صفحه 4 از 6 نخستنخست 123456 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 31 تا 40 , از مجموع 52

موضوع: عشق پنهان | مژگان فرزام

  1. #31
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    زینب خانم و اکبر اقا سوار اتومبیل شدند و رفتند. امید و سارا در منزل تنها شدند
    امید به سارا گفت: بریم فیلم و ببینیم ؟
    -بریم
    هر دو به طرف هال رفتند سارا بر روی مبل نشست و امید فیلم را در دستگاه قرار داد و کنار او جای گرفت وبه حرکات سارا دقیق شد . ترس بر تمام وجودش غلبه کرده بود اما بر روی خودش نمی اورد .چند لحظه بعد سارا جیغی کشید و دستانش را جلوی چشمانش گرفت .
    امید به خنده افتاد و گفت :نبینم ترست و سارا خانم
    -نخیر کی گفته من ترسیدم ؟
    -می خوای دیگه بقیه فیلم را نبینیم ؟
    -نه اتفاقا می خوام ببینم
    دوباره جیغی کشید
    امید گفت :اگه به خودت رحم نمی کنی تور خدا به گوش من رحم کن
    ناگهان همه جای خانه تاریک شد و سارا از ترس بازوی امید را محکم گرفت
    امید خندید و گفت :بذار برم ببینم چی شده ؟؟
    -اون وقت من از ترس سکته می کنم
    -تو که گفتی ...
    -امید ؟
    -باشه پس تو هم با من بیا
    هر دو به راه افتادند سارا لحظه ای بازوی امید را رها نمی کرد . هر دو به طرف کنتور رفتند و امید گفت :
    -این شمع رو بگیر این جا تا من ببینم چی شده ؟
    -نمیشه
    -پس حداقل یه لحظه بازوی من و ول کن ؟
    -نه اونم نمیشه
    -تو چقدر شجاع بودی من نمی دونستم
    سپس با زور نو شمع را به کنتور انداخت و گفت :چیزی نیست کنتور برق پریده
    بعد کنتور برق رو زد و همه جا روشن شد سارا را دید که چشمانش را بسته و محکم به بازویش چسبیده است با صدای بلند خندید و گفت :
    -چشمات رو باز کن و اگه میشه دستم رو ول کن همه چیز مرتبه
    -همش تقصیر تو بود
    امید همان طور که می خندید با تعجب گفت :
    -چرا این فکر و می کنی ؟
    -خیلی بدی امید چرا خواستی من بترسم ؟
    -من غلط بکنم .باور کن تقصیر من نبود
    سارا هم به خنده افتاد و گفت :قبول ولی فیلم قشنگی بود بریم بقیه شو ببینیم ؟
    -نمی خواد عزیز من . اگه یه کمی دیگه از اون فیلم ببینی تا صبح بهم چسبیدی
    سارا بازوی امید را رها کرد و گفت: خیلی هم دلت بخواد
    امید دستان ا و را گرفت و به همراه خود کشید و گفت: دل من الان می خواد دو تایی شام بخوریم
    امید میز را چید و سارا مشغول کشیدن غذا شد .شام در محیط دوستانه ای صرف شد . هر دو شاد بودند و لبخند به لبان شان بود .ساعت 12سارا احساس خستگی کرد و رفت تا استراحت کند . امید به طرف حیاط رفت و برروی تاب نشست و به اسمان نگاه کرد .ستاره ها می درخشیدند . سارا هم مثل این ستاره ها زیبا و شاد بود .دلش میخواست مثل بقیه نفس بکشه .دلش می خواست طعم زندگی رو بچشد . ولی نمی توانست .دلش نمی خواست که کاری بکند که یه عمر سارا عزادار باشد ؟ او چنین حقی نداشت .؟ او باید سعی می کرد که سارا خوشبخت باشه .مانی می توانست سارا را خوشبخت کند .نمی دانست که خداوند به خاطر کدام گناه داشت مجاز اتش میکرد .نمی دونست باید چی کار کند که سارا از او دل بکند و به مانی علاقه پیدا کند .
    سیل اشک بر گونه هایش جاری شد دستانش را مشت کرد به میله های تاب کوبید و شروع به راه رفتن کرد .نمی توانست خودش را راضی کند که سارا سهم او نیست .برایش سخت بود .به طرف اتاقش رفت کمی پشت در اتاق سارا توقف کرد و به در چشم دوخت کسی که او بیشتر از همه دوست داشت در این اتاق خفته بود و نفس میکشید چشم از اتاق او گرفت و به طرف اتاق خودش رفت و برروی تخت دراز کشید .شب از نیمه گذشته بود که به خواب رفت .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #32
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    صبح امید از خانه بیرون رفت بی هدف در خیابان می راند که ناگهان سایه ای در مقابل خود احساس کرد و چیزی با او برخورد کرد نگران به رو به رو خیره شد . با تردید پیاده شد .دختر جوانی غرق در خون برروی خیابان افتاده بود به خودش امد و او را بلند کرد و پشت اتومبیل قرار داد و باسرعت به سمت بیمارستانی رساند که مانی در انجا کار می کرد .دختر جوان سریع به اتاق عمل منتقل شد امید برروی صندلی نشسته بود . سرش را میان دستهایش گرفته بود.
