صفحه 4 از 5 نخستنخست 12345 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 31 تا 40 , از مجموع 48

موضوع: رمان زیبای سكوت عشق

  1. #31
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    فصل 5 - 2

    آوا، آمدن مهيار را از پله ها مشاهده كرد؛ برگه لوله شده اي را در دست داشت. نيم نگاهي به سمت جمع آن ها انداخت و بي توجه به كار آن ها، به آشپزخانه رفت. برگه را روي ميز پهن كرد، در گوشه هايي از آن چيزهايي نوشت، بعد نگاه ديگري به تمام صفحه انداخت، آن را مجددا لوله كرد، در كنار اپن ايستاد، به باباعلي سفارشاتي كرد و برگه را به دست او سپرد.
    صحبت هاي وحيدي كه تمام شد، همه بچه ها، سر صحبت هاي خود بازگشتند، و باز همه جا، از سر و صداي آن ها انباشته شد.
    مهيار چند پله بالاتر نرفته بود كه با صداي وحيدي به عقب برگشت. وحيدي، حدود نيم ساعت با او سر موضوعي كه آوا نمي دانست چيست، بحث مي كرد. وحيدي بعد از كلي حاشيه رفتن گفت :
    - مي خواستم در مورد اين مدتي كه اين جا هستيم، با شما صحبت كنم. ..
    - خواهش مي كنم.
    - راستش، فكر مي كنم ما به حد كافي مزاحم شما شديم؛ براي همين مي خواستم يه در خواست ديگه از شما بكنم، تا هم شما در اين مدت راحت به كارتون برسيد و شر ما از سرتون كم بشه، و هم خيال من از بابت جا و مكان بچه ها راحت باشه.
    مهيار با تعجب به او خيره شد و پرسيد :
    - معذرت مي خوام جناب وحيدي، اصلا متوجه منظورتون نمي شم؛ مگه بچه ها اين جا راحت نيستن؟!
    - نه ابدا؛ من خودم نمي خوام بيش از اين مزاحم شما بشيم؛ براي همين مي خواستم اگه ممكنه توي روستا بپرسيد؛ مي تونيد تا مدتي كه ما اين جا هستيم، يه خونه براي ما اجاره كنيد؟
    مهيار از شدت خشم، دندان هايش را بر هم فشرد و اخم هايش در هم رفت. گفت :
    - شما داريد با اين حرف تون به من توهين مي كنيد.
    سعي كرد بر اعصابش مسلط شود و با نيشخندي گفت :
    - به نظر شما، باغ به اين بزرگي براي اين تعداد، كوچيكه؟ فكر نمي كنم توي روستا بتونيد جايي بهتر و بزرگتر از اين جا پيدا كنيد!.... درضمن، اينو بدونيد كه اين جا كسي خونه ش رو به مهمون اجاره نمي ده.
    وحيدي وقتي تغيير چهره او را ديد، با لحن گرم ساختگي گفت :
    - از حرف من دلخور نشيد، من براي راحتي خودتون...
    - خواهش مي كنم شما نگران من نباشيد. اگر مي خوايد من راحت باشم، لطف كنيد با اين حرف هاتون ناراحتم نكنيد.
    وحيدي لبخندي زد و گفت :
    - حالا چرا اين قدر عصباني شديد؟
    - خودتون رو جاي من بذاريد؛ ناراحت نمي شديد!؟... شما اگه اين جا احساس ناراحتي مي كنيد و راحت نيستيد، هر طور كه مايليد مي تونيد تصميم بگيريد؛ اما در قبال برادرزاده ام و آوا خانم؛ بايد بهتون بگم كه اجازه نمي دم تا موقعي كه اين جا هستن، جاي ديگه اي غير از اين جا برن.
    اين بار وحيدي برافروخت و گفت :
    - اولا اين رو فراموش نكنيد كه ما براي كار اومديم اين جا، دوما اين اولين مسافرت ما به يه شهر ديگه نيست، لزومي هم نداره كه شما تا اين حد خودتون رو نگران كنيد؛ بچه ها به اين جور سفرها عادت دارن و وظايف شون رو خوب مي دونن.
    مهيار، ناخن هايش را كف مشتش فشرد؛ ديگر طاقت شنيدن حرف هاي او را نداشت. حس كرد كه مشكل وحيدي چيز ديگري است، براي اين كه مطمئن شود، گفت :
    - اتفاقا قبل از اين كه شما مي خواستيد اين موضوع رو عنوان كنيد، من مي خواستم به شما چيزي رو بگم؛...
    دست كرد در جيب شلوارش و به دنبال آن گفت :
    - راستش براي بنده هم يه كار فوري پيش اومده؛... يكي از همكارام براش مشكلي پيش اومده كه بايد حتما برم.
    كليد را جلوي او گرفت و گفت :
    - در اين مدتي كه من اين جا نيستم بهتره كليد باغ دست شما باشه.
    وحيدي كه به وضوح از شنيدن اين حرف، خوشحال شده بود، كليد را از دستش گرفت و گفت :
    - حالا كه اين طوره منم حرفي ندارم؛... مي مونه برنامه سه وعده غذاي بچه ها كه ازتون خواهش مي كنم با اين يكي ديگه مخالفت نكنيد. ما هر مسافرتيكه مي ريم همراهمون آشپز مي بريم، براي همين مي خواستيم شما زحمت اين كار رو نكشيد. خرج و مخارج و .... ..
    مهيار ديگر نمي توانست بر اعصابش مسلط شود؛ تمام خشمش را در نگاهش ريخت و سر تا پاي او را نگريست. ترجيح داد كه سريع آن جا را ترك كند، قبل از اين كه وحيدي بخواهد بيشتر از اين ادامه بدهد و كنترل اعصابش را از دست بدهد. اما يك چيزي را مطمئن شد؛ فهميد كه مشكل اصلي او كيست و تمام بهانه هايش براي چيست، با پوز خندي حرفش را قطع كرد و گفت :
    - هر طور كه مايليد.
    و از پله ها بالا رفت. وحيدي هم از صحبت كردن با او، احساس رضايت نكرد و متفكر، سر جايش بازگشت.
    نگين و آوا كه حيران، آن دو را زير نظر داشتند، مانده بودند كه گفتگوي آن ها بر سر چه موضوعي بوده است، كه هر دوي آن ها را آن قدر برافروخته كرده است. نگين برخاست همان كاري را انجام بدهد كه آوا منتظرش بود؛ بلند شد تا پيش عمويش برود و جريان را از او جويا شود.
    آوا به آشپزخانه رفت تا آب بخورد. چند دقيقه اي به در يخچال تكيه داد، بعد روي صندلي نشست؛ دلش نمي خواست كه بيرون برود. بيشتر ذهنش، حول صحبت هاي وحيدي با مهيار سير مي كرد؛ نمي دانست وحيدي به او چه گفته بود كه آن قدر برافروخته و عصبي اش كرده بود. تصميم گرفت تا موقعي كه نگين گزارش ها را مي آورد، به داخل باغ برود تا هوايي تازه كند؛ شايد كمي از سر دردش بهتر مي شد. وقتي از در خارج شد، وحيدي كه به دنبال او مي گشت، همراهش بيرون رفت.
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  2. #32
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    مهيار، پشت ميز كارش نشست، براي چند ثانيه، دست هايش را روي چشم هايش گذاشت تا كمي اعصابش تسكين يابد. نمي دانست براي چه يك دفعه آن تصميم را گرفته بود؛ اما به هر حال راهي جز اين نداشت. با خود فكر كرد كه اين مدت هم كافي است كه او همه چيز را به سهيل بگويد؛ نمي دانست چه طور و از كجا؛ اما قطعا همه چيز را به او مي گفت.
    هر چند نگين، بعد از گفتگو با عمويش، هنوز مجاب نشده بود كه او اصل موضوع را به او گفته باشد؛ اما زياد هم در اين باره پا فشاري نكرد. مهيار سفارشاتش را كرد و از او خواست كه در نبودش، هر موقع كاري داشتند، به باباعلي و خاله ملوك بگويند.
    نگين از رفتن او، واقعا ناراحت شد؛ اما نمي توانست براي ماندنش هم اصرار كند؛ چون فكر كرد كه با اصرارش، مزاحم كار او مي شود.

    * * *
    طبق برنامه وحيدي، بچه ها صبح خيلي زود بيدار مي شدند و به جايي كه وحيدي نشان كرده بود، مي رفتند.
