فصل 5 - 2
آوا، آمدن مهيار را از پله ها مشاهده كرد؛ برگه لوله شده اي را در دست داشت. نيم نگاهي به سمت جمع آن ها انداخت و بي توجه به كار آن ها، به آشپزخانه رفت. برگه را روي ميز پهن كرد، در گوشه هايي از آن چيزهايي نوشت، بعد نگاه ديگري به تمام صفحه انداخت، آن را مجددا لوله كرد، در كنار اپن ايستاد، به باباعلي سفارشاتي كرد و برگه را به دست او سپرد.
صحبت هاي وحيدي كه تمام شد، همه بچه ها، سر صحبت هاي خود بازگشتند، و باز همه جا، از سر و صداي آن ها انباشته شد.
مهيار چند پله بالاتر نرفته بود كه با صداي وحيدي به عقب برگشت. وحيدي، حدود نيم ساعت با او سر موضوعي كه آوا نمي دانست چيست، بحث مي كرد. وحيدي بعد از كلي حاشيه رفتن گفت :
- مي خواستم در مورد اين مدتي كه اين جا هستيم، با شما صحبت كنم. ..
- خواهش مي كنم.
- راستش، فكر مي كنم ما به حد كافي مزاحم شما شديم؛ براي همين مي خواستم يه در خواست ديگه از شما بكنم، تا هم شما در اين مدت راحت به كارتون برسيد و شر ما از سرتون كم بشه، و هم خيال من از بابت جا و مكان بچه ها راحت باشه.
مهيار با تعجب به او خيره شد و پرسيد :
- معذرت مي خوام جناب وحيدي، اصلا متوجه منظورتون نمي شم؛ مگه بچه ها اين جا راحت نيستن؟!
- نه ابدا؛ من خودم نمي خوام بيش از اين مزاحم شما بشيم؛ براي همين مي خواستم اگه ممكنه توي روستا بپرسيد؛ مي تونيد تا مدتي كه ما اين جا هستيم، يه خونه براي ما اجاره كنيد؟
مهيار از شدت خشم، دندان هايش را بر هم فشرد و اخم هايش در هم رفت. گفت :
- شما داريد با اين حرف تون به من توهين مي كنيد.
سعي كرد بر اعصابش مسلط شود و با نيشخندي گفت :
- به نظر شما، باغ به اين بزرگي براي اين تعداد، كوچيكه؟ فكر نمي كنم توي روستا بتونيد جايي بهتر و بزرگتر از اين جا پيدا كنيد!.... درضمن، اينو بدونيد كه اين جا كسي خونه ش رو به مهمون اجاره نمي ده.
وحيدي وقتي تغيير چهره او را ديد، با لحن گرم ساختگي گفت :
- از حرف من دلخور نشيد، من براي راحتي خودتون...
- خواهش مي كنم شما نگران من نباشيد. اگر مي خوايد من راحت باشم، لطف كنيد با اين حرف هاتون ناراحتم نكنيد.
وحيدي لبخندي زد و گفت :
- حالا چرا اين قدر عصباني شديد؟
- خودتون رو جاي من بذاريد؛ ناراحت نمي شديد!؟... شما اگه اين جا احساس ناراحتي مي كنيد و راحت نيستيد، هر طور كه مايليد مي تونيد تصميم بگيريد؛ اما در قبال برادرزاده ام و آوا خانم؛ بايد بهتون بگم كه اجازه نمي دم تا موقعي كه اين جا هستن، جاي ديگه اي غير از اين جا برن.
اين بار وحيدي برافروخت و گفت :
- اولا اين رو فراموش نكنيد كه ما براي كار اومديم اين جا، دوما اين اولين مسافرت ما به يه شهر ديگه نيست، لزومي هم نداره كه شما تا اين حد خودتون رو نگران كنيد؛ بچه ها به اين جور سفرها عادت دارن و وظايف شون رو خوب مي دونن.
مهيار، ناخن هايش را كف مشتش فشرد؛ ديگر طاقت شنيدن حرف هاي او را نداشت. حس كرد كه مشكل وحيدي چيز ديگري است، براي اين كه مطمئن شود، گفت :
- اتفاقا قبل از اين كه شما مي خواستيد اين موضوع رو عنوان كنيد، من مي خواستم به شما چيزي رو بگم؛...
دست كرد در جيب شلوارش و به دنبال آن گفت :
- راستش براي بنده هم يه كار فوري پيش اومده؛... يكي از همكارام براش مشكلي پيش اومده كه بايد حتما برم.
كليد را جلوي او گرفت و گفت :
- در اين مدتي كه من اين جا نيستم بهتره كليد باغ دست شما باشه.
وحيدي كه به وضوح از شنيدن اين حرف، خوشحال شده بود، كليد را از دستش گرفت و گفت :
- حالا كه اين طوره منم حرفي ندارم؛... مي مونه برنامه سه وعده غذاي بچه ها كه ازتون خواهش مي كنم با اين يكي ديگه مخالفت نكنيد. ما هر مسافرتيكه مي ريم همراهمون آشپز مي بريم، براي همين مي خواستيم شما زحمت اين كار رو نكشيد. خرج و مخارج و .... ..
مهيار ديگر نمي توانست بر اعصابش مسلط شود؛ تمام خشمش را در نگاهش ريخت و سر تا پاي او را نگريست. ترجيح داد كه سريع آن جا را ترك كند، قبل از اين كه وحيدي بخواهد بيشتر از اين ادامه بدهد و كنترل اعصابش را از دست بدهد. اما يك چيزي را مطمئن شد؛ فهميد كه مشكل اصلي او كيست و تمام بهانه هايش براي چيست، با پوز خندي حرفش را قطع كرد و گفت :
- هر طور كه مايليد.
و از پله ها بالا رفت. وحيدي هم از صحبت كردن با او، احساس رضايت نكرد و متفكر، سر جايش بازگشت.
نگين و آوا كه حيران، آن دو را زير نظر داشتند، مانده بودند كه گفتگوي آن ها بر سر چه موضوعي بوده است، كه هر دوي آن ها را آن قدر برافروخته كرده است. نگين برخاست همان كاري را انجام بدهد كه آوا منتظرش بود؛ بلند شد تا پيش عمويش برود و جريان را از او جويا شود.
آوا به آشپزخانه رفت تا آب بخورد. چند دقيقه اي به در يخچال تكيه داد، بعد روي صندلي نشست؛ دلش نمي خواست كه بيرون برود. بيشتر ذهنش، حول صحبت هاي وحيدي با مهيار سير مي كرد؛ نمي دانست وحيدي به او چه گفته بود كه آن قدر برافروخته و عصبي اش كرده بود. تصميم گرفت تا موقعي كه نگين گزارش ها را مي آورد، به داخل باغ برود تا هوايي تازه كند؛ شايد كمي از سر دردش بهتر مي شد. وقتي از در خارج شد، وحيدي كه به دنبال او مي گشت، همراهش بيرون رفت.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)