر همگان نداردد در اين هم شبهه اى نيست كه او از بيشتر مهاجران ، در هجرت پيشى گرفته است و فقط تنى چند، پيش از او هجرت كرده اند. و از اين گذشته قبلا گفتيم كه على (ع )، برترى خود و تحريم بيزارى جستن از خويش را در حال اجبار، معلول چند عامل دانسته كه از جمله آن ، ولادت او بر فطرت و سبقت او بر ايمان و سبقت او بر هجرت است و اين سه موضوع براى هيچكس جز او جمع نشده است و با مجموعه اين امور از همه مردم متمايز است . وانگهى الف و لام در كلمه الهجرة ممكن است براى هجرت عهد ذهنى نباشد بلكه براى بيان جنس باشد، و اميرالمومنين در هجرتهايى كه پيش از هجرت به مدينه صورت مى گرفته است بر ابوبكر و ديگران پيشى گرفته است ، و پيامبر (ص ) چند بار از مكه هجرت كرد و ميان قبايل عرب مى گشت و از سرزمين قومى به سرزمين قومى ديگر مى رفت و حال آنكه در اين هجرت ها هيچ كس جز على (ع ) همراه او نبوده است .
    در هجرت پيامبر (ص ) به سرزمين قبيله بنى شيبان ، هيچ كس از سيره نويسان در اين موضوع اختلاف ندارد كه على عليه السلام و ابوبكر، همراه پيامبر بوده اند و آنان از مكه سيزده روز غايب بودند و چون نصرت و يارى لازم را از بنى شيبان نديدند به مكه بازگشتند.
    مدائنى در كتاب الامثال ، از مفضل ضبى نقل مى كند كه چون پيامبر (ص ) براى عرضه داشتن خود بر قبايل ، از مكه بيرون رفت [ نخست ] به قبيله ربيعه رفت و على عليه السلام و ابوبكر نيز همراه ايشان بودند. (315) به يكى از قرارگاههاى اعراب رسيدند، ابوبكر كه نسب شناس بود پيش رفت سلام داد پاسخ او را دادند. ابوبكر پرسيد: شما از كدام قبيله ايد؟ گفتند: از ربيعه ايم .گفت : آيا از سران و اشراف ايشانيد يا از گروههاى متوسط؟ گفتند: از سران بزرگ . گفت : نسب شما به كداميك از سران بزرگ مى رسد؟ گفتند: از ذهل اكبر. ابوبكر گفت : آيا عوف كه درباره او گفته اند: آزاده اى در برابر او نيست و همه برده اويند، از شماست ؟ گفتند: نه . ابوبكر پرسيد: آيا بسطام صاحب رايت كه همه قبايل به او توجه مى كنند از شماست ؟ گفتند: نه . پرسيد آيا جساس (316) كه پناه دهنده پناهندگان و مددكار و مدافع همسايگان است از شماست ؟ گفتند: نه . گفت : آيا حوفزان كشنده پادشاهان و گيرنده جان آنان از شماست ؟ گفتند: نه . پرسيد: آيا شما داييهاى پادشاهان كنده ايد؟ گفتند: نه . ابوبكر گفت : پس در اين صورت شما ذهل بزرگ نيستيد شما ذهل كوچكيد. نوجوانى كه تازه بر چهره اش موى رسته و نامش دغفل بود برخاست و اين بيت را خواند:
    كسى كه از ما چيزى مى پرسد: بر اوست كه ما هم از او بپرسيم و بار و سنگينى را، بر فرض كه آن را نشناسى ، بايد تحمل كنى .
    اى فلان ! تو از ما پرسيدى و ما بدون آنكه چيزى از تو پوشيده داريم پاسخت گفتيم ، اينك بگو تو از كدام قبيله اى ؟ ابوبكر گفت : از قريش . جوان گفت : به به ! قبيله شرف و رياست . از كدام شاخه قريشى ؟ گفت : از تيم بن مرة . گفت : كار را آسان كردى و به تيرانداز، ميدان دادى (317). آيا قصى بن كلاب كه همه قبايل فهر را جمع كرد و به او مجمع مى گفتند از شماست ؟ گفت ؟ نه . پرسيد: آيا هاشم كه براى قوم خود ترديد فراهم مى كرد از شماست ؟ گفت : نه . پرسيد: آيا شيبة الحمد [ عبدالمطلب ] كه به پرندگان آسمان هم خوراك مى داد از شماست ؟ گفت : نه . پرسيد: آيا از گروهى هستى كه براى كوچ كردن مردم از عرفات اجازه مى دهند؟ گفت : نه . پرسيد: آيا از گروهى هستى كه مورد مشورت قرار مى گيرند؟ گفت : نه . پرسيد: آيا از پرده دارانى ؟ گفت : نه . پرسيد: آيا از كسانى هستى كه عهده دار آبرسانى و آب دادن به حاجيانند؟ ابوبكر گفت : نه . و لگام ناقه خود را كشيد و شتابان به سوى رسول خدا(ص ) برگشت و از دست آن نوجوان مى گريخت . دغفل اين مصراع را خواند:
    گرفتار سيل خروشان شد كه او را در كام خود كشيد. همانا به خدا سوگند، اگر مى ايستادى به تو خبر مى دادم كه از فرومايگان قريشى .
    پيامبر (ص ) لبخند زد و على عليه السلام گفت : اى ابوبكر گرفتار مرد زيركى شدى و در دام افتادى . گفت : آرى دست بالاى دست بسيار است و بلاء و گرفتارى بر زبان گماشته است . و [ اين سخن ابوبكر ] به صورت ضرب الامثل درآمد.
    اما هجرت پيامبر (ص ) به طائف ، فقط على عليه السلام و زيد بن حارثه در روايت ابوالحسن مدائنى همراه ايشان بودند و ابوبكر همراهشان نبود و در روايت محمد بن اسحاق چنين است كه در آن سفر فقط زيد بن حارثه همراه ايشان بوده است و پيامبر (ص ) در اين هجرت چهل روز از مكه غايب بود و در پناه مطعم بن عدى وارد مكه شد.
    اما هجرت پيامبر (ص ) به سرزمين بنى عامر بن صعصعه و برادران ايشان از قبيله قيس عيلان كه در آن هيچ كس جز على عليه السلام به تنهايى همراه آن حضرت نبوده است ؛ اين هجرت بلافاصله پس از درگذشت ابوطالب صورت گرفت و به پيامبر (ص ) چنين وحى شد: از مكه برو كه يارى دهنده تو درگذشت . پيامبر به قبيله بنى عامر رفت براى اينكه از آنان يارى طلبد و خويشتن را در پناه ايشان قرار دهد و در اين سفر فقط على (ع ) همراهش بود. پيامبر براى آنان قرآن خواند كه پاسخ مثبت ندادند و آن دو كه درود خدا بر ايشان باد به مكه برگشتند و مدت غيبت ايشان از مكه ده روز بود و اين نخستين هجرتى است كه پيامبر (ص ) شخصا انجام داده است .
    ولى نخستين هجرتى كه ياران پيامبر انجام دادند و آن حضرت شخصا در آن هجرت شركت نداشت ، هجرت به حبشه است كه جمع بسيارى از اصحاب از راه دريا به حبشه هجرت كردند كه از جمله ايشان جعفر بن ابى طالب عليه السلام است . آنان چند سال از حضور پيامبر غايب بودند و سپس گروهى از ايشان كه به سلامت ماندند به حضور پيامبر برگشتند و جعفر مدتى طولانى آنجا بود و در سال فتح خيبر به حضور پيامبر (ص ) برگشت و پيامبر كه درود خدا بر او و خاندانش باد فرمود: نمى دانم به كداميك بيشتر خوشحالم ، آيا به آمدن جعفر يا به فتح خيبر! (318)
    (57) از سخنان على (ع ) خطاب به خوارج
    اين خطبه با عبارت اصابكم حاصب و لا بقى منكم آبر (طوفان سخت آميخته با شن بر شما بوزد و هيچ كس از شما هرس كننده نخل باقى نماناد!) شروع مى شود. ابن ابى الحديد ضمن توضيح پاره اى از لغات و اشاره به اين موضوع كه بعضى از تعبيرات ، اقتباس و برگرفته از آيات است بحثى مفصل درباره خوارج آورده است ]:
    اخبار خوارج و سرداران و جنگهاى ايشان
    و بدان ، آن گروه كه بر اميرالمومنين عليه السلام خروج كردند پيش از موضوع حكميت ، در جنگهاى جمل و صفين از ياران و ياوران او بودند و اين گفتگوى رويارو و نفرين در مورد ايشان است و خبر دادن از آينده آنان . و همين گونه به وقوع پيوست . چه ، خداوند متعال پس از آن ، زبونى كامل و شمشير برنده و چيرگى قدرتمندان را بهره آنان قرار داد و همواره وضع آنان مضمحل مى شد تا آنجا كه خداوند همه خوارج را نابود ساخت . از شمشير مهلب بن ابى صفره و پسرانش مرگى زودرس و اجلى قاطع بهره آنان شد و ما اينك بخشى از اخبار و جنگهاى خوارج را مى آوريم .
    عروة بن حدير
    يكى از سران خوارج ، عروة بن حدير است . او از قبيله بنى ربيعة بن حنظله ، از تيره بنى تميم كه عروة بن اديه هم معروف است و اديه نام يكى از مادربزرگهاى او در دوره جاهلى است . او اصحاب و پيروانى داشته است و در روزگار حكومت معاويه ، زياد بن ابيه او را اعدام كرده است .
    نجدة بن عويمر حنفى
    ديگر از ايشان ، نجدة بن عويمر حنفى است كه از سران خوارج بوده و عقايد و گفتارى مخصوص و گروهى پيرو دارد(319) و صلتان عبدى (320) در اين اشعار خود به آنان اشاره دارد و چنين مى گويد:
    امتى را مى بينم كه شمشير خود را كشيده و تازيانه هاى اصبحى (321) آن افزوده شده است براى افتادن به جان نجدى ها يا حرورى ها يا ازرق كه به آيين ازرقى فرا مى خواند... (322)
    نجده در مكه هر روز جمعه با ياران خود كنار عبدالله بن زبير كه در جستجوى خلافت بود نماز مى گزارد و به احترام حرم از جنگ و درگيرى با يكديگر خوددارى مى كردند.
    راعى (323) هم خطاب به عبدالملك بن مروان چنين سروده است :
    من سوگند مى خورم ، سوگند راستين كه امروز هيچ سخن دروغى به خليفه نگويم ، اگر هم روزى نزد ابن زبير رفته ام قصدم اين نبوده است كه در بيعت خود تبديلى ايجاد كنم و چون پيش نجيدة بن عويمر رفتم در جستجوى هدايت بودم ولى او بر گمراهى من افزود...
    نجده بر منطقه يمامه چيره شد و كار او بالا گرفت و يمن و طائف و عمان و بحرين و وادى تميم و عامر را تصرف كرد. ولى به سبب بدعتها و نوآوريها كه در مذهب ايشان پديد آورد يارانش بر او خشم گرفتند. از جمله اين اعتقاد او: كه اگر كسى و اجتهاد كند ولى نتيجه كار و فهم او خطا باشد معذوراست . و اينكه دين و آنچه دانستن و شناخت آن لازم است دو چيز است : شناخت خدا و شناخت رسول خدا و در موارد ديگر غير از اين دو مردم اگر به سبب جهل ، مرتكب خطايى شوند معذورند مگر پس از اقامه دليل و حجت برايشان . و هر كس از راه اجتهاد اشتباها حرامى را حلال پندارد معذور است ، حتى اگر خواهر و مادر خود را به همسرى خويش در آورد در حالى كه حكم را نداد معذور است و مؤ من هم شمرده مى شود. از اين رو آنان [ خوارج ] او را از رياست خود خلع كردند ولى اين اختيار را به او دادند كه براى ايشان سالارى انتخاب كند. او ابوفديك را كه يكى از افراد خاندان قيس بن ثعلبه بود به رهبرى ايشان برگزيد. ابوفديك پس از مدتى كسانى را فرستاد كه نجدة را كشتند. پس از اينكه او كشته شد طوايفى از يارانش با آنكه از گرد او پراكنده شده بودند نسبت به او محبت و دوستى مى ورزيدند و مى گفتند: مظلوم كشته شده است .
    مستورد
    ديگر از سران خوارج ، مستورد بن سعد يكى از افراد بنى تميم است . او از كسانى است كه در جنگ نخيلة شركت داشت و گريخت و از جمله كسانى است كه از شمشير اميرالمومنين على (ع ) جان به در برده است . پس از مدتى بر مغيرة بن شعبه كه از طرف معاويه والى كوفه بود خروج كرد و جماعتى از خوارج با او بوده اند. مغيره ، معقل بن قيس رياحى را به مقابله او فرستاد و چون دو گروه برابر هم ايستادند مستورد، معقل را به جنگ تن به تن فرا خواند و به او گفت : چرا مردم در جنگ ميان من و تو كشته شدند؟ معقل هم گفت : انصاف دادى . يارانش او را سوگند دادند كه چنان نكند. نپذيرفت و گفت : به او اهميتى نمى دهم ، و به مبارزه او بيرون رفت آن دو هر كدام به ديگرى ضربتى زد كه هر دو به رو افتاده و كشته شدند. مستورد، مردى پارساى بود و فراوان نماز مى گزارد و برخى از آداب و سخنان او نقل شده است (324)
    حوثره اسدى
    ديگر از ايشان حوثره اسدى است . او در سال جماعت [ چهل و يكم هجرت ]همراه گروهى از خوارج بر معاويه خروج كرد. معاويه لشكرى از مردم كوفه را به مبارزه او فرستاد. حوثره همين كه ايشان را ديد به آنان گفت : اى دشمنان خدا! شما ديروز با معاويه جنگ مى كرديد كه قدرت و پادشاهى اش را از ميان برداريد و امروز با او هستيد و همراه او براى استوار كردن بنياد پادشاهى اش جنگ مى كنيد؟ و چون آتش جنگ برافروخته شد حوثره كشته شد. مردى از قبيله طى او را كشت و جمع او پراكنده شدند.
    قريب بن مرة و زحاف طائى
    ديگر از خوارج ، قريب بن مرة ازدى و زحاف طائى هستند كه هر دو از مجتهدان و پارسايان بصره بودند. (325) آن دو به روزگار حكومت معاويه و هنگامى كه زياد بر بصره امارت داشت خروج كردند و مردم درباره اينكه كداميك از ايشان رئيس است اختلاف داشتند. آنان با مردم درگير شدند. پيرمردى زاهد از خاندان ضبيعة را كه از قبيله ربيعة بن نزار بود ديدند و او را كشتند نام آن مرد، رؤ بة ضبعى بود. مردم بانگ برداشتند و مردى از بنى قطيعه كه از قبيله ازد بود در حالى كه شمشير در دست داشت به جنگ آنان بيرون آمد. مردم از پشت بامها فرياد بر آوردند كه اينان حروريه اند، جان خود را نجات بده . آنان [ خوارج ] بانگ برداشتند كه ما حرورى نيستيم ما شرطه ايم . آن مرد ايستاد خوارج او را كشتند و چون خبر خروج قريب و زحاف به اطلاع ابوبلال مرداس بن اديه رسيد. گفت : قريب را خداوند هرگز به خود مقرب مداراد و زحاف را خداوند هرگز نبخشاياد!كه بر كارى سخت و تاريك برآمده اند. و مقصودش اين بود كه چرا با مردم بى گناه درگير شده اند. قريب و زحاف همچنان از كنار هر قبيله كه مى گذشتند هر كس را مى يافتند مى كشتند تا آنكه از كنار خاندان على بن سود كه از قبيله ازد بودند گذشتند. آنان تيرانداز بودند و ميان ايشان صد تيرانداز ورزيده بود و خوارج را سخت تيرباران كردند. خوارج بانگ برداشتند. اى بنى على دست نگهداريد كه ميان ما تيراندازى نيست . مردى از بنى على اين بيت را خواند:
    چيزى براى اين قوم جز تيرهاى درخشان در ظلمت شب نيست .
    خودگارج از آنان گريختند و چون از تعقيب خود بيم داشتند آهنگ گورستان بنى يشكر كردند و خود را به سرزمين قبيله مزينه رساندند و منتظر ماندند تا افرادى از قبيله مضر و غير از آن هشتاد تن به آنان پيوستند، ولى افراد خاندان طاحيه كه از بنى سود هستند و قبايل مزينة و ديگران به جنگ خوارج آمدند و روياروى شدند و جنگ كردند و همگان كشته شدند قريب و زحاف هم هر دو كشته شدند.
    ديگر از ايشان ، ابوبلال مرداس بن اديه است . او برادر عروة بن حدير است كه از او نام برديم . مرداس به روزگار عبيدالله بن زياد خروج كرد و ابن زياد، عباس بن اخضر مازنى را به جنگ او فرستاد كه او را كشت و يارانش هم كشته شدند . سر ابوبلال را بريدند و نزد ابن زياد بردند. ابوبلال مردى عابد، پارسا و شاعر بود. برخى از اصحاب قديمى ما [ معتزله ] از اين جهت كه او معتقد به عدل بود و كار زشت را بسيار انكار مى كرده است او را از خود دانسته اند و برخى از قدماى شيعه نيز او را از خود مى دانند.
    نافع بن ازرق
    ديگر از ايشان ، نافع بن ازرق حنفى است كه مردى شجاع و از پيشروان [ تنظيم ] فقه خوارج است و فرقه ازارقه خوارج به او منسوب هستند. او چنين فتوى مى داد كه اين سرزمين [ بصره و كوفه ] سرزمين كفر است و همه مردم آن كافر و دوزخى هستند مگر كسانى كه ايمان خود را آشكار سازند، و براى مومنان جايز نيست كه دعوت آنان را براى نماز بپذيرند و از گوشت ذبيحه ايشان بخورند و با آنان ازدواج كنند و آنان از خارجى و غيرخارجى ارث نمى برند و حكم آنان همچون كافران عرب و بت پرستان است و از ايشان چيزى جز اسلام يا شمشير نهادن بر ايشان و دور كردن آنان از منزلت و مقامشان پذيرفته نمى شود و در اين مورد تقيه هم روا نيست ، كه خداوند متعال مى فرمايد: و چون حكم جهاد بر آنان مقرر شد گروهى از ايشان ، از مردم همان گونه كه از خدا مى ترسند يا بيشتر، از آن بيم مى كنند (326) و درباره كسانى كه بر خلاف آنان باشند [ و ترس ‍ نداشته باشند ] فرموده است : در راه خدا جهاد مى كنند و از سرزنش ‍ سرزنش كننده بيم ندارند. (327) به همين سبب گروهى از خوارج از گرد او پراكنده شدند.
    نجدة بن عامر
    ديگر از ايشان ، نجدة بن عامر است ، و او به اين گفتار خداوند احتجاج مى كرد: مردى مومن از خاندان فرعون كه ايمان خود را پوشيده مى داشت ، گفت .... (328) نجده و يارانش به يمامه رفتند. نافع بن ازرق هم علاوه بر مطالبى كه قبلا مى گفت ، تصرف در امانات افرادى را هم كه با او مخالفت مى ورزيدند حلال و جايز اعلان كرد. نجدة بن عامر براى او چنين نوشت :
    اما بعد، سابقه ذهنى من درباره تو چنين بود كه براى يتيم همچون پدرى مهربان هستى و براى شخص ناتوان همچون برادرى نيكوكار؛ قواى مسلمانان را يارى مى دادى و براى درماندگان ايشان كمك بودى و در راه خدا از هيچ سرزنش سرزنش كننده بيم نداشتى و به يارى دادن ظالم اعتقاد نداشتى . تو و همه يارانت اين چنين بوديد. آيا اين سخن خود را به خاطر مى آورى كه مى گفتى : اگر نه اين است كه مى دانم براى امام عادل پاداشى همچون پاداش رعيت اوست هرگز عهده دار كار دو مسلمان نمى شدم . و پس از اينكه نفس خود را در راه كسب رضاى خداوند فروختى و به گوهر ناب حق رسيدى و بر تلخى آن صبر كردى ، شيطان كه دستيابى بر تو و يارانت را دشوار مى ديد خود را براى پيروزى بر تو آماده ساخت و ترا به خود مايل كرد [ به كژى گراييدى ] و ترا به هوس انداخت گمراه ساخت ، و گمراه شدى . و تو كسانى را كه خداوند متعال در كتاب خود معاف و معذور داشته است و آنان افراد ناتوان و زمينگير هستند، كافر پنداشته اى و حال آنكه خداوند متعال كه سخنش حق و وعده اش راست است ، چنين فرموده است : بر ناتوانان و بيماران و كسانى كه چيزى براى انفاق نمى يابند در صورتى كه براى خدا و رسول خدا خيرخواهى كنند تكليف جهاد نيست (329) و در دنباله همين آيه بهترين القاب را به آنان عنايت كرده و فرموده است : بر نيكوكاران هيچ راهى براى ايجاد زحمت براى آنان نيست (330). وانگهى تو كشتن كودكان را حلال مى دانى و حال آنكه پيامبر (ص ) از كشتن آنان نهى كرده است و خداوند متعال هم فرموده است : هيچ كس بار گناه ديگرى را بر دوش ‍ نمى گيرد. (331) و خداوند سبحان درباره قاعدين [ افرادى كه در جنگ شركت نمى كنند ] نيكو گفته است : خداوند، مجاهدين را بر قاعدين با پاداش بزرگ فضيلت داده است (332) ولى اين تفضيل كه ويژه مجاهدان قرار داده موجب آن نمى شود كه منزلت ديگران به حساب نيايد. مگر اين گفتار خداوند متعال را نشنيده اى كه مى فرمايد: هرگز مومنانى كه بى هيچ عذرى از كار جهاد فرو مى نشينند...؟ (333) و آنان را از مومنان شمرده است ولى مجاهدان را به سبب اعمالشان بر ايشان ترجيح و برترى داده است . همچنين امانت كسانى را كه با تو مخالفت مى كنند به آنان بر نمى گردانى و حال آنكه خداوند متعال فرمان داده است كه امانات را به صاحبان آنان برگردانند. اينك درباره خودت از خدا بترس ‍ و بترس از روزى كه نه پدر را به جاى فرزند و نه فرزند را به جاى پدر جزا دهند. (334) و همانا خداوند در كمين است (335) و حكم او عدل و گفتارش جدا كننده [ حق و باطل ] است . و السلام .