    وقتي آوا از نزديك كار و شوق و ذوق بچه هاي گروه را مشاهده كرد، كم كم ناراحتي اش را فراموش كرد و سعي كرد در كنار آنها، همانند گروه قبلي، با همان پشتكار و روحيه، همكاري كند و به كار ادامه بدهد. كار تك تكشان را زير نظر داشت، از نظرها و پيشنهادهايي كه در حين كار مي دادند استقبال مي كرد. جديت آن ها در موقع كار، اميد او را به پايان كار بيشتر مي كرد. از وحيدي ديگر عصباني و دلخور نبود؛ مطمئن شده بود او اگر كاري را مي كند، تلاش براي موفقيت و بهتر شدن كيفيت در كارشان است. شور و نشاط آن ها در آوا هم اثر كرده بود و تمام حواسش را به كار س............ بود. وحيدي هم متوجه اين تغيير روحيه او شده بود و سعي مي كرد با مديريت بيشتري به كار نظارت داشته باشد.
    تنها نگين بود كه هرچه از زمان مي گذشت، افسرده و بي حوصله تر، ساكت و خاموش، در كنار بچه ها مي ايستاد و به كار فيلم برداري نگاه مي كرد. از رفتار سرد ماهان متعجب بود و از ترانه كه قرار بود به گفته خودش مثل بچه دانشجوهاي خوب، تنها گوشه اي بنشيند و كار را از نزديك تماشا كند، به حد مرگ متنفر بود. او را زير نظر داشت كه مرتب موقع فيلمبرداري دور و بر ماهان مي پلكيد، وقتي مي ديد ماهان هم مشتاقانه راغب گفتگو با او است، بغض خفه كننده اي گلويش را مي فشرد. اصلا دوست نداشت حرفي يا عكس العملي از خود نشان دهد؛ اما وقتي يادش به حرفهايي كه ماهان برايش ميزد و لحظات خوشي كه در كنار هم گذرانده بودند، مي افتاد، صبر و قرارش بريده مي شد. باورش نمي شد كه به اين راحتي توانسته باشد از تمام اين لحظه ها گذشته باشد، نمي خواست به خود بقبولاند كه تمام حرف هاي زيبايي كه برايش گفته بود مثل حباب بر روي آب بوده است. با خود فكر كرد: شايد مي توانست دليل اين رفتار و بي محلي هايش را بفهمد؟ شايد به او حرفي زده يا... هر چه كه بود دليلي نمي ديد تا او بخواهد اين طور بي شرمانه اين نمايش را جلوي او به اجرا بگذارد. عهد كرده بودند اگر هر كدام حرفي يا رفتاري انجام داد كه ديگري دلخور و ناراحت شد، به جاي اين كه در ذهن موضوع را نگه دارند و موضوع را وخيم تر كنند، رك و راست همه چيز را به همديگر بگويند تا كينه اي بين شان نماند. ديگر اعتماد و تمام حرف هاي خوب گذشته، داشت برايش رنگ مي باخت. .. ..
    با اين كه كار، خوب پيش مي رفت؛ اما هر دفعه به دليل بارندگي و خرابي هوا، كار عقب مي افتاد و مجبور مي شدند تا صاف شدن هوا منتظر بمانند. بعضي روزها، تا پايان روز در باغ، به انتظار مي نشستند و هوا تغييري نمي كرد، تا مي آمد هوا هم كمي صاف شود، آسمان ديگر تاريك شده بود. در چنين روزهايي دور هم مي نشستند و بقيه كار را با هم ارزيابي مي كردند، يا صحنه هايي را كه گرفته بودند، مي ديدند و با نگاه تيزبين شان تمام قسمت ها را نقد و بررسي مي كردند. تنها چيزي كه در اين ميان آوا را ناراحت مي كرد، خود راي بودن وحيدي بود؛ با اين كه در ظاهر به نظريات و پيشنهادات بچه ها گوش مي داد؛ اما در آخر هيچ كدام را عملي نمي كرد، و حرف آخر، حرف خودش بود. با اين كه خودش گروه را معرفي كرده بود؛ اما با اين رفتارش هم گويي ثابت مي كرد كه كار هيچ كدام شان را قبول ندارد؛ و آوا نمي دانست بالاخره به چه هدفي بچه ها را داخل گروه آورده؛ هر چند خودش به كار آنها اعتماد كامل پيدا كرده بود.
    حتي بعضي از قسمت ها را كه مي ديد در اجرا خوب در نمي آيد و مي خواست تغييراتي در آن بدهد، وحيدي مخالفت مي كرد. حتي او را به عنوان دستيار كارگردان، آن طور كه بايد و مي گفت، به اندازه خودش قبول نداشت. در بعضي صحنه ها كه ديگر واقعا حق با او بود، گويي به ناچار آن طرح را اجرا مي كرد؛ آن هم گويي به غرور كاري اش بر مي خورد!
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  3. #33
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    فصل 5 - 3

    روز بعد، وقتي از خواب بيدار شدند و هوا را صاف و آفتابي ديدند، براي فيلمبرداري خود را آماده كردند. در ميان راه، آقاي حجتي فيلم بردار گروه، با ديدن منظره زيباييكه چشمش را گرفته بود، از وحيدي خواست كه براي چند لحظه اي در آن ناحيه بايستد و گشتي در آن حوالي بزنند. وحيدي به ناچار قبول كرد. آقاي حجتي وقتي ديد وحيدي به دنبال آن ها نيامد و با چند تايي از بچه ها، كنار ماشين ها منتظر ايستادند، خيلي ناراحت شد و از بازديد محل صرف نظر كرد و به خانم ناصري گفت :
    - خب آقاي وحيدي اگه راغب نبود، مي گفت تا ما هم بي خودي خودمون رو به زحمت نندازيم؛ من مي خواستم نظر ايشون رو بدونم اگر نه كه خودم براي تفريح نمي خواستم اين جا رو بگردم.
    خانم ناصري براي اين كه ناراحتي او را از بين ببرد، گفت :
    - نه اصلا اين طوري كه شما فكر مي كنيد نيست؛ آقاي وحيدي قبلا همه اينجا ها رو ديده، براي همين همراه ما نيومدند.
    - با اين كارشون به من ثابت شد كه نظر همه مون براي ايشون يعني كشك!
    خانم ناصري، باز هم براي او توضيح داد كه اشتباه فكر مي كند؛ اما با پوزخندي كه حجتي زد، متوجه شد كه حرف هايش او را قانع نكرده است. وحيدي، يكي از بچه ها را به دنبال بقيه فرستاد. و اين كارش حرف حجتي را بيشتر ثابت كرد. خانم ناصري سعي كرد به او نگاه نكند تا بخواهد باز هم براي او دليل و برهانهاي الكي بتراشد.
    همه پشت سر وحيدي، ماشينها را روشن كردند. وقتي به همان آبادي خراب و متروكه رسيدند در ذهن آوا يك دفعه چهره مهيار نقش بست. به ياد حرف او افتاد كه گفته بود "فيلمنامه شما تراژديه؟"
    وحيدي او را نگاه كرد و متوجه لبخندي كه گوشه لبش نشسته بود شد، پرسيد :
    - معلومه از اينجا خوشتون اومده.
    - بله همينطوره، عاليه!
    - چه عجب! بالاخره شما يه چيزي رو بدون چون و چرا قبول كرديد! ..
    - هر چيز خوبي رو آدم بي چون و چرا قبول مي كنه.
    در فاصله اي كه بچه ها در نقطه اي كه وحيدي مشخص كرده بود، دوربين ها را قرار مي دادند، نگين فرصت را مناسب ديد و تصميم گرفت كه با ماهان صحبت كند. ماهان جلوي يك خانه روستايي، كه هنوز آسياب سنگي و تنور آن سالم مانده بود، ايستاده بود و از زاويه هاي مختلف عكس مي گرفت. آوا روي تخته سنگ بزرگي نشسته بود و خانم ناصري با او گرم صحبت بود. تمام حواس آوا به نگين و ماهان بود؛ با اين كه حرف هاي آن ها را نمي شنيد؛ اما از چهره عصبي نگين، و چهره خونسرد و بي خيال ماهان، مي توانست همه چيز را به خوبي حدس بزند. آوا از همان روزهاي اول آشنايي نگين با ماهان، چنين روزي را پيش بيني كرده بود؛ چون ماهان را مي شناخت و قبلا هم راجع به او با نگين صحبت كرده بود؛ علاوه بر حسن هاي او، از بي قيد و بند بودن رفتارش، و بي تفاوتي او در خيلي موارد ديگر صحبت كرده بود؛ اما وقتي ديده بود تمام حرف هايش بي فايده است، او را به حال خود رها كرده بود. ..
