صفحه 4 از 4 نخستنخست 1234
نمایش نتایج: از شماره 31 تا 34 , از مجموع 34

موضوع: به انتظارت خواهم ماند |مریم جعفری

  1. #31
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    فصل29

    دو هفته از ازدواج آنها میگذشت که سیاوش تصمیم گرفت موضوع را با خانواده اش در میان بگذارد. به دیدن پدر و عمویش در کارخانه رفت. کیهان به محض دیدن او جلو رفت و پرسید:
    ـ تو اینجا چکار میکنی ؟
    سیاوش گفت :
    ـ سلام عموجون .حالتون چطوره ؟
    کیهان گفت :
    ـ تو چطوری؟ هیچ میدونی ما چندوقته که از تو بی خبریم ؟ چرا سری به ما نمیزنی ؟
    سیاوش لبخند زد و گفت :
    ـ معذرت میخواهم عموجون . پدرم کجاست ؟
    ـ الان برمیگرده؛ برای سرکشی کارگرها رفت . بگیر بشین .
    سیاوش نشست و کیهان درحالیکه برای او چای میریخت پرسید:
    ـ به مادرت سر زدی ؟
    ـ هنوز نه ؛ حالش چطوره ؟
    کیهان روبه روی او نشست و گفت :
    ـ باید باهاش کج دار مریض رفتار کرد.
    سیاوش با لبخند پرسید:
    ـ سینا را نمی بینم. مگه اینجا نمی یاد.
    ـ اون با همسرش مسافرت رفته ؛ آخه سمیرا قبول کرد جشن نگیرند و به ماه عسل بروند و قال قضیه را بکنند. اتفاقا خیلی دلش برایت تنگ شده بود. بگو بدانم روزگارت چگونه است ؟ چه میکنی ؟
    سیاوش درحال نوشیدن چای با خونسردی گفت :
    ـ ازدواج کرده ام و به کار مشغولم .
    چای به گلوی کیهان پرید و پس از سرفه های مکرر با صدای گرفته پرسید:
    ـ چی ؟ ازدواج کردی ؟ کی ؟!
    سیاوش گفت :
    ـ با دختر آقای لقایی ؛ دوهفته قبل.
    کیهان با دستمالی دهانش را پاک کرد و ازجا بلندشد . سیاوش به او نگریست و گفت :
    ـ چرا عصبانی شدید عموجون ؟ من که کار بدی نکرده ام ؛ تنها با دختر مورد علاقه ام ازدواج کردم. حالا هم آمدم به دست بوسی پدرم تا برایم دعا کند.
    کیهان عصبانی گفت :
    ـ حالا؟ حالا آمدی؟ تو فکر نکردی رضایت او هم مهمه ؟ تو هیچ میدونی چه کرده ای؟ من همیشه فکر میکردم تو فقط لجبازی ولی حالا می بینم که علاوه براین عیب بی عقل هم هستی.
    سیاوش ازجا برخاست و گفت :
    ـ عموجان ؛ خواهش میکنم. بیتا دختر خوبیه و من به پدر او کاری ندارم.
    ـ ولی او خون پدرش تو رگ هاشه . هیچ وقت پدرش را رها نمیکنه و تو را بچسبه ! پسر تو خیلی احمقی ؛ هرگز فکر نمیکردم تااین درجه احمق باشی. تو با پدرت مشورت نکردی و آن دختر را عقد کردی چون فکر میکردی بااین کار سیامک را در عمل انجام شده قرار میدهی . فقط من مانده ام که چطور میخواهی این مساله را به او بگویی؟
    آنها درحال صحبت بودند که سیامک وارد دفتر شد. به نظر سیاوش آمد که او خیلی پیرشده . سیامک با دیدن او به سردی پرسید:
    ـ تو برای چی به اینجا آمده ای ؟
    سیاوش جلوتر رفت و خم شد تا دست پدرش را ببوسد. سیامک دستش را عقب کشید و ازاو فاصله گرفت و دوباره سوالش را تکرار کرد. سیاوش نمیخواست اینقدر با عجله موضوع را به پدرش بگوید ؛ مطمئنا با حالی که او داشت جان سالم به در نمی برد. کیهان مدتی به هردوی آنها نگریست و سپس به طرف سیامک رفت و او را به طرف مبل هدایت کرد و با لحنی ساختگی گفت :
    ـ شما هردو پس ازمدتها به یکدیگر رسیده اید صحیح نیست با هم نزاع کنید.
    سیامک روی مبل نشست درحالیکه صورتش از خشمی آشکار کبود شده بود و دستهایش میلرزید . سیاوش سر به زیر افکند و ترجیح داد سکوت کند و باقی مسائل را به عمویش واگذار نماید. کیهان چای دیگری جلوی سیامک گذاشت و درحالیکه به سیاوش مینگریست گفت :
    ـ تو باید او را ببخشی برادر. بهرحال او حالا اینجاست و هنوز تو را به اندازه ی همه ی عالم دوست دارد.
    سیامک به کیهان گفت :
    ـ او مرا خرد کرد و آنگاه از روی نعش خرد شده ی من رد شد. این رسم پدر داری است ؟ حس میکنم کمرم شکسته داداش .
    کیهان گفت :
    ـ آدمیزاد جایزالخطاست . به او به دیده ی بخشش بنگر.
    سیامک خطاب به سیاوش گفت :
    ـ حالا برای چی اینجا آمدی . لابد او بیرونت کرد؟
    سیاوش گفت :
    ـ پدر ؛ امروز اینجا آمدم که بگم من ... من ...
    سیامک چشم به دهان او دوخته بود ولی سیاوش نتوانست به او بگوید با بیتا ازدواج کرده ؛ لذا سکوتی نمود و سربه زیر افکند . کیهان که سیامک را منتظر دید گفت :
    ـ به پسرت تبریک بگو داداش . او حالا ازدواج کرده .
    سیامک نتوانست ازتعجبش جلوگیری کند و با دهان باز به کیهان خیره شد.کیهان سوالش را در چشمانش خواند بنابراین در ادامه گفت :
    ـ با دختر فریبرز .
    سیامک ازجا بلندشد . کیهان دانه های درشت عرق را روی پیشانی اش دید که درحال فرو چکیدن بودند. میان هر سه نفر آنها سکوتی سخت حاکم بود و تنها سرو صدای دستگاه ها به گوش میرسید. سیامک خواست چیزی بگوید ولی نتوانست .برای اینکه سیاوش را مقابل خود نبیند کنار پنجره رفت .برایش باور کردنی نبود ولی وقتی ازکیهان شنید ؛ دریافت که باید بپذیرد. او هنوز سیاوش را کودک چندین سال قبل میدید و پاک از یاد برده بود که او حالا بیست و نه سال دارد. با صدایی گرفته پرسید:
    ـ چرااین کار را بامن کردی؟
    کیهان سیاوش را بااشاره ی دست به ادامه ی سکوت دعوت کرد و خود نزد برادرش رفت. سیامک با حس کردن او کنار خود گفت :
    ـ به تو نگفته بودم او کمر به مرگ من بسته ؟!
    کیهان شانه اش را فشرد و گفت :
    ـ به خودت فشار نیار. دراینکه او کار بدی کرده حرفی نیست ؛ اما حالا اینجاست کنارتو. اوهنوز هم پسرتوست و پسرتو هم باقی خواهد ماند. خون تو در رگهای اوست .
    سیامک به طرف سیاوش برگشت و فریاد زد:
    ـ من نمیخواهم چنین پسری داشته باشم. زود ازاینجا برو بیرون. اسم تو را در ذهنم خط زدم و به مادرت میگم تو مردی. حتی اگر بمیری هم برایت جامه ی عزا نخواهم پوشید.
    کیهان او را محکم نگه داشته بود. سیاوش ازجا برخاست و قصد رفتن نمود.
    سیامک فریاد زد:
    ـ فقط به خاطر داشته باش نمیتوانی روی کمک من حساب کنی. من برای تو آرزوهای بسیاری داشتم اما همه را نقش برآب کردی. آن خانه را برایت خریده بودم که در آینده با همسرت در آن زندگی کنی ولی نه برای اینکه دست دختر فریبرز را بگیری و داخلش ببری. برو دیگر حتی نمیخواهم برای لحظه ای تو را ببینم.
    سیاوش ازکارخانه خارج شد.باران شروع به باریدن نمود. دانست دیگر روی کمک پدرش هم نمیتواند حساب کند. حالا او و بیتا تنهای تنها بودند. باخود گفت باید روی پای خودم بایستم ؛ من در شروع راه سختی قرار گرفته ام. حالا حتی نمیتوانم به تحصیلاتم تکیه کنم.نمیتوانم به همسرم به جای ناهار و شام تحصیلات بدهم.با قلبی سرشار ازغم به خانه رفت و همه چیز را به بیتا گفت .بیتا هم اندوهگین شد و گفت :
    ـ همه اش تقصیرمنه . اگر با من ازدواج نکرده بودی دچار این همه مشکل نمیشدی.
    سیاوش با لبخند گفت :
    ـ حالا هم پشیمان نیستم ؛ مگر اینکه تو ناراحت باشی! از سختی هایی که پیش رو داریم میترسی؟
    ـ نه ! ولی برای تو نگرانم. حالا باید علاوه بر خرج خودت خرج مراهم بدهی . اجازه بده منهم کارکنم و در این راه کمکت باشم.
    سیاوش گفت :
    ـ تو همین که بامن ازدواج کردی و از بلاتکلیفی نجاتم دادی کمک بزرگی به من کردی. باقی را به عهده ی من بگذار.
    بیتا اگرچه نگران بود ولی برای رضایت خاطر سیاوش گفت :
    ـ هر طور که تو بخواهی .