    نافع [ در پاسخ نامه ] براى او چنين نوشت :
    اما بعد، نامه ات كه در آن مرا موعظه كرده بودى و امورى را تذكر داده و خيرخواهى كرده بودى و مرا بيم و اندرز داده و نوشته بودى كه من در گذشته بر حق بوده ام و راه راست و درست را بر مى گزيده ام ، رسيد. و من از خداوند مسئلت مى كنم كه مرا از آن گروه قرار دهد كه سخن را مى شنوند و از بهترين آن پيروى مى كنند. (336)

  8. #38
    afsanah82
    مهمان

    پیش فرض

    تو از اينكه من ، قاعدين را كافر مى شمرم و اطفال را مى كشم و تصرف در امانتهاى مخالفان را روا مى دارم مرا مورد سرزنش قرار داده اى . و اينك به خواست خداوند متعال اين كارها را براى تو شرح مى دهم و روشن مى سازم ...
    اما اين قاعدين ، نظير آن كسان كه در روزگار رسول خدا(ص ) بودند نيستند زيرا آنان در مكه مقهور و در حال محاصره بودند و راهى براى گريز از مكه و پيوستن به مسلمانان نداشتند، در حالى كه اين گروه قرآن خوانده اند و در دين دانش ژرف اندوخته اند و راه براى آنان روشن و آشكار است و خودت مى دانى كه خداوند متعال براى كسان ديگرى كه چون ايشان بوده اند و مى گفته اند: ما در روى زمين مردمى ضعيف شده بوده ايم . (337) فرمود: مگر زمين خدا چندان گسترده و فراخ نبود كه در آن هجرت كنيد؟ همچنين خداوند سبحانت فرموده است : تخلف كنندگان از اينكه از همراهى در ركاب پيامبر خوددارى كردند شاد شدند و خوش ‍ نداشتند كه با اموال و جانهاى خود در راه خدا جهاد كنند (338) و فرموده است : برخى از اعراب باديه نشين آمده اند و عذر مى آورند كه به آنان اجازه داده شود در جنگ شركت نكنند (339) و خداوند در اين آيه خبر داده است كه آنان عذر و بهانه مى آورند و خدا و رسول او را تكذيب مى كنند و سپس فرموده است : بزودى به كسانى از ايشان كه كافر شده اند عذابى دردناك خواهد رسيد بنگر به نشانه ها و نامهاى ايشا
    اما در مورد كودكان ، نوح كه پيامبر خداوند است از من و تو به خداوند داناتر بوده است و چنين عرضه داشته است كه : پروردگارا بر روى زمين از كافران هيچ كس باقى مگذار كه اگر از ايشان كسى باقى بگذارى بندگانت را گمراه مى كنند و كسى جز كافر و بدكار از آنان متولد نمى شود. (340) و آنان را پيش از آنكه متولد شوند و در حال كودكى كافر نام نهاده است ، در صورتى كه در مورد قوم نوح اين مسئله صادق باشد چگونه آن را در مورد قوم خودمان معتقد نيستى ؟ و حال آنكه خداوند متعال مى فرمايد: مگر كافران شما از كافران امتهاى گذشته بهترند يا براى شما امان و برائتى در كتابهاى آسمانى است ؟ (341) بنابراين ايشان همچون مشركان اعرابند كه از آنان جزيه پذيرفته نمى شود و ميان ما و آنان حكمى نيست مگر شمشير يا مسلمان شدن ايشان .
    اما در مورد اينكه چرا تصرف در امانات كسانى را كه با ما مخالفت مى كنند روا مى داريم ؛ همانا كه خداوند متعال اموال آنان را براى ما حلال كرده ، همان گونه كه ريختن خون آنان را براى ما حلال شمرده است . ريختن خون آنان كاملا حلال و جايز است و اموال آنان در زمره غنايم مسلمانان مى باشد. اينك از خداوند بترس و به نفس خود بازگرد و بدان كه هيچ عذرى از تو جز توبه پذيرفته نيست و بر فرض كه ما را رها كنى و از يارى دادن ما فرونشينى و اين سخنان را كه براى تو گفتم ناديده بگيرى ولى كارى براى تو ساخته نخواهد بود. و سلام بر هر كس كه اقرار و عمل بر حق كند. (342)
    نافع بن ازرق براى خوارجى كه مقيم بصره بودند چنين نوشت :
    اما بعد همانا خداوند آيين پاك را براى شما برگزيد و نبايد بميرد مگر اينكه شما تسليم آن باشيد.(343) شما مى دانيد كه شريعت يكى و دين يكى است . چرا و به چه اميد ميان كافران اقامت مى كنيد و شب و روز ستم مى بينيد و حال آنكه خداوند عزوجل شما را به جهاد فراخوانده و فرموده است : همگان با هم با مشركان جهاد كنيد. (344) و براى شما در هيچ حال ، عذرى براى شركت در جهاد قرار نداده و فرموده است : براى جهاد، سبكبار و مجهز بيرون شويد. (345) و خداوند در عين حال كه ناتوانان و بيماران و كسانى را كه چيزى براى انفاق ندارند و آنان را كه به علت و سببى مقيم مانده اند معذور داشته است ، با وجود اين مجاهدان را بر آنان فضيلت داده و فرموده است : هرگز مومنانى كه بدون هيچ عذرى از كار جهاد فرونشينند با مجاهدان در راه خدا يكسان و برابر نيستند. (346) بنابراين فريفته نشويد و به دنيا اطمينان مكنيد كه سخت فريبنده و حيله گر است . لذت و نعمت آن فانى و نابود شونده است . براى فريب آكنده و احاطه شده از شهوتهاست . گر چه نعمتى را آشكار مى سازد ولى در نهان مايه عبرت است . هيچ كس از آن لقمه يى كه او را شاد كند نمى خورد و هيچ كس از آن جرعه يى گوارا نمى نوشد مگر اينكه يك گام به مرگ خويش ‍ نزديك مى شود و مسافتى از آرزوى خود دور مى گردد و خداوند متعال دنيا را خانه يى قرار داده كه از آن براى نعمت جاودانه و زندگى سالم آن جهانى بايد توشه برداشت . هيچ دورانديشى آن را خانه خويش و هيچ خردمندى آن را مقر خود نمى داند. اينك از خدا بترسيد و توشه برداريد و بهترين توشه ها پرهيزگارى و ترس از خداوند است . (347) و درود بر هر كس ‍ كه از هدايت پيروى كند.
    چون نافع بن ازرق اين معتقدات خود را آشكار ساخت و در اين مورد از ديگر خوارج جدا و متمايز شد با ياران خود در اهواز مقيم گشت و به مردم دست اندازى مى كرد و كودكان را مى كشت و اموال مردم را تصرف مى كرد و خراج را براى خود مى گرفت و كارگزاران خود را به نقاط مختلف عراق گسيل داشت . بصريان از اين سبب در بيم افتادند. ده هزار تن از ايشان نزد احنف [ بن قيس ] جمع شدند و از او خواستند تا اميرى برايشان بگمارد تا همراه آنان با خوارج جنگ كند و از مردم بصره در مقابل خوارج حمايت نمايد. احنف نزد عبدالله بن حارث بن نوفل بن حارث بن عبدالمطلب آمد. عبدالله بن حارث معروف به ببة (348) و در آن هنگام از سوى عبدالله بن زبير اميربصره بود. احنف از او خواست اميرى براى آنان تعيين كند و او مسلم بن عبيس بن كريز را كه مردى ديندار و شجاع بود بر آنان گماشت . مسلم بن عبيس همين كه ايشان را از پل بصره عبور داد روى به آنان كرد و گفت : اى مردم ! من براى به دست آوردن سيم و زر بيرون نيامده ام و من با گروهى جنگ مى كنم كه اگر بر آنان پيروز هم شوم چيزى جز نيزه و شمشير نخواهد بود. هر كس مى خواهد جهاد كند بيايد و هر كس زندگى را دوست مى دارد برگردد.
    تنى چند از آنان برگشتند و ديگران حركت كردند و همراه او به راه خود ادامه دادند و چون به ناحيه دولاب (349) رسيدند نافع بن ازرق و يارانش به مقابله او آمدند و جنگى بسيار سخت كردند آن چنان كه نيزه ها شكست و اسبها پى شد و شمار كشتگان و زخميها بسيار بود و سپس با شمشير و گرز به جنگ تن به تن پرداختند. ابن عبيس ، امير مردم بصره و نافع بن ازرق ، اميرخوارج هر دو كشته شدند. سلامه باهلى مدعى شد كه نافع را او كشته است . نافع ، عبيدالله بن بشير بن ما حوز سليطى يربوعى را به جانشينى خود گماشته بود و مسلم بن عبيس نيز ربيع بن عمرو اجذم را كه از خاندان عدان و از قبيله يربوع بود به جانشينى خود گماشته بود، و بدينگونه سالار هر دو گروه يربوعى بودند. آنان پس از كشته شدن نافع و مسلم بن عبيس ، بيست و چند روز با يكديگر جنگهاى سخت كردند، تا آنكه روزى ربيع به ياران خود گفت : ديشب چنان خواب ديدم كه گويى آن دست من كه در جنگ كابل از بدنم جدا شده بود از آسمان فرود آمد و مرا با خود كشيد و برد. فرداى آن روز ربيع تا شب با خوارج جنگ كرد و همچنان به جنگ ادامه داد تا كشته شد.مردم بصره ، رايت خود را به يكديگر مى سپردند [ و از گرفتن آن خوددارى مى كردند ] تا آنجا كه چون سالارى نداشتند و از نابودى خود ترسيدند و بر حجاج بن رباب حميرى (350) جمع شدند و او از پذيرفتن رايت و سالارى ، خوددارى كرد. به او گفتند: مگر نمى بينى كه سران قوم ، تو را از ميان خود برگزيده اند؟ گفت : اين رايت ، نافرخنده است هيچ كس آن را نمى گيرد مگر اينكه كشته مى شود. و سرانجام آن را گرفت و همچنان با خوارج در دولاب جنگ مى كرد تا آنكه با عمران بن حارث راسبى جنگ تن به تن كرد، و اين پس از يك ماه جنگ بود. آن دو با شمشير بر يكديگر ضربه مى زدند تا آنكه هر دو كشته شدند.
    آن گاه حارثة بن بدر غدانى سرپرستى مردم بصره را بر عهده گرفت و در قبال خوارج پايدارى كرد ولى با آنان كارزارى سبك مى كرد و وقت مى گذراند تا از سوى ببة ، اميرى براى جنگ خوارج بيايد و سرپرستى جنگ را عهده دار شود. اين جنگ مردم بصره با خوارج به جنگ دولاب معروف است و از جنگهاى مشهور ميان خوارج است كه آنان در قبال مسلمانان و مسلمانان در قبال آنان ايستادگى كردند و در آن جنگ غالب و مغلوب معلوم نشد. (351)
    عبيدالله بن بشير بن ماحوز يربوعى
    ديگر از سران خوارج عبيدالله بن بشير بن ماحوز يربوعى است . او در جنگ دولاب پس از كشته شدن نافع بن ازرق سرپرستى خوارج را بر عهده گرفت . براى سرپرستى مردم بصره عمربن عبيدالله معمر تيمى قيام كرد و اين به فرمان عبدالله بن زبير بود، و در حالى كه براى شركت در حج از بصره بيرون آمده بود حكم اميرى خود بر بصره را دريافت كرد و برگشت و در بصره ماند و برادر خود عثمان بن عبيدالله بن معمر را به سالارى جنگ با خوارج گماشت و او همراه دوازده هزار تن به جنگ ايشان رفت . آن گروه از مردم بصره هم كه در مقابل خوارج ايستادگى كرده بودند و حارثة بن بدر غدانى بدون آنكه فرمانى در دست داشته باشد آنان را سرپرستى مى كرد به عثمان بن عبيدالله پيوستند. در اين هنگام عبيداله بن بشير بن ماحوز در بازار اهواز مستقر بود و چون عثمان از رود كارون گذشت خوارج به سوى او حركت كردند. عثمان به حارثة گفت : آيا خوارج فقط همين گروهند؟ حارثه گفت : براى تو جنگ با همين گروه كافى است . عثمان گفت : بنابراين ناچار چاشت هم نخواهم خورد تا با آنان جنگ را شروع كنم . حارثه گفت : با اين قوم نمى توان با زور و تعصب جنگ كرد، جان خود و لشكرت را حفظ كن . عثمان گفت : اى عراقيان ! شما فقط ترس داريد و بس ، و اى حارثه ! تو از فنون جنگ اطلاعى ندارى ، به خدا سوگند كه تو، به كارهاى ديگر داناترى و بر او تعريض به باده گسارى زد، و حارثه ميگسارى مى كرد. حارثه خشمگين شد و از عثمان كناره گرفت . عثمان آن روز تا غروب با خوارج جنگ كرد تا آنكه كشته شد و مردم شكست خوردند و گريختند ولى حارثة بن بدر رايت را بدست گرفت و بر مردم بانگ زد: من حارثة بن بدرم ، گروهى گرد او جمع شدند و او با آنان از كارون عبور كرد، و چون خبر كشته شدن عثمان به بصره رسيد شاعرى از قبيله بنى تميم اين ابيات را سرود:
    مسلم بن عبيس در حالى كه صابر بود و ناتوان نبود درگذشت و اين عثمان را كه حجازى است براى ما باقى نهاد. عثمان بن عبيدالله بن معمر پيش از رويارويى برقى زد و چون رعد بانگ برآورد ولى برق يمانى بى حقيقت است ...
    و اين خبر در مكه به عبدالله بن زبير رسيد و فرمان عزل عمر بن عبيدالله بن معمر را نوشت و براى او فرستاد و حارث بن عبدالله بن ابى ربيعة مخزومى را كه به قباع (352) معروف بود به اميرى بصره گماشت و او به بصره آمد. حارثة بن بدر نامه اى به او نوشت و از او تقاضاى فرمان امارت لشكر و گسيل داشتن نيروى امدادى كرد. حارث بن عبدالله مى خواست او را بر آن كار بگمارد، مردى از بكر بن وائل به او گفت : حارثه مرد اين كار نيست او مردى ميگسار است . و حارثه بى پروا باده نوشى مى كرد و مردى از قوم او درباره اش چنين سروده است :
    آيا نمى بينى كه حارثة بن بدر در حالى كه نماز مى گزارد از خر كافرتر است ! آيا نمى بينى كه همه جوانمردان حظ و بهره يى دارند ولى بهره و حظ تو فقط در روسپيان و باده است .
    قباع براى حارثه نوشت ؛ به خواست خداوند از جنگ با آنان كفايت خواهى شد. حارثه همچنين آنجا ماند و خوارج را دور مى كرد تا آنكه يارانش ‍ پراكنده شدند و با گروهى اندك از ايشان كنار رود تيرى باقى ماند. خوارج از آن رود عبور كردند و به جنگ او آمدند بقيه ياران او كه همراهش ‍ بودند گريختند و او در حالى كه مى دويد خود را كنار كارون رساند و در قايقى نشست و تنى چند از يارانش هم خود را به او رساندند و در آن قايق با او نشستند. در حالى كه حارثه با آنان كه همراه او بودند وسط رودخانه كارون رسيده بود مردى از بنى تميم ، در حالى كه سلاح بر تن داشت و خوارج او را تعقيب مى كردند، فرياد كشيد كه اى حارثه ! كسى مثل من نبايد تباه شود. حارثه به قايقران گفت : خود را كنار ساحل برسان . آنجا جاى مناسبى براى نگهداشتن قايق نبود و قايقران آن را كنار رود نشاند و آن مرد از بالاى ساحل ميان قايق پريد و قايق با همه سرنشينان به قعر رودخانه فرو شد و حارثه غرق شد.
    ابوالفرج اصفهانى دركتاب الاغانى الكبير مى نويسد: كه چون حارثه را به سرپرستى لشكر منصوب كردند و رايت را به او سپردند به ايشان دستور پايدارى داد و گفت : چون خداوند فتح و پيروزى را بهره شما قرار دهد من به هر يك از اعراب دو برابر مقررى و به غير اعراب معادل مقررى او پرداخت هم خواهم كرد. مردم را فراخواند و آنان گرد آمدند ولى هيچيك از آنان نيرو و توانى نداشت ، و بيشتر آنان زخمى بودند و كشتگان چندان بودند كه اسبها از روى اجساد حركت مى كردند. در همان حال ناگهان گروهى از خوارج از ناحيه يمامه رسيدند. كسانى كه شمار ايشان را بسيار نقل كرده اند چهل تن ذكر كرده اند. آنان با يكديگر اجتماع كردند و به صورت جمعى يگانه درآمدند و همين كه حارثه بن بدر آنان را ديد در حالى كه رايت را در دست داشت دوان دوان روى به گريز نهاد و به ياران خود گفت :
    به كر نبى برويد و يا به دولاب ، يا هر جاى ديگر كه مى خواهيد بگريزيد و سپس اين بيت را خواند:
    ... خر بهره و مقررى بندگان شما و دو بيضه اش بهره اعراب است .
    گويد: كرنبى نام دهكده يى نزديك اهواز است و دولاب نام دهكده يى است كه ميان آن و اهواز چهار فرسخ است . همين كه حارثة بن بدر فرار كرد و مردم هم از پى او گريختند. خوارج به تعقيب ايشان پرداختند و مردم ، ناچار خود را در رود كارون افكندند و گروهى بسيار از ايشان در رودخانه اهواز غرق شدند.
    زبير بن على سليطى و ظهور كار مهلب
    ديگر از خوارج ، زبير بن على سليطى تميمى است . او فرمانده مقدمه لشكر ابن ماحوز بود. به ابن ماحوز عنوان خليفه مى دادند و به زبير لقب امير. زبيربن على پس از اينكه حارثة بن بدر درگذشت و يارانش به بصره گريختند كنار بصره رسيد. مردم از او سخت بيمناك شدند ونزد احنف فرياد برآوردند. احنف نزد قباع آمد و به او گفت : خداوند كارهاى امير را به صلاح بدارد، اين دشمن بر مزارع و نخلستانها و منابع درآمد ما چيره است و چيزى نمانده است جز اينكه ما را در شهر خودمان محاصره كند تا از لاغرى و گرسنگى بميريم . قباع گفت : كسى را نام ببريد كه بتواند عهده دار كار جنگ باشد و احنف گفت : من براى آن كار مردى جز مهلب بن ابى صفره را نمى بينم . (353) قباع پرسيد: آيا اين راءى مورد قبول همه مردم بصره است ؟ فردا همگان پيش من آييد تا در اين كار بنگرم . زبير هم رسيد و كنار بصره فرود آمد و براى عبور از آب شروع به بستن پل كرد. بيشتر مردم بصره براى رويارويى با او حركت كردند. تمام مردم توابع اهواز يا از روى بيم و يا رضا به زبير پيوسته بودند، و چون مردم بصره در قايقها و بر پشت چهارپايان و پياده برابر او رسيدند زمين از انبوهى ايشان سياه شد، و زبير كه اين چنين ديد گفت : قوم ما چيزى جز كفر نمى پذيرند و پل را برچيد و خوارج هم مقابل مردم بصره ايستادند. سران مردم بصره نيز پيش قباع جمع شدند و در حالى كه از خوارج به شدت بيم داشتند از جهت تعيين فرمانده جنگ سه گروه شدند: گروهى از مهلب نام بردند و گروهى از مالك بن مسمع و گروهى زيادبن عمرو بن اشرف عتكى را براى آن كار پيشنهاد كردند. قباع نخست راى مالك و عمرو را جويا شد و ديد هر دو از پذيرش فرماندهى جنگ خوددارند، در اين هنگام كسانى هم كه آن دو را پيشنهاد كرده بودند از عقيده خود برگشتند و گفتند: ما هم براى سرپرستى جنگ ، كسى جز مهلب را شايسته نمى بينيم . قباع كسى نزد مهلب فرستاد و او را احضار كرد و چون آمد به او گفت : اى ابوسعيد! مى بينى كه از اين دشمن چه غم و اندوهى بر ما رسيده است و تمام مردم شهر تو در مورد فرماندهى تو هماهنگ شده اند. احنف هم به مهلب گفت : اى ابوسعيد! به خدا سوگند ما از اين جهت ترا برگزيده ايم كه هيچ كس را نمى يابيم كه بتواند كار ترا برعهده بگيرد. قباع در حالى كه با دست خود به احنف اشاره مى كرد به مهلب گفت : اين پيرمرد ترا به خاطر حفظ دين و تقوى (354) برگزيده است و همه كسانى كه در شهر تو هستند چشم به تو دوخته اند و اميدوارند كه خداوند اين گرفتارى را به دست تو برطرف نمايد. مهلب نخست ، لاحول و لاقوة الا بالله بر زبان آورد و سپس گفت : من در نظر خودم كوچكتر از آنم كه شما توصيف مى كنيد، در عين حال از پذيرفتن تقاضاى شما خوددارى نمى كنم ولى من شرايطى دارم كه قبلا آنها را مى گويم و شرط مى كنم . گفتند: بگو. گفت : نخست اينكه در انتخاب افراد آزاد باشم و هر كه را دوست بدارم انتخاب كنم . احنف گفت : اين موضوع براى تو پذيرفته است . مهلب گفت : ديگر آنكه هر شهرى را كه بگشايم خودم امير آن شهر باشم . گفتند: اين هم پذيرفته است . مهلب گفت : ديگر آنكه غنايم هر شهرى را كه بگشايم از خود من باشد. احنف گفت : اين موضوع ، نه در اختيار توست و نه در اختيار ما و آن غنايم درآمد عمومى مسلمانان است و اگر تو بخواهى آن را از ايشان سلب كنى خودت براى ايشان همچون دشمن خواهى بود ولى تو اين اختيار را خواهى داشت كه از غنايم هر شهر كه بر آن پيروز مى شوى هر چه بخواهى به يارانت بدهى و از آن براى جنگ با دشمن هم خرج و هم هزينه كنى و هر چه باقى بماند از مسلمانان خواهد بود. مهلب ضمن آنكه لاحول و لا قوة الا بالله مى گفت : پرسيد: چه كسى براى من در اين مورد ضمانت مى كند؟ احنف گفت : ما و اين امير تو و عموم مردم شهر تو. مهلب گفت : پذيرفتم . و در اين باره ميان خود نامه يى نوشتند و آن را به صلت بن حريث بن جابر جعفى سپردند. مهلب شروع به انتخاب افراد از ميان لشكرها كرد و مجموع كسانى را كه برگزيد دوازده هزار تن شدند و چون به بيت المال نگريستند فقط دويست هزار درهم در آن موجود بود كه تكافوى هزينه را نمى كرد. مهلب به بازرگانان پيام داد كه بازرگانى شما از يك سال پيش تاكنون به سبب قطع موادى كه از اهواز و فارس مى رسيده است به تعطيل كشيده شده است . اينك بياييد با من بيعت كنيد و همراه من بياييد تا بتوانم حقوق شما را به صورت كامل بپردازم . بازرگانان با او بيعت و معامله كردند و او از آنان به اندازه يى كه كارهاى لشكر خويش را اصلاح و مرتب سازد پول گرفت و براى ياران خود كه بيشترشان پياده نظام بودند خفتان و جامه هايى كه آكنده از پشم بود فراهم آورد و حركت كرد.