    در حال ضبط بودند كه هوا ابري شد و يك دفعه باد شديدي بلند شد. هوا آن قدر كثيف شد كه وحيدي دستور توقف كار را داد. اول كمي منتظر نشستند تا شايد باد تمام شود، اما با گرد و خاكي كه بر خاسته بود، ديگر چيزي مشخص نبود و نمي توانستند به درستي همه جا را ببينند. وحيدي با ديدن اوضاع به هم ريخته هوا، مطمئن بود كه اگر باد هم آرام شود، گرد و غبار اطراف، تا دو سه ساعت ديگر هم كثيفي خود را به جا خواهد گذاشت. براي همين، از همه خواست كه وسايل را جمع كنند و به باغ برگردند.
    در راه برگشت، وحيدي يك بند غرولند كرد؛ از اين كه همه دارند بيهوده وقت را هدر مي دهند و از توقف بيجاي بچه ها گلايه كرد؛ معتقد بود كه اگر همين چند دقيقه از وقت شان را هدر نداده بودند، مي توانستند حداقل چند دقيقه از كار را بگيرند. خانم ناصري خوشحال بود كه حجتي در ماشين آن ها نيست و صحبت هاي وحيدي را نمي شنود. آوا، مي دانست بحث با او بي فايده است، براي همين سر خود را با ديدن عكس هاي مجله گرم كرد، طوري وانمود كرد كه انگار صحبت هاي اورا نمي شنود و مشغول مطالعه است.
    وقتي به باغ رسيدند، آوا، از وحيدي كه داشت از ماشين پياده مي شد، خواهش كرد كه ديگر اين بحث را جلوي بچه ها ادامه ندهد. وحيدي گفت :
    - همه تون طوري با من حرف مي زنيد كه انگار مسبب تمام اين اوضاع و احوال منم.
    - هيچ كس مقصر نيست؛ شما هم اگر مي خواهيد به بچه ها تذكر بديد، فكر نمي كنم با اين لحن درست باشه، ممكنه كدورتي پيش بياد.
    وحيدي با اين كه در واقع از دست آوا، كه جانب بچه ها را گرفته بود، ناراحت شد؛ اما سعي كرد خود را در ظاهر، آرام نشان دهد و با لبخندي گفت :
    - چشم هر چي شما بگيد.
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  4. #34
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    عد، در را براي او باز نگه داشت تا او پياده شود. آوا با لبخندي از او تشكر كرد و پياده شد.
    بچه ها، بلافاصله بعد از ورود به سالن، پر و پخش شدند؛ گروهي، براي استراحت به اتاق هاي بالا رفتند و چند تايي هم دور شومينه نشستند و گرم اختلاط شدند. چند دقيقه بعد، با شنيدن صداي ساز سه تار و تار دو نفر از بچه ها، ساكت شدند و تك تك به سمت آن ها كشيده شدند، دور هم حلقه بستند و بي صدا به صداي زيبا و آرام بخش موسيقي دلسپردند.
    آوا به داخل آشپزخانه رفت و باباعلي را ديد كه چاي را آماده مي كرد. براي كمك جلو رفت؛ اما باباعلي مسرانه قوري را نگه داشت و گفت :
    - نه خانم جان؛ مهندس وقتي شنيد كه اين چند روز، شما و اون خانم، كارها رو مي كرديد، خيلي عصباني شد و از من خواست كه اين جا باشم تا خودم از مهمون ها پذيرايي كنم.
    - مگه مهندس اومدند؟
    - بله ، يك ساعت بعد از رفتن شماها رسيدن. گفتم كه شماها رفتين بيرون و ممكنه تا شب هم بر نگردين؛ بعد رفتن توي اتاق شون و كمي هم منتظرتون موندن؛ اما بعد ديگه رفتن. فكر كنم شب يه سري بزنن... شب كه جايي نمي ريد؟ ..
    - فكر نمي كنم.
    خانم ناصري هم وارد شد و گفت :
    - آوا جون مي گفتي من هم مي اومدم كمكت.
    - منم كاري نكردم؛ زحمت همه چي رو باباعلي كشيده.
    - دست تون درد نكنه ؛ ديگه بقيه كارها رو بذاريد به عهده خودمون.
    باباعلي به خانم ناصري هم اجازه نداد كه دست به كاري بزند و براي او هم حرف مهندس را تكرار كرد.
    آوا از خانم ناصري سراغ نگين را گرفت و او گفت :
    - زياد حالش خوب نبود؛ گفت مي رم كمي استراحت كنم.
    خانم ناصري كه تا حدودي از رابطه بين نگين و ماهان مطلع بود، در اين چند روز، با ديدن رفتار آن ها، متوجه تغيير رفتار نگين شده بود و از اين بابت خيلي ناراحت بود، به آوا گفت :
    - حداقل نگين توي جمع، با شيطوني و شيرين زبوني هاش يه صفايي به گروه مي داد؛ امااين چند روز، انگار حوصله خودش رو هم نداره.
    بعد اشاره اي به بيرون كرد؛ كه آوا متوجه شد منظورش ماهان است و گفت :
    - چيه؛ رابطه شون شكرآب شده؟
    آوا لبخندي زد و در حالي كه به همراه او بيرون مي رفت، گفت :
    - شكر آب كه چه عرض كنم؛ فكر مي كنم اوضاع حسابي قمر در عقربه!
    كمي كنار بچه ها ايستادند و به صداي ساز گوش دادند. آوا گفت :
    - يك سال بيشتر نيست كه علي و نادر با هم كار مي كنند، چه قدر خوب تونستن توي اين مدت كوتاه، اين قدر با هم هماهنگ و عالي بزنن.
    - آره؛ توي اسفند ماه هم قراره با هم يه كنسرت بذارن.
    - راستي؟ ما كه انشاا... دعوتيم.
    - شك نكن! چون اصلا اگه ما نباشيم كنسرت اجرا نمي شه.
    با خنده، به سمت پله ها رفتند و وقتي به داخل اتاق رفتند، نگين را ديدند كه روي تخت دراز كشيده و پتو را روي سرش انداخته بود. آوا صدايش زد و گفت :
    - چه وقت خوابه! بلند شو.
    بقيه كلوچه اي كه در دست داشت، خورد و گفت :
    - راستي عموت هم اومده.
    نگين پتو را كنار زد و گفت :
    - جدي! الان اين جاست؟
    آوا با تعجب به او زل زد و گفت :
    - نگين گريه كردي!؟!
    نگين نشست و با ديدن خانم ناصري با چهره اي ساختگي گفت :
    - نه بابا؛... عموم الان پائينه؟
    آوا فهميد و گفت :
    - نه؛ باباعلي گفت كه صبح، ما كه نبوديم اومدن؛ به باباعلي گفتن كه شب هم سري بهمون مي زنن.
    چند ضربه به در خورد. آوا در را باز كرد و سيني چاي را با ظرف شيريني از باباعلي گرفت و تشكر كرد. روي تخت نشست. خانم ناصري هم كنار آن ها نشست، يك شيريني برداشت، آن را با لذت خورد و گفت : ..
    - اين جا هر چي مي خوري بازم گشنته! فكر كنم شوهرم به جاي منيژه، با يه بشكه دويست ليتري رو به رو بشه. بايد منو مثل كدو قلقله زن تا تهران قِل بديد.
    آوا خنديد، هر دو متوجه شدند كه نگين اصلا حواسش به آن ها نيست و پكر شيريني اي را كه در دست داشت در بشقاب خرد مي كرد. خانم ناصري، فهميد كه بهتر است آن ها را با هم كمي تنها بگذارد، بلند شد و گفت :
    - من برم پايين؛ بوي غذا مي آد، فكر كنم دارند ناهار رو مي كشن.
    بعد، بدون اين كه چاي اش را بخورد از اتاق بيرون رفت. با رفتن او، غبغب نگين به لرزش درآمد و بغضي را كه تا آن لحظه در گلو نگه داشته بود، خالي كرد. آوا با ناراحتي، كنارش نشست و سعي كرد آرامش كند، خودش هم از گريه او، اشك در چشمانش حلقه بست، گفت :
    - نگين! ديوونه شدي! بس كن ديگه.
    نگين بي مقدمه گفت :
    - ترانه گفت كه ماهان ازش خواستگاري كرده؛ معلوم بود ترانه هم از رابطه بين من و ماهان خبري نداشت كه راحت داشت همه چي رو براي من تعريف مي كرد، آوا باورم نمي شه هر چي كه ترانه مي گفت، عينا همون حرفهايي بود كه ماهان به من هم زده بود!
    سرش را روي پايش گذاشت و در ميان هق هق گريه اش ادامه داد :
    - تمام خواب و خيال هايي كه واسه من ديده بود رو داشتم از زبون ترانه مي شنيدم؛ عروسي، حتي مدل لباسي كه براي من در نظر گرفته بود، خونه.... فكر نمي كردم اين قدر پست فطرت و عوضي باشه!
    دوباره سرش را روي پايش گذاشت و گريه كرد. آوا گفت :
    - ظهر ديدم داشتي باهاش حرف مي زدي.