    مانی گفت :امید این جا چه خبره ؟ چی شده ؟
    -نمی دونم
    مانی کنارش نشست و گفت :توضیح بده ببینم چی شده ؟
    -نمی دونم یه دفعه به خودم امدم که دیدم این دختر افتاده کف خیابان
    -نگران نباش دوست من پزشک معالج شه . هر کاری بتونه براش می کنه
    اگه بمیره . اگه اون بمیره . من نمی تونم خودم رو ببخشم
    -این چه حرفیه که می زنی .امیدت به خدا باشه
    تا زمانی که دکتر از اتاق عمل خارج شود دلهره داشت . با خارج شدن دکتر مانی به طرفش رفت گفت :
    -چی شد دکتر جون ؟
    -همه چیز رو به راهه . نگران نباشین
    امید با نگرانی گفت :یعنی حالش خوبه ؟
    -بله فقط بی هو شه .خوشبختانه زیاد صدمه ندیده
    امید با آسودگی برروی صندلی نشست و چشمانش را بست مانی گفت :
    -امید اگه حالت بده برو خونه استراحت کن
    امید به ماموری که چند قدم ان طرف تر ایستاده بود اشاره کرد و گفت :این جوری ؟
    -اگه تو بخوای من درستش می کنم
    -نه فقط اگه میشه یه زنگی به بابام بزن بگو بیاد این جا
    مانی سر تکان داد و او را تنها گذاشت یک ساعت بعد اکبر اقا امد گفت :
    -امید چی شده ؟تو حالت خوبه ؟
    -خوبم
    -مانی همه چیز را برایم تعریف کرده تو حواست کجا بود بابا ؟؟ به خانواده اش خبر دادین ؟
    -اره الان دیگه باید برسند
    -دختر حالش خوبه ؟
    -اره دکتر می گن زیاد صدمه ندیده
    -حالا چه جوری به مادرت بگم ؟
    صدای گریه زنی درابتدای راهرو ان را متوجه خود ساخت . زن به سر خود کوبید و به سمت انها می امد . با دیدن امید صدایش را بلند کرد و گفت :تو مگه کور بودی ؟ دیدی دختر مثل گلم را پرپر کردی ؟
    مردی که همراه زن بود او را به آرامش دعوت کرد و خطاب به امید گفت :
    -ببخشید اقا هر چی باشه مادر طاقت نداره .ممنونم از این که حداقل جو نمردی کردی و اون و به بیمارستان رسوندی .
    زن که تازه ارام شده بود گفت :کجا بهش زدی ؟
    -نمی دونم فقط یادمه که وارد یه خیابان خلوت شدم که این اتفاق پیش اومد من واقعاً متاسفم بعد هم که داخل کیفش نشونی شو پیدا کردند و با شما تماس گرفتند
    -من همین یه دختر دارم . داشت میرفت خونه خالش که ای کاش پام می شکست و نمی فرستادمش
    -خدا نکنه خانم .حالا هم خدا رو شکر حال دختر تون کاملا خوبه
    -نمیدونم چی دارم میگم وقتی که بهم خبر دادند تا الان یه دقیقه اروم و قرار نداشتم
    مانی به طرف اتاق امد و لبخندی زد گفت :دارن دختر تون رو به بخش منتقل میکنند خدا رو شکر هیچ مشکلی هم نداره
    -پس نگار من حالش خوبه ؟
    -بله خانم
    -می تونم ببینمش ؟
    -با دکتر ش صحبت می کنم اگه اجازه دادن حتما
    -شما از آقای بهرامی شکایت دارید ؟
    مردی همراه زن بود گفت :نه اقا . همین که مردانگی کردو دخترم و رسوند این جا کلی هم ازشون ممنونیم
    -شما واقعاً لطف دارید اگه یه زحمتی بکشید و رضایت نامه کتبی خودتون رو به کلانتری تحویل بدید به همگی ما لطف می کنید
    -بله حتما
    اکبر آقا گفت: :البته خاطر این که مدیون این همه لطف شما نباشیم مخارج بیمارستان و بقیه چیزها رو ما تقبل می کنیم
    -نه اقا این چه حرفیه ؟
    -خواهش می کنم قبول بفرمایید .این طوری ما هم احساس رضایت می کنیم
    -برای ما مهم تر از همه چیز سلامتی دختر مونه نه چیز دیگه
    -بله این که مسلمه برای ما هم همین طور اما این جوری ما راحتتریم .
    -اجازه بدین در این مورد بعدا صحبت کنیم .فعلا این جوون رو از در به دری رها کنیم بهتره
    آقای نیک نژاد رضایت داد و حال دخترش رو به بهبود می رفت .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #33
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    همه به دیدن نگار رفتند بعد از مدتی مانی وارد اتاق شد وبه جمع انان پیوست چشمان نگار با دیدن او شوقی به خود گرفت و با حالت خاصی با او صحبت کرد .سارا به امید گفت :
    -مثل این که دوستت همسر اینده ی خودش رو پیدا کرده ؟
    امید با خشم به مانی نگریست و گفت: نه این زنش نیست .
    -پس کیه ؟
    -به مانی قول دادم که نگم
    -پس چرا این دوتا این قدر گرم گرفتند ؟
    -غلط کردند
    -امید زشته به تو چی کار دارن
    -بعدا بهت می گم . سپس خطاب به مانی گفت :مانی جان میشه یه لحظه بیای این جا ؟
    هر دو از اتاق خارج شدند . امید گفت :تو خجالت نمی کشی این جوری به من قول دادی ؟
    -مگه چی کار کردم ؟
    -با این دختره چرا این قدر گرم گرفتی ؟
    -دختره نه نگار خانم . در ضمن من تو گوشم فرو کردم همسرم اینده ام سارا خانومه . باز هم حرفی مونده
    امید دستش را مشت کرد و گفت :تو به من قو ل دادی ؟ باشه
    -خر صد بار که نمی گن که یه بار گفتی فهمیدم
    -پس میای خواستگاری
    -از کی خواستگاری کنم ؟ از تو ؟؟
    -خانواده اش و می یارم شمال هر وقت بهت گفتم میای خواستگاری ؟
    -خیلی خب . هر وقت تو بخوای میام خواستگاری هر وقت هم تو بخوای شوهرش می شم خوبه ؟
    امید لبخند تلخی زد و اشک در چشمانش جمع شد و به زحمت گفت :
    -هر وقت زمانش شد بهت خبر میدم داماد خوشبخت .