    هنگامى كه در اين سوى رودخانه و برابر خوارج رسيد دستور داد قايقهايى فراهم سازند كه چون روز برآمد قايقها ساخته و آماده شد و از آن كار آسوده شد و به مردم فرمان عبور از آب را داد و پسر خويش مغيره را به فرماندهى آنان گماشت و حركت كردند. همين كه آنان نزديك رود رسيدند خوارج به سوى ايشان حمله آوردند و جنگ را شروع كردند. مغيره هم آنان را تيرباران كرد، و خوارج عقب نشينى كردند و مغيره و همراهانش از رود گذشتند و با خوارج به جنگ پرداختند و آنان را كنار زدند و سرگرم داشتند تا آنكه مهلب توانست بر رودخانه پل ببندد و عبور كند و در آن حال خوارج روى به گريز نهادند و مهلب مردم را از تعقيب آنان نهى كرد و در اين مورد شاعرى از قبيله ازد چنين سروده است :
    همانا كه عراق و مردم آن در جنگها كسى همچون مهلب نداشته و نيازموده اند و همگان به سلامت ماندند و تسليم نظر او شدند...
    عطية بن عمرو عنبرى هم كه از سواركاران شجاع قبيله تميم بود همراه مغيره ايستادگى كرد و متحمل زحمت بسيار شد و خود عطيه چنين سروده است :
    مردان را براى عطا دادن فرا مى خوانند و حال آنكه عطيه براى نيزه زدن فرا خوانده مى شود.
    شاعرى هم از بنى تميم در مورد عطيه چنين سروده است :
    هيچ شجاع و سواركارى نيست مگر اينكه عطيه از او برتر است و به ويژه هنگامى كه جنگ دهان مى گشايدو دندان نشان مى دهد. خداوند به وسيله او خوارج را منهزم ساخت پس از آنكه در دو شهر كوفه و بصره انجام هر كار حلال و حرامى را روا دانستند.
    مهلب چهل شب همانجا مقيم شد و از آباديهاى اطراف دجله خراج را جمع مى كرد و خوارج هم كنار رود تيرى بودند و زبير بن على هم با لشكر خود و جدا از لشكر ابن ماحوز بود. مهلب وام خود را به بازرگانان پرداخت و به ياران خويش هم اموالى بخشيد و مردم با ميل و رغبت براى جهاد با دشمن و طمع در غنايم و كالاهاى بازرگانى به او پيوستند و از جمله كسانى كه نزد او آمدند محمد بن واسع ازدى ، عبدالله رباح و معاوية بن قرة مزنى بودند. مهلب مى گفت : اگر ديلم (355) از اين سو و خوارج از سوى ديگر حمله آوردند باز هم با خوارج جنگ خواهم كرد. از كسان ديگرى كه به مهلب پيوست ابوعمران جونى بود و او از كعب نقل مى كرد كه مى گفته است : كسى كه به دست خوارج كشته [ و شهيد ] شود بر كسى كه به دست ديگران كشته شود، ده درجه [ پرتو ] فزونى دارد.
    آن گاه مهلب خود را كنار رودخانه تيرى رساند و خوارج عقب نشينى كردند و به اهواز رفتند و مهلب آنجا ماند و خراج آباديهاى اطراف را جمع مى كرد و جاسوس هايى ميان خوارج روانه كرد كه اخبار آنان را به او برسانند و گزارش دهند كه از چه طبقه يى هستند و معلوم شد خوارج گروهى قصاب و آهنگر و از مردم سفله و فرومايه اند. مهلب براى مردم سخنرانى كرد و اين موضوع را به اطلاع آنان رساند و گفت : آيا شايسته است امثال اين مردم بر شما و درآمد شما غلبه پيدا كنند؟ مهلب همچنان آنجا ماند تا اندك اندك توانست كار خود را استوار و ياران خود را نيرومند سازد. شمار سواران در سپاه او بسيار و شمار لشكريانش بالغ بر بيست هزار تن شد.
    مهلب سپس آهنگ نواحى اهواز كرد و برادرش معارك بن ابى صفرة را كنار رود تيرى باقى گذارد و پسرش مغيره را به فرماندهى مقدمه سپاه خويش ‍ گماشت . مغيره حركت كرد و چون نزديك خوارج رسيد هر دو گروه به يكديگر حمله كردند. برخى از ياران مغيره گريختند و مغيره آن روز و شب را پايدارى كرد و آن شب آتشها برافروخت . پگاه فردا مغيره براى حمله به خوارج حركت كرد و ناگاه متوجه شد كه خوارج كالاهاى باقى مانده خود را آتش زده و از بازار اهواز كوچ كرده اند. مغيرة وارد اهواز شد و در همان حال پيشتازان سواران مهلب هم رسيدند و مهلب آنجا مقيم شد و در اين مورد نامه اى براى قباع فرستاد و ضمن آن چنين نوشت : اما بعد،ما از هنگامى كه بيرون آمديم و آهنگ دشمن كرديم همواره از فضل خداوند و از نعمتهايى كه به ما مى رسيد برخوردار بوديم و نقمتها نيز پياپى به آنان مى رسيد. ما همواره پيشروى كرديم و آنان عقب نشينى كردند و هر كجا كه ما وارد مى شديم آنان از آنجا كوچ مى كردند تا آنكه به بازار اهواز رسيديم ، و سپاس ‍ خداوندى را كه پيروزى از جانب اوست و او تواناى نيرومند و چاره ساز است .
    حارث قباع در پاسخ او نوشت : اى مرد ازدى ! شرف اين جهانى و پاداش آن جهانى به خواست خداوند متعال بر تو فرخنده و گوارا باد.
    مهلب به ياران خود گفت : اين مردم حجاز بدخويند! آيا نمى بينيد با آنكه نام و كينه من و نام پدرم را مى داند چگونه مى نويسد!
    گويند: مهلب به هنگام امنيت و آرامش هم گشتيها و نگهبانان را همان گونه كه به هنگام جنگ گسيل مى دارند گسيل مى داشت و جاسوسان خود را نيز به شهرها روانه مى كرد همان گونه كه آنان را به صحراها گسيل مى داشت و به ياران خود دستور مى داد سخت مواظب خود باشند و آنان را هر چند فاصله دشمن از ايشان زياد مى بود از شبيخون آوردن دشمن برحذر مى داشت . و به آنان مى گفت : برحذر باشيد كه نسبت به شما حيله و مكرى صورت نگيرد همان گونه كه خودتان حيله و مكر مى كنيد، و هرگز مگوييد آنان را شكست داده ايم و برايشان پيروز شده ايم و آنان از ما ترسانند و خائف ، زيرا ضرورت ، درهاى حيله و مكر را مى گشايد.
    مهلب سپس برپا خاست و براى ايشان سخنرانى كرد و ضمن آن گفت : اى مردم ! شما مذهب اين خوارج را مى شناسيد و مى دانيد كه اگر بر شما پيروز شوند شما را در دين خودتان به فتنه مى اندازند و فريب مى دهند و خونهايتان را مى ريزند. شما با آنان همانگونه جنگ كنيد كه پيشواى شما على بن ابى طالب با آنان جنگ كرد. پيش از شما مرد صابر و محتسب مسلم بن عبيس با آنان روياروى شد و مرد شتابزده كه اهل افراط بود عثمان بن عبيدالله و پس از او مرد گنهكار و مخالف حارثة بن بدر با آنان جنگ كردند و همگى كشتند و كشته شدند. اينك شما با تمام نيرو و كوشش با آنان روياروى شويد كه آنان نسبت به شما افرادى زبون و بردگان شمايند و براى شما مايه ننگ و سرشكستگى در حسب و نسب است و مايه كاستى در دين شماست اگر اين گروه بر غنايم شما دست يابند و حريم شما را پايكوب كنند.
    مهلب سپس حركت كرد و به سوى آنان كه در مناذر صغرى (356)مستقر بودند پيشروى كرد. در اين هنگام عبدالله بن بشيربن ماحوز، سالار خوارج ، مردى به نام واقد را كه از بردگان و وابستگان خاندان مهلب [ ابوصفرة ] و از اسيرشدگان دوره جاهلى بود همراه پنجاه مرد كه صالح بن مخراق هم با آنان بود كنار رودخانه تيرى فرستاد و برادر مهلب ، معارك بن ابى صفره آنجا بود. آنان معارك را كشتند و جسدش را بدار كشيدند. چون اين خبر به مهلب رسيد پسرش مغيره را گسيل داشت او هنگامى كنار نهر تيرى رسيد كه واقد از آنجا رفته بود. مغيره جسد عمويش را از دار پايين كشيد و دفن كرد و مردم آرام گرفتند و او كسى را آنجا گماشت و خود نزد پدر برگشت . مهلب در سولاف (357)مستقر شده بود كه خوارج آنجا بودند و با آنان جنگ كرد و حريش بن هلال را به فرماندهى بنى تميم گماشت . مردى از ياران مهلب كه نامش عبدالرحمان اسكاف بود مردم را به جنگ تشويق مى كرد و كار خوارج را سبك مى شمرد با تكبر و بزرگ نمايى ميان صف به جولان پرداخت ، مردى از خوارج به ياران خود گفت : اى گروه مهاجران ! آيا حاضريد تن به كشته شدنى دهيد كه بهشت در آن خواهد بود؟ ناگاه گروهى از خوارج بر اسكاف حمله بردند و او نخست همچنان سواره و تنها با ايشان جنگ كرد ولى اسبش به رو درافتاد و او را بر زمين افكند و او پياده ، گاه ايستاده و گاه بر روى زانوان خود با آنان جنگ كرد تا آنكه سخت زخمى شد و با شمشير خود دفاع مى كرد و چون شمشيرش از كار ماند شروع به پاشيدن خاك بر چهره ايشان كرد. در آن هنگام ملهب حاضر نبود. اسكاف كشته شد و پس از آن مهلب آمد و از موضوع آگاه شد. به حريش و عطيه عنبرى گفت : شما سرور مردم عراق را رها كرديد، نه يارى اش داديد و نه او را از دست دشمن نجات داديد و اين به سبب حسدى بود كه بر او داشتيد از اين جهت كه مردى موالى بود و مهلب آن دو را سرزنش كرد.
    مردى از خوارج بر يكى از ياران مهلب حمله كرد و او را كشت ، مهلب نيز بر او حمله برد و نيزه بر او زد او را كشت . ناگاه خوارج همگان بر لشكر مهلب حمله آوردند و مردم گريختند و هفتادتن از ايشان كشته شدند، و مهلب و پسرش مغيره در آن جنگ پايدارى كردند و ارزش مغيره در آن روز شناخته شد. و گفته شده است مهلب هم آهنگ گريز كرد و اندكى عقب نشست . ولى افراد قبيله ازد مى گويند چنين نبوده و مهلب مى خواسته است گريختگان را برگرداند و از آنان حمايت كند ولى بنى تميم چنين مى پندارند كه او گريخته است و شاعر ايشان چنين سروده است : در سولاف ، خونهاى قوم مرا تباه ساختى و شتابان از پى گريختگان به پرواز در آمدى .
    و يكى ديگر از بنى تميم چنين سروده است :
    با ميل و رغبت از شخص يك چشم بسيار دروغگو پيروى كرديم كه چهار خر را مى راند...
    گويد: منظور از يك چشم بسيار دروغگومهلب بوده است و او يك چشمش را با تيرى كه به آن خورده بود از دست داده بود. و او را از اين جهت بسيار دروغگو ناميده اند كه چون فقيه بود اين خبر كه از پيامبر (ص ) نقل شده است كه هر دروغى دروغ نوشته مى شود مگر سه دروغ : دروغ گفتن براى اصلاح ميان دو تن و دروغ گفتن مرد به همسرش و اينكه او را وعده و نويد دهد و دروغ گفتن مرد در جنگ كه تهديد كند و وعيد دهد را تاويل مى كرد [ در اين مورد بسيار دروغ مى گفت ]. همچنين گفته اند كه پيامبر (ص ) فرموده اند: تو مردى هستى هر چه مى توانى با زبان و سخن خود مردم را از شركت در جنگ با ما بازدار. و مى گويند پيامبر (ص ) فرموده است : همانا جنگ خدعه است و بسيار اتفاق مى افتاد كه مهلب براى اينكه كار مسلمانان را كه ضعفى پيدا كرده بود تقويت كند و كار خوارج را سست سازد احاديثى جعل مى كرد و مى ساخت . يكى از تيره هاى قبيله ازد موسوم به ندب هرگاه مهلب را مى ديدند كه پيش ايشان مى آيد، مى گفتند: باز براى دروغ گفتن مى آيد. و مردى از آنان در مورد مهلب چنين سروده است :
    تو جوانمرد به تمام معنى جوانمردى ، اگر آنچه مى گويى راست بگويى . مهلب آن شب را ميان دو هزار تن به صبح آورد و هنگامى كه گروهى از گريختگان برگشتند و شمار ياران مهلب به چهارهزار تن رسيد، او براى يارانش خطبه خواند و گفت : به خدا سوگند شمار شما اندك نيست و فقط كسانى كه ترسو و ناتوان بودند و دلهاى ايشان را زنگار گرفته و اهل طمع بودند گريخته اند. و اگر بر شما جراحتى رسيده است همانا جراحتى مثل آن بر ايشان رسيده است (358) اينك در پناه بركت خدا به سوى دشمن خويش حركت كنيد.
    حريش بن هلال برخاست و گفت : اى امير! ترا به خدا سوگند مى دهم كه با آنان فعلا جنگ را شروع نكنى مگر اينكه آنان شروع كنند كه ياران تو زخمى هستند و اين حمله آنان را سنگين كرده است . مهلب اين پيشنهاد را پذيرفت و همراه ده تن خود را مشرف بر لشكر خوارج ساخت و در هيچيك از ايشان تحركى نديد. حريش به او گفت : از اين منزل كوچ كن . و او از آنجا كوچ كرد و از كارون گذشت و به زمينى هموار در پيچ دره رفت كه فقط از يك سو امكان حمله فراهم بود و آنجا مقيم شد و مردم سه روز آنجا استراحت كردند.
    ابن قيس الرقيات درباره جنگ سولاف اشعارى سروده است و چنين گفته است :
    ... معشوقه آشكار و روياروى شد، در حالى كه ميان من و او سرزمين شوش و روستاى سولاف قرار داشت روستايى كه خوارج از آن حمايت مى كردند...
    مهلب در آن زمين ، سه روز توقف كرد و سپس از آنجا كوچيد و نزديك خوارج كه در دهكده هاى سلى و سلبرى (359) بودند رهسپار شد و فرود آمد عبدالله بن بشير بن ماحوز به ياران خود گفت : چرا به دشمن خود فرصت مى دهيد و چه انتظارى مى كشيد و حال آنكه چند روز پيش آنان را شكست داديد و حدت و تندى ايشان را درهم شكستيد؟ واقد از موالى خاندان ابوصفرة به او گفت : اى امير اشخاص ضعيف و ترسوى ايشان گريخته اند و نيرومندان و شجاعان ايشان باقى مانده اند و بر فرض كه آنان را از پاى درآوريد فتح و پيروزى آسانى نخواهد بود، زيرا من آنان را چنان مى بينم كه از پاى در نمى آيند و كشته نمى شوند تا از پاى درآورند و بكشند و اگر آنان پيروز شود دين از ميان خواهد رفت . ياران ابن ماحوز بانگ برداشتند كه واقد، منافق شده است . ابن ماحوز گفت : درباره برادرتان چنين شتاب مكنيد كه او اين سخن را به رعايت و پاس خاطر شما گفت .
    ابن ماحوز سپس زبير بن على را به لشكرگاه مهلب فرستاد كه ببيند آنان در چه حالند. او همراه دويست مرد كنار لشكر مهلب آمد و شمارشان را تخمين زد و برگشت . مهلب به ياران خود دستور داد كه از خود حراست كنند، و چون شب را به صبح آورد با آرايش جنگى آهنگ ايشان كرد و در سلى و سبرى روياروى شدند و مقابل يكديگر صف كشيدند. در اين هنگام صد سوار از خوارج بيرون آمدند و ميان دو صف ايستادند و نيزه هاى خود را به زمين فرو كوفتند و بر آنها تكيه دادند. مهلب هم صد سوار فرستاد كه همان كار را كردند و از جاى خود جز براى نماز نمى جنبيدند و چون شب شد هر دو گروه به لشكرگاه خود برگشتند و اين كار را سه روز تكرار كردند. روز سوم خوارج حمله آوردند و آن سواران بر ايشان حمله بردند و ساعتى درگير شدند. مردى از خوارج به مردى از ياران مهلب حمله برد و بر او نيزه زد و مهلب هم به او حمله كرد و بر او نيزه زد. در اين هنگام خوارج همگى با هم هماهنگونه كه در جنگ سولاف حمله كرده بودند حمله آوردند. مردم سخت ترسيدند. مهلب هم در آن هنگام درآوردگاه نبود. مغيره همراه گروهى كه بيشترشان از مردم عمان بودند پايدارى كرد. ناگاه مهلب همراه صد تن آشكار شد آستينهاى او به خون آغشته بود و كلاهكى چهار گوش كه آكنده از ابريشم بود بالاى مغفر بر سر نهاده بود ولى آستر آن كلاهك پاره بود و باد ابريشم آن را اين سو و آن سو مى برد. مهلب در آن هنگام كه ظهر بود از شدت تشنگى زبانش را بيرون آورده بود و او تا فرا رسيدن شب پيوسته با آنان جنگ مى كرد و شمار كشتگان از هر دو گروه بسيار شد. پگاه همان روز مهلب بر خوارج حمله برد، و او روز قبل ، مردى از خاندان طاحية بن سود بن مالك بن فهم را كه از قبيله ازد بود و از ياران مورد اعتمادش به شمار مى آمد براى برگرداندن گريختگان گسيل داشت . عامر بن مسمع از كنار او گذشت و آن مرد خواست او را برگرداند. عامر گفت : امير خود به من اجازه داده است كه از جنگ برگردم . آن مرد كسى پيش مهلب فرستاد و او را آگاه كرد. مهلب پيام داد او را رها كن برود كه مرا نيازى به امثال او كه مردمى ناتوان و ترسويند نيست .
    مهلب صبح زود با سه هزار تن به سوى خوارج حركت كرد، بيشتر مردم از اطراف مهلب پراكنده شده بودند. مهلب به ياران خود گفت : شمار شما اندك نيست ، مگر هر يك از شما از انجام اين كار كه نيزه خود را به جلو پرتاب كند و بعد پيشروى كند و آنرا بگيرد عاجز است ؟ مردى از قبيله كنده اين كار را كرد و ديگران هم از او پيروى كردند. مهلب سپس به ياران خود گفت : هميانهايى آكنده از سنگ فراهم كنيد و در حالى كه دشمن غافل است بر آنان سنگ بزنيد و يا هميانهاى آكنده از سنگ را بر سر راه آنان بريزيد كه اين كار سوار را از پيشروى باز مى دارد و پياده را بر زمين مى افكند و آنان چنان كردند. سپس دستور داد يكى از جارچيان ميان يارانش ندا دهد كه پايدارى و كوشش كنند و آنان را به پيروزى بر دشمن اميد دهد. جارچى مهلب اين كار را كرد ولى چون ميان خاندان عدويه كه از قبيله بنى مالك بن حنظله بودند رسيد و شروع به جارزدن كرد آنان او را زدند. مهلب سالار ايشان را كه معاوية بن عمرو بود فرا خواند و زانوى او را با لگد بكوفت . معاويه گفت : خداوند كار امير را رو به راه و قرين صلاح بداراد! از لگد زدن به زانوى من مرا معاف بدار. سپس مهلب حمله كرد و يارانش حمله كردند و جنگى سخت نمودند و خوارج هم سخت به رنج افتادند و ناگاه جارچى آنان بانگ برداشت و جارزد كه مهلب كشته شد.
    مهلب بر ماديانى كوتاه قامت سرخ رنگ سوار شد و شروع به تاخت و تاز ميان دو صف كرد و در حالى كه يكى از دستهايش در جيب قبايش بود و گويى از آن خبر نداشت بانگ برداشت كه من مهبلم . و مردم پس از اينكه ترسيده و پنداشته بودند كه سالارشان كشته شده آرام گرفتند. مردم با فرارسيدن عصر خسته و كند شدند مهلب به پسرش مغيرة بانگ زد كه پيش ‍ برو و او پيشروى كرد. همچنين به برده آزاد كرده خود، ذكوان ، فرمان داد كه رايت خود را جلو ببرد. او هم رايت را جلو برد. يكى از پسران مهلب به او گفت : گويا به خويشتن مغرورى و جان بر سر اين كار مى نهى ؟ مهلب او را سرزنش كرد و از خود راند و فرياد برآورد كه اى بنى سلمه ! به شما فرمان مى دهم از فرمان من سرپيچى مى كنيد. مهلب خود شروع به پيشروى كرد و مردم هم با او پيشروى كردند و بسيار چابكى و دليرى كردند و هنگام غروب ، ابن ماحوز كشته شد، و خوارج از ميدان جنگ برگشتند و مهلب كه از كشته شدن ابن ماحوز آگاه نبود به ياران خود گفت : براى من مردى چابك حاضر كنيد كه ميان كشتگان بگردد و بررسى كند. مردى از قبيله جرم را به او پيشنهاد كردند و گفتند: ما هرگز مردى استوارتر و دليرتر از او نديده ايم . او در حالى كه آتش همراه داشت به جستجوى كشتگان پرداخت و هرگاه از كنار مجروحى از خوارج مى گذشت مى گفت : به خداى كعبه سوگند كه كافر است و سرش را مى بريد و هرگاه از كنار مجروحى از مسلمانان مى گذشت دستور مى داد او را سيراب كنند و از ميدان بيرون ببرند. مهلب آن شب را همانجا ماند و به ياران خود فرمان داد پاسدارى و مواظبت كنند و چون نيمه شب فرا رسيد مردى از قبيله اليحمد (360) را همراه ده تن گسيل داشت . آنان خود را كنار قرارگاه خوارج رساندند و متوجه شدند كه آنان به ارجان (361) رفته اند. آن مرد نزد مهلب برگشت و او را آگاه ساخت . مهلب گفت اكنون من بيشتر ترس دارم ، از شبيخون زدن خوارج برحذر باشيد.