    - وقتي بهش گفتم، خودش رو به كُل زده بود به اون راه؛ مي گفت تو تازگي ها رو من خيلي حساس شدي.
    - خب اگه به ترانه هم همين حرف ها رو زده، پس همش...
    - آوا، من خيلي احمقم،... كاش قبل از اين كه اين طور منو جلوي اون دختره كوچيك كنه، كنار كشيده بودم.
    - ترانه هم مثل تو؛ به اين موضوع فكر نكن.
    - داشتم كم كم در مورد اون، براي مامان و بابا زمينه چيني مي كردم؛ آخه گفته بود: الان شرايطم براي ازدواج جور نيست؛ اما دوست دارم از نزديك با خونواده ت آشنا بشم. چه مي دونستم داره چرت و پرت مي گه!
    - ديگه بهش فكر نكن، به نظر من، يه همچين آدمي ارزش ريختن اين همه اشك رو نداره.
    نگين، نمي توانست جلوي ريختن اشك هايش را بگيرد، اما كمي آرامتر شد و گفت :
    - كاش عمو الان اين جا بود.
    - فكر مي كنم شب مي آد.
    اشك هايش را پاك كرد و گفت :
    - به عموم نگي گريه كردم ها.
    آوا سعي كرد كمي حال و هواي او را تغيير بدهد و با خنده گفت :
    - من نمي تونم دروغ بگم؛ اگه پرسيد حتما راستش رو مي گم.
    - آوا!! يه وقت نگي ها.
    - نترس احمق جون.
    خانم ناصري از پايين پله ها، براي نهار، صدايشان زد. آوا بلند شد و گفت :
    - بلند شو يه آبي به صورتت بزن و بيا پايين؛ به چه بوي قرمه سبزي اي مي آد؛ دلم ديگه داشت از گشنگي ضعف مي رفت.
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  5. #35
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    فصل 5 - 4

    وحيدي ساعت سه بعد از ظهر، از همه خواسته بود آماده بشوند تا براي ادامه ضبط به همان آبادي بروند. نگين با ناراحتي به آوا گفت :
    - كاش تا راهي شديم بارون بگيره، آخه ممكنه عموم بياد و ببينه ما نيستيم برگرده.
    آوا هم به اندازه نگين، خلا وجود مهيار، را در اين چند روز احساس كرده بود. هر چند نمي توانست بر زبان بياورد، اما مي دانست كه نمي تواند به احساس خودش دروغ بگويد؛ او هم انتظار آمدن مهيار را كشيده بود، زيرا با وجود او، يك نظم خاصي در همه امور احساس مي كرد. بر خلاف آن چند روز كه با خيال آسوده به كارهايش مي رسيد ، در اين مدت، گويا هيچ چيز آن طور كه بايد باشد و انتظارش را داشت، نبود. وحيدي هم با تمام مديريتش، نتوانسته بود تا اين اندازه به او اين راحتي و آسودگي خيال را ببخشد. ذهنش مرتب پريشان حال و آشفته بود، در همين چند روز شروع كار، از اين كه مدام داشت با وحيدي بر سر مسايل مختلف مشاجره مي كرد، خسته شده بود. از ته دل از آمدنش خوشحال بود. او نرسيده ، توانسته بود همان امنيت خاطري كه آوا با تمام وجود در كنارش حس كرده بود را به او باز گرداند. نه مي توانست انكار كند كه واقعا ديدار او بيشر از رفتن به آن آبادي و ادامه كار خوشحالش مي كند.
    بالاخره همه، سر ساعتي كه وحيدي مشخص كرده بود، راهي شدند. هوا هم كاملا صاف بود و باران هم نباريد.
    وقتي از كار بازگشتند، همه سر حال و قبراق بودند و از اين كه ديدند بالاخره بعد از چند روز، وحيدي با رضايت كامل و چهره اي بشاش از كار باز مي گردد، خوشحال بودند. وقتي ماشين ها را پارك كردند، نگين با ديدن ماشين مهيار، زودتر از همه به داخل سالن رفت. نادر گفت :
    - چه عجب، بعد از اين چند روز، بالاخره ما يه خنده تو چهره نگين خانوم ديديم!
    وقتي آوا از ماشين پياده شد، وحيدي صدايش زد و تا داخل سالن، او را با بحث هايي كه در آن لحظه، نيازي به گفتن و شنيدنش نبود، همراهي كرد. آوا، كنار در ايستاد و با كمك خانم ناصري، ساك ها و وسايل را همان جا كنار ايوان گذاشتند. وحيدي به داخل رفت. صداي سهيل در ميان جمع، از همه بلند و واضح تر به گوش آوا رسيد.
    هنگامي كه آوا وارد شد؛ وحيدي مشغول حرف زدن با مهيار بود و داشت براي او ، در مورد آب و هواي غافلگير كننده منطقه صحبت مي كرد و اين كه اگر همين طور ادامه پيدا كند كارشان تا آخر پاييز هم به پايان نخواهد رسيد. در ميان صحبت هايش يك دفعه نگاه مهيار را به همراه تبسمي در جهت ديگري ديد. مسير نگاه او را دنبال كرد و آوا را با خانم ناصري ديد كه تازه وارد سالن شده بودند و آوا هم با ديدن او لبخندي زد. تا نزديك شدن آن ها، همان لبخند و نگاه را دنبال كرد. روي مبل نشست و وانمود كرد كه اصلا حواسش به آن ها نيست. مهيار چند قدم جلو رفت و آوا سلام كرد و حال مادر فرزان را جويا شد. مهيار گفت كه او را از بيمارستان مرخص كردند و حالش رو به بهبود است. هر دو يك لحظه ساكت شدند و همديگر را نگاه كردند. آوا نمي دانست ديگر چه بگويد و سرش را پايين انداخت. به سهيل نگاه كرد و مي خواست سلام كند؛ اما او اصلا حواسش نبود و هنوز نرسيده داشت سر به سر نگين مي گذاشت. خوشحال شد كه نگين را خندان مي ديد؛ آن هم جلوي ماهان. مهيار گفت : ..
    - شما چه طوريد؟ اين چند روز بهتون خوش گذشت؟
    - بد نبود؛ هر چند آقاي وحيدي زياد از پيشرفت كار راضي نيست؛ اما به نظر من براي شروع خوب بود.
    سهيل جلو آمد و سلام كرد، وقتي آوا حالش را پرسيد، گفت :
    - اگر مي بينيد كه الان هم صحيح و سالمم، همش كار خداست و دعا ثناهاي مادرم.
    آوا متعجب نگاهش كرد، او ادامه داد :
    - باور كنيد با سرعت جت ما رو برد و برگردوند. اصلا نفهميديم چه جوري رفتيم و برگشتيم.
    - مگه بده؛ اصلا خستگي مسير رو نفهميديد؟
    - چه رويي داري!
    بعد رو كرد به آوا و گفت :
    - اين چند شب، از بس نق زد، نه خودش استراحت كرد و نه گذاشت يه خواب راحت به چشم ما بياد. از نگراني خفه مون كرد.
    - حالا ديدي دلواپسيم بي مورد نبوده.
    سهيل به آوا نگاه كرد و پرسيد :
    - اتفاقي افتاده!؟
    آوا هم به مهيار نگاه كرد. مهيار به وحيدي اشاره اي كرد و با اخم گفت :
    - خوبه به آقاي وحيدي سفارش كردم؛ ايشون غير از شما كسي ديگه اي رو سراغ نداشتند كه كارهاي اين جا رو به عهده شون بذارند!
    آوا با لبخندي گفت :
    - اصلا مهم نيست؛ همه كمك مي كردند.
    - ببينم غير از پذيرايي و مهمون داري، كار ديگه اي هم بود كه جناب وحيدي گفته باشه و انجام نداده باشيد!؟
    - كار زيادي كه نبود؛ گفتم كه همه كمك مي كردند.
    سهيل نگاه گذرايي به وحيدي، كه مشغول حرف زدن بود، انداخت و گفت :
    - منظورتون اين بچه هنري ست!؟ چه قدر هم عصا قورت داده ست؛ هيش!!
    آوا از حالت او خنده اش گرفت؛ اما اشاره كرد كه چيزي نگويد؛ چون ممكن بود بفهمد.
    يكي از بچه ها، مهيار را صدا زد و گفت :
    - مهيار خان، اگه افتخار بديد؛ يه چند لحظه، كنار بقيه بنشينيد؛ دو تا از بچه ها مي خوان ساز بزنند؟
    - خواهش مي كنم؛ حتما، خوشحال مي شم.
