صفحه 4 از 6 نخستنخست 123456 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 31 تا 40 , از مجموع 56

موضوع: .:: داستانهای کهن ایرانی ::.

  1. #31
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    پادشاهی می خواست نخست وزیرش را انتخاب کند...
    چهار اندیشمند بزرگ کشور فراخوانده شدند.
    آنان را در اتاقی قرار دادند و پادشاه به آنان گفت که:
    «در اتاق به روی شما بسته خواهد شد و قفل اتاق، قفلی معمولی نیست و با یک جدول ریاضی باز خواهد شد، تا زمانی که آن جدول را حل نکنید نخواهید توانست قفل را باز کنید. اگر بتوانید مسئله را حل کنید می توانید در را باز کنید و بیرون بیایید»...
    پادشاه بیرون رفت و در را بست...
    سه تن از آن چهار مرد بلافاصله شروع به کار کردند. اعدادی روی قفل نوشته شده بود، آنان اعداد را نوشتند و با آن اعداد، شروع به کار کردند.
    نفر چهارم فقط در گوشه ای نشسته بود!
    آن سه نفر فکر کردند که او دیوانه است. او با چشمان بسته در گوشه ای نشسته بود و کاری نمی کرد. پس از مدتی او برخاست، به طرف در رفت، در را هل داد،باز شد و بیرون رفت!!!
    و آن سه تن پیوسته مشغول کار بودند. آنان حتی ندیدند که چه اتفاقی افتاد که نفر چهارم از اتاق بیرون رفته!
    وقتی پادشاه با این شخص به اتاق بازگشت، گفت: «کار را بس کنید. آزمون پایان یافته و من نخست وزیرم را انتخاب کردم».
    آنان نتوانستند باور کنند و پرسیدند: «چه اتفاقی افتاد؟ او کاری نمی کرد، او فقط در گوشه ای نشسته بود. او چگونه توانست مسئله را حل کند؟»
    مرد گفت: «مسئله ای در کار نبود. من فقط نشستم و نخستین
    سؤال و نکته ی اساسی این بود که آیا قفل بسته شده بود یا نه؟ لحظه ای که این احساس را کردم فقط در سکوت مراقبه کردم. کاملأ ساکت شدم و به خودم گفتم که از کجا شروع کنم؟
    نخستین چیزی که هر انسان هوشمندی خواهد پرسید این است که آیا واقعأ مسأله ای وجود دارد، چگونه می توان آن را حل کرد؟ اگر سعی کنی آن را حل کنی تا بی نهایت به قهقرا خواهی رفت؛
    هرگز از آن بیرون نخواهی رفت. پس من فقط رفتم که ببینم آیا در، واقعأ قفل است یا نه و دیدم قفل باز است».


    پادشاه گفت: «آری، کلک در همین بود. در قفل نبود. قفل باز بود. من منتظر بودم که یکی از شما پرسش واقعی را بپرسد و شما شروع به حل آن کردید؛ در همین جا نکته را از دست دادید. اگر تمام عمرتان هم روی آن کار می کردید نمی توانستید آن را حل کنید. این مرد، می داند که چگونه در یک موقعیت هشیار باشد. پرسش درست را او مطرح کرد».



    جمله روز :به نتیجه رسیدن امور مهم ، اغلب به انجام یافتن یا نیافتن امری به ظاهر کوچک بستگی دارد. (چاردینی)
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  2. #32
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    سال 1264 قمرى، نخستین برنامه‌ى دولت ایران براى واکسن زدن به فرمان امیرکبیر آغاز شد. در آن برنامه، کودکان و نوجوانانى ایرانى را آبله‌کوبى مى‌کردند. اما چند روز پس از آغاز آبله‌کوبى به امیر کبیر خبر دادند که مردم از روى نا آگاهى نمى‌خواهند واکسن بزنند. به‌ ویژه که چند تن از فالگیرها و دعانویس‌ها در شهر شایعه کرده بودند که واکسن زدن باعث راه ‌یافتن جن به خون انسان مى‌شود.
    هنگامى که خبر رسید پنج نفر به علت ابتلا به بیمارى آبله جان باخته‌اند، امیر بى‌ درنگ فرمان داد هر کسى که حاضر نشود آبله بکوبد باید پنج تومان به صندوق دولت جریمه بپردازد. او تصور مى کرد که با این فرمان همه مردم آبله مى‌کوبند. اما نفوذ سخن دعانویس‌ها و نادانى مردم بیش از آن بود که فرمان امیر را بپذیرند. شمارى که پول کافى داشتند، پنج تومان را پرداختند و از آبله‌کوبى سرباز زدند. شمارى دیگر هنگام مراجعه مأموران در آب انبارها پنهان مى‌شدند یا از شهر بیرون مى‌رفتند.

    روز بیست و هشتم ماه ربیع الاول به امیر اطلاع دادند که در همه‌ى شهر تهران و روستاهاى پیرامون آن فقط سى‌صد و سى نفر آبله کوبیده‌اند. در همان روز، پاره دوزى را که فرزندش از بیمارى آبله مرده بود، به نزد او آوردند. امیر به جسد کودک نگریست و آنگاه گفت: ما که براى نجات بچه‌هایتان آبله‌کوب فرستادیم. پیرمرد با اندوه فراوان گفت: حضرت امیر، به من گفته بودند که اگر بچه را آبله بکوبیم جن زده مى‌شود. امیر فریاد کشید: واى از جهل و نادانى، حال، گذشته از این که فرزندت را از دست داده‌اى باید پنج تومان هم جریمه بدهی... پیرمرد با التماس گفت: باور کنید که هیچ ندارم. امیرکبیر دست در جیب خود کرد و پنج تومان به او داد و سپس گفت: حکم برنمى‌گردد، این پنج تومان را به صندوق دولت بپرداز.
    چند دقیقه دیگر، بقالى را آوردند که فرزند او نیز از آبله مرده بود. این بار امیرکبیر دیگر نتوانست تحمل کند. روى صندلى نشست و با حالى زار شروع به گریستن کرد...

    در آن هنگام میرزا آقاخان وارد شد. او در کمتر زمانى امیرکبیر را در حال گریستن دیده بود. علت را پرسید و ملازمان امیر گفتند که دو کودک شیرخوار پاره دوز و بقالى از بیمارى آبله مرده‌اند. میرزا آقاخان با شگفتى گفت: عجب، من تصور مى‌کردم که میرزا احمدخان، پسر امیر، مرده است که او این چنین هاى‌هاى مى‌گرید. سپس، به امیر نزدیک شد و گفت: گریستن، آن هم به این گونه، براى دو بچه‌ى شیرخوار بقال و چقال در شأن شما نیست.


    امیر سر برداشت و با خشم به او نگریست، آنچنان که میرزا آقاخان از ترس بر خود لرزید. امیر اشک‌هایش را پاک کرد و گفت: خاموش باش. تا زمانى که ما سرپرستى این ملت را بر عهده داریم، مسئول مرگشان ما هستیم.
    میرزا آقاخان آهسته گفت: ولى اینان خود در اثر جهل آبله نکوبیده‌اند.
    امیر با صداى رسا گفت: و مسئول جهلشان نیز ما هستیم. اگر ما در هر روستا و کوچه و خیابانى مدرسه بسازیم و کتابخانه ایجاد کنیم، دعانویس‌ها بساطشان را جمع مى‌کنند. تمام ایرانى‌ها اولاد حقیقى من هستند و من از این مى‌گریم که چرا این مردم باید این قدر جاهل باشند که در اثر نکوبیدن آبله بمیرند.


    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  3. #33
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    روزي خانمي سخني را بر زبان آورد كه مورد رنجش خاطر بهترين دوستش شد ، او بلافاصله از گفته خود پشيمان شده و بدنبال راه چاره اي گشت كه بتواند دل دوستش را بدست آورده و كدورت حاصله را برطرف كند .

    او در تلاش خود براي جبران آن ، نزد پيرزن خردمند شهر شتافت و پس از شرح ماجرا ،‌ از وي مشورت خواست ...

    پيرزن با دقت و حوصله فراوان به گفته هاي آن خانم گوش داد و پس از مدتي انديشه ، چنين گفت : تو براي جبران سخنانت لازمست كه دو كار انجام دهي و اولين آن فوق العاده سختتر از دوميست .

    خانم جوان با شوق فراوان از او خواست كه راه حلها را برايش شرح دهد
    .

    پيرزن خردمند ادامه داد : امشب بهترين بالش پري را كه داري ، ‌برداشته و سوراخی در آن ايجاد ميكني ،‌ سپس از خانه بيرون آمده و شروع به قدم زدن در كوچه و محلات اطراف خانه ات ميكني و در آستانه درب منازل هر يك از همسايگان و دوستان و بستگانت كه رسيدي ،‌ مقداری پر از داخل بالش درآورده و به آرامي آنجا قرار ميدهي .

    بايستي دقت كني كه اين كار را تا قبل از طلوع آفتاب فردا صبح تمام كرده و نزد من برگردي تا دومين مرحله را توضيح دهم ...!

    خانم جوان بسرعت به سمت خانه اش شتافت و پس از اتمام كارهاي روزمره خانه ، شب هنگام شروع به انجام كار طاقت فرسائي كرد كه آن پيرزن پيشنهاد نموده بود .

    او با رنج و زحمت فراوان و در دل تاريكي شهر و در هواي سرد و سوزناكي كه انگشتانش از فرط آن ، يخ زده بودند ، توانست كارش را به انجام رسانده و درست هنگام طلوع آفتاب به نزد آن پيرزن خردمند بازگشت ...

    خانم جوان با اينكه بشدت احساس خستگي ميكرد ، اما آسوده خاطر شده بود كه تلاشش به نتيجه رسيده و با خشنودي گفت :‌بالش كاملا خالي شده است !

    پيرزن پاسخ داد : حال براي انجام مرحله دوم ، بازگرد و بالش خود را مجددا از آن پرها ،‌ پر كن ، تا همه چيز به حالت اولش برگردد !!!

    خانم جوان با سرآسيمگي گفت : اما ميدونيد اين امر كاملا غير ممكنه ! باد بيشتر آن پرها را از محلي كه قرارشان داده ام ،‌ پراكنده است ، ‌قطعا هرچقدر هم تلاش كنم ، ‌دوباره همه چيز مثل اول نخواهد شد !

    پيرزن با كلامي تامل برانگيز گفت : كاملا درسته !

    هرگز فراموش نكن كلماتي كه بكار ميبري همچون پرهائيست كه در مسير باد قرار ميگيرند .

    آگاه باش كه فارغ از ميزان صمميت و صداقت گفتارت ، ديگر آن سخنان به دهان بازنخواهند گشت ، بنابراين در حضور كساني كه به آنها عشق ميورزي ،‌ كلماتت را خوب انتخاب كن ...

    سخن روز :امروز را برای ابراز احساس به عزیزانت غنمینت بشمارشاید فردا احساس باشد اما عزیزی نباشد ...
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  4. #34
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    سياوش * فردوسي


    روزي سپيده دم و هنگام بانگ خروس, گيو و گودرز و طوس و چند تن از سواران با باز و يوز شادان رو سوي نخجير آوردند. شكار فراوان گرفتند و پيش رفتند تا بيشه ‌اي در مرز توران از دور پديدار شد. طوس و گيو تاختند و در آن بيشه بسيار گشتند. ناگهان چشمشان بر دختر ماهرويي افتاد كه از زيبايي و ديدارش در شگفت ماندند. از حالش جويا شدند دختر گفت: «دوش پدرم سرمت به خانه در آمد. و بر من خشم گرفت و تيغ زهرآگيني بركشيد تا سرم را از تن جدا سازد. چاره جز آن نديدم كه به اين بيشه بگريزم . در راه اسبم بازماند و مرا بر زمين نشاند. زر و گوهر بي ‌اندازه با خود داشتم كه راهزنان ازمن بزور گرفتند و از بيم تيغشان به اينجا پناه آوردم.» چون از نژادش پرسيدند خود را از خانوادﮤ گرسيوز برادر افراسياب معرفي كرد.
    طوس و گيو بر سر دختر به ستيزه برخاستند و هر يك به بهانـﮥ آنكه او را زودتر يافته ‌اند از آن خود پنداشتند.

    سخنشان بتندي به جايي رسيد
    كه اين ماه را سر ببايد بريد
    يكي از دلاوران ميانجي شد و گفت: «او را نزد شاه ايران ببريد و هرچه او بگويد بپذيريد.» همچنان كردند و دختر را پيش كاوس بردند.

    چو كاوس روي كنيزك بديد
    دلش مهر و پيوند او برگزيد

    همين كه دانست وي از نژاد مهان است او را درخور خويشتن دانست. با فرستادن ده اسب گرانمايه و تاج و گاه, سپهبدان را خشنود ساخت و دختر را به شبستان خويش فرستاد.

    چو نه ماه بگذشت بر خوبچهر
    يكي كودك آمد چو تابنده مهر

    چون خبر زادن پسر به كاوس رسيد شاد گشت و نامش را سياوش نهاد و عزيزش داشت و ستاره شناسان را خواند تا طالع كودك را ببيننند. اختر شناسان آيندﮤ كودك را آشفته و بختش را خفته ديدند و در كارش به انديشه فرو ماندند. چون چندي گذشت, كاوس سياوش را به رستم سپرد تا به زابلستان ببرد و او را پهلواني بياموزد. رستم او را پرورش داد و هنر سواري و شكار و سخن گفتن آموخت.

    سياوش چنان شد كه اندر جهان
    بمانند او كس نبود از مهان

    روزي نزد رستم ديدار شاه را آرزو كرد و گفت:

    بسي رنج بردي و دل سوختي
    هنرهاي شاهانم آموختي

    پدر بايد اكنون ببيند زمن
    هنرها و آموزش پيلتن

    رستم فرمود اسب و سيم و زر و تخت و كلاه و كمر آماده ساختند و خود با سپاه, سياوش را به درگاه شاه برد.
    چون كاوس شاه از آمدن پسر آگاه گشت فرمود تا دلاوران به پيشبازش شتافتند و به پايش زر افشاندند و همينكه پسر خود را با آن برز و بالا و دانش و خرد ديد در شگفتي ماند و جهان آفرين را ستايش كرد و پسر را در كنار خود بر تخت نشاند و فرمود:

    به هر جاي جشني بياراستند
    مي و رود و رامشگران خواستند

    يكي سرو فرمود كاندر جهان
    كسي پيش از آن خود نكرد از مهمان

    هفته اي به شادي نشستند. كاوس در گنج برگشاد و از دينار و درم و ديبا و گهر و اسبان و برگستوان و خدنگ هر آنجه بود به سياوش داد و منشور كهستان را بر پرنيان نوشت و به او هديه كرد, پس از آن شهريار از ديدار چنان پسر روزگاز به شادي گذراند تا روزي كه با پسر نشسته بود, سودابه زن كاوس و دختر شاه هاماوران از در در آمد.

    چو سودابه روي سياوش بديد
    پر انديشه گشت و دلش بردميد

    پنهاني به او خبر داد كه شبستانش برود, اما سياوش بر آشفت و «بدو گفت مرد شبستان نيم ».
    سودابه كه چنين ديد شبگير نزد كاووس شتافت و گفت: بهتر است كه سياوش را به شبستان خويش بفرستي تا خواهران خود را ببيند كه همگي آرزوي ديدارش را دارند. شاه پسنديد و سياوش را خواند و وي را به رفتن به شبستان و ديدار خواهران برانگيخت.

    پس پردﮤ من ترا خواهر است
    چو سودابه خود مهربان مادر است

    پس پرده پوشيدگان را ببين
    زماني بمان تا كنند آفرين

    سياوش در دل انديشيد كه مگر شاه خيال آزمايش او را دارد, پس پاسخ داد كه بهتر است او را نزد بخردان و بزرگان كار آزموده و نيزه داران و جوشنوران راهنمايي كند نه به شبستان و نزد زنان.

    چه آموزم اندر شبستان شاه
    به دانش زنان كي نمايند راه ؟

    شاه اگرچه جواب او را پسنديد, اما به رفتن نزد خواهران و كودكان آنقدر پا فشاري كرد تا سياوش پذيرفت و با هيربد پرده‌ دار روان شد. همينكه به شبستان رسيد و پرده به يك سو رفت همه به پيشباز آمدند. سياوس خانه را پر مشك و زعفران و مي و آواز رامشگران يافت. در ميان خوبرويان تخت زريني ديد به ديبا آراسته و سودابـﮥ ماهروي بر آن نشسته. چون چشم سودابه بر سياوش افتاد از تخت فرود آمد و به برگرفتش و چشم و رويش را بوسيد و از ديدارش سير نشد و يزدان را ستايش كرد كه چنان فرزندي دارد. اما سياوش كه دانست آن مهر چگونه است زود نزد خواهران خراميد و همه بر او آفرين خواندند و بر كرسي زرينش نشاندند. مدتي دراز نزدشان ماند و پيش پدر بازگشت و گفت:

    همه نيكويي در جهان بهر تست
    زيزدان بهانه نبايدت جست

    شاه از گفتار پسر شاد گشت و چون شب به شبستان در آمد از سودابه دربارﮤ سياوش و فرهنگ و خردمنديش پرسيد سودابه او را بيهمتا دانست و افزود كه اگر راي سياوش همراه باشد يكي از دخترانش را به او بدهد تا فرزندي از خاندان مهان بوجود آيد. شاه پسنديد و اين سخن را با سياوش در ميان نهاد. سياوش:

    چنين گفت من شاه را بنده ام
    به فرمان و رايش سرافكند ه ام

    مبادا كه سودابه اين بشنود
    دگرگونه گويد بدين نگرود


    به سودابه زينگونه گفتار نيست
    مرا در شبستان او كار نيست

    شاه ازگفتار سياوش خنديد چون «بند آگه از آب در زير كاه» و از جانب سودابه آسوده خاطرش ساخت كه گفتارش از روي مهرباني است و نيايد گمان بدبرد.
    سياوش بظاهر شاد گشت, اما در نهان همچنان از كارش دلتنگ ماند. چون شب در گذشت, سودابه دختران را پيش خواند و خود بر تخت نشست و افسري از ياقوت سرخ بر سر نهاد و هيربد را به دنبال سياوش فرستاد. چون سياوش به شبستان آمد, سودابه برخاست و بر تخت زرينش نشاند و دست بر سينه پيشش ايستاد و ماهرويان را يكايك به او نشان داد و گفت: خوب بر اين بتان طراز بنگر تا چه كس پسندت آيد سياوش چون اندكي چشم بر ايشان انداخت سودابه همه را روانه كرد و خود تنها ماند و پرسيد:

    از اين خوبرويان به چشم خرد
    نگه كن كه با تو كه اندر خورد

    اما سياوش كه دل به مهر ايران بسته بود فريب او را نخورد. داستانهاي شاه هاماوران و دشمني ‌هاي او را با پدر و گرفتاري كاوس همه را بياد آورد و دردل گفت:

    پر از بند سودابه گر دخت اوست
    نخواهد مر اين دوده را مغز و پوست

    سودابه كه ديد سياوش لب به پاسخ نگشاد نقاب از رخ به يك سو افكند و دلبري آغاز كرد. خود را خورشيد و دختران را ماه دانست و برتري خود را بر ايشان نمودار كرد:

    كسي كو چو من ديد بر تخت عاج
    ز ياقوت و پيروزه بر سرش تاج

    نباشد شگفت از به مه ننگرد
    كسي را بخوبي بكس نشمرد

    پس از آن از سياوش خواست كه بظاهر دخترش را به زني بپذيرد, اما پيماني با او ببندد تا او جان و تن خود را نثارش بكند:

    من اينك بنزد تو استاده ام
    تن و جان شيرين ترا داده ام

    زمن هرچه خواهي همه كام تو
    بر آرم نپيچم سر از دام تو

    سرش را تنگ در آغوش گرفت و بيشرمانه بر آن بوسه ‌اي زد چهرﮤ سياوش از شرم خونين گشت و در دل گفت:

    نه من با پدر بيوفايي كنم
    نه با اهرمن آشنايي كنم

    با اينهمه نجابت و بلندي طبع, باز انديشيد كه اگر با اين زن بيشرم بسردي سخن گويد و خشمگينش سازد باشد كه جادويي بكار برد و شهريار را با خود همراه سازد, بهتر است به گفتار چرب و نرم دلش را گرم كند. پس گفت كه جز دختر او خواستار كسي نيست, اما از آنكه مهر او را در دل دارد بهتر است كه راز را بر كس نگشايد و خود نيز جز نهفتن چاره‌ اي ندارد.

