راز
چشاي تو نور كوچه باغ روزه
چشاي من ظلمت شب سياهه
با هم ديگه راز و نيازي داشتيم
حكايت دور و درازي داشتيم
اما پس از اون آشنايي
اون همدلي اون همزباني
از گرد را اومد جدايي
رفتي و چشم به راهم گذاشتي
تو اين قفس تنهام گذاشتي
حالا نمي دونم كجايي
كاشكي يكي بود مارو با هم آشتي مي داد
كاشكي چشامون باز تو چشم هم مي افتاد
امروز اگه تاريك و خاموش و سياهم
فردا كه شد دنيا پر خورشيد و ماهه
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)