صفحه 4 از 23 نخستنخست 1234567814 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 31 تا 40 , از مجموع 225

موضوع: دیوان اشعار سیف فرغانی

  1. #31
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    چو دلبرم سر درج مقال بگشاید

    ز پسته‌ی شکرافشان زلال بگشاید

    چو مرده زنده شوم گر به خنده آب حیوة

    از آن دو شکر شیرین مقال بگشاید


    چو غنچه گل علم خویش در نوردد زود

    چو لاله گر رخ او چتر آل بگشاید


    سپید مهره‌ی روز و سیاه دانه‌ی شب

    مه من ار خوهد از عقد سال بگشاید


    به روز نبود حاجت چو پرده‌ی شب، زلف

    ز روی آن مه ابرو هلال بگشاید


    پرآب نغمه‌ی تردست او ز رود و رباب

    هزار چشمه به یک گوشمال بگشاید


    عقیق بارد چشمم چو لعل‌گون پرده

    ز پیش لؤلؤی پروین مثال بگشاید


    بیاد دوست دل تنگ همچو غنچه‌ی ماست

    چو جیب گل که به باد شمال بگشاید


    به پای شوق کنم رقص و سر بیفشانم

    چو دست وجد گریبان حال بگشاید


    به چشم روح ببینم جلال او چو مرا

    دل از مشاهده‌ی آن جمال بگشاید


    حدیث جادویی سامری حرام شناس

    به غمزه چون در سحر حلال بگشاید


    به مدح دایره‌ی روی او اگر نقطه است

    عجب مدان که دهان همچو دال بگشاید …

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #32
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    ای قوم درین عزا بگریید

    بر کشته‌ی کربلا بگریید


    با این دل مرده خنده تا چند

    امروز درین عزا بگریید


    فرزند رسول را بکشتند

    از بهر خدای را بگریید


    از خون جگر سرشک سازید

    بهر دل مصطفی بگریید


    وز معدن دل به اشک چون در

    بر گوهر مرتضی بگریید


    با نعمت عافیت به صد چشم

    بر اهل چنین بلا بگریید


    دلخسته‌ی ماتم حسینید

    ای خسته دلان، هلا! بگریید


    در ماتم او خمش مباشید

    یا نعره زنید یا بگریید


    تا روح که متصل به جسم است

    از تن نشود جدا بگریید


    در گریه سخن نکو نیاید

    من میگویم شما بگریید


    بر دنیی کم بقا بخندید

    بر عالم پر عنا بگریید


    بسیار درو نمی‌توان بود

    بر اندکی بقا بگریید


    بر جور و جفای آن جماعت

    یک دم ز سر صفا بگریید


    اشک از پی چیست تا بریزید

    چشم از پی چیست تا بگریید


    در گریه به صد زبان بنالید

    در پرده به صد نوا بگریید


    تا شسته شود کدورت از دل

    یک دم ز سر صفا بگریید


    نسیان گنه صواب نبود

    کردید بسی خطا بگریید


    وز بهر نزول غیث رحمت

    چون ابر گه دعا بگریید

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #33
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    ای صبا گر سوی تبریز افتدت روزی گذر