    سربانواني و هم مهتري
    من ايدون گمانم كه تو مادري

    اين را گفت و بيرون رفت. سودابه شب به شاه مژده داد كه:

    جز از دختر من پسندش نبود
    زخوبان كسي ارجمندش نبود

    شاه چنان شاد گشت كه در دم در گنج گشاد و ديباي زربفت و گوهر و انگشتري و تاج وطوق بيرون كشيد. سودابه از آنهمه چيز خيره ماند و بر تخت نشست و سياوش را پيش خواند, از هر در با او سخن راند و گفت: شاه گنجي برايت آراسته است كه دويست پيل براي حملش لازم آيد. اكنون دخترم را به تو مي ‌سپارم و از آنچه شاه برايت آماده ساخته است فزونترمي‌ دهم.ديگرچه بهانه اي داري كه از مهرم سر بتابي . به پايش افتاد, درخواستها كرد و زاريها نمود:

    كه تا من ترا ديده ‌ام مرده ‌ام
    خروشان و جوشان و آزرده ‌ام

    همي روز روشن نبينم ز درد
    بر آنم كه خورشيد شد لاجورد

    يكي شاد كن در نهاني مرا
    ببخشاي روز جواني مرا

    پس از آنهمه درخواست او را ترساند كه اگر از فرمانش سر بپيچد روزگارش را تيره و تار
    مي سازد.
    اما سياوش كه از اين درخواست شرمگين گشته بود بهيچوجه سستي به خود راه نداد و سودابه را از خود راند.

    سياوش بدو گفت كاين خود مباد
    كه از بهر دل من دهم دين به باد

    چنين با پدر بيوفايي كنم
    ز مردي و دانش جدايي كنم

    تو بانوي شاهي و خورشيدگاه
    سزد كز تو نايد بدينسان گناه

    پس از آن با خشم از تخت برخاست كه بيرون برود, ناگهان سودابه بر او آويخت و گفت: راز دل با تو گفتم اكنون رسوايم مي ‌كني. جامه بردريد و خروش برآورد. فريادش از شبستان به گوش شاه رسيد و شتابان نزد سودابه رفت, او را زار و آشفته ديد. سودابه همينكه چشمش به شاه افتاد روي خراشيد و گيسوان كند و گفت كه سياوش بر او نظر بد دارد, بر او دست يازيده و بر تنش آويخته, تاج از سرش بر گرفته و جامه‌ اش را چاك كرده است. شهريار از اين سخن پرانديشه گشت و سياوش را پيش خواند و راستي را جويا شد.


    سياوش بگفت آن كجا رفته بود
    وز آن كو ز سودابه آشفته بود

    اما سودابه همه را انكار كرد و گفت: خواستم دخترم را با چندين ديبا و گنج آراسته به او بدهم نپذيرفت و :

    مرا گفت با خواسته كار نيست
    به دختر مرا راه ديدار نيست

    ترا بايدم زين ميان گفت بس
    نه گنجم بكار است بي ‌تو نه كس

    پس گفت: شاها از تو كودكي در شكم دارم كه از رنج اين پسر نزديك به مرگ بود و دنيا از اين رنج به چشمم تنگ و تاريك آمد.
    شهريار از راه آزمايش و براي يافتن گنهكار انديشه اي بخاطرش رسيد. ابتدا دست و بر و بازو و سراپاي پسر را بوييد و بوسيد. هيچ جا بويي از او به مشامش نرسيد ‹‹ نشان بسودن نديد اندروي” و چون نزديك سودابه رفت سراپايش را پر بوي مشك و گلاب ديد, غمگين گشت و سودابه را گناهكار شناخت و چون خواست او رابكشد چند چيز به خاطرش رسيد. يكي آنكه از هاماوران آشوب و جنگ برخواهد خاست. دوم آنكه هنگامي كه در بند شاه هاماوران گرفتار بود جز سودابه پرستاري نداشت. سوم آنكه چون دلش ازمهر او آكنده بود بخشايش را سزا دانست. چهارم آنكه كودكان خرد از او داشت كه تيمارشان آسان نبود, پس از كشتنش چشم پوشيد, اما خوارش داشت.
    سودابه كه دانست دل شاه با او دگرگون گشته است, مغزش از كينه آغشته شد و چارﮤ تازه اي بكار برد. در سرا پرده زن پر افسون حيله گري داشت كه آبستن بود, او را خواند و نخست پيمان استواري از او خواست. پس زرش بخشيد تا دارويي بچه را بيندازد و او به كاوس چنين وانمود كند كه بچه از اوست و سياوش موجب مرگش شده است. زن چنان كرد و از او دو بچه چون دو ديو جادو بر زمين افتاد. در حال طشت زريني آورد و بچه ها را در آن نهاد و خود خروشيد و جامه بر تن چاك زد تا فغانش به گوش شاه رسيد. سراسيمه به شبستان در آمد.

    برآنگونه سودابه را خفته ديد
    سراسر شبستان برآشفته ديد

    دو كودك بر آنگونه بر طشت زر
    نهاده بخواري و خسته جگر

    سودابه زار گريست و گفت: اين بدي از سياوش رسيده است و تو باور نكردي. شاه به انديشه فرو رفت و درمان كار خواست. اختر شناسان را خواند و پنهاني از كودكان و سودابه سخن گفت. پس از هفته ‌اي به حل معما پرداختند و گفتند:


    دو كودك زپشت كس ديگرند
    نه از پشت شاهند و زين مادرند

    كاوس از آن پس پيوسته درانديشه بود تا حقيقت را روشن سازد, مــﺅبدان را پيش خواند و در كار سودابه و سياوش با آنها شور كرد. ايشان چنين رأي دادند كه براي رهايي از اين انديشه بايد آزمايشي كرد. بدينطريق كه هر دو از آتش بگذرند تا بيگناه از گناهكار پيدا شود, زيرا هرگز آتش به جان بيگناهان گزندي وارد نمي ‌سازد. شاه سودابه و سياوش را پيش خواند و اين آزمايش را به گوششان رساند. سودابه كه در دل هراسان بود, موضوع كودكان را پيش كشيد و خود را بيگناه و ستمديده نشان داد و سياوش را نخست سزاوار آزمايش دانست:

    فكنده نمودم دو كودك به شاه
    از اين بيشتر خود چه باشد گناه

    سياووش را رفت بايد نخست
    كه اين بد بكرد و تباهي بجست

    اما سياوش خود را براي آزمايش آماده ساخت:

    به پاسخ چنين گفت با شهريار
    كه دوزخ مرا زين سخن گشت خوار

    اگر كوه آتش بودم بسپرم
    ازين ننگ خواريست گر بگذرم

    كاوس فرمود تا صد كاروان شتر سرخ موي هيزم گرد آوردند و از آن دو كوه بلند برپا كردند و همـﮥ شهر به تماشا شتافتند و بر زن بدكيش نفرين فرستادند.

    به گيتي بجز پارسا زن مجوي
    زن بدكنش خواري آرد به روي

    پس شاه دستور داد تانفت سياه بر چوبها ريختند و آتش افروزان شعله به آسمان رساندند چنانكه شب از روشني چون روز گشت. همـﮥ مردم از كار سياوش گريان شدند. سياوش با كلاه خود زرين و جامـﮥ سفيد و لبي پرخنده از اميد بر اسب سياه نشسته پيش شاه شتافت. پياده شد و نيايش كرد و چون پدر را شرمگين ديد:

    سياوش بدو گفت انده مدار
    كز اينسان بود گردش روزگار

    سري پر زشرم و تباهي مراست
    اگر بيگناهم رهايي مراست

    پس بسوي آتش روانه شد و با داور پاك راز گفت و زاري نمود و اسب برانگيخت سودابه از سوي ديگر به بام آمد و به آتش نگريست و در دل آرزو كرد كه بر سياوش بد رسد. مردم همه چشم به كاوس دوخته بودند و خشمگين مي‌ گريستند.
    سياوش با اسب خود را به ميان آتش انداخت و چنان در ميان شعله ‌ها مي ‌تاخت كه گويي اسبش با آتش سازش دارد, اما آتش چنان زبانه مي‌ كشيد كه اسب و سياوش را در خود پنهان كرد.
    يكي دشت با ديدگان پر زخون
    كه تا او كي آيد زآتش برون


    پس از لحظه ‌اي سياوش با لبان پرخنده از آتش بيرون آمد, همينكه چشم جهانيان به او افتاد ازشادي خروش برآوردند.
    چنان آمد اسب و قباي سوار
    كه گفتي سمن داشت اندر كنار

    كمترين اثري از آتش در لباس و اسب و تن سياوش ديده نمي ‌شد. همه به يكديگر مژده
    مي‌ دادند كه خدا بر بيگناه بخشيد, اما سودابه از خشم موي مي‌ كند و اشك مي ‌ريخت. همينكه سياوش پيش پدر رفت و كاوس اثري از دود و آتش و گرد و خاك در او نديد از اسب فرود آمد و تنگ به برش گرفت و با او به ايوان شتافت و سه روز به شادي نشستند پس از آن در كار سودابه با ايرانيان شور كرد. همه او را سزاوار مرگ دانستند. شاه با دلي پردرد و رنگ رخساري زرد فرمان به دار ِآويختن او را داد. سياوش انديشيد كه روزي شاه از اين كار پشيمان مي ‌شود و او را مسبب اندوه خود مي داند پس از شهريار خواست تا سودابه را به او ببخشد شايد پند بپذيرد و از اين راه برگردد. شاه او را بخشيد و به شبستان فرستادش. چون روزگاري گذشت دل شاه بر سودابه گرمتر گشت.

    چنان شد دلش باز در مهر اوي
    كه ديده نه برداشت از چهر اوي

    اما سودابه باز جادويي ساخت تا دل شاه بر سياوش بد شود. كاوس از گفتار او در گمان افتاد و اين راز را با كسي نگفت تا حادثــﮥ تازه اي پيش آمد و آن لشكر كشي افراسياب بود. كاوس از اين خبر بسيار تنگدل شد و خود را آمادﮤ كارزار كرد, اما مـﺅبدان پندش دادند كه او خود به جنگ نرود و اين كار را به پهلواني دلير واگذارد. سياوش:

    به دل گفت من سازم اين رزمگاه
    به چربي بگويم بخواهم ز شاه

    مگر كم رهايي دهد دادگر
    ز سودابه و گفتگوي پدر

    دو ديگر كزين كار نام آورم
    چنين لشكري را به دادم آورم

    پس از پدر خواست كه او را به جنگ افراسياب بفرستد: پدر همداستان شد و او را نواخت و دلشاد گشت, رستم را خواند و سياوش را به او سپرد. تهمتن با جان و دل پذيرفت. شاه در گنج گشاد و شمشير و گرز و سنان و سپر و دليران جنگي و گردان نام آور و همه چيز و همه كس را در اختيار سياوش گذاشت و خود با ديدگان پرآب تا يك روز راه با او همراه شد. سرانجام يكديگر را در آغوش گرفتند و چون ابر بهار گريستند و زاري كردند.

    گواهي همي داد دل در شدن
    كه ديدار از اين پس نخواهد بدن

    بدين ترتيب پدر و پسر از يكديگر جدا شدند و سياوش و تهمتن با سپاه روي به جنگ افراسياب نهادند و آنقدر پيش رفتند تا به بلخ رسيند. از آن سو خبر به افراسياب رسيد كه سياوش و تهمتن با سپاهي ‌گران پيش آمدند. شاه توران گرسيوز را مأمور كار زار كرد و در دروازﮤ بلخ جنگ در گرفت تا سه روز جنگ كردند و روز چهارم سياوش با لشكر‌گران به شهر بلخ در آمد و نامه ‌اي به كاوس فرستاد و از پيروزي و پيشرفت سخن گفت:

    به بلخ آمدم شاد و پيروز بخت
    به فر جهاندار با تاج و تخت

    كنون تا به جيحون سپاه من است
    جهان زير فر كلاه من است
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  5. #35
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض


    از سوي ديگر افراسياب از خبر جنگ سياوش و پيروزيش خشمگين گشت و نامداران را خواست و دستور كمك داد و شب با سري آشفته به خواب رفت‌, چون بهره‌اي ازشب گذشت افراسياب خروشي برآورد و از تخت بر زمين در غلطيد, همه از فرياد و غوغايش از خواب برخاستند. گرسيور نزد برادر آمد, چون او را لرزان ديد از حالش پرسيد. افراسياب پس از آنكه اندكي بهوش آمد گفت: خواب هولناكي ديده‌ام كه سخت پريشانم ساخت: بياباني پر مار ديدم و زمين و زمان را پر گرد و خاك. سراپردﮤ من در بيابان برافراشته بود و گردا گردش را سپاهي از پهلوانان فراگرفته بودند, ناگهان بادي برخاست و درفش مرا نگونسار كرد و سراپرده و خيمه سرنگون گشت. سپاهي از ايران برمن تاخت. از تخت به زيرم كشيدند و با دستهاي بسته پيش كاوس بردند. جواني چون ماه نزد كاوس بود. برمن حمله كرد و از كمر بدو نيمم كرد, من ناليدم و از خروش درد از خواب بيدار گشتم.
    پس از آن اختر شناسان و مـﺅبدان را خواست تا خواب را تعبير كنند. ايشان پس از زنهار خواستن او را حمـلـﮥ سپاه بيگران ايرانيان به سر كردگي شاهزادﮤ دلاورد راهنمايي جهانديده ‌اي آگاه ساختند و او را از كشتن شاهزادﮤ جوان بر حذر داشتند, زيرا فرجام اين كار را جز ويراني و تباهي نديدند. افراسياب آشفته دل گشت و راي خويش را از جنگ و كين برگرداند و به آشتي مبدل كرد و مصمم شد كه سرزميني را كه از دست داده است به ايرانيان واگذارد و بلا را از خود دور كند. پس گرسيوز با اسبان تازي و نيام زرين و شمشير هندي و تاج پر گوهر و صد شتر بار گستردني و غلام كنيز براه افتاد تا به لب جيحون رسيد و فرستاده‌ اي نزد سياوش گسيل داشت و پس از آن با كشتي از آب گذشت تا به بلخ در آمد. سياوش او را با محبت و نوازش پذيرفت و نزد خويش نشاندش. گرسيوز پس از تقديم هديه ‌ها درخواست صلح افراسياب را به گوش رستم و سياوش رساند. رستم هفته ‌اي مهلت خواست و با سياوش دور از انجمن به شور پرداخت. سرانجام قرار بر اين نهادند كه براي رفع بدگماني از افراسياب گروگاني از نزديكان خود بخواهد و سرزمين هايي كه از ايران در دست تورانيان بوده است به ايشان واگذارد و خود به توران زمين برود. افراسياب هردو پيشنهاد را پذيرفت. از خويشان نزديك صد نفر گروگان فرستاد و شهرهاي ايران را به ايشان واگذاشت. پس از آن رستم با نامه ‌اي از طرف سياوش به درگاه كاوس شاه رفت. چون شاه از مضمون نامه اطلاع يافت خشمگين گشت و از وضع آنها برآشفت و رستم را سرزنشها كرد. رستم با هيچ دليل و برهاني نتوانست شاه را خرسند سازد تا آنكه كاوس گناه اين كار را به گردن او انداخت و به تنبلي نسبتش داد.
    كه اين در سر او تو افكنده‌ اي
    چنين بيخ كين از دلش كنده‌ اي

    تن آسايي خويش جستي در اين
    نه افروزش تاج و تخت و نگين

    ترا دل به آن خواسته شاد شد
    همه جنگ در پيش تو باد شد

    فرمود تا طوس بجاي رستم به جنگ برود. رستم غمگين شد و پر از خشم از پيش كاوس بيرون رفت و روي به سيستان نهاد. كاوس از طرف ديگر نامه اي هم به سياوش نوشت و او را سرزنش كرد.
    تو با ماهرويان بياميختي
    ببازي و از جنگ بگريختي

    و او را به فرستادن گروگانها به دربار ايران و شكستن پيمان برانگيخت و او را نزد خود خواند.
    سياوش چون از نامه و خشم پدر بر رستم و گسيل داشتن طوس آگاه شد. بسيار خشمگين گشت و انديشيد كه اگر صد مرد گرد و سوار را كه همه از خويشان افراسياب هستند به دربار ايران بفرستد همه به فرمان پدر به دار آويخته مي ‌شوند و اگر هم پيمان را بشكند و با شاه توران بجنگد, زبان سرزنش به رويش گشاده مي ‌گردد, همه او را از عهد شكني ملامت مي كنند و خدا هم اين كار بد را نمي ‌پسندد و اگر جز اين كند و سپاه را به طوس بسپرد و نزد پدر باز گردد از او و سودابه هم جز بدي نخواهد ديد. سياوش با دل تيره اين راز را با سرداران خود در ميان نهاد و از بخت بد خود ناليد و روزگار گذشته را بياد آورد:

    بديشان چنين گفت گز بخت بد
    همي هر زمان برسرم بد رسد


    بدان مهرباني دل شهريار
    بسان درختي پر از برگ و بار

    چو سودابه او را فريبنده گشت
    تو گويي كه زهر گزاينده گشت

    شبستان او گشت زندان من
    بپژمرد از آن بخت خندان من

    از پيمان شكستن‌ و به جنگ‌ گراييدن با پيش پدر بازگشتن سرباز زد و تنها چاره را در گوشه گيري دانست.

    شوم گوشه‌ اي جويم اندر جهان
    كه نامم زكاوس ماند نهان

    دستور داد تا گروگان و خواسته ها همه را نزد افراسياب بفرستند و او را از پيش آمد آگاه گردانند‌, هرچه دلاوران پندش دادند و از چشم پوشي از تخت و تاج بازش داشتند, سودمند نيفتاد و خود را به افراسياب وفادار نشان داد و نوشت:

    از اين آشتي جنگ بهر من است
    همه نوش تو درد و زهر من است

    ز پيمان تو سر نكردم تهي
    و گرچه بمانم زتحت مهي

    از او راه خواست تا به شهر امني برود و زماني آسوده و از خوي پدر در امان باشد.
    افراسياب كه حال را چنان ديد پر درد گشت و با پيران به شور پرداخت و درمان كار خواست. پيران از سياوش و فرهنگ و شايستگي و خردش سخنن گفت و او را به خوي خوش و درستي پيمان ستود و چنان ديد كه شاه در كشور خود جايش بدهد و با ناز و آبرو نگهش دارد تا چون كاوس درگذرد و تاج شاهي به سياوش برسد, هردو كشور از آن او گردد. افراسياب پسنديد و نامه ‌اي به سياوش فرستاد و در آن از تيرگي دل پدر با پسر تأسف خورد و به مهر خود دلگرمش ساخت:

    تو فرزند من باش و من چون پدر
    پدر پيش فرزند بسته كمر

    سپاه و زر و گنج و شهر آن تست
    به رفتن بهانه نبايدت جست

    چون نامه به سياوش رسيد: از سويي شاد گشت و از سويي ديگر دردمند شد كه دشمن اگرچه بظاهر دوست شود جز دشمني از او نيايد. سرانجام نامـﮥ گله آميزي به پدر نوشت و با ديدگان پر اشك از جيحون گذشت. پيران با سپاه و پيل و تخت پيروزه و درفش پرنياني و صد اسب گرانمايه و شكوه بسيار به پيشبازش آمد و سراپايش را بوسيد. سياوش از آنهمه ناز و نوازش شاد شد ولي مهر ايران و دوري از سرزمين خويش همچنان غمگين و آزرده خاطرش مي داشت.
    پيران كه او را چنان دردمند ديد به مهر خود و افراسياب دلگرمش ساخت:

    مگردان دل از مهر افراسياب
    مكن هيچگونه به رفتن شتاب

    فداي تو بادا همه هرچه هست
    كز ايدر كني تو به شادي نشست

    سياوش از گفته ‌هاي پيران شاد شد و از انديشه آزاد گشت.

