صفحه 4 از 11 نخستنخست 12345678 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 31 تا 40 , از مجموع 109

موضوع: شکلات تلخ | پروین دروگر

  1. #31
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    ص 126-127

    با فقر و تهی دستی بنا نهاده بودند. محلی که مسکن دافراد مطرود جامعه بود. آسیب خوردگانی که به خاطر جهالت خویش آن محله متروک را به عنوان خطپایان زندگی خویش برگزیده بودد و هیچ تلاشی برای زدودن آن پیله عنکبوتی نداشتند که بر تار و پود آنان تنیده بود. برای تارا که از کودکی آن خرابه ها آشیانه رنج و بدبختی اش بود ، هیچ گوشه ای نمی توانست پس از ماه ها دوری برایش مهیج و خاطره انگیز باشد. در واقع حالش از تمای آن تشکیلات بهم می خورد. با این وجود خود را میراث دار آن اقلیم معدوم می دانست. با نگاهی گذرا به محیط اطرافش به سمت زیززمینی رفت که کنج حیاط قرار داشت. برای او دیدن پنجره های زنگ زده ای که با پلاستیک پوشیده شده بود و پشت بام های حلبی و حوض جلبک زد که دور تا دورش در اثر شستشوی لباس و ظروف ، سیاه و متعفن شده بود هیچ گوه هیجانی در بر نداشت. او خود برخاسته از همان آب و خاک بود و روزی تمام انگاره های کودکی اش از آن نقطه الهام می گرفت. او با عجله وارد زیرزمین شد.
    کوکب مشغول جمع کردن سفره بود. با دین تارا هاج و واج به او خیره شد. او از پنجره زیرزمین به حیاط نگاهی انداخت تا موقعیت غلام رضا را شناسایی کند. با دیدن او که در اثر نئشگی از این سو به آن سو تلو تلو می خورد ، خاطرش جمع شد که تا رسیدن او فرصت کافی برای خوش و بش کردن با مادرش دارد. کوکب که در آن فضای نیه تاریک به آنچه مقابل دیدگان کم سویش شکل گرفته بود شک داشت با لکنت گفت: « تا...تارا خودت هستی؟ یعنی تو برگشتی.»
    تا خودش را به او رساند و با خنده گفت: « چیه ، نکنه تو هم فکر می کنی من اجنه هستم؟ اگه شک داری بگو سم الله.»
    کوکب محکم پشت دستش زد و بعد آغوشش را به روی تارا گشود و با اشتیاق گفت: « کجا بودی دختر جان ، منو دق مرگ کردی. می دونی الان چند وقته ازت بی خبریم.»
    تارا با حالتی سرد صورت کوکب را بوسید و گفت « رفته بودم باغ دلگشا صفا ، نمی دونی چه حالی داد.»
    کوکب سری با تاسف تکان داد و با صدایی آرام گفت: « باز هم زندون ، ایین بار به خاطر چی؟ »
    تارا با کلافگی گفت: « ای ننه ... چه سوالها می پرسی ، تو نمی دونی هر بار چرا می فرستنم زندون. نکنه فراموش کردی حرفه دختر دست گلت چیه.حالا بگذریم از این حرفها ...زیاد فرصت ندارم. فقط اومدم یک سری به تو بزنم و برم. از خودت بگو... این مرتیکه هنوزم اذیتت می کنه.»
    کوکب آه سنگینی کشید و گفت: « ای دختر جان ، دست رو دلم نذار که مثل همیشه خونه. مگه فقط مرگ منو از دست این از خدا بی خبر نجات بده. مگه نمی بینی حال و روزش رو. تا موقعی که نشئه است کاری به کارم نداره ، یسکره تو عالم چرت به سر می بره.اما وای به روزی که مواد بهش نرسه. از سگ بتر می شه ، خودت که می شناسیش.»
    تارا خنده تلخی بر لب آورد و گفت : « بله ، ارادت دیرینه دارم. حیف اسم آدم که روی چنین موجود کثیفی باشه. هر وقت چشمم بهش می افته حالم دگرگون می شه. نمی دونم تو چطور تونستی یک عمر با این حیوون زیر سقف به این کوتاهی زندگی کنی.»
    کوکب به آرامی می گریست با ناله گفت : « می خواستی چه کارش کنم ، ولش می کردم و می رفتم ، کجا؟ برای یک زن تنها و بی کس همین زیرزمین تاریک و نمناک هم زیادیه. همین اندازه که اسم ننگش به نوان شوهرروی سرم بوده ، خدا رو شکر می کنم. هر چی بوده گذشته ، این چند صباح باقیمونده عمرمون هم هرطور باشه ، سپری می شه. خب دتر جان تو از خودت بگو. چه کار می کنی. برای اینده ات چه تصمیمی داری.»
    تارا با تامل گفت: « یم فکرهای بکری تو سرم دارم که به زودی عملی اش می کنم. مطمئن باش به محض اینکه وضعم خوب شد و تونستم پول و پله ای جمع کنممی آم تو رو از این جهنم نجات می دم. سختی تو تا یک سال دیگره. بعد خواهی دید چه زندگی اشرافی برات درست کنم دیگه نمی ذارم این غلامرضا ی خرخاکی مثل زالو خونت رو بمکه.»
    کوکب آهی کشید و گفت: « من که می دونم همین که از این در بری دیگه معلوم نیست کی دوبارهسراغی از ما بگیری. الان چند ساله که سیر نمی بینمت.»


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #32
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    از صفحه ي 128 تا 131


    تارا با عجله گفت: " آخه نمي تونم موندن من در اينجا صلاح نيست از يك طرف ميدوني كه چه كينه اي از اين پير كفتار به دل دارم آخرش ميترسم يا من خون او رو بريزم يا او خون من رو. از يه طرف ديگه ترس از عطا خان رو دارم. مي ترسم بياد سراغم رو بگيره و گيرم بياره. مي دوني كه او چه آدم خطرناكيه .اگه دستش بهم برسه زنده نمي ذارم. آخه او منو مسبب بهم ريختن تشكيلاتش مي دونه به همين خاطر تا زهرش رو نريزه دست از سرم بر نمي داره."

    كوكب با نگراني گفت: " اما چهار پنج ساله كه از اين جريان مي گذره از او هيچ خبري نشده. مطمئن باش اگه مي خواست بلايي سرت بياره تا حالا اين طرفها آفتابي شده بود. از كجا معلوم او تا حالا دستگير نشده باشه و يا نمرده باشه."

    تارا گفت : به هر حال نمي تونم بي گدار به آب بزنم. تو فقط دعا كن كار و بار من بگيره. اون وقت براي هميشه تو رو مي برم پيش خودم. اين لاشخور ِ مردهخوار رو هم بذار آخر عمري تو گند و كثافت خودش دست و پا بزنه.

    كوكب با دست محكم به پايش كوبيد و بعد با دستپاچگي شروع به پهن كردن سفره پارچه اي كرد كه در آن نان پيچيده بود. گفت:واي خدا منو مرگ بده. پاك يادم رفت ناهار برات بيارم.

    كوكب با عجله ته قابلمه را كه در آن مقداري نخود و سيب زميني باقي مانده بود زير و رو كرد و بعد با حالت تاسف گفت: ببخش دخترم كه غذايي از اين بهتر نداريم كاش زودتر اومده بودي تا كمي گوشت هم بهت ميدادم.

    تارا گفت: ننه جلوي من اين حرف رو نزن. من بهتر از هر كسي ميدونم تو اين خونه آبگوشت تنها غذاي شاهانه ايست كه هر چند ماه يك بار درست ميشه....

    اين رو هم ميدونم كه براي تهيه اين غذا چقدر خودت رو به آب و آتيش زدي. به خدا دلم به حالت مي سوزه. تو صبح تا شب تن به هر كار خفت باري مي دي و اين مرتيكه بي غيرت دستمزدت رو دود مي كنه ميفرسته هوا.

    تارا از جا برخواست و نگاهي به بيرون انداخت. غلامرضا از شدت تشنگي كنار حوض افتاده بود و صورت پشمالويش در انحصار مگسها در آمده بود. با بيزاري نگاهش را از او گرفت و در حالي كه سر سفره مي نشست گفت: هميشه از اينكه از تخم و تار چنين موجودي به عمل اومدم از خودم بدم مياد. از روزي كه چشم باز كردم سايه اش مثل ديو بالاي سرم بود. اوايل فكر ميكردم پدر يعني همين زندگي رو به همون شكل پذيرفته بودم به خصوص كه مي ديدم تو چنان از او حساب مي بري و ازش ميترسي كه انگار جز اين نبايد طور ديگه اي مي بود. خب من هم از تو ياد مي گرفتم به همين خاطر بود در برابر شكنجه و آزارش جرات كوچكتريت واكنشي نداشتم.

    تارا روسري اش را برداشت تا راحت تر غذا بخورد. كوكب با ديدن سر تراشيده تارا چنگي به صورتش انداخت و گفت : پس موهاي نازنينت كو؟ اين چه شكل و شمايليه كه براي خودت درست كردي.

    تارا با خونسردي گفت: جوش چي رو ميزني جوونيم دود شد و رفت مي خوام صد سال سياه اين دولاخ موي شپشو رو سرم نباشه.

    كوكب با ناراحتي گفت: تو نبايد سرت رو مي تراشيدي كدوم دختر عاقلي اين كار رو ميكنه كه تو كردي؟

    تارا با اخم گفت : طوري حرف مي زني كه انگار خواستگارها الان پشت در صف كشيدند. اگه مي بيني سرم رو تراشيدم فقط بخاطر اين بود كه موهام پر از شپش شده بود. چاره اي جز اين كار نداشتم. از بس پوست سرم رو خارونده بودم زخم شده بود. ترسيدم گري بگيرم بترشم رو دستت بمونم به همين خاطر از ته موهام رو زدم.

    كوكب با تاسف گفت: دختر جان تو هنوز جووني خوشگل و خوش قد و بالايي. اگه هيچي نداري فقير و بي كس و كاري به همين صورت زيبايي كه خدا بهت داده قناعت كن وقدرش رو بدون. خدا رو چه ديدي شايد يه روزي يه مرد خوب سر راهت سبز شد و ازت خواستگاري كرد.

    تارا پوزخندي زد و گفت: مرد خوب دنبال زن خوب مي ره نه من كه سر تا پام پر از عار و ننگه. تازه اگه همچين اتفاقي بيفته و يك خدا زده به خواستگاريم بياد من كسي نيستم كه بخوام شوهر بكنم. تو بايد بهتر از هر كسي بدوني كه چقدر از جنس مرد نفرت دارم. كلمه مرد براي من فقط يه معنا داره و اونهم معناش خيانته. براي هر دختري پدرش سمبل مردانگي است. حالا فكر كن كه وقتي پدري نامرد از كار در بياد چطور اون دختر مي تونه به مرد ديگه اي اطمينان كنه. ننه شوهر تو به اندازه يك حيوون هم نيست چون خيانتي كه او به من كرد هيچ حيووني به فرزندش نمي كنه . اين پست فطرت همه چيز منو ازم گرفت حتي.....

    سايه سهمگيني كه داخل زير زمين افتاد باعث شد حرف در دهان تارا بخشكد كوكب كه وحشت در صورتش نمايان بود. با دستپاچگي كاسه مسي را كه در آن مقداري نخود و سيب زميني بود مقابل تارا گذاشت و گفت: غذات رو بخور از دهن مي افته.

    غلامرضا در حالي كه زنجيري را دور دستانش حلقه كرده بود تلو تلو خوران از پله ها پايين آمد. تارا كه متوجه خشم توفنده او شده بود فوري روسري اش را سر كرد و از جايش بلند شد. غلامرضا با هيبتي ترسناك به سويش خيز برداشت. كوكب بين آن دو را گرفت و مانند هميشه سپر بلاي تارا شد. اما غلامرضا وحشيانه چنان بر سينه او كوفت كه زن بيچاره با جثه ضعيف و نحيفش مثل پر كاهي به گوشه اي پرتاب شد. تارا كه برخلاف مادرش بلند قد و درشت اندام بود. بدون كوچكترين ترديدي پيش از اينكه موفق به عمل ديگري شود با يك دستش بازوي او را گرفت و با دست ديگرش زنجير تاب داده شده را از دور دستان او باز كرد و بعد با خشم مقابل او ايستاد و با لحني تهديد آميزگفت: اگه يك قدم ديگه برداري با همين زنجير خفه ات ميكنم. پس كاري نكن كه به درك واصل بشي. فهميدي غلامرضا خرخاكي؟

    غلامرضا كه خود را خلع سلاح ديد حسابي خودش را باخت. با صدايي لرزان گفت: دختر جان من كه با تو كاري ندارم. مثل اينكه من پدرت هستم يه ارزن احترام برام قائل باش اين چه طرز رفتاره كه تو با من داري.