    بعد در كنار خود براي آن ها جا باز كردند و نادر با ورود مهيار چند ضربه محكم روي سيم هاي سه تار زد و گفت :
    - به افتخار مهيار خان و دوست شون. ..
    صداي دست و سوت زدن بچه ها سالن را برداشت. نادر گفت :
    - خب، چي بزنيم؟... تو چه دستگاهي؟
    - شور.
    - نوا.
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  6. #36
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    - شوشتري.
    نادر گفت :
    - مهيارخان شما بگيد؟
    وحيدي پوزخندي زد و گفت :
    - هر چي كه مي خوايد بزنيد، كسي به دستگاه توجه نداره؛ شور، ابوعطا، هر چي كه بزنيد، كسي جز چند نفر كه حالي شون باشه نمي فهمند. يه چيزي بزن كه فقط همه از ريتمش خوش شون بياد.
    مهيار منظورش را گرفت و بدون اين كه به او نگاه كند، گفت :
    - من پيشنهاد مي كنم چون نزديك اصفهان هستيد، تو دستگاه بيات اصفهان بزنيد، پدرم هميشه وقتي مي خواست منو به عنوان شنونده نگه داره، توي اين دستگاه ميزد كه دك نشم.
    علي گفت :
    - دمتون گرم، معلومه از خودمونيد، به افتخار اهل موسيقيش يه كف بلند.
    علي با صداي دست آنها، قطعه كوتاهي هم نواخت.
    نادر گفت :
    - با خلوتگه راز ذوالفنون موافقيد؟
    همه با تشويق بلند رضايت خود را اعلام كردند و نادر و علي بعد از كوك كردن سازهاي خود شروع كردند. باباعلي داشت پذيرايي مي كرد و در ميان جمع گم شده بود و با هر قدمي كه برمي داشت جلوي پايش را نگاه مي كرد و گيج شده بود. وحيدي با گفته مهيار، خانه پدري او را در ذهنش نقش بست، و يادش به تاري كه در اتاق آويخته بود، افتاد و ساكت شد.
    همه در حس فرو رفته و ساكت بودند. هركسي به چيزي كه در ذهن داشت، فكر مي كرد. مهيار، سرش را برگرداند و آوا را ديد كه مثل بقيه ساكت ايستاده بود. بلند شد و آهسته از او خواست كه بنشيند. آوا به اصرار او نشست.
    نگين روي مبل چهارزانو نشسته بود و متوجه شده بود كه با حضور عمويش و سهيل، ماهان او را بي وقفه زير نظر دارد. از اينكه سهيل مرتب از پشت مبل دولا شده و جلوي چشم او، چيزي در گوشش مي گفت، نه تنها ناراحتش نمي كرد، بلكه خيلي هم خوشحال مي شد. تصميم گرفته بود كه خودش را بي خيال و بي توجه نشان دهد، طوري كه انگار آب از آب تكان نخورده است، با اينكه برايش سخت بود؛ اما بهتر از آن بود كه خودش را كوچك كند و اين كار دلش را آرام مي كرد. سهيل دوباره آهسته گفت :
    - كسي چيزي نمي خونه؟! ..
    نگين آرام خنديد و گفت :
    - موسيقي بدون كلامه. حوصله تون سر رفت؟
    - آهان! خب قبلا هماهنگ مي كرديد، من از اون وقت تا حالا منتظرم يه كسي هم آواز بخونه؛ به نظر شما اگه همراه يه آواز و صدا بود بهتر نبود؟
    نگين برگشت و انگشت اشاره اش را به معناي سكوت، روي بيني اش گذاشت و از او خواست كه صحبت نكند. سهيل خنديد و براي اينكه مثل بقيه خود را مشتاق شنيدن نشان دهد، سرش را با ريتم صدا، به اين طرف و آن طرف تكان داد و آهسته زير لب مي گفت :
    - بَه بَه!
    نگين ديگر نمي توانست خنده اش را مهار كند. به اطراف نگاهي انداخت، تا به هر نحوي كه شده است، حواس خودش را پرت كند. اما وقتي نگاه ماهان را ديد، دستش را از جلوي دهانش برداشت، تا او لبخندهايش را ببيند؛ از اين رفتار بچه گانه اش لذت مي برد.
    مهيار چاي اش را از روي ميز برداشت و همان جا روي دسته كاناپه كنار آوا نشست. چند دقيقه اي بود كه همان طور استكان را در دست داشت و به چاي لب نزده بود. آوا متوجه شد و به او نگاه كرد؛ ديد كه به گوشه اي خيره شده است، و متوجه نم اشكي كه در چشمانش حلقه بسته بود شد؛ نمي دانست در اعماق ذهن او چه مي گذرد. حدس زد كه حتما صداي موسيقي، خاطرات گذشته و پدرش و خيلي چيزهاي فراموش شده ديگر گذشته را در ذهنش زنده كرده است.
    وقتي موسيقي تمام شد، تحسين گفتن هاي همه بلند شد. مهيار به خود آمد؛ آهي كشيد. بعد به سمت آنها لبخندي زد و گفت :
    - عالي بود؛ دستتون در نكنه؛ واقعا كه موسيقي زنده چيز ديگه ايه. از همتون ممنونم.
    وحيدي بلند شد و به بچه ها گفت كه تا همه سرحالند، بهتر است قسمتي كه چند ساعت پيش ضبط كرده بودند را بگذارند و نگاهي به آن بياندازند. همه موافقت كردند و سه نفر از آنها با وحيدي براي آوردن وسايل بيرون رفتند. بقيه هم اطراف را جمع و جور كردند و منتظر نشستند. كيارش، كه دانشجوي رشته كارگرداني بود، از مهيار پرسيد : ..
    - اگه پيشنهاد كار بهتون بشه قبول مي كنيد؟
    - چه كاري؟
    - منظورم بازيگريه؟
    - بازيگري!!
    و بلند خنديد.
    - جدي مي گم.
    ترانه گفت :
    - من هم تو همين فكر بودم؛ توي سينما با اين چهره و قيافه، زود معروف مي شيد.
    مهيار گفت :
    - اصلِ كار، علاقه و استعداده كه من از داشتن هر دو محرومم. اصلا به فيلم و سينما علاقه اي ندارم؛ اصلا يادم نمي آد آخرين باري كه به سينما رفتم كي بوده.
    كيارش، خيلي جدي گفت :
    - روش فكر كنيد؛ من واسه تون يه نقش خوب سراغ دارم، با يه كارگردان خوب و فيلمنامه عالي، زود مشهور مي شيد.
    مهيار باز هم خنديد و گفت :
    - تو رو خدا ما رو توي اين خط ها نندازيد، اين همه عشق سينما، بهتره اهلش رو پيدا كنيد.
    سهيل گفت :
    - به نظر شما استايل من به درد چه نقشي مي خوره؟
    كيارش نگاه عميقي به چهره او انداخت و گفت :
    - اگه چهره تون هم خشن بود، به درد نقش هاي بزن بزن و اكشن، اما ميميك صورت تون با هيكل تون ضد و نقيضه، البته شايد بشه اونم با گريم درستش كرد.
    نگين گفت :
    - حالا كه موافقت شد منم روش سرمايه گذاري مي كنم.
    سهيل گفت :
    - چه زود هم قائله رو جمع كرد! نه خانم ما كه هنوز سر قيمت به توافق نرسيديم.
    همه خنديدند و نگين ابرويي بالا انداخت و گفت :
    - چه نرخ هم تعيين مي كنه! اصلا بحث ما سر عموم بود.
    - اگه تونستيد مهيار خان رو راضي كنيد، با نصف قيمت پيشنهادي جزو سياهي لشكرتون مي كنم.
    سهيل جدي گفت :
    - لازم نكرده؛ با اين حساب قرارداد رو فسخ مي كنم.
    علي گفت :
    - حالا شما كنار بياييد.
    - عمرا! ببينيد مهيار فقط به درد اين نقشهاي عشقي پرطرفدار و آبگوشتي مي خوره كه فقط دوست دخترها و دوست پسرها رو جلوي سينما به خودش جذب مي كنه؛ يا مجلاتي كه فروش ندارند و مي خوان بازار گرمي كنن عكسشو مي زنن رو مجله شون. اما تريپ من فقط اهل سينما درك مي كنن.
    - بيشتر تماشاچيان سينما خانم ها هستند كه اون ها هم اين جور فيلم ها رو بيشتر مي پسندند.
    سهيل گفت :
    - من به فكر گرفتن اسكارم، شما به فكر سليقه خانم ها! همين كارها رو كرديد كه سينماي ايران تا حالا نتونسته اسكار بگيره.
    همه از شعاري كه داد، بلند خنديدند.