    به خوردن نشستند با يكديگر
    سياوش پسر گشت و پيران پدر

    پس از آن با خنده و شادي براه افتادند و جايي درنگ نكردند. از سوي ديگر افراسياب پياده به پيشباز رفت. سياوش به ديدن او از اسب فرود آمد و يكديگر را در آغوش كشيدند و بوسه ‌ها بر چشم و سر هم زدند. افراسياب از اين آشتي آرام گشت و به سياوش مهربانيها كرد و فرمود يكي از ايوانها را با فرش زربفت پوشاندند و تخت زريني نهادند و سياوش را بر آن نشاندند, جشني ترتيب دادند و به شادي پرداختند و شبگير افراسياب هديه ‌هاي بسيار برايش فرستاد. هفته‌ اي بشادي گذشت. تا روزي افراسياب عزم گوي و چوگان كرد و با سياوش به دشت بيرون رفت. تا شب به بازي سرگرم شدند و شادان به كاخ بازگشتند, افراسياب كه از پهلواني و رشادت سياوش خيره گشته بود باز هديه ‌ها برايش فرستاد و عزيزش داشت و هر روز چنان دل به او گرم مي‌ داشت كه جز با او با ديگري شاد نبود.

    سپهبد چه شادان بدي چه دژم
    بجز با سياوش نبودي بهم

    سالي بدين ترتيب گذشت تا روزي كه پيران و سياوش با هم نشسته و به گفتگو پرداخته بودند, پيران سخن را به اينجا كشاند كه از سويي شاه جز بر تو بركسي نظري ندارد:

    چنان دان كه خرم بهارش تويي
    نگارش تويي غمگسارش تويي

    از سوي ديگر پسر كاوس هستي و بر همـﮥ هنرها چيره, پدر پير است و تو برنايي, نبايد كه از تاج كياني جدا ماني.

    برادر نداري نه خواهر نه زن
    چو شاخ گلي بر كنار چمن

    يكي زن نگه كن سزاوار خويش
    از ايران بنه درد و تيمار خويش

    پس از آن گفت شهريار و گرسيوز هر كدام سه ماهرو در پس پرده دارند, من هم چهار دختر دارم كه همه بندﮤ تواند؛ بزرگتر جريره نام دارد كه ميان خو برويان بي‌ نظير است, يكي را برگزين.
    سياوش ميل خود را به دختر پيران نشان داد و گفت:

    زخوبان جريره مرا درخور است
    كه پيوندم از جان تو بهتر است

    پيران باشادي به خانه رفت و كار جريره را آماده كرد.

    بيار است او را چو خرم بهار
    فرستاد در شب بر شهريار

    اما حشمت و جاه سياوش بر درگاه افراسياب هر روز افزونتر مي‌گرديد. چندي هم بدين منوال گذشت تا روزي كه پيران به سياوش گفت مي ‌داني كه شاه از وجود تو سرافزاز است:

    شب و روز روشن روانش تويي
    دل و جان و هوش و توانش تويي

    چو با او تو پيوستـﮥ خون شوي
    ازين پايه هر دم به افزون شوي

    اگر چه دختر مرا داري به فكر كم و بيش تو هستم و سزاوار تو مي دانم كه از دامن شاه گوهري جويي تا برگاه خود بيفزايي, فرنگيس از همـﮥ دخترانش خو بروتر و بهتر است. اگر بخواهي اين راز با شاه در ميان بگذارم تا با او پيوند كني. سياوش از مناعت طبع و نجابت و پاكي دل به اين كار تن در نداد و نخواست كه جريره را آزرده خاطر سازد. پس پاسخ داد:

    وليكن مرا با جريره نفس
    برآيد نخواهم جز او هيچكس

    نه در بند گاهم نه در بند جاه
    نه خورشيد خواهم نه روشن كلاه

    بسازيم با هم به نيك و به بد
    نخواهم جز او گر به من بد رسد

    اما پيران او را از جانب جريره آسوده خاطر ساخت. سياوش از اصرار پيران راضي گشت و گفت: ‹‹حال كه از ايران جدا ماندم و ديگر روي پدر و رستم دستان و پهلوانان را نخواهم ديد و بايد كه به توران زمين خانه گزينم پس بدين باش و اين كدخدايي بساز.”
    پيران نزد افراسياب شتافت و دخترش را براي سياوش خواستگاري كرد. افراسياب نخست به بهانـﮥ آنكه ستاره شناسان او را از داشتن نبيره ‌اي از نژاد كيقباد و تور بر حذر داشته اند از درخواست پيران سر باز زد. اما پيران گفتار ستاره شناسان را ناچيز دانست افراسياب را راضي كرد كه فرنگيس را به سياوش بدهد. پس با شادي بسيار بازگشت و سياوش را خبر كرد تا آمادﮤ كار شود. سياوش همچنان از عروسي تازه شرمگين بود, چون دل پاكش به او اجازﮤ بيوفايي به جريره را نمي داد.

    سياووش را دل پر آزرم شد
    زپيران رخانش پر از شرم شد

    كه داماد او بود بر دخترش
    همي بود چون جان و دل در برش

    پيران كليد گنج را به گلشهر بانوي خويش سپرد. او هم طبقهاي زبر جد و جامهاي پيروزه و افسر شاهوار و بارﮤ گوشوار و شصت شتر از گستردنيها و پوشيدنيهاي زربفت و تخت زرين و نعلين زبر جد نگار و صد طبق مشك و صد طبق زعفران با سيصد پرستار زرين كلاه آماده كرد و با عماريهاي زرين نزد فرنگيس برد و نثارش كرد. پس از آن:

    دادند دختر به آيين خويش
    چنان چون بود در خور دين و كيش

    فرنگيس را نزد سياوش فرستادند و مدتي چون ماه و خورشيد در بر يكديگر نشستند.
    يك هفته سراسر كشور در جشن و شادي بود و مردم از مي و خوان سير گشتند.

    چنين نيز يك سال گردان سپهر
    همي گشت بي رنج و با داد و مهر

    افراسياب كشور پهناوري را تا چين به سياوش سپرد. سياوش شاد گشت و با فرنگيس و پيران روان شدند تا به مكاني رسيد كه از سويي به دريا و از سوي ديگر به كوه راه داشت. آنجا را براي بناي عظيمي سزاوار دانست و فرمود تا كاخ و ايوان با شكوهي بنا كنند. پس از رنج بسيار گنگ دژ ساخته شد. بنايي بوجود آمد كه در شكوه و عظمت و خرمي و صفا بينظير بود.
    سياوش روزي با پيران به كاخ رفت و آن را از هر جهت آراسته ديد. چون برگشت, ستاره شناسان را خواست, از ايشان پرسيد كه آيا از اين بناي با شكوه بختش به سامان
    مي‌ رسد يا دل از كرده پشيمان مي شود. اختر شناسان آن را فرخنده ندانستند.
    سياوش دل غمگين داشت و از آيندﮤ بد, تيره و دژم گشت. اين راز را با پيران درميان گذاشت كه اين كاخ و سرزمين آباد به ديگر كسان مي رسدو خود از آن بي بهره خواهد ماند. پيران آرامش كرد و چون به شهر خود بازگشت مدتها از آن كاخ و دستگاه با افراسياب سخن گفت. افراسياب كه از اين خبر شاد گشت هر چه از پيران شنيده بود با گرسيوز در ميان نهاد و او را به رفتن نزد سياوش و ديدن آن دستگاه وا داشت.
    برو تا ببيني سر و تاج او
    همان تخت فيروزه و عاج او


    به جايي كه بودي همه بوم و خار
    بسازيد شهري چو خرم بهار

    به او سپرد كه با نظر بزرگي و احترام بدو بنگرد.

    به پيش بزرگان گراميش دار
    ستايش كن و نيز ناميش دار

    گرسيوز با هديه و پيغام افراسياب براه افتاد. سياوش چون شنيد پيشباز آمد و يكديگر را در برگرفتند و به ايوان رفتند و به شادي نشستند. آنگاه گرسيوز به كاخ فرنگيس رفت. او را بر تخت عاج با فر و شكوه فراوان ديد. بظاهر شاديها كرد, اما در دل از حسد خونش بجوش آمد.

    به دل گفت سالي برين بگذرد
    سياوش كسي را به كس نشمرد

    همش پادشاهست هم تخت و گاه
    همش گنج و هم بوم و بر هم سپاه

    از حسد برخود پيچيد و رخسارش زرد گشت. آن روز به شادي نشستند و روز ديگر سياوش آهنگ ميدان و گوي كرد. گرسيوز با او همراه گشت و به بازي پرداختند. هر بار كه گرسيوز گوي مي ‌انداخت, سياوش بچالاكي آن را مي‌ ربود. سواران ترك و ايران نيز بهم آميختند و از هر سوي اسب مي تاختند. اما پيوسته دلاوران ايراني از تركان گوي مي‌ ربودند. سياوش كه از ايرانيان شاد گشته بود فرمود تا تخت زرين نهادند و با گرسيوز به تماشا نشستند. گرسيوز سياوش را به زور آزمايي خواند و گفت:

    بيا تا من و تو به آوردگاه
    بتازيم هر دو به پيش سپاه

    بگيريم هر دو دوال كمر
    بكردار جنگي دو پرخاشگر

    گرايدون كه بردارمت من ز زين
    ترا ناگهان بر زنم بر زمين

    چنان دان كه از تو دلاور ترم
    بمردي و نيرو ز تو برترم

    وگر تو مرا بر نهي بر زمين
    نگردم بجايي كه جويند كين

    سياوش از بزرگواري دعوتش را نپذيرفت. بظاهر خود را كوچك شمرد و سزاوار زور آزمايي با او نديد, اما در واقع نخواست با گرسيوز كه برادر شاه و مهمان او بود بجنگد. از او خواست كه پهلوان ديگري را به نبرد با او بفرستد. گرسيوز دو پهلوان يل را بنام گروي زره و دمور كه در جنگ بيهمتا بودند برگزيد و به ميدان فرستاد.
    سياوش هماندم دوال كمر گروي را گرفت و بي ‌آنكه به گرز و كمند نيازي يابد او را به ميدان افكند. پس به سوي دمور رفت‌, گردنش را گرفت و از پشت زين برداشت و مانند آنكه مرغي به دست دارد پيش گرسيوز بر زمين نهادش و خود از اسب به زير آمد و دوستانه دستش را فشرد و با خنده و شادي به كاخ بازگشتند.
    گرسيوز پس از هفته ‌اي درنگ, آهنگ بازگشت كرد. در راه از سياوش هنر نماييهايش سخن گفت, اما از ننگ شكست شرمگين بود و كينـﮥ سياوش را به دل گرفت و چون بدرگاه افراسياب رسيد, در گاه را از بيگانه پرداخت و سخن سياوش را به ميان كشيد و بد گفتن آغاز كرد كه گاه گاه از كاوس شاه فرستاده اي نزدش مي ‌آيد و از چين و روم پيامها برايش مي فرستند‌,به ياد كاوس جام به دست مي‌ گيرد و از شاه توران يادي نمي‌ كند. دل افراسياب از اين سخنان دردمند شد و گفت: «در اين باره سه روز مي‌ انديشم.» اما روز چهارم نتوانست از مهر خود چشم بپوشد و به آساني از سياوش دل برگيرد. پس به گرسيوز گفت:

    چو او تخت پرمايه بدرود كرد
    خرد تار و مهر مرا پود كرد

    ز فرمان من يكزمان سر نيافت
    ز من او بجز نيكويي بر نيافت

    زبان برگشايند بر من نهان
    درفشي شوم در ميان مهان

    بهتر است او را بخوانم و نزد پدرش بفرستم. گرسيوز رأي او را برگرداند و گفت: اگر به ايران برود چون از راز ما آگاهست جز رنج و درد نصيب ما نخواهد كرد .

    نداني كه پروردگار پلنگ
    نبيند ز پرورده جز درد جنگ

    آنقدر گرسيوز از سياوش و فرنگيس و نخوت و غرور و بيوفايي و ناسپاسيشان سخن گفت تا دل افراسياب پر درد و كين شد و سرانجام گرسيوز را به آوردن سياوش و فرنگيس برگماشت. گرسيوز با دلي پر كينه نزد سياوش شتافت و پيام افراسياب را برد كه چون ما را به ديدار تو نياز است با فرنگيس برخيز و نزد من آي و چندي با ما شاد باش و همين جا به نخجير پرداز.
    چون به درگاه سياوش رسيد و پيغام را رساندـ سياوش شاد گشت و دعوت را پذيرفت. اما گرسيوز انديشيد كه اگر سياوش با اين شادي و خرد پيش افراسياب برود, دل شاه بر او روشن
    مي شود و دروغ وي آشكار مي ‌گردد. پس چاره اي كرد و از چشم اشك فرو ريخت. سياوش از غم و دردش پرسيد گفت: افراسياب اگرچه بظاهر مهربانست, اما بايد پيوسته از خوي بدش بركنار بود. برادرش را بيگناه كشت و چه بسيار نامور به دستش تباه شدند. اكنون اهريمن دلش را از تو پر درد و كين كرده است من دوستانه ترا مي ‌آگاهانم تا چارﮤ كار خود كني. و چون سياوش او را آسوده خاطر ساخت كه دل پر مهر را بر رويش مي‌ گشايد و جان تيره‌ اش را روشن مي‌ كند, گرسيوز پاسخ داد: اين كار مكن و روزگار گذشتـﮥ او و رفتار ناپسنديده اش را با خويشان و پهلوانان در نظر بيارر و فريبش را نخور. صلاح در آن است كه به جاي رفتن
    نامه اي نويسي و خوب و زشت را پديدار كني. اگر ديدم كه سرش از كينه تهي گشت سواري نزدت مي‌ فرستم و جان تاريكت را روشن مي‌ كنم و اگر سرش را پر پيچ و تاب ببينم باز ترا مي‌ آگاهانم تا چارﮤ كار بكني.
    سياوش فريب گفتار او را خورد و نامه اي به افراسياب نوشت كه از دعوتت دلشادم, اما چون فرنگيس رنجور است به بالينش هستم تا بهبود يابد. همينكه رنجش سبكتر شد به درگاهت مي ‌شتابم.
    گرسيوز نامه را گرفت و شتابان شب و روز مي‌ رفت تا راه دراز را در سه روز پيمود. چون به درگاه رسيد افراسياب از شتابش در شگفت ماند. گرسيوز زبان به دروغ برگشاد و گفت: سياوش به پيشباز من نيامد و به من نگاهي نينداخت و پاي تخت به زانو نشاندم. سخنم را نشنيد و نامه ام را نخواند. از ايران نامه ‌هاي فراوان بر او فرستاده مي‌ شود و شهرش بروي ما بسته مي‌ گردد.

    تو بر كار او گر درنگ آوري
    مگر باد از آن پس به چنگ آوري


    اگر دير سازي تو جنگ آورد
    دو كشور بمردي به چنگ آورد

    از سوي ديگر سياوش با دل خسته نزد فرنگيس رفت و آنچه شنيده بود باز گفت: فرنگيس روي خراشيد و موي كند و گفت: چه مي ‌كني كه پدرم از تو دل پر درد دارد و از ايران هم سخني نمي تواني گفت, سوي چين نمي ‌روي كه از اين كار ننگست. پس

    زگيتي كه را گيري اكنون پناه
    پناهت خداوند و خورشيد و ماه

    سياوش او را تسلي داد و گفت:

    به دادار كن پشت و انده مدار
    گذر نيست از حكم پروردگار

    سه روز از اين واقعه گذشت. نيمه شب چهارم سياوش ناگهان از خواب پريد و لرزان خروش برآورد. فرنگيس شمعي افروخت و سبب پرسيد. گفت: در خواب ديدم كه رود بيكراني مي ‌گذرد كه در سوي ديگرش كوهي از آتش برپاست. جوشنوران بر لب آب جا گرفته اند و به پيش همه افراسياب بر پيل نشسته است. چون مرا ديد روي دژم كرد و آتش بردميد. گرسيوز آتش افروخت و مرا سوخت. فرنگيس او را دلداري داد. اما چون دو بهره از شب گذشت خبر رسيد كه افراسياب با سپاه فراوان از دور تازان مي ‌آيد و سواري از طرف گرسيوز رسيد و پيام آورد كه نتوانستم دل افراسياب را روشن كنم, گفتارم سودي نبخشيد و از آتش جز دود تيره ‌اي نديدم. اكنون ببين چه بايد كرد. فرنگيس سياوش را پند داد كه بر اسبي نشيند و سرخويش گيرد و آني درنگ نكند. اما سياوش دانست كه خوابش راست گشته و زندگيش سر آمده است. خود را براي جنگ آماده كرد. با فرنگيس وداع كرد و گفت: تو پنج ماه آبستني. فرزندي بدنيا مي آوري كه شهريار ناموري خواهد شد. او را كيخسرو نام كن و چون بخت من به فرمان افراسياب بخواب رود

    ببرند بر بيگنه اين سرم
    به خون جگر برنهند افسرم

    نه تابوت يابم نه گور و كفن
    نه بر من بگريد كسي ز انجمن

    بمانم بسان غريبان به خاك
    سرم گشته از تن به شمشير چاك

    پس افزود :
    به خواري ترا روزبانان شاه
    سر و تن برهنه برندت به راه

    پس از آن پيران ترا از پدرت مي‌ خواهد و به ايوان خويش مي‌ برد و همانجا بارت را بر زمين
    مي‌ نهي و چون روزگاري سر آمد و خسرو بزرگ شد پهلواني از ايران مي ‌رسد بنام گيو كه پنهاني ترا با پسر به ايران زمين مي ‌برد و او را بر تخت شاهي مي‌ نشاند. از مرغ و ماهي به فرمانش در مي‌آيد و پس از آن لشكري گران به كين خواهي من برمي‌ خيزد و سراسر زمين را پر آشوب مي‌ كند.
    سياوش با فرنگيس بدرود كردو او را با دل پردرد و رخساري زرد بر جاي گذاشت.