    تارا چشمان نافذش كه در زمان خشم به طرز عجيبي قرمز مي شد را به او دوخت و در حالي كه زنجير را با تبحر خاصي به حركت در آورده بود با تندي گفت: تو پدر من هستي؟ تو چطور مي توني چنين ادعايي بكني. تو اسم هر چي پدر تو دنيا بود رو به ننگ آلوده كردي. لابد خودت مي دوني كه اگه بخواي يك بار ديگه ادعاي پدري بكني خيلي راحت قانون سرت رو بالاي طناب دار مي بره. اگه مي بيني هر از گاهي سري به اين جهنم مي زنم مطمئن باش دلم براي ديدن قيافه كريه تو تنگ نشده .... بخاطر اين پيرزن بخت برگشته است كه نمي تونم فراموشش كنم. پس خوب گوش كن اگه از اين لحظه به بعد يك تار مو از سر اين زن كم بشه چنان بلايي سرت ميارم كه اگه از درد مثل سگ زوزه بكشي كسي به دادت نرسه. حواست خيلي جمع باشه اين تارايي كه مقابلت قد علم كرده تاراي ده سال پيش نيست كه هر سازي بزني او برقصه. از اين به بعد جواب هاي رو با هوي خواهي شنيد. اين عقده هايي كه از تو سر دلم تلمبار شده تبديل به غده هاي بدخيمي شده كه هر لحظه ممكنه سر باز كنه خيلي مراقب رفتارت باش. دوباره بر ميگيردم. و اين را گفت و با خشم از آن پستو خارج شد.

    غلامرضا از شدت خشم مقداري ناس را كه از قبل زير زبانش گذاشته بود پشت سر او تف كرد و بعد با غضب گفت: دختره پدر سگ براي من قداره كش هم شده اخلاق آدميزاد نداره همه اش مي خواد براي من اداي نرينه ها رو در بياره بذار يكبار ديگه پاش به اين خونه برسه مي دونم چه كارش كنم. آخرش گذر پوست به دباغخونه مي افته.

    كوكب نگاهش را به ظرف غذاي تارا دوخت و بعد با حرص گفت : لااقل مي ذاشتي يك لقمه از غذاش رو مي خورد بعد مثل عزراييل بالاي سرش پيدا مي شدي.

    غلامرضا با چهره اي درهم گفت: خفه شو زنيكه سليطه هر چي ميكشم از دست توست همين پشتيبانيهاي تو اين دختره هرزه رو اين طور دريده كرده از بس دست به سرش كشيدي ديگه ما رو آدم حساب نمي كنه.

    كوكب سري با تاسف تكان داد گفت: هي! هي! امان از تو كه نفهميدي با اين دختر چه رفتاري داشته باشي از روز اول از گرده اش كار كشيدي هر طور كه دلت خواست با او همون كار رو كردي حالا توقع داري تو رو آدم حساب كنه.

    غلامرضا لنگه كفش پاره اش را به سمت كوكب پرتاب كرد و با غضب گفت:آخه خبر مرگت بياد از لحظه اي كه اين دختره بيغوش رو آوردي تو اين خونه چنان


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #33
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    از صفحه ی 132 تا 135

    شیرت برایش در آمده بود که انگار تو اون رو زاییده بودی ، اگه تمام اختیارت رو به دست من میدادی چنانش می کردم که حالا حالاها زیر سلطه ی خودم باشه. الان نزدیک ده ساله که او هیچ سودی برای ما نداره. هر چی دله دزدی می کنه میره تو جیب خودش.پس به چه حقی این طوری زبون درازی می کنه؟)
    کوکب آهی کشید و گفت:(به تمام حق هایی که می تونست داشته باشه اما تو با نامردی ازش گرفتی. دیگه چی از جونش می خوای.تا جایی که ممکن بود ازش سود بردی،همین خرابه ای که توش داریم زندگی می کنیم از صدقه سر اوست وگرنه باید یک عمر آوارگی می کشیدیم.)
    غلامرضا غرید . گفت:(ما خیلی بیشتر از این ها به گردنشحق داریم.تا روزی که زنده است باید زنده بودنش رو مدیون ما باشه.مگه فراموش کردی که خونوادش با او چی کار کردند،او نمی دونه ....تو که خبر داری او دختر واقعی ما نیست .پس چرا این قدر سنگش رو به سینه میزنی؟)
    کوکب که زنی واقع بین بود گفت:(تو به خاطر منافع مالی خودت او رو قبول کردی....او می تونست منبع درآمد خوبی برات باشه،پس هیچ جای منتی نیست.مگه غیر از اینه که ما از یه طفل معصوم ،یک بچه گدا، دزد و قاچاقچی درست کردیم،او تو دامن من وتو خراب شد،فقط خداعاقبت این دختر رو به خیر کنه، )
    غلامرضا مقداری ناس را زیر زبانش گذاشت و بعد با دهانی نیمه بسته گفت:(گور باباش، تو احمقی که جوش تخم و ترکه کس دیگه رو می زنی ، حالا که او نخش رو از ما کنده، می گم بره و برنگرده، والا....دیگی که برای من نجوشه، می خوام سر سگ توش بجوشه)
    کوکب که از حرف های غلامرضا احساس خفقان می کرد به بهانه شستن ظرفها از زیرزمین خارج شد.


    تارا پس از طی مسیری پر ازدحام وارد کوچه ای بن بست و باریک شد.جولوی هر خانه تعدادی زن تجمع کرده بودند و هر گروه مشغول به انجام کاری بودند.
    تعدادی درحالی که تند تند تخمه می شکستند زیر گوش یکدیگر اراجیف می گفتند.و هر از گاهی با خنده های بلند و وقیح توجه دیگر زنان را به سمت خود جلب می کردند.تعدادی مشغول پاک کردن سبزی بودند و گروهی دیگر هم سرگرم کشیدن قلیان. بچه ها هم از بی توجهی مادران خود فیض می بردند و با دست و پای برهنه در جوی کنار کوچه فرو رفته بودند و مشغول کاوش در میان لجنهای متعفن بودند و هر چیزی را که نظرشان می گرفت با کثافتش داخل جیب خود مخفی می کردند. بافت محله بااین ترکیب آدمها نمایی از فقر و تخلف را به نمایش می گذاشت.همگی از یک قشر خاص بودند و زندگی مسالمت آمیزی با یکدیگر داشتند. از هیچ ضابطه و قانون معونی پیروی نمی کردند.آنجایکی از مناطق عمده ی خرید و فروش مواد مخدر بود. پلیس با وجود نظارت و توجهی که به این منطقه مبذول می داشت اما ساکنان انجا به شکلی کار خود را از پیش می بردند و با دادن ظاهری نازیبا به آن منطقه مدنیت و فرهنگ شهری را خدشه دار ساخته بودند . برای آنان که شکل واقعی زندگی را وارانه می دیدند، هیچ آینه ی حقیقت گویی نبود که با ترسیم خطوط مستقیم شفافیت را در وجود آنان نهادینه کند.
    با ورود تارا به داخل کوچه پسر بچه ای شیطان با دیدن او خودش را به جمع زنان رساند که مشغول چرند گویی بودند.
    چیزی در گوش دختر جوانی که بین آن عده شنونده بود رساند. دختر که نامش آرزو بود با شنیدن این خبر مانند برق گرفته ها از جایش پرید و با حالتی هراسناک از جا برخاست و به استقبال او رفت.
    زنهای دیگر که چندان آشنایی با تارا نداشتند با نگاه هایی مشکوک او را زیر ذره بین بردند. تارا از دیدن آرزو در جمع آنان اخمهایش را در هم کشید و با سنگینی جواب سلام او را داد.تارا بی اعتنا به نگاه های پرسشگری که سر تا پایشرا برانداز می کردند در مقابل در آهنی کوچکی ایستاده بود . او با اشاره به آن دختر فهماند که فوری آن در را باز کند. آرزو کلید هایی را که با نخ به گردنش آویزان کرده بود از داخل پیراهنش در آورد. آن را با دست هایی که میلرزید باز کرد. تارا پس از طی چند قدم وارد ساختمان شد که از نظر ظاهری چندان قرفی با خانه غلامرضا نداشت. همان بو ، همان فقر با خشت خشت آن خانه در آمیخته بود. انگار ریسه ای مشترک بر بام تمامی آن خانه ها کشیده بودند که تنها با لامپهای سیاه خاموش و روشن می شد.
    تارا با ضربه پا در چوبی کوتاهی را از هم گشود و وارد اتاقی نمور و تاریک شد.آرزو که سعی داشت خودش را از تیرس نگاه تارا دور سازد به بهانه ی درست کردن چای پرده چروک گرفته ای را کنار زد و وارد آشپزخانه شلوغ و درهم شد که هیچ گونه نورگیری نداشت . ظرف و ظروف بر روی یکدیگر تلمبار شده بود و هیچ کمد یا قفسه ای برای جا دادن آن ها وجود نداشت.کتری دود گرفته ای را روی گاز گذاشت و به آرامی مشغول جمع و جور کردن اطرافش شد.
    تارا با خستگی روی تشکچه ای نشست و به دیوار تکیه داد . پس از لحظه ای با صدایی که در آن عصبانیت موج میزد با لحن تندی گفت:(آرزو خانم خوابت برده؟ زودتر یک استکان چای بیار، مردم از تشنگی)
    آروز چادر را دور کمر خود پیچیده بود تا تارا متوجه واقعیتی ننگین نشود. سر به زیر از پستو خارج شد و مقابل او نشست. تارا که فوق العاده تیز بود با نگاهی که در آن خشم موج میزد به سمت اوخیز برداشت و چادر را از دور او باز کرد. لگدی به پهلوی او زد و با خشم گفت:( چی رو می خوای از من پنهون کنی لاشی....این ننگ از فرسنگ ها مشخصه، چادر دورت می پیچی؟ خودت رو از من قایم می کنی؟ فکر کردی به همین راحتی می شه روی کثافت کاریت رو بپوشونی؟ بگو ببینم کدوم بی وجدانی عقلت رو دزدید؟ چطور حاضر شدی تن به این ذلت بدی؟ مگه عهد و پیمانی که با هم بستیم رو فراموش کردی؟مگه قرار نبود پای هیچ مردی توی زندگی ما باز نشه ،چرا؟ آخه چرا خودت رو در اختیار یک نامرد قرار دادی؟ حرف بزن چرا خفه خون گرفتی؟)
    ارزو در حالی کهپهلوی خود را گرفته بود با هق هق گفت:(تارا جان غلط کردم منو ببخش خواهش میکنم)
    تارا با چشمانی از حدقه در آمده یقه آرزورا گرفت و با زور او را از زمین بلند کرد و گفت:(به همین راحتی ، فکر کردی باخواهش والتماس از خطایت چشم پوشی میکنم. کور خوندی من کسی نیستم که بویی از احساس و عاطفه برده باشم. وقتی سگ بشم بد طوری پاچه می گیرم. البته پاچه کسی رو می گیرم که استخونش بوی خیانت بده. روز اول هم بهت گفتم من شیر سگ خوردم و رحم ومروت تو کارم نیست. پس چطوری جرات کردی تو خونه ی من رگ غیرتت رو ببری؟)
    آرزو در حالی که چانه اش می لرزید با التماس گفت:( تارا جان مهلت بده همه چیز رو برات می گم باور کن ناخواسته تن به این کار دادم. نمی خواستم ایت طور بشه...اما،اما....) تارا او را گوشه ای هول داد و در حالی که دندانهایش را بر هم می سایید گفت:(همیشه همین طور بوده ، ناخواسته...عذری که برای پوشاندن خطا به کار برده می شه. اما من هیچ دلیلی رو قبول ندارم. هیچ انسانی تا تمایل کامل برای انجام کاری نداشته باشه محاله که به دیگری اجازه ی انجام اون رو بده.تو به خاطر سر سپردگی در برابر هوای نفسانی یه بی وجدان ، پشت به موجودیتتکردی. متاسفم من دیگه نمی تونم تو رو به عنوان یک دوست ،همراه و شریک توی خونم نگه دارم.بهتره جور و پلاست رو جمع کنی و بری پیش همون کسی که چنین دست گل قشنگی رو به آب داده. یاالله بجنب. موندنت این جا درد سرسازه.
    تا خونی ریخته نشده هری.)
    آرزو سرش را بین دو تا دستش فشرد و درحالی که می گریست با شماتت گفت:(تو می گی سگ هستی اما در نظرمن تو حتی سگ هم نیستی. سگ مظهر وفاست. اما تو حتی فهم اینو نداری که توی این یک سال مثل نگهبان از خونت محافظت کردم...اون هم به خاطر این که هر وقت از زندان آزاد شدی یک سرپناهی داشته باشی)
    تارا ابروهایش را در هم کشید و گفت:(عجب منتی ! می شه بگی موندنت تو این خونه چه ربطی به بالا اومدن شکمت داره؟)
    آرزو با بغض گفت:(ربطش اینه که اغفال شدم....برای یک دختر فراری و بی کس و کار تو شهر غریب چه کاری وجود داره جز این که خودفروشی کنه تا از گشنگی نمیره. تارا خوبه خودت از سرنوشت این جور آدما اطلاع داری به نظر من کار خلاف خلافه هیچ فرقی در بین نیست وقتی آدم دست به دزدی زد پاش که بیفته نه از قتل روی بر میگردونه و نه از هزار جرم دیگه . تو به گمان خودت دزدی قاچاق و اعتیاد شرافتش به مراتب بالا تر از قتل و فحشاست. تو با این طبقه بندی می خوای شخصیت بهتری به خودت بدی.....در صورتی که متوجه نیستی رو پیشونی یک یک


