صفحه 4 از 8 نخستنخست 12345678 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 31 تا 40 , از مجموع 74

موضوع: بوستان سعدی

  1. #31
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    حکایت قزل ارسلان با دانشمند

    قزل ارسلان قلعه‌ای سخت داشت
    که گردن به الوند بر می‌فراشت
    نه اندیشه از کس نه حاجت به هیچ
    چو زلف عروسان رهش پیچ پیچ
    چنان نادر افتاده در روضه‌ای
    که بر لاجوردین طبق بیضه‌ای
    شنیدم که مردی مبارک حضور
    به نزدیک شاه آمد از راه دور
    حقایق شناسی، جهاندیده‌ای
    هنرمندی، آفاق گردیده‌ای؟
    بزرگی، زبان آوری کاردان
    حکیمی، سخنگوی بسیاردان
    قزل گفت چندین که گردیده‌ای
    چنین جای محکم دگر دیده‌ای؟
    بخندید کاین قلعه‌ای خرم است
    ولیکن نپندارمش محکم است
    نه پیش از تو گردن کشان داشتند
    دمی چند بودند و بگذاشتند؟
    نه بعد از تو شاهان دیگر برند
    درخت امید تو را برخورند؟
    ز دوران ملک پدر یاد کن
    دل از بند اندیشه آزاد کن
    چنان روزگارش به کنجی نشاند
    که بر یک پشیزش تصرف نماند
    چو نومید ماند از همه چیز و کس
    امیدش به فضل خدا ماند و بس
    بر مرد هشیار دنیا خس است
    که هر مدتی جای دیگر کس است
    چنین گفت شوریده‌ای در عجم
    به کسری که ای وارث ملک جم
    اگر ملک بر جم بماندی و بخت
    تو را چون میسر شدی تاج و تخت؟
    اگر گنج قارون به چنگ آوری
    نماند مگر آنچه بخشی، بری

  2. #32
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    حکایت

    چو الپ ارسلان جان به جان‌بخش داد
    پسر تاج شاهی به سر برنهاد
    به تربت سپردندش از تاجگاه
    نه جای نشستن بد آماجگاه
    چنین گفت دیوانه‌ای هوشیار
    چو دیدش پسر روز دیگر سوار
    زهی ملک و دوران سر در نشیب
    پدر رفت و پای پسر در رکیب
    چنین است گردیدن روزگار
    سبک سیر و بدعهد و ناپایدار
    چو دیرینه روزی سرآورد عهد
    جوان دولتی سر برآرد ز مهد
    منه بر جهان دل که بیگانه‌ای است
    چو مطرب که هر روز در خانه‌ای است
    نه لایق بود عیش با دلبری
    که هر بامدادش بود شوهری
    نکویی کن امسال چون ده تو راست
    که سال دگر دیگری دهخداست

  3. #33
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    حکایت پادشاه غور با روستایی