    سوی درگاه شه عادل رسان از ما خبر

    پادشاه وقت غازان را اگر بینی بگو

    کای همه ایام تو میمون‌تر از روز ظفر


    اصل چنگزخان نزاده چون تو فرعی پاک دین

    ملک سلطانان ندیده چون تو شاهی دادگر


    مردمی در سیرت تو همچو گوهر در صدف

    نیکویی در صورت تو همچو نور اندر قمر


    هم به تیغی ملک دار و هم به ملکی کامران

    هم به اصلی پادشاه و هم به عدلی نامور


    ملک روی است و تویی شایسته بر وی همچو چشم

    ملک چشم است و تویی بایسته در وی چون بصر


    باز را کوته شود از بال او منقار قهر

    گر بگیرد کبک را شاهین عدلت زیر پر


    آمن از چنگال گرگ اندر میان بیشه‌ها

    آهوی ماده بخسبد در کنار شیر نر


    ای مناصب از تو عالی چون مراتب از علوم

    وی معالی جمع در تو چون معانی در صور


    ای به دولت مفتخر، محنت کشان را دست گیر

    وی به شادی مشتغل، انده گنان را غم بخور


    هم به دست عدل گردان پشت حال ما قوی

    هم به چشم لطف کن در روی کار ما نظر


    کاندرین ایام ای خاقان کسری معدلت

    ظلم حجاج است اندر روم نی عدل عمر


    تو مسلمان گشته و از نامسلمان حاکمان

    اندرین کشور نمانده از مسلمانی اثر


    عارفان بی‌جای و جامه عالمان بی‌نان و آب

    خانقه بی‌فرش و سقف و مدرسه بی‌بام و در


    هم شفای جان مظلومان شده زهر اجل

    هم غذای روح درویشان شده خون جگر


    خرقه می‌پوشند چون مسکین خداوندان مال

    لقمه می‌خواهند چون سایل نگهبانان زر


    قحط از آن سان گشته مستولی که بهر قوت روز

    کشته خواهر را برادر خورده مادر را پسر


    مردم تشنه جگر از زندگانی گشته سیر

    چون سگان گرسنه افتاده اندر یکدگر


    ظالمان مرده دل و مظلومکان نوحه‌کنان

    هیچ دلسوزی نباشد مرده را بر نوحه‌گر


    ظالمان خون ریز چون فصاد و زیشان خلق را

    خون دل سر بر رگ جان می‌زند چون نیشتر


    هتک استار مسلمانان چنین تا کی کنند

    ظالمان خانه‌سوز و کافران پرده در


    از جفای ظالمان و گرم و سرد روزگار

    یک جهان مظلوم را لب خشک نانی دیده‌تر


    اشکم گور است و پهلوی لحد بر پشت خاک

    گر کسی خواهد که اندر مامنی سازد مقر


    چون نزول عیسی اندر عهد ما ناممکن است

    عدل غازان است ما را همچو مهدی منتظر


    عدل تو درشان ما دولت بود درشان تو

    در شود روزی چو در حلق صدف افتد مطر


    دست لطفی بر سر این یک جهان بیچاره‌دار

    کاین نماند پایدار آنگه که عمر آید بسر


    از برای مال حاجت نیست شاهان را به ظلم

    و از برای بار حاجت نیست عیسی را به خر


    نام ظالم بد بود امروز و فردا حال او

    آن نکرده نیک با کس جایش از حالش بتر


    چون مگس در شهد مظلوم اندر آویزد بدو

    اندر آن روزی که از فرزند بگریزد پدر


    محکمه آن وقت محشر باشد و محضر ملک

    ذوالجلال آن روز قاضی باشد و زندان سقر


    با شما بودند چندین ملک جویان همنشین

    وز شما بودند چندین پادشاهان پیشتر


    حرف گیرانی که خط ظلمشان بودی روان

    ملکشان ناگاه چون اعراب شد زیر و زبر


    هر یکی مردند و جز حسرت نبردند از جهان

    هست عقبی منزل و دنیا ره و ما رهگذر


    تو بمان شادان و باقی زندگان را مرده دان

    هر که او وقتی بمیرد این دمش مرده شمر


    روز دولت را اگر باشد هزاران آفتاب

    شب شمر هر گه که مظلومی بنالد در سحر


    بخت و دولت یافتی نیکی کن ای مقبل که نیست

    ملک دنیا بی‌زوال و کار دولت بی‌غیر


    عدل کن امروز تا باشد مقر تو بهشت

    اندر آن روزی که گوید آدمی این المفر


    ای شهنشاهی که افزونی ز افریدون به ملک

    وی جهانداری که از قارون به مالی بیشتر،


    سیف فرغانی نصیحت کرد و حالی بازگفت

    باد پند و شعر او در طبع پاکت کارگر


    سود دارد پند اگر چه اندرو تلخی بود

    خوش بود در کام اگر چه بی‌نمک باشد شکر


    یادگیر این پند موزون را که اندر نظم اوست

    بیتها بحر معانی، لفظها گنج گهر


    چون تو مقبل پادشاهی را ز وعظ و زجر هست

    این قدر کافی که بسیار است در دنیا عبر


    من نیم شاعر که مدح کس کنم، مر شاه را

    از برای حق نعمت پند دادم این قدر


    خیر و شر کس نگفتم از هوای طبع و نفس

    مدح و ذم کس نکردم از برای سیم و زر


    ما که اندر پایگاه فقر دستی یافتیم

    گاو از ما به که گردون را فرود آریم سر


    تا گه خشم و رضا آید ز مردم نیک و بد

    تا که از عقل و هوا آید ز مردم خیر و شر،


    هر کجا باشی ز بهر دفع تیغ دشمنان

    باد شمشیر تو پیش دوستان تو سپر


    همچو آثار سلف ای پادشاهان را خلف

    قول و فعلت دلپذیر و حل و عقدت معتبر

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #34
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    ای ز لعل لب تو چاشنی قند و شکر