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #34
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    136 - 139

    ما مهر ننگین مجرم خورده و به عنوان یک دختر فراری تو این جامعه طرد شده هستیم«
    تارا که اعصابش متشنج شده بود با غضب گفت: «لازم نکرده برای من قصه کلثوم ننه تعریف کنی.چرا روز اولی که به من پناه اوردی نگفتی همه کاره هستی؟یک سال پیش که قیافه ننه مرده ها رو داشتی و هرچه که من میگفتم رو تائید میکردی اما تو این مدت خیلی تغییر کردی راسته که میگن وقتی دختری عفتش رو از دست داد دیگه از هیچ ننگی رو برگردون نیست خیلی خب تو مختاری از این به بعد هر طور که میخوای زندگی کنی،اما نه اینجا ،فهمیدی؟»
    آرزو در حالی که میگریست گفت؟« خیلی خب میرم اما بزار قبل از رفتنم برات تعریف کنم چطوری تن به این کار دادم»
    تارا با بی تفاوتی گفت:«دوست ندارم پای درد و دل یک زن فاحشه بشینم دست خودم نیست از شخصیت اینگونه زنها خوشم نمیاد»
    آرزو از جا برخاست و مقابل تارا ایستاد که یک سروگردن از او بلندتربود.بالحن دردمندی گفت: «ولی فکرکنم اکر بهت بگم این بلا روناصر سرم اورده رضایت میدی به حرفام گوش بدی
    تارا با شنیدن نام ناصر چهره اش تغییر کرد . لحظه ای مات و مبهوت به صورت مهتابی رنگ آرزو خیره ماند ، سپس با صدای ضعیفی گفت:«ناصر،خدایا چطور دست به این کار زد؟»
    آرزو قیافه حق به جانبی به خود گرفت و گفت:«درست شنیدی او یک حیوون به تمام معنی است از هیچ کاری ابایی نداره به هیچ کس و هیچ چیز رحم نمیکنه. دنیا برای او،توشهرت و مادیات خلاصه شده . چطور تا الان او را نشناختی؟»
    تاراکه تعادل ایستادن نداشت به ارامی روی زمین نشست. آرزو متوجه خشکی دهان او شده بود فوری به اشپزخانه رفت و لحظه ای بعد با قوری چای و استکان برگشت فضای حاکم نسبت به قبل تغییر کرده بود. آرزو با دست گذاشتن روی نقطه ضعف تارا ماندنش را در ان خانه که تنها سرپناهش بودبه ثبت رسانید . امیدوار شده بود که تارا به خاطر مسائل شخصی خود بر ان موضوع سرپوش گذارد . درحالی که سعی میکرد چهره اش را غم زده جلوه دهد استکان چای را جلوی تارا گذاشت و منتظر ماند تا از او بخواهد ماجرا را برایش تعریف کند. مدتی سکوت حاکم شد تا اینکه عاقبت تارا از حالت بهت در امد و با تامل پرسید:«چیه؟داری با دمت گردو میشکنی لابد منتظری التماس کنم تعریف کنی چطوری چنین اتفاقی افتاد؟»
    آرزو خودش را جمع و جور کرد و من من کنان گفت:«تو چه قدر دراین مدت عوض شدی،یادمه تا این اندازه خودخواه نبودی اولین بار که تو ترمینال جنوب تورو دیدم احساس کردم فرشته نجاتم رو پیدا کردم.باورم نمیشد به اون زودی بتونم توی تهران یه حامی پیدا کنم. اما تو با چنان اطمینانی نظر منو جلب کردی که همون شب دعوتت رو به خونت قبول کردم. تو نگاهت و گرمی دستات صمیمیتی اشکار به چشم میخورد. انگار با تمام زیر و بم زندگی گذشته ام اشنا بودی همین که گفتم یک دختر فراری شهرستانی ام دیگر نخواستی ازم بپرسی چرا فرار کردم فقط گفتی اگه فکر میکنی روزنه ای برای برگشتن به کانون خونوادت وجود داره برگرد،اما من که برگشتن برام به منزله مرگ بود تصمیمم رو عوض نکردم و موندم. اخه مطمئن بودم پدر و برادرهام منو خواهند کشت. در وقع من به خاطر وجود اونها و تعصبات بی موردشون از همه چی گذشتم تا به ازادی برسم. ازادی که حق مسلم هر انسانیست. اونها زندگی رو برام تبدیل به جهنم کرده بودند. حتی اجازه اینکه بدون بزرگتر پام رو از خونه بیرون بزارم نداشتم. تو خونه باید علاوه بر روسری مرتب چادرسرم بود، اون هم پیش کی ، پدر و برادرهام که محارم من بودن اگه بیرون یه تار موم معلوم میشد چنان منو زیر مشت و لگد میگرفتند که تا هفته ها بدنم کبود بود باورت نمیشه حمام رفتن و توالت رفتنم باید دور از چشم اونها صورت میگرفت در نظر اونها معنی نداشت وقتی چند مرد ولو پدر و برادرات خونه هستند دختره بره حمام شرشر اب راه بندازه. همون جا دخلم رو میاوردند . تازه اینها نمونه های خیلی کوچیکی از شکنجه های خونوادم هست. فکرش رو بکن ادم تو عصر تمدن زندگی کنه اما هنوز درگیر یک سری سنت های غلط و پوچ باشه. اونها با این تنگناهایی که تو زندگی برای دخترشون به وجود اوردن به فرار من دامن زدند . مگه من چقدر توان اذیت و ازار اونها رو داشتم. یک حیوون هم وقتی توی قفس زندانی است به محض اینکه در قفس باز میمونه فرار میکنه. منم دیگه نتونستم بیشتراز اون خودم رو در زندگی اسیر ببینم که پدرم و سه برادرم برام درست کرده بودند . شاید برات سوال باشه که من که اینقدر محدود و چشم و گوش بسته بودم چطور تونستم فرار کنم و سر ازتهران در بیارم. خب میشه گفت که یه کوره سوادی دارم. یه روز برادر کوچکم مجله ای رو به خونه اورد و بعد از اینکه نگاهی به اون انداخت فراموش کرد مثل همیشه اون رو داخل کمدش قایم کنه آخه اونها عقیده داشتند دختر نباید سراغ کتابهای داستان و مجلات بره. جالب اینجا بود که خود برادرهام همه کار میکردند و اهل هرجور خلافکاری ریز و درشت بودند تمام این کارها رو توی خونه ای انجام میدادند که محل تعلیم تربیت دختر خونواده بود به نظرم یک یک اونها بیمار بودند آخه ادم کسی رو امر به معروف و نهی از منکر میکنه که خودش از هر الودگی پرهیز کنه. خلاصه من اون مجله رو به هر شکلی که بود به دست اوردم و دزدکی و با حرص و ولع شروع به خوندنش کردم بین سرگذشت ها یی که تو اون مجله بود نظرم به داستان یک دختر فراری جلب شد و شروع به خوندن کردم. اون زندگینامه گرچه پایان تلخی داشت اما برای من اغازی بود که میتوانست باعث ازادی من از اون نکبت و جهنمی بشه که به قول معروف بالاتر از سیاهی رنگی نبود. تا کی میتونستم با اون زجر تو اون خونه نفس بکشم. بیست و سه سال زنده در گور دست و پا زدن بس بود. باید خودم رو به هر شکلی از چنگال بیرحم اونها بیرون میکشیدم. به همین خاطر یک روز که کسی خونه نبود از موقعیت استفاده کردم و فرار روبه اون قرار نکبت بار ترجیح دادم . به هر حال من تو اتیشی می سوختم که اونها با زورگویی و سختگیری هاشون به پا کرده بودند . پس برام چه فرقی داشت طور دیگه ای تباه بشم. دست کم اینطوری احساس آزادی و رهایی میکردم و دیگه اون سایه های هولناک بالای سر من نبودند . خودم میتونستم هر طور که دلم میخواد برای ایندم تصمیم بگیرم به خصوص تو این یک سال یاد گرفتم چطور روی پای خودم بایستم و خودم باشم. حالا که تو جوابم کردی میرم تا بختم رو جای دیگه ای امتحان کنم. دیگه چیزی ندارم که به خاطر از دست دادنش بترسم. ناصر از بی تجربگی من نهایت استفاده رو برد روزی که تورو گرفتن سراسیمه نزد من اومد گفت هرچه زود تر باید از این خونه برم وگرنه امکان داره مامورا بریزند اینجا و منو دستگیر کنن . با شنیدن این حرف بدطوری لرزه به وجودم افتاد ترس از دستگیری و تحویل به خونوادم وادارم ساخت به حرف ناصر گوش بدم وقتی به اون گفتم تو این شهر غریب هستم و کسی رو ندارم از خدا خواسته البته طوری که من هیچ شکی به نیت پلیدش نبرم از من خواست به باغی که تو جاده قزوین داره برم . منم بدون هیچ فکری در خونه رو قفل کردم و دنبال اون راه افتادم از برخورد هایی که با اون داشتم احساس کردم که ادم خیر خواهی است. به خصوص که میدیدم تو با اون همکاری میکنی خاطرم اسوده بود که نباید ادم بدی باشه اون تنها مردی بود که تو با اطمینان باهاش مراوده داشتی وقتی منو به باغ برد اول زیبایی چشمگیر باغ منو از خود بی خود کرد. وقتی وارد ساختمان شدم چنان خودم رو باختم که ناصر به خوبی به کم ظرفیتی من پی برد. حق داشتم من تا اون روز پا به خونه ای که تا اون حد لوکس و پر زرق و برق باشه نگذاشته بودم حتی تصور چنین خونه ای تو خیالم نمیگنجید هاج و واج در و دیوار و نگاه میکردم و نمیدونستم چه کار کنم احساس میکردم قدم به قصر شاهانه گذاشته ام و به واقع اون کاخ هیچ چیز کم نداشت لابد اون باغ رویایی رو دیدی و میدونی که چی دارم میگم؟»