    از شعبة بن حجاج روايت است كه مهلب روى به ياران خود گفته است : اين خوارج از پيروزى بر شما نااميدند مگر از طريق شبيخون زدن و اگر اين كار صورت گرفت شعار شما حم لا ينصرون خواهد بود كه پيامبر (ص ) به اين شعار فرمان مى داده است و هم روايت شده است كه اين شعار اصحاب على عليه السلام هم بوده است .
    چون مهلب و يارانش شب را به صبح رساندند صبح زود به بررسى كشتگان پرداختند و ابن ماحوز را كه كشته شده بود پيدا كردند و در اين باره شاعرى از خوارج چنين سروده است :
    در منطقه سلى و سلبرى جوانمردانى كشته شدند كه همه گرامى بودند و چه بسيار اسب سياه و سرخ كه پى شد.
    و ديگرى گفته است :
    در سلى و سلبرى چه بسيار جمجمه هاى جوانان گرامى بر خاك افتاد و گونه هايشان بر بالين نرسيد.
    مردى از وابستگان مهلب مى گفته است من در آن روز با يك سنگ سه تن را از پاى درآوردم . نخست آن سنگ را به مردى زدم و او را بر زمين انداختم و كشتم . سپس همان سنگ را به مردى ديگر زدم كه به بناگوش او برخورد كرد و بدينگونه او را كشتم و باز همان سنگ را برداشتم و نفر سوم را كشتم ، و در همين مورد مردى از خوارج چنين سروده است :
    او با سنگها به سوى ما آمد تا ما را با سنگ بكشد. اى واى بر تو! مگر پهلوانان با سنگ كشته مى شوند!
    مردى از ياران مهلب درباره جنگ سلى و سلبرى وكشته شدن ابن ماحوز چنين سروده است :
    در جنگ سلى و سلبرى صاعقه هايى از ناحيه ما آنان را احاطه كرد كه هيچ چيز باقى نگذارد و هيچ چيز را رها نكرد و چنان شد كه عبيدالله را بر خاك افتاده رها كرديم ، همچون نخلى كه بيخ آنرا بريده باشند.
    و روايت شده است كه در جنگ سلى مردى از خوارج به يكى از ياران مهلب حمله كرد و بر او نيزه زد و چون پيكان نيزه بر بدن آن مرد فرو شد بانگ برداشت : واى بر مادرم [ اى امت من ]. و مهلب بر سر آن مرد فرياد كشيد و گفت : خداوند امثال ترا ميان مسلمانان بسيار كند. آن مرد خارجى خنديد و چنين خواند:
    آرى كه مادر تو براى تو دوست بهتر از من است كه شير خالص و شير آميخته با كره به تو مى آشاماند.
    مغيرة بن مهلب چون مى ديديد نيزه ها ممكن است به چهره اش برسد، سر خود را بر جلو زين مى نهاد و در همان حال حمله مى كرد و با شمشير خود چوبه نيزه ها را مى بريد و قطع مى كرد و نيزه دار را از پاى در مى آورد و ميمنه سپاه خوارج به سبب همين حملات او در هم شكسته شد؛ و هر اندازه كه آتش جنگ بر افروخته تر مى شد تبسم بر لبان مغيره آشكارتر مى گشت و مهلب مى گفت : مغيره در هيچ جنگى با من شركت نكرده است مگر اينكه شادى را در چهره اش ديده ام .
    مردى از خوارج درباره جنگ سلى چنين سروده است :
    اگر كشتگان ما در جنگ سلى بسيار شدند چه بسيار دلاوران بزرگ را شمشيرهاى ما در آن بامداد جنگ سخت و خونبار سولاف كه شمشيرهاى مشرفى را در آنان نهاديم از پاى در آورد.
    مهلب به حارث بن عبدالله بن ابى ربيعه قباع چنين نوشت :
    اما بعد ما با ازرقيان بيرون رفته از دين با تيزى و كوشش روياروى شديم . گرچه نخست مردم در نگرانى بودند و گاه مى گريختند ولى سرانجام آنان كه اهل و شايسته براى نگهبانى و پايدارى بودند با نيتهاى صادق و بدنهاى استوار و شمشيرهاى تيز قيام كردند و خداوند بهترين عاقبت را بيش از ميزان آرزو و ارزانى داشت و آنان نشانه نيزه ها و هدف شمشيرهاى ما قرار گرفتند و خداوند امير ايشان ابن ماحوز را كشت و اميدوارم پايان اين نعمت هم چون آغاز آن پسنديده باشد. والسلام .
    قباع براى مهلب اين چنين نوشت :
    اى برادر ازدى ، نامه ات را خواندم و ترا چنين ديدم كه شرف و عزت دنيا به تو ارزانى شده است و به خواست خداوند پاداش و ثواب آخرت هم براى تو اندوخته خواهد بود و ترا استوارترين دژهاى مسلمانان و ويران كننده اركان مشركان و مردى سياستمدار و سالار مى بينم . همواره سپاس خداى را داشته باش تا نعمتهاى خود را بر تو تمام كند. والسلام .

  9. #39
    afsanah82
    مهمان

    پیش فرض

    مردم بصره هم براى مهلب نامه ها نوشتند و به او تهنيت گفتند، ولى احنف براى او نامه ننوشت و گفت : به او سلام برسانيد و بگوييد: من با تو بر همان عهدى هستم كه از تو جدا شدم . مهلب همواره نامه هاى مردم بصره را مى خواند و ميان نامه ها در جستجوى نامه احنف بود و چون از او نامه يى نديد به ياران خود گفت : آيا ابوبحر براى من نامه ننوشته است ؟ فرستاده كه نامه ها را آورده بود، گفت : او به وسيله من پيامى براى تو فرستاده است و آن پيام را به مهلب داد. مهلب گفت : اين پيام براى من از همه اين نامه ها خوشتر و ارزنده تر است . خوارج هم در ارجان جمع شدند و با زبير بن على كه از خاندان سليط بن يربوع بود بيعت كردند. زبير بن على از گروه ابن ماحوز بود و چون در خوارج آثار ضعف و شكستگى آشكار ديد به آنان گفت : جمع شويد. و چون جمع شدند نخست حمد خدا را بر زبان آورد و بر پيامبر درود فرستاد و سپس روى به ايشان كرد و گفت : گرفتارى و بلا براى مومنان مايه آماده سازى و پاداش خواهد بود و حال آنكه براى كافران مايه عقوبت و بدبختى است . اگرچه از شما اميرالمومنين ! [ ابن ماحوز ] كشته شد ( او به آنجا رفت كه براى او بهتر از هر چيزى است كه بر جاى مانده است ) شما هم از ايشان مسلم بن عبيس و ربيع اجذم و حجاج بن رباب و حارثة بن بدر را كشتيد و مهلب را با كشتن برادرش معارك سخت سوگوار كرديد؛ و خداوند متعال درباره برادران مؤ من شما مى فرمايد: اگر به شما زخم و آسيب رسيد به آن قوم هم آسيبى همچنان رسيد و اين روزگار را به اختلاف ميان مردم مى گردانيم . (362) جنگ سلى براى شما بلا و آزمون بود و جنگ سولاف براى آنان مايه شكنجه و بدبختى . بنابراين ، نبايد شكر و سپاس را در جاى خود و شكيبايى و پايدارى را در وقت خود از دست دهيد. و اعتماد داشته باشيد كه شما در زمين به حكومت خواهيد رسيد و انجام و فرجام پسنديده از پرهيزگاران است .
    زبير بن على براى جنگ با مهلب به سوى او حركت كرد. مهلب بر آنان حمله اى آورد كه برگشتند و براى مهلب در جاى مناسب كه نزديك قرارگاهش بود كمين ساختند و آنجا صد سوار مستقر كردند تا مهلب را غافلگير كنند و بكشند. مهلب روزى براى بازديد اطراف لشكرگاه خود سوار شد و اطراف را مورد بررسى قرار داد و بر روى كوهى ايستاد و گفت : قاعده تدبير جنگى اين است كه خوارج در دامنه اين كوه كمين كرده باشند. مهلب ده سوار گسيل داشت و آنان از فراز كوه بر آنان سر كشيدند و چون آن گروه از وجود ايشان آگاه شدند از پل گذشتند و جان خود را نجات دادند. در اين هنگام خورشيد گرفت . آنان فرياد كشيدند: اى دشمنان خدا هرگاه قيامت برپا شود و ما دوباره زنده شويم باز هم در جنگ با شما خواهيم بود. و چون زبير بن على از پيروزى يا شبيخون زدن بر مهلب نوميد شد نخست آهنگ ناحيه اصفهان كرد و سپس در حالى كه لشكرهايى جمع كرده بود به ارجان برگشت . مهلب پيش از آن مى گفت : گويى مى بينم كه زبير لشكرهايى براى حمله به شما فراهم آورده است ، از آنان مترسيد كه اگر بترسيد دلهايتان ناتوان شود. در عين حال از پاسدارى و نگهبانى از خود غفلت مكنيد كه اگر غفلت كنيد در شما طمع كنند. لشكريان زبير بن على از ارجان براى حمله به مهلب حركت كردند و در حالى با مهلب روياروى شدند كه آماده جنگ بود و دهانه همه راهها را در اختيار داشت : مهلب با آنان كارزارى سخت كرد و بر آنان پيروزى چشمگيرى يافت و در اين مورد مردى از بنى يربوع چنين سروده است :
    خداوند، مهلب را از تمام بارانهاى بهارى كه بسيار پر بركت است سيراب نمايد. مهلب در آن روزى كه سواران ترشروى دشمن براى حمله آمدند سستى نكرد. و در آن روز مهلب گفت : هيچگاه در تنگناى جنگ قرار نگرفتم مگر اينكه پيشاپيش خود مردانى از خاندان هجيم بن عمر و بن تميم را ديدم كه كارزار مى كنند و گويى ريشهاى آنان همچون دم زاغچه ها بلند و دو رنگ [ سياه و سپيد ] است . و آنان با مهلب همه جا پايدارى مى كردند. مردى از ياران مهلب كه از بنى تميم است چنين سروده است :
    هان ! چه كسى براى مرد عاشق سرگشته دلسوخته كه از عمان ملول شده است وجود دارد...
    و در آن روز حارث به هلال بر قيس الاكاف كه از گزينه ترين سواران خوارج بود حمله برد و بر او نيزه زد و ستون فقران او را در هم شكست و چنين خواند: قيس الاكاف در آن بامداد ترس و بيم دانست كه من چون با هماوردان خود روياروى شوم استوار و پايدارم
    در جنگ سلى و سلبرى گروهى از لشكريان مهلب خود را گريزان به بصره رساندند و گفتند مهلب كشته شده است . مردم بصره تصميم گرفتند به صحرا بگريزند و كوچ كنند، ولى نامه مهلب كه حاكى از فتح و پيروزى بود رسيد و مردم بر جاى ماندند و آنان هم كه بيرون رفته بودند برگشتند و در اين هنگام بود كه احنف گفت : بصره ، بصره مهلب است .
    مردى از قبيله كندة كه به ابن ارقم معروف بود آمد و از مرگ پسرعموى خود خبر داد و گفت : خودم يكى از خوارج را ديدم كه نيزه اش را بر پشت او زد. چيزى نگذشت و هنوز آن مرد نرفته بود كه پسرعمويش سلامت باز آمد. به او گفتند: ابن ارقم چنين گفت . گفت : آرى راست مى گويد ولى من همين كه نيزه او را بر پشت خود احساس كردم بانگ برداشتم كه بر كودكان و بقيه فرزندانم رحمت آور. او نيزه خود را از پشت من برداشت و اين آيه را تلاوت كرد: بقية الله براى شما اگر مؤ منان باشيد بهتر است . (363)
    مهلب : به دنبال اين واقعه سربريده عبيدالله بن بشير بن ماحوز را همراه مردى از قبيله ازد نزد حارث بن عبدالله قباع فرستاد. او چون به كربج دينار (364) رسيد عبدالملك ، حبيب و على برادران عبيدالله بن بشير او را ديدند و از او پرسيدند چه خبر؟ او كه ايشان را نمى شناخت ، گفت : ابن ماحوز از دين برگشته كشته شد و اين سر اوست كه همراه من است . ايشان برجستند و او را كشتند و بر دار كشيدند و سر عبيدالله ، برادر خود را دفن كردند. هنگامى كه حجاج بن يوسف ثقفى حاكم عراق شد على بن بشير كه مردى تنومند و زيبا بود نزد او آمد. حجاج پرسيد: اين كيست ؟ و چون به او خبر دادند، وى را كشت و پسرش ازهر و دخترش را به خانواده آن مرد مقتول ازدى به بردگى بخشيد، ولى چون زينب دختر بشير بن ماحوز با آن خانواده دوست بود و پيوند داشت ايشان آن دو را به او بخشيدند.
    ابوالعباس محمد بن يزيد مبرد در كتاب الكامل (365) مى گويد: مهلب تا هنگامى كه حارث قباع والى بصره بود پيوسته با خوارج جنگ مى كرد. چون قباع از حكومت بصره عزل و مصعب بن زبير بر آن كار گماشته شد، مصعب براى مهلب نوشت : پسرت مغيره را به جانشينى خود بگمار و نزد من آى . مهلب چنان كرد و مردم را فرا خواند و به آنان گفت : من مغيره را جانشين خود بر شما ساختم ، او براى افراد صغير و جوان شما در مهربانى و نرمى چون پدر است و براى سالخوردگان و بزرگان شما، در فرمانبردارى و نيكى كردن و حرمت داشتن ، چون پسر است و براى همسالان خود از لحاظ خيرخواهى و مواسات چون برادر مى باشد. بايد فرمانبردارى شما از او پسنديده باشد و نسبت به او نرم و ملايم باشيد. به خدا سوگند هيچ گاه اراده كار پسنديده و صواب نكرده ام مگر اينكه او از من پيشى گرفته است . مهلب سپس نزد مصعب رفت . مصعب فرمان مغيره را براى اميرى لشكر فرستاد و براى او نوشت : هر چند كه تو چون پدرت نيستى ولى براى آنچه برعهده ات نهاده شده كفايت دارى ، اينك دامن بر كمر زن و استوار باش و كوشش كن .
    سپس مصعب به مذار (366) رفت و احمر بن شميط را كشت و پس از آن به كوفه رفت و مختار را مقتول ساخت و به مهلب گفت : مردى را به من پيشنهاد كن كه او را ميان خودم و عبدالملك بن مروان قرار دهم . گفت : يكى از اين سه تن را كه مى گويم انتخاب كن ، محمد بن عمير بن عطارد دارمى ، زياد بن عمرو بن اشرف عتكى ، داود بن قحذم . مصعب گفت : يا اينكه خودت اين كار را براى من عهده دار شوى و كفايت كنى ! مهلب گفت : به خواست خداوند متعال خودم اين كار را براى تو كفايت مى كنم . مصعب حركت كرد و او را به فرماندهى موصل گماشت و مهلب به موصل رفت . مصعب هم به بصره برگشت تا از آنجا نزد برادرش عبدالله بن زبير به مكه برود. مصعب با مردم رايزنى كرد كه چه كسى را عهده دار جنگ با خوارج كند. گروهى گفتند: عبدالله بن ابى بكرة را بر اين كار بگمار. گروهى گفتند عمربن عبيدالله بن معمر را براى اين امر برگزين . گروهى ديگر گفتند: هيچ كس جز مهلب شايسته جنگ با ايشان نيست او را برگردان و به سوى خوارج گسيل دار.
    خبر اين رايزنى به خوارج رسيد و آنان با يكديگر تبادل نظر كردند. قطرى بن فجاءه مازنى كه خوارج هنوز او را به سالارى بر نگزيده بودند گفت : اگر عبدلله بن ابى بكررره بيايد، كسى پيش شما مى آيد كه سرور گرامى و بخشنده و با گذشت است و لشكر خود را به تباهى خواهد كشاند، و اگر عمر بن عبيدالله بيايد كسى پيش شما مى آيد كه سوار كار شجاع و دليرى كوشاست . او براى دين و پادشاهى خود جنگ مى كند، آن هم با طبيعت و سرشتى كه براى هيچ كس آن را نديده ام . من در چند جنگ او را ديده ام . هيچ گاه فرمان حمله صادر نمى شود مگر اينكه خود او نخستين سوارى است كه به جنگ روى مى آورد تا بر هماورد خد به شدت حمله كند و بر او ضربه بزند، و اگر مهلب برگردانده شود كسى است كه او را شناخته ايد، چون يك طرف جامه يى را شما بگيريد طرف ديگرش را او مى گيرد و چون شما رها كنيد او آن را مى كشد و چون شما آن را بكشيد او رها مى كند. هرگز جنگ را با شما آغاز نمى كند مگر اينكه شما آغاز به جنگ كنيد، يا اينكه فرصتى يابد كه آن را به چنگ خواهد آورد. او شير پيروز و روباه مكار و بلاى پابرجاست . مصعب ، عمربن عبيدالله بن معمر را بر آن كار گماشت و او را والى فارس كرد و خوارج در آن هنگام مقيم ارجان بودند و زبير بن على سليطى امير ايشان بود. عمر بن عبيدالله به جنگ ايشان رفت و با آنان جنگ و پافشارى كرد و توانست ايشان را از ارجان بيرون راند و آنان را تا اصفهان به عقب نشينى وادار كرد، و چون به مهلب خبر رسيد كه مصعب ، عمربن عبيدالله را به فرماندهى جنگ با خوارج گماشته است گفت : سواركار و شجاع عرب و جوانمرد ايشان را بر آنان گماشته است . خوارج سپاهيان خود را براى جنگ با عمر بن عبيدالله فراهم آوردند و به شاپور آمدند. عمر به سوى آنان حركت كرد و در چهار فرسخى ايشان مستقر شد. مالك بن ابى حسان ازدى به او گفت : مهلب همواره ديده بان را گسيل مى داشت و از شبيخون زدن مى ترسيد و بيم آن داشت كه مبادا غافلگير شود و حال آنكه فاصله اش از خوارج بسيار دورتر از اين بود.
    عمر به او گفت : ساكت باش ، خداى دلت را بر كناد! آيا تصور مى كنى پيش ‍ از آنكه اجل تو فرا رسد خواهى مرد! عمر همانجا ماند. قضا را شبى خوارج بر او شبيخون زدند. عمر آماده نبرد بيرون آمد و تا صبح با آنان جنگ كرد و خوارج نتوانستند هيچ گونه موفقيتى به دست آورند. عمر روى به مالك بن ابى حسان كرد و گفت : چگونه ديدى ؟ گفت : خداوند به سلامت داشت و آنان در عين حال نسبت به مهلب آرزو و طمع چنين شبيخونى را نداشتند. عمر گفت : همانا اگر شما نسبت به من همان خيرخواهى را كه نسبت به مهلب مبذول مى داشتيد مبذول داريد اميدوارم كه اين دشمن را از ميان بردارم ، ولى شما مى گوييد اين مرد [ يعنى عمر ] مردى حجازى و از خاندان قريش است . خانه اش از اين سرزمين دور و خير و بهره اش براى افرادى غير از ماست و بدين سبب با من چنان كه شايد و بايد در جنگ همراهى نمى كنيد .از فرداى آن روز عمر به خوارج حمله كرد و با آنان جنگى سخت كرد و ايشان را كنار پلى راند، و مردم براى عبور از آن پل چنان هجوم بردند كه فرو ريخت . عمر همانجا ماند تا آن پل را اصلاح كرد و از آن گذشت و پسر خود عبيدالله را كه مادرش از خاندان سهم بن عمروبن هصيص بن كعب بود پيشاپيش فرستاد و او با خوارج چندان جنگ كرد كه كشته شد. قطرى به خوارج گفت : امروز ديگر با عمر جنگ مكنيد كه داغ ديده است و پسرش را كشته ايد. عمر از كشته شدن پسرش آگاه نبود تا آنكه كنار خوارج رسيد. نعمان بن عباد هم همراه پسرعمو بود عمر بانگ برداشت : اى نعمان ! پسرم كجاست ؟ گفت : او را در راه خدا حساب كن كه شكيبا و در حالى كه حمله مى كرد و بدون آنكه پشت به جنگ دهد كشته شد. عمر انالله و انا اليه راجعون گفت : و آن گاه چنان حمله يى بر خوارج برد كه مثل آن ديده نشده بود و ياران او هم با حمله او حمله كردند و در همين حمله نود مرد از خوارج را كشتند. عمر بر قطرى حمله كرد و ضربتى بر پيشانيش زد كه شكافته شد. خوارج گريختند، و جان به در بردند و چون مستقر شدند و وضع خود را ديدند قطرى به آنان گفت : مگر من به شما اشاره نكردم كه از جنگ با او منصرف شويد. از آن روز خوارج او را از سران خود قرار دادند و از سرزمين فارس بيرون رفتند. در همين هنگام فزر بن مهزم عبدى با آنان ديدار كرد و از او چيزهايى پرسيدند و خواستند او را بكشند .او روى به قطرى كرد و گفت : مؤ من مهاجرم (367) قطرى از او درباره عقايد خودشان پرسيد و چون پاسخ داد او را رها كردند. فزر در اين مورد چنين سروده است :
    نخست مرا استوار بستند سپس محاكمه مرا به قطرى كه داراى جنين شكافته بود واگذاردند. من در دين آنان ستيزه كردم و با حجت بر ايشان پيروز شدم ، هر چند دين آنان جز هوس و جعل و تزوير نبود.
    خوارج سپس در پناه يكديگر باز به ارجان برگشتند و عمر بن عبيدالله به سوى ايشان حركت كرد و براى مصعب چنين نوشت :
    اما بعد، همانا من با ازرقيان روياروى شدم . خداوند عزوجل شهادت را به عبيدالله بن عمر روزى داد و سعادت را به او ارزانى كرد و پس از آن پيروزى بر ايشان را نصيب ما نمود و آنان پراكنده شدند و از هر سو گريختند. اينك به من خبر رسيده است كه برگشته اند. آهنگ ايشان دارم و از خداوند يارى مى جويم و بر او توكل مى كنم .