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  7. #37
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    فصل 5 - 5

    با شروع فيلم، نگين از جايش تكان نخورد و همان جا كنار عمويش نشست. مهيار چانه او را با دو انگشت گرفت و پرسيد :
    - دخترگلم چطوره؟
    نگين لبخند اندوهگيني زد و گفت :
    - اين چند روز به اندازه اون چهار سال كه نديده بودمتون، دلم براتون تنگ شده بود. وقتي شما بوديد، براي مامان و بابا اين قدر دلم تنگ نشده بود؛ اما شما كه نبوديد اونقدر دلم گرفته بود كه نزديك بود گريه م بگيره؛ اگه امروز هم نمي اومديد زنگ مي زدم بابا بياد دنبالم.
    - عزيز دلم، پس خوبه تا دست از پا خطا نكرده بودي خودم رو زود رسوندم. احساس مي كنم كمي هم زير چشمات گود افتاده، نكنه واقعا گريه كردي!؟
    - نه. حالا منم يه چيزي گفتم.
    - نگين؟
    نگين نتوانست مستقيم به چشمانش نگاه كند و گفت : ..
    - نكنه فكر مي كنيد بهتون دروغ مي گم؛ عمو! چرا اين جوري نگام مي كني؟ بچه كه نيستم بخوام به خاطر دوري مامان و بابام گريه كنم.
    مهيار خنديد و نگين براي اينكه او را مطمئن كند، آوا را صدا زد و وقتي او ميان جمع بيرون آمد، گفت :
    - آوا، من اين چند روز گريه كردم؟
    آوا نمي دانست آنها چه گفته اند؛ اما تنها مي دانست كه حقيقت را نمي تواند بگويد و مطمئن بود كه نگين هم حقيقت را نگفته است، به خاطر همين گفت :
    - اگر هم اين طور باشه، جلوي من كه گريه نكردي. حالا مگه چي شده؟
    مهيار گفت :
    - چيزي نشده، داشتم سر به سرش مي ذاشتم.
    وحيدي، با رفتن او حواسش ديگر به تصوير نبود و وقتي ديد آوا بي توجه به آن ها، مشغول خنده و گفتگو است، حسابي برافروخت. فيلم را نگه داشت؛ نگاه همه به طرف او برگشت. همه فكر كردند كه او مي خواهد نظري در آن قسمت بدهد؛ اما با تعجب ديدند كه او به سمت آوا برگشت و گفت :
    - خانم رياحي! شما فيلم رو نمي بينيد؟
    آوا برگشت و نگاه همه را متوجه خود ديد. گفت :
    - معذرت مي خوام؛ اين قسمت رو من بعد نگاه مي كنم.
    وحيدي با عصبانيت غيرمنتظره اي جواب داد :
    - يعني چه! ما داريم الان فيلم رو تماشا مي كنيم؛ اگر كسي هم مي خواد نظري بده همين الان و همين جا بايد بده. نمي شه كه هركسي جداگونه براي خودش فيلم رو نقد كنه.
    نگين گفت :
    - ببخشيد، من آوا رو صدا زدم.
    وحيدي عصباني تر از دفعه قبل گفت :
    - شما هم همين طور، مگه شما جزو گروه نيستيد؟
    گونه هاي آوا از خجالت سرخ شد و از ناراحتي زبانش بند آمده بود. احساس كرد وحيدي با اين لحن تندش، قصد دارد كه او را خرد كند؛ آن هم وقتي نگاه هاي همه معطوف به او بود. تنها توانست از همه عذرخواهي كند و دوباره به جاي اولش باز گردد. خشم و نفرت در چهره نگين زبانه مي كشيد و دلش مي خواست جواب اين لحن گستاخانه او را بدهد. سهيل در حالي كه پوست پرتقال مي كند، گفت :
    - جناب وحيدي، منم كه آخر سالن نشستم مي بينم كه چي داره پخش مي شه؛ اينكه اين قدر ناراحتي نداره.
    همه، جا خورده بودند و ترجيح دادند كه سكوت كنند. موقع نقد و بحث هم آوا با اخمي كه در چهره اش نشسته بود ساكت بود و حرفي نمي زد. بقيه فيلم را كسي درست و حسابي تماشا نكرد، براي همين هم كسي حرفي براي گفتن نداشت. وحيدي پرسيد : ..
    - خانم رياحي! شما نظري نداري؟
    آوا بلند شد و گفت :
    - نخير، مي تونم برم؟
    همه حق را به آوا دادند چون مي دانستند تا آخر شب چندين بار مي شد كه فيلم را مي گذاشتند و از اول، آن را دوره مي كردند. آوا از سالن خارج شد و كمي بعد وحيدي كه سخت از رفتار خود پشيمان بود، به دنبال او بيرون رفت. خودش نفهميد كه چرا يكدفعه اعصابش به هم ريخت و كنترل خود را از دست داد.
    نادر آهسته در گوش علي گفت :
    - همه رو از دل و دماغ انداخت، يعني هر دفعه يه جوري بايد حال بقيه رو بگيره.
    صحبتهاي آنها چند ساعتي طول كشيد. مهيار كنار پنجره ايستاده بود پشت سرش را نگاه كرد و با ديدن سهيل گفت :
    - بهتره بريم.
    - بريم؟! تو ديگه كجا؟
    - فكر مي كنم بودن ما در اينجا فقط اوضاع رو از ايني كه هست خرابتر مي كنه.
    - چي داري مي گي؟!
    حرفش را تمام نكرده بود كه ديد مهيار بدون توجه به حرفش به سمت پله ها رفت. از حرفهايي كه زد چيزي سر در نمي آورد. جاي او ايستاد و گوشه ............ را كنار زد. وحيدي را ديد كه روي لبه استخر ايستاده بود و با آوا صحبت مي كرد.
    مهيار و سهيل با همه اصراري كه بچه هاي گروه براي نگه داشتن آنها براي شام داشتند، نماندند. وقتي بيرون مي رفتند وحيدي وارد آشپزخانه شده بود و مهيار براي خداحافظي با او به سالن بازنگشت. آوا هنوز كنار استخر ايستاده بود و نگين هم به دنبال آنها تا نزديك استخر رفت و كنار آوا كه روي كوزه سنگي نشسته بود، ايستاد. آوا با ديدن آنها بلند شد و گفت :
    - داريد مي ريد؟!
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  8. #38
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    مهيار گفت : ..
    - بله. يه طرحي مونده كه حتما بايد امشب با سهيل تمومش كنيم.
    - كاش حداقل براي شام كنار ما مي مونديد.
    سهيل گفت :
    - ما هم خيلي دوست داشتيم. اما ايشاا... يه شب ديگه كه آقاي وحيدي هم سرحال تر و خوش خلق تر باشن. معلومه كه اصلا حوصله مهمون رو ندارن!
    آوا با شرمندگي به مهيار گفت :
    - بايد مارو ببخشيد، شما خودتون صاحب خونه ايد.
    - خواهش مي كنم! اما فكر مي كنم اينطوري بهتره، اينطوري هم شما راحت تر به كارتون مي رسيد و هم ما مزاحم كارتون نيستيم. باور كنيد از اول هم به قصد موندن نيومده بوديم. غرض ديدن شما بود، همين كه مطمئن شدم صحيح و سالميد خيالم راحت شد.
    - اگه كسي هم اينجا مزاحمه ماييم.
    مهيار به خاطر حرف كنايه آميزي كه سهيل زد، چپ چپ نگاهش كرد و با لبخند آوا را راضي كرد كه اگر كارشان مهم نبود حتما پيش آنها مي ماندند.
    سهيل گفت :
    - اما موندم شما چطور تونستيد با اخلاق اين حضرت آقا كنار بياييد. خيلي مثلا مي خواد بگه منم يه پُخي ام.
    مهيار اشاره كرد كه ديگر ادامه ندهد و قبل از اينكه سهيل بخواهد بيشتر ادامه بدهد، از او خواست كه زودتر بروند و از آوا خداحافظي كردند. وقتي ماشين از در باغ خارج شد، سهيل با تعجب به سمت مهيار چرخيد و پرسيد :
    - خب! مي شه لطفا براي ما هم توضيح بدي كه موضوع چيه؟! يعني چي؟ مگه قرار بود تو بياي خونه من؟!
    - خيلي ناراحتي، خونه تو نمي آم.
    - بحث رو عوض نكن، مطمئنم كه يه دليلي براي كارت داري. از رفتار وحيدي ناراحت شدي؟
    - باور كن حتي يه لحظه ديگه نمي تونستم تحملش كنم، اگه يه كم ديگه اونجا مي موندم و اين رفتارش رو مي ديدم، يه مشت حواله صورتش مي كردم. مردك ديوانه! اون از مزخرفاتي كه قبل از رفتنمون تحويلم داد، اينم از امشبش ...