    * * *

    سیاوش مدتها دنبال کار گشت ولی در شهری به آن کوچکی جایی برای یک نوازنده نبود. بالاخره مجبور شد برای گذران زندگی به شغلی دور از تحصیلاتش بپردازد. اوبعنوان یک کارگر ساده مشغول به کار شد. اگرچه حقوقش ناچیز بود و زندگیشان به سختی میگذشت ولی درکنارهم احساس خوشبختی میکردند.
    سیاوش هر روز صبح با لبخند بیتا ازخانه خارج میشد و هرروز عصر به امید اینکه زودتر او را ببیند با عجله به خانه بازمیگشت .همه چیز خوب پیش میرفت تا اینکه عصر یک روز هنگام بازگشت به خانه با یک خودروی سواری تصادف کرد و نقش زمین شد. راننده هراسان او را نگریست و بعد از ترس فرار کرد. جمعی از عابرین سیاوش را به بیمارستان رساندند؛ سپس تلفن صاحبخانه اش را پیدا کردند و وضعیت سیاوش رابه آنها اطلاع دادند.
    بیتا نگران و منتظر جلوی در ایستاده بود که زن صاحبخانه به او خبر داد سیاوش در بیمارستان بستری است . بیتا که از شنیدن این خبر شوکه شده بود با کمک همسایه لباس به تن کرد و به طرف بیمارستان به راه افتاد. درتمام طول راه دعا میکرد سیاوش صدمه جدی ندیده باشد و زنده بماند؛ تااینکه بالاخره به بیمارستان رسیدند .باگامهایی لرزان به سمت پذیرش رفت و گفت :
    ـ من ... من همسر آن مرد تصادفی ام.
    دخترجوان نگاهی به او کردو گفت :
    ـ بفرمایید اونجا ؛ جناب سروان با شما کار دارند.
    سروان به بیتا نزدیک شد. بیتا گفت :
    ـ چی شده جناب سروان ؟
    سروان با مهربانی گفت :
    ـ خواهش میکنم به خودتون مسلط باشید و همراه من بیاید.
    بیتا اشکهایش را پاک کرد و همراه سروان به راه افتاد .او جلوی اتاقی توقف کردو بعد کنار رفت تا بیتا وارد شود.بیتا دراتاق را باز کرد و با دیدن سیاوش که غرق خون بود فریادی ازترس کشید و به طرف سروان برگشت. دو دکتر و یک پرستار به معاینه ی او مشغول بودند. سروان گفت :
    ـ او همسر شماست ؟
    بیتا که قدرت تکلم نداشت باسر تایید کرد و آنگاه وحشت زده پرسید:
    ـ اون ... اون مرده ؟
    دکتر از پشت سرش گفت :
    ـ نه دخترم ؛ او زنده است فقط بیهوشه . بر اثر تصادف ضربه ی مغزی شده و خیلی سریع حداکثر تا یک ساعت دیگر باید عمل بشه .
    بیتا با گریه گفت :
    ـ خب عملش کنید دکتر.
    سروان او را به بیرون هدایت کردو در اتاق را بست و گفت :
    ـ برای عمل او نیاز به پول دارند.
    بیتا خشمگین گفت :
    ـ من درحال حاضر پولی ندارم. باید از آن دونفری که او را به این روز انداخته اند پول بگیرید!
    سروان مهربانانه بااشاره به آن دونفر گفت :
    ـ آن دونفر این کار را نکرده اند ؛ آنها فقط او را به بیمارستان رسانده اند. ضارب گریخته و ما دنبال او هستیم.بنابر شهادت شاهدین او سرنشین یک پیکان فیلی رنگ بوده .مطمئن باشید او را پیدا میکنیم.
    بیتا اندوهگین به آن دو نفر نزدیک شد و تشکرکرد. یکی از آن دونفر گفت :
    ـ خانم به خدا ما زن و بچه داریم بگین اجازه بدهند ما برویم.
    بیتا ازسروان خواهش کرد آن دونفر را رهاکنند. سروان گفت :
    ـ باید به چندسوال پاسخ بدهند ؛ بعد هم میتوانند به خانه شان بروند. شما هم بهتره نگران آنها نباشید و هرچه زودتر پول تهیه کنید.
    بیتا با به یادآوردن وضع مالی شان و خطر مرگ برای سیاوش دچار دلهره و نگرانی شد. سروان او را ترک کردو به طرف آن دونفر رفت. بیتا از بیمارستان خارج شد و میان گریه سوار ماشینی شد و آدرس منزل پدرش را داد؛ امیدوار بود پدرش با دانستن موضوع به او کمک کند.باران تندی می بارید که از ماشین پیاده شد و به راننده گفت منتظر باشد. باانگشتان لرزانش زنگ را بارها و بارها فشرد ؛ وقتی در باز شد با گامهایی بلند وارد خانه شد. بهاره با دیدن او در آن وضعیت با وحشت پرسید:
    ـ چی شده ؟
    بیتا او را سخت در آغوش گرفت و میان گریه گفت :
    ـ مادر بخاطر خدا به من کمک کنید. سیاوش داره می میره. او تصادف کرده و باید عمل بشه.
    بهاره با دیدن دخترش در آن وضعیت اندوهگین شد و شروع به گریستن کرد؛ اما قبل ازاینکهب ه دخترش پاسخی بدهد صدای محکم و خونسرد فریبرز از فراز پله ها به گوش بیتا رسید:
    ـ پس به این روزهم رسیدی؟ ازمن تقاضای کمک نداشته باش. فراموش کردی که من در ازای چه قولی با ازدواج شما موافقت کردم؟
    بهاره نزد او رفت و ملتمسانه گفت :
    ـ فریبرز الان وقت این حرفها نیست. بهش کمک کن؛ بخاطر دخترمان.
    فریبرز از پله ها پایین آمد و به دخترش نزدیک شد و گفت :
    ـ از این خانه برو بیرون و حتی برای یک ریال روی من حساب نکن.
    بیتا روی پاهای پدرش افتاد و باگریه گفت :
    ـ پدر وقت تنگه ؛ به من کمک کنید. اصلا... اصلا فکرکنید که به یک مستمند کمک میکنید. در ازای این محبت شما هرکاری میکنم.
    فریبرز پاهایش رااز دستان او بیرون کشیدو گفت :
    ـ محبت من تمام شده . حالا برو!
    بیتا درمانده ازجا بلندشد. دانست که اصرار به پدرش تلف کردن وقت است لذا به طرف در رفت .بهاره به طرفش آمد و پرسید:
    ـ حالا چه میکنی؟
    بیتا میان گریه سرش را به علامت بلاتکلیفی تکان داد. فریبرز میان پله ها ایستاد و پرسید:
    ـ گفتی دکترش گفته اگر پول نرسه او می میره ؟
    بیتا که تصور کرد توانسته قلب پدرش را نرم کند گفت :
    ـ بله ؛ دکتر اینطور گفت .
    فریبرز با لبخندی از روی بدجنسی گفت :
    ـ خب معطل کن ؛ بگذار بمیره. بیااینجا باما یک چای بخور. توهنوز خیلی جوانی و فرصتهای بسیاری داری.
    بیتا خشمگین و گریان میان رگبار و طوفان ازخانه ی پدرش خارج شد. راننده هنوز به انتظار او ایستاده بود.سوار ماشین شد و دستور حرکت داد. راننده پرسید:
    ـ حالا کجامیروید؟
    بیتا میان گریه آدرش خانه ی پدر سیاوش را داد . راننده خواست علت گریه ی او را بپرسد ولی سکوت کرد وبه سمت آدرس مورد نظر به راه افتاد.