    تارا با نگاهی متعجب چشم به دهان اون دوخته بود و به ارامی سرش را به نشانه مثبت تکان داد آرزو مکثی کرد و بعد نفس بلندی کشید و با افسوس گفت :« اما حیف که همیشه زشتی ها خودش رو پشت دیوار زیبایی ها مخفی میکنه و زمانی خودش رو نشون میده که قشنگی ها رنگ باختند . مثل یک حباب معلق خودم رو در اون بهشت دروغی رها کرده بودم تا هر انچه میدیدم به عنوان سنبل زیبایی های عالم در خاطرم جا بدم ناصر که شکار خوبی به چنگ اورده بود منو با خیالی اسوده آزاد گذاشت تا به تحقیق و تفحصم برسم از ساختمان خارج شد و زمانی که برگشت من


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #35
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    صفحه 140 تا 143

    همچنان غرق تماشا و لذت بودم.وقتی به خود امدم که دستهایش را روی شونه ام احساس کردم.چنان تکانی از این تماس به من وارد شد که او از حرکت تند من یک قدم به عقب برداشت.با دیدن سر و وضع او درجا خشکم زد.زیرپوش رکابی به تن داشت و شلوارک پوشیده بود.ظاهرش جلف و سبک بود.به خصوص نگاهش رنگ دیگه ای به خود گرفته بود.تازه اون زمان بود که فهمیدم من همراه مردی جوان در باغی دور افتاده تنها هستم .خواستم فرار کنم،اما خیلی دیر شده بود.وقتی به حالت رعب به سمت در خروجی گریختم متوجه قفل بودن ان شدم.به دست و پاش افتادم و با التماس خواستم به من کاری نداشته باشه،اما او که حالت طبیعی نداشت فقط قهقهه میزد.او که با یک نقشه از قبل تنظیم شده منو به اونجا کشونده بود گوشش به ناله ها و التماس های من بدهکار نبود.در یک لحظه چنان حالتش منو منزجر کرد که به سمتش حمله کردم،اما او که جثه تنومندی داشت،منو به گوشه ای پرتاب کرد و بعد از اون ماجرا چیزی نفهمیدم.وقتی چشمهام روباز کردم خودم رو با سر و وضع ناجوری تواتاق خواب دیدم.اون زمان بود که به یاد سرگذشت اون دختر فراری افتادم که تو مجله خونده بودم.در اون لحظه جز گریه کردن هیچ کاری از دست من ساخته نبود،به قول معروف خود کرده را تدبیر نیست.

    من با اندیشه ازادی از خونه فرار کرده بودم و این قسمتی از ازادی بی قید وبند بود!پس می بایست این واقعیت رو می پذیرم که از این به بعد حکم یک دستمال رو بیشتر ندارم،دستمالی که اونقدر دست به دست خواهد شد تا زمانی که چرکین ومچاله بشه م عاقبت در سطل زباله معدوم بشه.کاری که اول تا اون حد برام زشت و زننده بود در روزهای بعد تبدیل به ک وظیفه شد.ناصر چهار ماه منو در اختیار خود گرفته بود تا زمانی که متوجه شد از او باردارم.تصمیم گرفت یک طوری منو از سرش باز کنه.البته او خیال نابود کردن بچه رونداشت.در ازای پول هنگفتی که به من حق سکوت داد خواست بچه رو نگه دارم.برای من جای تعجب داشت که هدف او از دنیا اومدن بچه ای نا مشروع چیه.هر کار کردم علت این خواسته او رو بفهمم بی فایده بود.اومی گفت این بچه هر طوری شده باید زنده بمونه.هر چی سعی کردم اورو متوجه خطراتش کنم بی فایده بود.ا. مصمم بود بچه رو نگه دارم.منم در برابر پولی که گرفته بودم،مجبور شدم بپذیرم.او منو دوباره به خونه ای برگردوند که در رهن توبود.در این مدت هم هرازگاهی سراغی ازم میگیره.این بود کل ماجرایی که تو این یک سال رخ داد.تارا،چیزی که تو این مدت دستگیرم شده اینه که ناصر مرد خطرناک و مرموزیه،ادم اگه ده سال باهاش زیر یک سقف زندگی کنه باز هم نمی فهمه که او چکارس.حواست رو جمع کن.اویک هیولاست در جلد ادم.گول ظاهر فریبنده اش رو نخور،من اگه جای تو بودم دیگه هیچ همکاری باهاش نمی کردم امکان داره همین بلایی که سر من اورده یک روز سر تو بیاره.باور کن از او هیچ کاری بعید نیست.
    تارا با تردید نگاهی به شکم برامده ارزو انداخت و با تعجب گفت:یعنی هدف ناصر از دنیا اومدن بچه ای که میتونه براش دردسر ساز باشه،چیه؟تا جایی که من میدونم او بی نهایت محافظه کاره...چطور حاضر شده این جرم رو اشکارا به نمایش بذاره.باید نقشه ای تو کله اش باشه وگرنه چنین بی ملاحظگی نمی کرد.
    ارزو که در نگاهش تمنا به چشم میخورد،از جا برخاست وبه سمت چوب لباسی رفت که به دیوار نصب شده بود.مانتو اش را برداشت و پوشید،تارا نگاهی به او انداخت وبا لحن امرانه ای گفت:کجا؟نکنه به سرت زده بری پیش اون مرتیکه رذل و کثیف.با این بلایی که سرت ا اورده باز میخوای بری اونجا؟نکنه خاطر خواهش شدی و ما خبری نداریم.
    ارزو در حالی که سرش را زیر افکنده بود به ارامی گفت:یک دختر فراری جاش کجاس،پیش ناصر نشد،کس دیگه.می دونم در نظرت وقیح و پست جلوه می کنم،اما تو بگو چاره ای جز این دارم؟بلاخره باید یه طوری شکمم رو سیر کنم.
    تارا دندانهایش را بر هم فشرد و با غضب گفت:کارد بخوره تو اون شکمت که به خاطرش خود فروشی نکنی!این همه راه وجود داره که از گرسنگی نمیری اون وقت رفتی پست ترین راه رو انتخاب کردی؟بابا منم مثل تو یک اواره بی کس و کار بیشتر نیستم.از زمانی که چشم باز کردم خودم رو تو لجن و تعفن دیدم.من تو زندگی به این نتیجه رسیدم که ادم بره گدایی کنه یا دزدی بهتر است تا تن به خواسته یک مرد بده.تو با این ضربه ای مه از پدر و برادرهات خوردی،چطور خواسته یک مرد روقبول کردی.می دونی چیه،تو غیرت نداری،ضعیف و ترسو هستی،توان مبارزه نداری،به محض احساس خطر مرد رو پناهگاه خودت قرار میدی،درست مثل موشی که موقع فرار از دست دشمن هر سوراخی که ببینه به قصد پنهان شدن داخلش میشه،اما نمی دونه که این سوراخ امکان داره لانه یک مار خطرناک باشه.او برای گریز از مرگمستقیم به کام مرگ میره.اصلا نمی فهمم اگه قرار بود که تو سر سپرده مرد ها باشی پس دیوونه بودی خونه زندگیت رو رها کردی.همان جا می موندی ویک عمر کنیز حلقه به گوش خانواده ات می موندی.می دونی منظورم چیه؟من میخوام به تو اینو بگم که اگه قول میدی برای ابد درواین جنس خبیث رو خط بکشی حاضرم تا پایان عمر تو رو نگه دارم.قول میدی؟
    ارزو با شنیدن این پیشنهاد صورتش از هم شکفت و بعد با خرسندی گفت:قول میدم،اما دلم میخواد بدونم تو چرا تا این حد از مردها نفرت داری؟
    تارا با شنیدن این سوال ناخود اگاه چنان چهره اش گرفته شد که ارزو در دل خود را به خاطر طرح این سوال ملامت کرد.در نگاه تارا انزجار وکینه بود که زبانه می کشید،حالتی که بیانگر نفرت عمیق او به مردها بود،چیزی که تارا در حرکات ورفتارش نمی توانست ان را پنهان سازد.
    ارزو برای عوض کردن حرف نگاهی به اطراف انداخت و بعد با لبخند گفت:خدا مرگم بده،اگه میدونستم امروز ازاد میشی یه خورده به دور و ور می رسیدمهیچی هم تو خونه نداریم که ازت پذیرایی کنم.
    تارا نگاه عمیقی به او انداخت و گفت:چرا قاطی زنهای کوچه شدی.لابد سیر تا پیاز زندگی خودت ومنو براشون تعریف کردی،اره؟
    ازرئ با دستپاچگی گفت:نه به خدا،من راجع به هیچی باهاشون حرف نزدم،فقط به دروغ گفتم شوهرم زندانه و مجبورم تنها زندگی کنم.اخه اینطور مسائل اینجا خیلی طبیعیه.همه شون یک مشت خلافکارن که کاری هم به کار همدیگه ندارن.خیلی زنهای مهربون و خونگرمی هستند.نگاه به چهره های خشن وصداهای دورگه شون نکن،ادمهای غریبه نوازی هستند.از وقتی فهمیدند زن تنها و بی کس و کار تو این شهر غریب هستم،هوام رو دارند.
    تارا پوزخندی زد و گفت:بنده خدا،طوری تعریف میکنی که انگار من از این قشر جدا هستم.خودم بهتر از تو میشناسمشون،اینها تا زمانی با ادم خوب هستند که کاری به کارشون نداشته باشی،اما وای به روزی که بفهمن نسبت به زندگیشون کنجکاو شدی،یک شبه سرت رو زیر اب می کنن.به همین خاطر بهت توصیه میکنم که رابطه هات رو باهاشون قطع کن.اگه خدا بخواد در اینده نزدیک از اینجا به یک جای بهتری نقل مکان می کنیم.فقط کافیه چند تا شکار درست و حسابی بزنیم.
    ارزو مقابل او نشست و پرسید:منظورت چیه؟چه شکارهایی؟
    تارا از جا برخاست و گفت:به زودی می فهمی،حالا پاشو یه چیزی برای شام ردیف کن که روده کوچیکه داره روده بزرگه رو میخوره.
    تارا مانتوو روسری اش را در اورد و ان را به چوب لباسی اویزان کرد.ارزو با دیدن سر تراشیده تارا با تعجب پرسید:وای...پس موهات کو؟
    تارا دستی به سرش کشید وبه شوخی گفت:یادگاری دادمشون به رئیس زندان،خوشگل شدم؟
    ارزو خنده ای کرد و گفت:یه پارچه اقا شدی،خیلی بها میاد.
    تارا سر تکان داد و در حالی که به ایینه شکسته روی دیوار می نگریست گفت:تازه راهش رو پیدا کردم.اینده ی خوبی انتظارمون رو میکشه ارزو خانم.به همه ثابت می کنم که یک زن هیچ چیز از مردها کم نداره.فقط کافیه یکگروه تشکیل بدیم که همه دختر باشند.دختر های فراری و سرگردانی که از هیچ چزی باکی نداشته باشند وبه قصد مطرح شدن دست به هر کاری بزنند.به تو هم پیشنهاد میکنم اگه میخوای پا به پای ما حرکت کنی،این تخم حرومرو نابودش کن.وجود او مانع پیشرفتت میشه.
    ارزو با اندوه گفت:دیگه خیلی دیره.الان سه ماهه باردار هستم.همین چند روز پیش به فکر ان کار افتادم.رفتم پیش دکتر.گفت که چنین کاری غیر قانونیه...هم گناه داره و هم جرم محسوب میشه.به همین خاطر هیچ کسی حاضر به انجام سقط جنین نمی شه.
    تارا با طعته گفت:ا...نکنه از گناهش ترسیدی که نگهش داشتی.لابد دو روز


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #36
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    144 تا 147

    ديگه حس مادريت گل مي كنه و مي خواي بزرگش كني، از الان بهت بگم كه فاتحت خوندس، با وجود بچه هيچ كاري نمي توني از پيش ببري."