    فرنگيس رخ خسته و كنده موي
    روان كرده بر رخ ز دو ديده جوي

    سياوش بر شبرنگ بهزاد سوار گشت و به گوش او رازي گفت و به ميدان جنگ روي نهاد. چون با ايرانيان نيمه فرسنگي راه رفتند به سپاه توران برخوردند. ايرانيان آمادﮤ خون ريختن شدند, اما سياوش به افراسياب گفت: چه شده است كه عزم جنگ كردي و بيگناه كمر بر كشتنم بستي ؟
    گرسيوز ناگهان فرياد زد: اگر بيگناهي پس چرا با زره و كمان نزد شاه آمدي؟
    سياوش دانست كه كار كار اوست. جواب داد:

    به گفتار تو خيره گشتم ز راه
    تو گفتي كه آزرده گشتست شاه

    پس از آن رو به افراسياب كرد و گفت :

    نه بازيست اين خون من ريختن
    ابا بي گناهان در آويختن

    به گفتار گرسيوز بدنژاد
    مده شهر توران و خود را به باد

    گرسيوز نگذاشت كه افراسياب با سياوش به گفت و شنود بپردازد, بلكه وادارش كرد تا جنگ را شروع كند و سياوش را دستگير نمايد. سياوش كه با افراسياب پيمان آشتي بسته بود دست به تيغ و نيزه نزد و كس را اجازﮤ پاي پيش گذاشتن نداد. اما افراسياب دستور داد تا همگي كشتي بر خون نهند. سپاهيان ايران همه كشته شدند و دشت از خونشان لاله گون گشت. سرانجام سياوش به زير باران تير دشمنان خسته شد و از پاي در آمد و بر خاك در افتاد. گروي زره دستش را از پشت بست و برگردنش پالهنگ نهاد و پياده به زاري زار تا پيش افراسياب كشاندندش. شاه توران فرمود:

    كنيدش به خنجر سر از تن جدا
    به شخي كه هرگز نرويد گيا

    بريزيد خونش بر آن گرم خاك
    ممانيد دير و مداريد باك

    سپاهيان زبان به اعتراض گشادند :

    چه كردست با تو نگويي همي
    كه بر خون او دست شويي همي

    چرا كشت خواهي كسي را كه تاج
    بگريد برو زار هم تخت عاج

    پيلسم برادر پيران نيز او را پند داد و از ين كار زشت بازداشت و شتابزدگي را كار اهرمن دانست. كين خواهي كاوس و رستم و پهلوانان ايران را گوشزد كرد و صواب آن دانست كه حالي به بندش دارند تا روزي كه فرمان كشتنش را بدهد. همينكه شاه نرم گشت, گرسيوز بيشرمانه كينش را برنگيخت و سياوش را چون ماري زخمي دانست كه ماندنش صدبار خطرناكتر خواهد شد.

    گر ايدو نكه او را به جان زينهار
    دهي من نباشم بر شهريار

    روم گوشه اي گيرم اندر جهان
    مگر خود بزودي سر آيد زمان

    گروي و دمور هم به اين ترتيب سخناني گفتند و به خون ريختن سياوش واداشتندش.
    افراسياب در انديشه فرو ماند. چون هم خون ريختن و هم زنده گذاردنش را نا صواب دانست.

    رها كردنش بدتر از كشتن است
    همان كشتنش رنج و درد منست

    فرنگيس كه اين خبر را شنيد بيمناك و خروشان نزد پدر رفت و خاك بر سر ريخت و از پدر آزادي سياوش را درخواست كرد و او را از كين پهلوانان ايراني برحذر داشت و به نفرين خلق گرفتارش دانست.
    كه تا زنده‌ اي بر تو نفرين بود
    پس از مردنت دوزخ آيين بود

    به سوك سياوش همي جوشد آب
    كند چرخ نفرين بر افراسياب

    پس از آن به سياوش رو كرد و اشك از ديده روان ساخت.

    هر آنكس كه يازد به بد بر تو دست
    بريده سرش باد و افكنده پست

    مرا كاشكي ديده گشتي تباه
    نديدي بدين سان كشانت به راه

    مرا از پدر اين كجا بد اميد
    كه پر دخته ماند كنارم ز شيد

    افراسياب كه از گفتار فرزند, جهان پيش چشميش سياه گشت چشم دختر خود را كور كرد و به روزبانان فرمود تاك كشان كشانش به خانه‌ اي دور ببرند و در سياهيش اندازند و در به رويش ببندند. آنگاه دستور داد تا سياوش را هم به جايي ببرند كه فريادش به كسي نرسد. گروي به اشارﮤ گرسيوز پيش آمد و ريش سياوش را گرفت و بخواري به خاكش كشاند. سياوش ناليد و از خدا خواست تا از نژادش كسي پديد آيد كه كين از دشمنانش بخواهد. پس روي به پيلسم كرد و پيامي به پيران فرستاد:


    درودي ز من سوي پيران رسان
    بگويش كه گيتي دگر شد بسان

    مرا گفته بود او با صد هزار
    زره ‌دار و برگستوان و سوار

    چو بر گرددت روز يار توام
    به گاه چرا مرغزار توام

    كنون پيش گرسيوز ايدر دمان
    پياده چنين خوار و تيره روان

    نبينم همي يار با من كسي
    كه بخروشدي زار بر من بسي

    همچنان پياده مويش را كشاندند تا به جايگاهي رسيدند كه روزي سياوش و گرسيوز تير اندازي كرده بودند. آنگاه گروي در همانجا طشت زرين نهاد و سر سياوش را چون گوسفندان از تن جدا كرد.
    جدا كرد از سرو سيمين سرش
    همي‌رفت در طشت خون از برش
    پس طشت خون را سرنگون كرد و پس از ساعتي از همانجا گياهي رست كه بعدها خون سياوشانش ناميدند.

    چو از سرو بن دور گشت آفتاب
    سر شهريار اندر آمد به خواب

    چه خوابي كه چندين زمان برگذشت
    نجنبيد هرگز نه بيدار گشت

    از مرگ سياوش خروش از مرد و زن برخاست. فرنگيس كمند مشكين كند و بر كمر بست و رخ چون گلش را به ناخن خراشيد. چون نالـﮥ زار و نفرينش به گوش افراسياب رسيد به گرسيوز فرمود تا از پرده بيرونش كشند و مويش را ببرند و چادرش بدرند و آنقدر با چوب بزنند تا كودكش تباه گردد.

    نخواهم ز بيخ سياوش درخت
    نه شاخ و نه برگ و نه تاج و نه تخت

    ازسوي ديگر چون خبر به پيران رسيد از تخت افتاد و بيهوش گشت.

    همه جامه ‌ها بر برش كرد چاك
    همي كند موي و همي ريخت خاك

    همي ريخت از ديده ‌ش آب زرد
    به سوك سياوش بسي ناله كرد

    اما به او گفتند كه اگر دير بجنبد دردي بر اين درد افزون گردد, چون افراسياب بي مغز رأي تباه كردن فرنگيس را دارد. پيران تازان به درگاه رسيد و زبان به سرزنش برگشود و از فرجام كار بيمناكش ساخت.

    بكشتي سياووش را بي ‌گناه
    بخاك اندر انداختي نام و جاه

    بران اهرمن نيز نفرين سزد
    كه پيچيده رايت سوي راه بد

    پشيمان شوي زين به روز دراز
    بپيچي همانا به گرم و گداز

    كنون زو گذشتي به فرزند خويش
    رسيدي به آزار پيوند خويش

    چو ديوانه از جاي برخاستي
    چنين روز بد را بياراستي

    پس او را از آزار فرنگيس باز داشت و خواست تا دختر را به او بدهد و همينكه كودك به دنيا آمد به درگاه ببرد تا شاه هرچه خواهد با او بكند. افراسياب تن در داد و فرنگيس را به پيران سپرد. پيران هم:
    بي آزار بردش به شهر ختن
    خروشان همه درگه و انجمن


    پايان
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  6. #36
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    «خير» و پيشامد خير

    --------------------------------------------------------------------------------

    «شر» گفته بود که اين بيابان آب ندارد و از هر طرف تا آبادي هفت روز راه است، اما «شر» دروغ گفته بود. از قضا قدري دورتر از آنجا چاه آبي بود و يکي از
    کردهاي چادرنشين هم در طرف ديگر با همراهانش زندگي مي کردند:
    مرد صحرانشين کوه نورد
    چون بيابانيان بيابان گرد

    با کس و کار و قوم و خويش و همه
    گله و گاو و گوسفند و رمه

    از براي علف به صحرا گشت
    گله را مي چراند دشت به دشت

    هر کجا آب و سبزه بود و گياه
    داشت آنجا دو هفته منزلگاه

    بعد در کار خود نظر مي کرد
    به دياري دگر سفر مي کرد

    همان طور که شهري ها شهر را، و دهاتي ها ده را بهتر مي شناسند مردم چادرنشين هم با کوه و صحرا و دشت و بيابان بهتر آشنا هستند. خانه آنها چادر است که هرجا مي خواهند بر سرپا مي کنند و دارايي آنها هم گاو و گوسفند و شتر است که همراه آنها هستند، گاهي در شهرها خريد و فروش مي کنند و بيشتر در بيابان ها زندگي مي کنند. تابستانها به ييلاقهاي خوش آب و هوا و زمستانها به قشلاق گرمسير مي روند و کارشان کمي کشت و زرع و بيشتر گله داري است.
    تازه دو سه روز بود که مرد صحرانشين با مادر و خواهر و زن و دختر و خويشان و کسان و کارکنان خود در آن صحرا در پشت تپه اي چادر زنده بودند و گله هاي خود را در صحرا مي چراندند.

    3zk44u0

    آنها چادرها و خيمه هاي خود را در جاي بهتر بر سرپا کرده بودند ولي چاه آبي که از آن آب برمي داشتند دورتر بود.
    از قضا رئيس قبيله کردها دختري داشت که بسيار خوب و مهربان بود و يگانه فرزند او بود و هميشه از خدمت کردن به مادر خوشحال بود. و آن روز بعدازظهر زير سايه چادر نشسته بودند و مادر تشنه شد و آبها گرم بود. دختر کرد کوزه را برداشت و گفت: من مي روم و از چاه، آب خنک مي آورم.
    دختر کرد از راه دورتر و صاف تر بر سر چاه رفت، رشته اي برگردن کوزه بست، از چاه آب برداشت و از راه ميان بر به طرف چادر روانه شد، در ميان راه ناگهان صداي ناله ضعيفي شنيد و با تعجب دنبال ناله رفت، و مي دانيم که چه ديد. «خير» با چشمهاي خونين بيحال و تشنه بر خاک افتاده بود و خدا خدا مي کرد. دختر کرد همين که «خير» را در اين حال ديد بي اختيار پيش رفت و صدا زد:
    - اي ناشناس، کي هستي، اينجا چه مي کني، چرا تنها اينجا افتاده اي، چه کسي تو را به اين حال انداخته؟ خدايا خواب مي بينم يا بيدارم، تو کي هستي؟
    «خير» همين که صداي او را شنيد، فرياد زد: من هم نمي دانم و نمي فهمم تو کي هستي، اگر فرشته اي، اگر انساني، هر که هستي من از تشنگي دارم مي ميرم، اگر مي تواني کمي آب به من برسان که زنده بمانم و اگر هم نمي تواني مرا به حال خودم بگذار.
    دختر کرد ديگر حرفي نزد، پيش رفت، کوزه آب را به او نزديک کرد و گفت: «بيا، اين آب، خدايا اين چه حال است؟»
    «خير» دستهاي خود را دراز کرد، کوزه آب را پيدا کرد و گرفت و قدري آب خورد و گفت: خدا را شکر، نجات يافتم، اي فرشته نجات خدا تو را فرستاده بود، تو مرا نجات دادي، تو بايد مرا نجات بدهي، اما چشمهاي من نمي بيند، آه از چشمهايم.
    «خير» دو کف دست خود را روي چشمهاي پر خونش گذاشته بود و همچنان نشسته بود.
    دختر کرد گفت: خوب حالا برخيز، تا تو را به جاي بهتري برسانم اما «خير»
    نمي توانست روي پا برخيزد و زانوهايش از گرما و تشنگي سست شده بود. دختر نزديک شد و زير بغل او را گرفت و کمک کرد تا «خير» برپا ايستاد و دختر بازوي او را گرفت و اندک اندک او را به راه برد تا نزديک چادرها رسيدند.
    دختر کرد جوان ناشناس را به يکي از خدمتکاران سپرد و سفارش کرد که آرام آرام او را به چادر برساند و خودش فوري رفت پيش مادر و گفت جوان ناشناسي چنين و چنان آنجا در بيابان برخاک افتاده بود.
    مادر گفت:«اي واي، پس چرا او را نياوردي، چرا تنها آمدي؟ زودباش، زودباش نشاني بده بروند او را هر که هست بياورند.»
    دختر گفت: مادرجان، من هم همين کار را کردم، او را آوردم و به دست خدمتکاران سپردم و الان مي رسد.
    در همين وقت «خير» را آوردند و زير چادر بر بالشي نرم جاي دادند و آب آوردند و سفره آوردند و غذا آوردند و شور با و کباب آوردند و «خير» قدري آب و قدري غذا خورد و کمي آرام گرفت. آن وقت دست و رويش را شستند، اطراف سر پر درد او را بر بالش تکيه دادند و خواباندند.
    هيچ کس از سرگذشت «خير» خبر نداشت و هيچ کس هم در آن حال چيزي نپرسيد، انساني ناشناس و دردمند بود که به خانه آدمهايي خوب مهمان شده بود و با خستگي و دردي که داشت مانند آدمي از هوش رفته بي حال و خسته خوابيد تا شب شد.
    شب شد و پدر دختر از صحرا به خانه باز آمد. همين که مرد خانواده وارد چادر شد از ديدن مهمان خوشحال شد و از حال خسته و ناتوان «خير» تعجب کرد و احوال او را پرسيد.
    دختر آنچه ديده بود شرح داد و گفت از سرگذشت او چيزي نمي دانم ولي اي کاش
    مي توانستيم زخم تازه چشم او را علاج کنيم.
    کرد بزرگ چشمان «خير» را معاينه کرد و جراحت آن را تازه ديد و پرسيد تو را چه رسيده است؟ «خير» راضي نشد درد بزرگ ناجوانمردي و بي انصافي دوست و همشهري خود را فاش کند و گفت: داستان من مفصل است، تنها سفر مي کردم دزدها بر سرم ريختند، خواستم با آنها بجنگم و تشنه و بي حال بودم، آ«ها هر چه داشتم بردند و چشمم را کور کردند و رفتند.
    کرد بزرگ به فکر فرو رفت و بعد پرسيد: نامت چيست؟ گفت «خير». گفت: اميدوارم کارت به خير بگذرد. از قضا در همين بيابان درختي هست که ما آن را «دارو برگ» مي گوييم و اگر چند برگ آن را بکوبند و در آب بجوشانند و نرم کنند و مرهم بسازند و بر چشم آفت رسيده گذارند شفا مي يابد.
    بعد گفت: اگر شب نبود و تاريک نبود و راه دور نبود و من خسته نبودم هم اکنون اين مرهم را مي ساختم. درخت دارو برگ نزديک چاه آبي است و درختي کهن و پر شاخ برگ است و دو شاخه دارد که برگ يکي از شاخه ها داروي چشم است و برگ شاخه ديگر داروي غش و صرع است وفردا اين مرهم را فراهم خواهيم کرد.
    همينکه دختر کرد اين سخن را شنيد گفت: اي پدر، حالا که چاره هست همين امشب چاره بساز و به فردا نينداز، مهمان عزيز خداست و ما نمي توانيم مهمان را با درد و رنج ببينيم، ما سرد و گرم بيشتر ديده ايم و سخت جان تريم و مردم شهر از ما ظريف ترند، راه دور را با همت نزديک کن و تاريکي شب را با نور انسان دوستي روشن مي توان کرد، خستگي تو نيز از د رد چشم اين جوان بدتر نيست، علاج درد را به فردا مي توان گذاشت اما زخم تازه را زودتر به مرهم بايد رسانيد، اگر تو نمي تواني من به پاي درخت خواهم رفت، دختر صحرا از تاريکي نمي ترسد.
    پدر وقتي التماس دختر را ديد از خيرخواهي او به شوق آمد و پيش از آنکه دست به آب و غذا دراز کند برخاست و گفت:«وقتي دختر چنين باشد پدر دختر براي کار شايسته تر است.» کيسه اي برداشت و با شتاب به جانب درخت دارو برگ روان شد. از شاخه دارو چشم بالا رفت و يک مشت برگ در کيسه کرد باز آمد. و دختر کرد فوري برگها را در هاون کوبيد و با اندکي آب روي آتش جوشانيد و نرم کرد و با روغني از مغز استخوان قلم به هم آميخت و مرهم را بر دو چشم «خير» گذاشت و با پارچه پاکيزه اي چشمانش را بستند و پس از ساعتي که نشستند مهمان دردمند را خواباندند.
    کرد بزرگ دستور داد تا پنج روز چشم «خير» با مرهم بسته باشد و در اين مدت دختر را به پرستاري از «خير» سفارش مي کرد.
    روز پنجم روپوش از چشم «خير» باز کردند و مرهم از آن برداشتند و «خير» چشم خود را باز کرد و براي اولين بار نجات دهندگان خود را ديد برايشان دعا کرد و شکر خدا را بجا آورد.
    کرد بزرگ و اهل خانه هم از شفاي چشم مهمان خود خوشحال شدند و شادباش گفتند اما بيش از همه دختر کرد خوشحال بود، چونکه او باعث نجات «خير» شده بود و از اينکه يک انسان را از مرگ و از نابينايي نجات داده است لذت مي برد و در دنيا هيچ لذتي از خوب بودن و خوبي کردن بهتر و بالاتر نيست.
    «خير» که روزهاي اول از جراحت چشم خود بيمناک شده بود پرسيد:«پدر جان، شما از کجا خاصيت برگهاي آن درخت را مي دانستيد؟
    مرد جواب داد:«از کجا؟ از تجربه هاي مردم. انسان نيازمند هر وسيله اي را تجربه مي کند و چيزي تازه مي فهمد. اگر ما خاصيت ريشه ها و برگها و گلها و گياهان و خارها و علف هاي وحشي و خودرو را ندانيم ديگر چه کسي بداند؟ مردم شهرها چون دسترسي به طبيب و دوا دارند از اين چيزها غافل مي مانند ولي پدران ما که در صحرا زندگي مي کردند بسياري از خواص اين نعمتهاي ناشناخته را مي شناختند و به يکديگر ياد مي دادند.
    [مثلا خيلي از مردم شهرها وقتي دستشان به رنگ توت سياه ترش (شاهتوت) آلوده مي شود و تا چند روز با هيچ شست و شو پاک نمي شود نمي دانند چه کنند ولي ما
    مي دانيم اگر برگ سبز همان درخت را بکوبند و با قدري آب به دستشان بمالند قدري کف مي کند و رنگ توت را فوري از ميان مي برد. براي ما اين چيزها خيلي ساده به نظر مي آيد ولي کسي که آن را نمي داند از شنيدنش تعجب مي کند.]
    به قول حضرت امام صادق عليه السلام «خداوند بجز مرگ براي هر دردي دارويي آفريده است.» اين صحراها و بيابانها پر از دوا و درمان است. هيچ شناختي و برگي و ريشه اي و بته اي نيست که خاصيتي در آن پنهان نباشد. فقط کسي را لازم دارد که آنها را بشناسد و در جاي خود به کار ببرد. اين تجربه «دارو برگ» را هم من از پدرم ياد گرفتم. او هم از پدرانش ياد گرفته بود و خوشحالم که اين مرهم اثر بخش بود. خيلي چيزها هست که ما هم هنوز نمي دانيم اما خاصيت اين برگها را مي دانستم. «خير» شکرگزاري کرد و از آن روز با خود عهد کرد که تا هر وقت بتواند و خدا بخواهد خدمتگزار آن خانواده باشد زيرا به کمک آنها بود که سلامت چشم خود را بازيافته بود.
    کرد بزرگ هم از نگاهداري او خوشحال بود. از آن روز «خير» مانند اهل خانه کرد با آنها زندگي مي کرد و همه کارها با آنها همراهي مي کرد و در سر يک سفره غذا مي خورد و هر روز صبح همراه کرد بزرگ و کارکنان او به صحرا مي رفت و گله داري و گله باني مي کرد و روزبروز در نظر کرد عزيزتر مي شد:
    مرد صحرايي بياباني
    چون از او يافت آن تن آساني