    پایان فصل29



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #32
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    فصل30

    بیتا مردد و هراسان میان باد و باران و گریه برای نخستین بار جلوی خانه ی سیامک از ماشین پیاده شد. لحظاتی ایستاد ولی با به یاد آوردن سیاوش و فرصت اندک به ناچار زنگ را فشرد. همه ی وجودش میلرزید ولی این لرزش از سرما نبود بلکه از اضطراب و وحشت بود. ته قلبش امیدوار بود پدر و مادر سیاوش بخاطر پسرشان کمک کنند.مدتی طول کشید تااینکه سینا در را گشود و با دیدن بیتا که خیس از باران بود حیرتزده سرجایش خشکش زد .بیتا گفت :
    ـ بخاطر خدا به من کمک کنید ؛ سیاوش درحال مرگه.
    سینا با شنیدن نام سیاوش او را داخل خانه آورد و با عجله پرسید:
    ـ چی شده ؟
    بیتا مختصر به شرح ماجرا پرداخت .سینا گفت:
    ـ همین جا باشید تا من برگردم.
    ـ کجا میروید؟
    ـ میروم لباسم را بپوشم.
    ـ اون به پول نیاز داره.
    ـ سعی میکنم تهیه کنم. همین جا باشید.
    سینا داخل خانه رفت . سیامک و کیهان به تماشای تلویزیون مشغول بودند.سمیرا پرسید:
    ـ کی بود سینا ؟
    سینا بی آنکه جواب او را بدهد به سرعت بالا رفت و به عوض کردن لباسش مشغول شد. سمیرا به دنبالش وارد اتاق شد و پرسید:
    ـ چی شده سینا ؟
    ـ سیاوش در خطره .
    ـ چه اتفاقی افتاده؟
    ـ اون تصادف کرده. من یک مقدار پول دارم ؛ تو چی ؟
    ـ نه آنقدر که به دردت بخوره!
    ـ باید عجله کنیم. بیتا جلوی در منتظره .
    سمیرامتعجب گفت :
    ـ تو او را زیر باران گذاشته ای ؟ من میروم پیشش.
    سینا او را نگه داشت و گفت :
    ـ تو همین جا می مونی ؛ نباید کسی بفهمه او اینجاست . میدونی که ! باید از پدرم پول بگیرم.
    سینا از اتاق خارج شد و به آرامی پدرش را صدا زد و ازاو خواست چند لحظه نزدش بیاید. کیهان با عذرخواهی از برادرش نزد سینا رفت و پرسید:
    ـ چی شده ؟
    سینا گفت :
    ـ پدر به کمی پول نیاز دارم .میدونید ... سیاوش...
    قبل ازاینکه حرفش به اتمام برسد سیامک در را باز کرد و پرسید:
    ـ سیاوش چی ؟
    سینا با دهان باز به عمویش نگریست و ساکت ماند. سیامک کنار پنجره رفت و از دور بیتا را دید . به طرف سینا برگشت و عصبانی پرسید:
    ـ گفتم سیاوش چی ؟ پول را برای چی میخواهی ؟
    کیهان گفت :
    ـ بگو پسرم ! چی شده ؟
    سینا با احتیاط گفت :
    ـ سیاوش تصادف کرده ؛ او برای عمل نیاز به پول داره .
    قلب سیامک فرو ریخت ولی خودش را کنترل کرد.کیهان گفت :
    ـ برو از اتاق من آن کیف پول را بیاور.
    سینا به راه افتاد که سیامک گفت :
    ـ پول برای چی ؟ اون پسر منه داداش ؛ اگرهم قرار باشه پولی داده بشه این منم که باید کمک کنم.
    کیهان شمرده گفت :
    ـ تو الان عصبانی هستی. اون...
    سیامک او را وادار به سکوت کرد و گفت :
    ـ من میدونم دارم چه میکنم. سینا لطفا برو به دخترک بگو بیاد داخل.
    ـ ولی عمو...
    ـ گفتم برو !
    سینا لحظه ای درنگ کرد وبعد نزد بیتا رفت و سیامک از پشت پنجره اتاق دید که او به اتفاق سینا وارد خانه شد. سیامک به کیهان گفت :
    ـ هیچ کس حرف نمیزنه .
    کیهان گفت :
    ـ امیدوارم بدونی چه میکنی !
    سیامک از اتاق خارج شد و به دنبال او کیهان و سمیرا هم اتاق را ترک کردند. موهای بیتا براثر باران خیس شده بود و به گردنش چسبیده بود. شاهرگش به تندی میزد و لباسش هم خیس از باران بود. زهره و نسرین با دیدن او شوکه شدند. سیامک از پله ها پایین آمد و مقابل او قرار گرفت . بیتا روی پاهای او افتاد .سیامک گفت :
    ـ تو پا داری روی آنها بایست .
    بیتا به پا خاست . سیامک پرسید:
    ـ برای چی به اینجا آمدی؟ من آخرین بار به تو گفته بودم که جایی در خانواده ی لطفی نداری!
    بیتا گریان و شرمزده گفت :
    ـ بخاطر خدا پدر؛ او داره می میره . من حاضرم برای نجات او هرکاری بکنم. مرا بکشید ؛ به زنجیرم بکشید ولی او را نجات بدهید .خواهش میکنم .
    اشکهای بیتا از صورتش سرازیر شده و به گردنش میریخت. سمیراهم با دیدن او شروع به گریستن کرد که کیهان سر او را به آغوش کشید. زهره هراسان پرسید:
    ـ چی شده ؟ برای سیاوش چه اتفاقی افتاده ؟
    سیامک گفت :
    ـ حرص خوردن برای تو سمه زن ؛ تو جوش نزن.
    بیتا دوباره به التماس افتاد و گفت :
    ـ مادر بخاطر خدا به او کمک کنید .من کنیزتان خواهم شد و مثل خدمتکاری خدمتتان را خواهم کرد.
    اشک از دیدگان زهره جاری شد و به سیامک گفت :
    ـ بهش کمک کن سیامک ؛ بخاطرمن.
    سیامک گفت :
    ـ اصرار نکن ؛ من بخاطر هیچ کس به او کمک نخواهم کرد. او به من پشت پا زد و بدون اجازه ی من با این دختر ازدواج کرد.
    زهره دستهای سیامک را گرفت و میان گریه گفت :
    ـ او را ببخش ؛ بخاطر من ببخش. من خودم او را به دست بوسی تو خواهم آورد. او تنها فرزند ماست ؛ من پس ازاو می میرم. آیا به مرگ من راضی میشوی ؟ آیا رضا داری که مرا پس از آن همه سال سختی روانه ی گور کنی؟
    سیامک دستان زهره را به دست گرفت و گفت :
    ـ تو مرا در معذورات قرار میدهی ؟
    زهره ملتمسانه گفت :
    ـ من تا به حال ازتو چیزی نخواسته ام ولی حالا میخواهم .گمان میکنم این حق من باشد؟ تو به من مدیونی.
    سیامک به چشمان گریان همسرش نگریست . آنگاه خطاب به بیتا گفت :
    ـ بسیار خب من می پذیرم کمک کنم فقط بخاطر همسرم .
    بیتا میان گریه به پاهای سیامک افتاد و گفت :
    ـ هرگز ... هرگز فراموش نخواهم کرد.
    سیامک گفت :
    ـ ولی کمک من در ازای یک شرط است.
    بیتا گفت :
    ـ چه شرطی؟
    همه به دهان سیامک چشم دوخته بودند.سیامک گفت :
    ـ تو گفتی برای نجات جان او حتی حاضری بمیری! آیا واقعا اینقدر او را دوست داری؟
    بیتا گفت :
    ـ بله !
    زهره گفت :
    ـ سیامک ؟
    سیامک با اشاره ی دست او را وادار به سکوت نمود و ادامه داد:
    ـ نمیخواهد بخاطر نجات او بمیری ؛ بخاطر نجات جان او خودت را کنار بکش!
    بیتا میان گریه گفت :
    ـ ولی من همسر او هستم !
    سیامک گفت :
    ـ ازاو کناره بگیر.
    بیتا گفت :
    ـ سیاوش قبول نخواهد کرد.
    سیامک گفت:
    ـ او با من ! من پول را به بیمارستان پرداخت میکنم و درعوض تو دراین برگه برای سیاوش مینویسی دیگر پس ازاین واقعه حاضر نیستی به زندگی بااو ادامه دهی . ضمیمه ی این نامه هم حلقه ات را میگذاری.
    چشمان سیامک از برق انتقام میدرخشید. بیتا مانده بود که چه کند؛ سیاوش چشمان او بود ولی حالا این فروغ داشت به ظلمت میگرایید.فرصت کم بود و مرگ درست در فاصله ی چند قدمی سیاوش ! کیهان خواست مداخله کند ولی سیامک نپذیرفت ؛ او حتی به حرفهای زهره هم بی اعتنا بود. به بیتا گفت :
    ـ من منتظرم !
    بیتا با چشمانی اشکبار گفت :
    ـ چه باید بنویسم ؟
    سیامک کاغذ و قلمی را به او داد و گفت بنویس:

    ازدواج ما ازاول غلط بود ؛ ولی هنوز دیر نشده . من دیگر

    نمیتوانم و نمیخواهم با تو به این زندگی ادامه دهم ؛ برای همین پای خودم رااز زندگی ات بیرون میکشم. هرگاه به
    نتیجه ای رسیدی که من رسیدم برای انجام مراسم قانونی نزدم بیا.
    بیتا ؛ همسرت .

    بیتا با دیدگانی اشکبار نامه را امضا کرد. سیامک به حلقه اش اشاره کرد و گفت :

    ـ آن را در بیار.
    بیتا حلقه رااز دستش بیرون کشید و به طرف سیامک گرفت . سیامک ورقه را لوله کرد و داخل حلقه جای داد . آنگاه گفت :
    ـ حالا تو آن ماشین را مرخص میکنی و ما را به بیمارستان می بری.
    بیتا ازجا برخاست و به طرف در رفت . در فاصله ای که سیامک برای رفتن به بیمارستان حاضر میشد سمیرا به کیهان گفت :
    ـ پدر لطفا با عمو صحبت کنید ؛ این کار منصفانه نیست . بیتا حالا از خانواده اش رانده شده اگر ازاو هم مانده شود آن وقت چه باید بکند؟
    کیهان به عروسش نگریست و گفت :
    ـ من سعی کردم صحبت کنم ولی مانع شد. من او را می شناسم ؛ دوباره برگشته به سالها قبل و مسبب این کارهم سیاوش است. اوهم خودش را بدبخت کرد وهم آن دختر بیچاره را .
    زهره به اتاق سیامک رفت و برای نخستین بار با صدایی بلند گفت :
    ـ من هرگز نمیدانستم تو اینقدر سنگدلی سیامک . برای سالهایی که به پایت ماندم غبطه میخورم ؛ تو لیاقت تحمل مرا نداشتی . ای کاش مرده بودی و بیرون نمی آمدی . تو مثل یک زالو خون بچه ات را می مکی .
    سیامک به طرف زهره قدم برداشت و درحالی که دردنیا از رنجاندن او بیش ازهرچیز متنفر بود گفت :
    ـ زهره ... من...
    زهره میان گریه فریاد زد:
    ـ به من نزدیک نشو . دیگه هرگز در قلب من جایی برای تو نیست . اگر روزی عموی آن دختر سبب مرگ خواهر تو شد تو سبب مرگ احساس و عشق فرزندت شدی. عمل تو به مراتب غیرقابل بخشش تر ازعمل اوست .
    سیامک اندوهگین از اتاق خارج شد و به اتفاق کیهان ؛ سینا و بیتا راهی بیمارستان شد . نسرین هم نزد زهره رفت و او را در آغوش کشید . در بیمارستان پس از پرداختن پول به سرعت سیاوش را به اتاق عمل بردند . بیتا کناری ایستاده بود و گریه میکرد . سینا با دیدن او از کرده های خودش پشیمان شد ؛ او باور نمیکرد بیتا خواسته ی عمویش را بپذیرد و پذیرفتن خواسته ی او یعنی اوج احساس و عشق واقعی ! حالا در دلش برای بیتا احترامی بیشتر از قبل قائل بود ولی میدانست که خیلی دیر شده . عمل سیاوش حدود ده ساعت طول کشید وتمام مدت آن چهارنفر مقابل هم ایستاده بودند و انتظار میکشیدند ؛ تا اینکه دکتر جراح ازاتاق عمل بیرون آمد . سیامک به او نزدیک شد و پرسید:
    ـ چی شد دکتر ؟
    دکتر با رضایت خاطری که درچهره اش پیدا بود گفت :
    ـ عمل موفقیت آمیز بود؛ بهتون تبریک میگم. او تا حدود دو ساعت دیگر به هوش میاد.
    بیتا سر به جانب آسمان برداشت و گفت :
    ـ خدایا متشکرم.
    سیامک به او نزدیک شد و با لحن بیگانه ای گفت :
    ـ امیدوارم قولت را فراموش نکرده باشی.
    بیتا با به یاد آوردن قرارشان خنده بر لبانش خشکید. به سینا و کیهان نگریست ؛ درچهره ی هردوی آنها ترحم موج میزد. ناگهان در آن جمع احساس بیگانگی کرد. لذا با گامهایی لرزان به راه افتاد. سیامک گفت :
    ـ من تو را میرسانم .
    کیهان فهمید برادرش به فکر تلافی است ولی نتوانست قدمی بردارد. بیتا با لباسهای کثیف و خیس از باران با ظاهری ژولیده همراه سیامک به راه افتاد . در طول مسیر میان آنها سخنی رد و بدل نشد تااینکه به خانه ی فریبرز رسیدند. سیامک از ماشین پیاده شد و به فشردن زنگ پرداخت. مدتی طول کشید تااینکه در باز شد . سیامک ؛ بیتا را به داخل فرستاد و خود نیز وارد خانه شد و میان حیاط بزرگ ایستاد. فریبرز ازخانه بیرون آمد و با دیدن بیتا و سیامک باهم حیرت زده ایستاد. سیامک با تمسخر بیتا را به جلو هل داد و گفت :
    ـ اینهم امانتی ات. گفتم شاید اگر همینطوری رهایش کنم حق دوستی را ادا نکرده ام .
    سیامک پس از گفتن این حرف راه آمده را بازگشت و در را بهم کوبید. بیتا قطره قطره اشک میریخت که فریبرز به او نزدیک شد ؛ مدتی به یکدیگر نگریستند بعد او بیتا را در آغوش گرفت ؛ درحالیکه همه ی وجودش از نفرت و کینه نسبت به سیامک انباشته بود. سیامک برای اولین بار حس کرد توانسته شعله ی آتش انتقامش را تسکین دهد و ازاین موضوع خرسند بود. تصور او این بود که کاری را کرده که به نفع سیاوش است .

