فصل29
دو هفته از ازدواج آنها میگذشت که سیاوش تصمیم گرفت موضوع را با خانواده اش در میان بگذارد. به دیدن پدر و عمویش در کارخانه رفت. کیهان به محض دیدن او جلو رفت و پرسید:
ـ تو اینجا چکار میکنی ؟
سیاوش گفت :
ـ سلام عموجون .حالتون چطوره ؟
کیهان گفت :
ـ تو چطوری؟ هیچ میدونی ما چندوقته که از تو بی خبریم ؟ چرا سری به ما نمیزنی ؟
سیاوش لبخند زد و گفت :
ـ معذرت میخواهم عموجون . پدرم کجاست ؟
ـ الان برمیگرده؛ برای سرکشی کارگرها رفت . بگیر بشین .
سیاوش نشست و کیهان درحالیکه برای او چای میریخت پرسید:
ـ به مادرت سر زدی ؟
ـ هنوز نه ؛ حالش چطوره ؟
کیهان روبه روی او نشست و گفت :
ـ باید باهاش کج دار مریض رفتار کرد.
سیاوش با لبخند پرسید:
ـ سینا را نمی بینم. مگه اینجا نمی یاد.
ـ اون با همسرش مسافرت رفته ؛ آخه سمیرا قبول کرد جشن نگیرند و به ماه عسل بروند و قال قضیه را بکنند. اتفاقا خیلی دلش برایت تنگ شده بود. بگو بدانم روزگارت چگونه است ؟ چه میکنی ؟
سیاوش درحال نوشیدن چای با خونسردی گفت :
ـ ازدواج کرده ام و به کار مشغولم .
چای به گلوی کیهان پرید و پس از سرفه های مکرر با صدای گرفته پرسید:
ـ چی ؟ ازدواج کردی ؟ کی ؟!
سیاوش گفت :
ـ با دختر آقای لقایی ؛ دوهفته قبل.
کیهان با دستمالی دهانش را پاک کرد و ازجا بلندشد . سیاوش به او نگریست و گفت :
ـ چرا عصبانی شدید عموجون ؟ من که کار بدی نکرده ام ؛ تنها با دختر مورد علاقه ام ازدواج کردم. حالا هم آمدم به دست بوسی پدرم تا برایم دعا کند.
کیهان عصبانی گفت :
ـ حالا؟ حالا آمدی؟ تو فکر نکردی رضایت او هم مهمه ؟ تو هیچ میدونی چه کرده ای؟ من همیشه فکر میکردم تو فقط لجبازی ولی حالا می بینم که علاوه براین عیب بی عقل هم هستی.
سیاوش ازجا برخاست و گفت :
ـ عموجان ؛ خواهش میکنم. بیتا دختر خوبیه و من به پدر او کاری ندارم.
ـ ولی او خون پدرش تو رگ هاشه . هیچ وقت پدرش را رها نمیکنه و تو را بچسبه ! پسر تو خیلی احمقی ؛ هرگز فکر نمیکردم تااین درجه احمق باشی. تو با پدرت مشورت نکردی و آن دختر را عقد کردی چون فکر میکردی بااین کار سیامک را در عمل انجام شده قرار میدهی . فقط من مانده ام که چطور میخواهی این مساله را به او بگویی؟
آنها درحال صحبت بودند که سیامک وارد دفتر شد. به نظر سیاوش آمد که او خیلی پیرشده . سیامک با دیدن او به سردی پرسید:
ـ تو برای چی به اینجا آمده ای ؟
سیاوش جلوتر رفت و خم شد تا دست پدرش را ببوسد. سیامک دستش را عقب کشید و ازاو فاصله گرفت و دوباره سوالش را تکرار کرد. سیاوش نمیخواست اینقدر با عجله موضوع را به پدرش بگوید ؛ مطمئنا با حالی که او داشت جان سالم به در نمی برد. کیهان مدتی به هردوی آنها نگریست و سپس به طرف سیامک رفت و او را به طرف مبل هدایت کرد و با لحنی ساختگی گفت :
ـ شما هردو پس ازمدتها به یکدیگر رسیده اید صحیح نیست با هم نزاع کنید.