    وی ز نور رخ تو روشنی شمس و قمر

    خسرو ملک جمالی تو و اندر سخنم

    ذکر شیرینی تو هست چو در آب شکر


    سر خود نیست دلی را که تو باشی مطلوب

    غم جان نیست کسی را که تو باشی دلبر


    دختر نعش گواهی نتواند دادن

    که چنو زاده بود مادر ایام پسر


    در همه نوع چو تو جنس بیابند ولیک

    به نکویی نبود جنس تو از نوع بشر


    به جمال تو درین عهد نیامد فرزند

    وگرش ماه بود مادر و خورشید پدر


    حسن ازین پیش همی بود چو معنی پنهان

    پس ازین روی تو شد صورت او را مظهر


    آفتابی تو و هر ذره که یابد نظرت

    نورش از پرتو خورشید نباشد کمتر


    رنگ از عارض گلگون تو گیرد لاله

    بوی از طره‌ی مشکین تو دارد عنبر


    گل رو خوب به حسن است ولی دارد حسن

    از گل روی تو زینت چو درختان ز زهر


    نظر چشم کس ادراک نخواهد کردن

    حسن رویت که درو خیره شود چشم نظر


    با چنین حسن و جمال ار به خودش راه دهی

    از تو آراسته گردد چو عروس از زیور …

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #35
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    من بلبلم و رخ تو گلزار