    پایان فصل30


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #33
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    فصل31

    سیاوش پس از گذشت دو ساعت به هوش آمد. در سرش احساس سبکی میکرد و وقتی دیده گشود چهره ی تار زنی را دید . ابتدا فکرکرد بیتاست . آرام گفت :
    ـ بیتا ؛ بیتا .
    زهره به او نزدیکتر شد و دستش را به دست گرفت و با بغض گفت :
    ـ من اینجام عزیزم.
    سیاوش مادرش را شناخت. مادرخم شد و بوسه ای پر محبت برسر باندپیچی شده ی او زد و گفت :
    ـ حالت خوبه ؟ چیزی نمیخواهی ؟
    سیاوش گفت :
    ـ من کجام ؟
    زهره گفت :
    ـ در بیمارستانی ؛ خدا به تو رحم کرد . آن از خدا بی خبر بعد از تصادف باتو فرار کرد.
    سیاوش کم کم به یاد آورد که چگونه این اتفاق برایش افتاد. به زهره گفت :
    ـ من داشتم برمیگشتم خانه ؛ پیش بیتا. مادر اون کجاست ؟
    قبل ازاینکه زهره پاسخی به او بدهد سیامک از روی صندلی گوشه ی اتاق برخاست و به او نزدیک شد.سیاوش از دیدن او تعجب کرد .سیامک گفت :
    ـ اون رفت ! برای همیشه !
    سیاوش سعی کرد حرکتی کند ولی سیامک او را خواباند و گفت :
    ـ سعی کن تقلا نکنی پسر.
    سیاوش باهمه ی قوایش گفت :
    ـ این دروغه !
    سیاوش ورقه ی دست خط بیتا را که در حلقه کرده بود به طرف او گرفت و گفت :
    ـ چشمانت که سالمند. میتونی بخونی .
    سیاوش با دستان بی رمقش ورقه را باز کرد و پس از خواندن آن حلقه را نگریست و به گوشه ای پرت کرد و گفت :
    ـ این حقیقت نداره .
    زهره هم اشک به دیده آورد. سیامک خونسرد گفت :
    ـ پس گوش کن. ده ها بار به تو گفتم این دختر به دردت نمیخوره ولی گوش نکردی. اوپس ازاینکه فهمید امیدی به زنده ماندنت نیست این ورقه و حلقه را به من داد تا به تو بدهم ؛ بعد هم نزد پدرش رفت. تو شانس آوردی که زنده ماندی و باید بگم زنده ماندنت را اول به خداوند بعد به من مدیونی .
    سیاوش خشمگین پرسید:
    ـ چرا به من کمک کردید ؟ بهتر بود پس ازاین واقعه میگذاشتید بمیرم .شنیدم که یک روز گفتید از مردن من اندوهگین نخواهید شد .
    سیامک گفت :
    ـ برای اینکه پسرم بودی . تو هنوز خیلی جوانی و فرصتهای بسیاری داری ؛ به شرط آنکه مغزت را به کار بیاندازی. حالا استراحت کن.
    زهره بغضش را فرو داد . نمیتوانست سیامک را نزد سیاوش خراب کند . او عمیقا دلش برای بیتا و سیاوش میسوخت ولی میان دو راهی مانده بود. یک هفته بعد به اصرار خود سیاوش او را از بیمارستان مرخص کردند . او پس از شنیدن حرفهای پدرش با هیچ کس حتی یک کلام سخن نگفته بود. رفتار و حرکاتش به مجسمه ها شبیه شده بود و دیگر حتی اشک هم نمیریخت .
    سیامک جلوی او گوسفند قربانی کرد. سیاوش به خانه ی پدری اش بازگشت ولی در آن احساس غربت میکرد و مدام حس میکرد چیزی را گم کرده ؛ نمیخواست بپذیرد بازنده شده . عصبانی بود که چرا نمیتواند از دست بیتا رنجیده باشد. ابتدا حرفهای پدرش را باور نکرد و در بیمارستان چشم انتظار بیتا نشست ؛ ولی وقتی که پس از گذشت یک هفته خبری ازاو نشد باور کرد که حرفهای پدرش عین واقعیت است .
    دلش میخواست آنقدر غذا و آب نخورد تا بمیرد. زندگی در نظرش مثل جهنم شده بود و او قادر نبود این عذاب تدریجی را تحمل کند . زهره هر بار پس از دیدن او دچار عذاب وجدان میشد. سنگینی آن راز میخواست خفه اش کند ولی به سختی آن را در سینه مهار میکرد. سیاوش حتی با سینا هم صحبت نمیکرد و از صبح تا شب کنار پنجره روی تختش به بیرون مینگریست .