    در همه اهل خود عزيزش کرد
    حاکم خان و مان و چيزش کرد

    چون دل و ديده پاک داشت جوان
    همه بودند سوي او نگران

    باز جستند حال ديده او
    کزچه بود آن ستم رسيده او

    خير از ايشان حديث شر ننهفت
    هرچه بودش زخير و شر همه گفت

    مردم وقتي با هم زندگي کردند و انس گرفتند همه رازهاي خود را هم به زبان
    مي آوردند. کم کم «خير» قصه «شر» و گوهرها و خريدن آب و تشنگي خود و
    بي انصافي «شر» و کور شدن خود را گفت و گفت که دختر کرد را از همه مردم عالم گرامي تر مي دارد.
    کرد بزرگ از قدرشناسي «خير» خوشحال تر شد و کم کم همه ايل و عشيره کرد بزرگ داستان «خير» را شنيدند و پيش همه عزيز و گرامي شد. همه خوبيهاي «خير» را مي ديدند و همه به او دل بسته بودند. اما يک مطلب بود که «خير» را رنج مي داد.
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  7. #37
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    مرغ توفان
    روزي بود و روزگاري بود. مردي بود به اسم يوسف كه از اول جواني شيفته و شيداي پول بود و چندان طول نكشيد كه پول و پله اي به هم زد. روز به روز كسب و كارش بيشتر رونق گرفت و ثروتمندترين مرد شهر شد. اما, به جاي اينكه ثروت براش آسايش بياورد, برايش غم و غصه به بار آورد؛ چون نمي دانست با آن همه مال و منالي كه گرد آورده بود چه كار كند و چطور روزگار بگذارند.
    يوسف تصميم گرفت بار سفر ببندد. به سفر برود و راه و رسم خوش گذراندن را از مردم دنيا ياد بگيرد. اين طور شد كه با خود خورجيني پر از طلا و جواهرات پربها برداشت. بر اسب بادپايي نشست و رو به بيابان راه افتاد.
    خرد و خمير از رنج سفر به قهوه خانه اي رسيد و خوشحال از اينكه جايي براي استراحت پيدا كرده از اسب پياده شد. اسبش را به درختي بست و به قهوه خانه رفت.
    هنوز يك فنجان چاي نخورده بود و خستگي راه در نكرده بود كه همهمه اي به راه افتاد و غوغايي برپا شد. همه سراسيمه از قهوه خانه بيرون دويدند و يوسف هم به دنبال آن ها بيرون دويد و ديد تمام جك و جانورها سراسيمه دارند از سمت بيابان به طرف آبادي مي دوند و گردباد بلندي از دنبالشان پيش مي آيد و هر چه را كه در سر راهش قرار دارد نابود مي كند.
    در اين حيص بيص يوسف شنيد مردم با ترس و لرز مي گويند «مرغ توفان! مرغ توفان!»
    يوسف از پيرمردي كه بغل دستش بود پرسيد «چه شده؟»
    پير مرد جواب داد «مرغ توفان است! خدا به دادمان برسد كه به هيچ كس رحم نمي كند.»
    مرغ توفان دم به دم آمد جلوتر تا به قهوه خانه رسيد.
    يوسف كه تازه مي خواست راه و رسم خوشگذراني ياد بگيرد و نمي خواست جانش را از دست بدهد, جلو مرغ توفان به خاك افتاد, دست هايش را به طرف او بلند كرد و گفت «رحم كن! هر چه بخواهي مي دهم. حاضرم تمام ثروتم را بريزم به پاي تو؛ به شرطي كه جانم را نگيري.»
    مرغ توفان گفت «معلوم است كه جانت را خيلي دوست داري. من به يك شرط حاضرم به التماست گوش كنم.»
    يوسف گفت «هر شرطي بگذاري از دل و جان اطاعت مي كنم.»
    مرغ توفان گفت «اگر مي خواهي به تو رحم كنم و جانت را نگيرم بايد قبول كني هيچ وقت پسرت را داماد نكني تا نسل تو از روي زمين بر چيده شود و اگر اين شرط را بشكني روز دامادي او مثل اجل معلق سر مي رسم و به جاي جان تو, جان پسرت را مي گيرم.»
    يوسف كه حابي به هچل افتاده بود و در آن موقع در بند چيزي جز جان خودش نبود, شرط را پذيرفت. مرغ توفان يوسف را رها كرد و با سر و صدا به هوا بلند شد. گردبادي راه انداخت و رفت.
    مدت ها بود كه يوسف از سفر برگشته بود و خوش و خرم روزگار مي گذراند و براي اين و آن از همة چيزهاي عجيب و غريبي كه در سفر ديده بود تعريف مي كرد, الا از مرغ توفان و هيچ معلوم نبود شرطي را كه با مرغ توفان بسته بود به ياد داشت يا آن را به كلي فراموش كرده بود.
    سال ها گذشت.
    محسن, پسر يوسف, قد كشيد؛ جوان برومند شد و گل جهان دختر يكي از خان هاي ثروتمند را براي او خواستگاري كردند و عروسي آن ها بر پا شد. سي شب و سي روز جشن گرفتند. تا شب سي و يكم, درست در همان دمي كه ملا مي خواست خطبة عقد را بخواند, ساز از صدا فتاد و مهمان ها از آواز خواندن و رقصيدن دست كشيدند و همه جا ساكت شد. فقط نغمة بلبل خوش آوازي شنيده مي شد كه يك دفعه صداي ترسناكي به گوش رسيد.
    يوسف از دور صداي مرغ توفان را شنيد و به خود لرزيد و طولي نكشيد كه مرغ توفان از آسمان آمد پايين و وسط حياط نشست به زمين.
    مهمان ها كه از ترس خشكشان زده بود و بي حركت ايستاده بودند مرغ توفان را به شكل جانوري مي ديدند كه نصف بدنش مانند الاغ است و نصف ديگرش مثل پرنده اي غول پيكر كه نوك درازي دارد و دست هاش به صورت بال هاي بسيار بزرگي درآمده.
    مرغ توفان با صداي بلند فرياد زد «يوسف! قرار و مدارت را فراموش كردي. من آمده ام جان پسرت را بگيرم.»
    مهمان ها خيلي دلشان به حال محسن سوخت. گريه و زاري راه انداختندو التماس كردند كه جان محسن را نگيرد.
    مرغ توفان گفت «حالا كه اين طور است من حاضرم به جاي جان محسن, جان يكي از نزديكان او را بگيرم!»
    اولين كسي كه داوطلب شد يوسف بود كه رفت جلو و گفت «بيا جان من را بگير. پسر من نبايد بميرد!»
    مرغ توفان با بال هاي ترسناكش او را گرفت. محكم فشار داد و دو بار به قلب او نوك زد.
    يوسف طاقت نياورد و شروع كرد به آه و ناله كه او را رها كند.
    دومين كسي كه حاضر شد به جاي محسن بميرد مادر بزرگ محسن بود كه رفت جلو و به مرغ توفان گفت «من طاقت ندارم زنده بمانم و مرگ نوة عزيزم را ببينم.»
    اما همين كه مرغ توفان او را بين بال هاي ترسناكش گرفت و به قلبش نوك زد, او هم طاقت نياورد و افتاد به التماس.
    خلاصه, همة نزديكان و آشنايان يكي يكي آمدند جلو كه به جاي محسن بميرند؛ ولي هيچ كس طاقت نياورد. حتي گل جهان كه محسن را خيلي دوست داشت نتوانست طاقت بياورد.
    مرغ توفان هم نه به زيبايي عروس رحم كرد و نه به جواني داماد.
    داماد با رنگ پريده و تن لرزان ايستاده بود و با اينكه دلش نمي خواست بميرد؛ با غرور سرش را بالا گرفت و رفت پيش مرغ توفان.
    مرغ توفان جيغ ترسناكي كشيد. چشم هاي خونخوارش برق زد و بال هايش را بلند كرد كه ناگهان دختري كه گيسوان بلندش به زمين مي رسيد و چشم هاي قشنگش از زور گريه ورم كرده بود دوان دوان از راه رسيد و فرياد كشيد «صبر كن!»
    و خودش را انداخت طرف مرغ توفان.
    دختر لباس كهنه اي كرده بود تنش؛ ولي در همان لباس كهنه و رنگ و رو رفته به قدري زيبا بود كه همه بي اختيار از ته دل آه كشيدند.
    مرغ توفان پرسيد «تو كي هستي؟»
    دختر گفت «من ظريفه دختر نوكر يوسف هستم. من و محسن با هم بزرگ شده ايم و وقتي بچه بوديم همديگر را خيلي دوست داشتيم؛ تا اينكه ما را از هم جدا كردند و حالا اگر تو او را بكشي من هم مي ميرم. پس بيا جان من را بگير.»
    مرغ توفان او را بين بال هاي بزرگش گرفت و به قلب او نوك زد. ظريفه از درد به خود پيچيد؛ ولي گريه و زاري راه نينداخت و التماس نكرد.
    مرغ توفان او را محكمتر فشرد و باز به قلب او نوك زد. ظريفه ناله اي كرد, ولي اين دفعه هم التماس نكرد. پرندة غول پيكر با تمام زورش دختر را فشار داد و براي بار سوم به قلبش نوك زد. دختر جوان از زور درد فرياد كشيد؛ اما باز هم به التماس نيفتاد.
    در اين موقع نفس در سينة مرغ توفان گرفت. بال هاي نيرومندش آويزان شد و با صداي گرفته گفت «در تمام دنيا هيچ كس نتوانسته بعد از ضربة سوم من زنده بماند. اي دختر! در قلب تو نيرويي وجود دارد كه من را شكست داد و آن نيرو نيروي محبت است كه حتي مرگ در برابر آن چيزي به حساب نمي آيد.»
    مرغ توفان اين چيزها را گفت و غيبش زد و از آن به بعد هيچ وقت در آن نواحي ديده نشد.
    بعد از اين ماجرا, محسن فهميد كه خوشبختي او در ثروت و ناز و غمزة گل جهان نيست, بلكه سعادت او در فداكاري و محبت ظريفه است. با او عروسي كرد و تا آخر عمر با مهرباني و شادكامي زندگي كردند.
    سال ها به خوشي مي آمدند و مي رفتند و هر سال در همان باغ و در همان روز و ساعتي كه محسن و ظريفه عقد كرده بودند, بلبل خوش آواز مي آمد مي نشست و براي محبتي كه مرگ را هم شكست داده بود, آواز مي خواند.
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  8. #38
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    ماه پيشاني
    يكي بود؛ يكي نبود. غير از خدا هيچكي نبود. مردي بود و زني داشت كه خاطرش را خيلي مي خواست و از اين زن دختري پيدا كرد خيلي قشنگ و پاكيزه و اسمش را گذاشت شهربان.
    وقتي شهربانو هفت ساله شد, او را فرستاد مكتب خانه كه پيش ملاباجي درس بخواند.
    گاهي كه بچه ها براي ملاباجي هديه مي آوردند, ملاباجي مي ديد هدية شهربانو از بقيه بهتر است.
    ملاباجي با شهربانو گرم گرفت و بنا كرد از زير زبانش حرف كشيدن. طولي نكشيد فهميد كار و بار پدر شهربانو حسابي رو به راه است و در زندگي كم و كسري ندارد.
    ملاباجي آن قدر به شهربانو مهرباني كرد و قاپش را دزديد كه اگر مي گفت ماست سياه است, شهربانو بي بروبرگرد باور مي كرد.
    يك روز ملاباجي كاسه اي داد دست شهربانو و گفت «اين كاسه را بده به مادرت. از قول من سلام برسان و بگو ملاباجي گفته آن را از سركه پر كن و بفرست براي من. وقتي مادرت رفت تو انبار, تو هم همراهش برو. بگو ملاباجي سركة هفت ساله خواسته و نگذار از خمره اي به غير از خمرة هفتمي سركه وردارد. همين كه رفت سر خمرة هفتم و خم شد كاسه را بزند تو سركه, پاهاش را بلند كن و بندازش تو خمره و در خمره را بگذار.
    شهربانو گفت «خيلي خوب!»
    و همان طور كه ملاباجي يادش داده بود, مادرش را نداخت تو خمره و در خمره را گذاشت.
    پدر شهربانو سر شب آمد خانه. از او پرسيد «مادرت كو؟»
    شهربانو جواب داد «نمي دانم. من كه آمدم, خانه نبود.»
    فرداي آن شب شهربانو رفت مكتب و ماجرا را براي ملاباجي تعريف كرد. ملاباجي از خوشحالي شهربانو را بغل كرد؛ نشاند رو زانوي خودش؛ ماچش كرد و دستي به سر و روي او كشيد.
    چند روزي كه گذشت, ملاباجي يك مشت خاكشير داد به شهربانو و گفت «به خانه كه رفتي اين ها را بريز رو سرت و وقتي رو به روي بابات نشستي جلو منقل سرت را تكان بده تا خاكشيرها بريزد تو آتش و درق دوروق صدا كند. آن وقت بابات مي پرسد اين سر و صداها چيست؟ تو بگو سرم شپش گذاشته. من كه كسي را ندارم پرستاريم كند, سرم را بجويد, رختم را بشويد و ببردم حمام. حالا كه مادرم نيست, اگر يك زن بابا داشتم اقلاً حال و روزم بهتر از اين بود. بعد گريه زاري راه بنداز و بگو بايد زن بگيري كه تر و خشكم كند و دستي به سرم بكشد. اگر پرسيد كي را بگيرم, بگو يك دست دل و جگر بگير آويزان كن بالاي در خانه. هر كس اول آمد و سرش خورد به آن, او را بگير.»
    شهربانو گفت «به چشم!»
    و همان طور كه ملاباجي گفته بود, عمل كرد.
    پدر شهربانو فردا صبح رفت يك دست دل و جگر گرفت آورد خانه و آويزان كرد بالاي در.
    ملاباجي كه گوش به زنگ بود, زود سر و كله اش پيدا شد و به بهانه اي آمد تو خانه. سرش را زد به دل و جگر و شروع كرد به اوقات تلخي و سر و صدا راه انداخت كه «اي واي! اين چي بود خورد تو سرم و چار قدم را كثيف كرد؟»
    در اين بين پدر شهربانو آمد بيرون. از ملاباجي عذرخواهي كرد و قضيه را براش گفت. بعد هم ملاباجي را برد پيش ملا, عقد كرد و دستش را گرفت آورد خانه.
    ملاباجي دختري داشت كه به عكس شهربانو زشت و بد تركيب بود. اين دختر را هم روي جل و جهازش آورد خانة پدر شهربانو.
    ملاباجي دو سه روزي را به رفت و روب خانه و بازديد اثاثيه گذراند و آخر سر سري زد به انبار و رفت سراغ خمرة هفتمي.
    همين كه در خمره را ورداشت, گاو زردي از خمره آمد بيرون. ملاباجي دستپاچه شد. با خودش گفت «نكند اين مادر شهربانو باشد.»
    و گاو را برد انداخت تو طويله؛ و از همان روز, يواش يواش شروع كرد با شهربانو بدرفتاري و همة كارهاي سخت را, از آب و جاروي حياط گرفته تا شست و شوي رخت ها و ظرف ها, انداخت گردن شهربانو و از هر كاري هم صد جور بهانه مي گرفت و تا مي توانست شهربانوي بيچاره را مي چزاند و از وشگون و سقلمه هم مضايقه نمي كرد.
    خلاصه! ملاباجي آن قدر به شهربانو سخت گرفت كه اگر كسي وارد خانه مي شد, خيال مي كرد شهربانو كلفت خانه است. شهربانو مي سوخت و مي ساخت و از ترس ملاباجي جرئت نداشت به پدرش چيزي بگويد.
    چند روز بعد, ملاباجي براي اذيت و آزار شهربانو راه تازه اي پيدا كرد. به شهربانو گفت «از فردا بايد اتاق ها و حياط را پيش از درآمدن آفتاب جارو كني و ظرف ها را بشوري. بعدش هم بايد يك بقچه پنبه و يك دوك نخ ريسي ورداري و گاو را ببري صحرا و تا غروب بچراني. پنبه را نخ كني و نخ ها را غروب بياري تحويل من بدي و تند به كارهاي ماندة خانه برسي.»
    شهربانو كه جرئت نمي كرد به ملاباجي نه بگويد, گفت «خيلي خوب!»
    و فردا كلة سحر پاشد خانه را رفت و روب كرد و همين كه آفتاب زد, بقچة پنبه را گذاشت رو سرش, دوك نخ ريسي را گرفت به دست و رفت گاو را از طويله آورد بيرون و راهي صحرا شد.
    در راه, همه اش غصه مي خورد و با خودش مي گفت «خدايا! اگر من به جاي دو دست, ده تا دست هم داشته باشم, نمي توانم تا غروب اين همه پنبه را بريسم و اگر نريسم شب جواب ملاباجي را چه بدم؟»
    شهربانو به صحرا كه رسيد, گاو را ول كرد تو علف ها و رفت نشست رو تخته سنگي و شروع كرد به رشتن پنبه ها.
    نزديك غروب, شهربانو ديد هنوز نصف پنبه ها را نرشته و از غصه به حال زار خودش اشك ريخت.
    در اين موقع, گاو آمد ايستاد رو به روي شهربانو و با دلسوزي به او زل زد. بعد, شروع كرد تند تند از يك طرف پنبه خوردن و از طرف ديگر نخ پس دادن.
    آفتاب غروب از نوك درخت ها نپريده بود كه گاو همة پنبه ها را نخ كرد.
    شهربانو خوشحال شد. نخ ها را جم و جور كرد, گذاشت تو بقچه و بقچه را گذاشت رو سرش و گاو را انداخت جلو و راهي خانه شد.
    به خانه كه رسيد گاو را برد بست تو طويله و رفت نخ ها را تحويل ملاباجي داد.
    ملاباجي نخ ها را گرفت و گفت «حالا برو به كارهاي خانه برس.»
    وقتي شهربانو كارهاي خانه را تمام كرد, ملاباجي يك تكه نان خشك داد به او. شهربانو نان را آب زد, خورد و با چشم گريان و دل بريان رفت گوشه اي گرفت خوابيد.
    صبح فردا, ملاباجي به جاي يك بقچه پنبه سه تا بقچه پنبه داد به شهربانو.
    شهربانو هم پنبه ها را كول كرد, گاو را انداخت جلو و برد به صحرا. مثل روز قبل نشست وسط سبزه ها و بنا كرد به نخ ريسي.
    بعد از ظهر, شهربانو ديد از سه بقچه پنبه يكي را هم نتوانسته بريسد و دلش گرفت و هاي . . . هاي شروع كرد به گريه.
    در اين موقع, بادي آمد پنبه ها را قل داد و برد. شهربانو پاشد دويد دنبال پنبه ها؛ اما پيش از آنكه برسد به آن ها, پنبه ها افتادند تو چاه.
    شهربانو با خودش گفت «اي داد بي داد! ديدي چه خاكي به سرم شد! اگر تا حالا هر شب كتك مي خوردم و بد و بي راه مي شنيدم, از امشب ديگر سر و كارم با داغ و درفش است.»
    شهربانو در اين جور فكرها بود و گريه زاري مي كرد كه گاو آمد جلو, زبان واكرد و گفت «دختر جان! نترس. برو تو چاه. ديوي نشسته آنجا؛ اول سلام كن؛ بعد هر چه از تو خواست, تو واروش را بزن؛ چون كار ديوها وارونه است.»
    گاو چم و خم رفتار با ديوها را به شهربانو ياد داد و شهربانو رفت تو چاه. به ته چاه كه رسيد ديد باغچه اي آنجاست و ديو نخراشيده نتراشيده اي لم داده كنار باغچه.
    شهربانو تا چشمش افتاد به ديو, سلام بلند بالايي كرد. ديو گفت «آهاي چشم سياه دندان سفيد! اگر سلام نكرده بودي تو را يك لقمة چپم كرده بودم. حالا بگو ببينم تو كجا اينجا كجا؟ اينجا جايي است كه سيمرغ پر مي ريزد, پهلوان سپر مي اندازد و آهو سم.»
    شهربانو شرح و حالش را از سير تا پياز براي ديو تعريف كرد. ديو گفت «قبل از هر چيز پاشو آن سنگ را وردار بزن تو سر من.»
    شهربان تند رفت جلو و سر ديو را گذاشت تو دامنش و بنا كرد به جستن رشك ها و شپش هاي ديو.
    ديو زير چشمي نگاهش كرد و پرسيد «سر من تميزتر است يا سر نامادريت؟»
    شهربانو جواب داد «مرده شور سر نامادريم را ببرد؛ البته كه سر تو تميزتر است.»
    ديو گفت «خيلي خوب! حالا پاشو كلنگ را وردار و خانه را خراب كن.»
    شهربانو زود بلند شد, جارو را ورداشت و حياط را جارو كرد.
    ديو پرسيد «حياط من بهتر است يا حياط شما؟»
    شهربانو جواب داد «حياط شما چه دخلي دارد به حياط ما, حياط ما از گل و خشت خام است و حياط شما از مرمر رخام.»
    ديو گفت «حالا پاشو بزن ظرف ها را بشكن.»
    شهربانو فوري پاشد ظرف ها را شست و مثل آينه برق انداخت.
    ديو گفت «بگو ببينم! ظرف هاي من بهتر است يا ظرف هاي شما؟»
    شهربانو گفت «واه! خاك بر سرم! اين چه سؤالي است كه مي پرسي؟ معلوم است كه ظرف هاي شما بهتر است, ظرف هاي ما از گل و سفال است و ظرف هاي شما از طلاي توقال.»
    ديو گفت «آفرين! حالا كه تو اين قدر خوبي برو گوشة حياط پنبه هاي نخ شده را وردار و برو.»
    شهربانو رفت ديد همة پنبه ها شده كلاف نخ و كنار نخ ها چند تا كيسة طلاست. به طلاها دست نزد. نخ ها را ورداشت و برگشت پيش ديو كه از او خداحافظي كند.
    ديو گفت «كجا به اين زودي؟ يك كم پا نگهدار كه هنوز كارت تمام نشده. نخ ها را بگذار زمين و از اين حياط برو به حياط دوم و از حياط دوم برو به حياط سوم كه از وسطش جوي آب مي گذرد و كنار آب بنشين. هر وقت ديدي آب زرد آمد به آن دست نزن و هر وقت آب سياه آمد از آن بزن به سر و چشم و ابرويت و وقتي آب سفيد آمد صورتت را با آن بشور.»
    شهربانو گفت «خيلي خوب!»
    و رفت به حياط سوم, كنار آب نشست, سر و چشم و ابروش را با آب سياه و صورتش را با آب سفيد شست و برگشت كه از ديو خداحافظي كند و به خانه برود.
    ديو گفت «اگر كارت گير كرد سري به من بزن.»
    شهربانو گفت «خيلي خوب!»
    و نخ ها را ورداشت از چاه آمد بيرون و اين ور آن ور گشت تا گاو را پيدا كرد.
    هوا تاريك شده بود؛ اما شهربانو ديد پيش پاش روشن است و مي تواند جلوش را ببيند. خوب كه به دور و ورش نگاه كرد, فهميد روشني از خودش است. نگو همين كه با آب سفيد صورتش را شسته بود, يك ماه در پيشانيش درآ,ده بود و يك ستاره در چانه اش.