سیامک روی مبل نشست درحالیکه صورتش از خشمی آشکار کبود شده بود و دستهایش میلرزید . سیاوش سر به زیر افکند و ترجیح داد سکوت کند و باقی مسائل را به عمویش واگذار نماید. کیهان چای دیگری جلوی سیامک گذاشت و درحالیکه به سیاوش مینگریست گفت :
ـ تو باید او را ببخشی برادر. بهرحال او حالا اینجاست و هنوز تو را به اندازه ی همه ی عالم دوست دارد.
سیامک به کیهان گفت :
ـ او مرا خرد کرد و آنگاه از روی نعش خرد شده ی من رد شد. این رسم پدر داری است ؟ حس میکنم کمرم شکسته داداش .
کیهان گفت :
ـ آدمیزاد جایزالخطاست . به او به دیده ی بخشش بنگر.
سیامک خطاب به سیاوش گفت :
ـ حالا برای چی اینجا آمدی . لابد او بیرونت کرد؟
سیاوش گفت :
ـ پدر ؛ امروز اینجا آمدم که بگم من ... من ...
سیامک چشم به دهان او دوخته بود ولی سیاوش نتوانست به او بگوید با بیتا ازدواج کرده ؛ لذا سکوتی نمود و سربه زیر افکند . کیهان که سیامک را منتظر دید گفت :
ـ به پسرت تبریک بگو داداش . او حالا ازدواج کرده .
سیامک نتوانست ازتعجبش جلوگیری کند و با دهان باز به کیهان خیره شد.کیهان سوالش را در چشمانش خواند بنابراین در ادامه گفت :
ـ با دختر فریبرز .
سیامک ازجا بلندشد . کیهان دانه های درشت عرق را روی پیشانی اش دید که درحال فرو چکیدن بودند. میان هر سه نفر آنها سکوتی سخت حاکم بود و تنها سرو صدای دستگاه ها به گوش میرسید. سیامک خواست چیزی بگوید ولی نتوانست .برای اینکه سیاوش را مقابل خود نبیند کنار پنجره رفت .برایش باور کردنی نبود ولی وقتی ازکیهان شنید ؛ دریافت که باید بپذیرد. او هنوز سیاوش را کودک چندین سال قبل میدید و پاک از یاد برده بود که او حالا بیست و نه سال دارد. با صدایی گرفته پرسید:
ـ چرااین کار را بامن کردی؟
کیهان سیاوش را بااشاره ی دست به ادامه ی سکوت دعوت کرد و خود نزد برادرش رفت. سیامک با حس کردن او کنار خود گفت :
ـ به تو نگفته بودم او کمر به مرگ من بسته ؟!
کیهان شانه اش را فشرد و گفت :
ـ به خودت فشار نیار. دراینکه او کار بدی کرده حرفی نیست ؛ اما حالا اینجاست کنارتو. اوهنوز هم پسرتوست و پسرتو هم باقی خواهد ماند. خون تو در رگهای اوست .
سیامک به طرف سیاوش برگشت و فریاد زد:
ـ من نمیخواهم چنین پسری داشته باشم. زود ازاینجا برو بیرون. اسم تو را در ذهنم خط زدم و به مادرت میگم تو مردی. حتی اگر بمیری هم برایت جامه ی عزا نخواهم پوشید.
کیهان او را محکم نگه داشته بود. سیاوش ازجا برخاست و قصد رفتن نمود.
سیامک فریاد زد:
ـ فقط به خاطر داشته باش نمیتوانی روی کمک من حساب کنی. من برای تو آرزوهای بسیاری داشتم اما همه را نقش برآب کردی. آن خانه را برایت خریده بودم که در آینده با همسرت در آن زندگی کنی ولی نه برای اینکه دست دختر فریبرز را بگیری و داخلش ببری. برو دیگر حتی نمیخواهم برای لحظه ای تو را ببینم.
سیاوش ازکارخانه خارج شد.باران شروع به باریدن نمود. دانست دیگر روی کمک پدرش هم نمیتواند حساب کند. حالا او و بیتا تنهای تنها بودند. باخود گفت باید روی پای خودم بایستم ؛ من در شروع راه سختی قرار گرفته ام. حالا حتی نمیتوانم به تحصیلاتم تکیه کنم.نمیتوانم به همسرم به جای ناهار و شام تحصیلات بدهم.با قلبی سرشار ازغم به خانه رفت و همه چیز را به بیتا گفت .بیتا هم اندوهگین شد و گفت :
ـ همه اش تقصیرمنه . اگر با من ازدواج نکرده بودی دچار این همه مشکل نمیشدی.