    شنیدم که از پادشاهان غور
    یکی پادشه خر گرفتی بزور
    خران زیر بار گران بی علف
    به روزی دو مسکین شدندی تلف
    چو منعم کند سفله را، روزگار
    نهد بر دل تنگ درویش، بار
    چو بام بلندش بود خودپرست
    کند بول و خاشاک بر بام پست
    شنیدم که باری به عزم شکار
    برون رفت بیدادگر شهریار
    تگاور به دنبال صیدی براند
    شبش درگرفت از حشم دور ماند
    بتنها ندانست روی و رهی
    بینداخت ناکام شب در دهی
    یکی پیرمرد اندر آن ده مقیم
    ز پیران مردم شناس قدیم
    پسر را همی‌گفت کای شادبهر
    خرت را مبر بامدادان به شهر
    که آن ناجوانمرد برگشته بخت
    که تابوت بینمش بر جای تخت
    کمر بسته دارد به فرمان دیو
    به گردون بر از دست جورش غریو
    در این کشور آسایش و خرمی
    ندید و نبیند به چشم آدمی
    مگر این سیه نامهٔ بی‌صفا
    به دوزخ برد لعنت اندر قفا
    پسر گفت: راه درازست و سخت
    پیاده نیارم شد ای نیکبخت
    طریقی بیندیش و رایی بزن
    که رای تو روشن تر از رای من
    پدر گفت: اگر پند من بشنوی
    یکی سنگ برداشت باید قوی
    زدن بر خر نامور چند بار
    سر و دست و پهلوش کردن فگار
    مگر کان فرومایهٔ زشت کیش
    به کارش نیاید خر لنگ ریش
    چو خضر پیمبر که کشتی شکست
    وز او دست جبار ظالم ببست
    به سالی که در بحر کشتی گرفت
    بسی سالها نام زشتی گرفت
    تفو بر چنان ملک و دولت که راند
    که شنعت بر او تا قیامت بماند
    پسر چون شنید این حدیث از پدر
    سر از خط فرمان نبردش بدر
    فرو کوفت بیچاره خر را به سنگ
    خر از دست عاجز شد از پای لنگ
    پدر گفتش اکنون سر خویش گیر
    هر آن ره که می‌بایدت پیش گیر
    پسر در پی کاروان اوفتاد
    ز دشنام چندان که دانست داد
    وز این سو پدر روی در آستان
    که یارب به سجادهٔ راستان
    که چندان امانم ده از روزگار
    کز این نحس ظالم برآید دمار
    اگر من نبینم مر او را هلاک
    شب گور چشمم نخسبد به خاک
    اگر مار زاید زن باردار
    به از آدمی زادهٔ دیوسار
    زن از مرد موذی ببسیار به
    سگ از مردم مردم‌آزار به
    مخنث که بیداد با خود کند
    ازان به که با دیگری بد کند
    شه این جمله بشنید و چیزی نگفت
    ببست اسب و سر بر نمد زین بخفت
    همه شب به بیداری اختر شمرد
    ز سودا و اندیشه خوابش نبرد
    چو آواز مرغ سحر گوش کرد
    پریشانی شب فراموش کرد
    سواران همه شب همی تاختند
    سحرگه پی اسب بشناختند
    بر آن عرصه بر اسب دیدند و شاه
    پیاده دویدند یکسر سپاه
    به خدمت نهادند سر بر زمین
    چو دریا شد از موج لشکر، زمین
    یکی گفتش از دوستان قدیم
    که شب حاجبش بود و روزش ندیم
    رعیت چه نزلت نهادند دوش؟
    که ما را نه چشم آرمید و نه گوش
    شهنشه نیارست کردن حدیث
    که بر وی چه آمد ز خبث خبیث
    هم آهسته سر برد پیش سرش
    فرو گفت پنهان به گوش اندرش
    کسم پای مرغی نیاورد پیش
    ولی دست خر رفت از اندازه بیش
    بزرگان نشستند و خوان خواستند
    بخوردند و مجلس بیاراستند
    چو شور و طرب در نهاد آمدش
    ز دهقان دوشینه یاد آمدش
    بفرمود و جستند و بستند سخت
    بخواری فگندند در پای تخت
    سیه دل برآهخت شمشیر تیز
    ندانست بیچاره راه گریز
    سر ناامیدی برآورد و گفت
    نشاید شب گور در خانه خفت
    نه تنها منت گفتم ای شهریار
    که برگشته بختی و بد روزگار
    چرا خشم بر من گرفتی و بس؟
    منت پیش گفتم، همه خلق پس
    چو بیداد کردی توقع مدار
    که نامت به نیکی رود در دیار
    ور ایدون که دشخوارت آمد سخن
    دگر هرچه دشخوارت آید مکن
    تو را چاره از ظلم برگشتن است
    نه بیچاره بی‌گنه کشتن است
    مرا پنج روز دگر مانده گیر
    دو روز دگر عیش خوش رانده گیر
    نماند ستمگار بد روزگار
    بماند بر او لعنت پایدار
    تو را نیک پندست اگر بشنوی
    وگر نشنوی خود پشیمان شوی
    بدان کی ستوده شود پادشاه
    که خلقش ستایند در بارگاه؟
    چه سود آفرین بر سر انجمن
    پس چرخه نفرین کنان پیرزن؟
    همی گفت و شمشیر بالای سر
    سپر کرده جان پیش تیر قدر
    نبینی که چون کارد بر سر بود
    قلم را زبانش روان تر بود
    شه از مستی غفلت آمد به هوش
    به گوشش فرو گفت فرخ سروش
    کز این پیر دست عقوبت بدار
    یکی کشته گیر از هزاران هزار
    زمانی سرش در گریبان بماند
    پس آنگه به عفو آستین برفشاند
    به دستان خود بند از او برگرفت
    سرش را ببوسید و در بر گرفت
    بزرگیش بخشید و فرماندهی
    ز شاخ امیدش برآمد بهی
    به گیتی حکایت شد این داستان
    رود نیکبخت از پی راستان
    بیاموزی از عاقلان حسن خوی
    نه چندان که از جاهل عیب جوی
    ز دشمن شنو سیرت خود که دوست
    هرآنچ از تو آید به چشمش نکوست
    وبال است دادن به رنجور قند
    که داروی تلخش بود سودمند
    ترش روی بهتر کند سرزنش
    که یاران خوش طبع شیرین منش
    از این به نصیحت نگوید کست
    اگر عاقلی یک اشارت بست