    سپس از بیمارستان خارج شد و داخل ماشین نشست . سرش را به فرمان تکیه داد و از ریختن اشکش خودداری کرد .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #34
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    امید با گوشی موبایل به منزل عموش تلفن کرد .بعد از شنیدن چند بوق فاطمه خانم گوشی را برداشت
    -الو بفرمایید
    -سلام اقا امید منم امید حالتون چطوره ؟
    -بله سلام دارن خدمتتون
    -دختر من چطوره ؟
    -اون که حالش خوب خوبه .زن عمو یه چیزی بخوام روم و زمین نمیذارین ؟
    -تو جون بخواه عزیزم
    -زن عمو پاشید بیاد شمال
    -شمال ؟ اون جا بیایم چی کار کنیم ؟
    -زن عمو دست شما درد نکنه خب بیایید یه سری به ما بزنید
    -اخه عموت کار داره چطوره با اون صحبت کنی
    -عمو جون خونه است ؟؟
    -نه شرکته
    -باشه پس من زنگ می زنم با عمو صحبت می کنم به امید دیدار
    گوشی را قطع کرد و موبایل اقا محمود را گرفت
    -بله ؟
    -سلام عمو حالتون چطوره ؟
    -سلام امید جان چطوری ؟
    -خوبم . می تونم یه چیزی ازتون بخوام ؟
    -بگو عزیزم
    -میشه بیایید شمال ؟
    -چیزی شده امید ؟
    -نه عمو جون فقط جمع ما جمع نیست
    -مطمئنی امید ؟
    -بله عموجون . می خوام شما یکدفعه بیاید شمال همه رو غافلگیر کنم از طرف دیگه هم شما بتوانید یه اب و هوا عوض کنید
    -ما امید جون من سرم خیلی شلوغه
    -عمو جون خواهش میکنم . جون امید
    -باشه اما فقط به خاطر تو
    امید لبخندی ی زد و گفت :ممنونم .پس کی منتظرتون باشیم ؟
    -فردا شب چطوره ؟زود بیاییم زود برگردیم
    -عالیه تا فردا شب خداحافظ
    -خدا نگهدار
    امید گوشی را قطع کرد و زمزمه کرد :
    -سارا و مانی ازدواج می کنند و مهلت زندگی کردن من هم کم کم داره تمام میشه
    سارا را دید که برایش دست تکان می داد به طرفش امد .
    سوار ماشین شد و گفت :
    -تو چرا اومدی پایین این جا نشستی ؟
    -حوصلم سر رفت اومدم این جا . تو چرا برگشتی ؟
    -اقا مانی گفت تو قهر کردی من بیام پیش تو
    -قهر کردم ؟ برای چی ؟
    -درست نفهمیدم مثل این که بحث ازدواج بود
    -مزخرف گفته . پسره دیوونه
    -امید درست نیست این جوری صحبت کنی ؟
    -کلاس اخلاق وا کردی ؟
    -منظورم این بود که مانی دوست ته خوب نیست بهش بگی دیوونه
    -می گم کلاس اخلاق وا کردی می گی نه . باشه تسلیم مانی جون مانی عزیز خوبه ؟
    -این جوری بهتر شد
    -این همه از دختر عموی من
    -چیه خیلی دلت بخواد که دختر عمویی مثل من داشته باشی
    -این و که دلم نمی خواد ولی چی کار کنم مجبورم تحمل کنم
    سارا با عصبانیت پیاده شد و به راه افتاد . امید بدنبالش رفت و گفت :
    -کجا می ری دختر ؟ وایسا بینم
    سارا بدون توجه به او می رفت . امید به طرفش دوید و او را به طرف خود برگرداند و گفت :
    -غلط کردم خوبه ؟ اخه نازک نارنجی چرا این قدر قهر می کنی ؟
    سارا گوش امید را کشید و گفت :تو اگه سر به سر من نزاری می میری مگه نه ؟
    -ای ای .بی رحم از جا درش آوردی من که گفتم غلط کردم
    -بعدا به حسابت می رسم امید آهسته گفت :همه کوچولوهای دوست داشتنی این چنین ؟؟
    -تو چیزی گفتی ؟
    -گفتم مامان اینا دارن میان
    سارا نگاهی به در ورودی کرد و اکبر اقا و زینب خانم امدن وبا هم به خانه برگشتند .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #35
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    ظهر روز بعد امید در حیاط نشسته بود سارا آهسته به طرفش رفت و پرسید :
    -می تونم باهات صحبت کنم ؟
    -بشین گوش می کنم ؟
    -چرا چرا دیشب گفتی که مانی می تونه من و خوشبخت کنه ؟
    -خب برای این که واقعاً می تونه
    -میتونم یه چیز دیگه بپرسم ؟
    -بپرس
    -تو ..تو
    -من چی ؟
    -تو من و دوست نداری ؟
    امید لبخندی تصنعی زد و گفت: مگه می شه کسی دختر عموی خودش را دوست نداشته باشه ؟
    -فقط همین ؟
    امید شانه ای انداخت و گفت :پس چی ؟ حالا من می تونم یه سوالی از تو بپرسم
    -بگو ؟
    -نظرت در مورد نگار چیه ؟
    سارا نگاه خسته اش را به امید دوخت و گفت :دختر خوبیه چطور مگه ؟
    -می دونستم نظرت همینه . راستش ازش خوشم اومده
    سپس نگاهی به سارا انداخت که مانند چوبی خشک شده بود در دلش از این که او را این طور ازار می داد احساس نارضایتی و تنفر می کرد سپس بلند شد و سارا را تنها گذاشت .سارا اشک از چشمانش جاری شد توان بلند شدن نداشت . فقط به رو به رو خیره شده بود . درست حدس زده بود اما چرا ؟ مدتی در همان حالت بود بعد بلند شد و به طرف هال رفت .
    فاطمه خانم گفت :
    -دختر من حالش چطوره ؟
    -خوبم
    -چرا رنگت پرید؟ .چیزی شده ؟
    -نه
    -حالت خوب نیست ؟
    دستانش را به دور کمر مادرش حلقه زد و گفت :سمر خیلی درد می کنه مامان
    -چرا عزیزم ؟
    سارا را برروی مبل نشاند و گفت :چت شده یه دفعه ؟
    سارا ناگهان به طرف دستشویی دوید و فاطمه خانم نگران به در زد و گفت :سارا عزیزم حالت خوبه ؟
    -نگران نباشید حالم خوبه
    بعد در را باز کرد فاطمه را دید که هراسان به او نگاه می کرد . خواست به طرف اتاقش برود که برروی پله ها به زمین افتاد و دیگر چیزی نفهمید
    وقتی چشمانش را باز کرد همه به غیر از امید نگران بالای سرش ایستاده بودند
    لبخندی تصنعی زد گفت :همه تون رو ترسوندم مگه نه ؟
    اقا محمود گفت :تو حالت خوبه ؟ چرا یکدفعه بی هوش شدی ؟
    -چیزی نیست . یه سر درد ساده بود
    زینب خانم گفت :حالا حالت خوبه ؟
    -بله شما باید من و ببخشید حسابی اذیتتون کردم
    زینب خانم رو به بقیه گفت :بهتره ما سارا را تنها بذاریم . تا خوب استراحت کنه
    همه از اتاق بیرون رفتند . فاطمه خانم در کنارش ماند و گفت: می دونم الان زمانی مناسبی نیست اما می خواهم بدونم در مورد اقا مانی فکر اتو کردی ؟
    -نظر شما چیه مامان ؟؟
    -خب اولا نظر تو مهمه . دوما پسر خوبیه . اما خودت باید تصمیم بگیری ؟
    -به نظر شما مورد مناسبی برای من هست ؟
    -از هر نظر که قابل تعریفه . البته منظورم به ویژگی های اخلاقی شه . خیلی مودب و خوب به نظر می میاد . به هر حال باید باهاش زندگی کنی تو هستی نه من
    -تا شب تصمیم رو می گیرم
    فاطمه خانم بوسه ای بر پیشانی سارا زد و گفت :سعی کن خوب تصمیم بگیری
    سپس ا ز اتاق بیرون رفت . سارا گوشی را برداشت و شماره همراه مانی را گرفت و بعد از چند بوق مانی گوشی را برداشت
    -بله ؟
    -سلام آقای مانی . سارا هستم ؟
    -سلام حالتون چطوره ؟
    -خوبم می بخشید که این موقع مزاحم تون شدم
    -خواهش می کنم بفرمایید ؟
    -می خواستم اگه میشه همدیگر رو ببینیم
    -مشکلی پیش اومده ؟؟
    -نه فقط می خواستم راجع به خودمون صحبت کنیم
    -باشه کی و کجا ؟
    -ساعت 5 عصر کناره موزه تاریخی
    -باشه حتما دیگه کاری ندارید ؟
    -نه خداحافظ
    گوشی را قطع کرد و اشک چشمانش را با پشت دست پاک کرد .چرا امید این کارا با او کرده بود .