    آرزو كه شرمساري در چهره اش به چشم مي خوردگفت:" نه من به ناصر گفته ام كه به محض اينكه بچه به دنيا اومد، او رو تحويل خودش مي دم. ناصر هم قبول كرده، مطمئن باش همين كار و مي كنم."
    تارا شانه هايش را بالا انداخت و گفت:" براي من فرقي نمي كنه، هر طور خودت صلاح مي دوني همون كار و بكن.حالا بگذريم... سوالي برلام پيش اومده، تو از مادرت چيزي نگفتي، او زندس؟"
    آرزو با شنيدن اين سوال غير منتظره يكه خورد و بعد از سكوت طولاني با لحن غمگيني گفت:" سال پنجم دبستان كه بودم پدرم مادرم را طلاق داد، او زن دوم پدرم بود زن اولش اون طور كه شنيدم با وجود سه پسر كه برادرهاي ناتني من بودند با يك مرد غريبه روابط نامشروع داشته و قصدش اين بوده كه از پدرم جدا شده و با اون ازدواج كنه. به همين خاطر سر ناسازگاري با پدرم ميزاره و اون قدر عرصه را به او تنگئ مي كنه كه با وجود سه پسر دوازده، ده و نه ساله اونو طلاق مي ده. زماني كه پدرم متوجه علت طلاق زنش مي شه تبديل به يك آدم رواني و بد خلق مي شه. بعد از يك سال كه از آن ماجرا مي گذره با مادر من ازدواج مي كنه و تمام عقده هايي را كه از زن اولش داشته سر مادر بيچاره من خالي مي كنه و همين اخلاق و رفتارش رو به پسرهاش كه اونها هم از موضوع خبردار بودند به ارث ميزاره. ده سال مادر نگون بختم تحت شكنجه و آزار او بود و دم بر نياورد عاقبت در اثر افسردگي روانه تيمارستان شد . بعد از رفتن اون بود كه پدرم و سه برادر ناتني ام كه همگي بالاي ده سال از من بزرگتر بودند انگشت روي من گذاشتند و تمام حساسيتها و بد دليهايشان را روي من پياده كردند و اين هم نتيجه عملكردشون... اگر من فرار نمي كردم مثل مادرم سر از ديوونه خونه در مي آوردم."
    تارا كه متوجه دگرگوني حال آرزو شده بود، دستي به شانه اش زد و بعد به حالت شوخي گفت:" جونت سلامت، بقيه رو بي خيال، آزادي و عشقه. حالا پاشو يه فكري به حال اين شكم وامونده من بكن كه بد طوري ناله اش در اومده."
    آرزو رطوبت چشمهايش را پاك كرد و از جا برخاست و به آشپزخانه رفت. تارا وسط اتاق دراز كشيد و نگاهش را به گوشه اي از سقف دوخت كه در اثر رطوبت ريخته بود. غرق در افكاري شد كه مدتها بود ذهنش را درگير ساخته بود آهسته با خودش زمزمه كرد" همين كه هلن از زندان آزاد بشه شروع مي كنيم. او با سابقه اي كه داره مي تونه راهنماي خوبي براي گروه ما بشه. اما تا وقتي كه او بيايد بايد از فرصت استفاده كنم و گروهي تشكيل بدم تا به محض آزادي او دست به كار بشيم. طبق قرار يك گروه هفت هشت نفره كافيه تا شهر رو قبضه خودمون كنيم... واي خداي من يعني ميشه روزي رو ببينم كه از اين فقر و فلاكت نجات پيدا كردم و صاحب پول و ثروت شدم؟"
    تارا با ترسيم روياهايي كه بر خاسته از عقده ها و كمبودهاي دوران زندگي اش بود رفت كه با سياهي يكي شود.

    فصل 10


    به محض خارج شدن هلن تارا كه انتظارش را مي كشيد سوار بر موتور سيكلت سوزوكي مقابلش ايستاد. هلن با ديدن او پشت فرمان موتور جا خورد، اما واكنشي كه باعث شك اطرافيان بشود بروز نداد. با اشاره به او فهماند كه جلوتر منتظرش بايستد. تارا با يك حركت دور از ذهن چنان گازي به موتور داد كه در يك لحظه موتور به حالت نيمه خوابيده چند دور چرخيد و بعد با سر و صدا از محل دور شد. هلن متعجب با خود گفت: عجب اعجوبه اي تا حالا دختر مثل اين نديدم، چه مسلط، چقدر پر دل و جرات... و با اشتياق خودش را به تارا رساند كه منتظر او بود. دست او را محكم در دست خود فشرد با لحن گرمي گفت:" بابا دمت گرم...باور نكردنيه، تو يك پديده اي، يه موجود خارق العاده كه فقط به درد هنر هفتم مي خوري، كارگردانان هاليوود كجايند تو را كشف كنند. يك دختر پسر نما... خوشحالم كه دوباره مي بينمت جناب آرسن لوپن.

    تارا با رضايت به او لبخند زد و گفت:" براي اين روز لحظه شماري مي كردم، بهتره زودتر سوار شي بريم بچه ها منتظرت هستند."
    هلن با تعجب پرسيد:" بچه ها؟ منظورت كدام بچه ها هستند؟"
    تارا نگاهي به اطراف انداخت و گفت:" به زودي مي فهمي، اينجا كه نمي تونم همه چيز و تعريف كنم"
    هلن ترك موتور جابه جا شد و تارا با يك حركت راه افتاد. كمي بعد او همچون موتور سواري حرفه اي از لابه لاي اتومبيل هايي كه در حال تردد بودند مي گذشت. او كه خود را به شكل يك مرد در آورده بود نظر هيچكس را به خود جلب نمي كرد و همين باعث مي شد جسارت بيشتري از خود نشان دهد. رفتارش نزد هلن بسيار تحسين برانگيز بود . با وجودي كه او با هر نوع آدم خلافكاري سر و كله زده بود اما تا آن لحظه دختري به بي باكي تارا نديده بود. انگار از جنس ديگري بود. جنسي كه با هر ضربه اي مستحكم تر مي شد.
    با متوقف شدن موتور مقابل در آهني بزرگ هلن با تعجب پرسيد:" تارا اين خونه متعلق به توست؟"
    تارا كه انگار براي رفتن به داخل حياط عجله داشت گفت:" به زودي همه چي رو مي فهمي، تا موتور لو نرفته ببرمش داخل...مي ترسم الان گشت سر برسه."
    هلن با سرزنش گفت:" چي؟ تو با موتور دزدي اومدي جلو در زندون و آرتيست بازي در آوردي؟ با چه جراتي اين كار و كردي؟"
    تارا در حالي كه با كليد در حياط را باز مي كرد گفت:" يك آدم خلافكار هيچ وقت جرمي را مقابل در دادگاه و زندان و جلوي ماموران قانون مرتكب نمي شه، به همين خاطر چشم پليس به نقطه هاي دور عادت كرده. پليس جايي كمين مي كنه كه تخم خلاف كاشته شده باشه. پس اگه شخصي يك تريلي مواد قاچاق بزنه و مقابل در زندان پارك كنه هيچ كس به او مظنون نمي شه."
    دلايل تارا هلن را مجاب نكرد. داخل حياط شد و گفت:" به هر حال ريسكه، تو بايد بيشتر از اينها حواست رو جمع كني."
    تارا موتور را گوشه اي پارك كرد و دستي به آن كشيد در حالي كه چشمانش


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #37
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    صفحه 148 تا 151

    می درخشید گفت:لا مصب عجب تیزه،یک گاز بهش میدی میخواد پرواز کنه باید ابش کنم و به جاش یکی دگه عین همین بخرم.
    هلن گفت:چرا بفروشیش،پلاکش رو عوض کن.مگه تو این فازها نیستی.
    تارا سرتکان داد و گفت:منظورت کدوم فازهاست؟
    منظورم تو کار جعل پلاک و اسناد و مدارکه دولتی و غیر دولتی است.
    تارا با غرور گفت:یک دزد حرفه ای اول از همه باید ک جاعل زیر دست باشه،که البته من دوره اش رو دیدم،اما به خاطر نداتن امکانات وبنیه مالی ضعیف،خریدن دستگاههای چاپ برام امکان پذیر نیست،اما به زودی تصمیم دارم یک چاپخونه راه اندازی کنم که فقط پول تقلبی روانه بازار کنه.
    هلن دستش رو روی شانه تارا گذاشت که مقابل او ایستاده بود.گفت:کارهای بزرگ احتیاج به دست های متعددی داره،بهقول معروف یک دست صدا نداره،پس نگو من،بگو ما.
    تارا خنده ای کرد و گفت:منو ببخش،اشتباه لپی بود.
    هلن نگاهی به اطراف انداخت و گفت:ول کن این حرف هارو،بگو ببینم این خونه مال کیه؟
    تارا با خوشحالی گفت:مال ما،یعنی من و تو شش دختر دیگه ای که الان دارند از اون بالا ما رو دید می زنند.
    هلن با دیدن سایه هایی که از پشت پنجره مشخص بود گفت:خیلی خوبه...از این بهتر نمیشه.یک گروه زنانه که سرپرستش من و تو هستیم.
    تارا فوری گفت:نه هلن جان،اینجارو اشتباه کردی.بهتره بگی یک گروه به سرپرستی تارا و معاونت هلن که بزودی دست به کار خواهد شد.
    هلنبا شنیدن این حرف چهره اش در هم شد و گفت:تارا فراموش نکن من ده سال از تو بزرگتر هستم و به همین خاطر سرپرستی گروه باید به من واگذار بشه.
    تارا دستش را به کمرش زد و با ژست خاصی گفت:قرار ما این نبود،ان لقمه ی اماده ای که میبینی حاصل یک ماه متوالی پرسه زدن توان شهر بی در و پیکره.
    فکر کردی برای پیدا کردن این دختر ها اعلامیه پخش کردم یا تو روزنامه اگه دادم که برای تشکیل یک باند جنایتکار به چند دختر فراری که از هر جهت قابل اعتماد باشند نیاز داریم.نه جونم،اون طورام نیست که فکرش رو می کردیم.برای پیدا کردن یک یکشون چند روز وقت گذاشتم که بعد سر فرصت برات تعریف میکنم.
    هلن بدون اینکه حرف دیگری بزند به سمت ساختمان دو طبقه نما سیمانی حرکت کرد.با ورود او و تارا به ساختمان،دختر ها استقبال گرمی از انان به عمل اوردند.فضای حاکم گرم و صمیمی بود تا حدی که هلن فوری کدورتی که از تارا به دل گرفته بود را فراموش کرد و مشغول خوش و بش با دختران جوان شد.
    دخترانی که هر یک بنا به دلایلی از کانون خانواده خود گرختهبودند تا در این چالش برنده میدان شوند.تارا از همگی خواست بنینن،سپس رو به دختر ها کرد وگفت:خب دوستان اخرین نفر به جمع هفت نفره ما پیوست...به زودی کارمون رو شروع میکنیم.حالا از یک یک شما میخوام که خودتون رو معرفی کنید تا هلن باهاتون اشنا بشه.
    اول از همه ارزو از جا برخاست وبا لبخند گفت:ارزو هستم،بیست و سه ساله از قزویت.مدت یک سال وخرده ایه از خونه فرار کردم،میزان تحصیلاتم سوم راهنمایی و علت فرارم...
    تارا حرف او را قطع کرد و گفت:بهتره علت فرارت ودر حقیقت داستان زندگیت رو بعد برامون تعریف کنی.اینجا کسی مجبور نیست درباره گذشته اش حرفی بزنه.
    ارزو سر جایش نشست .نفر بعدی دختری سفید رو با چشمانی عسلی و قدی متوسط بود،از جایش بلندشد و ارام گفت:سیمین هستم،بیست و چنج ساله از کرج.مدت سه ماهه از خونه فرار کردم،دیپلم تجرب دارم.
    سومین نفر دختری بودبسیار ریز اندام که چهره اش زرد واستخوانی اش سن واقعی او را بسیار پایین نشان می داد.از جا برخاست وبا صدای ظریفی گفت:عاطفه هستم از گرگان،بیست و سه سال دارم.میزان تحصیلات دوم دبیرستان...م ماهه که به تهران اومدم.
    نفر بعدی که در ان جمع از همه زیبا تر و جذاب تر بود با نوعی تفاخر که در سیمایش موج میزد با سنگینی از جا بلند شد و گفت:پرند هستم از تهران،بیست و دو سال سن دارم،میزان تحصیلاتم دیپلم وبه مدت دو هفته است خونه ام رو ترک کردم.
    هلن که محو زیبایی پرند شده بودبا خود اندیشید که ان دختر با چنین زیبایی تحسین بر انگیز چطور جرات فرار پیدا کرده، ان هم در اجتماعی که مملو از انسانهای سود جوست.با برخاستن نفر بعدی هلن به خود امد وبه او خیره شد. دختر بعدی که چهره ای خشن داشت با لحنی سرد گفت:رانک هستم،بیست و چهار ساله از تهران...سواد مواد یخ.سه چهار روزه از خونه جیم شدم.اعصاب مصاب درست و حسابی هم ندارم،یکدفعه بدطوری قاط میزنم.فقط خواهشی که از شما دارم اینه که مراعات حال منو بکنید.
    هلن پوز خندی زد و گفت:اما خانم قاط زن اینجا که اسایشگاه روانی نیست.اگه فکر میکنی احتیاج به محیط اروم و امنی داری بهتره از این دایره خارج بشی،تو کار ما تسلط داشتن بر اعمال ورفتار حرف اول رو میزنه.کوچک ترین تشنج ممکنه که گروه رو کن فیکون کنه.پس بهتره پیش از اینکه پای قرار داد روامضا کنی فکرت رو بکن و ببین می تونی بر رفتارت مسلط باشی یا نه.
    فرانک با لحن نا خوشایندی گفت:من که نگفتم دیوانه ام،فقط خوش ندارم کسی سر به سرم بذاره.علت فرار من از خونه فقط بخاطر این بودکه از دست غرغر های خانواده ام خلاص بشم.اونها همه اش به من گیر سه پیچ می دادند،اینو بخور،اینو نخور،اینجا برو،اونجا نرو و هزار بکن نکن دیگه...
    تارا حرف او را قطع کرد وگفت:خیلی خب،بهتره ادامه ندی،متوجه منظورت دم.ونگاهش را به نفر ششم دوخت که دختری سبزه رو و لاغر اندام بود و چهره ای متفاوت با بقیه داشت او گفت:نوبت توست،خودت رو معرفی کن.
    دختر نگاه غریبانه اش را به زمین دوخت و و به ارامی گفت:لیلا هستم،بیست و یک ساله از اهواز،چهار ماهه از خونه فرار کردم و میزان تحصیلاتم دیپلمه.
    با بلندشدن صدای قهقه عاطفه همه نگاهها به او خیره شد.او در حالی که از خنده ریسه می رفت گفت:عجب بابا!ک دپلمه به بالا تو این جمع حضور نداره همه ا سیکل ردی هستند یا دیپلم ردی.ماروباش،فکر میکردیم با یک تیم پزشکی،مهندسی ویا فرهنگی می خوام قرداد ببندیم.
    هلن گفت:اه...نه بابا!از کی تا حالا دکتر و مهندسها از خونه فرار می کنند.اگه جایی سراغ داری بگو تا اونها رو هم به گروهمون دعوت کنم.
    پرند با ناز و عشوه ای که عادتش بود گفت:دکتر مهندسها اگه فرار کنند میرن خارج مگه درباره فرار مغزها چزی نشنیدند.
    هلنخواست جواب پرند را بدهد که تارا برای فیصله دادن به ان بحث گفت:خب هلنجان،به جای ان حرفها بهتره خودت روبه بچه ها معرف کن تا برم سر اصل مطلب.
    هلنمکثی کرد وبا تامل گفت:همونطور که میدونید اسمم هلنه،سی و پنج سال دارم،اهل تهران هستم،از هفده سالگی از خونه فرار کردم و تا دوم دبیرستان بشتر نخوندم...هیچی دیگه...همین.
    فرانک با تعجب پرسید:چی!همین؟عنی بعد از هفده سال فراری بودن تازه شدی این،پس چطور تارا به ما وعده داد که بهیک سال نرسیده همگی صاحب همه چیز خواهیم شد.
    هلن فوری گفت:تارا درست گفته،اگه می بین در این مدتبه هیچ جا نرسیدمفقط به خاطر این بوده که تا امروز تکروی میکردم.بعد از سالها تجربه به این نتیجه رسیدم که یک دست صدا نداره.کار گروهی اگه بابرنامه ریزی صورت بگیره باز دهی خیلی مهمتری خواهد داشت،به خصوص که من و تارا می تونیم با استفاده از اخرین شگردهای روز شما رو با فوت وفن کار اشنا کنیم...فقط امیدوارم دختر های با استعدادی باشید.
    سیمین رو به تارا کرد و گفت:خب تارا جان،همه ما خودمون رومعرفی کردیم،حالا نوبت توست.
    تارا دستیبه موهای کوتاهش کشید وشانه هایش رابالا انداخت و گفت:والا چی بگم،اسمم که تاراست،فکر میکنم بیست و چهر سال بیشتر نداشته باشمواخه نه شناسنامه دارم ونه یک ننه بابا هوشیار که بشه روحرفشون حساب کرد.فقط مطمئنم توان شهرخراب شده به دنیا اومدم،اخه اینطور که معلومه ننه بابام تهرانی