    عمر در حالى كه عطية بن عمرو و مجاعة بن سعر همراهش بودند به جنگ خوارج رفت و با ايشان درافتاد و عمر چندان پافشارى كرد كه آنان را از آن منطقه بيرون راند. روزى عمر از ياران خود جدا شد و به چهارده تن از بزرگان و نام آوران خوارج حمله كرد و گرزى در دست داشت كه با آن به هر يك از ايشان ضربتى مى زد او را از پاى در مى آورد. در اين هنگام قطرى در حالى كه بر اسب بلند قامت تيزرو سوار بود بر عمر، كه بر كره اسب كوته قامتى سوار بود، حمله آورد، و چون قطرى از لحاظ اسب خود بر عمر برترى داشت نزديك بود بر او پيروز شود و او را از پاى درآورد. مجاعه او را ديد و شتابان به سوى قطرى حمله كرد. خوارج بانگ برداشتند: اى ابونعامه ! هم اكنون دشمن خدا ترا فرود مى گيرد. قطرى خود را روى دهانه زين خود خم كرد.مجاعه بر او نيزه زد ولى چون قطرى دو زره بر تن داشت پيكان نيزه فقط آن دو زره را دريد و اندكى هم پوست سر او را دريد و زخمى كرد و قطرى جان در برد و خوارج به اصفهان رفتند و آنجا بودند و باز به اهواز برگشتند، و در آن هنگام عمر به اصطخر (368) رفته بود. عمر بن مجاعه دستور داد يك هفته خراج را جمع كند. آن گاه به او گفت : چه مقدار جمع كرده اى ؟ گفت : نهصد هزار درهم . گفت : از آن خودت باشد و يزيد بن حكم ، خطاب به مجاعة چنين سروده است :
    عمر تو را دعوت كرد، دعوت كسى كه نزديك بود كشته شود و زندگى را فراموش كرده و تباه شده باشد و تو توانستى پهلوان آن سپاه را از آن جوانمرد دوركنى حال آنكه نزديك بود گوشتهاى او را پاره پاره كند.
    [ ابوالعباس مبرد ] گويد: آن گاه مصعب بن زبير از ولايت عراق عزل شد و عبدالله بن زبير پسر خود، حمزه را به ولايت عراق گماشت . (369) او اندكى در عراق بود و پس از او دوباره مصعب به حكومت عراق گماشته شد و برگشت و خوارج در اطراف اصفهان بودند والى اصفهان عتاب بن ورقاء رياحى بود خوارج مدتى همانجا بودند و مقدارى خراج از دهكده ها گرفتند و سپس از ناحيه فارس روى به اهواز آوردند. مصعب به عمر بن عبيدالله نوشت نسبت به ما انصاف نداده اى كه مقيم منطقه فارس باشى و خراج را جمع كنى و چنين دشمنى از كنار تو بگذرد و با او جنگ نكنى . به خدا سوگند اگر جنگ مى كردى و شكست مى خوردى و مى گريختى عذر تو پذيرفته تر بود.
    مصعب از بصره به قصد خوارج آمد. عمر بن عبيدالله نيز به قصد حمله به خوارج بيرون آمد و خوارج نخست به شوش عقب نشينى كردند و پس از آن به مداين آمدند و در كشتار مردم افراط كردند و زنان و كودكان را مى كشتند. سپس خود را به مذار رساندند و آنجا احمرطى را، كه مردى شجاع و از سواركاران دلير خاندان عبيدالله بن حر بود، كشتند و شاعر در اين مورد چنين گفته است :
    جوانمرد جوانمردان ، احمرطى را در ساباط رها كرديد كه ديگر هيچ دوستى بر او عطف توجه نمى كند.
    خوارج سپس از مداين آهنگ كوفه كردند. حاكم كوفه حارث قباع بود و با آنكه آنان به اطراف و نخلستانهاى كوفه رسيده بودند از بيرون آمدن براى جنگ با آنان سنگينى و خوددارى مى كرد. ابراهيم بن اشتر او را ضمن نكوهش به اقدام و خروج تشويق كرد و مردم هم او را سرزنش كردند و او با بى رغبتى بيرون آمد و خود را به نخيله رساند و شاعر در اين باره چنين مى گويد:
    همانا قباع حركت كرد ولى حركت كندى ، يك روز حركت مى كند و ده روز بر جاى مى ماند.
    و او به مردم وعده مى داد كه بيرون خواهد آمد و بيرون نمى آمد و خوارج همچنان كشتار مى كردند و چنان شد كه زنى زيبا را گرفتند و نخست پدرش ‍ را مقابل ديدگان او كشتند و سپس قصد كشتن او را كردند. گفت : آيا شما كسى را كه در آراستگى پرورش يافته و در دشمنى غير آشكار است (370) مى كشيد! يكى از خوارج گفت : رهايش كنيد. ديگران گفتند او تو را شيفته كرده است ، و آن زن را پيش آوردند و كشتند. و در همان حال كه مقابل قباع بودند و پل ميان آنان بود و همراه قباع شش هزار تن بودند زنى ديگر را گرفتند و كشان كشان او را مى بردند و آن زن استغاثه مى كرد و مى گفتع : چرا مى خواهيد مرا بكشيد؟ به خدا سوگند نه تباهى ببار آورده ام و نه زنا كرده ام و نه كافر و مرتد شده ام . مردم مى خواستند جنگ كنند و قباع آنان را از آن كار باز مى داشت .
    قباع همين كه از نافرمانى آنان بيمناك شد دستور داد پل را قطع كنند و ميان دبيرى و دباها (371) پنج روز درنگ كرد و خوارج هم نزديك او بودند. قباع هر روز به مردم مى گفت : چون فردا با دشمن روياروى شديد پايدار و شكيبا باشيد. نخستين كار در جنگ تيراندازى است و سپس ‍ نيزه زدن و پس از آن شمشير، و هر كس از جنگ بگريزد مادرش بر او بگريد.
    چون قباع اين سخن را تكرار مى كرد يكى از سپاهيان گفت : حرف و صفت آن را شنيديم چه هنگامى از حرف به عمل و فعل مى رسد؟ و كسى چنين رجز سر داد: همانا قباع بسيار سست و نرم حركت مى كند، ميان دباها و دبيرى را پنج روزه مى پيمايد.
    خوارج هم نيازهاى خود را برآوردند و قباع هم همواره از ايشان كناره مى گرفت و تحصن مى جست . خوارج برگشتند و قباع هم به كوفه بازگشت . خوارج همان دم آهنگ اصفهان كردند. عتاب بن ورقاءرياحى به زبير بن على سالار خوارج پيام فرستاد كه من پسر عموى تو هستم و حال آنكه از هر جنگى كه بر مى گردى باز آهنگ من مى كنى ! زبير پيام داد كه تبهكاران خويشاوند و بيگانه ، در حق برابر و يكسانند. خوارج همچنان نزديك اصفهان ماندند و هر صبح و شام آهنگ جنگ با عتاب بن ورقاء مى كردند و چون پس از توقف بسيار به چيز قابل توجه و مهمى دست نيافتند بازگشتند، ولى ميان اصفهان و اهواز از هيچ شهر و دهكده يى عبور نكردند مگر آنكه ريختن خون آنان را حلال مى دانستند و همه را مى كشتند. مصعب با مردم درباره آنان رايزنى كرد و راءى همگان بر فرستادن مهلب قرار گرفت و چون موضوع رايزنى آنان به اطلاع خوارج رسيد، قطرى به آنان گفت : اگر عتاب بن ورقاء ماءمور شود و به جنگ شما بيايد، دلاورى است كه خود پيشاپيش ‍ سواران حركت مى كند ولى پيروزى چندانى به دست نمى آورد، و اگر عمر بن عبدالله بيايد سواركارى است كه به هر حال پيش مى رود چه به سود او باشد و چه به زيان او، و اگر مهلب بياييد مردى است كه با شما درگير نمى شود مگر اينكه شما جنگ را با او شروع كنيد و همواره از شما فرصتها را مى گيرد و فرصتى به شما نمى دهد و او بلا و گرفتارى پيوسته و ناخوشانيد هميشگى است .
    مصعب تصميم گرفت كه مهلب را به جنگ خوارج روانه كند و جنگ با عبدالملك بن مروان را خود عهده دار شود. چون زبير بن على اين موضوع را فهميد به رى حركت كرد. در آنجا يزيد بن حارث بن رويم [ حاكم ] بود. زبير او را نخست در رى محاصره كرد و چون مدت محاصره طول كشيد يزيد براى جنگ با خوارج بيرون آمد و خوارج پيروز شدند يزيد بن حارث بن رويم تنى چند از خوارج را كشت و پسر خود حوشب را فرا خواند، ولى حوشب از او و از مادر خود كه نامش لطيفه بود گريخت . على عليه السلام روزى به عيادت يزيد بن حارث به خانه پدرش حارث رفت ، و گفت : من كنيزكى دارم كه در خدمتگزارى لطيفه است آن را براى تو مى فرستم و بدين سبب يزيد او رالطيفه نام نهاد، او همراه شوهر خود يزيد در اين جنگ كشته شد. شاعر چنين سروده است :
    مواقف و جايگاه ما در هر جنگ دشوار شاديبخش تر و تسكين دهنده تر از مواقف حوشب است ، در حالى كه نيزه ها بر كشيده بود پدرش او را فرا خواند، نپذيرفت و شتابان همچون گريختن روباه گريخت ...
    و ديگرى گفته است :
    حوشب زن خود را نجات داد و شيخ خود را مقابل نيزه ها و از بيم آن رها كرد.
    گويد: (372) زبير بن على باز آهنگ اصفهان كرد و مدت هفت ماه عتاب بن ورقاء را محاصره كرده و عتاب گاهى با او جنگ مى كرد و چون مدت محاصره طول كشيد، عتاب به ياران خود گفت : منتظر چه هستيد؟ به خدا سوگند، شما به سبب كمى شمار خود كشته نخواهيد شد، كه شما همگى از شجاعان عشيره خود هستيد و چند بار تاكنون با ايشان جنگ كرده ايد و داد خود را از ايشان گرفته ايد، ولى با اين شدت محاصره چيزى نمانده است كه اندوخته هاى شما تمام شود و يكى از شما بميرد و كسى را نيابد كه او را دفن كند. اكنون تا هنوز قوت داريد و پيش از آنكه برخى از شما چنان ناتوان شود كه نتواند به مقابله هماورد خود رود با اين قوم جنگ كنيد.
    و چون نماز صبح گزارد به سوى خوارج كه در حال غفلت و آرامش بودند رفت . عتاب رايتى براى كنيز خود ياسمين بست و گفت : هر كس ‍ مى خواهد زنده بماند خود را زير رايت ياسمين برساند و هر كس مى خواهد جهاد كند با من بيرون آيد. عتاب بن ورقاء همراه دو هزار و هفتصد سوار به جنگ خوارج رفت و خوارج تا هنگامى كه آنان را فرو گرفتند از حمله آنان آگاه نشدند. سپاهيان عتاب بن ورقاء با چنان كوشش و جديتى جنگ كردند كه خوارج از آنان نظير آن را نديده بودند، و آنان گروه بسيارى از خوارج را كشتند. زبير بن على كشته شد. خوارج گريختند و عتاب از تعقيب آنان خوددارى كرد. شاعرى درباره اين جنگ چنين سروده است :
    و جنگى در جى [ اصفهان ] كه تلافى كردم و اگر تو نمى بودى لشكر از ميان مى رفت .
    ديگرى گفته است :
    من از شهر، در حالى كه خواهان كشته شدن بودم ، بيرون آمدم و در زمره لشكر ياسمين نبودم . آيا اين از فضيلتها نيست كه قوم من بامدادان سلاح پوشيده و آماده براى جهاد بيرون آمدند!
    مبرد مى گويد: راويان چنين آورده اند كه هنگام محاصره اصفهان ، گاهى دو لشكر بيرون مى آمدند و برابر يكديگر صف مى كشيدند و برخى بر برخى ديگر حمله مى كردند. گاهى هم بدون اينكه جنگى صورت گيرد فقط مقابل يكديگر صف مى كشيدند و گاه جنگى سخت صورت مى گرفت . مردى از ياران عتاب كه نامش شريح و كنيه اش ابوهريره بود هنگام غروبكه خوارج به قرارگاه خود بر مى گشتند فرياد بر مى آورد و خطاب به زبير بن على و خوارج اين ابيات را مى خواند:
    اى پسر ابى ماحوز و اى اشرار! اى سگهاى دوزخى چگونه مى بينيد؟
    اين سخنان ، خوارج را به خشم مى آورد. عبيدة بن هلال براى شريح كمين ساخت و با شمشير او را زد. ياران شريح او را با خود بردند. خوارج مى پنداشتند كه او كشته شده است و هرگاه مقابل يكديگر صف مى كشيدند بانگ بر مى داشتند: هرار [ شريح ] در چه حال است ؟ آنان مى گفتند: او را باكى نيست ، و چون زخم شريح بهبود يافت خود مقابل خوارج آمد و گفت : اى دشمنان خدا! آيا بر من بيمارى و دردى مى بينيد؟ و آنان فرياد برآوردند كه ما معتقد بوديم تو به مادر [ و جايگاه ] خود كه دوزخ و آتش سوزان است پيوسته اى
    قطرى بن فجاءة مازنى
    ديگر از خوارج ، قطرى است . ابوالعباس مبرد مى گويد: چون زبير بن على كشته شد خوارج كار فرماندهى خود را مورد بررسى قرار دادند و تصميم گرفتند عبيدة بن هلال را به سالارى خود برگزينند. او گفت : آيا موافقيد شما را به كسى راهنمايى كنم كه براى شما بهتر از من باشد؟ آن كسى كه در طلايه لشكر نيزه مى زند و ساقه لشكر را حمايت مى كند . بر شما باد كه قطرى بن فجاءة مازنى را به سالارى برگزينيد. خوارج با قطرى بيعت كردند و به او گفتند: اى اميرالمومنين ! ما را به خط فارس ببر. گفت : عمربن عبدالله بن معمر در فارس است . ما به اهواز مى رويم و اگر مصعب از بصره بيرون رفته باشد ما وارد بصره خواهيم شد. خوارج نخست به اهواز آمدند و سپس از اهواز به ايذه (373) برگشتند. مصعب هم تصميم گرفته بود به باجميرا (374)برود ولى به ياران خود گفت : قطرى در كمين و مشرف بر ماست و اگر ما از بصره بيرون برويم او وارد بصره خواهد شد، و به مهلب پيام فرستاد كه شر اين دشمن را از ما كفايت كن . مهلب به سوى خوارج رفت و چون قطرى اين را دريافت ، آهنگ كرمان كرد و مهلب مقيم اهواز شد. قطرى در حالى كه آماده بود به مهلب حمله آورد.
    خوارج غالبا از لحاظ ساز و برگ و داشتن اسلحه و اسبهاى تندرو و داشتن زره هاى خوب ، بر هر گروه كه با آنان جنگ مى كرد، برترى داشتند. مهلب با آنان جنگ كرد و آنان را عقب راند و ايشان به رامهرمز رفتند. حارث بن عميره همدانى هم به جهت مخالفت با عتاب بن ورقاء به مهلب پيوسته بود و گويند: عتاب بن ورقاء از اينكه حارث بن عميره زبيربن على را كشته بود و سپاهيان خود را به جنگ با زبير تشويق كرده بود ناراضى بود. اعشى همدان در اين باره اين ابيات را سروده است : همانا همه اسباب مكارم براى اين پسر شيران و سپيد چهره خاندان همدان كامل شده است . براى سواركار و حمايت كننده حقيقت و آن كس كه زاد و توشه همراهان و شجاع شجاعان است ، يعنى حارث بن عميرة ، شيرى كه عراق تا دهكده هاى نجران را حمايت مى كند...
    ابوالعباس مبرد مى گويد: مصعب به باجميرا رفت و پس از اندكى خبر كشته شدن او در مسكن به اطلاع خوارج رسيد و اين خبر به آگاهى مهلب و يارانش نرسيده بود. روزى كنار خندق رامهرمز كه خوارج و ياران مهلب رويارو ايستاده بودند، خوارج فرياد برآوردند و از آنان پرسيدند: شما درباره مصعب چه مى گوييد؟ گفتند: پيشواى هدايت است . گفتند: درباره عبدالملك چه مى گوييد؟ گفتند گمراه گمراه كننده است . پس از دو روز خبر كشته شدن مصعب به مهلب رسيد و دانست كه همه مردم عراق به امارت عبدالملك تن داده اند. فرمان عبدالملك در مورد اميرى مهلب نيز به دست او رسيد. و چون با خوارج روياروى ايستادند، خوارج پرسيدند: درباره مصعب چه مى گوييد؟ گفتند: عقيده خود را به شما نمى گوييم . پرسيدند: درباره عبدالملك چه مى گوييد؟ گفتند: پيشواى هدايت است . خوارج گفتند: اى دشمنان خدا! ديروز عبدالملك ، گمراه گمراه كننده بود و امروز پيشواى هدايت است ؛ اى بردگان دنيا! نفرين و لعنت خدا بر شما باد.
    ابوالفرج اصفهانى در كتاب الاغانى الكبير نقل مى كند كه مى گفته است : خوارج و مسلمانان به هنگامى كه قطرى و مهلب جنگ مى كردند معمولا روياروى مى ايستادند و در حال آرامش و امان و بدون اينكه يكديگر را خشمگين كنند در مورد مسائل دينى و امور ديگر گفتگو مى كردند. روزى عبيدة بن هلال يشكرى [ از خوارج ] و ابوحزابه تميمى (375) مقابل هم ايستادند و از يكديگر مسائلى پرسيدند. عبيده به ابوحزابه گفت : من مى خواهم از تو چيزهايى را بپرسم . آيا پاسخ آنها را درست و صحيح به من مى دهى ؟ گفت : آرى به شرط آنكه تو هم براى من ضمانت كنى كه هر چه بپرسم راست بگويى . گفت : ضمانت مى كنم . ابوحزابه گفت : اكنون از هر چه مى خواهى بپرس . عبيده گفت : عقيده شما درباره پيشوايتان چيست ؟ گفت : ريختن خون حرام را حلال مى دانند. گفت : اى واى بر تو! در مورد مال چگونه رفتار مى كنند؟ گفت : آن را از ناروا وبدون آنكه حلال باشد مى گيرند و نابجا هزينه مى كنند. گفت : رفتارشان درباره يتيم چگونه است ؟ گفت : نسبت به اموال يتيم ستم مى كنند و حق او را مى گيرند و با مادرش همبستر مى شوند. عبيدة گفت : اى ابوحزابة آيا بايد از امثال ايشان پيروى كرد! گفت : من پاسخ ترا دادم . اينك سوال مرا پاسخ بده و از سرزنش من در مورد عقيده ام درگذر. گفت : بپرس . ابوحزابه پرسيد: كدام شراب گواراتر است ، باده كوهستان يا باده انگورهاى درشت ؟ عبيده گفت : اى واى بر تو! آيا از كسى مثل من چنين سوالى مى پرسند؟! گفت : تو بر خود واجب كرده اى كه سؤ ال مرا پاسخ دهى . گفت : اگر چنين است و چيز ديگرى را نمى پذيرى ، باده كوهستان قويتر و مست كننده تر و باده دشت بهتر و روانتر است . ابوحزابه پرسيد: كدام روسپيان خرامنده تر و دل پذيرترند؟ آيا روسپيان رامهرمز يا روسپيان ارجان ! گفت : واى بر تو! از مثل من چنين سوالى مى پرسند؟ گفت : بايد پاسخ بدهى و الا غدر ورزيده اى .
    گفت : اگر چنين است و چيز ديگرى را نمى پذيرى [ مى گويم ]: پوست روسپيان رامهرمز لطيف تر است در حالى كه روسپيان ارجان خوش اندامترند. گفت : كداميك از اين دو مرد شاعرترند، جرير يا فرزدق ؟ گفت : بر تو و بر آن دو لعنت و نفرين خدا باد! ابوحزابه گفت : ناچار از پاسخ دادنى . گفت : كداميك از آن دو گفته است :
    زوبين ونيزه كوتاه با كمندها، شكمهاى آنان را در هم نورديد و تا كرد همچنان كه بازرگانان در حضر موت بردها را تا مى كنند. (376)
    گفت : اين را جرير گفته است . عبيده گفت : همو شاعرتر است .
    ابوالفرج مى گويد: مردم در لشكرگاه مهلب در مورد جرير و فرزدق و اينكه كداميك شاعرترند با يكديگر بگو و مگو مى كردند و چنان شد كه بر سر آن به يكديگر حمله مى كردند و پيش ابوحزابه رفتند تا در اين مورد داورى كند. گفت : مى خواهيد ميان اين دو سگ مهاجم داورى كنم و هر دو به جان من افتند؟ من داورى نمى كنم ولى شما را به كسى راهنمايى مى كنم كه ميان آن دو داورى مى كند و فحش دادن به آن دو و دشنام شنيدن از آن دو بر او آسان است . بر شما باد كه اين سوال را از خوارج بپرسيد. و هرگاه با آنان روياروى مى ايستيد بپرسيد. و چون برابر هم ايستادند ابوحزابة از عبيدة بن هلال پرسيد و پاسخ فوق را به او داد.
    همچنين ابوالفرج اصفهانى نقل مى كند كه زنى از خوارج كه به او ام حكيم مى گفتند همراه قطرى بن فجاءة بود. آن زن از دليرترين و زيباترين و ديندارترين خوارج به شمار مى آمد و گروهى از خوارج از او خواستگارييى كردند و او همه را رد كرد و پاسخ نداد. كسى كه شاهد جنگ كردن او بوده است مى گويد: او به مردم حمله مى كرد و اين رجز را مى خواند:
    سرى بر دوش مى كشم كه از كشيدنش خسته و از شستن و روغن ماليدن بر آن افسرده شده ام ، آيا جوانمردى پيدا مى شود كه سنگينى آن را از دوش ‍ من بردارد!
    و خوارج همگان بانگ بر مى داشتند كه پدر و مادرمان فداى تو باد، و ما هرگز چنان زنى نديده ايم .