    تو خفته من از غم تو بیدار

    جانا تو به نیکویی فریدی

    وین زلف چو عنبر تو عطار


    گفتم که چو روی گل ببینم

    کمتر کنم این فغان بسیار


    شوق گل روی تو چو بلبل

    هر لحظه در آردم به گفتار


    من در طلب تو گم شده‌ستم

    خود گم شده چون بود طلبکار؟


    بر من همه دوستان بگریند

    هر گه که بنالم از غمت زار


    دل، خسته نگردد از غم تو

    هرگز نبود ز مرهم آزار


    از دانه‌ی خال تو دل من

    در دام هوای تو گرفتار


    بسیار تنم بجان بکوشید

    تا دل ندهد به چون تو دلدار


    با یوسف حسن تو نرستم

    زین عشق چو گرگ آدمی‌خوار


    چون جان به فنای تن نمیرد

    آن دل که ز عشق گشت بیمار


    چون کرد بنای آبگیری

    بر خاک در تو اشک گل کار،


    وقت است کنون که که رباید

    رنگ رخ من ز روی دیوار


    در دست غم تو من چو چنگم

    و اسباب حیوة همچو او تار


    چنگی غم تو ناخن جور

    گو سخت مزن که بگسلد تار


    ای لعل تو شهد مستی انگیز

    وی چشم تو مست مردم آزار


    دریاب که تا تو آمدی، رفت

    کارم از دست و دستم از کار


    اندوه فراخ رو به صد دست

    بر تنگ دلم همی نهد بار


    دور از تو هر آن کسی که زنده‌است

    بی روی تو زنده ای‌ست مردار


    در دایره‌ی وجود گشتم

    با مرکز خود شدم دگربار


    بر نقطه‌ی مهرت ایستادم

    تا پای ز سر کنم چو پرگار


    افتاد از آن زمان که دیدیم

    ناگه رخ چون تو شوخ عیار،


    هم خانه‌ی ما به دست نقاب

    هم کیسه‌ی ما به دست طرار


    در دوستی تو و ره تو

    مرد اوست که ثابت است و سیار


    گر بر در تو مقیم باشد

    سگ سکه بدل کند در آن غار


    آن شب که بهم نشسته باشیم

    در خلوت قرب یار با یار


    هم بیم بود ز چشم مردم

    هم مردم چشم باشد اغیار


    پر نور چو روی روز کرده

    شب را به فروغ شمع رخسار


    در صحبت دوست دست داده

    من سوخته را بهشت دیدار


    در پرسش ما شکر فشانده

    از پسته‌ی تنگ خود به خروار


    کای در چمن امید وصلم

    چیده ز برای گل بسی خار


    جام طرب و هوای خود را

    در مجلس ما بگیر و بگذار


    آن دم به امید مستی وصل

    بر بنده رگی نماند هشیار


    بیرون شده طبع آرزو جوی

    بی خود شده عقل خویشتن دار


    بر صوفی روح چاک گشته

    در رقص دل از سماع اسرار


    در چشم ازو فزوده نوری

    در خانه ز من نمانده دیار


    چون از افق قبای عاشق

    سر بر زده آفتاب انوار


    او وحدت خویش کرده اثبات

    اندر دل او به محو آثار


    ای از درمی به دانگی کم

    خرم به زیادتی دینار


    مشتی گل تست در کشیده

    در چشم هوای تو چو گلنار


    دلشاد به عالمی که در وی

    کس سر نشود مگر به دستار


    دستت نرسد بدو چو در پاش

    این هر دو نیفگنی به یکبار


    تا پر هوا ز دل نریزد

    جانت نشود چو مرغ طیار


    ای طالب علم! عاشقی ورز

    خود را نفسی به عشق بسپار


    کاندر درجات فضل پیش است

    عشق از همه علمها به مقدار


    در مدرسه‌ی هوای او کس

    عالم نشود به بحث و تکرار


    گر طالب علم این حدیثی

    بشکن قلم و بسوز طومار


    چون عشق لجام بر سرت کرد

    دیگر نروی گسسته افسار


    تو مؤمن و مسلمی و داری

    یک خانه پر از بتان پندار


    در جنب تو دشمنان کافر

    در جیب تو سروران کفار


    تو با همه متحد به سیرت

    تو با همه متفق به کردار


    دایم ز شراب نخوت علم

    سر مست روی به گرد بازار


    جهل تو تویی تست وزین علم

    تو بی‌خبر ای امام مختار


    تا تو تویی ای بزرگ خود را

    با آن همه علم جاهل انگار


    رو تفرقه دور کن ز خاطر

    رو آینه پاک کن ز زنگار


    کاری می‌کن که ننگ نبود

    از کار جهان پر و تو بی کار


    وین نیز بدان که من درین شعر

    تنبیه تو کرده‌ام نه انکار


    گر یوسف دلربای ما را

    هستی به عزیز جان خریدار،


    ما یوسف خود نمی‌فروشیم

    تو جان عزیز خود نگهدار


    مقصود من از سخن جز او نیست

    جز مهره چه سود باشد از مار


    من روی غرض نهفته دارم

    در برقع رنگ پوش اشعار

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #36
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    چند گفتم که فراموش کنم صحبت یار

    یاد او می‌دهدم رنگ گل و بوی بهار

    بلبل از وصلت گل بانگ برآورده چنانک

    در چمن ناله کند مرغ جدا مانده ز یار


    چون ز چنگ غمش آهنگ فغان پست کنم؟

    خاصه این لحظه که صد ناله برآمد ز هزار


    من چرا باشم خاموش چو بلبل؟ کاکنون

    حسن رخسار گل افزود جمال گلزار


    باغ را آب فزوده لب جوی از سبزه

    دم طاوس نموده سر شاخ از اشجار


    ز آتش لاله علمدار شده دامن طور

    شاخ چون جیب کلیم است محل انوار


    دست قدرت که ورا نامیه چون انگشت است

    بر سر شاخ گل از غنچه نهاده دستار


    آب روی چمن افزوده به نزد مردم

    شبنم قطره صفت بر گل آتش رخسار


    لاله بر دامن سبزه است بدان سان گویی

    که به شنگرف کسی نقطه زند بر زنگار


    رعد تا صور دمیده‌ست و زمین زنده شده

    همبر سدره و طوبی‌ست درخت از ازهار


    راست چون مرده‌ی مبعوث دگر باره بیافت

    کسوه‌ی نو ز ریاحین چمن کهنه شعار


    حوریانند ریاحین و بساتین چو بهشت

    وقت آن است که جانان بنماید دیدار

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #37
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    ای بت سنگ دل و ای صنم سیم عذار