  4. #34
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    حکایت درویش صادق و پادشاه بیدادگر

    شنیدم که از نیکمردی فقیر
    دل آزرده شد پادشاهی کبیر
    مگر بر زبانش حقی رفته بود
    ز گردن‌کشی بر وی آشفته بود
    به زندان فرستادش از بارگاه
    که زورآزمای است بازوی جاه
    ز یاران یکی گفتش اندر نهفت
    مصالح نبود این سخن گفت، گفت
    رسانیدن امر حق طاعت است
    ز زندان نترسم که یک ساعت است
    همان دم که در خفیه این راز رفت
    حکایت به گوش ملک باز رفت
    بخندید کو ظن بیهوده برد
    نداند که خواهد در این حبس مرد
    غلامی به درویش برد این پیام
    بگفتا به خسرو بگو ای غلام
    مرا بار غم بر دل ریش نیست
    که دنیا همین ساعتی بیش نیست
    نه گر دستگیری کنی خرمم
    نه گر سر بری در دل آید غمم
    تو گر کامرانی به فرمان و گنج
    دگر کس فرومانده در ضعف و رنج
    به دروازهٔ مرگ چون در شویم
    به یک هفته با هم برابر شویم
    منه دل بدین دولت پنج روز
    به دود دل خلق، خود را مسوز
    نه پیش از تو بیش از تو اندوختند
    به بیداد کردن جهان سوختند؟
    چنان زی که ذکرت به تحسین کنند
    چو مردی، نه بر گور نفرین کنند
    نباید به رسم بد آیین نهاد
    که گویند لعنت بر آن، کاین نهاد
    وگر بر سرآید خداوند زور
    نه زیرش کند عاقبت خاک گور؟
    بفرمود دلتنگ روی از جفا
    که بیرون کنندش زبان از قفا
    چنین گفت مرد حقایق شناس
    کز این هم که گفتی ندارم هراس
    من از بی زبانی ندارم غمی
    که دانم که ناگفته داند همی
    اگر بینوایی برم ور ستم
    گرم عاقبت خیر باشد چه غم؟
    عروسی بود نوبت ماتمت
    گرت نیکروزی بود خاتمت

  5. #35
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    حکایت زورآزمای تنگدست