    شهربانو فكر كرد اگر با اين ماه و ستاره اي كه در صورتش پيدا شده برود خانه, ملاباجي بيشتر اذيت و آزارش مي كند و زود با لچكش پيشاني و چانه اش را پوشاند و راه افتاد به طرف خانه.
    به خانه كه رسيد گاو را برد بست توي طويله و رفت نخ ها را داد به ملاباجي.
    ملاباجي پاك انگشت به دهن ماند كه شهربانو چطور توانسته يك روزه سه بقچه پنبه را بريسد و براي اينكه از كارش ايراد بگيرد, شروع كرد به زير و رو كردن نخ ها؛ اما وقتي خوب پايين بالاشان كرد و ديد هيچ ايرادي ندارند, تعجبش بيشتر شد. به شهربانو گفت «زود برو به كارهاي خانه و آشپزخانه برس.»
    شهربانو گفت «خيلي خوب!»
    و رفت ظرف ها را شست و بنا كرد به جارو كردن آشپزخانه.
    ملاباجي با خودش گفت «چون توي تاريكي نمي شود خوب جارو كرد, الان موقع خوبي است برم بهانه بگيرم و كتك مفصلي به شهربانو بزنم.»
    اما هنوز به در آشپزخانه نرسيده بود كه ديد انگار تو آشپزخانه چلچراغ روشن كرده اند و از تعجب خشكش زد. بعد, يواش يواش رفت جلو, ديد از پيشاني شهربانو ماه مي تابد و در چانه اش ستاره مي درخشد و از خوشگلي صورتي به هم زده كه در همة دنيا لنگه ندارد.
    ملاباجي دست شهربانو را گرفت برد تو اتاق. گفت «بدون كتك خوردن و فحش شنفتن بگو ببينم چطور شد كه اين طور شدي؟»
    شهربانو هم صاف و پوست كنده از اول تا آخر همه چيز را براي ملاباجي تعريف كرد.
    ملاباجي به اين فكر افتاد كه دخترش را صبح فردا با شهربانو بفرستد به صحرا, بلكه او هم برود توي چاه, آبي بزند به سر و صورتش و ماهي در پيشانيش در بيايد و ستاره اي در چانه اش پيدا بشود.
    اين بود كه به شهربانو كمي روي خوش نشان داد؛ لبخندي به او زد و گفت «شهربانو جان! فردا دختر من را با خودت ببر به صحرا, او را بفرست تو چاه و كارهايي را كه خودت كردي به او ياد بده تا در صورت او هم ماه و ستاره دربيايد و مثل تو خوشگل بشود.»
    شهربانو گفت طبه روي چشمم! هيچ عيبي ندارد.»
    فردا صبح زود, ملاباجي به جاي سه بقچه پنبه, نيم بقچه به شهربانو داد و چون دخترش هم همراه او بود, به جاي نان خشك و پنير مانده, براي نهارشان نان شيرمال و مرغ بريان گذاشت و آن ها را دست در دست هم از خانه فرستاد بيرون.
    شهربانو و دختر ملاباجي و گاو راه افتادند. رفتند و رفتند تا رسيدند به صحرا.
    دختر ملاباجي به شهربانو گفت «زودباش چاه را نشانم بده.»
    شهربانو چاه را نشانش داد. دختر ملاباجي پنبه ها را ورداشت انداخت تو چاه و خودش هم رفت پايين و ديد ديو نخراشيده نتراشيده اي ته چاه توي حياط خوابيده.
    ديو از صداي پا بيدار شد. ديد دختر زشتي ايستاده رو به روش و بي آنكه سلامي بكند زل زده تو چشم هاش و بربر نگاهش مي كند.
    ديو دختر را زير چشمي ورنداز كرد و گفت «تو كجا اينجا كجا؟»
    دختر گفت «پنبه هايم را باد آورد انداخت تو چاه. آمدم ورشان دارم.»
    ديو گفت «عجله نكن؛ اول بيا سر من را بجور, بعد برو پنبه ها را وردار برو.»
    دختر رفت جلو؛ چنگ انداخت لابه لاي موهاي ديو و بنا كرد به جستن آن ها.
    ديو گفت «بگو ببينم! موهاي من تميزتر است يا موهاي مادرت؟»
    دختر گفت «البته موهاي مادرم؛ موهاي تو به جاي رشك و شپش, مار و عقرب دارد.»
    ديو گفت «خيلي خوب! حالا پاشو حياط را جارو كن.»
    دختر پاشد سرسري حياط را جارويي زد و برگشت پيش ديو.
    ديو پرسيد «حياط شما بهتر است يا حياط من؟»
    دختر جواب داد «البته كه حياط ما؛ تو حياط ما دل آدم وا مي شود, اما تو حياط تو دل آدم مي گيرد.»
    ديو گفت «خيلي خوب! حالا برو ظرف ها را بشور.»
    دختر ملاباجي گفت «خدايا اين ديگر چه بلايي بود كه من گرفتارش شدم.»
    و همان طور كه نق و نوق مي كرد, رفت به ظرف ها آبي زد و چيدشان گوشة آشپزخانه.
    ديو پرسيد «ظرف هاي من بهتر است يا ظرف هاي شما؟»
    دختر جواب داد «مرده شور ظرف هاي تو را ببرد كه آدم حالش به هم مي خورد نگاهشان كند؛ ظرف هاي ما از تميزي مثل آينه برق مي زنند و آدم حظ مي كند تو آن ها چيز بخورد.»
    ديو گفت «تا همين جا بس است. برو پنبه هات را از كنج حياط وردار برو.»
    دختر ملاباجي تند رفت تو حياط؛ ديد بغل پنبه ها چند تا شمش طلا هست. با اينكه شمش ها خيلي سنگين بود, دو سه تاشان را ورداشت و با عجله چپاند زير بغلش. سرش را انداخت پايين و بدون خداحافظي راهش را گرفت كه از چاه برود بيرون.
    ديو صدا زد «كجا به اين زودي بيا جلو كه من حالا حالاها با تو كار دارم.»
    دختر برگشت پيش ديو و ايستاد جلوش.
    ديو گفت «قبل از اينكه بري بيرون, از اين حياط برو به حياط دوم و از حياط دوم برو به حياط سوم كنار آب رواني كه از وسطش مي گذرد بنشين. هر وقت ديدي آب سفيد و سياه آمد به آن دست نزن. هر وقت ديدي آب زرد آمد, دست و صورتت را با آن بشور و بعد برو پي كارت.»
    دختر رفت كنار جوي آب نشست. همين كه ديد آب زرد آمد, دست و روش را شست و پنبه هاش را ورداشت و از چاه رفت بيرون.
    شهربانو تا چشمش افتاد به دختر ملاباجي, چيزي نمانده بود از ترس زهره ترك شود؛ چون يك مار سياه در پيشانيش درآمده بود و يك عقرب زرد از چانه اش زده بود بيرون؛ اما از ترسش حرفي نزد و با او راه افتاد ظرف خانه.
    چشمتان چيز بد نبيند!
    همين كه ملاباجي در را به روي دخترش واكرد و او را ديد, از ترس جيغ بلندي كشيد. بعد, از هول اينكه در و همسايه دخترش را ببينند, او را تند برد تو اتاق و سر دختر داد زد «چرا خودت را اين ريختي كردي؟»
    دختر ماجراي آن روز را از اول تا آخر شرح داد.
    ملاباجي گفت «حالا نخ ها كو؟ طلاها كجاست؟»
    دختر بقچه را گذاشت زمين و ملاباجي ديد اصلاً نخي در كار نيست و همه اش پنبه است.
    ملاباجي گفت «شمش هاي طلا را بده ببينم.»
    دختر دست كرد از زير بغلش به جاي شمش طلا دو تا تكه سنگ درشت درآورد و گذاشت جلو مادرش.
    ملاباجي دو دستي زد تو سر دختر و گفت «اي بي عرضه! خاك بر آن سرت بكنند. حيف از آن همه زحمتي كه بالاي تو كشيدم.»
    دختر گفت «من كه خودم نخواستم برم پيش ديو. خودت من را فرستادي. حالا سركوفت هم مي زني؟»
    و هاي هاي بنا كرد به گريه كردن.
    ملاباجي دلش سوخت, گفت «همة اين ها تقصير اين شهربانوي ورپريده است.»
    و شهربانو را گرفت به باد كتك. بعد, دخترش را برد پيش حكيم باشي كه براي مار و عقربي كه در صورتش درآمده فكري بكند.
    حكيم باشي دختر ملاباجي را معاينه كرد و گفت «ريشة اين مار و عقرب در دل است و نمي شود ريشه كنش كرد. فقط يك روز در ميان بايد آن ها را از ته ببري و جاشان نمك بپاشي.»
    از آن روز به بعد, ملاباجي يك روز در ميان كارد تيزي ورمي داشت و مار و عقرب را مي بريد. اما, همان طرو كه حكيم باشي گفته بود, هيچ وقت ريشه كن نمي شدند. ملاباجي از اين ور مي بريد و آن ها از آن ور در مي آمدند.
    حالا اين را ديگر خدا مي داند كه ملاباجي با شهربانو چه كرد و چه به روزش آورد!
    روزي از روزها, يكي از همسايه ها ملاباجي و دخترش را به عروسي دعوت كرد و از آن ها وعده گرفت حتماً به عروسي بروند.
    ملاباجي به دخترش رخت نو پوشاند و كلي زر و زيور به او آويزان كرد و با دستمال ابريشم پيشاني و چانه اش را بست كه كسي مار و عقرب را نبيند. خودش هم رخت نو پوشيد و هف قلم آرايش كرد.
    شهربانو هم گوشه اي ايستاده بود و با حسرت به آن ها نگاه مي كرد.
    ملاباجي از شهربانو پرسيد «تو هم مي خواهي با ما بيايي عروسي؟»
    شهربانو گفت «آره!»
    ملاباجي گفت «خيلي خوب! الان فكري به حالت مي كنم.»
    بعد, رفت تو انبار سه چهار كيسة نخود, لوبيا و لپه را با هم قاطي كرد و دوباره ريختشان تو كيسه و كيسه ها را آورد, چيد جلو شهربانو و پياله اي هم داد دستش و گفت «اين هم عروسي تو! تا ما برگرديم بايد اين پياله را از اشك چشمت پر كني و اين نخود, لوبيا و لپه ها را از هم سوا كني.»
    ملاباجي اين را گفت و خوشحال و خندان دست دخترش را گرفت و از در رفت بيرون.
    شهربانو نشست كنار حوض؛ زانوي غم بغل كرد و رفت تو فكر كه چطور پياله را با اشك چشم پر كند و چطور سه كيسه نخود, لوبيا و لپه را از هم سوا كند كه يك دفعه يادش آمد ديو به او گفته هر وقت كارت گير كرد, بيا سراغ من.
    پاشد مثل برق و باد رفت پيش ديو, سلام كرد و مشكلش را گفت.
    ديو گفت «اينكه غصه ندارد.»
    و پاشد رفت يك چنگ نمك دريايي آورد و داد به شهربانو و گفت «پياله را پر كن از آب و اين ها را بريز توي آن. يك خروس هم به تو مي دهم مثل خروس خودتان, تا دانه ها را برات سوا كند؛ به شرطي كه خروس خودتان را تار و ماركني كه زن بابات از قضيه بويي نبرد. اگر دلت مي خواهد عروسي هم بري, بگو تا وسيله اش را جور كنم.»
    شهربانو گفت «خيلي دلم مي خواهد برم عروسي.»
    ديو فوري رفت صندوقي آورد, گذاشت جلو شهربانو و از توي آن يك دست لباس عروسي با تاج و گل كمر و كفش قشنگ درآورد و داد به شهربانو. يك گردن بند مرواريد و يك جفت دست بند طلا و يك انگشتر الماس هم داد به او و گفت «به خانه كه رسيدي لباست را عوض كن و برو عروسي و زودتر از مهمان ها عروسي را ترك كن؛ برگرد خانه و همان لباس هاي قبلي ات را بپوشي.»
    بعد, ظرف سفالي كوچكي از زير تشكچه اش درآورد و از روغني كه توي آن بود ماليد به پاهاي شهربانو كه ترو فرز بشوند. آن وقت توي يك دست شهربانو خاكستر ريخت و توي دست ديگرش يك دسته گل گذاشت و گفت «وقتي رفتي عروسي خاكسترها را بپاش به سر ملاباجي و دخترش. گل ها را هم بريز رو سر عروس و داماد و مهمان ها.»
    شهربان تند برگشت خانه. پياله را پر از آب كرد و نمك را ريخت توي آن. خروس ملاباجي را از خانه كرد بيرون و خروسي را كه ديو داده بود به او, انداخت به جان دانه ها. آن وقت لباس هاش را درآورد, برد تو طويله قايم كرد و لباس هاي تازه را پوشيد و زر و زينتش را بست به خودش و صورتش را هفت قلم, از خط و خال گرفته تا وسمه و سرمه و سرخاب و سفيداب و زرك, آرايش كرد و رفت عروسي.
    همين كه شهربانو پا گذاشت به مجلس عروسي, غوغايي به پا شد آن سرش ناپيدا. ديگر كسي به عروس نگاه نمي كرد. همه چشم دوخته بودند به شهربانو و از همديگر مي پرسيدند اين دختر كيست كه از قشنگي به ماه مي گويد درنيا كه من درآمده ام؟
    اقوام داماد فكر مي كردند شهربانو كسي و كار عروس است و قوم و خويش هاي عروس خيال مي كردند از طايفة داماد است. همه ماتشان برده بود و باور نمي كردند آدمي زاده اي به آن خوشگلي وجود داشته باشد.
    در اين بين دختر ملاباجي كه به شهربانو خيره شده بود, به مادرش گفت «ننه! نكند اين شهربانو است كه آمده اينجا؟»
    ملاباجي گفت «خدا عقلت بده! شهربانو الان دارد دانه ها را از هم جدا مي كند و هي زور مي زند بيشتر اشك بريزد و پياله را پر كند تا كمتر كتك بخورد.»
    دختر گفت «آخر همه چيزش به شهربانو رفته. چشم و ابرو و قد و قامتش با او مو نمي زند.»
    ملاباجي گفت «ول كن تو هم با اين حرف ها! توي يك جاليز مي روي صدتا بادمجان مثل هم پيدا مي شود. آن وقت تو مي خواهي توي يك شهر دوتا آدم مثل هم پيدا نشود.»
    آخرهاي مجلس دخترها يكي يكي شروع كردند به رقص و هر كدام يك دور رقصيدند. نوبت كه رسيد به شهربانو, پاشد چرخي زد و چنان رقصي كرد كه همه انگشت به دهان ماندند و در حين رقص دسته گل را پرت كرد طرف عروس و داماد. دسته گل بين زمين و هوا شد يك خرمن گل خوشبو و همة اهل مجلس را غرق گل كرد. بعد, دست ديگرش را به سمت ملاباجي و دخترش تكان داد و آن يك چنگ خاكستر شد يك كپه خاكستر و نشست رو سر و صورت ملاباجي و دخترش.
    اهل مجلس ماتشان برد كه چه حكمتي در اين كار بود كه اين دختر ناشناس به همه گل افشاني كرد و به سر و روي ملاباجي و دخترش خاكستر پاشيد. اما هر چه فكر كردند نفهميدند آن همه گل و خاكستر از كجا پيدا شد.
    شهربانو همين كه ديد مهمان ها مثل جن زده ها گيج و منگ اين طرف آن طرف نگاه مي كنند و حواسشان پرت است, از مجلس زد بيرون و تند راه افتاد طرف خانه.
    پسر پادشاه داشت از شكار برمي گشت كه در راه برخورد به شهربانو و با خودش گفت «چنين دختري در اين شهر است و ما بي خبريم؟»
    و راه افتاد به دنبال او.
    شهربانو فهميد و تندتر قدم برداشت و خواست از جوي آب بپرد كه هول شد و يك لنگة كفشش از پاش درآمد و ماند آن طرف جو.
    شهربانو ديد اگر بخواهد برگردد و لنگه كفش را بردارد, پسر پادشاه به او مي رسد.
    اين بود كه كفش را جا گذاشت و مثل برق خودش را رساند خانه.
    پسر پادشاه وقتي نتوانست به شهربانو برسد, برگشت لنگه كفش را ورداشت و با خود برد.
    باز هم بشنويد از ملاباجي و دخترش!
    ملاباجي و دختش, مثل برج زهرمار مجلس عروسي را ترك كردند و با عجله راه افتادند سمت خانه, كه دق دلي خاكسترهايي را كه تو عروسي به سر و روشان ريخته شده بود از شهربانو دربيارند.
    هنوز پاشان نرسيده بود به خانه كه ملاباجي صدا زد «آهاي دختر! بيا ببينم آن پياله را با اشك چشمت پر كرده اي يا نه؟»
    شهربانو زود پياله را كه از اشك داشت لپر مي زد آورد داد به دست ملاباجي.
    ملاباجي به آن زبان زد, ديد شور است. خوب توي پياله نگاه كرد, ديد زلال زلال است. گفت «دانه ها را چه كردي؟»
    شهربانو گفت «همه را سوا كردم.»
    و دست ملاباجي را گرفت برد, دانه هاي سواشده را نشان داد.
    چيزي نمانده بود كه ملاباجي از تعجب شاخ دربيارد. فكر كرد اگر كسي دل خوش داشته باشد و دستش به كار برود, يك ماه هم نمي تواند آن همه دانه را جدا كند. آن وقت شهربانو چطور توانسته هم اشك بريزد و هم كار به اين سختي را نصف روزه تمام كند؟
    ملاباجي شهربانو را فرستاد به رفت و روب خانه و با خودش گفت «پاك گيج شده ام. از كار اين دختر هيچ سر در نمي آورم.»
    دختر ملاباجي گفت «ننه جان! حتماً كسي كمكش كرده.»
    ملاباجي گفت «به نظرم آن گاو زرد ننة شهربانو است و يك جوري راه و چاه را نشانش مي دهد. بايد كلك اين گاو را كند.»
    ملاباجي اين را گفت و پاشد رفت پيش حكيم باشي چشم و ابرويي نشان داد و با او ساخت و پاخت كرد كه خودش را به ناخوشي بزند و وقتي حكيم باشي را آوردند بالاي سرش بگويد علاج مرضش گوشت گاو زرد است.
    ملاباجي برگشت خانه. شب, پيش از آمدن شوهرش گرفت تخت خوابيد و بنا كرد به آه و ناله كه «آخ كمرم! آخ دلم! خدايا مردم از درد. يكي نيست به دادم بسد.»
    شوهرش دست پاچه شد. برايش گل گاوزبان و عناب و سپستان دم كرد و به خوردش داد؛ ولي دردش ساكت نشد.
    روز بعد, ملاباجي كمي زردچوبه ماليد به صورتش؛ يك نان خشك گذاشت زير تشكش و همين كه شوهرش آمد خانه, گرفت خوابيد و بنا كرد از اين پهلو به آن پهلو غلت زدن. همان طور كه غلت مي زد, نان خشك تاراق و توروق مي شكست و او مي ناليد «خدايا چه كنم! استخوان هايم از درد دارند مي تركند.»
    شوهر ملاباجي سراسيمه رفت حكيم باشي را آورد بالا سر زنش.
    حكيم باشي نبضش را گرفت, خوب معاينه اش كرد و آخر سر گفت «اين مريض مرضي دارد كه علاجش فقط گوشت گاو زرد است. اگر امشب يا فردا براش تهيه كرديد كه هيچ, وگرنه حسابش با كرام الكاتبين است.»
    مرد گفت «شكر خدا خودمان يك گاو زرد در خانه داريم. حالا كه شب است, فردا دم صبح سرش را مي برم و گوشتش را مي دهم بخورد.»
    شهربانو همين كه اين حرف را شنيد, دود از دلش بلند شد و ديگر حال و روز خودش را نفهميد و گرفت يك گوشه افتاد. هر چه فكر كرد چه كند كه گاو را نجات دهد, عقلش به جايي نرسيد. آخر سر با خودش گفت «بهتر است بروم سراغ ديو و از او چارة كار را بپرسم.»
    همان شب, وقتي خاطر جمع شد همه خوابيده اند, آهسته پا شد از خانه زد بيرون و رفت توي چاه؛ به ديو سلام كرد و قضيه را به تفصيل شرح داد.
    ديو گفت «غصه نخور! زود برگرد خانه, مادرت را بيار تو صحرا ول كن؛ من هم همزادش را مي فرستم جاي او.»
    شهربانو زود برگشت خانه. گاو را برد تو صحرا ول كرد و رفت پيش ديو. ديو همزاد گاو زرد را حاضر كرد و به شهربانو گفت «اين را ببر ببند جاي مادرت. وقتي او را كشتند به گوشتش لب نزن و استخوان هايش را ببر تو طويله چال كن.»
    شهربان همزاد گاو زرد را برد خانه بست جاي مادرش و رفت دو سه ساعتي را كه به اذان صبح مانده بود, راحت گرفت خوابيد.
    صبح زود, مرد رفت قصاب سر گذر را آورد. قصاب هم گاو زرد را از طويله كشيد بيرون و كنار باغچه سرش را بريد. بعد, گوشتش را كباب كردند و خوردند. اما هر چه اصرار كردند, شهربانو به آن لب نزد و همان طور كه ديو سفارش كرده بود, سر فرصت استخوان هاي گاو را جمع كرد برد توي طويله چال كرد.
    ملاباجي گوشت گاو زرد را كه خورد كم كم بلند شد راه افتاد؛ چون فكر مي كرد ديگر دنيا به كامش شده و از آن به بعد كسي نيست به شهربانو كمك كند. ولي خبر نداشت كه پسر پادشاه از لحظه اي كه چشمش افتاده به شهربانو, عاشق دلخستة او شده و كفشش را هميشه مي گذارد زير سرش و گردش را سرمة چشمش مي كند.
    پسر پادشاه از عشق شهربانو بيمار شد و افتاد به بستر. حكيم به بالينش آمد؛ اما از دردش سر درنياورد. مادرش همة حكيم هاي شهر را جمع كرد و افتاد به دست و پاي آن ها كه «تو را به خدا هر جور شده از درد پسرم سر دربياريد و او را درمان كنيد.»
    حكيم ها رفتار پسر را زير نظر گرفتند و طولي نكشيد فهميدند پسر پادشاه عاشق دختري شده و لنگه كفش دختر را هم دارد.
    وقتي مادرش از ته و توي كار سر درآورد, پسرش را دلداري داد و گفت «خاطر جمع باش دختري را كه مي خواهي اگر پشت كوه قاف هم باشد, پيداش مي كنم و دستش را مي گذارم توي دستت.»
    روز بعد, چندتا پيرزن گيس سفيد لنگه كفش را ورداشتند و خانه به خانه شهر را گشتند؛ اما صاحب كفش را پيدا نكردند. لنگه كفش را به پاي هر دختري مي كردند, يا تنگ بود يا گشاد و پس از چند روز جست و جو صاحب كفش پيدا نشد.
    وقتي نوبت رسيد به خانة پدر شهربانو, ملاباجي شهربانو را كرد تو تنور. يك سيني ارزن گذاشت در تنور و خروس را ول كرد طرف ارزن ها كه همان دور و بر بچرخد؛ سر و صدا راه بندازد و ارزن بخورد؛ تا اگر شهربانو حرفي زد به گوش كسي نرسد.
    گيس سفيدها وارد خانه شدند و پرسيدند «شما تو خانه دختر نداريد؟»
    ملاباجي گفت «چرا نداريم! البته كه داريم؛ خوبش را هم داريم.»
    و تند رفت دخترش را آورد جلو.
    گيس سفيدها لنگه كفش را دادند به دختر كه بكند به پاش. دختر ملاباجي هر چه زور زد و تقلا كرد؛ كفش به پاش نرفت كه نرفت.