    نگاهی به ساعت کرد . کمتر از یک ساعت به زمانش قرارش وقت داشت .
    لباسش را عوض کرد و کیفش را برداشت . وقتی از اتاق خارج شد امید را داخل راهرو دید و فورا نگاهش را از او دزدید
    امید لبخندی زد و گفت: حالت خوب شد ؟
    -فرقی هم می کنه ؟
    -معلومه حالا کجا می ری می خوای برسونمت
    -نه خودم پا دارم که بخوام برم
    امید به طرف او امد و گفت: از دست من ناراحتی ؟
    -تو چی فکر می کنی ؟
    -قیافه ات که این جور نشون می ده
    -حالا اجازه هست که برم ؟
    -بگو کجا می خوای بری ؟ این جوری دلواپست می شم
    سارا خواست برود امید دستانش را به طرف جلو اورد و مانع رفتن او شد و گفت :
    -با این حالت می خوای بری بیرون ؟
    سارا با عصبانیت گفت :اره خیلی هم دلت می خواد باشه بهت میگم درام می رم پیش مانی . می خوام بهش بگم که جوابم مثبته حالا می ذاری برم یا نه ؟
    امید دستانش را پایین اورد و گفت: باشه برو
    سارا به طرف هال رفت و خطابه به پدرش گفت :من می رم بیرون یه هوایی عوض کنم
    -مگه حالت خوبه ؟
    -اره خوبم شما بیرون چیزی لازم ندارید ؟
    -نه فقط خیلی مراقبت خودت باش
    -باشه چشم
    از خانه خارج شد و به راه افتاد . وقتی به خود امد که جلوی موزه بود . گوشه ای ایستاد تا مانی را دید .
    سوار ماشین مانی شد و گفت :سلام مزاحم کارتون که نشدم ؟؟
    مانی ماشین را به حرکت درآورد و گفت: نه خواهش می کنم
    -چرا من و انتخاب کردید ؟
    -برای این که فکر می کنم از هر نظر شایسته هستید
    -معیارتون برای ازدواج چیه ؟
    -راست شراب خواید خودمم درست و حسابی نمی دونم
    -یعنی چی ؟
    -این رو هم نمی دونم ؟
    -پس چرا می خواید ازدواج کنید ؟
    مانی سکوت کرد
    سارا گفت :لابد این رو هم نمی دونید ؟
    -میشه به این سوال جواب ندم ؟
    -چرا ؟
    -چون یه کمی تو مایه های خصوصی میزنه
    -شما واقعاً ادم جالبی هستید ؟یا چیزی رو نمی دونید ان چیزی رو هم که می دونید خصوصیه
    -این نظر لطفتونه
    سارا سکوت کرد و مانی گفت :
    -حالا من یه سوالی ازتون دارم شما کسی دیگه ای رو دوست ندارید ؟
    -نمی دونم
    -خوبه حداقل تو یه چیز تفاهم داریم
    -دیگه چی ؟؟
    -توی این که هیچ کدوم از ما معیار درست و حسابی برای ازدواج نداریم
    -شما فکراتون رو کردید ؟
    -بله ؟
    هر دو سکوت کردند . سارا به مانی نگاه کرد و گفت :جواب من مثبت
    مانی به یاد امید افتاد و زمزمه کرد :هم خودت و هم عشقت و نابود می کنی پسر
    سارا گفت :چیزی گفتید ؟؟
    -نه خوشحالم که من و لایق خودتون دونستید
    -دیگه بقیه صحبت ها و برنامه ها به پای پدر و مادر هامون . حالا اگه میشه نگهدارید پیاده می شم
    -اگه اجازه بدید می رسونم تون
    -نه ممنون می خوام کمی پیاده روی کنم
    -هر جور که راحت ید راستی اگه میشه فردا بازهم همدیگر رو ببینیم ؟
    سارا با سر تایید کرد . و گفت :من فردا باهاتون تماس می گیرم . تا با همدیگر قرار بگذاریم
    مانی ماشین را نگه داشت و سارا پیاده شد . راه خانه را در پیش گرفت و به امید و نگار فکر کرد .
    مدت زیادی به خودش مانی و امید و نگار فکر کرد . انقدر که در خیابان سرگردان بود و بی هدف راه می رفت . بالاخره احساس خستگی کرد و نگاهی به ساعتش کرد . ساعت حدود نه بود . با عجله به طرف خانه راه افتاد .