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #38
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    از صفحه 152 تا 155

    اصیل هستند. تا کلاس پنجم هم بیشتر نخوندم، اما به خاطر دوره هایی که در گروههای مختلف دیدم از اطلاعات خوبی برخوردارم. حالا هر کس منو با این شرایط قبول داره، دستش رو تو دستم بذاره.»
    و لحظه ای بعد هشت دست گره کرده هم چون زنجیری در یکدیگر قلاب شد و پیمان همکاری در باند جنهای سیاه را امضا کردند.
    عجله تارا فرصت اعتراض را از هلن گرفته بود. او که به مراتب با تجربه تر از تارا بود با برآورد اعضای گروه آنان را مناسب همکاری نمی دید. وقتی نشست به پایان رسید و هر کس به اتاق خودش رفت هلن زبان به اعتراض گشود.
    «تارا این تی تیش مامانیها رو از کجا پیدا کردی، تو می خوای با اینها وارد عمل بشی؟به نظر من هیچ کدام به درد کار ما نمی خورند.تا بخوای به یک یک اینها فوت و فن کار رو یاد بدی عمرت تموم شده. مثلاً این دختره پرند...با این ناز و عشوه ای که می آد چطور می خواد از دیوار مردم بالا بره و یا جنس قاچاق برات رد و بدل کنه هان؟»
    تارا با بی حوصله گی گفت:«هلن جان، تو رو خدا اول بسم الله ساز مخالف کوک نکن، دخترای به این خوبی مگه چه ایرادی دارند.»
    هلن میان حرف او پرید و گفت:«اتفاقاً تنها ایرادشون اینه که خوب هستند...ما به اشخاصی احتیاج داریم که بویی از شرافت و وجدان نبرده باشند و به قول معروف گرگ بارون دیده باشند، کسانی باشند که اگه لازم شد دست به قتل و هر نوع جنایتی بزنند، تو از یک دختر بیست ساله که تا دیروز مادرش او رو تروخشک می کرده، چه توقعی داری،نکنه عشق معلمی به سرت زده و می خوای کلاس درس راه بندازی، من که نیستم.»
    تارا با شنیدن حرفهای مأیوسانه هلن گفت:«به همین زودی آب پاکی رو روی دست ما ریختی و میدون رو خالی کردی. بابا این طورا هم که تو می گی نیست. فکر می کنی اگه یه عده لاشخور و سابقه دار رو دور خودم جمع میکردم برنده بودیم.نه جونم این طور اشخاص رام شدنی نیستند. هیچ وقت حاضر نمی شن یوغ بندگی رو به گردنشون بندازند. شاید در ظاهر باهات کنار بیاند، اما پشت پرده فقط منافع خودشون رو پیش می برند و اگه بخوای پاپیچ اونها بشی چنان از پشت بهت خنجر می زنند که نمی فهمی از کجا خوردی. آدمهایی که مد نظر تو هستند شاید احتیاج به درس شیادی و کلاه برداری نداشته باشند، اما در پی این دانسته هاشون هیچ اعتمادی برای باورکردن اونها وجود نداره. در صورتی که این گروه مبتدی رو می تونم اون طور که خودم می خوام تربیت کنم و شکل بدم و بعد از یک دوره فشرده از وجودشون با اطمینان استفاده ببرم. مگه غیر از اینه که ریشه مستحکم شاخه های پربارتری می ده، پس چی از این بهتر که ریشه رو خودمون عمل بیاریم، مطمئن باش در این صورت شیرین ترین میوه ها رو خواهیم چید.»
    هلن که استدلالهای تارا تا حدودی در نظرش منطقی می آمد، چشمهایش را بر هم گذاشت و انگشتانش را در میان موهایش فرو کرد و به آرامی شروع به خاراندن سرش کرد. «فکر نمیکردم روزی کسی پیدا بشه که بیشتر از من بفهمه، تو دختر دوراندیشی هستی، مثل اینکه بد نیست این روش رو هم امتحان کنیم، آخه من تا به حال فکر می کردم کسانی رو باید شریک قرار بدی که یک پله تو کارهای خلاف از خودت بالاتر باشند. شاید به همین خاطر هم بوده که تا امروز هر گروهی که تشکیل دادم در کوتاه ترین زمان متلاشی شد.» چشمهایش را باز کرد و از جا بلند شد. در حال راه رفتن گفت:«آیا به اونها گفتی باید چه کارهایی بکنند؟ هدف اونها رو از فرار پرسیدی؟»
    تارا پوزخندی زد و گفت:«هدف یک دختر فراری چی می تونه باشه جز رسیدن به آرزوهایی که حاظره بخاطرش هر نوع بدنامی رو به جون بخره. یادمه یکی از مددکارای اجتماعی که تو بهزیستی بود، هر وقت منو می دید می گفت باز بر گشتی؟ تا کی می خوای دست به این دله دزدیها بزنی؟ اصلاً هدف تو از این کارها چیه؟ چرا به خود نمی آیی. منم یه روز در جوابش گفتم: هدفم اینه که روزی تبدیل به یک دزد حرفه ای بشم. اون قدر تو کارم خبره بشم که بانک بزنم و اون وقت با پولش هر چی که دلم می خواد بخرم. او با شنیدن این حرف تا یک هفته کارش موعظه کردن من بود.اما کی بود که حرفهاش رو به گوش بگیره. این دخترهایی رو که می بینی خونواده شون رو رها کردند به طور حتم هدف بزرگی تو سر دارند که البته هم میتونه مثبت باشه و هم منفی. به هر حال خوشبختی شان اینه که به تور یک عده مرد فاسد و سودجو نیافتند. اگه این طور می شد سرنوشت نکبت باری دامنگیرشون می شد. خب حالا که مجاب شدی پاشو بریم بچه ها منتظر هستند فقط فراموش نکن کار ما پر از مخاطرس...پول هم در یک قدمی جرأت قرار داره.تو این کار باید دلت رو به دریا بزنی و از هیچ چیز نترسی، یا خوراک نهنگها و کوسه ها می شی و یا میخ موفقیت رو بر ساحل پیروزی می کوبی.»
    هلن نگاهی به اطرافش انداخت و گفت:«نگفتی پول این خونه پریورت از کجا رسیده؟»
    «نترس غصبی نیست، با پول خودم اینجا رو رهن کردم.»
    هلن با تعجب پرسید: «چطوری؟ رهن اینجا خیلی بالاست.»
    تارا با خنده گفت: «خب فکر بنده هم خیلی بالاست. یک سرقت جانانه ازجواهر فروشی ما رو صاحب اینجا کرد.»
    هلن قهقهه زنان گفت: «زود باش بگو ببینم چطوری چنین گلی کاشتی؟!»
    «خیلی راحت بود. من و آرزو به اتفاق وارد جواهرفروشی شدیم، البته من خودم رو به شکل و شمایل یک مرد درآورده بودم و آرزو نقش همسرم رو بازی می کرد. خیلی هم تیپ زده بودیم، طوری که هیچ کس باورش نمی شد ما مال این کارها باشیم، به خصوص آرزو با این شکم برجسته اوضاع رو طبیعی تر جلوه می داد.خلاصه وقتی وارد مغازه یارو شدیم اولین شانسی که آوردیم این بود که صاحب مغازه مدتی اونجا رو ترک و همه چیز رو به شاگردش سپرد که مشخص بود چندان خبره نیست. ما هم نامردی نکردیم، بعد از این که مخ طرف رو حسابی کار گرفتیم تو یک چشم بر هم زدن سرویس جواهر بدلی رو که مشابه اصلی بود و پشت ویترین دیده بودیم رو با با همدیگه عوض کردیم. قبل از اینکه گند کار دربیاد هم مغازه رو ترک کردیم. این طوری شد که با فروش جواهر تونستم این خونه رو تو شمال شهر رهن کنم. البته خونه اش کلنگی است، اما چون اتاقاش زیاد بود و در محلی ساکت و کم رفت و آمد قرار داره پسندیدمش. خب حالا خیالت جمع شد که این خونه هیچ موردی نداره.»
    هلن با آسودگی گفت: «آره اما اون موتور دزدیه خیلی خطرناکه، باید فوری آبش کنیم.»
    تارا با خونسردی گفت: «تو نگران نباش، یک کاریش می کنیم.»
    «یک سوال دیگه، تو همیشه با قیافه پسرونه بیرون می ری؟»
    «اکثر اوقات، چطور مگه؟ اشکالی داره؟»
    «اگه یه روز گیر بیفتی چی؟»
    «هیچی خودم رو به دیوونگی می زنم، این طوری کاری به کارم ندارند. اگه بخوای می تونی امتحان کنی، فقط کافیه موهات رو کوتاه کنی و لباس گشاد بپوشی.»
    هلن دستی به موهای وز کرده بلندش کشید و با لبخند گفت: «نه بابا، این کار از من ساخته نیست، فوقش موهامو کوتاه کنم، هیکلم رو می تونم چه کار کنم.از ده فرسنگی مشخصه زن هستم. تو با این قد بلند و هیکل ترکه ای که داری خیلی راحت می تونی از پس این کار بربیای.ببینم تو این قد بلند رو از کی به ارث بردی؟»
    تارا نگاهی به دست وپای کشیده اش انداخت و بعد با شوخی گفت: «فکر کنم از بقال سر کوچه مون، آخه نه بابام قد بلنده و نه ننه ام، اما یک حسین بقالی سر کوچه هست که به حاجی لک لک معروفه، یک مغازه فکسنیداره که وقتی میخواد بره تو مجبوره خم شه تا اون تو جا بشه. نمی دونی چقدر هم از من خوشش می آد. هر وقت منو می بینه کلی قربون صدقه ام می ره و می گه خدا رو شکر نمردیم و یک دختر قد بلند دیدیم که هیبت داشته باشه.»
    هلن سر تکان داد و به شوخی گفت: «چه خوب، فکر می کنم خیلی به هم بیاین ببینم ازت نخواسته زنش بشی؟»
    تارا که زیاد از شوخی هلن خوشش نیامد گفت: «اول اینکه سن بابابزرگه منو داره، دوم...اگه یک جوان بیست ساله ام بود زنش نمی شدم. حالا پاشو بریم پیش بچه ها، خیلی کارها باهاشون داریم.»
    هلن در حالی که از جایش بلند می شد گفت: «به نظر من بهتره دو گروه تقسیم بشیم. دو گروه پنج نفره که من و تو تعلیمات لازم رو به هر گروه می دیم. این طوری زودتر به نتیجه می رسیم.»