    عصبي ادامه داد :
    - فكر كن سهيل، اگه اين كا رو مي كردم اونوقت توي ده نمي گفتن مهندس تو باغش اونقدر جا نداشت كه مهموناش رو از اونجا بيرون كرده و فرستادتشون توي دِه خونه پيدا كنند. پسره بي شعور! نمي دونم راجع به من چطور فكر كرده. فكر كرده برادرزاده ام اينجاست و من مي ذارم بره ....
    - مهيار بس كن. مغزم رو اين چند روز با اين حرفات خوردي. چرا بي خودي خودت رو ناراحت مي كني. تو كه اينقدر پيله اي نبودي!!
    هر دو براي لحظه اي ساكت شدند و سهيل گفت :
    - همهون بهتر كه اين مدت كه اينا اينجان بياي پيش من. اونها بالاخره چند ساله با هم همكارن و با اخلاق هم آشنان تو همكاري ممكنه اين مسائل پيش بياد. تو نمي خواد خودت رو ناراحت كني.
    - اين چه جور همكاريه! فكر كرده ...
    - مهيار! تا حالا تو رو اينجوري نديده بودم! چته؟!
    مهيار ساكت شد و به رو به رويش خيره شد. سهيل گفت :
    - دست اندازها رو هم كه انشاا... مي بيني! اين چند روز، براي من پَك و پهلو نذاشتي.
    سهيل به بيرون خيره شد و كمي فكر كرد. پرسيد :
    - به نظرت منظورش از اين كارا چيه؟
    - كي؟
    - وحيدي ديگه؟
    - چه مي دونم! انگار منو كه مي بينه دلش مي خواد بي خودي رو اعصابم راه بره. فكر مي كنم اين پسره با من مشكل داره. ..
    سهيل خيره نگاهش كرد. مهيار متوجه نگاهش شد. چند بار برگشت و رويش را برگرداند، اما سهيل چشم بر نداشت. مهيار لبخندي زد و متعجب گفت :
    - چيه! چرا اينجوري نگام مي كني؟!
    سهيل يك ابرويش را بالا انداخت و گفت :
    - مطمئني كه فقط رو اعصاب تو راه مي ره؟! فكر نمي كني تو هم زياد از حد رو اون حساسيت نشون مي دي؟
    مهيار خود را بي توجه نشان داد و شيشه ماشين را پايين كشيد و گفت :
    - آدم با تو حرف نزنه سنگين تره!
    * * *
    صبح طبق ميل وحيدي گذشت. سر ساعت بيرون رفتند، از جاهاي مشخص شده فيلم گرفتند و با پسر چوپاني مصاحبه كردند و از گله اش فيلم گرفتند. همه طبق دستورات او عمل كردند و سعي كردند تا آنجا كه مي توانند رضايت او را حاصل كنند.
    ظهر شده بود و همه گرسنه بودند. وحيدي روي تپه اي ايستاد و با چند مرد روستايي صحبت مي كرد و آنها چوبهايشان را به سمت نقطه اي نامشخص بالا برده بودند. هر كسي از خستگي گوشه اي را انتخاب كرده بود و به او چشم دوخته بودند كه زودتر بيايد و ناهار را بخورند. مقداري از ضبط باقيمانده بود و چند تايي هنوز روي چهار پايه، كنار دوربينها منتظر نشسته بودند. خانم ناصري از لابه لاي نايلونها تكه اي نان كند و در دهانش گذاشت. آوا به آسمان نگاه كرد و گفت :
    - هوا داره ابري مي شه. شما فكر مي كنيد بارون بگيره؟
    - خدا نكنه. حداقل اميدوارم تا موقعي كه ناهار نخورديم، بارون نگيره.
    وقتي سفره را نداختند نم نم باران شروع شد. همه به آسمان نگاه كردند و مجبور شدند، سفره را هنوز پهن نكرده جمع كنند و قبل از اينكه باران شدت بگيرد دوربين ها و وسايل را به داخل ماشينها ببرند. همه در جنب و جوش بودند و باران بر سر رويشان شلاق مي زد. همه به دنبال وحيدي مي دويدند و او هم خانه خرابه اي را پيدا كرد و تا انجا رسيدند، لباس و سر و صورتشان با باران يكي شده بود. يك لنگه كفش خانم ناصري در گل مانده بود و بارش شديد باران آنها را از تلاش براي بيرون آوردن آن منصرف كرد. آوا دست او را گرفته بود و كمكش كرد كه در راه، بر زمين نيفتد. صداي خنده هاي خانم ناصري، از دويدن و لنگ لنگان راه رفتن خودش، با غريدن صداي رعد و برق در هم آميخته شده بود. وقتي به زير پناهگاه رسيدند، از رمق افتاده بودند. همه در حالي كه نفس نفس مي زدند و از سرما مي لرزيدند، به باران بي موقعي كه باريده بود دشنام مي دادند. وحيدي دست هايش را بر هم ساييد و گفت :
    - يك دفعه چه باروني گرفت؛ فكر نكنم مردم دهِ شدن هم تا حالا به عمر شون همچين باروني ديده باشند!
    حجتي گفت :
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  9. #39
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    خدا كنه قطع بشه؛ و گرنه فردا همه جا گِل و شُله.
    نگين دست هايش را ها كرد و با لرزشي كه در صدايش بود، گفت :
    - فكر نمي كنم حالا حالا هم بند بياد؛ كاش رفته بوديم توي ماشين.
    بخار، از دهان هايشان به هوا بلند شده بود و هواي كثيف داخل خانه كاه گلي، خفه بود و تنفس را براي شان مشكل كرده بود.
    باران، يك ساعتي آنها را آن جا نگه داشت و وقتي دوباره به نم نم افتاد، از پناهگاه بيرون آمدند و به سمت ماشين ها دويدند.
    وقتي رسيدند، باران به كلي بند آمده بود. هيچ كس دست به وسايل نزد. همه، وسايل را همان جا داخل ماشين گذاشتند و با سرعت به داخل خانه رفتند و كنار شومينه جمع شدند. چند نفرشان مهيار را با دو مرد ديگر در مرتع كنار اسب ها ديدند و از همان جا برايش دست تكان دادند و سريع به داخل پريدند. نگين با همان سر و وضع، داخل مرتع شد. مهيار با ديدن او خندان به سمتش رفت و وقتي قيافه او را ديد، در جا خشكش زد و سريع پالتويش را در آورد و او را پوشاند و به مردها چيزي گفت و نگين را به همراه خود به داخل خانه آورد. تا دستگيره در را فشرد، آوا را در آستانه در ديد؛ آوا با لبخندي سلامش كرد و چند تار موي خيسش را كه به پيشاني اش چسبيده بود، با انگشت كنار زد. مهيار حيران نگاهشان كرد و گفت :
    - كي تا حالا توي بارون بوديد!؟
    آوا گفت :
    - تقريبا تمام اين يه ساعت و نيم رو.
    اخمي كه در چهره مهيار نشسته بود، خود به خود خنده را از صورت آوا از بين برد.
    - چرا همان وقت كه ديديد بارون گرفته بر نگشتيد!؟
    همه متوجه حضور او شدند. برگشتند و به او سلام كردند و مهيار حرفش را دوباره تكرار كرد. وحيدي كه با حوله سرش را مي خشكاند، گفت :
    - فكر نمي كرديم اين قدر طول بكشه؛ گفتيم مثل هر روز يه كم مي باره و زود بند مي آد.
    - اما شما نبايد بچه ها رو توي بارون نگه مي داشتيد. ممكن بود تا فردا هم بارون بياد، شما كه نبايد همون طور زير بارون منتظر قطع شدنش مي نشستيد.
    وحيدي بدش آمد و گفت :
    - كف دستم رو كه بو نكرده بودم؛ از اين اتفاقات دفعه اول نيست كه براي ما پيش مي آد؛ كار اول مون هم نيست.
    صورت نگين را در دو دست گرفت و گفت :
    - عزيز دلم، داري مي لرزي؛ حالت خوبه؟
    بعد از او خواست كه برود لباس هايش را عوض كند و لباس گرم بپوشد. به لباس هاي گل آلود آوا نگاه كرد و به صورتش كه از سرما سرخ شده بود. مي دانست اگر كلمه اي حرف به آوا بزند، وحيدي را با يك مشاجره ديگر آماده خواهد كرد. تنها نگاهش كرد و از او هم خواست كه به همراه نگين برود. خانم ناصري در حالي كه مچ پايش را ماساژ مي داد، گفت : ..
    - بهتره من هم برم، تمام لباس هام با گِل يكي شد.
    وحيدي وقتي او را آن طور نگران ديد، با پوزخندي گفت :
    - شما نمي خواد نگران باشيد. كسي براي يه چيكه بارون تا حالا نمرده. ..