    فاطمه خانم با دیدن او گفت :کجا بودی عزیزم .دلم هزار راه رفت
    -مگه امید چیزی نگفت به شما ؟
    -نه مگه قرار بود چیزی بگه ؟
    -نه می رم استراحت کنم برای شام هم صدام نکنید
    -چرا این جوری که ضعف می کنی
    -نه مامان اصلا اشتها ندارم
    به طرف اتاقش رفت و بر روی تخت دراز کشید. . ان قدر احساس خستگی می کرد که زود خوابش برد .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #36
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    صبح سر صبحانه اقا محمود گفت :
    -سارا جان صبح آقای راد منش زنگ زد و جواب خواست حالا جوابت چیه ؟
    سارا با اندکی تامل گفت :من حرفی ندارم
    امید با شنیدن این حرف بغضی راه گلویش را بست و از آشپزخانه خارج شد . همه به سارا تبریک گفتند . اقا محمود گفت :
    -پس من با آقای راد منش صحبت می کنم تا وقت جشن نامزدی را مشخص کنیم .
    -هر جور که صلاح می دونید .
    اصلا میلی به خوردن نداشت . سارا بی صدا نشسته بود و به بازی روزگار فکر می کرد .
    امید در اتاق برروی صندلی نشست و سرش را میان دستانش گرفت. و مات و مبهوت به نقطه ای خیره شد دیگر حتی حوصله ای نفس کشیدن را هم نداشت . همه چیز برایش بی معنی و بی مفهوم بود . تصویر سارا لحظه ای از چشمانش دور نمی شد . چقدر به این چشمای پر از محبت و لب های پر خنده نیاز داشت .
    سارا به هال رفت و به مانی تلفن کرد .
    -الو بفرمایید
    -سلام سارا هستم
    -سلام سارا خانم . حالتون چطوره ؟
    -خوبم بابت قضیه ی دیروز که گفته بودید همدیگر رو دوباره ببینیم . زنگ زدم
    -بله می خواستم مطلبی رو بهتون بگم حالا شما قرار میذارید ؟
    -این دفعه خودتون مکانش را مشخص کنید ؟
    -باشه اگه براتون ممکنه بیاید بیمارستان من اون جا شما رو می بینم
    -بله ساعت چند ؟
    -ساعت 5-4 چطوره ؟؟ راستی شما بیمارستان رو که بلدید ؟
    -بله پس تا همان ساعت فعلا خداحافظ
    -خداحافظ
    وقتی گوشی را قطع کرد نگاهی به راه پله کرد . تصمیم گرفت به سراغ امید برود .
    سارا به طرف اتاق امید امد و در زد . امید خودش در را باز کرد . بدون گفتن کلامی فقط به او نگریست . سارا گفت :می تونم بیام تو
    امید از جلوی در کنار رفت و سارا وارد شد و برروی صندلی نشست .
    سارا گفت :عصر برنامه ای خاصی داری ؟
    -نه کاری داشتی ؟
    -پس می تونی با من بیای بیرون ؟
    -مگه کجا می خوای بری ؟
    سارا زیر چشمی نگاهی به او انداخت و گفت :می خوام یه سر برم بیمارستان پیش مانی . گفتم تو هم شاید بخوای نگار رو ببینی
    امید خندید و گفت :باشه می یام
    -حرف من خنده دار بود ؟
    -نه فقط برم پیش نگار چی کار کنم ؟
    -مگه دوستش نداری ؟
    -چرا اما تو بیمارستان که نمیشه ابزار علاقه کرد
    -اهان . پس بهتره بگی تو بیمارستان مزاحم زیاده
    امید باز هم خندید و از خنده ای او سارا هم لبخندی زد و در دلش گفت :واقعاً که عجب ادم دوست داشتنی هستی اما ای کاش با دلم بازی نمی کردی
    امید گفت :برای تو که توی بیمارستان کسی مزاحم نیست هست ؟
    -ما هم قرار نیست توی بیمارستان صحبت کنیم
    -تو مانی رو دوست داری ؟
    سارا مستقیم به چشمان امید نگاه کرد و گفت :راستش رو بگم
    امید سرش را تکان داد
    -چه فرقی می کنه
    هر دو سکوت کردند .
    سارا گفت :من مانی رو دوست ندارم .
    چرا دوستش نداری
    -من هیچی نمی دونم . حتی اصلا نمی دونم چرا می خوام باهاش نامزد کنم .
    سارا سرش را پایین انداخت و آهسته اشک ریخت و
    امید نگاهی به صورت پر از اشک او کرد و گفت :سارا عزیز من گریه نکن
    -دیگه به غیر از گریه کردن چاره ای ندارم من مانی را دوست ندارم . اما نمی دونم چرا دارم باهاش نامزد می شم . درصورتی که خیلی راحت می نتونم این کارو نکنم و برگردم تهران . نمی دونم با این کار می خوام چه چیزی رو ثابت کنم ؟
    -اگه دوست نداری این کارو نکن
    -اما من به اون جواب مثبت دادم
    -من مطمئنم که اون تورو خوشبخت می کنه راستش رو بخوای من به مانی حسادت می کنم که قرار با تو ازدواج کنه
    سارا میان گریه اش لبخندی زد و گفت :من هم به نگار حسادت می کنم که قراره شوهر دیوانه ای مثل تو گیرش بیاد
    -پس تو دلت یه دیوونه میخواد . این که دیگه گریه کردن نداره . خودم می برمت تیمارستان اون جا از هر کسی که خوشت اومد می یارمش خونه خوبه ؟
    -زن خودت دیوونه است
    -اوه اون که مسلمه
    سارا به خنده افتاد
    امید گفت: می خوای بریم دریا ؟؟
    -می دونی که من در مقابل دریا نمی تونم مقاومت کنم
    -پس بزن بریم
    -بزار حداقل لباس مو عوض کنم
    امید نگاهی به او کرد و گفت :مگه همین جوری چشه ؟
    -با شلوار جین و بلوز ؟
    -بیا بریم . این موقع کسی کنار دریا نیست
    -امید چرا اذیت می کنی تابستان که دریا پر ادمه
    -من تو رو اذیت میکنم یا تو منو
    -باشه بریم
    هر دو به طرف ماشین رفتند و امید ماشین را به سرعت به حرکت درآورد .