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #39
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    صفحه 156 و 157

    تارا لحظه ای فکر کرد بعد گفت:(خیلی خب،اما فراموش نکن که در هر صورت رهبری بر عهده منه.تو به عنوان دستیار می تونی شگرد های لازم رو به بچه ها یاد بدی،اما فراموش نکن هر چی عاید مون شد ، سه من ، یک تو و دو بقیه دخترا سهم می برند)
    هلن گره ای به ابروهایش انداخت و با اعتراض گفت:(اما این منصفانه نیست. تو همه چی رو می خوای به نفع خودت تموم کنی.در صورتی که هر کس باید به حق خودش برسه.این طوری باند ثبات خودش رو حفظ خواهد کرد.)
    تارا قاطعانه گفت:(همینه که هست ، هر کی نمی تونه این شرایط رو قبول کنه ، هری....)
    هلن با چهره ای درهم گفت:(هی تارا توحق نداری با من این طور گستاخانه حرف بزنی.هر چی نباشه من چند سال از تو بزرگ تر هستم و به همون نسبت هم کارکشته ترم و درضمن فراموش نکن نقش من تا چه حد میتونه سازنده باشه.بدون من تو هیچ وقت نمی تونی به سلاح های گرم دست رسی پیدا کنی.دوره ی چوب و چماق گذشته.امروز برای سرقتهای بزرگ باید مسلح باشی و گرنه سه سوت گیر افتادی.پس اگر میخوای به خواب های طلایی که دیدی برسی برای من یک نفر رئیس بازی در نیار که با روحیه ی من یکی سازگاری نداره.طوری با من حرف میزنی که انگار با یک ناشی تازه کار طرفی . انگار فراموش کردی من مهره اصلی هستم.)
    تارا میان حرف او پرید و با تندی گفت:( خیلی خوب بابا ، ایت قدر قپه های سرشونه ات رو به رخ ما نکش.هر شکاری که کردیم بعد با هم کنار می آییم....حالا که هیچ خط و خبری نیست)
    تارا این را گفت و با حالتی حق به جانب از اتاق خارج شد.در آن خانه ی قدیمی که شباهت زیادی به مسافرخانه داشت شش اتاق کنار هم و یک راهرو باریک در طبقه بالا داشت و یک اتاق بزرگ در طبقه پایین که آشپزخانه ای متوسط به آن متصل بود. در آنجا هیچ گونه لوازم تزیینی و چشمگیری مشاهده نمی شد. جز یک دست مبل هشت نفره. یک تلویزیون سیاهو سفید چهارده اینچ ، یک ضبط کوچک . موکتی قهوه ای رنگ هیچ چیز دیگری در آنجا نبود. یک میز نهار خوری ده نفره هم گوشه اتاق نشیمن چیده شده بود.چند تخت آهنی فنردار مستعمل هم که از سمساری خریداری شده بود در اتاقها قرار داشت. پنجره ها توسط صاحبخانه با لوردراپه های کرم رنگی پوشانده شده بود. داخل حیاط باغچه کوچکی قرار داشت که در آن تنها چند بوته گل صورتی رنگ خرزهره به چشم می خورد. علفهای هرزی که از داخل باغچه بیرون زده بود نشانگر بی تفاوتی ساکنان آن نسبت به طبیعت بود . کف حیاط با موزاییکهایی فرش شده بود که در اثر گذر زمان ترک خورده بود . زیربنا زیرزمینی قرار داشت که یک پنجره کوچک برای نفوذ روشنایی در آنجا تعبیه شده بود.
    زیرزمین حالت تونل و مخفیگاه را داشت که در نگاه نخست انسان را به یاد سیاهچال هایی می انداخت که هر انسانی در کودکی تصویری وحشتناک از آن را در ذهن داشته.به طور کل آن مجموعه ای که در آنجا پایه های خود را نشانده بود می رفت تا با ورق زدن صفحه های دیگری از جرم و جنایت هم چون موریانه به تخریب گوشه ای دیگر از این سرزمین بپردازد. برای تارا که از بدو تولد شیرازه اش را با درد و بدبختی سرشته بودند، آن فرمول زندگی، خود زندگی بود.به همین سبب هیچ واژه انسان سازی در جوهره اش کاری نبود.او چون فرمانده ای کار آزموده شروع به آموزش دختران کرد. گرچه برای بعضی از آنها دست زدن به این آلودگیها ناپسند بود اما مجبور بودند برای دست یازیدن به آمال و آرزوهای خود تی به هر کاری بدهند جز فحشا و قتل که در مفاد عهدنامه ای که امضا کرده بودند جایی نداشت. تارا به همکاری هلن توانست در مدت دو ماه مدرک قبولی یک یک دختر ها را در حرفه دزدی به آنها بدهد.
    شبی که به خاطر اولین شکار دلچسب خود چشن پیروزی گرفته بودند تارا با اشتیاق نگاهش را به ماشین بنزی دوخت که داخل حیاط پارک شده بود با سرافرازی گفت:(گل کاشتید بچه ها ،شما به من نشون دادید که درساتون رو خوب فرا گرفتید.با این پیشرفت خوبی که داشتید مطمئن هستم به یک سال نمی کشه که هر کدوم صاحب خونه و ماشین و کلی دم ودستگاه مجزا برای خودتون می شید.اون موقع است که می فهمید زندگی پولداری یعنی چه)
    فرانک با چهره خشن همیشگی اش گفه:(حالا سهم ما رو کی میدی؟)
    تارا از پشت پنجره کنار رفت و پس از وقفه ای کوتاه گفت:(چه عجله ای داری؟ تا


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #40
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    صفحات 158 تا 163 ...