    - مگه حتما كسي بايد بميره تا شما نگران بشيد.
    بعد باباعلي را از بيرون صدا زد، تا سريع براي همه، نوشدني داغ درست كند. به بقيه هم پيشنهاد داد كه بروند دوش بگيرند. حجتي مشتاقانه از پيشنهاد او استقبال كرد و زودتر از بقيه خود رادر حمام انداخت.
    وحيدي هنوز از حرف مهيار بر افروخته بود. مهيار از همه عذر خواهي كرد و گفت كه مهمان دارد و بايد براي چند ساعت از حضورشان مرخص شود.
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  10. #40
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    فصل 5 - 6

    وقتي باز گشت، همه بر سر سفره نشسته بودند و غذا مي خوردند. همه تعارفش كردند كه بر سر سفره بنشيند. اول فكر كرد كه به خاطر خستگي كار گرسنه شدند و دوباره غذا كشيده اند؛ هنگامي كه فهميد تازه دارند نهار مي خورند و فرصت نكردند كه بيرون غذا بخورند، حسابي كلافه و عصبي شد. چند تايي از پسرها، داخل آشپزخانه نشسته بودند. كنار آن ها نشست و به ساعتش اشاره كرد و گفت :
    - ساعت نزديكه چهاره! يعني تا الان گرسنه بوديد؟!
    آوا گفت :
    - بعضي وقت ها از اين مشكلات پيش مي آد؛ ما عادت داريم.
    - اين كار، عادت نيست؛ بي نظميه!
    آوا اصلا دوست نداشت كه دوباره بين او و وحيدي مشاجره اي در گيرد. براي اين كه اخم را از چهره او بردارد، گفت :
    - از آقاي فرداد شنيده بودم كه چند سالي رو در دانشگاه تدريس مي كرديد.
    - بله، چه طور مگه!؟
    - بيچاره دانشجوهاتون! معلومه وقتي اخم مي كرديد و عصباني بوديد؛ خيلي ازتون مي ترسيدند!
    مهيار خنديد و آوا ساندويچش را كه درست كرده بود، تعارفش كرد. نگين گفت :
    - ببخشيد عمو اين قدر گشنه م بود كه يادم رفت به شما تعارف كنم؛ همشو خوردم.
    آوا گفت :
    - اصلا قسمت بود كه شما هم يه لقمه از دست پخت من و خانم ناصري رو بخوريد.
    - مهيار، همان طور كه ساندويچ در دست او بود، تكه اي از آن را كند و در دهان گذاشت.
    وحيدي تمام حركات آنها را زير نظر داشت و حتي يك لحظه ديگر نمي توانست اين برخورد و رفتارهاي مهيار را تحمل كند.
    چند ساعتي، مهيار در اتاق كارش ماند و هنگامي به طبقه پايين آمد كه قصد بازگشت داشت. وحيدي وقتي او را عازم رفتن ديد، چيزي بر زبان نياورد؛ اما بقيه از او خواستند كه در كنار آن ها بماند و گفتند كه اين طور بيشتر احساس مي كنند كه مزاحم او و كارش شده اند. مهيار گفت كه در نبود آن ها هم بيشتر شبها را به خانه دوستش مي رفته و براي او هيچ فرقي نكرده است. آوا از اين كه مي ديد وحيدي اصلا به روي خودش نمي آورد، خيلي ناراحت شد. ..
    با رفتن او، خانم ناصري هم كه از رفتار وحيدي بدش آمده بود به آوا گفت :
    - پيام آدمي نبود كه بايد رفتار و اخلاقش رو بهش تذكر مي داديم؛ خيلي اخلاقش تغيير كرده! اصلا رفتارش صحيح نبود؛ وظيفه اون بود كه از جانب بقيه، به خاطر مزاحمت هامون از مهيارخان عذر خواهي كنه و حداقل دو كلمه حرف ميزد و ازش مي خواست كه بمونه. همه مون مي دونيم به خاطر اين كه ماها راحت باشيم از اين جا مي ره. آدم بايد خودش شعور داشته باشه؛ هر چند اون بنده خدا اون قدر آقا و فهميده ست كه به روي خودش نمي آره؛ اما درست هم نيست كه از خوبي كسي سواستفاده كرد، باور كن در اون لحظه دلم مي خواست زمين دهن باز مي كرد و منو مي بلعيد؛ خيلي خجالت كشيدم كه اون داشت به خاطر ماها از خونه خودش بيرون مي رفت و پيام ايستاده بود و لام تا كام حرف نمي زد و بر و بر اونو نگاه مي كرد. نمي دونم چرا اين جوري شده!!؟
    هر دو روي پله ها ايستاده بودند و خانم ناصري با نزديك شدن وحيدي پرسيد :
    - اگه برنامه اي نداريد، من برم كمي استراحت كنم؟
    - نه، چيزي كه پر نكرديم، برنامه خاصي هم فعلا نداريم.
    - پس براي شام هم منو صدا نزنيد، فكر كنم حسابي سرما خوردم، تمام بدنم درد گرفته.
    آوا گفت :
    - برنامه تون براي فردا چيه؟
    - يك قسمت ديگه از صحنه قبل از ورود به روستا مونده؛ به نظرم اگه اونو فعلا نگيريم و وارد روستا بشيم بهتر باشه؛ چون ممكنه گرفتن صحنه هاي روستا زمان بيشتري ببره و مي شه اون صحنه آخر رو از فيلم حذف كرد و لطمه اي هم به فيلم وارد نمي كنه. ..
    خانم ناصري گفت :
    - پس خوب بود تا مهيارخان اينجا بودند زودتر مي گفتيد كه ايشون هم اگه مي تونستند فردا همراه مون مي اومدند.
    وحيدي با اخم گفت :
    - اومدن ايشون لزومي نداره.
    - جريان روستاي حبيب آباد رو فراموش كرديد!؟ يادتون نيست چه طوري ريختن رو سرمون و تموم دوربين ها رو درب و داغون كردن.
    - اون جريان فرق مي كرد؛ اون ها فكر كرده بودند كه ما براي بستن چاه آبي كه پيدا كرده بودند رفتيم؛ شانس بد ما هم، ما يكراست دوربين ها رو نزديك همون چاه برده بوديم. اما مردم اين جا، هم منو و هم خانم رياحي رو قبلا ديدند و كاري بهمون ندارند.
    - منم فكر مي كنم حق با خانم ناصريه؛ همه اينجا مهيارخان رو مي شناسن و اگه مشكلي هم پيش اومد، ايشون همراه مون باشن بهتره.
    چهره وحيدي بشتر در هم رفت و گفت :
    - نمي خواد بي خود نگران باشيد؛ اگه مشكلي هم پيش اومد، مثل دفعه هاي قبل، خودمون مي دونيم چه طوري حلش كنيم.
    خانم ناصري دليل اين سماجت بي جايش را نفهميد و مي خواست چيزي بگويد كه پشيمان شد و طوري وانمود كرد كه حرف او را قبول كرده است.
    آوا همان طور كه سرش زير بود، به دنبال خانم ناصري از پله ها بالا رفت، خانم ناصري گفت :
    - مي دونم خودمون حلش مي كنيم؛ اما به چه قيمتي؛ يه خسارت هنگفت و دعوا و اعصاب خردي ديگه؟! انگار عادت كرده كه لقمه رو دور سرش بتابونه!
    آوا به حرف هاي او، كه حرف دل خودش هم بود، گوش سپرد و در تاييد حرفش سري به تاسف جنباند و چيزي نگفت. داخل راهرو، ماهان و نگين را ديدند كه با هم در حال مشاجره بودند. آوا از اين كه مي ديد نگين با ديدن تمام رفتارهاي ماهان در اين چند روز و همين طور حرف هايي كه از ترانه شنيده بود، هنوز هم مايل گفتگو با اوست، فهميد كه نمي تواند به همين راحتي فراموشش كند. يك دفعه، نگين به ماهان چيزي گفت و با عصبانيت وارد اتاق شد. يك لحظه، تصميم گرفت كه با ماهان صحبت كند؛ شايد مي توانست به نگين كمكي كند. به خانم ناصري گفت كه چند لحظه مي خواهد با ماهان صحبت كند و او هم سري تكان داد و وارد يكي ديگر از اتاق ها شد. آوا به ماهان كه از كنارش رد مي شد، گفت :
    - مي شه چند لحظه وقت تون رو بگيرم؟
    ماهان، علي رغم ميلش، با بي ميلي گفت :
    - خواهش مي كنم.
    - مي خواستم در مورد نگين با شما صحبت كنم.
    ماهان پوز خندي زد و گفت :
    - حدسش رو مي زدم!
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


صفحه 4 از 5 نخستنخست 12345 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/