    بر رخ خوب تو عاشق فلک آینه‌دار

    ناگهان چون بگشادی در دکان جمال

    گل فروشان چمن را بشکستی بازار


    سوره‌ی یوسف حسن تو همی خواند مگر

    آیت روی تو بنمود ز رحمت آثار


    دهن خوش دم تو مرده‌ی دل را عیسی

    شکن طره‌ی تو زنده‌ی جان را زنار


    صفت نقطه‌ی یاقوت دهانت چه کنم

    کاندر آن دایره اندیشه نمی‌یابد بار


    به اثر پیش دهان و لب تو بی کارند

    پسته‌ی چرب زبان و شکر شیرین کار


    قلم صنع برد از پی تصویر عقیق

    سرخی از لعل لب تو به زبان چون پرگار


    برقع روی تو از پرتو رخساره‌ی تو

    هست چون ابر که از برق شود آتش‌بار


    آتش روی تو را دود بود از مه و خور

    شعر زلفین تو را پود بود از شب تار


    با چنین روی، چو در گوش کنی مروارید

    شود از عکس رخت دانه‌ی در چون گلنار


    بحر لطفی و ز اوصاف تو بر روی تو موج

    گنج حسنی و بر اطراف تو از زلف تو مار


    باز سودای تو را زقه‌ی جان در چنگل

    مرغ اندوه تو را دانه‌ی دل در منقار


    تو مرا بوده چو دل را طرب و تن را جان

    من تو را گشته چو مه را کلف و گل را خار


    سپر افگندم در وصف کمان ابروت

    بی‌زبان مانده‌ام همچو دهان سوفار


    آدم آن روز همی گفت ثنای تو که بود

    طین لازب، که توی گوهر و انسان فخار


    ای خوشا دولت عشق تو که با محنت او

    شد دل تنگ من از نعمت غم برخوردار


    حسن روی تو عجب تا به چه حد است که هست

    جرم عشاق تو همچون حسنات ابرار


    مستفیدند دل و جان ز تو چون عقل از علم

    مستفادند مه و خور ز تو چون نور از نار


    آن عجب نیست که ارواح و معانی یابند

    از غبار درت اشباح و صور بر دیوار


    آسمان را و زمین را شود از پرتو تو

    ذره‌ها جمله چو خورشید و کواکب اقمار


    من ز مهرت چو درم مهر گرفتم که به قدر

    خوب رویان چو پشیزند و تویی چون دینار


    می‌نهد در دل فرهاد چو مهر شیرین

    خسرو عشق تو در مخزن جانم اسرار


    عقل را پنبه کند عشق تو و از اثرش

    همچو حلاج زند مرد علم بر سردار


    ای تو نزدیک به دل، پرده ز رخ دور افگن

    تا کند پیش رخت شرک به توحید اقرار


    گر تو یک بار بدو روی نمایی پس از آن

    پیش تو سجده کند کفر چو ایمان صدبار


    ز آتش شوق تو گر هیچ دلش گرم شود

    آب بر خاک درت چرخ زند چون عصار


    بر زمین گر ز سر کوی تو بادی بوزد

    خاک دیگر نکند بی تو چو سیماب قرار


    ای که در معرض اوصاف جمالت به عدد

    ذره اندک بود و قطره نباشد بسیار


    عقل را در دو جهان وقت حساب خوبان

    ابتدا از تو بود چون ز یک آغاز شمار


    چه کنم وصف جمال تو که از آرایش

    بی نیاز است رخ تو چو یدالله ز نگار


    با مهم غم عشق تو به یکبار ببست

    در دکان کفایت خرد کارگزار …

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #38
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    به نزد همت من خردی ای بزرگ امیر!

    امیر سخت دل سست رای بی‌تدبیر!