    * * *

    حال بیتا هم بهتر از سیاوش نبود و ازصبح تا شب فقط گریه میکرد .گویی منتظر یک واقعه بود. او مسبب ازهم پاشیدگی زندگی اش را اختلافات پوسیده بزرگترها میدانست . فریبرز مدت زیادی با او حرف زده و سعی کرده بود با وعده های شیرین در آینده دردش را التیام بخشد ولی در درون او غوغایی به پا بود .او حالا وضعیتش را کاملا متفاوت با گذشته می دید . او اکنون زن شوهرداری بود که بالاجبار از همسرش دور شده و چه بسا به زودی ازهم جدا میشدند.
    بهاره که حال او را می فهمید کمتر مزاحمش میشد و فقط زمان شام و ناهار صدایش میکرد. اوهم که میلی به غذا نداشت ؛ یک لقمه بر دهان میگذاشت و با باقی غذایش بازی میکرد. فریبرز هم که اصلا سرمیز حاضر نمیشد. او مدتها به کارخانه نرفت و خودش را در اتاقش حبس نمود. بهاره بارها سعی کرد با او صحبت کند ولی هر بار بی نتیجه بود. یکی از دفعاتی که از دست کارهای او خسته شده بود عصبانی گفت :
    ـ هیچ معلومه که تو چته ؟ تا به حال که منتظر بودی این دو نتوانند باهم زندگی کنند و بیتا به خانه برگشته عصبانی و ناراحتی . اون دختر دلشکسته است ؛ تو باید بهش دلداری بدی. اگر آن شب پول داده بودی او مجبور نمیشد نزد خانواده ی شوهر برود و التماس کند. اون پسر داماد توست ؛ شوهر دخترت ؛ ولی تو به مرگش راضی بودی.
    فریبرز پس از مدتها لب به سخن باز کرد و گفت :
    ـ من آن پسر را نخواستم و حالا هم نمیخواهم. من میخواستم روزی دخترم به طرفم بیاد ؛ولی نه اینکه سیامک او را مثل بچه گدایی نزد من بیاورد . او حالا به من میخندد و ازاینکه توانسته مرا خرد کند به خود می بالد.
    بهاره پوزخندی زد و گفت :
    ـ گمان میکردم برای وضعیت دخترت ناراحتی . تو برای مغلوب شدنت اندوهگینی ! مرد دست ازاین لجبازی احمقانه بردار ؛ تو فقط داری با زندگی و روحیه ی دخترت بازی میکنی .لابد حالا هم خلوت کردی که نقشه بکشی چطور سیامک را به زمین گرم بزنی ؟
    فریبرز گفت :
    ـ ازاین اتاق برو بیرون . تو همیشه فقط به من نیش زدی. هرچه میکشم از دست تو میکشم . اگر تو دخترت را مطیع من تربیت کرده بودی . زن این پسره ی شارلاتان نمیشد که حالا سیامک او را مثل یک سربار نزد من بیاورد . دختر یکدانه ی من ؛ دختر فریبرز باید به خفت و خواری به خانه ی پدرش بازگردد .
    بهاره گفت :
    ـ یواشتر ؛ نمی بینی روحیه ی او خرابه ؟ میخواهم او را برای مدتی نزد برادرهایش ببرم بلکه ازاین حال و هوا بیرون بیاد. آیا تو هم همراه ما می آیی؟
    فریبرز درحالیکه به اندیشیدن مشغول بود گفت :
    ـ نه ؛ به نظر منهم فکر خوبیه . با خودش حرف زدی ؟
    ـ خودش که مثل عروسک کوکی شده ؛ هرچی که میگم بی مخالفت اجرا میکنه .
    ـ تازه داره سرعقل می یاد. من ترتیب بلیطتان را میدهم .حالا برو و منو تنها بگذار .
    بهاره نگاهی عاقل اندر سفیه به او انداخت و اتاق را ترک کرد . فریبرز مدتها فکرکرد تا اینکه تصمیمش را گرفت . از یادآوری آن تصمیم برق عجیبی در چشمش درخشید. با آن فکر به بستر رفت .

    * * *

    معاون فریبرز وارد دفترکارخانه شد و منتظر ایستاد .فریبرز بی آنکه سربلند کند پرسید:
    ـ چکار کردی یاشار ؟!
    معاون گفت :
    ـ قربان آن کسانی که میخواستید پیدا کردم .
    ـ الان کجاند؟
    ـ همین جا. اجازه می دهید بیارمشان داخل ؟
    با تایید فریبرز ؛ معاون سه مرد هیکل دار و شرور را وارد دفتر نمود. یکی از آنان که آدمسی دردهانش بود درحال جویدن آن با لحنی زننده گفت :
    ـ سلام قربان ؛ ما در خدمتیم .
    فریبرز به معاونش گفت :
    ـ تو به آنها گفتی چه باید بکنند ؟
    ـ بله قربان .
    یکی از آن سه نفر گفت :
    ـ فقط مثل اینکه سرحساب کتاب توافقمان نمیشه .
    فریبرز به عقب تکیه داد و گفت :
    ـ چقدر میخواهید ؟
    مرد تنومند جواب داد:
    ـ دو برابر رقمی که گفتید .
    فریبرز لحظه ای درنگ کرد و بعد سه دسته اسکناس روی میز پرت کرد و گفت :
    ـ بعد از پایان کار ما همدیگر را نمی شناسیم .
    مرد گفت :
    ـ خیالتان راحت باشه ؛ ما که این موها را توی آسیاب سفید نکرده ایم .
    سپس فریبرز اشاره کرد از دفترش خارج شوند. آنگاه از معاونش پرسید:
    ـ آنها مطمئنند ؟!
    معاونش گفت :
    ـ آنها شغلشان همینه ؛ درتمام بدنشان آثار چاقو دیده میشود. شما خیالتان راحت باشه . آنها از هیچی باک ندارند.
    ـ خیلی خب اینقدر از آنها تعریف نکن ؛ آخرش معلوم میشه . قرار ما کی شد ؟
    ـ فردا عصر ؛ به شرط اینکه سیامک خان هم سرقرار بیاد .
    ـ ولی فردا عصر خانوم و دختر من عازم سوئد هستند.
    معاونش با لبخند گفت :
    ـ من چون این مساله را میدونستم دوساعت بعد از رفتن خانومها قرار گذاشتم .
    فریبرز با مسرت خاطر خندید و گفت :
    ـ خوبه ؛ تو باهوشی یاشار!
    معاونش هم خندید و گفت :
    ـ متشکرم قربان . فقط امیدوارم روی قولی که به من دادید باشید .
    فریبرز گفت :
    ـ همه ی کارها که تمام شد دست بیتا را میگذارم توی دستت . اگرچه فکر میکنم او ازسرتو زیاده .
    معاونش رنجیده گفت :
    ـ من خوشبختشان میکنم قربان. به سن و سالم نگاه نکنید ؛ هنوز دلم جوونه !
    ـ خیلی خب حالا برو و به کارگرها سرکشی کن.
    پس از رفتن او فریبرز با صدای بلند به آنچه که در آینده اتفاق می افتاد خندید .

    * * *

    بیتا با بی میلی ، لباسهایش راداخل چمدان می گذاشت . بهاره به اتاقش آمد و گفت :
    ـ باید عجله کنی بیتا وگرنه از پرواز عقب می مانیم.
    بیتا دوباره به جمع کردن لباسهایش پرداخت . بهاره کنارش نشست و گفت :
    ـ بیتا تو باید سعی کنی به خودت مسلط باشی؛ نباید خودت را ببازی . شاید وقتی که برگشتی سیاوش به حقیقت دست پیدا کند و خودش بیاید دنبالت .
    با تصور این رویا برق خفیفی از شادی درچشمان بیتا درخشید و گفت :
    ـ یعنی میشه مادر؟
    بهاره گفت :
    ـ البته دخترم . پیش خدا هیچ چیز غیرممکن نیست ؛ فقط ازاو بخواه . حالا عجله کن .
    بیتا دوباره به یادآورد که باید وطن را ترک کند لذا بر اندوه دوباره صورتش را پوشاند .