    همچنين ابوالفرج مى گويد: عبيدة بن هلال هرگاه مردم از درگيرى با يكديگر خوددارى مى كردند به لشكريان مهلب مى گفت : تنى چند پيش من آييد. و تنى چند از جوانان لشكر مهلب نزد او مى رفتند. عبيدة به آنان مى گفت : كداميك را بيشتر دوست مى داريد؟ براى شما قرآن بخوانم يا شعر بسرايم ؟ آنان مى گفتند، ما قرآن را همان گونه كه تو مى دانى مى دانيم براى ما شعر بخوا و او مى گفت : اى تبهكاران ! به خدا مى دانم كه شما شعر را بر قرآن بر مى گزينيد. آن گاه براى آنان چندان شعر مى خواند كه خسته و پراكنده مى شدند.
    ابوالعباس مبرد مى گويد: خالد بن عبدالله بن اسيد، حاكم بصره شد و چون به بصره در آمد مى خواست مهلب را از كار خود عزل كند. به او گفتند: اين كار را مكن و تذكر دادند كه مردم اين شهر به اين سبب در امانند كه مهلب در اهواز و عمر بن عبيدالله در فارس هستند. عمر از كار كناره گرفته است ، اگر مهلب را هم تو از كار بر كنار كنى بر بصره درامان نخواهيم بود، ولى خالد هيچ پيشنهادى جز عزل او را نپذيرفت . مهلب به بصره آمد و خالد به اهواز حركت كرد و مهلب را همراه خود برد و چون به كريج دينار رسيد، قطرى با او روياروى شد و مانع اين شد كه بارهايش را پياده كند و سى روز با او جنگ كرد.
    آن گاه قطرى همچنان مقابل خالد ايستاد و گرد خويش خندق كند. مهلب به خالد گفت : قطرى براى كندن خندق بر گرد خود سزاوارتر از تو نيست . خالد از رودخانه كارون گذشت و خود را به جانب نهر تيرى رساند. قطرى هم او را تعقيب كرد، و خود را به شهرك نهر تيرى رساند و باروى آن را مرمت كرد و اطراف آن را هم خندق كند. مهلب به خالد گفت : تو هم اطراف قرارگاه خويش خندق حفر كن كه من از شبيخون خوارج احساس ‍ امنيت نمى كنم . خالد گفت : اى ابوسعيد! كار زودتر از اين تمام مى شود. مهلب به يكى از پسران خود گفت : كارى ضايع شده مى بينم . و سپس به زيادبن عمرو گفت : تو براى ما و اطراف قرارگاه ما خندق حفر كن و چنان كرد. ضمنا دستور داد بارهايى كه در قايقهاست خالى شود و خالد از اين كار هم خوددارى كرد. مهلب به فيروز بن حصين گفت : تو همراه ما باش . او گفت ؛ اى ابوسعيد! شرط دورانديشى همين است كه تو مى گويى ولى من خوش نمى دارم از ياران خود جدا شوم .گفت : پس نزديك ما باش . گفت : آرى اين كار را خواهم كرد.
    عبدالملك بن مروان به بشر بن مروان نوشته بود كه خالد را با لشكر گرانى به فرماندهى عبدالرحمان بن محمد بن اشعث يارى دهد و او چنان كرد و عبدالرحمان پيش خالد آمد. قطرى همچنان چهل روز برابر ايشان بود و هر بامداد و شامگاه بر آنان حمله و با آنان جنگ مى كرد. مهلب به وابسته و برده آزاد كرده ابوعيينه گفت : خود را كنار اين گورستان مسيحيان برسان و همه شب همانجا باش و هرگاه خبرى از خوارج به دست آوردى يا صداى شيهه و حركت اسبها را شنيدى شتابان پيش ما بيا. او شبى خود را به مهلب رساند و گفت : خوارج حركت كردند. مهلب آماده كنار دروازه خندق نشست . قطرى ، قايقهايى فراهم كرده بود كه آكنده از هيزم خشك بود آنها را آتش زد و ميان قايق هاى خالد رها كرد و خود از پى آنها حركت كرد و چنان شد كه بر هيچ مردى نمى گذشت مگر اينكه او را مى كشت و بر هيچ چهارپايى نمى گذشت مگر اينكه آن را پى مى كرد و بر هيچ خيمه اى نمى گذشت مگر اينكه آن را مى دريد. مهلب به پسرش يزيد فرمان داد همراه صد سوار بيرون برود و جنگ كند. عبدالرحمان بن محمد بن اشعث هم در آن جنگ سخت پايدارى كرد، فيروز بن حصين نيز با بردگان و وابستگان خويش بيرون آمد و خود و همراهانش به خوارج تيراندازى مى كردند و زوبين مى انداختند و بسيار پسنديده عمل كرد. در آن جنگ يزيد بن مهلب و عبدالرحمان بن محمد بن اشعث هر دو از اسب بر زمين افتادند و يارانشان از آن دو حمايت كردند تا دوباره سوار شدند. فيروز بن حصين هم در خندق افتاد و مردى از قبيله ازد دست او را گرفت و بيرونش آورد و فيروز ده هزار درهم به او بخشيد، و صبح آن شب لشكرگاه خالد همچون زمين سنگلاخ سوخته يى بود كه در آن جز زخمى و كشته ديده نمى شد. خالد به مهلب گفت : اى ابوسعيد! نزديك بود رسوا شويم . مهلب گفت : گرد لشكرگاه خود خندق حفر كن و اگر چنين نكنى آنان به سوى تو باز خواهند آمد. خالد گفت : كار خندق كندن را براى من كفايت كن . مهلب تمام افراد شجاع و شريف را جمع كرد و هيچ شخص شريفى باقى نماند مگر اينكه خندق مى كند. خوارج بانگ برداشتند و به سپاهيان خالد كه مشغول كندن خندق بودند، گفتند، به خدا سوگند اگر اين جادوگر مزونى (377) نبود خداوند شما را درمانده مى كرد. خوارج به مهلب لقب ساحر داده بودند، زيرا هرگاه آنان كارى را تدبير و در آن چاره سازى مى كردند، مى ديدند مهلب بر آن تدبير و شكستن آن ، از ايشان پيشى گرفته است .
    اعشى همدان در قصيده يى طولانى خطاب به عبدالرحمان بن محمد بن اشعث پايدارى و تحمل رنج قحطانيان را همراه او يادآورى كرده است و مى گويد:
    جنگ اهوازت را فراموش مكن و ستايش و نام نيكو از ميان رفتنى نيست .
    سپس قطرى به كرمان رفت و خالد به بصره برگشت . قطرى يك ماه در كرمان ماند و سپس به فارس برگشت . خالد خود را به اهواز رساند و مردم را براى حركت فراخواند و مردم در جستجوى مهلب بودند. خالد گفت : مهلب همه حظ و لذت اين شهر را برده است و من برادر خويش عبدالعزيز را به فرماندهى جنگ با خوارج گماشته ام . خالد، مهلب را همراه سيصد سپاهى به جانشينى خود در اهواز گماشت . عبدالعزيز هم به جنگ خوارج كه در دارابجرد بودند رفت و شمار سپاهيانش سى هزار تن بود. عبدالعزيز در راه مى گفت : مردم بصره چنين تصور مى كنند كه اين كار جز با مهلب انجام نمى پذيرد ولى بزودى خواهند دانست .
    صقعب بن يزيد (378) مى گويد: همين كه عبدالعزيز از اهواز بيرون رفت كردوس حاجب مهلب پيش من آمد و مرا فراخواند. من نزد مهلب رفتم او در حالى كه جامه هروى پوشيده بود و بر پشت بامى بود به من گفت : اى صعقب ! من تباه شده ام ؛ گويى هم اكنون به شكست و گريز عبدالعزيز مى نگرم و بيم آن دارم كه خوارج به من حمله كنند و اينجا بيايند و حال آنكه لشكرى همراه من نيست . اينك تو از سوى خود مردى را روانه كن كه خبر آنان را براى من بياورد و پيش از وقوع واقعه از آن آگاه باشم . و من از سوى خود مردى را كه به او عمران بن فلان مى گفتند روانه كردم و گفتم : همراه لشكر عبدالعزيز باش و اخبار ايشان را روز به روز براى من بنويس و چون آن اخبار مى رسيد من آنها را به مهلب مى رساندم .
    چون عبدالعزيز نزديك خوارج رسيد توقفى كرد و مردم به او گفتند: اينجا منزلى است و مناسب است كه در آن فرود آيى تا آرامشى پيدا كنيم و سپس ‍ با آمادگى و ساز و برگ كامل حركت كنيم . گفت : هرگز، كار نزديك است پايان يابد. مردم بدون فرمان او فرود آمدند ولى هنوز فرود آمدن ايشان پايان نيافته بود كه سعدالطلايع همراه پانصد سوار همچون ريسمانى كشيده آشكار شدند. عبدالعزيز به مقابله ايشان شتافت . آنان ساعتى برابر او صف كشيدند و سپس از راه مكر و حيله در هم شكسته شدند. عبدالعزيز به تعقيب ايشان پرداخت . مردم به او گفتند: او را تعقيب مكن كه ما داراى آرايش نظامى و آمادگى نيستيم .ولى نپذيرفت و همچنان آنان را تعقيب كرد تا به گردنه يى برآمدند. او هم از پى ايشان بر آن گردونه برآمد مردم او را نهى مى كردند و او نمى پذيرفت . عبدالعزيز، عبس بن طلق صريمى را كه به عبس طعان معروف بود به فرماندهى بنى تميم و مقاتل بن مسمع را بر بكربن وائل گماشته بود و بر شرطه خود مردى از بنى ضبيعة بن ربيعة بن نزار را گماشته بود. آن گروه از خوارج از گردنه پايين آمدند، عبدالعزيز هم پايين آمد. خوارج در دامنه آن گردنه كمين ساخته بودند و همين كه عبدالعزيز از آن منطقه گذشت آنان از كمين بيرون آمدند و در اين هنگام سعد الطلائع هم برگشت ، عبس بن طلق پياده شد و كشته شد و مقاتل بن مسمع و آن مرد ضبيعى كه سالار شرطه بود نيز كشته شدند. عبدالعزيز روى به گريز نهاد و خوارج دو فرسنگ آنها را تعقيب كردند و هر گونه كه خواستند ايشان را كشتند. عبدالعزيز همسر خود ام حفص ، دختر منذر بن جارود، را همراه خود برده بود و خوارج در آن جنگ زنان را هم به اسيرى گرفتند و تعداد اسيران قابل شمارش نبود و پس از اينكه آنها را استوار بستند در غارى افكندند و در آن را بستند تا آنكه در همانجا جان سپردند.
    يكى از كسانى كه در آن جنگ حضور داشته گفته است : من عبدالعزيز را ديدم كه سى مرد با شمشيرهاى خود به او ضربه مى زدند و در زده (379) او هيچ اثر نمى كرد.
    آن گاه براى فروش اسيران زن [ به صورت مزايده ] جار زدند. نرخ ام حفص ‍ چنان بالا رفت كه مردى حاضر شد او را به هفتاد هزار درهم بخرد. آن مرد از مجوسيانى بود كه مسلمان شده و به خوارج پيوسته بودند و براى هر يك از ايشان فقط پانصد درهم مقررى تعيين كرده بودند. نزديك بود آن مرد ام حفص را از آن خود كند. اين كار بر قطرى دشوار آمد و گفت : سزاوار نيست كه پيش مرد مسلمانى هفتاد هزار درهم باشد، اين خود فتنه يى است . در اين هنگام ابوالحديد عبدى برجست و ام حفص را كشت . او را نزد قطرى بردند. گفت : اى ابوالحديد! چه خبر؟ گفت : اى اميرالمومنين ! ديدم مومنان در مورد خريد اين زن مشرك بر مبلغ مزايده مى افزايند و از فتنه و شيفتگى ايشان ترسيدم . قطرى گفت : آفرين ! نيكو كردى . و مردى از خوارج چنين سرود:
    فتنه يى را كه بزرگ و دشوار شده بود، شمشير ابوالحديد به لطف خدا از ما كفايت كرد. مسلمانان عشق خود را به او آشكار ساختند و از فرط هوس ‍ مى گفتند: چه كسى افزون كننده بر قيمت است ؟...
    علاء بن مطرف سعدى پسرعموى عمرو القضاء بود و دوست مى داشت كه در اين جنگ با او روياروى شود. عمروالقضا در حالى به او رسيد كه گريزان بود. خنديد و به اين شعر تمثل جست :
    لقيط آرزو مى كرد كه با من روياروى شود. اى عامر براى تو صعصعة بن سعد است .
    و سپس به او [ عمروالقضا] بانگ زد: اى ابوالمصدى ! خودت را نجات بده .
    علاءبن مطرف همراه خود دو همسر خويش را برده بود كه يكى از ايشان از بنى ضبه و نامش ام جميل بود و ديگرى دختر عمويش به نام فلانة دختر عقيل بود. او همسر ضبى خود را نجات داد و نخست او را سوار كرد و دختر عموى خود را هم نجات داد و در اين مورد چنين سروده است :
    آيا من گرامى و بزرگوار نيستم كه به جوانان خود گفتم : بايستيد و آن زن ضبى را پيش از دختر عقيل بر مركب سوار كنيد!...

  10. #40
    afsanah82
    مهمان

    پیش فرض

    صقعب بن يزيد مى گويد: مهلب مرا گسيل داشت كه براى او خبرى بياورم . من با اسبى كه آن را سه هزار درهم خريده بودم به كنار پل اربك (380) رفتم ولى خبرى به دست نياوردم . ناچار در گرماى نيمروز همچنان به حركت خود ادامه دادم . چون شامگاهان فرا رسيد و سياهى شب همه جا را گرفت صداى مردى را كه از دليران بود و او را مى شناختم شنيدم و به او گفتم : چه خبر؟ گفت : خبر بد. گفتم : عبدالعزيز كجاست ؟ گفت : پيشاپيش تو است . چون آخر شب شد به حدود پنجاه سوار برخوردم كه رايتى همراه ايشان بود. پرسيدم : اين رايت كيست ؟ گفتند: رايت عبدالعزيز است پيش ‍ رفتم و به او سلام دادم و گفتم : خداوند كارهاى امير را رو به راه نمايد، آنچه پيش آمد در نظرت بزرگ نيايد كه تو با بدترين و پليدترين لشكر بودى . گفت : آيا تو همراه ما بودى ؟ گفتم : نه ولى گويا من خود شاهد كارهاى تو بوده ام . سپس او را رها كردم و نزد مهلب آمدم . مهلب : پرسيد چه خبر؟ گفتم : خبرى كه ترا شاد مى كند؛ اين مرد شكست خورد و خود و سپاهيانش ‍ گريختند، گفت : اى واى بر تو! اين چه خوشحالى است كه مرد قرشى شكست خورده و لشكرى از مسلمانان پراكنده و تار و مار شده است . گفتم : به هر صورت چنين بوده است چه تو را خوش آيد و چه ناخوش . مهلب نخست كسى را پيش خالد فرستاد و خبر سلامتى برادرش را به او داد. آن مرد مى گويد: چون موضوع را به خالد گفتم گفت : دروغ مى گويى و آدم خوار و پستى هستى . در اين هنگام مردى از قريش وارد شد و مرا تكذيب كرد. خالد به من گفت : قصد داشتم گردنت را بزنم . من گفتم : خداوند كار امير را اصلاح كند. اگر دروغگو بودم مرا بكش و اگر راست گفته بودم جامه همين مرد را به من ببخش . خالد گفت : چه بد جان خود را به خطر انداختى ؟ و من هنوز از جاى خود تكان نخورده بودم كه برخى از گريختگان پيش عبدالعزيز رسيدند. و چون عبدالعزيز به بازار اهواز رسيد مهلب او را گرامى داشت و جامه بر او پوشاند و همراه او نزد خالد رفت . مهلب پسر خود حبيب را به جانشينى خويش در اهواز گماشت و گفت : اگر احساس كردى كه سواران خوارج به تو نزديك شده اند به بصره و ناحيه نهر تيرى بازگرد. همين كه حبيب رسيدن سواران خوارج را احساس كرد به بصره آمد و آمدن خود را به اطلاع خالد رساند. خالد خشمگين شد و حبيب از او ترسيد و ميان افراد قبيله بنى عامر بن صعصعه پنهان شد و همانجا و در حالى كه مخفى بود با همسر خويش هلاليه ازدواج كرد و او مادر عباد بن حبيب است .
    شاعرى ضمن نكوهش راءى خالد، خطاب به او چنين سروده است :
    نوجوان بسيار ترسويى از قريش را به فرماندهى جنگ گماشتى و گسيل داشتى و مهلب را كه داراى راءى و انديشه اصيل است رها كردى ...
    حارث بن خالد مخزومى هم چنين سروده است :
    عبدالعزيز همين كه عيسى و ابن داوود را ديد كه با قطرى در حال ستيزند، گريخت ... (381)
    خالد نامه يى به عبدالملك نوشت و در آن بهانه هايى براى شكست عبدالعزيز آورد و عذر تقصير خواست . خالد به مهلب گفت : فكر مى كنى اميرالمومنين با من چگونه رفتار كند؟ گفت : ترا از كار عزل خواهد كرد. گفت : آيا فكر مى كنى او پيوند خويشاوندى مرا خواهد گسست ؟ گفت : آرى چون خبر شكست و هزيمت برادرت به او رسيد همان گونه رفتار كرد مقصود مهلب ، گريختن اميه برادر خالد از سيستان بود. عبدالملك مروان براى خالد چنين نوشت :
    اما بعد، من براى تو در مورد كار مهلب حد و اندازه يى مشخص كرده بودم ، ولى چون كار خود را در دست گرفتى ، اطاعت و فرمانبردارى از من را رها كردى و خودسرانه و مستبدانه عمل كردى و مهلب را به سرپرستى جمع آورى خراج گماشتى و برادرت را به سالارى جنگ با خوارج منصوب كردى . خداوند اين راءى و تدبير را زشت بدارد. آيا نوجوانى مغرور را كه در كارهاى جنگ هيچ تجربه اى ندارد و پيش از آن در جنگها كارآزموده و ورزيده نشده است به جنگ مى فرستى و سالارى شجاع و مدبر و دورانديش را كه جنگهايى از سرگذرانده و پيروز شده است رها مى كنى و او را سرگرم جمع آورى خراج مى سازى ؟ همانا اگر مى خواستم ترا به اندازه گناهت مكافات كنم چنان عقوبت من ترا فرا مى گرفت كه ديگر از تو نشانى باقى نمى ماند ولى پيوند خويشاوندى ترا فراياد آوردم و همان مرا از عقوبت تو بازداشت و فقط عقوبت ترا در عزل تو قرار مى دهم . والسلام .
    گويد: عبدالملك پس از آن بشر بن مروان را كه اميركوفه بود به بصره هم ولايت و امارت داد و براى او چنين نوشت :
    اما بعد، همانا كه تو برادر اميرالمومنين هستى . نسبت تو و او در مروان به يكديگر مى پيوندد و حال آنكه براى خالد كسى پايين تر از اميه نيست كه نسبت آن دو را جمع كند. اينك به مهلب بن ابى صفره بنگر، او را به فرماندهى جنگ با خوارج بگمار كه سالارى دلير و كارآزموده است و از مردم كوفه هشت هزار تن به مدد او گسيل دار. والسلام .
    دستورى كه عبدالملك در مورد مهلب داده بود بر بشر بسيار گران آمد و گفت : به خدا سوگند او را خواهم كشت . موسى بن نصير به او گفت : اى امير! مهلب را نگهبانى و وفادارى و رنج و آزمون بسيار است . بشر بن مروان از كوفه به قصد بصره بيرون آمد. موسى بن نصير و عكرمة بن ربعى براى مهلب نوشتند كه با بشر طورى برخورد كند كه بشر او را نشناسد. مهلب در حالى كه سوار بر استرى شده بود همراه ديگر مردم و ميان ازدحام به بشر سلامى داد و رفت و چون بشر بن مروان در مجلس خود نشست پرسيد: امير شما مهلب كجاست و چه كرده است ؟ گفتند: اى امير او با تو برخورد كرد و سلام داد، بيمار است .
    بشر تصميم گرفت عمر بن عبيدالله بن معمر را به فرماندهى جنگ با خوارج بگمارد و اسماء بن خارجه هم اين راءى او را تصويب و استوار كرد و به او گفت : اميرالمومنين ترا به ولايت گمارد كه آنچه خود مصلحت مى بينى عمل كنى . عكرمة بن ربعى به بشر گفت : تو براى اميرالمومنين نامه بنويس و او را از بيمارى مهلب آگاه كن . بشر نامه يى به عبدالملك نوشت و ضمن آن متذكر شد در بصره كسانى هستند كه او را بى نياز كنند و از عهده كار مهلب برآيند. آن نامه را همراه گروهى از نمايندگان بصره فرستاد كه عبدالله بن حكيم مجاشعى سرپرستى ايشان را داشت .
    عبدالملك چون نامه را خواند با عبدالله بن حكيم خلوت كرد و به او گفت : تو مردى ديندار و خردمند و دورانديش هستى ، چه كسى شايسته فرماندهى جنگ با خوارج است ؟ گفت : مهلب . گفت : او بيمار است . گفت : بيمارى او چنان نيست كه مانع كار او باشد. عبدالملك گفت : معلوم مى شود كه بشر هم مى خواهد كار خالد را انجام دهد. و نامه يى به بشر نوشت و بر او به طور قطع فرمان داد كه مهلب را به سالارى جنگ با خوارج بگمارد. بشر كسى نزد مهلب فرستاد. مهلب گفت : هر چند بيمارم ولى براى من امكان مخالفت نيست . بشر دستور داد دواوين [ نام سپاهيان ] را نزد مهلب بردند و او شروع به انتخاب كرد. بشر اصرار كرد كه مهلب زودتر حركت كند و بيشتر اشخاص گزيده را كه او انتخاب كرده بود با او همراه نساخت و آنان را براى خود نگهداشت و پس از آن هم به مهلب اصرار كرد كه پس از سه روز، ديگر مقيم بصره نباشد. در اين مدت خوارج اهواز را گرفته و پشت سر نهاده بودند و آهنگ ناحيه فرات داشتند. مهلب بيرون آمد و چون به شهار طاق (382) رسيد پيرمردى از قبيله بنى تميم پيش او آمد و گفت : خداوند كار امير را قرين صلاح بدارد. سن من اين چنين است كه مى بينى ، مرا به خانواده و عيالم ببخش . مهلب گفت : به شرط آنكه هنگامى كه امير خطبه مى خواند و شما را در شركت به جهاد تشويق مى كند برخيزى و بگويى چگونه است كه ما را به جهاد تشويق مى كنى و حال آنكه اشراف ما را از شركت در آن باز مى دارى و دلاوران ما را روانه نمى كنى . آن پيرمرد چنان كرد. بشر به او گفت : ترا با اين چه كار! مهلب همچنين به مردى هزار درهم داد و گفت : به بشر بگو مهلب را با اعزام افراد شرطه و جنگجويان يارى دهد. آن مرد نيز چنين كرد. بشر به او گفت : ترا با اين كار چه كار است ؟ گفت : نصيحتى بود كه براى امير و مسلمانان به ذهنم رسيد و ديگر چنين كارى نخواهم كرد. بشر شرطه و جنگجويان را به يارى مهلب فرستاد و براى كارگزار خويش در كوفه نوشت كه رايتى براى عبدالرحمان بن مخنف به فرماندهى هشت هزار تن ببندد و از هر بخش كوفه دو هزار تن انتخاب كند و آنان را به يارى مهلب بفرستد.