    به عدل چون نکند ملک را بهشت صفت

    اگرچه حور بود ز اهل دوزخ است امیر


    تو ای امیر! اگر خواجه‌ی غلامانی

    تو بنده‌ای و تو را از خدای نیست گزیر


    جنود تیغ تو) آنجا سپر بیندازند

    که بر تو راست کنند از کمان حادثه تیر


    ز تو منازل ملک است ممتلی از خوف

    ز تو قواعد دین نیست ایمن از تغییر


    به بند و حبس سزایی که از تو دیوانه

    امور دنیی و دین درهم است چون زنجیر


    دلت که هست به تنگی چو حلقه‌ی خاتم

    درو محبت دنیاست چون نگین در قیر


    ربوده سیم بسی و نداده زر به کسی

    ندیده کسر عدو و نکرده جبر کسیر


    کمر ز زر کنی از سیمهای محتاجان

    بسا که کیسه تهی گردد از چنین توفیر!


    تو راست میل و محابا که زر برد ظالم

    تو راست ذوق و تماشا که سگ درد نخچیر


    شهی ولایت حکم است و در حکومت عدل

    وگرنه کس نشود پادشه به تاج و سریر


    تو ملک خوانی یک شهر را و سر تا سر

    دهی است دنیی و چون تو درو هزار گزیر


    زمان ز مرگ بسی چون تو پند داد تو را

    برو ز مردن امثال خویش عبرت گیر


    تن تو دشمن جان است، دوستش مشمار

    که تن پرست کند در نجات جان تقصیر


    تو تن‌پرست و تو را گفته روح عیسی نطق

    برای نفس که خر چند پروری به شعیر!


    ز قید شرع که جان است بنده‌ی حکمش

    دل تو مطلق و در دست نفس کافر اسیر


    به نزد زنده‌دلان بی‌حضور خواهی مرد

    که خواب غفلت تو دارد اینچنین تعبیر


    رعیت‌اند عیالت ، چو مادر مشفق

    بده به جمله ز پستان عدل و احسان شیر


    که عدل قطب وجود است و دین بسان فلک

    مدام بر سر این قطب می‌کند تدویر


    ایا به حکم ستم کرده بر ضعیف و قوی

    تو عاجزی و خدای جهان قوی و قدیر


    بگیردت به ید قدرت و کند محبوس

    و گر چنانک ندانی کجا، به سجن سعیر


    چو نوبتت بزنند ای امیر اگر روزی

    رعیت از ستمت چون دهل کنند نفیر


    سر تو چون بن هاون بکوفتن شاید

    وگر بود به مثل جمله مغز چون سر سیر


    عوان سگ است چو در نیتش ستم باشد

    که آتش است و گر شعله‌ای ندارد اثیر


    به موعظت نتوانم تو را به راه آورد

    سفال را نتواند که زر کند اکسیر


    به میل من نشود دیده‌ی دلت روشن

    که نور باز نیابد به سرمه چشم ضریر


    اگر بسوزی ای خام پخته خواهی شد

    که نان به مرتبه گه گندم است و گاه خمیر


    و گر به نزد تو خار است عارفان دانند

    که من گلی به تو دادم ز بوستان ضمیر


    خود ارچه پیر شود دولتش جوان باشد

    اگر قبول نصیحت کند جوان از پیر


    به مال و عمر اگر چه توانگرست و جوان

    به پند دادن پیران غنی است چون تو فقیر


    چو تو امیر به اشعار سیف فرغانی

    چو پادشاه بود مفتقر به پند وزیر

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #39
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    ای پادشاه عالم، ای عالم خبیر