    * * *

    زهره که از بی تابی سیاوش آگاه بود تصمیم گرفت علیرغم میلش راز شوهرش را فاش کند . به اتاق سیاوش رفت ؛ او به نواختن آهنگی با پیانو سرگرم بود که با دیدن مادر دست از کار کشید . زهره گفت :
    ـ مزاحمت شدم ؟
    سیاوش گفت :
    ـ نه مادر ؛ ولی اگر تنهام بگذارید بهتره .
    زهره گفت :
    ـ با این حرفهایت نمک به زخم من می پاشی!
    سیاوش آهی کشید و گفت :
    ـ چه زخمی مادر؟ فعلا که زخم من کاری تر از شماست ! چه زخمی بدتر از اینکه همسرت با یک تصادف ترکت کند و حلقه اش را برایت پس بفرستد ؟ ولی نمیدونم چرا هنوز دوستش دارم ؟ هرکاری میکنم نمیتوانم دلم را به طلاق دادنش راضی کنم .
    زهره با مهربانی درحالیکه صدایش از بغض سنگین میلرزید گفت :
    ـ خب برای اینکه فکر میکنی او به تو وفادار بوده .
    سیاوش با تمسخر گفت :
    ـ ولی نبوده . او به من وفادار نماند.
    زهره این پا و آن پا کرد و گفت :
    ـ میدونی من باید چیزی را به تو بگم .
    ازحالت چهره ی زهره قلب سیاوش فرو ریخت. حس کرد باید مطلب مربوط به او باشد . لذا به آرامی پرسید:
    ـ چه چیز را مادر؟!
    زهره نتوانست اشکش را کنترل کند و میان گریه گفت :
    ـ دیگه نمیتوانم بیشتر ازاین سقوط تدریجی تو را تحمل کنم ؛ بگذار حقیقت را بگم . من یک پایم لب گوره ؛ نباید به تو دروغ بگم . حتی اگر بدانم آن دروغ به نفع تو و زندگی توست .
    سیاوش گفت :
    ـ حرف بزنید مادر ؛ چی شده ؟ شما چی رو به من دروغ گفتید؟ شما که تمام این مدت سکوت کردید ؟
    زهره گفت :
    ـ بیتا نمیخواست تو را ترک کند. عشق زیادش به تو وز ندگی تو باعث شد شرط پدرت را بپذیرد و آن نامه را بنویسد . من از آنجا فهمیدم که او واقعا به تو علاقمنده و فقط بخاطر تو در آن شب وحشتناک به خانه ی ما آمد.
    سیاوش سردرگم پرسید :
    ـ یعنی او به میل خودش منو ترک نکرده ؟
    ـ نه پسرم ؛ او تحت شرایطی مجبور شد بخاطر تو چنین کند. او حتی تا پایان عمل در بیمارستان ماند وبعد بخاطر قولش آنجا را ترک کرد .
    سیاوش از جا بلندشد و به عوض کردن لباسش پرداخت. زهره هم از جا بلندشد و پرسید:
    ـ کجا میروی ؟
    ـ میروم دنبالش مادر.
    آنگاه پیشانی مادرش را بوسید و گفت :
    ـ اگرچه نمی فهمم چرا تا حالا سکوت کردید ولی ازتون متشکرم مادر. خیلی دوستتان دارم .
    زهره از بالا به رفتن او نگریست و اشکهایش رااز گونه سترد. نمیدانست چه پاسخی باید به سیامک بدهد ولی حالا احساس سبکی میکرد و دیگر چیزی به نام عذاب وجدان آزارش نمیداد .


    پایان فصل31


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #34
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    فصل 32