سیاوش با لبخند گفت :
ـ حالا هم پشیمان نیستم ؛ مگر اینکه تو ناراحت باشی! از سختی هایی که پیش رو داریم میترسی؟
ـ نه ! ولی برای تو نگرانم. حالا باید علاوه بر خرج خودت خرج مراهم بدهی . اجازه بده منهم کارکنم و در این راه کمکت باشم.
سیاوش گفت :
ـ تو همین که بامن ازدواج کردی و از بلاتکلیفی نجاتم دادی کمک بزرگی به من کردی. باقی را به عهده ی من بگذار.
بیتا اگرچه نگران بود ولی برای رضایت خاطر سیاوش گفت :
ـ هر طور که تو بخواهی .
* * *
سیاوش مدتها دنبال کار گشت ولی در شهری به آن کوچکی جایی برای یک نوازنده نبود. بالاخره مجبور شد برای گذران زندگی به شغلی دور از تحصیلاتش بپردازد. اوبعنوان یک کارگر ساده مشغول به کار شد. اگرچه حقوقش ناچیز بود و زندگیشان به سختی میگذشت ولی درکنارهم احساس خوشبختی میکردند.
سیاوش هر روز صبح با لبخند بیتا ازخانه خارج میشد و هرروز عصر به امید اینکه زودتر او را ببیند با عجله به خانه بازمیگشت .همه چیز خوب پیش میرفت تا اینکه عصر یک روز هنگام بازگشت به خانه با یک خودروی سواری تصادف کرد و نقش زمین شد. راننده هراسان او را نگریست و بعد از ترس فرار کرد. جمعی از عابرین سیاوش را به بیمارستان رساندند؛ سپس تلفن صاحبخانه اش را پیدا کردند و وضعیت سیاوش رابه آنها اطلاع دادند.
بیتا نگران و منتظر جلوی در ایستاده بود که زن صاحبخانه به او خبر داد سیاوش در بیمارستان بستری است . بیتا که از شنیدن این خبر شوکه شده بود با کمک همسایه لباس به تن کرد و به طرف بیمارستان به راه افتاد. درتمام طول راه دعا میکرد سیاوش صدمه جدی ندیده باشد و زنده بماند؛ تااینکه بالاخره به بیمارستان رسیدند .باگامهایی لرزان به سمت پذیرش رفت و گفت :
ـ من ... من همسر آن مرد تصادفی ام.
دخترجوان نگاهی به او کردو گفت :
ـ بفرمایید اونجا ؛ جناب سروان با شما کار دارند.
سروان به بیتا نزدیک شد. بیتا گفت :
ـ چی شده جناب سروان ؟
سروان با مهربانی گفت :
ـ خواهش میکنم به خودتون مسلط باشید و همراه من بیاید.
بیتا اشکهایش را پاک کرد و همراه سروان به راه افتاد .او جلوی اتاقی توقف کردو بعد کنار رفت تا بیتا وارد شود.بیتا دراتاق را باز کرد و با دیدن سیاوش که غرق خون بود فریادی ازترس کشید و به طرف سروان برگشت. دو دکتر و یک پرستار به معاینه ی او مشغول بودند. سروان گفت :
ـ او همسر شماست ؟
بیتا که قدرت تکلم نداشت باسر تایید کرد و آنگاه وحشت زده پرسید:
ـ اون ... اون مرده ؟
دکتر از پشت سرش گفت :
ـ نه دخترم ؛ او زنده است فقط بیهوشه . بر اثر تصادف ضربه ی مغزی شده و خیلی سریع حداکثر تا یک ساعت دیگر باید عمل بشه .
بیتا با گریه گفت :
ـ خب عملش کنید دکتر.
سروان او را به بیرون هدایت کردو در اتاق را بست و گفت :
ـ برای عمل او نیاز به پول دارند.
بیتا خشمگین گفت :
ـ من درحال حاضر پولی ندارم. باید از آن دونفری که او را به این روز انداخته اند پول بگیرید!