    -تو چقدر نگار رو دوست داری
    امید در دلش گفت :
    -چرا می پرسی نمی خوام دلتو به درد بیارم . تمامی عشق و وجود من تویی فقط تو
    -همون قدر که تو مانی رو دوست داری
    -یعنی چی . یعنی دوستش نداری ؟
    -تو هیچ نمی تونی بفهمی من چی می گم . نمی تونی من و درک کنی . پس اگه بهت هم بگم . فایده ای نداره
    سارا سرش را به صندلی تیکه داد و گفت :
    -ادم ها گاهی اوقات مجبورند با واقعیت کنار بیان و اما انجام دادن این کار چقدر سخته
    -به این چیزها فکر نکن بهتره به زندگی که می خوای با مانی داشته باشی فکر کنی یه زندگی شیرین رویایی
    سارا لبخند تلخی زدو گفت :اون قدر رویایی باشه که اون هر روز بهم بگه دوستت دارم . کلمه ای که هیچ وقت به زبون اون بشنوم
    -کوچولوی من تو نباید این قدر ناامید باشی
    -ولی حتی یه کوچکترین روزنه ا ی امید برام باقی نمونده
    -تورو خدا این قیافه رو به خودت نگیر باشه ؟
    -باشه اما فقط به خاطر این که از شمال خاطره خوبی داشته باشم
    -اما من می خواستم به خاطر خودم این کار رو بکنی
    -تو به خاطر من چی کار می کنی ؟؟ که من به خاطر تو این کار رو انجام بدم ؟ ها
    امید با جدیت گفت :چرا فکر می کنی که من به خاطر تو کاری انجام نمی دهم . ؟ در صورتی که من تمام این کارها رو به خاطر تو انجام میدهم
    -به خاطر من . سپس با کنایه گفت :باور کن راضی به این همه زحمت نیستم
    امید سکوت کرد و جوابی نداد . سارا هم نگاهش را از او گرفت و به بیرون نگاه کرد . وقتی به ساحل رسیدند . هر دو پیاده شدند . به طرف دریا رفتند .
    ***


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #37
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    هر دو ساکت بودند .هنگام ظهر برای صرف ناهار به رستوران رفتند و بعد از خوردن ناهار به پارک رفتند . و تا ساعت 4 ان جا بودند . امد سارا را به بیمارستان رساند و خودش هم به ملاقات نگار رفت .
    سارا و مانی از بیمارستان خارج شدند . و داخل ماشین صحبت کردند .
    سارا گفت :شما با من کاری داشتید ؟
    -راستش می خواستم یه موضوعی رو با شما در میون بذارم . اما خب پشیمون شدم یادم امد که قول دادم و نباید به کسی بگم
    -اگه واقعاً این طوره پس بهتره که نگید
    -سر یه دو راهی بزرگ قرار گرفتنم . که نمیدونم باید چی کار کنم
    -مگه شما نگفتید که قول دادید . پس نباید چیز بگید
    -حق با شماست . به هر حال از این که او مدید ممنونم
    -راستش شما دیروز به پدرتان نگفتید که من با شما جواب مثبت دادم
    -نه چطور مگه ؟
    -اگه بابام می گفت پدرتون صبح زنگ زدن و جواب می خواستن
    -البته من بهشون گفته بودم که با شما تماس نگیرند . اما ظاهرا طاقت نیاورده
    -اگه کاری نیست من برم . یه سری به نگار بزنم
    -واقعاً عذر می خام که مزاحم شما شدم
    -هیچ مسئله ای نیست . فعلا خداحافظ
    از اتو میل پیاده شد به طرف اتاق نگار رفت . وارد اتاق شد با دیدن خانواده آقای نیک نژاد لبخند زد و سالم کرد سپس به طرف نگار رفت. و گفت:
    -سلام حالت چطوره خوبی
    -خوبم چقدر خوشحالم که دوباره می بینمت
    -من هم همین طور پس تو کی مرخص می شی ؟
    -امروز دیگه اخرش فردا می رم خونه
    سارا نگاهی به امید کرد و لبخندی زد . هیچ توجهی به نگار نداشت . فقط با آقای نیک نژاد صحبت می کرد .نگار دست سارا را فشرد و گفت :
    -راستی بهت تبریک می گم .
    -برای چی ؟
    -اخه شنیدم تازگی ها قرار نامزد کنی
    -ممنونم
    -امیدوارم خوشبخت بشی
    سارا به لبخند جوابش را داد
    رو به امید گفت :بهتره دیگه برگردیم
    امید بدون نگاه کردن به نگار گفت :باشه بریم خداحافظ نگار خانم . امیدوارم که حالت کاملا خوب بشه
    سارا و امید خداحافظی کردند . و از اتاق بیرون امدن .
    امید رو به سارا گفت :من می رم مانی رو ببینم ؟ بگردم تو برو تو ماشین تا من بیام .
    سارا به طرف ماشین رفت .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #38
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    مانی با دیدن امید به سمتش رفت و گفت :
    -سلام دوست عزیز و مهربون من
    -سلام زبون ریختن بسه دیگه چه خبر ؟
    -خبر سلامتی تو هم با سارا اومدی ؟
    -اره باهات حرف زد؟
    -اره قلبت چطوره ؟
    -امروز خیلی درد می گیره .دیگه باید کم کم عادت کنم
    -دارو هات و که به موقع می خوری ؟
    -بله آقای دکتر بله
    -زهرمار . بزار یه چیزی بگم به خاطر همین دیوونه بازی هات امروز می خواستم همه چیز به سارا بگم . ولی خیلی شانس اوردی
    امید جدی گفت :تو که یه همچین کاری نمی کردی مگه نه ؟
    -چرا اتفاقا می خواستم این کارو بکنم
    امید برگشت و به سرعت از بیمارستان خارج شد . وبه مانی که او را صدا می کرد هیچ توجهی نکرد . سوار ماشین شد .
    این بار سارا پشت رل نشست و او گفت :
    -دوست داری پرواز کنی ؟
    -یعنی چی ؟
    اتومبیل را سارا با سرعت به حرکت درآورد و گفت :یعنی این که ...
    -می خوای من و به کشتن بدی ؟
    -چقدر ترسو اقا از مردن می ترسه
    -شما خانم ها خوب بلدید خیال بافی کنید
    -حداقل مثل مردها دو رو نیستیم
    امید که دیگر حوصله اش سر رفته بود جوابی نداد . سارا ادامه داد :
    -می دونی امید حالا که خوب فکر می کنم می بینم چقدر از مردا بدمی میاد
    امید سرش را به صندلی تکیه داد و گفت: نظر لطف ته عزیزم
    -حالم از تو هم به هم می خوره
    امید چشمانش را بست و گفت :از بس که تو بهم لطف داری
    چند لحظه بعد امید دستش را بر قفسه ی سینه اش فشرد و از داخل داشبرد قرص و اب معدنی برداشت و ان را خورد
    -این قرص ها برای چی بود ؟
    -مهمه ؟؟
    -اره
    امید نگاهش کرد و گفت: دیگه حالت از من به هم نمی خوره ؟
    -به هر دلیلی که این قرصها رو می خوری هیچ ربطی به من نداره . و دیگه هم کنجکاوی نمیکنم
    -این جوری من راحت ترم
    تا وقتی به خانه برسند هیچ کدام حرفی نزدند .سارا ماشین را وارد حیاط کرد و وارد خانه شد .