    ماشین فروش نره که نمی تونم سهم شماها رو بدم. باید صبر کنید هلن برگرده».
    سیمین به آرامی پرسید: «کی برمی گرده؟»
    تارا به تندی نگاهی به او انداخت و گفت: «چیه؟ تو هم برای گرفتن سهمت عجله داری؟»
    پرند با همان ژست متکبرانه خاص خود چشم و ابرویی بالا انداخت و گفت: «خوب معلومه... همه ما برای گرفتن حق خودمون عجله داریم. تا الان که چیزی عایدمون نشده، همگی رو این مال حساب باز کردیم.»
    تارا با ترشرویی گفت: «طوری حرف می زنید انگار من تا الان حق شماها رو خوردم. نکنه فکر کردید چند تا کیفی که تا به امروز قاپیدید پولش تو جیب من رفته. مثل اینکه کورید و نمی بینید هشت نفر آدم کلی مخارج دارن... من از روی همین پولها خرج خودتون می کنم.»
    عاطفه با شماتت نگاهی به گروه انداخت و گفت: «چرا امشب رو می خواید با این حرفها خراب کنید. ماشین که سر جاشه و هیچ اتفاقی نیفتاده.» بعد رو به تارا کرد و گفت: «هلن کی برمی گرده؟»
    تارا دوباره پشت پنجره رفت و نگاه درخشانش را به اتومبیل دوخت و گفت: «تا زمانی که نتونه مدارک لازم رو برای فروش ماشین درست کنه، نمی تونه برگرده. جعل اسناد و پلاک ماشین کار آسونی نیست که یک روز بشه انجامش داد.»
    آرزو سینی چای را روی میز گذاشت و بعد در حالی که نفس نفس می زد روی مبل نشست و گفت: «فردا باید برای خونه خرید کنیم، هیچی تو خونه نداریم. همین یک خرده مرغ و برنج بود که امشب درست کردم.»
    تارا رو به او کرد و با اخم گفت: «همین سه روز پیش بود کلی خواروبار خریدم آوردم. به همین زودی تموم شد؟ معلوم هست چطوری پخت و پز می کنی که یک هفته دوام نیاورد.»
    پرند با صورتی درهم گفت: «فکر می کنم به زودی خورد و خوراکمون جیره بندی بشه، همین الان هم چشممون می بینه و ناخنمون نه، وای به حال روزی که مثل قحطی زده ها لقمه جلومون بذارند.»
    تارا پوزخندی زد و گفت: «چیه، مثل اینکه اینجارو با هتل پنج ستاره اشتباه گرفتید. اگه دوست داشته باشید می تونم چند تا خدمتکار براتون استخدام کنم که احساس راحتی کنید.»
    آرزو با درماندگی گفت: «تو رو خدا تمومش کنید، عجب غلطی کردم گفتم تو خونه چیزی نیست. انگار شبهایی که هلن نیست جو اینجا مغشوش تره. از این یک به دو کردنها جز اینکه اعصابمون خرد بشه، چی عایدتون می شه.»
    تارا بی توجه به حرف آرزو گفت: «می دونید اشکال کار چیه. اگه شماها بعد از اینکه از خونه هاتون فرار کردید در به دری و گرسنگی و آوارگی می کشیدید و مجبور می شدید از شدت گرسنگی تو سطل زباله دنبال یک لقمه نون بگردید. قدر اینجا رو بهتر می دونستید، به قول قدیمیها گرسنگی نکشیدید که عاشقی یادتون بره.»
    پرند با همان لحن مغرورش گفت: «این طور نیست که تو می گی، تو این دوره تحت هر شرایطی دخترا جایگاه خودشون رو دارند، فقط کافیه تیپ بزنی و بری کنار خیابون بایستی اون موقع است که می بینی صد تا ماشین مدل بالا پشت سر هم صف کشیدند که تو رو سوار کنند. اینجا انتخاب با دختره که کدوم یکی رو قبول کنه.»
    تارا با تأسف سر تکان داد و گفت: «پس چرا این کارو نکردی؟ چرا به محض اینکه من رو دیدی و بهت پیشنهاد دادم با من اومدی؟»
    پرند فوری گفت: «برای اینکه خر بودم و گول حرفهات رو خوردم، تو به من در باغ سبز نشون دادی... فکر می کردم بعد از مدت کوتاهی می تونم برای خودم پول و پله ای به جیب بزنم و بعد خودم رو به اون طرف برسونم، اما الان نزدیک سه ماهه که خودم رو اینجا علاف کردم و دریغ از یک پاپاسی... این طوری که نمی شه. همه ما به دلخوشی وعده و وعیدهای تو اینجا جمع شدیم وگرنه راههای دیگه ای هست که بتونیم بهتر زندگی کنیم.»
    تارا خواست جواب دندان شکنی به او بدهد، اما از این کار منصرف شد و به فکر فرو رفت. آن صدای اعتراض اگر همه گیر می شد به طور حتم باعث فروپاشی آن گروه تازه کار می شد. به همین سبب از در ملایمت وارد شد و گفت: «هر طور می خواید فکر کنید، اما نیت من برای همه شما خیره، تو هر کاری صبر لازمه، به خصوص تو این موارد حساس که اگه کوچک ترین غفلتی بشه طرف حسابمون با قانونه. به نظرم در آموزشهایی که تو این مدت به شما دادیم اگه تجربه نبود به طور حتم نمی تونستید در این مدت کوتاه شیوه های دستبرد رو به این خوبی یاد بگیرید و در اولین برنامه گیر می افتادید. هیچ وقت فکر نمی کردم شما بتونید به این زودی ماشین به این گرونقیمتی رو به سرقت ببرید. خب این کار شما نشون می ده که تا چه حد جرأت و جربزه دارید. اگه همین طور پیش برید، طولی نمی کشه که همگی به تمام خواسته هاتون خواهید رسید. فقط شرطش اینه که اتحاد خودتون رو حفظ کنید. یک نفر از شما اگه بخواد تک روی کنه، اطمینان و اعتماد لازم از بقیه گروه سلب می شه و بعد...»
    تارا گرم نصیحت کردن بود که فرانک آهسته در گوش پرند که پهلوی او روی کاناپه نشسته بود گفت: «تو رو خدا ببین کی داره ما رو ارشاد می کنه. تا یکی می گه کش از کشمش، می ره پای منبر و شروع به سخنرانی می کنه.»
    پرند پوزخندی زد و زیر لب گفت: «قربونش برم تمام این حرفها رو تو زندان دیکته کرده، قسمتهای خوبش رو از برنامه های فرهنگی زندان یاد گرفته و قسمتهای بدش رو هم از زندانیهای سابقه دار.»
    تارا که متوجه پچ پچ آن دو نفر شده بود، سکوت کرد و با حالتی پرسشگر به آن دو خیره شد. آرزو که از چهره ی درهم تارا متوجه خشم پنهان او شده بود برای عوض کردن جو با لحن شادی گفت: «از این حرفها بگذریم، اگه موافق هستید از امشب به نوبت گذشته مان را برای هم تعریف کنیم.»
    پیشنهاد آرزو چنان غیر منتظره بود که باعث تعجب دخترها شد. آرزو از سکوت آنان بهره جست و گفت: «پس موافقید، خب حالا کی داوطلب می شه داستان زندگیش رو اول بگه؟»
    هر یک برای فرار از بازگو کردن علت گریز خود از خانه، حواس خود را به سمت و سویی دیگر پرت کرده بودند. آرزو که از این پیشنهاد خوشحال بود، با هیجان گفت: «خیلی خب، حالا که کسی داوطلب نیست قرعه کشی می کنیم.»
    پرند چشم و ابرویی بالا انداخت و گفت: «تو که این قدر مشتاق هستی، خب خودت اول شروع کن.»
    آرزو فوری گفت: «آخه داستان زندگی من چندان شنیدنی نیست، تازه برای تارا همه چیز رو تعریف کردم. بهتره یکی از شماها داوطلب بشه.»
    فرانک با لحن سرد همیشگی اش گفت: «اگه یکی نخواد چیزی بگه حکمش چیه؟»
    آرزو با غیظ گفت: «اَه، شد یک نفر یه پیشنهاد بده و بقیه مخالفت نکنند. آدم می ترسه دهن باز کنه به تریج قبای خانمها بر بخوره.»
    عاطفه دستش را روی شانه آرزو گذاشت و به شوخی شروع به نوازش او کرد و گفت: «آرزو جان، حرص نخور. برات خوب نیست. ممکنه بچه ات بیفته.» بعد رو به دخترها کرد که با حالت تمسخر لبخند به چهره داشتند و گفت: «چرا این طفل معصوم رو اذیت می کنید، مگه نمی بینید تو چه موقعیت خطرناکی قرار داره. همه ما باید ششدانگ حواسمون به این باشه که بلا ملایی سرش نیاد. فهمیدید یا نه؟»
    پرند با پوزخندی که بر گوشه لبش داشت گفت: «مگه ما چه کار به او داریم، فقط دلمون می خواد بدونیم که این دسته گلی که خانم به آب داده مال کیه. آخه تا اونجایی که ما می دونیم کسی تو این گروه حق نداره با مردی رابطه داشته باشه. پس این آرزو خانم چطوری صاحب بچه شده؟»
    فرانک با موذیگری گفت: «مگه نمی دونید عصر حاضر عصر پارتیه، هر کی هر جا بتونه برای خودش پارتی دست و پا کنه نونش تو روغنه. این طور که معلومه بخت با آرزو یار بوده.»
    آرزو که چهره اش گر گرفته بود با غضب از جا برخاست. سیمین که همیشه میانجیگر اعضای گروه بود فوری صورت آرزو را بوسید و با لحن آرام کننده ای گفت: «بابا ول کنید این حرفهارو. خب من داوطلبم تا قصه تلخ زندگی ام که خیلی هم شنیدنی است رو بگم. از فردا شب هم از کوچکترین عضو گروه شروع می کنیم.»
    با شنیدن این حرف نگاهها به سمت لیلا کشیده شد. دختری که در طول آن مدت حتی یک کلام هم حرف نزده بود. در سکوت یک یک آن چهره های سرد، خشن، متکبر، مهربان، ماجراجو و عاصی را نگریست، اما در مقابل هیچ یک واکنشی که نشانگر احساس درونش باشد بروز نداد. همیشه گوشه ای می نشست و شروع به جویدن ناخنهایش می کرد. مدام انگشتهایش روی لبهایش می لغزید. انگار اگر می توانست با دندانهایش به جویدن تمام وجودش می پرداخت. او چنان در این کار سمج بود که بارها از ناخنهایش خون بیرون زده بود، اما بی تفاوت به درد و سوزشی که داشت، به آن خودآزاری پنهانی ادامه می داد. در آن جمع هر یک به نوعی با بدبختی دامنگیر بود. هیچ حس نوعدوستی وجود نداشت که برای لحظه ای کوتاه به کالبد شکافی درون آن دخترک تنها بپردازد که روز به روز جسم و روحش به تحلیل می رفت.
    لیلا زیر نگاههایی که در نظرش تحقیرآمیز و نکوهنده می آمد، مثل گلوله ای نخ خودش را جمع کرد. صورت زرد رنگش مثل گچ سفید شده بود و پلکهایش را مرتب بهم می زد. ترسی محسوس در نگاهش به چشم می خورد. گویا حکم اعدام او را صادر کرده بودند که این چنین رمیده بود. واکنش او در مقابل پیشنهاد عاطفه با چنان دگرگونی همراه بود که ناخواسته همه را متوجه حساس بودن زندگینامه خود کرد و نوعی اشتیاق برای شنیدن در بین آن دسته برانگیخت.
    سیمین لحظه ای دلش به حال مظلومیت او سوخت. با سروصدا نگاهها را به طرف خود خواند تا او را از آن فشار رها سازد. تارا بی توجه به حرفهایی که بین آنان رد و بدل می شد، هم چنان از پشت پنجره به حیاط چشم دوخته بود که آن شب با وجود اتومبیل بنز سفید رنگ صفایی دیگر پیدا کرده بود. سیمین بدون معطلی به آشپزخانه رفت و استکانها را از چای پر کرد و سینی به دست وارد اتاق شد.
    تارا روی پلکان نشسته بود و عمیق به سیگار وینستونی که در دست داشت پک می زد. وقتی سیمین سینی چای را روی میز گذاشت پرند حالت بدی به خود گرفت و گفت: «ای بابا، تو این خونه هیچ کوفت و زهرمار دیگه ای به جز چای پیدا نمی شه. چپ و راست سینی چاییه که می ره تو آشپزخونه و برمی گرده. بی خود نیست همگی یبس شدیم.»
    عاطفه با شنیدن این حرف قهقهه بلندی سر داد و گفت: «پرند تو فکر نمی کنی با این اخلاقی که داری یبس مادرزاد بودی؟ غلط نکنم موقعی که مامانت تو رو حامله بوده یکسره چای سر می کشیده که حالا اخلاقت این طوریه.»
    پرند چهره اش را درهم کشید و گفت: «زر مفت نزن، مگه من اخلاقم چشه، هر چی نباشم از توی موذیِ آب زیر کاه که بهترم. فکر کردی نمی دونم از این جیب بریهایی که می کنی، مقداری رو برای خودت کف می ری.»
    تارا با شنیدن این حرف نگاه مشکوکی به عاطفه انداخت که حسابی دست و پایش را گم کرده بود. در حالی که دود غلیظی از دهان و دماغش بیرون می داد گفت: «عجب، پس هم از توبره می خوری و هم از آخور. ما رو باش که به چه کسانی اعتماد کردیم. مثل اینکه باید یک فکر دیگه بکنم. این طوری نمی شه که هر کی هر طور دلش خواست حساب و کتاب پس بده. حق و حقوق هر کسی باید مشخص بشه.»
    فرانک فوری گفت: «والا ما نفهمیدیم اینجا آژانس دزدیه، یا سازمان حمایت از حقوق بشر.»
    تارا به تندی گفت: «هر جا هست، قانون داره، آدم برای مستراح رفتن هم باید یک سری قوانین رو رعایت کنه، چه برسه به یک تشکیلات حساس که کوچک ترین تخلفی باعث فروپاشی اون می شه.»
    فرانک حالت مسخره ای به خودش گرفت و گفت: «اِوا، خدا مرگم بده، نکنه ما وارد یک گروه تروریست شدیم و خودمون خبر نداریم.»
    تارا که از شنیدن حرفهای بی سر و ته آنان حسابی خونش به جوش آمده بود با توپ پر گفت: «چیه؟ خیلی از اینجا ناراضی هستید، می تونید همین شبونه گورتون رو گم کنید و برید. من اینجا نه رو گنج نشستم که خرج تون رو بدم و نه حوصله کل کل کردن با شماها رو دارم. حسابی شورش رو درآوردید، انگار ما اینجا فقط لولوی سر خرمن هستیم. هر کی هر چه می خواد می گه، هر کاری هم که دلش می خواد انجام می ده، شماها که این قدر خودرأی هستید غلط کردید کار گروهی قبول کردید. اینو جدی می گم اگه بخواید به این بچه بازیهاتون ادامه بدید به محض اینکه حق خودتون رو بابت ماشین گرفتید باید از اینجا بذارید برید. شیر فهم شد یا نه؟»
    سیمین که اوضاع را درهم دید برای آرام کردن تارا گفت: «تارا جان، فراموش نکن هر یک از ما دخترای بدبخت و بیچاره ای هستیم که از روی ناچاری مجبور شدیم از


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 4 از 11 نخستنخست 12345678 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/