    چون خانة ديگري نمانده بود, گيس سفيدها خودشان را از تك و تا ننداختند و گفتند «دختر ديگري در خانه نداريد؟»
    ملاباجي گفت «دختر ما يكي يك دانه است, عزيز دردانه است!»
    در اين ميان خروس بنا كرد به خواندن
    «قوقولي . . . قو قو . . .
    سيني ارزن رو تنور
    قوقولي . . . قو قو . . .
    ماه پيشاني رفته تو تنور!
    قوقولي . . . قو قو . . .
    سيني ارزن وردار
    ماه پيشاني را درآر.»
    گيس سفيدها آواز خروس را كه شنيدند, تعجب كردند. گفتند «اين خروس چه مي گويد؟»
    ملاباجي تند سنگي ورداشت انداخت طرف خروس. گفت «اين خروس بي محل است؛ همين فردا مي كشمش و از دستش راحت مي شوم.»
    خروس از هول سنگ پريد رو ديوار و باز بنا كرد به خواندن
    «قوقولي . . . قو قو . . .
    سيني ارزن رو تنور
    قوقولي . . . قو قو . . .
    ماه پيشاني رفته تو تنور!
    قوقولي . . . قو قو . . .
    سيني ارزن وردار
    ماه پيشاني را درآر.»
    گيس سفيدها نگاهي كردند به هم و گفتند «بريم سر تنور ببينيم چه خبر است.»
    و رفتند در تنور را ورداشتند و ديدند دختري مثل ماه شب چهارده تو تنور است.
    يكي از گيس سفيدها دست دختر را گرفت از تنور درش آورد و از خوشحالي فرياد زد «كي تا حالا دختري ديده به پيشانيش ماه و به چانه اش ستاره؟»
    بقيه هم زود آمدند جلو و كفش را كردند به پاش و ديدند درست قالب پاي دختر است. رو كردند به ملاباجي و گفتند «پسر پادشاه عاشق اين دختر است و از عشق او پاك از خواب و خوراك افتاده. حالا هر چه مي خواهي بگو بياريم و دختر را ببريم؟»
    ملاباجي گفت «ما از شما چندان چيزي نمي خواهيم. دو ذرع كرباس آبي, نيم من سير و نيم من پياز بياريد و دختر را ورداريد ببريد؛ ولي به يك شرط.»
    گفتند «چه شرطي؟»
    گفت «به اين شرط كه آن يكي را هم براي پسر وزير بگيريد.»
    گفتند «اين مطلب را هم به پادشاه مي گوييم. او هم حتماً فرمان مي دهد به وزير كه آن يكي را براي پسرش بگيرد. اما سر در نياورديم چرا دختر به اين قشنگي را كه در صورتش ماه و ستاره دارد به اين مفتي مي دهي؟»
    ملاباجي گفت «قشنگيش سرش را بخورد؛ از بس كه اين پتياره بد جنس و هوسباز است از دستش كلافه شده ام. صبح تا غروب بالاي پشت بام براي جوان هاي همسايه قر و غمزه مي آيد و پشت چشم نازك مي كند.»
    گفتند «او را پسر پادشاه مي خواهد و اين حرف ها هم ربطي به ما ندارد.»
    صبح فردا, گيس سفيدها با دو ذرع كرباس آبي, نيم من سير و نيم من پياز برگشتند خانة ملاباجي و گفتند «آمده ايم دختر را ببريم براي پسر پادشاه.»
    ملاباجي گفت «آن يكي را كي مي بريد؟»
    گفتند «يك شب بعد از عروسي پسر پادشاه مي آييم و آن يكي را مي بريم براي پسر وزير.»
    ملاباجي گفت «حالا كه اين طور است, شما هم عصر بياييد و عروستان را ببريد.»
    گيس سفيدها پرسيدند «چرا عصر؟»
    ملاباجي جواب داد «مي خواهم براش لباس عروسي بدوزم.»
    خواستگارها قبول كردند و رفتند.
    ملاباجي از كرباس آبي پيرهن گل و گشادي دوخت و كرد تن شهربانو. براي نهار هم يك ديگ آش آلوچة پر چربي پخت. بعد, آش آلوچه و همة سير و پيازها را به زور مشت و سقلمه به خوردش داد.
    دم دماي غروب گيس سفيدها برگشتند؛ شهربانو را از ملاباجي تحويل گرفتند كه او را به قصر پادشاه ببرند. از خانه كه بيرون آمدند شهربانو گفت «از بيرون شهر برويم كه من بتوانم از مادرم خداحافظي كنم.»
    گفتند «مگر اين مادرت نبود؟»
    شهربانو گفت «نه. زن بابام بود.»
    گفتند «حالا فهميديم براي چه تو را قايم كرده بود تو تنور. بعد هم آن همه حرف زشت نثارت كرد و تو را به اين مفتي داد.»
    بگذريم!
    شهربانو راه گيس سفيدها را به طرف صحرا كج كرد و همين كه رسيدند نزديك چاه گفت «شما همين جا منتظر باشيد تا من بروم از مادرم خداحافظي كنم و برگردم.»
    و زود رفت تو چاه.
    ديو گفت «كجا مي روي با اين لباس كرباس و با اين دهن كه از آن بوي سير بلند است؟»
    شهربانو گفت «دارند مي برندم خانة شوهر.»
    و از اول تا آخر ماجرا را براي ديو تعريف كرد.
    ديو زود رفت يك دست لباس حرير, يك تاج ياقوت, يك انگشتر الماس, يك گردن بند زمردنشان و يك جفت كفش طلا آورد پوشاند به شهربانو. دهنش را هم با مشك و عنبر معطر كرد و گفت «پسر پادشاه هر چه شراب داد به تو, دستش را رد نكن؛ اما طوري كه نفهمد شراب ها را بريز دور.»
    بعد, ديو به شهربانو ياد داد اگر دلش درد گرفت چه كار كند.
    شهربانو از ديو خداحافظي كرد؛ از چاه بيرون و برگشت پيش گيس سفيدها.
    همين كه چشم گيس سفيدها افتاد به شهربانو, تعجب كردند. پرسيدند «اين ها را كي داد به تو؟»
    شهربانو گفت «مادرم!»
    گفتند «قدر چنين مادر با سليقه اي را بدان؛ چون اگر جامه دان زن پادشاه را زير و رو كني, چنين چيزهاي زيبايي در آن پيدا نمي كني.»
    و با شهربانو راه افتادند طرف قصر پادشاه.
    به قصر كه رسيدند, همة اهل حرمسراي پادشاه سراپا چشم شدند و با تعجب شهربانو را تماشا كردند. در اين ميان پسر پادشاه آمد؛ دست شهربانو را گرفت و او را به اتاق مادرش برد.
    مادر پسر از ديدن صورت قشنگ ماه پيشاني ماتش برد. گفت «تا حالا دختري نديده بودم كه در صورتش ماه و ستاره بدرخشد.»
    بعد مجلس عقد برگزار كردند و شب هم بساط عروسي را راه انداختند. مطرب ها زدند و كوبيدند و مردم پايكوبي كردند و آخر شب, پادشاه, وزرا و اعيان و اشراف شهر قدم پيش گذاشتند, عروس و داماد را دست به دست دادند و فرستادند به حجله.
    پسر پادشاه به سلامتي شهربانو شروع كرد به نوشيدن شراب و آن قدر خورد كه سياه مست شد و ديگر نتوانست روپا بند شود و افتاد و خوابش برد. شهربانو هم خوابيد؛ اما نيمه هاي شب از زور دل پيچه بيدار شد. ديد دلش افتاده به غار و غور و نمي تواند خودش را نگه دارد.
    همان طور كه ديو يادش داده بود, خودش را تو زير جامة پسر پادشاه راحت كرد.
    پسر پادشاه كلة سحر بيدار شد و ديد وضعش خراب است و خيلي پكر شد.
    شهربانو كه حواسش به او بود, پرسيد «چرا نمي خوابي و ناراحت به نظر مي رسي؟»
    پسر پادشاه ناچار شد به شهربانو بگويد «بله! برايم اتفاقي افتاده كه تا حالا سابقه نداشته و خجالت مي كشم به كلفت ها بگويم بيايند و تميزم كنند.»
    شهربانو گفت «لازم نيست به كسي چيزي بگويي؛ خودم اين مشكل را برطرف مي كنم.»
    بعد, پاشد زيرجامة پسر پادشاه را درآورد و بي سر و صدا آن را شست و انداخت رو درخت گل و صبح پيش از درآمدن آفتاب رفت زير جامة خشك شده را آورد كرد پاي پسر پادشاه.
    پسر پادشاه از اين كار شهربانو خيلي خوشش آمد. يك دستبند الماس نشان به او بخشيد و عشق و علاقه اش به او بيشتر شد.
    همة اين ها را تا اينجا داشته باشيد و باز هم بشنويد از ملاباجي
    ملاباجي كه منتظر بود همان شب اول شهربانو را با خفت و خواري از قصر بندازند بيرون و او را پس بيارند, تا ظهر انتظار كشيد و وقتي ديد خبي نشد, پاشد رفت به قصر كه سر و گوشي آب بدهد و از ته و توي قضيه سر دربيارد.
    ملاباجي پرسان پرسان شهربانو را پيدا كرد و ديد نه خير! تاج ياقوت بر سر و لباس حرير بر تن و گردن بند زمرد نشان بر گردن و دستبند طلا بر دست و انگشتر الماس بر انگشت. خوش و خرم گرفته نشسته و خدمتكارها مثل پروانه دور و برش مي چرخند و ماه از پيشانيش مي تابد و ستاره در چانه اش مي درخشد.
    ملاباجي يواش يواش خودش را رساند به شهربانو. سر در گوشش گذاشت و پرسيد «ديشب دلت درد نگرفت؟»
    شهربانو گفت «چرا! تا صبح دلم مثل آسمان قرمبه غار و غور مي كرد و به خودم مي پيچيدم. آخر سر هم مجبور شدم خودم را تو حجله راحت كنم و منتظر بودم صبح با كتك از اينجا بيرونم كنند؛ اما همة اين ها را به فال نيك گرفتند و پسر پادشاه يك دستبند الماس نشان هم هديه كرد به من.»
    ملاباجي با خودش گفت «اي بخشكي شانس! ما هر كلكي مي زنيم كه اين بيفتد, روز به روز بلندتر مي شود.»
    و زود برگشت خانة خودشان. ديد خواستگارها از خانة وزير آمده اند كه پرس و جو كنند چه چيزهايي بايد بياورند و آن يكي دختر را ببرند.
    ملاباجي گفت «پنجاه سكة نقره شير بها؛ صد سكة طلا مهر؛ هفت دست رخت هفت رنگ براي روز اول عروسي؛ به اضافة انگشتر, طوق و النگو.»
    گفتند «چطور براي شهربانو فقط دو ذرع كرباس خواستي و يك من سير و پياز و براي اين يكي سنگ تمام مي گذاري و از چيزي كوتاهي نمي كني؟»
    گفت «اي دختر چه دخلي دارد به آن يكي. تا حالا هيچ مردي صداش را نشنيده. آن قدر نجيب و سر به راه است كه از زن آبستن رو مي گيرد كه شايد بچه اش پسر باشد.»
    خواستگارها ديگر چيزي نگفتند و بنا به دستور شاه قرار شد عصر هر چه را كه ملاباجي خواسته براش بيارند و دختر را ببرند براي پسر وزير.
    ملاباجي كه حرف هاي شهربانو را باور كرده بود, آش آلوچه اي پخت و تمامش را به خورد دخترش داد. بعد مار و عقرب را حسابي كف تراش كرد و پيشاني و چانة دختر را با چارقد ابريشمي خوشرنگي پوشاند؛ لباس نو به تنش كرد و عصر كه خواستگارها برگشتند او را با كبكبه و دبدبه فرستاد خانة وزير.
    همين كه پاي دختر ملاباجي به خانة وزير رسيد, پسر وزير آمد پيشوازش. ديد از زشتي نمي شود نگاهش كرد. اما از ترس شاه جرئت نكرد جيك بزند.
    خلاصه!
    دختر را عقد كردند. بساط عروسي را چيدند و شب عروس و داماد را دست به دست دادند و فرستادهد به حجله.
    دختر ملاباجي از بس آش آلوچه خورده بود, پشت سر هم عاروق مي زد و بوي گند مي داد بيرون. نصفه هاي شب هم دلش درد گرفت و پا شد كمي اين ور آن ور چرخيد. ولي طاقت نياورد و حجله را كثيف كرد.
    پسر وزير از بوي گند از خواب بيدار شد و پرسيد «اين چه بويي است؟ چرا اين قدر غار و غور مي كني و اين ور آن ور مي چرخي؟»
    دختر گفت «مگر خبر نداري اين چيزها را بايد به فال نيك گرفت؟»
    پسر پاشد. شمع روشن كرد و تا چشمش افتاد به صورت دختر و مار و عقرب را ديد, جيغ بلندي كشيد؛ از حجله زد بيرون؛ دويد تو اتاق مادرش و هر چه را ديده بود به او گفت. مادرش هم رفت قضيه را به وزير گفت؛ وزير هم به پادشاه گفت؛ پادشاه هم به زنش گفت؛ زن پادشاه هم به پسرش گفت و پسرش هم مطلب را با شهربانو در ميان گذاشت. شهربانو هم از اول تا آخر سرگذشت خودش, مادرش, ملاباجي, مكتب خانه, خمرة سركه و گاو و پنبه و ديو را براي پسر پادشاه تعريف كرد.
    پسر پادشاه هم رفت ماجرا را رساند به گوش مادرش و مادرش هم به پادشاه گفت. پادشاه هم وزير را خواست و گفت «چون فرمان من شما را به چنين دردسري گرفتار كرده, دخترم را مي دهم به پسرت تا تلافي بشود.»
    وزير گفت «با اين دختر و مادر چه كنيم؟»
    شاه گفت «فرمان مي دهم آن ها را از باروي شهر بندازند تو خندق.»
    بعد جشن مفصلي گرفتند. دختر شاه را به پسر وزير دادند و همة كارها رو به راه شد. اما, هوش و حواس شهربانو هميشه پيش مادرش بود و از دوري او روز به روز بيشتر غصه مي خورد. اين بود كه يك روز صبح زود راهي صحرا شدو رفت توي چاه به ديو سلام كرد و گفت «اي ديو! تو هميشه به من كمك كرده اي, اما بدون مادر نمي توانم زندگي كنم.»
    ديو گاو زرد را آورد و با تيغ الماس پوستش را از پس سر تا نوك دم شكافت. يك دفعه مادر شهربانو از جلد گاو درآمد و دست انداخت گردن شهربانو. گفت «دخترجان! اين رسم روزگار بود كه مادرت را بندازي تو خمره؟»
    شهربانو نتوانست جواب بدهد و از شوق ديدار مادرش به گريه افتاد.
    ديو گفت «حالا جاي گريه نيست. برويد و خوش و خرم با هم زندگي كنيد.»
    شهربانو از ديو خداحافظي كرد و دست در دست مادرش به قصر برگشت.
    پسر پادشاه وقتي ديد چنين مادرزن خوبي دارد, خوشحال شد و داد يك خانة قشنگ در قصر براش ساختند و سال هاي سال همه به خوبي و خوشي زندگي كردند.
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  9. #39
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    قصة پسر تاجر
    تاجر ثروتمندي بود كه فقط يك بچه داشت و اين بچه پسري بود خييلي نااهل و بي خيال. هميشة خدا دنبال كارهاي بد مي رفت و با كساني رفاقت مي كرد كه نه به درد دنيا مي خوردند و نه به درد آخرت. پدرش هر چه نصيحتش مي كرد با رفقاي ناباب راه نرو, فايده نداشت. با اين گوش مي شنيد و از آن گوش در مي كرد.
    تاجر خيلي غصه مي خورد و مرتب مي گفت اين پسر بعد از من به خاك سياه مي نشيند.
    يك روز تاجر هزار اشرفي تو سقف اتاقي قايم كرد و رفت به پسرش گفت «پسر جان! بعد از من اگر به فلاكت افتادي و روزگار آن قدر به تو تنگ گرفت كه خواستي خودت را بكشي, يك تكه طناب بردار برو تو فلان اتاق, بنداز به حلقة وسط سقف؛ بعد برو رو چارپايه, طناب را ببند به گردنت و چارايه را با پايت كنار بزن. اين جور مردن از هر جور مردني راحت تر است.»
    پسر تاجر بنا كرد به حرف پدرش خنديدن. در دلش گفت «پدرم ديوانه شده. مگر آدم عاقل خودش را مي كشد كه پدرم درس خودكشي به من مي دهد؟»
    اين گذشت و مدتي بعد تاجر از دنيا رفت. پسر تاجر شروع كرد به ولخرجي, پولي را كه پدرش در طول يك عمر جمع كرده بود, در طول يك سال به باد فنا داد و افتاد به جان اسباب خانه. امروز قالي را فروخت؛ فردا نالي را فروخت و يك مرتبه ديد از اسباب خانه چيزي باقي نمانده و شروع كرد به فروختن كنيز و غلام. يك روز كاكانوروز را فروخت و روز ديگر دده زعفران را و يك وقت ديد در خانه اش نه چيز فروختني پيدا مي شود و نه چيز گرو گذاشتني.
    پسر تاجر مانده بود از آن به بعد چه كند كه رفقاش پيغام دادند «امشب در فلان باغ مهمان تو هستيم. سور و سات را جور كن وردار بيار آنجا.»
    پاشد هر چه تو خانه گشت چيز قابلي پيدا نكرد كه ببرد بفروشد. رفت پيش مادرش, شروع كرد به گريه و گفت «امشب بايد مهماني بدهم و آه در بساط ندارم كه با ناله سودا كنم و آبرويم پيش دوست و دشمن بر باد مي رود.»
    مادر دلش به حال پسر سوخت و النگوي طلايش را برد گرو گذاشت و پولش را داد خوردني خريد و هر طوري بود سور و سات مهماني پسرش را جور كرد و آن ها را در بقچه اي بست و داد به دست پسرش.
    پسر خوشحال شد. بقچه را ورداشت و به طرف باغي كه رفقاش قرار گذاشته بودند راه افتاد. در بين راه خسته شد. بقچه را گذاشت زمين و رفت نشست زير ساية درختي كه خستگي در كند و باز به راه بيفتد.
    در اين موقع سگي به هواي غذا آمد سر كرد تو بقچه. پسر تاجر سنگي انداخت طرف سگ. سگ از جا جست و بند بقچه افتاد به گردنش. پسر تا اين را ديد از جا پريد و سرگذاشت به دنبال سگ و آن قدر دويد كه از نفس افتاد؛ ولي به سگ نرسيد.
    با چشم گريان و دل بريان رفت پيش رفقاش و حال و حكايت را گفت. همه زدند زير خنده؛ پسر را دست انداختند و حرفش را باور نكردند. بعد هم رفتند غذا تهيه كردند. نشستند به عيش و نوش و پسر را به جرگة خودشان راه ندادند.
    اينجا بود كه پسر تاجر به خود آمد. فهميد ثروت پدرش را به پاي چه كساني ريخته و تصميم گرفت خودش را بكشد و از اين زندگي نكبتي خلاص شود كه يك مرتبه يادش افتاد به وصيت پدرش كه گفته بود اگر روزگار به تو تنگ گرفت و خواستي خودت را بكشي, برو از حلقة وسط فلان اتاق خودت را حلق آويز كن.
    پسر در دلش گفت «در زندگي هيچ وقت به پند و اندرز پدرم گوش نكردم و ضررش را چشيدم؛ حالا چه عيب دارد به وصيتش عمل كنم كه لا اقل در آن دنيا كمتر شرمنده باشم.»
    برگشت خانه؛ طناب و چارپايه ورداشت رفت تو همان اتاق و همان طور كه پدرش وصيت كرده بود, رفت رو چارپايه, طناب را از حلقة وسط سقف رد كرد و محكم بست به گردنش و با پا زد چارپايه را انداخت.
    در اين موقع, حلقه و يك خشت از جا كنده شد. پسر افتاد كف اتاق و از سقف اشرفي ريخت به سر و رويش.
    پسر تاجر تا چشمش افتاد به آن همه اشرفي فهميد پدرش چقدر او را دوست مي داشت و از همان اول مي دانست پسرش به افلاس مي افتد و كارش به خود كشي مي كشد.
    پاشد اشرفي ها را جمع كرد و رفت پيش مادرش. ديد مادرش زانوي غم بغل كردن و نشسته يك گوشه. پسر يك اشرفي داد به او و گفت «پاشو! شام خوبي تهيه كن بخوريم.»
    مادرش خوشحال شد. گفت «اين را از كجا آوردي؟»
    پسر گفت «بعد از آن همه ندانم كاري, خدا مي خواهد دوباره كار و بارمان را رو به راه كند؛ چون سرد وگرم روزگار را چشيده ام و از اين به بعد مي دانم چطور زندگي كنم و دوست و دشمن را از هم بشناسم.»
    مادرش گفت «الهي شكر كه عاقبت سر عقل آمدي. حالا بگو ببينم اين اشرفي را از كجا آورده اي و اين حرف ها را كي يادت داده.»
    پسر گفت «اين اشرفي را پدرم داده به من و اين حرف ها را هم پدرم يادم داده.»
    مادرش گفت «سر به سرم نگذار؛ پدرت خيلي وقت است رحمت خدا رفته.»
    پسر همه چيز را براي مادرش تعريف كرد و قول داد زندگيشان را دوباره رو به راه كند و به صورت اول برگرداند.
    پسر تاجر صبح فردا راه افتاد رفت هر چيزي را كه فروخته بود پس گرفت آورد خانه. بعد رفت حجرة پدرش را تر و تميز كرد و مشغول تجارت شد.
    رفقاي پسر وقتي فهميدند زندگي او رو به راه شده, باز آمدند دور و برش را گرفتند. پسر تاجر دوباره با آن ها گرم گرفت و يك روز همه شان را به نهار دعوت كرد و قرار گذاشتند به همان باغ قبلي بروند.
    روز مهماني, پسر تاجر دست خالي به باغ رفت و گفت «رفقا! امروز آشپز ما مشغول گوشت كوفتن بود و مي خواست براي نهارمان كوفته درست كند كه يك دفعه موش آمد گوشت و گوشت كوب را ورداشت و برد.»
    يكي گفت «از اين اتفاق ها زياد مي افتد! هفتة پيش هم آشپز ما داشت گوشت مي كوبيد كه موش آمد گوشت كوب و هر چزي كه آن دور و بر بود ورداشت برد تو سوراخش.»
    ديگري گفت «اينكه چيزي نيست! همين چند روز پيش موش آمد تو آشپزخانة ما و هر چه دم دستش آمد ورداشت و برد. آشپز خواست زرنگي كند و موش را بگيرد كه موش يقة آن بيچاره را گرفت و كشان كشان بردش تو سوراخ و هنوز كه هنوز است از او خبري نيست. حالا ديگر زنده است يا مرده, خدا مي داند.»
    پسر تاجر اين حرف ها را كه شيند, گفت «پس چرا آن روز كه من گفتم سگ بقچه ام را برد هيچ كدامتان باور نكرديد و من را در جمع خودتان راه نداديد؟»
    رفقاي پسر جواب ندادند و بربر نگاهش كردند.
    پسر گفت «بله! آن روز كه من بيچاره بودم, حرف حقم را باور نكرديد. اما امروز كه مال و منالي به هم زده ام حرف دروغم را قبول كرديد و براي دلخوشي من اين همه دروغ شاخدار سر هم كرديد. بي خود نيست كه از قديم نديم ها گفته اند