    امید مدتی در حیاط بود بعد به طرف اتاقش رفت و برروی تختش دراز کشید . قلبش به شدت درد می کرد . نقس کشیدن برایش سخت شده بود در اتاقش به صدا درآمد . اما قدرت جواب دادن نداشت . در به آهستگی باز شد و زینب خانم وارد شد . با دیدن امید هراسان به طرفش امد و با گریه گفت :
    -امید عزیزم . چت شده . حالت خوبه ؟ امید حرف بزن
    -اما او قدرت تکلم نداشت . زینت خانم شتابان به طرف پایین دوید و اقا اکبر را صدا کرد .همه وارد اتاق امید شدند . امید بی حرکت روی تخت افتاده بود . زینب خان با صدای بلند گریه می کرد . فاطمه خانم او را به آرامش دعوت میکرد . امید را به بیمارستان منتقل کردند . فاطمه خانم در خانه ماند تا از زینت خانم مراقبت کند اما بقیه همراه امید به بیمارستان رفتند . امید فورا به ccu انتقال داده شد . سارا و اقا محمود از این ماجرا متعجب بودند. پزشک امید به اکبر اقا گفت :
    -آقای بهرامی مگه من به شما نگفته بودم که امید هر چه زودتر باید عمل بشه .
    -چی بگم آقای دکتر خودش راضی نمیشه میگه نمی تونم ریسک کنم
    دکتر با تاسف گفت :به هر حال باید هرچه زودتر راضیش کنید که عمل کنه
    دکتر رفت و اقا محمود به طرف برادرش رفت و گفت: موضوع چیه اکبر ؟ امید چشه ؟؟
    -چی بگم محمود ؟ چی بگم . پسرم داره از دستم می ره
    -اخه چرا ؟
    -ناراحتی قلبی داره دکتر می گن اگه عمل نکنه یکی دو ماهی زنده بیشتر نیست . اما خودش اصلا راضی نمیشه یه راهی پیش پام بذار محمود
    -پس چرا تا الان چیزی نگفتی ؟
    -برای این که امید نمی خواست کسی چیزی بفهمه . می گه نمی خوام بهم ترحم بشه
    سارا بر دیوار تکیه داد .او فقط به امید فکر می کرد .
    اکبر اقا به سمت سارا امد و گفت :
    -سارا عمو جان دستم به دامنت . امید تورو خیلی دوست داره . به حرف های تو گوش می ده . اگه کسی بتونه اون رو راضی کنه اون تویی . باهاش حرف بزن . راضیش کن نزار امید بمیره
    سارا با مهربانی گفت :
    -نگران نباشین . عمو جون . باهاش صحبت می کنم حتما راضیش می کنم به شما قول می دم
    -اگه این کار رو بکنی . تا عمر دارم نوکر تی می کنم
    سارا لب به دندان گزید و گفت :این چه حرفیه عمو جان .وظیفه ای منه مطمئنی باشین هر کاری از دستم بربیاد انجام میدهم
    اکبر آهسته گریه می کرد . محمود او را دلداری می داد .
    دکتر به طرف انها امد و سارا گفت :آقای دکتر حال امید چطوره ؟؟
    -حالش بهتره اما باید در ccuبماند و بعدا به بخش منتقل میشود ولی حتما باید عمل بشه .
    -چشم آقای دکتر
    سارا به خانه خبر سلامتی امید را داد . و بعد هم قرار شد که اقا محمود کنار امید بماند و سارا عمو را به خانه برساند .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #39
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    سارا به دیدن نگار رفت .
    نگار با دیدن سارا لبخندی زد و گفت :-به این زودی دلت برام تنگ شده ؟
    -می تونیم با هم دیگه جدی صحبت کنیم ؟
    -بله می شنوم
    -در واقع می خوام از تو کمک بگیرم
    -از من ؟
    سارا معصومانه گفت :قول میدی که کمکم کنی ؟
    -مطمئن باش هر کاری از دستم بر بیاد انجام میدم
    -می خوام به کسی کمک کنی که تورو دوست داره
    نگار کمی مکث کرد و گفت :من متوجه منظورت نمی شم
    -منظورم امیده .می خوام تو به اون کمک کنی
    نگار با چشمان گشاد شده گفت :امید من و دوست داره ؟ من باید به امید کمک کنم ؟؟
    -اره اون الان به کمک تو خیلی نیاز داره ؟
    -چرا ؟
    -اون مریضی قلبی داره . اگه عمل نکنه می میره . اما ظاهرا خودش راضی به انجام این کار نیست و فقط تو می تونی کمکش کنی
    -اخه چه جوری ؟
    -تو باید کمکش کنی تا راضی به عمل کردن بشه
    -چرا من ؟
    -برای این که تو رو دوست د اره
    -شما از کجا میدونید که اون به من علاقه داره ؟
    -خودش گفت حالا بهش کمک می کنی ؟
    -من نمی دونم چی کار باید بکنم واقعاً نمیدونم
    سارا شماره ای به دست نگار داد و گفت: این را بگیرد . هر وقت فکر اتو کردی بهم زنگ بزن . بریم دیدن امید و. اگه بهش کمک کنی لطف بزرگی به من کردی .خواهش می کنم نگار نزار بمیره
    -اما اخه چطور ممکنه ؟
    -کار دل دیگه حساب و کتاب نداره ؟
    -اصلا فکر نمی کردم که اقا امید منو دوست داشته باشه ؟
    -به هر حال منتظر تماس می مونم . فعلا خداحافظ
    به سرعت از بیمارستان خارج شد وبه طرف خانه به راه افتاد . صدای هق هق گریه اش در فضای ماشین پیچید . دلش گرفته بود .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #40
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    سارا به دیدن امید رفت یه دسته گل زیبا خرید و به سمت اتاق امید رفت . کمی پشت در ایستاد و بعد وارد شد . امید با دیدن او لبخندی زد و گفت :
    -به به خانم خانم ها . چه عجب بالاخره یاد ما کردید ؟
    -حالت چطوره ؟ خوبی ؟
    امید با مهربانی گفت :اگه تا حالا بد بودم با دیدن تو خوب شدم
    سارا دسته گل را داخل گلدان گذاشت و گفت: پس عمو کو ؟
    -نمی دونم من خوابیده بودم پاشدم دیدم نیست بابت گل ها ممنون
    -قابل نداشت .نگار هنوز نیومده ؟
    امید با تعجب گفت :مگه قراره بیاد این جا ؟
    -اره خواست بیاد تورو ببینه
    -جالبه . تا دیروز من می رفتم ملاقاتش حالا نوبت اونه که بیاد ملاقات من
    سارا جوابی نداد و امید گفت :از چیزی ناراحتی ؟
    -نه چطور مگه ؟
    -یه جور ایی گرفته به نظر می رسی نکنه دوباره حالت از من بد میشه ؟
    سارا با عصبانیت گفت :نخیر مثل این که علاوه بر قلبت . مخت هم اسیب دیده
    امید به خنده افتاد و خواست چیزی بگوید که در اتاق به صدا درآمد نگار وارد شد.نگار سلام کرد و دسته گلی را که به همراه داشت به دست سارا داد و خطاب به امید گفت :
    -شما حالتون خوبه ؟ امیدوارم که از کسالت در آماده باشید
    -خیلی ممنون. شما که حالتون خوب شد؟
    -بله من خوبم .