    سیاوش با سرعت هر چه تمام تر تا خانه ی فریبرز دوید . از اینکه هرگز به عشق بیتا شک نکرده بود از خودش راضی بود . ولی نمی دانست چگونه با بیتا رو به رو شود .
    می دانست او خیلی دلشکسته است و از این بابت نگران بود . وقتی به خانه ی آنها رسید زنگ را فشرد مدتی معطل ماند تا اینکه باغبان خانه در را باز کرد . به او گفت :
    _ می خواهم بیتا خانوم را ببینم.
    باغبان گفت :
    _ رفتند فرودگاه ، خانوم و دخترشان عازم خارج هستند .
    سیاوش یقه ی باغبان را گرفت و گفت :
    _ گوش کن پیرمرد ، به من دروغ نگو.
    باغبان خودش را از دست او رها ساخت و عصبانی گفت :
    _ چرا باید دروغ بگم جوان ؟ بیا خانه را بگرد ؟
    سیاوش با عجله پرسید :
    _ کی ؟ کی رفتند ؟
    باغبان با لحنی خشن گفت :
    _ یک ربع پیش .
    سیاوش دیگه معطل نکرد ، به خیابان دوید و جلوی اولین ماشین را گرفت ولی او قبول نکرد که او را برساند . نا امید ایستاده بود که یک موتورسوار را ازدور دید جلوی او دست گرفت و جوان موتورسوار ایستاد . سیاوش گفت :
    _ داداش هر چی بخواهی می دهم فقط منو به فرودگاه برسون.
    جوان با شیطنت گفت :
    _ بپر بالا!
    سیاوش پشت او نشست و گفت :
    _ سریع برو.
    جوان که منتظر همین حرف بود سرعت گرفت . با صدای بلند پرسید :
    _ عاشقی ؟
    سیاوش گفت :
    _ آره.
    جوان خنده ای کرد و گفت :
    _ مخلص هر چی عاشقه . غصه نخور بهش می رسی.
    سیاوش محکم نشسته بود و از سرعت او می ترسید ، ولی جوان خیلی وارد بود و حتی به خاطر او از چند چراغ قرمز هم رد شد و خطر جریمه شدن را به جان خرید . وقتی که به فرودگاه رسیدند سیاوش دسته ی اسکناس را به طرف او گرفت و گفت :
    _ هر چقدر دوست داری بردار.
    جوان دستش را پس زد و گفت :
    _ برو ، خدا کنه به موقع رسیده باشی. عوضش دعا کن ما هم به آرزوی دلمون برسیم .
    سیاوش پس از تشکر از او با عجله وارد سالن انتظار شد و به اطراف نظر انداخت . بیتا را دید که کنار بهاره نشسته بود لذا به سرعت به آنها نزدیک شد . بیتا با دیدن او از جا برخاست. سیاوش گفت :
    _ بیتا !
    بهاره با دیدن سیاوش حتی قدرت حرکت نداشت . سیاوش از میان جمعیت عبور کرد و رو به روی بیتا ایستاد . بیتا به آغوشش رفت و سیاوش او را محکم به خود فشرد ،انگار می ترسید هر لحظه چیز دیگری باعث جدایی آنها شود . بهاره با دیدن این صحنه نتوانست جلوی ریزش اشکش را بگیرد . سیاوش به بیتا گفت :
    _ باید با من برگردی .
    بیتا میان گریه گفت :
    _ دیگه هیچی نمی تونه مانع آمدنم با تو باشه ؟
    سیاوش گفت :
    _ هیچی !
    بیتا گفت :
    _ پس راه بیافتیم.
    بهاره گفت :
    _ من هم میام!
    هر سه با هم به راه افتادند. بهاره سر کوچه از ماشین پیاده شد و سیاوش خطاب به او گفت :
    _ با اجازه شما بیتا را می برم پیش مادرم . مطمئنم از دیدنش خوشحال خواهد شد .
    بهاره با مهربانی گفت :
    _ اینطوری بهتره .
    آنها از بهاره خداحافظی کردند و به طرف خانه ی پدر سیاوش رفتند وقتی وارد حیاط شدند زهره سراسیمه بیرون دوید و گفت :
    _ تویی مادر ؟ به هیچ کس دسترسی ندارم . کیهان و سینا برای آوردن جنس رفتند به یکی از کارخانه های خارج از شهر .
    سیاوش پرسید :
    _ چی شده مادر ؟
    زهره گفت :
    _ فریبرز خان به خانه تلفن زد ، پدرت خانه بود ازش خواست برای پاره ای از صحبتها درباره ی شما دوتا بروند کارگاه قدیمی .
    بیتا به سرعت گفت :
    _ من آدرس آن کارگاه را بلدم .
    سیاوش گفت :
    _ برام بنویس .
    بیتا گفت :
    من هم با تو میام .
    سیاوش گفت :
    _ تو پیش مادر بمون . الان سمیرا هم میاد .
    زهره کنار او قرار گرفت و گفت :
    _ حق با اونه .
    سیاوش آدرس را از بیتا گرفت و به سرعت به راه افاد. می دانست صحبتهای آن دو هرگز با آرامش صورت نمی گیرد و اصولا میان آنها چیزی به نام آرامش و صلح معنا ندارد . اما چیزی که سبب تعجبش شده بود این بود که چرا فریبرز برای صحبت کارگاهی به این دور افتادگی را انتخاب کرده ؟
    دلش شور می زد و مسافت به نظرش طولانی تر شده بود . پس از گذشت نیم ساعت به محل مورد نظر رسید . ماشین پدرش و فریبرز را شناخت ، وقتی کاملا به کارگاه نزدیک شد صدای ناله و فریاد پدرش را شناخت . به سرعت وارد کارگاه شد و دید دو نفر به زدن پدرش مشغولند ، فریاد زد :
    _ نامردها چکار می کنید ؟
    فریبرز با دیدن او خواست فرار کند که سیاوش به طرفش پرید و پس از زد و خورد او را به زمین انداخت . سپس به طرف پدرش رفت . یکی از آن سه نفر برایش چاقو کشید ، سیامک خودش را جلوی او انداخت و ضربه بر شکم او فرو رفت . یاشار ، معاون فریبرز بادیدن این صحنه گفت :
    _ دیوونه ها بنا نبود او را بکشید ، فقط باید کتکش می زدید .
    سیامک به زمین افتاد و در خون غلطید . سیاوش به رویش خم شد و فریاد زد :
    _ پدر !
    آن سه نفر فرار را بر قرار ترجیح دادند . سیاوش چند قدم به دنبال آنها دوید ولی ناله ی پدرش وادار به ماندنش کرد . دست پدرش را به دست گرفت و با دیدن خون وحشت کرد . میان گریه گفت :
    _ پدر شما زنده می مونید . بلند شوید شما را به دکتر می رسونم.
    سیاوش خواست او را بلند کند که سیامک همه ی قوایش را جمع کرد و دو دست او را گرفت و با صدایی ضعیف گفت :
    _ وقت تنگه ، من زنده نمی مونم . می خواهم باهات حرف بزنم.
    سیاوش گفت :
    _ بعدا پدر ، بعدا ، شما زنده می مونید .
    سیامک گفت :
    _ نه من می میرم و یکی از دلایلش خودم هستم ، با آن کینه ی طولانی . پسرم به من قول بده اشتباه منو مرتکب نشی و بذر کینه را در دلت نپاشی . از قاتل من کینه به دل نگیر ، فقط مجازاتش کن.
    سیاوش باعجله گفت :
    _ باشه پدر ، فقط مجازات .
    سیامک گفت :
    _ و همسرت !
    سیاوش با شنیدن نام بیتا مکث کرد . سیامک همه ی قوایش را جمع کرد و گفت :
    _ اون عاشق توست . دوستش داشته باش.
    سیاوش نتوانست جلوی ریزش اشکش را بگیرد . می دانست حالا وقت گریه نیست ولی دست خودش نبود . صدای پارک کردن ماشینی را روی جاده ی شنی شنید . فریاد زد :
    _ کمک ! کمک کنید !
    چند نفر دواندوانوارد کارگاه شدند . سیاوش آنها را شناخت و فریاد زد :
    _عمو کمک کنید .
    کیهان بالای سر سیامک نشست و دست او را به دست گرفت . سیامک لبخندی زد و سپس روی پای سیاوش جان داد . سیاتوش فریاد کشید و فریادش در خلوت کارگاه پیچید . نیروی پلیس با فاصله ی کمی سر رسید . فریبرز یک گوشه افتاده بود ، او را تکان دادند ولی حرکتی نکرد . افسر مسئول نبضش را گرفت و گفت :
    _ او مرده .
    ****************************
    با صحبت های سیاوش نیروی پلیس خیلی زود توانست عاملین این قتل را شناسایی و دستگیر کند . آن سه نفر در همان مراحل اولیه ی بازجویی به همه چیز اعتراف کردند و همچنین درباره ی قتل فریبرز گفتند که سیاوش با او درگیر شده و در خلال درگیری او را به قتل رسانده . وقتی از سیاوش بازجویی کردند ، سیاوش با ناباوری گفت :
    _ من هنوز هم باور نمی کنم او مرده باشه . من فقط هلش دادم .
    افسر مسئول گفت :
    _ جنازه ی او به پزشکی قانونی فرستاده شده تا علت مرگ معلوم شود . اگر بر اثر سکته یا ایست قلبی باشد تو شانس آوردی ، در غیر این صورت ...
    همه منتظر نتیجه کالبد شکافی بودند و در این مدت سیاوش در بند بود . پس از سه روز نتیجه کالبد شکافی مشخص شد و دادگاه محاکمه ی عاملین این ماجرا برگزار شد . همه در آن دادگاه حضور داشتند . پس از عنوان کردن نتایج بازجویی ، دادگاه رای خود را صادر کرد :
    _ هیئت منصفه پس از شور و مشورت به این نتیجه رسید که جریان قتل مرحوم سیامکلطفی به دستور فریبرز لقایی که خود به قتل رسیده صورت گرفته و عاملین این جنایت سه نفر به نامهای ... و ... و ... هستند که هر سه سابقه داران به حساب می آیند و همین طور معاون کارخانه ی مرحوم لقایی به نام یاشار غدیری به خاطر اطاعت از دستور نیز مجرم شناخته می شود.
    همچنین بنا بر نتیجه ی کالبد شکافی که روی جسد فریبرز لقایی صورت گرفته سیاوش لطفی فرزند سیامک لطفی نیز قاتل محسوب می شود . زیرا گزارش کالبد شکافی نشان می دهد که نام برده بر اثر ضربه ی سر فوت کرده است .
    دادگاه مطابق قانون مجرم درجه اول را به خاطر قتل عمد به اعدام محکوم می نماید و مجرمین درجه دوم که شامل معاون کارخانه دار و آن دو نفر هستند به جرم مشارکت در قتل و اجرای دستور فریبرز لقایی به پنج سال زندان محکوم می کند.
    همچنین سیاوش لطفی را به عنوان مجرم درجه ی اول به خاطر قتل غیر عمد فریبرز لقایی و چشمپوشی از خانواده ی مقتول از شکایتشان به هشت سال حبس محکوم می نماید. ختم دادگاه اعلام می شود .
    در دستهای سیاوش دستبندی سنگینی می کرد . بیتا به او نزدیک شد و با گریه گفت :
    _ نتوانستم کاری برایت صورت دهم.
    سیاوش پیشانی او را بوسید و گفت :
    _ قسمت من این بود ، من و تو قربانی گذشته ها شدیم . برای خودم نگران نیستم ، برای تو نگرانم چون هشت سال زمان کمی نیست .
    بیتا میان گریه گفت :
    _ منتظرت می مونم . خیلی زود این سالها تموم میشه.
    سیاوش گذاشت تا سینا او را در آغوش بگیرد ، سپس به او گفت :
    _ مراقب همسرم باش.
    زهره هم او را بوسید ولی هیچ نتوانست به زبان بیاورد و فقط گریه می کرد . کیهان هم از او خداحافظی کرد و به او اطمینان خاطر داد که همه چیز تا بازگشت او رو به راه خواهد بود . نگهبانان سیاوش را از میان آنها حرکت دادند و سوار ماشین کردند . بیتا تاب دیدن رفتن او را نداشت ، به آعوش مادرش خزید و به تلخی گریست .
    *************************
    سیاوش نامه بیتا را باز کرد و چنین خواند :
    مسافر به انتظارت خواهم ماند . تا ابد برای همیشه ! زیرا می دانم که به سوی من باز خواهی گشت . پس با همه ی توانم تلخی این انتظار را تحمل خواهم کرد . به انتظارت خواهم ماند زیرا قلب من با هر تپش خود آهنگ خاطرات گذشته را می نوازد . قلبی که در آن خاطره ها و خوشی ها تا ابد مدفون است . حتی اگر بدانم جسمت به سوی من باز نمی گردد باز هم به انتظار می نشینم . شاید روزی صدای پایی را بشنوم که از آن تو باشد .

    تابستان 77

    پایان


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 4 از 4 نخستنخست 1234

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/