    یکی مشت زن بخت روزی نداشت
    نه اسباب شامش مهیا نه چاشت
    ز جور شکم گل کشیدی به پشت
    که روزی محال است خوردن به مشت
    مدام از پریشانی روزگار
    دلش پر ز حسرت، تنش سوکوار
    گهش جنگ با عالم خیره‌کش
    گه از بخت شوریده، رویش ترش
    گه از دیدن عیش شیرین خلق
    فرو می‌شدی آب تلخش به حلق
    گه از کار آشفته بگریستی
    که کس دید از این تلخ‌تر زیستی؟
    کسان شهد نوشند و مرغ و بره
    مرا روی نان می‌نبیند تره
    گر انصاف پرسی نه نیکوست این
    برهنه من و گربه را پوستین
    چه بودی که پایم در این کار گل
    به گنجی فرو رفتی از کام دل!
    مگر روزگاری هوس راندمی
    ز خود گرد محنت بیفشاندمی
    شنیدم که روزی زمین می‌شکافت
    عظام زنخدان پوسیده یافت
    به خاک اندرش عقد بگسیخته
    گهرهای دندان فرو ریخته
    دهان بی زبان پند می‌گفت و راز
    که ای خواجه با بینوایی بساز
    نه این است حال دهن زیر گل!
    شکر خورده انگار یا خون دل
    غم از گردش روزگاران مدار
    که بی ما بگردد بسی روزگار
    همان لحظه کاین خاطرش روی داد
    غم از خاطرش رخت یک سو نهاد
    که ای نفس بی رای و تدبیر و هش
    بکش بار تیمار و خود را مکش
    اگر بنده‌ای بار بر سر برد
    وگر سر به اوج فلک بر برد
    در آن دم که حالش دگرگون شود
    به مرگ از سرش هر دو بیرون شود
    غم و شادمانی نماند ولیک
    جزای عمل ماند و نام نیک
    کرم پای دارد، نه دیهیم و تخت
    بده کز تو این ماند ای نیکبخت
    مکن تکیه بر ملک و جاه و حشم
    که پیش از تو بوده‌ست و بعد از تو هم
    خداوند دولت غم دین خورد
    که دنیا به هر حال می‌بگذرد
    نخواهی که ملکت برآید بهم
    غم ملک و دین خورد باید بهم
    زرافشان، چو دنیا بخواهی گذاشت
    که سعدی درافشاند اگر زر نداشت

  6. #36
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    حکایت در معنی خاموشی از نصیحت کسی که پند نپذیرد

    حکایت کنند از جفا گستری
    که فرماندهی داشت بر کشوری
    در ایام او روز مردم چو شام
    شب از بیم او خواب مردم حرام
    همه روز نیکان از او در بلا
    به شب دست پاکان از او بر دعا
    گروهی بر شیخ آن روزگار
    ز دست ستمگر گرستند زار
    که ای پیر دانای فرخنده رای
    بگوی این جوان را بترس از خدای
    بگفتا دریغ آیدم نام دوست
    که هر کس نه در خورد پیغام اوست
    کسی را که بینی ز حق بر کران
    منه با وی، ای خواجه، حق در میان
    دریغ است با سفله گفت از علوم
    که ضایع شود تخم در شوره بوم
    چو در وی نگیرد عدو داندت
    برنجد به جان و برنجاندت
    تو را عادت، ای پادشه، حق روی است
    دل مرد حق گوی از این جا قوی است
    نگین خصلتی دارد ای نیکبخت
    که در موم گیرد نه در سنگ سخت
    عجب نیست گر ظالم از من به جان
    برنجد که دزدست و من پاسبان
    تو هم پاسبانی به انصاف و داد
    که حفظ خدا پاسبان تو باد
    تو را نیست منت ز روی قیاس
    خداوند را من و فضل و سپاس
    که در کار خیرت به خدمت بداشت
    نه چون دیگرانت معطل گذاشت
    همه کس به میدان کوشش درند
    ولی گوی بخشش نه هر کس برند
    تو حاصل نکردی به کوشش بهشت
    خدا در تو خوی بهشتی سرشت
    دلت روشن و وقت مجموع باد
    قدم ثابت و پایه مرفوع باد
    حیاتت خوش و رفتنت بر صواب
    عبادت قبول و دعا مستجاب

  7. #37
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    گفتار اندر نواخت لشکریان در حالت امن

    دلاور که باری تهور نمود
    بباید به مقدارش اندر فزود
    که بار دگر دل نهد بر هلاک
    ندارد ز پیکار یأجوج باک
    سپاهی در آسودگی خوش بدار
    که در حالت سختی آید به کار
    کنون دست مردان جنگی ببوس
    نه آنگه که دشمن فرو کوفت کوس
    سپاهی که کارش نباشد به برگ
    چرا روز هیجا نهد دل به مرگ؟
    نواحی ملک از کف بدسگال
    به لشکر نگه دار و لشکر به مال
    ملک را بود بر عدو دست، چیر
    چو لشکر دل آسوده باشند و سیر
    بهای سر خویشتن می‌خورد
    نه انصاف باشد که سختی برد
    چو دارند گنج از سپاهی دریغ
    دریغ آیدش دست بردن به تیغ
    چه مردی کند در صف کارزار
    که دستش تهی باشد و کار، زار؟