    تا پول داري رفيقتم
    قربان بند كيفتم.

    شما پندي به من داديد كه تا روز قيامت فراموش نمي كنم.»
    بعد, راهش را گرفت رفت نشست تو حجره اش و به قدري دل به كار داد كه كارش بالا گرفت و ملك التجار شهر شد.
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  10. #40
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    به دنبال فلك
    مرد فقيري بود كه آه در بساط نداشت و به هر دري كه مي زد كار و بارش رو به راه نمي شد. شبي تا صبح از غصه خوابش نبرد. نشست فكر كرد چه كند, چه نكند و آخر سر نتيجه گرفت بايد برود فلك را پيدا كند و علت اين همه بدبختي را از او بپرسد.
    خرت و پرت مختصري براي سفرش جور كرد؛ راه افتاد رفت و رفت تا در بياباني به گرگي رسيد. گرگ جلوش را گرفت و گفت «اي آدمي زاد دوپا! در اين بر بيابان كجا مي روي؟»
    مرد گفت «مي روم فلك را پيدا كنم. سر از كارش در بياورم و علت بدبختيم را از او بپرسم.»
    گرگ گفت «تو را به خدا اگر پيداش كردي اول از قول من سلام برسان؛ بعد بگو گرگ گفت شب و روز سرم درد مي كند. چه كار كنم كه سر دردم خوب بشود.»
    مرد گفت «اگر پيداش كردم, پيغامت را مي رسانم.»
    و باز رفت و رفت تا رسيد به پادشاهي كه در جنگ شكست خورده بود و داشت فرار مي كرد. پادشاه تا چشمش افتاد به مرد, صداش زد «آهاي! از كجا مي آيي و به كجا مي روي؟»
    مرد جواب داد «رهگذرم. دارم مي روم فلك را پيدا كنم و از سرنوشتم باخبر شوم.»
    پادشاه گفت «اگر پيداش كردي بپرس چرا من هميشه در جنگ شكست مي خورم.»
    مرد گفت «به روي چشم!»
    و راهش را گرفت و رفت تا رسيد به دريا و ديد اي داد بي داد ديگر هيچ راهي نيست و تا چشم كار مي كند جلوش آب است. نااميد و با دلي پر غصه نشست لب دريا كه ناگهان ماهي بزرگي سر از آب درآورد و گفت «اي آدمي زاد! چه شده زانوي غم بغل گرفته اي و نشسته اي اينجا؟»
    مرد گفت «داشتم مي رفتم فلك را پيدا كنم و از او بپرسم چرا من هميشه آس و پاسم و روزگارم به سختي مي گذرد كه رسيدم اينجا و سفرم ناتمام ماند. چون نه كشتي هست كه سوار آن شوم و نه راهي هست كه پياده بروم.»
    ماهي گفت «تو را مي برم آن طرف دريا؛ به شرطي كه قول بدي فلك را كه پيدا كردي از او بپرسي چرا هميشه دماغ من مي خارد.»
    مرد قول داد و ماهي او را به پشتش سوار كرد و برد آن طرف دريا.
    مرد باز هم رفت و رفت تا رسيد به باغ بزرگي كه انتهاش پيدا نبود و پر بود از درخت هاي سبز شاداب و بوته هاي زرد پژمرده. خوب كه نگاه كرد, ديد كرت درخت هاي شاداب پر آب است و كرت بوته هاي پژمرده از خشكي قاچ قاچ شده.
    مرد جلوتر كه رفت باغبان پيري را ديد كه ريش بلند سفيدش را بسته دور كمر؛ پاچة شلوارش را زده بالا؛ بيلي گذاشته رو شانه و دارد آبياري مي كند.
    باغبان از مرد پرسيد «خير پيش! به سلامتي كجا مي روي؟»
    مرد جواب داد «مي روم فلك را پيدا كنم.»
    باغبان گفت «چه كارش داري؟»
    مرد گفت «تا حالا كه پيداش نكرده ام؛ اگر پيداش كردم خيلي حرف ها دارم از او بپرسم و از ته و توي سرنوشتم با خبر شوم.»
    باغبان گفت «هر چه مي خواهي بپرس. من همان كسي هستم كه دنبالش مي گردي.»
    مرد ذوق زده پرسيد «اي فلك! اول بگو بدانم اين باغ بي سر و ته با اين درخت هاي تر و تازه و بوته هاي پلاسيده مال كيست؟»
    فلك جواب داد «مال آدم هاي روي زمين است.»
    مرد پرسيد «سهم من كدام است؟»
    فلك دست مرد را گرفت برد دو سه كرت آن طرفتر و بوتة پژمرده اي را به او نشان داد.
    مرد به بوتة پژمرده و خاك ترك خوردة آن نگاه كرد. از ته دل آه كشيد و بيل را از دست فلك قاپيد. آب را برگرداند پاي بوتة خودش و گفت «حالا بگو بدانم چرا هميشه دماغ آن ماهي بزرگ مي خارد؟»
    فلك گفت «يك دانه مرواريد درشت توي دماغش گير كرده. بايد با مشت بزنند پس سرش تا دانة مرواريد بپرد بيرون و حالش خوب بشود.»
    مرد پرسيد «چرا آن پادشاه در تمام جنگ ها شكست مي خورد و هيچوقت پيروزي نصيبش نمي شود؟»
    فلك جواب داد «آن پادشاهي كه مي گويي دختري است كه خودش را به شكل مرد درآورده. اگر مي خواهد شكست نخورد, بايد شوهر كند.»
    مرد گفت «يك سؤال ديگر مانده؛ اگر جواب آن را هم بدهي زحمت كم مي كنم و از خدمت مرخص مي شوم.»
    فلك گفت «هر چه دلت مي خواهد بپرس.»
    مرد پرسيد «دواي درد آن گرگي كه هميشه سرش درد مي كند, چيست؟»
    فلك جواب داد «بايد مغز آدم احمقي را بخورد تا سر دردش خوب بشود.»
    مرد جواب آخر را كه شنيد, معطل نكرد. شاد و خندان راه برگشت را پيش گرفت و رفت تا دوباره رسيد به كنار دريا. ماهي بزرگ كه منتظر او بود و داشت ساحل را مي پاييد, تا او را ديد, پرسيد «فلك را پيدا كردي؟»
    مرد گفت «بله.»
    ماهي گفت «پرسيدي چرا هميشه دماغ من مي خارد؟»
    مرد گفت «اول من را برسان آن طرف دريا تا به تو بگويم.»
    ماهي او را برد آن طرف دريا و گفت, حالا بگو ببينم فلك چي گفت.»
    مرد گفت «مرواريد درشتي توي دماغت گير كرده. يكي بايد محكم با مشت بزند پس سرت تا مرواريد بيايد بيرون.»
    ماهي خوشحال شد و گفت «زودباش محكم بزن پس سرم و مرواريد را بردار براي خودت.»
    مرد گفت «من ديگر به چنين چيزهايي احتياج ندارم؛ چون بوتة خودم را حسابي سيراب كرده ام.»
    هر چه ماهي التماس و درخواست كرد, حرفش به گوش مرد نرفت كه نرفت و مرد او را به حال خودش گذاشت و راهش را گرفت و بي خيال رفت.
    پادشاه هم سر راه مرد بود و همين كه او را ديد, پرسيد «پيغام ما را به فلك رساندي؟»
    مرد گفت «بله. فلك گفت تو دختر هستي و خودت را به شكل مرد درآورده اي. اگر مي خواهي در جنگ پيروز شوي بايد شوهر كني.»
    دختر گفت «سال هاي سال كسي از اين راز سر در نياورد؛ اما تو سر از كارم درآوردي. بيا بي سروصدا من را به زني بگير و خودت به جاي من پادشاهي كن.»
    مرد گفت «حالا كه بوته ام را سيراب كرده ام, پادشاهي به چه دردم مي خورد. حيف است آدم وقتش را صرف اين كارها بكند.»
    دختر هر قدر از مرد خواهش و تمنا كرد و به گوش او خواند كه بيا و من را بگير, مرد قبول نكرد. آخر سر به دختر تشر زد و رفت و رفت تا رسيد به گرگ. گرگ گفت «اي آدمي زاد دوپا! خيلي شنگول و سرحال به نظر مي رسي. دروغ نگفته باشم فلك را پيدا كرده اي.»
    مرد گفت «راست گفتي! دواي سر درد تو هم مغز يك آدم احمق است و بس.»
    گرگ گفت «برايم تعريف كن ببينم چطور توانستي فلك را پيدا كني و در راه به چه چيزهايي برخوردي؟»
    مرد رو به روي گرگ نشست و هر چه را شنيده و ديده بود با آب و تاب تعريف كرد.
    گرگ كه نزديك بود از تعجب شاخ در بياورد, گفت «بگو ببينم چرا مرواريد درشت را براي خودت ورنداشتي و براي چه با آن دختر عروسي نكردي؟»
    مرد گفت «خدا پدرت را بيامرزد! ديگر به مرواريد درشت و تخت پادشاهي چه احتياج دارم؛ چون بوتة بختم را حسابي سيراب كرده ام و تا حلا حتماً براي خودش درخت شادابي شده.»
    گرگ سري جنباند و گفت «اگر تو از اينجا بروي من از كجا احمق تر از تو پيدا كنم؟»
    و تند پريد گلوي مرد را گرفت. او را خفه كرد و مغزش را درآورد و خورد.
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


صفحه 4 از 6 نخستنخست 123456 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/