سروان مهربانانه بااشاره به آن دونفر گفت :
ـ آن دونفر این کار را نکرده اند ؛ آنها فقط او را به بیمارستان رسانده اند. ضارب گریخته و ما دنبال او هستیم.بنابر شهادت شاهدین او سرنشین یک پیکان فیلی رنگ بوده .مطمئن باشید او را پیدا میکنیم.
بیتا اندوهگین به آن دو نفر نزدیک شد و تشکرکرد. یکی از آن دونفر گفت :
ـ خانم به خدا ما زن و بچه داریم بگین اجازه بدهند ما برویم.
بیتا ازسروان خواهش کرد آن دونفر را رهاکنند. سروان گفت :
ـ باید به چندسوال پاسخ بدهند ؛ بعد هم میتوانند به خانه شان بروند. شما هم بهتره نگران آنها نباشید و هرچه زودتر پول تهیه کنید.
بیتا با به یادآوردن وضع مالی شان و خطر مرگ برای سیاوش دچار دلهره و نگرانی شد. سروان او را ترک کردو به طرف آن دونفر رفت. بیتا از بیمارستان خارج شد و میان گریه سوار ماشینی شد و آدرس منزل پدرش را داد؛ امیدوار بود پدرش با دانستن موضوع به او کمک کند.باران تندی می بارید که از ماشین پیاده شد و به راننده گفت منتظر باشد. باانگشتان لرزانش زنگ را بارها و بارها فشرد ؛ وقتی در باز شد با گامهایی بلند وارد خانه شد. بهاره با دیدن او در آن وضعیت با وحشت پرسید:
ـ چی شده ؟
بیتا او را سخت در آغوش گرفت و میان گریه گفت :
ـ مادر بخاطر خدا به من کمک کنید. سیاوش داره می میره. او تصادف کرده و باید عمل بشه.
بهاره با دیدن دخترش در آن وضعیت اندوهگین شد و شروع به گریستن کرد؛ اما قبل ازاینکهب ه دخترش پاسخی بدهد صدای محکم و خونسرد فریبرز از فراز پله ها به گوش بیتا رسید:
ـ پس به این روزهم رسیدی؟ ازمن تقاضای کمک نداشته باش. فراموش کردی که من در ازای چه قولی با ازدواج شما موافقت کردم؟
بهاره نزد او رفت و ملتمسانه گفت :
ـ فریبرز الان وقت این حرفها نیست. بهش کمک کن؛ بخاطر دخترمان.
فریبرز از پله ها پایین آمد و به دخترش نزدیک شد و گفت :
ـ از این خانه برو بیرون و حتی برای یک ریال روی من حساب نکن.
بیتا روی پاهای پدرش افتاد و باگریه گفت :
ـ پدر وقت تنگه ؛ به من کمک کنید. اصلا... اصلا فکرکنید که به یک مستمند کمک میکنید. در ازای این محبت شما هرکاری میکنم.
فریبرز پاهایش رااز دستان او بیرون کشیدو گفت :
ـ محبت من تمام شده . حالا برو!
بیتا درمانده ازجا بلندشد. دانست که اصرار به پدرش تلف کردن وقت است لذا به طرف در رفت .بهاره به طرفش آمد و پرسید:
ـ حالا چه میکنی؟
بیتا میان گریه سرش را به علامت بلاتکلیفی تکان داد. فریبرز میان پله ها ایستاد و پرسید:
ـ گفتی دکترش گفته اگر پول نرسه او می میره ؟
بیتا که تصور کرد توانسته قلب پدرش را نرم کند گفت :
ـ بله ؛ دکتر اینطور گفت .
فریبرز با لبخندی از روی بدجنسی گفت :
ـ خب معطل کن ؛ بگذار بمیره. بیااینجا باما یک چای بخور. توهنوز خیلی جوانی و فرصتهای بسیاری داری.
بیتا خشمگین و گریان میان رگبار و طوفان ازخانه ی پدرش خارج شد. راننده هنوز به انتظار او ایستاده بود.سوار ماشین شد و دستور حرکت داد. راننده پرسید:
ـ حالا کجامیروید؟
بیتا میان گریه آدرش خانه ی پدر سیاوش را داد . راننده خواست علت گریه ی او را بپرسد ولی سکوت کرد وبه سمت آدرس مورد نظر به راه افتاد.
پایان فصل29
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)