    همه سکوت کردند . سارا رو به امید گفت :من دیگه می رم با من کاری نداری ؟
    -اتفاقا بمون باهات کار دارم
    نگار نگاهی به امید کردو گفت :می تونم باهاتون خصوصی حرف بزنم
    سارا خواست از اتاق بیرون برود که امید گفت: شما بفرمایید این جا کسی مزاحم نیست
    نگار قیافه ای حق به جانب گرفت و گفت: باشه من اومدم اینجا با شما صحبت کنم تا قلب تون رو عمل کنید
    -که چی بشه ؟
    -تا دوباره سلامتی تون رو به دست بیارید
    -من همین جوری راحتم
    -بقیه چی ؟ بقیه هم راحتن ؟
    -بقیه دیگه به خودشون بستگی داره
    -شما واقعاً این طور فکر می کنید . یعنی دیگران براتون اهمیت ندارند .
    -من یه هم چین حرفی نزدم. منظورم این است ...
    -منظورت این بود که بقیه ربطی نداره مگه نه ؟
    -تقریبا
    -خب این یعنی بی تفاوتی . بی مسئولیتی
    امید عصبانی گفت :مسئولیت در برابر چی .در برابر کی . من در قبال دیگران مسئول نیستم .و فقط برای زندگی خودم تصمیم می گیرم . همین
    -یادتون نره که دیگران هم از زندگی شما سهمی دارن
    -از یادآوری شما متشکرم
    سارا به طرف امید رفت و گفت: فکر نمی کنی حق با نگاره . تو داری فقط به برای زندگی خودت تصمیم می گیری پس زندگی بقیه چی ؟
    -زندگی بقیه به خودشون مربوطه
    نگار خطاب به سارا گفت :من دیگه باید برم . ظاهرا اقا امید تصمیم خودشون رو گرفتن و لزومی نمی بینن که بخوان به دیگران هم فکر کنند
    امید در جواب گفت :به هر حال از این که اومدین این جا خوشحالم . امیدوارم بعدا هم بتوانم ببینم تون
    نگار خداحافظی کردو رفت . سار با عصبانیت به امید گفت :
    -امید هیچ معلومه تو چته . این چه طرز برخورد با نگار بود ؟
    -تو بهش گفت بیاد ؟
    -اره اما رفتار تو اصلا درست نبود
    امید با عصبانیت گفت :می شه یه خواهشی ازت بکنم . این قدر تو زندگی من مداخله نکن . بهتره به فکر خودت باشی
    -مگه تو می ذاری ؟
    -این چه ربطی به من داره ؟ قبلا گفتم حالا هم می گفتم من از ترحم بیزارم . می فهمی ؟
    -نه فقط خودت می فهمی . من تو زندگیت دخالت نمی کنم اگه حالا هم این جا هستم به خطر پدر ته
    -اما من دوست ندارم تو رو ببینم
    -نکنه فکر کردی من شیفته ای جناب عالی هستم ؟ من از هر چی احمقه متنفرم
    -خوبه پس ازم متنفری . اگه این طوری پس این جا چه غلطی می کنی ؟ هان برو نمی خوام ببینمت
    سپس دست بر روی قلبش گذاشت
    سارا گفت :امید من دوستت دارم . به اندازه تمام دنیا . شاید هم بیشتر . تو برام با همه تفاوت داشتی . برام یه عشق بودی . یه اسوه کامل . تمام زندگیم تو بودی . فکر می کردم تو هم همین عقیده را داری . اما خیلی اشتباه می کردم .
    سپس از اتاق خارج شد و به سمت خانه حرکت کرد . سیل اشک بر گونه هایش جاری بود. وقتی وارد خانه شد به سرعت به سمت اتاقش رفت. بر روی تخت دراز کشید. ... فاطمه خانم با تلفن وارد شد .
    -تو کی امدی که ما نفهمیدیم . پاشو امید پشت خطه
    سارا با تعجب گفت :امید ؟ نگفت چی کار داره ؟
    -نه بیا بگیر خودت صحبت کن
    سارا با تردید گوشی را گرفت اما صحبت نکرد . فقط گوش می کرد .
    -سارا زنگ زدم بپرسم حالت خوبه ؟ حق با توئه . این دلیلی خوبی برای زنگ زدن نیست . راستش دلیل واقعی شو نمی دونم .فقط میدونم که دلم برای صدات خیلی تنگ شده نمی خوای حرف بزنی . ؟؟ من بابت امروز واقعاً متاسفم . نمیخواستم این طوری بشه .اگه میشه باز هم بیا پیشم .من منتظرت می مونم.مثل این که نمی خوای حرف بزنی -
    باشه فعلا خداحافظ
    سارا گوشی را قطع کرد و گفت: دیگه نمی خوام ببینمت . بهتره منتظر نگار باشی .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 4 از 6 نخستنخست 123456 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/