    چون نامه بشر به كارگزارش رسيد، عبدالرحمان بن مخنف ازدى را فراخواند و براى او رايتى بست و از هر بخش كوفه دو هزار تن انتخاب كرد. بر دوهزار تن از مردم مدينه ، بشر بن جرير بن عبدالله بجلى را گماشت و بر بخش قبايل تميم و همدان ، محمد بن عبدالرحمان بن سعيد بن قيس ‍ همدانى و بر بخش قبيله كنده محمد بن اسحاق ابن اشعث كندى و بر بخش ‍ قبايل اسد و مذحج ، زحر بن قيس مذحجى را گماشت . آنان نخست نزد بشر بن مروان آمدند. بشر با عبدالرحمان بن مخنف خلوت كرد و به او گفت : تو از عقيده من نسبت به خود و اعتمادى كه به تو دارم آگاهى همان گونه باش كه در مورد تو گمان بسته ام . و به اين مرد مزونى [ مهلب ] بنگر و با او مخالفت كن و انديشه و كارش را تباه ساز. عبدالرحمان بن مخنف بيرون آمد و مى گفت : آنچه اين پسر بچه از من مى خواهد چه شگفت انگيز است ! به من دستور مى دهد شاءن پيرمردى از پيرمردان خانواده خود و سالارى از سروران ايشان را كوچك بشمارم . و به مهلب پيوست .
    خوارج همين كه احساس كردند مهلب به آنان نزديك مى شود از كناره هاى فرات عقب نشينى كردند و پراكنده شدند. مهلب آنان را تعقيب كرد و تا بازار اهواز عقب راند و سپس از آنجا هم آنان را بيرون راند و از پى ايشان تا رامهرمز تاخت و ايشان را از رامهرمز نيز عقب راند و آنان وارد سرزمينهاى فارس شدند. يزيد پسر مهلب در اين جنگها با آنكه بيست و يك ساله بود متحمل زحمت و ايستادگى بسيار شد و همواره پيشروى مى كرد.
    و چون خوارج به فارس رفتند مهلب پسرش يزيد را به جنگ ايشان روانه كرد. عبدالرحمان بن صالح به مهلب گفت : كشتن اين سگها براى تو مصلحت نيست كه به خدا سوگند اگر آنان را بكشى ناچار ترا در خانه ات خواهند نشاند و جنگ با اينان را طولانى كن و بدينگونه از نام آنان نان بخور [ همواره سالار اين جنگ باش ]. مهلب گفت : اين كار از وفادارى نيست . او فقط يك ماه در رامهرمز درنگ كرد كه خبر مرگ بشر بن مروان به او رسيد.
    لشكرى كه همراه عبدالرحمان بن مخنف بود [ نيروهاى امدادى كوفه ] بر او اعتراض كردند و خواهان بازگشت شدند. عبدالرحمان به اسحاق بن اشعث و ابن زحر پيام فرستاد و سوگندشان داد كه از جاى خود حركت نكنند. آن دو سوگند خوردند و وفا نكردند و لشكريانى كه اهل كوفه بودند شروع به عقب نشينى كردند و در بازار اهواز جمع شدند. مردم بصره هم مى خواستند از مهلب جدا شوند. او براى آنان خطبه خواند و گفت : شما همچون مردم كوفه نيستيد، كه بايد از شهر و اموال حرم و ناموس خود دفاع كنيد.
    گروهى از ايشان همراه مهلب ماندند و بسيارى از ايشان هم پراكنده شدند. خالد بن عبدالله كه كارگزار بشر بن مروان بود يكى از بردگان آزاد كرده خود را با نامه يى به اهواز فرستاد و در آن نامه سوگند استوار خورده بود كه اگر آنان به قرارگاههاى اصلى خود بر نگردند و سرپيچى كنند و از جنگ برگردند به هيچيك از ايشان دست نخواهد يافت مگر اينكه او را خواهد كشت . آن برده نزد آنان آمد و شروع به خواندن نامه كرد و چون در چهره هاى ايشان نشانى از پذيرش نديد، گفت : چهره هايى مى بينم كه گويا قبول اين پيشنهاد در شاءن ايشان نيست . ابن زحر به او گفت : اى برده ! آنچه در نامه است بخوان و پيش سالارت برگرد كه تو نمى دانى در انديشه ما چيست . و شروع به تشويق او براى خواندن نامه كردند. سپس همگان آهنگ كوفه كردند و در نخيلة فرود آمدند و به كارگزار بشر نامه نوشتند و تقاضا كردند به آنان اجازه ورود به كوفه دهد. او نپذيرفت و آنان هم بدون اجازه وارد كوفه شدند.
    مهلب و فرماندهانى كه همراهش بودند و ابن مخنف همراه گروهى اندك همانجا ماندند و چيزى نگذشت كه حجاج بن يوسف ثقفى بر عراق ولايت يافت . حجاج پيش از آنكه به بصره بيايد وارد كوفه شد و اين موضوع در سال هفتاد و پنج هجرى بود. او خطبه مشهور خود را ايراد كرد و مردم كوفه را سخت ترساند و چون از منبر فرود آمد به سران مردم كوفه گفت : واليان با گنهكاران چگونه رفتار مى كردند؟ گفتند: مى زدند و به زندان مى انداختند. گفت : ولى براى آنان پيش من چيزى جز شمشير نيست .همانا مسلمانان اگر با مشركان جنگ نكنند بدون ترديد مشركان با آنان جنگ خواهند كرد و اگر سرپيچى از فرمان براى مسلمانان پسنديده و معمول شود هرگز با هيچ دشمنى جنگ نخواهد شد و خراج به دست نخواهد آمد و هيچ دينى گرامى و قدرتمند نخواهد شد.
    سپس نشست كه مردم را روانه كند و گفت : به شما سه روز مهلت دادم و به خدا سوگند خورد كه هيچ كس از لشكريان ابن مخنف را پس از آن سه روز در صورتى كه نرفته باشند زنده نخواهم گذاشت و او را خواهم كشت و سپس به فرمانده پاسداران و فرمانده شرطه هاى خود گفت : پس از آنكه سه روز گذشت شمشيرهاى خود را تيز و آماده كنيد. در اين هنگام ، عمير بن ضابى برجمى (383) همراه پسرش نزد حجاج آمد و گفت : خداوند كارهاى امير را اصلاح كند اين پسرم براى شما از من سودبخش تر است او از همه افراد بنى تميم از نظر جسمى ورزيده تر و از لحاظ اسلحه كاملتر و از همه ايشان گستاختر و قويدلتر است و من پيرمردى فرتوت و بيمارم . عمير در اين مورد از كسانى كه با حجاج نشسته بودند گواهى خواست . حجاج به او گفت : آرى عذر تو روشن است و در تو ضعفى آشكار ديده مى شود ولى خوش نمى دارم كه مردم با اين كار تو گستاخ شوند وانگهى تو پسر ضابى هستى كه كشنده عثمان است و دستور داد گردنش را زدند. و مردم شتابان بيرون رفتند و برخى خود از كوفه مى رفتند و سلاح و زاد و توشه ايشان را از پى آنان مى بردند. در اين مورد عبدالله بن زبير اسدى (384) چنين سروده است :
    چون عبدالله را ديدم به او گفتم مى بينم كه كار سخت دشوار و پيچيده شده است ، آماده و به لشكر محلق شو كه دو راه بيش نيست : يا بايد به عمير بن ضابى ملحق شوى يا آنكه به مهلب بپيوندى ... (385)
    سوار بن مضرب سعدى از چنگ حجاج گريخت و ضمن قصيده مشهورى چنين سرود:
    آيا اگر براى خاطر حجاج به دارابجرد نروم مرا خواهد كشت و حال آنكه بايد دل خويش را پيش هند [ معشوقه ام ] گرو بگذارم . (386)
    مردم از كوفه بيرون رفتند و حجاج به بصره آمد و در مورد پيوستن ايشان به مهلب اصرار بيشترى داشت كه خبر ايشان در كوفه به او رسيده بود. مردم پيش از رسيدن او به بصره از آن شهر بيرون رفتند و مردى از قبيله بنى يشكر كه پيرمردى يك چشم بود و همواره بر چشم كور خويش پارچه يى پشمين مى نهاد و به همين سبب معروف به وصله دار بود نزد حجاج آمد و گفت : خداوند كار امير را قرين صلاح بدارد من گرفتار بيمارى فتق هستم و بشر بن مروان هم عذر مرا پذيرفته است در عين حال مستمرى خود را كه دريافت داشته بودم پس دادم . حجاج گفت : از نظر من راستگويى . و هماندم دستور داد گردنش را زدند و در اين مورد كعب اشقرى يا فرزدق (387) چنين سروده است :
    همانا حجاج در شهر [ بصرة ] ضربتى زد كه از آن شكم همه سران و سرشناسان به قرقر آمد.
    از ابوالبئر (388) روايت شده است كه گفته است : روزى همراه حجاج چاشت مى خورديم . مردى از بنى سليم در حالى كه مرد ديگرى را همراه خود مى كشيد پيش او آمد و گفت : خداوند كار امير را قرين صلاح بدارد اين مرد عاصى است . آن مرد به حجاج گفت : اى امير! ترا به خدا درباره خون خودم سوگند مى دهم كه به خدا سوگند هرگز حقوق ديوانى نگرفته ام و هيچ گاه در لشكرى حاضر نبوده ام . من جولاهى هستم كه از پاى دستگاه جولاه بافى گرفته شده ام . حجاج گفت : گردنش را بزنيد. او همين كه احساس كرد شمشير بالاى سر اوست سجده كرد و شمشير در حال سجده او را فرو گرفت . ما دست از خوردن برداشتيم ، حجاج روى به ما كرد و گفت : چه شده است مى بينم دستهايتان از كار مانده و رنگ چهره تان زرد شده و نگاهتان از كشتن يك مرد خيره و ثابت مانده است . مگر نمى دانيد كه عاصى و سركش چند خطا مرتكب مى شود: مركز خود را مختل مى سازد، از فرمان اميرش سر مى پيچد و مسلمانان را گول مى زند، در حالى كه مزدور ايشان است و در قبال كارى كه مى كند مزد مى گيرد و والى در مورد او مخير است اگر بخواهد مى كشد و اگر بخواهد عفو مى كند. حجاج سپس به مهلب چنين نوشت :
    اما بعد، همانا بشر چنان بود كه ترا ناخوش مى داشت و خود را از تو بى نياز مى دانست ، يا اين چنين نشان مى داد كه از تو بى نياز است و حال آنكه من نياز خود را در تو مى بينم . تو هم بايد كوشش خود را در جنگ با دشمن خود به من نشان دهى ، و كسانى را كه پيش تو هستند اگر از عصيان و نافرمانى ايشان مى ترسى آنان را بكشى . من همه كسانى را كه از لشكر تو گريخته اند و اينجا پيش من هستند مى كشم . تو نيز جاى آنان را به من نشان بده كه معتقدم بايد دوست را در قبال دوست و همنام را در قبال همنامش فرو گيرم .
    مهلب براى او نوشت : پيش من كسى جز افراد فرمانبردار نيست و همانا مردم هنگامى كه از عقوبت بترسند گناه را بزرگ مى شمرند و اگر از عقوبت درامان بمانند گناه را كوچك مى شمرند و در عين حال اگر از عفو نااميد شوند موجب كفر ايشان مى شود. آنانى را هم كه عاصى و سركش ناميده اى به من ببخش كه آنان شجاع و دليرند و اميدوارم كه خداوند به دست آنان دشمن را بكشد و از گناه خود نيز پشيمان شده باشند.
    و چون مهلب انبوهى سپاه و مردم را پيش خويش ديد، گفت : امروز اين دشمن كشته خواهد شد.
    قطرى كه چنين ديد به ياران خود گفت : حركت كنيد خود را به سردن (389) برسانيم و آنجا متحصن شويم . عبيدة بن هلال گفت : آيا بهتر نيست نخست به شاپور بروى و هر چه مى خواهيم از آن فراهم آوريم و سپس به كرمان برويم . خوارج به شاپور رفتند. مهلب آنان را تعقيب كرد و به ارجان آمد. مهلب بيم آن داشت كه خوارج در سردن كه شهرى نيست ولى مجموعه كوههايى است استوار و برافراشته است كمين كرده و متحصن شده باشند. بدين سبب از راه سردن حركت كرد و چون آنجا به هيچيك از خوارج برخورد نكرد به راه خود ادامه داد و در كازرون لشكرگاه ساخت و خوارج هم آماده جنگ با او شدند. مهلب بر گرد لشكرگاه خويش خندق كرد و به عبدالرحمان بن مخنف هم پيام فرستاد كه بر گرد خود خندق بكند. او پيام داد كه خندقهاى ما شمشيرهاى ماست . مهلب باز به او پيام فرستاد كه من از شبيخون زدن بر تو در امان نيستم . جعفر پسر عبدالرحمان گفت : خوارج در نظر ما زبونتر از ضرطه شترند. مهلب روى به پسر خود مغيره كرد و گفت : صحيح رفتار نمى كنند و چنان كه بايد احتياط به كار نمى بندند.
    خوارج چون شب را به صبح آوردند به جنگ مهلب آمدند. مهلب به عبدالرحمان بن مخنف پيام داد و از او نيروى امدادى خواست . عبدالرحمان جماعتى را گسيل داشت و پسر خود جعفر را به فرماندهى آنان گماشت . آنان در حالى كه همگان قباهاى سپيد نو پوشيده بودند آمدند. آن روز بسيار پايدارى كردند آن چنان كه اهميت آنان شناخته شد. مهلب نيز با خوارج جنگى سخت كرد و پسرانش آن روز همچون مردم كوفه بلكه سخت تر پايدارى و مقاومت كردند.
    در همين حال يكى از سران خوارج به نام صالح بن مخراق آمد و گروهى از نخبگان لشكر خوارج را كه شمارشان به چهارصد رسيد برگزيد و جدا كرد. مهلب به پسر خود، مغيره گفت : خيال مى كنم اين گروه را فقط براى شبيخون زدن جدا مى كند.خوارج از ميدان پراكنده شدند و پيروزى از آن مهلب بود و گروه بسيارى از خوارج كشته و زخمى شدند در همين حال حجاج در جستجوى كسانى بود كه از رفتن به جنگ خوددارى كرده بودند و مردانى را گسيل مى داشت و آنان را در روز زندانى مى كردند. ولى شبها بى آنكه حجاج خبر داشته باشد در زندان را مى گشودند و مردان به سوى مهلب روان مى شدند و چون حجاج پيوستن شتابزده آنان را به مهلب مى ديد به اين بيت تمثل مى جست :
    همانا اين گله را ساربان تنومند سختى است كه چون اندك سركشى كنند سخت مى گيرد.
    آن گاه حجاج نامه يى به مهلب نوشت و او را براى جنگ برانگيخت و نامه اش چنين بود:
    اما بعد، همانا به من خبر رسيده است كه تو به جمع آورى خراج رو آورده و جنگ با دشمن را رها كرده اى . من ترا به فرماندهى باقى گذاشتم و حال آنكه از اهميت و ارزش عبدالله بن حكيم مجاشعى و عباد بن حصين حبطى آگاهم ، و ترا با اينكه از ناحيه عمان و از قبيله ازد هستى برگزيدم . اينك فلان روز در فلان جا با آنان روياروى شو و جنگ كن و گرنه سنان نيزه را به سوى تو برخواهيم كشيد.
    مهلب با پسرانش مشورت كرد. گفتند: اى امير! در پاسخ او درشتى مكن . (390)
    و مهلب براى حجاج چنين نوشت :
    نامه ات به من رسيد، پنداشته اى كه من به جمع آورى خراج رو آورده و جنگ با دشمن را رها كرده ام ، و حال آنكه كسى كه از جمع آورى خراج عاجز باشد از جنگ با دشمن عاجزتر است ، و نيز پنداشته اى كه مرا به فرماندهى باقى گذاشته اى و حال آنكه از اهميت و ارزش عبدالله بن حكيم و عباد بن حصين آگاهى ؛ اگر آنان را فرمانده مى ساختى هر دو [ به سبب فضل و توانايى و دليرى ] شايسته و سزاوار بودند و نيز پنداشته اى مرا با آنكه مردى از قبيله ازد هستم فرماندهى داده اى ، به جان خودم سوگند از قبيله ازد آن قبيله بدتر است كه سه قبيله در مورد آن نزاع كردند و در هيچيك از آنها استقرار نيافت و نيز گفته اى كه اگر من در فلان روز و فلان جا با خوارج رويارو نشوم و جنگ نكنم پيكان نيزه را به سوى من برخواهى كشيد. اگر چنين كنى من هم سپر خويش را سوى تو خواهم داشت . والسلام .
    اندكى پس از اين مكاتبه آن جنگ ميان او و خوارج صورت گرفت .
    هنگامى كه خوارج در آن شب برگشتند مهلب به پسرش مغيره گفت : من بيم دارم كه آنان امشب بر بنى تميم شبيخون بزنند، تو پيش آنان برو و ميان ايشان باش . مغيره چون نزد بنى تميم آمد حريش بن هلال به او گفت : اى ابوحاتم ! گويا امير بيم آن داردكه ما امشب مورد حمله قرار گيريم ، به او بگو: آرام و درامان شب را بگذراند كه به خواست خداوند ما جانب خود را كفايت مى كنيم . چون شب ببه نيمه رسيد و مغيره نيز نزد پدرش برگشته بود. صالح بن مخراق همراه آن گروه كه ايشان را براى شبيخون زدن آماده ساخته و برگزيده بود به قرارگاه بنى تميم روى آورد و عبيدة بن هلال هم همراهش بود و چنين رجز مى خواند:
    من آتش خوارج را برافروخته مى دارم و خانه آنان را از هر كس كه به آن هجوم آورد حراست مى كنم و با شمشير ننگ ايشان را مى شويم .
    او، بنى تميم را در حال بيدارى و پاسدارى ديد. حريش بن هلال به جانب آنان شتافت و اين رجز را مى خواند:
    ما را افرادى وقور و چابك يافتيد نه افراد بدون شمشير و سپر و فرومايه . (391) حريش سپس به خوارج حمله برد و آنان برگشتند و او همچنان ايشان را تعقيب مى كرد و بر آنان فرياد مى زد: اى سگان دوزخى كجا مى گريزيد! خوارج پاسخ دادند: آتش دوزخ براى تو و يارانت فراهم شده است . حريش گفت : تمام بردگان من آزاد باشند اگر شما به دوزخ نرويد همان گونه كه همه مجوسيان ميان سفوان (392) و خراسان به دوزخ مى روند.
    سپس برخى از خوارج به برخى ديگر گفتند: به قرارگاه لشكر ابن مخنف حمله كنيم كه خندق بر گرد ايشان نيست ، وانگهى امروز سواران خود را همراه مهلب فرستاده اند و پنداشته اند كه ما در نظر آنان از ضرطه شتر هم كمتريم . آنان به قرارگاه او حمله كردند و عبدالرحمان بن مخنف تا هنگامى كه آنان وارد قرارگاه او شدند از حمله ايشان آگاه نشد.
    عبدالرحمان بن مخنف مردى شريف بود. مردى از بنى عامر ضمن سرزنش ‍ مردى ديگر به بزرگى و عظمت ابن مخنف مثل زده و چنين سروده است :
    هر روز صبح و شام چنان با عظمت آمد و شد مى كنى كه پندارى ميان ما همچون مخنف و پسر اويى .
    آن شب عبدالرحمان پياده با آنان چندان جنگ كرد تا آنكه خودش و هفتاد تن از قاريان قرآن ، كه در ميان ايشان تنى چند از اصحاب على بن ابى طالب و عبدالله بن مسعود بودند، كشته شدند. اين خبر به مهلب رسيد. قضا را جعفر پسر عبدالرحمان بن مخنف هم آن شب نزد مهلب بود. او به يارى ايشان آمد و، چندان جنگ كرد كه او را زخمى از معركه بيرون بردند. مهلب پسرش حبيب را فرستاد كه خوارج را عقب راند و سپس مهلب آمد و بر جنازه عبدالرحمان و يارانش نمازگزارد و لشكر او ضميمه لشكر مهلب شد و او آنان را به لشكر پسرش حبيب ، ملحق ساخت . مردم بصره آنان را سرزنش كردند و جعفر را ضرطه شتر ناميدند.
    و مردى از بصريان براى جعفر بن عبدالرحمان چنين سروده است :
    ياران خود (393) را در حالى كه از گلوهايشان خون مى ريخت رها كردى و اى ضرطه شتر! شتابان پيش ما آمدى .
    مهلب بصريان را سرزنش كرد و گفت : چه بد گفتيد؛ به خدا سوگند ايشان نه از جنگ گريختند و نه ترسيدند ولى با امير خود مخالفت كردند. آيا به ياد نداريد كه در دولاب از [ گرد ] من گريختيد و در دارس (394) ز عثمان بن قطن ؟.