  8. #38
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    گفتار اندر تقویت مردان کار آزموده

    به پیکار دشمن دلیران فرست
    هزبران به آورد شیران فرست
    به رای جهاندیدگان کار کن
    که صید آزموده‌ست گرگ کهن
    مترس از جوانان شمشیر زن
    حذر کن ز پیران بسیار فن
    جوانان پیل افگن شیر گیر
    ندانند دستان روباه پیر
    خردمند باشد جهاندیده مرد
    که بسیار گرم آزموده‌ست و سرد
    جوانان شایستهٔ بخت ور
    ز گفتار پیران نپیچند سر
    گرت مملکت باید آراسته
    مده کار معظم به نوخاسته
    سپه را مکن پیشرو جز کسی
    که در جنگها بوده باشد بسی
    به خردان مفرمای کار درشت
    که سندان نشاید شکستن به مشت
    رعیت نوازی و سر لشکری
    نه کاری است بازیچه و سرسری
    نخواهی که ضایع شود روزگار
    به ناکاردیده مفرمای کار
    نتابد سگ صید روی از پلنگ
    ز روبه رمد شیر نادیده جنگ
    چو پرورده باشد پسر در شکار
    نترسد چو پیش آیدش کارزار
    به کشتی و نخچیر و آماج و گوی
    دلاور شود مرد پرخاشجوی
    به گرمابه پرورده و خیش و ناز
    برنجد چو بیند در جنگ باز
    دو مردش نشانند بر پشت زین
    بود کش زند کودکی بر زمین
    یکی را که دیدی تو در جنگ پشت
    بکش گر عدو در مصافش نکشت
    مخنث به از مرد شمشیر زن
    که روز وغا سر بتابد چو زن
    چه خوش گفت گرگین به فرزند خویش
    چو بربست قربان پیکار و کیش
    اگر چون زنان جست خواهی گریز
    مرو آب مردان جنگی مریز
    سواری که بنمود در جنگ پشت
    نه خود را که نام آوران را بکشت
    شجاعت نیاید مگر زان دو یار
    که افتند در حلقهٔ کارزار
    دو همجنس همسفرهٔ همزبان
    بکوشند در قلب هیجا به جان
    که ننگ آیدش رفتن از پیش تیر
    برادر به چنگال دشمن اسیر
    چو بینی که یاران نباشند یار
    هزیمت ز میدان غنیمت شمار

  9. #39
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    گفتار اندر دلداری هنرمندان

    دو تن، پرور ای شاه کشور گشای
    یکی اهل بازو، دوم اهل رای
    ز نام آوران گوی دولت برند
    که دانا و شمشیر زن پرورند
    هر آن کو قلم را نورزید و تیغ
    بر او گر بمیرد مگو ای دریغ
    قلم زن نکودار و شمشیر زن
    نه مطرب که مردی نیاید ز زن
    نه مردی است دشمن در اسباب جنگ
    تو مدهوش ساقی و آواز چنگ
    بسا اهل دولت به بازی نشست
    که ملکت برفتش به بازی ز دست

  10. #40
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    گفتار اندر حذر کردن از دشمنان

    نگویم ز جنگ بد اندیش ترس
    در آوازهٔ صلح از او بیش ترس
    بسا کس به روز آیت صلح خواند
    چو شب شد سپه بر سر خفته راند
    زره پوش خسبند مرد اوژنان
    که بستر بود خوابگاه زنان
    به خیمه درون مرد شمشیر زن
    برهنه نخسبد چو در خانه زن
    بباید نهان جنگ را ساختن
    که دشمن نهان آورد تاختن
    حذر کار مردان کار آگه است
    یزک سد رویین لشکر گه است

صفحه 4 از 8 نخستنخست 12345678 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/