    یک وصف تست قدرت و یک اسم تو قدیر

    فضل تو بر تواتر و فیض تو بر دوام

    حکم تو بی‌منازع و ملک تو بی‌وزیر


    بر چهره‌ی کواکب از صنع تست نور

    بر گردن طبایع از حکم تست نیر


    چون آفتاب بر دل هر ذره روشن است

    کز زیت فیض تست چراغ قمر منیر


    از آفتاب قدرت تو سایه پرتویست

    کورست آنکه می‌نگرد ذره را حقیر


    از طشت آبگون فلک بر مثال برق

    در روز ابر شعله زند آتش اثیر


    با امر نافذ تو چو سلطان آفتاب

    نبود عجب که ذره ز گردون کند سریر


    بر خوان نان جود تو عالم بود طفیل

    بهر تنور صنع تو آدم بود خمیر


    در پیش صولجان قضای تو همچو گوی

    میدان به سر همی سپرد چرخ مستدیر


    علم ترا خبر که ز بهر چه منزوی‌ست

    خلوت نشین فکر به بیغوله‌ی ضمیر


    اجزای کاینات همه ذاکر تواند

    این گویدت که مولی، و آن گویدت نصیر


    دانستم از صفات که ذاتت منزه است

    از شرکت مشابه و از شبهت نظیر


    در دست من که قاصرم از شکر نعمتت

    ذکر تو می‌کند به زبان قلم صریر


    هر چند غافلم ز تو لیکن ز ذکر تو

    در وکر سینه مرغ دلم می‌زند صفیر


    اندر هوای وصف تو پرواز خواست کرد

    از پر خویش طایر اندیشه خورد تیر


    منظومه‌ی ثنای تو تالیف می‌کنم

    باشد که نافع آیدم این نظم دلپذیر


    تو هادیی، به فضلت تنبیه کن مرا

    تا از هدایه‌ی تو شوم جامع کبیر


    کس را سزای ذات تو مدحی نداد دست

    گر بنده حق آن نگزارد بر او مگیر


    گر کس حق ثنای تو هرگز گزاردی

    لا احصی از چه گفتی پیغمبر بشیر


    در آروزی فقر بسی بود جان من

    عشق از رواق غیب ندا کرد کای فقیر!


    رو ترک سر بگیر و ازین جیب سر برآر

    رو ترک زر بگو و ازین سکه نام گیر


    گر زندگی خوهی چو شهیدان پس از حیات

    بر بستر مجاهده پیش از اجل بمیر


    ای جان! به نفس مرده شو و از فنا مترس

    وی دل! به عشق زنده شو و تا ابد ممیر


    روزی که حکمت از پی تحقیق وعدها

    تغییر کاینات بفرماید، ای قدیر!


    گهواره‌ی زمین چو بجنبد به امر تو

    گردد در آن زمان ز فزع شیرخواره پیر،


    با اهل رحمتت تو برانگیز بنده را

    کان قوم خورده‌اند ز پستان فضل شیر


    من جمع کرده هیزم افعال بد بسی

    و آنگه گذر بر آتش قهر تو ناگزیر


    از بهر صید ماهی عفو تو در دعا

    از دست دام دارم و از چشم آبگیر


    نومید نیستم ز در رحمتت که هست

    کشت امید تشنه و ابر کرم مطیر


    تو عالمی که حاصل ایام عمر من

    جرمی است، رحمتم کن و عذری‌ست، در پذیر


    فردا که هیچ حکم نباشد به دست کس

    ای دستگیر جمله! مرا نیز دست گیر!

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #40
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    ای پسر از مردم زمانه حذر گیر

    بگذر ازین کوی و خانه جای دگر گیر

    در تو نظرهای خلق تیر عدو دان

    تیغ بیفگن، برای دفع سپر گیر


    چون تو ندانی طریق غوص درین بحر

    حشو صدف ممتلی به در و گهر گیر


    چون تو نه آنی که ره بری به معانی

    جمله جهان نیکوان خوب صور گیر


    گر بجهد آتشی ز زند عنایت

    سوخته‌ی دل به پیش او بر و در گیر


    یار اگرت از نگین خویش کند مهر

    نام ازو همچو شمع و مهر چو زر گیر


    پای بنه بر فراز چرخ و چو خورشید

    جمله‌ی آفاق را به زیر نظر گیر


    باز دلت چون به دام عشق در افتاد

    خیل ملک را چو مرغ سوخته پر گیر


    مرغ سعادت به شام چون نگرفتی

    دام تضرع بنه به وقت سحر گیر


    جان شریف تو مغز دانه‌ی نفس است

    سنگ بزن مغز را ز دانه بدرگیر


    چون سر تو زیر دست راهبری نیست

    جمله‌ی اعضای خویش پای سفر گیر


    بگذر ازین پستی از بلندی همت

    وین همه بالا و شیب زیر و زبر گیر


    صدق ابوبکر را علم کن و با خود

    تیغ علی‌وار زن، جهان چو عمر گیر


    سیف برو جان بباز و نصرت دل کن

    دامن معشوق را به دست ظفر گیر


    عیب عملهای خویشتن چو ببینی

    بحر دلت را چو علم کان هنر گیر

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 4 از 23 نخستنخست 1234567814 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/