    حجاج ، براء بن قبيصة را نزد مهلب فرستاد و او را به جنگ خوارج تشويق كرد و حجاج براى مهلب نوشت : گويى تو باقى ماندن خوارج را دوست مى دارى كه از نام آنان نان بخورى . مهلب به ياران خود گفت : خوارج را تحريك كنيد. گروهى از اصحاب دلير مهلب به ميدان آمدند و جمع بسيارى از خوارج هم به جنگ آنان آمدند و تا شب جنگ كردند. خوارج به آنان گفتند: اى واى بر شما! مگر ملول و خسته نشديد؟ گفتند: نه تا اينكه شما خسته شويد و بگريزيد. خوارج پرسيدند: شما از كدام قبيله ايد؟ گفتند: از تميم هستيم . آنان گفتند: ما هم از تميم هستيم . و چون شب شد پراكنده شدند، فرداى آن روز ده تن از ياران مهلب و ده تن نيز از خوارج بيرون آمدند هر يك براى خود گودالى كندند و در آن ثابت و پايدار ماندند و هرگاه يكى از ايشان كشته شد مردى ديگر از يارانش مى آمد و جسد او را كنار مى كشيد و خودش به جاى او مى ايستاد. و چون روز را به شب رساندند خوارج به ياران مهلب گفتند: برگرديد. آنان گفتند: شما برگرديد. گفتند: اى واى بر شما! شما از كدام قبيله ايد؟ گفتند: از تميم هستيم . آنان گفتند: ما هم از تميم هستيم . براءبن قبيصه پيش حجاج برگشت . حجاج پرسيد چه خبر؟ گفت : اى امير! قومى ديدم كه جز خدا كسى نمى تواند آنان را از ميان بردارد.
    مهلب هم در پاسخ حجاج نوشت : من منتظر پيش آمدن يكى از اين سه حال براى آنان هستم : مرگى سريع ، يا گرسنگى جانكاه و يا اختلاف نظر ميان ايشان .
    مهلب در حراست و پاسدارى بر هيچ كس اعتماد نمى كرد و آن كار را شخصا انجام مى داد و از پسران خود و يا از كسانى كه از لحاظ اعتماد همچون پسرانش بودند يارى مى گرفت .
    ابوحرمله عبدى كه در لشكر مهلب بود در همين مورد او را هجو گرفته و چنين سروده است :
    اى مهلب ! كاش اميرى چون ترا از دست مى دادم . آيا دست راست تو براى فقير چيزى نمى بارد...
    مهلب گفت : اى واى بر تو! به خدا سوگند من با جان و پسرانم شما را حفظ مى كنم . گفت : خداوند مرا فداى امير كناد، همين چيزى است كه ما از تو خوش نمى داريم . چنان نيست كه همه ما مرگ را خوش بداريم . مهلب گفت : اى واى بر تو! مگر اين سخن كلحبة يربوعى را نشنيده اى كه مى گويد:
    به دخترم كاءس گفتم : اسب را لگام بزن كه به ريگزار زرود فرود آمده ايم تا يارى بخواهيم .
    گفت : آرى اين را شنيده ام ولى شعر و سخن خودم براى من خوشتر است كه گفته ام :
    چون بامدادان شما و دشمنتان روياروى ايستاديد و آهنگ جان من شد من به دشمنان شما پشت كردم ...
    مهلب گفت : چه سپاهى و سياهى لشكر بدى هستى ، اى ابوحرمله ! اگر مى خواهى مى توانم به تو اجازه دهم تا پيش خانواده خود برگردى . ابوحرمله گفت : هرگز، و من اى امير همراه تو خواهم بود و مهلب به او عطايايى بخشيد و او هم مهلب را چنين ستود: بدون هيچ گونه ترديدى ابوسعيد [ مهلب ] بر خود واجب مى بيند كه پيشاپيش همگان با خوارج پيكار كند و چابكى خويش را آشكار سازد...
    گويد: و مهلب همواره مى گفت : اگر به جاى بيهس بن صهيب هزار شجاع در لشكر من باشد آن قدر شاد نمى شوم كه به وجود بيهس . و هرگاه به او گفته مى شد: اى امير، بيهس شجاع نيست . مى گفت : آرى ولى داراى انديشه استوار و عقل محكم مى باشد و خردمند و بسيار آگاه و كنجكاو است و من در مورد او مطمئن هستم كه غافلگير نمى شود و اگر به جاى او هزار دلير باشند، چنين گمان مى كنم كه ممكن است به هنگامى كه به آنان نياز است غافل شوند و از كار كناره گيرى كنند.
    گويد: در همان حال كه آنان در شاپور بودند باران بسيار تندى باريد و ميان مهلب و خوارج گردنه يى قرار داشت . مهلب گفت : امشب چه كسى پاسدارى از اين گردنه را برعهده مى گيرد؟ هيچ كس برنخاست . مهلب خود مسلح شد و به سوى گردنه رفت و پسرش مغيره هم از پى او رفت . مردى از ياران مهلب [ به ديگران ] گفت : امير از ما خواست كه گردنه را در تصرف خود داشته باشيم و اين وظيفه ما بود ولى از او اطاعت نكرديم . آن مرد مسلح شد و گروهى از لشكر هم از او پيروى كردند و چون نزد مهلب رسيدند ديدند فقط مهلب و مغيره بر گردنه ايستاده اند و هيچ شخص ‍ سومى هم با آن دو نيست . آنان به مهلب گفتند: اى امير، تو بر گرد كه ما به خواست خداوند اين كار را برعهده مى گيريم ، و چون آن شب را به صبح آوردند، ناگاه خوارج را بر فراز گردنه ديدند. نوجوانى از مردم عمان در حالى كه سوار بر اسب بود و اسبش در سراشيبى گردنه مى لغزيد به سوى ايشان آمد. مدرك همراه گروهى با خوارج روياروى شد و آنان را از گردنه عقب راند. آن گاه صبح روز عيد قربان در حالى كه مهلب بر فراز منبر بود و براى مردم خطبه مى خواند ناگهان خوارج حمله آوردند. مهلب گفت : سبحان الله ! آيا در چنين روزى [ بايد حمله كنند ]؟ اى مغيره ! شر آنان را از من كفايت كن . مغيره به جانب خوارج حركت كرد و پيشاپيش او سعد بن نجد قدوسى (395) حركت مى كرد. و سعد از لحاظ شجاعت بر همه مقدم بود و هرگاه حجاج (396) گمان مى كرد كه مردى دچار خودپسندى شده است به او مى گفت : اى كاش مثل سعد بن نجد فردوسى مى بودى . سعد پيشاپيش مغيره كه همراه گروهى از دليران سپاه مهلب بود حركت مى كرد و دو لشكر روياروى شدند. پيشاپيش خوارج هم نوجوانى كشيده قامت و بد منظر حركت مى كرد كه سلاح كامل بر تن داشت و سخت حمله مى كرد و شيوه سواركارى او درست بود. او شروع به حمله كرد و چنين رجز مى خواند:
    ما بامداد روز عيد قربان شما را با اسبها و سوارانى كه همچون چوبهاى نيزه ، استوار حركت مى كنند فرو گرفتيم .
    سعد بن نجد فردوسى كه از قبيله ازد بود به جنگ او رفت . ساعتى در برابر يكديگر جولان دادند و سپس سعد بر او نيزه زد و او را كشت و مردم در هم آويختند و در آن جنگ مغيره بر زمين افتاد ولى سعد بن نجد و دينار سجستانى و گروهى از دليران ، اطراف او را گرفتند و از او حمايت كردند تا سوار شد و چون مغيرة [ بن مهلب ] بر زمين افتاد لشكريان مهلب گريختند و خود را به مهلب رساندند و گفتند: مغيره كشته شد. در همان حال دينار سجستانى آمد و خبر سلامتى او را آورد و مهلب همه بردگان خود را كه آنجا حاضر بودند [ به شكرانه ] آزاد كرد.
    [ ابوالعباس مبرد ] گويد: حجاج ، جراح بن عبدالله را نزد مهلب فرستاد و از تاءخير و درنگ او در جنگ با خوارج گله كرد و براى او چنين نوشت :
    اما بعد، همانا كه به بهانه ها و عذرهاى گوناگون خراج گرد مى آورى و با كندن گودالها خود را پنهان مى كنى و به آنان مهلت مى دهى و حال آنكه يارى دهندگان تو نيرومندتر و شمارشان بيشتر است . در عين حال هيچ گمان نمى كنم كه تو سرپيچى كنى يا ترس داشته باشى ولى آنها را وسيله نان خوردن خود قرار داده اى و بقاى آنان براى تو آسانتر از جنگ با ايشان است . اينك با آنان جنگ كن و در غير آن صورت حكم و فرمان مرا انكار كرده اى . والسلام .
    مهلب بن جراح گفت : اى ابوعقبه به خدا سوگند من نيرنگى را فرو ننهاده ام مگر اينكه آن را به كار بسته ام و هيچ چاره انديشى نبوده مگر اينكه اعمال كرده ام . اينك نيز تعجب از ديرشدن فتح و پيروزى نيست بلكه شگفتى از اين است كه اختيار و راءى با كسى باشد كه خود در معركه حاضر نيست و او صاحب اختيار كسى باشد كه ناظر همه چيز است .
    سپس مهلب سه روز پياپى با خوارج جنگ كرد. بامداد به جنگ ايشان مى رفت و تا پسينگاه با يكديگر مى جنگيدند و يارانش در حالى كه زخمى بودند و خوارج هم زخمى و كشته داشتند بر مى گشتند. جراح به مهلب گفت : حجت تمام كردى . و مهلب براى حجاج پاسخ نامه اش را چنين نوشت :
    نامه ات كه در آن از درنگ من در جنگ با خوارج گله گزارده بودى رسيد. در عين حال كه مى گويى نسبت به من گمان نافرمانى و ترس ندارى مرا چنان مورد عتاب قرار داده اى كه شخص ترسو را نكوهش مى كنند و مرا چنان تهديد كرده اى كه سركش را تهديد مى كنند. موضوع را از جراح بپرس . والسلام .
    حجاج به جراح گفت : برادرت را چگونه ديدى ؟ گفت : اى امير به خدا سوگند نظير او هرگز نديده ام و گمان نمى كنم هيچ كس بتواند آن چنان كه او در اين جنگ باقى و پايدار مانده است باقى بماند و من خود سه روز شاهد بودم كه ياران او صبح زود به جنگ مى رفتند و نيزه و شمشير و گرز مى زدند و شامگاه ، گويى كه هيچ كارى نكرده اند بر مى گشتند. همچون بازگشتن آنانى كه جنگ عادت و داد و ستد ايشان است .
    حجاج گفت : اى ابوعقبه بسيار او را ستودى . جراح گفت : حق براى گفتن سزاوارتر است .
    پيش از آن و از قديم ركابهاى زين چوبين بود و [ بسيار اتفاق مى افتاد كه ] چون مردى ركاب مى زد مى شكست و چون مى خواست نيزه يا شمشير استوارى بزند نمى توانست بر آن اعتماد كند و روى ركاب بايستد. مهلب فرمان داد ركابهاى آهنين زدند و او نخستين كس بود كه فرمان به ساختن ركاب آهنين داد و در اين باره عمران بن عصام عنزى چنين سروده است :
    اميران در دوره امارت خود درهم و دينار ضرب زدند و تو براى جنگ و حوادث ركاب ساختى ...
    گويد: حجاج به عتاب بن ورقاء رياحى كه از خاندان رياح بن يربوع بود و به فرمان حجاج والى اصفهان بود نوشت كه به سوى مهلب برود و لشكر عبدالرحمان بن مخنف را تحويل بگيرد و فرماندهى آن را بر عهده داشته باشد و در هر شهرى كه مردم بصره آن را بگشايند چون وارد شوند مهلب فرمانده كل خواهد بود و عتاب فرمانده مردم كوفه و چون به شهرى وارد شوند كه كوفيان آن را فتح كرده باشند عتاب فرمانده كل و مهلب فرمانده مردم بصره خواهد بود.
    عتاب در يكى از دو ماه جمادى در سال هفتاد و ششم به مهلب كه در شاپور بود پيوست و چون شاپور از شهرهايى بود كه بصريان آن را گشوده بودند مهلب فرمانده همه مردم و عتاب فرمانده لشكر كوفه بود. خوارج ، كرمان را در دست داشتند و در همان حال در فارس ، مقابل مهلب بودند و از هر سو با او جنگ مى كردند.
    ابوالعباس مبرد مى گويد: حجاج دو مرد را نزد مهلب فرستاد كه او را به جنگ با خوارج [ بيشتر ] تحريك و تشويق كنند. يكى از آن دو زياد بن عبدالرحمان نام داشت كه از بنى عامر بن صعصعة بود و ديگرى مردى از خاندان ابى عقيل و از گروه و قبيله حجاج بود.
    مهلب ، زياد بن عبدالرحمان را به پسر خود حبيب و آن مرد ثقفى را نيز به پسر ديگر خويش يزيد سپرد و به آن دو گفت : با سپاهيانى كه همراه حبيب و يزيد مى باشند و همراه آن دو جنگ را آغاز كنيد. آنان بامداد به خوارج حمله كردند و جنگى سخت آغاز نمودند. [ قضا را ] زياد بن عبدالرحمان كشته شد و آن مرد ثقفى هم در معركه ناپديد گرديد و سپس در پگاه روز بعد به جنگ با خوارج برگشتند و آن مرد ثقفى پيدا شد. مهلب او را پيش خود آورد و چاشت خواست ، تيرها نزديك آنان فرو مى باريد و گاه از آنجا هم مى گذشت و دورتر مى افتاد، و آن مرد ثقفى از روحيه و كار مهلب شگفت زده بود و صلتان عبدى در همين باره چنين سرود:
    هان ! پيش از آنكه موانعى در رسد و پيش از آنكه آن قوم همچون جهش ‍ درخش از ميان بروند به من بادهع بامدادى برسان ، بامدادى كه حبيب ما را در آهن از پى خود مى كشيد...
    عتاب بن ورقاء همچنان هشت ماه با مهلب بود تا آنكه شبيب بن يزيد خارجى قيام كرد و حجاج نامه يى به عتاب نوشت و او را فرمان بازگشت داد تا به مقابله شبيب گسيلش دارد. به مهلب هم نامه اى نوشت كه كه به سپاهيان مقررى پرداخت كند. او مقررى مردم بصره را پرداخت ولى از پرداختن مقررى مردم كوفه خوددارى كرد. عتاب به او گفت : من از اينجا حركت نمى كنم تا آنكه مقررى مردم كوفه را بپردازى و او بازخوددارى كرد و ميان آنان كار به درشتى كشيد. عتاب به مهلب گفت :به من خبر رسيده بود كه تو دلاورى ، ولى اينك ترا ترسو مى بينم و نيز به من خبر رسيده بود كه تو بشخنده اى و حال آنكه ترا بخيل مى بينم .مهلب به او گفت : اى پسر زن بويناك ! عتاب هم به او گفت : ولى تو كه عموها و دايى هاى محترمى دارى !
    قبيله بكربن وائل به سبب هم پيمانى با مهلب خشمگين شدند، و نعيم بن هبيرة برادرزاده مصقله از جاى برجست و به عتاب دشنام داد. پيش از اين موضوع مهلب هم پيمانى و سوگند خوردن به سود يكديگر را خوش ‍ نمى دانست ، ولى چون يارى دادن قبيله بكر بن وائل را نسبت به خود ديد شاد شد و پس از آن همواره آن را تاءكيد مى كرد و بدان غبطه مى خورد. همچنين افراد قبيله تميم بصره نسبت به عتاب خشم گرفتند و مردم قبيله ازد كوفه نسبت به مهلب .. و چون مغيرة [ بن مهلب ] چنين ديد به وساطت ميان پدر خويش و عتاب پرداخت و به عتاب گفت : اى ابوورقاء! همانا امير هر چه را تو دوست بدارى انجام مى دهد. و از پدرش نيز خواست كه به مردم كوفه مقررى بپردازد و او چنان كرد و كار اصلاح شد. عموم افراد قبيله تميم و عتاب بن ورقاء همواره مغيرة [ بن مهلب ] را ستايش مى كردند و عتاب مى گفت : من فضل و برترى او را بر پدرش مى شناسم .
    مردى از خاندان اياد بن سود از قبيله ازد چنين سروده است :
    هان ! بن ابوورقاء از قول ما ابلاغ كن كه اگر ما بر آن پيرمرد مهلب خشمگين نبوديم كه بر ما ستم كرده بود همانا سواران شما از ما ضربه هاى كارساز مى ديدند.
    گويد: و مهلب همواره به پسرانش مى گفت : هرگز با خوارج جنگ مكنيد تا آنان جنگ را شروع كنند و بر شما ستم روا دارند چرا كه هرگاه ايشان ستم كنند شما بر آنان پيروز خواهيد شد.
    عتاب در سال هفتاد و هفت نزد حجاج برگشت و حجاج او را به جنگ شبيب فرستاد و شبيب او را كشت ، و مهلب همچنان بر جنگ خوارج پايدار بود و پس از هيجده ماه ميان خوارج اختلاف نظر و پراكندگى پيش آمد؛ و سبب بروز اختلاف ميان ايشان چنان بود كه مردى آهنگر در ميان ازرقيان بود كه تيرهاى زهر آلوده مى ساخت و [ خوارج ] با آن پيكانها، ياران مهلب را مى زدند. چون به مهلب گزارش دادند گفت : خودم به خواست خداوند متعال اين كار مهم را از شما كفايت مى كنم . مهلب مردى از سپاه خود را همراه نامه و هزار درهم به لشكرگاه قطرى فرستاد و به او گفت : اين نامه و پول را در لشكرگاه آنان بيفكن و مواظب جان خود باش نام آن آهنگر ابزى بود. آن مرد رفت و مهلب در آن نامه چنين نوشته بود: اما بعد پيكان هايى كه ساخته بودى بدست من رسيد. من هزار درهم برايت فرستادم بگير و از اين پيكانها براى ما بيشتر بفرست .
    آن نامه بدست قطرى افتاد. ابزى را خواست و گفت : اين نامه چيست ؟ گفت : خبر ندارم پرسيد: اين پول چيست ؟ گفت : نمى دانم . قطرى فرمان داد او را كشتند عبدربه صغير وابسته خاندان قيس بن ثعلبه پيش قطرى آمد و گفت : آيا مردى را بدون اينكه گناه او را روشن و قطعى شده باشد كشتى ؟ قطرى : گفت : داستان اين هزار درهم چيست ؟ گفت : ممكن است دروغ باشد و ممكن است حق و راست باشد. قطرى گفت : كشتن مردى درباره صلاح مردم چيزى ناپسند نيست و براى امام جايز است آنچه را مصلحت مى داند حكم كند و حق رعيت نيست كه بر او اعتراض كند. عبدربه همراه گروهى كه با او بودند اين كار را بسيار زشت شمردند ولى از او جدا نشدند.
    اين خبر به مهلب رسيد مردى مسيحى را سوى آنان فرستاد و براى او جايزه شايانى قرار داد و به او گفت : چون قطرى را ديدى براى او سجده كن و اگر ترا از آن منع كرد بگو من براى تو سجده كردم . آن مرد نصرانى همان گونه رفتار كرد. قطرى گفت : سجده براى خداوند متعال است . او گفت : من براى كسى جز تو سجده نكردم . مردى از خوارج به قطرى گفت : او به جاى خداوند تو را عبادت كرد و اين آيه را خواند كه : شما و آنچه غير از خدا مى پرستيد همگى آتش افروز دوزخيد و شما وارد شوندگان در آن خواهيد بود. (397) قطرى گفت : مسيحيان ، عيسى بن مريم را پرستش كردند و اين موضوع به عيسى (ع ) زيانى نرساند. مردى از خوارج برخاست و آن مرد مسيحى را كشت . قطرى اين كار را ناپسند شمرد و گروهى از خوارج اين ناپسند شمردن قطرى را بسيار زشت دانستند، و چون اين خبر به مهلب رسيد، مرد ديگرى را پيش خوارج فرستاد تا از ايشان سؤ الى بپرسد. آن مرد نزد خوارج رفت و از آنان پرسيد عقيده شما درباره دو مردى كه به سوى شما هجرت كنند و يكى از ايشان در راه بميرد و ديگرى پيش شما برسد و او را بيازماييد و از آزمايش خوب بيرون نيايد چيست ؟ برخى گفتند: آن كس ‍ كه در راه مرده است مومن و بهشتى است و آن كس كه از آزمايش خوب بيرون نيايد كافر است ، تا آنكه از عهده امتحان برآيد. گروهى ديگر گفتند: هر دو كافرند مگر اينكه از عهده آزمون و محنت درست بر آمده باشند. و اختلاف ميان ايشان بالا گرفت . قطرى به نواحى اصطخر رفت و يك ماه آنجا ماند و مردم همچنان در اختلاف نظر خود بودند. سپس برگشت . صالح بن مخراق به خوارج گفت : اى قوم ! شما با اختلاف خودتان كه آن را آشكار ساختيد چشم دشمن خود را روشن كرديد و آنان را در مورد خود به طمع انداختيد، به سلامت دل و وحدت كلمه بازگرديد.
    عمروالقضا كه از خاندان سعد بن زيد مناة بن تميم بود بيرون آمد و بانگ برداشت : اى كسانى كه عهد و پيمان را رعايت نمى كنيد آيا آماده نبرد هستيد! كه مدتى است از آن جدا مانده ام . و سپس اين بيت را خواند:
    مگر نمى بينى كه از سى شب پيش تاكنون ما در سختى هستيم و دشمنان كتاب خدا در آسايش هستند.
    قوم به هيجان آمدند و برخى سوى برخى ديگر شتاب گرفتند و جنگ در گرفت و مغيرة بن مهلب در اين جنگ سخت پايدارى كرد و خود را ميان خوارج افكند نيزه ها از هر سو او را فرو گرفت و ضربات شمشير بر سرش ‍ فرود آمد. او كه ساعد بند آهنين داشت و دست خود را بر سر خويش نهاده بود شمشيرها كاگر واقع نمى شد و پس از اينكه از اسب بر زمين افتاد گروهى از سواركاران دلير قبيله ازد او را از آوردگاه بيرون بردند. كسى كه توانسته بود او را از اسب بر زمين بيندازد، عبيدة بن هلال بن يشكر بن بكر بن وائل بود و او در آن روز چنين رجز مى خواند: من پسر بهترين فرد قوم خويش هلال هستم ، پيرى كه بر آيين ابوبلال بود و تا آخرين شبها همان آيين ، آيين من خواهد بود.
    مردى به مغيرة بن مهلب گفت : ما نخست بسيار تعجب كرديم كه چگونه تو بر زمين افتادى و اينك بيشتر دچار شگفتى شديم كه چگونه نجات پيدا كردى ؟

صفحه 4 از 16 نخستنخست 1234567814 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/